سامپینگه

سامپینگه

صادق هدایت

نامِ اصلیَ‌َش “سیتا” بود، ولی او را “سامپینگه” (Sampingé) می‌نامیدند كه گُلی زرد‌رنگ و دارایِ عطری شهوت‌انگیز است. نخست مادرش “پادما” او را به این اسم نامید و همین اسم رویِ او ماند. پدرش كه از نتایجِ خاندانِ قدیمی‌ و نجیبِ “ژن” بود، پس از اِتلافِ اموالِ خود به‌مرگِ نابه‌هنگامی‌ درگُذشت و برایِ همسر و دو دخترش “لاكشمی”‌ و “سیتا” جُز مُختصر مِلكی در “كنگری” نزدیكِ “بانگالور” و قرضِ بسیار، چیزی نگذاشت.

“پادما” اَطفالِ خود را با جدیّت و فداكاری‌ای كه سَرمشقِ دیگران شود، پَرورانید. او نیز به‌خاندانِ اشرافیِ بزرگی كه اعتبارات خود را از دست داده بود، مُنتسب بود. بالاخره در قحط‌سالی مجبور شد كه از همسایگان، حتّی از كسی‌كه در ‌ایّامِ سعادتِ او با او رقابت داشت، كمك بخواهد و بالمال، تنها مِلكی كه برایِ آن‌ها مانده بود به‌رِباخواری بفروشد. خریدار به‌علاوه دخترِ بزرگَ‌ش “لاكشمی”‌ را از او خواست. “پادما” كه پیوسته از آیندهِ اطفالَش اندیشناك بود، ‌این پیشنهاد را فوراً پذیرفت و هرچند در باطن از لحاظِ پَستیِ نژادِ رِباخوار رضایت نداشت.

جلویِ ‌ایوانِ منزلِ‌شان منظرهِ بسیار مُمتد و زیبایِ درّه گلورگ نمایان بود و مُرغ‌زاری‌كه مِهِ رقیقی بر آن متموج و نورِ آفتابِ رنگین‌كمانی بر آن احداث كرده بود، آن‌را محدود می‌ساخت و در اثرِ عقیدهِ عامیانه‌ای، ‌این درّه غیر‌مسكونی مانده بود.اغلب “پادما” افسانهِ ‌این درّه را بدین تفضیل برایِ دخترانش نقل می‌كرد:

«در زمان‌هایِ خیلی پیش، قبل از‌ این‌كه سفید‌ها به‌هندوستان رسیده باشند، موجوداتی اَثیری {آسمانی} در ‌این درّه در نهایتِ خوشی و شادكامی‌ زندگانی می‌كردند كه چون در كارهایِ شاقِّ انسانِ فناپذیر فارغ بودند، مثلِ كودكانِ بی‌غم و بی‌قرار زندگانی می‌كردند. با خواندنِ نواهایِ دِلكَش در اطرافِ جنگلِ زیبایِ خود می‌گشتند. جمعاً یك خانواده را تشكیل می‌دادند، تقریباً بیماری بین آن‌ها وجود نداشت، مرگ هم كه سالخوردگان را فرا می‌رسید، چُنان با آرامی‌ آنان‌را می‌رُبود كه گویی به‌خوابِ عمیقی فرو رفته‌اند. خوراك‌ِ این قوم فقط عطرِ گُل‌ها بود و در قصوری زندگی می‌كردند كه با زُمُرّد و یاقوت و زِبَرجَد ساخته شده بود. و باغ‌هایی مانندِ سوراج كه مرغانی با پَروبالِ طلایی در آن‌ها می‌خواندند و بر آن‌ها احاطه داشت.

كارِ روزانهِ آن‌ها عبارت از عشق‌ورزی و برجَستن میانِ درختان بود و برایِ گذراندنِ وقت با رِغبتِ كامل به‌ ساز و شعر و ساختن معابدی با سنگ‌هایِ قیمتی می‌پرداختند. ضمناً با آدمیان، خصوصاً هنرمندانِ آنان محشور بودند و از بدایعِ هنرِ آنان تقلید می‌كردند، چنان‌كه زندگانیِ ‌این مردم پُر‌نشاط با شعر و زیبایی توأم بود.

ولی یك روزِ فرح‌بخشی كه آدمِ سفید رسید و در ‌این سرزمین مأوی گزید، دستگاهِ تقطیری برایِ گرفتنِ عطرِ گُل‌ها و ریاحینِ بی‌حدِّ ‌این سرزمین فراهم ساخت. اواخرِ بهار كه كارخانه به‌كار افتاد و عطرِ شدیدی از عصارهِ گل‌ها به‌اطراف پراكنده گشت، كه طبعاً قوی‌تر از عطرِ گلُ‌هایِ طبیعی بود و با شامهِ حسّاس پریانِ گُل‌مرگ موافقت نداشت، ‌این موجوداتِ عزیز جمعاً به جانبِ كارخانه شتافته و با وَلَع هرچه تمام‌تر به استشمامِ عطرِ شدیدِ گُل‌ها پرداختند و جمعاً به‌خاكِ هلاك درافتادند. به‌طوری‌كه حتّی یك جُفت از آنان هم برایِ بقایِ نسل باقی نماند. از آن به‌بعد، ‌این درّه مطرود و كارخانه طعمهِ حریق شد و درّه مأمنِ وحش و مردم‌آزار گردید و كسانی‌كه برحسبِ اتّفاق گُذرشان به‌این درّه افتاده، به‌مرگِ غیرقابلِ وصفی در گذشته‌اند.

هر دفعه كه “سامپینگه” ‌این داستان را می‌شنید، تأثیرِ شدیدی در مُخیّلهِ او باقی می‌گذاشت و هر كلمه‌ای كه مادرش اَدا می‌كرد در حافظهِ او نقش می‌بست و هر لُغت به‌ وَجهی سحرآمیز تصاویری در مُخیّلهِ او ‌ایجاد می‌كرد. غالباً توضیحاتی در اطرافِ سكنهِ خوشبختِ ‌این سرزمین از مادرش سوال می‌كرد و مادر كه به تكرارِ مطلب تحریص می‌شُد، با قدرتِ خستگی‌ناپذیری به‌تجدیدِ مطلب پرداخته، هربار بالطبع حشو و زوائدی كه مفید می‌پنداشت، بدان می‌افزود.

“سامپینگه” در دوازده‌سالگی مادرِ خود را از دست داد. این مرگ به اعصابِ دخترِ جوان ضربتِ شدیدی وارد ساخت و چون رِباخوار و خواهرش به منظورِ توطن “بینگالور” می‌رفتند، او هم به‌دآنجا رفت.

این پیش‌آمد برایِ “سامپینگه” بسیار مهّم بود، زیرا “سیوا” شوهرِ آتیه‌اش كه از طفولیت به‌نامِ او نامزد شده بود، در “بنگالور” سُكنی داشت و در سنِّ پانزده‌سالگی مُستحفظِ معبدِ “گانشا” شده بود. او هم پسری دل‌چسب و درعینِ‌حال تنبل و هوس‌باز بود و اغلب خود را با دوشیزگان مشغول می‌داشت. ولی ابداً حسادتی در خاطرِ “سامپینگه” ‌ایجاد نمی‌نمود.

زندگانیَ‌ش تغییرِ زیادی نكرد و یك رشته كارهایِ مربوط به‌خانه را انجام می‌داد و درضمن پرستاریِ خواهرش كه آبستن بود، به‌او مُحوّل شد، ولی مُطیع و سَربه‌راه دائم در فكرِ خدایان و قهرمانان به‌سر می‌بُرد. ظاهراً مانندِ سایرین زندگی می‌كرد، ولی درحقیقت گوشه‌گیر بود و خود را با افكارِ پُر‌انقلابِ باطنِ خود مشغول می‌داشت.

در مواقعِ بی‌كاری “سامپینگه” غالباً برایِ ملاقاتِ نامزدش به پیش‌گاهِ بُتِ بزرگِ “گانشا” كه سَرِ فیل و اندامِ آدمی‌ داشت و از سنگِ حجّاری و بر روغنِ سیاهی اندوده شده بود می‌رفت. معبد با حادثه‌هایِ گُلِ “مگرا” و حاشیهِ آمیخته به برگ‌هایِ “اسهك” مُزَیّن شده بود و عطرِ تُندی از عود و كُندر از محرا در فضا پراكنده می‌شد و “سیوا” نیمه‌لخت با لُنگی كه به‌دورِ خود بسته بود در بالایِ تپّه به زائرین می‌خندید.

“سامپینگه” به‌علتِ همین خُلق‌و‌خُو و فكرِ بی‌آلایشی كه روزی برحسبِ قانونِ غیرقابلِ نقض با او متّحد خواهد گردید، او را دوست می‌داشت، ولی اصولاً از اصطكاك با مردان واهمه داشت و از تصوّرِ آن پریشان می‌گردید. آیا با دیگران تفاوت نداشت؟

باری، در‌این شهر “بنگالور” او آزادیِ بیشتری پیدا كرد و در باغِ نباتات، موسوم به لَعل‌باغ، كُنجِ دِنجی درمُقابلِ دریاچهِ مصنوعی‌ای كه شاخ‌سارِ بسیار و گُل و ریاحینِ بی‌شُمار بر آن احاطه داشت، برایِ خود یافت. دو قو به آرامی‌ رویِ آبِ سبز‌رنگِ آن در گردش بودند و در آن‌جا خود را تسلیمِ تصوّرات و تخیّلاتِ تفریحی خود كرده، به كشورِ عجایبی كه در آن به آرامی‌ افكارِ راجع به خدایان و قهرمانان، هم‌چنان‌كه در خاطرش تجسُّم یافته بود، جولان داشت و بازمی‌گشت. مثلِ‌این‌كه بَدَن‌هایِ قَوی و عملیاتِ قهرمانی آنان را در صحنه‌هایِ پُرآشوب و عجیبی می‌بیند، و افكارِ آزادِ طفولیت و ماجراجویانه‌ای با آن توأم شده بود. یك فكر، خیالِ او را مشوش می‌كرد….

حالِ خواهرش رو به سختی نهاد و شوهرش او را بیمارستانِ “وانیوپلاس” فرستاد و “سامپینگه” در اطاقِ عمومی‌ بر بالینِ او می‌نشست و غالباً برایِ سرگرمیِ‌ او از سرزمینِ گُل‌مرگ صحبت می‌كرد. ولی خواهرش از شدّتِ درد رغبتی به شنیدنِ آن داستان نشان نمی‌داد. این اقامت در بیمارستان وضعیتی برایِ “سامپینگه” ‌ایجاد كرد كه خودش حدس نمی‌زد. بویِ فِنول كه در تمامِ راه‌رو‌ها پیچیده بود و رفت‌وآمدِ پرستاران و خانمِ حكیمِ انگلیسی با آن فیس‌و‌اِفاده و آن بهداشتِ طِبّیِ بیمارستان و خودِ بیماران و كسانی كه به عیادتِ آنان می‌آمدند، تمامِ این‌ها برایِ او چیزِ غیر‌منتظره‌ای بود.

حالِ خواهرش رو به وخامت نهاد و سَر‌پزشكِ بیمارستان بیرون كشیدنِ جَنین را تجویز كرد و با مخالفتِ شوهر مُقرّر شد او را عمل كنند. “سامپینگه” از این جریانات چیزِ زیادی نمی‌فهمید. فقط حس می‌كرد كه خطری متوجّهِ خواهرش خواهد شد. فردایِ آن روز مُقارنِ ظهر فهمید كه خواهرش را عمل كرده‌اند و او “سامپینگه” را به اطاقِ خود احضار كرده است.

“لاكشمی”‌ ظاهراً چنان می‌نمود كه در خواب است، ولی رنگی به‌زردیِ موز داشت و عَرقِ بسیار كرده بود. حدقهِ چشم و گونه‌هایش تغییرِشكل داده بود و لَبانش به‌سختی چین خورده بود. همین‌كه شنید “سامپینگه” واردِ اطاق گشته، چشم‌هایِ خود را گُشود و مدّتی با یأس و حِرمان در او نگریست. “سامپینگه” به آرامی‌ نزدیكِ تخت شد و مدّتی خواهرش را كه برای در آغوش كشیدنِ او جَهدِ بسیار می‌نمود، مشاهده كرد و خواهر با كلماتی مُقطّع و بُرّا گفت: من در خانهِ ‌این مرد خیلی رنج كشیدم و تنها چیزی كه او از من انتظار داشت پسری بود كه وارثِ او شود. ‌اینك به آرزویِ خود رسیده و به زندگانیِ آسودهِ خود ادامه خواهد داد. برایِ افرادی مثلِ ما سعادت در رویِ زمین وجود ندارد. او همیشه به من می‌گفت: «من تو را محضِ رضایِ خدا قبول كرده‌ام و حال، تو خواهرت را هم سَربار و نان‌خورِ من كرده‌ای؟» من برایِ تو خیلی مُشوّشم. برگرد به “كانگری” پیشِ عَمّهِ پیرِمان یا لااقل با “سیوا” عروسی كن…

او به‌نظر می‌رسید برایِ مخفی داشتنِ اضطرابِ درونیِ خود خیلی سعی می‌كند. با چهره‌ای كه از دَرد به‌هم برآمده بود و خستگیِ بسیار، باز با اَشكِ خود گونه‌هایِ “سامپینگه” را نوازش می‌داد… بعد او را گفت: «دست‌هایِ مرا فشار بده». “سامپینگه” دست‌هایِ سردِ خواهرش را گرفت و درحالی‌كه نالهِ جان‌سوزِ او را می‌شنید و چشم‌هایِ خواهرش را می‌دید كه دیگر جایی را نگاه نمی‌كند و قُوّهِ ادراكِ خود را از دست داده است. “سامپینگه” پرستار را طلب كرد و پزشكِ مُعالج رسید، ولی بی‌فایده بود او درگذشته بود. كمی‌ بعد پرستاران به آخرین تنظیفاتِ او مشغول شدند.

“سامپینگه” با عبور از درِ بیمارستان خود را از هجومِ هَمّ‌و‌غَم نجات داد. همین‌كه خود را در كوچه دید، نسبتاً آرامشِ خاطری در خود حس كرد، ولی خود را سخت بی‌پُشت‌و‌پَناه یافت. چه كند؟ آیا دوباره به‌خانهِ رباخوار برگردد؟ غیرِمُمكن است.

بدونِ اراده به طرفِ تپّه‌ای كه مَعبَد “گانشا” بر فرازِ آن قرار داشت، به‌راه افتاد. “سیوا” با دختركی گرمِ صحبت بود. با مشاهدهِ “سامپینگه” دخترك را رها و به جانبِ او آمد. “سامپینگه” بدونِ آن‌كه بتواند چیزی بگوید مات‌ومُتحیّر در او می‌نگریست. او دستش را گرفت و كِشید پُشتِ بُتِ “گانشا”.

“سامپینگه” می‌گفت: من بی‌كس‌و‌بی‌پناهم. ممكن است مِن‌بَعد با تو زندگی كنم؟

– آه نه هنوز! بی‌برگ‌و‌نواییِ من بسیار است. باید باز چندی تحمّل كنی.

سپس او را در برگرفته بر سینهِ خود فشار داد و در آغوش كشید و او چنان از خودبیِخود شده بود كه قادر به دفاع نبود و برایِ فكرِ ‌این‌كه چُنین یا چُنان كند، رنج می‌بُرد. گرچه حقاً محتاج به‌این بود كه از خود فارغ باشد، یك حسِّ بی‌زاری او را فرا گرفته بود. “سیوا” به‌نرمی‌ مطالبی در گوشِ او می‌گفت و او را جانبِ خود می‌كشید.

“سامپینگه” فقط بویِ زنندهِ عَرق و عَضُلاتِ مُحكم و تَنَفُسِ مُقطّع او را حس می‌نمود و دست‌هایش بِلااراده رویِ بدنِ او حركت می‌كرد. او در حالِ نومیدی لحظه‌ای از خودبی‌خود شد، بعد با رنگِ پریده و قیافهِ مُنزَجِر خود را از آغوشِ او خلاص كرد.

جلویِ آنان آن توده‌سنگ حجیم، آن خدایی كه در طفولیت “سامپینگه” آن‌همه اعتقاد و بستگی و احترام و رُعب نسبت به آن ابراز می‌داشت و سَر بر آسمان برافراشته بود، فعلاً در نظرِ او قدرت و عنوانِ خود را از دست داده، بی‌كاره و پوچ و بی‌معنی می‌نمود.

“سیوا” حالتِ رمیدهِ او را نگریست، به‌طوری شانه‌هایِ او را محكم گرفت كه از وحشت رنگ از رویش پرید. “سیوا” گفت: چقدر امروز تو عجیب به‌نظر می‌آیی!

“سامپینگه” با كلماتِ مقطعی جواب داد: «اگر می‌دانستی»! و بعد صورتَش را در دست‌ها گرفت و فرار كرد.

“سیوا” تا پایِ تپه او را مشایعت نمود.

احساسِ تنهایی و بی‌كسی او را پریشان كرده بود و با خود می‌گفت: «شاید ‌این وضع برایِ دیگران مُفید می‌نمود، نه من» دفعتاً چیزی به فكرش رسید. او مثلِ دیگران نبود، یعنی عادت نكرده بود. چرا؟ او خسته بود. خسته به حدِّ مرگ. همه چیز برایِ او بی‌معنی و پوچ شده بود.از نامزدش نیز بی‌زار بود. او می‌خواست با‌ این خدایان و قهرمانان با بازوانِ توانا و هیاكلِ كامل نزدیك شود؛ و یعنی تا حال تصور می‌كرد كه تواناییِ ‌این از‌خود‌گذشته‌گی را خواهد داشت كه با شوهرش در سایهِ ‌این ستون‌هایِ معبد “گانشا” زندگانی كند. ولی حالا می‌دید كه ‌این تصوّرات مورد نداشته و زندگانیِ یك‌نواخت با “سیوا” برایِ او غیر‌ممكن است.

“سامپینگه” كینهِ مُبهمی‌ برای تمامِ كسانی كه می‌شناخت یا در ندیده‌گرفتنِ خودخواهی و پَستیِ آنان مُردّد بود در خود حس كرد. كوچه در تمامِ طولِ خود خلوت و لُخت و نامطبوع بود. سرِ پیچ چند كودك جلویِ دُكانی بازی می‌كردند و یك‌دسته هندو در معبد چهارزانو نشسته توتون می‌جویدند. آرامشِ ‌این مناظر بیش‌از‌پیش بر عصبانیتِ او افزود، زیرا با انقلابِ درونیِ او موافقت نداشت و هم‌چنان‌كه بی‌قید و نامنظم پیش می‌رفت، دفعتاً خود را جلویِ لعل و باغ یافت. از شدّتِ خستگی و ضعف جانبِ دریاچه رفته خود را رویِ نیمكتی اَفكند.

با اُمیدِ ‌این‌كه شاید دوباره وضعِ بهتری به‌وجود آید، به فكرِ خودكُشی اُفتاد. در‌این‌لحظه تمامِ هَمَّش مصروفِ‌ِ این بود كه هرچه سَهل‌تر چَشم از جهان بپوشد و برایِ تهییجِ خود گیسوانِ خود را نوازش می‌داد. تا امروز با تسلیم و رضا زندگی می‌كرد، ولی در بُن‌بستی گرفتار آمده بود كه زندگانی برایِ او غیرقابلِ تحمُّل شده بود. نُخُست به آبِ عمیق و سبز‌رنگِ دریاچه خیره شد، یک‌دفعه توجُّهَش به گُلِ “پادما” (نیلوفرِ هندی سفیدِ بسیار دُرُشت) معطوف شد که گُل‌برگ‌هایِ فوق‌العاده پهنی داشت. و این نامِ مادرش بود. ضمناً هوایِ ملایم و رایحهِ مطبوعِ گُل‌ها، او را با ولعِ تمام به‌یادِ سرزمینِ سِحرانگیزِ مادریش انداخت.

ناگهان در اثرِ تغییرِ حالتِ بی‌سابقه‌ای، چنین به‌مُخیّله‌اش خُطور کرد که یادگارِ زندگانیِ گذشته‌ای را که مُتعلّق به خودِ او و در میانِ مردمِ اثیری داشته، در نظرش مُجسّم شد. فکرش در تنهایی تحریک و تیزبین شده بود و مُتدرجاً تقویت می‌شد. شاید این نشاطِ غیرقابلِ ادراکی بود که فقط به کسانی عارض می‌شود که حسّ می‌کنند به عالمِ دیگری خوانده شده‌اند و شوقِ مخصوصی در خود احساس می‌كنند كه به‌زودی وظیفهِ خطیرِ خود را، گرچه مواجه‌شدن با مرگ باشد، انجام خواهند داد.

او چون سابقاً در آن درّه زندگی می‌كرد، آن را به‌خوبی می‌شناخت. ناگهان وَجدِ غیر‌قابلِ وصفی به او روی آورد. چون می‌خواست خود را یك‌باره از رنجِ وجود خلاصی بخشد. در ‌این لحظه به چیزی كه فكر نمی‌كرد، خودكُشی بود، بلكه می‌خواست زودتر به ‌این مرحلهِ درخشانِ مُخیّلات و تمایُلاتِ خود واصل شود و آرامش را در درونِ خود احساس نماید. مجدّداً صُوَر در نظرش به جِلوه درآمدند و ذاتِ لایزال از میانِ مُقرّبینِ درگاه با لبخندِ جذّابی او را به نرمی‌ می‌گفت: ‌ای “سامپینگهِ” دل‌رُبا، بیا پیشِ ما. ما تو را حمایت می‌كنیم، چون تو از ‌این دنیا نیستی، مَقدَمَت بر ما گرامی‌ خواهد بود».

“سامپینگه” بهترین لباسِ ساریِ خود را دربر كرده بود و در بَغَل دو روپیه و چند آنا پول داشت و با ‌این پول می‌توانست خود را به دهكدهِ مسقط‌الرأس برساند و به جانبِ درّهِ ممنوعه برود و در میانِ موجوداتِ اثیریِ آن زندگی كند، و از عطرِ گُل‌هایِ آن سرزمین سَرمَست شود، و به كابوسِ درونیِ خود به‌دین‌وضع خاتمه دهد.

در حوالیِ ساعتِ پنجِ صبح كه باران باریده و بویِ مطبوعِ خاكِ نمناك در هوا مُتصاعد بود، “سامپینگه” در لباسِ ساریِ چَسبِ بدنش، چون دوشیزهِ پرهیزگاری سرخوش و سَرمَست بود.

گُل‌مرگ به الوانِ مُختلفه متمایز در رویِ زمینهِ خاكستری‌رنگی كه مختصر نوری به آن تابیده باشد، تا چشم‌اندازِ دوردستی كه از درخت‌هایِ گُل پوشیده شده، و گُل‌هایِ قرمز رنگی آن را محدود كرده باشد، مُمتد می‌شد.همین‌كه آفتاب درآمد و زمین را به نورِ خیره‌كنندهِ خود روشن ساخت، سایهِ “سامپینگه” نیز معدوم شده بود.

بازگشت به برگه اصلی نوشته‌‌‌های صادق هدایت