ده داستان کوتاه از فرانتس کافکا
ده داستان کوتاه از فرانتس کافکا
دربارهِ تمثیل
On Parables
بسیاری شکایت میکنند که سخنِ حکیمان همیشه تمثیل است و بس، و هیچ کاربردی در زندگیِ روزمره ندارد؛ که یگانه زندگیای است که داریم. هنگامی که حکیم میگوید: “برو آنجا”؛ مُرادش این نیست که از این بَر بُگذریم و به جائی واقعی برسیم ـ کاری که واقعاً میتوانیم بکنیم اگر به زحمتش بیارزد؛ مُرادِ او گونهای “آنجا”یِ افسانهای است، چیزی که برایِمان ناشناخته است، همچنین چیزی که نمیتواند دقیقتر مشخصاش کند، و لذا نمیتواند بههیچرو اینجا یاریِمان دهد.
همهِ این تمثیلها بهراستی برآناند که صرفاً بگویند امرِ نافهمیدنی، نافهمیدنی است، و ما آن را از هماکنون میدانیم. ولی دَغدَغههایِ خاطری که باید هر روز با آنها تلاش کنیم، امرِ دیگری است.
در این باب کسی زمانی گفت: سببِ این اِکراه چیست؟ اگر از تمثیلها پیروی کنید خودتان تمثیل میشوید و سپس از شرِّ همهِ دغدغههایِ روزانه خلاصی مییابید.
دیگری گفت: شرط میبندم که آن نیز تمثیل است.
اوّلی گفت: تو بُردی.
دوّمی گفت: ولی بدبختانه فقط در تمثیل.
اوّلی گفت: نه در واقعیت: در تمثیل باختی.
***
پنجرهِ رو به خیابان
The Street Window
هرکسی در انزوا زندگی میکند و با این همه، گاهگاه میخواهد خودش را به کسی بچسباند، هر کسی بر حسبِ دگرگونیهایِ روز، آبوهوا، کاروبارش، و جُز آن، ناگهان دلش میخواهد بازوئی ببیند تا به آن بیاویزد، او نمیتواند بدونِ پنجرهای رو به خیابان دیری بپاید. و اگر در حالی نیست که چیزی را آرزو کند و فقط خسته و مانده، دمِ پنجرهاش میرود، با چشمانی که از مردم به آسمان و از آسمان به مردم میچرخد، بیآنکه بخواهد بیرون را بنگرد و سرش کمی بالا گرفته، حتّی در آن گاه اسبهایِ پائین او را به درونِ قطارِ گاریها و هیاهویِشان، و از این قرار سرانجام به درونِ هماهنگیِ انسانی پائین میکِشند.
***
درختها
The Trees
ما بهراستی به تنههایِ درخت در برف میمانیم. آنها به ظاهر تخت دراز کشیدهاند و کمی فشار کافی است تا بغلتاندشان.
نه، نمیشود، چون آنها سفت به زمین چسبیدهاند. امّا ببینید، حتّی آن نیز جُز ظاهر نیست.
***
خاموشی سیرنها
The Silence of the Sirens
توضیحِ سیرنها: در اساطیرِ یونانی، سیرنها سه پریِ دریائیاند که معمولاً با سرِ “زن” و بدنِ “پرنده” مُجسّم میشوند. در جزیرهای که صخرههایِ خطرناک آن را احاطه کرده بود میزیستند، و با آوازِ دلفریبِ خود کشتیبانان را به جانبِ جزیره میکشیدند، و در آنجا کشتیهایِشان میشکست. اودوسئوس یا [اولیس] برایِ اینکه به دامِ آنها گرفتار نشود، خود را به دَکلِ کشتی بَست، و گوشهایِ همراهانِ خود را فروبَست، و بدینگونه بهسلامت از آنها رَست.(دایرةالمعارف مصاحب)
اینک دلیلِ آنکه اقداماتِ ناکافی، حتّی کودکانه، ممکن است به کارِ رهاندنِ آدم از خطر بیآید:
“اولیس” برایِ پائیدنِ خودش از سیرنها در گوشهایش موم فرو برد و واداشت تا او را به دَکلِ کشتیاَش ببندند. طبعاً همهِ مسافرانِ پیشِ او میتوانستهاند همان کار را بکنند، بهجز آنهائی که سیرنها از راهِ خیلی دور اِغوایِشان میکردند؛ ولی همهِ عالم میدانستند که همچو چیزها هیچ سودی نداشتند. آوازِ سیرنها میتوانست همه چیز را بشکافد و بگذرد، و اشتیاقِ کسانی که اِغوایِشان میکردند بندهائی بس استوارتر از زنجیرها و دَکلها را میگُسست. ولی اولیس به آن نیاندیشید، هر چند احتمالاً در بارهاَش شنیده بود. او سراسر به یک مُشت موم و یک بغل زنجیرش توکّل کرد، و در شادمانیِ معصومانهاش از شیوهگریِ مختصرش رهسپارِ برخورد با سیرنها شد.
ولی سیرنها سلاحی مرگبارتر از آوازشان دارند که همان خاموشیِشان است. و هر چند بهراستی همچو چیزی هرگز رُخ نداده است، همچُنان تصوّر پذیر است که امکان داشته کسی از آوازخواندنِشان گُریخته باشد؛ اما از خاموشیِشان مُسلّماً هرگز. در برابرِ احساسِ پیروزی بر آنها به نیرویِ خود، و وجدی که از آن پدید میآید، هیچ نیرویِ زمینی را یارایِ مقاومت نیست.
و هنگامی که اولیس نزدیکِشان آمد، آواز خوانانِ نیرومند آواز نخواندند، خواه ازآنرو که اندیشیدند این دشمن را به خاموشیِشان میتوانند مَقهور کرد و بس، یا به سببِ آنکه نگاهِ سعادت بر چهرهِ اولیس، که جز به موم و زنجیرش به چیزی نمیاندیشید، آوازخواندن را از یادِشان برد.
ولی اولیس، تو گوئی، خاموشیِشان را نشنید؛ اندیشید که آنها آواز میخوانند و تنها او صدایِشان را نمیشنود. برایِ یک دَمِ گذرا، گلوهایِشان را دید که برمیخیزد و فرو میآید، پستانهایِشان بالا میرود، چشمهایِشان از اشک پُر شده، لبهایِشان نیمهباز است، امّا اندیشید که اینها همه ملازمِ نغمههائی است که ناشنیده پیرامونش فرومیمُرد. باری، چیزی نگذشت که همهِ اینها همچنان که او به دوردست خیره مینگریست، از نگاهش محو شد. سیرنها حقیقتاً در برابرِ عزمش ناپدید شدند، و همان دَم که بسیار نزدیکش بودند، دیگر خبری ازشان نداشت.
امّا آنان، دلرُباتر از همیشه، گردنهایِشان را میکشیدند و میچرخیدند، گیسویِ کفآلودِشان را افشان به باد میسپُردند و آزادانه چنگهایِشان را بر صخرهها میکشیدند. دیگر نمیخواستند اِغوا کنند؛ خواستِشان تنها آن بود تا هنگامیکه میتوانند، پرتوئی را که از چشمهایِ دُرُشتِ اولیس میتابید نگه دارند.
اگر سیرنها آگاه میبودند، همان دم نابود میشدند. امّا به حالِ خود ماندند؛ تنها چیزی که رُخ داد آن بود که اولیس از دستِشان گریخته بود.
به داستانِ بالا ضمیمهای نیز شده است. آوردهاند که اولیس، چندان شیوهگر، چندان روباهصفت بود که ایزد بانویِ سرنوشت هم نمیتوانست زِرهاَش را بشکافد. شاید بهواقع دریافته بود، هر چند اینجا فهمِ آدمی یارایِ دریافتش را ندارد، که سیرنها خاموش بودند، و وانمودِ پیشگفته را در نزدِ آنان و ایزدان، صرفاً گونهای سپر شمرد.
***
دوستی
Fellowship
ما پنج دوستیم. روزی یکی پس از دیگری از خانهای بیرون آمدیم. اوّلی آمد و کنارِ دَر قرار گرفت، بعد دوّمی آمد، یا بهتر بگویم: مانندِ گلولهِ کوچکی جیوه از میانِ دَر سُرید، و کنارِ اوّلی قرار گرفت. بعد سوّمی آمد، بعد چهارمی، بعد پنجمی. سرانجام هر پنجتائیِمان در یک ردیف ایستادیم. رهگُذران متوجّهِمان میشدند، به انگشت نشانِمان میدادند و میگفتند: “آن پنج تا همین الآن از خانه بیرون آمدند.” از آن بهبعد، ما با هم زندگی کردهایم؛ زندگیِ آرامی میبود اگر ششمی یکریز نمیکوشید خودش را قاطی کند. هیچ آزاری بهمان نمیرساند، اما از دستش لجِمان میگیرد. و همین، بهقدرِ کافی آزارانده است؛ چرا ناخواسته مزاحم میشود؟ نمیشناسیمَش و نمیخواهیم به ما بپیوندد. البته زمانی بود که ما پنجتا نیز یکدیگر را نمیشناختیم؛ و میشود گفت که هنوز یکدیگر را نمیشناسیم، ولی چیزی که ممکن است و چیزی که میانِ پنجتائیِمان تابَش میآوریم، با بودنِ این ششمی ناممکن و تابنیاوردنی است. باری، ما پنجتائی نمیخواهیم ششتا باشیم. و اصلاً چه معنائی دارد که همواره با هم باشیم؟ برایِ ما پنجتا نیز بیمعنا است، ولی دیگر اینجائیم و با هم خواهیم ماند؛ ولیکن، آمیزگاری نو را هرگز نمیخواهیم، دُرُست به سببِ تجربهِ زندگیِ مشترکِمان. ولی چگونه میشود این را حالیِ ششُمی کرد؟
توضیحاتِ طولانی تقریباً در حکمِ آن است که او را در جمعِمان راه بدهیم، پس ترجیح میدهیم توضیح ندهیم و راهش ندهیم. هرچه میخواهد لب ورچیند، با آرنج پَسَش میزنیم. امّا هر چقدر پَسَش میزنیم، باز برمیگردد.
***
جلوی قانون
Before the Law
جلویِ قانون پاسبانی دمِ در قَدبرافراشته بود. یک مردِ دهاتی آمد و خواست که واردِ قانون شود. ولی پاسبان گفت: اجالتاً نمیتواند بگذارد داخل شود. آن مرد به فکر فرو رفت و پرسید: آیا ممکن است که بَعد داخل شود؟ پاسبان گفت: ممکن است، امّا نه حالا.
پاسبان از جلوی در که همیشه چهارتاق باز بود رد شد، و آن مرد خم شد تا درونِ آنجا را ببیند. پاسبان مُلتفت شد، خندید و گفت: اگر با وجودِ دفاعِ من اینجا آنقدر تو را جلب کرده، سعی کُن که بگذری. امّا بهخاطر داشتهباش که من توانا هستم؛ و من آخرین پاسبان نیستم. جلویِ هر اتاقی پاسبانی تواناتر از من وجود دارد، حتّی من میتوانم طاقتِ دیدار پاسبان سوّم بعد از خود را بیاورم.
مردِ دهاتی منتظر چنین اشکالاتی نبود؛ آیا قانون نباید برای همه و بهطور همیشه در دسترس باشد. امّا حالا که از نزدیک نگاه کرد و پاسبان را در لبّادهِ پشمی با دماغ نُکتیز و ریشِ تاتاریِ دراز و لاغر و سیاه دید، ترجیح داد که انتظار بکشد تا به او اجازهِ دخول بدهند. پاسبان به او یک عسلی داد و او را کمی دورتر از در نشانید. آن مرد آنجا روزها و سالها نشست. اقدامات زیادی برای اینکه او را داخل بپذیرند نمود و پاسبان را با التماس و درخواستهایش خسته کرد. گاهی پاسبان از آن مرد پرسشهای مختصری مینمود. راجع به مرز و بوم او و بسیاری از مطالب دیگر از او سؤالاتی کرد. ولی این سؤالات از روی بیاعتنایی و به طرز پرسشهای اعیانِ درجهِ اوّل از زیردستانِ خودشان بود و بالاخره تکرار میکرد که هنوز نمیتواند بگذارد که او رد بشود. آن مرد که به تمام لوازم مسافرت آراسته بود به همهٔ وسایل به هر قیمتی که بود متشبث شد برای آنکه پاسبان را از راه به در ببرد. درست است که همه را قبول کرد، ولی میافزود: من فقط میپذیرم برای اینکه مطمئن باشی چیزی را فراموش نکردهای.
سالهای متوالی آن مرد به پاسبان نگاه میکرد. پاسبانهای دیگر را فراموش کرد. پاسبان اوّلی در نظر او یگانه مانع میآمد. سالهای اوّل به صدایِ بلند و بیپروا به طالعِ شومِ خود نفرین فرستاد. بعد که پیرتر شد، اکتفا کرد که زیرِ دندانهایش غرولند کند. بالاخره در حالت بچّهگی افتاد و چون سالها بود که پاسبان را مطالعه میکرد تا کَکهای لباسِ پشمی او را هم میشناخت. از ککها تقاضا میکرد که کُمکش کنند و کَجخُلقیِ پاسبان را تغییر دهند، بالاخره چشمش ضعیف شد، بهطوریکه در حقیقت نمیدانست که اطرافِ او تاریک شده است و یا چشمهایش او را فریب میدهند. ولی حالا در تاریکی، شعلهِ باشکوهی را تشخیص میداد که همیشه از درِ قانون زبانه میکشید. اکنون از عُمر او چیزی باقی نمانده بود. قبل از مرگ تمام آزمایشهای این همه سالها که در سرش جمع شده بود، به یک پرسش منتهی میشد که تاکنون از پاسبان نکرده بود. به او اشاره کرد، زیرا با تَنِ خُشکیدهاش دیگر نمیتوانست از جا بلند شود. پاسبانِ درِ قانون ناگزیر خیلی خم شد، چون اختلافِ قد کاملاً به زیانِ مردِ دهاتی تغییر یافته بود. و او از پاسبان پرسید: اگر هر کسی خواهان قانون است، چطور در طی این همه سالها کسِ دیگری به جز من تقاضای ورود نکرده است؟
پاسبانِ در که حس کرد این مرد در شُرفِ مرگ است، برای اینکه پردهِ صماخِ بیحسِ او را بهتر متأثر کند، در گوش او نعره کشید: از اینجا هیچکس به جز تو نمیتوانست داخل شود، چون این درِ ورود را برای تو درست کرده بودند. حالا من میروم و در را میبندم.
***
قصّهِ کوچک
A Little Fable
موش گفت: افسوس! دنیا روزبهروز تنگتر میشود. سابق، جهان چنان دنگال {وسیع ، جادار} بود که ترسم گرفت. دویدم و دویدم تا دستِ آخر هنگامی که دیدم از هر نقطهِ افق دیوارهایی سر به آسمان میکشد، آسوده خاطر شدم. اما این دیوارهایِ بلند با چنان سرعتی به هم نزدیک میشود که من از هم اکنون خودم را در آخرِ خط میبینم، و تلهای که باید در آن اُفتم پیشِ چشمم است.
– “چارهات در این است که جهتت را عوض کنی.” گربه در حالی که او را میدرید، چنین گفت.
***
ناخدا
The Helmsman
فریاد زدم: بالاخره من ناخدا هستم یا نه؟
مردِ نکرهِ عبوس در جواب من گفت: تو؟ … و با این حرف دستی به چشمهایش کشید، انگار با این حرکت میخواست رویایی را از خود براند.
در ظلماتِ شب، کَشتی را زیرِ نورِ ضعیفِ فانوسی که بالایِ سرم بود هدایت کرده بودم. آن وقت این مرد که میخواست مرا کنار بزند، پیدایش شده بود. چون مقاومت کردم، پایش را به سینهِ من گذاشت و با اندک فشاری به زمینم انداخت. من همانطور به پرههای سُکان چسبیده بودم و با سقوطِ خود باعث شدم یک دورِ کامل بچرخد. مرد همچنان که مرا به عقب میراند، سُکان را به جایِ خود بگرداند.
هوش و حواسم را جمع کردم. به طرفِ بلندگویِ فرماندهیِ اتاق جاشوها دویدم و فریاد زدم: زود! دوستان، جاشوها، زود بیایید! ناشناسی سُکان را از چنگ من درآورده است!
آنها به کاهِلی از نردبانِ زیرِ عرشه بالا آمدند. هیکلهای پُرقدرتی که از خستهگی تلوتلو میخوردند.
فریاد زدم: بالاخره من ناخدا هستم یا نه؟
آنها سَرشان را تکان دادند؛ اما چشمهاشان فقط به بیگانه که دایرهوار گِردش حلقه زده بودند، دوخته بود و هنگامی که با خشونت به آنها توپید که: مزاحم نشوید! … صفِشان را به هم زدند. با سر به من اشارهای کردند و از پلّهکان پایین رفتند.
اینها چه مردمی هستند؟ تعقُّلی هم در کارشان هست یا همینطور از سَرِ بیشعوری دنبالِ هر که شد راه میافتند؟
***
لاشخور
The Vulture
میان پاهایم لاشخوری {کَرکَس) بود که به سختی نوکم میزد. هنوز هیچچی نشده، کفش و جورابم را تکّهتکّه کرده بود و حالا داشت تو گوشت و عضلاتم کندوکاو میکرد. پس از هر چند ضربهای که با منقارش میکوبید، به دلواپسی دورم چرخی میزد و از نو دست به کار میشد.
آقایی که داشت رد میشد ایستاد، لحظهای نگاهم کرد، بعد با تعجب پرسید: چهطور میتوانم این حیوان را تحمّل کنم.
بهش گفتم: من بیدفاعم. آمده نشسته بنا کرده به من نوک زدن. البته سعی کردم برانمش حتّی خواستم خفهاش کنم، منتها مشکل میشود از پسِ یکچنین جانوری برآمد. خودتان که میبینید چه هیولایی است. اوّل میخواست بپَرَد به صورتم که گفتم حالا چارهای نیست، دستِ کم بهتر است پاهایم را قربانی کنم. که ملاحظه میکنید دیگر پاک زخموزیل و ریشریش شده.
آن آقا گفت: چرا میگذارید این جور عذابِتان بدهد؟ یک گلوله حرامش کنید، قالش را بکنید.
گفتم: راستی؟ خودتان لطف میکنید ترتیبش را بدهید؟
آقاهه گفت: با کمالِ میل. گیرم باید بروم خانه تفنگم را بیاورم. یک ساعتی طول میکشد، میتوانید تا برگشتن من دندانروجگر بگذارید؟
گفتم: از کجا بدانم!
آن وقت بعد از لحظهیی که از شدّتِ درد به خودم پیچیدم گفتم: بیزحمت شما لطفِ خودتان را بکنید.
گفت: باشد، سعی میکنم فرزتر بجُنبم.
لاشخور که ضمنِ گفتوگویِ ما به نوبت من و آقاهه را میپایید، با خیالِ راحت همه چیز را شنید و برایِ من مثلِ روز روشن بود که حرفهایم را فهمیده و سر تا تهِ قضیه را خوانده. با یک حرکتِ بال بلند شد. برایِ اینکه خیزِ کافی بردارد، عینِ نیزهاندازها سروسینهاش را عقب داد و یکضرب منقارش را به دهنِ من فرو برد. تا هُمفیهاخالدونم.
من همان جور که از هم شکافته میشدم حس کردم، آن همه با چه سبکباری، که لُجّههای خونِ من بیرحمانه دارد لاشخور را در عُمقِ خود غَرق میکند.
***
خارپیچِ سوزان
Burning Bush
یکهو دیدم وسط خاربوتهِ درهمپیچیدهای به تله افتادهام. نگهبان باغ را با نعرهای صدا زدم. به دو آمد امّا با هیچ تمهیدی نتوانست خودش را به من برساند. داد زد: چه جوری توانستهاید خودتان را بچپانید آن تو؟ از همان راه هم برگردید دیگر!
گفتم: ممکن نیست. راه ندارد. من داشتم غَرقِ خیالات خودم آهسته قدم میزدم که ناگهان دیدم این تواَم. درست مثل اینکه بُته یکهو دوروبَرم سبز شده باشد… دیگر از این تو بیرون بیا نیستم: کارم ساخته است.
نگهبان گفت: عجبا! میروید تو خیابانی که ممنوع است، میچپید لایِ این خارپیچِ وحشتناک، و تازه یک چیزی را هم طلبکارید… در هر صورت تو یک جنگلِ بِکر گیر نکردهاید که: اینجا یک گردشگاهِ عمومی است. هر جور باشد درِتان میآرند.
– گردشگاه عمومی! امّا یک همچین بُتهِ تیغپیچِ هولناکی جاش تو هیچ گردشگاهِ عمومیای نیست… تازه وقتی تنابندهای قادر نیست به این نزدیک بشود، چه جوری ممکن است مرا از توش در آورد؟…ضمناً اگر هم قرار است کوششی بشود، باید فوریِفوری دستبهکار شد: هوا تاریک شده و من محال است شب تو همچین وضعی خوابم ببرد. سرتاپام خراشیده شده، عینکم هم از چشمم افتاده و بدون آن هم پیدا کردنش ازآن حرفهاست. من بیعینک کورِکورم.
نگهبان گفت: همهِ این حرفها درست! اما شما ناچار باید دندان رو جگر بگذارید، یک خُرده طاقت بیاورید. یکی این که اوّل باید چند تا کارگر گیر بیاورم که واسه رسیدن به شما راهی وا کنند، تازه پیش از آن هم باید به فکرِ گرفتنِ مجوّزِ کار از مقامِ مدیریت باشم. پس یکذرّه حوصله و یکجو همّت لطفاً!