آب زندگی
آب زندگی
صادق هدایت
یكی بود یكی نبود، غیر از خدا هیشكی نبود. یك پینهدوزی بود سه تا پسر داشت: حسنی قوزی و حسینی كچل و احمدك. پسرِ بزرگش حسنی دعانویس و معركهگیر بود، پسرِ دوم حسینی، همهكاره و هیچكاره بود، گاهی آبِحوض میكشید، یا برف پارو میكرد و اغلب ول میگشت. احمدك از همه كوچكتر، سریبهراه و پائیبهراه بود و عزیزدُردانهِ باباش بود، تویِ دكانِ عطاری شاگردی میكرد و سرِ ماه مُزدش را میآورد به باباش میداد. پسر بزرگها كه كارِ پابهجائی نداشتند و دستشان پیشِ پدرشان دراز بود، چشم نداشتند كه احمدك را بینند.
دست بر قضا زد و تویِ شهرشان قحطی افتاد. یك روز پینهدوز پسرهایش را صدا زد و بهشان گفت: «میدونین چیه، راسوپوسكندش اِینه كه كاروكاسبیِ من نمیگرده، تو شهر هم گرونی افتاده، شماهام دیگه از آبوگل دراومدین و احمدك كه از همهتون كوچكتره ماشالله پونزه سالشه. دسِّ خدا بههمراتون، برین روزیتونو دربیارین و هر كدوم یه كاروكاسبی یم یاد بگیرین. من این گوشه واسه خودم یه كروكری میكنم. اگه روز و روزگاری كاربارِتون گرفت و دماغِتون چاق شد كه چه بهتر، به منم خبر بدین و گرنه برگردین پیشِ خودم یه لقمه نون داریم با هم میخوریم.»
بچه ها گفتند”«چشم بابا جون!»
پینهدوز هم بههر نفری یك گرده نان و یك كوزه آب داد و رویشان را بوسید و روانهشان كرد. سه برادر راه افتادند، تا سو بهچشمشان بود و قوّت بهزانویشان همینطور رفتند و رفتند تا اینكه خستهومانده سرِ یك چهارراه رسیدند. رفتند زیرِ یك درختِ نارون نشستند كه خستگی در كنند، احمدك از زورِ خستگی خوابش بُرد و بیهوش و بیگوش زیرِ درخت افتاد. برادر بزرگها كه با احمدك همچشمی داشتند و بهخونش تشنه بودند، ترسیدند كه چون از آنها با كفایتتر بود سنگِ جلوی پایشان بشود و بهكارشان گراته {گره ،پیچ} بیاندازد. با خودشان گفتند: «چطوره كه شرِّ اینو از سرِ خودمان وا كنیم؟»
كتهای او را از پشت محكم بستند و كِشانكِشان بردند توی یك غارِ دراز تاریك انداختند. احمدك هر چه عِزّوچِز كرد بهخرجشان نرفت و یك تختهسنگِ بزرگ هم آوردند ودر دهنهِ غار انداختند. بعد هم به پیرهن احمدك خونِ كفتر زدند، دادند بهیك كاروان كه از آنجا میگذشت و نشانی دادند كه آنرا به پینهدوز بدهد و بگوید كه احمدك را گرگ پاره كرده و راهشان را كشیدند و رفتند سرِ سهراهه و پِشك انداختند، یكی از آنها بهطرف مشرق رفت و یكی هم بهطرفِ مغرب.
٭٭٭
از آنجا بشنو كه حسنی با قوزِ رویِ كولش رفتورفت تا همهِ آبونانش تمام شد، تنگِ غروب از تویِ یك جنگل سردرآورد، از دور یك شعلهِ آبی بهنظرش آمد، رفت جلو دید یك آلونكِ جادوگر است. به پیرزنی كه آنجا نشسته بود سلام كرد و گفت: «ننه جون! محضِ رضایِ خدا بهمن رحم كنین. من غریب و بیكسم، امشب اینجا یهجا و منزل بهمن بدین كه از گشنگی و تشنگی دارم از پا در مییام.»
ننه پیروك جواب داد: «كییه كه یه نفر بیكار و بیعارِ مثه توِ قوزی رو مهمون بكنه؟ امّا دلم برایت سوخت، اگه یه كاری بِهت میگم برام بكنی، تورو نگه میدارم.»
حسنی هولكی گفت: «بهچشم، هركاری كه بگین حاضرم.»
– از تهِ چاهِ خُشكی كه پشتِ خونمه، یه شمع اونتو افتاده بیرون بیار، این شمع شعلهِ آبی داره و خاموش نمیشه.»
پیرزن بهاو آبونان داد و بعد هم با هم رفتند. پشتِ آلونك حسنی را تویِ یك زنبیل گذاشت و تو چاه كرد. حسنی شمع را برداشت و به پیرزن اشاره كرد كه بالا بكشد. پیرزن ریسمان را كشید همینكه دمِ چاه رسید، دستش را دراز كرد كه شمع را بگیرد. حسنی را میگوئی شكّاش ورداشت و گفت: – نه حالا نه. بگذار پام رو زمین برسه آنوقت شمع رو میدهم.
پیرزنیكه اوقاتش تلخ شد، سرِ ریسمان را ول كرد، حسنی تِلپّی افتاد پائین. امّا صدمهای ندید و شمع میسوخت. ولی بهچه دَردِ حسنی میخورد؟ چون میدید كه باید توی این چاه بمیرد. تو فكر فرو رفت و بعد از جیباش یك چُپُق درآورد و گفت: آخرین چیزیس كه واسم مانده! چپقش را با شعلهِ آبیِ شمع چاق كرد و چند تا پك زد. تویِ چاه پُر از دود شد. یكمرتبه دید یك دیبك سیاه و كوتوله دستبهسینه جلوش حاضر شد و گفت: – چه فرمایشیه؟
حسنی جواب داد: تو كی هسی؟ جِنّی، پَری هستی یا آدمیزادی؟
– من كوچیك و غلامِ شما هسم.
– اول كمك كن من برم بالا، بعد هم پول و زال و زندگی میخوام.
دیبه حسنی را كول كرد و بیرونِ چاه گذاشت بعد بِهِش گفت: -اگه پول و زال و زندگی میخواهی این راهشه، برو! بهشهری میرسی و كارِت بالا میگیره، امّا تا میتونی از آبِ زندگی پرهیز بكن!… و با دستِش بهطرفی اشاره كرد. حسنی دستپاچه شد، شمع از دستش وِل شد و دوباره اُفتاد تویِ چاه. نگاه كرد دید دیبكه غیبش زده، مثلِ اینكه آب شده و بهزمین فرو رفته.
حسنی تویِ تاریكی از همان راهی كه دیبكه بهش نشان داده بود همینطور رفت. كلّهِ سَحَر رسید بهیك شهری كه كنارِ رودخانه بود. دید همهِ مردم آنجا كورند. پایِ رودخانه گرفت نشست، یكمُشت آب بهصورتش زد و یكمُشت آب هم خورد. از یكنفر كور كه نزدیكاش بود پرسید: -عمو جان! اینجا كجاس؟
او جواب داد: مگه نمیدونی! اینجا كشورِ زرافشونه!
حسنی گفت: محضِ رضایِ خدا، من غریبم، از شهر دوردسی مییام، راه بهجایی ندارم. یه چیزِ خوراكی بهمن بده؟
آنمرد جواب داد: اینجا بهكسی چیزِ مُفت نمیدن. یهمُشت از ریگِ این رودخونه بده تا نونت بدم.
حسنی دست كرد زیر ماسهِ رودخانه، دید همه خاك طلاست. ذوق كرد، یك مُشت بهآن مرد داد و نان گرفت و خورد و توی جیبهایاش را هم پُر از خاكِ طلا كرد و راهاش را كشید و رفت طرفِ شهر. همینكه رسید، دید شهر بزرگی است، امّا همهِ شهر مثلِ آغُل گوسفند گُنبدگُنبد رویِهم ساخته شده بود و مردمش چون كور بودند یا در شكافِ غارها و یا زیرِ این گنبدها زندگی میكردند و شبوروز برایشان یكسان بود و حتی یك دانه چراغ در تمامِ شهر روشن نمیشد. اعلانهایِ دولتی و رسالهها با حروف برجسته رویِ مقوّا چاپ میشد و همهِ مردم با قیافههای اخمآلودِ گرفته و لباسهایِ كثیف بدقواره و چشمهای وَرَمكرده مثلِ كِرم درهم میلولیدند. از یكنفر پرسید: -عمو جان! چرا مردم اینجا كورن؟
آن مرد جواب داد: -این سرزمین خاكش مخلوط با طلاس و خاصیتاش اینه كه چشمرو كور میكنه. ما چشمبهراهِ پیغمبری هستیم كه میباس بیاد و چشمهایِ ما رو شفا بده. اگر چه همهمون پُرمال و مكنت هسیم. اما چون چش نداریم آرزو میكنیم كه گدا بودیم و میتونسیم دنیا را ببینیم. بهاینجهت خجالتزده گوشهِ شهرِ خودمون موندهایم.
حسنی را میگوئی، چشدهخور شد. با خودش گفت: اینهارو خوب میشه گولشون زد و دوشید، خوب چه عیب داره كه من پیغمبرشون بشم؟… رفت بالایِ منبر كه كُنجِ میدان بود و فریاد كشید: -آهای مردمون! بدونین كه من همون پیغمبرِ موعودم و از طرفِ خدا آمدم تا بهشما بشارتی بدم. چون خدا خواسه كه شما رو بهمحلت امتحون در بیاره، شما رو از دیدنِ این دنیایِ دون محروم كرده تا بتونین بیشتر جستجویِ حقایقرو بكنین و چشمِ حقیقتبین شما واز بشه. چون خودشناسی، خداشناسیست. دنیا سرتاسر پُر از وسوسهِ شیطونی و موهوماته، همونطور كه گفتن: دیدنِ چشم و خواستنِ دل. پس شما كه نمیبینین از وسوسهِ شیطونی فارغ هسین و خوش و راضی زندگی میكنین و با هر بدی میسازین. پس بُردبار باشین و شكرِ خدا را بهجا بیارین كه این موهبت عُظما رو بشما داده! چون این دنیا موقتی و گُذَرَندهس. امّا اون دنیا همیشهگی و ابدیس و من برای راهنمائیه شماها اومدم.
مردم دستهدسته بهاو گرویدند و سَرسپُردند و حسنی هم برای پیشرفتِ كارِ خودش هر روز نطقهایِ مفصلی در بابِ جنّوپری و روزِ پنجاههزارسال و بهشتودوزخ و قضاوقدر و فشارِ قبر و از اینجور چیزها برایشان میكرد و نطقهای او را با حروف برجسته رویِ كاغذ مقوّائی میانداختند و بینِ مردم منتشر میكردند. دیری نكشید كه همهِ اهالیِ زرافشان بهاو ایمان آوردند و چون سابقاً اهالی چندینبار شورش كرده بودند و تَن به طلاشوئی نمیدادند و میخواستند كه معالجه شوند، حسنی قوزی همه آنها را بهدین وسیله رام و مطیع كرد و از این راه منافع هنگفتی عایدِ پولدارها و گردنكلفتهای آنجا شد. كوسِ شُهرت حسنی در شرق و غرب پیچید و بزودی یكی از مُقَربان و حاشیهنشینهای دربارِ پادشاهِ كوران شد.
در ضمن قرار گذاشت همه مردم مجبور بهجمع كردنِ طلا بشوند و هر نفری از درِ خانه تا كنارِ رودخانه زنجیری بهكمرش بسته بود. صبح آفتابنزده ناقوس میزدند و آنها گروهگروه و دستهدسته به طلاشوئی میرفتند و غروبِ آفتاب كارِ خودشان را تحویل میدادند و كورمالكورمال سرِ زنجیر را میگرفتند و به خانهشان برمیگشتند. تنها تفریح آنها خوردنِ عرق و كشیدنِ بافور شده بود و چون كسی نبود كه زمین را كشت و درو بكند، با طلا غلّه و تریاك و عرقِ خودشان را از كشورهایِ همسایه میخریدند. از این جهت زمین بایر و بیكار افتاده بود و كثافت و ناخوشی از سرِ مردم بالا میرفت.
گرچه در اثر خاكِ طلا چشمهای حسنی اول زخم شده و بعد هم نابینا شد، اما از حرصِ جمعكردن طلا خسته نمیشد. روزبهروز پیازش بیشتر كونه میكرد و مال و مكنتش در كشورِ كوران زیادتر میشد و در همهِ خانهها عكسِ برجستهِ حسنی را بهدیوارها آویزان كرده بودند. بالاخره حسنی مجبور شد كه یكجُفت چشم مصنوعی بسیار قشنگ بهچشمش بزند! امّا درعوض رویِ تختِ طلا میخوابید و رویِ قوزش داده بود یك ورقهِ طلا گرفته بودند و تویِ غرابههایِ طلا شراب میخورد و با دستگاهِ وافورِ طلا بافور میكشید و با لوله هنگ طلا هم طهارت میگرفت و شبی یك صیغه برایش میآوردند و شكرِ خدا را میكرد كه بعد از آنهمه نكبت و ذلت به آرزویش رسیده است.
پدر و برادرها و زندگیِ سابق خودش و حتّی خواهشی كه پدرش از او كرده بود، همه بهكُلّی از یادش رفت و مشغولِ عیشوعشرت و خودنمائی شد.حسنی را اینجا داشته باشیم ببینیم چه بهسرِ برادرِ كچلش حسینی آمد. حسینی هم افتانوخیزان از جادهِ مشرق راه افتاد، رفترفت تا به یك بیشه رسید، از زورِ خستگی و ماندگی پایِ یك درخت دراز كشید و خوابش برد. دَمدَمههایِ سحر شنید كه سه تا كلاغ بالایِ درخت با هم گفتگو میكردند. یكی از آنها گفت: -خواهر خوابیدی؟»
كلاغ دومی: -نه، بیدارم.
كلاغ سومی گفت: -خواهر چه خبر تازه داری؟
كلاغ اولی جواب داد: -اوه! اگه چیزایی كه ما میدونیم آدمها میدونسن! شاهِ كشورِ ماهِ تابون مُرده چون جانشین نداره فردا “باز” هوا میكنن. این “باز” رو سرِ هر كی نشس اون شاه میشه.
كلاغ دومی: -تو گمون میكنی كی شاه میشه؟
كلاغ اولی: -مردی كه پایِ این درخت خوابیده شاه میشه. امّا بهشرطِ اینكه گوسپند بهسرش بكشه و واردِ شهر بشه. اونوقت “باز” مییاد رو سرش میشینه. اوّل چون میبینن كه خارجیس قبولش ندارن و تو یه اطاق حبسش میكنن. میباس كه پنجره رو واز بكُنه، آنوقت دوباره “باز” از پنجره مییاد رو سرش میشینه.
كلاغ سومی: -پوه! شاهِ كشور كَرها!
كلاغ دومی: -میدونی دوایِ كَری اونا چیه؟
كلاغ سومی: -آب زندگیس. امّا اگه آبِ زندگی بهمردم بدن و گوششون واز بشه، دیگه زیرِ بارِ ارباباشون نمیرن، اینآیی رو كه میبینی بهاین درخت دار زدن میخواسن گوش مردمو معالجه بكنن!… بعد غارغار كردند و پریدند.
حسینی كه چشماش را باز كرد دید بهدرخت دو نفر آدم دار زدهاند. از ترساش پا شد بهفرار. سرِ راه یك بُزغاله گیرآورد كه از گلّه عقب مانده بود. گرفت سرش را بُرید و شكنبهاش را درآورد بهسرش كشید و راهش را گز كرد و رفت. تنگِ غروب بهشهر بزرگی رسید، دید آنجا هیاهو و غوغایِ غریبی است، تو دلش ذوق كرد و رفت كنار شهری تویِ یك خرابه ایستاد. یكمرتبه دید یك “بازِ” شكاری كه رویِ آسمان اوج گرفته بود پائین آمد و رویِ سرِ او نشست و كلّهاش را تویِ چنگال گرفت.
مردم بهطرفش هجوم آوردند و هورا كشیدند و سرِ دست بلندش كردند. امّا همینكه فهمیدند خارجی است، او را بُردند در اطاقی انداختند و دَرَش را چِفت كردند. حسینی رفت پنجره را وا كرد و دوبار دیگر هم “باز” اوج گرفت و از پنجره آمد رویِ سرِ او نشست. مردم هم این سفر ریختند و او را بُردند تویِ یك كالسكهِ طلایِ چهار اسبه نشاندند و با دم و دستگاه او را بهقصر باشكوهی بردند و در حمامِ بسیار عالی سروتنش را شُستند، لباسهایِ فاخر و جبّههایِ سنگینقیمت بهاو پوشاندند، بعد بُردَنش رویِ تختِ جواهرنگاری نشاندند، و یك تاج هم بهسرش گذاشتند.
حسینی از ذوق تویِ پوستِ خودش نمیگنجید و هاجوواج دورِ خودش نگاه میكرد. تا یك نفر كور با لباسِ مُجلّلی آمد و رویِ زمین را بوسید و گفت: -خداوندگارا، قبلهِ عالم سلامت باشد! بنده از طرفِ همهِ حُضّار تبریك عرض میكنم!
حسینی سینهاش را صاف كرد و باد تویِ آستینش انداخت و با صدایِ آمرانه گفت: -تو كی هستی؟
-قبلهِ عالم سلامت باشد! مردمانِ این كشور همه كر ولال هستند و من یك نفر خارجی از تُجارِ كشورِ زرافشانم و مأمورم تا مراسمِ شادباش را بهحضورتان ابلاغ كنم.»
-اینجا كجاس؟
دیلماج: -اینجا را كشورِ ماهِتابان مینامند.
حسینی گفت: -برو از قول من بهمردم بفهمون و بِهِشون اطمینون بده كه ما همیشه بهفكرِ اونا بودیم و اُمیدواریم كه زیرِ سایهِ ما وسایلِ آسایششون فراهم بشه.
دیلماج گفت: قربان از حُسنِ نیات…
حسینی حرفش را بُرید: -بگو برن پِیِ كارشون، پُرچونگی هم موقوف. شنیدی؟ شومِ ما رو حاضر بكنن!
تاجرِ كور اشاره بهطرفِ خوانسالار كرد و همه كُرنِش كردند و از در بیرون رفتند. خوانسالارباشی هم آمد جلو تعظیم كرد و اشاره بهاطاق دیگری كرد. بعد پَسپَسكی بیرون رفت. حسینی پا شد خمیازه كشید و لبخندی زد و با خودش گفت: عجب كچلَك بازیئی این احمقها در آوردن! گمون میكُنن كه من عروسكشونم! پدری ازِشون در بیارم كه حظ بكُنن!… بعد در اطاق دنگالی وارد شد كه یك سفرهِ بلند بهدرازی اطاق انداخته بودند و خوراكهایِ رنگارنگ در آن چیده بودند. حسینی از ذوقش دورِ سفره رقصید و هولكی چند جور خوراك رویِ هم خورد و یك بوقلمون را برداشت به نیش كشید و چند تا قَدَح دوغ و افشُرده را بالایش سركشید و بهخوابگاهش رفت.
فردا صبح حسینی نزدیكِ ظهر بیدار شد و بار داد. همه وزراء و امراء و دلقكهایِ درباری و اعیانواشراف و ایلچیها و تُجّار دنبالِهم ریسه شدند، دستهدسته میآمدند و كُرنش میكردند و كنارِ دیوار ردیف خط كشیدند و با حركاتِ دست و چشم و دهن اظهار فروتنی و بندگی میكردند. اگر مطلبِ مُهم یا فرمانِ فوری بود كه میخواستند بهصِحّه همایونی برسد، رویِ دفترچه یادداشت كه با خودشان داشتند مینوشتند و از لحاظِ حسینی میگذرانیدند، اما از آنجائیكه حسینی بیسواد بود، وزیرِ دستِراست و وزیرِ دستِچپش را از تُجارِ كورِ زرافشان انتخاب كرد تا جواب را زبانی بهاو بفهمانند و بَعد موضوع را با خودشان كنار بیایند.
چه دردِسرتان بدهم، آنقدر پیزر لایِ پالان حسینی گذاشتند و در چاپلوسی و خاكساری نسبت بهاو زیادهروی كردند و مُتملّقها و شُعرا و فُضلا و دلقكها و حاشیهنشینها دمش را توی بشقاب گذاشتند و او را سایهِ خدا و خدایِ رویِ زمین وانمود كردند كه كمكم از رویِ حسینی بالا رفت. شكمش گوشتِ نو بالا آورد و خودش را باخت و گُمان كرد علیآباد هم شهریست، بهطوریكه كسی جرئت نمیكرد بهاو بگوید كه: بالایِ چشمات اَبروست.
بعد هم بگیر و ببند راه انداخت و بهزور دوستاق و گزمه و قراول چنان چشمزهرهای از مردم گرفت كه همهِ آنها بهستوه آمدند. تمامِ اهالیِ كشورِ ماهِتابان بهكِشت و زرعِ تریاك و كشیدنِ عرقِ دوآتشه وادار شدند تا بهاین وسیله از كشورِ زرافشان طلا وارد كنند و بهجایش عرق و تریاك بفروشند و پولش را حسینی و اطرافیاناش بالا بكشند.
مخلصِ كلام، مردم با فقر و تنگدستی زندگی میكردند و كمكم مرضِ كوری از زرافشان بهماهِتابان سرایت كرد و كَری هم از ماهِتابان به كشورِ زرافشان سوغات رفت. حسینی هم گوشش سنگین و بعد كَر شد. امّا با چند نفر دلقكِ درباری و متملق و تجارِ كور كه همدستش بودند به لِفتولِیس و عیشونوش مشغول شدند. پدر و برادرها بهكُلّی از یادش رفتند و خواهش پدر را هم فراموش كرد.
٭٭٭
حسینی را اینجا داشته باشیم، ببینیم چه بهسرِ احمدك آمد. جونم برایِتان بگوید: احمدك با كُتهایِ بسته، بیهوش و بیگوش تویِ غار افتاده بود. طرفِ صبح كه نور ضعیفی از لایِ تختهسنگ تویِ غار افتاد یكمرتبه ملتفت شد كه كسی بازویش را گرفته تكان میدهد. چشمهایش را كه باز كرد دید كه یك درویش لَندَهور سبیل از بناگوش دررفته بالایِ سرش است. درویش گفت: -تو كجا این جا كجا؟
احمدك سَرگذشتِ خودش را برایش نقل كرد كه چطور پدرش آنها را پِیِ روزی فرستاد و برادرهایش این بلا را بهسرِ او آوردند. درویش بازوهایش را باز كرد و برایاش غذا آورد. احمدك خورد و بهدرویش گفت: -خوب حالا میخواهم برم پیشِ برادرام كمكشون كنم!
درویش جواب داد: -هنوز موقعش نرسیده، چون بیخود خودت رو لومیدی و گیرمیاندازی. اگه راس میگی برو به كشورِ همیشه باهار. آبِ زندگی را پیدا كن تا همهِ بدبختها رو نجات بدی.
– راهش كجاس؟
– نشونت میدم، آبِ زندگی پشتِ كوهِ قافه.
از گوشهِ غار یك نیلبك برداشت بهاو داد و گفت: -اینو از من یادگار داشته باش!
احمدك نیلبك را گرفت، در بَغَلش گذاشت و با هم از غار بیرون آمدند. درویش او را بُرد سرِ سهراهه و راهِ سومی را كه خیلی سنگلاخ و پَستوبلند بود بِهِش نشان داد. احمدك خداحافظی كرد و راه افتاد. رفتورفت، در راه نیلبك میزد، پرندهها و جانوران دورش جمع میشدند. تا نزدیكِ ظهر رسید پایِ یك درختِ چنارِ كُهن و با خودش گفت: «اینجا یه چُرت میزنم و بعد راه میافتم!… فوراً بهخواب رفت. مدتی كه گذشت از صدایِ خشوفشی بیدار شد. نگاه كرد بالایِ سَرش دید یك اژدها به چه گُندگی از درخت بالا میرفت و لانهِ مُرغی هم بهدرخت بود.
اژدها كه نزدیك میشد بچّهمرغها بنایِ دادوبیداد را گذاشتند و دید كه اژدها میخواست آنها را بخورد. بلند شد یك تختهسنگ برداشت و بهطرفِ اژدها پرتاب كرد. سنگ گرفت بهسرِ اژدها زمین خورد و جابهجا مرد. هر سال كارِ اژدها این بود كه وقتی سیمرغ بچّه میگذاشت و موقعِ پروازِ بچههایش میرسید، میآمد و همهِ آنها را میخورد. امسال هم سرِ موقع آمده بود، امّا احمدك نگذاشت كه كارِ خودش را بكند. همینكه اژدها را كُشت، رفت دوباره دراز كشید و خوابش برد. بعد سیمرغ از بالایِ كوه بلند شد و چیزی برایِ بچههایش آورد كه بخورند، دید یكنفر پائینِ درخت گرفته و خوابیده، دوباره بهطرف كوه پرواز كرد و یك تختهسنگِ بزرگ رویِ بالاش گذاشت و آورد كه تویِ سرِ آن مرد بزند. با خودش خیال كرد: این همون كسییه كه هر سال مییاد و بچههایِ منو میبره، بیشك امسال واسه همینكار اومده. من الآن پدرش رو در مییارم!
سیمرغ نزدیكِ خانه كه رسید، درست میزان گرفت تا سنگ را رویِ سرِ احمدك بزند، فوراً بچهها فهمیدند كه مادرشان چه خیالی دارد. دادوبیداد راه انداختند و بال زدند و فریاد كشیدند: ننه جون! دس نگهدار، اگه این مردك نبود اژدها ما رو خورده بود!
سیمرغ هم رفت و سنگ را دورتر انداخت. وقتیكه برگشت اوّل به بچههایش خوراك داد، بعد بالاش را مثلِ چتر باز كرد و رویِ سرِ احمدك سایه انداخت تا بهآسودگی بخوابد. خیلی از ظهر گذشته بود كه احمدك از خواب بیدار شد و سیمرغ بهش گفت: ای جوون، هر چی از من بخواهی بهت میدم. حالا بگو ببینم قصد كجا رو داری؟
– میخوام بهكشور همیشه باهار برم.
– خیلی دوره، چرا اونجا میری؟
– آبِ زندگی را پیدا كنم تا بتونم برادرامو نجات بدم.
– ها، اینكار خیلی سخته. اوّل یه پَر از من بكَن و همیشه با خودت داشتهباش، اگه روزیروزگاری بهكمكِ من محتاج شدی به یك بهونهای، چیزی میری رویِ پشتِبام و پَرِ منو آتیش میزنی، من فوراً حاضر میشم و تو رو نجات میدم. حالا بیا رو بالم بشین.
سیمرغ رویِ زمین نشست، احمدك یك پَر از بالاش كند و قایم كرد. بعد رفت رویِ بالهایِ سیمرغ گرفت نشست و او هم در هوا بلند شد.
وقتیكه سیمرغ احمدك را روی زمین گذاشت، آفتاب پشتِ قُلّهِ كوهِ قاف میرفت. در جُلگهِ جلوی او شهرِ بزرگی با دروازههایِ با شكوه نمایان بود. سیمرغ با او خدانگهداری كرد و رفت.
تا چشم كار میكرد باغ و بوستان و سبزه و آبادی بود و مردمان سرزندهای كه مشغولِ كِشتودرو بودند دیده میشدند. یا ساز میزدند و تفریح میكردند. جانورانِ آنجا از آدمها نمیترسیدند. آهو بهآرامی چرا میكرد و خرگوش در دستِ آدمها علف میخورد، پرندهها رویِ شاخهِ درختها آواز میخواندند. درختهایِ میوه از هر سو سردرهم كشیده بودند.
احمدك چند تا از آن میوههای آبدار كند و خورد. بعد رفت سرِ چشمهای كه از زمین میجوشید. یكمُشت آب بهصورتش زد. چشماش طوری روشن شد كه باد را از یكفرسخی میدید. یكمُشت آب هم خورد گوشش چنان شنوا شد كه صدایِ عطسهِ پشهها را میشنید. بهطوریكه از زندگی مَست و سرشار شد كه نیلبكاش را درآورد و شروع بهزدن كرد. دید یك گلّه گوسفند كه در دامنهِ كوه پخشوپلا بودند دورش جمع شد و دخترِ چوپانی مثلِ پنجهِ آفتاب كه به ماه میگفت تو در نیا كه من در آمدم. با گیسِ گلابتونی و دندانِ مرواریدی دنبالِ گوسفندها آمد.
احمدك بهیك نگاه یكدل نه، صددل عاشقِ دخترِ چوپان شد و از او پرسید: -اینجا كجاس؟
دختر جواب داد: اینجا كشورِ همیشه باهاره.
– من بهسراغِ آبِ زندگی آمدهام، چشمهاش كجاس؟
دختر خندید و جواب داد: -همهیِه آبها آبِزندگیس، این آب چشمهِ مخصوصی نداره.
احمدك بهفكر فرو رفت و گفت: حس میكنم….مثه چیزی كه عوض شدم. همهچیز اینجا مثلِ اینكه در عالمِ خوابه… چیزاییكه بهچشم میبینم هیشوقت نمیتونستم باور كنم.
دختر پرسید: – مگه از كجا آمدی؟
احمدك سرگُذشتِ خودش را از سیرتاپیاز نقل كرد و گفت كه آمده تا آبِزندگی واسه پدر و برادرهایش ببرد.
دختر دلاش به حالِ او سوخت و گفت: -اینجا آبِ زندگی چشمیه مخصوصی نداره. فقط در كشورِ كَرها و كورها این لقبو به آبِ اینجا دادن، امّا اگه برادرات حسِّ آزادی ندارن، بیخود وختِ خودتو تلف نكن، چون آبِ زندگی بهدردِشون نمیخوره.
احمدك جواب داد: شاید هم كه اشتباه كرده باشم. از حرفهایِ شما كه چیزِ زیادی سَرَم نمیشه. همهچیز اینجا مثه عالمِ خواب میمونه… وانگهی خسته و مونده هَسّم، باید برم شهر.
دختر گفت: تو جوونِ خوشقلبی هسّی. اگه مایل باشی منزلِ ما مثه منزلِ خودته.
احمدك را با خودش بهمنزل برد و بهمادرش سفارش او را كرد. مادر دختر گفت: قدمِ شما رویِ چشم! بفرمایین مهمونِ ما باشین و خستگی در بكُنین.
روزبهروز عشقِ احمدك برایِ دخترِ چوپان زیادتر میشد و چند روز را به گَشتوگذار در شهر وَرگذار كرد، بعد بیكاری دلش را زد، بالاخره آمد بهمادرِ دختر گفت: من خیال دارم یه كاری پیدا بكنم.
– چه كاره هسی؟
– هیچی! دو تا بازو دارم، هر كاری كه شما بگین.
– نه، هر كاریكه خودت دلت بخواد و بتونی از عهدهاش بر بیائی.
احمدك فكری كرد و گفت: تو شهرِ پدرم شاگردِ عطار بودم و دواها رو میشناسم.
مادر دختر جواب داد: پس دَوافروش سرِ گذرمون دنبالِ یه شاگرد میگشت، اگه میخوایی برو پیشش كار كُن.
احمدك گفت: البته. چه از این بهتر؟
مادر دختر گفت: حالا تو كه جوونِ تنبلی نیسّی و تن بهكار میدی از این بهبعد اگه میخوایی بیا همینجا با ما زندگی بكُن.
احمدك روزها میرفت پیشِ دوافروش كار میكرد و شبها بهخانهِ دخترِ چوپان برمیگشت. كمكم با سواد شد و كارِ مشتریهایِ دوافروش را راه میانداخت و كارش هم بهتر شد و حتّی چلینگری و نجّاری را هم یاد گرفت، چون پدرش نصیحت كرده بود كه یك كاروكاسبی هم بلد بشود. بعد سورِ بزرگی داد و دخترِ چوپان را بهزنی گرفت و زندگیِ آزاد و خوشی با زن و رفقائی كه تازه با آنها آشنا شده بود میكرد. امّا تنها دلخوری كه داشت این بود كه نمیدانست چه بهسرِ پدر و برادرهایش آمده و همیشه گوشبهزنگ بود و از هر مسافر خارجی كه واردِ كشورِ همیشهبهار میشد، پرسشهائی میكرد و میخواست از پدر و برادرهایش باخبر بشود، امّا همیشه تیرش به سنگ میخورد. تا اینكه یكروز با یكی از مشتریهایِ كورِ دوافروش كه از كشورِ زرافشان آمده گرم گرفت و زیرِپاكِشی كرد. كوره بهاو گفت: كُفر نگو. زبونتو گازبگیر، اینكه تو سراغشو میگیری حَسنیقوزی نیس، پیغمبرِ ماس. سالِ پیش بود به كشورِ زرافشان اومد و معجزه كرد، یعنی همهِ ما كه گمراه بودیم و از دردِ كوری رنج میكشیدیم نجاتمون داد و بهمون دلداری داد وعدیه بهشت داد و مارو از این خجالت بیرون آورد و همیه مردم از جون و دل برایش طلاشوری میكُنن. واسمون وَعظ میكُنه و مارو راهنمائی میكُنه. حالا واسه این نیومدم كه چشممو معالجه بكُنم و از آبِ زندگی اینجا احتیاط میكنم. چون با خودم بهاندازهِ كافی آب از كشورِ زرافشون آوردم، فقط اومدم یهجفت چشِ مصنوعی بگذارم… اشاره كرد بهخیكچهای كه به كمرش آویزان بود.
شستِ احمدك خبردار شد و فهمید كه حرفِ درویش راست بوده. دیگر صدایش را در نیاورد و از كسانِ دیگر هم جویا شد و فهمید حُسینیكچل هم در كشورِ ماهِ تابان مشغول چاپیدن و قتلوغارت مردُمان آنجاست و حرصِ طلا و مالِ دنیا همهِ این بدبختها را كور و اسیر كرده. بهحالِ برادرهایش دلش سوخت و با خودش گفت: باید بروم اونارو نجاتشون بدم!
استادِ دوافروش كه آمد بِهِش گفت: رفیق بیشتر از یكساله كه زیر دسِّ شما كار میكنم و از وختیكه در این كشور اومدم معنیِ زندگی و آزادی رو فهمیدم. بیسواد بودم باسواد شدم، بیهنر بودم چند جور هنر یاد گرفتم. كور و كر بودم چشم و گوشم در اینجا واز شد، لذتِ تنفُّس در هوایِ آزاد و كار با تفریح رو اینجا شناختم. اما قول دادم، یعنی پدرم از من خواهشی كرده، میباس بهعهدِ خودم وفا كنم. اینه كه اجازهِ مرخصی میخوام.
استاد گفت: اینكه چیزی نیس، مگه نمیدونی كه آبِ اینجا رو تو كشورِ زرافشون و ماهِ تابون آبِ زندگی میگَند و علاجِ كوری و كری اوناس؟ یِه قُمقُمه از این آب با خودت ببر همهشونو شفا میدی. امّا كاری كه میخوایی بكُنی خطرناكه، چون كورها و كرها دشمنِ سرزمینِ همیشهبهارند و بهخونِ مردُمش تشنه هَسَّن. اونم واسیه اینكه ما طلا و نقره رو نمیپرستیم و آزادونه زندگی میكنیم. امّا اونا بهخیالِ خودشون اربابی و آقایی نمیكُنن مگه از دولتِ سرِ كوری و كری مردمونشون!
احمدك جواب داد: من اینا سَرَم نمیشه، میباس بِرم و نجاتشون بدم.
تو جوونِ باهوشی هسّی. شاید كه بتونی. بههرحال من سدِّ راهِ تو نمیشم… رویاش را بوسید و او هم از استادش خدانگهداری كرد. بعد رفت رویِ زنوبچّهاش را هم بوسید و بهطرفِ كشورِ زرافشون روانه شد.
آنقدر رفت و رفت تا رسید بهسرحدِ كشورِ زرافشان. دید چند نفر قراول كور با زِره و كُلاهخُود و تیروكمانِ طلا آنجا دورِ هم نشسته بودند و بافور میكشیدند. از دور فریاد كردند: اوهوی ناشناس! تو كی هستی و برای چی اومدی؟
احمدك جواب داد: من یكنفر بنده خدا و تاجرِ طلا هسّم و اومدم تا بهمذهبِ جدید ایمان بیاورم.
یكی از قراولان گفت: آفرین بهشیرِ پاكی كه خوردهای، قَدَمت روچش!
احمدك به اولین شهری كه رسید دید مردم همه كور. كثیف و ناخوش و فقیر كنار رودخانهای كه از بسكه خاكش را كنده بودند، گود شده بود، نشسته بودند و با زنجیرهایِ طلا به خانهشان كه كلبههائی بیشتر شبیهِ لانهِ جانوران بود بسته شده بودند. با دستهای پینهبسته و بازوانِ گلآلود از صبح تا شام زیرِ شلّاق كشیكچی هائی كه دائماً پاسبانی میكردند، طلا میشستند. زمین بایره افتاده بود، پرندگان گریخته بودند، درختها خُشكیده بود. تنها تفریحِ آنها كشیدنِ وافور و خوردنِ عرق بود. دلاش به حالِ این مردم سوخت نیلَبَكش را درآورد و یك آهنگی كه در كشورِ همیشهبهار یاد گرفته بود زد. گروهِ زیادی دورش جمع شدند. برایش كیسههایِ پُر از خاكِ طلا آوردند و بهخاك افتادند و سُجده كردند. احمدك به آنها گفت: من احتیاجی به طلایِ شما ندارم، بگذارید شما رو از زجر كوری نجات بدم، من از كشورِ همیشهبهار اومدم و آبِ زندگی با خودم آوردم.
در میان آنها ولوله افتاد، بالاخره دستهای از آنها حاضر شدند. احمدك هم قُمقُمهاش را درآورد و آبِ زندگی بهچشمشان مالید، همه بینا شدند. همینكه چشمشان روشن شد از وضعِ فلاكتبارِ زندگیِ خودشان وحشت كردند و بنایِ مخالفت را با پولدارها و گردنكلفتهایِ خودشان گذاشتند. زنجیرها را پاره كردند، دادوقال بلند شد و نطقهای حَسنی را كه با حروفِ برجسته منتشر شده بود سوزاندند. خبر به پایتخت رسید حسنی و شاه دستپاچه شدند. حسنی یادِ حرفِ دیبك تویِ چاه افتاد كه بهاو گفته بود: از آبِ زندگی پرهیز بكُن!
فوراً فرمان داد همه كسانیكه بینا شدهاند و مخصوصاً آن كافرِ مُلحدی كه از كشورِ همیشهبهار آمده تا مردم را از راهِ دنیا و دین گُمراه كند بگیرند و شمعآجین بكنند و دورِ شهر بگردانند تا مایهِ عبرتِ دیگران شود. در كوچه و بازار جارچی اُفتاد كه هر حلالزادهای شیرپاكخوردهای احمدك را بگیرد و بهدستِ گزمه بدهد پنج اشرفی گرفتنی باشد!
از قضا كسی كه احمدك را گرفت، یك تاجرِ كَرِ بردهفروش از اهلِ كشورِ ماهِتابان بود. همینكه دید احمدك جوانِ قُلچماقی است، به جوانیِ او رَحم آورد و بعد هم طَمَعَش غالب شد، چون دید ممكن است خیلی بیشتر از پنج اشرفی برایش مُشتری پیدا كند. این شد كه صدایَش را در نیاورد و فردایِ آن روز احمدك را برای فروش با غلامها و كنیزها و كاكاسیاها و ددهسیاها به بازارِ بردهفروشان بُرد. اتفاقاً یك تاجرِ كرِ دیگر از اهالیِ ماهِتابان كه تنهتوشهِ احمدك را پسندید، به قیمتِ بیست اشرفی او را خرید و فردایَش با قافله روانهِ كشورِ ماهِتابان شد.
سرِ راه احمدك میدید كه بارهای شتر مملو از بَغَلیِ عَرق و لولههایِ تریاك و زنجیرهایِ طلا بود كه از كشورِ ماهِتابان میبُردند تا اینكه بالاخره واردِ كشورِ ماهِتابان شدند. به اولین شهری كه رسیدند احمدك دید اهالیِ آنجا هم بدبخت و فقیر بودند و شهر سوتوكور بود و همهِ مردم بهدردِ كری و لالی گرفتار بودند، زجر میكشیدند و یكدسته كر و كور و احمقِ پولدار و ارباب، دسترنج آنها را میخوردند. همه جا كشتزارِ خشخاش بود و از تنورهِ كارخانههایِ عرقكشی شبوروز دود در میآمد. در آنجا نه كتاب بود نه روزنامه و نه ساز و نه آزادی.
پرندهها از این سرزمین گریخته بودند و یكمُشت مردمِ كر و لال در هم میلولیدند و زیرِ شلاق و چكمهِ جلّادانِ خودشان جان میكندند. احمدك دلش گرفت، نیلبكش را در آورد و یك آواز غمانگیز زد. دید همه با تعجب بهاو نگاه میكنند، فقط یك شترِ لاغر و مُردنی آمد بهسازش گوش داد. احمدك واسهِ این مردم دلاش سوخت و آبِ زندگی بهخوردِ چند نفرشان داد. گوششان شنوا شد و زبانشان باز شد و سَر و گوششان جُنبید. بارهایِ طلا را در رودخانه ریختند و در همانشب چندین كارخانهِ عرقكِشی را آتش زدند و كشتزارهایِ تریاك را لگدمال كردند.
خبر كه به پایتخت رسید، حسینیكچل غضب نشست و فرمانِ دستگیر كردن احمدك را داد، و قراول و گزمه تویِ شهر ریخت و طولی نكشید كه احمدك را گرفتند و كند و زنجیر زدند و قرار شد كه او را شمعآجین كنند و در كوچه و در بازار بگردانند تا عبرت دیگران شود.
احمدك گوشهِ سیاهچال غمناك گرفت نشست و بهحالِ خودش حیران بود، ناگهان در باز شد و دو ساقچی با پیهسوزِ روشن برایاش غذا آوردند. احمدك یادش افتاد كه پَرِ سیمرغ را با خودش دارد. به دو ساقچی گفت: عمو جون میدونم كه امشب منو میكُشن، پس اقلاً بگذار بروم بالایِ بوم نماز بگذارم و توبه بكنم.
زندانبان كه كر بود ملتفت نشد. بالاخره بهاو فهماند و زندانبان جلو افتاد و او را بُرد پشتبام. احمدك هم پَرِ سیمرغ را در آورد و با پیهسوز آتش زد و یكمرتبه آسمان غرید و زمین لرزید و میان ابر و دود یك مرغِ بزرگ آمد و احمدك را گذاشت رویِ بالاش و دِبُرو كه رفتی! بهطرفِ كوهِ قاف پرواز كرد.
مردم كشور ماهتابان را میگوئی، هاجوواج ماندند. فوراً چاپار راه افتاد، این خبر را به پایتخت رسانید. حسینی كه این خبر را شنید اوقاتش تلخ شد، بهطوریكه اگر كاردش میزدند خونش در نمیآمد و فهمید كه همهِ این آلوآشوبها از كشور همیشهبهار آمده است و این كشور علاوه بر اینكه دادوستد طلا را منسوخ كرده بود، برایِ همسایههایش هم كارشكنی میكرد و بدتر از همه میخواست چشم و گوش رعیتهایِ او را هم باز بكند! یاد حرفِ سه كلاغ افتاد كه گفتند اگر بخواهد حكمرانی كند، باید از آبِ زندگی بپرهیزد و حالا از كشور همیشهبهار آبِ زندگی برای رعیتهایش سوغات میآوردند، از این جهت بر ضدِّ كشورِ همیشهبهار عَلَمِ طُغیان بلند كرد و زیرِ جلی با كشور زرافشان ساختوپاخت و بندوبست كرد و مشغولِ ساختن نیزه و گُرزه و خنجر و شمشیر و تیر و كمانِ طلا شدند و قُشون را سان میدیدند.
حسنی قوزی هم در كشور زرافشان نطقهای آتشین بر ضدِ كشورِ همیشهبهار میكرد و مردم را بهجنگ با آنها دعوت میكرد. بالاخره اعلان جهاد داد. حسینی كچل هم همان روز مثلِ برجِ زهرِمار غضب نشست و لباسِ سرخ پوشید و اعلان جنگی بهاین مضمون صادر كرد: ما همیشه خواهان صلح و سلامت مردم بودیم، امّا مدتهاس كه كشور همیشهباهار انگش تو شیر میزنه و مردمِ ما رو انگُلك میكُنه. مثلاً پارسال بود كه یك سنگِ آبِ زندگی از سرحدشون تو كشورِ ما انداختند، پیارسال بود كه یهتیكّه ابر از قلهِ كوهِ قاف آمد آبِ زندگی بارید و یهدسته مردُم چشم و گوششون واز شد و زبوندرازی كردن، امّا بهتقاصشون رسیدن. موش به هنبونه كار نداره هنبونه با موش كار داره! امسال احمدك را برایمون فرستادن. پس دود از كُنده پا میشه! كشور همیشهباهار همیشه دشمن پول بوده، ظاهراً با ما دوسِ جونجونیه، امّا زیرزیركی موشك میدوُونه، میخواد چشموگوش رعیتو واز بكُنه و صلح و صفایِ دنیا را بههم بزنه. ما و كشورِ زرافشون كه همسایه و دوسِ قدیمی ماس، میباس تُخمِ این آلوآشوب راهبندازها رو وربیندازیم و دشمنایِ طلا را نیستونابود كنیم. زندهباد كوری و كری كه راه بهشت و زندگیِ ابدی رو برایِ مردم و عیش و عشرتو برای ما واز میكنه، و بهعهدهِ ماس كه دشمنایِ طلا رو از بین ببریم! حسینی با سرانگشتش پایِ این فرمان را مُهر زده بود.
مطابقِ این فرمان و اعلانِ جهاد حسنی، كشور ماهتابان و كشور زرافشان بهكشورِ همیشهبهار شبیخون زدند و لشكر كور و كر از هر طرف شروع به تاخت و تاز كردند. اما این دو كشور برای اینكه قشونشان مبادا از آبِ زندگی بخورند و یا بهصورتشان بزنند و چشم و گوششان باز بشود، پیشبینی كردند و قرار گذاشتند در شهرهائی كه قشونكشی میكردند، فوراً آبانبارهائی بسازند و از آبِ گندیدهِ پساب طلاشوئی این آبانبارها را پّر بكنند و بهخوردِ قشونشان بدهند و هر سرباز یك مُشت از آن آب با خودش داشته باشد و مثلِ شیشهِ عُمرش آن را حفظ كند و اگر مُشكِ آبش را از دست میداد، بهجُرمِ اینكه از آبِ زندگی خورده، فوراً كشته شود.
كشور همیشهبهار كه از همه جا بیخبر نشسته بود و ایلچیهایِ همسایههایش تا دیروز لافِ دوستی و رفاقت با اینها میزدند، یكّه خورد و دستپاچه قشونی آماده كرد و جلوی آنها فرستاد. قشون كور و كر مثلِ مور و ملخ در شهرهای همیشهبهار ریختند و كشتند و چاپیدند و تاراج كردند و خاكِ شهرها را توبره میكردند و زوركی تریاك و عرق و طلا بهمردم میدادند و اسیرها را به بندگی بهشهرِ خودشان میبردند.
احمدك هم تیر و كمانش را برداشت و بهجنگ رفت و كمین نشست. سردارانِ كور و كر جُفتجُفت بغلِ هم مینشستند تا كرها برای كورها ببینند و كورها برای كرها بشنوند. احمدك نشانه میگرفت و تیر بهمُشكِ آبِ آنها میزد و بعد با چند نفر از رفقایش شبانه آبانبارهای آنها را با وجودی كه پاسبانهایِ كور و كر بالایِ برج و بارو آنها را میپائیدند، درب و داغون كرد و تمامِ آبی كه برای قشونشان آورده بودند هرز رفت.
جنگ طول كشید و چنان مغلوبه شد كه خون میآمد و لَش میبرد. اما از آنجائیكه اسلحههایِ كشورِ زرافشان و ماهتابان تابِ اسلحه فولادین كشور همیشهبهار را نیاورد، قشونشان از هم پاشید و مخصوصاً چون آبانبارهایِ آنها خراب شد و آباش هرز رفت، این شد كه قشون آنها مجبور شد كه از آبِ زندگیِ همیشهبهار بخورند و چشموگوششان باز شود و بهزندگیِ نكبتبارِ خودشان هوشیار شدند و یكمرتبه ملتفت شدند كه تا حالا دستنشاندهِ یكمُشت كور و كرِ و پولدوستِ احمق شده بودند و از زندگی و آزادی بوئی نبرده بودند. زنجیرهای خود را پاره كردند، سرانِ سپاهِ خود را كُشتند و با اهالیِ كشورِ همیشهِبهار دستِ یگانگی دادند. بعد بهشهرهایِ خودشان برگشتند و حسنی قوزی و حسینی كچل و همه میرغضبهایِ خودشان را كه این زندگیِ ننگین را برای آنها درست كرده بودند، بهتقاص رسانیدند و از نكبت و اسارت طلا آزاد شدند.
احمدك هم این سفر با زن و بچّهاش رفت پیشِ پدرش و بهچشمهای او كه در فراقش از زورِ گریه كور شده بود، آبِ زندگی زد، روشن شد و بهخوبی و خوشی مشغول زندگی شدند.
همانطوریكه آنها بهمُرادشان رسیدند، شما هم بهمرادتان برسید!
قصّهِ ما بهسر رسید، كلاغه بخونهاش نرسید!بازگشت به برگه اصلی نوشتههای صادق هدایت