عروسكِ پشت پرده
عروسكِ پشت پرده
صادق هدایت
تعطیلِ تابستان شروع شده بود. در دالانِ لیسهِ {کالج-مدرسه} پسرانهِ “لوهاور” Le Havre، شاگردانِ شبانهروزی چمدانبهدست، سوتزنان و شادیكُنان از مدرسه خارج میشدند. فقط مهرداد كُلاهاش را بهدست گرفته و مانند تاجری كه كشتیاش غرق شده باشد، بهحالتِ غمزده بالایِ سرِ چمداناش ایستاده بود. ناظمِ مدرسه با سرِ كچل، شكمِ پیشآمده، بهاو نزدیك شد و گفت: شما هم میروید؟
مهرداد تا گوشهایش سرخ شد و سَرَش را پائین انداخت، ناظم دوباره گفت: ما خیلی متأسفیم كه سال دیگر شما در مدرسهِ ما نیستید. حقیقتاً از حیثِ اخلاق و رفتار، شما سرمشقِ شاگردانِ ما بودید، ولی از من بهشما نصیحت، كمتر خجالت بكشید، كمی جرئت داشته باشید، برای جوانی مثلِ شما عیب است. در زندگی باید جرئت داشت!
مهرداد بهجایِ جواب گفت: منهم متأسفم كه مدرسهِ شما را ترك میكنم!
ناظم خندید، زد روی شانهاش، خدانگهداری كرد، دستِ او را فشار داد و دور شد. دربانِ مدرسه چمدانِ مهرداد را برداشت و تا آخرِ خیابانِ آناتولفرانس آنرا همراهش بُرد و در تاكسی گذاشت. مهرداد هم بهاو انعام داد و از هم خداحافظی كردند.
نُه ماه بود كه مهرداد در مدرسهِ لوهاور مشغولِ تكمیلِ زبانِ فرانسه بود. روزیكه در پاریس از رفقایش جدا شد، مثلِ گوسفندی كه بهزحمت از میانِ گلّه جدا كنند، مطیع و پخته بهطرفِ لوهاور روانه گردید. طرزِ رفتار و اخلاقِ او در مدرسه طرفِ تمجید ناظم و مدیرِ مدرسه شد. فرمانبُردار، افتاده و ساكت، در كار و درس دقیق و موافقِ نظامنامهِ مدرسه رفتار میكرد. ولی پیوسته غمگین و افسرده بود. بهجُز ادایِ تكالیف و حفظ كردن دروس و جانكندن چیز دیگری را نمیدانست. بهنظر میآمد كه او بهدنیا آمده بود برای درس حاضر كردن، و فكرش از محیطِ درس و كتابهای مدرسه تجاوز نمیكرد. قیافهِ او معمولی، رنگِ زرد، قدِ بلند، لاغر، چشمهای گِرد بیحالت، مُژههای سیاه، بینیِ كوتاه و ریشِ كوسه داشت كه سهروز یكمرتبه میتراشید. زندگیِ منظم و چاپیِ مدرسه، خوراكِ چاپی، دروسِ چاپی، خوابِ چاپی و بیدار شدنِ چاپی روح او را چاپی بار آورده بود. فقط گاهی مهرداد میانِ دیوارهایِ بلند و دودزدهِ مدرسه و شاگردانی كه افكارش با آنها جور نمیآمد، زبانی كه درست نمیفهیمد، اخلاق و عاداتی كه به آن آشنائی نداشت، خوراكهای جورِ دیگر، حسِ تنهائی و محرومی مینمود، مثلِ احساسی كه یكنفر زندانی بكند. روزهای یكشنبه هم كه چند ساعت اجازه میگرفت و بهگردش میرفت، چون از تئآتر و سینما خوشش نمیآمد، در باغِ عمومیِ جلوی بلدیه ساعتهایِ دراز رویِ نیمكت مینشست، دخترها و مردم را كه در آمدوشد بودند، زنها را كه چیز میبافتند سیاحت میكرد و گنجشكها و كبوترهایِ چاهی را كه آزاد رویِ چمن میخرامیدند تماشا میكرد. گاهی هم بهتقلیدِ دیگران یك تكّه نان با خودش میبرد، ریز میکرد و جلوی گنجشكها میریخت و یا اینكه كنارِ دریا بالایِ تپهای كه مشرف به فارها {فانوسهای دریایی} بود مینشست، به امواجِ آب و دورنمایِ شهر تماشا میكرد، چون شنیده بود “لامارتین” هم كنارِ دریاچهِ “بورژه” همین كار را میكرده. و اگر هوا بَد بود، در یك كافه، درسهای خودش را از بَر میكرد. و از بسكه گوشتتلخ بود، دوست و هممَشرَب نداشت و ایرانیِ دیگر را هم نمیشناخت كه با او معاشرت بكُند.
مهرداد از آن پسرهایِ چشموگوش بسته بود كه در ایران میانِ خانوادهاش ضربالمثل شده بود و هنوز هم اسمِ زن را كه میشنید از پیشانی تا لالههایِ گوشش سرخ میشد. شاگردانِ فرانسوی او را مسخره میكردند و زمانی كه از زن، از رقص، از تفریح، از ورزش، از عشقبازیِ خودشان نقل میكردند، مهرداد همیشه از لحاظِ احترام حرفهایِ آنها را تصدیق میكرد، بدون اینكه بتواند از وقایعِ زندگیِ خودش بهسرگذشتهایِ عاشقانه آنها چیزی بیفزاید، چون او بچّهننه، ترسو، غمناك و افسُرده بار آمده بود، تاكنون با زنِ نامحرم حرف نزده بود و پدر و مادرش تا توانسته بودند مغز او را از پند و نصایح هزار سال پیش انباشته بودند. و بعد هم برای اینكه پسرشان از راه دَرنرود، دخترعمویش، درخشنده، را برای او نامزد كرده بودند و شیرینیاش را خورده بودند؛ و این را آخرین مرحلهِ فداكاری و منّتِ بزرگی میدانستند كه بهسرِ پسرشان گذاشته بودند و بهقولِ خودشان یك پسرِ عفیف و چشمودلپاك و مجسمهِ اخلاق پرورانیده بودند، كه بهدرد دوهزار سال پیش میخورد.
مهرداد بیستوچهار سالش بود، ولی هنوز به اندازهِ یك بچّهِ چهاردهسالهِ فرنگی جسارت، تجربه، تربیت، زرنگی و شجاعت در زندگی نداشت. همیشه غمناك و گرفته بود، مثلِ اینكه منتظر بماند كی روضهخوان بالایِ منبر برود و او گریه كُنَد. تنها یادگارِ عشقیِ او منحصر میشد بهروزیكه از تهران حركت میكرد و درخشنده با چشمِ اشكآلود بهمشایعت او آمده بود. ولی مهرداد لُغتی پیدا نكرد كه بهاو دلداری بدهد. یعنی خجالت مانع شد؛ هر چند او با دخترعمویش در یك خانهِ بزرگ شده و در بچّهگی همبازی یكدیگر بودند، تا زمانیكه كشتی كراسین از بندرپهلوی جدا شد، آبِ دریا را شكافت و ساحل ایرانِ سبز و نمناك، آهسته پشتِ مِه و تاریكی ناپدید گردید، هنوز بهیادِ درخشنده بود. چند ماهِ اوّل هم در فرنگ اغلب او را بهیاد میآورد، ولی بعد كمكم درخشنده را فراموش كرد.
در مدتِ تحصیلِ مهرداد، چندین تعطیل در مدرسه شد، ولی تمامِ این تعطیلها را او در مدرسه ماند و مشغولِ خواندن درسهایش بود، و همیشه بهخودش وعده میداد كه تلافیِ آنرا برای سهماه تعطیلِ تابستان دربیاورد، حالا كه با رضایتنامهِ بلندبالا از مدرسه خارج شد و در خیابانِ آناتولفرانس به هیكلِ دودزدهِ مدرسه آخرین نگاه را كرد و پیشِ خودش از آن خداحافظی كرد، یكسر رفت در پانسیونی كه قبلاً دیده بود. یك اطاق گرفت و همان شبِ اوّل ازبسكه سرگذشتهای عاشقانه و كیفهایِ همشاگردیهایش را از تعریفِ “گرانتاورن” Grand Tavern، كازینو، و غیره شنیده بود، در همان شب هفتصد فرانك پساندازِ خودش را با هزاروهشتصد فرانكِ دانسینگ روایال Dancing Royal ماهیانهاش را در كیفِ بغلش گذاشت و تصمیم گرفت كه برایِ اولینبار به كازینو برود. سرِ شب ریشش را تراشید، شاماش را خورد و پیش از اینكه به كازینو برود، چون هنوز زود بود، بهقصد گردش بهسویِ كوچهِ پاریس رفت كه كوچهِ پُرجمعیت و شلوغ لوهاور بود و به بندر منتهی میشد. مهرداد آهسته راه میرفت و از رویِ تفنّن اطرافِ خودش را نگاه میكرد، پشتِ شیشهِ مغازهها را دقّت میكرد. او پول داشت، آزاد بود، سهماه وقت درپیش داشت و امشب هم میخواست از این آزادیِ خودش استفاده كند و به كازینو برود. این بنایِ قشنگی كه آنقدر از جلویِ آن گذشته بود و هیچوقت جرئت نمیكرد كه در آن داخل شود، حالا امشب بهآنجا خواهد رفت و شاید، كی میداند چند دختر هم عاشقِ دلخستهِ چشمواَبرویِ سیاه او بشوند! همینطور كه با تفنن میگذشت، پُشتِ شیشهِ مغازهِ بزرگی ایستاد و نگاه كرد. چشمش افتاد به مجسّمهِ زنی با مویِ بور كه سرش را كج گرفته بود و لبخند میزد. مژههایِ بلند، چشمهایِ درشت، گلویِ سفید داشت و یك دستش را بهكمرش زده بود، لباسِ مغزپستهای او زیرِ پرتوِ كبودرنگِ نورافكن، این مجسمه را بهطرزِ غریبی در نظر او جلوه داد. بهطوریكه بیاختیار ایستاد، خُشكش زد و ماتومبهوت به بحرِ آن رفت. این مجسمه نبود، یك زن، نه بهتر از زن، یك فرشته بود كه بهاو لبخند میزد. آن چشمهایِ كبودِ تیره، لبخندِ نجیبِ دلرُبا، لبخندی كه تصوّرش را نمیتوانست بكند، اندامِ باریكِ ظریف و متناسب، همهِ آنها مافوقِ مظهر عشق و فكر و زیبائی او بود. بهاضافه، این دختر با او حرف نمیزد، مجبور نبود با او بهحیله و دروغ اظهارِ عشق و علاقه كند، مجبور نبود برایش دَوَندگی بكند، حسادت بورزد، همیشه خاموش، همیشه به یك حالت قشنگ، منتهای فكر و آمال او را مجسّم میکرد. نه خوراك میخواست و نه پوشاك، نه بهانه میگرفت و نه ناخوش میشد و نه خرج داشت. همیشه راضی، همیشه خندان، ولی از همهِ اینها مهمتر این بود كه حرف نمیزد، اظهارِ عقیده نمیكرد و ترسی نداشت كه اخلاقشان با هم جور نیاید. صورتیكه هیچوقت چین نمیخورد. مُتغیّر نمیشد. شكمش بالا نمیآید، از تركیب نمیافتاد. آنوقت سَرد هم بود. همهِ این افكار از نظرش گذشت. آیا میتوانست، آیا ممكن بود آنرا بهدست بیاورد، ببوید، بلیسد، عطری كه دوست داشت به آن بزند، و دیگر از این زن خجالت هم نمیكشید. چون هیچوقت او را لو نمیداد و پهلویش رودربایستی هم نداشت و، او همیشه همان مهرداد عفیف و چشمو دلپاك میماند. امّا این مجسّمه را كجا بگذارد؟
نه، هیچكدام از زنهائی كه تاكنون دیده بود، بهپایِ این مجسّمه نمیرسیدند. آیا ممكن بود بهپای آن برسند؟ لبخند و حالتِ چشمِ او بهطرزِ غریبی این مجسّمه را با یك روح غیرطبیعی بهنظر او جان داده بود. همهِ این خطها، رنگها و تناسبی كه او از زیبائی میتوانست فرض كند، این مجسّمه به بهترین طرز برایَش مُجسّم میكرد. و چیزیكه بیشتر باعثِ تعجبِ او شد این بود كه صورت آن رویهمرفته بیشباهت بهیك حالتهای مخصوص صورت درخشنده نبود. فقط چشمهایِ او میشی بود، در صورتیكه مجسّمه بور بود. امّا درخشنده همیشه پژمرده و غمناك بود، درصورتیكه لبخند این مجسّمه تولیدِ شادی میكرد و هزارجور احساسات برای مهرداد برمیانگیخت.
یك ورقهِ مقوائی پائینِ پایِ مجسّمه گذاشته بودند، رویش نوشته بود 350 فرانك. آیا ممكن بود این مجسمه را به سیصدوپنجاه فرانك به او بدهند؟ او حاضر بود هرچه دارد بدهد، لباسهایش را هم بهصاحب مغازه بدهد و این مجسّمه مالِ او بشود، مدّتی خیره نگاه كرد، ناگهان این فكر برایش آمد كه ممكن است او را مسخره كنند. ولی نمیتوانست از این تماشا دل بكند، دستِ خودش نبود، از خیالِ رفتن به كازینو بهكُلّی چشم پوشیده و به نظرش آمد كه بدونِ این مجسّمه زندگی او بیهوده بود و تنها این مجسّمه نتیجهِ زندگیِ او را تجسّم میداد. اگر این مجسّمه مالِ او بود، اگر این مجسمه مالِ او بود، اگر همیشه میتوانست به آن نگاه كند! یكمرتبه ملتفت شد كه پُشتِ شیشه همهاش لباسِ زنانه گذاشته بودند و ایستادن او در آنجا چندان تناسب نداشت، و پیشِ خودش گمان كرد همهِ مردم متوّجه او هستند، ولی جرئت نمیكرد كه واردِ مغازه بشود و معامله را قطع بكند. اگر ممكن بود كسی مخفیانه میآمد و این مجسّمه را بهاو میفروخت و پولش را از او میگرفت تا مجبور نمیشد كه جلوی چشمِ مردم اینكار را بكند، آنوقت دستهایِ آن شخص را میبوسید و تا زنده بود خودش را رَهینِ مِنّتِ او میدانست. از پشتِ شیشه دقّت كرد، در مغازه دو نفر زن با هم حرف میزدند و یكی از آنها او را با دستش نشان داد. تمامِ صورتِ مهرداد مثلِ شُعله سرخ شد؛ بالایِ مغازه را نگاه كرد دید نوشته: “مغازهِ سیگران”. خودش را آهسته كنار كشید، چند قدم دور شد.
بدونِ اراده راه افتاد، قلباش میتپید، جلویِ خودش را درست نمیدید. مجسّمه با لبخند افسونگرش از جلوی او رد نمیشد و میترسید مبادا كسی پیشدستی كند و آنرا بخرد. در تعجّب بود چرا مردمان دیگر آنقدر بیاعتنا به این مجسّمه نگاه میكردند. شاید برای این بود كه او را گول بزنند، چون خودش میدانست كه این میل طبیعی نیست!
یادش اُفتاد كه سرتاسرِ زندگیِ او در سایه و در تاریكی گذشته بود، نامزدش درخشنده را دوست نداشت. فقط از ناچاری، از رودربایستیِ مادرش بهاو اظهارِ علاقه میكرد. با زنهایِ فرنگی هم میدانست كه بهاین آسانی نمیتواند رابطه پیدا كند، چون از رقص، صحبت، مجلسآرائی، دَوندگی، پوشیدنِ لباسِ شیك، چاپلوسی و همهِ كارهائی كه لازمهِ آن بود گریزان بود. بهعلاوه خجالت مانع میشد و جُربزهاش را در خود نمیدید. ولی این مُجسّمه مثلِ چراغی بود كه سرتاسرِ زندگیِ او را روشن میكرد؛ مثلِ همان چراغِ كنارِ دریا كه آنقدر كنارِ آن نشسته بود و شبها نورِ قوسیشكل رویِ آبِ دریا میانداخت. آیا او آنقدر ساده بود! آیا نمیدانست كه این میل، مخالفِ میلِ عموم است و او را مسخره خواهند كرد؟ آیا نمیدانست كه این مُجسّمه از یكمشت مقوّا و چینی و رنگ و مویِ مصنوعی درست شده، مانند یك عروسك كه بهدستِ بچّه میدهند. نه میتواند حرف بزند، نه تنش گرم است و نه صورتش تغییر میكند؟ ولی همین صفات بود كه مهرداد را دلباختهِ آن مُجسّمه كرد. او از آدمِ زنده كه حرف بزند، كه تنش گرم باشد، كه موافق یا مخالفِ میلِ او رفتار كند، كه حسادتاش را تحریك كند، میترسید و واهمه داشت. نه، این مُجسّمه را برایِ زندگیاش لازم داشت و نمیتوانست از این بهبعد بدونِ آن كار كند و بهزندگی ادامه دهد. آیا ممكن بود همهِ اینها را با سیصدوپنجاه فرانك بهدست بیاورد؟
مهرداد از میانِ مَردُم دستپاچه كه در آمدوشد بودند با فكر مغشوش میگذشت، بیآنكه كسی را در راه ببیند و یا متوجّه چیزی بشود. مثلِ یك آدمِ مقوائی، مثلِ مُجسّمه بیروح و بیاراده راه میرفت، مثلِ آدمیکه شیطان روحش را تسخیر كرده باشد. همینطور كه میگذشت زنی را دید كه رودوشیِ سبز داشت و صورتاش غرقِ بَزَك بود، بیمقصد و اراده دنبال آن زن افتاد. او از كنارِ كلیسا در كوچهِ سنژاك پیچید كه كوچهِ باریك و ترسناكی بود، با ساختمانهای دودزده، و تاریك. آن زن در خانهای داخل شد كه از پنجرهِ بازِ آن آهنگِ رقص فكستروت كه در گرامافون میزدند شنیده میشد، كه فاصلهبهفاصله با آواز سوزناكِ انگلیسی همان آهنگ را تكرار میكرد. او مدتی ایستاد تا صفحه تمام شد ولی هیچ بهكیفیتِ این ساز نمیتوانست پی ببرد. این زن كی بود و چرا آنچا رفت؟ چرا دنبالاش آمده بود؟ دوباره بهراه افتاد. چراغهای سرخ مِیكدهِ پَست، مردهای قاچاق، صورتهایِ عجیبوغریب، قهوهخانههایِ كوچك و مرموز كه بهفراخور این اشخاص درست شده بود، یكی بعد از دیگری از جلوی چشمش میگذشت. جلوی بندر نسیمِ نمناك و خُنكی میوزید كه آغشته به بویِ پَرَك، بویِ قَطران و روغنماهی بود.
چراغهایِ رنگین، سرِ دیركهای آهنگ چشمك میزدند. در میانِ همهمه و جنجالِ كشتیهایِ بزرگ و كوچك، قایق و كرجی بادباندار، یكدسته كارگر، دُزد و پاچهورمالیده، همهجور نمونهِ نژادِ آدم دیده میشد، از آن دزدهایِ قهّار كه سورمه را از چشم میدزدند. مهرداد بیاراده تكمههایِ كُتِ خودش را انداخت و سینهاش را صاف كرد. بعد با قدمهای تندتر بهطرفِ شوسهِ اتازونی {جاده آمریکا} رفت كه سدّی از سمتِ جلوی آن ساخته شده بود. كشتیِ بزرگی كنارِ دریا لنگر انداخته بود و چراغهایِ آن ردیف از دور روشن شده بود. از این كشتیهائی كه مانند دنیاهای كوچك، مثلِ شهرِ سیار، آبِ دریا را میشكافت و با خودش یكدسته مردُمان با روحیه و قیافه و زبانهایِ عجیبوغریب از ممالكِ دوردست به بندر وارد میكرد و بعد خُردهخُرده آنها جذب و هضم میشدند. این مردُمانِ غریب، این زندگیهایِ عجیب را یكییكی از جلویِ چشمش میگذرانید، صورتِ بزك كردهِ زنها را دقت میكرد. آیا اینها بودند كه مردها را فریفته و دیوانهِ خودشان كرده بودند؟ آیا اینها هر كدام مُجسّمهای بهمراتب پستتر از آن مُجسّمهِ پشتِ شیشهِ مغازه نبودند؟ سرتاسرِ زندگی بهنظرش ساختگی، موهوم و بیهوده جلوه كرد. مثلِ این بود كه در این ساعت، او در مادّهِ غلیظ و چسبندهای دستوپا میزد و نمیتوانست خودش را از دست آن برهاند. همه چیز بهنظرش مسخره بود؛ همچنین آن پسر و دختر جوانی كه دست بگردن جلو سد نشسته بودند، بهنظرِ او مسخره بودند. درسهائی كه خوانده بود، آن هیکل دودزده مدرسه، همهِ اینها بهنظرش ساختگی، مندرآری و بازیچه آمد. برایِ مهرداد تنها یك حقیقت وجود داشت، و آن مُجسّمهِ پشتِ شیشهِ مغازه بود. ناگهان برگشت، با گامهایِ مرتّب از میانِ مردم گذشت و همینكه جلوی مغازهِ “سیگران” رسید، ایستاد. دوباره نگاهی به مُجسّمه كرد، سرِ جایِ خودش بود، مثلِ اینكه اولّین بار در زندگیاش تصمیم گرفت. واردِ مغازه شد. دخترِ خوشگلی با لباسِ سیاه و پیشبندِ سفید، لبخندِ مصنوعی زد، جلو آمد و گفت: آقا، چه فرمایشی داشتید؟
مهرداد با دست پشتِ شیشه را نشان داد و گفت: این مُجسّمه را.
– لباسِ مغزپستهای را میخواستید؟ ما رنگهایِ دیگرش را هم داریم. اجازه بدهید. دو دقیقه صبر كنید، بفرمائید الان كارگرِ ما میپوشد به تنش ببینید. لابد برایِ نامزد خودتان میخواهید همین رنگِ مغزپستهای را خواسته بودید؟
– ببخشید، مُجسّمه را میخواستم.
– مُجسّمه! چطور مُجسّمه؟ مقصودتان را نمیفهمم.
مهرداد ملتفت شد كه پرسشِ بیجائی كرده ولی خودش را از تنگوتا نینداخت، فوراً مثلِ اینكه بهاو الهام شده باشد، گفت:
– بله، مُجسّمه را همینطور كه هست با لباسش، چون من خارجی هستم و مغازهِ خیاطی دارم، این مُجسّمه را همینطور كه هست میخواستم.
– آه! این مشكلاست، باید از صاحبِ مغازه بپرسم، رویش را كرد بهطرفِ زنِ دیگری و گفت: آهای سوزان، مُسیو لِئون را صدا بزن.
مهرداد بهطرفِ مُجسّمه رفت، مُسیو لِئون با ریشِ خاكستری، قدِ كوتاه، بدنی چاق، لباسِ مشكی و زنجیرساعتطلا بعد از مذاكره با آن دختر فروشنده بهطرفِ مهرداد آمد و گفت: آقا شما مُجسّمه را خواسته بودید؟ چون همكار هستیم، بهشما همینطور با لباسش دوهزارودویست فرانك میدهم، با تخفیفِ نُهصد فرانك. چون برایِ خودمان این مُجسّمه دوهزاروهفتصدوپنجاه فرانك تمام شده. لباسش هم سیصدوپنجاه فرانك ارزش دارد. این قشنگترین مُجسّمهای است كه از چینیِ خالص ساخته شده، بهشما تبریك میگویم، معلوم میشود شما هم خِبره هستید. این كارِ آرتیستِ معروف «روكرو» است. چون ما میخواستیم مُجسّمههائی بهطرزِ جدید بیاوریم، ایناست كه بهضررِ خودمان این مجمسه را میفروشیم، ولی بدانید بطور استثناء است، چون معمولاً اثاثیهِ مغازه را ما به مشتری نمیفروشیم و ضمناً تذكر میدهم كه میتوانیم آنرا در صندوقی برای شما ببندیم.
مهرداد سرخ شده بود، نمیدانست در مقابلِ نطقِ مفصل و مهربان صاحبمغازه چه بگوید. بهعوضِ جواب، دست كرد كیفِ بغلیِ خودش را درآورد، دو اسكناس هزار فرانكی و یك پانصد فرانكی بهدستِ صاحب مغازه داد و سیصد فرانك پس گرفت. آیا با سیصد فرانك میتوانست یكماه زندگی كند؟ چه اهمیتی داشت چون به مُنتها درجهِ آرزوی خودش رسیده بود!
پنج سال بعد از این پیشآمد، مهرداد با سه چمدان كه یكی از آنها خیلی بزرگ و مثلِ تابوت بود، واردِ تهران شد. ولی چیزی كه اسبابِ تعجب اهلِ خانه شد، مهرداد با نامزدش درخشنده خیلی رسمی برخورد كرد و حتی سوغات هم برای او نیاورد. روزِ سوّم كه گذشت، مادرش او را صدا زد و بهاو سرزنش كرد. مخصوصاً گوشزد كرد در این مدتِ ششسال درخشنده بهاُمیدِ او در خانه مانده است. و چندین خواستگار را رَد كرده و بالاخره او مجبور است درخشنده را بگیرد. امّا این حرفها را مهرداد با خونسردی گوش كرد و آبِ پاكی را رویِ دستِ مادرش ریخت و جواب داد، كه من عقیدهام برگشته و تصمیم گرفتهام كه هرگز زناشوئی نكنم. مادرش متأثر شد و دانست كه پسرش همان مهرداد محجوب فرمانبُردارِ پیش نیست. این تغییرِ اخلاق را در اثرِ معاشرت با كُفّار و تزلزل در فكر و عقیدهِ او دانست. امّا بعد هم هر چه در اخلاق، رفتار و روش او دقت كردند چیزی كه خلافِ اظهار او را ثابت بكند ندیدند و نفهمیدند كه بالاخره او در چه فرقه و خطی است. او همان مهرداد ترسو و افتادهِ قدیم بود، تنها طرزِ افكارش عوض شده بود، و اگرچه چندین نفر مواظبِ رفتار او شدند، ولی از مناسباتِ عاشقانهاش چیزی استنباط نكردند.
امّا چیزیكه اهلِ خانه را نسبت به مهرداد ظنین كرد، این بود كه او در اطاقِ شخصیِ خودش، پشتِ درگاه، مُجسّمهِ زنی را گذاشته بود كه لباسِ مغزپستهای دربرداشت، یك دستش را بهكمرش زده بود و دستِ دیگرش به پهلویش اُفتاده بود و لبخند میزد، یك پردهِ قلمكار هم جلوی آن آویزان بود، و شبها، وقتیكه مهرداد بهخانه برمیگشت درها را میبست، صفحهِ گرامافون را میگذاشت، مشروب میخورد و پرده را از جلوی مُجسّمه عقب میزد، بعد ساعتهایِ دراز روی نیمكت روبرو مینشست و محو جمال او میشد. گاهی كه شراب او را میگرفت، بلند میشد، جلو میرفت و رویِ زلفها و سینهِ آنرا نوازش میكرد. تمامِ زندگیِ عشقیِ او بههمین محدود میشد و این مُجسّمه برایش مظهرِ عشق، شهوت و آرزو بود.
پس از چندی خانوادهاش و مخصوصاً درخشنده كه در این قسمت كنجكاو بود پِی بردند كه سِرّی در این مُجسّمه است. درخشنده به طعنه اسمِ این مُجسّمه را “عروسكِ پُشت پرده” گذاشته بود. مادرِ مهرداد برایِ امتحان چندین بار به او تكلیف كرد كه مُجسّمه را بفروشد و یا لباسش را بهجایِ سوغات به درخشنده بدهد. ولی همیشه مهرداد خواهشِ او را رد میكرد. از طرفِ دیگر درخشنده برای اینكه دلِ مهرداد را بهدست بیاورد، سلیقه و ذوق او را از این مُجسّمه دریافت. مویِ سَرَش را مثلِ مُجسّمه داد زدند و چین دادند، لباسِ مغزپستهای بههمان شكلِ مُجسّمه دوخت، حتی مُدِ كفشِ خودش را از رویِ مُجسّمه برداشت و روزها كه مهرداد از خانه میرفت، كارِ درخشنده این بود كه میآمد در اطاقِ مهرداد، جلوی آینه تقلید مُجسّمه را میكرد. یكدستش را بهكمرش میزد، مثلِ مُجسّمه گردناش را كج میگرفت و لبخند میزد، و مخصوصاً آن حالتِ چشمها، حالتِ دلرُبا كه در عینِحال بهصورتِ انسان نگاه میكرد و مثلِ این بود كه در فضایِ تُهی نگاه میكند، میخواست اصلاً روحِ این مُجسّمه را تقلید كند. شباهتِ كمی كه با مُجسّمه داشت، اینكار را تا اندازهای آسان كرد. درخشنده ساعتهایِ دراز همهِ جزئیات تنِ خود را با مُجسّمه مقایسه میكرد و كوشش مینمود كه خودش را بهشكل و حالتِ او درآورد، و زمانیكه مهرداد واردِ خانه میشد، بهشیوههای گوناگون و با زرنگیِ مخصوصی خودش را به مهرداد نشان میداد. در ابتدا زحماتش بههدر میرفت و مهرداد بهاو محل نمیگذاشت. این مسئله سبب شد كه بیشتر او را باین كار ترغیب و تهییج كند و بهاین وسیله كمكم طرف توجه مهرداد شد. و جنگِ درونی، جنگِ قلبی در او تولید گردید. مهرداد فكر میكرد از كدام یك دست بكشد؟ از انتظار و پافشاریِ دخترعمویش، حسِّ تحسین و كینه در دلِ او تولید شده بود. از یكطرف این مُجسّمهِ سرد رنگ پاك شده با لباسِ رنگپریده كه تجزیهِ جوانی و عشق، و نمایندهِ بدبختی او بود و پنجسال بود كه با این هیكلِ موهوم بیچاره احساسات و میلهایش را گول زده بود؛ از طرف دیگر، دخترعمویش كه زجر كشیده، صبركرده، خودش را مطابقِ ذوق و سلیقهِ او درآورده بود، از كدام یك میتوانست چشم بپوشد؟
ولی حس كرد كه بهاین آسانی نمیتواند از این مُجسّمه كه مظهرِ عشقِ او بود صرفنظر كند. آیا وی یك زندگی بهخصوص، یك مكان و محلِ جداگانه در قلبِ او نداشت؟ چقدر او را گول زده بود؟ چقدر با فكرش تفریح كرده بود؟ برای او خوشی تولید شده بود، و در مُخیّلهِ او این مُجسّمه نبود كه با یكمشت گِل و مویِ مصنوعی درست شده باشد، بلكه یك آدمِ زنده بود كه از آدمهایِ زنده بیشتر برایِ او وجودِ حقیقی داشت. آیا میتوانست آنرا رویِ خاكروبه بیندازد یا به كس دیگر بدهد؟ پُشتِ شیشهِ مغازه بگذارد و نگاهِ هر بیگانهای به اسرار خوشگلی او كنجكاو بشود و با نگاهشان او را نوازش كنند و یا آنرا بشكنند، این لبهائی كه آنقدر روی آنها را بوسیده بود، این گردنی كه آنقدر رویِ آنرا نوازش كرده بود؟ هرگز، باید با او قهر كند و او را بكُشد، همانطوریكه یكنفر آدمِ زنده را میكُشند، بهدستِ خودش آنرا بكُشد.
برایِ این مقصود، مهرداد یك اسلحهِ رولورِ كوچك خرید. ولی هر دفعه كه میخواست فكرش را عملی كند، تردید داشت. یكشب كه مهرداد مَست و لایعقل، دیرتر از معمول واردِ اطاقش شد، چراغ را روشن كرد. بعد مطابقِ پرُگرامِ معمولیِ خودش، پرده را پس زد، شیشهِ مشروبی از گَنجه درآورد. گرامافون را كوك كرد، یك صفحه گذاشت و دو گیلاس مشروب پشتِهم نوشید. بعد رفت و رویِ نیمكت جلوی مُجسّمه نشست و بهاو نگاه كرد.
مدتها بود كه مهرداد صورتِ مُجسّمه را نگاه میكرد، ولی آن را نمیدید، چون خودبهخود در مغز او شكلاش نقش میبست. فقط اینكار را بهطور عادت میكرد چون سالها بود كه كارش همین بود. بعد از آنكه مدّتی خیره نگاه كرد، آهسته بلند شده و نزدیك مُجسّمه رفت، دست كشید روی زِلفاش، بعد دستش را بُرد تا پشتِ گردن و رویِ سینهاش، ولی یكمرتبه مثلِ اینكه دستش را با آهنِ گُداخته زده باشد، دستاش را عقب كشید و پسپس رفت.
آیا راست بود، آیا ممكن بود، این حرارت سوزانی كه حس كرد؟ نه، جایِ شك نبود. آیا خواب نمیدید؟ آیا كابوس نبود؟ در اثرِ مستی نبود؟ با آستین چشماش را پاك كرد و رویِ نیمكت افتاد تا افكارش را جمعآوری بكند. ناگاه همینوقت دید مُجسّمه با گامهای شمرده كه یكدستش را بهكمرش زده بود میخندید و بهاو نزدیك میشد.
مهرداد مانندِ دیوانهها حركتی كرد كه فرار كند، ولی در اینوقت فكری بهنظرش رسید. بیاراده دست كرد در جیبِ شلوار رولور را بیرون كشید و سه تیر بهطرفِ مُجسّمه پُشتِهم خالی كرد. ناگهان صدایِ نالهای شنید و مُجسّمه به زمین خورد.
مهرداد هراسان خم شد و سَرِ آنرا بلند كرد. اما این مُجسّمه نبود. درخشنده بود كه در خون غوطه میخورد!