شب‌های ورامین

شب‌های ورامین

صادق هدایت

از لایِ برگ‌هایِ پاپیتال، فانوسی خیابانِ سنگ‌فرش را كه تا دَمِ دَر می‌رفت روشن كرده بود. آبِ حوض تكان نمی‌خورد، درخت‌هایِ تیره‌فامِ كهن‌سال در تاریكیِ این اوّل شبِ ملایم و نمناكِ بهار به‌هم پیچیده، خاموش و فرمان‌بُردار به‌نظر می‌آمدند. كمی دورتر در ایوان، سه نفر دورِ میز نشسته بوند: یك مردِ جوان، یك زنِ جوان و یك دخترِ هیجده ساله، سگِ‌شان “مِشكی” هم زیرِ میز خوابیده بود. فرنگیس تارِ ظریفی كه دستهِ صدفیِ آن جلویِ چراغ می‌درخشید در دست داشت، سَرش را پائین گرفته به‌زمین خیره نگاه می‌کرد و مثلِ این بود كه لبخند می‌زد. تار به‌طورِ عاریه در دستش بود و از رویِ سیم‌هایِ نازكِ آن آهنگِ سوزناكی در می‌آورد. صدایِ بریده‌بریدهِ آن در هوا موج می‌زد، می‌لرزید و هنوز خفه نشده بود كه زَخمهِ دیگری به‌سیمِ تار می‌خورد. ولی معلوم نبود چرا همیشه همایون را می‌زد، یا آن‌را بهتر بلد بود و یا این‌كه از آهنگِ آن بیشتر خوشش می‌آمد.

گاه‌گاهی مانندِ انعكاسِ ساز، جُغدی رویِ شاخهِ درخت ناله می‌کشید. فریدون دست در جیبِ نیم‌تنهِ زُمُختِ خود كرده به پیچ‌و‌خَم لغزندهِ دودِ آبی‌رنگِ سیگارِ نیم‌سوخته‌اش نگاه می‌کرد. اگر چه او از ساز‌هایِ معمولی به‌زودی خسته و كِسل می‌شد، ولی این آهنگ را با وجودِ این‌كه صد‌ها مرتبه شنیده بود، از رویِ میل گوش می‌کرد. به‌خصوص كه نوازندهِ آن فرنگیس بود و بدونِ اراده در مغزِ او یادگار‌هایِ دور‌دست و محو شده از سرِ نو جان گرفته بود و مانندِ پرده سینما می‌گذشت.

گُلناز با چشم‌هایِ خُمار و خواب‌آلود نگاهِ حسرت‌آمیز به‌دست‌و‌پنجهِ استادِ خود می‌کرد، چون فریدون عقیده نداشت كه او ساز بزند، ولی روز‌ها كه پِیِ كار می‌رفت، فرنگیس پنهانی به گُلناز تارمشق می‌داد.

دو سال می‌گذشت كه فریدون از سویس برگشته و در املاكِ موروثی، زندگانیِ روستائی و دهقانی را پیشهِ خودش كرده بود. این زندگانی موافقِ ذوق و سلیقه او بود. چه، تحصیلِ او در فرنگ نیز در قسمتِ كشاورزی بود. تازه‌نفس و پُشتِ‌كاردار به‌اندازه‌ای جدّیت به‌خرج می‌داد كه در این دو سال، حاصلِ دِه او پنج‌برابر شده بود.

اگر چه ملكِ او در ورامین و نزدیكِ تهران بود، ولی برایِ گردش در سال سه مرتبه هم به‌شهر نمی‌رفت. تمامِ روز را با پیراهنِ یخه‌باز، نیم‌تنهِ كُلُفتِ قهوه‌ای و كفش‌هایِ نُخاله با رعیت‌‌هایَش سَرو‌كَلّه می‌زد، آن‌ها را راهنمائی می‌نمود و به آبادی و پاكیزگی آن‌جا می‌کوشید. تنها مایهِ دل‌خوشیِ او زنَش فرنگیس بود كه كمكِ او شده و به‌همهِ كار‌هایَش رسیدگی می‌کرد. از صبحِ زود كه بیدار می‌شد دقیقه‌ای از كار آرام نمی‌گرفت. شاید كمتر اتفاق می‌افتد كه زن و شوهر تا این اندازه به‌هم دلبستگی داشته باشند. یك‌بار نشد كه میانِ آن‌ها به‌هم بخورد و یا دلخوری و رَنجش از هم پیدا كنند. آن‌هم با زندگیِ محدودی كه آن‌ها داشتند. چون فریدون به‌جُز فرنگیس و ناخواهریش گُلناز، هیچ خویش و آشنائی نداشت و هر سهِ آن‌ها در این مِلك زندگیِ ساده و آرام می‌نمودند.

خانهِ آن‌ها عبارت بود از دو دست ساختمان، كه یكی از آن‌ها قدیمی و دیگری كوشك دو مرتبهِ زیبائی بود كه خودِ فریدون ساخته بود و فرنگیس هر دویِ این خانه‌‌ها را سَروصورتِ پاكیزه و آبرومند داده بود. واردِ باغ كه می‌شدند، بویِ گُل در هوا پیجیده بود، سبزه‌‌ها تروتازه، همه جا شُسته‌ورُفته و پاپیتال رویِ دیوار‌ها خزیده بود.همین‌طور كه هر سهِ آن‌ها متوجّهِ ساز بودند، ناگاه ساعتِ دیواری نُه زنگ زد. فریدون به‌ساعتِ مُچیِ خودش نگاه كرد و در همین‌وقت صدایِ تار هم خفه شد. فرنگیس تار را كنار گذاشت، بعد مثلِ این‌كه از دردِ فوق‌العاده‌ای خودداری كند، دست رویِ قلبش گذاشت. دندان‌هایِش را به‌هم فشُرد و دانه‌‌هایِ عرق رویِ پیشانیِ او پدیدار شد.

فریدون كه مُلتفت بود، رنگش پرید، ولی فرنگیس قیافهِ خون‌سرد به‌خودش گرفت و لبخندِ زوركی زد. گُلناز كه خوابش می‌آمد، بلند شد و آهسته از پلّه‌‌هایِ ایوان پائین رفت. از دور صدایِ نسترن‌باجی دایهِ گُلناز می‌آمد كه با باغبان گفتگو می‌کرد.

فریدون خاموشی را شكست و گفت: فرنگیس؟ هیچ می‌دانی از بس‌كه به‌خودت زحمت دادی، قلبَت را خراب كردی؟ من‌كه راضی نیستم. تو باید مدّتی استراحت بكنی، راستی دوایت را مُرتّب می‌خوری؟

فرنگیس كمی تأمّل كرد، بعد با بی‌اعتنائی گفت: چه فایده دارد؟ شش ماه است كه دوا‌هایِ جوربه‌جور می‌خورم، این‌ها بدتر آدم را ناخوش می‌کند.

– مقصود، گفتم كه فكرِ خودت هم باشی. تویِ این خانه هیچ‌كس به‌اندازهِ تو كار نمی‌کُند، آن‌هم با این مِزاجِ علیل!

فرنگیس جواب داد: حالا كه حالم بهتر است، چیزی نیست دُرُست می‌شود.

– می‌خواهی فردا برویم پیشِ حكیم؟ اگرچه این دكتر‌ها هم چیزی بارِشان نیست، همه‌اَش استخوان‌لایِ‌زخم می‌گذارند و مقصودِشان پول‌درآری است!

– هر چه قسمت باشد همان می‌شود!

– فریدون با بی‌حوصله‌گی گفت: از بس‌كه قسمت‌قسمت گُفتی خفه شدم، چرا آن‌قدر حرف‌هایِ اُمّلی می‌زنی؟

فرنگیس گفت: نقلِ پریشب است كه مُنكرِ آن دنیا شده بودی؟ توهم كه پاك فرنگی شدی و زیرِ همه‌چیز زده‌ای!

فریدون: این‌كه دیگر دخلی به فرنگی‌ها ندارد، امّا می‌خواهم بگویم كه ما بد تربیت می‌شویم، همهِ خرابیِ ما به‌گردنِ همین خُرافات است كه از بچّه‌گی تویِ كلّه‌مان چپانده‌اند و همهِ مردم را آن دنیائی كرده‌اند. این دنیا را ما وِل كرده‌ایم و فكرِ موهوم را چسبیده‌ایم، نمی‌دانم كی از آن دنیا برگشته كه خَبَرش را برایِ ما آورده! از تویِ خشت كه می‌اُفتیم برایِ آخرتِ‌مان گریه می‌کنیم تا بمیریم، این‌هم زندگی شد!

فرنگیس با حالِ اندیشناك گفت: من فكرمی‌کنم با وجودِ این‌كه تو آن‌قدر مهربان و خوش‌اخلاقی، چطور به‌هیچ چیز اعتقاد نداری؟

در میانِ زندگیِ آرام و خوشبخت آن‌ها تنها اختلافی كه وجود داشت، همین مسئله بود كه فریدون از بیخ عَرب شده، به‌هیچ چیز اعتقاد نداشت. برعكس فرنگیس كه مادر‌بزرگِ اُمّلش فكرِ او را كُهنه و قدیمی بار آورده بود و به‌خصوص پاپیِ شوهرش می‌شد و می‌خواست او را مُجاب كند، ولی فریدون شانه خالی می‌کرد.

فریدون با لبخند گفت: ببین باز اوّلَش شد، من نمی‌خواهم داخلِ این حرف‌ها بشوم، امّا خوبی و بدی آدم دخلی به‌مذهب و عقیده ندارد. همهِ فتنه‌‌ها زیرِ سرِ آدم‌هایِ مذهبی بوده، همهِ جنگ‌هایِ مذهبی، جنگ‌هایِ صلیبی زیرِ سرِ كشیش‌ها بوده.

فرنگیس از میدان در نرفت و گفت: من‌كه مثلِ تو حاضرجواب نیستم، ولی قلبم به‌من گواهی می‌دهد كه به‌جُز این دنیا یك چیزِ دیگری هم هست. اگر آن دنیا نبود پس چرا آدم خواب می‌دید؟ تو خودت می‌گفتی كه با مانی‌تیسم {نیرویی که به‌وسیلۀ آن، فرد می‌تواند دیگران را مطیع خود کرده و به خوابِ مغناطیسی فرو ببرد} آدم را خواب می‌کنند. مگر تویِ آن كتابِ فرانسه‌ات عكسِ روح را به‌من نشان ندادی؟ به فرنگی‌ها كه اعتقاد داری!

فریدون جواب داد: كی گفت؟ مگر هر مُزخرفی كه اروپائی نوشت راست است! این‌ها عقیدهِ پیر زن‌هایِ فرنگ است. دوباره به‌ساعتِ مُچیِ خودش نگاه كرد، خمیازه كشید و گفت: – ساعت نُه‌و‌نیم است.

هر دو از جا برخاستند، فرنگیس بعد از جمع‌آوریِ رویِ میز دنبالِ شوهرش از پله‌‌ها بالا رفت. نیم‌ساعت بعد چراغ‌ها خاموش بود، همه به‌خواب رفته بودند، مگر جُغدی كه فاصله‌به‌فاصله ناله می‌كشید.

دوماه بعد فرنگیس با مو‌هایِ ژولیده، تنِ لاغر، چهرهِ پژمُرده، پایِ چشمِ گود‌رفتهِ كبود‌رنگ در تختِ‌خواب افتاده بود، نه خواب داشت و نه خوراك، گاهی قلبَش وِل می‌شد. تك سرفه می‌کرد، رنگِ لبَش می‌پرید، نَفَسَش بَند می‌آمد و به‌خودش می‌پیچید. نصفِ‌شب از خواب‌هایِ ترسناك می‌پرید و فریاد می‌زد. به‌اندازه‌ای در زحمت بود كه یك‌بار خواست شیشهِ «دیژیتال» {دیژیتالین= الکالوئیدی که از دیژیتال گیرند و در امراضِ قلبی به‌کار است زیرا اثر تقویت و تنظیم بر روی انقباضاتِ قلب دارد و از سویِ دیگر چون دارایِ اثر منقبض‌کنندهٔ عروق می‌باشد، فشارِ شریانی را بالا می برد} را سر بِكشد و اگر در همین‌وقت فریدون نمی‌رسید، خودش را آسوده كرده بود.

فریدون شب‌و‌روز با رنگِ پریده، سیمایِ پریشان و چشم‌‌هایِ بی‌خوابی كشیده، رویِ صندلیِ راحتی، پهلویِ تختِ‌خوابِ او نشسته بود. دقیقه‌ای آرام نداشت، یا نبضِ فرنگیس را می‌شمُرد، یا گرمایِ تنِ او را رویِ كاغذ یادداشت می‌کرد، یا دنبالِ حكیم می‌دوید، یا قاشق‌قاشق شربت به او می‌خوراند و هردفعه كه قلبِ او می‌گرفت، دنیا به‌نظرش تیره‌و‌تار می‌شد. یك‌روز طرفِ غروب كه فریدون بالایِ تختِ فرنگیس نشسته بود و چشمَش به‌چهرهِ لاغرِ فرنگیس دوخته شده بود، جلویِ روشنائی چراغ، مُژه‌‌هایِ بلندِ او را می‌دید كه نیمه‌باز مانده بود، مثلِ این بود كه لبخند می‌زد و آهسته نَفَس می‌كشید. نیم‌ساعت می‌گذشت كه به‌حالتِ اِغما افتاده بود. ناگاه، چشم‌هایِ فرنگیس باز شد و دیوانه‌وار زیرِ لب با خودش گفت: «خورشید…پس خورشید كو؟…همیشه شب، شب‌‌هایِ ترسناك…سایهِ درخت‌ها را به‌دیوار نگاه كن…ماه بالا آمده…جُغد ناله می‌کِشد…در‌ها را باز كنید…بِشكنید…دیوار‌ها را خراب كنید…اینجا زندان است…زندان…تویِ چهار دیوار…خفه شدم بس است…نه، من كسی را ندارم…تار بزنیم…تار را بیاور این‌جا تویِ ایوان…تُف، تُف به‌این زندگی»… خندهِ بلند كرد، خندهِ دیوانه‌وار، چشمَش را برگردانید به‌صورتِ فریدون خیره شد، كه سَرش را نزدیكِ او برده بود و شانه‌‌هایِ لاغرِ فرنگیس را مالِش می‌داد و می‌گفت: «آرام شو…آرام شو…»

اشك در چشم‌هایِ فرنگیس پُر شد و مثلِ چیزی‌كه كوششِ فوق‌العاده كرده باشد، با صدایِ خراشیده و خفه گفت: «من می‌میرم، امّا آن دنیا هست…به‌تو ثابت می‌کنم!…» بعد قلبش وِل شد، به‌سختی لرزید، فریدون دوید در فنجان با قطره‌چكان دوا درست كرد. ولی همین‌كه برگشت به‌او بخوراند، دید كار از كار گذشته، دندان‌هایِ او كلید شده و تنَش كم‌كم سرد می‌شد.

فریدون او را در آغوش كشید، می‌بوسید و اشك می‌ریخت. نسترن‌باجی هراسان واردِ اطاق شد، به‌سَرو‌سینه‌اَش می‌زد و زبان گرفته بود. همهِ اهلِ دِه ماتم‌زده شدند. ولی كسی‌كه در این میان به‌حالش فرقی نكرد، گُلناز بود كه با چشم‌هایِ خُمار و گیرنده‌اش همه را می‌پائید و خیلی كه تو رودربایستی گیر می‌کرد، دستمالِ كوچكِ ابریشمی درمی‌آورد و جلویِ چشمش می‌گرفت.

با طبیعتِ حسّاس و مهربانی كه فریدون داشت، این پیش‌آمد او را از پا درآورد. از كارِ خودش كناره گرفت، تمامِ روز را رویِ صندلی اُفتاده، با حالِ پریشان یادگار‌هایِ گذشته جلویِ چشمش مُجسّم می‌شد. دو هفته به‌همین ترتیب بُهت‌زده در غَم و سوگواری مانده بود. با چشم‌هایِ رُك‌زده‌اش چنان می‌نمود كه چیزی را حس نمی‌کند و نمی‌بیند. در صورتی‌كه هر چه در اطراف او می‌گذشت به‌خوبی می‌دید و پیوسته در شكنجهِ روانی بود. گُلناز ناخواهریش و نسترن‌باجی به‌او چیز می‌خوراندند. كم‌كم حالتِ مالیخولیائی به‌او دست داد. در اطاق تنها با خودش حرف می‌زد و پَرت می‌گفت تا این‌كه یكی از خویشانِ زنش آمد و او را برایِ معالجه به تهران بُرد.

عصرِ همان‌روزی كه فریدون در حالِ خودش بهبودی حس كرد، به‌قصدِ ورامین اتومبیل گرفت و هنگامی‌که جلویِ خانه‌اش پیاده شد، هوا تاریك و تكّه‌‌هایِ ابر رویِ آسمان را پوشانیده بود. چند دقیقه دَر زد، بعد از دور صدایِ پا شنیده شد، كلونِ {چفت،قفل} در صدا كرد، در باز شد و نسترن‌باجی با قدِّ خمیده كه فانوسی در دست داشت پدیدار گردید. همین‌كه فریدون را دید، هراسان به‌عقب رفت و گفت: «آقا…آقا…شما هستید؟»

فریدون پرسید: پس حسن كجاست؟

– آقا رفته، همه رفته‌اند!

فریدون گیج‌و‌مَنگ بود. سرش را پائین انداخت، واردِ باغ شد و جلویِ خیابانی كه به عمارت سر در می‌آورد ایستاد. از دیدنِ خانه‌اش داغِ او تازه شد. بعد از كمی تردید به‌سویِ كوشكِ مسكونیِ خود رهسپار گردید و به‌سایهِ خودش نگاه می‌کرد كه جلویِ روشنائیِ فانوس رویِ زمین بلند و كوتاه می‌شد. برگِ خشكِ درخت‌ها را لَگد می‌کرد. همه‌جا بی‌ترتیب، جاروب نكرده، شلوغ و ترسناك بود. آبِ حوض پائین رفته بود. دَمِ ایوان كه رسید فانوس را از دستِ نسترن‌باجی گرفت و به تعجیل از پلّه‌‌ها بالا رفت، مثلِ این‌كه كسی او را دنبال كرده باشد، واردِ اطاقِ نشیمنِ خودش شد و در را كِیپ كرد. گَردوغُبار رویِ میز نشسته بود، همه چیز‌ها ریخته‌وپاشیده بود. اوّل پنجره را باز كرد، هوایِ تازه داخلِ اطاق شد. بعد چراغِ رویِ میز را روشن كرد و رفت رویِ صندلیِ راحتی اُفتاد. نگاهی به‌دورِ اطاق انداخت، مانندِ این بود كه از خوابِ درازی بیدار شده، چیز‌هایِ آن‌جا را از رویِ كنجكاوی نگاه می‌کرد، مثلِ این بود كه برایِ اوّلین بار آن‌ها را می‌بیند. ناگهان آهسته دَر باز شد و نسترن‌باجی با پُشتِ خمیده و چهرهِ چین‌خورده وارد شد و گفت: انشالله كه تَنِ‌تان سلامت است.

فریدون سرش را تكان داد.

– آقا چرا سَرزده آمدید؟ شام چه می‌خورید؟

– نمی‌خواهم، خورده‌ام.

نسترن قیافهِ مكّار به‌خودش گرفت و گفت: خداوندِ عالَم هیچ خانه‌ای را بی‌صاحب نكند، آقا نمی‌دانید ما چه كشیدیم! از همه بدتر، نه خدایا.

فریدون هراسان پرسید: مگر چه شده؟

آقا هیچ چیز، آخر برایِ حالتِ شما خوب نیست.

فریدون تَشَر زد: بگوچه شده؟

نسترن‌باجی با حالتِ وحشت‌زده گفت: آقا تا حالا نزدیكِ یك‌ماه است. شما كه نبودید، وقتی‌كه همه خوابیده‌اند، صدایِ ساز می‌آید، بلكه هم كه هم‌زادِ اوست. آقا انگاری كه فرنگیس خانم تار می‌زند!

فریدون گفت: چه می‌گوئی؟ حواست پَرت است.

این جمله را با صدایِ لرزان گفت، به‌طوری‌كه هول‌وهراسِ او آشكار بود.

نسترن گفت: بلانسبتِ شما، من‌كه با این گیسِ سفیدم دروغ نمی‌گویم. از خودم كه در نیاوردم، عالم و آدم می‌دانند، دیگر كسی تویِ این خانه بند نمی‌شود، باغبان با حسن هر دو گریختند. من رفتم دعایِ بی‌وقتی برایِ خودم و گُلی‌خانم گرفتم، ترسیدم از مابهتران به‌ما صدمه برسانند. آقا اوّل سگِ‌مان “مِشكی” مُرد، من گفتم قضابلا بوده. بعد همان ساز، همان‌جور كه خانم می‌زد، همه می‌گویند این خانه جنّی شده!

فریدون پرسید: كی در آن عمارت است؟ شب‌ها كسی آنجا می‌خوابد؟

– مثلِ پیش‌تر، من و گُلی‌خانم آن‌جا هستیم.

– كلیدِ دَرِ تالار كه به باغ باز می‌شود پیش كِی است؟

– پیشِ گُلی‌خانم، رویِ سرِ بُخاری گذاشته. آقا ما همه‌مان عزا‌داریم، بلانسبت كسی این‌جا ساز نمی‌زند، كسی جرئت نمی‌کند برود تویِ تالار.

– فریدون با بی‌صبری پرسید:  گُلناز چه می‌گوید؟

– آقا دخیلِ‌تانم، من ترسیدم گُلی‌خانم هول كند، خوب دختر است، جوان است، به‌او بروز ندادم. امشب سَرش دَرد می‌کرد رفته خوابیده. ماشالله خوابش هم سنگین است، اگر دنیا را آب ببرد او را خواب می‌برد. اگر می‌دانست كه شما می‌آئید هرگز نمی‌خوابید، طفلكی! حالا هم می‌ترسم تنهایَش بگذارم…بعد دُلا‌دُلا رفت فانوس را برداشت، دَمِ دَر رویَش را برگردانید و گفت: آقا شام خورده‌اید؟ رختِ‌خواب‌تان را درست بكنم؟

– لازم نیست، تو برو پِیِ كارِت، مرا تنها بگذار.

هزارجور اندیشه‌‌هایِ موهوم و بی‌سروپا جلویِ فریدون نقش بست. با خودش می‌گفت: شب‌ها تار می‌زنند، همان آهنگی كه فرنگیس می‌زد. نوكر و باغبان رفته‌اند، سگ مُرده!… به‌دشواری نفس می‌کشید، سایه‌‌هایِ خیالی جلویِ او می‌رقصیدند، چشمَش اُفتاد به قالیچه بدنهِ دیوار كه عكسِ حضرتِ سلیمان رویِ آن بود، سه نفر عمّامه به‌سَر دست‌به‌سینه كنارِ تختِ او ایستاده بودند، زمینهِ قالیچه پُر شده بود از اژد‌ها، جانورانِ خیالی و دیو‌هایِ خنده‌آوری كه رویِ تَنِ‌شان خالِ سیاه داشت و شلیتهِ قرمز به كَمرشان بود. این نقش كه پیش‌تر او را به‌خنده می‌انداخت، حالا مثلِ این بود كه جان گرفته بود و او را می‌ترسانید.

بدونِ اراده بلند شد، چند گامی به‌درازیِ اطاق راه رفت، جلویِ درِ اطاقِ مجاور ایستاد، دستهِ آن‌را پیچاند، در باز شد، در تاریكی دید دو تا چشمِ درخشان به‌او دوخته شده، قلبَش تُند شد، پَس‌پَسكی رفت، چراغ را برداشت نزدیك آورد، دید گربهِ لاغری از شیشهِ شكستهِ پنجره بیرون جَست. نَفَسِ راحت كشید، این‌جا اطاقِ شخصیِ فرنگیس بود. رویِ میز گلدان را با گُل‌هایِ خُشكیده دید. نزدیك رفت آن‌ها را مابینِ انگشتانش فشار داد، خورد شد رویِ میز ریخت، اشك در چَشمَش حلقه زد، بویِ بنفشه در هوا پراكنده بود، همان عطری بود كه فرنگیس دوست داشت. پاپوش‌هایِ او را زیرِ نیمكت دید، پیچهِ او با نوارِ آبی به گُل‌میخِ پرده آویزان بود. همهِ این چیز‌ها خودمانی و دست‌نخورده سَرِ جایِ خودشان بودند ولی صاحبش آن‌جا نبود. نه، او نمی‌توانست باور بكند كه فرنگیس مُرده، هر دقیقه او می‌توانست در را باز بكند و واردِ اطاق خودش بشود. ناگاه چشمش به ساعتِ رویِ بُخاری اُفتاد، از زورِ ترس خواست فریاد بكشد، دید عقربكِ آن سرِ ساعتِ هفت‌و‌ده‌دقیقه ایستاده، همان ساعتی كه فرنگیس رویِ دستش جان داد. عَرقِ سَرد از تنش سرازیر شد، چراغ را برداشت و به اطاقِ خودش برگشت، ولی می‌ترسید پشتِ سَرش را نگاه كُند. سیگاری آتش زد و رویِ صندلی افتاد.

این افكارِ تلخ، سَرِ او را تُهی كرده بود. تنِ او را از كار انداخته بود. اراده‌اَش را بی‌حس كرده بود. باز یادِ حرفِ نسترن اُفتاد كه گفت: هم‌زادِ فرنگیس شب‌ها تار می‌زند. وضعیتِ مرگِ زنَش را بیاد آورد كه به‌جایِ وصیّت، با لحنِ تهدید‌آمیز به‌او گفت: من می‌میرم، امّا آن دنیا هست، به‌تو ثابت می‌کنم!

آیا روح هست؟ بلكه روحِ اوست كه برایِ اثباتِ آن دنیا می‌آید و می‌خواهد به‌من بگوید كه آن دنیا راست است. امّا روحی كه ساز می‌زند! بلند شد از قفسهِ دیوار كتابِ احضارِ ارواح فرانسه را بیرون آورد، گَردِ آن‌را فوت كرد، نشست و سَرسَركی ورق می‌زد. چشمش افتاد به این جمله: اگر در مجالسِ احضارِ ارواح سازِ ملایمی بنوازد به تجلّیِ روح كمك خواهد كرد… دوباره ورق زد. جایِ دیگر نوشته بود: اوزاپیاپالادینو میانجیِ سرشناسِ ایتالیائی، هنگامی‌که به‌حالتِ اغما می‌افتاد، پردهِ پُشتِ سَرِ او باد می‌کرد، جلو می‌آمد. صدایِ تلنگُر از درودیوار می‌بارید، میز تكان می‌خورد، صندلی می‌رقصید، ماندلین در هوا مُعلّق می‌ماند و ارواح با آن ساز می‌زدند… كتاب از دستش افتاد، وَهم و هَراسِ مَرموزی به‌او دست داد. زیرِ لب با خودش می‌گفت: آیا روح ساز می‌زند؟ آیا راست است؟ شب‌ها می‌آید تار بزند، لابد آن دنیا هست. همایون، آری همان همایون را می‌زند، نه به این سادگی نیست… و در همان حال حس كرد كه تنها نیست، بلكه روحِ فرنگیس در نزدیكیِ اوست و با لبخندِ پیروزمندانه به‌او نگاه می‌کند.

از پنجرهِ نگاهی به‌عمارتِ روبه‌رو انداخت همان‌جا كه شب‌ها تار می‌زند. ولی دوباره با خودش گفت: مرا بگو كه به‌حرفِ خاله‌زنیكه‌‌ها باور می‌کنم! هنوز كه صدائی نشنیده‌ام، خبری نشده. شاید هم نسترن از خودش درآورده. از آن دنیا هم دِلم به‌هم خورد. اگر بنا بود مُرده‌‌ها هم همان سُستی‌ها، همان سرگرمی‌‌ها، همان شهوت و فكرِ زنده‌‌ها را داشته باشند، اگر آن‌ها هم باز دَلَنگ‌دلنگ تار بزنند، همان كثافت‌كاری‌‌هایِ رویِ زمین كه خیلی بچه‌گانه است. نه، پیداست كه این دل‌خوش‌كُنك‌ها را مردم از خودشان در آورده‌اند. اصلاً ناخوشی مرا ضعیف كرده، فردا صبح باید پرده از رویِ این كار بردارم. تار را می‌آورم تویِ همین اطاق تا ببینم زنندهِ آن كیست.

در این‌وقت صدایِ وِز‌وِزِ طویلی چُرتِ او را پاره كرد. دید مگسِ دُرُشتی دیوانه‌وار خودش را به چراغ میزد، فتیله پائین می‌کشید و دود می‌زد. بلند شد سیگارِ دیگری آتش زد. دید نفت ته كشیده، چراغ را فوت كرد، اطاق تاریك شد. در خودش احساسِ آرامش كرد. صندلیِ راحتی را جلویِ پنجره كشید، دستش را رویِ درگاه تكیه داد به بیرون نگاه می‌کرد. عمارتِ تاریك و مرموز جلویِ او بود، صدایِ وزشِ باد می‌آمد كه برگ‌هایِ خُشك را از این‌سو‌به‌آن‌سو می‌کشید. سایهِ درخت‌ها مانندِ دودِ غلیظ و سیاه بود و شاخه‌‌هایِ لُختِ آن‌ها مانندِ دست‌هایِ نااُمیدی به‌سویِ آسمانِ تُهی دراز شده بود. افكارِ پریشان و ترسناك به‌او هجوم آورد. ناگهان هیكلِ خاكستری رنگی به‌نظرش آمد كه از لایِ درخت‌ها آهسته می‌لغزید، گاهی می‌ایستاد و دوباره به‌راه می‌افتاد، تا این‌كه پُشتِ عمارتِ كهنه ناپدید گردید. فریدون با چشم‌هایِ از حدقه بیرون آمده نگاه می‌كرد و به‌جایِ خودش خُشك شده بود، ولی سَرِ او دَرد می‌کرد، تنش خسته و خُرد شده بود، افكارش كم‌كم تاریك شد، چشم‌هایِش به‌هم رفت.

به‌نظرش آمد كه در بندرِ مارسی در رقاص‌خانهِ كثیف و پَستی بود. گروهی از كشتی‌بانان، گَردنه‌گیر‌ها و عرب‌هایِ بَد دَك‌و‌پُوزِ الجزایر كنارِ میز‌ها نشسته بودند، شراب می‌نوشیدند و صحبت می‌کردند. دو نفر با شال‌گردنِ سرخ و پیراهنِ پشمیِ چِرك. یكی از آن‌ها بان‌ژو {banjo} می‌زد و دیگری سازِ دستی. زن‌هایِ چِرك با لَب‌هایِ سُرخ غرقِ بَزك در آن میان با لات‌ها می‌رقصیدند. یك‌مرتبه در باز شد، فرنگیس با یك‌نفر عربِ پابرهنه كه ریختِ راه‌زنان را داشت، دست به‌گردن وارد شدند، با هم می‌خندیدند و به او اشاره می‌کردند. فریدون از جایش بلند شد، ولی دید همهِ مردم بلند شدند و صندلی‌‌ها را به‌هم پرتاب می‌کردند، گیلاس‌هایِ شراب به‌زمین می‌خورد و می‌شكست. عربی كه وارد شده بود كاردی از زیرِ عبایَش درآورد، یَخهِ یك‌نفر را گرفت، جلو كشید، سرِ او را بُرید. ولی آن سر همین‌طور كه در دستَش بود و از آن خون می‌ریخت، با صدایِ ترسناكی می‌خندید، در این بین سه نفر پلیسِ شِشلول به‌دست وارد شدند، همهِ آن‌ها را جدا كردند و بیرون بُردند. او مات سرِ جایش ایستاده بود. نگاه كرد دید فرنگیس هم آن‌جاست، مو‌هایِ مشكیِ تاب‌دارِ خودش را پریشان كرده بود، لاغرتر از همیشه، رفت ساز را از رویِ میز برداشت و به همان حالتِ خسته و همان‌طوری‌كه همایون را می‌زد، سیم‌هایِ ساز را می‌كشید و اشك از چشم‌هایِش سرازیر شده بود.

فریدون هراسان از خواب پرید، عرقِ سرد از تنش می‌ریخت، اوّل به‌خیالش كابوس است، چشمش را مالاند، ولی صدایِ ساز را می‌شنید. صدایِ تار مانندِ گریهِ بُریده‌بُریده در هوا موج می‌زد. هر زیر‌و‌بَمی كه می‌شنید تاروپودِ وجودش از هم پاره می‌شد. صدایِ خفه و نامساعدی مانندِ ناله به‌گوش او می‌رسید. این همان همایون بود كه فرنگیس دوست داشت!

توده ابر‌هایِ سیاهِ مایل به خاكستری، طلوعِ صبح را اعلام می‌کرد. نسیمِ خُنكی می‌وزید، سایهِ كوه‌‌هایِ كبودِ تیره در كرانهِ آسمان مشخص شده بود و صدایِ پایِ اسبی كه با سُمِّ خودش زمینِ طویله را می‌خراشید، شنیده می‌شد. فریدون از جا برخاست، پاورچین‌پاورچین از پلّهِ دالان پائین رفت، چون چشمش به تاریكی آمیخته شده بود، از پلّهِ ایوان هم پائین رفت و با احتیاطِ هر چه تمام‌تر به عمارتِ كهنه رسید. صدایِ ساز را خوب می‌شنید، قلبَش تند می‌زد، به‌طوری‌كه تَپشِ آن‌را حس می‌کرد.

درِ اطاقِ نسترن‌باجی را باز كرد، از درِ دیگری كه به‌دالان باز می‌شد بیرون رفت. دقّت كرد، صدایِ ساز خاموش شده بود؟ در دَه قدمیِ او در تالار بود، همان‌جا كه ساز می‌زدند، نزدیك رفت و از جایِ كلید نگاه كرد. تعجب او بیشتر شد، چه دید؟ كه یك شمعدان رویِ میز می‌سوخت و چِفت در از بیرون باز بود. درضمن صدایِ دو نفر كه با هم صحبت می‌کردند شنید. بی‌اختیار تنه‌اش را به‌در زد، صدایِ شكستنِ چوب و چیزی كه به زمین خورد و فریادِ ترسناكی از درونِ اطاق شنیده شد. فریدون با مشت‌هایِ گره‌كرده به‌میانِ اطاق جَست، ولی از منظره‌ای كه دید سرِ جایِ خودش ماند:

مردی با لباسِ خاكستری، صورتِ سُرخ، گردنِ كُلُفت و اندامِ نتراشیده، رویِ نیمكت والمیده بود. گُلناز خوشگل‌تر و فربه‌تر از پیش‌تر با پیراهنِ خواب و مو‌هایِ ژولیده به‌حالتِ بُهت‌زده ایستاده بود و تارِ فرنگیس با دستهِ صدفی جلویِ پایِ او شكسته افتاده بود. آن مرد با چشم‌هایِ ریزهِ بَرّاقَش نگاهی به‌سرتاپایِ فریدون كرد، سپس بدونِ این‌كه چیزی بگوید بلند شد، سَرَش را پائین انداخت، با پُشتِ خمیده و گام‌هایِ سنگین از دَرِ دیگر كه به باغ راه داشت، بیرون رفت.

فریدون دست‌هایِش را به‌كَمرش زده بود، قهقهه می‌خندید و به‌خودش می‌پیچید با خندهِ ترسناك. همهِ اهلِ خانه جلویِ درِ اطاق جمع شدند، ولی كسی جرئت پیش‌آمدن نداشت. به قدری خندید كه دهنَش كف كرد و با صدایِ سنگینی به‌زمین خورد، به‌طوری‌كه تا چند دقیقه بعد چلچراغ می‌لرزید.

همه گُمان می‌کردند كه فریدون جِنّی شده. امّا او دیوانه شده بود.

بازگشت به برگه اصلی نوشته‌‌‌‌هایِ صادق هدایت