محلل
محلل
صادق هدایت
چهار ساعت بهغروب مانده، پسقلعه در میانِ كوهها سُوتو كُور مانده بود. جلویِ قهوهخانهِ كوچكی تُنگهایِ دوغ و شربت و لیوانهایِ رنگبهرنگ رویِ میز چیده بودند. یك گرامافون فَكَستنی با صفحههایِ جِگرخراشش آنجا رویِ سَكّو بود قهوهچی با آستینِ بالازده سماور مِسوار را تكان داد، تُفالهِ چائی را دور ریخت، بعد پیتِ خالیِ بنزین را كه دستهِ مَفتولی به آن انداخته بودند برداشته بهسمتِ رودخانه رفت.
آفتاب میتابید، از پائین صدایِ زمزمهِ یكنواختِ آب كه در تهِ رودخانه رویِهم میغلطید و حالتِ تروتازه بهآنجا داده بود، شنیده میشد. رویِ یكی از نیمكتهایِ جلویِ قهوهخانه، مردی با لنگِ نمزده رویِ صورتَش دراز كشیده و آجیدههایش را جُفت كرده، پهلویَش گذاشته بود. رویِ نیمكتِ قرینهِ آن، زیرِ سایهِ درختِ توت، دو نفر پهلویِ هم نشسته و بدونِ مقدّمه دل داده و قلبه گرفته بودند. بهطوری چانهشان گرم شده بود كه بهنظر میآمد سالهاست یكدیگر را میشناسند.
مَشهدیشهبازِ لاغر، مافَنگی با سبیلِ كُلُفت و اَبروهایِ بههمپیوسته، گوشهِ نیمكت كِز كرده، دستِ حنابستهاش را تكان میداد و میگفت: «دیروز رفته بودم مُرغمحلّه (مُغمحلّه؟) پیشِ پسردائیم، آنجا یك باغچه دارد. میگفت پارسال سی تومان مُك آلوچه زردآلویِ باغَش را فروخت. امسال سرما زده، همهِ سردرختیها ریخته، بهیك حال و زاریاتی بود. زنش هم بعد از ماهِ مُبارك تا حالا بستری اُفتاده، كُلّی مخارج رویِ دستش گذاشته.»
آمیرزا یداالله عینكَش را جابهجا كرد، با تفنُّن چُپُق میکشید، ریشِ جوگندمیَش را خاراند و گفت: «اصلاً خیروبَرَكَت از همه چیزها رفته.»
شهباز سَرَش را از رویِ تصدیق تكان داد و گفت: «قربانِ دَهَنَت. انگار دورهِ آخرِ زمان است. رسمِ زمانه برگشته. خدا قسمت كند، بیستوپنجسالِ پیش در خراسان مجاور بودم. روغن یكمَن دوعباسی بود، تخممرغ میدادند ده تا صد دینار. نانِ سنگگ میخریدیم بهبلندیِ یك آدم. كِی غُصّهِ بیپولی داشت؟ خدا بیامُرزد پدرم را یك الاغِ بَندری خریده بود. با هم دوتركه سوار میشدیم. من بیست سالَم بود، تویِ كوچه با بچّههایِ محلّهمان تیلهبازی میکردم. حالا همهِ جوانها از دِل و دماغ میافتند، از غورِگی مویز میشوند، باز هم قربانِ دورهِ خودمان، بهقولِ آن خدا بیامرز: اگر پیرم و میلرزم، بهصد تا جوان میارزم.»یداالله پُك زد بهچُپُقَش، گفت: «سالبهسال دریغ از پارسال!»
شهباز گفت: «خدا همهِ بندههایِ خودش را عاقبتبهخیر كند.»
یداالله قیافهِ جدّی بهخودش گرفت: «بهجانِ خودت یكوقت بود در خانهِمان سی نفر نانخور داشتیم، حالا بهفكریم روزی یكریال پولِ توتون و چائیآم را از كجا گیر بیاورم، دو سال پیش سه جا معلّمی میكردم، ماهی هشت تومان در میآوردم. همین پریروز كه عیدِ قربان بود رفتم خانهِ یكی از اعیان كه پیشتر معلّمِ سرخانه بودم. بهمن گفتند كه بروم دُعا برایِ گوسفند بخوانم، قصّابِ بیمُروّت حیوانِ زبانبسته را بُلند كرد بهزمین كوبید. داشت كاردش را تیز میکرد، حیوان تَقلّا كرد، از زیرِ پایش بلند شد. نمیدانم چه رویِ زمین بود، دیدم چشمَش تركیده، اَزِش خون میریخت. دِلم مالش رفت، بهبهانهِ سَردرد برگشتم، همهِ شب هِی كلّهِ خونآلودِ گوسفند جلویِ چشمم میآمد. آنوقت از دَهنم در رفت كُفر گفتم، كُفر خیال كردم … نه زبانم لال، در خوبیِ خدا كه شكّی نیست، امّا این جانورانِ زبانبسته، گناه دارد. خدایا، پروردگارا، تو خودت بهتر میدانی، هر چه باشد انسان محلِّ نسیان است.
آمیرزا یداالله لَختی بهفكر فرو رفت، دوباره گفت: «آره، اگر میتوانستم هر چه تو دلم هست بگویم…! آخر نمیشود همه چیز را گفت. استغفُرلله زبانم لال.»
شهباز مثلِ اینكه حوصلهاش سررفت گفت: «برو فكرِ نان كُن که خربزه آب است.»
میرزا یداالله با بیمیلی گفت: «آره، از دستِ ما چه بر میآید؟ از اوّل دنیا همینطور بوده.»
شهباز گفت: «ما دیگر اَزِمان گذشته، بهقولِ مَردِم پاتیلِمان در رفته، از بیكَفَنی زنده ماندهایم. چه حُقّههائی كه در این دنیایِ دون نزدیم، یكوقت تهران دُكّانِ بقّالی داشتم، خرج در رفته روزی ششقران پسانداز میکردم.»
میرزا یداالله حرفش را برید: «بقّال بودی؟ من از بقّال جماعت خوشم نمیآید.»
– «چرا؟»
– «قصهاَش دراز است، حالا تو اوّل حَرفَت را تمام كن.»
شهباز دنبالهِ سخن را گرفت: بله، دُكّانِ بقّالی داشتم. اَمرَم میگذشت، كمكم یك خانه و لانهای برایِ خودمان دستوپا كردیم، چه دَردِسَرتان بدهم، آنوقت یك پَتیارهای پیدا شد. الان پنج سال است كه زَنم مرا بهخاكِ سیاه نشانده. این زن نبود، آتشپاره بود. تازه با خونِ دل آمده بودم سَروسامانی بگیرم، هر چه رشته بودم پنبه كرد، مخلصكُلثوم، والدهِ احمد یك شب از پایِ وعظ برگشت. پاهایش را تویِ یك كفش كرد كه: «حضرت مرا طلبیده، باید بروم استخوانم را سبُك كنم.» پیسیای بهسَرم آورد كه نگو و نشنو … مرا بگو كه عَقلم را دادم دستِ این زن! هرچه باشد، آدمیزاد شیرِ خام خورده، من همان آدم بودم كه از سبیلهایم خون میچكید. یك زن عقلم را دزدید… خدا نكند كه زن زیرِ جِلدِ آدم برود. همان شب میگفت: «این چیزها سرم نمیشود، مِهرم حلال، جانم آزاد. خودم یك اَلنگو با گردنبند دارم، آنها را میفروشم میروم… استخاره هم كردهام خوب آمده، یا طلاقم بده یا بههمین سویِ چراغ بچّهات را خفه میکنم.» آقا هر چه كردم، مگر حریفش شدم؟ دو هفته تو رویِ من نگاه نكرد. آنقدر كرد، كرد، كه هر چه داشتم فروختم، پولِ جرینگه كردم دادم بهدستش، پسرِ دو سالهام را برداشت و رفت آنجا كه عرب نیبیاندازد. تا حالا كه پنجسال است رفته، نمیدانم چه بهسَرش آمده.»
میرزا یداالله گفت: «خدا كند كه از شِرِّ عربها محفوظ باشد.»
«آره، میانِ عربهایِ لَختیِ زباننفهم این عُمَریهایِ بیابانِ برهود، آفتابِ سوزان! انگار كه آب شد بهزمین فرورفت. دریغ از یك انگشت كاغذ. راست میگویند كه زن یك دندهاش كم است.»
میرزا یداالله گفت: «تقصیرِ مردهاست كه آنها را اینجور بار میآورند و نمیگُذارند چشموگوششان باز شود.»
شهباز گرمِ صحبتِ خودش بود: «چیزیكه غریب است، این زن اصلاً خُلوچِل بود. نمیدانم چطور شد كه یكمرتبه آتشی شد، گاهی تنهائی گریه میکرد، گاه برایِ شوهرِ اوّلش بود…»
میرزا یداالله پرسید: «مگر تو شوهرِ دوّمیِش بودی؟»
– «دیگر بله، چی میگفتم، حرفم یادت رفت.»
– «شوهرِ اوّلش گفتی.»
– «بله، اوّل خیال میکردم كه برایِ شوهرِ اوّلیش بوده… در هر صورت هر چه بهزبانِ خوش خواستم حالیِش كنم، انگاریكه با دیوار حرف میزنم، مثلِ چیزیكه اَجَل پسِ گردنش زده بود، نمیدانم چه بهسَرِ پسرم آورد. آیا روزی میآید كه چشمم تو چشمش بیافتد؟ پسری كه بعد از اینهمه نذرونیاز خدا بهمن داد.»
میرزا یداالله گفت: «هر كسی را نگاه بكُنی یك بدبختی دارد. لُبِّ كلام آنست كه مردم باید آدم بشوند، باسواد بشوند. آخر تا آنها خَر هستند، ما هم سوارشان میشویم. یكوقت بود خودم بالایِ منبر میگفتم، هر كس یك سفر بهعتبات برود، آمِرزیده میشود و جایَش در بهشت خواهد بود.»
شهباز: «شما كه از علماء نیستید؟»
– «این حكایت مالِ دوازده سالِ پیش است، میبینی كه مُعمّم نیستم. حالا همهكارهام و هیچكاره.»
میرزا یداالله زبان را دورِ دهنش گردانید و با حالتِ افسرده گفت: «زندگانیِ مرا هم یك زن خراب كرد.»
شهباز: «امان از دستِ زن!»
– «نه، این دَخلی بهزن ندارد. این بدبختی دستِ خودم است. اگر تهران بودی، لابُد اسمِ اَبَوی را شنیدهای… ما از زیرِ بُتّه درنیامدهایم. پدرم از آنهائی بود كه نَعلین جلویِ پایش جُفت میشد. اسمش را كه میبردند یكی میگفتند و صد تا از دهانشان میریخت. وقتی بالایِ منبر میرفت، جا نبود كه سوزن بیاندازی. همهِ كلّهگندهها ازِش حساب میبردند. مقصودم این نیست كه بیخودی قُمپُز در كنم، چون آن مرحوم هر چه بود برایِ خودش بود: گیرم پدرِ تو بود فاضل، از فضلِ پدر تورا چه حاصل؟ …«بههرحال بعد از فوتِ مرحوم ابوی من جانشینِ او شدم و درِ خانه را باز كردم. خوب یك خانه با یكمُشت خِرتخُورت هم برایِمان گذاشت. خودم هنوز طلبه بودم و ماهی چهار تومان با پنج مَن گندم مُستمری داشتم، بهاضافهِ ماهِ محرم و صفر نانِمان تویِ روغن بود. یك لِفتولِیسی میکردیم. چون معروف بود كه نَفَس مرحوم ابوی مُجرّب است. یكشب مرا سرِ بالینِ ناخوشی بُردند تا دعا بدهم. دیدم دخترِ هشت یا نه سالهای در آن میان میپلكید. آقا بهیك نظر گلویِمان پیشِ او گیر كرد، جوانی است و هزار چَموخَم»… «پیشِ او دو تا صیغه داشتم كه هر دو را مُطلّقه كرده بودم، ولی این چیزِ دیگری بود، میگویند كه لیلی را بهچشمِ مجنون باید دید. باری، دو روز بعد یك دستمال آجیل آچار و سه تومان پولِ نقد فرستادم، عَقدش كردم. شب كه او را آوردند، آنقدر كوچك بود كه بَغَلش كرده بودند. من از خودم خجالت كشیدم. از شما چه پنهان؟ این دختر تا سه روز مرا كه میدید، مثلِ جوجه میلرزید. حالا من كه سیسالَم بود، جوان و جاهل بودم. امّا آن مردهایِ هفتاد ساله را بگو كه با هزار جور ناخوشی، دخترِ نُه ساله میگیرند.»…«خوب بچّه چه سَرش میشود كه عروسی چیست؟ بهخیالش چارقدِ پولَكی سرش میکنند، رختِ نو میپوشد و در خانهِ پدر كه كُتك خورده و فحش شنیده، شوهر او را ناز و نوازش میکند و رویِ سَرش میگذارد، ولی نمیداند كه خانهِ شوهر برایَش دیگِ حلوا بار نگذاشتهاند.»…«بههرحال من آنقدر زحمت كشیدم تا او را رام كردم: شبِ اوّل از من میترسید. گریه میکرد. من قربان صدقهاش میرفتم، میگفتم: بالایِ غیرتَت، آبرویِ ما را بهباد نده، خوب تو آن بالایِ اطاق بخواب، من این پائین، چون دلم برایَش میسوخت. خیلی خودداری كردم كه بهجَبر با او رفتار نكردم، وانگهی، دیگر چشمودلم سیر بود و كاركُشته شده بودم. بههرصورت او هم نصیحتِ مرا بهگوش گرفت. شبِ اوّل برایَش یك قِصّه نقل كردم، خوابَش بُرد. شبِ دوّم یك قصهِ دیگر شروع كردم و نصفش را برایِ شب بعد گذاشتم. شبِ سوم، هیچ نگفتم تا اینكه یارو بهصدا در آمد و گفت: تا آنجا كه مَلِكجمشید رفت بهشكار، پس باقیش را چرا نمیگوئی؟ مرا میگوئی! از ذوق تویِ پوست نمیگنجیدم، گفتم: «امشب سَرم درد میکند، صدایم نمیرسد، اگر اجازه بدهید بیایم جلوتر». بههمین شیوه رفتم جلوتر، رفتم جلوتر تا اینكه رام شد.»
شهباز خندهاش گرفت. خواست چیزی بگوید، اما صورتِ جِدّی و چشمهایّ اشكآلودِ میرزا یداالله را كه از پُشتِ شیشهِ عینك دید، خودداری كرد.
میرزا یداالله با حرارتِ مخصوصی میگفت: «این حكایت دوازده سالِ پیش است، دوازده سال! نمیدانی چه زنی بود، سَرجور، دلجور بههمهِ كارهایم رسیدگی میکرد. آخ! حالا كه یادم میافتد… همیشه گوشهِ چادرنماز بهدندانش بود. رختها را با دستهایِ كوچكش میشست، رویِ بند میانداخت. پیراهن و جورابم را وصله میزد. دیزی بار میگذاشت. دست زیرِ بالِ خواهرم میکرد، چقدر خوش سلوك، چقدر مهربان! همه را فریفتهِ اخلاقِ خودش كرده بود. چه هوشی داشت؟ من خواندن و نوشتن را بهاو یاد دادم. سرِ دو ماه قرآن میخواند. اشعارِ شیخ را از بر میکرد، سه سال با هم سَر كردیم، كه اَلذِّ اوقاتِ زندگیِ من است. دستبرقضا در همین اوان بود كه وكیلِ بیوه میوهای شدم كه بیپول نبود. خودش هم آب و رنگی داشت. آقا برایَش دندان تیز كردیم. تا اینكه بهخیال افتادم او را بهحبالهِ نكاح در بیاورم. نمیدانم كدام خدانشناس خبرش را برایِ زنم آورد. آقا روزِ بد نبینی، این كه ظاهراً خُل وضع بهنظر میآمد. نمیدانستم آنقدر حسود است. هر چه بهزبانِ خوش خواستم سرش را شیره بمالم، مگر حریفش شدم؟ با وجودِ اینكه از بابتِ حقّالوكاله مقدار وجهی آن ضعیفه بهمن بدهكار بود، از اینكار صرفِنظر كردم و میانهمان پاك بههم خورد. ولی نمیدانی یك ماه این زن چه بهروزِ من آورد!… «شاید دیوانه شده بود یا چیزخورِش كرده بودند. بهكُلّی عوض شد. دستَش را بهكمرش زد و حرفهائی بارِ من كرد كه تو قوطیِ هیچ عطّاری پیدا نمیشد. میگفت: «الهی عینك را رویِ نَعشَت بگذارند، عَمّامهِ پُر مَكرَت را دورِ گردنَت بپیچند. از همان روزِ اول فهمیدم كه تو تیكّهِ من نیستی. روحِ آن بابایِ قُرُمساقَم بسوزد كه مرا بهتو داد. من یكوقت چشمَم را باز كردم دیدم، تویِ بغلِ تو قُرُمساقَم. سه سالِ آزگار است كه با گدائیِ تو ساختهام. اینهم دستمُزدم بود؟ خدا سَروكارِ آدم را با آدمهایِ بیغیرت نیاندازد. داغ پُشتِ دستم گذاشتم، زور كه نیست! دیگر با تو نمیتوانم زنگی كنم. مِهرم حلال، جانم آزاد، بههمین سویِ چراغ میروم… میروم بَست مینشینم. همین الان. همین الان.»…آنقدر گفت، گفت كه من از جا در رفتم. جلویِ چشمم تیرهوتار شد. همینطور كه سرِ شام نشسته بودم، ظرفها را برداشتم پاشیدم میانِ حیاط، سرِ شب بود پا شدیم با هم رفتیم بهحُجرهِ آشیخ مهدی در حضورِ او زنم را سهطلاقه كردم.»
دست رویِ دستش میزد. «فردایَش پشیمان شدم، ولی چه فایده كه پشیمانی سودی نداشت و زنم بهمن حرام شده بود. تا چند روز مثلِ دیوانهها در كوچه و بازار پرسه میزدم. اگر آشنائی بهمن بر میخورد از حواسپرتی سلامش را نمیگرفتم. بعد از این دیگر من رویِ خوشی به خودم ندیدم. یك دقیقه صورتَش از جلویِ چشمَم رد نمیشد، نه خواب داشتم و نه خوراك. نمیتوانستم در خانهمان بند شوم. درودیوار بهمن فحش میداد. دو ماه ناخوش بستری شدم. تویِ هذیان همهاَش اسمِ او را میآوردم. بعد هم كه رَمقی پیدا كردم، معلوم بود اگر لَب تر میكردم صد تا دختر پیشكِشَم میكردند، امّا او چیزِ دیگری بود. بالاخره عَزمَم را جَزم كردم تا بههر وسیلهای كه شده دوباره او را بگیرم. عدّهِ او سر آمد. رفتم این در بزن آن در بزن، دیدم هیچ فایدهای ندارد. هر چه جِلّوپِلاس، كتابپاره و تهِ خانه برایم مانده بود فروختم. هژده تومان پول درست كردم. چارهای نداشتم مگر اینكه یكنفر مُحلّل پیدا بكنم كه زنم را به خودش عقد كند، بعد طلاقش بدهد، تا دوباره بعد از انقضایِ سه ماه و ده روز بتوانم او را بگیرم.
«یك بقّالِ اَلدَنگ پُفِیُوزی در محلّهمان بود كه هفت تا سگ صورتش را میلیسید سیر میشد. از آنهائی بود كه برایِ یك پیاز سر میبُرد؛ رفتم با او ساختوپاخت كردم كه رُبابه را عقد كند، بعد او را طلاق بدهد و من همهِ مخارج را اضافه پنج تومان بهاو بدهم. او هم قبول كرد. گولِ مَردم را نباید خورد. همین مَرد كه، همین پُفِیوز…»
شهباز با رنگِ پریده صورتش را در دو دستش پنهان كرد و گفت: «بقّال بود؟ اسمَش چه بود؟ چه بقّالی بود؟ مالِ كدام محلّه؟ نه… نه… هیچ همچنین چیزی نمیشود…»
ولی میرزا یداالله به طوری گرمِ صحبت بود و پیشآمدها جلویِ چشمش مُجَسم شده بود، كه دنبالِ حرفَش را قطع نكرد: «همان مَردِكهِ بقّال زنم را عقد كرد. نمیدانی چه حالی شدم. زنیكه سه سال مالِ من بود، اگر كسی اسمَش را بهزبان میآورد شكمَش را پاره میكردم. دُرُست فكر كُن! حالا باید به دستِ خودم همسرِ این مَردكهِ گردنكُلفت بشود. با خودم گفتم، شاید این انتقامِ صیغههایم است كه با چشمِ گریان طلاق دادم. باری، فردا صبحِ زود رفتم درِ خانهِ بقّال. یكساعت مَرا سرِپا مَعطل كرد كه یك قَرن بهمن گذشت. وقتیكه آمد بهاو گفتم: الوعده وفا، رُبابه را طلاق بده، پنج تومان پیشِ من داری. هنوز صورتِ شیطانیش جلویِ چشمم هست، خندید و گفت: «زنم است، یك مویَش را نمیدهم هزار تومان بگیرم. چنان برق از چشمم پرید.»
شهباز میلرزید و گفت: «نه، هیچ همچین چیزی نمیشود. راستش را بگو…اوه…»
میرزا یداالله گفت: «حالا دیدی حقبهجانبِ من بود؟ حالا فهمیدی چرا از بقّالجماعت بیزارم؟ وقتیكه گفت یك مویش را نمیدهم هزار تومان بگیرم، فهمیدم میخواهد بیشتر پول بگیرد. ولی كِی فُرصتِ چانهزدن داشت؟ نمیدانی كُجایِ آدم میسوزد. دود از كلّهام بلند شد. بهاندازهای حالَم مُنقلب بود، بهاندازهای از زندگی بیزار شده بودم، كه دیگر جوابش را ندادم. یك نگاه بهاو كردم كه از هر فُحشی بدتر بود. از همان راه رفتم بازارِ سمسارها. عَبا و رَدایم را فروختم، یك قبایِ قَدك خریدم. كلاهِ نَمَدی سَرم گذاشتم. گیوههایم را وَر كشیدم، راه افتادم. از آن وقت تا حالا سلندر و حیران از این شهر بهآن شهر از این ده بهآن ده میروم. دوازده سالِ آزگار، دیگر نمیتوانستم در یكجا بمانم، گاهی نقّالی میکنم، گاهی معلّمی.. برایِ مردم كاغذ مینویسم، در قهوهخانهها شاهنامه میخوانم، نِی میزنم، خوشم میآید كه دنیا و مردمِ دنیا را سیاحت بكنم. میخواهم همینطور عُمرم بگذرد. خیلی چیزها آدم دستگیرش میشود، وانگهی دیگر پیر شدیم. برای مُردهها مُردارسنگ میسازئیم. یك پایِمان این دنیا است، یكیش آن دنیا. افسوس كه تجربههایِمان دیگر به دردِ این دنیا نمیخورد. شاعر چه خوب گفته: مردِ خردمندِ هُنر پیشه را، عُمر دو بایست در این روزگار … تا به یكی تجربه آموختن، با دِگری تجربه بُردن بهكار.»
میراز یداالله بهاینجا كه رسید خسته شد، مثلِ اینكه آروارههایش از كار افتاد، چون زیادتر از معمول فكر كرده بود و حرف زده بود، دست كرد چُپُقش را برداشت، به آبِ رودخانه خیرهخیره نگاه میکرد و به آواز دور و خفهای كه از پشتِ كوه میآمد گوش میداد.
شهباز سرش را از مابین دو دست برداشت. آهی كشید و گفت: «هیچ دوئی نیست كه سه نشود!»
میرزا یداالله مَنگومات بود، متوجّهِ او نشد.
شهباز بلندتر گفت: «یك مردِ دیگر را هم بیخانمان میكند.»
یداالله بهخودش آمد، پرسید: «كِی؟»
«همان رُبابهِ آتشبهجان گرفته.»
میرزا یداالله چشمهایش از حدقه بیرون آمده بود. هراسان پرسید: «مقصود چیست؟»
مَشهدی شهباز خندهِ ساختگی كرد: «راستی روزگار خیلی آدم را عوض میكند. صورت چین میخورد، موها سفید میشود، دندانها میافتد. صدا عوض میشود، نه شما مرا شناختید و نه من شما را،»
میرزا یداالله پرسید: «چطور؟»
«رُبابه صورتَش مُهر آبله نداشت؟ چشمهایش را متّصل بههم نمیزد؟»
میرزا یداالله پرخاش كرد: «كی بتو گفت؟»
مشهدی شهباز خندید: «شما آقا شیخ یداالله، پسرِ مرحوم آقا شیخ رسول نیستید كه در كوچهِ حمّامِ مَرمَر منزل داشتید؟ هر روز صبح از جلویِ دُكانم رَد میشدید؟ منهم مُحلّل هستم، همانم.»
میرزا یداالله سرش را نزدیك بُرد و گفت: «تو همانی كه دوازده سال مرا بهاین روز انداختی؟ همان شهبازِ بقّال تو هستی؟ یكوقت بود تویِ همین كوهُ كمر، اگر بهدستِ من افتاده بودی، حسابِمان پاك شده بود. افسوس كه روزگار دستِ هر دویِمانرا از پُشت بسته.»
بعد دیوانهوار با خودش میگفت: «باركلله رُبابه، تو انتقامِ مرا كشیدی. او هم ویلان است، بهروزِ من افتاده.» دوباره خاموش شد و لبخندِ دردناكی رویِ لبهایش نقش بست.
كسیكه رویِ نیمكت روبه روی آنها خوابیده بود، غَلت زد: بلند شد نشست، خمیازه كشید، چشمهایش را مالاند.
مشهدی شهباز و میرزا یداالله دُزدكی بههم گاه میكردند، ولی میترسیدند كه نگاهِشان با هم تلاقی كند.
دو دشمن بیچاره از هنگامِ كِشمَكشِ عشقوعاشقیِشان گذشته بود. حالا بایستی به فكرِ مرگ بوده باشند.
شهباز بعد از كمی سكوت رو كرد بهقهوهچی و گفت: «داش اكبر، دو تا قندپهلو بیار»