دُن‌ژُوانِ كرج

دُن‌ژُوانِ كرج

صادق هدایت

نمی‌دانم چطور است بعضی اشخاص با اولّین برخورد، جان‌در‌یك‌قالب می‌شوند، به قولِ عوام جور-‌و-‌اُخت می‌آیند و یك‌بار مُعرّفی كافی‌است برایِ این‌كه یك‌دیگر را هیچ‌وقت فراموش نكنند، درصورتی‌كه برعكس، بعضی دیگر با وجودی‌كه مكرّر به‌هم معرّفی می‌شوند و در مراحلِ زندگی سرِ راهِ یك‌دیگر واقع می‌گردند، همیشه از هم گُریزان هستند، میانِ آن‌ها هرگز حسِّ هم‌دردی و جوشش پیدا نمی‌شود، و اگر در كوچه هم به‌هم بر بخورند، یك‌دیگر را ندیده می‌گیرند. دوستیِ بی‌جهت، دشمنیِ بی‌جهت! حالا این خاصیت را می‌خواهند اسمش را سَمپاتی یا آنتی‌پاتی بگذارند و یا در اثرِ مغناطیس و روحیهِ اشخاص بدانند یا نه! آن‌هائی‌كه معتقد به حلولِ ارواح هستند، دورتر رفته می‌گویند كه این اشخاص در زندگیِ سابقِ خودشان، رویِ زمین، دوست و یا دشمن بوده‌اند و به‌این جهت نسبت به‌هم متمایل و یا از هم مُتنفّرند. ولی هیچ‌كدام از این فرضیّات نمی‌توانند به‌آسانی معمّایِ بالا را حل كُنَد.

این كشش و جوششِ ناگهانی نه مربوط به خصایلِ روحی‌است و نه ربطی با مَحاسنِ جسمانی دارد. باری، یكی از این برخورد‌هایِ عجیب، چند شب پیش برایم اتّفاق افتاد. شبِ عیدِ نوروز بود، تصمیم گرفته بودم برایِ احتراز از شرِّ دیدوبازدید‌هایِ ساختگی و خسته‌كننده، سه‌روزِ تعطیل را بِرَوم جایِ دِنجی پیدا كنم و برایِ خودم لَم بدهم. هرچه فكر كردم دیدم مسافرتِ دور صلاح نیست. به‌علاوه وقت هم اجازه نمی‌داد. از این رو قصدِ مسافرتِ كرج را كردم. بعد از تهیّهِ جواز، سرِشب بود، رفتم در كافه ژاله نشستم. سیگاری آتش زَدم و در ضمن این‌كه گیلاسِ شیر و قهوهِ خودم را آهسته‌آهسته مزمزه می‌کردم و به تماشایِ آمدوشُدِ مردم مشغول بودم، دیدم آدمِ تنومندی از دور به من اظهارِ خصوصیّت كرد و به‌طرفَم آمد. دقّت كردم، دیدم حسن‌شب‌گرد است. ده سال شاید بیشتر می‌گُذشت كه او را ندیده بودم، و غریب‌تر آن‌كه هردومان یك‌دیگر را شناختیم. بعضی صورت‌ها كمتر تغییر می‌کند، بعضی بیشتر عوض می‌شود، صورتِ حسن عوض نشده بود. همان صورتِ خنده‌رو و ساده بود، ولی نمی‌دانم چه در حركات و لباسَش بود كه ساختگی و غیرِ‌طبیعی به‌نظر می‌آمد. مثلِ این‌كه خودش را گرفته بود.

من تا آن‌شب اسمِ خانواده‌اش را نمی‌دانستم، او خودش به‌من گفت در مدرسه فقط به او حسن‌خان می‌گفتند. در حیاطِ مدرسه موقعِ بازی و تفریح حسن‌خان چهرهِ زردَنبو، استخوان‌بندیِ دُرشت و حركاتِ شُل‌و‌وِل داشت و به لباسِ خودش هیچ اهمیتّی نمی‌داد، همیشه یخه‌اَش باز و رویِ كفش‌هایش خاك نشسته بود و همان حالتِ لااُبالی به او بیشتر می‌آمد و رویَش می‌اُفتاد. امّا خیلی زود عصبانی می‌شد و خیلی زود هم خشمَش فرو‌كش می‌کرد. از این جهت بیشتر طرفِ تفریح و آزارِ بچّه‌هایِ موذی واقع می‌شد. و نمی‌دانم چرا اسمش را «حَمّال» گذاشته بودند.

من همیشه از او دوری می‌کردم، مثلِ ای‌نكه اختلافِ مبهم و نامعلومی بینِ ما وجود داشت. ولی حالا با حالتِ مخصوصِ خودمانی كه آمد سرِ میزِ من نشست، آن اكراهِ دیرینه و بی‌دلیل را مُرتَفع كرد و یا گذشتنِ زمان این تباین مجهولِ را خودبه‌خود از بین برده بود. امّا فرقی كه كرده بود حالا چاق، خوشحال و گردن‌كُلُفت شده بود، و از آن‌هائی بود كه دورِ خودشان تولیدِ شادی می‌کنند.

به محضِ ورود، به پیش‌خدمتِ كافه، دستور داد برایش عَرق آوردند. گیلاس‌هایِ عرق را پی‌در‌پی بالا می‌ریخت و در اثر استعمالِ عَرق، یك‌جور خوشحالیِ موقّت به‌او دست داد. ولی به‌واسطهِ شهوت‌رانیِ زیاد، بیش از سنّش شكسته به‌نظر می‌آمد و خطّی كه گوشهِ لَبَش می‌اُفتاد، نااُمیدیِ تلخی را آشكار می‌كرد، چیزی كه غریب بود، به سرِ و وضعِ خود خیلی پرداخته بود، امّا جار می‌زد كه ساختگی است، همین تویِ ذوق می‌زد. هر دقیقه بر می‌گشت و در آینه كراواتِ خودَش را مُرتّب می‌كرد، هر چه بیشتر كلّه‌اش گرم می‌شد، بیشتر صورتَش بچّه‌گانه و حالتِ لااُبالیِ قدیم را به‌خود می‌گرفت.

بالاخره، بدونِ مقدمه به من گفت كه مدتّی است عاشقِ زنی شده، یعنی یك نفر آرتیستِ شهیر، كه خیلی فرنگی مآب و دولتمند است و تكرار می‌کرد كه: «یك‌سال بود اونو از دور دوستش داشتم، ولی جرأت نمی‌كردم عشقِ خودم رو بِهِش اظهار كنم، تا این‌كه همین اواخر یه‌طوری پیش‌آمد كرد كه به‌هم رسیدیم!»

– من پرسیدم: «عاشقِ موقّتی، یا خیال‌داری بگیریش؟»

– «اگر حاضر بشه كه با من زندگی بكنه، البته كه می‌گیرمش. چیزی كه هس مخارجش زیاد می‌شه. هر شب كه باهم به كافه می‌ریم، دَه پونزدَه تومن رو دسّم می‌گذاره. امّا من از زیرِ سنگم كه شده پیدا می‌کنم. اگه شده هفت دَر رو به‌یِه دیگ مُحتاج بكنم مخارجش رو در می‌آرم. چیزی كه هس، رویِ اصلِ عاشقیس به‌شرطِ این‌كه از همیِه روابطِ سابقِ خودش دس بِكشه، می‌دونی بُردمِش منزلِمون به مادرم مُعرفیش كردم. مادرم گفت: بیا تو خونیهِ ما بمون. اون گفت: دُشمنت می‌یاد این‌جا تو چاردیوار خودش‌و حبس بكنه. با این وضع ماهی دویست‌و‌پنجاه تومن خرجِ پانسیون، دویست‌و‌پنجاه تومن خرجِ هُتل و دانسینگ رو دسّم می‌گذاره. فردا شب بیا همین‌جا اونم با خودم می‌یارم، ببین چطوره.»

– «فردا شب من در كرج هستم.»

– « راسّی می‌گی؟ برایِ نوروز می‌ری كرج؟ خودت تنها هسّی؟ چطوره، منم اونو ور می‌دارم میآم. راسّش نمی‌دونسّم چه كار كنم. وانگهی خرجش كمتر می‌شه. به‌علاوه تو مسافرت به اخلاقِ هم‌دیگه بهتر آشنا می‌شیم؟»

– «مانعی نداره ولیكن جواز.»

– «جواز لازم نیس، من صدمرتبه بی‌جواز كرج رفته‌ام. جواز نمی‌خواد. حالا فرداشب حریكت می‌کنی؟»

– «صبح ساعتِ 9 دمِ دروازه‌قزوین هستم، از او‌نجا راه می‌اُفتیم.»

– «منَم میام. دُرُست سرِ ساعتِ 9 با هم می‌ریم. پس من می‌رم به‌ضَعیفه خبر بدم كه خودش رو آماده بكُنه.»

من از این اظهارِ صمیمیّتِ ناگهانی و دروغ‌و‌دونگ‌هائی كه برایم نقل كرد تعجّب كردم. بالاخره از هم جدا شدیم و قرارِمان برای صبح شد.

فردا صبح سرِ ساعتِ 9 حسن با معشوقه‌اش آمدند. خانم مثلِ نازنین‌صَنمِ توی كتاب بود: لاغر، كوتاه، مُژه‌‌هایِ سیاه كرده، لب و ناخن‌‌هایِ سُرخ داشت. لباسَش از رویِ آخرین مُدِ پاریس بود و یك انگشترِ برلیان به‌دستش می‌درخشید و مثلِ این‌كه خودش را برایِ مهمانیِ شب‌نشینی آراسته بود. همین‌كه خانم اتومبیلِ فوردِ كُهنه را دید، وحشت كرد و گفت: «من به‌خیالم اتومبیلِ شخصیس. من تا حالا با اتومبیلِ كرایه سفر نكرده بودم.» بالاخره سوار شدیم و اتومبیل به‌طرفِ كرج روانه شد.حق‌به‌جانبِ حسن بود، از او جواز نگرفتند. جلویِ مهمان‌خانهِ « عصرِ جدید» پیاده شدیم. هوا خُنك بود و پالتو می‌چسبید. مهمان‌خانه ظاهراً عبارت بود از یك باغچهِ گُر گرفته، با درخت‌هایِ تبریزیِ درازِ سفید و یك ایوانِ دراز كه یك‌رج اطاقِ سفید كرده، متّحدالشّكل داشت، مثلِ این‌كه از تویِ كارخانهِ فورد در آمده باشد. هر اطاقی سه تختِ فنری با شَمد و لَحافِ مشكوك داشت و یك آینه سرِ طاقچه گذاشته بودند. پیدا بود كه اطاق‌ها را برایِ مسافرانِ موقّتی ترتیب داده بودند. چون اگر كسی در یكی از آن‌ها خودش را محبوس می‌کرد، به‌زودی حوصله‌اش سرمی‌رفت. چشم‌اندازِ جلویِ ایوان، یك رشته كوهِ كبود بود و گنجشك‌هایِ تُغُلیِ جا‌افتاده كه از سرمایِ زمستان جان‌به‌سلامت بُرده بودند، با چشم‌هایِ كلاپیسه‌شده و پَر‌هایِ كِز كرده، مثلِ این‌كه از نسیمِ بهاری مست شده بودند، بی‌اراده رویِ شاخه‌‌هایِ تبریزی جَست می‌زدند، و یا از درودیوار بالا می‌رفتند، به‌طوری‌كه سروصدایِ آن‌ها تولیدِ سرگیجه می‌كرد. ولی همهِ این‌ها رویِ‌هم‌رفته یك حالتِ سَرمَستی و ییلاقی به مهمان‌خانه می‌داد كه بدونِ لُطف و دل‌رُبائی نبود.

همین‌كه اطاق‌هایِ‌مان مُعیّن شد و گردوغُبارِ اتومبیل را از خودمان گرفتیم، من رفتم در ایوان قدم می‌زدم و منتظرِ حسن و خانُمَش بودم. یك‌مرتبه مُلتفت شدم، دیدم از تهِ ایوان، یك‌نفر به‌من ‌اشاره می‌کند. نزدیك كه آمد او را شناختم. این همان جوانی بود كه هر شب در كافهِ «پروانه» پِلاس بود و در آن‌جا به او معرفی شده بودم. و رِندان به‌طعنه اسمش را «دُن‌ژوان» گذاشته بودند.

از این جوان‌هایِ مكُش‌مرگِ‌مایِ معمولی و تازه‌به‌دوران رسیدهِ اداری بود. لباسَش خاكستری، شلوارِ چارلستونِ گُشادِ مُدِ شش سالِ قبل پوشیده بود. سَرَش غَرقِ بریانتین بود و یك انگشترِ الماسِ بَدلی به‌دستش كه ناخن‌هایِ مانیكور شده داشت، برق می‌زد. بعد از اظهارِ مَرحَمت گفت كه: «سه روز است در كرج مانده و خیال دارد امشب به تهران برگردد.» قدری یواش‌تر گفت: «برایِ خاطرِ یك دخترِ ارمنی این‌جا آمده بودم، امروز صبح رفت!»

در این‌وقت. حسن و خانُمَش مثلِ طاوسِ مست از اطاق خارج شدند. من ناچار، دُن‌ژوان را به آن‌ها معرفی كردم. بعد با هم رفتیم دورِ میز نشستیم. حسن و خانُمش ظاهراً از این مسافرت راضی و خشنود بودند. خانم رویِ دوشِ حسن می‌زد و می‌گفت: «ما اصلن یه‌جور سَمپاتی به‌هم داریم. همچنین نیس؟ راسّی! برایِ شما نگفتم، یه برادر دارم مثلِ سیبی كه با حسن نِصب كرده باشن. امّا از وختی‌كه زن گرفت از چشمم اُفتاد! نمی‌دونین چه آفتی رو گرفته، من بالاخره مجبور شدم خونه‌ام رو جُدا كنم. صمیمیّت و اخلاقِ خوب رو من خیلی دوسّ دارم. قربونِ یك‌جو اخلاقِ خوب!»

گیلاس‌هایِ خودمان را به‌سلامتیِ خانم بلند كردیم. دُن‌ژوان پاشُد رفت از اطاقِ خودش یك گرامافون با چند صفحه آورد و شروع كرد به صفحه زدن. بعد بدونِ مُقدّمه خانُم را به‌رقص دعوت كرد، نه یك‌بار نه دَه‌بار، من مُلتفتِ نگاه‌هایِ شَرر‌بارِ حسن بودم كه دندان‌قروچه می‌رفت و ظاهراً به‌رویِ مُباركَش نمی‌آورد.

بعد از نا‌هار، تصمیم گرفتیم كه برویم قدری هوا خوری كنیم. از جادهِ چالوس، گردش‌كنان روانه شدیم. در راه، دُن‌ژوان آهسته به‌من گفت: «اِمشبه‌هم می‌مونم.» بعد هم مثلِ این‌كه سال‌هاست خانم را می‌شناسد، با او گرمِ صحبت شد! از همه چیز و از همه جا اطلاع داشت. و حكایت‌هایِ جعلی هم برای خانُم نقل می‌کرد، به‌طوری‌كه فرصت نمی‌داد كه ما دو نفر هم اظهارِ حیاتی بكنیم!

حسن مثلِ این‌كه تصمیمِ فوری گرفت، رفت كنارِ خانم كه چیزی بگوید. ولی خانم به‌او تَشر زد و گفت: «سَرت رو بالا بگیر، این لَك رویِ لباسِت چیه؟» حسن هراسان خودش را كنار كشید. دُن‌ژوان پالتویِ خودش را درآورد، رویِ دوشِ خانم ‌انداخت. من نزدیك به‌ آن‌ها شدم. دُن‌ژوان، رودخانهِ گل‌آلودِ كنارِ جاده و درخت‌هائی كه از دور مثلِ چوبِ جارو از زمین در آمده بود، نشان می‌داد و می‌گفت: «چقدر خوبه آدم بیاد این‌جور جا‌ها زندگی كُنِه! این هوا، این رودخونه، این درختا، كه برایِ یِه ماه دیگه جَوونه می‌زَنه. شبِ مهتاب آدم بیاد كنارِ رودخونه یه گرامّافون هم داشته باشه… حیف شد كه دوربینِ عكّاسیم رو جا گذاشتم!»

از آبادی‌‌هایِ نزدیك، مرد‌هایِ د‌هاتی كه لباس و آجیدهِ نو پوشیده بودند و بچّه‌‌ها با لباس‌هایِ رنگارنگ در آمدوشُد بودند. خانم اظهارِ خستگی كرد. دُن‌ژوان كنارِ رودخانه محلّی را نشان داد. رفتیم رویِ سنگ‌ها نشستیم. آبِ گِل‌آلودِ رودخانه باد كرده بود، زنجیروار موج می‌زد و گِل‌و‌لای را با خودش می‌برد. جلویِ نظرمان را تپّه‌‌هایِ خاكی و یك‌رشته‌كوه سَرمازده گرفته بود. هوا نسبتاً گرم شده بود. دُن‌ژوان لباسَش را درآورد و در تمامِ مدّتی‌كه آن‌جا نشسته بودیم، از معشوقهِ خودش و عطرِ كتی، عشق و ناموس و رقصِ قفقازی صحبت می‌کرد. و خانم با دهنِ باز به حرف‌هایِ صدتایه‌غازِ او گوش می‌داد. حرف‌هایِ پوچِ احمقانه، مثلاً می‌گفت: «یِه شلوار از این بهتر داشتم، هفتهِ پیش رفتم با یكی از رُفقا سوارِ هواپیما شدم. وختی كه خواستم پائین بیام، پام گرفت به سنگ، زمین خوردم. سرِ زانوم پاره شد، این شلوارو خیاطیِ لوكس 25 تُمن بَرام دوخته بود. تمامِ پام مجروح شده بود. دُرشكه سوار شدم رفتم مریض‌خونهِ آمریكائی پیش ماكتاول. اون گفت: خدا بِهت رحم كرده، اگه كُندهِ زانویت ضربت دیده بود چُلاق می‌شُدی. سه روز خوابیدم، خوب شدم، امّا از اون بالا، شیروونیِ خونه‌‌ها آن‌قدر قشنگ پیدا بود! خونیِه خودمونم از اون بالا دیدم. گُنبدِ مسجدِ سپهسالار هم پیدا بود. آدما مورچه شده بودن. امّا وختی كه هواپیما پائین می‌یاد، دلِ آدم هُرّی تو می‌ریزه !..»

بالاخره، بعد از رفع خستگی، بلند شدیم و به‌طرفِ كرج برگشتیم. حسن و دُن‌ژوان كه سر‌دماغ و شنگول بودند، رِنگِ قفقازی سوت می‌زدند. خانم آمد برقصد، پاشنهء كفشش ورآمد. خانم تكرار می‌كرد: «این كفشو دو هفتیِه پیش از باتا خریده بودم!» دُن‌ژوان كه حاضر‌خدمت بود، با یك قُلبه‌سنگ پاشنهِ كفش را درست كرد. در‌حالی‌كه خانم با دستش به‌او تكیه كرده بود.

حسن به‌من ملحق شد و برخلافِ آن‌چه در كافه به من اظهار كرده بود گفت: «اینم واسیِه من زن نمی‌شه! باید وِلش كنم. من نمی‌تونم تنگه‌اش را خورد كنم. خونه‌مون كه بند نمی‌شه هیچ، می‌خواد آزادم باشه، خیلی آزاد!»

نزدیكِ غروب كه واردِ مهمان‌خانه شدیم، چند بُطری عَرق، گرامافون و مخلّفات جوربه‌جوری رویِ میز را پُر كرده بود. دُن‌ژوان گرامافون را به‌كار ‌انداخت و پی‌در‌پی با خانم می‌رقصید. حسن پَكَر و عصبانی خون‌خونَش را می‌خورد و به شوخی به‌او گوشه‌وكنایه می‌زد كه خالی از بُغض نبود، می‌گفت: «جونِ ما راسّش رو بگو، عاشقِ معشوقهِ ما شدی؟ بگو دیگه، ما طلاقش می‌دیم.»

دُن‌ژوان یك صفحهِ ویلونِ احساساتی گذاشت، آمد رویِ تختخواب نشست و گفت: «بَه! من خودم نومزد دارم، تو گَمون می‌کنی!..» از كیفِ بغلش عَكسِ دخترِ غمناكی را درآورد. می‌بوسید و به‌سرورویش می‌مالید و در چشم‌هایش ‌اشك حلقه زد، مثلِ این‌كه گریه تویِ آستینش بود. احساسِ رحمِ خانم به‌جوش آمد، بلند شد و رفت پیشِ دُن‌ژوان نشست. حسن برایِ این‌كه از رقصِ دُن‌ژوان با خانُمش جلوگیری كند از پیش‌خدمت ورقِ بازی خواست و دُن‌ژوان را دعوت به بازی بِلُوت كرد. آن‌ها مشغولِ بلوتِ دونفری شدند. ولی خانم كه سرِ كیف بود و قِر تویِ كَمَرش خُشك شده بود، گویا برایِ لج‌بازی با حسن، رفت یك صفحه گذاشت و مرا دعوت به رقص كرد. در میانِ رقص حس كردم كه خانم دستِ مرا فشار می‌داد و به‌من اظهارِ علاقه می‌کرد و دو-سه بار صورتش را به صورتِ من چسبانید.

حسن فرصت را غنیمت دانسته بود، در بازی دقِّ‌دلی‌و‌دل‌پُریِ خودش را سَرِ دُن‌ژوان خالی می‌کرد. جِر می‌زد، داد می‌كشید، عصبانی شده بود. همین‌كه رقص تمام شد، خانم رفت و یك سیلیِ‌ آبدار به حسن زد و گفت: «بُرو گُم‌شو! این چه ریختیه! عُقّم نشست. بُرو گُم‌شو، عینِ‌هُو یه حمّال!»

حسن با چشم‌هایِ رُك‌زده به‌او نگاه می‌کرد و بُغض بیخِ گلویش را گرفته بود. بی‌اراده دستش را بُرد كه كرواتِ خودش را درست كُند، ولی یخه‌اش باز بود. دُن‌ژوان از بازی استعفا داد و دوباره با خانم شروع به رقص كرد.

من زیرِ چشمی حسن را می‌پّائیدم: دیدم بلند شد، از اطاق بیرون رفت. دُن‌ژوان یك صفحهِ تانگو گذاشت. حسن واردِ اطاق شد، نگاهی به‌اطراف ‌انداخت، آمد دستِ مرا گرفت از اطاق بیرون كشید. حس كردم كه دستَش می‌لرزید: زیرِ چراغ‌گازِ ایوان، رَگ‌هایِ شقیقه‌‌هایَش بلند شده بود، چشم‌هایش باز و لبِ پائیینش وِل شده بود. دُرُست به‌ریختِ لااُبالیِ زمانی كه او را در مدرسه دیده بودم، درآمده بود. همین‌طور كه دستِ مرا گرفته بود، بُریده‌بُریده گفت: «دیشب كه تو به‌من گفتی، من به‌خیالم فقط با تو هستم، تقصیرِ تو شد كه اونو به‌من معرفی كردی! خوب، تو دیده و شناخته بودی، امّا اون بی‌اجازهِ من با زنم می‌رقصه! این خلافِ تَمدُّن نیس؟ تو بِهِش حالی كُن كه این ادا‌هایِ لوسِ بچّه‌گونه رو از خودش در نیاره. انگشترِ بَدلیِ خودشُ به‌رُخِ زنِ من می‌کِشه، می‌گِه دَه‌هزار تُمن برایِ معشوقهِ خودم خرج كرده‌ام! عاشق می‌شِه، پایِ گرامّافون گریه می‌کُنه. به‌خیالش من خَرَم. وختی كه می‌رقصه چرا از من اجازه نمی‌خواد؟ همهِ این‌ها رو من می‌فهمم، من از اون زرنگ‌تَرم. مَنم خیلی از این عاشقی‌‌هایِ كشكی دیدم. ببین! تو اونو به‌من مُعرّفی كردی، می‌دونی این زن زیاد آزاده، من می‌دونسم كه نمی‌تونم زیاد با‌هاش زندگی كنم، ولی همین الآن من میرم دیگه، این‌جا بند نمی‌شَم.»

– «ای بابا! یك‌شب، هزارشب نمی‌شِه. حالا بُرو یك‌مُشت آب به‌سر‌و‌روت بِزن، از خَرِ شیطون پائین بیا. عَرق خوردی پَرت می‌گِی. وانگهی، شبِ اوّلِ ساله، بدشگونی می‌شِه.»

ولی جوابِ من، اثرِ بدی كرد، مثلِ چیزی كه حسن آتشی شد، به‌عجله رفت در اطاقِ خودش، از تویِ كیفِ خانم پول برداشت، به پیش‌خدمتِ مهمان‌خانه دستور داد كه یك اتوموبیلِ دربست برایِ شهر حاضر بكند، چون خیال داشت فی‌الفور حركت كند. اتفاقاً در حیاطِ مهمان‌خانه یك اتومبیل ایستاده بود. دیوانه‌وار دورِ خود را نگاه كرد و رفت بالایِ سرِ شوفرِ خواب‌آلود، او را بیدار كرد و گفت: «همین الآن باید برم شهر، هرچی می‌خوای می‌دم. زود باش!»

حسن یخهِ پالتوش را بالا كشید. رفت تویِ اتومبیل فورد نشست. شوفر چشم‌هایش را می‌مالید و به‌طرفِ اتومبیل می‌رفت. من به‌شوفر گفتم: «بی‌خود می‌گِه، مَست كرده، بُرو بخواب.»

شوفر هم از خدا خواست و برگشت كه بخوابد. یك‌مرتبه خانمِ حسن مُتغّیر، اَخم‌هایش را در هم كشیده، آمد دَمِ اتومبیل، رو كرد به حسن و گفت: «خاك‌تو‌سرت! تو اصلاً آدم نیسی، مُرده‌شور ریختِ حمّالت رو ببرن!» بعد رویَش را به‌من كرد: «از اوّلّم من براش احساسِ ترحُم داشتم نه عشق، این لایقِ زنی مِثِه زنِ برادرم بود.» دوباره به حسن: «پاشو، پاشو! بیا این‌جا تو اطاق، باید حرفمو با تو تموم كنم. می‌خوایی منو این‌جا سرِ صحرا بگذاری؟ خاك‌تو‌سَرت بكُنن!»

حسن به حالِ شوریده بلند شد، رفت در اطاقش، رویِ تخت‌خواب افتاد، دست‌ها را جلویِ صورتش گرفت. هق‌ّو‌هقّ گریه می‌كرد و می‌گفت: «نه، نه! زندگیِ من بی‌خود شده… من میرم شهر… من زندگِیم تموم شده… منو دیوُونه كردی…باید بِرَم، دیگه بسّه!… تا حالا گمون می‌کردم زندگیِّ من مالِ خودم نبوده، مالِ تو هم هس. نه… سَرِ راه پیاده می‌شم، خودمو از بالایِ درّه پَرت می‌كنم… دیگه بسّه!»

حسن نه تنها جُملاتِ معمولی، جُملاتِ معمولیِ رُمان‌هایِ پَستِ عشق‌آلود را تكرار می‌كرد، بلكه بازیگرِ آن‌ها شده بود. این آدم ظاهراً كلّه‌شَقّ كه از من رو‌در‌بایستی داشت و سعی می‌كرد خودش را سیر و كهنه‌كار و غُد جلوه بدهد، یك‌مرتبه كنترلِ خود را گُم كرد. موجودِ خوار‌و‌بیچاره‌ای شده بود كه عشق و تَرحُّم از معشوقه‌اش گدائی می‌كرد. این‌همه توده‌گوشتِ مُچاله شده، شكنجه شده، كه مثلِ كوه رویِ تخت غلتیده بود، درد می‌کشید!… یك‌نوع دردِ خود‌پسندی بود و در عینِ‌حال جَنبهِ مُضحك و خنده‌آور داشت. درصورتی‌كه خانم به برتریِ خودش مطمئن بود، فتحِ خود را به آوازِ بلند می‌خواند. به حالِ تحقیرآمیز، دستَش را به كَمرش زده بود و می‌گفت: «بُرو گُم‌شو، احمق! نمی‌دونسّم تو اُنقد احمقی.» رویَش را به‌من كرد: «نگاهش بكنین، عینِ‌هُو یِه حمّال! آقا به‌اصرارِ من یه‌خورده سَرو‌وضعش رو تمیز كرد. ببینین به چه ریختی افتاده! من نمی‌دونسم اُنقد احمقِه، وَگَرنه هرگز نمی‌ومدم، افسوس. تو مسافرت اخلاقِ خوب معلوم می‌شه! ببینین چطور افتاده رو تختخواب؟ این حالتِ طبیعیشِه. اَگه جُون‌به‌جونش بكُنن حمّاله. چه‌اشتباهی كردم! خوب شد زودتر فهمیدم، من هرگز نمی‌تونم با این زندگی بكنم!»… با دستش حركتِ تحقیر‌آمیزی كرد كه مفهومش «خاك‌تو‌سرت» بود. حسن هقّ‌هقّ گریه می‌كرد، همین‌كه من دیدم كار به‌جایِ نازك كشیده، از اطاق بیرون آمدم و آن‌ها را تنها گذاشتم. رفتم در اطاقِ دُن‌ژوان، دیدم همه چیز‌ها ریخته و پاشیده، سوزن به تهِ صفحه رسیده، تقّ‌و‌تقّ صدا می‌كند.

دُن‌ژوان با رنگِ پریده، سیاه‌مست، رویِ‌ تخت افتاده بود. من تكانش دادم. او گفت: «چه خبره؟ دعواشون شده؟ تقصیرِ من چیه؟ خودش به‌من اظهارِ علاقه كرد، گفت: تورو دوس دارم، نه، گفت: به‌تو سمپاتی دارم. این حسن مثِه حمّالاس. دسِّ منو تو رقص فشار می‌داد و دوبارَم ماچَم كرد. من هیچ خیالی براش نداشتم. یِه مویِ نومزدمو نمی‌دم هزار تا از این زنا بگیرم. ندیدی پیش از این‌كه بلوت بازی بكنم رفتم بیرون؟ برایِ این بود كه جایِ سُرخابِ لَبِ خانومو از رو صورتَم پاك كنم.» …

– «نه، به‌این سادگی هم نیس، آخر منَم می‌دیدم.»

– «اوه! ‌آشِ دهن‌سوزی نیس كه! حكایتش مثِه حكایتِ همیِه زن‌هایِ عفیفیس كه اوّل فرشتهِ ناكام، پرندهِ بی‌گناه، مُجسّمهِ عصمت و پاكدامنی هسّن. آنوخت یه جوونِ سنگ‌دلِ شقی پیدا می‌شه. اونارو گول می‌زنه! من نمی‌دونم! چرا آن‌قدر دخترایِ ناكام گولِ جوونایِ سنگ‌دل رو می‌خورن؟ و برایِ دخترایِ دیگه عبرت نمی‌شه؟ امّا همین خانوم هفتا جوونِ جنایت‌كارو لبِ چشمه می‌بره و تشنه بر می‌گردونه…»

دُن‌ژوان نسبت به قضایائی كه مربوط به او می‌شد، كَكش نمی‌گزید و كاملاً برایش طبیعی بود. من فهمیدم كه حرف‌هایِ بی‌سروتَه، ادا‌هایِ تازه‌به‌دوران رسیده، اطوارَش، دروغ‌هایِ لوس و تملّق‌هایِ بی‌جائی كه می‌گفت، قُرت انداختن و خودآرائیش كاملاً بی‌اراده و از رویِ قوّهِ كوری بود كه با محیط و طرزِ محیطِ او وِفق می‌داد. او حقیقتاً یك دُن‌ژوانِ محیطِ خودش بود، بی‌آن‌كه خودش بداند.

صبح درِ اتاقم را زدند، در را باز كردم، خانمِ حسن چمدان‌به‌دست وارد شد و گفت: «الآن. من میرم قزوین پیشِ خواهرم. هیچ می‌دونین كه حسن شبونه رفت؟ من اومدم از شما خداحافظی بكنم.»

– «خیلی متأسفم! ولی صبر كنین با هم می‌ریم، حسنو پیدا می‌كنیم.»

– «هرگز، من دیگه حاضر نیسّم تویِ رویِ حسن نگاه كنم. مُرده‌شور تركیبِش رو ببرن! می‌رَم پیشِ خواهرم. اون منو گول زد، آوُرد این‌جا، بعد شبونه فرار می‌کنه!»

بی‌آن‌كه منتظرِ جوابِ من بشود از اطاق بیرون رفت. پنج دقیقه بعد، دُن‌ژوان با چمدانی كه گویا فقط محتویِ یك گرامّافون بود، برای خداحافظی آمد دَمِ اطاقم. من گفتم: «تو دیگه كجا می‌ری؟»

– «من كار دارم باید برم شهر، دیشبَم بی‌خود موندم.»

او هم خدانگهداری كرد و رفت. علی ماند و حوضش! ولی من تعجیلی به رفتن نداشتم. گنجشك‌ها با جاروجنجال، چشم‌‌های كلاپیسه بیدار شده بودند. گویا نسیمِ بهاری آن‌ها را مَست كرده بود. من به‌فكرِ قضایایِ عجیب‌وغریبِ دیشب افتادم، و فهمیدم كه این قضایا هم مربوط به نسیمِ مَست‌كنندهِ بهاری بوده و رُفقایِ من‌هم مثلِ گنجشك‌هایِ مَست شده بودند.

بعد از صرفِ ناشتائی به قصدِ گردش از مهمان‌خانه بیرون رفتم. دیدم یك اتومبیل لَكَنته، بَدتر از اتومبیلی كه ما را به كرج آورده بود، به‌زحمت و با سروصدا، از جلویِ مهمان‌خانه رد می‌شد. ناگهان چشمم به مسافرین آن افتاد: از پُشتِ شیشه دُن‌ژوان و خانمِ حسن را دیدم كه پهلویِ هم نشسته، گرمِ صحبت بودند و اتومبیلِ آن‌ها به طرفِ جادهِ قزوین می‌رفت.

بازگشت به برگه اصلی نوشته‌‌‌های صادق هدایت