تخت ابونصر
تخت ابونصر
صادق هدایت
سالِ دوّم بود كه گروهِ كاوُشِ « متروپولیتین میوزیومِ شیكاگو» (Metropolitiain Museum, Chicago) نزدیكِ شیراز، بالایِ تپّهِ «تختِ ابونصر» كاوشهایِ علمی میكرد. ولی به غیر از قبرهایِ تنگوتوش كه اغلب استخوانِ چندین نفر در آنها یافت میشد، كوزههایِ قرمز، بلونی، سرپوشهایِ بُرُنزی، پیكانهایِ سهپهلو، گوشواره، انگشتر، گردنبندهایِ مهرهای، اَلنگو، خَنجر، سِكّهِ اسكندر و هراكلیوس و یك شمعدانِ بزرگِ سهپایه، چیز قابلِ توجّهی پیدا نكرده بود.
دكتر وارنر Warner كه متخصص آركئولوژی و زبانهایِ مُرده بود، بیهوده سعی میكرد از رویِ مُهرههایِ استوانهای كه خطوطِ میخی و اشكالِ انسان و یا حیوانات را داشت و یا علاماتِ ظروفِ سفالی، تحقیقاتِ تاریخی كُنَد، گورست Gorest و فریمن Freeman كه همكارانش بودند، با لباسِ زرد و چروكخورده، بازوهایِ لخت و ساقهایِ برهنه كه زیرِ تابشِ آفتاب سوخته شده بود، كلاهِ كتانی بهسر و دوسیه زیر بغل، از صبح تا شام مشغولِ راهنماییِ كارگران، یادداشت، عكسبرداری و كاوُش بودند، ولیكن پیوسته به كلكسیونِ تیله شكسته افزوده میشد. بهطوریكه كمكم هر سه نفر دلسرد شده و تصمیم گرفته بودند كه تا آخرِ سال را كجدارومریز نموده، سالِ آینده به حَفریات خاتمه دهند.
گویا میسیون ابتدا گولِ دروازه و سنگهایِ تختِجمشیدی را خورده بود كه بهاین محل حمل شده بود و فقط سَردَرِ آن از سنگِ سیاه برپا بود. در صورتیكه چندین تختهسنگِ دیگر از همان جنس كه عبارت بود از بدنه و جِرز، بدونِ ترتیب رویِ زمین افتاده بود و حتّی شكستهِ یكی از این سنگها جزوِ مصالحِ ساختمان بهكار رفته بود؛ و آثارِ یكرَج پلّه از زیرِ خاك درآمده بود كه از تپّه به پائین میرفت.
دكتر وارنر در اطاقهایِ رویِ تپّهِ مقابل تمام روز مشغولِ مطالعه و مرتّب كردنِ اشیاء پیدا شده بود، این اطاقها عبارت بود از یك انبار، یك آشپزخانه و روشوئی، یك تالار بزرگ كه جلویِ ایوان بود و برایِ مطالعه و نهارخوری و نشیمن تخصیص داده بودند. اطاقِ دستِ چپِ تالار برایِ خواب تعیین شده بود. گُماشتهِ آنها “قاسم” كه هم شوفر و هم نوكرِ آنها بود، اغلب برایِ خریدِ آذوقه و برف {در شیراز بهجایِ یخ در تابستان برف مصرف میشود كه از «كوه برفی» میآورند} به شیراز میرفت. چون آبادیهایِ نزدیك مانند «امامزاده دستخضر» و «برمدلك» و یك قلعهِ دهاتی كه سرِ راه بود، مایحتاج زندگی محدود و به اندازهِ كافی به هم نمیرسید.برمدلك محلِ نسبتاً باصفایی بود و هوایِ معتدل داشت، از اینرو در تابستان تفریحگاه اهالیِ شیراز بود. مردم با دَمودستگاه میرفتند و یكی-دو شب در آنجا بهسر میبردند. دكتر وارنر و همكارانش نیز هر وقت دست از كار میكشیدند، به قصدِ گردش به برمدلك میرفتند و یا در تالار وقتِ خود را به بازیِ شطرنج و خواندن میگذرانیدند. ولی پس از كشفِ تابوتِ “سیمویه” ورق برگشت. مخصوصاً در زندگی دكتر وارنر تغییرِ كلی رُخ داد. زیرا كشفِ این تابوت علاوه براینكه یكی از قطعاتِ گرانبهایِ آركئولوژی بهشمار میرفت، سَنَد مهمّی دربرداشت كه تمامِ وقتِ وارنر را به خود مشغول كرد.
یكروز كه فریمن با دستهای از كارگران در دامنهِ كوهِ مقابل مشغولِ كاوُش بود، علائمی كشف كرد و پس از كَندوكاو چندین تختهسنگ كه با ساروج و گِل محكم شده بود، بالاخره به نقبی سر در آورد كه در كوه زده بودند. با حضور دكتر وارنر و گورست تابوتِ سنگیِ بزرگی در میانِ سَردابه كشف كردند كه به شكلِ مكعّبمستطیل از سنگِ یكپارچه تراشیده شده بود. به زحمتِ زیاد تابوت را حمل كردند و در اطاقِ خوابِ خود كه مجاورِ تالار بزرگ بود گذاشتند.
با دقّت و احتیاطِ زیاد تختهسنگِ دَرِ تابوت را برداشتند. گوشهِ تابوت، كالبُدِ مومیاییِ مَردِ بلندبالائی دیده میشد كه چنباتمه نشسته و زانوهایش را بغل زده بود. سرش را پائین گرفته و خوُدِ فولادین بهسر داشت كه دو رشته مروارید رویَش بسته شده بود. لباسِ زربفتِ گرانبهائی به تنش و یك گردنبندِ جواهرنشان رویِ سینهاَش و قدّارهای به كَمرش بود. امّا تمامِ لباس اندوده بهروغنِ مخصوصی بود و پارچهِ شفافِ نازكی رویِ سَرَش افتاده بود.
وارنر با احتیاطِ هرچه تمامتر، پارچهِ نازكِ رویِ مومیائی را پس زد. گوشهِ حریری كه جلویِ دهنِ مومیائی واقع شده بود، جویده و مثلِ اینكه آلوده به خونِ خُشك شده بود. گوشتِ صورت به استخوان چسبیده بود و چشمهایش به حالتِ وحشتانگیز میدرخشید. وارنر مُلتفت شُد دید یك لولهِ فلزی مانندِ دُعا كه به حلقهِ سیمی وصل شده بود، رویِ سینهِ مومیائی به حالتِ موقّت آویخته بود. دكتر وارنر لوله را از سیم جدا كرد، همینكه باز نمود، دو ورق كاغذِ پوستی از میانَش بیرون آورد. كه رویِ یكی از آنها به خطِ پهلوی نوشته شده بود و رویِ دیگری كه كوچكتر بود، خطوطِ هندسی و علاماتی نقش شده بود. وارنر وظیفهِ خودش میدانست كه قبل از جستجو و كاوُشِ بیشتری در اشیاء تابوت، ورقه را بخواند.
تحقیقات و مطالعات دكتر وارنر چندین هفته بهطول انجامید و در تمامِ این مدّت بهقدری شیفتهِ مطالعه شده بود كه از خوابوخوراك افتاده بود. اغلب در اطاق تنها با خودش حرف میزد؛ و پیوسته پس از فراغتِ همكارانش، راجع به متنِ كاغذِ پوستی با آنها مُباحثه میكرد؛ و یا غرق در مطالعهِ كتابهایِ عجیبوغریبِ سِحر و جادو بود كه رُفقایش از آنها سر در نمیآوردند، و این روشِ او را حَمل بر جُنون میكردند.
یكروز طرفِ عصر، بعد از آنكه فریمن دست از كار كشید، با یك مُشت تیلّهِ شكستهِ قرمز رنگ كه رویِ آنها خطوطِ چپاندرراستِ قهوهایِ سیر كشیده بود، واردِ تالار شده، تیلهها را رویِ میزِ بزرگ میانِ تالار كه مملو بود از روزنامه، مجله و آلبوم عكس، گذاشت. دكتر وارنر كنارِ لَبَش پیپ گذاشته بود و به حالتِ مُتفكّر قدم میزد. نزدیكِ فریمن رفت و از او پرسید: «گورست كجاست؟.
– «رفته گردش، وانگهی یكهفته است بهكُلّی عوض شده، حق هم دارد، چون از ما جوانتر است. زیرِ آفتاب، زندگیِ یكنواخت، نداشتنِ تفریح، به او خیلی سخت میگذرد!»
– «رفته شیراز؟»
– «بله، روزِ یكشنبه با هم در برمدلك بودیم. گویا موضوعِ زنی درمیان باشد.»
– «باید بِهِش تذكر بدهم كه مواظبِ رفتارِ خودش باشد. هان، خونش بهجوش آمده! امّا فراموش كردم بهاو بگویم، میخواستم امشب را دورِ هم باشیم. میدانید؟ میخواهم امشب ساعتِ هشتورُبع تشریفاتی كه در وصیّتنامه دستور داده انجام بدهم.»
فریمن متعجب: «كدام دستور! همان دعاهائی كه میگفتید باید با شرایطِ مخصوصی خواند و مُرده زنده میشود!»
– «میدانم كه تویِ دِلَت بهمن میخندی. اشتباه نكنید، من از شما بیاعتقادترم. ولی پیشِ خودم تصور میكنم این وصیّتنامهِ زنیاست كه شاید صدها سال پیش در گور رفته و معتقد بوده كه خونِ خودش را طعمهِ مومیائی كرده به اُمیدِ اینكه روزی كاغذش خوانده شود. میخواهم بگویم بهاین وسیله آرزو و خواهشِ زنی برآورده میشود كه نسبت به او مدیون هستیم، مدیونِ حسادتِ او هستیم. برایِ ما چندان گران تمام نمیشود، فقط دو جور بُخور لازم است كه قبلاً تهیّه كردهام، چند گُلِ آتش و نیمساعت صرفِ انرژی. برایِ ما خرجِ دیگری ندارد. كی میداند!.. ما هنوز بهاسرارِ پیشینیان پِی نبردهایم!»
– «آیا مُضحك نیست؟ من مسئولیتی بهعهدهِ خودمان نمیبینم كه مطابقِ دستور عمل كنیم. اگر این تابوت بهغیرِ ما دستِ كسِ دیگر افتاده بود، آیا خودش را مجبور به اجرایِ هوا و هوسِ این زن میدانست؟»
– «بههمین جهت كه دستِ ما افتاده، من معتقدم باید مطابقِ وظیفهِ خودمان رفتار كنیم. (با اشاره به تیلههایِ ماقبلِ تاریخ): شما گُمان میكنید این تیلههایِ ماقبل تاریخی كه از رویِ آن مثلاً میشود حدس زد، آدمیزادِ احمقی در چهار-پنج هزار سال پیش كه كنارِ این كوه چشمه بوده میزیسته و در این كاسه آش میخورده علمی است، درصورتیكه هیچ رابطهِ مستقیمی با زندگیِ ما نداشته. امّا وصیّتنامهِ قابلِ توجهی كه یك تراژدیِ انسانی و حسّی دربردارد، شما آنرا جُزوِ خرافات میپندارید؟ خیلی طبیعی است كه آنجائیكه علومِ متعارفی شكست میخورد با لبخند شكّاك تلقّی بشود. اگر مقصود علومِ رسمی است كه از آن پول در میآید، خیر، این موضوع علمی نیست و فقط تفریحی است! برعكس، من این آزمایش را وظیفهِ شخصیِ خودمان میدانم، اعّم ازاینكه نتیجه بدهد یا ندهد.»
– «دیروز میگفتند كه همهِ مطالبِ وصیّتنامه برایِ شما روشن نشده و هنوز اشكالاتی دارید.»
– «فقط كلمه، یا یك جملهاش را دُرست نفهمیدم، باقیَش ترجمه شده. ولی از آنجاییكه امشب شبِ چهاردهِ ماه است و موافق با شرایطِ موقعیتِ نجومیاست كه در وصیّتنامه قید شده، نمیتوانم این اقدام را به تأخیر بیاندازم. اشتباه چندان مهم نیست. در آخرِ وصیّتنامه مینویسد: پس از انجامِ مراسمِ «نیرنگ»، یعنی عزایم، طلسم را در «آتر» افكند. نه، جمله اینطور است «چگون دنمن تلتم را بین آترا او گندت سیمویه اور آخیزت» (چگون این تلتم را اندر آذر افكند، سیمویه اور آخیزد) یعنی چون این طلسم را در آتش افكَند، سیمویه برخیزد. آیا مقصودش اینست كه پس از انجامِ عزایم: آتش «افكَند» یعنی فرونشیند؟ یا آتش خاموش میشود، آنوقت باید منتظر بود كه مومیائی برخیزد؟ شاید مقصودش طلسمیاست كه خطوطِ هندسی دارد و رویِ كاغذِ جداگانه نوشته شده، باید پس از انجامِ نیرنگ Incantation آنرا در آتش انداخت، آنوقت سیمویه برمیخیزد. صبر كنید، ترجمهِ وصیّتنامه را كه در جیبم است برایِتان بخوانم.
دكتر وارنر رفت رویِ صندلیِ راحتی نشست، كاغذی از جیبش درآورد و شروع بهخواندن كرد: «به نامِ یزدان! من گوراندخت، دخترِ وندیپِ مُغ، در عینِحال خواهرِ پادشاه و زنِ سیمویه، مرزبانِ «برمدلك، شاهپسند و كاخسپید» هستم. دَه سال زناشوئیِ ما بهطول انجامید بیآنكه از تخمهِ سیمویه بهوجود آید. شوهرم طبقِ رسوم و دستورِ جاودان، همسرِ دیگری اختیار كرد تا پسری بیاورد. ولی كوششِ او بیهوده بود. چه، به گواهیِ پزشكان او مقطوعالنسل (اكار = بیكار) بود. امّا سیمویه از راه هوسرانی و نه از راه انجامِ مقاصدِ دینی با زنِ جادوئی مشورت كرد و پس از بهكار بُردن داروهائی به دخترِ پَستی از روسپیان دل باخت. با وجودِ عهد و پیمانی كه بینِ من و او رفته بود، از تجدیدِ زناشویی چشم بپوشید، در تصمیمِ خود پافشاری كرد. تمامِ وقتِ خود را در كاخسپید با خورشید، دخترِ روسپی به عیش و نوش میگذرانید. از كار و فرمانروائیِ خود دست كشید و جلویِ خورشید به من توهین و تحقیر روا میداشت. بالاخره مراسمِ عروسی را فراهم آورد، من به موجبِ شرطی كه با سیمویه كرده بودم، زندهبهگور شدن را به تحمّلِ رسوائی و خوار شدن ترجیح دادم و برایِ انتقام دستبهدامنِ زنِ جادوئی شدم. همان شب كه جشنِ عروسیِ سیمویه و خورشید برپا بود، اكسیرِ جادوگر را در جامِ شراب ریخته به او خورانیدم و سیمویه در حالتِ موتِ كاذب (بوشاسپ) اُفتاد.»
«زنجادو، وسیلهِ دفعِ طلسم و زنده شدنِ سیمویه را در طلسمِ جداگانه به من داد. ولی من ترجیح دادم كه با شوهرم زندهدرگور بروم و خونَم در قبر خوراكِ او بشود، خونِ هرسهِ ما را در طولِ اقامتِ طویلِ زیرزمینیِ خود بِمَكَد، تا خِفّتِ همسری با خورشید را به خود هموار كُند! برایِ اینكه برادرم بداند كه من به عهدِ خود وفا كردهام، طلسمیكه دوباره او را زنده خواهد كرد در جوفِ وصیّتنامه است.»
«ای كسیكه این وصیّتنامه را میخوانی؛ بدان كه سیمویه نمُرده و در حالتِ « بوشاسب » موتِ كاذب است. مطابقِ دستورِ زنجادو مومیائی شده و بهوسیلهِ این طلسم زنده خواهد شد، برایِ اینكار باید در ماهِ شبِ چهارده بینِ تو و تابوت یك پرده فاصله باشد. بُخوردان را برافروخته در مندل (یونه) بگذارند و بویِ خوش در آن بریزند و این كلمات را به بانگِ بلند اَدا كنند. (اینجا متنِ كلماتی است كه به پازند نوشته شده، گویا سریانی است. معنیِ آن معلوم نیست و فقط باید خوانده شود. بههرحال دانستنِ معنی عزایم در مراسمِ جادوگری ضروری نیست.) بعد، چون طلسم را در آتش اندازند، سیمویه برمیخیزد.»…همین مطلبِ اخیر را دُرُست نفهمیدم. امّا چنانكه ملاحظه میكنید، همهِ دستورهایِ لازم را داده است.»
دكتر وارنر كنجكاوانه نگاهش را به صورتِ فریمن دوخت و بعد وصیّتنامه را تا كرد و در جیبش گذاشت.
فریمن سرش را تكان داد: «قصهِ حسادتِ ابدیِ زن!»
وارنر عینكِ خود را برداشت، پاك كرد و دوباره گذاشت: «علاوه بر درامِ حسادت، نكاتِ مهمّی برایِ من روشن شده. اوّلاً زندگیِ داخلیِ یك حاكمِ عیاش را در زمانِ ساسانیان بر ما مكشوف میكند. دیگراینكه ناحیهِ تختِ ابونصر را «برمدلك، شاهپسند و كاخسپید،» مینامیدهاند. دستِ خضر «باغ زندان» بوده (این مطلب را از رویِ اسنادِ دیگر پیدا كردهام). بهعلاوه بر ما ثابت میشود كه در زمانِ ساسانیان، ازدواج «خویتودس=خویشیدادن» یعنی زناشوئی بینِ خویشانِ نزدیك و همخون معمول بوده و یا لااقل نزدِ حُكّام و اشخاصِ بانفوذ مرسوم بوده، ولی چیزی كه مهّم است، تاكنون ما نمیدانستیم كه در هر قبری چرا چندین استخوانِ مُرده پیدا میشود. اهالیِ اینجا میگفتند كه در قدیم وقتی كسی زیاد پیر میشده و كاری از او برنمیآمده، جوانان او را با تشریفاتی بیرونِ شهر میبردند و زندهبهگورش میكردند تا او بهاینوسیله رویِ زمین اسبابِ زحمتِ دیگران نشود. این اعتقاد نزدِ بعضی از طوایف آفریقا هم با تغییراتی وجود دارد. من هم تاكنون به همین عقیده باقی بودم. ولی مطابقِ این سند معلوم میشود هر مردی كه میمُرده، زنهایش را با او زنده چال میكردهاند تا در آن دنیا همدمِ او باشند. این اعتقاد در نزدِ مللِ قدیم وجود داشته است.
«از طرفِ دیگر چنانكه همهمان ملاحظه كردیم، دهنِ مومیائی آلوده به چیزی شبیهِ خونِ خُشك شده است. طبقِ عقایدِ عامّه اگر مُردهای كَفَن را بهدندان بگیرد، بینِ زندگان مرگومیر میافتد. برای دفعِ بلا، باید در قبرستانها كاوش بكنند و بعد از آنكه مُردهِ خونخوار را پیدا كردند، سرش را با یك ضربت از تن جدا كنند. در متنِ كاغذِ پوستی نوشته شده كه: «خونِ ما خوراكِ مُرده بشود.» حالا من نمیخواهم داخل در جزئیاتِ عقایدِ عامه بشوم، اما چیزی كه مهم است ما در اینجا یك سندِ حقیقی و تاریخی در دست داریم. آیا سیمویه در حالتِ موتِ كاذب از خونِ زنهایِ خود تغذیه میكرده! آیا این خوراك برای چندین صد سالِ یكنفر كافی است؟ یا اینكه در این حالت پس از مدتی دیگر احتیاج به خوراك ندارند. من اعتقادی به خُرافات ندارم، ولی در بیاعتقادیِ خودم هم مُتعصّب نیستم، فقط در عقایدِ آن زمان كنجكاو شدهام. صرفِنظر از موهومات و خُرافات، علومِ امروز باید هر حادثهِ حسّی و هر فنومنی را از شاخوبرگهائی كه به آن بستهاند مُجزّا كرده و در تحتِ مطالعهِ دقیق قرار دهد. ولی…
در این بین گورست كه به آهنگِ والسی سوت میزد، سراسیمه وارد شد. یك سگِ قهوهایِ بزرگ هم دنبالش بود. گورست كُلاهِ خود را رویِ میز پرتاب كرد و قاسم را صدا زد و دستور داد شربت بیاورد. دكتر وارنر دنبالهِ حرفِ خود را بُرید و نگاهی به فریمن كرد.
وارنر به گورست: «حالا با فریمن راجع به شما صحبت میكردیم»
– « لابد تعریفم را میكردید.»
وارنر: «قرار شد گوشِ شما را بِكِشم»
– «حرفهایِ فریمن را باور نكنید، او مثلِ اُتللو حسود است. فقط آمدم به شما مُژده بدهم كه پیشآمدِ خوبی شده، امشب هر دویِ شما مهمانِ من هستید.»
دستی رویِ سرِ “اینكا”، سگِ قهوهای، كشید. وارنر پیپِ خود را دوباره توتون ریخت و آتش زد و با تفنُّن مشغولِ كشیدن شد. قاسم سه گیلاس شربت آورد و جلویِ آنها گذاشت.
گورست از شربت چشید و گفت: «امشب هردوتان در برمدلك مهمانِ من هستید. سه تا خانم هم آنجا هستند. میخواهم یكشب مثلِ « شبهایِ عربی» (هزار و یك شب) بگذرانیم. مگر ما در مشرق زمین نیستیم؟ تا حالا بهجُز آفتابِ سوزانش كه به كلّهِ ما تابیده و خاكَش كه توتیایِ چشممان كردهایم، چیزِ دیگری عایدِ ما نشده. اصلاً از بسكه ما میانِ استخوانِ مُرده و اشیاء پوسیدهِ دنیایِ قدیم زندگی كردهایم، حسِّ زندگی در ما كُشته شده، دكتر، شما زندگیِ غریبی برایِ خودتان اختیار كردهاید. تمامِ روز را در اطاقِ دَم كرده زیرِ آفتاب مشغول مطالعه هستید. شبها خوابِتان نمیبَرد، اغلب بلند میشوید با خودتان حرف میزنید، تفریح و گردش را به خودتان حرام كردهاید و گرمِ كتاب شدهاید. باور بكنید این كارها آدم را زود پیر میكند!
وارنر: «از نصایحِ شما خیلی متشكرم. ولی متأسفم كه امشب نمیتوانم دعوتِ شما را اجابت كنم و در صورتیكه به حرفِ من گوش بدهید، به شما توصیه میكنم كه امشب را با هم باشیم و به من قدری كمك كنید، چون خیال دارم مطابقِ دستورِ وصیّتنامهِ “گوراندخت” رفتار كنم. امشب شبِ چهاردهمِ ماه است و تا یكماه دیگر كارِ ما تمام میشود و باید گزارشِ خودمان را تهیّه كنیم، در صورتیكه برایِ تفریح وقت بسیار است.
گورست زد زیرِ خنده: «وصیّتِ آن زن رِندی كه همهمان را مسخره كرده؟ شوخی میكنید. من گُمان نمیكردم كه كار بهاینجا بكِشد. حالا جداً تصمیم گرفتهاید كه میمونِ پیر را زنده كنید. شما تصور میكنید كه جمعیتِ رویِ زمین كم است! میخواهید یكنفر دیگر را هم به آن اضافه كنید! دراینصورت مجمعِ احضارِ ارواحِ نیویورك بهما “نشان” خواهد داد!
هر سه نفر خندیدند. گورست گفت: «پنج ماه است كه تویِ این بیابان، ما مثلِ سگ جان میكنیم و بعد از كشفِ قابلِ توجّهِ تابوت گُمان میكنم حالا حقّ داشته باشیم یك خورده تفریح كنیم. تقصیرِ من است كه به فكرِ شماها بودم! با اتومبیل رفتم شیراز، سه تا خانم و دو نفر ساز زن را به اصرارِ آنها با خودم آوردم. چیزیكه غریب است، كشفِ تابوت سرِ زبانها افتاده و این زنها گُمان میكنند كه ما گَنج و جواهرِ زیادی پیدا كردهایم. در هر صورت الان در برمدلك هستند. چادر زدهاند و امشب را آنجا میمانند. هیچكس هم در آنجا نیست، خلوت است، آیا از آن شیشههایِ ویسكی باز هم مانده؟ از حیثِ خوراك همهِ وسایل فراهم است، قاسم را فرستادم همه چیزها را آماده كرده.
دكتر وارنر با قیافهِ جدی: «من مخالفم كه با اتومبیلِ میسیون از این قبیل تفریحات بشود. نباید فراموش كرد كه مسئولیتِ بزرگی به گردنِ ماست. اخلاق و رفتارِ ما را خیلی مواظب هستند. دراینجور جاهایِ كوچك آدم آب بخورد همه میدانند! دو روزِ دیگر قاسم یا هر یك از كارگران ممكن است هزار جور حرف برایِ ما دربیاورند. من مایل نیستم كه رُسوائی راه بیفتد. به شما توصیه میكنم كهایندفعه آخرین دفعه باشد.»
گورست: «مطمئن باشید هیچكس ما را ندیده. چون آنها بیرونِ شهر آمده بودند، ولی چیزیكه قابلِ توجّه است، امشب سازِ شرقی هم داریم. ساززنها جُهودند و فقط سازهایِ بومی را مینوازند. شاید همان سازی است كه در موقعِ آبادیِ این محل میزدهاند، وقتیكه سیمویه در املاكِ خودش زندگی میكرده! گیرم پیرهمیمونِ شما به تنهایی سه تا زن داشته، درصورتیكه ما سه نفر هر كدام بیش از یك زن نخواهیم داشت. باور بكنید باید قدری هم میانِ زندهها زندگی كرد، امّا قبلاً به شما میگویم، خورشید خانم كه از همه كوچكتر است، مال من خواهد بود.»
وارنر ناگهان متفكر: «خورشید خانم؟»
گورست: بله، خورشید خانم. دخترِ بلندبالائی است كه چشمهایِ تابدار، صورتِ گرد و موهایِ سیاه دارد. از آن خوشگلهایِ شرقی است. میدانید اوّل او مرا پسندیده و برایم كاغذ فرستاده. (رویش را به فریمن كرد) یادت هست روزِ یكشنبه آن زنی كه در برمدلك به من اشاره میكرد؟
وارنر: «چه تصادفاتِ غریبی! زنِ آخرِ سیمویه هم اسمش خورشید بود»
گورست: «من گُمان میكردم كه شوخی میكنید، امّا حالا میبینم كه این افسانه بهكُلّی فكرِ شما را سخت بهخود مشغول كرده. آیا حقیقتاً تصور میكنید كه اسكلت جان میگیرد و سرگذشتِ آن دنیایِ خودش را برایِ ما نقل میكند؟ دراینصورت رُمانِ مُضحكی خواهد شد. امّا هنوز به روزِ رستاخیز خیلی مانده. پس اگر جواهراتش را برداریم به احتیاط نزدیكتر است. آنوقت بعد امتحان بكنید كه مُرده زنده میشود یا نه!»
وارنر با لحنِ جدّی: «دست به تركیبِ مومیائی نباید زد.»
گورست: «پس اقلًّاً خلعِ سلاحش بكنیم و قدّارهاش را برداریم كه اگر زنده شد ما را قتلِ عام نكند و جواهرات را با خودش ببرد.»
وارنر عینكِ خود را جابهجا كرد: «حق به جانبِ شماست كه مرا دست میاندازید. حقیقتاً موضوعِ عجیب و باورنكردنی است. خودم هم بههیچوجه مطمئن نیستم. ولی حالتِ مرگِ كاذب پُر از اسرار است. ما از عملیاتِ جادوگرانِ دنیایِ قدیم اطلاعی نداریم. آیا دُرُست به چشمهایِ این مومیائی نگاه كردهاید؟ چشمهایش میدرخشد و زنده است، نگاه میكند. نگاهِ پُر از شهوت، پُر از كینه و شاید خجالت هم در آن دیده میشود. مثلِ اینست كه هنوز از زندگی سیر نشده. من تاكنون اقرار نكرده بودم، اما شرارهِ زندگی در تهِ چشمهایش مانده. بر فرض هم كه زنده نشود، همانطور كه به فریمن گفتم ما چیزی گُم نكردهایم. ولی درصورتیكه زنده شد و یا فقط تكان خورد، فكرش را بكنید چه اتفاقِ بینظیری در دنیا خواهد بود!»
گورست: «تصوّرِ محال است. من میخواهم بدانم آیا بعد از چندین صد سال، بر فرض هم كه مُرده مومیائی بشود و اعضایِ بدنش با وسایلِ مخصوصی تازه نِگه داشته شود، همهِ اینها فرض است. چون در اینصورت ماموت را هم كه زیرِ برفهایِ سیبری كاملاً حفظ شده باشد، مُمكنست دوباره زنده كرد. آیا ممكنست به قولِ خودمان بعد از چندین صد سال مومیائی دوباره زنده شود.
دكتر وارنر: «من از شما دیرباورترم. امّا حالتِ موتِ كاذب فنومنی است كه امروزه هم كموبیش مشاهده میشود، مثلاً جوكیان هندوستان قادرند كه از یك هفته الی چندین ماه زیرِ زمین مدفون بشوند و بعد دوباره به دنیایِ زندگان عودت كنند. این قضیه بهكَرّات مشاهده شده. از طرفِ دیگر گُمان میكنم كه یك امرِ طبیعی بوده باشد. آیا حیواناتی كه تمامِ فصلِ زمستان را میخوابند، در حالتِ موتِ كاذب نیستند؟ سیمویه بهوسیلهِ دارو یا طلسم یا قوایِ مجهولی در حالتِ موتِ كاذب افتاده و بعد با وسایلی كه به ما مجهول است مومیائی شده، دراینصورت اعضایِ تنِ او در اثرِ ناخوشی یا پیری مُستعمل و فاسد نشده و حیات بالقوّهِ خود را نگهداشته. اگر با نظرِ عمیقتری از علومِ متداول كه در مدرسهها میآموزند و اعتقادات و خُرافاتِ مذهبی به زندگانی نگاه بكنیم، خواهیم دید كه در زندگی همه چیز مُعجز است. همین وجودِ من و شما كهاینجا نشستهایم و با هم حرف میزنیم یك مُعجز است. اگر موهایِ سَرم یكمرتبه نمیریزد مُعجز است، اگر گیلاسِ شربت با شیشهاش در دستم تبدیل به بُخار نمیشود یك مُعجز است. مُعجزهایِ مُسلّمی كه به آنها خو گرفتهایم و برایِمان امرِ طبیعی شده و هر گاه بر خلافِ این اعجاز، امرِ طبیعی دیگری اتفاق بیافتد كه به آن معتاد نیستیم، برایِمان مُعجز بهشمار میآید. اگر امروز یكی از دانشمندان موفق بشود كه در لابراتوارِ خود یك موجودِ زنده را مدّتی در حالتِ موتِ كاذب نگهدارد و به دلخواهِ خود این حالت را تولید كند و بعد برایِ اثباتِ مُدّعایِ خود كتابی با فورمولهایِ ریاضی و طبقِ قوانینِ فیزیكی و شیمیائی بنویسد، همه باور خواهند كرد. چون امروز بشر از رویِ خودپسندی اعتقادش از طبیعت بریده شده و بهواسطهِ كشفیّات و اختراعاتی كه كرده، خودش را عقلِ كُلّ میپندارد و اِدّعا دارد كه همهِ اسرارِ طبیعت را كشف كرده است. ولی در حقیقت از پِی بُردن به ماهیتِ كوچكترین چیزی ناتوان است. انسانِ مغرور، پرستشِ معلوماتِ خود را مدرك قرار داده و میخواهد حادثاتِ طبیعت مطابقِ فرمولهایِ او انجام بگیرد. در قدیم بشر سادهتر و افتادهتر بود و بیشتر به مُعجزه اعتقاد داشته، بههمین جهت بیشتر معجزه اتفاق میافتاده. میخواهم بگویم كه نزدیكتر به طبیعت و قوانینِ آن بوده و بهتر میتوانسته از قوایِ مجهولِ آن استفاده بكند. گُمان نكنید كه من مخالفِ علومِ دقیقِ امروزه هستم، برعكس، معتقدم كه هر اتّفاقی از آن غریبتر نباشد، بشر كشف نكرده است. اگر غیر از این نباشد چیزِ مُضحك و باورنكردنی خواهد بود.»
گورست كه كنجكاو بهنظر میآمد: «من كاری بهفرضیاتِ شما ندارم، شاید كهاین مُعجزِ بیسابقه ممكن باشد. ولی اگر در آزمایشِ خودمان موفق نشدیم و این فرضِ بسیار قوی است، فردا روبهروی شوفر و كارگران اهمّیت و اعتبارِ ما از بین خواهد رفت و حرفِ ما نُقلِ سرِ زبانها خواهد شد.»
– «من پیشبینیِ لازم را كردهام. مخصوصاً شوفر را مرخص كردم. فردا هم یكشنبه است. كاری نداریم. اینكه با رفتنِ شما مخالفت كردم، میخواستم با هم كمك كنیم. چون مطابقِ دستور تابوت باید در اطاقِ مجاور باشد، یعنی همانجائیكه هست و بهوسیله یك پرده از تالار مجزّا بشود. بعد از كمكهایِ جزئی در صورتیكه مایل باشید میتوانید به محلِّ عشقبازیِ خودتان بروید و یا آنجا بالایِ اطاق ساكت مینشینید و عملیات را كنترل میكنید.
گورست: «ولی چیزی كه هست، در آن زمان شرایطِ مخصوصی برایِ انجامِ این مراسم بهجا میآوردهاند كه امروزه فراموش شده.»
– «تا آنجائیكه در دسترسِ من بوده، مطالعاتِ لازم را كردهام. این مطلب را میدانم كه عزایم باید میانِ خیط خوانده شود كه بهمنزلهِ حصاری در مقابلِ قوایِ حافظِ جادوگر بهشمار میآید، و خیط را باید با زغال و از رویِ اراده و ایمانِ محكم كشید. عزایم را باید به صدایِ بلند خواند. چون در جادو نفوذ و قدرتِ كلام و اطمینان بهخود اهمیتِ مخصوصی دارد. و همچنین بُخورِ دانههایِ مُعطّر به تأثیرِ قوایِ ماوراء طبیعی میافزاید و آتمُسفرِ مناسبی ایجاد میكند. از این حیث مطمئن باشید!»
گورست: «من گُمان نمیكردم كه حقیقتاً جدّی است، دراینصورت خواهم ماند.»
بعد از شام دكتر وارنر و رُفقایش تابوتِ سنگی را بهزحمت جلویِ دَرِ اطاقِ خواب كشیدند. وارنر پِیهسوزِ جلویِ مومیائی را كه مادهِ سیاهی تهِ آن چسبیده بود روشن كرد و بُخوردانِ بُرُنز را از تویِ تابوت برداشت و به تالار آمد و پردهِ جلویِ در را انداخت. فریمن فرش را تا نصفه پس زد، بعد بُخوردان را آتش كرد. وارنر یكمُشت كُندُر و اِسفند و صَندل كه قبلاً تهیه كرده بود رویِ گُلِ آتش پاشید. دودِ غلیظ و مُعطّری در هوا پراكنده شد. بعد دورِ خود با زغال رویِ زمین دایرهای كشید. كاغذ پوستی را از جیبش در آورد، جلویِ بُخوردان ایستاد و از رویِ كاغذ با صدایِ بلند مشغولِ خواندنِ عزایم شد. فریمن و گورست ساكت تهِ تالار رویِ صندلی نشسته تماشا میكردند و اینكا جلویِ پایِ آنها خوابیده بود. وارنر كلماتِ عجیبی را خیلی شمُرده میخواند كه معنیِ آنها را خودش هم نمیدانست. ولی در ضمنِ خواندنِ عزایم، طلسمِ جداگانهای كه رویَش خطوطِ هندسی ترسیم شده بود، از دستش لغزید و در بُخوردانِ جلویِ او افتاد و سوخت، و بیآنكه او مُلتفت شود در میانِ دود و بُخورِ مُعطّر، حالتِ مخصوصی به وارنر دست داد، سرش گیج میرفت و یك نوع لرزِ آمیخته با ترس و حالتِ عصبانی بهاو مستولی شد، بهطوریكه فاصلهبهفاصله صدایَش میخراشید و جلویِ چشمش سیاهی میرفت.
ناگهان اینكا كه ظاهراً خواب و مُطیع بهنظر میآمد بلند شد و بهطرفِ در خیز برداشت و زوزه كشید. ولی گورست برایِ اینكه در مراسم عزایم خللی وارد نیاید، قلادهِ اینكا را گرفت و بهزور او را بُرد و زیرِ میز خوابانید، درصورتیكه سگ بهحالِ شتابزده جَستوخیز برمیداشت و میخواست از اطاق بیرون برود. در همین وقت وارنر با صدایِ لرزانی چند كلمه نامفهوم اَدا كرد. ولی مثلِاینكه پایَش سُست شد یا در اثرِ دود و كوششِ فوقالعاده گیج شده بود، به حالتِ عصبانی زمین خورد. گورست و فریمن او را بُرده رویِ نیمكت خوابانیدند.
همانوقت كه طلسم در آتش افتاد، جلویِ روشنائیِ پیهسوز كه بویِ خوشی از آن پراكنده میشد، لرزهای بر اندام مومیائی اُفتاد. عَطسه كرد، سَرش را بُلند كرد و با حركتِ خُشكی از جایَش برخاست. از تابوت بیرون آمد، بهطرفِ پنجرهِ اطاق رفت، و پنجره را كه وارنر فراموش كرده بود محكم ببندد باز كرد و خارج شد. هیكلِ بلندِ سیاه و خُشكِ او با قدمهایِ شمُرده بهطرفِ آبادیِ «دستخضر» روانه گردید.
نسیم ملایمیمیوزید، آسمان مثلِ سرپوشِ سُربی، سنگین و شفاف بود و روشنائیِ خیرهكنندهای از ماه كه بهنظر میآمد پائین آمده است، رویِ تپّهوماهور پراكنده شده بود، كه طبیعت را بیجان و رنگپریده جِلوه میداد. مثلِاینكه این منظره مربوط بهاین دنیا نبود. دستِ راست دروازهِ تختِجمشید با سنگِ سیاهش یگانه بنایی بود كه از زمانِ سابق برپا بود. باقیِ دیگر، گودالها و مُغاكهائی بود كه تلهایِ خاكِ كنارش كود شده بود. سایهِ سیمویه بلندتر از خودش دنبالِ او رویِ زمین كشیده میشد. دراینوقت زوزهِ اینكا از تویِ تالار بلند شد. ولی سیمویه بیآنكه التفاتی بكند، قدمهایِ مرتب و بلند برمیداشت، مثلِاینكه بهوسیلهِ كوك و یا قوّهِ مجهولی بهحركت افتاده باشد. نگاهش خیره و برّاق بهزمین دوخته شده بود، گویا مهتاب چشمش را میزد، همان شرابِ ارغوانیِ سوزان كه از دستِ خورشید گرفت و نوشید و بیهوش شد!
در آبادیِ دستخضر و برمدلك، از دور چند چراغ میدرخشید. امّا سیمویه مثلِاینكه آخرین نشئهِ شرابی كه نوشیده بود از سرش بیرون نرفته باشد، در یادبودِ آخرین دقایقِ زندگیِ سابقش غوطهور بود. یكنوع زندگیِ افسانهمانندِ محو و مغشوش، یكنوع زندگیِ شدید و پُرحرارت در باقیماندهِ یادبودهایِ زندگیِ پیشینِ خود حس میكرد. او تصوّر میكرد كه در اَملاكِ سابقِ خودش قدم میزند، همهِ فكرِ او متوجّهِ خورشید بود. یادبودهایِ مخلوط و محو از اوّلین برخوردی كه با خورشید كرده بود، در مغزَش مُجسّم شده و جان گرفته بود. مثلِاینكه زندگیِ او فقط مربوط بهاین یادبودها بود و به عشقِ آن زنده شده بود!
سیمویه مجلسِ اولین برخوردِ خود را با خورشید بیاد آورد! آنروزیكه با چند تن از گُماشتهگانِ خود به شكار رفته بود. در بیابان خستهوتشنه به چادُری پناه برد. یك دخترِ بیابانی با چهرهِ گیرنده و چشمهایِ دُرُشتِ تابدار جلویِ چادر آمد. برجستگیِ پستانهایِ لیموئیِ او زیرِ پیرهنِ سُرخِ چیندار نمایان بود. تُنبانِ بلند و گُشادی تا مُچِ پایش پائین آمده بود و پولِ طلائی جلویِ سَربندِ او آویخته بود. با لبخندِ دلرُبائی دولچهِ چرمی كه پُر از دوغِ سرد مثلِ تگرگ بود از چاه بیرون آورد و بهدستِ او داد. وقتیكه سیمویه دولچهِ دوغ را بهاو رد كرد، دستِ دختر را در دستِ خودش گرفت و فشار داد. خورشید دستِ خود را با تَردستی و حركتِ ظریفی از دستِ او بیرون كشید. دوباره لبخند زد، دندانهایِ محكمِ سفیدش بیرون افتاد و گفت: «تو هم دِلِت سُرید؟» چون خورشید نمیدانست كه مهمانِ او سیمویهِ مرزبان است. این جمله تا تهِ قلبِ سیمویه اثر كرد. آیا زنجادو بهاو دستور نداده بود كه برایِ تقویت و جوانی باید با دخترانِ باكره معاشرت كند و دخترانِ اعیانی كه بهاو معرفی كردند، هیچكدام را نپسندیده بود. این پیشآمد كافی بود كه سیمویه دِلِ خود را ببازد و حقیقتاً دِلِ سیمویه سُرید! با وجودِ شرطی كه با زنِ اوّلش گوراندخت كرده بود، از این روز به بعد، تمامِ هوش و حواسش پیشِ دختر بیابانی بود. چندینبار پیشكِشهائی برایَش فرستاد. و بالاخره با وجودِ بُهتان و نارواهائیكه زنِ اوّلَش از رویِ حسادت به خورشید میزد و خودِ او را تهدید بهكُشتن كرده بود، رسماً به خواستگاریِ خورشید فرستاد و شبِ عروسی جشنِ مُفصّلی برپا كرد.
همانشب وقتیكه سیمویه بهطرفِ برمدلك رفت، آتشِ زیادی افروخته بودند، مهمانان هلهله میكشیدند، كَف میزدند، شراب مینوشیدند و دورِ آتش میرقصیدند. صورتهایِ برافروخته و مَستِ آنها جلویِ آتش زَبانه میكشید و بهطرزِ وحشتناكی روشن شده بود. سیمویه مطابقِ سُنَّت، از میانِ جمعیت گردشكُنان دنبالِ خورشید میگشت. تا بالاخره جلویِ مجلسی رسید كه خُنیاگران مشغولِ سازوآواز بودند. خورشید با لباسِ جواهردوزی كنارِ مجلس رویِ كُندهِ درخت نشسته بود. سیمویه از پُشتِ درختان سهبار خورشید را صدا زد، خورشید با حركتِ دلرُبائی از تویِ سینی یك جامِ شرابِ ارغوانی برداشت، بهطرفِ سیمویه رفت و جام را بهدستِ او داد. سیمویه دستَش را بهكمرِ خورشید انداخت و آهسته زیرِ درختانِ كاج پنهان شدند. بعد به تنهِ درختی تكیه كرد و اندامِ باریك و پُرحرارتِ خورشید را در آغوش كشید و رویِ سینهِ فراخ خود فشار داد. خورشید چشمهایش را بههم گُذاشت. سیمویه جامِ شرابِ ارغوانی را كه از دستِ خورشید گرفته بود، تا تَه سَركشید. جام را دور انداخت و لبهایِ خود را بهطرفِ دهنِ نیمهبازِ خورشید بُرد. ولی خورشید سَرِ خود را برگردانید و لبهایش رویِ گردنِ او چسبید. ناگهان شراب قوی و سوزان در تمامِ رَگوپِیِ سیمویه ریشهدوانید و سیمویه از حال رفت. پاهایش لرزید و سرمائی از دستها و پاهایش به قلبِ او نفوذ كرد. بعد دیگر نفهمید چه شده است.
حالا بهنظرِ سیمویه میآمد كه از خوابِ مَستیِ خود بیدار شده، ولی هنوز بُخارِ شراب جلویِ خاطره و فكرِ او پردهِ تاریكی گسترده بود. افكارش همه در بُخارِ لطیفِ شراب موج میزد و میجوشید و در تمامِ هستیِ خود عشقِ سوزان و دیوانهواری برایِ خورشید حس میكرد. تشنهِ خورشید بود. او احتیاج به تنِ گرم، چشمهایِ گیرنده و اندامِ باریكِ خورشید داشت. احتیاج به روشنائی، به هوایِ آزاد و ساز داشت. مثلِاینكه مَستیِ او هنوز از سَرش درنرفته بود. صدایِ دور و خفهِ سازی كه در جشنِ عروسی او مینواختند، در گوشش زنگ میزد. میانِ همهمه و جنجال، صورتها، رقصِ غلامان و كنیزان در جلویِ آتش كه همه بهطورِ محو و پاك شده، به شكلِ دود در مغزش نمودار میگردیدند و سپس محو میشدند. بعد منظرهِ دیگر جلوهگر میشد، خورشید را جستجو میكرد. صورتِ او جلویِ چشمش بود. شَبَحِ پُر از احساساتِ شهوتی سیمویه با قدمهایِ شمرده و حالتِ خُشك، گردنِ شق و بیحركت از آبادیِ «دستخضر» گذشته بهطرفِ «برمدلك» رهسپار گردید و سایهِ درازِ او بهدنبالش بهزمین كشیده میشد.
سه خانمی كه برایِ خاطرِ گورست و همكارانَش به برمدلك آمده بودند، زیرِ درختها كنارِ آب فرش انداخته، مَزه و مشروبی كه قاسم برایِ آنها تهیه كرده بود، چیده بودند و كلّهشان گرم شده بود. خورشید رویِ كُندهِ درختی نشسته بود. یكی از آنها دراز كشیده، اشعاری با خودش زمزمه میكرد و دیگری كه با ساززنها گرمِ صحبت بود با دلواپسی پیدرپی به ساعتِ مُچیِ خودش نگاه میكرد. بالاخره برگشت و به خورشید گفت: « اینا نمییادشون، شاممون بخوریم بابا!»
خورشید جواب داد: «هنوز دیر نشده.»
– «اینم فرنگیمون! میگن خوشقولی را باید از فرنگیها یاد گرفت!»
– «گورس حتماً میاد، خیلی خوشقوله.»
– «این فرنگی گُشنهها كه تیلّه كَنی میكُنن، داخلِ آدم حساب نمیشنها.»
خورشید: «بَه، پس نمیدونی هفتیه پیش بهاصرارِ محترم، سرِ راه پیاده شدیم. رفتیم تماشایِ تیلهكَنها، سی-چهل عَمَله زیرِ دستشون كار میكردن. گورس شكلِ عروسكِ فرنگی با موهایِ گلابتونیش زیرِ آفتاب وایساده بود. من جیگرم كباب شد، حالا میاد میبینی كه من دروغ نمیگم. مارو كه دید، برگشت تویِ صورتِ من خندید. میدونی؟ من به توسّطِ قاسم، نوكرشون بَراش پیغوم فرستادم. تا حالا چهار مرتبهس كه همدیگه رو میبینیم، یهدفعه وعدهخلافی نكرده.»
– «خوب، خوب، ما اینجا نیومدیم خوشگلی تحویل بگیریم، میخواسّم بدونم پولوپَله هم تو دستشون هست یا نه؟»
– «مَگه بِهِت نگفتم؟ آنقدر طلا و جواهر پیدا كردن كه نگو! یه قبر شكافتن كه توش پُر از الماس و جواهر بوده، با هفتاد خُمِ خُسروی كه روش اژدها خوابیده بود، به خیالت من دروغ میگم؟ میگی نه، از قاسم بپُرس.»
– «اگه میدونستم كه نمییان، من به یه نفر قول داده بودم.»
– «بَه! كی رو میخواسّی بیاری؟ جواد آقایِ تو انگوش كوچیكهِ گورس حساب نمیشه.»
– «تو هم ما رو با گورسِ خودت كُشتی! اون دوتایِ دیگه چطورین؟»
– «اونام خوبن، من فقط یكیشونو دیدم.»
زنی كه رویِ قالیچه دراز كشیده بود و با خودش زَمزَمه میكرد گفت: «شما ماشالّا چقدر حوصله دارین! میخوان بیان، میخوانَم هرگزِ سیام نیان. (رویش را به ساززنها كرد): رحیم خان، قُربونِ دستت! یه دسگاه سازِ حسابی بزن.»
رحیمخانِ قانونزن با صورتِ قرمز و مُطیع، فوراً رویِ ساز خود خم شد و به آهنگ مخصوصی شروع بهنواختن كرد، مردِ كوتاهِ آبِلهروئی كه پهلویَش نشسته بود، دُنبَك را برداشت و به همان آهنگ یك ترانهِ جَهرُمی را میخواند:
– «بلندی سیل عالم میكنم من، یار جونی، نظر بر دوسو دشمن میكنم من، یار جونی، یكیم شب دیگه مارو نگهدار، یار جونی، كه فردا درد سر كم میكنم من، یار جونی، مهربونی، بقربونت میرم تو كه نمیدونی، سر دو دو میرم خونیه فلونی، یار جونی، صدای نی مییاد، نالیه جوونی، یار جونی، عزیز من، دلبر من، ازین گوشه لبات كن منزل من!… »
زنها میخندیدند و گیلاسهایِ شراب را به سلامتیِ یكدیگر بههم میزدند. امّا خورشید گیلاسِ خود را بلند كرد و به سلامتیِ «گورس» سر كشید.
ناگهان از پُشتِ درختها هیكلِ بلند و تاریكی كه لباسِ زردوزی بهبر داشت پیدا شد. مثلِاینكه چراغ چشمش را میزد، پُشتِ سایهِ درخت ایستاد و صورتَش را پائین گرفت. بعد صدایِ خفهای از جانبِ او آمد كه گفت: «خورشید، خورشید؟.. »
صدایِ او آهنگِ گورست را داشت. خورشید گیلاسِ شراب را پُر كرد، برداشت و بهطرفِ صدا دوید. به خیالش كه گورست محضِ شوخی پُشتِ درختها قایم شده، ولی همینكه جلویِ هیكلِ تاریك رسید، دید كه یك دستِ استخوانیِ خُشك شده، گیلاس را از او گرفت و دستِ دیگری محكم دورِ كَمرَش پیچید. خورشید دستش را بگردنبندِ او انداخت. امّا همینكه هیكلِ ترسناك، گیلاس را با حركتِ خُشكی سَر كشید و صورتِ وحشتناكِ مُرده را دید، چشمهایش را بَست و فریاد كشید و لَبِ خود را چنان گَزید كه خون از آن جاری شد.
با حركتِ سریع و غیرمنتظرهای، دَهنِ سیمویه رویِ گلویِ خورشید چسبید، مثلِاینكه میخواست خونِ او را بِمَكَد، ناگهان در اثرِ شراب و فریادِ خورشید، مَستیِ سنگینی كه تاكنون جلویِ چشمِ سیمویه را گرفته بود، از سرش پرید. مثلِاینكه پردهای از جلویِ چشمش افتاده و به وضع و موقعیتِ حقیقیِ خود آگاه شد، اصلاً حالتِ صورتِ این زن او را هُشیار كرد. چون علاوه بر شباهت، همان حالتی بود كه صورتِ خورشید در زندگیِ سابقش داشت. و آشكارا دید كه این زن از زورِ ترس و وحشت، خودش را بهاو تسلیم كرده بود. درصورتیكه چنگالَش بهگردنبندِ او قُفل شده بود. برایِ گردنبند بود: همانطوری كه در زندگیِ سابقش خورشید نسبت بهاو علاقه نشان داده بود، و تا حالا با یك اُمیدِ موهوم زنده بود! به اُمیدِ عشقِ موهومی سالها در قبر انتظارِ خورشید را كشیده بود؟…
یكمرتبه خورشید را رها كرد و مثلِاینكه قوایِ مجهولی از او سلب شده، با وزنِ سنگینی رویِ زمین غلتید. خورشید مثلِ كسیكه از چنگالِ كابوسِ هولناكی آزاد شده باشد، دوباره فریاد كشید و از هوش رفت.
در همین وقت دكتر وارنر و فریمن و گورست با اینكا وارد شدند. همینكه خواستند سیمویه را از زمین بلند كنند، دیدند تمامِ تَنَش تجزیه و تبدیل بهیكمُشت خاكستر شده و یك لَكِ بزرگِ شراب رویِ لباسش دیده میشد.
جواهرات و لباس و قدّارهِ او را برداشته و مراجعت كردند. دكتر وارنر شبانه به دقّت رویِ آنها را نُمره گذاشت و ضبط كرد.
بازگشت به برگه اصلی نوشتههای صادق هدایت
قصر ابونصر (Qasre Abunasr) یا تخت مادر سلیمان به صورت بقایای بناها و یک حصار سنگی، دیوارهای آجری، ساختمانهای خشتی و آستانههای سنگی فرو افتاده در شش کیلومتری شرق شیراز، بر بالای یک تپه دیده میشود (لازم است ذکر شود که قبلاً در فاصله شش کیلومتری بوده است و در حال حاضر جزء شهر شیراز است). بر اساس کاوشهای انجام شده دراین محل نمونههای سفال و قطعات ظروف سنگی عهد هخامنشی را با سکهها و آثاری دیگر از عهد سلوکی، اشکانی و ساسانی کشف کرده اند. بر پایه این کشفیات معلوم شد که در عهد اشکانیان بنایی محکم و محصور در آنجا احداث شده و در زمان ساسانیان هم مورد استفاده کامل بوده است. امروزه به محلی که در نزدیکی این قصر هست و در گذشته معروف به قصر ابونصر بوده، حسینآباد میباشد. از قدیمیترین افرادی که در این منطقه ساکن بودند فامیل فراحی میباشد (در بعضی موارد با پسوند فامیلی قصرابونصر) از اهالی قدیم این بنای تاریخی هستند. برخی بقایای قصر ابونصر در اطراف و بالای تپههایی در حوالی برم دلک واقع شده است.
بهگفتهٔ محمد علی همایون کاتوزیان، «تخت ابونصر» از آن دسته داستانهای صادق هدایت است که علاقهٔ وی به فرهنگ و ایینهای باستانی ایرانی را نشان میدهد.
بهگفتهٔ شریفی ولدانی و چهارمحالی، صادق هدایت در داستان «تخت ابونصر» ایین قدیمی سگدید را بازتاب داده است و نظیر این رسم در صحنهٔ زنده کردن سیمویه که «اینگا»، سگ قهوه ای گروه هم حضور دارد، دیده میشود.
بهگفتهٔ محمد بهارلو «تخت ابونصر» تجربهٔ ممتازی در داستاننویسی هدایت است و در آن وحدتی میان واقعیت و رؤیا، بیداری و خواب، و جریان زندگی و ظهور مرگ برقرار است. بهباور بهارلو در این داستان نشانهٔ تعابیر فرویدی را میتوان یافت. مثلاً وقتی اعضای گروه باستانشناس دکتر وارنر را که به اجرای وصیتنامهٔ سیمویه اصرار میورزد متهم به خرافهپرستی میکنند، او در پاسخ میگوید: «من اعتقادی به خرافات ندارم ولی در بیاعتقادی خودم هم متعصب نیستم، فقط در عقاید آن زمان [گذشتگان] کنجکاو شده ام.» و این گفته به نوعی نوشتهٔ فروید در پایان کتاب ایندهٔ یک وهم را واخوانی میکند: «نه، علم ما وهم نیست. اما این تصور که آنچه را علم نمیتواند به ما بدهد میتوانیم از جایی دیگر گیر بیاوریم وهم است.»