آفرینگان
آفرینگان
صادق هدایت
تنگِ غروب بود، بعد از آنكه “آذرَسپِ مُوبِد” چند شعر از اشعارِ “گات”ها {نخستین منظومۀ ایرانی که از روزگارِ کُهن باقیمانده و قسمتِ عمدۀ آن سخنانِ زردُشت است. کُهنترین و مقدّسترین قسمتِ اوستا؛ سرودهایِ زردُشت} بالایِ سرِ مُردهِ “زَربانو” زمزمه كرد، لایِ كتاب را بست و با گامهایِ سنگین بهطرفِ درِ كوتاهِ استودان {محوّطهایِ روباز، محصور، و معمولاً مُرتفع در خارجِ شهر که زردُشتیان استخوانهایِ درگذُشتگانِ خود را پس از متلاشی شدنِ جسد، در آن قرار میدادند؛ مقبرۀ زردِشتیان؛ دَخمه؛ گورستان} برگشت و از پلههایِ جلویِ آن بهزحمت پائین آمد. مُتولّیِ آنجا دوید و درِ آهنین را با صدایِ خُشكِ چِندشناكی كه كرد، و رویِ پاشنههایِ زنگزدهاَش چرخید، بهرویِ زربانو بست و قفل كرد. جَسدِ زربانو تنها میانِ استخوانها و گوشتهایِ تجزیهشدهِ مُردگانِ دخمهِ بهخاموشی سپرده شد.
آذرسپ عَرقِ رویِ پیشانیَش را پاك كرد و با سه نفر از خویشانِ زربانو و دخترِ گریانی كه با آنها بود، بهسویِ شهر برگشتند. خاموشیِ ژَرفی رویِ دخمه را فرا گرفت، مهتاب آهسته بالا میآمد و در روشنائیِ سردِ آن كمكم درونِ دخمه پدیدار میشد. میانِ محوّطهِ گِرد آن بهشكلِ كَرتبَندیهایِ {کَردبندی. تقسیمِ مزارع و باغچهها به قسمتهایِ تقریباً مساوی} مستطیل سنگفرش تقسیم شده بود و در هر كدام از این قسمتها، مُردهای پوسیده و یا در شُرُفِ تجزیهشدن بود. كَفَنهایِ سفید كه بهگوشت و استخوان چسبیده بود، دیده میشد. پهلویِ زربانو مُردهای چشمهایِش از كاسه درآمده بود، ریشِ جوگندُمی، شكمِ پاره و گوشتِ قهوهایرنگ داشت كه جلویِ تابشِ آفتاب سوخته بود. سَرش بلندتر از سطحِ زمین، یكدستِ او رویِ سینهاش و با چشمهایِ كاسهخُشكِ تورفته بهسویِ آسمانِ تُهی نگاه میكرد. صورتَش حالتِ گیرنده و خوشرو داشت. با سرِ تراشیده، شارِب {سِبیل} و ریشِ كم و پاهایِش چهارزانو یكی رویِ دیگری قرار گرفته بود. دُرُست بهحالتِ بچّهای در زِهدانِ مادرش شبیه بود. بویِ گوشتِ گندیده و سوخته، بویِ تُند و خَفه كنندهِ اجسادِ تجزیه شده در هوایِ مُلایمِ شب، فروكِش كرده بود. استخوانهایِ سفید و برّاق جلویِ مهتاب میدرخشیدند. كاسهِ سَر، قابوقَلَم دندههایِ شكسته، دندانهایِ كلید شده و مشتهائی كه در حالِ تشنُّج بههم قُفل شده بود، از دَرد، و شكنجهِ آخرین لحظهِ جانكندنِ آنها را حكایت میكرد.
زربانو، مهمانِ تازه وارد، یكی از این كَرتها را اشغال كرده بود. صورتِ آرام، چشمهایِ بسته، موهایِ خُرمائی و مُژههایِ بلند داشت و لبخندِ دردناكی گوشهِ لب او خشك شده بود. یك دستِ كوچكِ سفید و ظریفَش را با انگشتهایِ باریك رویِ سینهاش گذاشته بودند. پیرهنِ سفیدِ مرتّب به تنَش بود و از پیشِ سینهِ او پستانهایِ كوچكش پیدا بود. سرَش بهسویِ آسمان، مثلِ این بود كه ستارهها را میشمرد و یا خوابِ گوارائی از جلویِ چشمش میگذشت. این انجمنِ خاموش، صورتِ یك مجلسِ مهمانی را داشت كه آنجا دور از شهر، دور از مردُم، دور از هیاهو، برایِ مقصدِ مرموزی دورِ هم گِرد آمده بودند. فقط روزها یكدسته لاشخور با تُكهایِ برگشته و چنگالهایِ نیرومند، گوشتِ تنِ آنها را که جلویِ آفتابِ سوزان نیمپَز شده بود پاره میكردند و تُكهایِ خودشان را در آن فرو میبُردند و بالهایِشان را بههم میزدند. خونِ غلیظِ جوش آمده از دَهَنِشان میچكید و معدهِ آنها از گوشتِ مُردار سنگین میشد. بعد، از رویِ كیف و خوشی صدایِ ترسناكی میكردند. شبها از دور صدایِ خندهِ كفتار شنیده میشد كه بَعد مُبدّل به زوزه و ناله میگردید. بهطوریكه مو به تنِ جانورانِ دیگر راست میشد، سپس نزدیكِ دخمه میآمدند و دور میزدند. ولی چون راه بهدانجا نداشتند، صدایِ آنها مانندِ صدایِ گریهِ بچّهای میشد كه دستش بهخوراكی نمیرسد، درصورتیكه لاشخورها مطمئن با نگاهِ تحقیرآمیز بهآنها مینگریستند و تُكِ خودشان را با بالِشان پاك میكردند.این تمامِ جنبش و حركتی بود كه ظاهراً در این دادگاهِ خاموشی فرمانروائی داشت و سرگُذشتِ یكنواختِ هزاران سالِ این استودان بود كه با آهك و ساروج ساخته شده بود. و از دور مثلِ یك حلقهِ نقره بهنظر میآمد كه در كمركِش كوه انداخته بودند. و همیشه یكجور و یكنواخت در مقابلِ گردشِ دوران بهمنزلهِ دیگی بود كه همهِ موادی را كه تنِ آدمها از طبیعت قرض گرفته بود، دوباره در آن دیگ تغییر و تحوّل پیدا میگرد و تجزیه میگردید و عناصرِ طبیعت را دوباره بهآن رَد میکرد. ولی هرگاه دُرُست دقّت میكردند، در صحنِ استودان یكدسته سایههایِ سفید، شبیهِ آدمی دیده میشد كه رویِ پلّكانِ داخلِ دخمه نشسته بودند و یا دورِ دَخمه و درونِ آن میلغزیدند و جابهجا میشدند. سهروز و سهشب بود كه بالایِ سرِ مُردهِ زربانو سایهِ سفیدی دست زیرِ چانهاش زده بود و چشمهایَش به تَنِ سرد و نرمی كه در شُرُف تجزیه بود، موهائی كه رویِ پیشانیَش چسبیده بود و پستانهائی كه هنوز آویزان نشده بود، خیره شده بود و با خودش زیرِ لب زمزمه میكرد، ولی سایهِ دیگری كه پهلویِ مُردهِ همسایهِ او نشسته بود، پیوسته در جُنبوجوش بود و چیزهائی با خودش میگفت كه زربانو دُرُست مُلتفِت نمیشد، یعنی حواسِّ او جایِ دیگر بود. سایههایِ دیگر بهآنها نزدیك میشدند و دوباره عقب میرفتند. ناگاه سایهِ زربانو برایِ اوّلینبار متوجّه سایهِ همسایهاش شد و حرفِ او را فهمید كه با خودش میگفت: ای اهورا مزدا، بهتو پناه میبَرم، اوه، چه بدبختی! همهِ گناهانِ خودم را بهچشم میبینم. هر روزی نُههزار سال بهنظرم میآید و چه بویِ بدی میآید! دور شو، از من دور شو، ای روسپیِ نابهكار، خَرَفَستَرِ {در آیینِ زردشتی، هر جانورِ موذی، مانندِ مار، عقرب، و ملخ که اهریمنی شمرده میشوند} زشتكار، برو تو كی هستی؟ من كسی را بهاین زشتی ندیده بودم: اهریمنِ بدكار! از من چه میخواهی؟ هرگز تو اندیشهِ بد، گفتارِ بد و كردارِ بدِ من نیستی. چطور از گناهانِ من تو بهاین شكل شدی؟ نه، هرگز! چرا؟… منكه از بینوایان دستگیری میكردم، منكه از بُتپرستی، از خشم و بیداد پرهیز میكردم، از آب و آتش نگهداری میكردم و درِ خانهام بررویِ كسی بسته نبود. منكه دروغ نگفته بودم! چرا بهاینجا آمدم؟… اوه چه ترسناك!… بُرو، بُرو از من دور شو…
سایهِ زربانو از ترس میلرزید، رویَش را كرد بههمسایهاَش و گفت: چه میگوئی؟
ولی او بدونِ اینكه متوجّهِ زربانو شود، بهحالتِ وحشتزده پیجوتاب میخورد و میگفت: اوه، چه پُلی! چه پُلِ ترسناكی! این سگِ زرّین گوش {ایزدِ نگهبان چارپایان} است. اوه، سروشِ راشنو {فرشته دادگستر در آئین زردشتی} هم آمد. حالا گناهها را در ترازو میكِشند. دیوها، چقدر دیو! اینها دیگر كجا بودند؟… نَفَسَم پس میرود، كسی نیست كه بهدادم برسد… بویِ گوگرد میآید… چه بادِ سردی میوزد! استخوانهایِم دارد میتِركد. چه پلید، چه ناپاك، بدبو و چركین است! چه تاریك، چه سنگلاخِ ترسناكی! سوسمارها را ببین… بعد، رویِ مُردهِ خودش افتاد. زربانو از ترس بلند شد ایستاد، ولی در همینوقت یكی از سایهها كه بیشتر از دیگران كنجكاو بود بهاو نزدیك شد و گفت: چرا میلرزی؟ بیا، ما هم آنجا هستیم، دیگر تماشا فایدهای ندارد، بیا پیشِ ما.
زربانو جواب داد: ای دخترِ نیكوكار تو كیستی؟
– من نه دخترم و نه نیكوكار، من بازپُرس هستم.
– بازپُرس!… بگو بهمن! آیا گناهكارم، منكه تمامِ زندگیَم را دَرد كِشیدهاَم؟
– من چه میدانم.
– پس بهمن بگو! آیا در دوزخ هستیم، یا اینجا هَمَستَگان {برزخ} است؟ این مرد (اشاره بههمسایهاَش) الآن از شكنجهِ پُلِ چینَوَد {پُلِ صراط}، سگِ زرّین گوش و بویِ گوگرد میگفت و فریاد میزد. پس ما دوزخی هستیم؟ امّا من هیچ گُمان نمیكردم، منكه آنقدر در زندگیَم دَرد كِشیدهاَم، آنقدر رَنج بُردهاَم! مَگر تو فرشته نیستی؟
نازپری لبخند زد و گفت: شماها چه ساده هستید! منهم یك نفرَم مثلِ تو. این مرد دیوانه است، یك هفته بیشتر است كه ما از حرفها و حركاتِ او كیف میكنیم، گاهی خیال میكند در كروثمان {} است، گاهی در هَمَستَگان است و گاهی هم در دوزخ است. مگر تو مُلتفت نبودی؟
– من همین الآن ملتفت شدم. تا حالا با خودم آفرینگان* میگفتم.
– پس موقع بدش را دیدهای، امّا از من بهتو نصیحت چانهات را بیخود خسته نكن، حرفهایِ بهتری داریم.
زربانو با حالتِ مشكوك گفت: تو كه از طرفِ اهریمن نیستی؟ تو كه نیامدهای مرا گول بزنی؟
– هنوز خیلی بچّهای، چند شب است كهاینجا هستی؟
– سه شب.
– مگر امشب نمیرویم رویِ بامِ خانهتان. مگر كسی برایت آفرینگان نمیگوید؟
– درصورتیكه فایده ندارد!
– برایِ سرگرمیاست، ما عادت داریم شبِ هر مُردهای، دستهجمعی میرویِم بالایِ بامِ خانهاش… اوه، اگر بدانی زندگیِ ما چهقدر یكنواخت است!
– یعنی میخواهی بگوئی كه امشاسپندان، ایزدان، فرشتگان، دوزخ، همستگان، كروتمان و همهِِ اینها دروغ است؟
– من نمیخواهم چیزی بگویم… افسوس، ما هم روزگاری باور میكردیم! امّا دنیا بهقدرِ فكرِ آدمها محدود نیست. تو گُمان میكنی كه آدمیزادِ كوچك و بیچاره با زندگیِ پَستی كه رویِ زمین كرده، مرگ و زندگی، هستی و یا نیستیَش در دنیا تأثیری دارد؟
– پس اینهمه دَردی كه رویِ زمین كشیدهاَم همه بیهوده بود، اینهمه رنجی كه بردم؟
– همین اُمید، همین گول به تو اُمیدواری میداد، دیگر چه میخواهی؟ كاش ما هم میتوانستیم خودمان را گول بزنیم! پس ما چه بگوئیم كه كهنهكار شدهایم و هر وقت یكنفر تازهوارد بهمیانِمان میآید، افكارش ما را بهخنده میاندازد؟
– اوه… پس همهاَش همین بود؟
– من نمیخواستم كه تو غَضبناك شوی، فقط آمدم كه اگر از دستم بر بیاید بهتو كمك كنم.
– چه كمكی؟
– از اشتباه بیرونت بیاورم، بعد هم حرف بزنیم و دردِدل كنیم.
– من فقط میخواستم ناهید، نادختریِ خودم را ببینم و بهاو دلداری بدهم.
– غمِ خودت را بخور، زندهها، آنها خوشبختَند. آزادند ولی ما!
– چطور؟
– آنها خوشبختَند، آزادَند، ولی ما چه هستیم: یكمُشت سایههایِ سرگردان با افكارِ شوریده كه در هم میلولیم!
– پس شما تمامِ این مدّت را چه میكنید؟
– چشمبهراه هستیم… هزار جور حرف میزنند، میگویند كه دوباره برمیگردیم رویِ زمین… افسوس، آیا ممكن است؟ رویِ زمین یك اُمیدِ فرار هست، آنهم مرگ است، مرگ! ولی اینجا دیگر مرگ هم نیست، ما محكومیم! میشنوی! محكومِ یك ارادهِ كور هستیم. وقتی كه روزها، ماهها، سالها آنكنار كِز كردی، روزهایِ درازِ تابستان، شبهایِ تاریك و سردِ زمستان، روزهایِ ابر و تیرهِ پائیز، و مُردهِ خودت را دیدی كه زیرِ رگبار، زیرِ آفتاب و برف و بوران، خُردهخُرده از هم میپاشد و كَركَسها سرِ آن دعوا میکنند، آنوقت حرفهایِ مرا بیاد میآوری.
– چه زندگی یا چه مرگِ دردناكی! مثلِ اینست كه این افكار از تماشایِ استخوانِ پوسیده و بویِ گوشتِ گندیده برایِ شما پیدا شده.
در اینوقت پنج سایهِ دیگر دورِ آنها جمع شدند. نازپری به زربانو گفت: اینها را نمیشناسی، جوانشیر، آذین، وندان، مهیار و نوشآفرین هستند. پنج نفر با پنج جور عقیده كه همیشه باهم كِشمكِش دارند و ما از حرفهایِ آنها كیف میكنیم.
زربانو گفت: در اینجا هم مَگَر اختلافِ فكر و عقیده هست؟ من بهخیالم دراین جهان بهجُز راستی چیز دیگری نیست.
نازپری: چهاشتباهی! ماهیتِ اشخاص كه عوض نمیشود. اینها همان آدمهایِ رویِ زمین هستند با همان افكاری كه بهگوشِشان خواندهاند. اگر بنا بود فكر و شكلِ هر كسی تغییر میكرد، یك موجودِ تازهای میشد، كه خودش را مسئولِ پندار و كردار و گفتارِ گذشتهِ خودش میدانست.
زربانو: پس یك پاداش و جزائی هست و بیخود نمیگفتهاند!
مهیار: زود نتیجه نگیر، نازپری گفت كه هر كسی با همان افكاری كه رویِ زمین داشته، بهاین جهان میآید، یعنی كسی نه فرشته میشود و نه دیو. ولی این دلیل نمیشود كه پاداشی در میان باشد. مَگَر زندگیِ ما رویِ زمین از رویِ عقل و منطق بود؟
زربانو: راستش من هنوز نمیدانم، این حرفهائی كه میزنید جدّی است یا شوخی میكنید. آیا شما وهآفرید، مادرم را نمیشناسید؟ میخواستم او را ببینم، از او بپرسم.
شهرام كه تازه در جُرگهِ آنها آمده بود به مهیار گفت: تازه آمده است، نمیداند.
جوانشیر به زربانو گفت: اینجا دیگر كسی كسی را نمیشناسد، تو چه ساده هستی!
نوشافرین به زربانو گفت: بَه، خدا پدرت را بیامرزد! دوازده سال پیش منهم رویِ زمین بودم و سینار را دوست داشتم، او هم مرا میخواست و بعد از مرگِ او، من خودم را كُشتم، بهخیالم او را دراین جهان میبینم. حالا سایهِ ما همیشه از هم گریزان است و سایهِ همدیگر را با تیر میزنیم. آنجا برایِ شهوت، ولی اینجا این حرفها كهنه میشود. برایِ رویِ زمینیها، برایِ خوشبختها خوبست!
زربانو: پس شما بدونِ ترس، بدونِ اُمید، بدونِ خوشی و شهوت و سرگرمی، چه میكنید؟
نوشزاد كه بهجُرگهِ آنها مُلحق شده بود، گفت: شماها هنوز عَذابِ گُذرانیدنِ وقت را نمیدانید، شكنجهِ فكری را نمیتوانید بدانید. هنوز نمیدانید كه بدبختی چیست. وقتیكه سالها، روزها رویِ این سنگهایِ كوه، كنارِ جویها ویلانوسرگردان بهسر بردید، آنوقت مزّهاَش را میچشید.
زربانو: همهِ این حرفها برایم تازگی دارد، پس میخواهید بگوئید كه اهورا مزدا با آفریدگاری…
نوشزاد حرفِ او را بُرید: بیانداز دور، این مَثَلهایِ بچّهگانه را كه بهدردِ خوابانیدنِ احمقها میخورد. بیانداز دور، اگر اهورائی بود و بهدستِ من میاُفتاد…
زربانو: پس حالا فهمیدم، ما همهمان گناهكاریم و در دوزخ هستیم.
نازپری: عادت میكنی. مَگَر رویِ زمین چه اُمید و انتظاری داشتیم؟ فقط با یك مُشت افسانه خودمان را گول میزدیم. هیچوقت كسی رأیِ ما را نپرسیده بود. همیشه محكوم بودهایم.
شیرزادِ بلند، تنومند و خندهرو جلو آمد و گفت: باز چه خبر است؟ عزا گرفتهاید؟ شماها بلد نیستید وقتِ خودتان را بگذرانید. چرا بهزمین و آسمان دشنام میدهید؟ از من یاد بگیرید، من رویِ زمین همهاَش مست بودم، حالا هم خوب جائی پیدا كردهام. روزها میروم در سَردابهِ خانهِمان پایِ كُپِّ شراب مینشینم. هوایِ نمناك و بویِ شرابِ زندگیِ گذشتهِ مرا رویِ زمین بهیادم میآورد. شماها زیاد متوقّع هستید.
هشدیو كه تازه وارد شده بود گفت: این شیرزاد در زندگیَش خوش بوده حالا هم خوش است. اصلاً رَگ ندارد. پس منِ بیچاره چه بگویم كه زندگیَم را رَنج بُردم و با خونِ دل پول جمع كردم و پولها را در قُلّك گذاشتم و پایِ درخت چال كردم. حالا هم هر روز كارم اینست كه میروم پایِ همان درخت كشیك میكشم تا كسی آنرا نبرد.
میرانگُل: داغِ مرا تازه كردی، منهم بههمین دَرد گرفتارم. هر روز میروم بازار، كنارِ دُكّانِ فیروز شریك و همكارم مینشینم، او چیز میفروشد و من تماشا میكنم تا مبادا كلاه سر وَرَثهِ من بگذارد.
زربانو: پس چرا شبها بهاینجا برمیگردید.
میرانگل: چون ناگزیریم، باید بیائیم پهلویِ استخوانهایِ خودمان؛ وانگهی، بهاینجا عادت كردهایم. دورِ هم جمع میشویم، همدَردیم، اینطور بهتر است. در تنهائی بهما خوش نمیگذرد، حالا میمانی میبینی!
زربانو: آخرش كه چه بشود؟ پس اینهمه چیزها كه میگفتند!
كهزاد: اینجا هم هر كسی چیزی میگوید. امّا باید رفت و دید! ما كه ندیدهایم. یك نقطهِ سیاه است. آیا در آن دنیا میدانستیم كهاینطور سرگردان میشویم؟
زربانو: بدونِ كیف، بدونِ سرگرمی!
نازپری: حالا دلگیر نباش، عادت میكنی، ما كارِمان این است كه دورِ هم مینشینیم، از زندگیِ گذشتهِ خودمان رویِ زمین صحبت میكنیم. دراینجا دیگر بد و خوب، شرم و حیا و همه چیز برایِمان یكسان است. هر وقت كه مُردهِ تازهای میآید تا چند روز با او مشغولیم. گاهی میرویم مُردههایِ دیگر را از قبرستانها میآوریم: از آئین و اعتقاداتِ خودشان برایِ ما صُحبت میكنند. از كارهایِ رویِ زمینِ خودمان نقل میكنیم. دو روز پیش بود، یكی از آنها اینجا آمده بود. اسمَش زَعفرانباجی بود، دلَش نمیخواست از اینجا برود، آنقدر حرفهایِ بامزّه میزد! امّا بعضیها گوشتتلخند، خاموشند و از ما دوری میكنند، و همیشه مُتفكّر، تنها بالایِ كوهها میگردند. مثلاً آذرنوش را ببین. آن بالا رویِ پلهها نشسته (اشاره )، هر وقت مُردهِ تازهای میآورند، میآید بهدقت از نزدیك بهتَنِ او نگاه میكند، بعد میرود همان بالا غمناك و افسرده مینشیند. یكی دیگر سهراب، همیشه با روانِ سگَش كنارِ چاهها بهگردش میرود، چقدر خوب بود اگر زِندِگان برایِ ما ساز میزدند و میآمدند اینجا پهلویِ مُردهها كیف میكردند، برایِ خودشان هم بهتر بود، چون یادِشان میاُفتد كه روزی مثلِ ما میشوند. آنوقت بیشتر از زندگی لذّت میبردند.
زربانو: مُردههایِ دیگر چه میگویند، آنهائی كه میروید از گورستانها میآورید؟
نازپری: نه، كار و بار ما بهتر است، ما اینجا شاهی میكنیم. آنها را زیرِ خاك و گل میكنند. چه تاریك، ترسناك و پلید است! مار و مور تنِ آنها را میخورد و پیوسته با هم كشمكش دارند، برخی از آنها بهدخمهِ ما پناه میآورند. ما اینجا آزادیم. مانندِ یك كَشتی كه رویِ دریایِ طوفانی وِل شده باشد. پهلویِ هم هستیم. آزادانه دردِدل میكنیم. دور از جاروجنجال و گریه و زنجِموره هستیم و تا آخرین ذرّه تنِ خودمان را كه از هم میپاشد، بهچشمِ خودمان میبینیم. من هرگز دلم نمیخواست با آن كثافت مرا زیرِ گِل بكنند.
زربانو: من دارم دیوانه میشوم، منكه اینهمه در زندگیَم دَرد كشیدهاَم.
كهزاد: چونوچرا ندارد، گویا فراموش میكنی كه محكوم هستیم. اگر میتوانی تغییر بده، با این عقلِ دستوپا شكستهِ خودمان میخواهیم برایِ وجود چیزها منطق بتراشیم. مگر كدام چیز از رویِ عقل است؟ رویِ زمین شكم و شهوت جلویِ چشمها پرده انداخته، امّا از این بالا كه نگاه كنیم، زندگیِ رویِ زمین مثلِ افسانهای بهنظر میآید كه مطابقِ فكرِ یكنفر دیوانه ساخته شده باشد.
زربانو: من دلم گرفت، پس تا دنیا دنیاست باید بههمین حال بمانیم؟
رشن كه با سایههایِ دیگر بهآنها نزدیك شده بود، گفت: آنقدر باید صبر كنیم تا بهكُلّی در فروهر ممزوج و نابود بشویم.
آذین: بهحرفهایِ این گوش ندهید، حواسَش پرت است، همان افكاری كه رویِ زمین بهگوشِ او خواندهاند تكرار میكند.
رشن: پس تو معتقد نیستی كه ما در تَنِ آدمهایِ دیگر و یا جانوران حُلول میكنیم تا از پَلیدیِ مادّه بِرَهیم؟
آذین: كه بعد چه بشود؟
رشن: روحِ مُجرّدی بشویم.
آذین: مگر وقتیكه روح آمد، مجرّد نبود؟ بر فرض هم كه مجرّد شد، بهكجا برمیخورد؟ و یا اینكه رویِ زمین كارخانهِ روحِ مجرّدسازی است؟ وِل كن،این افكارِ كوچكِ زمینیهاست، مسخره است.
رشن: و همیشه بهچیزهایِ موهوم مُعتقدی.
آذین: تو هم همیشه بهچیزهایِ موهوم معتقدی.
رشن: آیا اینهمه دَرد، اینهمه زَجری كه رویِ زمین میكشیم، و یا در اینجا مُتحمِّل میشویم، بیهوده است؟
آذین: تو از رویِ احساساتِ خودت فلسفه میبافی، برایِ گول زدنِ خودت است. امّا چشمَت را باز كُن. این شیرزاد (اشاره ) را ببین، تمامِ زندگیَش شراب خورده و مَست بوده، حالا هم كنارِ كپِ شرابِ خودش میرود و كیف میكند. برعكس هشدیو كه مثلِ جهودها پول جمع كرده، حالا هم بالایِ پولش كشیك میدهد و روز و شب فكرش آنجاست، چرا اینطور شده؟ نه تو میدانی و نه من، منطق هم ندارد. چرا ما اینجا سرگردانیم؟ چرا رویِ زمین بودیم؟ نه تو میدانی و نه من. پس بهتر اینست كه حرفَش را نزنیم.
رشن: تو بهخیالت همه مثلِ تو بیفكرند؟ اگر بنا بود همهِ مُردهها بمانند، چندصد سال است كه این دَخمه درست شده، چند هزار نفر مُرده را اینجا گماشتهاند، پس سایهِ آنها كجاست؟ همهِ آنها در فروهر حل شدهاند، فقط دستهای میمانند كه به زندگیِ مادّی علاقه دارند. بعد آنها هم میروند و در جسمِ بچّهها حلول میكنند تا دوباره رویِ زمین بهدنیا بیایند، و اینكار آنقدر تكرار میشود تا بهكُلّی از آلایشِ مادّه پاك شوند و دستهای كه علاقهِ مادّی آنها بریده شده، داخلِ قوایِ طبیعت میشوند تا بهكلّی از بین بروند.
آذین: پس به عقیدهِ تو باید عدّهِ مردم كم شود چون یك دسته روح از بین میروند.
رشن: روحِ جانوران كه ترقی میكند بهجسمِ آدمها حُلول میكند، و ممكن است آدمهایِ شهوتی در جسمِ جانوران بروند. یك نقاش در جسمِ شبپَره حلول كرده، من او را میشناسم. همیشه دور از مردم رویِ گُلهایِ وحشی مینشیند.
آذین: كی برایِ تو خبرَش را آورده؟ نه، اشتباه میكنی، روح هم میمیرد. اینها همه فرضیات است. آنها كه قوایِ مادّیِّشان بیشتر است، بیشتر میمانند، بعد كمكم میمیرند. چطور بدونِ تن میشود زندگیِ جداگانه داشت؟ همه چیز رویِ زمین و آسمانها دَمدَمی، موقتی و محكوم به نیستی است. چرا ما بهخودمان اُمیدِ زندگیِ جاودانی را میدهیم؟
رشن: پس ما، همین وجودِ ما را تو انكار میكنی؟
آذین: وجودِ زندههایِ رویِ زمین را هم انكار میكنم. آیا در حقیقت زِندگان هم وجود دارند؟ آیا بیش از یك موهوم هستند؟ یكمُشت سایه كه در اثرِ یك كابوسِ هولناك، یا خوابِ هراسناكی كه آدمِ بَنگی ببیند، بهوجود آمدهاند، از اوّل یك وَهم، یك فریب بیش نبودهایم و حال هم بهجز یكمُشت افكارِ پریشانِ موهوم چیزِ دیگریِ نیستیم!
نازپری به میان آمد، باز هم رشن و آذین بههم افتادند! سَرِمان دَرد گرفت از بسكه منفیبافی میكنند. بگذارید از زربانو بپرسیم چه كیفهایِی رویِ زمین كرده، حرفهایِ شما تازگی ندارد.
زربانو كه دوباره بهمُردهِ خودش خیره شده بود، سَرش را بلند كرد و گفت: باز هم زمین؟
نازپری: البته كه زمین. رویِ زمین ساز هست، پول هست، شراب هست، خواب هست، فراموشی هست، عشق هست، دوندگی، گرسنگی، گرما، سرما، تشنگی، گردش و حتی اُمیدِ خودكشی هست، ولی ما هیچ دلخوشی نداریم. ما با زندگیِ زندهها خوشیم و با حرفَش خودمان را گول میزنیم.
زربانو: درصورتیكه دخالتی در زندگیِ یكدیگر نداریم!
نازپری: چرا، اوه! برعكس! وقتیكه زِندگان از ما یاد كنند، بهقدری خوشوقت میشویم كه اندازه ندارد و برایِ همین است كه آفرینگان میگویند و درون مییزند، چون بهیادِ زندگیِ خودمان رویِ زمین میاُفتیم. همهِ تفریحِ ما اینست كه با یكدسته از دوستان برویم بالایِ بامِ خانهِمان و برایِمان آفرینگان بگویند. اگر نگفتند، به توسطِ مهرِ سروش بهنزدِ اهورا مزدا شكایت میبریم. یك هفته دیگر سَرِ سالِ من است. دخترم برایم آفرینگان میگوید، تورا هم میبرم، راستی مگر تو كسی را نداری برایت آفرینگان بگوید؟
نازپری: رویِ زمین چه كیفهائی كردهای؟
زربانو: من تنها كیفم این بود كه بمیرم، همهاَش بهآرزویِ این دنیا بودم تا شاید فرهاد را ببینم.
نازپری: بیچاره!… هی میگفتی كه من خیلی دَرد كشیدهام!
زربانو: من و خواهرم نوشابه هر دو عاشقِ پسرعمویم فرهاد شدیم. فرهاد مرا خیلی دوست داشت، ولی چون نوشابه از عشقِ خودش بهفرهاد برایم گفته بود. من خودداری كردم و هر چه فرهاد بهمن پیشنهادِ زناشویی كرد، من رَد كردم. تا اینكه فرهاد ناخوش شد و بعد از دو ماه جلویِ ما جان كَند و مُرد. و من و خواهرم سَرِ نعشِ او سوگند یاد كردیم كه تا زنده هستیم، شوهر نكنیم. جامهِ كبود پوشیدیم و همهِ فكر و ذِكرمان فرهاد بود. نوشابه هم پارسال مُرد و من تنها ماندم، از تنهائی رفتم یك دخترِ سرِراهی برداشتم، همین ناهید حالا سیزده سال دارد.
نازپری: اینها كه كیف نبود!
زربانو: چرا! یكشب، فقط یكشب من كیف كردم و از زندگیِ خودم لذّت بُردم و باقیِ زندگیِ من دورِ یادبودِ همان یكشب چرخ میزد و بهاُمیدِ آن زنده بودم. آن شبی بود كه من تنها در خانه بودم و فرهاد بیخبر وارد شد. هر چه خواست برگردد من نگذاشتم و او را نگهداشتم. حیاطِ ما بزرگ است، بالایَش سه اطاق دارد با یك ایوان و جلویَش باغ است كه میانِ چمنزار یك چَفته مُو {چوب و طاق بندیِ تاکِ انگور} درست كردهاند. اتفاقاً در آن شب هوا بهقدری ملایم و خوب بود، مهتاب هم درآمده بود و نسیمِ خوشی میوزید. من و فرهاد رفتیم زیرِ چَفته مُو رویِ كُندهِ درخت نشستیم. فرهاد از عشقِ خودش برایم میگفت و بازوهایِم را فشار میداد، من هرگز این شب را فراموش نمیكنم!
نازپری: پس تو كسی را نداری تا برایت آفرینگان بگوید.
زربانو: چرا مگر نگفتم كه ناهید، نادختریم هست، حتماً او برایم آفرینگان میگوید. اگر بدانی چقدر مرا دوست داشت!
نازپری: پس برویم رویِ بامِ خانهات و تماشا كنیم، حالا ما را هم با خودت میبری؟
زربانو: برویم.
همهِ همسایهها دستهجمعی بلند شدند و دستِ هم را گرفتند. نازپری دستِ زربانو را گرفت، رویِ پاهایِشان میلغزیدند و كمكم از زمین بلند شدند و مثلِ باد و یا تیری كه از كَمان بگذرد حركت میكردند. تا اینكه زربانو خانهاَش را نشان داد و همهِ آنها رویِ بامِ آن خانه فرود آمدند، در ایوانِ خانه یك چراغ میسوخت، یك قالیچه افتاده بود و یك بَغلی شراب و یك سبد گیلاس و آلبالو گذاشته بودند. باغچهِ جلویِ ایوان تمیز و آبپاشی شده بود. چمنها بهرنگِ سبزِ سیر جلویِ روشنائیِ مهتاب مثلِ مخمل موج میزد، هوایِ نمناك كه در آن عطرِ گُلِ یاس و شببو و گُلهایِ سرخ و زرد میلرزید، درختها رویِ چمن سایه انداخته بودند و خاموشیِ كامل همه جا فرمانروائی داشت.
نازپری گفت: انگار كسی خانه نیست!
هشدیو: زندهها بهفكرِ مُردهها نیستند!
شهرام: عوضِ آفرینگان شراب و سبدِ میوه!
نازپری به زربانو: این همان دختری است كه گُمان میكردی تورا دوست دارد، شبِ سومِ مرگَت در خانه نیست!
آذین: چه راهِ دوری بود!
نوشزاد: دخترِ سرِراهی بهتر از این نمیشود!
آذین: از كُجا كه بهدین باشد؟
میرانگُل به زربانو: نامزد هم دارد؟
زربانو: هرگز، ناهید را میگوئید؟ بیخود گُناهش را نشویید، دخترِ دست و دامان پاكی است.
میرانگُل: پس كجا رفته؟
زربانو: یك دخترِ تنها، شاید رفته چیزی بخرد و برگردد.
میرانگُل: زندهها! خوشابهحالشان، كی به فكر ماست!
زربانو با دستش به نازپری نشان میداد و میگفت: ببین آن شبِ مهتاب كه گفتم دُرُست همینجور بود. آنجا چَفتهِ مُو را ببین، من و فرهاد رفتیم زیرِ همین چَفته نشستیم. فرهاد دستهایِ مرا در دستش گرفته بود و میگفت: چرا آنقدر غمناكی؟ چرا اینطور شدی؟ تو پیشتر اینطوری نبودی، هیچ میدانی اگر مرا رَد كُنی، چه بهمن خواهد گذشت؟… نه، نمیتوانم طاقت بیاورم. زریجان! آیا كسِ دیگر را میخواهی؟ بهمن بگو، من خوشیِ تورا میخواهم و بس، اگر كسِ دیگری را میخواهی با او زناشوئی كُنی، بگو… من سَرَم پائین بود، بهحرفهایِ او گوش میدادم ولی نمیدانی چه حالی بودم!
نازپری: ما هر كدامِمان هزار تا از این حكایتها داریم، اینها كه چیزی نیست. پس آفرینگان چطور شد؟
هشدیو: بیخود از كارِ خودِمان بیكار شدیم!
شهرام: تا ما باشیم كه به این آسانی گول نخوریم.
رشن: از دستِ او پیش اورمزد شكایت میكنیم.
آذین: پیشِ كی شكایت میكنی؟
رشن: او باید بداند كه ما احتیاجی به آفرینگانش نداریم، ولی اگر او رَوان ما را یَشتِه بود {دعا خواندن، نماز کردن}، ما بلاها و رَنجها را از تَنورَوانِ او بهتر میتوانستیم دور كنیم.
آذین: بچّهگی را كنار بگذار، اگر احتیاج نداشتیم چرا آمدیم، و حالا چرا میخواهیم شكایت كنیم؟ و اگر بلاگردان هستیم، اول از جانِ خودمان بلاها را دور كنیم، اگر میتوانستیم!
هشدیو: بیخود مَعطل میشویم، برگردیم.
همه آمادهِ رفتن شدند، زربانو شرمنده و سرافكنده با وجودِ آن شوقی كه آنها را آورده بود، ناچار بلند شد و ناگاه در همیندَم درِ خانه باز شد و دو هیكلِ سفیدپوش مثلِ سایه وارد شدند. ناهید بود با یك مردِ جوان كه او هم لباسِ سفید پوشیده بود. با هم میخندیدند و آهسته حرف میزدند. ناهید در را بَست، بعد آن جوان دستش را بهكمرِ او انداخت، رویِ چمنها خیلی آهسته میلغزیدند و بهسویِ چَفتهِ مُو میرفتند. سایه آنها رویِ چمن كش میآمد، بههم مالیده میشد، بعد توأم میگشت و دوباره از هم جدا میشد و باز یكی میگردید. درصورتیكه خودشان متلفت نبودند، ولی سایههایِ رویِ بام كوچكترین حركتِ آنها را با دقّت مواظب بودند. بعد رفتند زیرِ چَقته مُو رویِ كُندهِ درخت نشستند و پشتِ سایهِ لرزانِ برگِ درختان ناپدید شدند. فقط گُلهایِ نسترن و گُلهایِ زردِ بُزرگِ آفتابگردان را نسیمِ آرامیتكان میداد و در هوایِ ملایم نمناك پرتوِ ماه میلرزید. بهقدری این پیشآمد ناگهانی بود كه همهِ سایههایِ رویِ بام سرِ جایِشان خُشك شده بودند.
آذین گفت: دیدی آفرینگان نگفت؟
نازپری پیشنهاد كرد: برویم جلو ببینیم چه میگویند.
ولی زربانو جلویِ او را گرفت و گفت: نه حیف است. حالا دیگر برگردیم، تا همینجا كافی است، یك تكّه، یك لحظه زندگیِ مرا بیاد آورد. جلویَم مجسّم كرد، میترسم از قدرَش بكاهد. نزدیك نباید رفت، چون عشق مثلِ یك آوازِ دور، یك نغمهِ دلگیر و افسونگر است كه آدمِ زشت و بدمنظری میخواند. نباید دنبالِ او رفت و از جلو نگاه كرد، چون یادبود و كیفِ آوازش را خراب میكند و از بین میبرد. در آستانهِ عشق هم نباید جلوتر رفت تا همینجا بس است. همین خوب بود. از هر درودی، از هر آفرینگانی روانِ من بیشتر كیف بُرد. چون تمامِ آن یك لحظه خوشیِ مرا، سرتاسرِ جوانیَم را دوباره جلویِ چشمم مجسّم كرد. نه، نباید از آستانهِ آن گُذر كرد. تا همینجا بس است.
بعد دستهجمعی برگشتند. زربانو دوباره رفت بالایِ سرِ مُردهِ خودش، دست زیرِ چانهاش زَد و نشست و دیگر با كسی حرف نزد. خاموشیِ كامل دوباره برقرار شد. همهِ سایهها بُهتزده دورِ هم نشسته بودند، فقط از دور صدایِ خندهِ كَفتار و زوزهِ شُغال میآمد.
بازگشت به برگه اصلی نوشتههایِ صادق هدایت*آفرینگانها یا آفرنگانها یک رشته از نمازهایِ زرتشتیان است که در جشنها و هنگامهایِ گوناگون به جای آوردهمیشود. چهار آفرینگان مهم در متنِ اوستا بهدینگونه آمده است: آفرینگان دهمان، آفرینگان گاتا، آفرینگان گاهنبار، آفرینگان رپیتون. آفرینگانها از همان واژهِ آفرین و به مانایِ دعایِ نیک و ستایش است در برابر نفرین که دعایِ بد است. دراین نمازها به روانِ مردگان آفرین و درود فرستاده میشود یا به زندگان دعا میکنند. هر یک از آفرینگانها را در هنگامیویژه و در آیینی (مراسمی) میخوانند. گاهی تنها برای برگزاریِ مراسمی مذهبی است که کسی بانی آن است و گاه برای سپاسگزاری (شُکرگزاری) و بُزرگداشتِ کسی است، گاه نیز برای درگُذشتگان و در روزهایِ ویژه پس از درگُذشتِ کسی.
در اوستا واژگانِ آفرین و آفریتی و آفریوَنَ فراوان به کار برده شدهاست و همهجا به مانایِ آفرین است. آفرین از ریشهٔ فری به مانای دوست داشتن، ستائیدن، خشنود ساختن و آفرین خواندن است. واژهٔ آفریتی در اوستا چنان که واژهٔ دعا در عربی (دعایِ له و دعایِ علیه) از برای دعایِ خوب و دعایِ بد هر دوآمدهاست. در برخی از فرهنگهایِ فارسی آفرینگان به معنی یکی از ۲۱ نسک (کتاب) زند ضبط شده است.
آفرینگان خوانی، برپایه آیینی سنتی است كه در آن سرودهایِی از نسک «خرده اوستا» مانند آفرینگان گهنبار، آفرینگان دَهمان، کرده سروش و همازور دهمان برای شادمانیِ روان و فروهرِ درگذشتگان سروده میشود و یا برایِ دیرزیوی و شادزیوی نیكوكاران در «گاهنبارها» با آهنگ خوانده میشود، در آفرینگان خوانی «وردراین» چند گونه از میوههایِ نهاده شده بر سفره آیینی نیز با کارد بریده میشود (قربانی میوهها) و همراه با اندکی «لرک» آجیل و خشكبار ویژه آیینها كه فراهم شده، پس از پایانِ مراسم به باشندگان پیشکش میگردد.
صد دربندهش ص124 فقرهِ 51: و همچنان در دین گوید كه روانِ پدر و مادر و نزدیكان و خویشاوندان نیكو نگاه میباید داشتن و تا سال ببودن هر ماه آفرینگان بگفتن. بعد از آن اگر توانگی نبود درون یشتن هر سال بدان روز آفرینگان گفتن. چه هر سال روان بدان روز كه بگذشته باشد باز خانهاید. چون درون ومیزد و آفرینگان كنند با نشاط و خرمی از آنجا بشوند و آفرین كنند كه هرگز زین خانه گوسپندان و گله و اسپ كم مباد، افزون باد، و خواسته بسیاری و رامش و طرب كم مباد، و همیشه تندرستی و كامكاری و سازگاری در این خانه افزون باد و اهرمن گجسته هیچ و زند بدین خانه متوان یاد كردن و گفتن و شنیدن. و هرگاه كه آفرینگان نگوید و روان نیزند آن روانها بیابند و بدان خانه باشند و اومید میدارند تا مگر آفرینگان خواهند گفتن و تا نماز شام آنجا بباشند. و چون آفرینگان نگویند و درون نیزند چند (چنان) تیر پرتاب از آن خانه بر بالا شوند و بگویند بدادار اورمزد و بگریند و نالند و گویند: ای دادار وه افزونی نمیدانند كه در گیتی نخواهند ماندن و چون ما او نیز از آن گیتی بیرون میباید امدن و او را نیز حاجت بود بروان یشتن، درون، آفرینگان گفتن. نه آنكه ما را بدان آفرینگان حاجتی است و لیكن چون روان ما یشته بودی ما بلاها و رنج از تن و روان ایشان بهتر باز توانستی داشتن. و همچنان گریان باز شوند و نفرین كنند او را بهیچ یاد مداراد و در میانِ مردمان حقیر و خوار و سبك ماند.