بیگانه
ترجمه: جلال آلاحمد و علیاصغر خبرهزاده
کامو در مقدمهای بر این رمان مینویسد:
دیرگاهی است که من رُمان «بیگانه» را در یک جمله که گمان نمیکنم زیاد خلاف عُرف باشد، خلاصه کردهام:
«در جامعهٔ ما هر کس که در تدفین مادر نگرید، خطر اعدام تهدیدش میکند.»
منظور این است که فقط بگویم قهرمان داستان از آن رو محکوم به اعدام شد که در بازی معهود مشارکت نداشت.
در این معنی، از جامعهِ خود بیگانه است و از متن برکنار؛
در پیرامون زندگی شخصی، تنها و در جستجوی لذّتهایِ تَن، سرگردان.
از این رو خوانندگان او را خودباختهای یافتهاند دستخوشِ امواج.
معرفی
آلبرکامو، نویسنده معاصر فرانسوی است (1913-1960) که نزدیک بههمه عمر خود را در تونس و الجزیره و شهرهای آفریقای شمالی فرانسه گذرانیده است. بههمین علت نه تنها در این داستان بزرگترین نقش را آفتاب سوزان نواحی گرم به عهده دارد؛ و قهرمان داستان به علت همین آفتاب است که آدم میکُشد، بلکه در کار بزرگ دیگرش به نام «طاعون» ((The Plague همین نویسنده، بلای طاعون را بر یک شهر گرما زده آفریقا نازل میکند، که «تغییرات فصول را فقط در آسمان آن میشود خواند؛ و در آن نه صدای بال پرندهای را میتوان شنید و نه زمزمه بادی را لای برگهای درختی.»
«طاعون» که بزرگترین اثر این نویسنده شمرده میشود، داستان ایستادگی قهرمانان اساسی کتاب است در مقابل مرگ؛ در مقابل بلایِ طاعون. داستان دلواپسیها و اضطرابها و فداکاریها و بیغیرتیهای مردم شهر طاعونزدهای است که طنین زنگ ماشینهای نعشکش آن؛ در روزهای هجوم مرض، دقیقهای فرو نمینشیند و بیماران طاعون زده را باید به زورِ سرنیزه از بستگانِشان جدا کرد. غیر از این کتاب که بهعنوان بزرگترین اثر منثور سالهای اخیر فرانسه بهشمار رفته است. آلبر کامو؛ دو نمایشنامه دارد. یکی بنام «سوءتفاهم» و دیگری «کالیگولا» و پس از آن کتابها و مجموعه مقالات دیگر او است. به این ترتیب «نامههائی به یک دوست آلمانی». «افسانه سیزیف» و مجموعه کوچکی بنام «سور» و چند اثر دیگر.
آلبر کامو، کههمچون “ژانپُلسارتر” در ردیف چند نویسنده تراز اول امروز فرانسه نام برده میشود، یک داستاننویس عادی نیست که برای سرگرم کردن خوانندگان، طبق نسخه معمول، مردی را به زنی دلبسته کند و بعد با ایجاد موانعی در راه وصال آن دو؛ به تعداد صفحات داستان خود بیافزاید. داستانهایِ این مرد داستانهائی است فلسفی، که نویسنده، درک دقیق خود را از زندگی و مرگ، از اجتماع و قیود و رسوم آن و هدفهایی که بهخاطر آنها میشود زنده بود، در ضمن آنها بیان کرده است.
ازاین لحاظ «بیگانه» و «طاعون»این نویسنده، جالب تر از دیگر آثار اوست: دراین دو داستان، نویسنده خود را روبهروی مرگ قرار میدهد. سعی میکند مشکل مرگ را برای خودش و برای خوانندگانش حل کند. سعی میکند دغدغه مرگ را و هراس آن را زایل کند. قهرمان داستان اولی؛ که ترجمه آن اکنون در دست شما است (و امید است که ترجمهای دقیق و امین باشد) «بیگانه»ای است که گرچه درک میکند بیهوده زنده است، ولی در عینِحال به زیبائیهای این جهان و به لذّاتی که نامنتظر در هر قدم سرِ راهِ آدمیاست سخت دلبسته است و با همینها است که سعی میکند خودش را گول بزند و کردار و رفتار خود را بهوسیلهای و بهدلیلی موجه جلوه دهد.
مردی است از همه چیزِ دیگران بیگانه. از عادات و رسوم مردم؛ از نفرت و شادی آنان و آرزوها و دلافسردگیهاشان. و بالاخره مردی است کهدر برابرِ مرگ چه آنجا که آدم میکُشد و مرگ دیگری را شاهد است و چه آنجا که خودش محکوم به مرگ میشود – رفتاری غیر از رفتار آدمهای معمولی دارد.
نمایشنامه «سوء تفاهم» نیز که داستان کامل شده همان ماجرای ناقصی است که قهرمان داستان «بیگانه» آنرا از روی روزنامه پارهای کهدر زندان خود یافته هزاران بار میخواند، باز در اطراف همین مسئله دور میزند.
پسری است که از زادگاه خود برای کسب مال بیرون آمده و وقتی بر میگردد نه تنها برای مادر و خواهرش بیگانهای بیش نیست، بلکه حتّی نمیداند چگونه خودش را به آنان معرفی کند. و در همین میانه است که مادر و خواهرش به طمع پولی کهدر جیب او دیدهاند او را میکُشند. در این نمایشنامه مردمی هستند که فکر میکنند یا باید همچون سنگ شد و یا خودکُشی کرد. و این مادر و خواهرِ قاتل که پس از کُشتنِ پسر و برادر خود دیگر نمیتوانند سنگ بمانند و کلماتی مثل «گناه» و «عاطفه» تازه برایشان معنی پیدا کرده است، ناچار راه دوم را اختیار میکنند. برای بهتر درک کردن این داستان فلسفی، از نویسندهای که آثارش تاکنون به فارسی منتشر نشده است، لازم بود که توصیفی و یا مقدمّهای آورده شود، و از این لحاظ بهتر این دیده شد که خلاصه ترجمه مقاله «ژانپُلسارتر» نویسنده معاصر فرانسوی؛ که درباره همین کتاب نوشته شده است، در آغاز کتاب گذارده شود. گرچه سارتر این مقاله را از یک نظر مخصوص نوشته است که شاید مورد علاقه خوانندگان نباشد، ولی در عین حال توصیفی است رساننده و دقیق که به فهم داستان کمک خواهد کرد، خلاصه کردن چنین مقالهای بسیار دشوار و در عینِحال جسورانه بود ولی چه باید کرد که برای این مقدمه بیش از شانزده صفحه جا گذاشته نشده بود. گذشته ازاینکه ممکن بود ترجمه کامل آن برای خوانندگان ملالت آور بشود.
توضیح ژانپُلسارتر
توضیح ژانپُلسارتر
«بیگانه» اثر آقای کامو تازه از چاپ بیرون آمده بود که توجه زیادی را به خود جلب کرد. این مطلب تکرار میشد که در این اثر «بهترین کتابی است که از متارکه جنگ تاکنون منتشر شده». در میان آثار ادبی عصر ما این داستان، خودش هم یک بیگانه است. داستان از آن سوی سرحد برای ما آمده است، از آن سوی دریا. و برای ما از آفتاب، و از بهار خشن و بیسبزهِ آنجا سخن میراند. ولی در مقابل این بذل و بخشش؛ داستان به اندازه کافی مبهم و دو پهلو است: چگونه باید قهرمان این داستان را درک کرد که فردایِ مرگ مادرش «حمام دریائی میگیرد؛ رابطهِ نامشروع با یک زن را شروع میکند و برایِ اینکه بخندد به تماشایِ یک فیلم خندهدار میرود.» و یک عرب را «به علت آفتاب» میکشد و در شب اعدامش در عینِحال که ادعا میکند «شادمان است و بازهم شاد خواهد بود.»؛ آرزو میکند که عده تماشاچیها در اطرافِ چوبهِ دارش هر چه زیادتر باشد تا «او را به فریادهایِ خشم و غضب خود پیشواز کنند»؟ بعضیها میگویند «این آدم احمقی است، بدبخت است.» و دیگران که بهتر درک کردهاند، میگویند «آدم بیگناهی است.» بالاخره باید معنای این بیگناهی را نیز درک کرد.
آقای کامو در کتاب دیگرش بنام «افسانه سیزیف» که چند ماه بعد منتشر شد، تفسیر دقیقی از اثر قبلی خودش داده است. قهرمان کتاب او نه خوب است، نه شرور، نه اخلاقی است، و نه ضد اخلاق. این مقولات شایسته او نیست و مسئله یک نوع انسان خیلی ساده است که نویسنده نام «پوچ» یا «بیهوده» را به آن میدهد. ولی این کلمه، زیرِ قلمِ آقای کامو دو معنایِ کاملاً مختلف به خود میگیرد: “پوچ” یک بار حالت عمل و شعور واضح است که عدّهای از اشخاص این حالت را میگیرند. و بار دیگر “پوچ” همان انسان است که با یک پوچی و نامعقولی اساسی و بیهیچ عجز و فتوری نتایجی را که میخواهد، به خود تحمیل میکند. پس بههرجهت باید دید «پوچ» به عنوان حالت و فعل و عمل، یا به عنوان قضیه اصلی، چیست؟
هیچ چیزِ رابطه انسان با دنیا. بیهودگی اوّلی پیش از همه جز نمودار یک قطع رابطه نیست: قطع رابطه میان عروج افکار انسان به طرف وحدت – و دوگانگی مغلوب نشونده فکر و طبیعت. قطع رابطه میان جهش انسان به سوی ابدیت – و خصوصیت «تمام شونده» وجودش، قطع رابطه میان «دلواپسی» که حتی اصل و گوهر انسان است – و بیهودگی کوششهای او. مرگ؛ کثرت اختصار ناپذیر حقایق و موجودات، قابل فهم بودن موجود واقع و بالاخره اتفاق، اینها همه قطبهای مختلف «پوچ» هستند. در واقع اینها مطالب تازهای نیستند و آقای کامو نیز به این عنوان آنها را معرفی نمیکند. این مطالب از آغاز قرن هفدهم میلادی بهوسیلهِ عدّهای از عقول متحجّر و کوتاه، و عقولی که غرقه در سیر روحانی خود بودهاند و بهخصوص نیز فرانسوی حساب میشدهاند بر شمرده شده…
در نظر آقای کامو مطلب تازهای که او آورده این است که تا انتهای افکار پیش میرود. در حقیقت برای او مطلب مهم این نیست که جملات قصاری را حاکی از بدبینی جمع آوری کند: قطعاً «پوچ» نه در انسان است و نه در دنیا – اگر این دو از هم جدا فرض شوند. ولی همچنان که «بودن در دنیا» خصوصیت اساسی انسان است، «پوچ» در آخر کار چیز دیگری جز همان «وضع بشر» نیست، الهامی غمزده است که این بیهودگی را در میانگیزد. «از خواب برخاستن، تراموای، چهار ساعت کار در دفتر یا در کارخانه، ناهار، تراموای، و چهارشنبه و پنجشنبه و جمعه و شنبه باهمین وضع و ترتیب…»
و بعد ناگهان «آرایش صحنهها عوض میشود» و ما به روشنبینی خالی از امیدی واصل میشویم، آن وقت اگر بدانیم که کمکهای گولزننده ادیان و فلسفههای وجودی را چطور میشود کنار زد؛ به چند مسئله واضح و آشکار اساسی میرسیم: دنیا جز یک بینظمی و هرجومرج چیز دیگری نیست یک «تعادل ابدی که ازهرج ومرج زائیده شده است». وقتی انسان مُرد، دیگر فردائی وجود ندارد. «در جهانی که ناگهان ازهر خیال واهی و از هر نوری محروم شده است. انسان احساس میکند که بیگانه است. در این تبعید دستآویز و امکان برگشتی نیست. چون از یادگار زمانهای گذشته و یا از امید ارض موعود هم محروم شده است.»
بهاین دلیل است که باید گفت انسان در واقع همان دنیا نیست: «اگر من درختی میان دیگر درختها بودم… این زندگی برایم معنائی میداشت، یا اصلاً همچه مسئلهای درباره من در کار نبود. چون من قسمتی از دنیا بودم. در آن هنگام، من جزو همین دنیائی میشدم که اکنون با تمام شعورم در مقابل آن قرار گرفته ام... این عقل مسخره و ریشخند آمیزِ من است که مرا در مقابل تمامِ خلقت قرار داده.»
اکنون بهطور کلّی درباره نام داستان میتوان این چنین توضیح داد: بیگانه همان انسان است کهدر مقابل دنیا قرار گرفته و از این جهت آقای کامو خوب میتوانست نام «زاده در تبعید» را که اسم یکی از آثار “ژرژ گیسینگGissing ” است روی اثر خود بگذارد. بیگانه، همین انسانی است کهدر میان دیگر انسانها گیر کرده، «همیشه روزهائی هست که… انسان در آن کسانی را که دوست میداشته است بیگانه مییابد»
ولی مسئله، تنها این نیست، هوس و میل مفرطی به همین «پوچ» در کار است. انسان پوچ، هرگز اقدام به خودکُشی نمیکند. بلکه میخواهد زندگی کند. زندگی کند بیاینکه فردائی داشته باشد، و بیاینکه امیدی و آرزوئی داشته باشد و حتی بیاینکه تفویض و تسلیمی در کار خود بیاورد. انسان پوچ، وجود خودش را در طغیان و سرکشی تأئید میکند. مرگ را با دقت هوسبازانهای تعقیب میکند و همین افسونگری است که او را آزاد میسازد. این انسان «اَبداُلاَبد فارغ از مسئولیت بودن» یک آدم محکوم به مرگ را میداند. برای او همه چیز مجاز است، چون خدائی در کار نیست، و چون انسان خواهد مُرد. تمام تجربهها، برای او همارز هستند. و برای او تنها مسئله مهم این است که از آنها هرچه بیشتر که ممکن است چیزی به دست بیاورد «زمانِ حال و پیدرپی آمدنِ لحظههایِ زمان حال، در برابر یک روح با شعور، آرزو و ایدهآل انسان پوچ است.»
تمام ارزشها در برابر این «علم اخلاق مقادیر» درهم فرو میریزد. انسان پوچ که طغیان کرده و بیمسئولیت در این دنیا افکنده شده است، «هیچ چیز برای توجیه کردن خود ندارد»، این انسان «بیگناه» است. بیگناه، مثل همان آدمهای بدوی که “سامرست موآم Maugham ” از آنان سخن میراند. همان آدمهائی که پیش از رسیدن کشیش و پیش ازاینکه کشیش برای آنان از «خوب» و «بد» و از «مجاز» و «ممنوع» سخن براند، همه چیز برایِشان «مجاز» است. بیگناه مثل «پرنس میشکین» است (قهرمان داستان- ابله- اثر داستایوسکی) که «در یک زمانِ حالِ جاودانی زندگی میکند. زمانِ حال مؤبدی که گاهبهگاه با یک خنده و با یک تبعید تنوع مییابد» بیگناه به تمام معنی کلمه، و نیز اگر مایل باشید یک «ابله» به تمام معنی، دراین مورد است که کاملاً عنوان داستان آقای کامو را درمییابیم. بیگانهای که او خواسته است طراحی کند، درست یکی ازهمین بیگناههای وحشتانگیز است که جاروجنجالها و افتضاحات عجیبی در اجتماعات راه میاندازند. چون مقررات بازی آن اجتماعات را قبول ندارند. بیگانه او میان بیگانگان زندگی میکند. در عین حال که خودش هم برای دیگران بیگانه است. بههمین دلیل است که برخی مثل «ماری» رفیقهاش دراین داستان، او را دوست نمیدارند «بهاین علت که او را عجیب میبینند.» و برخی دیگر مثل جمعیت تماشاچیان دادگاه، که بیگانه ناگهان سیل کینه آنان را بهطرف خودش حس میکند، بههمین دلیل، از او نفرت دارند و برای ما نیز که هنوز با چنین احساس پوچ بودنی آشنا نشدهایم و وقتی کتاب را میخوانیم بیهوده کوشش میکنیم تا این بیگانه را بر طبق قواعد و رسوم عادی خودمان قضاوت کنیم، برای ما نیز، قهرمان این داستان جز یک بیگانه چیز دیگری نیست.
همچنین ضربهای که وقتی تازه کتاب را باز کردهاید از خواندن این جمله بهشما دست میدهد «فکر کردم که این یکشنبه هم مانند یکشنبههای دیگر گذشت، که مادرم اکنون به خاک سپرده شده است، که فردا دوباره به سر کار خواهم رفت و که، از همه اینها گذشته، هیچ تغییری حاصل نشده است.»
میخواهد بگوید کهاین نتیجه اولین برخورد شما با پوچ است. امّا بیشک وقتی خواندن کتاب را ادامه میدهید امیدوارید که همه ناراحتی و دلواپسیتان برطرف شود و همه چیز اندکاندک روشن و عقلانی گردد و توضیح داده شود. امّا امیدواری شما برآورده نمیشود.
«بیگانه» کتابی نیست که چیزی را روشن کند. انسان فقط بیان میکند و همچنین این کتاب کتابی نیست که استدلال کند. آقای کامو فقط پیشنهاد میکند و هرگز برای توجیه کردن آنچه که از لحاظ اصول، توجیه نشدنی است خود را به دردِسر نمیافکند. پیامی که آقای کامو میخواهد با روشی داستانمانند ابلاغش کند، او را به خضوعی بزرگمنشانه و امیدوار که عبارت از تسلیم و تفویض هم نیست؛ شناسائی سرکش و طغیان کردهای است و به حدود فکر بشری. درست است که آقای کامو میداند که برای این داستان خود باید تفسیری فلسفی به دست بدهد که محقّقاً همان «افسانه سیزیف» است… ولی وجودِ این تفسیر با این ترجمه بهطور کلّی قدر و ارزش داستان او را نمیکاهد. نویسنده میخواهد ما پیوسته امکان بوجود آمدن اثر او را در نظر داشته باشیم. آرزو میکند که بر اثرش اینطور حاشیه بنویسند: «میتوانست بوجود نیامده باشد» همانطور که «آندره ژید» میخواهد در آخرین کتابش بنام «سازندگان سکه قلب» بنویسند که «میتوانست ادامه بیابد» اثر او میتوانست به وجود نیامده باشد، مثل این جوی آب و مثل این قیافه. اثر او لحظه حاضری است که خود را عرضه میدارد، مثل همه لحظههای زمان حال. در اثر او حتی آن لزوم درونی هم نیست که هنرمندان وقتی از اثر خود صحبت میکنند پایش را به میان میکشند و میگویند: «نمیتوانستم ننویسمش، میبایست خودمرا از دستش خلاص میکردم. دراینمورد…این عقیده را مییابم که میگوید یک اثر هنری برگی است جدا شده از یک زندگی. کتاب او همین مطلب را بیان میکند…
وانگهی، در این مورد همه چیز یکسان است، چه نوشتن کتابی مثل «آوارگان» و چه نشستن و نوشیدن یک فنجان شیرقهوه و در نتیجه آقای کامو، هرگز دلسوزی و توجهی را که برخی نویسندگان که «خود را فدای هنر خود کردهاند» از خواننده خود توقع میکنند، انتظار ندارد، و بهاین طریق «بیگانه» برگهای از زندگی اوست. و چون پوچترین زندگانیها باید بیثمرترین و بیحاصلترین زندگیها باشد، داستان او نیز میخواهد بیثمریِ بهحدِّاعلا رسیدهای را نشان بدهد. هنر، جوانمردی و بخشایشی است بیفایده و بیثمر.
بههر جهت کتاب «بیگانه» جلوی ما است کتابی جدا شده از یک زندگی، توجیه نشده، توجیه نشدنی، بیثمر و آنی. کتابی که اکنون از نویسندهاش نیز جدا مانده، و بهعنوان یک لحظه زمانِ حال پیشِ دیگران گذشته شده. و از این طریق است که ما باید کتاب او را بخوانیم: به عنوان یگانگی و اتفاق ناگهانی و شدیدی میان دو انسان، میان نویسنده و خواننده، در عالمِ پوچ و در ماورایِ عقل و منطق.
این مطالب تااندازهای بهما نشان میدهد که با قهرمانان داستان «بیگانه» چگونه باید روبرو شد. حتی برای خوانندگانی که با فرضیههایِ پوچ بودن آشنا هستند «مورسو» قهرمان این داستان، مبهم و دوپهلو باقی میماند. مسلماً ما مطمئن هستیم که او پوچ است و خصوصیت اساسی و اصلیاش روشنبینیِ بیرحم و سنگدلِ او است. اضافه براینکه، در بیش از یک مورد نویسنده سعی کرده است او را طوری بسازد که نمونه کاملی از روی الگوی عقاید خودش در «افسانه سیزیف» نشان داده باشد. مثلاً آقای کامو در یک جایِ این اثر اخیر نوشته است: «یک انسان بیشتر بهوسیله چیزهائی که نمیگوید انسان است تا بهوسیله چیزهائی که میگوید.» و «مرسو» قهرمان داستان «بیگانه» نمونه کاملی از این سکوت مردانه است. نمونه کاملی است از آزادی کلمات: «(از او پرسیدهاند) آیا متوجه شده است که آدمی سربهتو هستم و او گفت: که فقط میداند من برای هر مطلب بیاهمیتی حرف نمیزنم.» و دو سطر بالاتر از همین مطلب، همین شاهد، خود را مجبور میبیند که اظهار کند مرسو «یک آدم بود.» «(از او میپرسند) مقصودش از این حرف چیست و او میگوید: «همه مردم میدانند که مقصود ازاین کلمه چیست.» همچنین آقای کامو درباره عشق، در همان کتاب «افسانه سیزیف» میگوید: «به آنچه که ما را با برخی از انسانها وابسته میکند، نام عشق ندهیم…»
به موازات این مطلب در «بیگانه» آورده است که: «خواست بداند که آیا دوستش دارم؟.. جوابش دادم که این حرف معنائی ندارد، ولی بیشک دوستش ندارم.» ازاین لحاظ اختلافِ نظری کهدر جریان دادگاه و نیز در فکر خوانندگان درباره اینکه «آیا مرسو مادرش را دوست میداشته؟» ایجاد میگردد، دو چندان بیهوده و پوچ است.. در بدو امر معلوم نیست همانطور که وکیل او میگوید: «آیا این مرد متهم بهاین است که مادرش را بهخاک سپرده یا متهم است بهاینکه انسانی را کشته؟». ولی پیش از همه چیز کلمه «دوست داشتن» دراینجا معنائی ندارد. بیشک مرسو مادرش را برایِ این به نوانخانه گذاشته که کفافِ مخارجش را ندارد و برای اینکه «چیزی ندارد تا برایش بگوید.» و نیز بیشک مرسو غالباً برای دیدن او به نوانخانه نمیرفته است. «بهعلتِ اینکه، این کار، یکشنبهام را میگرفت، صرفنظر از زحمتی که برای رفتن با اتوبوس، گرفتن بلیط، و دو ساعت در راه بودن میبایست میکشیدم.» ولی همه اینها یعنی چه؟ آیا مرسو فقط در زمان حاضر خود زندگی میکند؟ کاملاً در خُلقوخوی زمان حالش؟ آنچه را که بهنام یکی از احساسات میخوانیم، یک احساس مینامیم، جز وحدتی مطلق و معنوی نیست، جز معنای ادراکهای نامداوم ما را ندارد. من همیشه بهآنکسانیکه دوستشان میدارم نمیاندیشم، ولی ادعا میکنم که حتی وقتی بهآنان فکر نمیکنم هم، دوستشان میدارم. و در صورتی که هیچ هیجان حقیقی و آنی در من وجود نداشت، ممکن بود که استراحت روحی خودم را بهخاطر یک احساس معنوی در خطر بیاندازم. او هرگز نمیخواهد احساسهای بزرگ و مداوم کاملاً همانند خود را بشناسد. فقط زمان حاضر است که به حساب میآید، فقط امور محسوس. او هر وقت میلَش را داشته باشد به دیدن مادرش خواهد رفت، همین. اگر میل وجود داشته باشد، قدرتش آنقدر هست که او را وادار کند اتوبوس بگیرد، همانطور که میل دیگر آنقدر به او قدرت میدهد که با تمام نیروی خود دنبال یک کامیون بدود و از عقب توی آن بپرد. ولی همین شخص همیشه مادرش را با کلمه کودکانه و مهرآمیز «مامان» خطاب میکند و بهاین طریق نشان میدهد که فرصت شناختن او را از دست نداده است. همین نویسنده در جای دیگر میگوید «من از عشق، جز مخلوطی و ملغمهای از خواهشها، از عواطف و هشیاریها که مرا با موجودی وابسته میسازد، درک نمیکنم.»
و به این طریق دیده میشود که از مشخصات روحی مرسو نیز، نمیتوان غافل بود. وانگهی این مردِ روشنبین، خونسرد، و خاموش، فقط برای رفعِ احتیاجاتِ حتمی ساخته نشده است. این مرد همیشه طوری است که بیهوده بودن، اساسِ کارِ اوست نه مغلوبِ خود او. این مرد چنین است، همین. گر چه این مرد، روشنبینی کامل خود را در آخرین صفحات کتاب بدست میآورد، ولی همیشه در سرتاسر کتاب بر طبق اصول آقای کامو حرف میزند. هیچیک از همه سئوالاتی را که در کتاب «افسانه سیزیف» طرح شده است، این مرد از خود نمیکند و نیز پیش ازاینکه محکوم به مرگ بشود طغیان نمیکند. همیشه خوشحال است. هر چه پیشآید خوشآید، شعار اوست. و حتی معلوم نیست آزاری را که آقای کامو از حضور کورکننده مرگ میبیند، فهمیده باشد. خونسردیاَش نیز انگار از سرَ سُستی و تنبلی است، مثل آن روز یکشنبهای که از زور تنبلی در خانه میماند و تنها میگوید: کمیکسل بودم…» آقای کامو، پیدا است که میان «احساسِ» بیهودگی و پوچی و آن فرقی قائل است… و میشود گفت که «افسانه سیزیف» برای ما «مفهوم» بیهودگی و «بیگانه» «احساس» آن را نشان میدهد. در نظرِ اوّل حس میشود که کتاب «بیگانه» بیاینکه تفسیری بکند ما را به «اقلیم» پوچی و بیهودگی میبرد. و بعد آن کتاب دیگر است که این سرزمین را باید برایِمان روشن سازد… بهاین طریق «بیگانه» داستانی است اعلام کننده، داستان قطع رابطه است، داستان نقل و انتقال به سرزمین دیگر است. مسئلهاین است که خواننده باید قبل ازهمه در برابر واقعیت محض قرار بگیرد و بیآنکه معنای عُقلائی آن را بتواند درک کند آن را دریابد. ازاینجاست که احساسِ بیهودگی به آدم دست میدهد. این احساس همان ناتوانی مخصوصی است کهدر موقع «فکر کردن» به دنیا و وقایعش با همین مفاهیم و کلمات خودمان، به ما دست میدهد، مرسو، مادرش را به خاک میسپارد، رفیقهای میگیرد و دست به جنایتی میزند. این اعمالِ کاملاً مختلف، طبقِ اظهارات دادستان و اظهاراتِ شهود باهم مرتبط جلوه داده میشوند و آنوقت است که مرسو فکر میکند دارند از کسِ دیگری غیر از خودِ او صحبت میکنند… تمامِ این زمینهسازیها و بعد اظهاراتِ ماری در دادگاه بهعنوانِ یک شاهد و به هقهق افتادنش، بازیهائی است که پیش از آقای کامو از وقتی که «سکه سازان قلب» (اثراندره ژید) منتشر شده است به رواج افتاده. اینها کار تازه خود آقای کامو نیست. کار اساسی و تازهای که او کرده است نتیجهای است که ازین زمینهسازیها میگیرد، و در آخر، واقعیت عدالتِ پوچ و بیهودهای را که هرگز نمیتواند عواملِ ایجاب کننده یک جنایت را بفهمد و در نظر بگیرد برای ما روشن میسازد. اولین قسمت «بیگانه» را میتوان بنام «ترجمه سکوت» هم نامید: در این قسمت به یک بیماری عمومی نویسندگان معاصر برخورد میکنیم که من نخستین خودنمائیِ آن را در کارهایِ “ژول رنار Renard Jules” دیدهام و آنرا «وسوسهِ سکوت» نامیدم… این سکوت همان است که “هایدگر” بهعنوان شکل متین حرفزدن مینامد. فقط کسی که میتواند حرف بزند، سکوت میگزیند. آقای کامو در «افسانه سیزیف» خود خیلی حرف میزند، در آنجا حتی پُرچانگی هم میکند. و حتّی عشقی را که به سکوت دارد به ما واگذار میکند: حتی جملهِ “کیرکِگارد” را نیز در آن نقل میکند که «مطمئنترین گنُگیها، خاموش شدن نیست، حرفزدن است.» اما در «بیگانه» دوباره دست به خاموشی زده است؛ امّا چطور با وجود کلمات، میشود خاموش ماند؟ این مطلب را میتوان روش نُوِی دانست.
امّا روشِ نویسندگیِ او چیست؟ شنیدهام که میگویند «این یک “کافکا” است که به دستِ “همینگوی” نوشته شده.» من باید اذعان کنم کهدراینجا از “کافکا” چیزی نیافتهام. دید آقای کامو همیشه زمینی است. کافکا داستاننویس رفعت و علوّ غیرممکن انسان است. دنیا، برای او پُر است از نشانهها و علاماتی که ما درکِشان نمیکنیم. دنیائی است پُر از صحنهسازی. امّا برای آقای کامو، این درام انسانی، برخلاف کافکا همیشه خالی از رفعت و علو است… برای او مسئله در این است که ترتیب کلماتی را که موجب امری غیرانسانی میشوند، دریابد. برای او امر غیرانسانی، خودکاری و عدم نظم است. هیچ چیز کدر و مشکوک، هیچ چیز اضطرابآور و هیچ چیز القا شده از دنیای دیگر، برای او وجود ندارد. «بیگانه» جریان نظارهها و دیدههائی است روشن… صبحها، عصرها و بعدازظهرهای گرم، ساعات دوست داشتنیِ او است. تابستانِ مداوم الجزیره، فصلِ مورد توجه اوست. شب در دنیای او هیچ جائی ندارد. و اگر هم از آن حرف میزند با این کلمات است: «وقتی بیدار شدم ستارهها روی صورتم بودند. صدای کوهستان تا به من میرسید. بوهای شب، بوی زمین و نمک، شقیقههایم را خُنک میکرد. آرامش شگرف این تابستان خوابآلود همچون مدِّ دریا در من داخل میشد» کسی که این جملات را مینویسد از غم و اندوههای کافکا سخت به دور است. این آدم در قلب این همه بینظمی آرام است.
نزدیکی روش او بهروش همینگوی پذیرفتنی است. نزدیک بودنِ روش این دو نویسنده مسلّم است در هر یک از نوشتههایِ این دو نویسنده همان جملات کوتاه است که با جملات قبلی ارتباطی ندارند، و هر یک برای خود جداگانه آغاز و انجامی دارند. هر یک از جملات درست مثل یک نگاه جدا بر روی حرکات و اشیاء است باهمه اینها من راضی نیستم بگویم که آقای کامو روش داستان نویسی «آمریکائی» را به کار برده است و یا از آن تأثیری پذیرفته. در «مرگ در بعد از ظهر» اثر همینگوی، نیز که همین روش بریدهبریده نقلِ قول بکار رفته و هر جمله از عدم به وجود میآید، روشِ خاصِ خودِ همینگوی دیده میشود. با این همه گاهی جملات کتاب «بیگانه» دراز و وسیع میشود. در ضمن داستان مرسو من نثر شاعرانهای را میبینم که باید همان نحوه تعبیر مخصوص خود آقای کامو باشد. اگر هم در کتاب «بیگانه» آثار مشهودی از تقلید روش نویسندگی امریکائی دیده میشود باید گفت تقلیدی است آزاد… و من شک دارم که آقای کامو همین روش را هم در آثار بعدیاش به کار برد…
حضور مرگ، در پایان راه زندگی ما آینده ما را در مِه و دود فُرو برده است. و زندگی ما «بی فردا» است. زندگی، توالی زمان حال است. و انسان پوچ اگر فکر تحلیل کننده خود را با این زمان تطبیق نکند چه کند؟ در چنین موردی است که «برگسون» جز یک متشکله تجزیه نشدنی چیز دیگری نمیبیند. چشم او جز یک سلسله لحظات، چیز دیگری را نمیبیند… آنچه که نویسنده ما از همینگوی گرفته است همین بَردگی و دنبالهدار نبودن جملات بریدهبریده است که رویِ بُریدگی لحظات تکیه میکند. و اکنون بهتر میتوانیم بُرش داستان او را درک کنیم؛ هر جملهای یک لحظه است، یک زمان حال است. امّا نه لحظه مردّد و مشکوکی که اندکی به لحظه بعدی بچسبد و دنبال آن برود – جمله خالص و ناب است، بیدرز و بهروی خود بسته شده است. جملهای است که بهوسیله یک عدم از جمله بعدی بُریده و مُجزا شده. مثل لحظه «دکارت» که جدا از لحظهای است که بعد خواهد آمد. میان هر جمله و جمله بعدی دنیا نابود میشود و دوباره به وجود میآید، مخلوقی است از عدم به وجود آمده، یک جمله «بیگانه» یک جزیره است. و ما از جملهای به جمله دیگر، و از عدمی به عدم دیگر پرتاب میشویم.
در یک جا مینویسد «لحظهای بعد پرسید: آیا دوستش دارم؟ در جواب گفتم این حرف مفهومی ندارد، ولی خیال میکنم که نه، او قیافهِ غمگینی گرفت، امّا هنگامِ تهیهِ ناهار، و بیاینکه هیچ موضوعی در کار باشد باز خندید، بهقسمیکه او را بوسیدم. در این لحظه بود که سروصدایِ جنجال از اطاقِ “ریمون” برخاست.»
در این چند جمله “دومی و سومی” با یکدیگر ارتباط ظاهری دقیقی دارند. در این گونه موارد نیز وقتی میخواهد جملهای را با جمله قبلی وابسته کند بهوسیله حروف و روابطی مثل «و» «امّا» «ولی» «بعد» و «در این لحظه بود که» مقصود خود را آنجام میدهد.
با توجه بهاین نکات، اکنون میتوان به طور کلی درباره داستان آقای کامو صحبت کرد. تمام جملات این کتاب همارز هستند. همانطور که تجربههای انسانِ پوچ و بیهوده، همارز است. هر یک جمله بهخاطر خودش به جا مینشیند و دیگر جملات را به عدم میفرستد. ولی گاهگاه، آنجاها که نویسنده پشتِ پا به روشِ اصلی خود میزند و در جملات خود شعر میسُراید، هیچیک از جملات با دیگران بی ارتباط نیستند. حتی گفتگوها و مکالمات نیز در ضمن داستان گنجانیده شده است. مکالمات یک داستان در حقیقت لحظه توضیح و تفسیر آن است و اگر جای بهتر به آنها داده شود مشخص خواهد شد که معناهائی وجود دارد… آقای کامو این مکالمات را زنده میکند، خلاصه میکند و همه مشخصات برتری دهندهای را که در چاپ برای اینگونه جملات مکالمهای میتوان آورد کنار میگذارد. بهقسمیکه جملات اظهار شده مشابه با دیگر جملات نمود میکند و فقط یک لحظه میدرخشند و بعد ناپدید میشوند، همچون تابش شعاع و مثلِ یک آهنگ و مثل یک بو. همچنین وقتی انسان شروع به خواندن کتاب میکند، هیچ خیال نمیکند که دارد داستان میخواند. بلکه گمان میکند یک خطبه با طمطراق و یکنواخت را با صدای تو دماغی یک عرب دارد قرائت میکند. ولی داستان کمکم در زیر نظر خواننده به خود شکل میگیرد و ساختمان محکم و دقیقی را که داراست به رخ میکشد. حتی یکی از جزئیات داستان هم بیهوده ذکر نشده است، و حتی یکی از این جزئیات نیست کهدر داستان بیاستفاده مانده باشد و دنبالش گرفته نشده باشد. و وقتی انسان کتاب را میبندد درک میکند که بهجز این طریق، به طریق دیگری نمیشده است داستان را شروع کرد و نیز درک میکند که نمیتوانسته است پایانی غیر ازاینکه دارد داشته باشد. در این دنیائی که بهعنوان دنیای بیهودگی به ما عرضه شده است، اصل علیت به دقت مورد توجه قرار گرفته و کوچکترین حوادث، سنگینی خود را دارند. هیچ اتفاقی در داستان نمیشود یافت که قهرمان را، اول بهطرف جنایت و بعد هم بهطرف اعدام رهبری و راهنمائی نکند.
«بیگانه» یک اثر کلاسیک است. یک اثر منظم و آراسته است. اثری است کهدر موضوع بیهودگی و پوچی و نیز به ضد آن ساخته شده است. آیا همه آنچه را که نویسنده از ساختن چنین داستانی میخواسته همینها بوده است؟ من نمیدانم. ولیاین عقیده خوانندهای است مثل من که ابراز میدارم. امّا این اثر خُشک و خالص را که در زیر ظاهری درهم ریخته و نامنظم مخفی شده است، این اثری را که وقتی کلید فهمش را در دست داشته باشیم، اینقدر کم پوشیده میماند، این اثر را چطور باید طبقهبندی کرد؟ من نمیتوانم آنرا یک حکایت بدانم. چون حکایت در همان زمانی که نقل میشود و طبق آن، بهوجود میآید و نوشته میشود. و در آن اصل علیت جانشین جریان تاریخی قضایا میگردد. آقای کامو آن را «داستان» نامیده است. با این همه داستانی است که ظرف زمان مداومی اتفاق میافتد و وظیفهای دارد و حضور زمان در آن غیرقابل برگشت بودنِ زمان را نشان میدهد. خالی از شک و تردید نیست اگر من چنین نامیرا بهاین توالی لحظههای حاضر… میدهم، شاید هم این داستان همچون «صادق» و یا «کاندید» (آثار ولتر) قصههای اخلاقی کوتاهی است با کنایههائی انتقاد کننده و تو دار و با کوچک ابدالهائی مسخره (مثل نگهبان، قاضی، بازپرس دادستان و دیگران… ) و به این طریق با وجود سهم اگزیستانسیالیستهای آلمان و داستاننویسان امریکائی در آن، از لحاظ اساس کار این کتاب، داستانی شبیه به قصه «ولتر» باقی میماند.
فوریه 1943 – ژان پل سارتر
1
امروز، مادرم مُرد. شاید هم دیروز، نمیدانم. تلگرافی بهاین مضمون از نوانخانه دریافت داشتهام: «مادر، درگُذشت. تدفین فردا. تقدیم احترامات» از این تلگراف چیزی نفهمیدم شاید این واقعه دیروز اتفاق افتاده است.
نوانخانهِ پیران در «مارانگو»، هشتاد کیلومتری الجزیره است. سر ساعت دو اتوبوس خواهم گرفت و بعد از ظهر خواهم رسید. بدینترتیب، میتوانم شب را بیدار بمانم و فردا عصر مراجعت کنم. از رئیسم دو روز مرخصی تقاضا کردم که به علّت چنین پیشآمدی نتوانست آنرا رد کند. با وجود این خشنود نبود. حتّی بهاو گفتم: «این امر تقصیر من نیست.» جوابی نداد. آنگاه فکر کردم که نبایستی این جمله را گفته باشم. من نمیبایست معذرت میخواستم. وانگهی، وظیفهِ او بود که به من تسلیت بگوید. شایدهم اینکار را برای پسفردا گذاشته است که مرا با لباس عزا خواهد دید، چون اکنون مثل این است کههنوز مادرم نمُرده است. ولی بر عکس بعد از تدفین، این کاریست انجام یافته و مرتّب، که کاملاً جنبه رسمی به خود میگیرد.
سرِ ساعتِ دو اتوبوس گرفتم. هوا خیلی گرم بود. بنا به عادت، غذا را در مهمانخانه «سلست» خوردم. همهشان به حالم دل میسوزاندند و «سلست» بهمن گفت: «یک مادر که بیشتر نمیشود داشت.» هنگامیکه عزیمت کردم، همه تا دمِ در بدرقهام کردند. کمی گیج بودم. چون لازم بود به منزل «امانوئل» بروم و کراوات سیاه و بازوبندش را به عاریه بگیرم. او چند ماه پیش، عمویش مُرده بود.
برای اینکه اتوبوس را از دست ندهم، دویدم. حتماً به علت این شتاب و این دویدن و سر و صدای ماشین و بوی بنزین و نور خورشید، و انعکاسش روی خیابان بود که چُرتم گرفت، کمآبیش تمامِ طولِ راه را خوابیدم. هنگامیکه بیدار شدم، به یک مردِ نظامی چسبیده بودم. نظامی به من خندید و پرسید: آیا از راه دور میآیم؟ جواب دادم: «بله». برای اینکه چیز دیگری برای گفتن نداشتم.
نوانخانه در دو کیلومتری دهکده است. این راه را پیاده رفتم. خواستم فوراً مادرم را ببینم. امّا دربان گفت اول باید به مدیر رجوع کنم. چون مدیر مشغول کار بود، کمی صبر کردم. تمام این مدت دربان حرف زد و بالاخره مدیر را دیدم: و مرا در دفترش پذیرفت. پیرِ مرد ریزهای بود که نشان «لژیون دونور» به سینه داشت. با چشمان درخشان مرا نگاه کرد. بعد دستم را فشرد و مدّت زمانی آنرا نگاهداشت که نمیدانستم چگونه آنرا در بیاورم. به پرونده رجوع کرد و به من گفت: «مادام “مرسو” سه سال پیش بهاینجا وارد شد و شما تنها حامی او بودید.» گمان کردم مرا سرزنش میکند. از این جهت خواستم توضیحاتی بدهم. امّا کلامم را قطع کرد: «فرزند عزیزم لازم نیست خودتان را تبرئه کنید. من پرونده مادرتان را خواندم. شما نمیتوانستید احتیاجات او را برآورید. او پرستاری لازم داشت. درآمدِ شما کم بود. از همه اینها گذشته، او دراینجا خوشبختتر بود.» گفتم «بله، آقای مدیر» او افزود: «شما میدانید دراینجا او دوستانی بهسنوسال خود مییافت. و میتوانست لذایذِ زمانِ گذشته را با آنان در میان نهد. شما جوانید و زندگی با شما او را کسل میساخت.»
این مطلب راست بود، هنگامیکه مادرم خانه بود، تمام اوقات، ساکت با نگاه خود مرا دنبال میکرد. روزهای اول که به نوانخانه آمده بود اغلب گریه میکرد. و این بهعلّتِ تغییر عادت بود. پس از چند ماه اگر میخواستند او را از نوانخانه بیرون بیاورند، باز هم گریه میکرد. باز هم بهعلّتِ تغییرِ عادت بود. کمی هم بهاین جهت بود که در سال اخیر هیچ بهدیدن او نیامده بودم. و همچنین بهعلّتِاینکه یکشنبهام را میگرفت – صرفِنظر از زحمتی که برای رفتن با اتوبوس، گرفتن بلیط و دو ساعت در راه بودن میبایست میکشیدم.
مدیر بازهم با من حرف زد. ولی من دیگر به او گوش نمیدادم. بعد به من گفت: «گمان میکنم میخواهید مادرتان را ببینید.» من بیاینکه جوابی بگویم بلند شدم. و او بهطرف در، از من جلو افتاد. در پلکان، برایم گفت: «او را در اطاقِ کوچکِ مُردهها گذاشتهایم. برای اینکه دیگران متأثر نشوند. دراینجا هر وقت کسی میمیرد، بقیه تا دو سه روز عصبانیاند و این موضوع باعث زحمت میشود.»
از حیاطی عبور میکردیم که عدّه زیادی پیرِمرد، در آن، دستهدسته باهم ورّاجی میکردند. هنگامیکه ما عبور میکردیم آنها خاموش میشدند. و پشتِ سرِ ما باز گفتگو شروع میشد. گوئی که همهمهِ سنگین طوطیهاست. دَمِ یک ساختمانِ کوچک مدیر از من جدا شد: «آقای مورسو شما را تنها میگذارم در دفتر خود برای انجام هرگونه خدمتی حاضرم. بنا به قاعده ساعت ده صبح برای تدفین معین شده است. زیرا فکر کردیم بدینترتیب شما خواهید توانست در بالین آن مرحومه شبزندهداری کنید. یک کلمه دیگر: مادرتان اغلب به رفقایش اظهار میکرده است که میخواهد با تشریفات مذهبی به خاک سپرده شود. بر من واجب است که لوازم این امر را فراهم کنم، امّا خواستم ضمناً شما راهم مطلع گردانم.» از او تشکر کردم. مادرم، گرچه بیدین نبود، ولی هنگامِ زندگیش هرگز به دین نمیاندیشید.
داخل شدم. اطاقک بسیار روشنی بود، که با آب آهک سفید شده بود. و یک قاب شیشه طاق آن را پوشانده بود. اثاثیهاش صندلیها و سه پایههائی بهشکل ضربدر بود. روی دو تایِ آنها، در وسط، تابوتی با سرپوش مخصوصش قرار گرفته بود. میخهای براق تابوت را میشد دید کههنوز کوبیده نشده بودند و روی تختههای تابوت که با پوست گردو رنگشان کرده بودند مشخص به چشم میآمدند.
نزدیک تابوت، زن پرستار عربی بود که روپوش سفید بر تن داشت و لچکی بارنگی تند بهسر بسته بود. دراین هنگام دربان پشتِ سر من داخل شد. پیدا بود که دویده است. کمی لکنت داشت: «سرتابوت را بستهاند، ولی برای اینکه شما بتوانید جسد را ببنید باید میخها را بِکشم.» به تابوت، نزدیک شده بود، که نگهش داشتم. به من گفت «نمیخواهید؟» جواب دادم: «نه.» یکّه خورد و من ناراحت شدم. زیرا حس کردم که نبایستی همچو حرفی زده باشم. پس از لحظهای، به من نگاه کرد و بیهیچ سرزنشی، مثلِ اینکه خبر میخواهد بگیرد، پرسید: «برای چی؟» گفتم «نمیدانم.» آنگاه در حالیکه سبیل سفیدش را میتابید، بیاینکه بهمن نگاه کند گفت: «میفهمم.» چشمانی زیبا، به رنگ آبی روشن داشت و رنگ پوستش کمی قرمز بود. صندلی بهمن داد و خودش بهفاصله کمی پُشتِ سَرم نشست. زن پرستار بلند شد و به طرف در رفت در این لحظه دربان به من گفت. «این زن خوره دارد.» چون چیزی نفهمیدم، بهطرفِ پرستار متوجه شدم و دیدم که از زیر چشمهایش پارچهای گذرانیده و بهدور سرش پیچیده. در جای بلندی دماغش پارچه صاف بود. روی صورت او جز سفیدی پارچه چیزی دیده نمیشد.
وقتیکه او رفت، دربان گفت: «من الان شما را تنها میگذارم.» نمیدانم چه قیافهای بهخود گرفتم که منصرف شد و پشت سر من ایستاد. این وجودِ پُشتِ سَرم، عذابم میداد. تمام اتاق را نور زیبای بعد از ظهر فرا گرفته بود. وِزوِز دو زنبورِ طلائی پُشتِ شیشهها بهگوش میرسید. حس کردم که خوابم گرفته است. بیاینکه به طرف دربان برگردم، به او گفتم: «مدتی است که اینجا هستید؟» مثلِ اینکه مدتها منتظر چنین سئوالی بود، فوراً جواب داد: «پنچ سال.» دنبال آن، خیلی پُرگوئی کرد. اگر پیش از اینها به او گفته بودند که با شغلِ دربانی در «مارانگو» روزگار خود را به پایان خواهد رسانید، سخت تعجب میکرد. شصتوچهار سال داشت و اهل پاریس بود. در این موقع کلامش را قطع کردم: «آهاه، پس اهلِ اینجا نیستید؟» بعد یادم افتاد که قبل ازاینکه مرا بهاطاق مدیر راهنمائی کند، از مادرم با من حرف زده بود. گفته بود که باید خیلی زود خاکش کرد زیرا در صحرا، خصوصاً دراین ناحیه، هوا بسیار گرم است در آن هنگام برایم گفته بود در پاریس میزیسته است. در پاریس که خاطره آنرا هرگز فراموش نخواهد کرد. در پاریس میشود مُرده را تا سه روز و گاهی تا چهار روز نگاه داشت. ولی اینجا وقت این چیزها نیست. فکرش را هم نمیشود کرد کهدر اینجا میبایست دنبال نعشکش دوید. دراینموقع زنش بهاو گفته بود: «خفه شو، این چیزهائی نیست که بشود برای آقا گفت.» و پیرمرد قرمز شده بود و پوزش خواسته بود. من وسط کلامش دویده، گفته بودم: «چیزی نیست، چیزی نیست.» آنچه را که پیرمرد میکرد درست و جالب یافته بودم.
در اتاق کوچک مُردگان، برایم گفت که به عنوانِ آدمی مفلوک به آنجا آمده بوده و چون خود را هنوز کاری میدانسته، این شغل دربانی را قبول کرده است. به او یادآوری کردم کهدر عینِحال او هم جزء افراد این نوانخانه حساب میشود؛ و او گفت که نه. اوّل هم متعجب شده بودم که چرا در ضمن صحبت از افراد نوانخانه کلمه «آنها»، «دیگران» و خیلی بهندرت لغت «پیرها» را بکار میبرد. درصورتیکه اغلب زیاد هم با او اختلاف سن نداشتند. ولی طبیعی است که او با آنها یکی نبود. او سمتِ دربانی داشت؛ و، در بعضی موارد هم سرپرست آنها حساب میشد. دراین لحظه آن پرستار وارد شد. شب ناگهان فرا رسیده بود. بهزودی، شب برفراز شیشهها سنگین شد. دربان کلید چراغ را زد و من از زنندگی ناگهان نور خیره شدم. مرا برای صرف شام به سفرهخانه دعوت کرد ولی من گرسنه نبودم. اجازه خواست فنجانی شیرقهوه برایم بیاورد. چون آنرا بسیار دوست داشتم، قبول کردم و بعد از لحظهای با سینی مراجعت کرد. آشامیدم. آنوقت میل کردم سیگاری بکشم. امّا شک کردم. چون نمیدانستم که آیا میتوانم اینکار را جلویِ مادرم بکنم. فکر که کردم، اینکار هیچ اهمیتی نداشت. سیگاری به دربان تعارف کردم و باهم کشیدیم.
پس از لحظهای، بهمن گفت: «میدانید دوستان خانم مادرتان هم خواهند آمد که شب را دراینجا بهسر برند. این رسم اینجاست. من باید بروم و صندلی و قهوه سیاه تهیه کنم.» از او پرسیدم که آیا میشود یکی از چراغها را خاموش کرد؟ درخشش نور، روی دیوار سفید خستهام میکرد، به من گفت کهاینکار ممکن نیست. اینطور سیم کشی شده است، یا همه چراغها یا هیچکدام. دیگر من به او توجهی نداشتم. او خارج شد، و برگشت. صندلیها را جا داد. روی یکی از صندلیها، فنجانها را دور یک قهوه جوش گذاشت. بعد روبهروی من، طرف دیگر مادرم نشست.
آن پرستار همانطور ته اطاق، پشت بهما ایستاده بود. من نمیدیدم که چه میکرد. امّا از حرکات دستش، فهمیده میشد که چیزی میبافد. هوا ملایم بود، قهوه مرا گرم کرده بود. و از دری که باز بود بوئی از شب و گُلها میآمد. به گمانم که اندکی هم چُرت زدم. صدایِ خِشخِشی مرا بیدار کرد. به علتاینکه چشمهایم بسته بود، اطاق باز در نظرم از روشنائی، سخت زننده بود. جلوی من هم حتی یک سایهای یافت نمیشد. و هر چیز. هر زاویه، تمام خمیدگیها در مقابل چشمانم با بیحیائی زنندهای رسم میشد. در این لحظه بود که دوستان مادرم وارد شدند. رویهمرفته ده دوازده تائی بودند. و با سکوت وارد این روشنائی خیره کننده شدند. بیاینکه صدائی از صندلیها بلند شود روی آنها قرار گرفتند. آنها را چنان میدیدم که تا کنون هیچکس را ندیدهام. هیچکس از جزئیات صورتها و لباسهایشان از نظرم نمیگریخت. با وجود این صدائی از آنها نمیشنیدم و واقعیت آنها را به زحمت میتوانستم باور کنم. تقریباً همه زنها پیشبند بسته بودند. با بندی که تنگ، بدنشان را میفشرد و شکمِ پائینافتادهشان را بیشتر نمایان میساخت. تا آنوقت هرگز درک نکرده بودم که پیر زنان تا چه حد میتوانند شکم داشته باشند. مردها تقریباً همه بسیار لاغر بودند و عصا بهدست داشتند. چیزی کهدر قیافه آنها مرا بهخود جلب میکرد، این بود که چشمهایشان را نمیدیدم، فقط روشنائیِ ماتی بود که از وسط حفرهای از چروک بهنظر میرسید. هنگامیکه نشستند، اغلب مرا نگاه کردند و با زحمت سری تکان دادند و چون لباسهایشان در دهانهایِ بیدندانشان فرورفته بود، من نفهمیدم که آیا به من سلام میکنند یا فقط یک حرکت عصبی سرشان را تکان داده است. امّا گمان میکنم سلامم کردند. در این هنگام بود که متوجّه شدم همه در مقابل من، گِرداگِرد دربان نشستهاند. و سرِ خود را تکان میدهند. در یک آن، این فکر مسخره در من ایجاد شد که آمدهاند مرا محاکمه کنند.
اندکی بعد، یکی از زنان بهگریه افتاد. او در ردیف دوم، پشت سر یکی از همراهانش پنهان شده بود؛ من به زحمت میدیدمش. با سکسکههای کوتاه مرتباً گریه میکرد و بهنظرم آمد که هرگز بازنخواهد ایستاد. دیگران مثلاینکه گریه او را نمیشنوند. همه محزون و گرفته و ساکت بودند. به تابوت یا به عصاهای خود، یا بههر چیز دیگر، مینگریستند. امّا جز بههمان یکی به چیز دیگری نگاه نمیکردند. آن زن همانطور گریه میکرد، خیلی متحیّر بودم. زیرا که او را نمیشناختم. میخواستم دیگر صدایش را نشنوم. ولی جرأت این را نداشتم که به او اظهار کنم. دربان بهطرفِ او خم شد. حرفی زد ولی او سرش را خم کرد چیزی زمزمه کرد و بههمان نحو و ترتیب به گریه ادامه داد. بعد دربان به طرفِ من امد. نزدیک من نشست. پس از یک لحظه طولانی، بیاینکه به من نگاه کند برایم گفت: «این زن خیلی به خانم مادر شما نزدیک بود. میگوید این مُرده تنها دوست وی دراینجا بوده است و اکنون دیگر کسی را ندارد.»
مدت درازی بههمین ترتیب نشستیم. آهها و سکسکههای آن زن دیگر کمتر شده بود. مدتی دماغش را بالا کشید و بالاخره خاموش شد. من دیگر خوابم نمیآمد. امّا خسته بودم و نشیمنگاهم درد گرفته بود. اکنون سکوت همه این آدمها بود که برایم طاقت فرسا بود. گاهگاه فقط صدای مخصوصی که نمیتوانستم آن را تشخیص بدهم به گوشم میخورد. پس از مدتی، بالاخره ملتفت شدم که چند تای از پیرمردها تویِ لُپشان را میمکیدند و این مِلِچملچ عجیب را از خود در می آوردند، بهقدری در افکار خود مستغرق بودند که متوجه این کار نبودند و حتی این فکر به من دست داد کهاین مُردهای که میان آنان افتاده است، هیچ معنائی در نظر آنان ندارد. ولی اکنون درک میکنم کهاین فکر غلطی بوده.
ما همه قهوهای را که دربان درست کرده بود نوشیدیم، بعدش را دیگر نمیدانم. شب گذشته بود. فقط یادم هست که یکبار چشم گشودم دیدم که پیرمردها، بههم تکیه داده، خوابیدهاند. غیر از یکی که چانهاش را روی آن دستش که عصا را میفشرد قرار داده بود و مرا خیره نگاه میکرد. مثلاینکه مدتها جز بیدار شدن مرا انتظار نمیکشیده است. بعد دوباره خوابم برد. بهعلّتِ درد ِبیشازپیشِ نشیمنگاهم، از خواب پریدم. روز روی شیشهها میسُرید. اندکی بعد یکی از پیرمردها بیدار شد و خیلی سرفه کرد. توی دستمال بزرگ چهارخانهای تُف میکرد و هر یک از سرفههایش مثلِاین بود که از تهِ بدنش کَنده میشد. هم او دیگران را بیدار کرد و دربان به آنها گوشزد کرد که باید بروند. آنها بلند شدند. این شبزندهداری ناراحت، صورتهاشان را خاکستری کرده بود. وقتی بیرون میرفتند، با تعجب سختی که به من دست داده بود، همهشان دستم را فشردند، انگار این شب که ما در آن حتی یک کلمه هم ردّوبدل نکرده بودیم، صمیمیتِ ما را دو چندان کرده بود. من خسته بودم. دربان مرا به اطاق خود بُرد که توانستم در آنجا سروصورتم را مرتب کنم. بازهم شیرقهوهای نوشیدم که بسیار خوب بود. آسمان بر فراز تپههایی که «مارانگو» را از دریا جدا میکرد انباشته از سرخی بود. و نسیمیکه از بالای تپهها میگذشت بوی نمک با خود میآورد. روز بسیار زیبائی در پیش بود. من مدتها که به دِه نرفته بودم و فکر میکردم اگر مادرم در میان نبود چه لذتی از گردشِ امروز میتوانستم ببرم. در حیاط، زیر درختِ چناری، به انتظار ایستادم. بوی زمین نمناک را فرو میبردم و دیگر خوابم نمیآمد. به فکر همکاران اداریام افتادم؛ کهدراین ساعت همگی برای رفتن به سر کار بر میخواستند. برای من همیشه این لحظه، سختترین لحظات بود. بازهماندکی بهاین چیزها فکر کردم. امّا ناگهان صدای زنگی از داخل ساختمان رشته افکارم را گُسیخت. پشت پنجره حرکاتی دیده شد. سپس همه جا را آرامش فرا گرفت. آفتاب اندکی در آسمان بیشتر بالا آمده بود: پاهایم داشت داغ میشد. دربان از حیاط گذشت، به من گفت که مدیر مرا میخواهد. به دفترش رفتم.
مرا واداشت که چند ورقه را امضاء کنم. دیدم که سیاه پوشیده بود و شلوار راهراه به پا داشت تلفن را به دست گرفت و به من گفت: «مأمورین متوفیات یک لحظه پیش آمدهاند. من میروم که بگویم تابوت را بکوبند. میخواهید یکبار دیگرهم مادرتان را ببینید؟» گفتم نه. در حالیکه صدایش را آهسته میکرد بهوسیله تلفن دستور داد: «فیژاک، به مأمورین بگوئید که میتوانند شروع کنند.» بعد گفت که اوهم در مراسم تدفین شرکت خواهد کرد. و من از او تشکر کردم. پشت میزش نشست. پاهای کوچکش را روی هم انداخت و بهمن اطلاع داد که تنها من و او با پرستار قسمت در مراسم خواهیم بود. بنا به قاعده، نوانخانهایها نباید در مراسم تدفین شرکت کنند. آنها فقط اجازه دارند که شبزندهداری کنند. و خاطرنشان ساخت که: «این مسئلهایست مربوط به انسانیت». ولی استثنائاً به یکی از دوستان مادرم بنام «توماس پرز» اجازه شرکت دراین تشیع را داده بود. دراینجا، مدیر خندید و بهمن گفت: «البته درک میکنید، این یکی از احساسات دورانِ جوانی است. این پیر مرد و مادر شما یکدیگر را هیچوقت ترک نمیکردند. در نوانخانه، آنها را دست میانداختند و به «پرز» میگفتند، «این نامزد شماست.» و او میخندید. این مطلب برای آنها لذُتبخش بود. و حقیقت این است که مرگ مادام «مرسو» زیاد او را متأثر ساخته است. گمان میکنم که حق نداشتم به او اجازه ندهم. امّا به واسطه سفارش پزشک بازرس، او را از شبزندهداری معاف کردم.»
مدت درازی خاموش ماندیم. مدیر بلند شد و از پنجره دفتر خود نگاه کرد. و پس از لحظهای، گفت: «آهاه، این کشیش مارانگوست. زود آمده است.» و گفت که برای رفتن به کلیسا کهدر خود دهکده واقع است دست کم باید سه ربع ساعت پیاده روی کرد. پائین آمدیم. جلوی ساختمان کشیش و دو کودک مرثیهخوان ایستاده بودند. یکی ازاین دو بخورسوزی در دست داشت و کشیش برای میزان کردن بلندی زنجیر نقرهای آن بهطرف او خم شده بود. وقتی که ما فرارسیدیم، کشیش سر برداشت. مرا «فرزندم» نامید و چند کلمه دیگر هم گفت. بعد داخل شد، من هم وی را دنبال کردم.
به یک نظر دیدم که میخهایِ تابوت کوبیده شده است. و چهار مرد سیاه در اطاق ایستادهاند. در همین آن شنیدم که مدیر به من میگفت کالسکه کنار جاده حاضر است. و کشیش بهدعا خواندن مشغول شد. از این لحظه به بعد، کارها بهسرعت انجام یافت. مردها با طاقشالی بهطرف تابوت رفتند. کشیش و همراهانش و مدیر و من خارج شدیم. جلوی در، زنیایستاده بود که من نمیشناختمش. مدیر گفت: «آقای مرسو». اسم این زن را نشیده بودم و فقط دانستم که سرپرستار است. او بی هیچ لبخندی صورت استخوانی و دراز خود را خم کرد. بعد ما برای اینکه جنازه عبور کند صف کشیدیم. بعد به دنبال حمالها راه افتادیم و از نوانخانه بیرون رفتیم. جلو در، کالسکه ایستاده بود. سیاه، دراز و درخشنده بود و آدم را به یاد قلمدان میانداخت. پهلوی آن، ناظم تشریفات بود که مردی کوتاه قد بود و لباسی خنده آور داشت. با پیر مردی که حرکاتش ساختگی بود. دریافتم که او آقای «پرز» است.
کلاه فوتر نرمی با لبههای پهن و میانهِ گِرد بهسر داشت (کههنگام عبور جنازه آنرا از سر برداشت) با لباسی که شلوارش روی کفشهایش افتاده بود و گِره کوچک کراوات سیاهش که به یخه سفید پیراهن بزرگش خورده بود. لباسهایش در زیر دماغی که پر از لکههای سیاه بود میلرزید. موهایِ نرم سفید او پشت گوشهای عجیب بلبله و برگشتهاش ریخته بود و رنگ قرمز گوشها، رویاین صورت رنگ پریده جلب نظر مرا کرد. ناظم تشریفات جای هر کداممان را معین کرد. کشیش جلو میرفت پس از او کالسکه. اطراف کالسکه، آن چهار مرد. عقب آنها مدیر و من. سرپرستار و آقای «پرز» آخر صف بودند.
اکنون آسمان انباشته از آفتاب بود. آفتاب کمکم روی زمین سنگینی میکرد و حرارت بهسرعت بالا میرفت. نفهمیدم چرا اینقدر دیر حرکت کردیم. گرما را زیر لباسهایِ تیرهام حس میکردم. پیرمرد ریزه و کوتاه که کلاهش را به سر گذاشته بود آنرا از نو برداشت. هنگامیکه مدیر راجع به او با من حرف میزد، بهطرفش برگشته، نظری بهسویش انداختم، مدیر بهمن گفت که اغلب مادر من و موسیو پرز عصرها، بههمراهی یک پرستار، برای گردش به دهکده میرفتند بهجلگه اطراف خود نظری انداختم. از میان ردیف صنوبرها که به تپّهای سر بر آسمان کشیده منتهی میشدند و از میاناین خاک سبز و اُخرائی و این خانههای تکتک و مشخص حال مادر خود را در مییافتم. شب دراین سرزمین باید همچون وقفهای حُزنانگیز باشد. امّا امروز، آفتابِ طاقتفرسا، منظره را از دم نظر محو میساخت و آنرا بیروح و افسرده جلوهگر میساخت.
براه افتاده بودیم. دراین هنگام بود که درک کردم «پرز» کمی میلنگد، کالسکه، کمکم به سرعت خود میافزود و پیرمرد عقب میماند. یکی از مردانی که اطراف کالسکه حرکت میکردند نیز عقب ماند و اکنون پابهپای من راه میرفت. از سرعتی که خورشید در بالا آمدن از آسمان داشت در تعجب بودم. ناگهان متوجه شدم که جلگه مدتی است از سروصدایِ حشرات و زمزمهِ علفها پر شده است.
عرق بر گونههایم روان بود. چون کلاه نداشتم، با دستمال خود را باد میزدم. مأمور تدفین چیزهائی به من گفت که نشنیدم. در همین هنگام کلّه خود را با دستمالی که در دست چپ داشت از عرق پاک میکرد. با دستِ راست کاسکتِ خود را بلند کرده بود. به او گفتم: «چی؟» او در حالی که خورشید را نشان میداد تکرار کرد که: «عجب میزند!» گفتم: «آره.» «پیر بود؟» جواب دادم: «همچنین»، چون سنِّ او را دقیقاً نمیدانستم. پس از این، خاموش شد. به عقب برگشتم و پرز را که پشت سر به فاصله پنجاه متری میآمد، و همچنین به مدیر نظر انداختم. بدون کمترین حرکت بیموردی، با اِهنوتُلُپ راه میآمد. چند قطره عرق روی پیشانیش برق میزد. ولی او آنها را خشک نمیکرد. به نظرم میآمد که دسته تشییع اندکی تُند میرفت. اطراف من همچنان همان جلگه سوزان و انباشته از آفتاب بود. روشنائی آسمان قابل تحمل نبود. برای یک لحظه، از روی قسمتی از جاده که تازه تعمیرش کرده بودند گذشتیم. خورشید قیرِ جاده را نرم کرده بود. پاها در آن فرو میرفت و اندرون درخشانش را نمایان میساخت.
بالای کالسکه، کلاه راننده که از چرم درست شده بود به نظر میآمد که گویا به این لجن آغشته شده است. مناندکی میان آسمان آبی و سفید و همآهنگی این رنگها؛ سیاهیِ خیره کننده قبر نمایان شد، سیاهی تیره لباسها و سیاهی براق کالسکه، خود را گم کرده بودم. همه اینها، آفتاب، بوی چرم و بوی پهن کالسکه، بوی رنگ و کُندر، و خستگیِ یک شب بیخوابی، نگاه من و افکارم را پریشان ساخته بود. یک بار دیگر به عقب برگشتم؛ «پرز» به نظرم بسیار دور آمد. در میان مِهی از گرما ناپدید بود. بعد دیگر او را ندیدم. با نظر به جستوجویش پرداختم و دیدم که از وسط جلگه از راه میانبُر میآید. نیز دیدم که جاده جلوی روی من پیچ میخورد. فهمیدم «پرز» کهاین حوالی را میشناخته، راه را خیلی زودتر طی خواهد کرد و ما را خواهد گرفت. سر پیچ جاده به ما ملحق شد. بعد او را گُم کردیم. مجدداً از راه میانبُر میرفت و این عمل چند بار تکرار شد. من حس میکردم که خون روی شقیقههایم میکوبد.
تمام اینها بالاخره با چنان شتاب و تحقق، و وضعی عادی گذشت که بیش از این چیزی از آن به یاد ندارم. فقط یک چیز دیگر: موقع ورود به دهکده، سرپرستار با من حرف زد، صدایِ مخصوصی داشت که به صورتش نمیآمد. صدائی موسیقیدار و لرزان. به من گفت «اگر آدم آهسته برود، خطر آفتابزدگی تهدیدش میکند و اگر خیلی تند برود عرق خواهد کرد و در کلیسا سرما خواهد خورد.» او حق داشت. جز این چارهای نبود. باز چند خاطره دیگر از این روز در نظر دارم، مثلاً، قیافه «پرز»، وقتی برای آخرین بار نزدیک دهکده به ما رسید. قطرات درشتِ اشک، خستگی و رنج روی گونههایش نشسته بود که به علت چینهای صورتش، نمیتوانست جاری بشود، بلکه پخش میشد، دوباره جمع میشد و روی این صورت واریخته، پوششی از آب تشکیل میداد. نیز خاطره کلیسا و دهاتیها روی پیادهروها، گلهای شمعدانی قرمز رنگ، روی قبرهای گورستان؛ بیهوش شدن «پرز» ( که مثل آدمک مومی ازهم وارفته مینمود) خاکی که به رنگ خون بود و روی تابوت مادرم ریختند، ریشههای سفید درخت که با آن قاطی شده بود، باز جمعیت سروصدا، دهکده، انتظار جلوی یک قهوهخانه، صدای یکنواخت موتور، و خوشحالی من هنگام ورود اتوبوس به روشنائیهای الجزیره و فکر اینکه دوازده ساعت تمام خواهم خوابید.
2
هنگامیکه بیدار شدم، فهمیدم چرا رئیسم موقع تقاضای دو روز مرخصی ناراضی به نظر میرسید. زیرا امروز شنبه بود. دُرُستش را بخواهم بگویم، این را فراموش کرده بودم. ولی هنگام بیدار شدن، این مطلب به فکرم رسید. خیلی طبیعی بود که اربابم فکر کرده است من با روز یکشنبهام چهار روز تعطیل خواهم داشت. و این برای او نمیتوانست خوشآیند باشد. امّا از طرفی اگر آنها مادرم را بهجای امروز دیروز بهخاک سپردند، تقصیر از من نبود و از طرف دیگر بههر صورت من شنبه و یکشنبهام را زیاد در اختیار داشتم. مسلماً این مرا از آن بازنمیداشت کهدر هماندَم نارضایتیِ اربابم را درک کنم. به زحمت از بستر برخاستم. زیرا روز یکشنبه بسیار خسته شده بودم. وقتی که ریشم را میتراشیدم، از خود پرسیدم که چه میخواهم بکنم و تصمیم گرفتم به شنا بروم. برای رفتن به حمامهای بندر؛ تراموا گرفتم. آنجا، در حوضهای شنا آبتنی کردم، آدمهای جوان بسیار بودند. در آب «ماری کاردونا» دوست قدیم اداریام را کههمان وقتها خاطرخواهش بودم یافتم. گمان میکنم، او نیز همچنین بود. امّا او اندکی بعد رفته بود و ما فرصت نیافته بودیم. کُمکش کردم که رویِ کمربندِ لاستیکی بنشیند. و در این حرکت، پستانهایش را دست مالیدم. هنگامیکه او طاقباز روی کمربند دراز کشیده بود من هنوز در آب بودم. او بهطرف من برگشت. موهایش روی چشمش ریخته بود و میخندید. از کمربند بالا رفتم و کنارش خزیدم. هوای خوبی بود و، مثلاینکه شوخی میکردم، گذاشتم که سرم به عقب بیُفتد و آن وقت آنرا روی شکم او قرار دادم. او چیزی نگفت و من بههمین حال ماندم. همه آسمان را توی چشمهایم داشتم. و آسمان آبی بود و طلائی بود. زیر سَرم حِس میکردم که شکم «ماری» به آهستگی میزند. مدت زمانی، نیمه بیدار، روی لاستیک ماندیم. هنگامیکه آفتاب سخت زننده شد، او در آب پرید و من هم دنبالش کردم. او را گرفتم، دستم را دور اندامش حلقه کردم و باهم شنا کردیم. او همینطور میخندید: کنار استخر هنگامیکه خود را خشک کردیم، به من گفت: «من قهوهای تر از شما هستم.» از او خواهش کردم شب باهم به سینما برویم. او باز هم خندید و گفت خیلی دلش میخواهد فیلمی از «فرناندل» ببیند. وقتی لباسهامان را پوشیدیم، قیافه بسیار متعجبی به خود گرفت ازاینکه دید کراوات سیاه بستهام. و از من پرسید آیا عزادار هستم؟ به او گفتم که مادرم مُرده است. چون میخواست بداند کی؟ جواب دادم: «دیروز» او کمی یکّه خورد. ولی هیچ به روی خودش نیاورد. میخواستم به او بگویم کهاین تقصیر من نبوده است. امّا جلوی خودم را گرفتم. چون فکر کردم که همین مطلب را به رئیسم گفته بودم. این تذکر بیمعنی بود. هر چه باشد آدم همیشه کمی خطاکار است.
شب، ماری همه چیز را فراموش کرده بود. فیلم گاهگاه خندهدار میشد، امّا از این گذشته راستی احمقانه بود. پایش چسبیده به پای من بود. پستانهایش را نوازش میدادم. نزدیکِ آخر سئانس، او را بوسیدم. امّا بعد، هنگامیکه خارج شدیم، او به خانهام آمد. وقتی که بیدار شدم، ماری رفته بود. به من گفته بود که باید پیش عمّهاش برود. به خاطرم رسید که امروز یکشنبه است و این کِسلم کرد. یکشنبه را دوست ندارم. آنگاه، غلتی توی رختخوابم زدم. در بالش بوی نمکی را که زلفهای «ماری» باقی گذاشته بود، جستجو کردم و تا ساعت ده خوابیدم. بعد همانطور که دراز کشیده بودم، تا ظهر سیگار کشیدم. ناهار را نمیخواستم بنا به عادت پیش «سلست» بخورم زیرا محققاً سئوال پیچم میکردند و مناین را دوست نداشتم. چند تخممرغی پخته کردم و در همان ظرف بی نان خوردم، زیرا دیگر نان در خانه نداشتم و نمیخواستم برای خریدن آن پائین بروم.
پس از ناهار، کمی کِسِل شدم و در ساختمان به قدم زدن پرداختم. وقتی که مادرم اینجا بود خانه جمعوجور بود، امّا اکنون برایم بسیار بزرگ بود و بایستی میز اتاق ناهارخوری را به اتاق خودم منتقل کنم. من فقط در همین اتاق زندگی میکردم. بین صندلیهای حصیری گود شده و گنجهای که آینهاش زرد شده بود و میز آرایش و تختخواب مِسیام. مابقی بیکاره افتاده بود. اندکی بعد، برایاینکه کاری کرده باشم، روزنامه کهنهای بهدست آوردم و خواندم. اعلان نمک «کروشن» را از آن کندم و به دفترچهای که مطالب جالب روزنامه را در آن قرار میدادم، چسباندم. بالاخره دست و روی خود را شستم و دست آخر، توی مهتابی رفتم.
اتاق من رو به خیابان اصلی حومه باز میشود. بعد از ظهر خوبی بود. با وجود این فرش کف خیابان چرب بود و مردم تکتک ولی باز هم با عجله میگذشتند. اول خانوادههائی بودند که به گردش میرفتند. دو پسر بچه با لباس ملاحان، و شلوارهائی تا زیر زانو، کهدر لباسهای شقّورقّشان اندکی ناراحت بودند. و دختربچّهای با یک روبان گره خورده قرمز بزرگ و کفشهای سیاه برّاق دنبال آنها، مادری چاق بود، با پیراهن ابریشمی قهوای، و پدرشان که مرد ریزه بسیار لاغری بود و من او را دورادور میشناختم. کلاه حصیری به سرش بود. پاپیون زده بود و عصائی به دست داشت. وقتی که او را با زنش دیدم، فهمیدم که چرا در محلّه شایع شده که او سرشناس است. اندکی بعد جوانان حومه، با موهای روغن زده و کراوات قرمز، نیمتنه بسیار تک، با پوست گلدوزی شده و کفش نوک پهن، گذشتند. بهنظرم رسید که به سینمای مرکز شهر میروند. از این جهت بود که بهاین زودی حرکت کرده بودند و در حالی که بلند میخندیدند برای رسیدن به تراموا عجله میکردند. پس از آنان، خیابان کمکم خلوت شد دیگر گمان میکنم همهجا نمایش شروع شده بود. توی خیابان غیر از دکانداران و گربهها جنبندهای یافت نمیشد. بر فراز درختهائی که دو طرف خیابان بود، آسمان صاف بود، ولی درخشندگی نداشت. روی پیاده روی مقابل، تنباکو فروش صندلیاش را بیرون آورد. آنرا جلوی دکان گذاشت، و در حالیکه دو دست خود را روی پشتی صندلی قرا داد، وارونه روی آن نشست. ترامواها که تا چند دقیقه پیش مملو از جمعیت بود اکنون تقریباً خالی بهنظر میرسید. در قهوهخانهِ کوچک «پیرو» پهلویِ تنباکو فروش، گارسون از کفِ تالارِ خالیِ قهوهخانه خاکهارهها را میروفت. حقیقتاً یکشنبه بود.
من صندلی خود را برگرداندم و مثل تنباکو فروش روی آن نشستم. چون این طرز نشستن را راحتتر یافته بودم. دو تا سیگار کشیدم. برای برداشتن یک تکّه شکلات به داخل اتاق رفتم و دوباره برای خوردنِ آن به طرف پنجره برگشتم. اندکی بعد آسمان تیره شد و به دلم گذشت که اکنون یک رگبار تابستانی خواهد بارید. با وجود این ابرها کمکم پراکنده شدند. ولی عبور ابرها از روی خیابان، چیزی مثل وعده یک باران باقی گذاشت که آن را تیرهتر ساخت. مدت زمانی به آسمان نگاه کردم.
ساعت پنج، ترامواها با سروصدا رسیدند. از میدان ورزش حومه، دستههای تماشاچیان را، در حالیکه همچون خوشهها روی پلهها و کنارههای آنها آویزان شده بودند، برگردانیدند. ترامواهای بعدی ورزشکاران را مراجعت داد که من از چمدانهای کوچکِشان آنها را شناختم. آنها با تمام قوا آواز میخواندند و فریاد میکشیدند که کلوبهاشان برقرار بماند. عده زیادی برایم سرودست تکان دادند. حتی یکی بهطرف من فریاد کشید: «ازِشان برُدیم.» و من در جواب با تکان دادن سَر گفتم: «آره.» از این لحظه به بعد رفتوآمد اتوبوسها رو به افزونی گذاشت.
روز باز هم اندکی دگرگون شد. بالایِ بامها، آسمان قرمز رنگ شده بود و با غروب کهدر میرسید کوچهها پر سروصدا شده بود. گردشکنندگان کمکم برمیگشتند. آقای سرشناس را در میان دیگران دیدم. بچّهها گریه میکردند و خودشان را روی زمین میکشیدند، بهزودی سینماهای محل، موجی از تماشاچیان را توی خیابان خالی کردند. در میان آنان، جوانان ژستهائی مصممتر و جدیتر از وضع عادی داشتند و من گمان کردم که باید فیلم پرحادثهای را دیده باشند. آنها جدّیتر بهنظر میآمدند و هنوز میخندیدند. امّا گاهگاهی، خسته و اندیشناک مینمودند، همه اینها در کوچه ماندند، و روی پیاده روی روبهرو میآمدند و میرفتند، دخترهای جوان محله، با موهای باز، بازوی یکدیگر را گرفته بودند، پسرها ردیف شده بودند برای اینکه صف آنها را بشکنند، و به آنها متلک میگفتند و دخترها در حالیکه سرشان را بر میگردانیدند میخندیدند. بسیاری از بین آنها که من میشناختمشان برایم سرودست تکان دادند.
چراغهای خیابان ناگهان روشن شد و اولین ستارههائی را کهدر آسمان بالا میآمدند کدر ساخت. حس کردم چشمانم با این طرز نگاه کردن پیاده روهائی که از آدم و روشنائی بار شده بود خسته شده است. چراغها، کف خیابان را که چرب بود و ترامواها را، برق انداخته بودند، و به فاصلههای معین، اشعه خود را روی موهای براق، روی یک لبخند یا روی یک بازوبند نقرهای میافکندند. کمی بعد، با کم شدن ترامواها و سیاهی شب در بالای درختها و چراغ ها، محله آهستهآهسته خالی شد. به حدّی که اولین گربه به آهستگی از میان خیابانی که از نو خلوت شده بود گذشت. آنوقت فکر کردم که باید شام خورد. گردنم ازاینکه مدتی آنرا به لبه پشتی صندلی تکیه داده بودم کمی درد میکرد. پائین آمدم. نان و قاتُق خریدم. آشپزیم را خودم کردم و ایستاده شامم را خوردم. بازهم خواستم سیگاری کنار پنجره بکشم. امّا هوا خُنک شده بود و کمی سَردم شد. پنجره را بستم و چون برگشتم در آینه، آن گوشه میزم را که روی آن چراغ الکلی با تکّههای نان پهلوی هم گذاشته بود دیدم. فکر کردم که این یکشنبه هم مانند یکشنبههای دیگر گذشت و مادرم اکنون به خاک سپرده شده است و فردا دوباره به سر کار خواهم رفت و، از همه اینها گذشته، هیچ تغییری حاصل نشده است.
3
امروز در اداره خیلی کار کردم. رئیس مهربان شده بود. از من پرسید: آیا زیاد خسته نشدهام؟ و نیز میخواست سنِّ مادرم را بداند. برای اینکه اشتباهی نکرده باشم، گفتم: «شستسالی داشت» و نفهمیدم چرا حالتِ تسکین یافتهای به خود گرفت و این مطلب را کار تمام شدهای تلقی کرد.
یکدسته بارنامه روی میز انباشته بود که بایستی بههمه آنها رسیدگی کنم. پیش ازاینکه اداره را برای رفتن به ناهار ترک کنم، دستهایم را شستم. هنگام ظهر، این کار را بسیار دوست دارم. امّا غروب، کمتر، از آن لذّت میبرم، زیرا حولهای که باید به کار ببرم کاملاً مرطوبست؛ چون همه روز بهکار برده شده است. این مطلب را روزی به رئیس تذکر دادم، جوابم داد که این موضوع قابل تأسّف است، ولی در عینِحال مطلبِ بیاهمیتی است. کمی دیرتر از معمول، نیمِ بعد از ظهر، با «امانوئل» کهدر شعبه ارسال مراسلات کار میکند بیرون رفتیم، اداره رو به دریا باز میشود و ما لحظهای را به این گذراندیم که به کشتیهای باری در بندر سوزان از آفتاب، نگاه کنیم. در این لحظه، کامیونی در میان همهمهای از سروصدای موتور خود و زنجیرهایش رسید. «امانوئل» از من پرسید: «چطور است با آن برویم؟» و من شروع به دویدن کردم. کامیون از ما گذشت و ما به دنبالش دویدیم. من در صدا و گردوخاک ناپدید شده بودم. دیگر چیزی نمیدیدم و حس نمیکردم مگر جهش نامرتب دوی خودم را میان جرثقیلها و ماشینها، و دکلهائی که بالای افق میرقصیدند و بدنه کشتیهائی که از کنارشان میگذشتیم. ابتدا من به کامیون رسیدم و خود را به درون آن پرتاب کردم. سپس به «امانوئل» کمک کردم، او هم سوار شد. به نفسنفس افتاده بودیم. کامیون روی سنگهای پست و بلند بارانداز، از وسط گرد و خاک و آفتاب میگذشت. «امانوئل» از تهِدل میخندید.
عرقریزان به مهمان خانه «سلست» رسیدیم. او مثل همیشه، با شکم گنده، پیشبند بسته و با سبیل سفیدش حاضر بود. از من پرسید که «با همه اینها حالم خوبست؟» به او گفتم بله و گفتم که گرسنهام. غذا را تند خوردم و قهوهای آشامیدم. بعد به منزل برگشتم. چون شراب زیاد نوشیده بودم؛ کمی خوابیدم. وقتی که بیدار شدم دلم میخواست سیگار بکشم. دیر شده بود. برای اینکه به تراموا برسم دویدم. تمام بعد از ظهر را کار کردم. در اداره هوا بسیار گرم بود. و عصر، وقتی که خارج شدم، از اینکه با تفنّن، پیاده از کنار بارانداز مراجعت خواهم کرد خوشحال بودم. آسمان سبز رنگ بود. من راضی بودم. با این همه؛ یک راست به منزل برگشتم. چون میخواستم سیبزمینی بجوشانم.
وقتی که بالا میرفتم، در پلکان تاریک، به «سالامانو»ی پیر، همسایه دیواربهدیوار اتاقم برخوردم. با سگَش بود. هشت سال بود که این دو باهم دیده میشدند. این سگ یک مرض جِلدی داشت. گمان میکنم سرخی آورده بود. که تمام پشمهایش را ریخته بود و بدنش را از لکّههای قهوهای رنگ پوشانیده بود. «سالامانو»ی پیر، از بس به تنهائی با این سگ در یک اطاق کوچک زندگانی کرده بود، کمکم شبیه او شده بود. او هم لکّههای قرمز رنگی روی صورت داشت و موهایش زرد رنگ و تنک بود. سگ، قوز کرده راه رفتن را از اربابش یاد گرفته بود و گردنش کشیده. آن هر دو مثل این بودند که از یک نژادند، ولی ازهم متنفر بودند. دو دفعه در روز، ساعت یازده و ساعت شش، پیرمرد سگش را برای گردش به همراه میبرد. هشت سال بود که خط سیر گردش خود را تغییر نداده بودند. آنها همیشه در درازای خیابان لبون دیده میشدند، که سگ پیرمرد را آنقدر میکشید تا پای «سالامانو»ی پیر بپیچد. آن وقت سگش را میزند و دشنام میدهد. سگ از غضب به خود میپیچد و تسلیم میشود. از این لحظه به بعد پیرمرد باید او را بِکِشد. هنگامیکه سگ این حادثه را فراموش کرد، باز ارباب خود را میکِشد و دوباره کتک خورده، ناسزا میشنود. آن وقت، هر دو کنار پیاده رو میایستند و سگ با وحشت، و مرد با کینه، به یکدیگر نگاه میکنند. هر روز چنین است. وقتی که سگ میخواهد بشاشد، پیرمرد مهلتش نمیدهد و بازهم او را میکِشد. و سگ یک رشته قطرات چکیده بدنبال خود باقی میگذارد. اگر احیاناً در اتاق این کار را بکند باز کتک میخورد. هشت سال است که این کار ادامه دارد. «سلست» همیشه میگوید که: «بدبخت است». امّا باطن امر را هیچکس نمیتواند بفهمد. وقتیکه در پلکان به او رسیدم «سالامانو» داشت به سگش دشنام میداد. به او میگفت: «کثیف! متعفن!» و سگ ناله میکرد. به او گفتم: «شب بخیر». امّا پیرمرد همانطور فحش میداد. آن وقت از او پرسیدم مگر سگ چه خلافی مرتکب شده است، جوابی نداد. فقط میگفت «کثیف! متعفن!» حدس زدم که پیرمرد روی سگش خم شده و گردنبندش را مرتب میکند. من حرفم را بلندتر زدم. آنوقت بیآنکه برگردد، با خشمیکه فرو برده بود، به من جواب داد: همینطور هست.» بعد در حالیکه حیوان را به دنبال خود میکشید، و حیوان روی چهار تا پایش کشیده میشد و ناله میکرد، راه افتاد.
درست در همین لحظه، دوّمین همسایه دیواربهدیوار من داخل شد. در محله شایع است، که از راه زنها نان میخورد. اگر کسی احیاناً شغلش را بپرسد، اینطور میگوید انبار دارم. بهطور کلّی، هیچکس دوستش ندارد. اغلب با من درد دل میکند و گاهی برایاینکه به صحبتهایش گوش بدهم لحظهای به اتاقم میآید. من آنچه را که میگوید جالب مییابم. وانگهی، هیچ دلیلی نمیبینم که با او حرف نزنم. اسمش «ریمون سنتس» است. قدی کوتاه، شانهای پهن و دماغی پَخ مثل بوکسورها دارد. لباسش همیشه خیلی مرتب است. او هم در مورد «سالامانو» به من گفت: «این شخص بدبخت نیست؟» از من پرسید آیا از او متنفر نیستم و من جواب دادم که نه.
از پلکان بالا رفتیم و هنگامیکه خواستم از او جدا شوم به من گفت: «من در اتاقم قُرمه و شراب دارم. میل دارید یک لقمه باهم بخوریم؟…» فکر کردم قبول این دعوت مرا از غذا پختن بازخواهد داشت و قبول کردم. او هم جز یک اتاق، با آشپزخانهای بیپنجره، چیزی ندارد. بالای تختش، مجسمه فرشتهای از مَرمَر بَدلی به رنگ سفید و قرمز، چند عکس از قهرمانان ورزش و دو یا سه عکس از زنهای لخت را داشت. اتاق کثیف و تختخواب نامرتب بود. ابتدا چراغ نفتیاش را روشن کرد. بعد پارچه زخمبندی بسیار کثیفی را از جیب خود بیرون آورد و دست راست خود را با آن بست. از او پرسیدم چطور شده؟ گفت با مردی که پشتِسرش حرف میزده دعوا کرده است. به من گفت: «ملتفت هستید آقای مرسو، من شرور نیستم، ولی حسّاسم. یارو، به من گفت: «اگر مردی از تراموا پیاده شو.» به او گفتم: «برو؛ آرام باش.» بعد به من گفت مرد نیستم. آنوقت من پیاده شدم و به او گفتم «خفه شو. برایت بهتر است، والّا آدمت خواهم کرد.» جواب داد: «چطور؟» آن وقت یکی به او زدم، افتاد. رفتم دوباره بلندش کنم. امّا همانطور از زمین چند لگد بهمن زد. آنوقت من هم با زانویم او را کوبیدم و دو تا سِقُلمه به او زدم. صورتش خونآلود شد. از او پرسیدم آدم شُدی؟ گفت. «بله» – در تمام این مدت «سنتس» پانسمانش را مرتب میکرد. من روی تخت نشسته بودم. او به من گفت: «بدین ترتیب میبینید که من گناهی ندارم. تقصیر او بود.» این راست بود و من تصدیق کردم. آنگاه به من گفت که درست درباره این مطلب از من نظر میخواهد. از من که مردی هستم. آشنا به زندگیام، و میتوانم به او کمک کنم و اینکه بالاخره رفیق او هستم. من جوابی ندادمش و او باز سئوال کرد که آیا میخواهم رفیقش باشم؟ جواب دادم که فرقی نمیکند. آنگاه او قیافهای راضی بهخود گرفت. قورمه را بیرون آورد. آنرا روی بخاری گرم کرد. لیوانها و بشقابها را با دو شیشه شراب روی میز قرار داد. همه اینها در سکوت انجام گرفت. بعد نشستیم. در حین غذا خوردن، شروع کرد سرگذشت خود را برایم بگوید. ابتدا کمی مُردّد ماند: «من با زنی آشنا بودم… میشود گفت رفیقهام بود.» مردی که با او دعوا کرده بود برادر این زن بوده. به من گفت مخارج این زن را متحمل میشده. جوابی ندادم و با وجود این او سخن خود را دنبال کرد و گفت آنچه را مردم محله راجع به او میگویند میداند. امّا او برای خودش وجدانی دارد و بالاخره انباردار است.
به من گفت: «برای اینکه ماجرایم را بهتر درک کنی، این را باید بگویم که بالاخره فهمیدم در این میان فریب در کار است.» او مایحتاج زندگی این زن را تأمین میکرده. اجاره اطاقش را میداده و روزی بیست فرانک برای خوراک روزانهاش میپرداخته: «سیصد فرانک کرایه اتاق، ششصد فرانک خرج روزانه، گاهگاهی هم یک جفت جوراب، رویهم رفته میشود هزار فرانک. و خانم هیچ کار نمیکردند. امّا بهمن میگفت مسلّم است که با این مبلغ نمیتواند خودش را اداره کند. با وجود این، به او میگفتم: «برای چه نصف روز را کار نمیکنی؟ در این صورت مرا از شرِّ این خُردهخرجها خلاص خواهی کرد. در این ماه، برایت یک دست لباس خریدهام. روزی بیست فرانک به تو میدهم. کرایه اتاقت را میپردازم و تو، بعد از ظهر با رفقایت قهوه مینوشی. تو به آنها قهوه با قند میدهی و من، به تو پول میدهم. من با تو به نیکی رفتار کردهام و تو در عوض بدرفتاری میکنی.» امّا او کار نمیکرد. همیشه میگفت که این مبلغ مخارجش را کفایت نمیکند و از اینجا بود که فهمیدم فریبی در کار است.»
آن وقت برایم تعریف کرد که یک بلیط لاتاری در کیف رفیقهاش یافته بوده که او نتوانسته بوده است توضیح بدهد که چگونه آن را خریده. کمی بعد، در اتاق او یک قبض بانک رهنی یافته بوده است که نشان میداده است که او دو تا دستبند به گرو گذاشته بوده. و او تا آن موقع، از وجود این دستبندها بیخبر بوده است. «کاملاً یقین کردم که فریب در کار است. آن وقت، او را ترک کردم. امّا اوّل، زَدَمش. و بعد حقایق را برایش شرح دادم. به او گفتم آنچه را که میخواستهای این بوده است که خودت را با فلانت سرگرم کنی. همانطور که به او گفتم، ملتفتید، آقای مرسو، گفتم: «تو نمیبینی که مردم حسرت خوشبختی و سعادتی را میخورند که من به تو میدهم. تو بعدها قدروقیمت این سعادتی را که داشتهای خواهی فهمید.» بعد به قصد کُشت او را زده بوده. سابقاً او را نمیزده «من او را میزدم؛ امّا اگر بشود گفت با مهربانی. او کمی داد میزد. و من پنجرهها را میبستم. و همیشه بههمین جا ختم میشد. ولی اکنون، قضیه جدّی است. و به نظرم هنوز او را کاملاً تنبیه نکردهام.»
آن وقت توضیح داد که در همین واقعه است که محتاج به راهنمائی است. برای اینکه فتیله چراغ را درست کند که دود میزد سخن خود را قطع کرد. من در تمام مدت به او گوش میدادم. تقریباً یک لیتر شراب نوشیده بودم و گرمای زیادی در شقیقههایم حس میکردم. چون سیگار نداشتم، از سیگارهای «ریمون» میکشیدم. آخرین ترامواها میگذشتند و با خود سروصدای حومه را که اکنون فرو نشسته بود میبردند. «ریمون» ادامه داد. آنچه که او را آزار میدهد، «این است که او بازهم رفیقهاش را دوست میدارد.» با وجود این میخواست او را تنبیه کند. اول فکر کرده بود که او را به مهمانخانهای ببرد و پاسبانها را صدا بزند. برای اینکه جنجالی راه بیاندازد و او را فاحشه رسمی اعلام کنند. بعد پیش دوستانی که در این حرفه داشت رفته بود. آنها چیزی به عقلشان نرسیده بود. بههمین علت «ریمون» برایم گفت، تازه اهل بخیه هم که باشی،این درد سرهاهست. همین مطلب را به رفقایش گفته بود و آن وقت آنان پیشنهاد کرده بودند که او را «نشان دار» کند. امّا این آن چیزی نبود که او میخواست. و حالا میخواست که فکری بکند. امّا ابتدا نظر مرا دراین مورد میخواست. وانگهی، قبل از اظهار نظرم، میخواست بداند که عقیدهام راجع بهاین حادثه چیست. به او گفتم عقیدهای ندارم و مطلب جالبی است. سئوال کرد: آیا فریبی دراین واقعه نمییابم؟ و من، بهنظرم میآمد که فریبی در کار است. امّا هرگز نمیشد فهمید که من بتوانم درک کنم که آن زن مستحق تنبیه هست یا نه؟ یا این که اگر من بهجای او بودم چه میکردم. امّا فهمیدم که او مایل است رفیقه خود را تنبیه کند. باز کمی شراب نوشیدم. او سیگاری آتش زد و نقشه اصلی خود را بیان کرد. میخواست کاغذی به آن زن بنویسد «با توپ و تشر در عینحال با چیزهائیکه او را پشیمان کند.» بعد وقتیکه نزدش برگشت، با او خواهد خوابید و «درست هنگام ختم عمل» تُفی به صورتش خواهد انداخت و از در بیرونش خواهد کرد. فکر کردم که رفیقهاش واقعاً، با این روش تنبیه خواهد شد. امّا «ریمون» اظهار کرد که خودش قادر نیست نامهای را که شایسته است به رفیقهاش بنویسد و به این نتیجه رسیده است که برای نوشتن کاغذ به من رجوع کند. چون چیزی نمیگفتم، از من پرسید: آیا برای من زحمتی خواهد داشت که هم اکنون آن را بنویسم و من جواب دادم که نه. آنگاه پس از آشامیدن یک گیلاس شراب بلند شد. بشقابها و کمی قورمه سرد شده را که زیاد مانده بود به کناری زد. با دقت روپوش رنگ شده میز را پاک کرد. از قفسه پهلوی تختخوابش، یک برگ کاغذ شطرنجی، یک پاکت زرد، یک قلم چوبی قرمز رنگ و یک دوات مکعب شکل با جوهر بنفش، بیرون آورد. وقتی که اسم آن زن را به من گفت فهمیدم که از اهالی بومی الجزیره است. کاغذ را نوشتم. کمی سرسری نوشتم ولی خود را موظف دیدم که «ریمون» را راضی کنم. زیرا علتی موجود نبود که او را ناراضی کنم. بعد کاغذ را با صدای بلند خواندم. او در حالیکه سیگار میکشید و سرش را تکان میداد گوش میکرد. بعد از من خواست که آنرا دوباره بخوانم. کاملاً راضی بود. بهمن گفت: «خوب میدانستم که تو به زندگیاشنائی.» ابتدا ملتفت نبودم که به من تو خطاب میکند. این را هنگامی فهمیدم که گفت: «اکنون، تو رفیق حقیقی منی.» و این مطلب باعث تعجب من شد. او جملهاش را تکرار کرد و من گفتم: «خوب». برای من فرقی نمیکرد که رفیقش باشم یا نه. ولی او واقعاً پیدا بود که دلش هوای این مطلب را دارد. سر پاکت را چسبانید و شرابمان را تمام کردیم. بعد یک لحظه در حال سیگار کشیدن ساکت ماندیم. در بیرون، همه چیز آرام بود و حرکت اتومبیلی را که میگذشت شنیدیم. گفتم: «دیر شده است.» «ریمون» هم اینطور فکر میکرد. یادآوری کرد که چه زود وقت گذشت. از یک جهت، صحیح میگفت. من خوابم میآمد، امّا زورم میآمد بلند شوم. لابد سر و وضع خیلی خستهای داشتم. چونکه ریمون گفت نباید جلوی خودم را ول کنم. اول، نفهمیدم. و او توضیح داد که مرگِ مادرِ مرا فهمیده است. ولی این واقعه امروز یا فردا بالاخره باید میرسید. نظر من هم همین بود.
بلند شدم. «ریمون» دستم را محکم فشار داد و گفت که میان مردها همیشه حُسن تفاهم برقرار است. از اتاقش که بیرون آمدم، در را بستم و یک لحظه در تاریکی راهرو ایستادم. خانه آرام بود و از اعماق دخمه پلکان نسیم تاریک و مرطوبی میوزید. من جز ضربان خونم را که در گوشم زمزمه میکرد، نمیشنیدم و بیحرکت مانده بودم. بعد در اطاق «سالامانو»ی پیر، سگ با سنگینی زوزه کشید.
4
تمام هفته را حسابی کار کردم. “ریمون” پیشم آمد و گفت نامه را فرستاده است. دو دفعه با «امانوئل» به سینما رفتم و او آنچه را که از روی پرده میگذشت نمیفهمید. آنوقت میبایست برایش توضیح بدهم. دیروز، شنبه بود، همانطور که قرار گذاشته بودیم، «ماری» آمد. خیلی دلم برایش رفت. زیرا پیراهن قشنگ راهراه قرمز و سفیدی پوشیده بود و صندلهای چرمی به پا داشت. از زیر لباس پستانهای سفتش خودنمائی میکرد، و سوختگی آفتاب، به او صورتی شبیه به گل داده بود. اتوبوسی گرفتیم و به چند کیلومتری الجزیره، به کناره دنجی رفتیم که در میان تخته سنگهای دریائی فشرده شده بود و از طرفی خشکی به نیهای ساحلی ختم میشد. آفتاب ساعت چهار زیاد گرم نبود. امّا آب با امواج ریز و کشیده و تنبلش ولرم بود. «ماری» یک بازی به من یاد داد. در حال شنا کفها را روی امواج در دهان خود جمع میکرد و فوراً تاقباز میشد و کفها را به طرف آسمان میپاشید. اینکار سبب میشد که توری ولرم بهصورت من میریخت. امّا مدتی نگذشت، که دهانم از شوری و تلخی نمک سوخت. آنگاه ماری خودش را به من رساند و در آب به گردنم آویخت دهانش را بهدهان من چسبانید. زبانش لبهای سوزان مرا تازه کرد و لحظهای بههمین طرز در آب غلطیدم.
وقتی کهدر کناره لباس پوشیدم، «ماری» با چشمانی درخشنده مرا نگاه میکرد. او را در آغوش گرفتم. از این لحظه به بعد دیگر حرفی نزدیم. من او را به سینهام چسبانیده بودم و عجله داشتیم که زودتر اتوبوسی بگیریم، و برگردیم، و به خانهام برویم و خود را روی تختم بیاندازیم. پنجرهام را باز گذاشتم. و احساس گذر شب تابستان بر روی بدنهای سوخته مان لذتی داشت.
امروز صبح، «ماری» ماند. و به او گفتم که ناهار را باهم خواهیم خورد. برای خریدن گوشت پائین رفتم. موقع برگشتن صدای زنی از اتاق «ریمون» به گوشم رسید. کمی بعد، «سالامانو»ی پیر به سگش قرولند کرد. ما صدای کفش او و چنگال حیوان را روی پلّههای چوبی پلکان شنیدیم و بعد: «کثیف و متعفن!» آنها رفتند بیرون توی کوچه. سرگُذشت پیرمرد را برای ماری نقل کردم و او خندید. یکی از پیژاماهای مرا که آستینهایش را بالا زده بود پوشید. هنگامیکه خندید، دوباره دلم هوایش را کرد. لحظهای بعد پرسید: آیا دوستش دارم؟ در جواب گفتم این حرف مفهومی ندارد، ولی خیال میکنم نه. او قیافه غمگینی گرفت، امّا هنگام تهیّه ناهار، و بیاینکه هیچ موضوعی در کار باشد باز خندید. به قسمیکه او را بوسیدم. در این لحظه بود که سروصدای جنجالی از اتاق «ریمون» برخاست.
ابتدا صدای زیر زنی بود و بعد صدای «ریمون» شنیده شد که میگفت «تو مرا گول زدی، مرا فریب دادی. میخواهم به تو بفهمانم که مرا گول زدی.» چند صدای سنگین شنیده شد و زن جیغ کشید. با چنان فریاد وحشتناکی که ناگهان راهرو از مردم پرشد. «ماری» و من نیز خارج شدیم. زن دائماً فریاد میکشید و ریمون دائماً میزد. «ماری» به من گفت که این عمل خیلی وحشیانه است و من جوابی ندادم. از من خواهش کرد بروم پاسبان صدا کنم. ولی به او گفتم که پاسبانها را دوست نمیدارم. بهعلاوه، پاسبانی، با مستأجر طبقه دوم که لولهکش بود آمد. پاسبان در را کوبید که دگر صدائی شنیده نشد. محکمتر به در زد و پس از لحظهای، صدای گریه زن بلند شد و «ریمون» در را باز کرد. سیگاری به لب داشت و قیافه حقبهجانبی بهخود گرفته بود. زن بهطرف در دوید به پاسبان گفت که «ریمون» او را زده است. پاسبان گفت «اسمت؟» – ریمون جواب داد. پاسبان گفت. «وقتی با من حرفی میزنی سیگارت را از دهانت بردار.» ریمون مردّد ماند. نگاهی به من کرد و سیگارش را در دست نگه داشت. در این لحظه، پاسبان با تمام کف دستش سیلی سنگین و محکمی روی گونه او زد. سیگار چند متر دور تر پرتاب شد. ریمون قیافهاش تغییر کرد. امّا در آن لحظه چیزی نگفت. و بعد با لحنی از سر فروتنی پرسید: آیا میتواند ته سیگارش را بردارد؟ پاسبان گفت که میتواند. و افزود: «امّا دفعه دیگر، فهمیدهای که پاسبان یک پهلوان کچل نیست.» در تمام این مدت دختر گریه میکرد و پشت سرهم میگفت: «او مرا زده است. او جاکش است.» آنگاه ریمون گفت «آقای پاسبان کجای قانون نوشته شده است که به یک مرد بگویند جاکش؟» ولی پاسبان دستور داد که «خفه بشود.» آنگاه ریمون به طرف دختر برگشت و به او گفت: «دختر جان، صبر کن، باز هم یکدیگر را خواهیم دید.» پاسبان به او گفت که خفه بشود. و گفت که دختر راه بیفتد و او در اطاقش بماند و منتظر باشد تا از کلانتری احضارش کنند و افزود که ریمون باید خجالت بکشد از آنکه آنقدر مست است کهاین جور میلرزد. در این هنگام، ریمون جواب داد: «من مست نیستم، آقای پاسبان. فقط اگر مقابل شما میلرزم دست خودم نیست.» ریمون در اطاقش را بست و همه رفتند. «ماری» و من دوباره مشغول تهیه ناهار شدیم. امّا او گرسنه نبود. تقریباً همه را من خوردم. او ساعت یک رفت و من کمی خوابیدم.
نزدیک ساعت سه، در اتاق را کوبیدند و ریمون داخل شد. من همانطور دراز کشیده بودم. او کنار تختخوابم نشست. مدتی ساکت ماند و من پرسیدم قضیه از چه قرار گذشته است. برایم شرح داد که او آنچه را میخواسته است کرده. امّا آن زن یک سیلی به او زده بوده و آن وقت او کُتکش زده بوده است. بقیه را هم خودم دیده بودم. به او گفتم بهنظر میآمد که اکنون آن زن کاملاً به سزای خود رسیده است و او باید راضی باشد. نظر خودش هم همین بود. و گفت که پاسبان عمل بیهودهای انجام داده. و عمل او در کتکهائی که آن زن خورده تأثیری نداشته است و افزود که پاسبانها را بهخوبی میشناسد و میداند که چگونه باید با آنها کنار آمد. آنگاه از من پرسید: آیا هیچ منتظر بودم او به سیلی پاسبان جوابی بدهد؟ جواب دادم که من به کلّی هیچ انتظاری نداشتم. و گفتم علاوه بر این پاسبانها را دوست ندارم. ریمون قیافهای خیلی راضی داشت. از من سئوال کرد: آیا مایلم با او بیرون بروم؟ من بلند شدم و به شانه زدن موهایم پرداختم. آنگاه به من گفت که باید شاهد او باشم. برای من فرقی نداشت. امّا نمیدانستم چه باید بگویم. بهعقیده ریمون، کافی بود شهادت بدهم کهاین دختر او را فریب داده است. من قبول کردم که شاهد او باشم. خارج شدیم و ریمون به من یک عرق عالی داد. بعد خواست یک دست بیلیارد بازی کند و من خوب بازی نکردم. بلافاصله میخواست به جندهخانه برود. امّا من گفتم نه. چون آنجا را دوست نداشتم. آنگاه آهستهآهسته مراجعت کردیم و او به من میگفت ازاینکه موفق شده است رفیقه خود را تنبیه کند چقدر خوشحال است. من او را خیلی مهربان و مؤدب یافتم و فکر کردم چه خوش گذشت.
از دور، در آستانه در «سالامانو»ی پیر را دیدم که حالت مضطربی داشت. وقتی نزدیک شدم، دیدم سگش همراهش نیست تمام گوشه را نگاه میکرد. روی پاشنه پای خود به هر طرف میچرخید. سعی میکرد در تاریکی دالان نفوذ کند. زیر لب و پشت سرهم کلمات بُریدهبریدهای میگفت و دوباره با چشمهای ریز و قرمزش کوچه را ورنداز میکرد. وقتی ریمون ازش سئوال کرد چهاش هست، فوراً جواب نداد. خیلی مبهم شنیدم کهاینطور زمزمه میکرد: «کثیف، متعفن.» و همینطور تکان میخورد.
از او پرسیدم سگش کجاست. خیلی خشک جواب داد که رفته است. بعد ناگهان به تندی شروع به صحبت کرد: «بنا به عادت او را به میدان عشق بردم. جمعیت زیادی دور دکّه غربتیها بود. ایستادم که نمایش «شاه فراری» را ببینم. و وقتی خواستم برگردم، او دیگر نبود. درست است که مدتی بود در نظر داشتم گردنبند تنگتری برایش بخرم. ولی هیچوقت باور نمیکردم کهاین متعفن اینطور از چنگم در برود.»
ریمون گفت که سگها ممکن است گم بشوند. ولی برخواهندگشت و برای اثبات ادعایش از سگهائی که دهها کیلومتر راه پیمودهاند تا صاحبشان را بیابند مثال آورد. با وجود این، پیر مرد بسیار مضطرب بود «او را از من خواهند گرفت. میفهمید تازه کاش کسی نگاهش بدارد. امّا این امر غیرممکن است و همه مردم از لکّههای بدنش مشمئز خواهند شد. پاسبانها او را خواهند کشت، حتماً اینطور است.» به او گفتم به اسطبل نگهداری حیوانات گمشده مراجعه کند و سگش را در مقابل مزدی که میپردازد برگرداند. از من پرسید: آیا مزد اینکار خیلی گران است؟ من نمیدانستم. آنوقت، او خشمناک شد: «پول برای این موجود متعفن خرج کنم؟ آه! کاش سَقَط شود! و بنا کرد به حیوان فحش دادن. ریمون خندید و داخل منزل شد. من دنبال او تو رفتم و در راهرو ازهم جدا شدیم. یک لحظه بعد، صدای پیر مرد را شنیدم کهدر را کوبید. وقتی در را باز کردم، لحظهای در آستانه آن ایستاد و به من گفت: «معذرت میخواهم، معذرت میخواهم.» او را به داخل خواندم ولی او نخواست. چشمانش را به نوک کفشش دوخته بود و دستهای لکّهدارش میلرزید. بیآنکه به صورتم نگاه کند، از من پرسید: «آیا کسی سگ را برایم نمیگیرد؟ بگوئید، آقای مرسو. آیا میآیند او را به من برگردانند؟ وگرنه چه بهسر من خواهدآمد؟» به او گفتم کهدر آن اسطبل سه روز سگها را به خرج صاحبشان نگاه خواهندداشت و بعد هرجور که دلِشان بخواهد با آنها رفتار خواهند کرد. با سکوت مرا نگاه کرد. بعد به من گفت: «شب بخیر». درِ اتاقش را بَست و من رفتوآمدش را میشنیدم. تختش صدا کرد. و از صدای عجیب و کوتاهی که از تیغه میان دو اتاق میگذشت، فهمیدم که گریه میکند. نفهمیدم چرا به فکر مادرم افتادم. لازم بود فردا زود بلند شوم. گرسنه نبودم و بی شام خوابیدم.
5
ریمون در اداره به من تلفن کرد. گفت که یکی از رفقایش (راجع به من با او صحبت کرده بود) روز یکشنبه مرا به کلبه ییلاقی خود، نزدیک الجزیره دعوت میکند. جواب دادم با کمال میل حاضرم، ولی آن روز را به خانمی وعده دادهام. ریمون فوراً جواب داد که او را نیز دعوت میکند. زن دوستش از این کهدر میان یک دسته مرد تنها نخواهد بود خوشحال شد.
خواستم فوراً گوشی را بگذارم. چون میدانستم رئیس از این که از شهر به ما تلفن بکنند خوشش نمیآید. امّا ریمون خواهش کرد که کمی صبر کنم. و گفت میتوانسته است این دعوت را غروب به اطلاع من برساند. ولی میخواسته مرا از چیز دیگری هم مطلع بسازد و آن اینکه یک دسته عرب در تمام روز او را تعقیب کرده بودند که در میان آنها برادر رفیقه سابقش دیده میشده «اگرامشب هنگام مراجعت او را نزدیک منزل دیدی، به من خبر بده.» جواب دادم: بسیار خوب. اندکی بعد، رئیس مرا خواست و من در همان لحظه کِسل شدم. زیرا فکر کردم الان خواهد گفت کمتر تلفن کنم و بهتر کار کنم. امّا او ابداً راجع بهاین مطلب صحبتی نکرد. گفت درباره طرحی که هنوز قطعیت نیافته میخواهد با من حرف بزند. فقط نظر مرا درباره این مطلب میخواست. گفت خیال دارد شعبهای در پاریس باز کند که کارهایش را در همان محل، و مستقیماً، با کمپانیهای بزرگ رسیدگی کند و میخواست بداند که آیا من حاضرم به آنجا بروم؟ این کار به من اجازه میداد که در پاریس زندگی کنم. و همچنین قسمتی از سال را به سفر بگذرانم. «شما جوان هستید، و بهنظر میرسد که این زندگی باید برای شما خوشآیند باشد.» جواب دادم بله، امّا حقیقتاً برایم فرقی نمیکند. از من پرسید: آیا برایم اهمیت ندارد که تغییری در زندگیام پیدا نمیشود، و بههر صورت زندگی هر کس با دیگری یکسان است. و اصلاً زندگی من دراینجا بهطور کلّی ناخوشآیند نیست. او ناراضی مینمود. به من گفت که همیشه سربالا جواب میدهم و جاهطلبی ندارم و در امور تجارتی این امر باعث شکست است. آنوقت برگشتم تا کارم را بکنم. بهتر بود که او را ناراضی نکنم. امّا دلیلی هم برای تغییردادن زندگیم نمییافتم وقتی که خوب به وضع خود دقیق میشدم، میدیدم که بد بخت نیستم. هنگامیکه دانشجو بودم از این نوع جاهطلبیها در من زیاد بود. امّا وقتی که زندگی تحصیلی را رها ساختم به زودی فهمیدم که این مطالب اهمیتی حقیقی ندارند.
شب «ماری» به سُراغم آمد و از من پرسید: آیا حاضرم با او ازدواج کنم! جواب دادم برایم فرقی نمیکند و اگر او میخواهد ما میتوانیم این کار را بکنیم. آن وقت خواست بداند که آیا دوستش دارم! همانطور که یک بار دیگر به او جواب داده بودم، جوابش دادم که این حرف هیچ معنائی ندارد ولی بیشک دوستش ندارم. گفت: پس دراین صورت چرا با من ازدواج میکنی؟» برایش توضیح دادم که اینامر هیچ اهمیتی ندارد و اگر او مایل باشد ما میتوانیم ازدواج کنیم. وانگهی، اوست کهاین تقاضا را دارد و من فقط خوشحالم که میتوانم بگویم بله، آنگاه او خاطر نشان ساخت که ازدواج امر مهمیاست. جواب دادم: «نه». لحظهای خاموش ماند و ساکت مرا نگاه کرد. بعد حرف زد. فقط میخواست بداند که آیا همین پیشنهاد را از طرف زن دیگری، که به همین طرز به او دلبسته بودم، میپذیرفتم؟ گفتم: «طبیعی است». آنگاه پرسید و اگر آن زن مرا دوست میداشت؟ و من نمیتوانستم چیزی بدانم، بعد از یک لحظه سکوت دیگر، زیر لب زمزمه میکرد که من عجیب هستم. و بیشک بههمین علت است که مرا دوست دارد. ولی شاید بههمین دلیل روزی از من متنفر بشود، چون خاموش مانده بودم، و چیزی نداشتم که بیافزایم، لبخند زنان، بازویم را گرفت و اظهار کرد که میخواهد با من ازدواج کند. جواب دادم: هر وقت که مایل باشد این کار را خواهیم کرد. آنگاه راجع به پیشنهاد رئیسم با او صحبت کردم و «ماری» به من گفت خیلی مایل است پاریس را ببیند. به او گفتم زمانی در پاریس زندگی کردهام و او از من چگونگی آنجا را خواست. به او گفتم، «جای کثیفی است. کفتر زیاد دارد و حیاطهای تنگ و تاریک. مردم پوستشان سفید است.»
بعد به راه افتادیم و از خیابانهای بزرگ شهر عبور کردیم. زنها همه خوشگل بودند. از «ماری» پرسیدم این نکته را درک میکند؟ جواب داد بله و گفت که حرف مرا میفهمد. یک لحظه هیچ حرف نزدیم. با وجود این میخواستم با من باشد و به او گفتم: میتوانیم باهم در مهمانخانه «سلست» شام بخوریم. او خیلی مایل بود. امّا کار داشت. نزدیک منزلمان با او خداحافظی کردم. او به من خیره شد. «آیا نمیخواهی بدانی که چه کاری دارم؟» مسلّم بود که میخواستم بدانم. ولی بدان نیاندیشیده بودم و از این جهت بود که قیافه سرزنش کنندهای بهخود گرفت. آن وقت در مقابل قیافه خونسرد من، بازهم خندید و برای اینکه دهانش را به طرف من بیاورد با تمام بدنش به جانب من حرکتی کرد.
در مهمانخانه «سلست» شام خوردم. مدتی بود شروع به خوردن کرده بودم که زن کوچک عجیبی وارد شد. از من پرسید که میتواند سر میز من بنشیند. طبیعی بود که میتوانست. حرکات تندی داشت. با چشمانی درخشان که در صورت کوچکی به شکل سیب قرار داشتند. ژاکت خود را کند. نشست و با حرارت به مطالعه صورت غذا پرداخت. «سلست» را خواست و فوراً با صدائی که مشخص و در عینحال تند و جویده بود دستور همه خوراکهای خود را داد. هنگامیکه منتظر پیشغذا بود، درِ کیفش را باز کرد. کاغذ چهارگوشی با یک مداد از آن بیرون کشید. و از پیش حساب غذا را کرد. بعد از جیب کوچک خودش قیمت دقیق آنرا به اضافه انعام بیرون آورد و جلو خود گذاشت. دراین موقع پیش غذا را آوردند و او با عجله بلعید. هنگامیکه منتظر غذای بعد بود، باز از کیف خود مدادی آبی با مجلهای که برنامههای هفتگی رادیو را میداد در آورد. با دقت زیاد، تقریباً یکیک برنامهها را رسیدگی کرد، چون مجله ده دوازده صفحهای نداشت، این کار را به دقت زیاد در تمام مدت غذا ادامه داد. من غذایم را تمام کرده بودم ولی او هنوز با همان علاقه نخستین به مطالعه مجله مشغول بود. بعد بلند شد. ژاکت خود را با همان حرکت ماشینی پوشید و رفت. چون کاری نداشتم، من هم خارج شدم و لحظهای دنبالش افتادم. روی لبه پیاده رو، بیاینکه منحرف بشود و یا برگردد، با سرعت و اطمینان غیرقابلتصوری راه خود را ادامه میداد. عاقبت از نظرم نا پدید شد و به راه طبیعی خودم برگشتم. فکر کردم زن عجیبی بود. ولی خیلی زود فراموشش کردم.
در آستانه در اتاقم، «سالامانو»ی پیر را دیدم. به داخل اتاق بُردمش و او اظهار کرد که سگش حتماً گم شده است. چون در اسطبل نگهبان حیوانات هم نبوده است. کارکنان آنجا به او گفته بودند شاید زیر ماشین سقط شده است. پرسیده بود: آیا این مطلب را میتواند بهوسیلهای از کلانتریها بپرسد؟ به او جواب داده بودند که کلانتریها دنبالاین کارها نمیگردند. چون هر روز زیاد از این اتفاقات میافتد. به «سالامانو»ی پیر گفتم میتواند سگ دیگری داشته باشد. ولی او حق داشت به من خاطر نشان سازد که به آن سگ خو گرفته بوده است.
من روی تختم چمباتمه نشسته بودم و «سالامانو» جلوی میز روی صندلی قرار گرفته بود. درست روبهروی من بود و دستهایش روی زانوهایش بود. همانطور کلاه فوتر قدیمیاش را بر سر داشت. آخر جملاتش را زیر سیبیلهایِ زردرنگش میجوید. کمی مزاحم بود. ولی کاری نمیتوانستم بکنم و خوابم هم نمیآمد. برای این که حرفی زده باشم، از سگش سئوالاتی کردم. به من گفت این سگ را از مرگ زنش تا به حال داشته است. خیلی دیر متأهل شده بوده است. در جوانی، هوس هنرپیشهگی درسر داشته است: در هَنگ، در نمایشهای خندهدار نظامی بازی میکرده است. امّا بالاخره، به راهآهن داخل میشود. که از آن پشیمان هم نیست. زیرا اکنون حق بازنشستگی مختصری به او میدهند. با زنش خوشبخت نبوده، امّا رویهمرفته اُنسی به او داشته است. وقتی که زنش مرده بود، خود را خیلی تنها حس کرده بوده است، آن وقت، از یکی از رفقای همکارش سگی میخواهد و این سگ را که در آن هنگام خیلی بچّه بوده است دارا میشود. بایستی با پستانک به او غذا میداده. امّا چون یک سگ عُمرش از انسان کمتر است، با هم پیر شده بودهاند. سالامانو به من گفت «اخلاق بدی داشت. گاهگاه کلاهمان توی هم میرفت ولی در عینحال سگ خوبی بود.» من گفتم: از نژاد اصلی بود؟ و سالامانو قیافه رضایتمندی به خود گرفت. و افزود: «شما قبل از بیماریش او را ندیده بودید، عجب پشمهای قشنگی داشت.» از وقتیکه سگاین مرض جلدی را گرفته بوده هر شب و هر صبح او را روغن مالی میکرده. ولی به عقیده او، مرض حقیقیاش، پیری بوده؛ و پیری هم علاج ناپذیر است.
دراین لحظه خمیازهای کشیدم و پیرمرد گفت دیگر باید برود. به او گفتم میتواند بازهم بماند. و گفتم از این سانحهای که به سرِ سگش آمده است متأثّرم. از من تشکر کرد. به من گفت که مادرم زیاد سگش را دوست میداشت. وقتی که از او حرف میزند، او را «مادر بیچارهتان» مینامید. خیال میکرد که از وقتی مادرم مُرده است من باید خیلی بدبخت شده باشم. و من هیچ جواب ندادم. آنگاه به عجله و با لحنی خجلتزده گفت میداند که در محله ازاین که من مادرم را به «نوانخانه» سپرده بودهام، پشت سرم حرفها زدهاند. امّا او مرا میشناسد و میداند که به مادرم علاقه داشتهام. گرچه هنوز نمیداند چرا، امّا جواب دادم که تاکنون نمیدانستهام که مردم برای این مطلب پشت سرم بدگوئی میکنند. در صورتی که به نظر من مسئله نوانخانه کاری طبیعی بود. زیرا من پول به اندازه کافی برای نگهداری مادرم نداشتم. افزودم که «وانگهی، مدتها بود که او چیزی نداشت به من بگوید و از تنهائی کِسل میشد.» به من گفت «بله، دستِ کم، در نوانخانه رفقائی مییافت.» بعد معذرت خواست، میخواست بخوابد. اکنون زندگیش تغییر یافته بود و او حالا نمیدانست چه میخواهد برود بکند. برای اولین بار در مدتی که او را میشناختم با حرکتی خجلت زده دستش را بهطرف من دراز کرد. و من چروکهای پوست دستش را حس کردم. کمی خندید و پیش از عزیمت، به من گفت: «امیدوارم امشب سگها صدا نکنند. همیشه گمان میکنم که صدای سگ من است.»