ماهیسیاهِ کوچولو
ماهیسیاهِ کوچولو
صمد بهرنگی
شبِ چِلّه بود. تهِ دریا، ماهیِ پیر دوازدههزار تا از بچّهها و نوههایش را دورِ خودش جمع کرده بود و برایِ آنها قصّه میگفت:
یکی بود یکی نبود. یک ماهیسیاهِ کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی میکرد. این جویبار از دیوارههایِ سنگیِ کوه بیرون میزد و در تهِ درّه روان میشد. خانهِ ماهیِ کوچولو و مادرش پُشتِ سنگِ سیاهی بود؛ زیرِ سقفی از خَزه. شبها، دوتایی زیرِ خزهها میخوابیدند. ماهی کوچولو حسرتبهدلش مانده بود که یک دفعه هم که شده، مهتاب را تویِ خانهشان ببیند!
مادر و بچّه، صبح تا شام دنبالِ همدیگر میافتادند و گاهی هم قاطیِ ماهیهایِ دیگر میشدند و تُندتُند، تویِ یکتکّه جا، میرفتند و برمیگشتند. این بچّه یکییکدانه بود؛ چون از دههزار تخمی که مادر گذاشته بود، تنها همین یک بچّه سالم درآمده بود.
چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف میزد. با تنبلی و بیمیلی از این طرف به آن طرف میرفت و برمیگشت و بیشترِ وقتها هم از مادرش عقب میافتاد. مادر خیال میکرد بچّهاش کسالتی دارد که به زودی برطرف خواهد شد، امّا نگو که دردِ ماهیسیاه از چیزِ دیگری است!
یک روز صبحِ زود، آفتاب نزده، ماهیِ کوچولو مادرش را بیدار کرد و گفت: «مادر، میخواهم با تو چند کلمهیی حرف بزنم».
مادر خوابآلود گفت: «بچّه جون، حالا هم وقت گیرآوردی! حرفت را بگذار برایِ بعد، بهتر نیست برویم گردش؟»
ماهی کوچولو گفت: «نه مادر، من دیگر نمیتوانم گَردش کنم. باید از اینجا بروم.»
مادرش گفت : «حتماً باید بروی؟»
ماهی کوچولو گفت: «آره مادر، باید بروم.»
مادرش گفت: «آخر، صبحِ به این زودی کجا میخواهی بروی؟»
ماهیسیاهِ کوچولو گفت: «میخواهم بروم ببینم آخرِ جویبار کُجاست. میدانی مادر، من ماههاست تو این فکرم که آخرِ جویبار کُجاست و هنوز که هنوز است، نتوانستهام چیزی سَر در بیاورم. از دیشب تا حالا چشم به هم نگذاشتهام و همهاش فکر کردهام. آخرَش هم تصمیم گرفتم خودم بروم آخرِ جویبار را پیدا کنم. دلم میخواهد بدانم جاهایِ دیگر چه خبرهایی هست.»
مادر خندید و گفت: «من هم وقتی بچّه بودم، خیلی از این فکرها میکردم. آخر جانم! جویبار که اوّل و آخر ندارد؛ همین است که هست! جویبار همیشه روان است و به هیچجایی هم نمیرسد.»
ماهیسیاهِ کوچولو گفت: «آخر مادر جان، مَگر نه اینست که هر چیزی به آخر میرسد؟ شب به آخر میرسد، روز به آخر میرسد؛ هفته، ماه، سال…»
مادرش میانِ حرفَش دوید و گفت: «این حرفهای گُندهگُنده را بگذار کنار، پاشو برویم گردش. حالا موقعِ گردش است، نه این حرفها!»
ماهیسیاهِ کوچولو گفت: «نه مادر، من دیگر از این گردشها خسته شدهام، میخواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهایِ دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرفها را به ماهیکوچولو یاد داده، امّا بِدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفتهام؛ مثلاً این را فهمیدهام که بیشترِ ماهیها، موقعِ پیری شکایت میکنند که زندگیِشان را بیخودی تلف کردهاند. دایم ناله و نفرین میکنند و از همه چیز شکایت دارند. من میخواهم بدانم که، راستیراستی زندگی یعنی اینکه تویِ یکتکّهجا، هِی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طورِ دیگری هم تویِ دنیا میشود زندگی کرد؟»
وقتی حرفِ ماهیکوچولو تمام شد، مادرش گفت: «بچّه جان! مَگر به سَرَت زده؟ دنیا!…دنیا!…دنیا دیگر یعنی چه؟ دنیا همینجاست که ما هستیم، زندگی هم همین است که ما داریم»در این وقت، ماهیِ بزرگی به خانهِ آنها نزدیک شد و گفت: «همسایه، سَرِ چی با بچّهات بگومگو میکنی؟ انگار امروز خیالِ گردش کردن ندارید؟»
مادر ماهی، به صدایِ همسایه، از خانه بیرون آمد و گفت: «چه سال و زمانهیی شده! حالا دیگر بچّهها میخواهند به مادرهاشان چیز یاد بدهند.»
همسایه گفت:« چطور مگر؟»
مادر ماهی گفت: «ببین این نیموَجبی کجاها میخواهد برود! دایم میگوید میخواهم بروم ببینم دنیا چه خبرست! چه حرفهایِ گُندهگُندهیی!»
همسایه گفت: «کوچولو، ببینم تو از کی تا حالا عالِم و فیلسوف شدهای و ما را خبر نکردهای؟»
ماهیکوچولو گفت: «خانم! من نمیدانم شما “عالم و فیلسوف” به چه میگویید. من فقط از این گردشها خسته شدهام و نمیخواهم به این گردشهایِ خستهکننده ادامه بدهم و اَلَکیخوش باشم و یکدفعه چشم باز کنم ببینم مثلِ شماها پیر شدهام و هنوز هم همان ماهیِ چشموگوشبستهام که بودم.»
همسایه گفت: «وا!… چه حرفها!»
مادرش گفت: «من هیچ فکر نمیکردم بچّهِ یکییکدانهام اینطوری از آب در بیاید. نمیدانم کدام بَدجنسی زیرِ پایِ بچّهِ نازنینم نشسته!»
ماهی کوچولو گفت: «هیچکس زیرِ پایِ من ننشسته. من خودم عقلوهوش دارم و میفهمم، چشم دارم و میبینم.»
همسایه به مادرِ ماهیکوچولو گفت: «خواهر، آن حَلَزون پیچپیچیه یادت میآید؟»
مادر گفت: «آره خوب گفتی، زیاد پاپِیِ بچّهام میشد. بگویم خدا چکارش کند!»
ماهیکوچولو گفت: «بَس کُن مادر! او رفیقِ من بود.»
مادرش گفت: «رفاقتِ ماهی و حلزون، دیگر نشنیده بودیم!»
ماهیکوچولو گفت: «من هم دشمنیِ ماهی و حلزون نشنیده بودم، امّا شماها سرِ آن بیچاره را زیرِ آب کردید.»
همسایه گفت: «این حرفها مالِ گذشته است.»
ماهیکوچولو گفت: «شما خودتان حرفِ گذشته را پیش کشیدید.»
مادرش گفت: «حقّش بود بکُشیمَش، مگر یادت رفته اینجا و آنجا که مینشست چه حرفهایی میزد؟»
ماهیکوچولو گفت: «پس مرا هم بکُشید، چون من هم همان حرفها را میزنم.»
چه دَردِسرتان بدهم! صدایِ بگومگو، ماهیهایِ دیگر را هم به آنجا کشاند. حرفهایِ ماهیکوچولو همه را عصبانی کرده بود. یکی از ماهی پیرهها گفت: «خیال کردهای به تو رحم هم میکنیم؟»
دیگری گفت: «فقط یک گوشمالیِ کوچولو میخواهد!»
مادرِ ماهیسیاه گفت: «بروید کنار! دست به بچّهام نزنید!»
یکی دیگر از آنها گفت: «خانم! وقتی بچّهات را، آنطور که لازم است تربیت نمیکنی، باید سِزایش را هم ببینی.»
همسایه گفت: «من که خجالت میکشم در همسایگیِ شما زندگی کنم.»
دیگری گفت: «تا کارش به جاهایِ باریک نکشیده، بفرستیمش پیشِ حلزون پیره.»
ماهیها تا آمدند ماهیسیاهِ کوچولو را بگیرند، دوستانش او را دوره کردند و از معرکه بیرونش بردند. مادرِ ماهیسیاه تویِ سروسینهاش میزد و گریه میکرد و میگفت: «وای، بچّهام دارد از دستم میرود. چکار کنم؟ چه خاکی بهسَرم بریزم؟»
ماهیکوچولو گفت: «مادر! برایِ من گریه نکن، به حالِ این پیر ماهیهایِ درمانده گریه کُن.»
یکی از ماهیها از دور داد کشید: «توهین نکن، نیموجبی!»
دوّمیگفت: «اگر بِرَوی و بعدش پشیمان بشوی، دیگر راهت نمیدهیم!»
سوّمیگفت: «اینها هوسهایِ دورهِ جوانی است، نرو!»
چهارمیگفت: «مگر اینجا چه عیبی دارد؟»
پنجمیگفت: «دنیایِ دیگری در کار نیست، دنیا همین جاست، برگرد!»
ششمیگفت: «اگر سرِ عقل بیایی و برگردی، آنوقت باورمان میشود که راستیراستی ماهیِ فهمیدهیی هستی.»
هفتمیگفت: «آخر ما به دیدنِ تو عادت کردهایم…»
مادرش گفت: «به من رَحمکُن، نرو!… نرو!»
ماهیکوچولو دیگر با آنها حرفی نداشت. چند تا از دوستانِ همسنوسالَش او را تا آبشار همراهی کردند و از آنجا برگشتند. ماهیکوچولو وقتی از آنها جدا میشد گفت: «دوستان، بهاُمیدِ دیدار! فراموشم نکنید.»
دوستانتش گفتند: «چطور میشود فراموشت کنیم؟ تو ما را از خوابِ خرگوشی بیدار کردی، به ما چیزهایی یاد دادی که پیش از این حتّی فکرش را هم نکرده بودیم. بهاُمیدِ دیدار، دوستِ دانا و بیباک!»
ماهیکوچولو از آبشار پایین آمد و اُفتاد تویِ یک بِرکهِ پُر آب. اوّلش دستوپایش را گُم کرد، امّا بعد شروع کرد به شنا کردن و دورِ بِرکه گَشتزدن. تا آنوقت ندیده بود که آنهمه آب، یکجا جمع بشود. هزارها کفچهماهی تویِ آب وُول میخوردند. ماهیسیاهِ کوچولو را که دیدند، مسخرهاش کردند و گفتند: «ریختَش را باش! تو دیگر چه موجودی هستی؟»
ماهی، خوب وَراندازشان کرد و گفت: «خواهش میکنم توهین نکنید. اسمِ من ماهیسیاهِ کوچولو است. شما هم اسمِتان را بگویید تا با هم آشنا بشویم.»
یکی از کفچهماهیها گفت: «ما همدیگر را کفچهماهی صدا میکنیم.»
دیگری گفت: «دارایِ اصل و نسب.»
دیگری گفت: «از ما خوشگلتر، تو دنیا پیدا نمیشود.»
دیگری گفت: «مثلِ تو بیریخت و بدقیافه نیستیم.»
ماهی گفت: «من هیچ خیال نمیکردم شما اینقدر خودپسند باشید. باشد، من شما را میبخشم، چون این حرفها را از رویِ نادانی میزنید.»
کفچهماهیها یکصدا گفتند: «یعنی ما نادانیم؟»
ماهی گفت: «اگر نادان نبودید، میدانستید در دنیا خیلیهایِ دیگر هم هستند که ریختِشان برایِ خودشان خیلی هم خوشایند است! شما حتّی اسمِتان هم مالِ خودتان نیست.»
کفچهماهیها خیلی عصبانی شدند، امّا چون دیدند ماهیکوچولو راست میگوید، از دَرِ دیگری درآمدند و گفتند:
«اصلاً تو بیخود به درودیوار میزنی. ما هر روز، از صبح تا شام دنیا را میگردیم، امّا غیر از خودمان و پدر و مادرِمان، هیچکس را نمیبینیم، مگر کِرمهایِ ریزه که آنها هم به حساب نمیآیند!»
ماهی گفت: «شما که نمیتوانید از بِرکه بیرون بروید، چطور از دنیاگَردی دَم میزنید؟»
کفچهماهیها گفتند: «مگر غیر از بِرکه، دنیایِ دیگری هم داریم؟»
ماهی گفت: «دستِکم باید فکر کنید که این آب از کُجا به اینجا میریزد و خارج از آب چه چیزهایی هست.»
کفچهماهیها گفتند: «خارج از آّب دیگر کُجاست؟ ما که هرگز خارج از آب را ندیدهایم! هاها…هاها…. به سَرت زَده بابا!»
ماهیسیاهِ کوچولو هم خندهاش گرفت. فکر کرد که بهتر است کفچهماهیها را به حالِ خودشان بگذارد و برود. بعد فکر کرد بهترست با مادرِشان هم دوکلمهیی حرف بزند، پرسید: «حالا مادرتان کجاست؟»
ناگهان صدایِ زیرِ قورباغهای او را از جا پراند.
قورباغهِ لبِ بِرکه، رویِ سنگی نشسته بود. جَست زَد تویِ آب و آمد پیشِ ماهی و گفت: «من اینجام، فرمایش؟»
ماهی گفت: «سلام خانم بزرگ!»
قورباغه گفت: «حالا چه وقتِ خودنمایی است، موجودِ بیاصلونَسَب! بچّه گیرآوردهیی و داری حرفهایِ گُندهگُنده میزنی! من دیگر آنقدرها عمر کردهام که بفهمم دنیا همین بِرکه است. بهتر است بِروی دنبالِ کارَت و بچّههایِ مرا از راهبهدر نَبری.»
ماهیکوچولو گفت: «صد تا از این عُمرها هم که بکُنی، باز هم یک قورباغهِ نادان و درمانده بیشتر نیستی.»
قورباغه عصبانی شد و جَست زد طرفِ ماهیسیاهِ کوچولو. ماهی تکانِ تُندی خورد و مثلِ برق دررفت و لایولَجن و کرمهایِ تهِ بِرکه را بههم زد.
درّه پُر از پیچوخم بود. جویبار هم آبَش چند برابر شده بود، امّا اگر میخواستی از بالایِ کوهها تهِ درّه را نگاه کُنی، جویبار را مثلِ نخِ سفیدی میدیدی. یکجا تختهسنگِ بزرگی از کوه جدا شده بود و اُفتاده بود تهِ درّه و آب را دو قسمت کرده بود. مارمولکِ دُرشتی، بهاندازهِ کفِ دست، شکمَش را به سنگ چسبانده بود. از گرمیِ آفتاب لذّت میبرد و نگاه میکرد به خَرچنگِ گِرد و دُرشتی که نشسته بود رویِ شنهایِ تهِ آب، آنجا که عُمقِ آب کمتر بود و داشت قورباغهیی را که شکار کرده بود، میخورد. ماهیکوچولو ناگهان چشمش اُفتاد به خرچنگ و ترسید. از دور سلامی کرد. خرچنگ چپچپ به او نگاهی کرد و گفت: «چه ماهیِ با ادبی! بیا جلو کوچولو، بیا!»
ماهیکوچولو گفت: «من میروم دنیا را بگردم و هیچ هم نمیخواهم شکارِ جنابعالی بشوم.»
خرچنگ گفت: «تو چرا اینقدر بدبین و ترسویی، ماهیکوچولو؟»
ماهی گفت: “من نه بدبینم و نه ترسو. من هرچه را که چشمم میبیند و عقلَم میگوید، به زبان میآورم.»
خرچنگ گفت: «خوب، بفرمایید ببینم چشمِ شما چه دید و عقلِتان چه گفت که خیال کردید ما میخواهیم شما را شکار کنیم؟»
ماهی گفت: «دیگر خودت را به آن راه نزن!»
خرچنگ گفت: «منظورت قورباغه است؟ تو هم که پاک بچّه شدی بابا! من با قورباغهها لَجم و برایِ همین شکارشان میکنم. میدانی! اینها خیال میکنند تنها موجودِ دنیا هستند و خوشبخت هم هستند، و من میخواهم بِهِشان بفهمانم که دنیا واقعاً دستِ کیست! پس تو دیگر نترس جانم، بیا جلو، بیا!»
خرچنگ این حرفها را گفت و پَسپَسکی راه افتاد طرفِ ماهیکوچولو. آنقدر خندهدار راه میرفت که ماهی، بیاختیار خندهاش گرفت و گفت: «بیچاره! تو که هنوز راه رفتن بلد نیستی، از کُجا میدانی دنیا دستِ کیست؟»
ماهیسیاه از خرچنگ فاصله گرفت. سایهیی بر آب افتاد و ناگهان، ضربهِ محکمی خرچنگ را تویِ شنها فرو کرد. مارمولک از قیافهِ خرچنگ چنان خندهاش گرفت که لیز خورد و نزدیک بود خودش هم بیفتد توی آب. خرچنگ، دیگر نتوانست بیرون بیاید. ماهیکوچولو دید پسربچّهِ چوپانی لبِ آب ایستاده و به او و خرچنگ نگاه میکند. یک گلّه بُز و گوسفند به آب نزدیک شدند و پوزههایشان را در آب فرو کردند. صدایِ معمع و بعبع، درّه را پُر کرده بود.
ماهیسیاهِ کوچولو آنقدر صبر کرد تا بُزها و گوسفندها آبِشان را خوردند و رفتند. آنوقت، مارمولک را صدا زد و گفت: «مارمولک جان! من ماهیسیاهِ کوچولویی هستم که میروم آخرِ جویبار را پیدا کنم. فکر میکنم تو جانورِ عاقل و دانایی باشی، اینست که میخواهم چیزی از تو بپرسم.»
مارمولک گفت: «هر چه میخواهی بپرس.»
ماهی گفت: «در راه، مرا خیلی از مُرغِ سقا و ارّهماهی و پرندهِ ماهیخوار میترساندند، اگر تو چیزی دربارهِ اینها میدانی، به من بگو.»
مارمولک گفت: «ارّهماهی و پرندهِ ماهیخوار، این طرفها پیداشان نمیشود، مخصوصاً ارّهماهی که تویِ دریا زندگی میکند. امّا سقائک همین پایینها هم ممکن است باشد. مبادا فریبَش را بخوری و تویِ کیسهاش بروی.»
ماهی گفت: «چه کیسهای؟»
مارمولک گفت: «مُرغِ سقا زیرِ گردنش کیسهای دارد که خیلی آب میگیرد. او در آب شنا میکند و گاهی ماهیها، ندانسته، واردِ کیسهِ او میشوند و یکراست میروند تویِ شکمش. البته اگر مُرغِ سقا گرسنهاش نباشد، ماهیها را در همان کیسه ذخیره میکند که بعد بخورد.»
ماهی گفت: «حالا اگر ماهی واردِ کیسه شد، دیگر راهِ بیرون آمدن ندارد؟»
مارمولک گفت: «هیچ راهی نیست، مگر اینکه کیسه را پاره کند. من خنجری به تو میدهم که اگر گرفتارِ مرغِ سقا شدی، این کار را بکُنی.»
آنوقت، مارمولک تویِ شکافِ سنگ خزید و با خنجرِ بسیار ریزی برگشت.
ماهیکوچولو خنجر را گرفت و گفت: «مارمولک جان! تو خیلی مهربانی. من نمیدانم چطوری از تو تشکر کنم.»
مارمولک گفت: «تشکر لازم نیست جانم! من از این خنجرها خیلی دارم. وقتی بیکار میشوم، مینشینم از تیغِ گیاهها خنجر میسازم و به ماهیهایِ دانایی مثلِ تو میدهم.»
ماهی گفت: «مگر قبل از من هم ماهییی از اینجا گذشته؟»
مارمولک گفت: «خیلیها گذشتهاند! آنها حالا دیگر برایِ خودشان دستهای شدهاند و مَردِ ماهیگیر را بهتَنگ آوردهاند.»
ماهیسیاه گفت: «میبخشی که حرف، حرف میآورد. اگر به حسابِ فضولیام نگذاری، بگو ببینم ماهیگیر را چطور بهتنگ آوردهاند؟»
مارمولک گفت: «آخر نه که با همَند، همینکه ماهیگیر تور انداخت، واردِ تور میشوند و تور را با خودشان میکِشند و میبَرند تهِ دریا.»
مارمولک گوشش را گذاشت رویِ شکافِ سنگ و گوش داد و گفت: «من دیگر مرخص میشوم، بچّههایم بیدار شدهاند.»
مارمولک رفت تویِ شکافِ سنگ. ماهیسیاه ناچار راه افتاد. امّا همینطور سئوال پشت سرِ سئوال بود که دایم از خودش میکرد: «ببینم، راستی جویبار به دریا میریزد؟ نکند که سقائک زورش به من برسد؟ راستی، ارّهماهی دلش میآید همجنسهایِ خودش را بکُشد و بخورد؟ پرندهِ ماهیخوار، دیگر چه دشمنی با ما دارد؟
ماهیکوچولو، شناکُنان، میرفت و فکر میکرد. در هر وجب راه چیزِ تازهای میدید و یاد میگرفت. حالا دیگر خوشش میآمد که مُعلّقزنان از آبشارها پایین بیُفتد و باز شنا کند. گرمیِ آفتاب را بر پُشتِ خود حس میکرد و قوّت میگرفت. یکجا آهویی با عجله آب میخورد. ماهیکوچولو سلام کرد و گفت: «آهو خوشگله! چه عجلهای داری؟»
آهو گفت: «شکارچی دنبالم کرده، یک گلوله هم بِهم زده، ایناهاش.»
ماهیکوچولو جایِ گلوله را ندید، امّا از لنگلنگان دویدنِ آهو فهمید که راست میگوید. یکجا لاکپشتها در گرمایِ آفتاب چُرت میزدند و جایِ دیگر قَهقَههِ کَبکها تویِ درّه میپیچید. عطرِ علفهایِ کوهی در هوا موج میزد و قاطیِ آب میشد.
بعد از ظهر به جایی رسید که درّه پهن میشد و آب از وسطِ بیشهیی میگذشت. آب آنقدر زیاد شده بود که ماهیسیاه، راستیراستی، کیف میکرد. بعد هم به ماهیهایِ زیادی برخورد. از وقتیکه از مادرش جدا شده بود، ماهی ندیده بود. چند تا ماهیریزه دورش را گرفتند و گفتند: «مثلِاینکه غریبهای، ها؟»
ماهیسیاه گفت: «آره غریبهام. از راهِ دوری میآیم.»
ماهیریزهها گفتند: «کجا میخواهی بروی؟»
ماهیسیاه گفت: «میروم آخرِ جویبار را پیدا کنم.»
ماهیریزهها گفتند: «کدام جویبار؟»
ماهیسیاه گفت: «همین جویباری که تویِ آن شنا میکنیم.»
ماهیریزهها گفتند: «ما بهاین میگوییم رودخانه.»
ماهیسیاه چیزی نگفت. یکی از ماهیهایِ ریزه گفت: «هیچ میدانی مُرغِ سقا نشسته سرِ راه؟»
ماهیسیاه گفت: «آره، میدانم.»
یکی دیگر گفت: «این را هم میدانی که مُرغِ سقا چه کیسهِ گَلوگُشادی دارد؟»
ماهیسیاه گفت: «این را هم میدانم.»
ماهیریزه گفت: «بااینهمه باز میخواهی بروی؟»
ماهیسیاه گفت: «آره، هرطوری شده باید بروم!»
به زودی میانِ ماهیها چُو افتاد که: ماهیسیاهِ کوچولویی از راههایِ دور آمده و میخواهد برود آخرِ رودخانه را پیدا کند و هیچترسی هم از مُرغِ سقا ندارد! چند تا از ماهیریزهها وسوسه شدند که با ماهیسیاه بروند، امّا از ترسِ بزرگترها صداشان در نیامد. چند تا هم گفتند: «اگر مُرغِ سقا نبود، با تو میآمدیم، ما از کیسهِ مُرغِ سقا میترسیم.»
لبِ رودخانه دهی بود. زنان و دختران ده تویِ رودخانه ظرف و لباس میشستند. ماهیکوچولو مدّتی به هیاهویِ آنها گوش داد و مدّتی هم آبتنیِ بچّهها را تماشا کرد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت، و باز هم رفت تا شب شد. زیرِ سنگی گرفت خوابید. نصفِشب بیدار شد و دید ماه، تویِ آب افتاده و همهجا را روشن کرده.
ماهیسیاهِ کوچولو ماه را خیلی دوست داشت. شبهایی که ماه تویِ آب میاُفتاد، ماهی دلش میخواست که از زیرِ خَزهها بیرون بخزد و چند کلمهیی با او حرف بزند، امّا هر دفعه مادرش بیدار میشد و او را زیرِ خزهها میکشید و دوباره میخواباند.
ماهیکوچولو پیشِ ماه رفت و گفت: «سلام، ماهِ خوشگِلَم!»
ماه گفت: «سلام، ماهیسیاهِ کوچولو! توکجا! اینجا کجا؟»
ماهی گفت: «جهانگردی میکنم.»
ماه گفت: «جهان خیلی بزرگست، تو نمیتوانی همه جا را بگردی.»
ماهی گفت: «باشد، هر جا که توانستم، میروم.»
ماه گفت: «دلم میخواست تا صبح پِیشَت بمانم. امّا ابرِ سیاهِ بزرگی دارد میآید طرفِ من که جلویِ نورَم را بگیرد.»
ماهی گفت: «ماهِ قشنگ! من نورِ تو را خیلی دوست دارم، دلم میخواست همیشه رویِ من بتابد.»
ماه گفت: «ماهی جان! راستش من خودم نور ندارم. خورشید به من نور میدهد و من هم آن را به زمین میتابانم. راستی! تو هیچ شنیدهیی که آدمها میخواهند تا چند سالِ دیگر پرواز کنند بیایند رویِ من بنشینند؟»
ماهی گفت: «این غیر ممکن است.»
ماه گفت: «کارِ سختی است، ولی آدمها هر کار دلِشان بخواهد…»
ماه نتوانست حرفش را تمام کند. ابرِ سیاه رسید و رویَش را پوشاند و شب دوباره تاریک شد و ماهیسیاه، تکوتنها ماند. چند دقیقه، ماتومُتحیّر، تاریکی را نگاه کرد. بعد زیرِ سنگی خزید و خوابید.
صبحِ زود بیدار شد. بالایِ سرش چند تا ماهیریزه دید که با هم پِچپِچ میکردند. تا دیدند ماهیسیاه بیدار شد، یکصدا گفتند: «صبح به خیر!»
ماهیسیاه زود آنها را شناخت و گفت: «صبح به خیر! بالاخره دنبالِ من راه افتادید!»
یکی از ماهیهایِ ریزه گفت: «آره، امّا هنوز ترسِمان نریخته.»
یکی دیگر گفت: «فکرِ مُرغِ سقا راحتِمان نمیگذارد.»
ماهیسیاه گفت: «شما زیادی فکر میکنید. همهاش که نباید فکر کرد. راه که بیُفتیم، ترسِمان به کُلّی میریزد.»
امّا تا خواستند راه بیُفتند، دیدند که آبِ دوروبَرِشان بالا آمد و سَرپوشی رویِ سرشان گذاشته شد و همهجا تاریک شد و راهِ گریزی هم نماند. ماهیسیاه فوری فهمید که در کیسهِ مُرغِ سقا گیراُفتادهاند.
ماهیسیاه کوچولو گفت: «دوستان! ما در کیسهِ مُرغِ سقا گیر افتادهایم، امّا راهِ فرار هم به کُلّی بسته نیست.»
ماهیریزهها شروع کردند به گریهوزاری، یکیشان گفت: «ما دیگر راهِ فرار نداریم. تقصیرِ توست که زیرِ پایِ ما نشستی و ما را از راه در بُردی!»
یکی دیگر گفت: «حالا همهِ ما را قورت میدهد و دیگر کارِمان تمام است!»
ناگهان صدایِ قهقههِ ترسناکی در آب پیچید.این مُرغِ سقا بود که میخندید. میخندید و میگفت: «چه ماهیریزههایی گیرم آامده! هاهاهاهاها… راستی که دلم برایِتان میسوزد! هیچ دلم نمیآید قورتِتان بدهم! هاهاهاهاها…»
ماهیریزهها به التماس اُفتادند و گفتند: «حضرتِ آقایِ مُرغِ سقا! ما تعریفِ شما را خیلی وقت پیش شنیدهایم و اگر لطف کنید، مِنقارِ مبارک را یککمی باز کنید که ما بیرون برویم، همیشه دعاگویِ وجودِ مبارک خواهیم بود!»
مُرغِ سقا گفت: «من نمیخواهم همین حالا شما را قورت بدهم. ماهی ذخیره دارم، آن پایین را نگاه کنید…»
چند تا ماهیِ گُنده و ریزه تهِ کیسه ریخته بود. ماهیهایِ ریزه گفتند: «حضرتِ آقایِ مُرغِ سقا! ما که کاری نکردهایم، ما بیگناهیم.این ماهیسیاهِ کوچولو ما را از راه در بُرده…»
ماهیکوچولو گفت: «ترسوها ! خیال کردهاید این مُرغِ حیلهگر، معدنِ بخشایش است کهاینطوری التماس میکنید؟»
ماهیهایِ ریزه گفتند: «تو هیچ نمیفهمی چه داری میگوئی. حالا میبینی حضرتِ آقایِ مُرغِ سقا چطور ما را میبخشند و تو را قورت میدهد!»
مُرغِ سقا گفت: «آره، میبخشمِتان، امّا به یک شرط.»
ماهیهایِ ریزه گفتند: «شرطِتان را بفرمایید، قُربان!»
مُرغِ سقا گفت: «این ماهیِ فضول را خفه کنید تا آزادیِتان را بهدست بیاورید.»
ماهیسیاهِ کوچولو خودش را کنار کشید، به ماهیریزهها گفت: «قبول نکنید! این مُرغِ حیلهگر میخواهد ما را به جانِ همدیگر بیاندازد. من نقشهای دارم…»
امّا ماهیریزهها آنقدر در فکرِ رهاییِ خودشان بودند که فکرِ هیچچیزِ دیگر را نکردند و ریختند سرِ ماهیسیاهِ کوچولو. ماهیکوچولو به طرفِ کیسهِ عقب مینشست و آهسته میگفت: «ترسوها، به هرحال گیر اُفتادهاید و راهِ فراری ندارید، زورِتان هم به من نمیرسد.»
ماهیهایِ ریزه گفتند: «باید خفهات کنیم، ما آزادی میخواهیم!»
ماهیسیاه گفت: «عقل از سرِتان پریده! اگر مرا خفه هم بکنید باز هم راهِ فراری پیدا نمیکنید، گولَش را نخورید!»
ماهیریزهها گفتند: «تو این حرف را برایِ این میزنی که جانِ خودت را نجات دهی، وگَرنه، اصلاً فکرِ ما را نمیکنی!»
ماهیسیاه گفت: «پس گوش کنید راهی نشانِتان بدهم. من میانِ ماهیهایِ بیجان، خود را به مُردن میزنم؛ آنوقت ببینیم مُرغِ سقا شما را رها خواهد کرد یا نه، و اگر حرفِ مرا قبول نکنید، با این خنجر همهتان را میکُشم یا کیسه را پارهپاره میکنم و درمیروم و شما…»
یکی از ماهیها وسطِ حرفش دوید و داد زد: «بَسکُن دیگر! من تحمُّلِ این حرفها را ندارم… اوهو… اوهو… اوهو…»
ماهیسیاه گریهِ او را که دید، گفت: «این بچّهننهِ نازنازی را چرا دیگر همراهِ خودتان آوردید؟»
بعد خنجرش را درآورد و جلویِ چشمِ ماهیهایِ ریزه گرفت. آنها ناچار پیشنهادِ ماهیکوچولو را قبول کردند. دروغَکی با هم زدوخوردی کردند، ماهیسیاه خود را به مُردن زد و آنها بالا آمدند و گفتند: «حضرتِ آقایِ مُرغِ سقا، ماهیسیاهِ فضول را خفه کردیم…»
مُرغِ سقا خندید و گفت: «کار خوبی کردید. حالا به پاداشِ همین کار، همهتان را زندهزنده قورت میدهم که تویِ دلم یک گردشِ حسابی بکُنید!»
ماهیریزهها دیگر مجال پیدا نکردند. به سرعتِ برق از گلویِ مُرغِ سقا رد شدند و کارشان ساخته شد.
امّا ماهیسیاه، همان وقت، خنجرش را کشید و به یک ضربت، دیوارهِ کیسه را شکافت و دررفت. مُرغِ سقا از درد فریادی کشید و سَرش را به آب کوبید، امّا نتوانست ماهیکوچولو را دنبال کند. ماهیسیاه رفتورفت، و باز هم رفت، تا ظهر شد. حالا دیگر کوه و درّه تمام شده بود و رودخانه از دشتِ همواری میگذشت. از راست و چپ چند رودخانهِ کوچکِ دیگر هم به آن پیوسته بود و آبَش را چند برابر کرده بود. ماهیسیاه از فراوانیِ آب لذّت میبُرد.
ناگهان بهخود آمد و دید آب تَه ندارد. اینور رفت، آنور رفت، بهجایی برنخورد. آنقدر آب بود که ماهیکوچولو تویَش گُم شده بود! هرطور که دِلَش خواست شنا کرد و باز سَرش بهجایی نخورد. ناگهان دید یک حیوانِ دراز و بُزرگ مثلِ برق به طرفَش حمله میکند. یک ارّهِ دو دُم جلویِ دهنش بود. ماهیکوچولو فکر کرد همین حالاست که ارّهماهی تکّهتکّهاش بکند، زود به خود جنبید و جاخالی کرد و آمد رویِ آب، بعد از مدّتی، دوباره رفت زیرِ آب که تهِ دریا را ببیند. وسطِ راه به یک گلّه ماهی برخورد؛ هزارها هزار ماهی! از یکیشان پرسید: «رفیق، من غریبهام، از راههایِ دور میآیم، اینجا کجاست؟»
ماهی، دوستانش را صدا زد و گفت: «نگاه کنید! یکی دیگر…»
بعد به ماهیسیاه گفت: «رفیق، به دریا خوشآمدی!»
یکی دیگر از ماهیها گفت: «همهِ رودخانهها و جویبارها بهاینجا میریزند، البته بعضی از آنها هم به باتلاق فرو میروند.»
یکی دیگر گفت: «هر وقت دلت خواست، میتوانی داخلِ دستهِ ما بشوی.»
ماهیسیاهِ کوچولو شاد بود که به دریا رسیده است. گفت: «بهتر است اوّل گَشتی بزنم، بعد بیایم داخلِ دستهِ شما بشوم. دلم میخواهد این دفعه که تورِ مَردِ ماهیگیر را در میبرید، من هم همراهِ شما باشم.»
یکی از ماهیها گفت: «همین زودیها به آرزویت میرسی، حالا برو گشتت را بزن، امّا اگر رویِ آب رفتی مواظب ماهیخوار باش که این روزها دیگر از هیچکس پروایی ندارد، هر روز تا چهار پنج ماهی شکار نکند، دست از سرِ ما بر نمیدارد.»
آنوقت ماهیسیاه از دستهِ ماهیهایِ دریا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. کمی بعد آمد به سطحِ دریا، آفتابِ گرم میتابید. ماهیسیاهِ کوچولو گرمیِ سوزانِ آفتاب را در پُشتِ خود حس میکرد و لذّت میبُرد. آرام و خوش در سطحِ دریا شنا میکرد و به خودش میگفت: «مرگ خیلی آسان میتواند الآن به سراغِ من بیاید، امّا من تا میتوانم زندگی کنم؛ نباید به پیشوازِ مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبهرو شدم، که میشوم، مهم نیست، مهم ایناست که زندگی یا مرگِ من چه اثری در زندگیِ دیگران داشته باشد…»
ماهیسیاهِ کوچولو نتوانست فکروخیالَش را بیشتر از این دنبال کند. ماهیخوار آمد و او را برداشت و بُرد. ماهیکوچولو لایِ منقارِ درازِ ماهیخوار دستوپا میزد، امّا نمیتوانست خودَش را نجات بدهد. ماهیخوار کَمرگاهِ او را چُنان سِفت و سَخت گرفته بود که داشت جانَش در میرفت! آخر، یک ماهیکوچولو چهقدر میتواند بیرون از آب زنده بماند؟
ماهی فکر کرد که کاش ماهیخوار همین حالا قورتش بدهد تا دستِکم آب و رطوبت داخل شکمِ او، چند دقیقهای جلویِ مرگش را بگیرد. با این فکر به ماهیخوار گفت: «چرا مرا زندهزنده قورت نمیدهی؟ من از آن ماهیهایی هستم که بعد از مُردن، بدنِشان پُر از زَهر میشود.»
ماهیخوار چیزی نگفت، فکر کرد: «آی حُقّهباز! چه کَلَکی تو کارت است؟ نکند میخواهی مرا بهحرف بیاوری که دَر بروی؟»
خُشکی از دور نمایان شده بود و نزدیکتر و نزدیکتر میشد. ماهیسیاه فکر کرد: «اگر به خُشکی برسیم، دیگر کار تمام است.»
این بود که گفت: «میدانم که میخواهی مرا برایِ بچّهات ببری، امّا تا به خُشکی برسیم، من مُردهام و بدنم کیسهِ پُرزهری شده. چرا به بچّههات رحم نمیکنی؟»
ماهیخوار فکر کرد: «احتیاط هم خوب کاریست! تو را خودم میخورم و برایِ بچّههایم ماهیِ دیگری شکار میکنم…امّا ببینم… کَلَکی تو کار نباشد؟ نه، هیچ کاری نمیتوانی بکنی!»
ماهیخوار در همین فکرها بود که دید بدنِ ماهیسیاه، شُل و بیحرکت ماند. با خودش فکر کرد: «یعنی مُرده؟ حالا دیگر خودم هم نمیتوانم او را بخورم. ماهیِ به این نرمونازکی را بیخود حرام کردم!»
این بود که ماهیسیاه را صدا زد که بگوید: «آهای کوچولو! هنوز نیمهجانی داری که بتوانم بخورمت؟»
امّا نتوانست حرفَش را تمام کند. چون همینکه مِنقارش را باز کرد، ماهیسیاه جَستی زد و پایین افتاد. ماهیخوار دید بدجوری کُلاه سَرَش رفته، اُفتاد دنبالِ ماهیسیاهِ کوچولو. ماهی مثلِ برق در هوا شیرجه میرفت، از اشتیاقِ آب دریا، بیخود شده بود و دَهنِ خُشکَش را به بادِ مرطوبِ دریا سپرده بود.
امّا تا رفت تویِ آب و نفسی تازه کرد، ماهیخوار مثلِ برق سر رسید و اینبار چُنان بهسرعت ماهی را شکار کرد و قورت داد که ماهی تا مدّتی نفهمید چه بلایی بر سَرش آمده، فقط حس میکرد که همهجا مرطوب و تاریک است و راهی نیست و صدایِ گریه میآید. وقتی چَشمهایَش به تاریکی عادت کرد، ماهیِ بسیار ریزهیی را دید که گوشهای کِز کرده بود و گریه میکرد و نَنهاش را میخواست. ماهیسیاه نزدیک شد و گفت: «کوچولو! پاشو درفکرِ چارهیی باش، گریه میکنی و ننهات را میخواهی که چه؟»
ماهیریزه گفت: «تو دیگر کی هستی؟ مگر نمیبینی دارم… دارم از بین میروم؟ اوهو… اوهو… اوهو… ننه! من… من دیگر نمیتوانم با تو بیام تورِ ماهیگیر را تهِ دریا ببرم… اوهو… اوهو!»
ماهیکوچولو گفت: «بس کن بابا، تو که آبرویِ هر چه ماهی است، پاک بُردی!»
وقتی ماهیریزه جلویِ گریهاش را گرفت، ماهیکوچولو گفت: «من میخواهم ماهیخوار را بکُشم و ماهیها را آسوده کنم، امّا قبلاً باید تو را بیرون بفرستم که رسوایی بار نیاوری.»
ماهیریزه گفت: «تو که داری خودت میمیری، چطوری میخواهی ماهیخوار را بکُشی؟»
ماهیکوچولو خنجرش را نشان داد و گفت: «از همین توُ، شکمَش را پاره میکنم، حالا گوش کُن ببین چه میگویم: من شروع میکنم به وُول خوردن و اینوَروآنوَر رفتن، که ماهیخوار قِلقِلَکش بشود و همینکه دهانَش باز شد و شروع کرد به قاهقاه خندیدن، تو بیرون بپّر.»
ماهیریزه گفت: «پس خودت چی؟»
ماهیکوچولو گفت: «فکرِ مرا نکن. من تا این بَدجنس را نکُشم، بیرون نمیآیم.»
ماهیسیاه این را گفت و شروع کرد به وُول خوردن و اینوَروآنوَر رفتن و شکمِ ماهیخوار را قِلقِلک دادن. ماهیریزه دَمِ دَرِ معدهِ ماهیخوار حاضر ایستاده بود. تا ماهیخوار دهانَش را باز کرد و شروع کرد به قاهقاه خندیدن، ماهیریزه از دهانِ ماهیخوار بیرون پرید و دررفت و کمیبعد در آب اُفتاد، امّا هر چه منتظر ماند از ماهیسیاه خبری نشد. ناگهان دید ماهیخوار همینطور پیچوتاب میخورَد و فریاد میکِشد، تااینکه شروع کرد به دستوپا زدن و پایین آمدن، و بَعد شُلُپّی اُفتاد تویِ آب و باز دستوپا زَد تا از جُنبوجوش اُفتاد، امّا از ماهیسیاهِ کوچولو هیچ خبری نشد و تا به حال هم هیچ خبری نشده…
ماهیِ پیر قصهاش را تمام کرد و به دوازدههزار بچّه و نَوِهاش گفت: «دیگر وقتِ خوابست بچّهها، بروید بخوابید.»
بچّهها و نوهها گفتند: «مادربزرگ! نگفتی آن ماهیریزه چطور شد.»
ماهیِ پیر گفت: «آن هم بماند برایِ فردا شب. حالا وقتِ خوابست، شببهخیر!»
یازدههزار و نُهصدونَودونُه ماهیِکوچولو «شببهخیر» گفتند و رفتند خوابیدند. مادربُزرگ هم خوابش برُد، امّا ماهیِ سرخِ کوچولوئی هر چقدر کرد، خوابش نبُرد، شب تا صبح همهاَش در فکرِ دریا بود…
{ماهی سیاه کوچولو یکی از داستانهای کودکان، نوشته صمد بهرنگی نویسندهٔ ایرانی است. او این داستان را در زمستان سال ۱۳۴۶ نوشت و انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آن را در سال ۱۳۴۷ با تصویرگری فرشید مثقالی منتشر کرد. قصه ماهی سیاه کوچولو در مورد ماهی کوچکی است که به عشق دیدن دریا خطر میکند و سفری دور و دراز را با تجربههای متفاوت برای رسیدن به رهایی آغاز میکند. ماهی سیاه کوچولو کتاب برگزیده کودک در سال ۱۳۴۷ شد. همچنین جایزه ۶ امین نمایشگاه کتاب کودک در بلون ایتالیا و دیپلم افتخار جایزهٔ دوسالانه براتیسلاوای چکاسلواکی برای تصویرگری کتاب کودک را در سال ۱۹۶۹ دریافت کردهاست. این کتاب به بسیاری از زبانهای جهان ترجمه شدهاست.}