مرگ
مرگ
صادق هدایت
چه لُغتِ بیمناک و شوراَنگیزیست!
از شنیدنِ آن احساساتِ جانگُدازی بهانسان دستمیدهد؛
خنده را از لَب میزُداید،
شادمانی را از دل میبَرد،
تیرگی و افسُردگی آورده،
هزارگونه اندیشههایِ پریشان از جلویِ چشم میگُذراند.
زندگانی از مرگ جداییناپذیر است.
تا زندگانی نباشد، مرگ نخواهد بود، و همچنیین …
تا مرگ نباشد زندگانی وجودِ خارجی نخواهد داشت.
از ستارهِ آسمان تا کوچکترین ذرّهِ رویِ زمین دیریازود میمیرند.
سنگها، گیاهها، جانوران،
هر کُدام پِیدرپِی بهدنیا آمده و بهسَرایِ نیستی رهسپار میشوند؛
و در گوشهِ فراموشی، مُشتی گَردوغُبار میگردند.
زمین، لااُبالیانه گَردشِ خود را در سِپهرِ بیپایان دنبال میکند.
طبیعت، رویِ بازماندهِ آنها، دوباره زندگانی را از سَر میگیرد.
خورشید پرتواَفشانی میکند،
نسیم میوزد،
گُلها، هوا را خوشبو میگردانند؛
پرندگان نغمهسرایی میکنند،
همهِ جُنبندگان به جُوشوخُروش میآیند…
آسمان لبخند میزند،
زمین میپَروراند،
مرگ با داسِ کُهنهِ خود خِرمنِ زندگانی را دِرو میکُند…
مرگ، همهِ هستی را به یکچشم نگریسته،
و سرنوشتِ آنها را یکسان میکند؛
نه توانگر میشناسد، نه گدا،
نه پَستی، نه بُلندی،
و در مُغاکِ تیرهِ آدمیزاد، گیاه و جانور را در پهلویِ یکدیگر میخواباند.
تنها در گورستان است که …
خونخواران و دِژخیمان از بیدادگریِ خود دست میکِشند؛
بیگُناهان شکنجه نمیشوند.
نه ستمگَر است، نه ستمدیده؛
بُزُرگوکوچک در خوابِ شیرینی غُنودهاند.
چه خوابِ آرام و گوارایی، که رویِ بامداد را نمیبینند؛
دادوفریاد و آشوبوغوغایِ زندگانی را نمیشنوند.
بهترین پناهی است برای دَردها، غمها، رنجها، …
و بیدادگریهایِ زندگانی؛
آتشِ شَرَربارِ هویوهوس خاموش میشود.
همهِ این جَنگوجِدالها،
کشتارها و زندگیها،
کِشمَکِشها و خودسِتانیهایِ آدمیزاد،
در سینهِ خاکِ تاریک و سرما، و تنگنایِ گور،
فروکش کرده، آرام میگیرد.
اگر مرگ نبود، همه آرزویش را میکردند،
فریادهایِ نااُمیدی بهآسمان بلند میشد،
به طبیعت نِفرین میفرستادند.
اگر زندگانی سِپری نمیشد، چهقدر تلخ و ترسناک بود.
هنگامیکه آزمایشِ سختودشوارِ زندگانی،
چراغهایِ فریبندهِ جوانی را خاموش کرده،
سرچشمهِ مهربانی خُشک شده،
سَردی، تاریکی، و زِشتی، گریبانگیر میگردد؛
اوست که چاره میبخشد،
اوست که اندامِ خمیدهِ سیمایِ پُرچینِ تَنِ رنجور را …
در خوابگاهِ آسایش مینهد.
ای مرگ! تو از غمواندوهِ زندگانی کاسته،
آن را از دوش برمیداری.
سیهروزِ تیرهبختِ سَرگَردان را سروسامان میدهی؛
تو نوشدارویِ ماتَمزدگی و نااُمیدی میباشی؛
دیدهِ سِرشکبار را خُشک میگردانی؛
تو مانندِ مادرِ مهربانی هستی،
که بچّهِ خود را پس از یکروزِ توفانی در آغوش کشیده،
نوازش میکُند و میخواباند.
تو زندگانیِ تلخ، زندگانیِ دَرنده نیستی،
که آدمیان را به سویِ گُمراهی کشانیده،
در گِردابِ سهمناک پرتاب میکند.
تو هستی که به …
دُونپَروَری،
فرومایگی،
خودپسندی،
چَشمتَنگی،
و آزِ آدمیزاد خندیده،
پرده بهرویِ کارهایِ ناشایستهِ او میگُسترانی.
کیست که شرابِ شَرَنگآگینِ {زهرآلودِ} تو را نچِشَد؟
انسان، چهرهِ تو را ترسناک کرده،
از تو گُریزان است؛
فرشتهِ تابناک را اَهریمنِ خشمناک پنداشته!
چرا از تو بیموهَراس دارد؟
چرا به تو نارو و بُهتان میزند؟
تو پَرتوِ درخشانی،
امّا تاریکیَت میپندارند؛
تو سروشِ فرخُندهِ شادمانی هستی،
امّا در آستانهِ تو شیون میکشند؛
تو فرستادهِ سوگواری نیستی؛
تو درمانِ دلهایِ پَژمُرده میباشی؛
تو دریچهِ اُمید بهرویِ نااُمیدان باز میکُنی؛
تو از کاروانِ خسته و درماندهِ زندگانی میهماننوازی کرده،
آنها را از رَنجِ راه و خستگی میرهانی؛
تو سزاوارِ ستایش هستی؛
تو زندگانیِ جاویدان داری…بازگشت به برگه اصلی نوشتههای صادق هدایت