ادامه کتاب “بیگانه”، اثر “آلبر کامو”

6

یک‌شنبه، به‌زحمت از خواب برخاستم، به‌طوری که «ماری» می‌بایست مرا صدا کند و تکانم بدهد. چیزی نخوردیم. زیرا می‌خواستیم صبح زود به شنا برسیم. حس می‌کردم ازهمه چیز خالی هستم. و کمی سر‌درد داشتم. سیگار به دهانم مزه تلخی داشت. «ماری» مرا مسخره کرد. زیرا که می‌گفت: «قیافهِ عزا گرفته‌ای». لباس نخی سفیدی پوشیده بود و موهایش را باز گذاشته بود. به او گفتم که قشنگ شده است. او از شادی خندید.

وقتی پائین می‌آمدیم، درِ اتاق ریمون را زدیم. به ما جواب داد که الآن خواهد ‌آمد. توی خیابان، به علت خستگی‌ام و نیز چون پنجره‌ها را باز نکرده بودیم، روز، که از آفتاب انباشته بود، همچون کشیده به صورتم خورد. ماری از شادی می‌جهید و پشت‌سرهم می‌گفت چه‌هوای خوبی‌ست. حالم بهتر شده بود و حس می‌کردم که گرسنه‌ام. به ماری ‌این مطلب را گفتم و او کِیفِ مشمعی خود را نشان داد که در آن شلوارهای شنا و سفره را گذاشته بود. جز صبر چاره‌ای نداشتم. شنیدیم که ریمون درِ اتاقش را بست. شلوار آبی و پیرهن سفید آستین‌کوتاه پوشیده بود. کلاهی حصیری به سر داشت، که ماری را به خنده ‌انداخت. ساعدهایش که سفید سفید بود از پشم‌های سیاه پوشیده بود. که دل مرا کمی به‌هم زد. او همان‌طور که پائین می‌آمد سوت می‌زد و خوشحال به‌نظر می‌رسید. به من گفت: «سلام، رفیق» و ماری را «مادموازل» خطاب کرد.

دیشب باهم به کلانتری رفته بودیم و من شهادت داده بودم که آن دختر، ریمون را «فریب» داده است. و قضیه با یک اخطار ساده به ریمون تمام شده بود. در اظهاراتِ من هم دقتی نکردند. جلویِ در، راجع به‌این موضوع با ریمون صحبت کردم بعد تصمیم گرفتیم، با اتوبوس برویم. کناره زیاد دور نبود. ولی با‌ این وسیله خیلی زودتر می‌رسیدیم. ریمون فکر می‌کرد رفیقش از‌این‌که ما ‌این‌قدر زود خواهیم رسید خوشحال خواهد شد. می‌خواستیم به راه بیفتیم که ریمون، ناگهان، به من ‌اشاره کرد که به جلو نگاه کنم. من یک دسته عرب را دیدم که به جلویِ خانِ دکانِ تنباکو فروشی تکیه داده بودند. آن‌ها ساکت ولی به‌عادتِ خودشان به ما خیره شده بودند. درست مثل ‌این که ما سنگ‌هائی هستیم و یا درخت‌های خشکی. ریمون به من گفت که دومی از طرف چپ رفیق اوست و دل مشغول می‌نمود. افزود که، باوجود ‌این‌ها اکنون ‌این داستان پایان یافته است. ماری حرف‌های ما را خیلی خوب نمی‌فهمید و پرسید که چه خبر است. به او گفتم ‌این‌ها اعرابی هستند که با ریمون خرده حسابی دارند. او خواست که فوراً برویم. ریمون خودش را گرفت و خندید و گفت که باید عجله کرد. به‌طرف ‌ایستگاه اتوبوس که زیاد دور نبود حرکت کردیم. ریمون به من اطلاع داد که اعراب ما را تعقیب نمی‌کنند. من به عقب برگشتم. آن‌ها به‌همان ترتیب در جای خودشان بودند و باهمان خون‌سردی، مکانی را که ما تازه ترک کرده بودیم نگاه می‌کردند. اتوبوس گرفتیم. ریمون، که به نظر می‌آمد کاملاً تسکین یافته است، مرتب برای ماری خوش‌مزگی می‌کرد. حس کردم که از ماری خوشش می‌آید. ولی ماری تقریباً جوابی به او نمی‌داد. گاه‌گاهی، لبخند زنان او را نگاه می‌کرد.

در حومه الجزیره پیاده شدیم. کناره از ‌ایستگاه اتوبوس چندان دور نبود. ولی بایستی از تپه کوچکی که مشرف به دریا بود و به طرف کناره سرازیر می‌شد، بگذریم. تپه از سنگ‌های زرد و گل‌های وحشی سفیدی که روی زمینه آبی سیر آسمان پیدا بود، پوشیده بود. ماری کیف مشمعی خودش را به گُل‌ها می‌زد. آن‌ها را پَر‌پَر می‌کرد و به‌دین وسیله خود را مشغول می‌ساخت. از وسط صف ویلاهای کوچک که با نرده‌های سبز یا سفید رنگ احاطه شده بودند، گذشتیم که بعضی‌ها با ‌ایوان‌های سرتاسریِ‌شان زیر درخت‌های گز محو شده بودند و بعضی هم میان سنگ‌ها، لخت افتاده بودند. قبل از رسیدن به کنار تپّه، دریای آرام را، و کمی دورتر دماغه به خواب رفته سنگینی را که در آب صاف پیش رفته بود، دیدیم. صدای آرام موتوری در هوای ساکت برخاست، تا به ما رسید. خیلی دور، یک قایق کوچک موتوری را دیدیم که در دریای شفاف با حرکتی نامحسوس پیش‌می‌رفت. ماری چند تا زنبق وحشی چید. وقتی از سراشیبی که به دریا منتهی می‌شد، سرازیر شدیم، چند نفر را که برای آب‌تنی ‌آمده بودند، روی کناره دیدیم.

رفیق ریمون در کلبه چوبی کوچکی که در آن سرِ کناره واقع بود سکونت داشت. خانه به تخته‌سنگ‌ها تکیه کرده بود و پایه‌هائی که قسمتِ جلویِ آن‌را نگاه می‌داشت، در آب غوطه ور بود. ریمون ما را معرفی کرد. رفیقش “ماسون Masson” نامیده می‌شد. مردی بلند قد و قوی‌هیکل و چهارشانه بود. زنش کوتاه و خِپِله و مهربان بود و لهجه پاریسی داشت. ماسون فوراً به ما گفت راحت کنیم و ناهار هم ماهی سرخ کرده داشتند که همین ‌امروز صبح از دریا صید کرده بود. به او گفتم که منزلش بسیار زیبا است. گفت که روزهای شنبه و یک‌شنبه و تمام روزهایِ تعطیل را در‌این‌جا می‌گذراند. افزود: «من و زنم باهم می‌سازیم.» درست در‌ این موقع. زنش با ماری می‌خندید. شاید برای اولین بار، حقیقتاً فکر کردم که من به‌زودی ازدواج خواهم کرد.

ماسون می‌خواست آب‌تنی کند. ولی زنش و ریمون نمی‌خواستند بیایند. سه نفری پائین ‌آمدیم و ماری خود را فوراً در آب ‌انداخت. ماسون و من کمی صبر کردیم. او شمرده حرف می‌زد و من متوجه شدم که عادت دارد هر جمله خود را با «دیگر بگویم» ختم کند. حتی گرچه ‌این تکیه‌کلام ابداً، چیزی به معنای جمله‌اش نیافزاید. درباره ماری به من گفت: «دل‌فریب است، و دیگر بگویم، زیباست.» بعد دیگر من به‌این عادت او توجهی نداشتم، زیرا داشتم حس می‌کردم که آفتاب حالم را سر جا آورده است. شن‌ها زیر پایم داشت داغ می‌شد. میل به شنا را اندکی دیگر به تأخیر ‌انداختم ولی دست آخر به ماسون گفتم: «برویم؟» و در آب پریدم. او به ملایمت وارد آب شد و هنگامی‌که زمین زیرِ پایش گم شد خود را رها ساخت. با سینه شنا می‌کرد ولی به قدری ناشیانه، که من از او جدا شدم برای ‌این‌که خودم را به ماری برسانم، آب سرد بود و من از شنا کردن راضی بودم، با ماری دور شدیم و چه در حرکات‌مان و چه در لذتی که می‌بردیم موافقت داشتیم.

در پهنهِ دریا طاق‌باز شدیم و از روی صورت من که به طرف آفتاب برگشته بود، خورشید آخرین پرده‌های آب را که به دهانم جاری بود پس می‌زد. ماسون را دیدم که به کناره بالا رفت تا توی آفتاب دراز بکشد. از دور بزرگ به‌نظر می‌آمد. ماری خواست که باهم شنا کنیم. من خودم را پشت سر او قرار دادم تا ‌اندامش را در آغوش بگیرم و او به نیروی بازویش جلو می‌رفت در حالی‌که من از عقب پامی‌زدم و به او کمک می‌کردم. سرتاسر صبح، همه جا شِلِپ‌شلپ آهسته آب دنبال ما بود تا ‌این که حس کردم خسته شده‌ام. آن وقت ماری را ول کردم و در حالی‌که منظماً شنا می‌کردم و نفس عمیق می‌کشیدم برگشتم. روی کناره؛ به روی شکم کنار ماسون دراز کشیدم و صورتم را روی شن‌ها گذاشتم. به او گفتم: «خوب بود» و او هم همین عقیده را داشت. کمی بعد، ماری ‌آمد. من برای این‌که ‌آمدنش را ببینم برگشتم. ماری از آب شور لزج شده بود و موهایش را به عقب ریخته بود. پهلو به پهلویم دراز کشید و از حرارت بدن او و آفتاب، کمی خوابم گرفت.

تا، ماری مرا تکان داد و گفت که ماسون به منزلش برگشت. باید ناهار خورد. چون گرسنه بودم فوراً بلند شدم. امّا ماری به من گفت که از صبح تا‌به‌حال او را نبوسیده‌ام.‌ این مطلب درست بود و من هم بی‌میل نبودم. به من گفت: «بیا توی آب». برای ‌این‌که خود را در آغوش اولین ‌امواج کوچک رها کنیم دویدیم. کمی شنا کردیم و او خودش را به من چسباند. پاهای او را دور پاهای خودم حس کردم و هوسش در دلم ‌آمد.

هنگامی‌که مراجعت کردیم، ماسون داشت ما را صدا می‌زد. گفتم که خیلی گرسنه‌ام و او فوراً به زنش گفت که از من خوشش می‌آید. نان خوبی بود. من سهم ماهی خود را بلعیدم. پشت سر آن گوشت و سیب زمینی سرخ کرده بود. همه بی‌این‌که حرف بزنیم غذا می‌خوردیم. ماسون زیاد شراب می‌نوشید و پشت‌سرهم برای من هم می‌ریخت. موقع قهوه، سرم‌ اندکی سنگینی می‌کرد و سیگار زیاد کشیدم. ماسون، ریمون، و من، به‌خاطرمان گذشت که ماه اوت را باهم، دانگی، در کناره بگذرانیم.

ماری ناگهان به ما گفت: «می‌دانید ساعت چند است؟ ساعت یازده و نیم است.» همه متعجب شدیم. ماسون گفت خیلی زود غذا خوردیم. و ‌این هم طبیعی است. زیرا موقع ناهار، ساعتی است که آدم گرسنه بشود. نفهمیدم چرا ‌این گفته ماری را خنداند. گمان می‌کنم ‌اندکی زیاد نوشیده بود. آنگاه ماسون از من سئوال کرد: آیا مایلم با او در کناره گردش کنم. «زنم به خواب بعد از ناهار عادت دارد، ‌امّا من آن‌را دوست ندارم. باید راه بروم. همیشه به او می‌گویم که‌این گردش برای سلامتی خوب است. ولی ازهمه ‌این‌ها گذشته، خودش می‌داند.» ماری اظهار داشت که نزد خانم ماسون می‌ماند تا در شُستن ظرف‌ها به او کمک کند. زن کوچک پاریسی گفت که برای انجام دادن این کار، مردها را باید از خانه بیرون کرد. ما سه نفر بیرون ‌آمدیم.

آفتاب تقریباً عمودی روی ریگ‌ها می‌تابید و درخشندگی‌اش بر دریا غیرقابل تحمل بود. دیگر هیچ‌کس روی کناره نبود. از کلبه‌های کنار تپه که مشرف به دریا بودند، صدای بشقاب و چنگال به گوش می‌رسید. در حرارت سنگ‌ها که از زمین بر می‌خاست نفس کشیدن مشکل بود. ریمون و ماسون برای ‌این‌که صحبت را شروع کنند، از چیزها و ‌اشخاصی حرف زدند که من نمی‌شناختم. و فهمیدم که مدت‌هاست یک‌دیگر را می‌شناسند و یک وقتی نیز با هم زندگی می‌کرده‌اند. به طرف دریا ره‌سپار شدیم و روی کناره به قدم زدن پرداختیم. گاه‌گاهی، موج کوتاهی که از دیگران بزرگ‌تر بود، کفش‌های پارچه‌ای‌مان را تَر می‌کرد. به‌هیچ چیز نمی‌اندیشیدم؛ زیرا آفتابی که روی سر برهنه‌ام می‌تابید مرا به‌حالت اغماء فرو برده بود.

در ‌این لحظه، ریمون با ماسون چیزی گفت که درست نفهمیدم.‌ امّا در‌این‌موقع، خیلی دور در آن سر کناره، دو عرب را با لباس کار آبی دیدم که به طرف ما می‌آمدند. به ریمون نگاهی کردم که به من گفت:«خودش است.» ما راه خود را ادامه دادیم. ماسون پرسید چگونه آن‌ها توانسته‌اند ما را تا‌این‌جا تعقیب کنند. با خود فکر کردم آن‌ها ما را هنگامی‌که با کیف مخصوص کنار دریا، سوار اتوبوس می‌شدیم قاعدتاً بایستی دیده باشند. ‌امّا چیزی نگفتم.

عرب‌ها آهسته پیش‌آمدند و اکنون خیلی نزدیک رسیده بودند. ما در رفتار خود تغییری ندادیم و ریمون گفت: «اگر زدو‌خوردی در گرفت تو ماسون، دوّمی را بچسب. من، به رقیب خودم می‌پردازم. تو هم مرسو، اگر، کس دیگری رسید، با او گلاویز شو.» گفتم: «خوب» و ماسون دست‌های خود را در جیبش فرو برد. ریگ‌ها که فوق‌العاده گرم شده بودند اکنون به نظر قرمز می‌آمدند. با قدم‌های مرتب به طرف عرب‌ها پیش می‌رفتیم. مسافت بین ما متدرجاً کم می‌شد. وقتی که به چند قدمی یک‌دیگر رسیدیم، عرب‌ها ‌ایستادند. ماسون و من قدم‌ها را آهسته‌تر کردیم. ریمون یک‌راست به‌طرف رقیبش پیش رفت، آن‌چه به او گفت درست نشنیدم. ‌امّا دیگری خودش را‌ آماده کرد که با سر به او ضربتی بزند. آنگاه ریمون ضربه اول را نواخت و فوراً ماسون را خواند. ماسون به طرف آن کسی که تعیین شده بود رفت و دو ضربه با تمام سنگینی‌اش به او وارد آورد. آن دیگری با سر در آب فرو رفت. چند ثانیه به همین حال ماند، و از اطراف سرش حباب‌هائی به سطح آب می‌آمد. در این مدت ریمون همچنان رقیبش را می‌کوبید. به قسمی‌که صورتش را پر از خون کرده بود. ریمون به طرف من برگشت و گفت: «خواهی دید که چه به سر پسرش می‌آورم.» و من فریاد کشیدم: «ملتفت باش، چاقو دارد؛» ولی کار از کار گذشته بود و ریمون بازویش دریده و دهانش شکافته بود.

ماسون خیزی به طرف جلو برداشت.‌ امّا آن عرب دیگر هم بلند شده بود و خود را به پشت آن یکی که مسلّح بود رسانیده بود. ما جرأت تکان خوردن نداشتیم. آن‌ها آهسته، بی‌این‌که نگاه‌شان را از ما بردارند، عقب‌نشینی کردند. با چاقو، ما را به حفظ فاصله وادار کرده بودند. همچنان که ما زیر آفتاب بر جای خود می‌خکوب شده بودیم و ریمون بازوی خود را که خون از آن می‌چکید در دست می‌فشرد، آن‌ها وقتی که دیدند به قدر کافی از ما میدان گرفته‌اند به سرعت فرار کردند.

ماسون بلافاصله گفت، ‌این‌جا دکتری هست که یک‌شنبه‌های خود را روی تپّه می‌گذراند. ریمون خواست فوراً پیشش برود.‌ امّا هر بار که حرف می‌زد، از خون زخمش حباب‌هائی در دهانش درست می‌شد. ما زیر بازویش را گرفتیم و با عجلهِ هرچه‌تمام‌تر خودمان را به کلبه رساندیم. و آن‌جا، ریمون گفت که زخم‌هایش سطحی است و می‌تواند نزد دکتر برود. او با ماسون رفت و من برای توضیح دادن واقعه نزد زن‌ها ماندم. خانم ماسون گریه می‌کرد و ماری خیلی رنگش پریده بود. توضیح دادن قضیه برای آن‌ها مرا کِسل کرد. بالاخره خاموش شدم و در حالی که به دریا نگاه می‌کردم به سیگار کشیدن پرداختم.

یک‌ساعت‌و‌نیم بعد از ظهر ریمون و ماسون برگشتند. بازوی ریمون بسته شده بود و بر گوشهِ دهانش مشمع طبی چسبیده بود. دکتر به او گفته بود که هیچ اهمیتی ندارد. ولی ریمون گرفته به نظر می‌آمد. ماسون سعی کرد او را بخنداند.‌ امّا او همین‌طور حرف نمی‌زد. هنگامی‌که اظهار کرد می‌خواهد به کناره برود، از او مقصدش را پرسیدم. به من جواب داد می‌خواهد هوا بخورد. ماسون و من گفتیم او را همراهی خواهیم کرد. آن‌گاه او غضبناک شد و به ما فحش داد. ماسون گفت نباید او را خشمناک ساخت. با وجود ‌این، من، به دنبالش روان شدم.

مدت زمانی روی کناره قدم زدیم. در ‌این هنگام گرمای آفتاب گیج کننده بود. آفتاب روی شن‌ها و دریا ریز‌ریز می‌شد. حس کردم که ریمون می‌داند به کجا می‌رود. ولی بی‌شک ‌این حدس من غلط بود در آن سر کناره، به چشمه کوچکی رسیدیم که پشت تخته‌سنگی، از وسط شن‌ها به طرف دریا جاری بود. آن دو عرب آن‌جا بودند. با لباس کار آبی رنگ و روغنی‌شان دراز کشیده بودند. کاملاً آرام و تقریباً تسکین یافته به نظر می‌آمدند. سررسیدن ماهیچ چیز را تغییر نداد. آن‌که ریمون را مجروح کرده بود، بی‌این‌که حرفی بزند به او نگاه می‌کرد. دیگری در نی‌لبکی می‌دمید و در حالی‌که از گوشه چشم به ما نگاه می‌کرد، پشت سرهم سه نُتی را که می‌توانست از نی‌اش در بیاورد، تکرار می‌کرد…

درهمه‌ این مدت، جز آفتاب و‌ این سکوت و زمزمه ملایم چشمه و سه نت نی‌لبک چیز دیگری نبود. بعد ریمون دستش را به جیب هفت‌تیرش کرد. ولی رقیبش تکان نخورد و همان‌طور به یک‌دیگر نگاه می‌کردند. من متوجه شدم که آنکه نی می‌زد لای شست پاهایش خیلی از هم بازبود. ریمون بی ‌این که رقیبش را از نظر دور دارد، از من پرسید. «بزنمش؟» فکر کردم اگر بگویم نه، او عصبانی خواهد شد و محققاً تیر‌اندازی خواهد نمود. فقط به او گفتم: «او که هنوز به تو حرفی نزده است. با ‌این وضع تیر‌اندازی به آن‌ها پَستی است.» از قلب گرما و سکوت همچنان زمزمه آب و نی‌لبک به گوش می‌رسید. بعد ریمون گفت: «پس من به او فحش خواهم داد و وقتی جواب داد، می‌زنمش.» جواب دادم: «باشد.‌ امّا اگر چاقویش را بیرون نیاورد، تو نمی‌توانی تیر‌اندازی کنی.» ریمون داشت کمی عصبانی می‌شد. آن یکی همین‌طور می‌نواخت و هر دو به کوچک‌ترین حرکت ریمون می‌نگریستند. به ریمون گفتم: «نه. تو با رقیب گلاویز شو و هفت‌تیرت را به من بسپار. اگر دیگری مداخله کرد یا رقیب چاقویش را بیرون آورد، من می‌زنمش.»

وقتی ریمون هفت تیر را به من می‌داد، آفتاب روی آن سُرید. با وجود‌ این، ما هنوز سر جای خود میخ‌کوب بودیم. انگار هر چیز در اطراف ما در به روی خویش بسته. بی‌این‌که پلک چشم‌های خود را به‌هم بزنیم به یک‌دیگر خیره شده بودیم. در آن‌جا همه چیز میان دریا و شن و آفتاب و سکوت دوگانه آب و نی‌لبک متوقف شده بود. در ابن لحظه فکر کردم می‌شود تیراندازی کرد و می‌شود هم نکرد و ‌این هر دو یک‌سان است.‌ امّا ناگهان، عرب‌ها، عقب‌نشینی کردند و عقب تخته‌سنگ خزیدند. آنگاه ریمون و من دوباره به قدم زدن پرداختیم و حال ریمون بهتر به‌نظر می‌رسید و از اتوبوس برای برگشتن صحبت کرد.

من تا کلبه او راهمراهی کردم و هنگامی‌که او از پله‌های چوبی بالا می‌رفت، در حالی که سرم از تابش آفتاب منگ شده بود و در مقابل کوششی که باید برای بالا رفتن از پلکان چوبی و رفتن پهلوی زن‌ها بکار برد، عصبانی بودم؛ جلوی پلّه اوّلی ‌ایستاده بودم.‌ امّا حرارت به‌قدری بود که برایم دشوار بود ‌این‌طور بی حرکت زیر باران کور کننده‌ای که از آسمان می‌بارید بمانم. ‌ایستادن در آن‌جا، یا حرکت کردن، هر دو یک نتیجه داشت. بعد از یک لحظه به طرف کناره برگشتم و براه افتادم.

درخشندگی قرمز، همچنان بود. دریا با نفس تند و کف‌دار همه ‌امواج کوچک خود را روی شن‌ها می‌دمید. آهسته به‌طرف تخته‌سنگ‌ها قدم می‌زدم و حس می‌کردم که پیشانی‌ام زیر آفتاب باد کرده است. تمام این گرما روی من سنگینی می‌کرد؛ و در مقابل پیش‌روی من قرار می‌گرفت. و هر بار که وزش بزرگ و گرم آن‌را روی صورتم حس می‌کردم، دندان‌هایم را به‌هم می‌فشردم؛ مشت‌هایم را توی جیب شلوارم گره می‌کردم؛ و با تمام قوا سعی می‌کردم که بر خورشید و بر‌این مَستی تیره‌ای که مرا از پای در آورده بود فائق شوم. با هر تیغه نوری که از یک دانه شن یا از یک صدف سفید یا از یک خرده شیشه می‌جهید، فک‌های من منقبض می‌شد. مدتی راه رفتم. از دورهیکل کوچک و تیره تخته‌سنگ را که هاله‌ای خیره کننده از نور دریا آن را احاطه کرده بود، می‌دیدیم. به چشمه خنک پشت تخته‌سنگ می‌اندیشیدم. می‌خواستم دوباره زمزمه آبش را بشنوم. می‌خواستم از آفتاب فرار کنم، و از کوشش، و از گریه زن‌ها بگریزم. می‌خواستم بالاخره سایه و استراحتش را بازیابم. ‌امّا وقتی که خیلی نزدیکتر شدم، دیدم رقیب ریمون دوباره برگشته است.

او تنها بود. به پشت خوابیده بود. دستش را زیر سرش گذاشته بود. پیشانی‌اش در سایه تخته‌سنگ بود و باقی بدنش در آفتاب. لباس کار آبی‌اش از گرما دود می‌کرد.‌ اندکی تعجب کردم. برای من، ‌این داستانی بود پایان یافته و بی‌آن‌که به آن بیاندیشم به‌این‌جا ‌آمده بودم.

همین‌که مرا دید، کمی بلند شد و دستش را به جیب‌اش کرد. من طبیعتاً هفت‌تیر ریمون را در جیب کُتم فشُردم. آن‌وقت او از نو، بی‌این‌که دستش را از جیب بیرون بیاورد، خود را به عقب رها کرد. من به‌قدر کافی، تقریباً ده دوازده متری، از او دور بودم گاه‌گاه مفهوم نگاهش را از میان پلک‌های نیمه بسته‌اش حدس می‌زدم. ولی در ‌این هوای شعله ور، تصویرش مرتب در مقابل چشمم می‌رقصید. صدای ‌امواج حتی تنبل‌تر و کشیده‌تر از ظهر بود. این همان آفتاب بود، و همان نور، روی همان شن‌هائی که در سراسر آن‌جا گسترده شده بود. اکنون دو ساعت بود که دیگر روز؛ پیش نرفته بود. دو ساعت می‌گذشت که روز در اقیانوسی از فلز گداخته لنگر ‌انداخته بود. از کنار افق، لکه کوچک مِهی گذشت و من سیاهیش را در کناره نگاهم دیدم. چون از نگاه کردن به مرد عرب باز نمی‌ایستادم.

فکر کردم جز ‌این‌که عقب گردی بکنم و به ‌این قضیه پایان بدهم کاری ندارم. ‌امّا سراسر یک کناره گداخته از آفتاب، پشت سرم فشرده شده بود. چند قدم به طرف چشمه برداشتم. مرد عرب حرکت نکرد. باهمه‌ این‌ها، هنوز هم به‌قدر کافی دور بود. قیافه‌اش شاید به علت سایه‌ای که روی صورتش افتاده بود، خندان می‌نمود. صبر کردم. سوزش آفتاب، گونه‌هایم را فرا می‌گرفت. و حس کردم که قطره‌های عرق میان ابروهایم جمع شده است. همان آفتابی بود که‌در روز به خاک سپردن مادرم دیده بودم. و مثل آن روز مخصوصاً پیشانی‌ام درد می‌کرد. و تمام رگ‌هایش باهم زیر پوست می‌زدند. به علت ‌این سوزش که دیگر تاب تحملش را نداشتم حرکتی به جلو کردم. می‌دانستم که حماقت است، می‌دانستم که با برداشتن یک قدم خود را از شرِّ ‌این گرمای آفتاب نجات نخواهم داد. ‌امّا یک قدم برداشتم، تنها یک قدم به جلو و ‌این بار مرد عرب بی‌آن‌که از جای خود بلند شود، چاقوی خود را از جیب در آورد و در آفتاب آن‌را به رخ من کشید. نور روی تیغه فولادی آن تابید و هم‌چون تیغه دراز درخشانی به پیشانیم خورد.

درهمین لحظه ناگهان قطرات عرقی که در ابروانم جمع شده بود بر روی پلک‌هایم سرازیر شد و آن‌ها را با پرده ضخیم و ولرمی پوشاند. چشم‌هایم در پس ‌این پرده‌ اشک و نمک کور شده بود. دیگر چیزی جز سنج‌های خورشید را روی پیشانی‌ام حس نمی‌کردم؛ و، به‌طور نامحسوسی، تیغه درخشانی را که در مقابلم همچنان از چاقو می‌جهید. این شمشیر سوزان، مژگانم را می‌خورد و در چشمان دردناکم فرو می‌رفت. در ‌این موقع بود که‌همه چیز لرزید. دریا دمی سنگین و سوزان زد. به نظرم ‌آمد که آسمان در سراسر پهنه گسترده‌اش برای فرو باریدن آتش شکافته است. همه وجودم کشیده شد و دستم روی هفت‌تیر منقبض شد؛ ماشه رها شد و من شکم صاف قنداق هفت‌تیر را لمس کردم. در‌ این موقع بود که، در صدائی خُشک و در عین‌حال گوش‌خراش،همه چیز شروع شد. من عرق و آفتاب را از خود دور کردم. فهمیدم که موازنه روز را و سکوت استثنائی کناره دریائی را که در آن شادمان بوده‌ام به هم زده‌ام. آن وقت، چهار بار دیگرهفت تیر را روی جسد بی‌حرکتی که گلوله‌ها در آن فرو می‌رفتند و ناپدید می‌شدند، خالی کردم. و‌ این همچون چهار ضربه کوتاه بود که بر بدبختی می‌نواختم.

7

بلافاصله پس از بازداشتم، چندین مرتبه مورد بازرسی قرار گرفتم، ‌امّا همه بازپرسی‌ها درباره هویت من بود که زیاد دوام نمی‌یافت. ابتدا در کلانتری چنین به نظر می‌رسید که هیچکس توجهی نسبت به کار من ندارد. برعکس، هشت روز بعد، قاضی بازپرس، مرا با کنجکاوی نگریست. ‌امّا ابتدای کار، فقط از من اسمم را و نشانی‌ام را و شغلم و تاریخ و محل تولدم را پرسید. بعد خواست بداند وکیلی گرفته‌ام یا نه. اذعان کردم. که نگرفته‌ام، ولی برایِ ‌این‌که بدانم، از او پرسیدم: آیا محققاً لازم است که وکیلی انتخاب کنم؟ گفت: «چطور»؟ جواب دادم که من کارم را بسیار ساده می‌بینم. او خندید و گفت: این‌هم عقیده‌ای‌ست. با وجود ‌این، قانون جلوی ماست. اگر شما وکیل انتخاب نکنید، ما برای شما تعیین خواهیم کرد.» و من فکر کردم چه بهتر که دستگاه دادگستری حتی‌این جزئیات را نیز به عهده گرفته. همین مطلب را به او گفتم. حرف مرا تأیید کرد و نتیجه گرفت که قانون خوب وضع شده است.

ابتدا، ‌این مرد را جدی نگرفتم. او مرا در اتاقی که پرده‌های زیادی در اطرافش را پوشانده بود، پذیرفت. روی می‌زش فقط یک چراغ بود که صندلی راحتی مرا که روی آن نشانیده شده بودم، روشن می‌کرد. در حالی‌که خودش در تاریکی می‌ماند. مدت‌ها پیش وصف چنین منظره‌ای را در کتاب‌ها خوانده بودم و همه چیز به نظرم بیش از یک بازی نیآمد. برعکس، پس از مکالمه‌مان، او را نگاه کردم و وی را مردی بسیار ظریف، با چشمانی آبی و درشت و گود افتاده، با سبیلی خاکستری و دراز، و موهائی فراوان و تقریباً سفید یافتم. به نظرم آدمی خیلی منطقی ‌آمد. و، ازهمه مهم‌تر، با وجود حرکات غیرارادی که دهانش را می‌کشید و دلالت بر عصبانیت وی می‌کرد، قیافه‌اش جذاب بود. موقع خروج، حتی خواستم به او دست بدهم. ‌امّا فوراً یادم ‌آمد که من مردی را کُشته‌ام.

فردا وکیلی در زندان به دیدنم‌ آمد. مردی کوچک‌اندام و خِپله و بسیار جوان بود. که موهایش را به دقت خوابانده بود. با وجود گرما (من پیراهن آستین کوتاه تنم بود)، لباسی تیره رنگ و یخهِ شکسته به تن داشت و کراوات عجیبی با خط‌های درشت سیاه و سفید زده بود. کیفی را که زیر بغل داشت روی تختخوابم گذاشت خودش را معرفی کرد و گفت پرونده‌ام را مطالعه کرده است و کار من دقیق است. و اگر به او اعتماد داشته باشم، او در موفقیت شک نخواهد داشت. از او تشکر کردم و به من گفت: «حالا به اصل موضوع وارد شویم.» روی تختخواب نشست و توضیح داد که از زندگی شخصی من اطلاعاتی جمع آوری کرده‌اند. فهمیده‌اند که مادرم به تازگی در نوان‌خانه مُرده است. بعدهم در «مارانکو» تحقیقات کرده‌اند. بازپرسان دریافته‌اند که در روز به خاک سپردن مادرم، من «بی‌حسّی و بی‌قیدی نشان داده‌ام». بعد به من گفت: «ملتفت هستید، از‌این‌که ‌این مطلب را از شما می‌پرسم ناراحت می‌شوم. ولی مطلب خیلی مهم است. و اگر من نتوانم چیزی برای جواب گفتن به‌این مطلب بیابم، دلیل بزرگی برای اتهام به شمار خواهد رفت». می‌خواست به او کمک کنم. از من پرسید: آیا آن روز ‌اندوه‌گین بودم؟ این سئوال مرا بسیار متعجب ساخت و به نظرم رسید که اگر هم‌چو سئوالی را من مطرح کرده بودم، بسیار ناراحت می‌شدم. با وجود‌ این به او جواب دادم که عادت از خود پرسیدن را مدتی است از دست داده‌ام و برایم دشوار است که از این مطلب چیزی بگویم. بی‌شک مادرم را خیلی دوست می‌داشتم. ولی ‌این مطلب چیزی را بیان نمی‌کرد. آدم‌های سالم کم و بیش، مرگ کسانی را که دوست می‌داشته‌اند آرزو می‌کرده‌اند. ‌این‌جا، وکیل، کلامم را قطع کرد و خیلی عصبانی به نظر‌ آمد. از من قول گرفت که‌این جمله را نه در محکمه. نه نزد رئیس دادگاه، بر زبان نیاورم. با وجود ‌این، برایش توضیح دادم که فطرت من طوری‌ست که اغلب احتیاجات جسمانی‌ام احساساتم را مختل می‌سازد. روزی که مادرم را به‌خاک می‌سپردم، خیلی خسته بودم و خوابم می‌آمد. به قسمی‌که از آن‌چه می‌گذشت چیزی به خاطرم نمانده. آن‌چه که یقیناً می‌توانستم بگویم، ‌این بود که ترجیح می‌دادم مادرم نمُرده باشد.‌ امّا وکیلم قیافه رضایت‌آمیزی نداشت به من گفت: «‌این کافی نیست.»

به فکر فرورفت. پرسید: آیا می‌توانم بگویم که در آن روز بر احساسات طبیعی‌ام مسلط بوده‌ام؟ جواب دادم: «نه، چون ‌این طور نبود.» به طرز عجیبی به من نگاه کرد؛ مثل ‌این‌که تنفرِ او را‌ اندکی بر می‌انگیختم. تقریباً با موذی‌گری به من گفت که به‌هر صورت مدیر و کارمندان نوان‌خانه به عنوان شاهد به اظهارات من گوش خواهند داد و «‌این موضوع می‌تواند موقعیت بسیار بدی برای من ‌ایجاد کند.» به او خاطر نشان ساختم که ‌این داستان هیچ ارتباطی با کار من ندارد، ‌امّا او فقط جواب داد که پیداست من هرگز‌ آشنائی با دستگاه دادگستری نداشته‌ام.

بعد با حالتی خشمگین رفت. می‌خواست نگاهش دارم، و به او بفهمانم که من نه از لحاظ ‌این‌که بهتر از من دفاع کند، بلکه طبیعتاً هم‌دردی او را نسبت به خودم می‌خواهم! مخصوصاً که می‌دیدم او را ناراحت کرده‌ام. او حرف مرا درک نمی‌کرد و از ‌این‌رو کمی از من بدش می‌آمد. مایل بودم به او ثابت کنم که من هم مثل همه مردم، مطلقاً مثل همه مردم، ‌امّا همه ‌این مطالب حقیقتاً فایده‌ای در بر نداشت و من از روی تنبلی از گفتن ‌این مطالب چشم پوشیدم.

کمی بعد، باز مرا نزد قاضی بازپرس راهنمائی کردند. دو ساعت بعد از ظهر بود. و‌این دفعه دفترش غرق در نوری بود که پرده‌های نازک چیزی از شدت آن نمی‌کاستند. خیلی گرم بود. مرا نشاند و با تشریفات زیاد به من اعلام داشت که وکیلم «به علت حادثه غیر‌مترقبی» نیآمده است. و در این صورت من حق دارم که به سؤالات او جواب ندهم و منتظر بشوم که وکیلم حاضر شود ولی من گفتم، به تنهائی هم می‌توانم جواب بدهم. او با انگشت دکمه روی میزش را فشار داد. منشی جوانی وارد شد و تقریباً پشت سر من قرار گرفت.

دو نفری در صندلی‌های خودمان کاملاً فرورفتیم. بازپرسی شروع شد. ابتدا به من گفت‌ این‌طور پیداست که شما آدمی کم‌حرف و سر‌به‌تو هستید. و در‌این باره نظر مرا خواست بداند. جواب دادم: «علتش ‌این‌ست که هیچ‌وقت چیز مهمی ندارم که بگویم. در‌این صورت خاموش می‌مانم.» مثل بار اول خندید و اقرار کرد که بهترین دلیل همین است. و افزود: «وانگهی ‌این موضوع هیچ اهمیتی ندارد.» و خاموش شد، به من نگاه کرد و ناگهان بلند شد برای ‌این‌که‌ این مطلب را تند به من بگوید: «آن‌چه که برای من جالب است، خود شماهستید.» منظور وی را از گفتن ‌این مطلب درست نفهمیدم و جوابی ندادم. افزود که: «در کار شما چیزهائی وجود دارد که از نظر من پوشیده است. من مطمئنم که شما در درک کردن آن‌ها به من کمک خواهید کرد.» گفتم قضایا بسیار ساده است. وادارم کرد که دوباره وقایع آن روز را شرح دهم. من برای او آن‌چه را که پیش از آن هم گفته بودم به‌طور خلاصه دوباره حکایت کردم: ریمون کناره دریا، آب تنی، زدوخورد، باز کناره، چشمه کوچک آفتاب و پنج گلوله هفت‌تیر. درهر جمله او می‌گفت: بسیار خوب، بسیار خوب.» وقتی که به جسد افتاده رسیدم حرفم را با گفتن کلمه «خوب» تأئید کرد. من از‌این‌گونه تکرار یک حکایت تنها، خسته شده بودم و به نظرم می‌آمد که هرگز ‌این‌قدر حرف نزده بودم.

پس از‌ اندکی سکوت، بلند شد و گفت می‌خواهد به من کمک کند، چون من جلب توجه وی را کرده‌ام و به یاری خدا کاری برایم انجام خواهد داد. ‌امّا قبلاً، بازهم می‌خواست سؤالاتی از من بکند. بی‌مقدمه، از من پرسید که مادرم را دوست می‌داشتم؟ گفتم، «بله مثل همه مردم، و منشی که تا ‌این موقع مرتباً ماشین نویسی می‌کرد، مثل ‌این‌که ‌اشتباه ماشین زد. چون که از کار بازایستاد و مجبور شد که به عقب برگردد. بازهم بی هیچ دلیل ظاهری، قاضی از من پرسید: آیا پنج گلوله هفت تیر را پشت سرهم خالی کرده‌ام: کمی فکر کردم و توضیح دادم که ابتدا اولی را رها کردم و، پس از چند ثانیه، چهار تای دیگر را. آنگاه او گفت، «برای چه میان اولین و دومین ضربه تأمل کردید؟» من یک دفعه دیگر منظره کناره گداخته در نظرم مجسم شد و سوزش آفتاب را روی پیشانی‌ام حس کردم. در مدت سکوتی که پس از آن برقرار شد قاضی قیافه مضطربی داشت نشست. انگشتان خود را میان موهای سرش فرو برد. آرنج‌هایش را روی میز قرار داد و با حالت عجیبی به طرف من خم شد: «برای چه، برای چه به جسدی که بر روی زمین افتاده بود تیر خالی کردید؟» باز هم در‌این‌جا ندانستم چه جوابی بدهم. قاضی دست‌هایش را روی پیشانیش کشید و سؤالش را با لحنی ‌اندکی تغییر یافته تکرار کرد: «برای چه؟ باید به من بگوئید برای چه؟» و من همین‌طور ساکت بودم.

ناگهان، او بلند شد. با قدم‌های بلند به انتهای دیگر اتاق رفت و کشوی قفسه‌ای را بیرون کشید. و یک صلیب نقره‌ای از آن بیرون آورد و در حالی‌که آن را تکان می‌داد به طرف من‌آمد و با صدای لرزانی که کاملاً تغییر یافته بود فریاد کشید: «آیا ‌این را می‌شناسید، ‌این را؟» گفتم: «بله، طبیعتاً.» آن‌گاه خیلی تند و با حالتی پُرهیجان به من گفت که به خدا‌ ایمان دارد؛ و معتقد است که هیچ انسانی به آن ‌اندازه گناه‌کار نیست که خداوند نتواند او را نبخشد. ‌امّا باید توبه و پشیمانی، انسان را به‌صورت طفلی در آورد که لوح ضمیرش صاف و مستعد هر گونه نقشی است. تمام هیکل خود را روی میز خم کرده بود. صلیبش را تقریباً بالای سر من تکان می‌داد. راستش را بگویم، درست در طرز استدلالش دقت نمی‌کردم. نخست به علت ‌این‌که گرمم بود و در اتاقش مگس‌های بزرگی بودند که روی صورتم می‌نشستند. و نیز برای‌این‌که خود او کمی مرا به ترس ‌انداخته بود. و در عین حال تشخیص می‌دادم که‌این ترس خنده آور است. زیرا، ازهمه‌ این‌ها گذشته، جنایت‌کار خود من بودم. او بازهم ادامه داد. کم‌و‌بیش ملتفت شدم که به‌نظر او جز یک نقطه تاریک در اقرارهای من وجود ندارد و آن علتی است که مرا واداشت میان خالی کردن تیر اولی و تیرهای بعدی مکث کنم. بقیه جریان، خیلی خوب بود، ‌امّا او، همین یک مطلب را نمیفهمید.

می‌خواستم به او حالی کنم که‌در‌این باره بیهوده سماجت می‌کند. چون نکته اخیر هم‌چو اهمیتی نداشت. امّا او حرفم را قطع کرد و برای مرتبه دوّم در حالی که راست‌ ایستاده بود و مرا به جواب دادن تشویق می‌کرد، از من پرسید: آیا به خدا اعتقاد دارم؟ جواب دادم نه. او با تنفر و تحقیر نشست. به من گفت که ‌این محال‌ست. گفت که همه مردم به خدا‌ ایمان دارند. حتی آن کسانی که از او روی برگردانیده‌اند.‌ این‌ایمان وی بود. و اگر روزی در آن شک می‌کرد، دیگر زندگیش معنی نداشت. توضیح داد: «آیا می‌خواهید که زندگانی من معنائی نداشته باشد؟» به نظرم، این مطلب به من مربوط نبود. همین را به او گفتم.‌ امّا در ‌این موقع او از روی میز، مجسمه مسیح را مقابل چشمانم قرار داد و دیوانه‌وار فریاد کشید: «من مسیحی هستم. از گناه تو پیش او‌ آمرزش می‌طلبم. چگونه به کسی‌که برای خاطر تو رنج برده است، ‌ایمان نداری؟» در‌این‌جا درست فهمیدم که مرا تو خطاب می‌کند. ولی دیگر بَسَم بود. گرما بیش از پیش سنگین می‌شد مثل همیشه که وقتی می‌خواستم خودم را از دست کسی که سخنانش را به زحمت گوش می‌دادم خلاص کنم، حالتی تأیید کننده به خود گرفتم و تعجب کردم از‌این‌که گمان کرد پیروز شده است و گفت: «می‌بینی، می‌بینی که به او اعتقاد داری، و اکنون می‌خواهی به او ‌ایمان بیاوری». واضح بود که یک‌بار دیگر گفتم نه. و او روی صندلی راحتی خود افتاد.

بسیار خسته می‌نمود. لحظه‌ای خاموش ماند. و در این مدت ماشین تحریر، که از دنبال کردن مکالمه باز نمی‌ایستاد، آخر جملات را زد. بعد، با دقت و؛ ‌اندکی غمگین مرا برانداز کرد. و زیر لب گفت: «من هرگز روحی متحجرتر از روح شما ندیده‌ام. جانی‌هائی که تاکنون با من روبه‌رو شده‌اند، همه در مقابل ‌این تصویر رنج و‌ اندوه، به گریه در افتاده‌اند.» خواستم بگویم که گریه آن‌ها به دلیل آن‌ست که جنایت‌کارند. ‌امّا ‌اندیشیدم که خود من نیز مثل آن‌ها هستم. و‌ این فکر بود که نمی‌توانستم برخودم هموارش کنم. آنگاه قاضی بلند شد. مثل ‌این‌که با‌ این حرکت خود خواست بفهماند که بازپرسی تمام شده است. با همان لحن خسته فقط از من پرسید: آیا از عمل خود پشیمانم. فکر کردم و گفتم در خودم بیشتر از پشیمانی واقعی، احساس ملال و ‌اندوهی می‌کنم. حس کردم که مقصود مرا درک نکرد. ولی آن روز مطالب دورتر از ‌این نرفت.

از ‌این به بعد اغلب، قاضی بازپرس را ملاقات می‌کردم. فقط، هر بار با وکیلم همراه بودم. هر بار کار به ‌این منتهی می‌شد که مرا به روشن ساختن نکاتی از اعترافات قبلی خودم وامی‌داشتند. از‌این‌که بگذریم قاضی و وکیلم درباره براهین و ادله بحث می‌کردند. ‌امّا در حقیقت، آن‌ها در ‌این لحظات توجهی به من نداشتند. کم‌کم از هر جهت، روش بازپرسی تغییر کرد. به نظر می‌آمد که قاضی دیگر به من توجهی ندارد و قضاوت خودش را درباره من به‌صورتی تمام کرده است. دیگر راجع به خدا با من حرفی نزد. و هرگز مانند آن روز اول او را تحریک شده ندیدم.

خلاصه، گفتگوی ما بسیار صمیمانه شده بود. چند سؤال؛ کمی مکالمه با وکیلم؛ و بازپرسی تمام می‌شد. حتی به گفته قاضی، کار من جریان خودش را طی می‌کرد. گاهی هم که سخن در اطراف مطالب کلی بود، مرا هم در آن شرکت می‌دادند. من نفس راحت می‌کشیدم. در‌این ساعات، هیچ‌کس بدخواه من نبود. همه چیز به‌قدری طبیعی و مرتب و به‌اندازه انجام می‌گرفت که‌این فکر احمقانه در من ‌ایجاد می‌شد که «از قُماش آن‌ها شده‌ام.» در انتهای یازده ماهی که بازپرسی‌ام ادامه داشت، می‌توانم بگویم تقریباً از ‌این تعجب می‌کردم که هرگز به‌اندازه این لحظات نادر از چیزهای دیگر لذت نبرده بودم. از‌ این لحظات نادری که قاضی مرا تا در اتاقش مشایعت می‌کرد و در حالی که دستی به شانه‌ام می‌زد، با حالت صمیمانه‌ای به من می‌گفت: «برای ‌امروز کافیست، جناب دشمن مسیح». آن‌گاه مرا به دست ژاندارم‌ها می‌سپردند.

8

چیزهائی هست که هرگز دوست نداشته‌ام درباره‌شان حرف بزنم. هنگامی‌که وارد زندان شدم، پس از چند روز، فهمیدم که میل ندارم از‌ این قسمتِ زندگانیم کلمه‌ای به زبان برانم.  بعدها فهمیدم که‌این بی‌میلی‌ها هم دیگر اهمیتی ندارد. در حقیقت روزهایِ اوّل، واقعاً در زندان نبودم، چون به طور مبهم، منتظر حوادث تازه‌ای بودم. ‌این ‌امر پس از اوّلین، و در عینِ‌حال آخرین ملاقات ماری، برایم دست داد. از روزی که کاغذش را دریافت کردم، (نوشته بود چون زنِ من نیست به او دیگر اجازه نمی‌دهند مرا ملاقات کند)، از آن روز به بعد، حس کردم که‌این سلولِ زندان خانهِ من است و زندگانیم در‌این‌جا متوقف می‌شود. روزی که بازداشتم کردند، ابتدا مرا در اتاقی زندانی کردند که زندانیان زیادی؛ بیش‌تر از عرب‌ها، در آن‌جا بودند، آن‌ها همین‌که مرا دیدند، خندیدند بعد، از من پرسیدند که چه عملی مرتکب شده‌ام، گفتم عربی را کُشته‌ام؛ و آن‌ها خاموش ماندند یک لحظه. بعد، شب فرا رسید. آن‌ها برایم توضیح دادند که چگونه باید بستر حصیرم را برای خوابیدن مرتب کنم، با پیچاندن یک گوشه آن، بالشی درست می‌شد. در تمام شب ساس‌ها از سر و صورتم بالا و پائین می‌رفتند.

چند روز بعد مرا به سلول مجرّدی بردند که در آن‌جا رویِ نیمکت چوبی می‌خوابیدم، یک لَگن به‌جایِ مستراح، و یک طشتک آهنی داشتم. زندان درست بالای شهر قرار گرفته بود و من از روزنه کوچکی می‌توانستم دریا را ببینم. روزی خود را به میله‌ها آویزان کرده بودم و صورتم را به‌طرف روشنائی کشیده بودم؛ که نگهبانی داخل شد و به من گفت کسی برای ملاقاتم ‌آمده است. فکر کردم که ماری است. خود او هم بود.

برای رسیدن به اتاق ملاقات از دالان درازی، بعد از پلکانی، و بالاخره از یک دالان دیگر گذشتیم. به تالار بسیار وسیعی داخل شدم، که روشنائی از درگاه بزرگی به آن می‌تافت، تالار به‌وسیله دو نرده آهنی که درازای آن را قطعه می‌کرد، به سه قسمت شده بود. میان دو نرده، فضائی هشت تا ده متری درست شده بود، که ملاقات‌کنندگان را از زندانیان جدا می‌ساخت. ماری را در مقابل خود، با جامه راه‌راه و صورت آفتاب سوخته‌اش، دیدم. پهلوی من، ده دوازده زندانی که بیشتر‌شان عرب بودند،‌ ایستاده بودند. ماری از زنان بومیِ‌الجزیره احاطه شده بود، و میان دو زن ملاقات کننده قرار گرفته بود: پیرزن ریزه‌ای با لب‌های به‌هم فشرده و سیاه پوش، و یک زن چاق‌و‌چلّه و سربرهنه که خیلی بلند و با حرکات زیاد حرف می‌زد. به علت فاصله میان نرده‌ها؛ ملاقات‌کنندگان و زندانیان ناچار بودند بلند حرف بزنند. وقتی وارد شدم، همهمه صداها که روی دیوارهای لخت تالار منعکس می‌شد، نور خیره کننده‌ای که از آسمان بر روی شیشه‌ها می‌تابید و در تالار پخش می‌شد، باعث شدند که سرگیجه‌ای به من دست بدهد. سلول زندان خیلی آرام‌تر و تاریک‌تر بود. چند ثانیه وقت لازم بود تا به‌این وضع خو بگیرم.

بالاخره قیافه‌ها را در روشنائی روز به طور وضوح تشخیص دادم. دیدم نگهبانی در انتهای دیگر دالان میان دو نرده ایستاده است. اغلب زندانیان عرب، با خویشان‌شان روبه‌روی هم، چُمباتمه نشسته بودند. ‌این‌ها فریاد نمی‌کشیدند. با وجود همهمه‌ای که بود، آن‌ها با آهسته صحبت کردن هم حرف هم‌دیگر را می‌فهمیدند. همهمه سنگینِ‌شان که از پائین به بالا می‌آمد زمزمه دائمی و بَمی برای مکالماتی که بالای سر آنان ردّوبدل می‌شد، فراهم می‌کرد، همه این‌ها را بسیار زود دریافتم و به طرف ماری روان شدم. او که به نرده چسبیده بود، با تمام قوا به من می‌خندید. او را بسیار زیبا یافتم،‌ امّا نتوانستم به او بگویم. با صدای بسیار بلند به من گفت: «چطوری؟» جواب دادم «هم‌چنین» او گفت: «خوب هستی؟ آن‌چه که می‌خواهی داری؟ جواب دادم. «آره، همه چیز.»

خاموش شدیم و ماری همان‌طور می‌خندید. زن چاق‌و‌چله به طرف همسایه من فریاد می‌کشید که بی‌شک شوهرش بود و مرد چهارشانه‌ای بود و موهایش بور و نگاهش پاک و بی‌آلایش بود. صحبتِ‌شان دنباله مکالمه‌ای بود که مدتی قبل شروع کرده بودند. زن با تمام قوا فریاد می‌کشید: «ژان نخواست او را نگه‌دارد» مرد می‌گفت: «خوب، خوب» – «بهش گفتم وقتی که بیرون‌آمدی او را پس خواهی گرفت، ‌امّا او نخواست نگهش دارد.»

ماری از پهلوی آن زن فریاد کشید که ریمون به من سلام می‌رساند و من گفتم: «متشکرم.»‌ امّا صدای من در صدای همسایه‌ام که پرسید: «آیا حالش خوبست؟» گم شد. زنش خندید و گفت: «هیچ‌وقت به‌این خوبی نبوده است.» همسایه دست چپم، مردِ ریزه جوانی بود که دست‌های ظریفی داشت و چیزی نمی‌گفت. متوجه شدم که او روبه‌روی پیر زن نحیف قرار گرفته است؛ و با اصرار به یک‌دیگر نگاه می‌کنند. نتوانستم بیشتر به آن‌ها دقیق شوم. زیرا ماری به طرف من فریاد کشید که باید ‌امیدوار بود. گفتم: «آره» و در عینِ‌حال به او نگاه می‌کردم و مایل بودم شانه‌اش را از روی پیراهن در هم بفشارم. هوای ‌این پارچه ظریف را کرده بودم و به خوبی نمی‌دانستم که بغیر از آن، به چه چیز ‌امیدوار باشم. بی‌شک همین مطلب بود که ماری می‌خواست بگوید زیرا همین‌طور می‌خندید. من جُز درخشندگی دندان‌هایش را، و چین‌های کوچک اطراف چشمش را نمی‌دیدم. دوباره فریاد کشید: «بیرون می‌آئی و عروسی می‌کنیم !» جواب دادم: «هم‌چنین خیال می‌کنی؟»‌ این جمله را بیشتر برای ‌این گفتم که چیزی گفته باشم. آن‌گاه او همچنان با صدای بسیار بلند و تند گفت: بله. و گفت که من تبرئه خواهم شد و ما دوباره به شنا خواهیم رفت. کنار ماری، آن زن داد می‌زد که سبدی در دفتر گذاشته است و محتویات سبد را یک‌به‌یک می‌شمرد که باید تحویل گرفت، چون بالاخره خیلی گران تمام شده بود. همسایه دیگر من و مادرش همان‌طور به‌هم نگاه می‌کردند. زمزمه عرب‌ها در پائین پایِ ما، همان‌طور ادامه داشت. در بیرون به نظر می‌آمد که روشنائی، پشت پنجره بادکرده است. نور مثل عصاره تازه میوه روی صورت‌ها روان بود.

حس می‌کردم که حال ندارم و می‌خواستم بروم. سر و صدا اذیتم می‌کرد. ‌امّا از طرف دیگر می‌خواستم بازهم از حضور ماری استفاده ببرم. ملتفت نشدم باز چقدر وقت گذشت. ماری از شغلش صحبت می‌کرد و دائماً می‌خندید. زمزمه، فریادها و مکالمات، به‌هم برخورد می‌کردند. تنها جزیره سکوت پهلوی من بود؛ در جائی که ‌این جوانک ریزه و آن پیرزن، به‌هم می‌نگریستند. کم‌کم عرب‌ها را بردند. همین که نفر اول خارج شد، تقریباً همه سکوت اختیار کردند. پیرزَنَک خود را به میله‌ها نزدیک کرده بود، و در همین لحظه، نگهبان ‌اشاره به پسرش کرد. او گفت: «به‌اُمید دیدار مادر.» و دست خود را از میان دو نرده، برای نشان دادن علامتی آهسته و طولانی به طرف مادرش دراز کرد.

پیرزن خارج شد، و در همان وقت، مردی کلاه به دست داخل گردید و جایش را گرفت. یک زندانی آوردند. با حرارت حرف می‌زدند، ولی آهسته، زیرا دوباره تالار را سکوت فرا گرفته بود. به سراغ رفیق طرف راست من آمدند و زنش بی‌این‌که آهنگ صدای خود را پائین بیاورد، مثل ‌این‌که هنوز ملتفت نشده بود که دیگر فریاد کشیدن لزومی ندارد، به او گفت: «مواظب خودت باش و دقت کن». بعد نوبت من رسید. ماری علامتی فرستاد که یعنی مرا می‌بوسد. پیش از‌این‌که از نظرش ناپدید شوم، دوباره برگشتم. بی‌حرکت بود. صورت خود را با همان خندهِ مُمتد و درهم‌فشرده به نرده چسبانیده بود.

‌اندکی بعد بود که به من نامه نوشت. از‌این لحظه به بعدهمان وقایعی روی داد که هرگز مایل نبوده‌ام راجع به آن‌ها حرف بزنم به‌هر‌حال، در هیچ چیز مبالغه نباید کرد. و برای من رعایت ‌این نکته بسیار آسان‌تر از دیگران بوده است. با وجود ‌این در ابتدای زندانی شدنم، چیزی که بر من بسیار ناگوار می‌آمد، ‌این بود که افکاری مانند افکار یک انسان آزاد داشتم. مثلاً، آرزو می‌کردم کنار ساحل باشم و به طرف دریا پیش بروم. صدای اولین ‌امواج را زیر کف پایم، داخل شدن بدنم را در آب، آسودگی و استراحتی را که در آن می‌یافتم، پیش خود مجسم می‌کردم. و ناگهان حس می‌کردم که چقدر دیوارهای زندانم به‌هم نزدیک است. ‌امّا ‌این حالت چند ماه دوام یافت. پس از آن، جز افکار یک زندانی را نداشتم: منتظر گردش روزانه‌ای می‌ماندم که‌در حیاط انجام می‌دادم. یا به انتظار ملاقات وکیلم می‌نشستم. ترتیب بقیه اوقات را هم بخوبی داده بودم. آن‌گاه غالباً فکر می‌کردم که اگر مجبورم می‌کردند در تنه درخت خشکی زندگانی کنم، و در آن مکان هیچ مشغولیتی جز نگاه کردن به کل آسمان، بالای سرم، نداشته باشم، آن‌وقت هم کم‌کم عادت می‌کردم. آن‌جا هم به انتظار گذشتن پرندگان، و یا به انتظار ملاقات ابرها، وقت خود را می‌گذراندم. همچنان که در ‌این جا، منتظر دیدن کراوات‌های عجیب وکیلم هستم، و همان‌طور که در آن دنیای دیگر، روزشماری می‌کردم که شنبه فرا برسد، تا‌ اندام ماری را در آغوش بکشم. باری، درست که فکر کردم، در تنه یک درخت خشک نبودم. بدبخت‌تر از من هم پیدا می‌شد. وانگهی، ‌این یکی از عقاید مادرم بود و آن را غالباً تکرار می‌کرد که انسان بالاخره به‌همه چیز عادت می‌کند.

به‌هر جهت در تصوراتم بیشتر از حد معمول فرا نمی‌رفتم، ماه‌های اوّل سخت بود. ولی کوششی که برای تحملِ‌شان به کار می‌بردم، به گذشتنِ آن‌ها کمک می‌کرد. مثلاً میل به زن مرا آزار می‌داد.‌ این طبیعی بود. من جوان بودم. هرگز به ماری، به‌خصوص نمی‌اندیشیدم. ‌امّا چنان به یک زن، به زن‌ها، به تمام زن‌هائی که شناخته بودم‌شان، و به تمام مواقعی که آن‌ها را دوست داشته بودم فکر می‌کردم، که سلولم ازهمه قیافه‌های آن‌ها پُرمی‌شد و از خواهش‌های من انباشته می‌گردید. به یک معنی،‌ این کار تعادل فکری مرا از بین می‌برد. ‌امّا از طرف دیگر، وقت را می‌کُشت. دست آخر ‌این تخیلات، وقتی علاقه‌مندی سر‌نگهبان را که در ساعات غذا با شاگرد ‌اشپز همراه می‌آمد، به دست آوردم، پایان یافت.‌ این او بود که ابتدا راجع به زن‌ها با من صحبت کرده بود، به من گفته بود که این مطلب بزرگترین مسئله‌ایست که دیگران را عذاب می‌دهد. به او گفتم من هم مثل آن‌ها هستم و‌ این رفتار را نادرست می‌بینم. او گفت: «ولی، درست برای همین موضوع است، که شما را به زندان می‌اندازند. چطور؟ برای‌ این موضوع؟ بله آزادی همین است. شما را از آزادی محروم می‌کنند.» هرگز به ‌این مطلب نیاندیشیده بودم. گفته‌اش را تأیید کردم. به او گفتم: «درست است، در صورت وجود زن تنبیهی وجود نخواهد داشت. بله، شما مطالب را می‌فهمید، شما، نه دیگران. ‌امّا دیگران هم به ‌این نتیجه می‌رسند که خودشان وسیله تسکین خود را فراهم کنند.» سپس نگهبان رفت.

مطلب دیگر، مسئله سیگار بود. هنگامی‌که وارد زندان شدم، کمربند، بندِکفش‌ها، کراواتم و آن‌چه را که در جیب‌هایم بود مخصوصاً سیگارهایم را گرفتند. در سلول، یک‌بار تقاضا کردم سیگارها را به من برگردانند.‌ امّا گفتند قدغن است. روزهای اول بسیار سخت بود. شاید همین موضوع بود که مرا بیش از همه چیز درمانده کرد. قطعات چوبی را که از تخته تخت‌خوابم می‌کندم می‌جویدم. تمام روز تهوعی دائمی در دل داشتم. نمی‌فهمیدم چرا مرا از چیزی که به هیچ‌کس ضرری نمی‌رساند محروم کرده‌اند. کمی بعد فهمیدم که‌ این محرومیت نیز قسمتی از تنبیه است. و از‌ این لحظه به بعد خودم را عادت دادم که دیگر سیگار نکشم. و دیگر ‌این تنبیه هم برای من تنبیهی نبود.

‌این ناراحتی‌ها را که کنار بگذاریم، دیگر چندان بدبخت نبودم. مهم‌ترین مسئله، باز هم یک‌بار دیگر، کُشتن وقت بود.‌ امّا از آن لحظه که یاد گرفتم خاطرات گذشته را دوباره زنده کنم، دیگر هیچ چیز مرا کِسل نمی‌کرد. گاهی به‌این می‌پرداختم که به اتاقم فکر کنم و در خیال، از یک گوشه به گوشه دیگر اتاق می‌رفتم و یک‌یک اشیاء سرِ راهم را می‌شمردم. ابتدا،‌ این کار زود انجام گرفت. ‌امّا هر دفعه که دوباره شروع می‌کردم، کمی بیشتر طول می‌کشید. زیرا یک‌یک اثاثیه را، و در مورد هر یک از اثاث خانه هر چیزی را که روی آن‌ها پیدا می‌شد و درهر مورد شیئی تمام جزئیاتش و حتی خود جزئیات را هم، از یک خاتم‌کاری گرفته تا یک شکاف یا کنارهِ تراش‌خورده دیگری را، و رنگ و لکه‌های روی ‌اشیاء را به خاطر می‌آوردم. در عین‌حال، می‌کوشیدم رشته تخلیم گسیخته نشود، تا شمارش کاملی از آن‌ها بکنم. دراین کار به‌قدری ورزیده شدم که پس از چند هفته می‌توانستم چندین ساعت به‌همین حال بمانم بی‌این‌که جز به شمردن تمام آن‌چه که‌در اتاقی بود به چیز دیگری فکر کنم. به‌دین طرز، هرچه بیشتر می‌اندیشیدم، چیزهایِ مجهول و فراموش شدهِ بیشتری را از تاریکی ذهنم بیرون می‌آوردم. آن وقت فهمیدم مردی که فقط “یک روز” زندگی کرده باشد، می‌تواند بی‌هیچ رنجی، صد سال در زندان بماند. چون آن‌قدر خاطره خواهد داشت که کِسل نشود. به یک معنی،‌ این هم خودش بُردی بود.

وانگهی خواب هم بود. ابتدا، شب را درست نمی‌خوابیدم و در روز ابداً خوابم نمی‌برد. کم‌کم، شب‌هایم بهتر شد و همچنین توانستم روز هم بخوابم. می‌توانم بگویم که در ماه‌های آخر، شبانه روزی 16 تا 18 ساعت می‌خوابیدم. و فقط شش ساعت باقی می‌ماند که آن را با خوردن غذا، رفع حوائج ضروری، مرور خاطراتم و واقعه چکسلواکی می‌کُشتم.

میان چوب تخت‌خواب و تُشکِ کاهی‌اش، یک تکّه روزنامه کُهنه که تقریباً چسبیده به پارچه بود یافتم که زرد رنگ و شفاف شده بود. واقعهِ نامعینی را بیان می‌کرد که اوّلش افتاده بود. ولی می‌بایست در چکسلواکی اتفاق افتاده باشد. مردی برای ثروتمند شدن از یک دهکده چک راه افتاده بود. بعد از بیست‌و‌پنج سال، متموّل، با یک زن و یک بچه، مراجعت کرده بود. مادر و خواهرش در دهکده زادگاه او، مهمان‌خانه‌ای را اداره می‌کردند. برای غافل‌گیر ساختن آن‌ها، زن و بچّه‌اش را در مهمان‌خانه دیگری گذاشته بود، و به مهمان‌خانه مادرش که او را هنگام ورود نمی‌شناسند، رفته بود. و برای خوش‌مزگی به فکرش رسیده بود که اتاقی در آن‌جا اجاره کند. پولش را به رخ آن‌ها کشیده بود. و مادر و خواهرش شبانه به وسیله چکُّشی، برای به‌دست آوردن پولش، او را کُشته بودند و جسدش را به رودخانه‌ انداخته بودند. صبح، زنش ‌آمده بود و بی‌این‌که از قضایا خبر داشته باشد هویت مسافر را فاش کرده بود. مادر خودش را بدار زده بود و خواهر خود را به‌چاه‌ انداخته بود.‌این حکایت را، هزارها بار، می‌باید می‌خواندم. از یک جهت باور نکردنی بود.‌ امّا از جهت دیگر. عادی و طبیعی می‌نمود. باری من دریافتم که مرد مسافر کمی استحقاق‌ این سرنوشت را داشته است. و دریافته بودم که هرگز نباید شوخی کرد. {نمایشنامه «سوءتفاهم»}

بدین ترتیب با ساعات خواب، تخیلات خواندن ‌این واقعه عجیب و ‌آمدورفت متناوب روشنائی و تاریکی، زمان می‌گذشت. خوانده بودم که بالاخره در زندان، انسان مفهوم زمان را از دست می‌دهد. ولی ‌این مطلب برایم معنی زیادی نداشت. نفهمیده بودم که روزها تا چه حد می‌توانند هم کوتاه باشند و هم بلند باشند. بلند از ‌این نظر که چقدر زیاد طول می‌کشیدند و چنان کشیده و گسترده بودند که بالاخره سر می‌رفتند و درهم می‌آمیختند. روزها در ‌این‌جا نام خود را از دست می‌دادند. تنها کلماتی که برایم مفهومی داشتند کلمات دیروز و فردا بودند.

تا یک روز وقتی نگهبان به من گفت که پنج ماه است در این‌جا هستم، حرفش را باور کردم،‌ امّا معنی آن را نفهمیدم. برای من، دائماً همان یک روز بود که در سلولم گسترده می‌شد و همان یک وظیفه‌ای که دنبالش می‌کردم. آن‌روز بعد از رفتن نگهبان خودم را در طشتک آهنینم نگاه می‌کردم. به نظرم ‌آمد که تصویرم حالتی جدی دارد، حتی وقتی که سعی کردم به او بخندم. طشتک را برابر خودم تکان دادم. من خندیدم و او همان‌طور حالت جدی و غمناک خود را حفظ کرد. روز داشت تمام می‌شد و ساعتی فرا می‌رسید که نمی‌خواهم از آن حرف بزنم. ساعت بی‌نامی که در آن، صداهای دم غروب، از تمام طبقات زندان در میان صفی از سکوت بالا می‌رفت. به روزنه نزدیک شدم. و در آخرین روشنائی، یک دفعه دیگر هم تصویر خود را برانداز کردم. تصویر همان‌طور جدی بود. و ‌این بار تعجب آور نبود چرا که خود من هم به‌همان حالت بودم. ‌امّا در همان موقع و برای اوّلین بار بعد از گذشتن ماه‌ها؛ به وضوح آهنگ صدای خودم را شنیدم. آن را شناختم زیرا دریافتم همان صدائی است که در همه‌ این اوقات، تنها حرف می‌زده‌ام. آن‌گاه آن‌چه را که پرستار، هنگام به خاک سپردن مادرم می‌گفت به یادم ‌آمد. نه، راه گریزی نبود. و هیچ‌کس نمی‌تواند چگونگی دم غروب زندان را نزد خود تصور کند.

9

فقط می‌توانم بگویم که ‌این تابستان خیلی زود جانشین تابستان قبل شد. می‌دانستم که با بالا رفتن اولین گرما، اتفاق تازه‌ای برایم خواهد افتاد. پرونده من به آخرین دوره اجلاس دادگاه احاله شد. و ‌این دوره با ماه ژوئن پایان می‌پذیرفت. جلسات دادگاه علنی بود. و در بیرون، همه چیز غرقه در آفتاب بود. وکیلم به من اطمینان داده بود که این جلسات دو یا سه روز بیشتر طول نخواهد کشید. افزوده بود: «وانگهی، دادگاه عجله دارد. زیرا کار شما مهم‌ترین کار‌ این دوره اجلاسیه نیست. بعد بلافاصله پرونده جانی پدرکُشی مطرح خواهد شد.»

ساعت هفت‌و‌نیم صبح، به سراغم ‌آمدند. و کالسکه زندان مرا به کاخ دادگستری برد. دو ژاندارم مرا داخل اتاقی کردند که بوی سایه می‌داد. پشت در اتاقی به انتظار نشستیم که از آن داد و فریاد و صدای صندلی‌ها و رفت‌و‌آمد شنیده می‌شد و مرا به یاد جشن‌های محله‌مان می‌انداخت که پس از ختم کنسرت، صندلی‌ها را برای ‌این که بتوان رقصید جابه‌جا می‌کنند. ژاندارم‌ها به من گفتند باید منتظر اعضای دادگاه بود. و یکی از آن‌ها سیگاری به من تعارف کرد که نپذیرفتم. کمی بعد پرسید: «یعنی می‌ترسم؟» جواب دادم نه، و حتی از یک طرف، دیدن یک محاکمه برایم جالب بود. در زندگی هرگز چنین فرصتی برایم پیش نیآمده بود. ژاندارم دومی گفت: «بله،‌ امّا بالاخره آدم را خسته می‌کند.»

کمی بعد زنگ کوچکی در اطاق به صدا درآمد. آن‌ها دستبند را از دستم برداشتند. در را باز کردند و مرا به جای‌گاه متهمین داخل کردند. تالار جایِ سوزن‌انداز نداشت. با وجود پرده‌ها آفتاب از گوشه و کنار نفوذ می‌کرد و هوا خفه کننده بود. پنجره‌ها را همان‌طور بسته گذاشته بودند. من نشستم و ژاندارم‌ها اطرافم را احاطه کردند. در این لحظه بود که یک ردیف صورت، برابر خود مشاهده کردم. همه به من نگاه می‌کردند: فهمیدم که اینها اعضای دادگاه‌ند. ‌امّا نمی‌توانم که بگویم که چه چیز آن‌ها را از یک‌دیگر متمایز می‌ساخت. در من فقط یک احساس تولید شد: من در مقابل یک نیمکت تراموا هستم و همه ‌این مسافرهای ناشناس در کمین تازه رسیده‌ای هستند تا در ادا و اطوار خنده‌آورش به‌دقت بنگرند. به خوبی می‌دانم که‌این فکر احمقانه بود. زیرا‌ این‌ها، در‌این‌جا، در تفحص جنایت بودند، نه در جستجوی اطوار خنده‌آور. با وجود ‌این، اختلاف چندان فاحش نبود. و در هر صورت ‌این فکری بود که در من ‌ایجاد شد.

هم‌چنین، به‌علّتِ ازدحام زیاد، در ‌این تالار مسدود، کمی گیج شدم. باز به جایِ اعضایِ دادگاه نظر‌ انداختم و هیچ یک از صورت‌ها را تشخیص ندادم. گمان می‌کنم ابتدا ملتفت نشده بودم که همه‌ این جمعیت برای دیدن من شتاب‌زده به‌نظر می‌آیند، در زندگیم، معمولاً مردم به شخص من توجهی نداشتند. می‌بایست کوششی بکار می‌بردم تا درک کنم که من، علت ‌این شور و هیجان هستم. به ژاندارم گفتم: «عجب جمعیتی!» او جواب داد: علت‌ این ازدحام روزنامه‌ها هستند، و به من عده‌ای را که پشت میزی، زیر دست جای هیئت دادگاه نشسته بودند نشان داد و به من گفت: «آن‌هاهستند.» پرسیدم: «کی‌ها؟» و او تکرار کرد: «روزنامه‌ها.» یکی از روزنامه نگاران را می‌شناخت که در ‌این هنگام ما را دید و به طرف‌مان ‌آمد. مردی بود مسن، و گر چه اخمی به صورت داشت، ‌امّا جذّاب بود. خیلی گرم دست ژاندارم را فشرد در این لحظه، ملاحظه کردم که همه مردم به یک‌دیگر که بر می‌خوردند پچ‌پچ می‌کنند و حرف می‌زنند، درست مثل وقتی که انسان در یک باشگاه از‌ این که خود را میان آدم‌هائی هم‌شأن خود می‌یابد، خوشحال می‌شود. من حالت عجیبی را نیز که از حس کردن زیادی بودن خودم به من دست داد، درک کردم. مثل ‌این که در ‌این جمع نخودِ تویِ آش هستم. با وجود ‌این، روزنامه‌نویس، خندان، روبه من کرد و گفت: ‌امیدوار است کارها بر وفق مراد انجام گیرد. از او تشکر کردم و او افزود: «می‌دانید، ما در موضوع شما کمی زیاد قلم فرسائی کرده‌ایم. تابستان فصل کسادی بازار روزنامه‌هاست و جز واقعهِ شما و آن جانی پدر‌کُش چیز دیگری قابل بحث نبود.» و بعد از میان عده‌ای که الان از پیش‌شان می‌آمد، مردک لاغری را که شبیه به سنجاب چاقی بود و عینکی دوره سیاه بر چشم داشت، نشان داد. به من گفت ‌این مرد نماینده مخصوص یکی از روزنامه‌هایِ پاریس است: «وانگهی، او فقط برای کار شما نیآمده است. چون مأمور است که در محاکمه آن جانی پدر‌کُش شرکت جوید، در عین حال از او تقاضا شده است که راجع به شما هم گزارش بدهد. در‌ این‌جا هم چیزی نمانده بود که از او تشکر کنم.‌ امّا فکر کردم‌ این سپاس‌گزاری خنده‌آور خواهد بود. با دست به من اظهار صمیمیت کرد و از ما جدا شد، باز هم چند دقیقه‌ای منتظر ماندیم.

وکیلم با لباس رسمی و در میان همکارانش وارد شد. به طرف روزنامه‌نگاران رفت. دست آن‌ها را فشرد. باهم شوخی کردند، خندیدند و کاملاً راحت به‌نظر می‌رسیدند. تا هنگامی‌که صدای زنگ، از طرف کُرسی هیئت رئیسه به صدا در‌آمد. همه در جاهای خود قرار گرفتند. وکیلم به طرف من‌آمد. دستم را فشار داد و مرا نصیحت کرد که به سؤالاتی که از من می‌شود مجمل و مختصر جواب بگویم؛ در حرف زدن پیش دستی نکنم و در بقیه ‌امور به او اعتماد کنم.

از طرف چپم، صدای یک صندلی را که جابه‌جا می‌شد، شنیدم و مرد لاغر و درازی را با لباس قرمز و عینک زده دیدم که لباس خود را با دقت جمع‌آوری می‌کرد و می‌نشست. او دادستان بود. یک دربان، رسمیت جلسه را اعلام کرد. در همین لحظه دو بادبزن بزرگ شروع به غُرّش کردند؛ و سه نفر قاضی، دوتاشان با لباس سیاه، و سومی با لباس قرمز، با پرونده‌ها وارد شدند؛ و بسیار تند به طرف تریبونی که مشرف به تالار بود رفتند. مرد قرمز پوش روی صندلی وسط نشست. کلاه رسمی‌اش را جلویِ خود گذاشت. کلّه کوچک طاس خویش را با دستمالی پاک کرد و اعلام داشت که جلسه افتتاح می‌شود.

روزنامه نگاران. خودنویس‌ها را به دست گرفتند. همه‌شان قیافه‌ای بی‌قید و‌ اندکی مسخره‌آمیز داشتند. با وجود این، یک نفر از میان آن‌ها بسیار جوان، ملبس به جامه فلانل خاکستری، با کراوات آبی قلم خودنویسش را در برابر خود گذاشته بود و مرا نگاه می‌کرد. در صورت او که دو طرفش باهم نمی‌خواند. من دو چشم بسیار درخشانش را می‌دیدم که به دقت مرا برانداز می‌کرد. بی‌این‌که بتوان چیز قابل توصیفی از آن‌ها درک کرد.‌ این احساس عجیب به من دست داد که خودم دارم به خودم نگاه می‌کنم. شاید به ‌این علت و شاید هم به جهت ‌این که راه و رسم آن‌جا و مقام را نمی‌دانستم؛ آن‌چه را که در اطرافم از آن پس گذشت نفهمیدم. یعنی قرعه‌کشی دادیاران را، پرسش‌های ریاست دادگاه را از وکیلم و از دادستان و از هیئت قضات (هر بار، سرهای همه قضات در عینِ‌حال به طرف هیئت رئیسه بر‌می‌گشت). خواندن سریع ادعا‌نامه را که در آن اسامی مکان‌ها و ‌اشخاص را شناختم، و سؤالات تازه‌ای را که از وکیلم شد، هیچ‌کدام را درست نفهمیدم.

بعد رئیس گفت. اکنون نوبت بازپرسی از شهود است. دربان نامه‌ائی را خواند که دقت مرا جلب کرد. دیدم از میان جمعیتی که تا لحظه‌ای پیش گُنگ و نامشخص بود، مدیر و دربان نوان‌خانه، توماس پرز پیر، ریمون، ماسون، سالامانو و ماری یک‌یک برخاستند. تا از در کناری خارج شوند.

ماری به من ‌اشاره اضطراب‌آمیزی کرد. من تا وقتی که سلست، آخرین نفری که نامش خوانده شد، بلند شد، هنوز متعجب بودم که چطور تا به حال آن‌ها را ندیده بودم. در کنار او آن زن ریزه و فرزی را که در رستوران ملاقات کرده بودم با همان ژاکت و همان حالت مصمم شناختم. با اصرار به من نگاه می‌کرد. من وقت فکر کردن نیافتم، زیرا رئیس شروع به صحبت کرد. گفت: اکنون محاکمات اساسی شروع می‌شود و بی‌هوده می‌داند به جمعیت تذکر بدهد که آرامش را حفظ کنند. به عقیده او، با رعایت ‌این اصل است که می‌شود محاکمه‌ای را با واقع‌بینی و بی‌طرفانه اداره کرد. حکم هیئت دادگاه با روح داد پروری صادر خواهد شد. و در هر صورت، به مجرد وقوع کوچک‌ترین سانحه‌ای تماشاچیان را اخراج خواهد کرد. گرما بالا می‌رفت و من می‌دیدم که در تالار، تماشاچیان با روزنامه، خود را باد می‌زدند. ‌این کار، صدای خش‌خش مداوم کاغذ را به گوش می‌رساند. رئیس‌ اشاره‌ای کرد و دربان سه بادبزن حصیری حاضر کرد. که آن سه قاضی فوراً از آن‌ها استفاده کردند.

بازپرسی از من همان لحظه شروع شد. رئیس با آرامش از من پرسش می‌کرد. و حتی، به نظرم‌ آمد، که صدایش آهنگی صمیمانه داشت. باز از من هویتم را پرسیدند و با وجود ناراحتی و عصبانیتم، فکر کردم که در حقیقت ‌این کار بسیار طبیعی است. زیرا خیلی خطرناک می‌شد اگر کسی را به‌جای دیگری محاکمه می‌کردند. بعد رئیس ماجرای آن‌چه را که من کرده بودم شرح داد. در حالی که بعد از خواندن هر سه جمله به من خطاب می‌کرد و می‌پرسید: «آیا همین‌طور است؟». من بنا به دستور وکیلم، هر بار، جواب دادم: «بله، آقای رئیس».‌ این کار طول کشید. چون رئیس، ریزه‌کاری‌های بسیاری را در ضمن قضیه نقل کرده بود. در تمام این مدت، روزنامه‌نگاران می‌نوشتند. من نگاه‌های جوان‌ترین آن‌ها، و آن زن ریزه فرز را، حس می‌کردم. نیمکت تراموا کاملاً به طرف رئیس چرخیده بود. رئیس سرفه کرد، پرونده‌اش را ورق زد و در حالی که خود را باد می‌زد، به طرف من برگشت.

به من گفت اکنون باید به سئوالاتی پرداخت که در ظاهر مربوط به کار من نیست؛ ‌امّا شاید بستگی کامل با آن داشته باشد. ملتفت شدم که می‌خواهد باز از مادرم صحبت کند. و در همین موقع حس کردم که چه ‌اندازه ‌این کار مرا کِسل می‌کرد. از من پرسید: چرا مادرم را در نوان‌خانه گذاشته بودم؟ جواب دادم: به علت ‌این که برای نگهداری و پرستاری وی پول نداشتم. از من پرسید: آیا ‌این جدائی در شخص من اثری داشته است؟ و من جواب دادم: که مادرم و من؛ نه از یک‌دیگر، و نه از هیچ‌کس دیگر، توقعی نداشتیم و هر دو به زندگانی جدید خودمان خو گرفته بودیم. آن‌گاه رئیس گفت: نمی‌خواهد زیاد روی ‌این موضوع بحث شود. و از دادستان پرسید: آیا سئوالی دارد که از من بپرسد؟

دادستان که تقریباً پشت به من داشت، بی‌این‌که مرا نگاه کند، اظهار کرد: با اجازه مقام ریاست، مایل است بداند که آیا بازگشت من به تنهائی به طرف چشمه، به قصد کُشتن مردِ عرب بوده است؟ گفتم: «نه.». «خوب برای چه مسلح بوده، و به چه جهت مستقیماً به طرف همان مکان معین برگشته بوده است؟» گفتم: برحسب تصادف بود. و دادستان با لحنِ بدی تذکر داد، «فعلاً دیگر عرضی ندارم.» از ‌این به بعد، مطالب کمی درهم شد. یا اقلاً من ‌این‌طور حس می‌کردم.‌ امّا بعد از مشورت با ‌این و آن، رئیس ختم جلسه را اعلام داشت و جلسه به بعد از ظهر، برای شنیدن اظهارات شهود، موکول گردید.

فرصت تفکر نداشتم. مرا بردند، در کالسکه زندان سوار کردند و به طرف زندان بردندم، که در آن‌جا غذا خوردم. پس از مدت کوتاهی، درست به‌اندازه‌ این‌که درک کنم خسته هستم، به سراغم ‌آمدند. همه چیز از سر گرفته شد. و من خود را در همان تالار در مقابل همان قیافه‌ها یافتم. فقط هوا بسیار گرم‌تر بود و مثل ‌این‌که معجزه‌ای رخ داده باشد، هر یک از قضات و دادستان و وکیلم و چند روزنامه‌نگار نیز، بادبزن حصیری به دست گرفته بودند. روزنامه‌نگار جوان و آن زن ریزه همان‌طور در جای خود قرار داشتند.‌ امّا آن‌ها خود را باد نمی‌زدند و بی‌این‌که چیزی بر زبان برانند، همان‌طور مرا نگاه می‌کردند.

من عرقی را که روی صورتم بود پاک کردم و فقط وقتی ‌اندکی به خود‌ آمدم و فهمیدم کجا هستم که شنیدم مدیر نوان‌خانه را خواندند از او پرسیده شد که: آیا مادرم از من گله می‌کرده؟ او جواب داد: بله ولی ‌این عادت نوان‌خانه‌ای‌هاست که از بستگانِ خود شکایت کنند. رئیس توضیح خواست که: آیا مادرم از‌این‌که به نوان‌خانه‌اش سپرده بودم از من شکایت می‌کرد؟ و مدیر باز گفت: بله. ‌امّا ‌این بار، چیزی نیافزود. به یک سوال دیگر جواب داد که از آرامش من در روز به خاک سپردن مادرم، تعجب کرده بوده است. سئوال شد: منظور وی از آرامش چیست؟ آن‌گاه مدیر چشمان خود را به نوک کفشش دوخت، و گفت در آن‌روز من نخواسته بودم مادرم را ببینم و حتی برای یک بارهم گریه نکرده بودم؛ و پس از دفن، بی‌این‌که بر سر قبرش به تفکر فرو بروم، فوراً عزیمت کرده بودم. یک موضوع دیگر هم او را متعجب ساخته بود: یکی از مأمورین تدفین به او گفته بود که من سنّ مادرم را نمی‌دانستم. یک لحظه سکوت برقرار شد. و رئیس از وی پرسید: آیا مطالبی که گفت به طور قطع راجع به من است؟ چون مدیر سئوال را نفهمید، رئیس برایش گفت: «مقررات ‌این‌طور است.» بعد رئیس از دادستان پرسید: آیا از شاهد پرسشی دارد؟ و دادستان فریاد کشید: «اوه، همین‌قدر کافی است» و‌ این جمله را با چنان طنینی، و با چنان نگاه فاتحانه‌ای به طرف من ادا کرد که بعد از سال‌ها برای اولین بار میل عجیبی به گریه کردن در من انگیخته شد. زیرا حس کردم که چه‌اندازه مورد نفرت همه ‌این مردم هستم.

رییس پس از‌این‌که از هیئت قضات و از وکیلم سئوال کرد که: آیا پرسشی دارند؟ دربان نوان‌خانه را فرا خواند. در مورد او نیز مانند دیگران، همان تشریفات تکرار شد. دربان هنگامی‌که رسید، نگاهی به من ‌انداخت و چشمان خود را برگرداند. و به سئوالاتی که از وی می‌شد جواب داد. گفت که من نخواسته بودم مادرم را ببینم. و سیگار کشیده بودم و خوابیده بودم و بالاخره شیر قهوه نوشیده بودم. در ‌این موقع حس کردم که چیزی همه تالار را به هیجان آورد. و، برای اولین بار فهمیدم که مقصر بوده‌ام. دربان را به تکرار قضیه شیرقهوه و سیگار کشیدن وادار کردند. دادستان با برق مسخره‌کننده‌ای که در نگاهش بود به من نگریست. در‌ این لحظه، وکیلم از دربان پرسید: آیا او در سیگار کشیدن با من همراهی نکرده بوده است؟ ‌امّا دادستان در مقابل‌ این سئوال، با شدّت بلند شد و اظهار داشت: «در ‌این‌جا جانی کیست؟ و‌ این چه روشی است که می‌خواهند با آن برای بی‌اثر جلوه دادن شهادت‌هائی که به‌هر صورت قاطع و خُرد کننده است شهود را لکه‌دار کنند.» با وجود همه ‌این‌ها، رئیس از دربان خواست که به سئوال جواب بدهد. پیرمرد با حالتی آشفته گفت: «من بخوبی می‌دانم که خطا کارم.‌ امّا جرأت نداشتم سیگاری را که آقا به‌من تعارف کرد، رد کنم.» در‌این‌جا، از من سئوال شد: آیا مطلبی دارم که بیافزایم؟ جواب دادم: «هیچ، فقط باید بگویم که شاهد حق دارد. درست است، و من به او سیگار تعارف کردم.» آنگاه دربان با کمی تعجب آمیخته به حق‌شناسی، به من نگاه کرد. کمی مُردّد مانده و بعد گفت که: ‌امّا قهوه را خودش به من تعارف کرده بوده است.

وکیلم که انگار فتح درخشانی کرده بود، با سر و صدا اعلام داشت که هیئت محترم قضات به آن موضوع توجه خواهند فرمود. ‌امّا دادستان از بالای سر ما به صدا در آمد و گفت: «بله آقایان هیئت قضات توجه خواهند کرد و نتیجه خواهند گرفت که یک مرد بیگانه می‌تواند قهوه تعارف کند؛‌ امّا پسر در مقابل جسدِ کسی که به وی هستی بخشیده است، باید آن ‌را رد کند.» دربان به جای خود، روی نیمکت برگشت.

وقتی که نوبت توماس پرز رسید، دربان مجبور شد زیر بغل او را، تا رسیدن به نرده، بگیرد. پرز گفت: فقط مادرم را می‌شناخته و مرا فقط یک‌بار، آن هم در روز تدفین دیده بوده است. از او سئوال شد من در آن روز چه می‌کردم. و او جواب داد: «ملتفت می‌شوید، من خودم بسیار محزون بودم. به‌ این علت چیزی ندیدم. غم و غصه مرا از دیدن مانع می‌شد. زیرا‌ این واقعه برایم غصه بسیار بزرگی بود. و حتی بی‌هوش هم شدم. در این صورت نتوانستم متوجه آقا باشم.» دادستان از او پرسید: لااقل مرا دیده بوده است که گریه کنم. پرز جواب داد نه. آن‌گاه دادستان هم به نوبه خود گفت: «آقایان قضات توجه خواهند فرمود.» ‌امّا وکیلم عصبانی شد و با لحنی که به نظرم مبالغه‌آمیز‌ آمد از پرز پرسید: «آیا دیده بوده است که من گریه نمی‌کردم؟» پرز گفت: «نه» و مردم خندیدند.

وکیلم، در حالی که یکی از آستین‌هایش را بالا می‌زد؛ با لحنی قاطع گفت: «‌این است ماهیت ‌این محاکمه. همه چیز حقیقی است و هیچ چیز حقیقی نیست؛» دادستان قیافه‌ای درهم داشت و با نوک مدادی، عنوان‌های پرونده‌هایش را سوراخ می‌کرد.

پس از پنج دقیقه تنفس، که در طی آن وکیلم به من گفت کارها دارد بر وفق مراد می‌شود، سلست را که به اجبار به محکمه حاضرش کرده بودند، فراخواندند. اجبار، من بودم. سلست گاه‌گاه به جانب من نظری می‌افکند و کلاه پاناماییش را در دست‌هایش می‌چرخاند. لباس نوی را که بعضی یک‌شنبه‌ها می‌پوشید و با من به مسابقه اسب‌دوانی می‌آمد، به تن داشت. ‌امّا ‌این‌طور فکر می‌کنم که نتوانسته بود یخه خود را بزند. زیرا فقط دکمه مِسی یخهِ پیراهنش را بسته می‌داشت. از او پرسیده شد: آیا من مشتری او بوده‌ام؟ و او گفت: بله، علاوه بر ‌این دوست من هم بود.» عقیده‌اش را درباره من سئوال کردند و او جواب داد که من مردی بودم. منظور او را از‌ این جمله پرسیدند و او اظهار داشت همه مردم مفهوم ‌این کلام را در می‌یابند. پرسیدند: آیا من آدمِ در‌خود‌رفته‌ای بوده‌ام؟ و او جواب داد فقط فهمیده است که من برای هر مطلب بی‌اهمیتی حرف نمی‌زدم. دادستان از او پرسید: آیا من مخارجم را مرتب می‌پرداختم؟ سلست خندید و گفت: «‌این‌ها مطالب جزئی بین خودمان است.» باز از او پرسیدند در مورد جنایت من چه عقیده‌ای دارد. در ‌این موقع او دست‌های خود را روی نرده قرار داد و به نظر می‌رسید که قبلاً مطالبی تهیه کرده است. و گفت: «به نظر من، ‌این یک بدبختی است. همه مردم می‌دانند بدبختی چیست. شما را بی‌دفاع می‌گذارد. به عقیده من‌ این یک بدبختی است.» می‌خواست سخن خود را ادامه دهد.‌ امّا رئیس دادگاه به او گفت: بسیار خوب و از او سپاس‌گزاری می‌شود. آنگاه سلست کمی مبهوت ماند و اعلام داشت که باز هم می‌خواهد صحبت کند. از او خواهش کردند خلاصه کند. باز تکرار کرد که ‌این یک بدبختی است. و رئیس دادگاه به او گفت: «بله، مسلّم است، ولی ما در‌این‌جا گرد می‌آئیم تا درباره‌ این نوع بدبختی‌ها قضاوت کنیم. از شما تشکر می‌کنیم.» آنگاه سلست که به انتهای معلومات و خیر‌خواهی خود رسیده بود، به طرف من برگشت. به نظرم‌آمد که چشمانش برق می‌زد و لب‌هایش می‌لرزید. مثل ‌این بود که از من می‌پرسید: دیگر چه می‌توانستم بکنم؟ من هیچ نگفتم. و هیچ حرکتی نکردم. ‌امّا برای اولین بار بود که در زندگانیم هوس کردم مردی را در آغوش بکشم و ببوسم. رئیس باز به او‌ امر کرد که نرده را ترک کند. همان‌طور آن‌جا نشسته بود. در حالی‌که کمی به‌طرف جلو خم شده، آرنج‌ها را روی زانوهایش گذاشته بوده و کلاه پاناما در دست‌هایش بود. و آن‌چه را که گفته می‌شد گوش می‌داد.

ماری وارد شد. کلاهی بر سر داشت و باز زیبا بود. ‌امّا من او را با موهای باز بیشتر دوست داشتم. از جائی‌که نشسته بودم، سبکی وزن پستان‌هایش را حدس می‌زدم. و لب پائینش را که‌همیشه کمی‌باد کرده بود، تشخیص‌ می‌دادم. بسیار عصبانی به نظر می‌رسید. فوراً، از او سئوال شد از کی مرا می‌شناخته است. او به زمانی ‌اشاره کرد که در اداره با من کار می‌کرد. رئیس دادگاه خواست بداند که روابطش با من چه نوع بوده. ماری گفت که دوست من بوده است. به سوالی دیگر، جواب داد: درست است، قرار بود زن او بشوم. دادستان که پرونده‌ای را ورق می‌زد، ناگهان از وی پرسید: روابط ما از چه تاریخی شروع می‌شود. او تاریخ آن را تعیین کرد: دادستان با خون‌سردی اظهار کرد به نظرش می‌رسد که ‌این تاریخ فردای مرگ مادر من است. بعد با تمسخر گفت نمی‌خواهد در ‌این نکته باریک پافشاری کند، زیرا ناراحتی‌ها و دغدغه خاطرهای ماری را درک می‌کند. ‌امّا (و در‌این‌جا لحن کلامش بسیار سخت شد.) وظیفه‌اش به او ‌امر می‌کند که شرایط ادب را زیر پا بگذارد. آن‌گاه از ماری خواست خلاصه وقایع آن روزی را که من از نزدیک با او آشنا شدم شرح دهد. ماری نمی‌خواست حرف بزند. ‌امّا در مقابل اصرار دادستان، داستان آب‌تنی‌مان و خارج شدن از سینما و برگشتن از سینما و برگشتن به خانه را شرح داد. دادستان گفت: که در تعقیب اظهارات ماری هنگام بازپرسی از او، در برنامه سینمای آن روزها، کاملاً دقیق شده است. و افزود که ماری خودش خواهد گفت که در آن موقع چه فیلمی نشان می‌دادند. ماری با لحنی تقریباً روشن اظهار کرد که فیلمی از فرناندل بود. وقتی که او سخنانش را تمام کرد سکوت کاملی تالار را فرا گرفته بود. آن‌گاه دادستان با وقار بسیار بلند شد و با صدائی کاملاً به هیجان‌ آمده و در حالی که انگشت خود را به‌ طرف من دراز کرده بود، به آهستگی و کلمه به کلمه شروع به صحبت کرد: «آقایان قضات!‌این مرد فردای مرگ مادرش، برای شنا به کناره می‌رود، رابطه نامشروع با زنی را شروع می‌کند، و برای خندیدن، به دیدن فیلم مضحکی می‌رود. چیز بیشتری ندارم که برایِ‌تان بگویم.» و نشست. و همان‌طور سکوت برقرار بود.‌ امّا، ناگهان، ماری به هق‌هق افتاد. گفت ‌این طور نیست و چیزهای دیگری در کار است و او را مجبور کرده‌اند بر خلاف آن‌چه فکر می‌کرده است حرف بزند، و مرا بخوبی می‌شناسد و من هیچ عمل بدی انجام نداده بودم. ‌امّا دربان با‌ اشاره رئیس دادگاه، او را بیرون برد و محاکمه ادامه یافت.

بعد صدای ماسون شنیده شد که اعلام می‌داشت من مرد شریفی بودم «و دیگر بگوید، مرد شجاعی بودم.» که کسی به آن توجهی نکرد و هم‌چنین با اظهارات سالامانو که خاطر نشان می‌ساخت من نسبت به سگش خوبی کرده بودم. و در مورد سئوالی که راجع به من و مادرم از او شد، جواب داد که من چیزی نداشتم به مادرم بگویم. و از ‌این جهت او را به نوان‌خانه سپرده بودم. سالامانو می‌گفت: «باید فهمید. باید فهمید.»‌امّا به نظر نمی‌آمد که کسی بفهمد. او را بیرون بردند.

بعد نوبت ریمون، که آخرین شاهد بود، رسید. ریمون ‌اشاره کوچکی به من کرد و فوراً گفت که من بی‌گناه هستم. ‌امّا رئیس اعلام داشت که از او تصدیق یا تکذیب نمی‌خواهند، بلکه شرح وقایع را می‌پرسند. رئیس او را دعوت کرد که برای جواب گفتن صبر کند تا از او سئوال کند. از او خواستند که روابط خود را با مقتول توضیح بدهد. ریمون موقع را مغتنم شمرد و گفت پس از‌این‌که او خواهر مقتول را سیلی زده بوده، مورد بغض و کینه مقتول قرار گرفته بوده است. با وجود ‌این، رئیس از او پرسید: آیا دشمنی مقتول نسبت به من هم علتی داشته. ریمون گفت: وجود من در کناره فقط بر حسب تصادف بوده. آنگاه دادستان از وی پرسید پس چگونه نامه‌ای که اصل ‌این درام است به توسط من نوشته شده بوده است. ریمون جواب داد: ‌این ‌امر تصادفی بود و دادستان نتیجه گرفت که تاکنون تصادف در ‌این واقعه بر شعور و آگاهی اثرات شوم زیادی داشته. و خوب است بداند هنگامی‌که ریمون رفیقه‌اش را سیلی زده بوده است، آیا تصادفی بوده که من مداخله نکرده بودم؟ آیا تصادفی بوده که در کلانتری برله او شهادت داده بودم؟ و نیز آیا تصادفی بوده که اظهارات من در ضمن آن شهادت ناشی از یک خوش‌خدمتی کامل بوده است؟ در پایان از ریمون سئوال کرد که از چه مَمرّی اعاشه می‌کند و چون او جواب داد: «انبار دارم»، دادستان اعلام داشت که در بین مردم چنین شهرت دارد که شغل شاهد حاضر جاکشی است. و من هم شریک جرم و دوست او بوده‌ام، و در‌ این‌جا سر و کار ما با یکی از پست‌ترین انواع ماجراهای ننگین است، اضافه بر ‌این که در ‌این مورد از لحاظ اخلاقی، با یک آدم رذل و بی‌رحم طرف هستیم. ریمون خواست دفاع کند و وکیلم اعتراض کرد. ‌امّا به آن‌ها گفته شد که باید بگذارند دادستان صحبت خود را تمام کند. دادستان گفت: «دیگر چیزی نمانده است.» و از ریمون پرسید: «آیا او دوست شما بوده؟» او جواب داد: «بله، رفیقم بود.» آن‌گاه دادستان همین سئوال را از من کرد و من به ریمون که نگاهش را از من بر نداشته بود، نظری ‌انداختم و جواب دادم: «بله». آن وقت دادستان به طرف هیئت قضات برگشت و اظهار کرد: «همان مردی که، فردای مرگ مادرش، به ننگین‌ترین روابط نامشروع دست می‌زند، به عللی پوچ و برای تصفیه ‌امری مربوط به فسق‌و‌فجور مردی را کشته است.»

آنگاه نشست. ‌امّا وکیلم که کاسه صبرش لبریز شده بود، دست‌های خود را بلند کرد، به قسمی‌که آستین‌هایش به پائین لغزید و چین‌های پیراهن آهاری‌اش نمودار گردید، و فریاد کشید: «بالاخره آیا او متهم است به آن‌که مادرش را به خاک سپرده، یا‌ این‌که مردی را کُشته است؟» و مردم خندیدند. ‌امّا دادستان باز بلند شد. چین‌های جامه‌اش را مرتب کرد و گفت: انسان باید سادگی مدافع محترم را دارا باشد تا بستگی عمیق و دردآور و اساسی ‌این دو موضوع را نتواند حس کند. و با تمام قوا فریاد کشید: «بله، من ‌این مرد را متهم می‌کنم به ‌این‌که مادری را با قلب آدمی جنایت‌کار به خاک سپرده است.» به نظر رسید که‌ این اظهار اثر قابل ملاحظه‌ای بر روی جمعیت کرد. وکیلم شانه‌هایش را بالا ‌انداخت و عرقی را که روی پیشانی‌اش نشسته بود پاک کرد حتی به‌نظر می‌رسید که اوهم جاخورده است و من فهمیدم که کارها به نفع من جریان ندارد.

از‌ این به بعد همه چیز به تندی گذشت. جلسه محاکمه تعطیل شد. هنگامی‌که از کاخ دادگستری بیرون آمدم تا سوار کالسکه شوم، در یک لحظه کوتاه، بو و رنگ شب تابستان را حس کردم. در تاریکی زندان متحرکم، از اعماق خستگی‌ام، یک‌یک صداهایِ آشنای شهری را که دوست می‌داشتم و ساعتی را که بیش‌تر اوقات در آن خوشحال بودم، دوباره حس کردم. فریاد روزنامه‌فروش‌ها در هوای آرامش یافته، آخرین پرندگان روی میدان، جار ساندویچ‌فروش‌ها، ناله ترامواها در پیچ‌های سر بالائی شهر، و‌ این زمزمه آسمان قبل از‌این‌که شب بر روی بندر فروافتد، همه‌ این‌ها برایم درست هم‌چون علامات کوران بود، که قبل از ورودم به زندان، به خوبی وقت پیش، خودم را خوشحال می‌یافتم. چیزی که آن وقت‌ها در همین ساعت به انتظارم بود، همیشه خوابی سبک و بی‌رؤیا بود. پس با وجود همه ‌این‌ها چیزی تغییر یافته بود. زیرا، به انتظار فردا، تنها سلول زندانم بود که مرا در برمی‌گرفت. انگار که جاده‌هایِ آشنای رسم شده در آسمانِ تابستان، به خوبیِ خوب، هم می‌توانستند به خواب‌های بی‌گناه منتهی شوند، وهم به زندان‌ها.

10

حتی روی نیمکت متهمین نیز جالب است که انسان حرف و سخن‌های دیگران را درباره خودش گوش کند. هنگام اظهارات دادستان و وکیلم می‌توانم بگویم زیاد راجع به من حرف زده شد. و شاید بیشتر از جنایتم، از خود من صحبت کردند. وانگهی، آیا‌ این اظهارات زیاد باهم تفاوتی داشتند؟ وکیل دست‌های خود را بلند می‌کرد و به‌عنوان یک مقصر از من دفاع می‌کرد، و برایم طلب بخشش می‌نمود. دادستان دست‌های خود را دراز می‌کرد و مرا مجرم می‌دانست،‌ امّا بی‌این‌که بخششی بطلبد. با وجود‌ این چیزی به‌طور مبهم مرا ناراحت می‌کرد. با وجود مشغولیت‌های فکری‌ام، اغلب قصد می‌کردم دخالتی بکنم. ولی وکیلم در آن هنگام می‌گفت: «خاموش باشید، سکوت بیشتر به نفع شما است.» به عبارت دیگر، مثلِ ‌این بود که آن‌ها کار محاکمه را، خارج از وجود من، حل و فصل می‌کردند. همه چیز بی مداخلهِ من پیش می‌رفت، بی‌این‌که از من نظری بخواهند، سرنوشت من تعیین می‌شد. گاه‌گاهی، به سرم می‌زد که سخن همه مردم را قطع کنم و بگویم: «با همه ‌این‌ها آخر متهم کیست؟ متهم بودن مسئله مهمی‌است. و من مطالبی دارم که باید بیان کنم!»، ‌امّا فکرش را که می‌کردم، می‌دیدم چیزی ندارم بگویم. وآنگهی، من بایستی درک کرده باشم که سودی که از مشغول کردن مردم می‌شود بُرد، مدت زمانی طول نمی‌کشد؛ اظهارات دادستان به زودی مرا خسته کرد. فقط بعضی از نکات یا حرکات یا بعضی از جملات کاملش بود که مجزا از سراسر اظهاراتش مرا به تعجب وامی‌داشت یا توجّهم را جلب می‌کرد.

اگر به خوبی فهمیده باشم، اصلِ فکرِ دادستان‌ این بود که من جنایت را با قصد و تعمّد قبلی انجام داده بودم. یا لااقل، سعی می‌کرد آن‌را ‌این‌طور جلوه بدهد. چنان‌که خودش ‌این موضوع را می‌گفت: «برای اثبات‌ این مدعا، آقایان! نه یک دلیل بلکه دو دلیل محکم در دست دارم. اولاً در وضوح و روشنی خیره کننده وقایع، و ثانیاً به کمک روشنائی مبهمی‌که ‌این روح جنایت‌کار به دست می‌دهد.» بعد وقایع پس از مرگ مادرم را خلاصه کرد. و دوباره بی‌حسّی و بی‌قیدی مرا، عدم اطلاعم را از سن مادرم، آب‌تنی‌ام را در فردای آن روز آن هم با یک زن، سینمای فرناندل را و بالاخره مراجعتم را با ماری خاطر نشان ساخت.

در ‌این لحظه مدتی فکر کردم تا حرفش را بفهمم. زیرا در باره ماری می‌گفت: «رفیقه‌اش». و برای من، او فقط ماری بود. بعد، فوراً داستان ریمون را به میان کشید. فهمیدم که طرز ادراکش در مورد وقایع خالی از وضوح نیست. آن‌چه که او می‌گفت به حقیقت نزدیک بود. من با موافقت ریمون نامه‌ای نوشته بودم و رفیقه‌اش را دعوت کرده بودم تا او را در معرض رفتار خشن مردی که «اخلاق مشکوکی» داشته، قرار دهم. در کناره، رقیب‌هایِ ریمون را تحریک کرده بودم، ریمون زخمی ‌شده بود و من هفت‌تیرش را گرفته بودم و به تنهائی برای به‌کار بردن آن برگشته بودم. و همان‌طور که از قبل نقشه کشیده بودم، مرد عرب را زده بودم. و منتظر شده بودم، و «برای اطمینان به‌این‌که کار به خوبی انجام یافته است.» باز چهار تیر آهسته و با دقت، و یا به عبارت دیگر، با روشی حساب شده خالی کرده بودم.

آن‌گاه دادستان گفت: «و ‌این است آقایان! من از رشته وقایعی که ‌این شخص را با علم به علل کارش، به قتلِ نَفس رهبری کرده است، در برابر شما سخن گفتم – و گفت روی ‌این مطلب تکیه می‌کنم. زیرا در ‌این مورد صحبت از یک جنایت عادی یا از یک عمل غیر ارادی نیست، که شما بتوانید حالات و وضعیات را در آن مؤثر بدانید. این مرد، ‌این مرد، باهوش است. شما به سخنان او گوش دادید،‌ این‌طور نیست؟ او می‌داند چه جواب بگوید. ارزش کلمات را می‌شناسد و درباره آن‌چه که انجام داد، نمی‌توان گفت قصد و غرضی نداشته.»

من گوش می‌دادم و می‌شنیدم که مرا باهوش و زیرک می‌دانند.‌ امّا به خوبی نفهمیدم که صفات یک مرد عادی چگونه می‌تواند در مورد یک مقصر، بارِ خُرد‌کننده‌ای به شمار بیاید. اقلاً، ‌این موضوع بود که مرا متعجّب می‌ساخت و من دیگر به دادستان گوش ندادم. تا لحظه‌ای که شنیدم می‌گفت: «آیا هیچ اظهار ندامت کرد؟ هرگز، آقایان! در تمام مدت بازپرسی حتی یک دفعه هم ‌این شخص از جنایت دهشتناک خود متأثر به نظر نمی‌آمد.» در ‌این لحظه، در حالی که همان‌طور به جملات طاقت‌فرسای خود، که در حقیقت علت آن را نفهمیدم، ادامه می‌داد، به‌طرف من برگشت و مرا با انگشتش نشان داد. بی‌شک من نمی‌توانستم خودم را باز دارم از‌ این که حق را به جانب او بدهم. من از کاری که کرده بودم زیاد تأسف نمی‌خوردم.‌ امّا تا ‌این حد کینه‌جوئی؛ مرا متعجّب می‌کرد. می‌خواستم سعی کنم، صمیمانه و تقریباً با دلسوزی، به او حالی کنم که تاکنون هرگز نتوانسته‌ام حقیقتاً بر چیزی افسوس بخورم. من همیشه، هر چه پیش‌آید‌خوش‌آید را در مد نظر داشته‌ام. ‌امّا طبیعتاً، در ‌این وضعی که مرا قرار داده بودند، نمی‌توانستم باهیچ‌کس به این نحو صحبت کنم. من حق نداشتم خود را تأثر‌پذیر یا خیر‌خواه جلوه بدهم. و سعی کردم باز گوش بدهم. زیرا دادستان راجع به روح من صحبت می‌کرد.

می‌گفت که: آقایان قضات در روح من دقیق شده است ولی هیچ چیزی در آن نیافته است. می‌گفت در حقیقت، من ابداً روح ندارم و هیچ خصوصیت انسانی در من نیست. و از آن اصول اخلاقی که قلب انسان را محافظت می‌کند حتی یکی را هم دارا نیستم. می‌افزود: «بی‌شک، ما نمی‌توانیم گِله کنیم که او چرا فاقد چیزی است که نتوانسته است به‌دست بیاورد. ولی وقتی صحبت از چنین محاکمه‌ای‌ست، تقوای کاملاً خالی از اغماض و گذشت، باید جای خود را به تقوای دیگری که سخت‌گیر‌تر ولی عالی‌تر است – یعنی به عدالت بدهد. بخصوص وقتی قلب خالی از همه چیز‌ این مرد به‌صورت پرت‌گاهی درآمده باشد که بیم سرنگون شدن اجتماع در آن برود.» در این هنگام بود که از طرز رفتار من نسبت به مادرم صحبت به میان آورد. و مطالبی را که طی محاکمه بیان کرده بود، تکرار کرد ولی خیلی بیش‌تر از وقتی که راجع به جنایت من صحبت می‌کرد، حرف زد. آن‌قدر زیاد حرف زد که عاقبت من چیز دیگری جز گرمای آن صبح را حس نمی‌کردم، تا لحظه‌ای که دادستان از سخن باز‌ایستاد و، بعد از یک لحظه سکوت، دوباره با صدائی بم و مؤثر رشته کلام را به دست گرفت: «آقایان، همین دادگاه فردا درباره دهشتناک‌ترین جنایت یعنی قتل یک پدر، قضاوت خواهد کرد.» به عقیده او نیروی تصور در مقابل ‌این سوء قصد وحشتناک پا عقب می‌کشید. می‌گفت با کمال جرأت ‌امیدوار است که عدالت‌خواهی مردم بی‌هیچ ضعف و فتوری این جنایت را مجازات بکند. ‌امّا، از بیان ‌این مطلب نمی‌هراسید که وحشتِ ناشی از ‌این پدر‌کُشی، در مقابل وحشتی که از بی‌حسی و بی‌قیدی من در او ‌ایجاد شده بود، شدت خود را از دست می‌داد. و نیز به عقیده او، مردی که اخلاقاً مادر خود را می‌کشد، مثل همان جنایت‌کاری که دست جنایت به طرف هستی دهنده خود دراز کرده است، به اجتماع لطمه می‌زند. در هر صورت اوّلی اعمالِ دومی را مهیا می‌سازد. آن اولی به یک معنی سرمشق دومی است و عمل او را قانونی جلوه می‌دهد. و در حالی که صدای خود را بلند کرده بود افزود: «آقایان، من اطمینان دارم که اگر بگویم مردی که روی نیمکت نشسته است، جنایتش و تقصیرش با مردی که فردا در‌این‌جا باید محاکمه بشود یکی‌ست، عقیده‌ام را مبالغه‌آمیز تلقی نخواهید کرد. در نتیجه، به جزای آن نیز باید برسد.» در‌این‌جا دادستان صورت خود را که از قطرات عرق می‌درخشید، پاک کرد و بعد گفت که: وظیفه دردناکی به عهده اوست، ‌امّا او مصمماً آن را به انجام خواهد رساند. و اعلام کرد که من کاری به کار اجتماعی که اساسی‌ترین قوانین و اصولش را انکار می‌کرده‌ام، نداشته‌ام. و در نتیجه نمی‌توانم با چنین قلبی که ابتدائی‌ترین تأثرات را فاقد است از چنان اجتماعی کمک بطلبم. بعد گفت: «من سر ‌این مرد را از شما می‌خواهم و این طلب را با دلی آسوده از شما می‌کنم. زیرا اگر چه مدت‌های مدیدی در ‌این شغل؛ بارها چنین مجازات‌های سنگینی را تقاضا کرده‌ام، باید بگویم که هیچ وقت با قوت قلب ‌امروز،‌ این وظیفه دشوار را انجام نداده بودم. وظیفه‌ای که طبق فرمانی مقاومت‌ناپذیر و مقدس، تعدیل شده است و در اثر وحشتی که از من در برابر ‌این صورت انسانی، که در آن جز خطوط قیافه یک غول را نمی‌خوانم، سنجیده شده و روشن گردیده است.»

وقتی که دادستان به جای خود نشست، سکوتی نسبتاً طولانی برقرار شد. من، از گرما و از تعجب گیج شده بودم. رئیس کمی سرفه کرد و با صدائی بسیار آهسته، از من پرسید: آیا مطلبی ندارم که بیافزایم؟ من بلند شدم و چون دلم می‌خواست حرف بزنم، گرچه کمی سربه‌هوا، گفتم قصدِ کُشتن آن مرد عرب را نداشته‌ام. رئیس جواب داد: ‌این فقط ادعا است و گفت تاکنون از طرز دفاعم سر در نیاورده است و خیلی خوشبخت خواهد شد اگر قبل از صحبت کردن وکیلم، درباره عللی که مرا وادار به ‌این عمل کرده بوده توضیح بدهم. من، در حالی که کلمات را با هم قاطی می‌کردم، و به وضع مسخره‌آمیز خودم پی می‌بردم، با تندی جواب دادم که علت و باعث‌ این عمل آفتاب بود. تالار از خنده پر شد. وکیلم شانه خود را بالا ‌انداخت و بلافاصله، به او اجازه صحبت داده شد. و او اعلام داشت که دیر وقت است، و او چندین ساعت وقت لازم دارد و خواهش می‌کند که جلسه به بعد از ظهر موکول گردد. دادگاه موافقت کرد.

بعد از ظهر بادبزن‌های بزرگ هم‌چنان هوای سنگین تالار را به جریان می‌انداختند و بادبزن‌های کوچک رنگارنگ قضات نیز به‌همان منظور در حرکت بودند. به نظرم می‌آمد که دفاع وکیلم هرگز نباید پایان بیابد. با وجود این، در یک لحظه معین به او گوش دادم. زیرا می‌گفت: «صحیح است که من قاتلم.» بعد باهمین لحن به کلام خود ادامه داد. در حالی که‌هر بار می‌خواست از من صحبت کند خود لفظ «من» را بکار می‌برد. بسیار متعجب شدم. به طرف ژاندارم خم شدم و علت ‌این موضوع را از او پرسیدم. به من گفت خاموش باشم و بعد از یک لحظه افزود: «همه وکلا ‌این کار را می‌کنند.» من فکر کردم که ‌این کار مرا باز هم از جریان دورتر می‌کند، مرا به صفر تنزل می‌دهد. و، به عبارت دیگر، او خودش را جای من می‌گذارد.‌ امّا گمان می‌کنم که آن موقع از ‌این جلسه محاکمه خیلی دور بودم. از طرف دیگر، وکیلم به نظرم مسخره ‌آمد. از تبلیغات سوئی که برای من شده بود به تندی گله کرد و بعد او هم از روح من صحبت کرد. ‌امّا به نظرم ‌آمد که خیلی کمتر از دادستان مهارت داشت. گفت: «من هم درباره روح ‌این مرد ‌اندیشیده‌ام، ‌امّا برعکس نماینده محترم وزارت عامه، چیزهائی در آن یافته‌ام. و می‌توانم بگویم که برگ‌برگ کتاب روح او را مطالعه کرده‌ام». در کتاب روح من خوانده بود که من مردی شریف، کارگری مرتب و پشت‌کار دار، وفادار نسبت به اداره‌ای که در آن کار می‌کرده‌ام، محبوب همه و دل‌سوز نسبت به مصائب دیگران هستم. به نظر او، من پسر نمونه‌ای بودم که مادر خود را مدت زمانی طویل، تا جائی که توانسته بودم. پرستاری کرده بودم. و بالاخره ‌امیدوار شده بودم که نوان‌خانه، برای‌ این زن سال‌خورده، وسایل آسایشی را که درآمد ناچیز من اجازه تهیه‌اش را نمی‌داد، فراهم خواهد کرد. و افزود: «آقایان، من در شگفتم که در اطراف ‌این نوان‌خانه، سروصدائی به ‌این بزرگی راه افتاده است. زیرا بالاخره، اگر دلیلی برای فایده و عظمت ‌این مؤسسات باید نشان داد، لازم است تذکر داده شود که دولت خودش هم به آن‌ها کمک مالی می‌کند.» فقط، از مراسم تدفین حرفی نزد و من حس کردم که نطق دفاعی او از ‌این نظر ناقص است.‌ امّا به علت همه ‌این جمله‌های طویل و همه ‌این روزها و ساعات پایان‌ناپذیر که در آن از روح من صحبت کرده بودند، حس کردم که همه چیز در نظرم هم‌چون آب بی‌رنگی شده است که من در میان آن خودم را دچار سرگیجه می‌دیدم.

در آخر کار، فقط به خاطرم می‌آید که وکیلم به سخنان خود ادامه می‌داد، از کوچه و از فراز فضای تالارها و دادگاه‌ها، و با آن، خاطرات حیاتی که دیگر به من تعلق نداشت، ولی من در آن ناچیز‌ترین و سمج‌ترین لذات خود را یافته بودم: نسیمِ تابستان، محله‌ای را که دوست می‌داشتم، بعضی آسمان‌های شبان‌گاهی، خنده و لباس‌های ماری، به من هجوم‌آور شد. کارهای بی‌هوده‌ای که در ‌این دادگاه انجام می‌دادم، گلویم را فشرد. و من عجله داشتم که هر چه زودتر تمامش کنند، تا من دوباره بتوانم سلول زندانم را و خواب را بازیابم. در‌این لحظه به زحمت کلمات وکیلم را شنیدم که در پایان سخن خود فریادی کشید و می‌گفت که قضات، کارگر شریفی را به علت آن‌که یک دقیقه مشاعر خود را از دست داده است، محکوم به مرگ نخواهند کرد. و برای جنایتی که من اکنون سنگینی‌اش را تحمل می‌کردم، تقاضای تخفیف مجازات می‌کرد و می‌گفت شدیدترین مجازات برای من پشیمانی ابدی خواهد بود. هیئت دادگاه جلسه را ترک کرد و وکیلم با کوفتگی نشست.‌ امّا همکارانش برای فشردن دستش به طرف او ‌آمدند. جمله: «عالی بود عزیزم،» به گوشم خورد. یکی از آن‌ها برای تصدیق گفتار خود حتی از من نظر خواست و به من گفت: «هان؟» من تصدیق کردم. ولی تعارفم صمیمانه نبود، چون زیاد خسته شده بودم.

از همه ‌این‌ها گذشته، بیرون از دادگاه، ساعات روز پایان می‌یافت و گرما کمتر شده بود. از بعضی صداهائی که از کوچه به گوشم می‌رسید، لطافت هنگام غروب را حس کردم. همه در حال انتظار؛ آن‌جا بودیم. آن‌چه را که ما در انتظارش بودیم، جز به من مربوط نبود. باز نظری به تالار ‌انداختم. همه چیز به حالت روز اول بود. نگاهم به نگاه آن روزنامه‌نگاری که نیم‌تنه خاکستری داشت و به آن زن ریزه و فرز برخورد.‌ این برخورد مرا به فکر‌ انداخت که در تمام مدت محاکمه با چشم در صدد جستجوی ماری نبوده‌ام. او را فراموش نکرده بودم، ولی کارهای زیادی داشتم. او را بین سلست و ریمون دیدم. ‌اشاره مختصری به من کرد. مثل‌ این‌که می‌گفت: «بالاخره»، و صورتش را که اندکی اضطراب در آن خوانده می‌شد و می‌خندید دیدم.‌ امّا حس می‌کردم که دریچه قلبم بسته شده است و حتی نتوانستم به خنده‌اش جواب بدهم.

هیئت رئیسه دادگاه برگشت. خیلی تند، یک رشته سئوالات از قضات شد. کلمات: «مقصر جانی»، «تحریک»، «عوامل تخفیف دهنده» را شنیدم. قضات خارج شدند و مرا به اتاق کوچکی که قبلاً هم به انتظار در آن نشسته بودم بردند. وکیلم نیز خودش را به من رساند. خیلی تند حرف می‌زد و با اعتماد و صمیمیتی که تاکنون از خود نشان نداده بود با من صحبت کرد. عقیده داشت که کار به خوبی خاتمه خواهد یافت و من با چند سال حبس با اعمال شاقه از‌ این گرفتاری خلاص خواهم شد. از او پرسیدم که در صورت قضاوت نامساعد، ‌اُمیدی برای تقاضای تمیز هست؟ به من جواب داد نه. چون او برای‌ این‌که هیئت قضات را متغیر نسازد روشش ‌این است که قبلاً درخواست تمیز نمی‌دهد. و برایم توضیح داد که هم‌چو ادعا‌نامه‌ای را به‌همین سادگی نمی‌توان نقض کرد. ‌این مطلب به نظرم واضح بود و خود را به دلایل او تسلیم کردم. اگر مطلب را با خون‌سردی تلقی کنیم، ‌این مسئله کاملاً طبیعی است. در غیر‌این‌صورت دچار کاغذ بازی خواهیم شد. وکیلم به من گفت: «درهر صورت، بعد مرحله تمیز است.‌ امّا مطمئنم که حکم رضایت بخش خواهد بود.»

مدت درازی به انتظار گذراندیم، گمان می‌کنم تقریباً 3 ربع ساعت. پس از ‌این مدت، زنگی به صدا درآمد. وکیلم از من جدا شد، در حالی که می‌گفت: «رئیس دادگاه الان جواب‌ها را می‌خواند. و شما را جز برای اعلام حکم به داخل نخواهند خواست،» درها به‌هم خورد. مردم در پلکان‌هائی که من نمی‌دانستم نزدیک‌ند یا دور، می‌دویدند. بعد صدای سنگینی را شنیدم که در تالار چیزی را می‌خواند. هنگامی‌که باز زنگ به صدا درآمد و در اتاق کوچک باز شد، موج سکوت تالار بود که به طرف من ‌آمد. سکوت بود و بعد وقتی دریافتم که آن روزنامه‌نویس جوان چشمانش را از من برگردانده است، احساس عجیبی به سراغم‌ آمد. به طرفی که ماری بود نگاه نکردم. فرصت ‌این کار را نداشتم. زیرا رئیس با وضع عجیبی به من گفت که به نام ملت فرانسه سرم در میدان عمومی از بدن جدا خواهد شد. آن‌گاه به نظرم آمد معنی احساسی را که بر روی همه قیافه‌ها می‌خواندم، درک می‌کنم. گمان می‌کنم یک نوع حس احترام بود. ژاندارم‌ها با من بسیار مهربان بودند. وکیل دستش را روی مشت من گذاشت. من دیگر به هیچ چیزی نمی‌اندیشیدم. ‌امّا رئیس از من پرسید: آیا مطلب دیگری ندارم که بیافزایم؟ فکر کردم و گفتم: «نه». در‌ این هنگام بود که مرا بردند.

11

برای سومین بار، از پذیرفتن کشیش خودداری کردم. چیزی نداشتم که به او بگویم. حال حرف زدن نداشتم. وانگهی او را به‌همین زودی خواهم دید. چیزی که در ‌این لحظه مورد علاقه من است، فرار از ‌این مقررات ماشینی است، فهمیدن ‌این است که آیا از ‌این سرنوشت حتمی راه گریزی می‌توان تصور کرد؟ سلولم را تغییر دادند. از ‌این سلول، هنگامی‌که دراز می‌کشم، آسمان را می‌بینم. و غیر از آن چیزی نمی‌بینم. همه روزهایم صرفِ نگاه کردن به زوال رنگ‌ها بر صورت آسمان می‌شود که شب را به روز می‌رساند. خوابیده، دست‌ها را زیر سر می‌گذارم و انتظار می‌کشم. نمی‌دانم چندبار از خودم پرسیده‌ام، آیا از محکومین به مرگ کسی بوده است. که موفق شده باشد از‌ این مقررات ماشینی تخفیف ناپذیر فرار کند. قبل از اعدام ناپدید شود و صفوف پاسبان‌ها را بشکافد؟ آن‌گاه از ‌این که پیش از ‌این در موضوع عکس و تفصیلات اعدام به قدر کافی دقیق نشده بودم خود را سرزنش می‌کردم. همیشه باید به‌این‌گونه مطالب علاقه نشان داد. کسی چه می‌داند که چه پیش خواهد‌ آمد. من هم مثل همه مردم تفصیلات مندرج در روزنامه‌ها را خوانده بودم. امّا در‌این باره محققاً کتاب‌های مخصوصی وجود داشته است که من حس کنجکاوی کافی برای بررسی دقیق آن‌ها را نداشته بودم. شاید، در آن کتاب‌ها حکایاتی درباره فرار می‌یافتم. در این صورت اطلاع می‌یافتم که اقلاً در یک مورد‌ این چرخ از حرکت بازایستاده بوده است و در شتاب مقاومت ناپذیر آن، اتفاق و بخت فقط یک بار، چیزهائی را تغییر داده بوده. یک بار! به یک معنی، گمان می‌کنم همین یک بار هم برای من کافی بود. قلبم بقیه‌اش را درست می‌کرد. روزنامه‌ها اغلب درباره وام و دینی که نسبت به اجتماع داریم صحبت می‌کردند. به عقیده آن‌ها باید ‌این دین را پرداخت. ولی ‌این موضوع با تصور جور در نمی‌آمد. آن‌چه که اهمیت داشت،‌ امکان فرار بود، جهشی به خارج از ‌این آئین‌نامه ظالمانه بود، فرار دیوانه واری بود که تمام شانس‌های ‌امیدواری را ارزانی می‌داشت. طبیعتاً این ‌امیدواری می‌توانست ‌این هم باشد که در گوشه کوچه‌ای، درست در حال دو، انسان با شلیک گلوله‌ای از پا درآید. ‌امّا، بعد از نگریستن به جوانب ‌امر، هیچ چیز به من اجازه این تفنن را نمی‌داد. همه چیز مرا از چنین تفننی بازمی‌داشت. و دوباره من بودم و‌ این دستگاه خودکار.

باهمه حسن نیتم نمی‌توانستم ‌این یقین گستاخ را درباره خودم بپذیرم. زیرا بالاخره میان حکمی که پایه‌های ‌این یقین را ریخته بود و جریان خدشه ناپذیرش؛ از آن لحظه‌ای که رأی محکمه اعلام شده بود، عدم تناسب خنده‌آوری موجود بود. حقیقت ‌این‌که حکم دادگاه به‌جایِ ‌اینکه در ساعت هفده خوانده شود، در ساعت بیست خوانده شده بود، حقیقت ‌این‌که رأی دادگاه می‌توانست چیز کاملاً دیگری باشد، مسئله ‌این‌که حکم به وسیله مردمانی که لباس زیرشان را عوض می‌کنند صادر شده بود، و مسئله ‌این‌که چنین رأیی به حساب مفهوم کاملاً نامشخصی که عبارت از ملت فرانسه (یا آلمان یا چین) باشد گذاشته شده بود، به نظرم می‌آمد که همه ‌این‌ها قسمت اعظم جدی بودن هم‌چون رائی را کاملاً از بین می‌برد. با‌ این وصف، از آن لحظه که ‌این رأی صادر شده بود، من مجبور بودم درک کنم که نتائج آن همچنان حضور این دیوار که بدن خود را به درازای آن می‌فشارم، محقق و جدی است.

در‌ این دقایق حکایتی که مادرم راجع به پدرم برایم می‌گفت به خاطرم‌ آمد. من پدرم را نشناخته بودم. چیز مشخصی که از این مرد به یادم بود، شاید همین مطلبی بود که مادرم راجع به او به من می‌گفت: روزی او رفته بود اعدام جنایت‌کاری را ببیند. حتی از فکر رفتن به آن محل نیز حالش به‌هم می‌خورد. ولی با وجود ‌این به تماشا رفته بود. و پس از بازگشت مدتی از صبح، درحالتِ قی بود. آن موقع از شنیدن ‌این قضیه از پدرم بدم‌ آمده بود.‌ امّا اکنون، فهمیدم که کاملاً طبیعی بوده است. چگونه تاکنون درک نکرده بودم که هیچ چیز مهم‌تر از یک اعدام نیست. به عبارت دیگر،‌ این تنها چیزی بود که یک مرد می‌توانست به آن علاقه پیدا کند. و بعد می‌اندیشیدم اگر اتفاقاً از‌ این زندان نجات یافتم، به تماشای اجرای همه حکم اعدام‌ها خواهم رفت. گمان می‌کنم، در‌اندیشیدن به‌ این ‌امکان خطا‌کار بودم. زیرا از‌ اندیشیدن به آن‌که یک صبح زود خود را ورای حلقه پاسبان‌ها آزاد خواهم یافت و به‌هر صورت در آن طرف خواهم بود. از ‌اندیشیدن به‌این‌که تماشا کننده چنین واقعه‌ای خواهم بود و شاید پس از تماشا به حالت تهوع دچار خواهم شد، ‌این تصورات سبب می‌شد که موج شادمانی زهر‌آلودی قلبم را فرا بگیرد. ‌امّا‌ این تخیلات منطقی نبود. در‌این‌که خود را به دامن ‌این فرضیات رها کرده بودم خطاکار بودم. زیرا، لحظه‌ای بعد، چنان سرمای شدیدی همه وجودم را فرا می‌گرفت که در زیر روپوشم به سختی به خود می‌پیچیدم و بی‌این‌که بتوانم جلوی خودم را بگیرم دندان‌هایم به‌هم می‌خورد.

ولی، طبیعتاً همیشه نمی‌توان منطقی بود. مثلاً گاهی طرح‌هائی برای قوانین می‌ریختم. در مجازات‌ها تجدید نظر می‌کردم. پِی بُرده بودم که مسئله اساسی ‌این است که به محکوم مختصر ‌امیدی داده شود. یک درهزار چنین شانسی، کافی بود که بسیاری از مطالب را روبه‌راه کند. مثلاً به نظرم می‌آمد که می‌توان ترکیب شیمیائی مخصوصی به دست آورد که استعمال آن در هر ده نفر – نه نفر از مبتلایان (مبتلا را در فکر به جای محکوم می‌بردم،) را بکُشد. به شرطِ ‌این‌که خود مبتلا هم‌این مطالب را نداند. مطلقاً هیچ. با چنین طرز اعدامی مرگ مبتلا حتمی‌است. ‌این‌گونه اعدامی امری است قطعی و مجموعه‌ای است حد و حصر یافته و توافقی درباره‌ امری که ‌امکان هیچ‌گونه برگشتی در آن نیست، که اگر هم به علت معجزه‌ای ضربه خطا کند، عمل را دوباره شروع می‌کنند. و تازه موضوع کسالت‌آور، ‌این است که محکوم می‌بایست خوب کار کردن ماشین را آرزو کند. من می‌گویم:‌ این است جانب نقص کار. از طرفی ‌این مطالب صحیح است. ‌امّا، از طرف دیگر، من مجبور بودم همه رمز یک تشکیلات مرتب را، در همین ‌امر بدانم. باری، محکوم در چنین حالتی مجبور است اخلاقاً تشریک مساعی کند. چون نفعش در‌ این است که کارها بی‌هیچ ‌اشکالی به انجام برسد.

هم‌چنین مجبور بودم اذعان کنم که تا ‌این هنگام نظریاتی را که درباره ‌این موضوعات داشته بودم صحیح نبوده‌اند. مدت زمانی گمان می‌کردم – و نمی‌دانم به چه علتی – که برای رفتن به پای گیوتین، می‌بایست از یک چوب بست و از پلکانی بالا رفت. فکر می‌کنم ‌این گمان من، به علت انقلاب 1789 بود. می‌خواهم بگویم به علت آن‌چه که در ‌این باره به من یاد داده بودند یا به من نشان داده بودند. ‌امّا یک روز صبح، به یاد عکسی افتادم که یک وقت به مناسبت یک اعدام پُر سر و صدا، در روزنامه‌ها چاپ شده بود. در آن عکس، ماشین اعدام به محقرترین وضعی درست روی خاک گذاشته شده بود. آن‌قدر تنگ بود که فکرش راهم نمی‌کردم. عجیب بود که تا این موقع به‌این عکس نیاندیشیده بودم. ‌این ماشین کلیشه شده، باعث تعجب من شد زیرا که همچون یک دستگاه دقیق و کامل صنعتی می‌نمود و برق می‌زد. انسان همیشه درباره آن‌چه که نمی‌شناسد غلو می‌کند و من برعکس می‌بایست ساده بودن قضایا را تصدیق کنم، زیرا ماشین با مردی که به طرف آن می‌رود در یک سطح قرار دارد. و محکوم انگار که به ملاقات کسی می‌رود، به آن می‌رسد. به یک معنی، ‌این مطلب کسالت‌آور هم بود. چون بالا رفتن از چوب‌بست و صعود به آسمان، مطالبی بود که اقلاً قوّه تصور می‌توانست بدآن‌ها تشبث کند. در صورتی که، در وضع فعلی بازهم، دستگاه خودکار است که همه چیز را خُرد می‌کند. و محکوم را بی‌هیچ سر و صدائی، فقط با اندکی شرم، ‌امّا با دقتی فراوان می‌کُشد.

دو چیز دیگر هم بود که همه اوقات به آن می‌اندیشیدم: سپیده دم و «تمیزم». با وجود ‌این برای خودم استدلال می‌کردم و می‌کوشیدم که دیگر به ‌این مطالب نیاندیشم. دراز می‌کشیدم، به آسمان نگاه می‌کردم و کوشش می‌کردم به آن علاقه پیدا کنم. آسمان سبز رنگ می‌شد، غروب بود که می‌رسید، باز کوشش می‌کردم که جریان افکارم را عوض کنم. به قلبم گوش می‌دادم. هرگز نمی‌توانستم تصور کنم که‌این صدائی که چنین مدت درازی همراه من بوده است، بتواند قطع بشود. من هیچ‌وقت قدرت تخیل واقعی نداشته‌ام. با وجود ‌این سعی می‌کردم ثانیه‌های چندی را که در طی آن‌ها، ضربان ‌این قلب دیگر در سرم طنین نخواهد افکند، در نظر مجسم کنم. ‌امّا بی‌هوده بود، سپیده دم و «تمیز» پیش رویم بودند. بالاخره به‌این نتیجه می‌رسیدم که به خودم بگویم عاقلانه‌ترین کارها آن است که به خودم فشار نیاورم.

هنگام سپیده دم به سراغم خواهند ‌آمد. ‌این را می‌دانستم. روی‌هم رفته، شب‌هایم را به انتظار سپیده دم گذراندم. هی‌چوقت میل نداشتم غافل‌گیر بشوم. وقتی باید واقعه‌ای برایم روی بدهد ترجیح می‌دهم که حاضر یراق باشم. به همین علت بود که بالاخره دیگر نمی‌خوابیدم، مگر‌ اندکی در روزها و، در تمام طول شب‌هایم منتظر بودم که نور، روی قاب آسمان بزداید. دشوارترین لحظات ساعت مشکوکی بود که می‌دانستم معمولاً حکم را در آن موقع اجرا می‌کنند. نیمه‌شب که می‌گذشت، انتظار می‌کشیدم و به کمین می‌نشستم. هرگز گوشم ‌این همه صدا نشنیده بود و این همه آهنگ دقیق را تشخیص نداده بود. وانگهی، می‌توانم بگویم، که به یک معنی در تمام این دوره بخت با من مساعد بود. چون هیچ‌وقت صدای پائی نشنیدم. مادرم اغلب می‌گفت که‌ هیچ وقت کسی بدبختِ تمام‌عیار نیست. در زندان هنگامی‌که آسمان به خود رنگ می‌گرفت و روز نو آهسته به سلولم می‌لغزید، حرف او را تصدیق می‌کردم. زیرا خیلی خوب ممکن بود که صدای پائی بشنوم و خیلی خوب ممکن بود که قلبم بترکد. حتی وقتی که گوشم را به تخته در چسبانده بودم و از روی خودباختگی آن‌قدر منتظر می‌شدم تا صدای نفس خودم را هم می‌شنیدم و از ‌این که آن‌را دورگه و کاملاً شبیه به خرخر یک سگ می‌یافتم وحشت‌زده می‌شدم در پایان ‌این کار هم باز قلبم نمی‌ترکید. و من باز هم بیست‌و‌چهارساعت را بُرده بودم.

در همه روز، راجع به «تمیز» فکر می‌کردم. گمان می‌کنم به بهترین نوع ‌این فکر را مورد استفاده قرار داده بودم. نتایجی را که برایم داشت حساب می‌کردم و از افکار خودم بهترین نتیجه‌ها را می‌گرفتم. همیشه بدترین فرضها را می‌کردم. فرض می‌کردم، «تمیز»م رد شده است. «خوب پس خواهم مُرد.» ‌این مطلب خیلی زودتر از چیزهای دیگر ‌آشکار بود. همه مردم می‌دانند که زندگی به زحمتش نمی‌ارزد. حقیقتاً، من مُنکر نبودم که در سی‌سالگی مُردن یا در هفتاد‌سالگی، چندان اهمیت ندارد. چون، طبیعتاً، در هر دو صورت مردان و زنان دیگر زندگی‌شان را خواهند کرد. و این در طول هزاران سال ادامه خواهد داشت. به طور کلّی، هیچ چیز روشن‌تر از‌این نبود.

همیشه ‌این من بودم که می‌مُردم، چه حالا، چه بیست‌سال دیگر. در ‌این لحظه، آن‌چه که مرا در استدلالم ‌اندکی ناراحت می‌کرد، جهش مخوفی بود که من در خودم، از ‌اندیشیدن به بیست‌سال زندگی ‌آینده حس می‌کردم. ‌امّا برای فرونشاندن ‌این جهش درونی همین قدر کافی بود که تفکرات بیست‌سال بعدم را در نظر مجسم کنم و ببینم که در آن زمان نیز عقلاً چاره‌ای جز رضایت به مرگ ندارم. از لحظه‌ای که مرگ انسان مسلّم شد دیگر چگونگی و هنگامش اهمیتی ندارد. پس (و مشکل، از دور نداشتن نقشی بود که ‌این «پس» در استدلالات بازی می‌کرد)؛ پس می‌بایست رد شدن «تمیز»م را قبول می‌کردم.

در‌این لحظه، می‌توانم بگویم فقط در ‌این لحظه بود که حق داشتم به طریقی به خودم اجازه بدهم که به دومین فرض نزدیک شوم. به‌این‌که بخشوده شده‌ام. ناراحت کننده ‌این بود که می‌بایست ‌این جهش خون و بدن را که‌در چشمانم شادمانی دیوانه‌واری می‌ریخت از هیجان بیاندازم. می‌بایست خودم را وادار کنم که از‌ این فریاد درونی بکاهم و آن‌را به صورتی عقلانی در آورم. می‌بایست حتی در‌این فریضه‌هم طبیعی باشم، تا بتوانم تسلیم و تفویض خود را در مسئله اول قابل قبول‌تر جلوه دهم. و وقتی در این کار موفق می‌شدم، یک ساعت آرامش می‌یافتم و این مطلب خود چندان بی‌اهمیت نبود.

در یک چنین لحظات آرامشی بود که یک‌بار دیگر از پذیرفتن کشیش خودداری کردم. دراز کشیده بودم و با طلائی رنگ شدن آسمان، فرا رسیدن غروب تابستان را حدس می‌زدم. تازه از رد شدن تمیزم فارغ شده بودم و می‌توانستم‌ امواج خونم را که در بدنم جریان مرتب داشت حس کنم. احتیاجی به دیدن کشیش نداشتم. پس از مدت‌های دراز برای اولین بار، به ماری ‌اندیشیدم. روزهای زیادی می‌گذشت که دیگر به من نامه نمی‌نوشت. در‌این دم غروب فکر کردم و به خودم گفتم شاید او از ‌این که رفیقه یک آدم محکوم به اعدام است خسته شده است. همچنین به نظرم رسید که شاید مریض شده یا مُرده است. هر کدام از‌ این دو جزو مسائل عادی زندگی بود. چگونه می‌توانستم از ‌این قضایا خبردار باشم و حال آن‌که خارج از دو جسم‌مان که اکنون ازهم جدا بود، هیچ چیز دیگر ما را به هم مربوط نمی‌کرد و یکی را به یاد دیگری نمی‌آورد. وانگهی، از ‌این لحظه به بعد، خاطره ماری هم برایم عادی شده بود. مُرده است! برایم دیگر اهمیتی نداشت. من ‌این مطلب را عادی می‌یافتم. چون به‌خوبی می فهمیدم که دیگران هم مرا پس از مرگم فراموش خواهند کرد. دیگر هیچ کاری نداشتند که با من انجام بدهند. حتی نمی‌توانستم بگویم که‌اندیشیدن به‌این مطلب دشوار است. در واقع فکری نیست که بالاخره انسان به آن عادت نکند.

در ‌این لحظه مشخص بود که کشیش وارد شد. وقتی او را دیدم، لرزش مختصری به من دست داد. او آن را دید و به من گفت ترسی نداشته باشم. به او گفتم که بنا به عادت، او باید در ساعت دیگری می‌آمد، جوابم داد که این ملاقات کاملاً دوستانه است و ربطی به «تمیز»م که او چیزی از آن نمی‌داند، ندارد. روی تختم نشست و مرا دعوت کرد که نزدش بنشینم. من نپذیرفتم. با وجود ‌این او را بسیار ملایم و مهربان یافتم.

یک لحظه به حال نشسته باقی ماند. ساعدهایش روی زانوهایش، سرش را پائین ‌انداخته بود و به دست‌هایش نگاه می‌کرد. دست‌هایش ظریف و ماهیچه‌دار بود، که مرا به یاد دو حیوان متحرک می‌انداخت. دست‌هایش را به ملایمت به‌هم مالید. بعد به‌همین وضع، با سری همچنان پائین افتاده، آن‌قدر باقی ماند که یک لحظه ‌این احساس در من ایجاد شد که فراموشش کرده‌ام. ‌امّا او ناگهان سرش را بلند کرد و به‌صورتم خیره شد و گفت: «برای چه همیشه از ملاقات من خودداری می‌کنید؟» جواب دادم به خدا اعتقاد ندارم. او خواست بداند آیا من از ‌این مطلب مطمئنم. و من گفتم که تا به‌حال آن‌را با خودم در میان نگذاشته‌ام چون‌ این مطلب در نظرم مسئله بی‌اهمیتی می‌آمد. آنگاه او خود را به عقب‌انداخت و به دیوار تکیه کرد. کف دست‌هایش را روی ران‌هایش قرار داد. تقریباً مثل ‌این‌که با من حرف نمی‌زند خاطر نشان ساخت که مردم گاهی گمان می‌کنند که مطمئن هستند. ولی در حقیقت،‌این اطمینان در آن‌ها وجود ندارد، من چیزی نمی‌گفتم. او به من نگاه کرد و پرسید: «در‌این باره چه فکر می‌کنید؟» جواب دادم ‌این مطلب ممکن است. درهر صورت، من شاید به آن‌چه که حقیقتاً مورد علاقه‌ام بود مطمئن نبودم، ‌امّا به آن‌چه که مورد علاقه‌ام نبود کاملاً اطمینان داشتم. و محققاً آن‌چه که او می‌گفت مورد علاقه‌ام نبود.

او چشم‌هایش را برگرداند و، همانطور بی‌این‌که وضع خود را تغییر دهد، از من پرسید: آیا‌ این نوع حرف زدنم از فرط نومیدی نیست؟ برایش توضیح دادم که من نومید نیستم. فقط می‌ترسم، و‌ این طبیعی است. گفت: «در‌این‌صورت خدا به شما کمک می‌کند. تمام اشخاصی را که من در وضع شما شناخته‌ام، به سوی او برمی‌گشته‌اند.» من گفتم که آن ‌اشخاص حق داشته‌اند. و نیز ‌این مطلب ثابت می‌کرد که آن ‌اشخاص وقت ‌این کارها را داشته‌اند. در صورتی که من، نمی‌خواستم کسی کُمکم کند، و در حقیقت دیگر وقت ‌این را نداشتم تا به چیزی که مورد علاقه‌ام نبود. علاقه‌مند بشوم.

در ‌این لحظه، دست‌های او حرکتی از روی عصبانیت کرد. بعد برخودش مسلط شد و چین‌های قبایش را مرتب کرد. هنگامی‌که‌این کارش تمام شد، در حالی‌که مرا «دوستم» می‌نامید، گفت اگر او‌ این طور با من حرف می‌زند برای ‌این نیست که من محکوم به مرگ هستم. به عقیده او ما همه محکوم به مرگ هستیم. ‌امّا من کلامش را قطع کردم و به او گفتم که‌ این محکومیت با آن‌های دیگر یکی نیست. وانگهی، به‌هیچ عنوان، ‌این مطلب نمی‌تواند تسلّای خاطری باشد. حرفم را تأیید کرد و گفت: «مسلّماً. ‌امّا اگر شما زودتر نمیرید، دیرتر که خواهید مُرد. آن وقت بازهم همین مسئله پیش روی شما قرار خواهد گرفت. چگونه‌ این آزمایش سخت را تحمل خواهید کرد؟» جواب دادم: آن‌را درست هم‌چنان که در‌این لحظه تحمل می‌کنم، تحمل خواهم کرد.

به‌این کلمه ‌ایستاد و راست به چشم‌هایم خیره شد. ‌این بازی مخصوصی است که من به خوبی با آن ‌آشنائی داشتم، من ‌این بازی را اغلب با‌امانوئل یا سلست در می‌آوردم و آن‌ها به‌طور کلّی چشمهای‌شان را بر می‌گرداندند. کشیش نیز به‌این بازی خوب ‌آشنا بود. من فوراً‌ این مطلب را فهمیدم: نگاهش نمی‌لرزید. و هم‌چنین صدایش هم نلرزید وقتی به من گفت: «پس هیچ ‌امیدی ندارید، و با فکر‌ این‌که برای ابد خواهید مرد زندگانی می‌کنید؟» و من جواب دادم: «بله.»

آنگاه سرش را پائین ‌انداخت و دوباره نشست. گفت دلش به‌حال من می‌سوزد و فکر می‌کند که تحمل چنین طرز فکری برای یک مرد غیرممکن است. من فقط حس می‌کردم که دارد مرا کِسل می‌کند، من هم به نوبه خود برگشتم و به زیر روزنه رفتم. و شانه‌ام را به دیوار تکیه دادم. بی‌این‌که مطالب او را دنبال کنم، شنیدم که دوباره شروع کرده است از من سئوالاتی بکند. با صدائی اضطراب‌آمیز و شتاب‌زده حرف می‌زد. فهمیدم که به هیجان‌آمده است. و به او بهتر گوش دادم.

به من می‌گفت برای او محقق است که تمیز من پذیرفته خواهد شد.‌ امّا من می‌بایست خودم را از سنگینی بارگناهی که به دوش می‌کشم خلاص کنم. به‌عقیده او، عدالت بشری هیچ اهمیتی ندارد و ‌این عدالت خداوندی است که‌همه چیز است. به او تذکر دادم که‌همان عدالت اوّل مرا محکوم کرده است. جواب داد با وجود ‌این، چنین محکومیتی گناه مرا پاک نکرده است. گفتم من نمی‌دانم گناه چیست. آن‌ها فقط به من فهمانده بودند که من مقصرم. من مقصر بودم، و اکنون عواقبش را می‌دیدم، بیش از ‌این نمی‌شد چیزی از من خواست. در ‌این لحظه، او دوباره بلند شد و من فکر کردم که در سلول به‌ این تنگی، اگر او می‌خواست به صورت دیگری بجنبد‌، امکان نداشت. یا می‌بایست نشست یا ‌ایستاد. چشم‌هایم را به خاک دوخته بودم. یک قدم به طرف من برداشت و ‌ایستاد.

مثل ‌این‌که جرأت نمی‌کرد پیش‌تر بیاید. از وسط میله‌ها به آسمان نگاه می‌کرد. به من گفت: «پسرم، شما در اشتباه هستید از شما می‌شود بیش از ‌این چیزی خواست. شاید هم آن را از شما بخواهند. – دیگر چه چیز را؟ – می‌توانند از شما بخواهند که ببینید- چه چیز را ببینم؟» آن وقت کشیش به اطراف خود نظری ‌انداخت و با صدائی که ناگهان آن را خسته یافتم، جواب داد: «از همه‌این سنگ‌ها درد و رنج نشت می‌کند، من ‌این را می‌دانم. و هرگز فارغ از غم و غصه به آن‌ها نگاه نکرده‌ام.‌ امّا، از ته قلب، می‌دانم که بدبخت‌ترین شماها از تاریکی درونِ‌شان، بیرون ‌آمدن صورتی الهی را دیده‌اند. می‌شود از شما خواست که‌این صورت را ببینید.»

من کمی تحریک شده بودم. گفتم ماه‌هاست که به‌این دیوارها نگاه می‌کنم. هیچ چیز یا هیچ‌کس در دنیا نبوده است که به خوبیِ‌ این سنگ‌ها شناخته باشمش. من شاید هم مدت درازی‌ست که صورتی را در میان آن‌ها جستجو کرده‌ام. ‌امّا ‌این صورت رنگ آسمان و شعله خواهش را داشته: ‌این صورتِ ماری بوده و من آن ‌را بی‌هوده جستجو کرده‌ام. و اکنون، آن‌هم تمام شده است، و در هر صورت، نشت کردن درد را از ‌این سنگ‌ها هیچ ندیده بودم.

کشیش با حزن مخصوصی به من نگاه کرد. اکنون کاملاً پشتم را به دیوار تکیه داده بودم. و روز روی پیشانیم روان بود. چند کلمه‌ای گفت که من نشنیدم. و تند از من پرسید: آیا به او اجازه می‌دهم که مرا ببوسد؟ جواب دادم: «نه». او برگشت و به ‌طرف دیوار رفت و به آهستگی دستش را روی آن کشید و زیر لب زمزمه کرد: «پس آیا ‌این زمین را به‌ این حد دوست دارید؟» هیچ جواب ندادم.

مدت درازی مبهوت باقی ماند. وجودش روی من سنگینی می‌کرد و عصبانیم می‌ساخت. می‌خواستم به او بگویم برود و راحتم بگذارد. که ناگهان در حالی‌که به طرف من برمی‌گشت، با لحن مخصوصی فریاد کشید: «نه، من نمی‌توانم حرف‌های شما را باور کنم. مطمئنم که آرزوی یک زندگی دیگر به شما دست داده است.» به او جواب دادم: البته، ‌امّا ‌این آرزو هم مثل آرزوی متمول شدن، یا خوب شنا کردن، یا داشتن دهان زیبا، چندان اهمیتی ندارد. همه ‌این آرزوها در یک ردیف‌اند. ‌امّا او وسط کلامم دوید و می‌خواست بداند آن زندگی دیگر را چگونه می‌بینم؟

آن‌گاه، به طرفش فریاد کشیدم: «حیاتی که در آن، بتوانم از ‌این زندگیم چیزی را به خاطر بیاورم»، و بلافاصله به او گفتم که دیگر حوصله ندارم. او باز می‌خواست با من از خدا حرف بزند. ‌امّا من به طرفش رفتم و سعی کردم برای آخرین بار به او بفهمانم که برای من وقت کمی باقیمانده است. و نمی‌خواهم آن‌را با خدا از دست بدهم. او سعی کرد موضوع را عوض کند. و از من پرسید: برای چه او را «آقا» می‌نامم و «پدرم» نمی‌گویم؟ این مطلب مرا عصبانی کرد و به او جواب دادم که پدر من نیست چون با دیگران است.

در حالی که دستش را روی شانه‌ام می‌گذاشت گفت: «نه پسرم، من با شما هستم. ‌امّا شما نمی‌توانید ‌این مطلب را درک کنید. زیرا قلبی کور دارید. من برای شما دعا خواهم کرد.»

آنگاه، نمی‌دانم چرا چیزی درونم ترکید که با تمام قوا فریاد کشیدم و به او ناسزا گفتم و گفتمش که دیگر دعا نکند، و اگر گورش را گم کند بهتر است. یخه قبایش را گرفتم و آن‌چه را که ته قلبم بود با حرکاتی ناشی از خوشحالی و خشم بر سرش ریختم. چقدر از خودش مطمئن بود، نیست؟ با وجود ‌این، هیچ یک از یقین‌های او ارزش یک تار موی زنی را نداشت. حتی مطمئن نبود به ‌این‌که زنده است. چون مثل یک مُرده می‌زیست. درست است که من چیزی در دست نداشتم.‌ امّا اقلاً از خودم مطمئن بودم. از همه چیز مطمئن بودم بسیار مطمئن‌تر از او. مطمئن از زندگیم و از‌ این مرگی که می‌خواست فرا برسد. بله. من چیزی جز ‌این نداشتم. و لااقل، ‌این حقیقت را در بر می‌گرفتم، همان‌طور که آن حقیقت مرا در بر می‌گرفت. من حق داشته‌ام باز هم حق داشتم همیشه‌هم حق خواهم داشت. با چنان روشی زندگی کرده بودم و می‌توانستم با روش دیگری هم زندگی کرده باشم.‌ این را کرده بودم و آن‌را نکرده بودم. آن را کرده بودم، پس ‌این کار را نمی‌توانستم بکنم. و بعد؟ مثل ‌این بود که در همه اوقات انتظار‌ این دقیقه، و ‌این سپیده‌دم کوتاه را می‌کشیدم که‌در آن توجیه خواهم شد.

هیچ چیز، هیچ چیز اهمیتی نداشت و من به خوبی می‌دانستم چرا. او نیز می‌دانست چرا – در مدت همه‌ این زندگی پوچی که بارش را به دوش کشیده بودم، از اعماق‌ آینده‌ام، و از میان سال‌هائی که هنوز نیآمده بودند، وزشی تاریک به جانم می‌وزید که‌در مسیر خود، همه چیز را یک‌سان می‌کرد. همه چیزهائی را که در سال‌هائی نه چندان واقعی‌تر از آن‌ها که زیسته‌ام به من نشان داده می‌شد. برای من مرگ دیگران یا عشق یک مادر، چه اهمیتی داشت؟ خدای ‌این کشیش، زندگی و حیاتی که مردم انتخاب می‌کنند، سرنوشتی که بر می‌گزینند، برایم چه اهمیتی داشت؟ در صورتی‌که یک سرنوشت تنها می‌بایست مرا برگزیند. و با من میلیاردها نفر مرجح بودند که مثل این کشیش خود را برادر من می‌دانستند. پس آیا او می‌فهمید؟ آیا می‌فهمید؟ همه مردم مرجح‌اند. هیچ چیز جز همین آدم‌هائی که‌در قبال مرگ دیگران مرجحند وجود ندارد. دیگران را نیز محکوم خواهند کرد. او را نیز روزی محکوم خواهند کرد. چه اهمیتی داشت اگر او را به‌خاطر ‌این که در مراسم تدفین مادرش گریه نکرده است، اعدام کنند؟ سگ سالامانوی پیر به‌همان‌ اندازهِ زنش ارزش داشت، آن زَنَک ریزه و فرز نیز درست به‌اندازهِ آن زنِ پاریسی که ماسون با او ازدواج کرده بود، مقصر بود، یا به‌اندازهِ ماری که مایل بود با من ازدواج کند. چه اهمیتی داشت که ریمون هم مثل سلست، که ارزشش بیش از او بود، رفیق من بشود؟ چه اهمیتی داشت که ماری ‌امروز دهانش را به سوی «مرسو»ی تازه‌ای ارزانی دارد؟ پس او که خود محکومی بیش نیست می‌فهمد؟ و از اعماق آینده‌ام… از این همه مطالب که فریاد‌کُنان گفتم داشتم خفه می‌شدم. ‌امّا دیگر کشیش را از دستم خلاص کرده بودند. و نگهبانان بودند که مرا تهدید می‌کردند. با وجود ‌این، کشیش، آن‌ها را آرام ساخت و یک لحظه ساکت مرا نگاه کرد. چشمانش پر از‌ اشک بود. برگشت و ناپدید شد.

او رفت و من آرامش خود را باز یافتم. از حال رفته بودم و خودم را روی تخت ‌انداختم. گمان می‌کنم خوابیدم. زیرا وقتی بیدار شدم، ستاره‌ها روی صورتم بودند. صداهای کوهستان تا به من می‌رسید، بوهای شب، بوی زمین و نمک، شقیقه‌هایم را خنک می‌کرد. آرامش شگرف ‌این تابستان خواب‌آلود، هم‌چون مدِّ دریا در من داخل می‌شد. در ‌این لحظه و از انتهایِ شب، سوت کشتی‌ها به صدا در آمد.‌ این سوت‌ها عزیمت به طرف دنیائی را که اکنون در نظر من یک‌سان و بی‌اهمیت بود اعلام، می‌کردند. برای اولین بار پس از مدت‌های دراز، به مادرم فکر کردم. به نظرم ‌آمد که می‌فهمیدم برای چه در پایان زندگی، تازه «نامزد» گرفته بود، برای چه بازی زندگانی از سر گرفتن را در آورده بود. آن‌جا، آن‌جا نیز، در اطراف آن نوان‌خانه‌ای که زندگی‌ها در آن خاموش می‌شدند، شب همچون وقفه‌ای، هم‌چو لحظه استراحتی حُزن‌انگیز بود. اگر مادرم هنگام مرگش، خود را در آن‌جا آزاد می‌یافت، و اگر خود را آماده از سر گرفتن زندگی می‌دید، هیچ‌کس، هیچ‌کس، حق نداشت بر او بگرید. و من نیز خود را‌ آماده‌ِ این حس می‌کردم که همه چیز را از سر بگیرم. مثل‌ این که ‌این خشم بیش از ‌اندازه مرا از درد تُهی و از‌ اُمید خالی ساخته باشد. در برابر ‌این شبی که پر از نشان ستاره‌ها بود، من برای اولین بار خود را به دستِ بی‌قیدی و بی‌مهریِ جذاب دنیا سپردم. و از‌این که درک کردم دنیا ‌این‌قدر به من شبیه است و بالاخره ‌این‌قدر برادرانه است، حس کردم که خوشبخت بوده‌ام و باز هم خواهم بود.

برای ‌اینکه‌همه چیز کامل باشد، و برای ‌این‌که خودم را هر چه کم‌تر حس کنم، برایم فقط ‌این آرزو باقی مانده بود که در روز اعدامم، تماشاچیانِ بسیاری حضور به‌هم برسانند و مرا با فریادهایِ پُر از کینهِ خود پیشواز کنند.