لاله

لاله

صادق هدایت

از صبحِ زود ابر‌ها جابه‌جا می‌شدند و بادِ موذیِ سردی می‌وزید. پائینِ درخت‌ها پُر از برگِ مُرده بود، برگ‌های نیمه‌جانی كه فاصله‌به‌فاصله در هوا چرخ می‌زدند به زمین می‌افتادند. یك‌دسته كلاغ با همهمه‌وجنجال به‌سویِ مقصدِ نامعلومی می‌رفت. خانه‌‌هایِ د‌هاتی از دور مثل قوطی‌كبریت كه رویِ هم چیده باشند، با پنجره‌‌هایِ سیاه و بدونِ در دَمدَمی و موقّتی به‌نظر می‌آمدند. خداداد با ریش‌وسبیلِ خاكستری، چالاك و زنده‌دل، گام‌هایِ محكم برمی‌داشت و نیرویِ تازه‌ای در رگ‌و‌پیِ پیرش حس می‌كرد. نگاهِ او ظاهراً روِی جادهِ نمناك و دورنمایِ جُلگه مُمتد می‌شد. باد پوستِ تنِ او را نوازش می‌كرد. درخت‌ها به‌نظرِ او می‌رقصیدند. كلاغ‌ها برایش پیامِ شادی می‌آوردند و همهِ طبیعت به‌نظرِ او خُرّم و خوش‌رو می‌آمد. بُغچهِ قلم‌كاری زیرِ بغل داشت كه به‌خودش چسبانیده بود.

چشم‌هایش می‌درخشید و هر گامی كه برمی‌داشت، ساقِ پایِ ورزیدهِ او از زیرِ شلوارِ گشادِ سیاهش پیدا می‌شد. رختِ او آبیِ آسمانی و كلاه‌اش نَمَدیِ زرد بود. خداداد مردی شصت‌ساله بود. استخوان‌بندیِ دُرُشتی داشت. بلنداندام بود وچشم‌هایِ درخشان داشت. تقریباً بیست‌سال بود كه ا‌هالیِ دماوند او را ندیده بودند، چون گوشه‌نشینی اختیار كرده بود. بالایِ چشمه‌علا سرِ راهِ جادهِ مازندران خداداد برایِ خودش یك آلونك از سنگ‌وگِل ساخته بود. بیست‌سال بود كه تك‌و‌تنها زندگیِ تاركِ دنیایی می‌كرد. با دست‌هایِ زُمُختِ خودش زمین را بیل می‌زد، آبیاری می‌كرد و كشت‌ودرو می‌نمود. همان كاری‌كه پدرش و شاید پُشت‌در‌پُشتِ او می‌كردند. هشتاد‌مَن زمین (هشتاد‌مَن بذر افشان) به او ارث رسیده بود كه در سال قحطی نصفِ بیشترِ آن‌را فروخت. یعنی با آرد تاخت زد. و حالا با همان تكّه‌ای كه برایش مانده بود، از حاصلِ كوچكِ آن زندگیِ خودش را می‌گذرانید.

چیزی كه اسبابِ تعجبِ همه شده بود، ‌این بود كه در دو-سه‌سالِ اخیر خداداد در آبادی‌ها و اغلب در بازارِ دماوند دیده می‌شد كه پارچهِ زنانه، قند‌وچای و خُرده‌ریز می‌خرید، گاهی هم در كوه‌هایِ اطرافِ در آبِ گرم، جابُن و گیلیارد او را با یك دختركِ كولی دیده بودند. چهار‌سال پیش یك شبِ سرد از آن سرما‌ها كه با چنگالِ آهنینِ خودش صورتِ انسان را می‌خراشد، خداداد همین‌كه چراغ را فوت كرد و در رختخواب رفت، صدایِ غریبی شنید: ناله‌‌های بُریده‌بُریده كه معلوم نبود صدایِ جانور است یا آدمی‌زاد. صدا پیوسته نزدیك می‌شد تا ‌اینكه دَرِ كلبه او را زدند. خداداد كه نه از غول و نه از گرگ می‌ترسید، بلند شد نشست و حس كرد كه یك چِكّه عَرقِ سرد رویِ تیرهِ پُشتش لغزید .هرچه پُرسید كی هستی؟ و چه كار داری كسی؟ جواب نمی‌داد و هنگامی‌كه می‌خوابید، دوباره دَر می‌زدند. با دستِ لرزان چراغ را روشن كرد، كاردِ بزرگی كه برایِ شكستنِ چوب‌وچلیكه به دیوار آویخته بود برداشت و دَر را یك‌مرتبه باز كرد. تعجُّبِ او بیشتر شد كه دخترِ كولیِ كوچكی را با لباسِ سرخ دید كه دَمِ دَر اشك رویِ گونه‌‌هایش یخ‌زده و می‌لرزید.

خداداد كارد را گوشهِ اطاق پَرت كرد. دستِ دختر‌بچه را گرفت، داخلِ اطاق كرد. دَمِ آتش او را گرم كرد و بعد با رخت‌هایِ كهنهِ خودش رختخواب برایِ او دُرُست كرد. فردا صبح هرچه از او پرسش كرد بی‌نتیجه بود. مثلِ ‌این‌كه بچّه قسم خورده بود راجع به‌خودش هیچ نگوید. به‌همین مناسبت خداداد اسمِ او را “لال” یا “لالو” گذاشت و كم‌كم لاله شد.

چیزی‌كه غریب بود حالا موسمِ ییلاق‌قشلاقِ كولی‌ها نبود و خداداد نمی‌دانست در‌میانِ زمین‌و‌آسمان ‌این دختر از كجا آمده بود. از آلونكش بیرون رفت و ردِّ پایِ بچه را گرفت، ولی ردِّ پایِ او رویِ برگ‌هایِ نم‌كشیده گُم می‌شد. از آسیابانِ چشمه‌علا پرسید، او هم جوابِ منفی داد، بالاخره تصمیم گرفت بچّه را نگه‌دارد تا صاحبش پیدا شود. لاله دختر‌بچه دوازده‌ساله گندم‌گون بود. صورتی بانمك و چشم‌هایِ گیرنده داشت. رویِ دست و میانِ پیشانیِ او را خالِ آبی كوبیده بودند. در مدت چهار‌سال كه لاله در آلونكِ خدا داد به‌سر می‌برد، هرچه خداداد جویایِ خویشانِ او شد، هیچ‌كس از كولی‌ها اورا نمی‌شناختند. بعد هم دیگر خداداد مایل نبود كه لاله را از دست بدهد! او را وجه فرزندیِ خودش برداشت و كم‌كم علاقهِ مخصوصی نسبت به او پیدا كرد. نه دلبستگی پدر و فرزندی، امّا مثلِ علاقهِ زن‌ومرد او را دوست می‌داشت.همان‌وقت كه وسوسهِ عشق به‌سَرش زد، میانِ اطاق را بند كشید و با یك پرده آن‌را جدا كرد تا خوابگاه‌شان از هم مُجزّا باشد. چیزی‌كه از همه بدتر بود، لاله به خداداد بابا خطاب می‌كرد و هر دفعه كه به او بابا می‌گفت حالش دگرگون می‌شد. یك‌روز كه خداداد واردِ خانه‌اش شد، دید دو تا مرغ كاكُلی در نزدیكیِ آلونكش راه می‌روند. هرچه خداداد به لاله نصیحت می‌كرد كه دُزدی بد است، به آتشِ دوزخ می‌سوزی، لبخندِ شیطانی رویِ لب‌هایِ او نمودار می‌شد و به بهانه‌ای از ‌این‌گونه مباحثات شانه خالی می‌كرد. لاله میلِ زیادی به گردش داشت. اگر دو-سه‌روز پُشتِ‌هم باران می‌آمد و مجبور می‌شد در آلونك بماند، خاموش و غمگین می‌گردید، ولی روز‌هائی‌كه هوا خوب بود با خداداد و یا تنها به گردش می‌رفت. اغلب تنها می‌رفت و همین اسبابِ بدگمانیِ خداداد نسبت به او شد. چه، دو-سه‌بار عباس‌چوپان را با لاله دیده بود و او را رقیبِ خودش می‌دانست. حتّی یك‌روز هم آن‌ها را دید كه عباس تمشك می‌چید و به دهنِ لاله می‌گذاشت. همان‌شب به لاله توپید كه نباید با مردِ غریبه حرف بزند. اشك در چشم‌هایِ لاله جمع شد و قلبِ د‌هاتیِ او را متأثر كرد. ننهِ‌ِ عباس دو بار به خواستگاریِ لاله برای پسرش آمده بود، ولی هر دفعه خداداد بهانه آورد كه لاله هنوز بچّه است و پیشِ خودش ‌این‌طور دلیل می‌آورد كه ‌این عباسِ تنبل وارثِ او خواهد شد و دارائی‌ای كه در مدّت پنجاه‌سال گرد‌آورده، به او تعلّق خواهد گرفت. آن‌وقت روحِ نیاكانش چه به‌او می‌گفتند كه به‌جایِ وارث، یك‌نفر بی‌سروپا را اختیار كرده كه نمی‌تواند زمین را بكارد.

از‌ این گذشته دختری كه او در آلونكِ خودش پناه داده، غذا داده، لباس پوشانیده، به پایش زحمت كشیده و بزرگ كرده بود، برایش حكم یك درختِ میوه را داشت كه او پرورانیده و به‌عرصه رسانیده و یك‌نفر بیگانه میوهِ آن‌را بچیند، آیا سیبِ سرخ برایِ دستِ چُلاق بد است؟ نمی‌تواند لاله را خودش بگیرد؟ چرا كه نه؟ ولی او حس می‌كرد كه موضوع به‌ ‌این سادگی نبود و رضایتِ دختر هم شرط بود و بعد هم‌ این عادتِ بدی كه دختر داشت و او را پدر خودش می‌نامید، بیشتر او را نااُمید می‌كرد.

شب‌ها اغلب وقتی‌كه دختر می‌خوابید، چراغ را بالا می‌گرفت، صورت، سینه، پستان و بازو‌های او را مدّت‌ها تماشا می‌كرد. بعد مانندِ دیوانه می‌رفت بیرون، در كوه‌وكمر و خیلی دیر به خانه بر می‌گشت. زندگیِ او میانِ بیم‌و‌اُمید می‌گذشت و ترس مانع می‌شد كه به او عشقِ خودش را ابراز كُند. اگر لاله می‌گفت: نه. تو پیری. او دیگر چاره‌ای نداشت مگر‌ این‌كه خودش را بكُشد. یك تخته‌سنگِ بزرگ نزدیكِ آلونكِ خداداد بود كه لاله اغلب رویِ آن می‌نشست و ماهیچه‌‌هایِ ورزیدهِ پا‌هایِ لُختش را به‌آن می‌چسبانید و مدّت‌ها به همان حالت می‌ماند، بدونِ ‌این‌كه خسته شود و گاهی زیرِ لب با خودش آوازِ غم‌انگیزی را زمزمه می‌كرد. ولی به‌محضِ ‌این‌كه كسی نزدیكِ او می‌آمد ناگهان خاموش می‌شد. خداداد به‌طور تصادف ‌این آواز را شنیده بود و خیلی میل داشت كه دوباره بشنود.

امروز صبح وقتی‌كه خداداد می‌خواست برود به شهرِ دماوند، لاله رویِ همین تخته‌سنگ نشسته بود، ولی از هر روز خوشحال‌تر بود. بر خلافِ معمول نخواست كه دنبالِ خداداد به شهر برود. خداداد به او گفت: برایت یك لچكِ سرخ می‌خرم.

لبخندِ بچه‌گانه و خوشبخت او را دید كه یك دنیا برایِ خداداد ارزش داشت و هنگامی‌كه واردِ بازارِ كوچك دماوند شد، اوّل رفت دمِ دكانِ بزّازی و یك‌دانه لچكِ سرخ با گل‌وبته سبز‌وزرد خرید. بعد قند‌وچائی گرفت، آن‌ها را در بُغچه قلم‌كار پیچید و با گام‌هایِ بلند به‌سویِ كلبهِ خودش روانه شد. برایِ خداداد كه آمُخته {خوی گرفته} به پیاده‌رَوی بود، اگرچه شهر تا خانه‌اش دو فرسنگ فاصله داشت، بیش از یك میدان به‌نظرش نمی‌آمد. با وجود پیری و شكستگی حالا زندگیِ او مقصد و معنی پیدا كرده بود. در بینِ راه با خودش فكر می‌كرد:‌ این لَچَك برازندهِ رویِ دوشِ لاله است كه رویِ شانه‌اش بیاندازد و سرِ آن‌را زیرِ پستان‌هایش گره بزند. بعد مثلِ ‌این‌كه احساسِ شرم در او پیدا می‌شد، با خودش می‌گفت: من باید به خوشگلی او بنازم. چون بهِ جایِ پدرش هستم و یك شوهرِ خوب برایش پیدا می‌كنم! ولی فكرِ ‌این‌كه عباس‌چوپان او را دوست دارد، تمامِ خون را در سرش جمع می‌كرد.

از راه‌هایِ‌پست‌وبلند، از كنارِ درّه، كوه‌وجُلگه می‌گذشت. در راه كسی را نمی‌دید، چیزی را حس نمی‌كرد. حتّی خستگیِ راه در او تأثیر نداشت. پیشتر گاهی كه به آبادی‌هایِ اطرافِ گُذارش می‌اُفتاد همه‌اش آسمان را نگاه می‌كرد تا ببیند بارش می‌آید یا نه، به زمین نگاه می‌كرد تا حاصلِ مردم را دید بزند، از قیمتِ جو، گندم، لوبیا، قیسی، سیب، گیلاس، زردآلو و غیره استفسار می‌كرد. امّا حالا فكرِ دیگری به‌جُز لاله نداشت، زمینِ او امسال حاصلش خوب نبود و ناگزیر شد تا مقداری از پس‌اندازِ خود را خرج كند ولی ‌این‌ها در نظرش به یك موی لاله نمی‌ارزید.

در این بین از كنارِ درخت‌ها گذشت و در جادهِ دیگر اُفتاد كه در بُلندیِ مقامِ آن، آلونكِ او مثلِ دو تا قوطی‌كبریتِ شكسته كه بغلِ هم گذاشته باشند، نمایان گردید. قدم‌هایش را تُند كرد، دست‌بُغچه را به‌خودش فِشُرد و راهی را كه خوب می‌شناخت پیموده از سر‌بالاییِ دیگر گذشت، یك پیچ خورد و جلویِ الونكِ خودش سر‌در‌آورد. ولی لاله آن‌جا نبود، نه رویِ تخته‌سنگ و نه در اطاق. آمد دَمِ دَر، دستش را گذاشت كنارِ دهنش، فریاد زد: لاله! لاله..! كسی جواب نداد. بیرون رفت و باز با تمامِ قوّتِ ریهِ خودش فریاد زد: لاله! لاله..لالو..لالو…! انعكاسِ صدایش به‌او جواب داد: لاله..لالو…! ترس و واهمهِ مهیبی به‌او دست داد. دوید بالایِ تخته‌سنگِ جلویِ آلونكش، اطراف را نگاه كرد. اثری از لباسِ سرخِ او ندید. برگشت در اطاق دقت كرد، مُجریِ لاله را باز كرد، دید لباس‌هایِ نویی كه امسال برایِ او گرفته بود در آن‌جا نبود. می‌خواست دیوانه شود. از این قضایا سر‌در‌نمی‌آورد. دوباره بیرون آمد در چشمه‌علا برخورد به آخوندِ دِه كه با لبّادهِ دراز و كلاهِ آبیِ ترك‌ترك و شال‌وشلوارِ سیاه و قبایِ سه‌چاك پایِ درخت چُپُق می‌كشید. چنان نگاهِ زهر‌آلودی به خداداد انداخت كه جرأت نكرد از او چیزی بپرسد. كمی دورتر زنی را با چادرِ سرخ، شلوارِ سیاه و گیسِ بافته دید كه بچّه‌اش را به پُشتش بسته بود، او هم نتوانست نشانی را از لاله به خداداد بدهد. خداداد ناچار برگشت.

تاریكیِ شب همه‌جا را فرا گرفت، ولی لاله نیامد. چه خواب‌هایِ بدی كه خداداد ندید! اصلاً خواب به‌چشمش نیامد، كابوس بود و به كوچك‌ترین صدا بلند می‌شد، به‌خیالش كه او آمده، بیشتر از ده‌مرتبه بلند شد، پرده را پس می‌زد، كور‌كورانه رختخوابِ سردِ لاله را دست می‌كشید، می‌لرزید و سَرِ جایش می‌افتاد.

آیا كسی به‌زور او را برده؟ آیا گولش زده‌اند یا خودش رفته؟

فردا صبح هوا صاف‌وسرد بود، خداداد لَچَكی را كه خریده بود برداشت و به جستجویِ لاله رفت. در راه همهِ مردم به‌نظرِ او دیو‌و‌اژد‌ها می‌آمدند. كوه‌هایِ آبی و خاكستری كه تا كمرِ آن‌ها برف بود مثلِ ‌این بود كه او را می‌ترسانید، بویِ پونه كنارِ جوی او را خفه می‌كرد، در بینِ راه برخورد به دونفر د‌هاتی. از آن‌ها هراسان پرسید: شما‌ها لاله را ندیدید؟

اول به خیال‌شان دیوانه شده و از هم پرسیدند: كی؟

– یك دخترِ كولی.

یكی از آن‌ها گفت: دوروز است كه ی‌كدسته از كولی‌ها آمده‌اند، مومج چادر زده‌اند. شاید آن‌ها را می‌گویی.

خداداد جادهِ مومج را پیش گرفت، ‌این‌دفعه با گام‌های تند و لغزنده راه می‌رفت، از چندین جاده و راه پیچید، تا این‌كه از دور چند سیاه چادر به‌نظرش رسید. نزدیك كه شد، دید كنارِ جوی مردی خوابیده بود. كمی دورتر یك زنِ كولی بلغور غربیل می‌كرد. آن زن سلام كرد و گفت: فال می‌گیریم. مُهرهِ مار داریم. الك، غربیل، گردو…

خداداد دیوانه‌وار گفت: لاله، لالو را ندیدی، نمی‌دانی كجاست؟

– فال می‌گیرم، بهت می‌گویم.

– بگو! پولت می‌دهم.

– نیازش را بده تا بگویم.

خداداد خسته بود، دست كرد از جیبش یك‌قران در آورد به زن كولی داد. كولی دستِ او را گرفت، به‌صورتش نگاه كرد و گفت: علی پُشت‌وپناهت است: ‌ای مرد تو الان غُصّه‌ای در دل داری. چون چیزی را گُم كرده‌ای كه چهار‌سال به‌پایش زحمت كشیدی، نه جگر پاره‌ات است و نه او را از جگر پاره‌ات كمتر دوست داری.

خداداد با چشمانِ اشك‌آلود به كولی نگاه می‌كرد. زیرِ لب گفت: درست است. درست است.

– امّا بی‌خود غم مخور، چه آن دختر در نزدیكیِ توست. زنده و تن‌دُرست است. او هم تورا دوست دارد، امّا چه فایده كه سرنوشت كارِ خودش را كرده!

– چطور، چطور؟ تورا به هرچه می‌پرستی بگو.

– به‌خودت غُصّه راه نده، او خوشبخت است. درِ اطاق را باز گذاشتی، شیطان داخل شد و او را گول زد.

– اسمش عباس نیست؟

– نه!

– تو كی هستی؟ از كجا خبر داری؟ تورا به‌خدا راستش را بگو، هرچه بخواهی به تو می‌دهم.

دست كرد از جیبش یك قران دیگر در آورد. گذاشت در دستِ كولی. ولی در ‌این موقع دید كه پردهِ مجاور پس‌رفت و لاله از آن بیرون آمد، همان لباسِ سرخِ نویی كه برایش خریده بود، تنش بود. یك سیبِ سرخ در دست داشت كه آن‌را با آستینِ لباسش پاك می‌كرد و گاز می‌زد. بعد خندید، رو كرد به زنِ فال‌گیر و گفت: ننه‌جون،‌ این بابا خداداد است، و به او اشاره كرد.

خداداد از شدّتِ تعجّب دهنش باز مانده بود. نگاهِ او پی‌در‌پی رویِ لاله و مادرش قرار می‌گرفت، ولی تاكنون لالو را آن‌قدر خوشحال و زنده‌دل ندیده بود، دست كرد از لایِ بُغچه لَچَكِ سرخ را جلو او انداخت و گفت: از بازار‌ این را برایِ تو خریدم.

لالو خندهِ بلندی كرد، لَچَك را رویِ دستش انداخت و زیرِ پستانش گره زد. بعد دوید جلویِ چادر، دستِ مردِ جوانی را گرفت بیرون كشید، به خداداد اشاره كرد و چیزی به آن مرد گفت. سپس به‌همان آهنگِ مخصوصی كه می‌خواند، شروع كرد به زمزمه كردن و با ماهیچه‌‌هایِ لُختِ ورزیده‌اش دست‌به‌گردنِ آن مرد از زیرِ درخت‌هایِ بید گذشتند و دور شدند.

خداداد از غم و خوشحالی گریه می‌كرد. اُفتان‌وخیزان از همان راهی كه آمده بود برگشت، رفت در آلونكش و دَر را به‌رویِ خودش بَست و دیگر كسی او را ندید.

بازگشت به برگه اصلی نوشته‌‌های صادق هدایت