كاتیا
كاتیا
صادق هدایت
چند شب بود مرتباً مهندس اتریشی كه اخیراً به من معرّفی شده بود، در كافه سرِ میزِ ما میآمد. اغلب من با یكی-دو نفر از رُفقا نشسته بودیم، او میآمد اجازه میخواست، كنارِ میزِ ما مینشست و گاهی هم معنیِ لغاتِ فارسی را از ما میپُرسید. چون میخواست معنیِ زبانِ فارسی را یاد بگیرد. از آنجائیكه چندین زبان خارجه میدانست، مخصوصاً زبانِ تركی را كه ادعا میکرد از زبانِ مادری خودش بهتر بلد است، لذا یاد گرفتنِ فارسی برایَش چندان دشوار نبود.
ظاهراً مردی بود چهارشانه با قیافهِ جدّی، سرِ بزرگ و چشمهایِ آبیِ تیره، مثلاینكه رنگِ رودِ دانوب در چشمهایش مُنعكس شده بود. صورتِ پُرخونِ سُرخ داشت و موهایِ خاكستریِ دور پیشانی بلند و برآمده او روئیده بود و از طرزِ حركاتِ سنگین و هیكلِ ورزشكاری، قوّت و سلامتی تراوش میکرد. امّا ساختمانِ او با حالتِ اندوه و گرفتگی كه در چشمهایش دیده میشد متناقض بهنظر میآمد. تقریباً در حدودِ چهلسال یا بیشتر از سنّش میگذشت. ولی رویِهمرفته جوانتر نمود میكرد. همیشه جدّی و آرام بود، مثلِاینكه زندگیِ آرام و بیدغدغهای را طی كرده و جایِ زخمی گوشهِ چشمِ راست او دیده میشد كه من گُمان میكردم بهواسطهِ شغلِ مهندسی و راهسازی در اثرِ انفجارِ سنگ یا كوه، گوشهِ چشمِ او زخم برداشته است.
او علاقهِ مخصوصی نسبت به ادبیات ظاهر میکرد و بهقولِ خودش یك حالت یا شخصیتِ دوگانه در او وجود داشت، كه روزها مُبدّل به مهندسی میشد و سروكارش با فرمولهای ریاضی بود و شبها شاعر میشد و یا بهوسیلهِ بازیِ شطرنج وقتِ خود را میگذرانید.
یك شب من تنها سرِ میز نشسته بودم، دیدم مهندسِ اتریشی آمد اجازه خواست و سرِ میزِ من نشست، از قضا دراین شب تنها ماندم و از رُفقا كسی به سراغمان نیامد، مدتی به موسیقی گوش كردیم بیآنكه حرفی بینِ ما ردوبدل بشود. ناگهان اُركستر “استنكا رازین” یك آوازِ روسیِ معروف را شروع كرد. در اینوقت من یك حالتِ دردِ آمیخته با كیف در چشمها و صورتِ او دیدم. مثلِاینكه او هم بهاین نكته برخورد و یا احتیاج به دردِدل پیدا كرد. بهحالتِ بیاعتنا گفت: “میدانید، من یك یادگارِ فراموش نشدنی با این موزیك دارم. یادگاری كه مربوط به یك زن و یك حالتِ مخصوص افسوسهایِ جوانیِ من میشود!”
– ولی این ساز روسی است.
– بله میدانم، من یك دورهِ زندگی اسارت در روسیه به سر بردهام.
– شاید در موقعِ جنگ بین المللی 1914 اسیر شدهاید.
– بله از همان ابتدایِ جنگ، من در “فرونت” صربستان بودم، بعد در جنگ با روسها اسیر شدم. میدانید زندگیِ اسارت چندان گوارا نیست.
– واضح است، آنهم اسارت در سیبری! آیا شما كتابِ یادبود خانهِ مُردگان تألیف داستویوفسكی را خواندهاید؟
– بله خواندهام، ولی كاملاً به آن ترتیب نبود. چونكه ما به عنوانِ اسیرِ جنگی بودیم و تا اندازهای آزادی داشتیم، درصورتیكه او با “موژیك”ها در زندان بوده. ولی میانِ ما پروفسورها، نقاشها، شیمیدانها، سنگتراشها، پیرایشگرها، جراحها، موسیقیدانها، شُعرا و نویسندگان بودند. پایِ چشمِ مرا كه در جنگ گلوله خورده بود، در همانجا عمل كردند.
– دراینصورت به شما خیلی سخت نمیگذشته.
– مقصودتان از سختی چیست؟ واضح است، در ابتدا ملاحظهِ ما را میکردند. راستش را میخواهید، در اوایل ما تا اندازهای از وضعِ خودمان راضی بودیم. اگر چه تمامِ روز را محبوس بودیم، ولی در اردویِ خودمان آزادی داشتیم. تئآتر درست كرده بودیم. آلونكهائی برایِ خودمان ساخته بودیم. بهعلاوه به هر افسری از قرار 25 روبل در ماه پولِجیبی میدادند و در آنوقت در سیبری فراوانی و ارزانی بود. به اندازهِ كافی خوراك داشتیم، اگرچه اغلب پولجیبیِ ما را نمیپرداختند. و بعد هم میدادند ما اجازه نداشتیم خارج بشویم. تصور بكنید ما مجبور بودیم سالها حبس باشیم. من خسته و كسل شده بودم و تمامِ روز را به خواندن كتاب میگذراندم، چندی كه گذشت، یعنی ششماه بعد وقتی كه اسرایِ تُرك به ما ملحق شدند، من برای آموختنِ زبانِ تركی با آنها طرحِ دوستی ریختم، در این اوان با یك جوانِ عرب آشنا شدم كه اسمش عارفبنعارف اهلِ اورشلیم بود. شروع به تحصیل كردم و در مدّتِ كمی زبانِ تركی را یاد گرفتم. بهطوریكه به زبان تركی كنفرانس میدادم. چون بینِ ما محصلینی بودند كه تحصیلاتِ خودشان را تمام نكرده بودند، به ما اجازه دادند كه درس بدهیم. دراینصورت درسها و كنفرانسها دایر شد. نمایش تئآتر میدادیم و زنهایِ روسی از خارج بهترین تزئین و لباس و لوازم دیگر را برایِمان میفرستادند. اغلب یك چیزِ عالی از آب در میآمد، بهطوریكه از خارج به تماشای نمایشهایِ ما میآمدند.
– پس برایِ خودتان یكجور زندگیِ مخصوصی داشتهاید؟
– شما گمان میکنید! من فقط قسمت خوبَش را شرح دادم. شما فراموش میکنید كه ما در یك اردو حبس بودیم كه رویِ تپّه واقع شده بود و به مسافتِ دو كیلومتر با شهر “كراسنویارسك” فاصله داشت. اطرافِ اردو سیمخاردار كشیده بودند و تیرهائی به طولِ ششمتر به زمین كوبیده شده بود و فاصلهبهفاصله باروهائی بود كه پاسبانان تفنگ به دست كشیك میدادند. ولی من از آلونكِ خودم بیرون نمیآمدم و همهِ وقتم صرفِ خواندن كتاب میشد و یا كنفرانسهایِ خودم را تهیه میكردم. تنها چیزی كه به من دلداری میداد، این بود كه میدیدم این همه اشخاصِ تحصیلكرده صنعتگر دیگر، همه جوان و خوشبخت یا پیر و بدبخت با سرنوشتِ من شریك بودند.
– امّا شما فراموش میکنید كه از خطرِ جنگ، ترانشه، صدایِ شلیك، گازِ خفه كننده و مرگِ دائمی كه جلویِ چشمتان بود محفوظ بودید؟
– گفتم شما از وضع ما خبر ندارید، فقط روزی دو ساعت ما حقِّ تفریح و گردش داشتیم. لباسها به تنمان چینخورده بود و چِرك شده بود، لباسِ زیر نداشتیم. زمستان هوا 40 یا 50 درجه زیرِ صفر بود و تابستان در 30 درجه حرارت ما مثل حیوانات چهارپا در آغُل حبس بودیم. بهعلاوه حریق، ناخوشیهایِ مُسری و وقایعِ وحشتانگیزی كه رخ میداد، همهاینها بدتر از جنگ بود. گاهی از میانِ ما یكی دیوانه میشد، یك شب من با رُفقا ورقبازی میکردم، یكی از رُفقا تَبربهدوش وارد شد و چنان ضَربتِ شدیدی رویِ میز زد كه همهمان از جا جُستیم و اگر تبر را از دستش نگرفته بودند، همهمان را تكّهپاره كرده بود. یكنفر از اهالیِ مجار دیوانه شده بود. ادایِ سگ را در میآورد، دایم پارس میکرد و اسبابِ سرگرمیِ ما شده بود، بزرگترین چیزی كه بهمن تسلیت میداد، وجودِ رفیقِ عَرَبم عارف بود، او همیشه زندهدل و به همه چیز بیعلاقه بود، حضورش تولیدِ شادی میکرد. گذشته از این من یادگارهایِ ایّامِ اسارتِ خودم را با عارف در یك روزنامهِ وین با عنوان: “كاتیا” چاپ كردم خیلی مفصل است، نمیتوانم شرح بدهم.
– به چه مناسبت كاتیا؟
– درست است، میخواهم راجع بهاو صحبت بكنم، از موضوع پرت شدم. او برایِ من اوّلین زن و آخرین زن بود و یك تأثیر فراموشنشدنی در من گذاشت. میدانید همیشه زن باید بهطرفِ من بیاید و هرگز من به طرفِ زن نمیروم. چون اگر من جلویِ زن بروم، اینطور حسّ میکنم كه آن زن برایِ خاطرِ من خودش را تسلیم نكرده، ولی برایِ پول یا زبانبازی و یا یك علّتِ دیگری كه خارج از من بوده است. احساسِ یك چیز ساختگی و مصنوعی را میکنم. امّا درصورتیكه اولینبار زن بهطرفِ من بیاید، او را میپرستم. حكایتی را كه میروم نقل بكنم، یكی از این پیشآمدهاست. این تنها یادبودِ عاشقانهای است كه هرگز فراموش نخواهم كرد. گرچه 18 و یا 20 سال از آن میگذرد، امّا همیشه جلویِ چشمم مجسم است. همانوقتیكه ما نزدیكِ كراسنویارسك اسیر بودیم، بعد از آشنائیِ من با جوانانِ عرب كه یكجور حقیقتاً برادرانه و جدائیناپذیر ما را به هم مربوط میکرد، هر دومان در یك آلونك منزل داشتیم و تمامِ وقتمان صرفِ تحصیلِ زبان و یا بازیِ ورق میشد من بهاو آلمانی میآموختم و او در عوض به من زبانِ عربی یاد میداد. یادم است ما یك شب چراغ نداشتیم، تویِ دوات روغن ریختیم و با تریشنه پیراهن خودمان فتیله درست كردیم و در روشنائیِ این چراغ كار میکردیم.در همین موقع من زبانِ تُركی را تكمیل میکردم و از راهِ چین، از سوئد و نروژ و دانمارك كتاب وارد میکردیم. عارف، جوانِ خوشگلی بود كه موهایِ سیاه تابدار داشت و همیشه شاد و خندان و لااُبالی بود. بههرحال در 1917 اُسرایِ عَرب را احظار كردند. برایِِ اینكه از تُركها جدا بشوند. رفیقِ عَربَم را از من جدا كردند. به او پول دادند و او را فرستادند در شهرِ كراسنویارسك تا اینكه وسایلِ حركتش را فراهم بكنند. تُركها مرا سرزنش میکردند و میگفتند: “ببین رفیقِ تو از ما جدا شد برایِ اینكه بر ضدِّ ما جنگ بكند!
ولی عارف ازآنجائیكه خوشگل بود و صورتِ شرقی داشت، در شهرِ كرانسویارسك طرفِ توجّه دخترها گردید و مشغولِ عیشونوش شد. گاهی هم به سراغِ ما میآمد. یك روز من با آن وضعِ كثیف مشغولِ خواندن بودم، یكمرتبه در باز شد و دیدم یك دخترِ جوانِ خوشگل واردِ اطاقم شد. من سرجایِ خود خُشك شده بودم و مات به سرتاپایِ دختر نگاه میكردم و او بهنظرم یك فرشته یا یك موجودِ خیالی آمد. سه-چهار سال میگذشت كه با آن وضعِ كثیف، زندگیِ مرگبار، ریشی كه مثلِ ریشِ راسپوتین تا رویِ سینهام خزیده بود و لباسی كه به تنم چسبیده بود، در میانِ كتاب و كاغذپارهها بسر میبردم. وجودِ یك دخترِ تروتمیز در مزبلهِ من باورنكردنی بود. آن دختر زبانِ آلمانی هم میدانست و با من شروع به حرف زدن كرد، ولی من بهطوری ذوقزده شده بودم كه نمیتوانستم جوابَش را بدهم. پشتِ سرِ او در باز شد و رفیقم عارف وارد شد و خندید من فهمیدم برایِ متعجّب كردنِ من اینكار را كرده بود و مخصوصاً او را آورده بود تا معشوقهِ خودش را بهمن نشان بدهد. این كار را از رویِ بدجنسی نكرده بود كه دل مرا بسوزاند، فقط برایِ تفریح و شوخی كرده بود. چون من كاملاً از روحیهِ او اطلاع داشتم، عارف به من گفت: بیا برویم شهر، من برایت اجازه میگیرم.
بعد از چند سال اولین بار بود كه من بهشهر میرفتم. بالاخره با عارف و كاتیا كه اجازه مرا گرفت، به طرفِ شهر روانه شدیم، در جادهها برفها كمكم آب میشد و بهار شروع شده بود، نمیتوانید تصوّر بكنید كه من چه حالی داشتم! از كنارِ رودخانهِ “ینیسئی” رد میشدیم، من از شادی در پوستِ خودم نمیگنجیدم و به كُلّی محوِ جمالِ آن دختر شده بودم، تمامِ راه را دختر از هر در با من صحبت میکرد، من مثلِ مُردهای پس از سالیانِ دراز سر از قبر در آورده و در دنیایِ درخشانی متولّد شده، جرأت حرفزدن با او را نداشتم، نمیتوانستم جوابَش را بدهم تا اینكه بالاخره واردِ شهر شدیم و ما را در اطاقی بردند كه در آن چراغِ برق، میز با رومیزیِ سفید، صندلی و تختخواب بود. من مثلِ دهاتیها بهدرودیوار نگاه میکردم و از خود میپرسیدم: آنچه میبینم به بیداری است یا به خواب؟
من و عارف كنارِ میز نشستیم دختر برایِمان چائی آورد، بعد با من شروع به حرفزدن كرد، از آن دخترهایِ مجلس گرمكُن و كاربر و حرّاف بود. بعد فهمیدم كه دختر نیست، شوهرِ او در جنگ كشته شده بود و یك بچّهِ كوچك هم داشت. در خانهِ آنها یك مهندس و زنَش هم بودند و این زن كه با زنِ مهندس آشنائی داشت، با هم زندگی میکردند. گویا اطاق را از او كرایه كرده بود. شب را در آنجا گذراندیم، یك شبی كه هرگز تصوّرش را نمیتوانستم بكُنم، من برایِ آن زنِ جوان عشق نداشتم، اصلاً جرأت نمیکردم این فكر را بهخودم راه بدهم، او را میپرستیدم. او برایِ من از گوشتواستخوان نبود، یك فرشته بود، فرشتهِ نجات كه زندگیِ تاریك و بیمعنیِ مرا یك لحظه روشن كرده بود. من نمیتوانستم با او حرف بزنم یا دستش را ببوسم.
صبح برگشتم ولی با چه حالی! همینقدر میدانم كه زندگی در زندان برایم تحمّلناپذیر شده بود. نه میتوانستم بخوابم و نه بنویسم و نه كار كنم. از دو كنفرانس هفتگیِ خودم به عُذرِ ناخوشی كنارهگیری كردم. بعد از این پیشآمد همهچیز بهنظرم یك معنیِ مُبهم و مجهول بهخودش گرفته بود، مثلِاینكه همهِ این وقایع را در خواب دیده بودم. دو-سه هفته گذشت، یك كاغذ از كاتیا برایم آمد.
– بهچه وسیله مبادلهِ كاغذ میکردند؟
– زیرِ یكی از تیرها را كه دور از چشماندازِ پاسبان بود، محبوسین كَنده بودند و تهِ تیر را بریده بودند، بهطوریكه برداشته و گذاشته میشد. هر روز به نوبت یكی از ما به طورِ قاچاق میرفت و برایِ دیگران چیزهائی كه احتیاج داشتند میخرید و میآورد، كاغذها را هم او میرسانید. باری، در كاغذِ خودش نوشته بود دوشنبه كه روزِ شنایِ ما بود من از كنارِ رودخانه بروم و او به ملاقاتِ من خواهد آمد. گویا عارف برایَش گفته بود ما هفتهای دو روز حقِّ شنا داشتیم. البته چون این زن خوشگل و خوشصحبت بود میتوانست اجازهِ ورود به منطقهِ ممنوع را بهدست بیاورد. امّا رابطه داشتن با محبوسین برایَش تعریفی نداشت. از این جهت این راه بهنظرش رسیده بود.
باری، روزِ دوشنبه موقعی كه ما را از كنارِ رودخانه میبردند، من با ترسولرز به محلّی كه قرار گذاشته بود رفتم. همینكه قدری از میانِ بیشه گذشتم كاتیا را دیدم. با هم رفتیم كنارِ بیشه نشستیم، جنگلِ سبز و انبوه دورِ ما را گرفته بود. او باز شروع به صحبت كرد، من فقط دستِ او را در دست گرفتم و بوسیدم، كاتیا طاقت نیاورد و خودش را در آغوشِ من انداخت، او خودش را تسلیم كرد، درصورتیكه من هیچوقت تصوّرش را بهخودم راه نداده بودم، چون او برایِ من یك موجودِ مقدسِ دستنزدنی بود!
– از آن روز بهبعد، زندگیِ محبَس بیشازپیش برایَم سخت و ناگوار شد. سه-چهار بار همین كار را تكرار كردیم و در روزهایِ شنا من دُزدكی از او ملاقات میکردم، تا اینكه یك هفته از او بیخبر ماندم. بعد كاغذِ دیگری از او رسید و نوشته بود نوبتِ دیگر كه به شنا میرویم او میآید و لباسِ مُبدّل برایم میآورد. من به رُفقایم اطلاع دادم كه ممكن است چند شب غیبت كنم و از آنها خواهش كردم كه بهجایِ من امضاء كنند. از موقعِ سرشماری كه چهاربهچهار در محوطهِ حیاط میایستادیم و یكنفر ماها را میشمرد، ترسی نداشتیم. چونكهاین تنها موقعِ تفریحِ ما بود و همیشه عدّهای جابهجا میشدند، بهطوریكه سرشماریِ دقیق هیچوقت صورت نمیگرفت. بهرحال روزِ موعود، كنارِ رودخانه به او برخوردم، دیدم برایم یكدست لباسِ بلند چركس و یك كلاهِ پوستی آورده، لباس را پوشیدم و كلاه را بهسر گذاشتم و راه افتادیم.
از ساخلوِ {پادگان} محبوسین تا شهر دو ساعت راه بود. در بینِ راه اگر كسی به ما برمیخورد، كاتیا با من روسی حرف میزد. ولی من هیچ جوابَش را نمیدادم فقط گاهی میگفتم: “اسپاسیبو”. بالاخره رفتیم به خانهاش. تا صبح در اطاقِ او بودم. فردایَش با خانوادهِ مهندسِ روسی و زنوبچّهاش بهقصدِ گردش در كوهها حركت كردیم، سه روز گردشِ ما طول كشید. در كوهِ “سهستون”، كه قُلّهِ آن بهشكلِ سهشَقّه درآمده بود، رفتیم و در جنگلِ نزدیكِ آنجا چادُر زدیم و آتش كردیم. در این محل مثلِ یك دنیایِ دور و گُمشده، دور از مردم و هیاهویِ آنها بودیم. خوراكهایِ خوب میخوردیم و مشروبِ خوب مینوشیدیم و از لایِ شاخهِ درختها ستارهها را تماشا میكردیم. نسیمِ مُلایم و جانبخشی میوزید، كاتیا شروع بهخواندن كرد، آوازِ “كشتیبانانِ وُلگا” و “استنكا رازین” را با صدایِ افسونگری میخواند و مهندسِ روسی با صدایِ بم بهاو جواب میداد. صدایِ كاتیا مثلِ زنگهایِ كلیسا در گوشم صدا میکرد. من بهجایِ خودم مانده بودم، اولین بار بود كه این آوازِ آسمانی را میشنیدم. از شدّتِ كیف و لذّت بهخود میلرزیدم و حس میکردم كه بدونِ كاتیا نمیتوانستم زندگی كنم.
این شب تأثیری در زندگیِ من گذاشت، تلخیِ گوارائی حس كردم كه حاضر بودم همان ساعت زندگیِ من قطع شود و اگر مُرده بودم، تا ابد روح من شاد بود. بالاخره برگشتم، هرگز فراموشم نمیشود، صبح كه بیدار شدم، كاتیا سَماور را آتش كرده بود، برایم چائی میریخت، در باز شد و عارف وارد شد. من سرِ جایم خُشكم زد، او هیچ نگفت، فقط نگاهی به كاتیا كرد و نگاهی به من انداخت، بعد در را بست و رفت. من از كاتیا پرسیدم: “مگر چه شده؟”
او گفت: بچّه است، وِلِش كُن، او با همهِ دخترها راه دارد، من از اینجور جوانها خوشم نمیآید. به دَرَك! او كسی است كه سرِ راهش گُلها را میچیند، بو میکُند و دور میاندازد!
رفیقَم رفت، و دیگر از آن بهبعد هرچه جویا شدم، اَثَرش را نیافتم.