فردا
فردا
صادق هدایت
مهدی زاغی
چه سرمایِ بیپیری! بااینکه پالتوم را رویِ پام انداختم، انگارنهانگار. تو کوچه، چه سوزِ بدی میآمد! امّا از دیشب سردتر نیست. از شیشهِ شکسته بود یا از لایِ درز که سرما تو میزد؟ بویِ بخارینفتی بدتر بود. عباس غرّولندش بلند شد:”از سرما سخلو کردم!” جلویِ پنجره حرفها را پخش میکرد. نه، غمی ندارم! به دَرَک که وِلش کردم. اتاقِ دودزده، قُمپُزِ اصغر، سیاهی که به دستوپل آدم میچسبه، دوبههمزنی، پُرچانگی و لوسبازی بچّهها، کبابیِ “حق دوست”، رختِخوابِ سرد. هرجا که برم، اینها هم دنبالم میآید. نه! چیزی را گم نکردم.
چرا خوابم نمیبَرَد؟ شاید برایِ اِینه که مهتاب رویِ صورتم افتاده. باید بیخود غلت نزنم، عصبانی شدم. باید همهچی را فراموش کنم، حتّی خودم را، تا خوابم ببره. امّا پیش از فراموشی! چه هستم؟ وقتی که همهچی را فراموش کردم چه نیستم؟ من دُرُست نمیدونم کی هستم. نمیدونم… همهاَش “من… من!” این “منِ” صاحبمُرده! دیشب سَرَم را که رویِ مُتکّا گذاشتم، دیگه چیزی نفهمیدم. همهچی را فراموش کردم. شاید برایِ اِینه که فردا میرم اصفهان. امّا دفعهِ اوّلم نیست که سفر میکنم. بَه، هروقت با بچهها اوینودرکه هم که میخواستیم بریم، شَبش بیخوابی به سَرم میاُفتاد. امّا ایندفعه برایِ گردشِ معمولی نیست، موقتی نیست، نمیدونم ذوقزده شدم یا میترسم! از چی دِلهُره دارم؟ چیچی را پُشتِ سَرَم میگذارم؟ اصلاً من آدمِ تنبلی هستم. چرا نمیتونم یکجا بند بشم؟ رضا ساروقی که با هم تو چاپخانهِ “بدخشان” کار میکردیم، حالا صفهبند شده، دماغش چاغه. من همیشه بیتکلیفم، تا خِرخِره هم زیر قرضه، هروقت هم کار دارم مَواجبم را پیشخور میکنم. حالا فهمیدم، این سرما از هوا نیست، از جای دیگر آب میخوره، تو خودَمه. هرچی میخواد بشه، امّا هردفعه این سرما میاد، با پُشتِ خمیده، بارِ این تن را باید بکشانم، تا آخرِ جاده باید رفت. چرا باید؟ برای چه؟… تا بارم را به منزل برسانم، آن هم چه منزلی! بازوهایِ قوی دارم. خونگرم در رگ و پوستم دور میزنه، تا سرِ انگشتهام این گرما میاد، من زنده هستم. زندگی که در اینجا میکنم میتونم در اون سرِ دنیا بکنم. در یک شهرِ دیگه. دنیا باید چهقدر بزرگ و تماشایی باشه! حالا که شُلوغوپُلوغه با این خبرهایِ تو روزنامه، نباید تعریفی باشه، جنگ هم برای اونها یکجور بازی است، مثلِ فوتبال، اقلاً هولوتکان داره… آب که تو گودال ماند، میگنده.
چطوره بِرَم ساوه؟ اَنگلِ اونها بشم؟ هرگز… برای ریختِ پدر و زنبابا دلم تنگ نشده. اونها هم مشتاقِ دیدار من نیستند. نمیدونم تا حالا چند تا خواهر و برادر برام درست کردند. عُقّم میشینه؛ نه برایِ اینکه سرِ مادرم هوو آورد. همیشه آبدماغ رویِ سیبیلش سرازیره، چشمهاش مثلِ نخودچی، زیرِ ابروهایِ پُرپُشت سوسو میزنه. چرا مثلِ بچهها همیشه تو جیبش غاغالیلی داره و دُزدکی میخوره و به کسی تعارف نمیکُنه؟ من شبیهِ پدرم نیستم؛ با اون خانهِ گِلیِ قِیآلود، رَفهایِ کجوکوله، طاقضربیِ کوتاه، هیاهویِ بچّه و گاو و گوسفند و مرغ و خروس که قاطی هم زندگی میکنند! آنوقت با چه فیسواِفادهای دستش را بَرِ کَمرش میزنه و رعیّتهایش را به چوب میبنده! از صبح تا شام فُحش میدِه و ایراد میگیره. نانی که از اونجا دربیاد زهرِماره. نان نیست. اونجا جایِ من نیست، هیچجا جایِ من نیست. پدرم حقِّ آبوگل داره. ریشه دوانده، مالِ خودشه. هان! مالِ خودش، مال خیلی مُهمّه! زندگی میکُنه، یادگار داره. امّا هیچی مالِ من نمیتونه باشه، یادگار هم مالِ من نیست؛ یادگار مالِ کسانی است که مِلک و علاقه دارند، زندگیشان مایه داشته؛ از عشقبازی تو مهتاب، از بارانِ بهاری کیف میبرند. بچِهگیِ خودشان را به یاد میآرند. امّا مهتاب چشمِ مرا میزنه و یا بیخوابی به سَرم میاندازه. یادگار هم از رویِ دوشهام سُرمیخُره و به زمین میاُفته، یکّه و تنها. چه بهتر! پدرم از این یادگارها زیاد داره. امّا من هیچ دلم نمیخواد که بچّهگیِ خودم را به یاد بیارم. پارسال که ناخوش و قَرضدار بودم، چرا جوابِ کاغذم را نداد؟ فکرش را نباید کرد.
بعد از شش سال کار، تازه دستم خالی است. روز از نو، روزی از نو! تقصیرِ خودمه، چهار سال با پسرخالم کار میکردم، امّا این دو سال که رفته اصفهان، ازش خبری ندارم. آدمِ جدّیِ زرنگیه. حالا هم بهسراغِ اون میرم، کی میدونه؟ شاید به اُمیدِ اون میرَم. اگر برایِ کاره، پس چرا به شهرِ دیگه نمیرم؟ به فکرِ جاهایی میاُفتم که جایِ پایِ خویش و آشنا را پیدا بکنم. زورِ بازو! چه شوخیِ بیمزّهای! امّا حالا که تصمیم گرفتم، گرفتم؛ خلاص.
تو دنیا اگر جاهایِ مخصوصی برای کیف و خوشگذرانی هست، عوضش بدبختی و بیچارگی همهجا پیدا میشه. اونجایِ مخصوص، مالِ آدمهایِ مخصوصیه. پارسال که چند روز پیشخدمت “کافه گیتی” بودم، مشتریهایِ چاق داشت، پولِ کار نکرده خرج میکردند. اتومبیل، پارک، زنهایِ خوشگل، مشروبِ عالی، رختخوابِ راحت، اتاقِ گرم، یادگارهایِ خوب، همه را برایِ اونها دستچین کردند، مالِ اونهاست و هرجا که برند به اونها چسبیده. اون دنیا هم باز مالِ اونهاست. چون برایِ ثواب کردن هم پول لازمه! ما اگر یک روز کار نکنیم، باید سرِ بیشام زمین بگذاریم. اونها اگر یک شب تفریح نکنند، دنیا را بههم میزنند! اون شب کنجِ راهرو کافه، اون سربازِ آمریکایی که سیاهمست بود و از صورتِ پرخونش عرق میچکید، سرِ اون زنی رو که لباسِ سورمهای تنش بود چهجور به دیوار میزد! من جلویِ چشمم سیاهی رفت. نتونستم خودم را نگه دارم. زنیکه مثلِ اینکه تو چنگولِ عزراییل افتاده؛ چه جیغ و دادی سرداده بود! هیچکس جرئت نداشت جلو بره یا میانجیگری بکنه، حتی آژانِ جلویِ در با خونسردی تماشا میکرد. من رفتم که زنیکه را خلاص کنم، نمیدونم چی تو سَرم زدند. برق از چشمم پرید. وقتی که چشمم را واز کردم، تو کلانتری خوابیده بودم. جایِ لگدی که تو آبگاهم زدند هنوز درد میکنه. سه ماه تویِ زندان خوابیدم. یکی پیدا نشد اَزَم بپرسه:”ابولی! خرت به چنده؟” نه، من هم برایِ خودم یادگارهایِ خوشی دارم!
این چیه که به شانهاَم فرومیره؟ هان! مُشتِ برنجی است. چرا امشب در تمامِ راه، این مُشت را تو دستم فشار میدادم؟ مثلِ این که کسی منو دنبال کرده. خیال میکردم با کسی دستوپنجه نرم میکنم. حالا چرا گذاشتمش زیرِ مُتکّا؟ کیه که بیاد منو لخت بکنه؟ رختخوابم گرمتر شده، امّا چرا خوابم نمیره؟ شبِ عروسیِ رستمخانی که قهوه خوردم، خواب از سرم پرید. امّا امشب مثلِ همیشه دوتا پیاله چایی خوردم. بیخود راهم را دور کردم رفتم گلُبندک. بر پدرِ این کبابیِ “حقدوست” لعنت که همیشه یکلادولا حساب میکنه. به هوایِ این رفتم که پاتوقِ بچّههاست، شاید اگر یکیدوتا گیلاس عرق خورده بودم بهترمیخوابیدم. غلام امشب نیامد. من که با همهِ بچّهها خداحافظی کرده بودم. امّا نمیدونستند که دیگه روزِ شنبه سرِکار نمیرم. میخواستم همین را به غلام بگم. امروز صبح چه نگاهِ تند و نیمرخِ رنگپریدهای داشت! چراغ، جلو گارسه وایساده بود شبیخون زده بود، گمون نمیکردم که کارش را اینقدر دوست داشته باشه. بچّهِ سادهای است: میدونه که هست، چون دُرُست نمیدونه که هست یا نیست. اون نمیتونه چیزی رو فراموش بکنه تا خوابش ببره. غلام هیچوقت به فکرش نمییاد که کارش را وِل بکنه یا قمار بِزنه. مثلِ ماشین رو پاهاش لنگر ورمیداره و حروف را تو ورسات میچینه. چه عادتی داره که یا بیخود ورّاجی کُنه و یا خبرها را بلندبلند بخونه! حواسِ آدم پرت میشه. پشتِ لبش که سبز شده قیافش را جدّی کرده. امّا صداش گیرنده است. آخرِ هر کلمه را چه میکشه! همین که یک استکان عرق خورد، دیگه نمیتونه جلویِ چانهاش را بگیره! هرچی به دهنش بیاد میگه. مثلاً بهمنچه که زنداییش بچّه انداخته؟ امّا کسی هم حرفهاش رو باور نمیکنه. همه میدونند که صفحه میگذاره. هرچه پاپیِ من شد نتونست که ازم حرف دربیاره. من عادت به دردِدل ندارم. وقتی که برمیگرده میگه: “بچّهها” مسیبی رگبهرگ میشه، به دماغش برمیخوره. اونم چه دماغی! با اون دماغ میتونه جایِ پنج نفر هوایِ اتاق را خراب بکنه. امّا همیشه لبهاش وازه و با دهن نفس میکشه. از یوسفاشتهاردی خوشم نمیاد: بچّهِ ناتویِ دوبههمزنی است. اشتهارد هم باید جایی شبیه ساوه و زرند باشه. کمی بزرگتر یا کوچکتر، امّا لابد خانههایِ گِلی و مردُمِ تبِ نوبهایِ چشمدردی داره، مثلاً بهمنچه که میاد بغلِ گوشم میگه: “عباس سوزاک گرفته”. پیرهنِ ابریشمی را که به من قالب زد، خوب کلاه سرم گذاشت! نمیدونم چشمش از کار سرخ شده یا درد میکنه. پس چرا عینک نمیزنه؟
عباس و فرّخ با هم رفیقِ جان در یک قالب هستند. شبها ویلون مشق میگیرند. شاید پایِ غلام را هم تو دو کشیدند. هان، یادم نبود، غلام را بردند تو اتحادیهِ خودشان، برای این بود که امشب نیامد کبابیِ “حقدوست” پریروز که عباس برای من از اتحادیه صحبت میکرد، غلام کونهِ آرنجش زد و گفت: “ولش، این کلّهاَش گچه.” بهتره که عباس با اون دندونهایِ گُرازش حرف نزنه. اون هرچی به من بگه، من وارونهاش را میکنم. با اون دندانهایِ گُراز و چشمِ چپش نمیتونه منو تو دو بکشه. اگه راست میگه بره سوزاکش را چاق بکنه. اون رفته تو حزب تا قیافهاش را ندیده بگیرند. غلام راست میگفت که من دُرُست مقصودشان را نمیفهمم. شاید این هم یکجور سرگرمیه. امّا چرا از روزِ اوّل چشمِ چپِ اصغر به من افتاده؟ بیخودی ایراد میگیره. بلکه یوسف خبرچینی کرده. من که یادم نمیاد پشتِ سرش چیزی گفته باشم. من این همه چاپخانه دیدم هیچکدام آنقدر بلبشو و شلوغ نبوده؛ بلد نیستند اداره کنند؛ اَجرِ آدم پامال میشه. غلام میگفت اصغر هم تو این چاپخانه سهم داره. شاید برایِ همین خودش را گرفته. امّا چیزِ غریبی از مسیبی نقل میکرد: روزِ جشنِ اتحادیه بوده، میخواستند مسیبی را دنبالِ خودشان ببرند. اون همینطور که ورسات میکرده، برگشته گفته: “بر پدرِ این زندگی لعنت! پس کی نونِ بچهها را میده؟” پس کی نانِ بچّهها را میده؟ چه زندگیِّ جدّیِّ خندهداری! برای شکمِ بچّههاش اینطور جان میکنه و خَرکاری میکنه! هرچی باشه من یالغوزم و دنباله ندارم. من نمیتونم بفهمم. شاید اونها هم یکجور سرگرمی یا کیفی دارند، اونوقت میخواهند خودشان را بدبخت جلوه بدند. امّا من با کیفهایِ دیگران شریک نیستم، از اونها جُدام. احتیاج به هواخوری دارم. شش سال شوخی نیست، خسته شدم. باید همهِ این مسخرهبازیها را از پشتِ سر سوت بکنم و بروم. احتیاج به هواخوری دارم.
من همهِ دوست و آشناهام را تو یک خواب آشفته شناختم. مثلِ اینکه آدم ساعتهایِ دراز از بیابانِ خُشکُ بیآبوعَلف میگذره به امید این که یک نفر دنبالشه. امّا همینکه برمیگرده که دستِ او را بگیره، میبینه که کسی نبود. بعد میلغزه و تویِ چالهای که تا اونوقت ندیده بود میاُفته. زندگی دالانِ درازِ یخزدهای است، باید مُشتِ برنجی را از رویِ احتیاط، برایِ برخورد به آدمِ ناباب، تو دست فشار داد. فقط یک رفیقِ حسابی گیرم آمد، اونم هوشنگ بود. با هم که بودیم، احتیاج به حرفزدن نداشتیم. دردِ همدیگر را میفهمیدیم. حالا تو آسایشگاه مسلولین خوابیده. تو مطبعهِ “بهارِ دانش” بغلدستِ من کار میکرد. یکمرتبه بیهوش شد و زمین خورد. احمق روزه گرفته بود. دلش از نا رفت. بعد هم خون قی کرد، از اونجا شروع شد. چهقدر پولِ دوا و درمان داد، چهقدر بیکاری کشید و با چهقدر دوندگی آخر تو آسایشگاه راهش دادند! مادرش این مایه را برای هوشنگ گرفت تا به یک تیر دو نشان بزنه: هم ثواب، هم صرفهجوییِ خوراک. این زندگی را مشتریهای “کافه گیتی” برای ما درست کردند. تا ما خون قی بکنیم و اونها برقصند و کیف بکنند! هرکدامشان در یک شب به قدرِ مخارجِ هفت پُشتِ من سرِ قمار برد و باخت میکنند… هرچیزی تو دنیا شانس میخواد. خواهرِ اسدالله میگفت: “ما اگر بریم پِشگل ورچینیم، خَره به آب پشگل میاندازه!”
شش ساله که از این سولاخ به اون سولاخ تو اتاقهایِ بدهوا میانِ دادوجنجال و سروصدا کار کردم. اونهم کارِ دستپاچهِ فوری “دِ زودباش!” مثلِ اینکه اگه دیر میشد زمین به آسمان میچسبید! حالا دستم خالی است. شاید اینطور بهتر باشه. پارسال که تو زندان خوابیده بودم، یکی پیدا نشد که ازم بپرسه: “ابولی خَرت به چنده؟” رختِخوابم گرمتر شده… مثلِ اینکه تکِ هوا شکسته… صدایِ زنگ ساعت از دور میاد. باید دیروقت باشه… فردا صبحِ زود… گاراژ… من که ساعت ندارم… چه گاراژی گفت؟… فردا باید… فردا.غلام
دهنم خُشک شده. آب که اینجا نیست. باید پاشم، کبریت بزنم، از تو دالان کوزه را پیدا کنم؛ اگر کوزه آب داشته باشه. نه، کرایهاش نمیکنه، بدتر بدخوابم میشم. امّا پُشتِ عرق، آب خُنک میچسبه! چطوره یک سیگار بکشم؟ به درک که خوابم نبرد: همهاَش برایِ خوابِ خودم هول میزنم، درصورتیکه اون مُرد… نه، کُشته شد. پیرهنِ زیرم خیسِ عرقه. به تنم چسبیده. این شکوفه، دخترِ قدسی بود که گریه میکرد. امشب پکر بودم، زیاد خوردم، هنوز سرم گیج میره، شقیقههام تیر میکِشه. انگاری که تو گردنم سُرب ریختن. گیج و منگ. همینطور بهتره. چه شَمَدِ کوتاهی! این کَفَنه… حالا مُردم… حالا زیرِ خاکم… جونورها به سُراغم آمدند… باز شکوفه جیغودادش به هوا رفت! طفلکی باید یک باکیش باشه… یادم رفت براش شیرینی بگیرم.
چه حیف شد! بچهِ خوبی بود. چشمهایِ زاغش همیشه میخندید. بچهِ پاکی بود! چه پیشآمدی! بیچاره. بیچاره. بیچاره. باید نفسِ بلند بکشم تا جلویِ اشکم را بگیرم. مثل این که تو دلم خالی شده، یک چیزی را گُم کردم. صدایِ خروس میاد. خیلی از شب گذشته. بهتر که از خواب پریدم. این که خواب نبود. خواب میدیدم که بیدارم، امّا نه چیزی را میدیدم، نه چیزی را حس میکردم، و نه میتونستم بدونم که کی هستم. اسمِ خودم یادم رفته بود، نمیدونستم که دارم فکر میکنم که بیدارم یا نه، امّا یک اتفاقی افتاده بود. میدونستم که افتاده. شاید باد میوزید، به صورتم میخورد. نه، حالا یادم آمد. یک سنگِ قبرِ بزرگ بود. کی اونجا دعا میخوند؟ پُشتش به طرفِ من بود. من انگشتم را رویِ سنگ گذاشته بودم. انگشتم تو سنگ فرو رفت. حس کردم که فرو رفت. یکمرتبه سوخت، آتیش گرفت. من از خواب پریدم. تُکِ انگشتم هنوز زُقزُق میکنه. میترسم کار دستم بده. آمدم خیار پوست بکنم، تُکِ چاقو رفت تو انگشتم. سیّدکاظم که دستش آب کشید، بدجوری به خِنسوفِنس اُفتاد. اگر دستم چرک بکنه از نونخوردن میافتم…
انگار دلواپسی دارم. کاشکی یک همصحبت پیدا میکردم. اونشب که دیروقت شد جوازِ شب نداشتم، تو اتاقِ حروفچینی زیرِ گارسه خوابیدم. خیلی راحتتر بودم. همصحبت داشتم. مثلِ اینکه هوا روشن شده. این سرِ درختِ کاجِ خانهِ همسایه است که تکان میخوره؟ من به خیالم آدمه. پس باد میاد. پَشه دستوپَلم را تیکّهپاره کرد. کُفرم دراُومد. پریشب همسایگیِ ما چه شلوغ بود! از بسکه تو باغشان چراغ روشن کرده بودند، خانهِ ما هم روشن شده بود. برایِ عروسیِ پسرش سهشب جشن گرفت. حاجیگُلمحمدِایوبی چه قیافیهِ باوقاری داره! با مُحبّته! چه جوابِسلام گرمی از آدم میگیره! با این همه دارایی هنوز خودش را نباخته. امّا چرا همیشه کلاه واسه سرش تنگه؟ قدسی میگفت شبی بیستوپنج هزار تُمن خرجش شده. اون هم تو این روزگارِ گرانی! امّا یوسف چهقدر بددهنه! میگفت: “داماد را من میشناسم. از اون دُزدهایِ بیشرفه! مردم از گشنگی جون میدند، اون پولش را به رُخشان میکِشه! اینها در تمامِ عمرشان به قدرِ یک روزِ ما کار نکردند.” چرا باید این حرف را بزنه؟ خوب، پسرش جوانه، آرزو داره. قسمتِشان بوده! خدا دِلش خواسته پولدارشان بکُنه، بهکسیچه؟ امّا قدسی میگفت عروس سیاه و زشته. میگفت مثلِ چی؟ آهان! “شکل ماما خمیره است” گویا زیاد بَزکَش کرده بودند. امّا زاغی ناکام مُرد. بیچاره پدر و مادرش؟ آیا خبردار شدند؟ بیچارهها فردا تو روزنامه میخونند. شاید پدرومادرش مُردند. من تَهوتوش را درمیارم… چه آدمِ توداری بود! مادر که داغِ فرزند ببینه، دیگه هیچوقت یادش نمیره… خجسته که بچّهاش از آبله مُرد، چند ساله، هنوز پایِ روضه چه شیونوشینی راهمیاندازه! هر کسی یک قسمتی داره… امّا نه اینکه اینجور کُشته بشه.
خدایا! چی نوشته بود؟ عباس همینطور که خبرِ روزنامه را میچید با آبوتاب خوند. عباس هم زاغی را میشناخت. امّا اون از نظرِ حزبی بود، نه برایِ خاطر زاغی. وقتی میخوند، چرا باد انداخته بود زیرِ صداش: “تشییعجنازه از سه فرد مبارز.” نه گفت: “تشییعجنازهِ با شکوه از سه کارگرِ آزادیخواه.” فردا صبح من روزنامه را میخرم و میخونم. اسمِ “مهدیِرضوانی مشهور به زاغی” را اوّل از همه نوشته بودند. اینها کارگر چاپخانهِ “زایندهرود” بودند. کسِ دیگری نمیتونه باشه. یعنی غلطهِ مطبعه بوده؟ غلط هم به این گُندگی؟ غلط از این بدترها هم ممکنه. اصلاً زندگیش یک غلطِ مطبعه بود. امّا درصورتیکه خبر خطی بوده غلطِ مطبعه نمیتونه باشه. شاید تلگرافچی اشتباه کرده؟ لابد اونهایِ دیگه هم جوان بودند. خوب اینها دستهجمعی اعتصاب کرده بودند، زنده باد!… آنوقت دولتیها تو دلِشان شلیک کردند. گلوله که راهش را گم نمیکنه، از میانِ جمعیت بِره به اون بخوره نه! حتماً سردسته بودند، تو صفِ جلو بودند. دولتیها هم میدونستند کیها را بزنند. بیخود نیست که “تشییعجنازه با شکوه” براشان میگیرند.
چهارپنج ماه پیش بود که با ما کار میکرد. امّا مثلِ اینه که دیروز بوده، نگاهش تو رویِ پیشانیش آمده بود. دماغش کوتاه بود و لبهاش کُلُفت. روهمرفته خوشگل نبود، امّا صورتِ گیرنده داشت. آدم بدش نمیآمد که باهاش رفیق بشه و دو کلام حرف بزنه. واردِ اتاق که میشد، یکجور دلگرمی باخودش میآورد. هیچوقت مُبتدی را صدا نمیزد، همیشه فُرمها را خودش تو رانکا میکرد و به اتاقِ ماشینخانه میبرد. اونوقت اتاقِمان کوچک و خفه بود، صدایِ سنگین و خفهِ حروف میآمد که تو ورسات میچیدند و یا تو گارسه پخش میکردند. زاغی که از لایِ دندانش سوت میزد، خستگی از تنِ آدم در میرفت. من یادِ سینما میافتادم. حیف که زاغی نیست تا ببینه که حالا اتاقِمان بزرگ و آبرومند شده! شاید اگر آنوقت این اتاق را داشتیم، پهلویِ ما میماند و بیخود اصفهان نمیرفت. نه، از کار روبرگردان نبود، امّا دل هم به کار نمیداد؛ انگاری برایِ سرگرمیِ خودش کار میکرد. همیشه سربهزیر و راضی بود، از کسی شکایت نداشت. آدمِ خونگرمِ سرزندهای بود. چهجوری از لایِ دندانش سوت میزد، از این آهنگهایی بود که تو سینما میزنند. همیشه یا میرفت سینما و یا سرش تو کتاب بود. خسته هم نمیشد. من فقط فیلمهایِ “جانتماکدونالد” و “دوروتیلامور” را دوست دارم. “لورل و هاردی” هم بد نیست، خوب، آدم میخنده.
اصغرآقا سرِ همین سوتزدنه بیموقعاش با اون کج افتاد و بِهِش پیله میکرد. نمیدونم چرا آدمها آنقدر خودخواهند. همین که ترقّی کردند خودشان را میبازند! پیش ازاین که صفحهبند بشه، جایِ مسیبی غلطگیرِ اتاقمان بود. میگفتیم، میخندیدیم، یکمرتبه خودش را گرفت! بیخود نیست که فرخ اسمش را “مردم آزار” گذاشته؛ آخر رفاقت که تو دنیا دروغ نمیشه. اون روز من جلویِ اصغرآقا درآمدم. واسهِ خاطر زاغی بود که بِهِش توپیدم. خدایی شد که زاغی نبود. رفته بود سیگار بخره وگرنه با هم گلاویز میشدند. من از زدوخورد و اینجور چیزها خوشم نمیاد. این نویسندهِ کوتولهِ قِناس که پنجاه مرتبه نمونهها را تغییر و تبدیل میکُنه، اون براش مایه گرفت. رفته بود چُغُلی کرده بود که خبرهایِ کتابش پُرغلط چیده میشه. از اونهاست که اگر غلط هم نباشه ازخودش میتراشه؛ من فکریم چرا زاغی قبول کرد؟ اون مالِ اتاقِ ما بود، نبایس کتابچینی قبول بکنه؛ چون حسینگابی از زیرش در رفته بود. در هر صورت، بهونه داد دست اصغرآقا. آمد بنا کرد به بدحرفی کردن. اگر زاغی بود به هم میپریدند؛ زاغی گردنکلفت بود، از اصغرآقا نمیخورد. خدایی شد که کسی برای زاغی خبرچینی نکرد؛ خوب، هردوشان رفیق ما بودند.
زاغی اصلاً آدمِ هوسبازِ دَمدَمی بود. کار زود زیرِ دلش را میزد. اونجا اصفهان باز رفت تو چاپخانه؟ امّا به حزب و اینجور چیزها گوشش بدهکار نبود. چهطور تو اعتصابِ کارگرها کشته شد؟ اون روز سرِ ناهار با عباس حرفشان شد. زاغی میگفت: “شاخت را از ما بِکش، من نمیخواهم شکار بشم؛ یک شیکم که بیشتر ندارم”. عباس جواب داد: “همین حرفهاست که کارِ ما را عقب انداخته. تا ما با هم متّحد نباشیم، حال و روزمان همین است. راه راست یکی است، هزارتا که نمیشه. پس کارگرهایِ همهجایِ دنیا از من و تو احمقترند؟” زاغی از ناهار دست کشید، یک سیگار آتیش زد. بعد زیرِلبی گفت: “شماها مردِ عمل نیستید! همهاش حرف میزنید!” چهطور شد عقیدهاش برگشت؟ اون آدمِ عشقی بود، گاس یک مرتبه به سرش زده. امّا همهِ اِشکال زاغی با دفتر سرِ سجل بود. اگر سجل نداشت، پس چهطور رفت اصفهان؟ یوسف پَرت میگفت که زاغی تو خیابانِ اسلامبول سیگارِ امریکایی و روزنامه میفروخته. اونوقت بیخود اسمِ من دررفته که صفحه میگذارم! من پیشنهاد کردم: “بچهها! چهطور براش ختم… یک مجلسِ عزا بگیریم؟ هرچی باشه از حقوقِ ما دفاع کرده، جونش را فدایِ ما کرده.” هیچکس صداش در نیامد. فقط یوسف برگشت و گفت: “خدا بیامرزدش! آدمِ یُبسی بود” کسی نخندید. من از یوسف رنجیدم؛ شوخی هم جا داره.
من دلخورم که باهاش خوب تا نکردم. بیچاره دَمَغ شد. نه، گناهِ من چی بود؟ فقط پیشِ خودش ممکن بود یک فکرهایی بکنه. اوّل بهمن گفت که “ساعت مُچیم را بیست تُمن میفروشم.”
ساعتش پنجاه تُمن چربتر میارزید. من گفتم: “توخودت لازمش داری.” گفت: “پس دَه تُمن بده، فردا بِهت پس میدم.” من نداشتم، امّا براش راه انداختم، همان شب، همهمان را به کبابیِ “حقدوست” مهمان کرد. چهارده تُمن خرجش شد. فردایِ آن روز، از اتاقِ ماشینخانه که درآمدم، یک زنِ چاق پایِ حوض وایساده بود. پرسید: “مهدی رضوانی این جاست؟” گفتم: “چه کارش دارید؟” گفت: “بِهش بگید مادرِ هوشنگ باقیِ پول ساعت را آورده.” من شستم خبردار شد که ساعتش را فروخته. گفتم: “مگه ساعتش را فروخت؟” گفت: “چه جوانِ نازنینی! خدا به کسوکارش ببخشه! از وقتی که پسرم مسلول شده و تو شاهآباد خوابیده، هر ماه بهش کمک میکنه.” واردِ اتاق شدم نگاه کردم ساعت به مُچِ زاغی نبود. بِهِش گفتم: “مادرِ هوشنگ کارِت داره.” رفت و برگشت، دَه تُمنِ منو پس داد. ازش پرسیدم: “هوشنگ کیه؟” آه کشید و گفت: “هیچی رفیقم.” خدا بیامرزدش! چه آدمِ رفیقبازی بود!… من نمیدونم چیه… امّا یک چیزی آزارم میده… چیچی را نمیدونم؟ نمیدونم راستی دردناکه یا نه… آیا میتونم یا نه؟… نمیدونم نه اون نباید بمیره. نباید… نباید… نباید… . خسته شدم. امّا رفیقش نباید بدونه که اون مُرده. روزِ جمعه میرم شاهآباد، مادرِ هوشنگ را تو آسایشگاه پیدا میکنم. بِهِش حالی میکنم. نه، باید جوری به هوشنگ کمک کنم که نفهمه. آدمِ سِلی خیلی دلنازک میشه و زود بِهِش برمیخوره. لابد از سیاهیِ سُرب مسلول شده… رفیقِ زاغی است. باید کُمکش کنم. از زیرِ سنگ هم که شده درمیارم… اضافهکار میگیرم… نمیدونم میتونم گریه کنم یا نه… نمیدونم… اوه… اوه… چه بده! باید جلویِ اشکم را بگیرم. برای مَرد بده… صورتم تَر شده… باید نفسِ بلند بکشم.
این دفعه دیگه پَشه نیست. شِپشه. تو تیرهِ پُشتم راه میره. وُول میزنه. رفت بالاتر. این سوغاتِ کبابیِ “حقدوسته” که با خودم آوردم. بیخود پُشتم را خاراندم، بهتر نشد. لاکردار جاش را عوض کرد. دیشب تو چلوش ریگ داشت و مُسمایِ بادنجانش هم نپخته بود. بعد هم تُکِ چاقو فرو رفت سرانگشتم. حالا که به فکرش افتادم بدتر شد. این حقدوست هم خوب دندونِ ما را شمرده! اگر عباس به دادم نرسیده بود از پا درمیآمدم، دستِ خودم نبود، پَکر بودم. همین که دید حالم سرِ جاش نیست، منو با خودش برد. دیگه چیری نفهمیدم. یکوقت به خودم آمدم دیدم تو خانهِ عباس هستم. فردا خجالت میکشم تو رویِ عباس نگاه کنم… چه کثیف! همهاش قی کرده بودم… آه چه بده!… خوب، کاه از خودت نیست، کاهدون که از خودته! هی میگفتم “به سلامتی گشت” و گیلاس را سَرمیکشیدم. اختیار از دستم در رفته بود. این سفر باید هوایِ خودم را داشته باشم. عباس مهماننوازی را در حقِّ من تمام کرد. انگشتم که خون میآمد شُست و تنتوریُد زد. بعد منو آورد تا دمِ خانه رساند. امّا جوان با استعدادیه، چه خوب ویلون میزنه! خواست برام ویلون بزنه، من جلوش را گرفتم: “نه، نه، رفیقمان کُشته شده، ویلونت را کنار بگذار. به احترامِ اون هم که شده نباید چند وقت ویلون بزنی. چون ما همهِمان عزا داریم.” اگه ویلون میزد من گریه میکردم.
ازاین خبرهمهِ بچهها تکان خوردند. حتّی علیمبتدی اشک تو چشمش پُر شد، دماغش را بالا کشید و از اتاق بیرون رفت. فقط مسیبی بود که کَکَش نمیگزید. مشغولِ غلطگیری بود. سایهِ دماغش را چراغ به دیوار انداخته بود. من کُفرم بالا آمد. به مسیبی گفتم: “آخر رفاقت که دروغ نمیشه. این زاغی پونزده روز با ما کار میکرد. برایِ خاطرِ ما خودش را به کُشتن داد، از حقوقِ ما دفاع کرد.” به رویِ خودش نیاورد، از یوسفگوادرات خواست. میدونم چه فکری میکرد. لابد تو دلش میگفت: “شماها نَفَستان ازجایِ گرم درمیاد. اگه از کارم وابمانم، پس کی نونِ بچّهها را میده، بر پدرِ این زندگی لعنت!” بر پدرِ این زندگی لعنت!
فردا باید لباسم را عوض بکنم، دیشب همه کثیف و خونآلود شده… بلکه شکوفه برای بچّه گربهاش که زیرِ رختِخواب خفه شد، گریه میکرد… چرا هنوز سَرِ درختِ کاج تکان میخوره؟ پس نسیم میاد… امروز تَرکبندِ دوچرخهِ یوسف به درخت گرفت و شکست. به لبهایِ یوسف تبخال زده بود. گوادرات… دیروز هفتا بُطر لیموناد خوردم، بازهم تشنهام بود! نه حتماً غلطِ مطبعه بوده. یعنی فردا تو روزنامه تکذیب میکنند؟
خوب. من پیرهن سیاهم را میپوشم. چرا عباس که چشمش لوچه، بِهِش “عباس لوچ” نمیگَند؟ گوادرات… گو-واد-رات… گو-وادرات… فردا روزنامه… پیرهن سیاهم… فردا…
تیر ماه ۱۳۲۵