طلب آمرزش
طلب آمرزش
صادق هدایت
بادِ سوزانی كه میوزید، خاكوشنِ داغ را مخلوط میکرد و بهصورتِ مسافران میپاشید. آفتاب میسوزاند و میگداخت. آهنگِ یكنواختِ زنگهایِ آهنین و برنجی شنیده میشد كه گامهایِ شُتران با آنها مُرتّب شده بود. گردنِ شترها لنگر برمیداشت، از پوزهِ اَخمآلود و لوچهِ آویزانِ آنها پیدا بود كه از سرنوشتِ خودشان ناراضی هستند.
كاروان خیلی آهسته در میانِ گَردوغُبار از میانِ راهِ خاكآلودِ خاكستریرنگ میگُذشت و دور میشد. چشماندازِ اطرافِ بیابان، خاكستریرنگ و شنزارِ بیآبوعَلف بود كه تا چشم كار میكرد، رویِ هم موج میزد و بعضی جاها بهشكلِ پُشتههایِ كوچك دو طرف جاده مُمتد میشد. فرسنگها میگذشت بدونِ اینكه یك درختِ خُرما این منظره را تغیییر بدهد، هر جا در چالهای یك مُشت آبِ گندیده بود، دورِ آن خانوادهای تشكیل شده بود. هوا میسوزاند، نَفَسِ آدم پسمیرفت، مثلِ اینكه واردِ دالانِ جهنم شده باشند. سیوشش روز بود كه كاروان راه میپیمود، دهنها همه خُشك، تنها رنجور، جیبها تُهی، پولِ مسافران مانندِ برف جلویِ تابشِ آفتابِ عربستان بُخار میشد.
ولی امروز وقتیكه سردستهِ مَكّاریها رویِ “تپّه سلام” رفت و از زُوّار انعام گرفت، گُلدستههایِ طلائی نمایان گردید و همهِ مسافران صلوات فرستادند، مثلِ این بود كه جانِ تازهای به كالبُدِ رنجورشان دمیده شد. خانمگُلین و عزیزآغا با چادرهایِ عبائیِ بورِ خاكآلود از قزوین تا اینجا در كَجاوه تكان میخوردند. هر روزی بهنظرشان یكسال میآمد، عزیزآغا خوردوخمیر شده بود، امّا با خودش میگفت: “خیلی خوبَست، چون برایِ زیارت میروم.”عربِ پابرهنهای با صورتِ سیاه و چشمهایِ دریده و ریشِ كوسه، زنجیرِ كُلُفتِ آهنین در دست داشت و به رانِ زخمِ قاطر میزد و گاهی برمیگشت و صورتِ زنها را یكییكی برانداز میکرد. مَشدیرمضانعلی كه مردِ آنها بود، با حسینآقا ناپسریِ عزیزآغا در دولنگه كجاوه نشسته بود و با دقّت پولهایش را میشمرد.
خانمِگُلین رنگپریده، پردهِ میانِ كجاوهِ خودشان را پس زد، سَرش را تكان داد و به عزیزآغا كه در لنگهِ دیگر نشسته بود گفت: “از دور كه گُلدسته را دیدم، روحَم پرواز كرد. بیچاره شاباجی قسمتَش نبود.”
عزیزآغا كه با دستِ خال كوبیده، بادزَن در دست، خودش را باد میزد، جواب داد: “خدا بیامرزدش، هر چه باشد ثوابكار بود. امّا چطور شد كه اِفلیج شده بود؟”
با شوهرش دعوا كرد، طلاق و طلاقكشی شد. بعد هم تُرشیِ پیاز خورد، صبح از نصفِ تنهاش افلیج شد. هر چه دوا درمان كردیم، خوب نشد. من با خودم آوردَمَش تا حضرت شفایش بدهد.”
– “لابد تكانِ راه برایَش خوب نبوده.”
– “امّا روحش رفت به بهشت. آخر زُوّار همانوقت كه نیّت میکند و راه میاّفتد اگر بمیرد آمرزیده شده.”
– “هر وقت این تابوتها را میبینم، تَنَم میلرزد. نه، من میخواهم كه تویِ حَرَم بروم، دردِ دلم را با حضرت بكُنم. بعد هم یك كَفَن برایِ خودم بخَرم، آنوقت بمیرم.”
– “دیشب شاباجی را خواب دیدم. دور از حالا، شما هم بودید. در باغِ سبزِ بزرگی گَردش میكردیم. یك سیّدِ نورانی با شالِ سبز، عبایِ سبز، عمّامهِ سبز، قبایِ سبزِ، نعلینِ سبز، جلویِ ما آمد. گفت: خوش آمدید صفا آوردید. بعد با انگشتش یك عمارتِ سبزِ بزرگ را نشان داد و گفت: بروید خستگیتان را در بكنید. آنوقت از خواب پریدم.”
– “خوشا به سعادتش!”
قافله با جنجال میرفت و چاووش آن جلو میخواند: “هر كه دارد هوسِ كربوبلا، بسمالله، هر كه دارد سرِ همراهیِ ما بسمالله.”
دیگری جواب میداد: “هر كه دارد هوسِ كربوبلا خوش باشد،”
باز اوّلی میخواند: “چه كربلاست كه آدم بههوش میآید، هنوز نالهِ زینب بهگوش میآید.”
دوباره دوّمی جواب میداد: “چه كربلاست، عزیزان خدا نصیب كند، خدا مرا بهفدایِ شهِ غریب كند.”
چاووش اوّلی بیرقَش را بهحركت میآورد و بهفریادِ بلند میخواند: “بریده باد زبانی نگوید این كلمات! كه بر حبیبِ خدا ختمِانبیا صلوات، به یازده پسرانِ علی ابوطالب، بهماهِ عارضِ هریك جدا جدا صلوات” و در آخرِ هر شعر تمامِ زوّار دستهجمعی صلواتِ بلند میفرستادند.
گنبدِ طلائیِ باشكوهی با منارههایِ قشنگَش پدیدار شد و گنبدِ آبیِ دیگری قرینهِ آن نمایان گردید، كه میانِ خانههایِ گلی مثلِ وصلهِ ناجور بود. نزدیكِ غروب بود كه كاروان واردِ خیابانی شد كه دو طرفش دیوارهایِ خرابه و دكانهایِ كوچك بود. در اینجا ازدحام مَهیبی برپا شد: عربهایِ پاچهورمالیده، صورتهایِ احمق فینهبهسر، قیافههایِ آبزیرِكاهِ عمّامهای با ریشها و ناخنهایِ حنابسته و سَرها تراشیده، تسبیح میگردانیدند و با نَعلین و عَبا و زیرشلواری قدم میزدند. زبانِ فارسی حرف میزدند، یا تُركی بلغور میکردند، یا عَربی از بیخِ گلو و از تویِ رودههایشان در میآمد و در هوا غُلغُل میزد. زنهایِ عرب با صورتهایِ خالكوبیدهِ چِرك، چشمهایِ واسوخته، حلقه از پرّهِ بینیشان گذرانده بودند. یكی از آنها پستانِسیاهش را تا نصفه در دهنِ بچّهِ كثیفی كه در بَغَلش بود، فرو كرده بود.
این جمعیت به انواعِ گوناگون جلبِ مشتری میکرد: یكی نوحه میخواند، یكی سینه میزد، یكی مُهر و تسبیح و كَفنِ مُتبرك میفروخت، یكی جِن میگرفت، یكی دعا مینوشت، یكی هم خانه كرایه میداد. جهودهایِ قبا دراز از مسافران طلا و جواهر میخریدند.
جلویِ قهوهخانهای، عَربی نشسته بود، انگشت در بینیََش كرده بود و با دستِ دیگرش چركِ لایِ انگشتهایِ پایش را در میآورد و صورتَش از مگس پوشیده شده بود و شِپش از سَرش بالا میرفت. كاروان كهایستاد، مَشدیرمضان و حسینآقا جلو دویدند، كمك كردند، خانمگلین و عزیزآغا را از كجاوه پائین آوردند. جمعیتِ زیادی به مسافران هجوم آورد. هر تكّه از چیزهایِشان به دستِ یكنفر بود و آنها را بهخانهِ خودشان دعوت میکردند. ولی در این میان عزیرآغا گُم شد. هرچه دنباش گشتند، از هر كه پرسیدند بیفایده بود.
بالاخره، بعداز آنكه خانمگلین و حسینآقا و مشدیرمضان یك اطاقِ كثیفِ گِلی از قرارِ شبی هفتروپیه كرایه كردند، دوباره به جستجویِ عزیزآغا رفتند. تمامِ شهر را زیرِ پا كردند. از كفشدار و از زیارتنامه خوانها یكییكی سراغِ عزیزآغا را به نامونشانی گرفتند. اثری از او بهدست نیامد. آخرِ وقت بود، صحن كمی خلوت شد. خانمگلین برای نُهمین بار داخلِ حرم شد و دید كه دستهای زن و آخوند دورِ زنی گِرد آمدهاند كه بهقُفلِ ضَریح چسبیده، آنرا میبوسد و فریاد میزند: “یا امامحسین جونم، بهدادم برس! سرازیریِ قبر، روزِ پنجاههزار سال، وقتیكه همهِ چشمها میرود رویِ كاسهِ سرهاشان، چه خاكی بهسرم بریزم؟ بهفریادم برس! بهفریادم برس! توبه، توبه، غلط كردم، مرا ببخش!”
هرچه از او میپرسیدند مگر چه شده، جواب نمیداد. بالاخره پس از اصرارِ زیاد گفت: “من یك كاری كردهام، میترسم سیّدالشّهدا مرا نبخشد.”
همین جمله را تكرار میکرد و سیلِ اشك از چشمانَش سرازیر بود. خانمگُلین صدایِ عزیزآغا را شناخت، جلو رفت. دست او را كشید برد در صَحن و بهكمك حسینآقا او را به خانه بردند، دورش جمع شدند. بعد از آنكه دو تا چائیشیرین بهاو دادند و یك قلیان برایَش چاق كردند، عزیزآغا شرط كرد كه حسینآقا از اطاق بیرون برود تا سرگُذشتِ خودش را نقل كند. حسینآقا كه از در بیرون رفت، عزیزآغا قلیان را جلو كشید و اینجور شروع كرد:
گلینخانم جونم، میدانی كه وقتی من به خانهِ گداعلی خدابیامرز رفتم، سهسال ما همچنین زندگی كردیم كه سكینهسلطان سركوبِ گداعلی را سرِ شوهرش میزَد. گداعلی مرا میپرستید و رویِ سَرش میگُذاشت. ولی در این مدّت، من آبستن نشدم، برای همین بود كه شوهرم حاشاوالله كشتیارم شد كه من بچّه میخواهم، هر شب تنگِ دلم مینشست و میگفت: این بدبختی را چه بكنم؟ اُجاقم كور است. من هرچه دواودرمان كردم، دعا گرفتم، آخرش بچّهام نشد تا اینكه یكشب گداعلی پیشِ من گریه كرد و گفت: اگر تو رضایت بدهی، یك صیغه میگیرم، برایِ اینكه خدمت خانه را بكُند و بعد از آنكه بچّه پیدا كردم، طلاقش میدهم و تو بچّه را وجهِ فرزندی بزرگ میکنی. من هم گولِ آن خدابیامرز را خوردم و گفتم: چه عیبی دارد! خودم اینكار را بهگردن میگیرم. فردایِ همانروز چادر كردم، رفتم خدیجه دخترِ حسنماستبند را كه زشت و سیاه و آبلهرو بود، برایِ شوهرم خواستگاری كردم. وقتیكه خدیجه واردِ خانهمان شد، سرتاپایش را ارزن میریختی پائین نمیآمد، اگر دماغش را میگرفتی جونش در میرفت. خوب، من خانمِ خانه بودم، خدیجه هم كار میکرد، دیزی بار میگذاشت، خانم، یكماه نگذشت كه آبی زیرِ پوستش رفت، استخوان تركانید و شكمش گوشتِ نو بالا آورد. آنوقت زد و آبستن شد. خوب دیگر معلوم بود خدیجه پیازش كونه كرد. شوهرم همهِ حواسش پیشِ او بود.اگر چِلّهِ زمستان آلبالو ویار میکرد، گداعلی از زیرِ سنگ هم شده بود برایش میآورد. من شده بودم سیاهبخت و سیاهروز! هر شب كه گداعلی خانه میآمد دستمالِ هِلوگِل را اطاقِ خدیجه میبرد و من هم از صدقهِ سرِ او زندگی میکردم. خدیجه دخترِ حسنماستبند كه وقتی واردِ خانهِ ما شد، یك لنگه كفشش نوحه میخواند و یكیش سینه میزد، حالا به من تكبُّر میفروخت. آنوقت پشتِ دستم زدم و فهمیدم كه عجب غلطی كردهام.
خانم، نُه ماه من دندان رویِ جگر گذاشتم و جلویِ دروهمسایه با سیلی رویِ خود را سُرخ نگه میداشتم. امّا روزها كه شوهرم خانه نبود، خدیجه را خوب میچزاندم. خاك برایَش خبر نبُرد، پیشِ شوهرم به او بُهتان میزدم، میگفتم: سرِ پیری عاشقِ چشمِ وَزَغ شُدی! تو اصلاً بچّهات نمیشود. این تُخمِ مول است. خدیجه از مَشدیتقیِ قاشقتَراش آبستن است، خدیجه هم برایِ من انگشت تویِ شیر میزد و پیشِ گداعلی برایم مایه میگرفت. چه دردِ سرتان بدهم؟ هر روز خانهمان اَلَمشنگهای بهپا بود كه نگوونشنو. همهِ همسایهها از دستِ دادوبیدادِ ما بهعذاب آمده بودند. من دلم مثلِ سیروسركه میجوشد كه مبادا بچّه پسر باشد. رفتم سَركتاب باز كردم، جادوجنبل كردم، خدا به دور، انگاری كه خدیجه گوشتِ خوك خورده بود، جادو بِهِش كارگر نمیشد. روزبهروز گُندهتر میشد؛ تا اینكه سرِ نُه ماه و نُه روز و نُه ساعت و نُه دقیقه، خدیجهخانم زایید، آنهم چه؟ یك پسر.
خانم، من تو خانهِ شوهرم شدم سكّهِ یك پول! نمیدانم خدیجه مُهرهِ مار با خودش داشت، یا چیز بهخوردِ گداعلی داده بود. خانم جون، قربانِتان، همین زنیكه شرنده را كه خودم رفتم از محلّهِ پنبهریسه آوردم، دندانم را شُمُرده بود. روبهرویِ شوهرم بهمن گفت: عزیزآغا، بیزحمت من دستم نمیرسد، كهنههایِ بچّه را بشورید. این را كه گفت من آتشی شدم، روبهرویِ گداعلی هرچه از دهنَم درآمد به خودش و بچّهاش گفتم، به گداعلی گفتم مرا طلاق بده، امّا آن خدابیامرز دستهایِ مرا ماچ میكرد، میگفت: چرا اینجور میكنی؟ میترسم شیرِ اعراض دهنِ بچّه بگذارد. تو همینقدر بگذار بچّه راه بیفتد، آنوقت خدیجه را طلاق میدهم. امّا دیگر از زورِ خیالات خوابوخوراك نداشتم. تا اینكه خدایا توبه، برایِ اینكه دلِ خدیجه را بسوزانم، یكروز همینكه رفت حمّام و خانه خلوت شد، من هم رفتم سرِ گهوارهِ بچّه، سنجاقِ زیرِ گلویم را كشیدم. رویم را برگردانیدم و سنجاق را تا بیخ تویِ مَلاجِ بچّه فرو كردم. بعد هولَكی از اطاق بیرون دویدم. خانم، این بچّه دو شب و دو روز زبان به دهن نگرفت. هر فریادی كه میزد، بندِ دِلَم پاره میشد. هرچه برایش دعا گرفتند، دوا و درمان كردند بیخود بود. روزِ دوّم عصر مُرد.
خوب پیدا بود، خدیجه و شوهرم برایِ بچّه گریه كردند، غُصّه خوردند، امّا من مثلِ این بود كه رویِ جگرم آبِخُنك ریختند، با خودم گفتم: اقلاً حسرتِ پسر بهدِلِشان ماند! دو ماه از این بین گذشت، دوباره خدیجه آبستن شد. این دفعه نمیدانستم چه خاكی بهسرم كُنم. خانم، به همان شازدهحسین قَسم كه از زورِ غُصّه دو ماه بیهوش و بیگوش، ناخوش بستری شدم. سرِ نُه ماه خدیجه یك پسرِ دیگر تركمون زد و دوباره عزیزِ نازنین شد. گداعلی برای بچّه جانَش درمیرفت. خدا به قومِ موسی دستغاله داده بود، به او هم یك پسرِ كاكُلزَری! دو روز خانه نشست و بچّهِ قنداقی را مثلِ دستهِ هونگ جلوش گذاشته بود و تماشا میكرد. باز همان آش و همان كاسه! خانم، این دستِ خودم نبود نمیتوانستم هوُو و بچّهاش را ببینم، یكروز خدیجه دستَش بند بود، ایز گُم كردم، باز سنجاقِ زیرِ گلویم را كشیدم و تویِ ملاجِ بچّه فروكردم. این بچّه هم بعد از یك روز مُرد. معلوم بود، باز شیون و واویلا راه افتاد. این دفعه نمیدانید چه حالی بودم، از یكطرف قند تویِ دلم آب كرده بودند كه داغِ پسر را به دلِ خدیجه گذاشتم، از طرفِ دیگر فكر میكردم كه تا حالا دو تا خون كردهام. برایِ بچّه زبان گرفته بودم تو سر میزدم، گریه میكردم، آنقدر گریه كردم كه خدیجه و گداعلی دِلِشان به حالِ من سوخت و تعجب كرده بودند كه من چهقدر بچّهِ هوُو را دوست داشتهام. امّا این گریهها برایِ خاطرِ بچّه نبود، برایِ خودم بود، برایِ روزِ قیامت، فشارِ قبر. همان شب شوهرم بهمن گفت: پس قسمت نبوده كه من بچّهدار بشوم. میبینی كه بچّههایم پا نمیگیرند و میمیرند. سرِ چلّه نكشید كه باز هم خدیجه آبستن شد و شوهرم برایِ اینكه بچّهاش بماند، نذرونیازی نبود كه نكرد. نذر كرد كه اگر بچّه دختر شد، او را به سادات بدهد، و اگر پسر شد، اسمش را حسین بگذارد، و موهایِ سرش را تا هفتسال نچیند، بعد به وزنِ آن طلا بگیرد و با بچّه برود كربلا. سرِ هشتماه و دهروز خدیجه پسرِ سوّمی را زایید. امّا ایندفعه مثلِ چیزی كه بهدلش اثر كرده بود، آنی از بچّه مُنفك نمیشد. من هم دو دل بودم كه سوّمی را هم بكُشم یا اینكه كاری بكُنم كه گداعلی خدیجه را طلاق بدهد. امّا همهِ اینها خیالاتِ خام بود. خدیجه، باز كیابیایِ خانه و كدبانو شده بود. با دُمش گردو میشكست و هر دَم تویِ دِلَم واسرنگ میرفت. به من فرمان میداد و بالایِ حرفش هم حرفی نبود. تا اینكه بچّه چهارماهَش تمام شد. هر شب و هر روز استخاره میكردم كه بچّه را بكُشم یا نكُشم. تا اینكه یكشب با خدیجه دعوایِ سختی كردم و با خود عهد كردم كه سرِ حسینآقا را زیرِ آب بكُنم. دو روز كشیك كشیدم، روزِ دوّم بود، خدیجه رفت از عطاریِ سرِ كوچه گُلِ بنفشه بخرد. من دویدم تویِ اطاق، بچّه را كه خواب بود از تویِ ننو برداشتم، سنجاقِ را از زیرِ گلویم كشیدم. امّا همینكه آمدم سنجاق را تویِ پیشانیَش فرو بكُنم، بچّه از خواب پرید و عوضِ اینكه گریه كند، تو رویَم خندید. خانم، نمیدانید چه حالی شدم. دستم بیاختیار پایین اُفتاد. دلم نیامد، خوب هرچه باشد، راستراستی دلم از سنگ كه نبود. بچّه را سرِ جایش گذاشتم و از اطاق بیرون دویدم، آنوقت با خودم گفتم: خوب، تقصیرِ بچّه چیست؟ دود از كُنده بلند میشود. باید مادرش را نِفله بكُنم تا آسوده شَوم. خانم، حالا كه برایِ شما میگویم تنم میلرزد. امّا چه بكُنم؟ همهاش بهگردنِ شوهرِ آتشبهجانگرفتهام بود كه مرا دستنشاندهِ یك دخترِ ماستبند كرد. خدایا خاك برایَش خبر نَبَرد.
از كُركِ گیسِ خدیجه دُزدیدم بُردم برایِ ملّاابراهیمِ جُهود كه تو محلّهِ راهچمان بنام بود، برایَش جادو كردم، نَعل تویِ آتش گذاشتم، مُلاابراهیم سهتومان از من گرفت كه او را دُنبهگُداز بكند، به من قول داد كه سرِ هفته نمیكِشد كه خدیجه میمیرد. امّا نشانبهآننشانی كه یك ماه گذشت، خدیجه مثلِ كوهِ اَحَد روزبهروز گُندهتر میشد! خانم، من اعتقادم از جادووجنبل و اینجور چیزها سُست شد. یكماه بَعد، اوّلِ زمستان بود كه گداعلی سخت ناخوش شد، بهطوریكه دو مرتبه وصیّت كرد و سهبار تُربت حَلقَش كردیم. یكشب كه حالِ گداعلی خیلی بههم خورده بود، من رفتم بازار از عطاری داراشكِنه خریدم، آوردم خانه، ریختم تویِ دیزیِ آبگوشت، خوب بههم زدم و سَرِ بار گذاشتم. برایِ خودم حاضری خریده بودم، آنرا دُزدكی خوردم، سیر كه شدم، رفتم اطاقِ گداعلی. دو مرتبه خدیجه بهمن گفت كه دیر وقت است، برویم شام بخوریم. امّا من جوابش دادم كه سَرم دَرد میكند. امشب میل ندارم، سَرِ دلم خالی باشد بهتر است.
خانم، خدیجه شامِ اوّل و آخری را خورد و خوابید. من رفتم پُشتِ در، گوش ایستادم، صدایِ نالهاش را میشنیدم. امّا چون هوا سرد بود و دَرها بسته بود، صدایش بیرون نمیآمد. تمامِ شب را من به بهانهِ پرستاری پیشِ گداعلی ماندم. نزدیكِ صبح بود دوباره ترسانولرزان رفتم از پُشتِ در گوش دادم، صدایِ گریهِ بچّه میآمد. امّا جرأت نكردم در را باز كُنم. برگشتم پیشِ گداعلی. خانم، نمیدانید چه حالی بودم! صبح كه همه بیدار شدند، رفتم درِ اطاقِ خدیجه را باز كردم، دیدم خدیجه مثلِ زغال سیاه شده مُرده، و از بسكه تَقَلّا كرده بود، لحافودُشك هر كدام یك طرف افتاده بود. من او را رویِ دشك كشانیدم، لحاف را رویش انداختم، بچّه گریه و ناله میكرد. از اطاق بیرون آمدم، رفتم دَمِ حوض دستم را آب كشیدم. بَعد گریهكنان و توسرزنان خبرِ مرگِ خدیجه را برایِ گداعلی بُردم.
هر كه از من میپرسید خدیجه از چه مُرد، میگفتم: چند وقت بود كه برای آبستنی دوا و درمان میکرد، وانگهی، زیاد چاق شده بود، شاید سكته كرده. كسی هم به من شك نیاورد، امّا من خودم را میخوردم و با خودم میگفتم: آیا این من هستم كه سه تا خون كردهام؟ از صورتِ خودم كه در آینه میدیدم میترسیدم. زندگی به من حرام شده بود، روضه میرفتم، گریه میكردم، به فقیرفُقَرا پول میدادم، امّا دِلم آرام نمیگرفت. یادِ روزِ قیامت، فشارِ قبر و نَكیرومُنكِر كه میاُفتادم خدا میداند چه حال میشدم. آنوقت بهخیالم رسید كه برَوَم در كربلا مجاور بشوم و چون گداعلی نَذرِ پسرش كرده بود، كه با او برویم به كربلا بیمیل نبود كه برویم، امّا همیشه بهانه میتراشید، ایندستآندست میكرد، میگفت: سالِ بعد میرویم به مشهد. چون آن صفحاتِ ناخوشی آمده است و همینطور پُشتِگوش میانداخت، تا اینكه او هم عُمرش را داد به شما. امسال من كلاهم را قاضی كردم، همهِ دارائیِ گداعلی را فروختم، پولِ نقد كردم، چون خودش وصیّت كرده بود. و این بود كه وقتِ حركت، شما و مشدیرمضان را نشانی دادند و از قزوین با هم حركت كردیم، و این جوانی كه با من است و مرا ننهِ خودش میداند، همان حسینآقا پسرِ خدیجه است. گفتم از اطاق بیرون برود تا حكایتم را نشنود.
همه مات به سرگذشتِ عزیزآغا گوش میدادند. بعد اَشك در چشمش پُر شد و گفت: حالا نمیدانم خدا از سرِ تقصیرم میگذرد یا نه؟ روزِ قیامت حضرت شفاعتم را میکند یا نه؟ خانم، چندین و چند سال است كه من این آرزو را داشتم تا دردِ دلم را به كسی بگویم: حالا كه گفتم، انگاری كه آب رویِ آتش ریختند. امّا روزِ قیامت…
مَشدیرمضانعلی خاكسترِ تَهِ چُپُقش را تكان داد و گفت: خدا پدرت را بیامُرزد، پس ما برایِ چه اینجا آمدهایم؟ سهسال پیش من در راهِ خراسان سورچی بودم. دو نفر مسافرِ پولدار داشتم، میانِ راه كالسكهِ چاپاری شكست، یكی از آنها مُرد، آن یكی دیگر را هم خودم خَفه كردم، و هزار و پانصد تومان از جیبش در آوردم. چون پا به سن گذاشتهام، امسال به خیال افتادم كه آن پول حَرام بوده، آمدم به كربلا آن را تطهیر كنم. همین امروز آن را بخشیدم به یكی از عُلما، هزار تومانش را به من حلال كرد. دو ساعت بیشتر طول نكشید، حالا این پول از شیرِ مادر به من حلالتر است.
خانمگُلین قلیان را از دستِ عزیزآغا گرفت، دودِ غلیظی از آن درآورد و بعد از كمی سكوت گفت: همین شاباجی كه همراهِ ما بود، من میدانستم كه تكانِ راه برایش بد است. استخاره هم كرده بودم. بد آمده بود. امّا با وجودِ این آوردمش. میدانید این ناخواهریِ من بود، شوهرش عاشقِ من شد، مرا هوُو بُرد سرِ شاباجی. من از بسكه تویِ خانه بهاو هولوتكان دادم، افلیج شد، بعد هم در راه او را كُشتم تا ارثِ پدرم بهاو نرسد!
عزیزآغا از شادی اَشك میریخت و میخندید، بعد گفت: پس…پس شما هم…
خانمگُلین همینطوركه پُك به قلیان میزد گفت: مگر پایِ منبر نشنیدی. زوّار همانوقت كه نیّت میکند و راه میافتد، اگر گناهش بهاندازهِ برگِ درخت هم باشد، طَیّب و طاهر میشود.
بازگشت به برگه اصلی نوشتههای صادق هدایت
بهگفتهٔ آیتی و اکبری، هدایت حسادت و پیامدهای آن را به خوبی در داستان نشان داده است و این احساس نه تنها مضمون اصلی داستان است، بلکه مهمترین نقش را در پیشبرد خط سیر داستان ایفا میکند. آنها تلاقی حسادت و شرمساری در پایان داستان را قابل توجه دانستهاند.