سایه مغول
سایه مغول
صادق هدایت
شاهرُخ عَرقریزان گامهایِ سنگین برمیداشت و از مابینِ شاخسارِ انبوهِ درختانِ كُهن بهدشواری میگذشت. موهایِ ژولیدهِ كُركشده رویِ شانهاش ریخته بود. چشمهایِ دُرُشت وآشفتهِ او با روشنائیِ ناخوشی میدرخشید. پیشانیِ گُشاده و سفیدَش از تیغِ درختها خَراشیده شده بود، دستِ چپ را جلویِ بازویِ راستَش گرفته بود تا بهمانعی بَرنَخورد، از رویِ بازویِ راستَش خونآبه بیرون آمده بود، جامهِ او پاره و پاهایَش گِلآلوده بود.
همینكه چشمهِ كوچكی در آنجا دید، اَخمِ پیشانیَش باز شد، آهسته و با احتیاط نزدیك رفت رویِ ریشهِ كُلُفتِ درختِ بلوطِ جنگلی نشست كه تَنهِ پوكَش از لایِ شكافِ آن دیده میشد. اطرافِ خود را نگاه كرد، بهنظرش آمد كه او نخستین كسیاست كه بهاینجا آمده. اینجا بهقدری دیمی و خودرو بار آمده و بهطوری راهِ عبور را بههمه گرفته بود، كه طبیعتاً هیچكس و هیچ جانوری بهخیالِ آمدنِ اینجا نمیاُفتاد. آیا در میانِ جنگل بود یا نزدیكِ آبادی؟ آیا صبح بود یا نزدیكِ غروب؟ اینها را نمیدانست، همینقدر میدانست كه هنوز شب نشده و به آبادی نرسیده است.
بهنظرِ شاهرخ، جنگل هم ترسناك هم گوارا بود. بهبدنهِ درختها خَزهِ سبزِ مغزپستهای روئیده بود.برگهایِ خُشك كمكم، خُردهخُرده تجزیه شده و خاكِ سیاهرنگی تشكیل میداد كه از زیرِ آن، از لابهلایِ آن ،سبزههایِ خودرو بیرون آمده بود. بوئی كه در هوا پراكنده میشُد، بویِ سَردابههایِ نمناك، برگِ قهوهایرنگِ پوسیده بود كه زیرِ آنها پُر بود از حشراتِ كوچك، سوسكهایِ سیاه و خاكستری، پشههایِ دُرُشت با پاهایِ دراز، كمر باریك و بالهایِ شفاف، آن بالا، در روشنائیِ خورشید میچرخیدند. گودالِ پائینِ چشمهِ كوچك، از لَجنِ سیاه و برگهایِ پوسیده انباشه شدهبود. گاهگاهی حُبابهایِ درخشان رویِ آب میآمد و میتركید، ولی آبِ خودِ چشمه، آبِ باریكی كه از زیرِ سنگریزهها میجوشید و بیرون میآمد، روشن و درخشان بود.
شاهرخ، خم شد، دستِ چَپَش را در آبِ چشمه فرو برد، آبِ خُنك پوستِ دستِ او را نوازش كرد و این احساس مانندِ جریانِ برق، بهتمامِ تَنَش سرایت كرد. مثلِ این بود كه خستگیِ او را بیرون میكشید. پنج روز بود كه شاهرخ در میانِ جنگلِ «هرازپی» ویلانوسرگردان با زخمِ بازویَش بدونِ اراده پَرسه میزد. آیا راهِ گُریز میجُست یا میخواست خودش را به آبادی برساند؟ نه، هرگز…!
كدام آبادی؟ مغولها كه آمدند دیگر آبادی نگذاشتند! او نیز مانندِ هزاران كسِ دیگر در جنگل بهسر میبُرد. وانگهی، برایِ او زندگی تمام شده بود، او زنده مانده بود تا كیفرِ خودش را بِكِشد و اكنون به آرزویَش رسیده بود. كی میداند؟ شاید بیرونِ جنگل چند نفر از همان آدمهایِ دَرّنده كشیكِ او را میكِشند. چه اهمیّتی دارد اگر بمیرد یا مارومور تنِ او را بخورند یا پلنگ با بیاعتنائی لاشهِ او را بو كند و بگذرد و یا دلِ او را مورچهها تكّه پاره كنند؟ زیرا دیگر او حس نخواهد كرد و كسی را دوست نخواهد داشت! مَگر قلبَش بهتر از قلبِ گُلشاد است و یا خونش رنگینتر از خونِ اوست؟
چه اهمّیتی دارد اگر ببر او را بِدَرَد؟ خیلی بهتر است تا اینكه بهدستِ مغولها بیاُفتد. خیلی بهتر است تا دوباره آن چهرههایِ پَستِ دَرنده، آن جانورانِ خونخوار را ببیند، لهجهِ كثیفِ آنها را بشنود، دشمنِ آبوخاكِ خودش، كُشندگانِ نامزدش را ببیند. این فكر بود كه او را دیوانه میكرد و از جلویِ چشمَش رد نمیشُد، نمیتوانست آن را از خودش دور كُنَد. هنوز فریادِ جگرخراشِ نامزدش در گوشِ او صدا میكرد: همان وقتیكه سر رسید، توی چهارچوبِ دَر، گُلشاد را لُختوبِرهنهِ مادرزاد در بَغلِ آن مردكّهِ مغول، تُركِ بیلمز، دید كه دستوپا میزد، بازوهایِ لاغرِ خود را بهسویِ او دراز كرده بود و فریاد میكرد: «شاهرخ، شاهرخ كجائی؟ بهدادم برس!» آن مرد كه چشمهایِ بالا كشیدهاَش برق میزد، صورتِ كَج و گونههایِ برجسته داشت، بینیِ او مثلِ این بود كه با چَكُّش رویِ صورتَش پهن كرده بودند، مویِ بافتهِ او مانند دُمِ گاو پُشتِ سَرَش آویزان بود. چه خندهِ ترسناكی میكرد! ولی همان وقت كه شمیشرَش را بیرون كشید و دیوانهوار حمله كرد، نمیدانست آن یك نفرِ دیگر كُجا پنهان شده بود، رفیقِ او بود یا برادرش؟ چون هردویِ آنها یك شكل بودند، از پُشت دستِ او را گرفت و هنوز تِكان نخورده بود كه با ریسمان كَتِ او را بستند و پارچهای در دَهنَش فرو كردند. آنوقت آن مرد با خندهِ مهیب، چشمهایِ كج، گونههایِ زرد و چهرهِ دَرندهاَش، گُلشاد را با تَنِ شكنجهشده رویِ زمین انداخت، شمشیرِ خود را بیرون كشید و در چشمهایِ گُلشاد فرو بُرد. اوه! چه فریادِ ترسناكی كشید! اطاق لرزید، او میدید، بهچشمِ خودش دید كه چشمها و بینیِ او را بُرید، خون فوّاره زد، بعد شمشیرَش را در شكمِ او فُرو كرد. بهنظرِش آمد كه جلویِ چشمَش تیرهوتار شد، پِلكهایِ چشمَش را بههم فشار داد؛ امّا صدایِ خندهِ گستاخِ مغول، جُستنِ خون، نالههایِ خَفه و دستوپا زدنِ گُلشاد را میشنید. دوباره كه چشمَش را گُشود دید: مردِكهِ مغول، مردِكهِ بیشرم، با سبیلِ پائیناُفتاده و چشمهایِ بالاكشیدهِ خونبارش میخندید. پیدا بود كه كیف میكرد و از تماشایِ خون مَست شده بود. شاهرخ هرچه خودش را تِكان میداد، هرچه تَقلّا میكرد، مانندِ این بود كه او را زیرِ منگنه گذاشته بودند.
هوا چه تاریك بود! از پنجرهِ اطاق، دودِ غلیظِ سیاه تو میزد! شرارهِ آتش كه از خانهِ همسایه زبانه میكشید، مانندِ آهنِ گُداخته، این منظره را به بهطرزِ ترسناكی روشن كرده بود، مردِكهِ مغول و رفیقَش با دستهایِ خونین، با صورتِ خونین، كه در پرتوِ خونینِ آتش میدرخشید، كولبارهای را كِشانكِشان تا دَمِ پنجره بردند، یكی از آنها با شمشیری به سویِ او حمله كرد، كاش او را كُشته بود، كاش با نامزدش مُرده بود! امّا نه، آنوقت هنوز كیفرِ خودش را نكِشیده بود، هنوز خَنجرَش به خونِ پلیدِ مغول آلوده نشده بود. ولی در این بین صدایِ هیاهو بلند شد، دَرِ اطاق شكست، مغولی كه به او حمله كرده بود، بهسویِ پنجره دوید، با رفیقَش كولباره را پایین انداختند. جلویِ روشنائیِ آتش، سایهِ زشت و هولناكِ آنها را دید. سایهِ سنگین آنها كه مانند دیو تنوره كشیدند و از پنجره پائین جَسته، در میانِ دود و آتش ناپدید شدند.
چهار نفر شمشیر بهدست از دَرِ شكسته واردِ اطاق شدند، مابینِ آنها “آنوشه” پسرخالهاَش و “پشوتن” دوستِ دیرینَش را شناخت كه دویدند و دستهایِ او را باز كردند. او اوّلین كاری كه كرد، جامهاَش را بیرون آورد و رویِ تَنِ لُخت، تَنِ شكنجهشده و خونینِ گُلشاد انداخت، گُلشاد در خون غوطهور بود، خونِ گرمِ چسبناك از شریانهایِ او بیرون میزد، گوشتِ قصابی شده بود، پیکرِ بُریدهِ تَنَش میلرزید، و فاصلهبهفاصله میپَرید! نه، او نمیتوانست نگاه كند.
از پنجرهِ اطاق دودِ غلیظی بههوا بلند میشد. گَردوخاك اطاق را فرا گرفت، آتش زبانه میكشید، صدایِ پایین آمدن سقف، فریاد و ناله شنیده میشد، پشوتن با صورتِ برافروخته، عَرقریزان، نگاهی به كُشتهِ گُلشاد كرد، نگاهی سرزنشآمیز به او انداخت و مابین دندانهایَش گفت: «تو اینجا بودی…! تو توانستی…!»
گُلشاد خواهرِ پشوتن بود. ولی بعد، مثلِ اینكه به دَرد و شكنجهِ او پِی بَرد، سَرش را پایین انداخت، خاموش شد و عَرقِ رویِ پیشانیَش را پاك كرد. همانجا میانِ هیاهو، میانِ آتش و خون بود كه شاهرخ سرگشتهِ گُلشاد، جلویِ خونِ گرمِ او سوگند یاد نمود تا انتقام او را بگیرد، تا از دشمنانِ وطنَش كیفرِ خود را بِستاند. از این نژادِ دیو و دَد كه جُز شكنجه كردن، چاپیدن، كُشتن و آتشزدن، مقصدِ دیگری ندارد. از همان روز، از همان لحظه، در صددِ انتقام برآمد. همین كیفِ انتقام و افسونگریِ آن بود كه در او حسِّ زندگی تولید كرد. از آنوقت میخواست زنده باشد، میخواست مغول بكُشد.
نقشهِ شاهرخ عوض شد: تاكنون او و دستهای از جوانانِِ ایرانی كه هنوز رَسم و رَوش دیرینِ خود را از دست نداده بودند، و فكرِ … آنها را فاسد نكرده بود، از ستمگریِ عربها بهتنگ آمده، بر علیهِ آنها برمیانگیختند. در نُخست، هجومِ مغول را راهِ اُمید و پیشآمدِ مناسبی برایِ ازبینبُردنِ نژادِ سامی پنداشتند. ولی آنروزیكه مغول آمد، آنروزیكه این نژادِ زردچهرهِ خونخوار بهسرزمینِ آنها تاخت و تاز كرد، این نژادِ پاچهورمالیدهِ ناپاك، دشمنِ آبادی، دشمنِ آزادی، با چشمهایِ كَج كه علمِ شكنجه را به آخرین پایهِ ظرافت رسانیده و در فكرِ پَست، فكرِ كوتاه و زُمُختَش با آن هیكلِ نتراشیده، جُز دَریدن، آتشزدن و چاپیدن، چیزِ دیگری نقش نبسته بود، آنوقت پِیبُردند كه هرچند… ولی مغول دُشمنِ جُنبنده، دشمنِ جانِ همه و دشمنِ انسانیت بود. آنوقت شاهرخ و دوستانَش فهمیدند كه …
پس، شاهرخ انتقامِ گُلشاد را مُقدّم دانست و تصمیم گرفت كه سَر كردهِ مغولها، آن مردِكهِ دَرَنده: «حبهنویان…چخاقوتو…چخاقتوئیخان!» نه هیچكدامِ آنها نبود. اسمِ او آنقدر سخت و مُزخرف بود كه از یادش رفته بود. میخواست آن مردِكهِ را بكُشد.
شاهرخ برایِ خود ششنفر سوار تهیه كرد. خودش سَردستهِ آنها شد، و آنروز، تویِ بیشه، اسبهایِشان را بهدرخت بسته، در كمین نشستند، زیرا میدانست كه سَركردهِ آنها هرروز با دَهنفر سوار از چادُرِ نَمدیِ سیاهَش درآمده و به سركِشی شهر میرود. همهِ آنها یكشكل و یكرنگ بودند. بهتَنشان پوستِ سگ یا پوستِ خرس بسته بودند، با چرمِ بد بو. امّا نشانِ سركردهِ آنها یك دستمالِ سرخ بود كه رویِ دوشش آویخته بود. وقتیكه صدایِ چهارنعلِ سُّمِ اسب از دور آمد، آنها زیرِ بُتّهها، شمشیربهدست كشیك میكشیدند. شاهرخ از زورِ ترس و شادی دِلَش میتپید، دو انگشت را به لب بُرده، سوت كشید. هر ششنفر رویِ اسبها پَریدند و با شمشیرهایِ لُخت حمله كردند. دو نفر از مغولها از اسب به زمین خوردند، هشت نفرِ دیگرشان دورِ آنها را گرفتند. تیغههایِ شمشیر جلویِ آفتاب میدرخشید، گَردوغُبار در هوا پیچیده بود، نعرههایِ شگفتانگیز شنیده میشد. شاهرخ دستمالِ سرخی را رویِ دوشِ یكی از آنها دید. بهاو حمله كرد، اتفاقاً در وَهلهِ اوّل شمشیر از دستِ جُفتِشان اُفتاد، و بهزودی حس كرد كه یكی از مغولها، از عقب بازویِ راستِ او را بُریده. آنوقت با دستِ چپ خنجرِ خود را از غَلاف بیرون كشید و بهشكمِ مردِكهِ مغول فرو برد، كه همانندِ شُغال زوزه كشید، نعرهِ وحشیانه بود و با دستمالِ سرخ رویِ شانهاَش از اسب بهزمین اُفتاد.
همهِ این وقایع را مثلِ اینكه یك ساعتِ پیش اتفاق افتاده میدید و حس میكرد. وای بعد از اینكه آن مردِكهِ مغول زمین خورد، اسبِ خودِ او رَم كرد. شاهرخ را برداشت، دو نفر نعرهزنان دنبالِ او میتاختند. بعد دیگر نفهمید چه شد! هنگامیكه چشمش را باز كرد، دید در جنگل رویِ شاخهِ درختها افتاده، پیچك دورِ او را گرفته و خونیكه از دستَش به زمین میریخت، خونِ غلیظِ سیاهی بود كه دورَش مورچهها جمع شده بودند. هنوز خون از بازویَش میچكید، تَنَش بیحس، سرش گیج میرفت. آنوقت دامنِ لباسِ خود را پاره كرد، بهدشواری یكسرِ آنرا با دندانش گرفت و با دستِ چپ زخمِ دستَش را بست، گره زد، بهقدری دَرد میكرد كه نزدیك بود دوباره از حال برود. پیشانیَش میسوخت. دراینحین، یاد كِشمَكش با مغولها افتاد، لبخندِ پیروزمندانهای زد چون كیفر خودش را كشیده بود. آیا دوستانش آن ششنفرِ دیگر، جان سالم به در بُرده بودند؟ آیا مغولها را كُشتند یا بهدستِ آن جانورانِ ترسناك و ترسو كشته شدند؟ آیا پشوتن و آنوشه چه بهسرشان آمد؟
چه اهمیتی داشت؟ بعد از آنكه گُلشاد را جلویِ او تكّهتكّه كردند و تَنِ شكنجهشدهاَش آتش گرفت! ولی با وجود همهِ اینها او انتقامِ خودش و آبوخاكَش را كِشید همانقدری كه از دستش برمیآمد از آن بیگانهها، بیگانهای كه برایِ دُزدی، دَرندگی و كُشتار آمده بود. از آنها كُشت. او پیشِ وجدانِ خودش سرافراز بود. تا كنون پنج روز بود كه دیوانهوار میانِ جنگل، باطلاق و درختهایِ كُهن با زخمِ بازو، خودش را از اینسو به آنسو میكِشانید. شبها وقتیكه تاریكی یكمرتبه صحنِ جنگل را فرا میگرفت، با ترسولرز در بَدَنهِ درختها یا رویِ شاخهها پناه میبُرد، ولی خواب به چشم نمیآمد؛ از نالهِ جانوران، غُرِّشِ بَبر و خِشخِشِ شاخهِ درختها در هولوهراس بود، زخمِ دستش میسوخت و تیر میكشید. اگر هیچكدامِ آنها هم نبود، جایِ نیشِ «سپل» {نوعی مگس از نوع تِسهتِسه که به تنِ دام چسبیده و خونش را میمکد} از آن مگسهایِ دُرُشت میخارید و میسوخت. گاهی روزها همینطور كه نشسته بود، خوابش میبُرد، ولی امروز كه بهاینجا رسید، از زورِ ناتوانی از پا درآمد.جنگلِ ژَرف و وحشی از چپوراست دیوارهایِ سبزِ انبوه در او كشیده بود. همه جا برگهایِ پهن، برگهایِ باریك، رنگهایِ گوناگون: سبزِ باز، سبزِ سیر و ارغوانی، برخی از آنها گُلهایِ قشنگی داشت، درصورتیكه شاخههایِ نازك از سنگینیِ تُخمِ گُل و میوه خمیده شده بود. صدایِ پرندگان، نالهِ جانوران، نالههایِ جگرخراش به گوش میرسید، ولی هوا كه گرم میشد، یكمرتبه همهباهم خاموش میشدند. یك تكّه آسمانِ لاجوردی آنقدر روشنِ درخشان از لایِ شاخهها پیدا بود كه چشم را خسته میكرد. شاهرخ خودش را در برابرِ طبیعت، سُست، بیچاره و كوچك حس كرد! این طبیعتِ دلرُبا و مكّارِ پُر از دام و شكنجه كه از هر سو او را احاطه كرده بود و مانندِ یك مُرده دم میزد تا شیرهِ رندگیها را در خودش بكشد! خَنجرش را از غَلاف بیرون كشید. رویِ تیغهِ آن بهخطِّ پهلوی اسمِ او حك شده بود. پدرش را با چهرهِ رنگپریده، ریشِ سیاه به یاد آورد كه رویِ تخت افتاده بود و دو تا شمع بالایِ سرِ او، رویِ میز میسوخت. او و برادرش گریهكُنان كنارِ تخت رفتند، به آنها خیرهخیره نگاه كرد. بعد مثلِاینكه كوششِ فوقالعاده كرده باشد، نیمهتنه بلند شد و گفت: «چرا گریه میكنید؟ گریه مالِ زنهاست. افسوس كه من تویِ رختخواب میمیرم. تنها آرزویم این بود كه در راهِ آبوخاكم در راهِِ ایران جان بدهم، ولی شما، چشمِ اُمیدِ آیندگان بهشماست. و ادامه داد:
«نیاكانِ ما با خونِ دل برایِ آزادیِ خودشان میكوشیدند .تنها آرزویی كه دارم، این است كه تا زتده هستید، تا جان دارید، نگذارید زمینِ ایران بهدستِ بیگانه بیاُفتد… خاكِ ایران را بپرستید…» بعد رو كرد بهاو و گفت: «این خَنجر را از كَمرِ من باز كُن و بهیادگار نگهدار!…» همین خَنجر كه سالها بهكمرِ او بود و با آن انتقامِ خودش را كشیده بود. سرش را تكان داد، خواست با نوكِ خنجر پارچهِ رویِ زخمِ بازویَش را پاره كند، ولی همینكه آن را تكان داد، آه! چه دردِ جانگُدازی! چه سوزشِ دلخراشی! نه، نمیتوانست تاب بیاورد. از شستشویِ آن چشم پوشید، بعد دستِ چپَش را در آب شست، یكمُشت آب بهرویش زد و یكمُشت هم نوشید. دست كرد از جیبش یكمُشتی میوهِ جنگلی بیرون آورد. این میوهها را از قدیم میشناخت؛ نوكرِ پیرشان “اسفندیار” كه او را با برادرِ كوچكش به گردش میبُرد و همیشه از جهانگردیهایِ خودش و از مردُمانِ پیشین گفتگو میكرد، یكروز برایِشان از همین میوهها آورد، آنكه مانندِ اَزگیل شیرینمَزه و گَس بود، اسمَش «كُنُس» بود و آن یكی كه سُرخ، گِرد و تُرش بود «ولیك» میگفتند. ولی مادرش این میوهها را دستِ آنها دید گرفت و گفت: «اینها خوراكی نیست، دِلِتان دَرد میگیرد.» برادرش كه دوباره آنها را از تویِ جوی براشت و گاز میزد، مادرش پُشتِ دستِ او زد.
ولی پنج روز بود كه شاهرخ با همین میوهها زندگی میكرد. دلدرد نگرفته بود! دست كرد یكمُشت از آنها را در دَهَنش ریخت. جوید، اَبروهایِش را درهم كشید، هستهِ آنرا بیرون آورد و بهزودی حس كرد كه اشتها ندارد. سَرش دَرد میكرد، پیشانیَش داغ بود و زخمِ بازویَش میسوخت. خَنجرش را غَلاف كرد. پاهایِش را در آبِ چشمه گذاشت، با دستِ چپش جایِ نیشِ پشهها را میخاراند. در این وقت اگر صورتِ خود را در آئینهِ لغزندهِ نگاه میكرد، از خودش میترسید. با رنگِ پریده، ریشِ كمی كه از صورتش بیرون زده بود، موهایِ ژولیده و چشمهایِ آشفته كه با روشناییِ ناخوش میدرخشید، مهیب بود.
بهاندازهای سَردرگُم و پریشان بود كه از وضعیتِ كنونیِ خودش هیچ سَردرنمیآورد. خیره به دورِ خودش نگاه كرد. آنجا زیرِ درخت، لاشهِ پرندهای را دید كه ازهمپاشیده بود؛ پَرهایِ رنگینِ خوشنقشونگارش پراكنده شده؛ رویِ آن جانورانِ كوچك و مورچهها موج میزدند و با اشتهایِ هرچهتمامتر تكّههایِ تنِ او را با نیشهایِ كوچكِ بُرّندهِ خودشان پاره میكردند.
جلویِ او،عقبِ او، از دیوارهایِ ترسناكِ جنگل پوشیده شده بود. پیچكهایِ چالاكی كه رویِ شاخهِ درختها خزیده بودند و لَبهایِ مَكنده، لبهایِ نیرومندِ خودشان را رویِ ساقههایِ جوان چسبانیده، شیرهِ درختها را آهسته ولی از رویِ كیف میمكیدند. چند دقیقه خاموشیِ سنگین فرمانروائی داشت، هوا گرم شده بود. بازویِ او میسوخت، تَنِ او خیسِ عَرق و سَرش درد میكرد. بیاندازه ناراحت بود، دوباره نگاهی بهاطرافِ خودش انداخت، سرش را تكان داد و با لَحنِ خیلی سختی به اهریمن بَد گفت، به تمامِ طیعت نفرین فرستاد. این طبیعتِ مكّار و آبزیرِكاه كه اینهمه بلاها بهوجود آورده بود، اینهمه ناخوشیها، طاعون، وبا، خوره، …، مغول.
در روشنائیِ آفتاب، بالایِ چشمه، حشراتِ گوناگون، پشههایِ بزرگ و كوچك درهم پرواز میكردند. گوئی جشنِ خوراكِ تازهای كه برایشان رسیده بود گرفته بودند، زمزمهِ سوزناك بالهایِ آنها شنیده میشد. زمینِ نمناك، سبزههایِ خودرو و گُلهایِ بیدوام و بیبو رویِ آنرا پوشانیده بود. شاهرخ بلند شد، خودش را كشانید تا رویِ ریشهِ درخت، شكافِ آنرا با احتیاط وارسی كرد، در تنهِ پوكِ آن یكنفر بهآسانی میتوانست بنشیند، تهِ آن پُر از برگهایِ خُشك بود. یك شاخهِ خُشك از كنارِ درخت برداشت و برگها را بههم زد. خاروخاشاك را پَس كرد. سرِ چوب به خاكِ ماسه خورد كه سیل آورده بود، یا بهمُرور در آن جمع شده بود. چندین سوسكِ قهوهایرنگِ برّاق از ترسِ جان هراسان بیرون دویدند. وقتیكه خوب پاك شد، رفت تویِ آن نشست، دورِ شكافِ درخت قارچهایِ طُفیلی مانند چترهایِ نرمِ خاكستریرنگ روئیده بودند، اینجا پناهگاهِ خوبی بود، چون بازویش بهشدّت درد میكرد و نمیتوانست جایِ بهتری برایِ خودش پیدا كند، ولی چیزی كه شگفتانگیز بود، ترسِ او بهكُلّی ریخته بود؛ نه از بَبر میترسید، نه از پلنگ، بلكه برعكس، مَقدَمِ آنها را آرزو میكرد تا از دَرد و رنج او را برهانند. تَنَش سُست، امّا فكرش استوار بود. نگاهی به سایبانِ خود كرد كه با شاخههایِ كجوكوله با لطف و مهربانی او را در آغوشِ خود پناه داده بود و شاید یك دقیقه نگذشت كه حس كرد با تمامِ طبیعت زندگی میكند و هوایِ نمناكی را كه از رویِ شاخهِ درخت میگُذشت، با لذّت و آرامش تنفس میكرد.
شاهرخ با رنگِ مُردهاَش به جِدارِ درخت تكیه داد. عَرقِ سَرد از تَنَش سرازیر بود، با چشمهایِ خیره جلویِ خودش را نگاه میكرد. كمكم حس كرد كه خونِ او سنگین شده و خُردهخُرده در جریانَش مُنجمد میشود. پلكهایِ او پائین آمده بود. جلویِ چشمش گویهایِ سُرخ و بنفش چرخ میزد، میرقصید، یك لحظه محو میشد، دوباره پدیدار میگردید و انعكاسِ آن بهطرزِ دردناكی رویِ عصبِ چشمش نقش میبست.
دستِ چَپش را آهسته بلند كرد جلویِ چشمش گذاشت. افكارِ او تاریك شد، لحظهای دَردِ بازویش را فراموش كرد. یادِ آن روز اُفتاد كه هوا ابر بود و با گُلشاد كنارِ شالیِ برنج گردش میكردند، گُلشاد در ساقهِ علفِ سبزی میدمید و از صدایِ مُضحكی كه از آن در میآمد غَشغَش میخندیدند. برقِ چشمهایَش، اَبروهایِ كمانیِ او، گونههایِ سُرخ،اندامِ ورزیده و زیبایِ او كه از پُشتِ جامهِ ابریشمی گاهگاهی نمایان میشد، همه جلویِ چشمِ او مجسم شد. بعد دستِ او را گرفت از رویِ جویِ آب رَد كرد. دُرُست در همین موقع آسمان غُرّید و رَگبارِ سختی گرفت، هوا را مِه گرفته بود، چِكّههایِ باران رویِ آب میخورد و آب به اطراف شَتَلَك میزد. گُلشاد كه از آسمانغُرّه میترسید، خودش را به او چسبانیده بود. هردویِشان زیرِ «گالِش بِینه» پناهنده شدند كه سقفِ پوشالی داشت. همانجا بود كه در چشمهایِ یكدیگر نگاه كردند، ولی احتیاج به حرف زدن نداشتند، چون از چشمهایِ هردویِشان، از صدایِشان كه میلرزید، پیدا بود. آنوقت برایِ نخستین بار یكدیگر را در آغوش كشیدند. لَبهایِ آتشینِ گُلشاد را رویِ گونهِ خودش حس كرد. باران كه بند آمد، گُلشاد را به خانهِشان رسانید، مادرش با اندامِ كشیده، مویِ خاكستری و لبخندهِ افسرده، جلویِ آنها دوید، چون از دیر كردنِ دخترش دلواپس شده بود.
هنوز این افكار از خاطرش مَحو نشده بود كه آن مردِكهِ مغول را شمشیر بهدست با خندهِ ترسناك دید، تَنِ شكنجه شده، تَنِ شكنجه شده، تَنِ تكّهتكّه شدهِ گُلشاد كه بهخونش آغشته بود، جلویِ او مُجسّم شد. بهخودش لرزید، ولی او میدید كه از پنجرهِ اطاق، دود، آتش، گَردوخاک تو میزد. آنوقت آن مردِكهِ مغول، با سایهِ عِفریتیِ سنگینی كه به طرزِ شگفتآوری بزرگ مینمود، در میانِ دود و آتش تنوره كشید و ناپدید گردید!
دستِ چپش پائین افتاد و به دستهِ خَنجرش خورد، بدونِ اراده آن را محكم گرفت و لبخندِ دردناكی رویِ لبهایِش پدیدار شد، با همین خَنجر بود كه آن اهریمنِ بیگانه را با چشمهایِ بالا جَسته و سیمایِ خونخوارش كُشت، با همین خَنجر كه پدرش در هنگامِ مرگ به او داده بود.
ناگهان تكانِ سختی خورد، خواست سَرش را بیرون بیاورد، ولی در شِكمِ درخت مانده بود، با لبخندِ خوشبخت، چشمهایِش را بست!
بهارِ سالِ بعد بود، دو نفر مازندرانی تبربهدوش از میانِ جنگل میگذشتند و هرجا كه درختها راهِ عبورِ را به آنها میگرفت، آنكه جوانتر بود با تَبَر شاخهها را میزد و رَد میشدند. همینكه هردویِ آنها خسته و كوفته كنارِ چشمهِ كوچكی رسیدند، خودشان را آماده كردند كه بنشینند و خَستگی دَركُنند. ولی آنكه پیرتر بود رنگش پرید، به آرنجِ رفیقَش زد. شكافِ درختِ بلوط را به او نشان داد و گفت: آبَرار، هایش، هایش!
در شكافِ تنهِ درخت، استخوانبندیِ تمامِ اندامِ یكنفر آدم نشسته بود و سَرش كه لایِ شكافِ درخت گیر كرده بود با خندهِ ترسناكی میخندید. آنها با ترسولَرز جلو رفتند، رویِ قاپوقلمِ پایَش یك خنجرِ دستهعاج افتاده بود. آنكه پیرتر بود گفت: خُدِه وَرِه بیامُرزه.
خم شد با سرِ تبر خنجر را پیش كشید، برداشت، مثلِاینكه میترسید مبادا مُرده مُچِ دستِ او را بگیرد. بعد دستِ رفیقَش را گرفت و از همان راهی كه آمده بودند با گامهایِ بُلند برگشتند.
از لایِ شاخهها كه رَد میشدند، هردوشان برگشته دوباره نگاه كردند، ولی كاسهِ سَر از لایِ شكافِ درخت با دندانهایِ ریكزَدهاَش میخندید.
پیرمرد دستِ جوان را كشید و گفت: بوریم برار، بوریم، اِی مغولِ سایوئهِ!
تهران- 1310