فرانتس کافکا
فرانتس کافکا
فرانتس کافکا (زاده ۳ ژوئیه ۱۸۸۳ – درگذشته ۳ ژوئن ۱۹۲۴) یکی از بزرگترین نویسندگان آلمانیزبان در قرن بیستم بود. آثار کافکا در زمرهٔ تأثیرگذارترین آثار در ادبیات غرب بهشمار میآیند.
فرانتس کافکا به دوست نزدیک خود “ماکسبرود Max Brod” وصیّت کرده بود که تمامِ آثار او را نخوانده بسوزاند. ماکسبرود از این دستور وصیّتنامه سرپیچی کرد و بیشتر آثار کافکا را منتشر کرد و دوست خود را به شهرت جهانی رساند. پُرآوازهترین آثار کافکا، رُمان کوتاه “مَسخ” The Metamorphosis و رُمان “محاکمه” The Trial و رُمان ناتمامِ “قصر” The Castle هستند.
اصطلاحاً، به فضاهای داستانی که موقعیتهای پیشپااُفتاده را به شکلی نامعقول و فراواقعگرایانه توصیف میکنند، فضاهایی که در داستانهای کافکا زیاد پیش میآیند، کافکایی میگویند.
کافکا در یک خانوادهٔ آلمانیزبان یهودی در پراگ به دنیا آمد. در آن زمان پراگ مرکز “بوهم” Bohemia بود، سرزمینی پادشاهی متعلّق به امپراتوری اتریش-مجارستان. او بزرگترین فرزند خانواده بود و دو برادر کوچکتر داشت، که قبل از شش سالگیِ فرانتس مُردند و سه خواهر که در جریان جنگ جهانی دوم در اردوگاههایِ مرگِ نازیها جان باختند.
پدرش بازرگان یهودی و مادرش زنی متعصّب بود. رفتار مستبدانه و جاهطلبانهٔ پدر چُنان محیط رُعبانگیزی در خانواده بهوجود آورده بود که از کودکی سایهای از وحشت بر روحِ کافکا انداخت و در سراسر زندگی هرگز از او دور نشد و شاید همین نفرت از زندگی در کنار پدری سنگدل موجب شد که کافکا ابتدا به مذهب پناه بَرَد.
کافکا زبان آلمانی را به عنوان زبان نخست آموخت، ولی زبان چکی را هم کموبیش بینقص صحبت میکرد. همچنین با زبان و فرهنگ فرانسه نیز آشنایی داشت و یکی از رُماننویسان محبوبش “گوستاو فلوبر” بود. آموزش یهودی او، به جشن تکلیف در سیزده سالگی و چهار بار در سال به کنیسه رفتن با پدرش محدود بود.
کافکا در سال ۱۹۰۱ دیپلم گرفت، و سپس در دانشگاه جارلز پراگ شروع به تحصیل رشتهٔ شیمی کرد، ولی پس از دو هفته رشتهٔ خود را به حقوق تغییر داد. این رشته آیندهٔ روشنتری پیشِپایِ او میگذاشت که سبب رضایت پدرش میشد و دورهٔ تحصیل آن طولانیتر بود که به کافکا فرصت شرکت در کلاسهایِ ادبیات آلمانی و هنر را میداد. کافکا در پایان سال نخست تحصیلش در دانشگاه با ماکسبرود آشنا شد که به همراه فلیکسولش روزنامهنگار، که او هم در رشتهٔ حقوق تحصیل میکرد، تا پایان عمر از نزدیکترین دوستان او باقی ماندند. کافکا در ژوئن ۱۹۰۶ با مدرک دکترای حقوق فارغالتحصیل شد و یکسال در دادگاههای شهری و جنایی به عنوان کارمند دفتری خدمت وظیفهٔ بدون حقوق خود را انجام داد.
کافکا در نوامبر ۱۹۰۷ به استخدام یک شرکت بیمهٔ ایتالیایی به نام Assicurazioni Generali درآمد و حدود یکسال به کار در آنجا ادامه داد. از نامههای او در این مدت برمیآید که از برنامهٔ ساعات کاری، شش صبح تا هشت شب، ناراضی بوده؛ چون نوشتن را برایش سخت میکردهاست. او در ژوئیهٔ ۱۹۰۸ استعفاء داد و دو هفته بعد کار مناسبتری در مؤسسهٔ بیمهٔ حوادث کارگری پادشاهی بوهم پیدا کرد. او اغلب از شغلش به عنوان «کاری برای ناندرآوردن» و پرداخت مخارجش یاد کردهاست. با این وجود، او هیچگاه کارش را سرسری نگرفت و ترفیعهای پیدرپی نشان از پُرکاری او دارد. در همین دوره او کلاه ایمنی را اختراع کرد، و به دلیل کاهش تلفات جانی کارگران در صنایع آهن بوهم و رساندن آن به ۲۵ نفر در هر هزار نفر، یک مدال افتخار دریافت کرد.
کافکا از ۱۹۱۰ به نوشتن یادداشتهای خصوصی که اثری هم در شناخت شخصیت و زندگی او بهشمار آمد پرداخت و تا پایان زندگی آن را ادامه داد که ترس از بیماری، تنهایی، شوق فراوان به ازدواج و در عینِحال هراس از آن، کینهٔ به پدر و مادر و احساسهای گوناگون خویش را در آن منعکس ساخته.
در سال ۱۹۱۱ “کارلهرمان” همسر خواهرش “اِلی”، به کافکا پیشنهاد همکاری برای راهاندازی کارخانهٔ پنبهٔنسوز پراگ، هرمان و شرکا را داد. کافکا در ابتدا تمایل نشان داد و بیشتر وقت آزاد خود را صرف این کار کرد. در این دوره با وجود مخالفتهای دوستان نزدیکش از جمله ماکس برود، که در همهٔ کارهای دیگر از او پشتیبانی میکرد، به فعالیتهای نمایشی تئاتر “ییدیش” هم علاقهمند شد و در این زمینه نیز کارهایی انجام داد.
کافکا در سال ۱۹۱۲ در خانهٔ دوستش ماکسبرود، با فلیسبوئر که در برلین نمایندهٔ یک شرکت ساخت دیکتافون بود آشنا شد. در پنج سال پس از این آنها نامههای بسیاری برای هم نوشتند. کافکا اغلب خندهرو و اجتماعی بود امّا در زندگی شخصی و روابطش زیاد موفق نبود، بهطوریکه پس از دو بار نامزدی با “فلیسه”، در سال ۱۹۱۷ رابطه آنها به پایان رسید. رابطه بعدی کافکا با دختری به نام “دورا دایامنت” بود. کافکا و دورا ریشههای یهودی داشتند و طرفدار سوسیالیسم بودند، بنابراین خیلی زود تصمیم گرفتند که رابطه نزدیکتری با هم ایجاد کنند و در برلین با یکدیگر همخانه شدند.
کافکا در سال ۱۹۱۷ دچار بیماری سِل شد و ناچار شد چندین بار در دورهٔ نقاهت به استراحت بپردازد. در طی این دورهها خانواده به خصوص خواهرش “اُتا” مخارج او را میپرداختند. در این دوره، با وجود ترس کافکا از این که چه از لحاظ بدنی و چه از لحاظ روحی برای مردم نفرتانگیز باشد، اکثراً از ظاهر پسرانه، منظم و جدی، رفتار خونسرد و خشک و هوش نمایان او خوششان میآمد.
کافکا در اوائل دههٔ ۲۰ روابط نزدیکی با “میلنا ینسکا” نویسنده و روزنامهنگار هموطنش پیدا کرد. در سال ۱۹۲۳ برای فاصله گرفتن از خانواده و تمرکز بیشتر بر نوشتن، مدت کوتاهی به برلین نقل مکان کرد. آنجا با “دوریا دیامانت” یک معلم بیستوپنج سالهٔ کودکستان و فرزند یک خانوادهٔ یهودی سنتی، که آن قدر مستقل بود که گذشتهاش در “گتو” را به فراموشی بسپارد، زندگی کرد. دوریا معشوقهٔ کافکا شد و توجه و علاقهٔ او را به تلمود جلب کرد.
عموماً اعتقاد بر این است که کافکا در سراسر زندگیش از افسردگی حاد و اضطراب رنج میبُردهاست. او همچنین دچار میگرن، بیخوابی، یبوست، جوشِ صورت و مشکلات دیگری بود که عموماً عوارض استرس و نگرانی روحی هستند. کافکا سعی میکرد همهٔ اینها را با رژیم غذایی طبیعی، از قبیل گیاهخواری و خوردن مقادیر زیادی شیر پاستوریزه نشده (که به احتمال زیاد سبب بیماری سل او شد) برطرف کند. به هر حال بیماری سِل کافکا شدت گرفت و او به پراگ بازگشت، سپس برای درمان به استراحتگاهی در وین رفت، و در ژوئن ۱۹۲۴ در همانجا درگذشت. وضعیت گلوی کافکا طوری شد که غذا خوردن آنقدر برایش دردناک بود نمیتوانست چیزی بخورد، و چون در آن زمان تغذیه وریدی هنوز رواج پیدا نکرده بود راهی برای تغذیه نداشت، و بنابراین بر اثر گرسنگی جان خود را از دست داد. بدن او را به پراگ برگرداندند و در تاریخ ۱۱ ژوئن ۱۹۲۴ در گورستان جدید یهودیها در ژیژکوف پراگ به خاک سپردند.
فرانتس کافکا نویسنده بزرگ چک بود که بخشی از طیف عواطف انسانی را به نام خود کرد. طیفی که اکنون میتوانیم کافکایی بنامیم و به خاطر او بهتر آنها را بشناسیم، بسنجیم و از آنها رها شویم.
جهان کافکا خوشایند نیست و از بسیاری جهات کابوس است. ولی جایی است که بسیاری از ما در لحظات تاریک زندگی آنجا هستیم. در جهان تعریف شده فرانتس کافکا ما در برابر قدرت ناتوان هستیم. در برابر قضات، پولدارها، کارخانهدارها، سیاستمداران، بالاتر از همه پدران، وقتی حس میکنیم سرنوشت از دست ما خارج است؛ وقتی از جامعه زور میشنویم، و تحقیر و تمسخر میبینیم، و مخصوصاً از خانوادهِ خودمان، ناتوان هستیم.
ما در مدار کافکا هستیم: وقتی از تنِ خود شرمنده هستیم، وقتی از تمالایت جنسی خود شرمنده هستیم و بهترین رفتار در حقِّ خود را مرگ یا له شدنِ بیرحمانه میدانیم. انگار که سوسکی مزاحم و تهوعآور هستیم.
فرانتس کافکا زاده پراگ به سال ۱۸۸۳ بود. فرزندِ بزرگِ پدری ترسناک، و از نظر روانی سؤاستفاده کننده و مادری ضعیفتر و مقهورتر از آن که پسرش را حفظ کند. فرانتس کافکا خجالتی، کِرمِ کتاب، کمجُربُزه و بیزار ازخود بارآمد. میخواست نویسنده شود، ولی از دیدِ پدر محال بود. اینچنین، یکی از برترین نوابغِ ادبیات آلمانی از زمان گوته مجبور شد در مشاغلی کار کند که آشکارا دونِ شان او بودند. در دفتری حقوقی و سپس یک شرکت بیمه کار کرد. روابط ناموفقی با زنان داشت، نتوانست ازواج کند و خانواده تشکیل دهد. شدتِ میلِ جنسیاش او را رنج میداد و او را به روسپیخانه و پورنوگرافی میکشاند.
فرانتس کافکا در زندگی آثار کمی منتشر کرد. فقط سه مجموعه داستانِ کوتاه از جمله بهترین اثرش، مَسخ. یکسره گمنام و کشف نشده ماند. شهرت عظیم پس از مرگش مدیون سه رُمان است: محاکمه، قصر و آمریکا.
هر سه رُمان ناتمام ماندند چرا که کافکا از آنها راضی نبود. وصیّت کرده بود پس از مرگش رّمانهایش نابود شود. بشریت خوشاقبال بود که از آن وصیّت سرپیچی شد. نباید سادهانگاری به نظر برسد که کلیدِ درکِ کافکا فهم رابطه او و پدرش است. کافکا هرگز مستقیماً در آثارش درباره این مرد ننوشت ولی روانشناسیِ آثارش یکراست مربوط میشود به آنچه او به عنوان پسرِ نگونبختِ هرمان کافکا تجربه کرد. هر پسری که در برابر پدر قدرتمندش احساسِ کمبود کرده یا حس کرده دوستش ندارد، بلافاصله با مسائل فرانتس کافکا ارتباط برقرار میکند. درسال ۱۹۱۹ در ۳۶ سالگی، پنج سال پیش از مرگ، نامهای ۴۷ صفحهای به پدرش نوشت و سعی کرد به پدرش توضیح دهد که چطور کودکیاش او را ناقض کرده است. مانند بسیاری از قربانیان سوءاستفاده، کافکا مُدام اُمید داشت سوءاستفادهگر او را ببخشد. در نامه آمده است:
پدر بسیار عزیزم، به تازگی پرسیدی چرا بهنظر میآید از تو میترسم. هیچوقت نمیدانستم چه پاسخی بدهم، کمی به این دلیل که بهراستی ترس بهخصوصی در من برمیانگیزی و شاید باز به دلیل اینکه این ترس شامل جزئیات بیشماری است که نمیتوان همه آنها را منسجم و بهطور شفاهی بیان کرد. اگر اکنون میکوشم با نامه پاسخت را بدهم، بازهم پاسخی ناکامل خواهد بود، زیرا حتی هنگام نوشتن، ترس و پیامدهایش رابطه من و تو را مخدوش میکند و اهمیت موضوع از حافظه و درک من پا فراتر میگذارد.
کافکایِ بزرگسال پیشِ پدر خود را خوار و خفیف میکند: چیزی که لازم داشتم: کمی تشویق، کمی دوستی بود ولی لایقش نبودم. بیاحساسی کاملِ شما را هرگز درک نکردم که چطور با حرفها و قضاوتِ خود شرم و رنج نصیبم میکردید، انگار که هیچ درکی از قدرتتان نداشتید. پسرها برای مرد شدن نیاز به اِذن پدرانِشان دارند و هرمان کافکا به فرانتس کافکا این فرصت را نداد. «از بچّهگی قدغن کردید که حرف بزند. تهدید کردید که یک کلمه مخالف نگویم و آن دست بالا رفته از آن به بعد با من ماند.» احساس بیکفایتی فرانتس تمام و کمال بود.
فقط حضورِ فیزکی شما کافی بود تا لِه بشوم. مثلاً یادم هست که در یک رختکن لباس در میآوردیم. من حقیر و لاغرمُردنی بودم و شما بالابُلند، زورمند و چهارشانه بودید. وقتی در میآمدیم حسِّ آدم مفلوک را داشتم. دستِ من را میگرفتید، استخوانهایِ ریزهمیزه، دستوپاچُلُفتی و هراسان از آب. وقتی حرکات شنای شما را نمیتوانستم تقلید کنم، از ناامیدی به جنون میرسیدم. از این بدتر ممکن به نظر نمیرسید، ولی بدتر هم شد.
فرانتس کافکا این نامه را به مادرش، جولی داد که به هرمان برساند ولی مادرِ ضعیف و ترسو این کار را نکرد. چند روز نامه را نگه داشت و بعد به فرانتس پس داد و توصیه کرد که بهتر است شوهرِ زحمتکش و پُرمشغلهاش مجبور نشود چنین چیزهایی را بخواند. پسرِ بیچاره جرأتش را نداشت که دوباره سعی کند.
در داستان کوتاه بینظیر خود نوشته به سال ۱۹۱۲ بازرگان جوانی به نام گیورت قرار است ازدواج کند تا در آپارتمانی با پدر بیوهاش زندگی کند. گیورت میخواهد از خانه بیرون برود و پدرش نیز پیر و فرسوده است. گیورت لحاف را مرتب میکند ولی ناگهان پدر به طرزِ اسرارآمیزی قدرتش را به دست میآورد، از جا میجَهد و مثل بُرجِ زهرمار بالای سرش میایستد و به خیانت متهماش میکند، خیانت به دوستانش، به پدر و یاد مادرش. گیورت به سستی و ضعف اعتراض میکند و نهایتاً پدر با مرگ با غرق شدن محکومش میکند و گیورت فرمانبرانه بیرون میجهد و خود را در رودی در آن نزدیکی میاندازد. بعد از صدور حکم پدرش داد میزند: بچّهِ معصومی بودی، ولی تهِ قلبت ابلیس بودی.
ایدهِ قضاوت ترسناک و خودسرانه در داستانهای فرانتس کافکا تِمی ثابت است و در رُمانِ ناتمامِ محاکمه که دو سال بعد نوشت تکرار میشود، ولی حالا کافکا آن را از پدر به تمام سازوکار حقوقی و قضایی تعمیم داده است. ایده قضاوت ترسناک اکنون قضات، وکلا، سربازان و نظام عریضالطویل دیوانسالاری را نیز دربرمیگیرد. وقتی «جوزف کِی» در سپیدهدم سیاُمین زادروزش دستگیر میشود به او نمیگویند اتّهامش چیست و خودش هم تلاشی نمیکند که بفهمد. از درون چنان احساس گناه میکند که میداند حقش است مجازات شود. در دادگاه میگوید که بیگناه است، هرچند هنوز اتّهامش را نمیداند. وکیل هم میگیرد، ولی دادگاه آهسته نَمدمالاَش میکند. چیزی به ذهنش نمیرسد، زبانش یاری نمیکند، از شغلش باز میماند و در اداره مقهور سیاستبازیها میشود و سرانجام یکسال پس از دستگیری، دو صاحبمنصبِ بیشاخودم به آپارتمانش میآیند و به معدنِ سنگی بیرون از شهر هدایتش میکنند و کاردی به قلبش فرو کرده، اعدامش میکنند.
بین دو داستان حکم و محاکمه، فرانتس کافکا مَسخ را نوشت. داستان کوتاهی که در آن بازاریابی به نام گرگور زامزا صبح بیدار میشود و میبیند سوسک شده است. مسخ داستانی است درباره نفرت از خویشتن و خیانت خانواده و مانند محاکمه قدرتی ترسناک و خودسر. وقتی گرگور کف اتاق است هر آن ممکن است پدر خودش لگدش کند. خانواده گرگور بدون او بد به حالِشان نمیشود. در اتاقش حبسش میکنند و آشغال جلویش میریزند. با هم مشورت میکنند و به این نتیحه میرسند که آن حشره نمیتواند واقعاً گرگور باشد. به جای «او»، «این» خطابش میکنند. تصمیم میگیرند که حشره باید، یک جوری، برود. گرگور میشنود و موافق است و بیسروصدا میمیرد. بعد از مرگِ گرگور، خانواده کمی از رفتارشان معذب میشوند، ولی فقط کمی.
کافکا بیشتر عمر از بیماری در رنج بود. در ۱۹۲۴ وقتی ۴۱ ساله بود به سِل حنجره مبتلا شد که باعث شد بدون درد وحشتناک نتواند چیزی بخورد. در این باره داستان کوتاهی نوشت، آخرین داستانش: هنرمندِ گرسنگی.
هنرمندِ گرسنگی، داستان بازیگری است که از راه نمایش روزه گرفتن امرار معاش میکند تا مردم تفریح کنند. یک بار ۴۰ روز روزه میگیرد ولی کمکم تماشاچیها حوصلهشان سر میرود. هرچه سختتر روزه میگیرد کسی متأثر نمیشود. به قفسی کهنه و کثیف منتقلش میکنند و شدیداً تحلیل میرود. قبل از مرگ طلب بخشش و اقرار میکند که سزاوار تحسین نبوده است چون دلیلِ روزهداری بیزاریاش از غذا بوده است. کمی بعد از مُردنش قفسش را به پلنگی میدهند، جانوری خوشبُنیه، محبوبِ جماعت و با اشتهایی سیریناپذیر. چند روز پس از تمام کردنِ هنرمندِ گرسنگی، کافکا مُرد و در قبرستان یهودیان پراگ دفن شد. طی چند سال از مرگش مشهور شد. تا جنگ جهانی دوم او را یکی از برترین نویسندگان عصر میشناختند. همه خانوادهاش توسط آلمانها در هولوکاست به اتاقهای گاز فرستاده شدند.
او در تاریخ ادبیات آلمان یک بُت است و همزمان بخش غمگین، خجول و وحشتزده همهِ ماست. فرانتس کافکا زمانی نوشت که کار ادبیات پیوند دوباره ما با حسهایی است که از راههای دیگر بررسیشان تحملناپذیر است، ولی نااُمیدانه خواهانِ توجّه ما هستند.
نوشت: کتاب باید تبر باشد بر دریایِ یخبسته درونِ ما. کتابهایش بُرّندهترین، ترسناکترین و دقیقترین تبرهایی هستند که تاکنون نوشته شده است.
«همیشه چیزها در خانه طور دیگری است. موطنِ کهنهٔ انسان، اگر با آگاهی در آن زندگی کند، با آگاهی کامل نسبت به بستگیها و وظیفههایش در برابر دیگران، همیشه تازه است. انسان در واقع تنها از این راه، از راهِ بستگیهاست که آزاد میشود.»
تأملاتی چند در بابِ گناه، بیم و اُمید و راه صواب:
«از یک نقطه مشخص، دیگر راهی برای بازگشت وجود ندارد؛ به این نقطهٔ مشخص میتوان دست یافت.»
«در جدال با دنیا، یار دنیا باش.»
«نیکبخت آنکه دریافت: زمینی را که برآن ایستادهاست به وسعت ناچیز کفِ پایِ اوست، نه بیشتر.»
از پندهای سورائو
«در کشمکش میان خودت و دنیا، دامن دنیا را بگیر.»
«مردی از سهولت راه ابدیت مبهوت بود؛ چرا که دَواندَوان مسیر سرازیری را در پیش گرفته بود.»
«قدر این سعادت را بدان که زمینی که بر آن ایستادهای، نمیتواند بزرگتر از دو پایی باشد که بر آن قرار گرفتهای.»
«پناهگاهها بیشمارند و رستگاری یکی ست، امّا راههای رسیدن به رستگاری به اندازهٔ پناهگاهها بیشمار است.»
«مقصدی وجود دارد، اما راهی بهسوی آن نیست؛ آنچه ما راه مینامیم، تردید است.»
دفتر خاطرات
«آنچه را آفریدهام فقط حاصل تنهایی است.»
«امکانات برای من وجود دارد، امّا در کدام خرابآبادی پنهان شدهاند؟»
«دوست، پیوندی است پدر و پسر را، او مهمترین نقطهٔ عطف آنهاست.»
«من دردِ انتظار را حس نمیکنم، هم از اینرو وقتشناس نیستم و مانند یک گوساله منتظر میمانم.»
نامهها
«کتاب باید تبری باشد برای درهم شکستن دریای منجمد وجودمان.»
«من فکر میکنم آدم باید وقتِ خود را فقط صرفِ خواندن کتابهایی نماید که با چنگودندان دلِ خواننده را ریش میکنند.»
«راستی! لذّتِ تنها بودن را چشیدهای؟ قدم زدنِ تنها؟ دراز کشیدنِ تنها تویِ آفتاب؟ چه لذّتِ بزرگی است برای یک موجودِ عذاب کشیده، برایِ قلب و سَر! منظورم را میفهمی!؟ آیا تا به حال مسافتِ زیادی را تنها قدم زدهای؟ قابلیتِ لذّت بُردن از آن دلالت بر مقدارِ زیادی فلاکتِ گذشته و نیز لذّتهایِ گذشته دارد. وقتی پسربچّه بودم خیلی تنها ماندم، امّا آنها بیشتر به زورِ شرایط بود، نه به انتخابِ خودم. امّا حالا، با شتاب به طرفِ تنهایی میروم، همانطور که رودخانهها با شتاب به سویِ دریا سرازیر میشوند.»
قصر
«مردم همیشه آمادهاند تا دفعه بعد دوباره گول بخورند.»
منابع: ویکیپدیا و کافهبوک و ویکیگفتار
آلبر کامو
آلبر کامو
Albert Camus
منطقی بودن همیشه ساده است. اما تقریباً محال است تا پایان کار منطقی باقی بمانیم . پس کسانی که به زندگی خود پایان میدهند، تا آخرین نقطه احساس خود رفتهاند. تفکر در مورد خوشبختی فرصتی است که تنها مسئله مورد علاقه خود را مطرح کنم: آیا منطقی تا سرحد مرگ هست؟
نمیتوانم پاسخ این مساله را بدانم مگر آنکه بیسودای غیرمنظم و تنها با چراغ حقیقت وضوح این استدلال را پی گیرم. من این کار را استدلال پوچی مینامم…و کسان زیادی اینکار را آغاز کردهاند. هنوز نمیدانم آیا این افراد به مساله وفادار ماندهاند یا آنرا رها کردهاند.
آلبر کامو ۱۹۱۳- ۱۹۶۰، نویسنده، فیلسوف و روزنامهنگار فرانسوی بود. او یکی از نویسندگان بزرگ قرن بیستم و خالق کتاب مشهور بیگانه The Stranger و مقاله جریانساز افسانهٔ سیزیف The Myth of Sisyphus است.
کامو در سال ۱۹۵۷ به خاطر «آثار مهم ادبی که به روشنی به مشکلات وجدان بشری در عصر حاضر میپردازد» برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات شد. آلبر کامو پس از رودیارد کیپلینگ جوانترین برندهٔ جایزهٔ نوبل و همچنین نخستین نویسندهٔ زادهٔ قارهٔ آفریقا است که این عنوان را کسب کردهاست. همچنین کامو در بین برندگان نوبل ادبیات، کمترین طول عمر را دارد و دو سال پس از بردن جایزهٔ نوبل در یک سانحهٔ تصادف درگذشت.
با وجود اینکه کامو یکی از متفکران مکتب اگزیستانسیالیسم شناخته میشود او همواره این برچسب خاص را رد میکرد. در مصاحبهای در سال ۱۹۴۵ کامو هرگونه همراهی با مکاتب ایدئولوژیک را تکذیب میکند و میگوید: «نه، من اگزیستانسیالیست نیستم. هم سارتر و هم من همیشه متعجب بودهایم که چرا نام ما را پهلوی هم میگذارند.»
کامو در الجزایر تحت استعمار فرانسه متولد شد. او در دانشگاه الجزیره تحصیل کرد و تا پیش از آنکه در سال ۱۹۳۰ گرفتار بیماری سل شود دروازهبان تیم فوتبال این دانشگاه بود. در سال ۱۹۴۹ پس از آنکه کامو از جنبش «شهروند جهانی» گری دیویس جدا شد یک اتحادیهٴ بینالمللی را تأسیس کرد که آندره بروتون نیز یکی از اعضای آن بود. شکلگیری این گروه، به گفته خود کامو، بر اساس «محکوم کردن هر دو ایدئولوژی شکل گرفته در آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی» بود.
آلبر کامو در ۷ نوامبر ۱۹۱۳ در دهکدهای کوچک در الجزایر به دنیا آمد. پدرش «لوسین کامو» فرانسوی فقیری بود که در الجزیره برزگری میکرد و در آنجا با زن خدمتکاری که اهل اسپانیا بود ازدواج کرد و صاحب دو فرزند به نامهای لوسین (همنام پدر) و آلبر شد. به سال ۱۹۱۴ آتش جنگ جهانی اول روشن میشود. پدر کامو به جبهه اعزام میگردد. آلبر کامو در این مورد با طنز میگوید: «به قول مردم او در میدان جنگ شهید شد.» مادر همچنان به کار خود ادامه میدهد: تأمین زندگی دو کودک به عهده اوست. اینان در محله فقیرنشین «بل کور» در یک اتاق زندگی میکنند.
کودکی کامو در یک زندگی فقیرانهٔ طبقهٔ کارگری سپری شد. فقر، احترام به رنج و همدردی با بیچارگان را به او یاد داد. پسند خاطر غریزی کامو قناعت و بیپیرایگی بود. در جزیرهٔ فقر، خود را در خانهٔ خویش احساس میکرد. خود او گفتهاست که آفتاب الجزیره و فقر محله بلکور چه مفهومی برایش داشت: «فقر مانع این شد که فکر کنم زیر آفتاب و در تاریخ، همه چیز خوب است. آفتاب به من آموخت که تاریخ، همه چیز نیست.»
به خاطر فقر خانواده، آلبر مجبور بود پس از پایان دبستان کارگری پیشه کند. اما آموزگارش لویی ژرمن به استعداد وی پی میبرد و او را به امتحان کمک هزینه بگیران و ادامهٔ تحصیل تشویق میکند. او در این آزمون پذیرفته میشود و به هزینهٔ دولت وارد دبیرستان میشود. در آن زمان تحصیلات متوسطه در الجزیره اختصاص به ثروتمندان داشت. به همین جهت، از این پس کامو در دو دنیای جداگانه زندگی میکند. روز، در کنار اغنیا وارد دنیای اندیشه میشود و شب، بر عکس، در کنار فقرا در جهانی دشوار گام میزند. خود او بعدها میگوید: «آزادی را من در آثار مارکس نیاموختم، بل خود آن را در دل فقر شناختم»
کامو در تعطیلات تابستانی در برابر دریافت دستمزدی اندک در مغازهها کار میکرد؛ به آموختن انگلیسی پرداخت و با زبان اسپانیایی آشنا شد، ولی نتیجهٔ کار مطلوب نبود. در برابر، در فوتبال که در سراسر زندگی به آن علاقهمند بود، به موفقیتهایی رسید. در سال ۱۹۲۹ به عنوان دروازهبان، به تیم جوانان دانشگاه ریسینگ الجزیره (RUA) پیوست.
در سال ۱۹۳۰ و با دریافت دیپلم، نخستین گام را به سوی ترقی برداشت. سپس در دسامبر همان سال نخستین نشانههای ابتلاء به بیماری سل در او نمایان شد و به همین خاطر مجبور شد فوتبال را کنار بگذارد، هرچند که تا آخر عمر کوتاهش یک تماشاچی فوتبال باقیماند.
لیسانس فلسفه را در سال ۱۹۳۵ گرفت در ماه مه سال ۱۹۳۶ پایاننامه خود را دربارهٔ فلوطین ارائه داد.
در ۱۹۳۵ در جنبش ضد فاشیستی آمستردام پلهیل (که هانری باربوس و رومن رولان بنیاد گذاشته بودند) به مبارزه پرداخت. کامو زیر نفوذ ژان گرونیه، که او را رهبر آینده میدید، وارد حزب کمونیست شد و مسئولیت تبلیغ در جامعهٔ مسلمان را پذیرفت. سپس در ۱۹۳۶ کامو در نامهای به ژان گرونیه تردید روشنفکرانهاش دربارهٔ مارکسیسم و بیاعتمادی خود نسبت به مفهوم پیشرفت (پروگره) را بیان داشت و پیوستنش به حزب را احساسی و نوعی تمایل به همبستگی به خودیها تعبیر کرد و سرانجام در ۱۹۳۷ بر اساسنامهای از بلامیش به فرمینویل با اتهام کلیشهای تروتسکیست از حزب کمونیست اخراج شد. واقعیت این بود که کامو به دشمنی علنی حزب کمونیست با جنبش ملیگرای مصالی حاج، ستارهٔ شمال آفریقا که تحت پیگرد فرمانداری کل بود، اعتراض کرده بود.
او در سال ۱۹۳۸ در روزنامهٔ تازه تأسیس جبههٔ خلق الجزایر، آلژه ریپوبلیکن (الجزیرهٔ جمهوریخواه) که پاسکال پیا آن را اداره میکرد، به کار پرداخت. با انتشار تهوع سارتر، کامو در آلژه ریپوبلیکن نقدی بر آن نوشت: «قهرمان آقای سارتر، وقتی به جای آنکه بر عظمت برخی دلایل ناامید بودنش تکیه ورزد به آنچه در انسان نفرت او را بر میانگیزاند اصرار میورزد، شاید به مفهوم واقعی اضطرابش آگاه نیست.»
در ژوئن ۱۹۳۹ مجوعه مقالاتی تحت عنوان فقر در قبایلیه نگاشت که کیفرخواستی علیه استعمارگران بود: «نفرتآور است اگر گفته شود قبایلیهایها با فقر خو گرفتهاند. نفرتآور است اگر گفته شود این مردم همان نیازهای ما را ندارند[…] در یکی از روزها، صبح زود، در نیزیاوزو (شهری در غرب قبایلیه) کودکانی ژندهپوش را دیدم که بر سر تصاحب محتویات یک سطل آشغال با سگها درگیر شده بودند. یکی از ساکنان محل گفت:صبحها همیشه همینطور است.»
تعداد بسیاری از این مقالهها در کتاب در گذر روزها، رویدادنگاری الجزایر به چاپ رسیدهاست.
در ۱۹۳۹ کامو نشریهٔ ریواژ (ساحلها) را با مشارکت ادیزیو و روبلس بنا گذاشت. در سپتامبر همان سال جنگ جهانی دوم آغاز شد و روزنامهٔ آلژه ریپوبلیکن که با سانسور دست و پنجه نرم میکرد، در بیست و هشتم اکتبر تعطیل شد و به جایش لوسوار ریپوبلیکن منتشر شد که گسترهٔ نشر آن شهر الجزیره بود. انتشار این روزنامه نیز به نوبهٔ خود در دهم ژانویه ۱۹۴۰ به حالت تعلیق درآمد و پس از آن کامو کوشید که با ورود به ارتش به جنگ برود، ولی به دلیل وضعیت جسمانی و گرفتاریاش به بیماری سل نتوانست عضو ارتش شود.
او تمام مقالههای خود را به صورت اول شخص مینوشت که تا آن زمان در شیوهٔ گزارشگری فرانسوی متداول نبود.
کامو در ۱۹۳۴ با «سیمونهیه»، دختری جوان، ثروتمند، زیبا و البته معتاد به مرفین ازدواج کرد و دو سال بعد در اثر خیانتهایی از هر دو طرف و با تحمل «تجربهای دردناک» از هم جدا شدند. این جدایی در مقالهٔ «مرگ روح» به صورتی غیر مستقیم دیده میشود.
ازدواج دوم کامو در ۱۹۴۰ بود و او با فرانسین فور، که یک پیانیست و ریاضیدان بود، ازدواج کرد. هرچند که کامو عاشق فرانسین فو بود اما در مقابل خواستهٔ او برای ثبت قانونی ازدواجشان طفره میرفت و آن را روندی غیرطبیعی برای پیوندی عاشقانه میدانست. حتی به دنیا آمدن فرزندان دوقلوی او، کاترین و ژان، در ۵ سپتامبر ۱۹۴۵ نیز کامو را مجاب به ثبت قانونی ازدواج با فرانسین نکرد.
بعد از ۱۹۴۴ او چندین نمایشنامه را با بازی ماریا کاسارس، هنرپیشهٔ اسپانیایی، روی صحنه برد و برای مدتی نیز دلباختهٔ او بود.
با نزدیکتر شدن جنگ جهانی دوم، کامو به عنوان سرباز داوطلب شد، اما به دلیل بیماری سل او را نپذیرفتند. او در این زمان سردبیر روزنامهٔ عصر جمهوری شده بود که در ژانویهٔ سال ۱۹۴۰ دستگاه سانسور الجزایر آن را تعطیل کرد. در مارس همان سال فرماندار الجزیره، آلبر کامو را به عنوان تهدیدی برای امنیت ملی معرفی کرد و به او پیشنهاد کرد که شهر را ترک کند. در این هنگام کامو به پاریس رفت.
او کار خود را در روزنامهٔ عصر پاریس شروع کرد بعدها برای دوری از ارتش نازی به همراه دیگر کارمندان روزنامه، ابتدا به شهر کلرمون فران و سپس به شهر غربی بوردو نقل مکان کرد.
در ۱۹۴۲ کامو، رُمان بیگانه و مجموعه مقالات فلسفی خود تحت عنوان افسانه سیزیف را منتشر کرد.
نمایشنامهٔ کالیگولا را در سال ۱۹۴۳ به چاپ رسانید. او این نمایشنامه را تا اواخر دههٔ پنجاه بارها بازنویسی و ویرایش کرد. در سال ۱۹۴۳ کامو کتابی را به نام نامههایی به یک دوست آلمانی نیز به صورت مخفیانه به چاپ رسانید.
در ۱۹ دسامبر ۱۹۴۱ کامو اعدام «گابریل پری» را شاهد بود که این واقعه به قول خودش موجب متبلور شدن حس شورش علیه آلمانها در او شد. او در سال ۱۹۴۲ عضو گروه مقاومت فرانسوی به نام نبرد شد و در اکتبر ۱۹۴۳ به کمک دیگر اعضای گروه شروع به فعالیت روزنامهنگاری زیرزمینی پرداخت. وی در این گروه مقاومت با ژان پل سارتر آشنا شد. او یکبار هنگامی که سرمقالهٔ روزنامهٔ نبرد را به همراه داشت در یک بازرسی خیابانی دستگیر شد.
رمان طاعون نیز در سال ۱۹۴۷ به چاپ رسید که در زمان خود پرفروشترین کتاب فرانسه شد. در سال ۱۹۴۷ کامو از روزنامهٔ نبرد بیرون آمد و نمایشنامهٔ عادلها را در سال ۱۹۴۹ منتشر کرد و اثر فلسفی خود به نام انسان طاغی را نیز در سال ۱۹۵۱ به چاپ رساند.
در ۱۹۵۲ از کار خود در یونسکو استعفاء داد زیرا سازمان ملل عضویت اسپانیا تحت رهبری ژنرال فرانکو را قبول کرده بود. در ۱۹۵۳ کامو یکی از معدود شخصیتهای چپ بود که شکستن اعتصاب کارگران آلمان شرقی را مورد اعتراض قرار داد.
در اوایل سال ۱۹۵۴ بمبگذاریهای گستردهای از جانب جبههٔ آزادیبخش ملی در الجزایر رخ داد. کامو تا پایان عمر خود مخالف استقلال الجزایر و اخراج الجزایریهای فرانسویتبار بود ولی در عین حال هیچگاه از گفتگو در مورد فقدان حقوق مسلمانان دست برنداشت.
در ۱۹۵۵ کامو مشغول نوشتن در روزنامه اکسپرس شد. او در طول هشت ماه ۳۵ مقاله تحت عنوان الجزایر پارهپاره نوشت.
در ژانویهٔ ۱۹۵۶ کامو برگزاری یک گردهمایی عمومی در الجزایر را عهدهدار شد که این گردهمایی مورد مخالفت شدید دو طرف مناقشه، جبهه تندرو فرانسویان الجزایر و مسلمانان قصبه، قرار گرفت.
کامو در آخرین مقالهای که در مورد الجزایر نوشت تلاش کرد از گونهای فدراسیون متشکل از فرهنگهای مختلف بر مبنای مدل سوئیس برای الجزایر دفاع کند که این نیز با مخالفت شدید طرفین دعوا روبرو شد.
از آن به بعد کامو به خلق آثار ادبی پرداخت و داستانهایی کوتاه که مربوط به الجزایر بودند را منتشر ساخت. او در عین حال به تئاتر پرداخت. دو نمایشنامه اقتباسی در سوگ راهبه اثر ویلیام فاکنر و جنزدگان اثر فیودور داستایوسکی از کارهای کامو در تئاتر بود که با استقبال زیادی روبرو شدند.
سقوط در سال ۱۹۵۶ به رشتهٔ تحریر درآمد.
در سال ۱۹۵۷ جایزهٔ نوبل ادبیات را برای نوشتن مقاله «اندیشههایی دربارهٔ گیوتین» علیه مجازات اعدام، دریافت کرد. او از نظر جوانی دومین نویسندهای بود که تا آن روز جایزه نوبل را گرفتهاند.
کامو در بعد از ظهر چهارم ژانویه ۱۹۶۰ و در سن ۴۷ سالگی بر اثر سانحهٔ تصادف نزدیک سن، در شهر ویلبلویل درگذشت. در جیب کت او یک بلیط قطار استفاده نشده پیدا شد، او ابتدا قرار بود با قطار و به همراه همسر و فرزندانش به سفر برود ولی در آخرین لحظات پیشنهاد دوست ناشرش را برای همراهی پذیرفت تا با خودروی او سفر کند. رانندهٔ اتوموبیل و میشل گالیمار، دوست نزدیک و ناشر آثار کامو، نیز در این حادثه کشته شدند.
هنگامی که کامو در حادثهٔ اتومبیل کشته شد، مشغول کار بر روی نسخهٔ اول رمان تازهای به نام آدم اول بود. به دوستی نوشته بود: «همهٔ تعهداتم را برای سال ۱۹۶۰ لغو کردهام. این سال، سال رمانم خواهد بود. وقت زیادی میبرد؛ اما به پایانش خواهم برد» حادثهٔ اتومبیل زمانی پیشآمد که عازم پاریس بود تا کاری تازه (کارگردانی تئاتری تجربی) را آغاز کند.
آلبر کامو در گورستان لومارین در جنوب فرانسه دفن شد.
پس از مرگ کامو، همسر و فرزندان دوقلوی او حق تکثیر آثارش در اختیار گرفتند و دو اثر از او را منتشر کردند. اولین آنها کتاب مرگ شاد بود که در سال ۱۹۷۰ منتشر شد. شخصیت نخست این کتاب پاتریس مورسو نام دارد که بسیار شبیه مورسو، شخصیت نخست کتاب بیگانه است. در محافل ادبی مباحث بسیاری در مورد ارتباط این دو کتاب درگرفتهاست. دومین کتابی که پس از مرگ کامو منتشر شد یک اثر ناتمام به نام آدم اول بود که سال ۱۹۹۵ منتشر شد. آدم اول یک خودزندگینامه دربارهٔ دوران کودکی نویسنده در الجزایر است.
در طول جنگ کامو به یک گروه مقاومت فرانسوی به نام کمبت پیوست که یک روزنامهٴ زیرزمینی نیز با همین نام منتشر میکرد. آلبر کامو در این گروه با نام مستعار بوشار علیه نازیسم مبارزه میکرد. او در سال ۱۹۴۳ سردبیر نشریهٴ کمبت شد و در همین سال کامو و سارتر نخستین بار در آخرین تمرین نمایش مگسها به کارگردانی سارتر همدیگر را ملاقات کردند.
هنگامی که در ۱۹۴۵ نیروهای متفقین پاریس را آزاد کردند کامو شاهد این اتفاق بود و آخرین صحنههای نبرد را گزارش میکرد. اندکی بعد از وقایع ۶ اوت ۱۹۴۵ کامو از معدود سردبیران فرانسوی بود که مخالفت و تنفر خود علیه بمباران اتمی هیروشیما توسط ایالات متحده را علنی ابراز میکرد. او در سال ۱۹۴۷ از سردبیری کمبت، که دیگر به نشریهای تجاری تبدیل شده بود استعفاء داد.
بعد از جنگ کامو شروع به رفتوآمد در کافه فلور در بلوار سن-ژرمن پاریس کرد و همنشین سارتر و دیگر روشنفکران فرانسوی بود. او همچنین برای مدتی به آمریکا سفر کرد و چند سخنرانی دربارهٴ تفکرات اندیشمندان فرانسوی انجام داد. اگرچه او تفکرات چپ گرایانه داشت اما انتقادات شدید او از دکترین کمونیسم هیچ دوستی برای او در حزب کمونیست باقی نگذاشت و به تیره شدن روابطش با سارتر انجامید.
در ۱۹۴۹ مجدداً بیماری سل کامو را زمین گیر کرد و او را دو سال به انزواء کشاند. به دنبال آن در ۱۹۵۱ کامو انسان طاغی را منتشر کرد که تحلیل فلسفی او بر شورش و انقلاب بود و در آن اثر کامو مخالفت خود با کمونیسم را آشکار ساخت و به ناراحتی دوستان و معاصران کامو منجر شد و به جدایی سارتر و کامو انجامید. کاترین کامو، دختر او، دربارهٴ آن سالها میگوید:
در سال ۱۹۵۱ که پدرم کتاب انسان طاغی را منتشر کرد، ژان پل سارتر در مجلهٔ «روزگار نو» به او حملههای تندی کرد. در آن سالها کسی جرئت نمیکرد علیه اتحاد شوروی سخنی بگوید، جز پدرم، و به همین علت زیر فشار بود. روزی در خانه او را دیدم که با چهرهای درهم سر در گریبان فرو بردهاست. از او پرسیدم: «بابا غمگینی؟» سربلند کرد، نگاهش را به نگاهم دوخت و گفت: «نه، تنهام!» پس از آن کامو، افسرده و تنها، شروع به ترجمهٴ نمایشنامه کرد.
هم نیچه و هم کامو جهان و بیدادگری موجود را نمیپذیرند زیرا چنین وضعیتی نفی انسانیت میباشد. هر دو آنان معترض هستند و هر کدام به خاطر آدمی راه عصیان و شورش را برمیگزینند. کامو و نیچه «عصیانگر» امیدی به انقلاب اجتماعی-سیاسی ندارند زیرا از منظر آنها فرد آگاه و آزادمرد نه تنها «زمانه» و حکومت را، بلکه کل آفرینش را زیر سؤال میبرد.
نخستین وابستگی سیاسی کامو ظاهراً از سال ۱۹۳۳ با پیوستن وی به نهضت ضد فاشیست «آمستردام پله یل» که به وسیله «هانری باربوس» و رومن رولان بنیاد نهاده شده بود آغاز گشت. در سال ۱۹۳۴ کامو برای نخستین بار ازدواج کرد ولی چند ماه بعد از همسرش جدا شد و در پایان همان سال به عضویت حزب کمونیست درآمد.
ویل دورانت مینویسد: کامو در وسیعترین معنای کلمه انسانگرا بود. کامو اندیشه خود را از آسمان به امور انسانی هدایت کرد. تلاش میکرد که میراث فرهنگی انسان را حفظ کند، و انسانتر از آن بود که ایدئولوژیهایی را بپذیرد که به انسان فرمان میدهد تا انسان را بکشد. شاید به همین دلیل بود که از تمام احزاب سیاسی کناره گرفت. در کتاب طاعون از زبان تارو میگوید: «من در دنیای امروز جایی ندارم. هنگامی که قاطعانه از کشتن سر باز زدم، خود را به انزوایی محکوم کردم که هرگز پایانی ندارد.»
* «اگر کسی آزادی شما را برباید، مطمئن باشید که نان شما نیز در معرض تهدید است»
* «همیشه لحظهای فرا میرسد که آدمی از دیدنِ چشماندازی سیر میشود. همچنان که مدّتها لازم است تا چشماندازی را به اندازهٔ کافی ببینیم. کوه و آسمان و دریا همانند چهرههایی هستند که اگر آدمی به جای دیدنِ آنها بدان نیک بنگرد، به خشکی و بیحاصلی یا شکوهِ آنها پی میبرد؛ ولی هر چهرهای برای آنکه گویا باشد باید پیوسته در برابرِ تازگی قرار گیرد. جهان، گاه به سببِ فراموشی ما، در چشمِ ما تازه مینماید. به جای ستایشِ این پدیده، مردم گله میکنند که خیلی زود از دنیا سیر و خسته میشوند.»
* «مادرم امروز، مُرد. شاید هم دیروز، نمیدانم.»
* «روزنامهها اغلب دربارهٔ دینی که نسبت به اجتماع داریم صحبت میکردند. به عقیدهٔ آنها مجرم یا خلافکار باید این دین را بپردازد؛ ولی صحبت از این موضوع تخیل را برنمیانگیزاند. نه، آنچه برای من ارزش داشت، امکان فرار بود، جهشی به خارج از آیین ظالمانه بود، فرار دیوانهواری بود که تمام شانسهای امیدواری را ارزانی میداشت. طبیعتاً این امیدواری میتوانست این هم باشد که در گوشهٔ کوچهای، درست در حال دو، انسان با شلیک گلولهای از پا درآید. اما، بعد از نگریستن به جوانب امر، هیچ چیز به من اجازهٔ این تفنن را نمیداد. همه چیز مرا از چنین تفننی بازمیداشت؛ و دوباره من بودم و این دستگاه خودکار.»
* همهٔ مردم برتر بودند. همهٔ انسانها بهطور یکسان محکوماند که روزی بمیرند.
* «من شاید به آنچه که حقیقتاً مورد علاقهام است مطمئن نیستم، اما به آنچه که مورد علاقهام نیست کاملاً اطمینان دارم.»
* مردم بیشتر خوبند تا بد و در حقیقت، مسئله این نیست. بلکه آنها کم یا زیاد نادانند و همین است که فضیلت یا ننگ شمرده میشود. نومید کنندهترین ننگها، ننگ نادانی است که گمان میکند همه چیز را میداند و در نتیجه به خودش اجازهٔ آدمکشی میدهد.
* «انسان وقتی بخواهد به راستی در کاری که نمیتواند ببیند شرکت کند، غرق چه ناتوانی عمیقی است.»
* «عادت به نومیدی از خود نومیدی بدتر است.»
* «وقتی که انسان بیش از چهار ساعت نخوابیده باشد، دیگر احساساتی نیست. همه چیز را همانطور که هست میبیند، یعنی از روی عدالت، عدالت زشترو و نیشدار میبیند.»
* «وقتی که آدم تنها خودش خوشبخت باشد، خجالت دارد.»
* «هیچ چیزی در دنیا به این نمیارزد که انسان از آنچه دوست دارد روگردان شود.»
* «ما پیش از آنکه به اندیشیدن خو کنیم به زیستن عادت میکنیم.»
* «لحظهای فرا میرسد که ما در برابر آیینه با چهره برادرانه، آشنا اما نگران خود روبرو میشویم و این همان پوچ است.»
* «همه چیز برای آرامش زهرآگین و خواب بی قیدی سامان دهی شدهاست.»
* «آغاز اندیشیدن سرآغاز تحلیل رفتن است.»
* «عصیانگر ترجیح میدهد که ایستاده بمیرد تا اینکه زانو زده زندگی کند.»
* «من طغیان میکنم، پس ما هستیم.»
* «عصیان تأیید طبیعت مشترک همه انسانهاست، طبیعتی که به جهان قدرت تن در نمیدهد.»
* «بالاتر از دیگران زیستن هنوز تنها راهی است برای اینکه اکثر مردم انسان را ببینند و به او احترام بگذارند.»
* «مشکل زندگی بعضی از مردم در این است که چطور از دیگران کناره بگیرند یا لااقل با آنان بسازند.»
* «من جز در فاصله میان عیاشیهایم به مسائل بزرگ و بااهمیت زندگی فکر نکردهام و در غالب اوقات اهمیتی به این موضوعات ندادهام.»
* «جنایت تنها در این نیست که دیگری را بکشی بلکه بیشتر در این است که خود زنده بمانی.»
* «سانسور همان چیزی را که نهی میکند به فریاد بلند اعلام میدارد.»
* «من باید به آنها یک هدیه شاهانه بدهم، هدیه برابری همه انسانها؛ و وقتی همه در یک سطح قرار بگیرند، هنگامی که نا ممکن به زمین بیاید و ماه در دستان من قرار گیرد، شاید بعد از آن من به موجودی بهتر تبدیل شوم و جهان تازه شود، پس از آن است که دیگر آدمها نخواهند مرد و شاد خواهند بود.»[۲]
* «دوست داشتن یک موجود در این است که پیر شدن با او را بپذیریم.»
* «دنیا به صورت موجود، غیرقابل تحمله. پس من احتیاج به ماه دارم، یا به خوشبختی، یا به ابدیت، شاید به یک چیز که جنون باشه که در هر حال متعلق به این دنیا نباشه.»
* «باید به شدت کوبید وقتی که نمیتوان مجاب کرد.»
* «برای سناتور نمودن شخص یک روز و برای تبدیل نمودن او به یک کارگر ده سال وقت لازم است.»
* «شوهری که بیخداست باید به زنش یاد بده که از خدا بترسه. اینطوری آزادتر میشه.»
* «آدمها از مرگ میترسن چون زندگی را دوست دارن، چون زندگی خوبه، همین.»
* «من شاید به آنچه که حقیقتاً مورد علاقهام است مطمئن نیستم، امابه آنچه که مورد علاقهام نیست کاملاً اطمینان دارم.»
* «آزادی چیزی جز شانسی برای بهتر بودن نیست.»
* «به دست آوردن خوشبختی بزرگترین پیروزی در زندگی است.»
* «بدون کار، هرنوع زندگی فاسد میشود.»
* «ترجیح میدهم طوری زندگی کنم که گویی خداهست و وقتی مُردم بفهمم که نیست، تااینکه طوری زندگیکنم که انگار خدانیست و وقتی مُردم بفهمم که هست.»
* «شغل تنها زمانی ارزش و اعتبار دارد که آزادانه پذیرفته شود»
* «احترام به خویشتن بالاترین نعمت است.»
* «سکوت اختیار کردن یعنی که ما به خود اجازهٔ این باور را بدهیم که عقیدهای نداریم، که چیزی نمیخواهیم.»
* «طغیان بنیادی است مشترک که هر انسانی نخستین ارزشهای خود را بر آن بنا میکند.»
* «طغیان، هر چند چون چیزی نمیآفریند، در ظاهر منفی است، اما چون آن بخش از انسان را که باید همواره از آن دفاع شود، آشکار میکند، عمیقاً مثبت است.»
* «آزادی چیزی نیست جز فرصتی برای بهتر شدن.»
* «کم اند کسانی که با چشم شان میبینند و با مغزشان فکر میکنند.»
* «مسئله مهم، دست برنداشتن از پرسش نیست.»
علیه تفسیر
سوزان سانتاگ
نویسندههای بزرگ یا حکم شوهر را دارند یا معشوق را.
بعضیهایِشان فضیلتهای ماندگار یک شوهر را دارند: «قابل اتکا، قابل فهم، سخاوتمند و نجیب هستند».
نویسندههای دیگری هم هستند که آدم در وجودشان موهبتهای یک معشوق را میبیند، موهبتهایی که مربوط به طبعشان میشود، نه به خوبیهای اخلاقی.
زنها مشهورند به اینکه به بهای لبریز شدن از هیجان و احساسات شدید، با خصوصیتهایی از معشوقشان کنار می آیند، «دمدمی مزاجی، خودخواهی، اطمینان ناپذیری، سنگدلی»؛ خصوصیاتی که هیچوقت در رفتار و کردار شوهرشان تاب نمیآورند. به همین ترتیب، خوانندهها هم حاضرند با غیر قابل فهم بودن وسواسها، حقیقتهای دردناک، دروغها و یا دستور زبان معیوب نویسنده بسازند، اگر در قبالش نویسنده بهشان اجازه بدهد از عواطفی نایاب و احساساتی خطرناک لذت ببرند.
در هنر هم مثل زندگی٬ هر دوی اینها لازم است، هم شوهر و هم معشوق؛ چقدر حیف که آدم مجبور بشود یکیشان را انتخاب کند.
در حوزه هنر هم اوضاع مثل زندگی است: معشوق معمولاً باید جایگاه دوم را داشته باشد. در دورههای درخشان ادبيات، تعداد شوهرها بیشتر از معشوقها بوده؛ مرادم از دورههای درخشان ادبیات یعنی تمام دورهها غیر از دورهِ خودمان. منبع الهام ادبیات مدرن، انحراف است. امروزه داستانها مملو از عاشقان دیوانه، تجاوزگران سرخوش و پسران اختهاند، اما از شوهرها چندان خبری نیست. شوهرها بدصفت شدهاند، همهشان میخواهند معشوق باشند. حتی نویسنده شوهرمآب و ثابتقدمی چون «توماسمان» هم از تردیدش درباره فضیلت در عذاب بود و در قالب ستیز بین بورژوا و هنرمند تا ابد درباره این مسئله قلمفرسایی کرد. اما بیشتر نویسندههای مدرن حتی مسئله «مان» را هم به رسمیت نمیشناسند. هر نویسنده و هر کدام از جنبشهای ادبی در رقابت با اسلافشان به نمایش بزرگی از طبع ها، وسواسها و یکهتازیها رو میآورند. ادبیات مدرن نابغههای مجنون زیاد دارد. پس عجیب نیست وقتی یک نویسنده بهشدت مستعد، که البته استعدادش قطعاً در حد نبوغ نیست، این میان قد علم میکند و مسئولیتهای سلامت عقل را جسورانه به دوش میکشد، باید به خاطر چیزهایی فراتر از فضیلتهای ادبی صِرفش مورد تحسین قرار گیرد.
بله، البته که منظورم آلبر کاموست، شوهر ایدهآل ادب معاصر. او به خاطر معاصر بودنش چارهای نداشت جز اینکه با مضمونهای این مجانین سروکله بزند: «خودکشی، فقدان عواطف، گناه، وحشت مطلق». ولی این کار را با چنان حال و هوای خاصی از معقولیت، سنجیدگی، آسودگی و بیطرفی موقرانهای انجام میدهد که تکلیفش از بقیه جدا میشود. بنایش را میگذارد روی پیشفرضهای یک نیهیلیسم عامهپسند و خواننده را تنها به مدد لحن و صدای آرام و با طُمأنینهاش به نتیجهگیریهای اومانیستی و انساندوستانهای میرساند که بههیچوجه در محدوده پیشفرضهایش نیست. این جهش غیرمنطقی از روی ورطه نیهیلیسم همان عطيهای است که خوانندگان به خاطرش از کامو سپاسگزارند. به همین دلیل هم بوده که احساسات و عواطفی واقعی را در وجود خوانندگانش بیدار میکند. کافکا ترحم و وحشت را بر میانگیزد، جویس تحسین را، پروست و ژید احترام را، اما هیچ نویسنده مدرنی به خاطرم نمیآید که عشق را برانگیخته باشد، غیر از کامو. مرگ او در ۱۹۶۰ برای کل دنیای ادبیات به ضایعهای شخصی میمانست.
روانشناسی کافکا
بررسی روانشناختی کافکا
و بررسی چند اثر معروف او
مسخ
رمان «مسخ» در سیسالگی نوشته شده و از آثار مهم اوست که در زمان حیاتش منتشر شده است. مسخ نوشتهای به اصطلاح استعارهای است و داستان فروشندهِ جوانی به نام «گرگور» است که یک روز صبح که از خواب برمیخیزد خود را تبدیل شده به یک سوسک میبیند، در عیناینکه افکار و احساساتش انسانی باقی ماندهاند. این حکایت در عینِ سنگینی و وخامت، پُر از طنز است بهطوری که خود او میگوید اولین بار که آن را با دوستش ماکس بازخوانی میکردند، هر دو از خنده رودهبُر شده بودند. داستان حولوحوش روابطِ سوسک با اطرافیان، خانواده و واکنشهایِ آنان است.
آنها در عینِ ابراز انزجار از حضور سوسک، زیاد متعجب نیستند و از او مواظبت هم میکنند. روزی گریگور افسرده انتظار دارد که خواهرش به اتاقش بیاید و برای او کمی ویولن بزند و او نهتنها پیشنهاد را رد میکند، بلکه از خانواده میخواهد هر چه زودتر از شرِّ این حشرهِ کثیف او را راحت کنند. ازاینپس دیگر راهِ حلّی برای گرگور باقی نمیماند. در رختخواب دراز میکشد و میمیرد. کشفِ پیکرِ بیجان اطرافیان را تسکین میدهد. دوباره زندگی و آینده مطرح میشود و «گرگور» سریعاً فراموش میشود.
مسخ را اکثر منتقدان نوشتهای استعارهای از رابطه کافکا با پدرش میدانند؛ رابطهای پر از تضاد. پدر، پسرش را آنطور که بود قبول نداشت زیرا انتظارها وایدهآلهای دیگری برایش در سر داشت. «گرگور» که تبدیل به سوسک شد، خودِ «فرانتس» است؛ سوسکی که نزدیک بود روزی زیرِ کفشهایِ عظیم پدر لِه شود، همانطور که خودِ او با انتخابِ نویسندگی لِه شده بود. این رمان درعینِحال اشارهای به نقشِ جوامعِ مدرن و حادثههای تاریخی در اروپاست، زیرا همانگونه که محیط زندگی خانوادگی در مسخ شدن بعضی از انسانها؛ مسخ شدنی که در صورت ناآگاهی به نیستی میانجامد، نقش دارد، جامعه و تاریخ نیز میتوانند در سطحی کلانتر چنین نقشی را ایفا کنند.
محاکمه
طی سالهایی که کافکا به نوشتن این رمان میپردازد، رابطهاش با فلیس از سر گرفته میشود و حتی دوباره در حضور خانوادهِ دختر رسماً نامزد میشود و تعطیلاتِ تابستان را نیز با هم میگذرانند. این سالها در عینِحال سالهایِ پُرکاری و خستگی و پسرفتنِ سلامتِ جسمانی و از دست دادن وزن است. او بیش از پیش سرفه میکند و این سرفهها منجر به استفراغِ خون میشود و بالاخره به تشخیصِ قطعیِ سلِ ریوی از طرف پزشکان میانجامد. مرخصی هشت ماههای برای درمان و استراحت به او داده میشود و بدین علت مسکن خود را ترک میکند و دوباره به منزل پدر برمیگردد.
در شب کریسمس 1917 قصد برهم زدن نامزدی و جدایی ار فلیس را به بهانه بیماری به او ابراز میدارد. رُمان محاکمه در این شرایط نوشته میشود و به اتمام میرسد. کافکا در این رمان بالاخره از دکترای حقوق خود بهره میبرد، زیرا قهرمان او در برابر قانون و قاضی و دادگاه قرار میگیرد. از این رمان به عنوان سیاهیها و پوچی زندگی یاد میکنند؛ داستان مرد جوانی به نام «ژوزف ک» که در بانک کار میکند و در یک پانسیون اقامت دارد که در اولین روز سیسالگیاش به شکلی غیرمترقبه توسط دو مأمور برای ارتکاب جرمیکه آن را عنوان نمیکنند بازداشت میشود. دو مأمور حتی از گفتن نام مافوق خود، نوع جرم و علت بازداشت طفره میروند و چون هیچ چیز روشن نیست، او را تا پایان بررسی و کار کمیسیون تحقیق آزاد میکنند. از این پس زندگی «ژوزف ک» با وجود ایمان به بیگناهیِ خود در همهِ زمینهها در هم میریزد چون اصلاً نمیداند گناهش چیست و برای چه باید مطالعه شود. دنیا و فضایی خفه کننده که «ژوزف ک» در آن زندگی میکند به حدّی سیاه و شوم است که پدیدهها و زندگی، معنیِ واقعیشان را از دست میدهند.
جوِّ اجتماعی و سیاسی و اتّهام جُرمِ ناکرده آنچنان اثری بر قهرمان رمان میگذارد که کمکم به خود شک میبرد و احساسِ گناه میکند؛ احساسِ گناهی که به نظر میرسد صرفاً از زنده بودن سرچشمه میگیرد تا چیز دیگر، زیرا در مقابل ادعایِ بیگناهی، دو مأمور از او سؤال میکنند: بیگناهی از چه و چه چیز؟ و او فکر میکند اگر به جایِ ادعایِ بیگناهی به گناهِ انسان بودن خود اعتراف میکرد، شاید نجات پیدا میکرد. این رمان تفسیرهایِ متعددی را در ذهن خواننده بر میانگیزد. همانطور که گفتیم این اثر مقارن نامزدی مجدد با فلیس و همینطور شدّت گرفتن بیماری و بالاخره جدایی از اوست. کافکا در مجله خود اشارهای به ملاقاتش با خانواده فلیس میکند و شباهتی بین آن و نوعی دادگاه میبیند که بدون در نظر گرفتن او و اراده و احساسش حکمی صادر میکند؛ حکم نامزدی یا ازدواج.
مطالعهِ یکی از نامههایِ او به «فلیس» نیز این نظر را تایید میکند، زیرا در این نامه او موقعیت خودشان را به عاشق و معشوقی که در «دوران وحشت» زیر گیوتین فرستاده میشوند مقایسه میکند. نامه وداع و بههم زدن نامزدی نیز نطق محکومی را که به طرف چوبهِ دار میرود مجسم میکند، و نتیجه آنکه هیچ رابطه واقعی بین انسانها نیست که در آن دَردی نباشد، حتی رابطهِ عاشقانه!
تفسیر دیگر این اثر، تفسیر سیاسی و اجتماعی است. حکومتها با روشهایِ خشن و استبدادی و غیرقانونی دستگاه عدالت را تبدیل به ماشین بیعدالتی برای ادامه قدرتشان میکنند و فرد تبدیل به بازیچهای میشود و خود و شخصیتاش را گُم میکند.
از این رمان در سال 1962 فیلم سینمایی سیاه و سفیدی به کارگردانی «اورسون ویلز» تهیه شد.
کمپ زندانیان
این رمان در سال 1914 به پایان میرسد؛ سالی که جنگ جهانی اول شروع میشود و در اتریش و مجارستان هم بسیج عمومیاعلام میشود. ولی کافکا از این انجام وظیفه معاف میشود. سال قبل از این واقعه کافکا به چندین مسافرت میرود و در حضور خانواده «فلیس» با او رسماً نامزد میشود. طی این سالها با پُشتکار و انرژی به نوشتن میپردازد و نتیجه آن چندین رُمان، «در کمپ زندانیان» است. داستان این رمان از این قرار است که سیّاحی که اسم او را نمیدانیم به جزیرهای که متعلّق به یک کشور بزرگ است میرود. در این جزیره کمپی برای زندانیان وجود دارد و او دعوت میشود در اعدام یک زندانی که توسط ماشین عجیب و غریبی صورت میگیرد، شرکت کند. این ماشین توسط فرمانده قبلی کمپ اختراع شده و از خصوصیات آن این است که حین شکنجه و اعدام، جرمهایِ زندانی را در گوشت و پوست او حک میکند و طی این نمایش سهمگین و خونآلود زندانی جانمیسپارد. دعوت بهاین نمایش یک شرط دارد و آن سکوت است و به ویژه باید قول بدهد که ازاین روش نزد فرمانده انتقاد نکند. مسافر ما این قول را میهد در ضمن این که حق خود را در مورد انتقاد از ماشین بهطور خصوصی با فرمانده حفظ میکند. افسر مربوطه وقتی حس میکند نمیتواند از افشای روش ماشین جهنمی جلوگیری، و سیّاح را قانع به حفظ سکوت کند، مجرم را آزاد میکند و خود جای او را در ماشین میگیرد. البته پس ازاینکه دستکاریهایی در آن میکند. ماشین به کار میافتد و سرعت میگیرد، مرگ خیلی زودتر از معمول پیش میآید و دستگاه مربوطه نیز خودبهخود پاشیده شده، از بین میرود.
به نظر میرسد اولین رو خوانیِ این کتاب در محفلی ادبی در مونیخ با واکنش منفی روبهرو شده است، در حالی که اروپا در جنگی خانمانسوز و بیرحم دستوپا میزد و از رعایت حقوق بشر و بهخصوص حقوق زندانیان جنگی خبری نبود. این رمان نوعی پیام و پیشبینی زودرس از اتفاقهای آن زمان و وحشیگریهایی است که بعدها و بهخصوص طی جنگِ جهانیِ دوم به وقوع پیوست، که متأسفانه گوش شنوایی در آن زمان پیدا نکرد و انسانهایی به شکلِ حیوانی با انسانهای دیگر در لوایِ ایدئولوژیهای مردود رفتار کردند. ماشین در حقیقت نماد سرنوشت انسانیت است که در آن گیر میکند، بدون اینکه از خود دفاع کند در میان چرخ دندههای آن عاقبت له میشود.
رفتار و واکنش پرسوناژهای این رمان، این تفسیر را به ذهن میآورد که در سیستمهای «توتالیتر» حتی افراد آگاه «سیاح»، افسر و مسؤول، اغلب مفعولوار فجایع را میبینند و واکنشی به خرج نمیدهند و سکوت میکنند. از این رمان فیلمی توسط «سیل ون ریکارد» تهیه شده است.
قصر
قصر آخرین رمان کافکا است و حدود یک سال قبل از مرگ او نوشته شده است. این رمان نیز ناتمام گذاشته شده، دو سال پس از مرگ او، در سال 1926 برای اولین بار منتشر میشود. شخصیت اصلی رمان فردی است به نام «ک»، (مانند رمان محاکمه)، که در آخر داستان مردی است که به نظر واقعبینتر میرسد و گمگشتگی کمتری دارد و آن داستان مردی است که به شهرکی در جستوجوی کاخی وارد میشود. ازاین مرد چیزی نمیدانیم، ولی مسلماً برای انجام کاری یا هدفی میخواهد به قصر راه یابد.
بقیه داستان کوششهای تقریباً بینتیجهای است که او در این راه بهعمل میآورد. در این وادی به مردان و زنان متعددی برخورد میکند. تعدادی در جریان هیچ چیز نیستند و تعداد دیگری اصلاً به حرفش گوش نمیدهند یا جوابهای نامربوط میدهند و رابطه دادوستدی را غیرممکن و ناامید کننده میکنند. افرادی شما را تسلی میدهند ولی بیتفاوتیشان کاملاً محسوس است. رابطهها پر از سوءتفاهم یا درک نکردن یکدیگر است، مثلاینکه هیچکس، هیچکس را نمیشناسد. آنچه در قصر میگذرد شباهت زیادی با زندگی روزانهمان دارد که در آن هر کس در چنبره خودش گرفتار است. این پدیده ناامیدی واقعبینانه نویسنده را نشان میدهد و نگاهی است که حتی امروز نیز و در نوع اجتماعی که در آن زندگی میکنیم، جای بسی نگرانی است.
به نظر میرسد نا امیدی از «وصلت غیر ممکن میلنا»، ژورنالیست جوان چک و تنها زن باهوش و حساسی که او را خیلی خوب درک میکرد، الهامبخش این رمان باشد. این رمان تفسیرهای متعددی را برانگیخته است. عدهای آن را استعارهای از روابط حکومتها و ادارهبازیشان و خشکی و انعطافناپذیری مجریان قوانین با مردم میدانند. بعضی دیگر پیچوخمهای اداری قصر را با بغرنجی و پستوها و روانپریشی هر انسان مقایسه میکنند و بالاخره «قصر» میتواند ایدهآلی دست نیافتنی باشد که انسان در راه رسیدن به آن بهای سنگینی را باید بپردازد.
این رمان منشاء دو فیلم سینمایی است. یکی از آنها فیلمیاست که در سال 1969 توسط «رودلف نولت» و بازیگری «ماکسیمیلیان شل» تهیه شده است و دیگری فیلمی تلویزیونی است که «میشائیل هانکه» آن را با بازیگری «اولریش موه» و «سوزان لوتار» در سال 1997 کارگردانی کرده است.
بررسی روانشناختی شخصیت و آثار ادبی کافکا
بیش از سهربعِ قرن از مرگ کافکا میگذرد. محققان و نویسندگان و روانپزشکان بسیاری، که مورد کافکا را مطالعه کرده، دربارهِ آن مقالهها و کتابهایی نوشتهاند. اغلب صاحبنظران معتقدند پدر نقش بزرگی در زندگی و بیمارگونگی و خلاقیتادبی او بازی کرده است. مقابله با پدر نه تنها مسالهِ اساسی کودکی اوست، بلکه تا آخر عمرِ کوتاهش ادامه پیدا میکند.
خاطرهِ دردناکِ اولین فرزندِ پسرِ خانواده بودن که پدری مستبد و مسلّط همه چیز آن را اداره میکند، نه تنها حفظ میشود، بلکه حدّت و شدّت آن را گذشت زمان هم کمرنگ نمیکند. کافکا پدرش را متهم به دزدیدن کودکیاش میکند، چیزی که از او تا آخرِ عمر معلولی با کمبودِ عاطفیِ عظیم میسازد.
مادرش «ژولیا» همسر خوبی برای پدر است و او کمبودی احساس نمیکند. بدینترتیب که از جهیزیهاش برایِ رونق دادن به کسبوکارش بهره میبرد و از رسیدگی او به حساب و کتاب و دخل و خرج نیز بسیار راضی است. این همسر به خانوادهاش خوب میرسد و حتی شبها با وجود خستگی برای سرگرمیِ شوهرش با او ورقبازی میکند. این مادر البته از پسر خود مواظبت میکند، ولی حتّی در سالهای اول زندگی پسرش و قبل ازاینکه ضربه و غمِ از دست دادن نوزادانِ بعدی روحیه او را عمیقاً افسرده کند، در نشاندادن عشق و محبتش به او به شکلی امساک میورزد، بهطوری که کودک دچار شکّوتردید در موردِ عشقِ او میشود و حتی ناخوآگاه فکر میکند شاید مادرش چیزی نداشته باشد که به او بدهد، زیرا در مقابله با پدر هم پشتیبانی او را حس نمیکند. این احساسِ تنهایی در خانواده اثرهایِ مُخرّبی در روانِ او باقی میگذارد و جایی برای خود در آن کاشانه نمیبیند. حضور مستخدمی پیردختر در این صحرایِ خشکِ عاطفی نعمتی نسبی بود که او از آن بهره میبرد، زیرا پیردختر نیز از ارباب میترسید و نمیتوانست حامی و پناهگاهی جدّی برای او باشد. در سالهای بعد، پرستارِ فرانسوی جوانی به منزل آنان آمد که بیشتر ازاینکه همدست و حامی او باشد به بیداریِ هوسها و احساسهایِ جنسیاش کمک میکرد. روندِ روانیِ همانندسازیِ مثبت و موزون با شخصیتِ پدر به خاطر دو احساس متضاد، تحسین و حسرت برای قدرت بدنی و استحکام و جذبه او از طرفی و نفرت و فاصله از طرف دیگر به خاطر رفتار مسلط و کاسبکارانه و بیفرهنگی او. پدر میخواست پسرش دنبال کسب و کار خانوادگی را بگیرد یا کارمندی عالیرتبه و بورژوا از کار درآید. او نویسنده شدن پسرش را هیچگاه هضم نکرد و همیشه با آن مخالفت کرد. اگر کمپلکس “پروست” و نوشتههایش در مورد تن مادر بود، کمپلکس “کافکا” در مورد بدن پدر در کتاب “مسخ” او به وضوح به چشم میخورد، سوسک کوچکی که نزدیک بود زیر پایِ پدر لِه شود!
در این مورد “پییر دومایه”، عقیده دارد که “من” نزد کافکا جای بزرگی را اشغال میکند و اغلب باعثِ دردسرِ او میشود، بدینترتیب که به ظاهرِ خود بسیار اهمیت میدهد، زیاد ورزش میکند و حتی تا خودآزاری و بدرفتاری با تنش پیش میرود، مثلاً در هوایِ سرد شبها پنجره را با وجودِ جسمی لاغر و نحیف باز میگذارد یا شبها تا دیروقت کار میکند و از کمخوابی در تمامِ عمر رنج میبرد.
در مورد تغذیه نیز کافکا افکار نادرستی دارد و پرهیز و امساک میکند. “من”ِ دردناک او همه چیز را میداند و به پزشکی و پزشک اعتقاد چندانی ندارد. طی نوجوانی، دوران پُراضطرابی را در مورد سلامتی خود پشت سر میگذارد. ترس از ریزش موها یا کج شدن ستون فقراتش و دیگر مشغولیتهای جسمانی به اصطلاح “هیپوکوندریاک” ( خودبیمارانگارانه) ذهن او را پر میکنند. در پیِ این مشغلههای ذهنی قواعد بهاصطلاح بهداشتی برای خودش وضع میکند که بیشتر شباهت به ریاضتکِشی دارد تا رعایت بهداشت واقعی؛ مثلاً دوش گرفتن با آب سرد، نوع مخصوص جویدن غذاها، ورزش عضلات صورت یا … .
این بیماریهای به اصطلاح “روانتنی” (سایکوسوماتیک) همهِ عمر، او را همراهی کردند و باعث توقفهای مکرّر او در “سناتوریوم” شدند و بالاخره به انهدام زودرس او انجامیدند. ناگفته نماند مکتبی از روانپزشکی، بیماریِ سل را در بینِ بیماریهای روانتنی طبقهبندی میکند؛ بیماریهایی که رابطه با روان و عواطف انسان به شکل دیگر دارند، افرادی که در عشق (عشق گرفتن و عشق ورزیدن) کمبودهای اساسی دارند، استعداد ابتلا بهاین بیماری در آنان تقویت میشود. از این دید کافکا چه در مورد مادر و چه در رابطه با پدر کمبودهای عمیقی داشت. “من” یا خود دردناک همیشه حضور داشت و به همین خاطر نگاه و نوشتههایش همیشه بر قسمتهای “دیوانه” و دردناک و اغلب مضحک روابطِ انسانها تمرکز پیدا میکرد.
در رمان “محاکمه”، رابطه بین شخصیتها عجیب و خشک و بیروح و دردناک هستند. جوانیِ کافکا با نوعی انزجار از بدنش سپری میشود و از نزدیکیهای جسمانی پرهیز میکند و ازجمله رابطه جنسی برایش در حد آلودگی جلوه میکند و فرصت رابطههای جسمانی را به تعویق میاندازد. رابطه او با دخترانِ جوان بیشتر روحی و فکری بود و بحثهای فرهنگی و فلسفی و ادبی اساس آن را تشکیل میداد. بسیاری از نامههای او که در سالهای اخیر منتشر شده، نظر فوق را تایید میکنند. نامهنگاری به او این فرصت را میداد که در عینِ تنها نماندن از آمیزش و تنگاتنگی “خود” یا “من” از دیگری (اساساً زنها) پرهیز کند.
او ناتوانی جنسی ندارد. ولی به شدّت از خود ناراضی است، تا حدّی که احساس افسردگی و تنفّر بر احساس لذت میچربد. کافکا در عینِ نیاز به زنها بدبین است و ناخودآگاه میداند که نمیتواند با آنها بیامیزد. او در عیناین که به ازدواج فکر میکند (بارها نامزدی) به شکلی از آن اجتناب میکند و بهانه میآورد که زندگی مشترک و زیر یک سقف او را از نوشتن باز خواهد داشت. ولی این آرزو را که روزی در “شرایط مطلوب” رویای یک زندگی خانوادگی به وقوع بپیوندد، از دست نمیدهد.
در نامهای که کافکا به “میلنا” دوست ژورنالیست خود میفرستد، نقاشی کوچکی نیز ضمیمه آن میکند تا تصویری از وضعیت خود بدهد. در این نقاشی مردی به صُلابه کشیده شده و تقریباً دوشقّه شده است. مرد دیگری که به ستون تکیه داده با نوعی خودبینی به صحنه نگاه میکند، گویی دستگاه را خود اختراع کرده در حالی که او از قصابی که لاشهها را شقّه کرده و در ویترین میگذارد تقلید کرده است. این نقاشی در حقیقت جوابِ نامه خانم جوان است که در آن از او خواسته بود دست از شکنجه دادن خود بردارد و کافکا در جواب مینویسد: از این که خود و دیگران را شکنجه میدهد آگاه است، او با این جمله و نقاشی نمیخواهد بگوید دچار “سادیسم” است بلکه از فعالیت ادبی و نویسندگی خود که به مثابه درد و شکنجه است، یاد میکند.
پدیده رنج بردن در خلقت هنری، ما را به یاد شعری از “بودلر Charles Pierre Baudelaire” شاعر فرانسوی میاندازد که تقریباً یک قرن پیش از او میزیسته و او نیز جوانمرگ شده است؛ “من زخم و چاقویم، من قُربانی و جَلّادم“. “زندگی بودلر” در همین “تک شعر” که سرمایه خلاقیتش بود خلاصه میشود. در این آرزوی ضدّونقیض است که ده سال آخر زندگی “کافکا” در پسِ جستوجوی دلباختههای دورادور و همیشه خارج از دسترس سپری میشوند و درد و رنج این مبارزه را بهخوبی برای خواننده محسوس میکند.
مشکلات شخصیتی او تنها در رابطه با پدر نیست ( گو اینکه رابطه با پدر اساسِ آن را تشکیل میدهد)، “من”ِ او گرفتارِ تضادهایِ متعدد دیگری نیز هست. او اقلیتِ یهودی است در کنار مسیحیان، ولی گرایشهایِ سوسیالیستیاش میچربد. او یک “چِک” است در بین “ژرمنها”، او به زبان آلمانی مینویسد، نه به زبانِ مادریِ خود و به “گوته” شاعرِ بزرگ آلمانی عشق میورزد و حتّی این جاهطلبی را که سهمی در ادبیاتِ غنیِ آلمان داشته باشد، نیز دارد.
منبع: انسانشناسی و فرهنگ
کافکا و میلنا
کافکا و ملینا
چهارده نامه از “میلِنا یزنسکا”، Milena Jesenská یکی از محبوبترین زنهایِ زندگی فرانتس کافکا، بهدست آمده است.
انتشارِ نامههایِ ملینا به کافکا بیش از هفتاد سال پس از مرگِ ملینا که در تاریخِ ادبیات، اسم او به اسم کافکا پیوند خورده، بازتاب گستردهای در رسانههایِ آلمانی زبان یافت. ملینا این نامهها را در فاصلۀ سالهایِ ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۳ از اردوگاه کار اجباری نازیها در “درسدن”، “پراگ” و “راونسبورگ” خطاب به پدر و دخترش نوشته بود.
ملینا (میلِنا) به سال ۱۸۹۶ در خانوادهای مسیحی در پراگ متولد شد. او که زنی سرکش و مدرن بود و میتوان او را جزو نخستین فمینیستها به شمار آورد، علیرغم مخالفت سرسختانۀ پدرش، با ادیبی به نام “ارنست پولاک” ازدواج کرد و به وین کوچ کرد. چند سال بعد از پولاک جدا شد و بارِ دیگر به پراگ برگشت و برایِ دومین بار ازدواج کرد که حاصل آن دختری به نام “یانا” بود. این زنِ روزنامهنگار و مترجم که چهار سال عضوِ حزبِ کمونیست بود و سپس به دلیلِ انتقاد از “استالینیسم” از حزب اخراج شده بود، در زمان اشغال چکسلواکی توسطِ نازیها به مقاومتِ ضدفاشیستی پیوست و به فرارِ یهودیهایِ چکسلواکی به لهستان کمک رساند. او در نوامبر ۱۹۳۹ به اتهامِ همکاری با روزنامۀ زیرزمینیِ مقاومتِ ضدفاشیستی و “خیانت به کشور” توسط گشتاپو دستگیر و به “درسدن” اعزام شد. ابتدا به علتِ نقص پرونده از او رفع اتهام شد، امّا در جهتِ “اصلاح” او را تحویلِ گشتاپویِ پراگ دادند و از آنجا او را به اردوگاهِ کار اجباری در “راونسبورگ” منتقل کردند. او تقریباً چهار سالِ آخرِ زندگیاش را در آنجا گذراند. ملینا یزنسکا به سال ۱۹۴۴ و در سن ۴۷ سالگی در پیِ عملِ جراحیِ کلیه در همانجا جان سپرد.
ملینا که سیزده سال کوچکتر از کافکا بود، در اکتبر ۱۹۱۹ در کافهای به نام آرکو در پراگ با کافکا آشنا شد. این کافه پاتوقِ اهل قلم آلمانی زبان پراگ از جمله کافکا بود. در آنجا جمع میشدند و تا دیروقت در بارۀ ادبیات و سیاست بحث و گفتگو میکردند. ملینا که حالا روزنامهنگاری صاحبنام شده بود، یک سال پس از این دیدار و آشنایی با کافکا نخستین نامه را به او نوشت و طیِّ آن گفت: قصد دارد داستانهای کافکا را به چِکی ترجمه کند و این آغازی شد بر یک رابطۀ عاشقانه. ملینا چندین بار به دیدن کافکا به پراگ رفت. نامهنگاریهایِ این دو تقریباً یک سال طول کشید.
نامههای کافکا به ملینا را پرشورترین نامههایِ عاشقانۀ تاریخِ ادبیات میدانند و حتّی برخی براین نظراند که میتوان مجموعِ نامههایِ کافکا به ملینا را چون رُمانی عاشقانه خواند. رابطۀ کافکا با ملینا از “جنس” و “جِنِمی” بود درست در نقطۀ مقابل رابطۀ او با نامزدِ رسمیاش “فلیسه باوئر”.
توصیف کافکا از فلیسه در یادداشتهایِ روزانهاش چنین است:
“چهرهای خالی و استخوانی که خالیبودنش را عُریان میکند” امّا هماو در نامهای به دوستش “ماکس برود”، “ملینا” را زنی میخواند: “مصمّم، پُرشوروشَر، مهربان و معقول.” کافکا که برای ندیدن فلیسه و دوری از او دست بهدامنِ بهانههایِ گوناگونی میشد، وقتی ملینا در تابستان ۱۹۲۰ از کافکا خواست به دیدنش به وین برود، کافکایِ مبتلا به سل تعلّل نکرد. به وین رفت و چهار شبانهروز با ملینا گذراند. بعدها در نامهای به ملینا از آن چهار شبانهروز چنین یاد میکند: “دوستت دارم… چون دریایی که سنگریزهای ریز در کفِ خود را دوست دارد…”
کافکا آنچنان اعتمادی به ملینا داشت که “یادداشتهایِ روزانه” و رُمانِ نیمهتمامش “مفقودالاثر” یا “گُمگشتگان” که بعدها “ماکس برود” آن را با عنوان “آمریکا” منتشر کرد، در اختیار او گذاشته بود.نامههای ملینا به کافکا از ارودگاههای کار اجباری
ملینا این چهارده نامه از سالهایِ اقامتش در اردوگاههایِ کارِ اجباری نازیها را در کاغذهایی بهغایت نازک و خطاب به پدر و دخترش نوشته بود. نگرانی او بابت دخترش، تلاش برای آشتی با پدر، سرنوشت یهودیان و ترس از سانسور در آنها به روشنی به چشم میخورد. ملینا مرتب به دختر تازه بالغاش یانا که نزد پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکرد، سفارش میکرد که حرفشنوی داشته و مطیع باشد.
مرور این نامهها زنی را نشان میدهد که قوی و راستقامت در برابر ماموران اِساِس میایستاد و رفتهرفته خسته و بیمار میشد. نامۀ آخر نوعی نامۀ وداع است. در این نامه به خانوادهاش اطمینان خاطر میدهد که در آخرین لحظههایِ زندگیاش به آنها وفادار بوده و از یادِشان نبرده است.
تنها دلخوشی در سالهای زندانِ او کتابهاییست که مجاز است بخواند و نیز از خاطراتِ همبندانش چنین برمیآید که ملینا قصد داشته کتابی بنویسد و یادداشتهایی هم داشته که از بین رفتهاند.
در یکی از نامههایِ تحریریافته در زندان پراگ چنین مینویسد: “یک توالت برای دوازده نفر. لباسهایی بدبو، ساس، کثافت و بیآبی، غذاهایِ غیرمقوی، تنهاییِ وحشتناک، روزهای بلندِ بیپایان. روحم پژمُرده شده است. دیگر نمیتوانم بگریم. خدایا چگونه از این نفرت خلاص شوم؟”کشفِ نامهها
این نامهها را یک دانشجویِ لهستانی که پایاننامۀ تحصیلیاش را در موردِ دختر ملینا مینوشت، در پروندۀ همسرِ دوم ملینا در سازمان اطلاعات کشف کرد. به احتمالِ قوی یانا دختر ملینا از ازدواج دوّم، این نامهها را در سال ۱۹۵۰ در رستورانی در پراگ جاگذاشته بود. صاحب رستوران نامهها را تحویل پلیس داد. میان این نامهها، نامههایی وجود داشته از طرف دوستان انگلیسی همسر دوم ملینا و به زبان انگلیسی و خطاب به او. از آنجا که این اتفاق همزمان بود با تصیفههایِ استالینسیتی در اروپایِ شرقی و هر گونه ارتباط با غرب مشکوک بود، پلیس نامهها را در اختیار سازمان امنیت قرار داد.
گفتنیست ملینا که از حزبِ کمونیست اخراج شده بود، در سالهایِ پس از جنگ خائن محسوب میشد. سازمان اطلاعات به جهتِ کمبودِ جا، اصلِ نامهها را از بین برده بود، اما میکروفیلم این نامهها تا به امروز حفظ شده است.
نامه کافکا به ملینا
گاه احساس میکنم ما دوتن در اتاقی دو دَر هستیم و دَرهایِ اتاق روبهروی یکدیگر قرار دارند. هر یک از ما دستهِ یکی از دَرها را بهدست گرفته است. یکی از ما چشمکی میزند و آن دیگری بلافاصله خودش را پشت در قایم میکند. در این هنگام اوّلی ناچار است حرفی بزند. دوّمی فوراً در را پُشتِ سرِ خود میبندد تا دیگر دیده نشود، امّا او مطمئن است که دَر را دوباره باز خواهد، زیرا این اتاق جایی است که شاید نتوان از آن بیرون رفت. ای کاش اوّلی دقیقاً مثلِ دوّمی نبود. ای کاش او به آرامی چنان به سامان دادن و مرتب کردن اتاق میپرداخت که گویی آن اتاق نیز اتاقی است مثل همه اتاقها. امّا به جایِ همهِ اینها او دقیقاً همان کاری را میکند که دیگری در پُشتِ دَرِ خود میکند. حتّی گاه پیش میآید که هردو پشت درهایِشان هستند و اتاقِ زیبا خالی است.
تو 38 سال سن داری و آنقدر خستهای که شاید هیچکس در اثر گذرِ سالیان عُمر به پایت نمیرسد. یا به زبانی درست تر: تو در حقیقت خسته نیستی، بلکه ناآرامی و از اینکه گامی بر این زمین برداری هراسان. گویی دامهایِ بشری موی بر تنت سیخ میکنند و از همین روست که همواره هر دو پایت همزمان در هواست.
سرانجام من پرسیدم: “شاید من باید تمامِ مدّتِ روز را انتظار بکشم؟” تو پاسخ دادی بله، و به طرفِ اشخاصی که در آنجا منتظرت بودند رو گرداندی. پاسُخت بدان معنا بود که دیگر اصلاً نخواهی آمد و تنها اجازهای که به من میدهی، اجازهِ انتظار کشیدن است.
پرسش دیگر بَس است. پرسشها در دنیایِ زیرزمینی خود در خوابِ خوش غنودهاند. چرا با افسون آنها را آفتابی و آشکار کنیم؟ پرسشها خاکستری و اندوهناکند و پُرسنده را نیز چُنین میکنند. سرانجام چه زمانی کسی خواهد آمد تا این جهان وارونه را راست کند؟ یادم آمد یک بار یک نفر با لباس، آتشی را خاموش کرد، کُتِ کهنهای را آوردم و تو را با آن زدم. امّا دوباره ما تبدیل شدیم و تو دیگر آنجا نبودی، بلکه من بودم که در آتش میسوختم و من بودم که کت را به خودم میکوبیدم. امّا فایدهای نداشت و ترسِ قدیمیام تایید میشد که این چیزها آتش را خاموش نمیکند. در همین حال آتشنشانی رسید و تو نجات پیدا کردی. امّا مثلِ همیشه نبودی. مثلِ روح رنگَت پریده بود، مثلِ گچی که رویِ سیاهی کشیده باشند. شاید مُرده بودی و شاید هم از خوشحالیِ نجات یافتن بود که در آغوشم از حال رفتی. امّا باز هم ما تبدیل شدیم، شاید من بودم که در آغوشِ کسی میافتادم.
نامه کافکا به ملینا
ملینا چرا درباره آیندهِ مشترکی مینویسی که هرگز وجود نخواهد داشت؟ و شاید هم بهخاطرِ همین موضوع مینویسی! حتّی زمانی که روز غروب در وین در این باره بحث میکردیم، حس میکردم به دنبالِ کسی میگردیم که خوب میشناسیم و برایش دل تنگیم، و با زیباترین نامها صدایش میکنیم. امّا چطور میتوانست جوابمان را بدهد وقتی وجود نداشت، وقتی کسی در کار نبود.
چیزهایِ کمی قطعیت دارند و یکی این است که ما هرگز باهم زندگی نخواهیم کرد، آپارتمانِ مشترکی نخواهیم داشت، شانهبهشانه نخواهیم بود، سرِ یک میز نخواهیم نشست و حتّی در یک شهر هم زندگی نخواهیم کرد. فکر میکنم منظورم را رسانده باشم، این موضوع همانقدر قطعیت دارد که میدانم فردا بیدار نخواهم شد و به اداره نخواهم رفت. (خودم باید خودم را بلند کنم! خودم را میبینم که خودم را حمل میکنم، گویی صلیبی سنگین به شکمم چسبیده باشد و در زمین فرو رفته باشد و باید زحمت زیادی به خودم بدهم و قوز کنم و جنازه را کمی بلند کنم). امّا اگر نیرویِ لازم برای برخاستن کمی بیشتر از توانِ بشری باشد، آن نیرو را به دست میآورم، امّا تنها در صورتیکه برهنه باشم.
اما بیدار نشدنِ صبح را زیاد جدّی نگیر، اوضاع تا این حد هم بد نیست. بیدار شدنِ فردا صبحِ من بسیار محتملتر از زندگیِ مشترکِ دور از دسترسِ ماست. ملینا، زمانی که به من و خودت فکر میکُنی، صدایِ دریایِ میان وین و پراگ با آن امواجِ بلند و سرکش را در ذهن داشته باش و این موضوع را بپذیر.
فکرِ مرگ عذابت میدهد؟ من وحشتِ عجیبی از دَرد دارم. نشانهِ بدی است. خواستنِ مرگ و ترسیدن از دَرد نشانهِ خوبی نیست. اگر این موضوع نبود، میشد برایِ مرگ خطر کرد. آدم مثلِ کبوتر کتاب مقدس به بیرون فرستاده شده است و چیزی نیافته است و حالا دوباره به تاریکی کَشتی برمیگردد.
***
*چرا من بشری باشم که تمامِ شکنجههای این وضعیتِ پُرمسئولیت و بهغایتِ مبهم را به دوش بکشم؟ چرا به عنوانِ مثال، من نباید کُمُدی در اتاقِ تو باشم که وقتی تو بر روی مبل یا پشتِ میز مینشینی یا وقتی دراز میکشی و به خواب میروی (تمامِ دعاهای خیر بر خوابت باد) مستقیماً تو را نظاره کنم؟ چرا من آن کمد نیستم؟
*تو را میبینم که روی کارت خم شدهای، گردنت برهنه است، من پشت سرت میایستم. تو خبر نداری- لطفاً اگر لبهای مرا بر پشت گردنت حس کردی هراسان نشو. مقصودم بوسیدن نبوده، فقط عشقی بیفریادرس است.
*و منِ بییارویاوری در میان تختخواب و پنجره…سرگردان و حیران بالا و پائین میکنم و به هیچکس نیز اعتمادی ندارم…نه به پزشک و نه به درمان و هیچ نمیدانم چه کنم…و به آسمانِ تیره و غمآلود خیره میشوم.
*جهان من در حال فرو ریختن است…جهان من دارد خودسازی میکند. بنگر که تو چگونه میتوانی این جهان را دوام آوری…من از سقوط شِکوه نمیکنم. این شِکوه به همان زمان سقوط تعلق داشت…شِکوهِ من از نبود نیرو است…شِکوهِ من از زاده شدن است…شِکوهِ من از تابش خورشید است.
*تنها دروغ و مبالغه است. همهچیز مبالغه است. تنها اشتیاق است که حقیقت دارد. تنها در این مورد نمیتوان مبالغه کرد. امّا حتّی حقیقتِ اشتیاق بیش از آنکه در حقیقی بودنِ خودِ آن نهفته باشد، در آن است که دروغین بودنِ چیزهای دیگر را بیان میکند. شاید این گفته نابخردانه بهنظر آید امّا حقیقت دارد. شاید این نیز واقعاً عشق نباشد که من بگویم تو برایم از همهچیز محبوبتری… عشق در نظرِ من آن است که تو خنجری هستی که من در درونِ خویش میچرخانم.
*دو کَس در درونِ من هستند. یکی آنکه میخواهد برود و دیگری آنکه از رفتن بیم دارد. این دو، که هر دو پارههایی از وجود من و بیتردید هر دو دَغلبازند، در اندرونِ من با هم در جدال بودند… من برای تو یا هر کس دیگر نمیتوانم توضیح دهم که در درونم چه میگذرد. چهطور میتوانم آن را برای دیگری روشن سازم در حالی که حتی نمیتوانم آن را برای خود روشن کنم. امّا مطلب اصلی این نیست. اصل مطلب واضح است: امکان یک زندگی انسانی در پیرامون من وجود ندارد.
*ملینا، گمان نمیرود این را درست دریافته باشی که ما هر دو در کنار هم به تماشای این موجود افتاده بر زمین که من باشم ایستادهایم، امّا من تا آنجاکه تماشاگرم، دیگر از هستی ساقط شدهام و وجود ندارم… به علاوه پاییز هم مرا به بازی گرفته…گاه بهطور مشکوکی سردم میشود، گاه بهطور مشکوکی گرمم میشود.
*همزمان هم کوبندهِ چکّشم و هم میخ. ملینا! (میلِنا!)
*حقیقت کنارِ تختخواب ماست. به کلامی دقیقتر گوری با چند گُلِ پژمرده دهان باز کرده و آماده است تا ما را تحویل بگیرد.
*در مورد نامزدی از من سؤال کرده بودید. من تاکنون دو بار (و میتوان گفت سهبار، دوبارش با یک دختر) نامزد شدهام. بنابراین من تاکنون سهبار چند روز به ازدواج مانده از کمندِ ازدواج رَستهام. مورد اول اکنون امری تمام شده است (شنیدهام که نامزد اولم اکنون متأهل است و پسر کوچکی نیز دارد.) مورد دوم هنوز زنده است و به قوت خود باقی است. امّا بدونِ هیچ دورنمائی از آینده، بدین معنی که عملاً زنده نیست و تا حدّی در قبال موجودات انسانی به زندگی مستقل خود ادامه میدهد. در این مورد و در سایر موارد من دریافتهام که عموماً مردان رنج بیشتری را متحمل میشوند، یا اگر بخواهیم از دیدی دیگر به قضیه بنگریم در این مورد مردان از مقاومت کمتری برخوردارند، امّا زنان همیشه معصومانه رنج میبرند. این بدان معنی نیست که تقصیری متوجه آنها نیست، بلکه به واقعیترین معنای آن، که آنهم بار دیگر سرانجام به بیتقصیر بودن آنها میانجامد. امّا اندیشیدن در این امور بیثمر است. بدان میماند که کسی بخواهد از میانِ دیگهایِ جوشانِ برزخ یکی را درهم بشکند. اولاً تقلّای او مؤثر نمیافتد و ثانیاً اگر هم مؤثر افتد در مواد گُداختهای که از دیگ بیرون میزند میسوزد و میمیرد، درحالی که دوزخ با تمام هیمنه و هیبت به هستی خود ادامه میدهد.
*حتی یک ثانیهِ توأم با آرامش به من ارزانی نشده، هیچچیزی به من ارزانی نشده، همهچیز را باید فراچنگ آورم. نه تنها حال و آینده بلکه گذشته را نیز.
*چه وضع عجیبی داریم! خشک، خالی و برانگیخته از شعفی آنی که رنجی طولانی به دنبال دارد.
*پاسخت بدان معنا بود که دیگر اصلاً نخواهی آمد و تنها اجازهای که به من میدهی اجازهِ انتظار کشیدن است. من با صوتی ضعیف گفتم “من انتظار نخواهم کشید” و از آنجا که فکر کردم تو صدایم را نشنیدهای و به هر حال این آخرین چارهِ من بود نومیدانه پشت سرت فریاد کشیدم. امّا برای تو بالسّویه بود، تو دیگر به من اعتنا نکردی. تلوتلو خوران برگشتم و در دل شهر سرگردان شدم.
*گاه چون وکیل مدافع رشوهگرفتهِ ترسو بهنظر میآیم امّا از اعماق وجودم آن را میپذیرم. در واقع ترس من جزئی از من و شاید بهترین پارهِ وجودم باشد و از آنجا که بهترین جزء وجود من است پس شاید آنچه تو دوست میداری تنها همین “ترس” باشد. زیرا در من چه چیز دیگری وجود دارد که شایستهِ عشق باشد؟ لیکن این ترس سزاوار عشق هست… از آنجا که تو را دوستدارم…تمامی جهان را دوستدارم.
*آنقدر خستهای که شاید هیچکس در اثرِ گذرِ سالیانِ عمر به پایت نمیرسد. یا به زبانی درستتر: تو در حقیقت خسته نیستی، بلکه ناآرامی و از اینکه گامی بر این زمین برداری هراسانی. گوئی دامهای بشری موی بر تنت سیخ میکنند و از همین روست که همواره هر دو پایت همزمان در هواست.
تو خسته نیستی، بلکه از این خستگی شدید که در اثر ناآرامی عظیم پدید میآید وحشت داری… احساس میکنی که گویی تو را به نبردی بزرگ برای تاوان دادن به جهان فرا خوانده باشند، چیزِ غریبی است. نه؟
*چندین شب است که نخوابیدهام. خیلی ساده بگویم که در اثرِ تشویش است. چیزی است که در حقیقت ارادهِ مرا سلب میکند و مرا به هر سویی که بخواهد پرتاب میکند. دیگر بالا و پائین و چپ و راست را از هم تمیز نمیدهم.
*انگار واقعیت دارد که آدمی به دستِ اهریمنهای خودش شکنجه و آزار میشود و به حسابِ همنوعش کورکورانه از خویش انتقام میگیرد. در چنین مواقعی شما میخواهید به تمامی به دیگران حساب پس بدهید. اگر در این ادای دین موفق نشوید خودتان را بیثمر میخوانید. چه کسی را یارای آن است که بُتِ چنین گناهِ کفرآمیزی را به تیرِ غزا بشکند؟ هیچکس تاکنون به چنین مقصدی نرسیده است، حتی مسیح. او تنها میتوانست بگوید: «به دنبال من بیاید.» و آنگاه این کلامِ بزرگ (که متأسفانه من آن را غلط نقل میکنم) در پی میآید: «به کلامِ من عمل کنید تا بدانید که این کلام نه کلامِ بشر که کلامِ خداست.» و او اهریمن را تنها از نفوسی بیرون میراند که از او پیروی میکردند، و آن هم نه برای همیشه. زیرا حتی اگر خودِ او نیز به حالِ خود واگذاشته میشد تأثیر و مقصدِ خود را از دست میداد. این تنها چیزی است که من به شما ارزانی میکنم. مسیح نیز به دامِ وسوسه افتاد.
*اعتقاد دارم که چیزهایی از قبیلِ ازدواجهایی که منشأ آنها سرخوردگی از تجرُّد و تنهایی نیست و فراتر از آن ازدواجهای عالی و آگاهانه میتواند وجود داشته باشد و من فکر میکنم که فرشتگانِ خدا هم اساساً با آن موافقند. زیرا آنهایی که از سرِ نومیدی تن به ازدواج میدهند چه چیزی به دست میآورند؟
اگر تنهایی به تنهایی افزوده گردد حاصلِ آن هرگز احساسِ توطن نخواهد بود. بلکه این وصلت به katorya منتهی خواهد شد.
*نمیتوانستم از رختخواب بیرون بیایم. نه از آن رو که خسته بودم. بلکه چون سنگین بودم. باز هم همان کلمه، این تنها کلمهای است که مناسبِ حالِ من است. آیا اصلاً این را درک میکنی؟… این سنگینی چون سنگینیِ یک کشتیِ بیسُکان است که خطاب به امواج میگوید: «برایِ خودم بیش از حد سنگین و برای شما بسیار سَبُکم.»
*من در کثافت زندگی میکنم. این پیشهٔ من است. امّا تو را نیز به درون این کثافت کشاندن کاملاً امرِ دیگری است. مسأله این نیست، مسألهای که بسا هراسآورتر از این حرفهاست آن است که من از ورای تو به کثافتِ خود بیشتر واقف شدم… من تنها در خلوتِ خویش زندهام.
*من همچون یک شخصِ مُرده، از هرگونه اشتیاقی برای مراوده با دیگری تُهی بودهام. گویی به این جهان و جهانِ دیگر تعلق نداشتهام.
*بدون شادی، بدون ناشادی، بدون شایستگی یا تقصیر. در آنجا نشستهام، تنها از آنرو که در آنجا نشانده شدهام. جایگاهِ من در نردبانِ ترقی بشری کمابیش به جایگاهِ آن بقالِ خردهپایِ پیش از جنگ در حومهِ شهرِ تو میماند (نه حتی آن ویولون زن، حتی آن هم نه). حتی اگر من از قبلِ جنگیدن به این جایگاه دست یافته باشم، باز هم نمیتوان آن را شایستگی نامید.
*خسته، تُهی، ملول، ضربهپذیر و خالی از شوق.
*دارم یک کتابِ چینی به نامِ bubacka kniha میخوانم. یادآوری این کتاب از آنروست که موضوعِ آن منحصراً مرگ است. مردی بر بسترِ مرگِ خود دراز کشیده و با حالتِ استقلالی که از نزدیک شدنِ مرگ ناشی میشود میگوید: “من همهِ عمرم را به مجاهدت در جنگ با شهوت و پایان دادن به آن صرف کردم.” سپس شاگردی استادش را که جز از مرگ سخن نمیگوید ریشخند میکند: “تو پیوسته از مُردن سخن میگویی ولی با اینهمه هلاک نمیشوی.” استاد میگوید: “و من لاجرم هلاک خواهم شد. من فقط دارم آخرین ترانهام را میخوانم. ترانهِ یکی درازتر و ترانهِ دیگری کوتاهتر است، لیکن تفاوتِ آنها هرگز بیشتر از چند کلمه نمیتواند باشد.” این سخنِ بهحق است و خندیدن بر پهلوانی که با زخمِ مرگ بر تن در صحنه افتاده و همزمان آوازِ تکنوای خویش را سرداده است روا نیست. ما سالهاست که افتادهایم و آواز میخوانیم.
*میلِنا، آنچه در این بازنگری بدترین است، آگاهی نه از بدکرداریهای آشکار که از کردارهایی است که یک زمان نیکشان پنداشتهایم… از دو ساعت پیش که در بالکن بر صندلی سفری خود نشسته بودم و نامهِ شما در دستم بود آرامتر هستم. وقتی آنجا دراز کشیده بودم، جلوِ من در فاصلهِ یک قدمی سوسکی به پشت سقوط کرده بود و نومید بود. نمیتوانست دوباره برخیزد. دلم میخواست به او کمک کنم. این کار خیلی آسان بود. با برداشتنِ یک قدم و یک تلنگرِ ناچیز این کار میسر بود، امّا نامهِ شما آن را از یادم بُرد و دیگر هم نتوانستم بلند شوم.
تنها یک مارمولک بود که دوباره مرا از زندگیِ اطرافم باخبر ساخت. مسیرِ حرکتِ مارمولک از آنجائی میگذشت که قبلاً سوسک افتاده بود. من داشتم به خودم میگفتم که این منظره نه یک تصادف بلکه حالتِ نزاع و صحنهای تماشائی از مرگِ طبیعیِ یک جانور است. امّا وقتی مارمولک از روی سوسک میسُرید آن را دوباره از حالتِ وارونه به وضعِ عادی برگرداند. با اینهمه سوسک مدتی همچنان مُردهسان بیحرکت ماند. سپس ناگهان چنان از دیوار بالا رفت که انگار هیچ اتفاقی نیُفتاده بود. این ماجرا نیز به نحوی دوباره اندک قوتِ قلبی به من برگرداند.
*من تنها در کشاکش هجوم چیزی به خود می لرزم. خود را تا سر حدّ جنون شکنجه میدهم امّا اینکه این چیست و در نهایت از من چه میخواهد این است: خاموشی، تاریکی، خزیدن به یک نهانگاه. من تنها این را میدانم و باید از آن فرمان ببرم.
جز این توان کار دیگری ندارم. نوعی انزال و فوران است و میگذرد و تا حدّی گذشته است، امّا نیروهایی که آن را فرا میخوانند قبل و بعد از آن در اندرون من مدام در تپش و لرزشاند. در حقیقت، حیات من، وجود من سراسر همین تهدید زیر زمینی است. اگر متوقف شود، من نیز متوقف میشوم. (این تهدید) شیوهِ شراکت من در ساخت حیات است. اگر او باز ایستد من نیز حیات را وامیگذارم.
*من تنها در خلوتِ خویش زندهام.
*کثیفم میلنا، بینهایت کثیفم، بههمین خاطر هم این چُنین دَم از پاکی میزنم. هیچکس مثلِ آنهایی که در اعماقِ جهنم هستند، چنین پاک آواز نمیخواند.
*من در کثافت زندگی میکنم. این پیشهٔ من است. امّا تو را نیز به درونِ این کثافت کشاندن کاملاً امرِ دیگری است. مسأله این نیست، مسألهای که بسا هراسآورتر از این حرفهاست آنست که من از ورای تو به کثافتِ خود بیشتر واقف شدم…
*من تنها در خلوتِ خویش زندهام… پاداش واقعی من در شب نهفته است. در ساعت دوم، سوم و چهارم بعد از نیمهشب. امّا این روزها اگر دیرتر از نیمهشب به رختخواب بروم، شب، روز و خودِ من همه با هم گُموگور میشویم.
*سکوت و تاریکی و پنهان شدن، راهِ من همین است و طورِ دیگری نمیتوانم عمل کنم.
*آنچه روی داد آن بود که مغز دیگر نمیتوانست بارِ تشویش و عذابی را که بر آن سنگینی میکرد تحمل کند. مغز گفت: «من تسلیم میشوم» امّا اگر کسی به بقایِ تمامیتِ من علاقهمند است باید مقداری از این بار را از گُردهٔ من بردارد تا مدتی دیگر جریانِ امور همچون پیش ادامه یابد. آنگاه ریه گرچه شاید چیزی برای از دست دادن نداشت به سخن در آمد. این مباحثات که بدونِ اطلاعِ من میانِ مغز و ریه میرفت چقدر باید وحشتناک بوده باشد.
کافکا و فلیسه
کافکا و فلیسه
از نامههای فرانتس کافکا به نامزدش فلیسه
* فلیسه نازنینم… تازگی از من در موردِ برنامهها و آیندهام پرسیده بودی. تعجب کردم از این سؤال!… معلوم است که هیچ برنامه و چشماندازی ندارم، نمیتوانم به آینده بروم. میتوانم به آینده پرتاب شوم، در آینده غلت بزنم، در آینده سکندری بخورم. در بهترین حالت میتوانم از جایم تکان نخورم. امّا بهواقع برنامه و چشماندازی ندارم. حالم خوب باشد، کاملاً از لحظه پُرم. حالم بد باشد، همین لحظه را هم نفرین میکنم، آینده که جایِ خود دارد.
* عزیز دلم… مرا بهسویِ خود بخوان، در بَرَم بگیر، اعتمادت را از دست نده، روزها مرا به پسوپیش میرانند. تو باید بدانی که توسطِ من هرگز به شادمانیِ کامل دست نخواهی یافت و تنها، “حداکثر رنجِ کاملی” که میشود طلب کرد نصیباَت خواهد شد!… با وجودِ این، مرا بازنگردان… من، تنها با عشقِ به تو وابسته نیستم، سهمِ عشق خیلی زیاد نیست، عشق شروع دارد، میآید، میگُذرد، دوباره میآید؛ ولی “این نیاز”، که با آن کاملاً به وجودِ تو زنجیر شدهام،… “این” باقی میماند.
* بیا فلیسه عزیزم، بازهم با تو هستم… هیچ چیزِ خودت را از من دریغ نکُن، حتی شکایتهایت را؛ بهطورِ تماموکمال با من باش عزیزم… آنطور که هستی برایِ من باش. نمیخواهم یک تارِ مویِ تو حرکتی جُز حرکتِ خودش داشته باشد… وقتی سرِحال نیستی خودت را شاد نشان نده؛ برایِ شادمانی تصمیم و اراده، کافی نیست، شرایطِ خوش هم لازمهِ آن است… اگر جذابتر از این هم به نظر بیایی، من جذابتر از این هم نمیتوانم تو را ببینم… تو برای من همیشه همینقدر دلپذیر خواهی بود که الان هستی… نزدیکی و صمیمیتی که نسبت به تو احساس میکنم، عظیمتر از آنست که تغییرِ حال و تغییرِشکلِ تو تأثیری در ارتباطِ من با تو بهوجود بیاورد… من فقط موقعی غمگین خواهم بود که تو غمگین باشی.* من قلم را روی کاغذ میگذارم و بلافاصله به تو نزدیک میشوم. نزدیکتر از اینکه کنارِ نیمتخت ایستادهام. اینجا تو مرا ناراحت نمیکنی، اینجا تو از چشمهایِ من نمیپرهیزی، از فکرهایِ من؛ از مسائلِ من؛ از اینها حتی موقعی ساکت هستی نمیپرهیزی.
* تو قول دادی که شجاع باشی، امّا چیزی شبیه این گفتی: …انگار ما هیچ بههم نزدیکتر نشدهایم؛ اوضاع هنوز هم برای هر دویِ ما همینطور است… سعی کن بفهمی. یکی آن را زودتر میفهمد، دیگری دیرتر؛ یکی آن را فراموش میکند، دیگری به یاد میآورد. امّا آدم فکر میکند که به این آسانی چارهپذیر است.
* وقتی آدم نمیتواند نزدیکتر شود، خیلی راحت دورتر میشود…
* ما هیچوقت دعوایِ ظاهری نداشتهایم؛ ما در کنارِ هم با آرامش قدم میزنیم. امّا در تمامِ مدّت، ترسولرزی بینِ ما حضور دارد، انگار که کسی مُدام با یک شمشیر هوایِ بینِ ما را میشکافد.
* من با آوایِ درونِ خودم به تاریکی سپرده شدهام.
* تا مدتها اشتباهِ تو این بود که اغلب به آنچه بینِ ما ناگفته مانده بود، اشاره میکردی… آنچه کم بود حرف نبود، باور بود.
* در کُنهِ وجودم، خالی و بیحاصلم، حتّی در احساسِ شادمانیام.
* تنها چیزی که به من احساسِ خشنودی میدهد، تنها بودن است.
* عجیب احساسِ تنهایی میکردم، احساسی که در واقع از تمامِ احساسها بهتر است. هیچکس مُخلِّ آسایشِ آدم نمیشود.
* در تمامِ روز، سرم دیوانهوار منتظر است تا چشمهایم را ببندم.* فلیسه! من با هرآنچه در وجودم به عنوانِ یک انسانِ خوب است، تو را دوست دارم. با هرآنچه در وجودم سزاوارِ هُشیار بودن در میانِ هستی میکند. اگر این چیزی نیست، پس من هم چیزی نیستم… من تو را همینطور که هستی دوست دارم، با بخشهایی، از تو که خوشم میآید و نیز آنهایی که خوشم نمیآید، همهچیز را، همهچیز را.
* طی این مدت یک لحظهِ خوش هم نگذراندهام، یک احساسِ مطبوع و لذیذ هم نداشتهام. این شغل هم از نظرِ شخصی و هم از نظرِ عملی برایم ناگوار است. همهچیز احساساتم را جریحهدار میکند؛ همهچیز برایم کسالتبار است؛ همهچیز دلم را بههم میزند. احساسِ روشنی به من میگوید که هرگز خوشبخت نخواهم بود.
* تو اینطور حس نمیکنی، حتّی اگر هر چیزِ دیگر سرِ جایش باشد. تو از من خشنود نیستی، با چیزهایِ مختلفی از من مخالفی، مرا چیزی جُز این که هستم میخواهی… من باید بیشتر در دنیایِ واقعی زندگی کنم، باید همه چیز را همانطور که میبینم بپذیرم، و … این را متوجّه نیستی که اگر واقعاً این برایت یک ضرورتِ درونی است که چُنین بخواهی، در این صورت دیگر مرا نمیخواهی، بلکه میکوشی تا مرا از سر باز کنی.
* فلیسه! چرا میکوشیم آدمها را تغییر دهیم؟ این درست نیست. آدم باید یا دیگران را همانطور که هستند بپذیرد، یا همانطور که هستند به حالِ خودشان بگذارد… آدم نمیتواند آنها را عوض کند، فقط توازُنِشان را برهم میزند. چون یک انسان از قطعههایِ واحدی درست نشده است که بتوان تکّهای را برداشت و به جایش چیز دیگری گذاشت. او یک کُلّ است، و اگر آدم یک سویَش را بِکِشد، سویِ دیگرش، چه بخواهی چه نخواهی، کشیده میشود.
* تو میگویی این دور از ذهن نیست که من احتمالاً نتوانم زندگی با تو را تحمّل کنم. اینجا تو تقریباً حقیقت را تشخیص دادهای، ولی از زاویهای کاملاً متفاوت با آنچه در مغز داری. من واقعاً باور دارم که برای تمامِ معاشرتهایِ اجتماعی “ضایع شده” هستم. من از انجامِ یک مکالمهٔ طولانی، بسط یافته و پُرشور با هر آدمی عاجز هستم… هیچگاه جایم خالی نخواهد بود.* من آدمی کمحرف، غیرقابل معاشرت، عبوس، خودخواه، افسرده حال و در واقع نیمهسالم هستم. اساساً از این بابت احساسِ تأسف نمیکنم: این واکنشِ زمینیِ یک نیازِ برتر است… من میانِ خانوادهام زندگی میکنم، میانِ مهربانترین و با عاطفهترین افراد؛ ولی با آنان، از بیگانه هم بیگانهترم… در این سالهایِ اخیر، بهنُدرت روزانه بیش از بیست کلمه با مادرم صحبت داشتهام و مختصری بیش از یک سلاموعلیک روزانه با پدرم ردّوبَدل کردهام. با خواهر و شوهرخواهرم، هر چند احساسی علیهشان ندارم، ابداً صحبتی نمیکنم. فاقدِ کلیهِ احساسهایِ خانوادگی هستم.
* عزیزِ دلم! داری گریه میکنی؟ میدانی معنیاش چیست؟ معنیاش این است که از من نااُمید شدهای. واقعاً اینطور است؟ نه! عزیزِ دلِ من! اینطور فکر نکن. تو باید از رویِ تجربه متوجّه شده باشی که حال و روز من چرخشی دایرهوار دارد. همواره در یک نقطه مشخصِ تکرارشونده گیر میکنم و فریاد میزنم.
* تو نباید فکر کنی که من در سعادتِ ابدی زندگی میکنم. شاید این آرامشِ نسبی فقط نوعی انباشتِ ناخشنودی باشد، که شبی، مثلِ دیشب، ناگهان چُنان بیرون میزند که آدم به ناله میافتد و روزِ بعد (امروز) مثلِ کسی که در تشییعِ جنازهِ خود شرکت کرده باشد، سرگردان فرو میماند.
* خیلی درماندهام، این همه سؤال مطرح است و هیچ راهِحلّی بهنظرم نمیرسد و چنان فلکزده و ناتوانم که میتوانم برایِ ابد رویِ نیمکت دراز بکشم و بدونِ اینکه تفاوتش را حس کنم، چشمانم را باز و بسته نگهدارم. قادرم نه چیزی بخورم و نه خوابی بکنم.
* عزیز دلم! طفلکِ بیچاره! تو تحسینکنندهای قابلِ سرزنش و کاملاً کودن داری… امّا سعی کن علاقه و نگرانی مرا نسبت به خودت دَرک کنی، توجه داشته باشی به ناشکیباییِ وحشتناکم، که تنها و یگانه عذابِ روحی من است: …به ناتوانیاَم در مواجهه با مسائل نامربوط …به زندگی در اداره با چشمانی مدام دوخته به در …به افکار تحملناپذیری که هنگامِ خوابیدن به مغزم خطور میکند …به راه رفتن در خواب …به سکندری خوردن و بیحوصله قدم زدن در خیابانها …به قلبم که دیگر نمیتپد و فقط عضلهای است که زور میزند.* عزیزم! در سالِ نو، شادی برایِ تو دخترِ عزیزِ دلم آرزو میکنم؛ یک سالِ جدید باید سالِ متفاوتی باشد و اگر سالِ گذشته، ما را جدا از یکدیگر نگهداشته، شاید سالِ جدید با نیروهایِ سحرآمیز، ما را بهسویِ یکدیگر بِرانَد، ای سالِ نو، بِران، بِران.
* وقتی امشب ساعتِ ۸ همچنان در رختخواب دراز کشیده بودم، که نه احساسِ خستگی داشتم و نه استراحت میکردم، و فقط نمیتوانستم از رختخواب بلند شوم، از این جشنِ سالِ نو که در شُرُفِ آغاز بود، احساسِ دلتنگی میکردم… همچنان که مانندِ سگی گُمشده، اندوهگین آنجا دراز کشده بودم، آن دو امکانِ موجود برای گذراندنِ شب با دوستانِ خوبم سبب شد بهقدری احساسِ درماندگی و دوراُفتادگی کنم که وظیفهِ نگاه کردن را برای خودم، خیره شدن به سقفِ اتاق بدانم؛ و بعد بهنظرم رسید چهقدر باید خوشحال باشم که طالعِ ناخوش، چنین رقم زده است که نتوانم با تو باشم.
* بهایِ زیادی باید بپردازم تا لذّتِ دیدارِ تو، لذّتِ نخستین گفتگویِمان و لذّتِ پنهان کردنِ صورتم در دامنِ تو برایم حاصل شود… برایِ تمامِ اینها باید بهایِ زیادی بپردازم، تو از من خواهی گُریخت، بدونِ تردید گریهکُنان خواهی گُریخت، چون تو مظهرِ مُحبّت هستی؛ به اینصورت است که بهایِ آن را خواهم پرداخت… ولی اشکها چه سودی برای من خواهد داشت؟ و آیا من حقِّ این را دارم که در پِیِ تو بِدَوَم؟
* حالا میخواهم رازی را به تو بگویم که در این لحظه حتّی خودم به آن باور ندارم (هرچند تاریکی دورادوری که هرگاه میکوشم کار کنم یا فکر کنم سر من میاُفتد، ممکن است مرا متقاعد سازد)، امّا چارهای ندارد جز آن که حقیقت باشد: من دیگر هرگز خوب نخواهم شد… صرفاً به این علت که این نوع “سل” از آنهایی نیست که با دراز کشیدنِ رویِ صندلیِ تاشو و پرستاری بتوان به سلامت بازش گرداند، بلکه اسلحهای است که همچنان، تا وقتی من زنده بمانم، ضرورت متعالی است. و هیچکدام نمیتوانند زنده بمانند.
* کم و بیش هنوز هم زنده هستم… اگر برایِ خودم ننویسم، وقتِ بیشتری خواهم داشت که برایِ تو بنویسم، و از نزدیک بودن به تو لذّت ببرم، نزدیک بودنی که با فکر کردن، نوشتن و جنگیدن با تمامِ وجودم به دستش آوردهام… ولی تو، تو دیگر قادر نخواهی بود مرا دوست داشته باشی… نه برایِ اینکه دیگر نمیخواهم بنویسم بلکه به این دلیل که این ننوشتن، مرا به آدمی درماندهتر، نامتعادلتر و بیپناهتر تبدیل خواهد کرد که احتمالاً تو نمیتوانی دوستش داشته باشی.
* عزیزِ دلم، اگر بچّههایِ فقیرِ خیابان را خوشحال میکُنی، مرا هم خوشحال کُن، من کمتر از آنها درمانده نیستم… تو هیچ نمیتوانی تصوّر کنی که من چه شباهتِ زیادی به فروشندهِ پیری دارم که شب با اجناسِ فروشنرفتهاش به خانه میرود.
* به خلوت احتیاج دارم، نه مثلِ یک گوشهگیر، چون این کافی نیست، بلکه مثل یک مُرده.
* همهچیز احساساتم را جریحهدار میکند، همهچیز برایم کسالتبار است، همهچیز دلم را بههم میزند.
* از این زورگوییِ من که احساس میکنم مجبور به اعمالِ آن هستم که رنجیده خاطر نیستی!؟ چون بهطورِ یقین تو باید درهرحال حدس بزنی که دلیلِ واقعیِ میلِ من برای ردّوبَدل کردنِ نامه (درصورتِ امکان، بدون وقفه) عشق نیست، چون عشق درصدد خواهد بود تا بهخاطرِ خستگیِ تأسفباری که از قبل داشتهای، تو را معاف بدارد، بلکه به علّتِ حالوروزِ نامناسبِ من است… فلیسه! من پاسخی برای نامههایم نمیخواهم، من احتیاج دارم که از تو خبر داشته باشم، دلم میخواهد تو را چُنان در آرامشِ فکری ببینم که گویی من وجود ندارم یا شخص دیگری بودم… خیلی جالب است که آدم از یک وقفه و استراحتِ کوتاه لذّت ببرد، تو را تماشا کند و خودش را بهدستِ فراموشی بسپارد.* من، عزیز دلم، از تو جدا بشوم؟! من که اینجا پشتِ میزم در آرزویِ رویِ تو، مُشرف به مرگ هستم!؟ امروز موقعی که بیرون، تویِ راهرویِ تاریک، دستم را میشُستم، چُنان در فکرِ تو دستوپا میزدم که برایِ آرام کردنِ خودم نزدیک بود در اثرِ تاریکیِ هوا به بیرونِ پنجره قدم بگذارم. این است حالوروزِ من!
فلیسه! اگر منظورت از معمولی پنداشتنِ زندگی، یکنواخت و جُزئی دانستنِ آن است، به تو هُشدار میدهم: زندگی فقط وحشتناک است. ولی چه دنیایی است! هیچچیز نمیتواند دو نفر آدم را به این کاملی باهم یکی کُند، بهخصوص که مانندِ من و تو داروندارشان فقط کلمات باشد.
* هیچ چیز در خاطرِ من نمانده است، نه آنهایی که آموختهام و نه آنهایی که خواندهام، نه آنچه تجربه کردهام و نه آنچه شنیدهام، نه در رابطه با مردم و نه در ارتباط با رویدادها… در واقع حتّی بهسختی میتوانم حرف بزنم.
* مانندِ پرندهای که در اثرِ یک بلا از آشیانهاش دور مانده، و مُدام اطرافِ این آشیانهِ کاملاً متروک بالبال میزند، و هرگز چشم از آن برنمیدارد، سراسیمه به دورِ خودم چرخ میخورم.
* اشباحی هستند که آدم را در جمع تعقیب میکنند و اشباحی هستند که در تنهایی این کار را میکنند؛ حالا نوبتِ این دوّمیست، بهخصوص وقتی باران میآید و هوا سرد است… زمان میگذرد، و آدم هم بیهدف همراه آن میگذرد.
* حالتی از تیمارستان را در زندگیِ خودم احساس میکنم، بیگناه و در عینِ حال خطاکار، نه در یک سلول، بلکه در این شهر زندانی شدهام.
* راستى! لذّتِ تنها بودن را چشيدهاى، قدم زدنِ تنها، دراز كشيدنِ تنها توىِ آفتاب؟… چه لذّتِ بزرگى است براى یک موجودِ عذاب كشيده، براىِ قلب و سر! منظورم را ميفهمى! …آيا تا به حال مسافتِ زيادى را تنها قدم زدهاى؟ قابليتِ لذّت بردن از آن دلالت بر مقدارِ زيادى فلاكتِ گذشته و نيز لذّتهاىِ گذشته دارد. وقتى بچّه بودم خيلى تنها ماندم، امّا آنها بيشتر به زورِ شرايط بود نه به انتخابِ خودم. امّا حالا، با شتاب بهطرفِ تنهايى مىروم، همانطور كه رودخانهها با شتاب به سویِ دريا سرازير مىشوند.
* عزیز دلم! من به اندازهِ لازم قوّهِ تصوّر دارم که به خود بگویم: من، به هنگامِ فکر کردن به شخصِ خودم، باید با تو باقی بمانم، محکم به تو بچسبم، و هرگز نگذارم دور شوی؛ درست همانطور که وقتی فقط به تو فکر میکنم باید با تمامِ توانی که دارم بکوشم تا از تو فاصله بگیرم. آه، خدایا… من آنقدر تو را دوستدارم که فقط یک اشارهِ چشم کافیست تا اجازه پیدا کنم در عینِ حال چیزی بگویم که حقیقت نداشته باشد و مهمتر اینکه، خودم باورش کنم.
* زمانی خواهد آمد که من باید خودم را کنار بکشم. حالا چه وقت، بستگی به مقدارِ خودخواهیِ من دارد. از این شکایتهایِ همیشه تکراریِ من، عزیز دلم، وحشت نکن… به هر طریق شبهایی هست که باید از روزگار شِکوِه کنم، چون رنج بردن در سکوت خیلی طاقت فرساست.
* تقریباً از همهچیز به کُلّی کناره گرفتهام و بیشتر و بیشتر به تنهائی اکتفا کردهام.
* عزیزترین، عزیزترین! ساعت یکوسیدقیقه نیمهشب است… خواهش میکنم عزیزِ دلم یک گُلِ رُز برایم بفرست تا بدانم مرا بخشیدهای. من در واقع خسته نیستم، ولی بیحس و سنگینم، و نمیتوانم کلماتِ مناسب را پیدا کنم. آنچه میتوانم بگویم این است که: در کنارم بمان و تنهایم نگذار… زندگی خیلی دشوار و غمانگیز است.
* عزیزم! کاش به همان اندازه که به تو نیاز دارم (این را گهگاه بدونِ تردید حدس میزنی)، شایستهات هم بودم (و این را نمیتوانی تشخیص بدهی)، ولی شایسته بودن و نیاز داشتن، شباهت به خواب دیدن و قدم زدن دارد. ارتباط بین آنها نامشخص است… ای کاش میتوانستم فقط یکبار (چون یکبار همان همیشه است)، آنقدر به تو نزدیک باشم که صحبت کردن و گوش دادن عبارت باشد از: سکوت.
* حقیقتاً، چه زندگیِ نامعقول و بیروحی را میگذرانم! حتی دلم نمیخواهد راجع به آن صحبتی به میان بیاورم… بدونِ اینکه افسرده باشم سر در گریبان بودم، بدونِ اینکه به علّتی احساسِ خستگی کنم، از اینجا به آنجا نشستهام… و با این همه، هرچه کردم، آن احساسِ ضربهِ مُشت در گردن، همواره وجود داشته است. احساسِ اینکه ممکن است تو را از من بگیرند.
* من همهجا دنبالِ تو هستم. یک حرکتِ مختصر دست و سر از جانبِ هر نوع آدمی در خیابان تو را بهخاطرم میآورد… و زمان همچنان به شیوهِ تغییرناپذیرِ خود در جهتِ مخالف من پیش میرود.
* شببهخیر محبوبِ عذاب کشیدهِ بیچارهِِ من… کودکِ نازنینِ بیچارهِ همیشه خستهِ من… امان از این باد و طوفانی که بیرون برپاست!… احساسِ فاصلهِ زیادی که بینِ ماست رویِ سینهام سنگینی میکند… گریه نکن، عزیزِ دلم!
* گاهی اوقات احساس میکنم: مثلِ اینکه همهچیز، همهچیز، از بین رفته!… بیا، فقط بیا!
* بهمحضِ اینکه زندگیِ مشترک را شروع کنیم، به دیوانهِ خطرناکی تبدیل میشوم که برایِ زندهسوزاندهشدن مناسب خواهم بود. چه خرابی و هرجومرجی بهبار خواهم آورد! مجبور خواهم بود بهبار بیاورم! و اگر بهبار نیاورم فنا شدهتر از همیشه خواهم بود، چون برخلافِ طبیعتم خواهد بود و هرکس هم که برحسبِ اتّفاق با من باشد، فنا خواهد شد… تو خبر نداری، فلیسه، که ادبیات چه هرجومرجی در بعضی از سرها بهوجود میآورد.
* بهتدریج خودم را از معاشرت و دوستی با دیگران کنار میکشم. توجه زیادی میکردم تا شاید سَرِنخی بهدستم بیاید، ولی کوچکترین نتیجهای حاصل نمیشد. البته بر تمامِ نگرانیهایم صِحّه گذاشته نمیشد، ولی امیدهایم همگی به یأس تبدیل میشد. هنگامِ گفتُگو در موردِ سادهترین مسائل، اگر مُخاطبم فقط مختصری سَرش را به یکطرف متمایل میکرد، بلافاصله خودم را پسزده احساس میکردم و هیچراهی گیر نمیآوردم تا سرش را به سویِ خودم برگردانم و حالتِ قبل را حفظ کنم… اوضاعِ من پیوسته رو به وخامت است، که کسی، هر چهقدر هم به من علاقهمند باشد، هر چهقدر هم تَنگ در کنارم نشسته باشد، و برایِ اطمینانِ خاطرم تویِ چشمانم نگاه کرده و حتّی در آغوشم گرفته باشد (بیشتر از روی درماندگی تا علاقه)، نمیتواند مرا نجات بدهد؛ که باید در واقع ترجیحاً به حالِ خودم واگذاشته شوم و تا مدّتی که توانِ انسان اجازه میدهد برای دیگران قابلِ تحمل باشم… بارِ دیگر رویِ کاناپه بیُفتم و در بیحوصلگیِ خودم باقی بمانم. سالهایِ سال، و اگر بکوشم با دقتِ بیشتری به عقب نگاه کنم، روزهایِ بیشمار، این نحوهٔ زندگی کردنِ من بوده است. دستت را به من بده، عزیزترین، تا تعدادِ بیشماری هم روزهای خوب داشته باشم! دستهایِ نازنین و قشنگِ تو، که افسوس، جرأت نمیکنم در دست بگیرم.
* هیچ امکان آرامشی؛ سرگَشتگیِ کامل؛ همهچیز آماده برای رشدِ هر نوع جنون.
* میدانستم که علیهِ چیزی هستم. من علیهِ جذبهِ قرابت بودم، آن جذبهِ غیرمعقولی که گلویم را میگیرد و حتی در سردی سختِ یک اتاق هم تنهایم نمیگذارد.
* عزیز دلم! اگر بعدازظهر را در بزرگراه به پرسهزدن نگذرانده بودم، کسی چه میداند، شاید دستبهکار میشدم و چیزِ شایستهای مینوشتم که میتوانست مرا از ورطهای که آشکارا در آن غوطهمیخورم بیرون بکشد. ولی اینطور که پیداست از این چیزها خبری نیست و همچنان رهسپار رختخواب خواهم شد؛ و بهطورِ یقین تا مدّتی چیزی نخواهم نوشت، و طاعونی خواهم شد برای خودم، تو و تمام دنیا.
* پس تو عکس مرا در قلب کوچک گردنبند خودت میگذاری… خیال داری شب و روز همراهت داشته باشی؟ هیچ وسوسه نشدهای آن عکسِ زشت را بیرون بیندازی؟ نگاه مرا خیلی ترسناک نمیبینی؟ آیا شایسته افتخاری که به او دادهای هست؟ آدم بداند عکسش در گردنبند تو جاسازی شده، ولی خودش تنهایِ تنها در اتاقِ یخچال مانندش نشسته باشد!
* دچارِ نوعی بُهتزدگی و بیحسّی شدهام. احساسِ خستگی نمیکنم، خوابم نمیآید، غصهدار نیستم، شاد هم نیستم؛ قدرتِ این را ندارم که تو را با خیالِ خودم به اینجا بیاورم. هر چند که تصادفاً سمتِ راستم یک صندلیِ خالی وجود دارد، گویی برای تو گذاشته شده است؛ در چنگالِ چیزی هستم و نمیتوانم خودم را از دستش رها کنم.
* چه شکایت کنی، چه خسته باشی، و چه حتی در نامههایت گریه سر بدهی، من تو را پشت آنها چنان قوی و سرزنده میبینم که شرمندگی از وجودِ خودم و غمِ دوری از یکدیگر -من اینجا، تو آنجا- متمایلم میکند خزیده به گوشهای پناه ببرم.
* مسئله این نیست که من با خودم آشتی نیستم. من همیشه چیزی نیستم و اگر برای مدتی کوتاه چیزی بشوم، در تلافیاش ماهها هیچ چیز باقی میمانم.* عزیزم… اگر در زمان حال مرا دوستداشته باشی، گذشته میتواند هر جایی که میخواهد به سر برد؛ در صورت لزوم همانقدر پرت بیُفتد که ترس، از آینده دور است… عزیز دلم، ببین، من جداً میخواهم احساس کنم که تو تمام و کمال بهسوی من برمیگردی و از هیچچیزِ خودت حتی کوچکترین موردی هم مضایقه نمیکنی. چون ما به یکدیگر تعلق داریم. من ممکن است از فلان بلوز دلخواهِ تو خوشم نیاید، ولی چون تو آن را پوشیدهای از آن خوشم خواهد آمد.
* همانطور که آدم مُردگان را از قبرهایِشان بیرون نمیآورد، و نمیتواند هم بیرونِشان بیاورد، مرا هم نباید و نمیتوان شبها از میزم جدا کرد… همواره این ترس را از مردُم داشتهام، نه عملاً از خودِ مردُم، بلکه از تجاوزِشان به طبیعتِ ضعیفِ خودم. چون حتّی صمیمیترین دوستم با قدم گذاشتن به اتاقم مرا به وحشت میاندازد.
* بدرود عزیزِ من، هرچه باداباد، ما به دوست داشتنِ یکدیگر ادامه میدهیم. مگر نه؟ لبهایت کجا هستند؟
* پس این پایان کار است، فلیسه، تو با سکوتِ خود مرا کنار میگذاری و به تمامِ امیدی که به تنها نوع شادمانی مقدورم در این دنیا دارم خاتمه میدهی. ولی چرا این سکوت وحشتناک، چرا نه یک کلمه بیغل و غش؛ چرا هفتههاست آشکارا، تا این حد آشکار به من کجخُلقی نشان میدهی؟ دیگر از رحم و مُروّتِ تو خبری نیست، چون اگر من حتّی بهکُلّی هم غریبه بودم، قطعاً تشخیص میدادی که بلاتکلیفی چُنان رنجم میدهد که گاه کارم را به دیوانگی میکشاند… طبیعت جریانِ خودش را طی میکند، کاری برایش نمیشود کرد، هرچه من بیشتر تو را شناختم، بیشتر عاشقت شدم؛ و هرچه تو بیشتر مرا شناختی، تحملناپذیرترم دانستی… مغزم از تعادل خارج میشود. من نمیتوانم زندگی را به این صورت ادامه بدهم.
* آیا تصور میکنی من شکایت ندارم؟ فریادم به هواست!… اگر پیش میآمد که به چیزی تکیه بدهم به همان حال باقی میماندم. از ترسِ اینکه مبادا نتوانم از جا بلند شوم، جرأت نمیکردم روی صندلیِ دستهدارم بنشینم… مثل نگهبانها کاملاً هُشیار خوابیدم.
* اگر نمیتوانیم دست در دست یکدیگر بیندازیم، عزیزم، پس بگذار با شکایت کردن به آغوش یکدیگر پناه ببریم.
* عزیز دلم… ترجیح میدهم بهجای رفتن به رختخواب، تا صبح تویِ اتاق از اینطرف به آنطرف بروم. و حالا شب بخیر، دختر عزیز دل من.
* با من صادق باش، به شرطی که به تو صدمهای نرساند، و مطمئن باش مثل هر شیئی که در اتاقِ توست، به تو تعلّق دارم.
* آوازی است که به وسیله گروه کُر در بسیاری از صبحها در آسایشگاه امسال خوانده شده و من از آن خوشم آمد… هر بندش آواز شگفتی است که با پایین آوردن سر همراه میشود. قسم میخورم که غمگینی شعرش حقیقی است. کاش فقط میتوانستم آهنگش را به خاطر بسپارم، ولی حافظهای برای موسیقی ندارم.
*چطور میتوانم چنین تشویشی را نداشته باشم، عزیزِ دلم، در حالیکه حقِّ خودم نمیدانم. در حالیکه حقِّ خودم نمیدانم که تو را برایِ خودم نگاهدارم؟ خودت را، عزیزم، فریب نده؛ اشکالِ کار در مسافت نیست. برعکس، همین مسافت است که دستِکم صورتِ ظاهرِ این را میدهد که من حقّی نسبت به تو داشتهام؛ و در حدّی که کسی نتواند با دستهایی نامشخص به چیزی نامشخص بچسبد، به آن چسبیدهام.
* فلیسه بسیار عزیزم… خواهش میکنم از اینکه آنقدر کوتاه برایت مینویسم خشمگین نباش… از فرط خستگی به معنی واقعی، مثل یک عروسکِ خیمهشببازی پشتِ میزم نشستم.
* من حالاتِ وحشتناکِ خستهگی را خوب تجربه کردهام. چیزی که رویِ بدنم تحمل میکردم دیگر سرِ یک آدم نبود…
* پنجره باز بود و در پیجوتابِ افکارم هر ربع ساعت بیوقفه از پنجره بیرون میپریدم… من فقط از درونِ تو نفس میکشم.
* برای من فرقی ندارد کجا بروم. زیرا به استثنایِ لحظاتی شگفتانگیز، هیچجا به من خوش نمیگذرد.
* من چُنان به بازی با افکارِ خیالی عادت دارم که در زندگی واقعی هم نمیتوانم از آن دست بردارم، حتی وقتی ضربان تهدید کنندهِ قلب ادامه دارد که به خاطرم بیاورد حالا دیگر زندگی واقعی است.
* عزیز بینوایِ من! اینکه من از طریق تو بیش از هر شخص دیگری رنج تحمل میکنم و متقابلاً به تو بیش از هر کس دیگری عذاب میدهم، هم وحشتناک است و هم منصفانه. میشود گفت: دو نیم میشوم. من سرم را خم میکنم تا از ضربهِ خودم در امان باشم.
* کجا هستی عزیز دلم؟ مثل اینکه تو را گُم کردهام… وقتی (از خواب) بیدار شدم شروع به شمردن ناخوشیهایِ واقعی و خیالیِ فعلیِ خودم کردم و به حاصل جمع 6 رسیدم. که اگر بهخاطر تو عزیز دلم نبود، تویی که این انبوه درد و رنج را به این خاطر میتوانی تحمل کنی، که پاداش یا کیفرش تنها رگباری از بوسههای بیپایان است، دلیلِ کافی برای کجخُلقی و حلقآویز کردنِ خودم محسوب میشد.
* گویی بیمصرفترین موجودِ روی زمین هستم. هر عاملِ بازدارندهای که تابهحال مرا در جایِ خود نگهداشته است، در حالِ فرو ریختن بهنظرم میرسد. با نااُمیدیِ محض و خشم، نه چندانِ علیهِ محیطِ اطرافم، یا علیهِ سرنوشتم و علیهِ آنچه بالای سرِ ماست، بلکه منحصراً و شدیداً علیهِ خودم، علیهِ خودم تنها، در اطرافم چرخ میزنم. قلبم دیگر نمیتپد و فقط عضلهایست که زور میزند.
* اکنون، عزیزم، واقعاً عاجز شدهام. شاهدِ درماندگیِ تو هستم و نمیدانم ماجرا چیست. باز داری گریه میکنی و من نمیتوانم کلمهای بر زبان بیاورم… عزیز دلم، واقعاً دلم میخواهد با هم از اینجا میرفتیم. چرا باید تحمل کنیم که از نوعی بهشت به روی این زمین سیاه پُر خار پرتاب شده باشیم؟ حتی موقعی که بچّه بودم عادت داشتم با تحسین فراوان مقابل ویترین یک تابلوفروشی بایستم و به نقاشی چاپی نامرغوبی که خودکُشیِ دو عاشق و معشوق را نشان میداد تماشا کنم. یک شب زمستان، با قرص ماهی نمایان از میان تکّههایِ بزرگ ابر، درست برای این آخرین لحظه. دو نفری در انتهای یک اسکلهِ چوبی کوچک ایستاده و در شرف برداشتن گام سرنوشتساز بودند. پاهای دختر و مرد جوان هر دو به جانبِ پرتگاه برداشته شده بود و همراه با آهی تسکین دهنده، آدم احساس میکرد که میروند تا به چنگال نیروی ثقل سپرده شوند… دستهایِشان دور کمرِ یکدیگر بود و حرکتِشان به جلو چُنان نرم و جدّی بود که کسی نمیتوانست بگوید زن مرد را میکِشد یا مرد زن را؛ و آدم ممکن است حتّی بعدها به طور مبهم احساس کرده باشد، ولو آن را بعدها کاملاً تجربه نکرده باشد، که برای عشق غیر از آنچه آنجا به تصویر کشیده شده (خودکُشی) احتمالاً راه دیگری وجود ندارد.
* میتوانم در خودم جستجو کنم و هیچ نشانی از دلیلِ خندیدن در خودم نیابم.
* وقتی امشب به رختخواب میرفتم چنان از ضعف و خستگی و کمبود وقت دستخوش نااُمیدی شده بودم که به حالت نیمه هوشیار آرزو کردم که تمام دنیا در دستهایم باشد تا، فارغ از احساس و عقل، با خشمی بیامان آن را به لرزه درآورم. آه، خداوندا! من برای همیشه به خودم غُل و زنجیر شدهام، این است آنچه من هستم و آنچه باید بکوشم با آن زندگی کنم.
* عزیز دلم… تمامِ بدبختیهایی که بر سر تو میآورم از یکجا سرچشمه میگیرد: از عشقی که به تو دارم. اگر بعضی اوقات، نادانسته، احساسِ تو را جریحهدار میکنم، همچنان در عشقم جستجو کن؛ و در آنجا در مسیری مبهوت کننده (درست همانجایی که من هستم) قطعاً پیدا خواهی کرد. یکبار دیگر، هیچچیز، هیچچیز، به تو نگفتهام، حتی اینکه روزهایم را چگونه گذراندهام. بسیار خوب، عکس تو از همه چیز باخبر است. اگر گذارت به عکاسخانه افتاد بگو حتی یکی از عکسهایش هم به اندازهِ این عکس بوسیده نمیشود.
* عزیز دلم… آدم در برابر عکس چقدر پُرقدرت است و در دنیای واقعیت چقدر ضعیف! به راحتی میتوانم به تصوّر درآورم که تمام افراد خانوادهات کنار بیایند و فاصله بگیرند و تو را تنها بگذارند، آنوقت من در جستجویِ چشمهایِ تو رویِ میز بزرگ خم شوم، آنها را پیدا کنم و از خوشحالی بمیرم. عزیزم، عکس، جالب و عالی است، ضروری است، ولی در عینِ حال شکنجه هم هست.
* عزیزم، فقط چند کلمه، دیر است، خیلی دیر و یک عالم کار که باید فردا انجام شود… عزیزم من هنوز تو را برای خودم دارم، هنوز خوشحالم؛ امّا تا چه زمانی؟ این را میگویم، ولی نیمثانیه هم به تو شک نمیکنم عزیز دلم. ولی من سرِ راهِ تو هستم، دست و بال تو را میبندم. زمانی خواهد آمد که من باید خودم را کنار بکشم. حالا چه وقت، بستگی به مقدارِ خودخواهیِ من دارد. از این شکایتهایِ همیشه تکراریِ من، عزیز دلم، وحشت نکن… به هر طریق شبهایی هست که باید از روزگار شِکوِه کنم، چون رنج بردن در سکوت خیلی طاقت فرساست.
* آدم گاهی اوقات همه چیز را رها میکند و برای لحظهای اختیار مهار کردن خودش را از دست میدهد. حالا وضع فلاکتبار مرا که سه امکان، بیشتر نمیشناسد به آن اضافه کن: از هم پاشیدن، در هم فرو ریختن، و از پا درآمدن. و زندگی مرا زنجیرهای از همین سه امکان تشکیل داده است.
* من ناراحت نمیشوم، تو هم لازم نیست ناراحت شوی؛ داشتن اعتقاد متفاوت نباید موجب جدائی انسانهای باشعور بشود.
* بیخوابی، بیخوابی!… وقتی اینطرف و آنطرف شدنم هم نتیجه نمیدهد، آرزو میکنم که کاش چندین طبقه زیر زمین خوابیده بودم.
* همچون مبتلایی به خونریزی تا لحظهِ مرگ. با چه حالتِ دلتنگ کنندهای باید به رختخواب میرفتم اگر به تو عزیز دلم دلخوش نبودم.
* وقتی آدم عاشق میشود صیانت نفسی جدید به دست میآورد، از یک سری فکرها میگُریزد، از شنیدنِ بعضی حرفها خودداری میکند و بعضی چیزها را که تا آن زمان از رویِ حواسپرتی پذیرفته بود، حالا آزاردهنده میبیند.
* در رختخواب، بهترین جا برای دلتنگی و اندیشیدن… آدم کاری نمیتواند بکند جز اینکه چشم و گوش را ببندد و به سوراخ گرفتاریهای روزمرهاش فرو برود.
* کسی چه میداند در این لحظه که من با دلسردی کلمات را پشتِ سرِ هم میگذارم تو چه حال و روزی داری؟ عزیزم، زندگی خیلی بیمقدار است، و فقط کسی که میداند چطور با شلّاق واردِ معرکه شود برنده میشود… فقط بخواب، بخواب! تنها در خواب میتوان در میانِ ارواحِ نیکوکار بود؛ بیداری زیاد مرگ را به همراه میآورد.
* عزیزم، آدم مینویسد و بهطور همزمان احساس نزدیک بودن میکند، میپندارد دیگری را محکم گرفته است، ولی واقعیت اینکه در هوا دستوپا میزند و نتیجتاً در معرض سقوط احتمالی است. ولی عزیز دلم، ما هیچوقت همدیگر را رها نخواهیم کرد، اینطور نیست؟ و چنانکه یکی از ما بیُفتد دیگری او را بلند خواهد کرد.
* اگر میتوانستم مدام با تو باشم و این ناراحتیها مال هر دویِ ما بود، آنوقت حالم بهتر میشد. ولی من اینجا نشستهام (ساعت از توی جیب کُتاَم هم خیلی بلند تیکتیک میکند، بهخاطرِ صدایِ زیادی که دارد آنجا پنهانش کردهام) و با شکنجه به مغزم فشار میآورم تا شاید راه چارهای برای خودمان پیدا کنم.
* فلیسه… اشتیاق من برای تو همچون اشکی که فرو نمیریزد به سینهام فشار میآورد.
* به تنهایی همراه با آخرین نامهات به یک قدم زدن طولانی رفتم. میتوانستم با یکی از دو گروه آدمها بروم، ولی خواستم تنها باشم. در گذشته به دلیل خودآرایی، حماقت و تنبلی میخواستم تنها باشم و از رویِ عادت تنها و بیحوصله در اطراف پرسه میزدم، و حال آنکه انصافاً سرحال و سلامت بودم. امروز از روی احتیاج و نه به مقدار کم، به دلیل اشتیاق به توست که تنها هستم.
* درست همین الان که نشستم تا برایت نامه بنویسم، پشت سر هم برای خودم زمزمه میکردم “عزیز دلم”، ولی بعداً ملتفتِ آن شدم. کاش حتی برای یک بار هم شده میتوانستم کاری کنم که متوجه شوی چه ارزشی برای من داری! و برای این کار، وقتی به یکدیگر نزدیک هستیم توانایی کمتری حس میکنم تا زمانی که دوریم. امروز بعدازظهر برای قدم زدن تک و تنها بیرون رفتم… حال خوبی نداشتم، مجبور بودم مرتباً به خودم بگویم که شاید من همیشه به همینصورت بدحال بودهام، که همیشه همان خیالات وجود داشته، منتها قدرتِ مقاومتِ من همواره بیشتر بوده و حالا روزبهروز ضعیفتر میشود تا به صورتی کاذب درآید..
* یک ساعتِ تمام را با افراد خانواده به این منظورِ خاص گذراندهام که بکوشم راهی برای بازگشت از تنهایی خودم پیدا کنم، ولی راهی پیدا نکردم.
* خلاصهٔ همهٔ دلائلِ موافق و مخالفِ ازدواج من:
۱. ناتوانیِ تحملِ زندگی تنها، که به معنایِ ناتوانیِ زیستن نیست، بلکه برعکس، حتی احتمال دارد که بدانم با هرکس چگونه زندگی کنم، امّا به تنهایی، قادر به تحملِ شبیخونِ زندگی خودم، خواستهای شخصیام، یورشهایِ زمان و دوران پیری، فشارِ مبهم به میل نوشتن، بیخوابی، نزدیکیِ جنون، نیستم؛ نمیتوانم این همه را تنهایی تاب بیاورم. طبعاً یک “شاهد” بر این میافزایم. همین پیوند با ف.(فلیسه) به هستیام قدرتِ مقاومتِ بیشتری میدهد.
۲. هر چیزی بلافاصله مرا به فکر میاندازد… دیروز خواهرم گفت: «همهٔ آدمهایِ ازدواج کرده (که ما میشناسیم) خوشبخت هستند، من این را نمیفهمم»، این اظهار نظر هم مرا به فکر فرو برد، دوباره به هراس افتادم.
۳. باید مقدارِ زیادی تنها باشم. آنچه به دست آوردم فقط نتیجهٔ تنهایی بود.
۴. از هرچه مربوط به ادبیات نباشد متنفرم، مکالمهها (حتی اگر مربوط به ادبیات باشد) حوصلهام را سر میبرد، دیدار با آدمها خستهام میکند، غم و شادیِ بستگانم روحم را کسل میکند. مکالمهها به نظرِ من، اهمیت، جدیّت، حقیقتِ همهچیز را ازبین میبرد.
۵. ترسِ از وصلت، از افتادنِ زندگیام به دستِ دیگری. آن وقت دیگر هرگز تنها نخواهم بود.
۶. در گذشته، بهخصوص، آدمی که در جمع خواهرانم بودهام، به کُلی با آدمی که در جمعِ آدمهای دیگر بودهام تفاوت داشته است. از جهاتِ دیگر فقط وقتی مینویسم بیباک، قدرتمند، شگفتیآفرین، حساس هستم. کاش به میانجی همسرم میتوانستم در حضورِ همه چُنین باشم! امّا بعد احتمال ندارد که این به بهایِ نوشتنام تمام شود؟ این دیگر نه، این دیگر نه!
۷. تنها، احتمال دارد که واقعاً روزی شغلم را کنار بگذارم. ازدواج، هرگز ممکن نیست.
* آیا میدانی که هیچوقت به گلها احساسِ طبیعی نداشتهام و حالا هم فقط در صورتی تحسینشان میکنم که ازجانبِ تو آمده باشند،و حتی بعدها هم فقط بهخاطرِ عشقی که تو به آنها داری تحسینشان خواهم کرد. از زمانِ کودکیام بارها پیش آمده است که از ناتوانیام در تحسینِ گلها افسرده خاطر شدهام. این عدمِ توانایی، تا اندازهای با ناتوانیام در تحسینِ موسیقی پیوستگی دارد و دستِ کم اغلب ارتباطی بین آنها احساس کردهام. من به سختی قادر به دیدنِ زیبائی گلها هستم. یک گلِ سرخ، برای من چیزی است فاقد اهمیت، دوتای آنها خیلی شبیه هم میشوند و دستهای گل همیشه به نظرم، هم اتفاقی و هم بیتأثیر میآید.
* فلیسه! از نظر من، “زندگی مشترک دائمی بدون دروغ به همان اندازه غیرممکن است، که زندگی مشترک دائمی بدون صداقت.”
* در عالمِ واقع هیچ کاری از دستم برنمیآید. در درونِ خودم زندانی هستم، صدای دوستداشتنی تو را فقط از دور میشنوم! خدا میداند از چه منبعی این نگرانیهای دائمی و پیوسته دوّار تغذیه میشود! حریفِ آنها نمیشوم… عزیزم، هرچه به من بگویی من هم تقریباً همیشه بر زبان میآورم و کمترین فاصله گرفتن از تو مرا تندخو میکند… تو بسیار شیرین و با محبت هستی؛ اگر یک وقت قرار شود در مقابلِ تو زانو بزنم تصور نمیکنم دیگر قادر به برخاستن باشم.
* امّا در پاسخ به آخرین سؤالِ تو که آیا برایم امکان دارد که تو را چنان بپذیرم که انگار هیچ اتفاقی نیُفتاده است، فقط میتوانم بگویم که ممکن نیست. امّا آنچه ممکن، و در واقع لازم است، این است که تو را با همهٔ آنچه رُخ داده بپذیرم، و تو را تا مرحلهٔ پریشانحالی از آنِ خود بدانم. یک چیز را تو باید به حساب بیاوری: وضعیتِ من کاملاً با وضعیتِ تو تفاوت دارد. اگر ما قرار بود جدا شویم، یا بهتر است بگویم «اگر ما جدا شده بودیم» تو میتوانستی، مجبور بودی، یا بههرحال به شیوهٔ کنونیِ زندگیات تا چندی ادامه میدادی. من با روشِ زندگیام نمیتوانستم چنین کنم؛ من بهطورِ مشخص به یک بُنبست رسیدهام. من هرگز از یاد نخواهم بُرد که این تو بودی که مرا به فهمِ آن واداشتی.
* برای سالگردِ تولدت، من، از میانِ تمامِ آدمها، برایت آرزوی چیزی نمیکنم، چون گرچه احتمالاً چیزهای زیادی است که میتوان به فوریت برایت آرزو کرد ولی در عینِ حال، برعکس، به ضررِ من تمام خواهد شد -و به همین دلیل نمیتوانم به آن اشاره کنم. آنچه میتوانم بگویم از روی نفعِ شخصی محضِ خودم است، و برای اطمینان یافتن از اینکه، به حکمِ الزام، چیزی نمیگویم و آرزوئی نمیکنم- اجازه بده اینبار، آن هم در تصورِ خودم، لبهای دوست داشتنیات را ببوسم.
* از چهار آدمی که احساس میکنم در واقع خویشاوندِ خونی من هستند، گریلپارتسر Franz Grillparzer، داستایفسکی Fyodor Dostoevsky، کلایست Heinrich von Kleist و فلوبر Gustave Flaubert ، فقط داستایفسکی ازدواج کرد و شاید تنها کلایست که در هجومِ تنگناهای درونی و بیرونی، خودش را به ضربِ گلوله کُشت، راهِ چاره را یافت. من نمیتوانم با مردم زندگی کنم؛ من بهکُلّی از تمامِ بستگانم بیزار هستم، نه به این علت که بستگانم هستند، نه به این دلیل که بدجنس هستند، نه به این سبب که نسبت به آنها نظر خوبی ندارم، بلکه فقط به این دلیل که آنها مردمانی هستند که من در فاصلهِ نزدیکی با آنها زندگی میکنم. درست به همین دلیل است که من نمیتوانم زندگی مشترک را تحمّل کنم.
* فلیسه، چرا میکوشیم آدمها را تغییر دهیم؟ این درست نیست. آدم باید یا دیگران را همانطور که هستند بپذیرد، یا همانطور که هستند به حالِ خودشان بگذارد. آدم نمیتواند آنها را عوض کند، فقط توازنِشان را بر هم میزند. چون یک انسان از قطعههایِ واحدی درست نشده است که بتوان تکّهای را برداشت و بهجایش چیزِ دیگری گذاشت. او یک کّل است، و اگر آدم یکسویش را بِکِشد، سویِ دیگرش، چهبخواهیچهنخواهی، کشیده میشود.
ای دخترِ دور از دسترسِ عزیزِ من… کنارِ پنجره ایستادهام و ضمنِ بازی کردن با دستگیرهِ آن، این احساس را پیدا کردهام که وظیفه دارم پنجره را باز کنم و خودم را از آنجا به بیرون پرت کنم… شب بخیر عزیزِ دلم، بوسههای اندوهبار هم، آرامشبخش هستند و اندوه سبب میشود لبها به صورتی پایانناپذیر به رویِ لبهایِ دیگر باقی بمانند و تمایلی به جدا شدن نداشته باشند.
* شببخیر محبوبِ عذاب کشیدهِ بیچارهِ من… کودکِ نازنینِ بیچارهِ همیشه خستهِ من… امان از این باد و طوفانی که بیرون برپاست!… احساس فاصلهِ زیادی که بینِ ماست رویِ سینهام سنگینی میکند. گریه نکن، عزیز دلم!
* راجع به گریه کردنت بگو. چرا این حالت به تو دست میدهد، هیچ دلیلی ندارد؟ پشت میزت نشستهای، ناگهان اشکهایت سرازیر میشود؟ بله عزیز دلم، در چنین موقعی باید بلافاصله به رختخواب بروی… من، بهخصوص از اشک خیلی وحشت دارم، نمیتوانم با صدایِ بلند گریه کنم. اشک دیگران برای من پدیدهای غریب و غیرقابل درک است. در طول سالهای متمادی فقط یکبار با صدای بلند گریه کردهام، و آن هم دو سه ماه قبل بود که دو بار پشت سر هم به معنی واقعی توی صندلی دسته دارم شدیداً میلرزیدم؛ میترسیدم صدای هقهق مهار نشدنی گریهام پدر و مادرم را در اتاق مجاور بیدار کند.
* تشکر برای بوسه، که نمیتوانم جواب متقابلش را بدهم، چون وقتی بوسه از فاصلهای دور میرسد، آدم با آن بوسهِ آبدار بهجایِ تماس با آن لبهایِ دور و نازنین، به تاریکی و هذیان میافتد.
* چندان از گذشت زمان باخبر نمیشوم… هیچ هستم و با هیچ بودن چه کاری میتوانم صورت بدهم؟
* من هیچ چیزی نیستم. مطلقاً هیچ چیز… هیچ چیز در خاطرِ من نمانده است، نه آنهایی که آموختهام و نه آنهایی که خواندهام، نه آنچه تجربه کردهام و نه آنچه شنیدهام، نه در رابطه با مردم و نه در ارتباط با رویدادها… در واقع حتی بهسختی میتوانم حرف بزنم… تو میگویی این دور از ذهن نیست که من احتمالاً نتوانم زندگی با تو را تحمل کنم. اینجا تو تقریباً حقیقت را تشخیص دادهای، ولی از زاویهای کاملاً متفاوت با آنچه در مغز داری. من واقعاً باور دارم که برای تمامِ معاشرتهای اجتماعی ضایع شده هستم. من از انجامِ یک مکالمهٔ طولانی، بسط یافته و پُرشور با هر آدمی عاجز هستم… هیچگاه جایم خالی نخواهد بود و هیچ کس از حضورم ناراحت نخواهد شد… حالا فلیسه، توجه کن ببین ازدواج چه تغییری در وضعِ ما ایجاد میکند، هر کداممان چه از دست میدهیم و چه بهدست میآوریم. من، تنهائیِ وحشتناکم را از دست خواهم داد و تو، که بیش از هر کسِ دیگر دوستتدارم، غنیمتِ من خواهی شد. و حال آنکه تو زندگیای را که تاکنون داشتهای و تقریباً کاملاً از آن راضی بودهای از دست میدهی. عزیز دلم، من هنوز تو را دلیلِ ثانویِ زنده بودن خودم می دانم؛ آخر این شرم آور است که آدم انگیزهٔ زنده بودنِ خودش را تماماً در وجودِ محبوبش منحصر کند.
* با مختصر توانی که در انتهایِ این نامه برایم باقی مانده از شما خواهش میکنم: اگر برای زندگی خودمان ارزشی قایل هستیم این ارتباط را به کُلی قطع کنیم. آیا من خودم را با سنجیدگی «مالِ تو» خطاب کردم؟ نه، هیچ چیز دروغتر از این نبود. نه، من برای همیشه به خودم غل و زنجیر شدهام، این است آنچه من هستم و آنچه باید بکوشم با آن زندگی کنم.
* شببخیر عزیزترین. آیا میتوانم تو را ببوسم. میتوانم دستهایم را دور کمرت حلقه کنم؟ عزیزم، کاش میتوانستم تو را رویِ این صندلی کنارِ خودم بنشانم، در بَرَت بگیرم و چشمهایت را تماشا کنم.
یادداشتها
یادداشتها
فرانتس کافکا
– اگر آدم دیگری بودم و از چشم او خودم و زندگیام را میدیدم، مجبور میشدم بگویم که این همه باید بدون نتیجه پایان بگیرد، در تردید مداوم نابود شود، این زندگی فقط در خودآزاریِ خویش خلّاق است.
– لذتِ جنسی، خوردن، نوشیدن، تفکرِ فلسفی، و مهمتر از همه، موسیقی بود. من در همه این مسیرها پلاسیده شدم.
– چه شبها، قدم زدنها، نومیدی در بستر و روی نیمتخت هنوز در پیش دارم، بدتر از اینهایی که تا بهحال کشیدهام!
– همیشه به این آگاهی دارم که هر احساس شادی و رضایتی که دارم…تاوانی دارد که باید پرداخت شود. علاوه بر این باید در آینده پرداخت شود تا مرا از هر گونه احتمال بهبودی در زمان حال محروم سازد.
– از زندگی با مردم، از حرف زدن، عاجزم. کاملاً در خود فرو رفتهام، به خودم فکر میکنم… چیزی ندارم به کسی بگویم – هرگز، به هیچکس.
– فراموش شدهام، نمیتوانم با کسی دوستی برقرار کنم، تحمل یک رابطه دوستانه را ندارم، وقتی گروهی از آدمها را میبینم که شادمانه دور هم جمع شدهاند، در عمق، سرشار از حیرت بیپایان میشوم، یا بهخصوص موقعی که پدر و مادرها را با بچّههایشان میبینم. بهعلاوه، از یاد رفتهام، نه فقط در اینجا، بلکه بهطور کُلی در خانهام، و از این گذشته، از یاد رفته توسط آدمها، امّا تا حدی توسط خودم در ارتباط با آدمها، با قدرتم در ارتباط با آدمها. من از عاشقها خوشم میآید، امّا خودم نمیتوانم عاشق باشم، بیش از اینها دورم، رانده شدهام.
– از آدمها پرهیز میکنم، اما نه به خاطر این که آرام زندگی کنم، بلکه به آن خاطر که آرام بمیرم.
– نمیتوانم به آسانی نتایجی را بپذیرم که از وضع فعلیام گرفتهام، که تقریباً یکسالی طول کشیده است، وضع من خیلی جدیتر از آن است. حتی نمیدانم که میتوانم بگویم که این وضع تازهای هست یا نه، امّا عقیدهِ واقعیِ خودم این است که این وضع تازه است – وضعیتهایی شبیه این داشتهام، امّا نه مثلِ این یکی. انگار كه از سنگ ساخته شدهام، انگار كه سنگ گور خود هستم، هيچ روزنهای برای ترديد يا يقين، برای عشق يا نفرت، برای شهامت يا دلواپسی، بهطور خاص يا كلی، وجود ندارد، فقط اميدی مبهم كه ادامه دارد، امّا نه بهتر از نوشتههایِ روی سنگهایِ گور.
– من بدون او نمیتوانم زندگی کنم و با او هم نمیتوانستم زندگی کنم. امّا نه جرأت دارم این را به او بگویم و نه در لحظهِ تصمیم به خودم.
– برای زندگیِ خانوادگی هیچ استعدادی ندارم، جز آن که میتوانم ناظر باشم. هیچ گونه احساسِ خانوادگی ندارم و آمدن مهمانها تقریباً این احساس را به من میدهد که موذیانه مورد حمله قرار گرفتهام.
– با دردی که در قلبم داشتم با شتاب از روی پُلِ سنگی گذشتم. آنچه را که تا به حال اغلب از سر گذراندهام احساس کردم. احساس ناخوشایند، آتش شدیدی در درونم که نمیتوانست بیرون بیاید. جملهای ساختم: “دوست عزیز، بیرون بریز” با آهنگ خاصی بیوقفه آن را خواندم.
– مادر تمامِ روز کار می کند، در خیالات خود شاد و غمگین است، بیآنکه کمترین امتیازی به خاطر شرایط خود توقع داشته باشد، صدایش صاف است، برای صحبت عادی خیلی بلند است. امّا وقتی آدم غمگین است و ناگهان این صدا را پس از مدتی میشنود، برایش خوب است. الان مدتهاست که مُدام شِکوه کردهام که همیشه مریض هستم، امّا هرگز مرض مشخصی ندارم که مرا وادار کند به رختخواب بروم. این اشتیاق مسلماً بیشتر به این واقعیت برمیگردد که میدانم مادر چهقدر میتواند باعث آسودگی خاطر آدم شود، مثلاً موقعی که روز بهصورت رخوتآمیزی به شب تبدیل میشود، از سرِ کار با نگرانی و دستورهایِ شتابزدهاش برمیگردد و یکبارِ دیگر باعث میشود روز، که هنوز هم تا دیر وقت پائیده، دوباره شروع شود و بیمار را از جا بلند کند تا به کمک مادر برود. باید یک بار دیگر چنین چیزی را برای خودم بخواهم، چون آن وقت میباید ضعیف شوم، از اینرو به هر چه مادرم میکند خشنود میشوم، و میتوانم با توانایی بیشتر، خاص دوران سالداری برای خشنودی، از لذت کودکی کیف ببرم. دیروز به فکرم رسید که من هیچوقت مادرم را چنان که سزاوارش است و من میتوانستهام، دوست نداشتهام.
– من خوشقول نیستم چون دردهای انتظار را احساس نمیکنم. مثل یک گاو انتظار میکشم. چون اگر برای هستی گذرای خود هدفی ولو خیلی نامطمئن احساس کنم، چنان به خاطر ضعفم وامانده هستم که وقتی هدفی پیش رویم باشد با اشتیاق هر چیزی را به خاطر آن تحمل میکنم. اگر عاشق باشم، آنوقت چهها که نمیکنم. سالها پیش، زیر آن طاقگانهای میدان چه انتظارها کشیدم تا “م” پیدایش شود و من حتی او را در حالی ببینم که دوشادوشِ محبوبش قدم میزند. سرِ قرارها دیر حاضر شدهام، تا حدّی بر اثرِ بیدقتی، تا حدی از سرِ ناآگاهی از رنجِ انتظار، امّا تا حدی هم برای آنکه از طریق جستُجوئی تازه و نامطمئن برای آدمهایی که با آنها قرار گذاشته بودم به هدفهای تازه و پیچیدهای دست یابم، و به این ترتیب به امکان انتظار طولانی و نامطمئن دست پیدا کنم. از این واقعیت که من در کودکی ترس عظیمی از انتظار کشیدن داشتم میشود این نتیجه را گرفت که مقدّرِ من چیزی بهتر بود و من آیندهام را از پیش میدیدم.
– باید مقدار زیادی تنها باشم. آنچه بهدست آوردم فقط نتیجه تنهایی بود.
– ناشادی آدمِ مجرد را، چه ظاهری باشد یا واقعی، آدمهایِ پیرامون او چنان راحت حدس میزنند که آدم را، اگر حداقلش به آن دلیل مجرد مانده باشد که از خلوتش لذت میبرد، از تصمیمِ خود پشیمان میکند… و این او، همین آدم مجرد است که در نیمهراه زندگی، ظاهراً به ارادهِ خویش، از همان فضایِ کوچکتر هم دست میشوید و وقتی میمیرد، تابوت دُرُست قوارهِ اوست.
– اگر چیزها فقط به همان صورتی میبودند که در جاده توی برف مینمایند، خیلی هولناک میبود؛ من باید نابود میشدم، نابود نه به معنای آینده هولناکی که مرا تهدید کند، بلکه به معنای اعدامی در زمان حال. امّا من در جای دیگری زندگی میکنم؛ مسئله فقط این است که جذابیت دنیای انسانی خیلی عظیم است، در یکآن میتواند آدم را وادارد که همهچیز را فراموش کند. امّا جذّابیتِ دنیایِ من هم خیلی شدیدتر است؛ آنهایی که مرا دوست دارند به این خاطر دوست دارند که از یاد رفته هستم.
– آنچه گفتم حقیقت بود و باید هم حقیقت به حساب بیاید: هر کس، ممکن است دیگری را چنانکه هست، دوست بدارد. امّا فکر نکند که ممکن است با او چنان که هست زندگی کند.
– عیبی در من است، چیزی کم دارم، به قدر کافی روشن و مشخص است، امّا توضیحش مشکل است.
– فرصتی که برایت در نظر گرفته شده، چنان کوتاه است که اگر لحظهای از آن را از دست بدهی، همهِ زندگی را از دست دادهای، زیرا زندگیات از این درازتر نیست، زیرا زندگیات همیشه به اندازهٔ زمانی است که از دست میدهی.
– تحوّلِ من یک تحولِ ساده بود. در حالیکه هنوز خُشنود بودم، میخواستم که ناخشنود باشم و با همهِ وسایلی که زمان و سُنّتاَم به من میدهد، در ناخشنودی فرو بروم؛ و بعد میخواستم دوباره برگردم. به این ترتیب همیشه ناخشنود بودهام، حتی از خشنودیام.
– “هیچ” است. حتّی به اندازهِِ یک کودک به منزلهِ اُمیدِ یک زنِ عقیم هم نیست.
– سوار بر اسبِ یورشگرِ خود شو، و خود- آن را بران. تنها امکان. امّا چه نیرو و مهارتی را میطلبد! و از هماکنون چه دیر است!
– این را هم بهطور کُلی دریافتهام که برای “بدبختی” خیلی کار مشکلی است که بتواند برای مدتی بر یک آدم “تنهاییطلب” غلبه کند. تنهایی سوایِ همه چیز، خیلی قدرتمند است.
– گفتن همه چیز غیرممکن است، نگفتن همه چیز هم غیرممکن است. حفاظت کردن از آزادیِ خویش غیرممکن است، حفاظت نکردن از آن هم غیرممکن است.
– انگار كه از سنگ ساخته شدهام، انگار كه سنگِ گورِ خود هستم. هيچ روزنهاى براى ترديد يا يقين، براى عشق يا نفرت، براى شهامت يا دلواپسى، بهطورِ خاص يا كُلى، وجود ندارد.
– همه چيز خيالی است -خانواده، اداره، دوستان، خيابان،- همه خيالی، بسيار دور يا در دسترس. زن؛ امّا حقيقتی كه در نزديکترين نقطه قرار دارد، فقط اين است كه داری سرت را بر ديوار يک سلولِ بیدروپنجره میکوبی.
– نقطه پایانی بر همهچیز بگذار. آدم نمیتواند خودش را نجات دهد، نمیتواند از پیش حسابِ همه چیز را بکُند. تو کمترین تصویری از آن چه برایت بهتر است نداری.
– احساس آدم افسردهای که رسیدنِ کمک را میبیند، امّا از نجاتِ خود شادمان نمیشود، و نجات هم نمییابد.
– شاید کسی خیال کند که من در جایی پرتوپلا آموزش دیدهام؟ نه، من در وسطِ شهر آموزش دیدهام، در وسطِ شهر. نه مثلاً در ویرانهای در کوهستانها یا کنارِ دریاچه. سرزنشِ من تا بهحال شامل پدر و مادرم و دور و اطرافیانشان میشد و آنها را دلخور میکرد؛ امّا حالا بهآسانی کنارش میگذارند و لبخند میزنند، چون من دست از سرشان برداشتهام و دست بر پیشانیام گذاشتهام و فکر میکنم: من باید همان ساکنِ کوچکِ ویرانهها میشدم.
– پاسخِ ردّی که همیشه با آن روبهرو بودم به این معنا نبود: «من تو را دوست ندارم»؛ بلکه: «تو نمیتوانی به آن اندازهای که میخواهی مرا دوست داشته باشی؛ تو ناشادمانه عاشقِ عشقت نسبت به من هستی، امّا عشقِ تو نسبت به من عاشقِ تو نیست.» در نتیجه، گفتن این که من با کلماتِ «دوستت دارم» آشنا نیستم درست نیست؛ من فقط با سکونِ پُرانتظاری آشنا بودهام که میتوانست با «دوستت دارم» درهم شکسته شود، این همهٔ آن چیزی است که میدانم، نه بیشتر.
– به اندازهِ کافی مجازات شدهام. حتی وضعیت من در خانوادهِ خودم بهقدرِ کافی مجازات کننده است؛ من هم آنقدر رنج بُردهام که دیگر هرگز نمیتوانم از آن خلاص شوم. خواب من، حافظهِ من، قابلیت فکر کردنم، مقاومتم در برابر کمترین ناملایمات بیش از آن خراب شده است که درمانپذیر باشد، حیرتانگیز است که پیامدهای یک دورهِ طولانی زندان هم چیزهایی در همین حدود است.
– ما، ما دیگران، بهراستی در بندِ گذشته و آیندهِ خود هستیم. ما تقریباً همهِ وقتِ بیکاری و مقدارِ زیادی از کارِمان را صرفِ بالا و پایینِ موزون آن میکنیم. هر امتیازی که آینده از لحاظ اندازه دارد، گذشته با سنگینی جبرانش میکند.
– رؤیا بپرور و گریه سر دِه، ای نژادِ نگونبختِ انسان. راهِ نجاتی پیدا نیست، تو آن را گُم کردهای. با “وای” شب را بدرود میگویی، با “وای” دگر روز را درود.
– من به نُدرت توانستهام از مرزِ بین تنهایی و معاشرت بگذرم؛ تنهایی بر من چنان نفوذی دارد که هرگز خطا نمیکند؛ تنهایی که گذشته از هرچیز، جزوِ وجودِ من است، انگار که من فقط از استخوان تشکیل شدهام.
– چرا من خواستم این دنیا را ترک کنم؟ برای آنکه او، نمیگذاشت در آن، در دنیایش زندگی کنم.
– مسئلهِ لاینحل: آیا در هم شکستهام؟ آیا رو به زوالم؟ تقریباً همه قرائن چنین نشان میدهد (دلسردی، سرخوردگی، احوالِ عصبی، بیقراری، نالایقی در شغل، سردرد، بیخوابی) تقریباً چیزی جُز امید خلافِ این نیست.
– در این دنیا هیچچیز از یک تجربه دورافتادهتر از توصیف آن نیست. آنچه برای ما درست است برای شخص دیگر درست نیست.
– مثل سربازی که در حالِ عقبنشینی است، و از اینرو وامیدهد، تا درب و داغان شود.
– تمامِ یک بعد از ظهرِ زیبا را به هیچوپوچ گذراندم. در این فکرم که پس از این که زندگی با دلواپسیهایشان به شادی رسید، آیا مرا هم در گورِ خودم میخوابانند.
– خوابيدن تقريباً غيرممكن؛ به ستوه آمده از رؤياها، انگار بر من میخراشند، بر جسمی يكدنده.
– به رغمِ همهچیز، هیچ آرامشی نیست؛ امیدهایِ صبح در بعدازظهر دفن میشود. امکان ندارد که بشود با این جور زندگی، دوستانه کنار آمد.
– در خانه، منظرهِ رختخوابِ دونفره، ملافههایِ مستعمل، شبجامههایِ بهدقّت تاشده، مرا به تهوّع میاندازد؛ دلم را بههم میزند. انگار که تولدِ من تمام نشده باشد، انگار که من از این زندگیِ نمگرفته دوباره و دوباره در این اتاقِ نمور زاده میشوم.
– به فکرم رسید که دوباره با خودم حرف بزنم. هرگاه واقعاً خودم را موردِ سؤال قرار دادم، همیشه پاسخی در راه بود، همیشه در من چیزی بود که آتش بگیرد.
– نمیتوانم با کسی دوستی برقرار کنم، تحملِ یک رابطهِ دوستانه را ندارم، وقتی گروهی از آدمها را میبینم که شادمانه دورِ هم جمع شدهاند، در عمق سرشار از حیرتِ بیپایان میشوم.
– من باید نابود میشدم؛ نابود، نه به معنای آیندهٔ هولناکی که مرا تهدید کند، بلکه به معنایِ اعدامی در زمان حال. امّا من در جایِ دیگری زندگی میکنم؛ مسئله فقط این است که جذابیتِ دنیای انسانی خیلی عظیم است، در یکآن میتواند آدم را وادارد که همهچیز را فراموش کند. امّا جذابیتِ دنیای من هم خیلی شدیدتر است؛ آنهایی که مرا دوست دارند به این خاطر دوست دارند که از یاد رفته هستم.
– تا آنجا که از عُهدهام برمیآید، او را دوست دارم؛ امّا این عشق زیرِ بارِ ترس و خودسرزنشیها تا حدِّ خفقان مدفون میشود.
– اندوه و بیشکیبیِ من به خاطرِ از پا درافتادگیام، بهخصوص از چشماندازِ آیندهای تغذیه میکند که بهدینگونه برایم تدارک دیده شده و هرگز از جلویِ نظرم دور نمیشود. چه شبها، قدم زدنها، نومیدی در بستر و رویِ نیمتخت هنوز در پیش دارم، بدتر از اینهایی که تابهحال کشیدهام!
– دیدن زنها برایم دردآور شده است، نه هیجان جنسی است نه اندوه محض، صرفاً درد است.
– خودم را تا حدِّ بیعاطفگیِ محض از همه کنار کشیدهام. همه را با خود دشمن کردهام، با هیچکس حرف نمیزنم. مردی با چشمانِ سیاه و بیترحم که انبوهی کُتِ کهنه بر دوش دارد.
– “بهطرزِ دردناکی زندانیِ بدبختیِ خود است.” -“آیندهام را از پیش میدیدم.” -“آینده هیچ خیری برایم ندارد، فقط غُصّهِ زمانِ حالِ مرا کشدار میکند.” -“در خودم سردی و بیتفاوتی میبینم.” -“یک بار دیگر از تهِ دل بر سرِ دنیا فریاد کشیدم.” -“در این فکرم که پس از اینکه زندگی با دلواپسیهایشان به شادی رسید، آیا مرا هم در گورِ خودم میخوابانند.” -“دلم برای خودم میسوزد.” – هیچ ، هیچ، هیچ.
– این تنهایی که در بیشترِ اوقات به من تحمیل شده و تا حدی خودم داوطلبانه در پِیاش بودم -امِا این هم اگر اجبار نبود چه میتوانست باشد؟- اکنون همهِ ابهامش را دارد از دست میدهد و به مرحلهِ گرهگشایی میرسد. به کجا دارد میرود؟ بیشترین احتمال این است که به جنون برسد.
– “دو روز است متوجه شدهام، که هروقت اراده کنم، در خودم سردی و بیتفاوتی میبینم. دیشب، موقعِ پیادهروی، هرصدایِ کوچک در خیابان، هر چشمی که به طرفِ من برمیگشت، هر تصویری که تویِ ویترینی میدیدم، در نظرم مهمتر از خودم بود.”
– ناتوانیام مُدام بیشتر میشود، ناتوانی در فکر کردن، در دیدن، تشخیصِ حقیقتِ اشیاء، به یاد آوردن، حرف زدن، سهیم شدن در یک تجربه؛ دارم مثل سنگ میشوم، این حقیقت دارد. حتی در اداره هم ناتوانیام بیشتر میشود. اگر نتوانم به کاری پناه ببرم سرگردان میشوم. آیا دانشِ من به این چیز به روشنیِ خودِ آن چیز است؟ از آدمها پرهیز میکنم، امّا نه به خاطرِ اینکه آرام زندگی کنم، بلکه به آن خاطر که آرام بمیرم.
– فلاکتِ اجبارِ دائمیِ شروع کردن، نبودِ تصورِ اینکه چیزی بیش از، یا حتّی به اندازهِ، یک شروع نیست، حماقت کسانی که این را نمیدانند و مثلاً، فوتبال بازی میکنند تا در نهایت “توپ را جلو ببرند“، مدفون شدن حماقتِ آدم در خودش، انگار که تابوتی باشد، از این رو تابوتی که آدم میتواند حمل کند، بگشاید، از میان ببرد، مبادله کند.
– “فقط در اینگونه موقعیتهایِ بحرانی آدم متوجه میشود که تا چه اندازه بدونِ امیدِ نجات در خودفرومانده است، و تنها تسلّایِ آدم در چنین وضعی، تماشایِ آدمهایِ دیگر و قانونی است که بر آنها و همهچیز حاکم است”.
– همیشه فقط شوقِ مُردن و هنوز هم تسلیم نشدن؛ “عشق” فقط همین است.
– گرچه باران میبارید و بعد من کاملاً تنها ماندم، گرچه درد و غصهِ من همیشه برایم هست، گرچه آدمها دستهدسته داشتند به تالارِ ناهارخوری میرفتند تا سرگرمِ بازی شوند که من به علتِ بلد نبودن در آن شرکت نمیکردم، و حتی گرچه دستِ آخر هرچه نوشتم بد بود، باز هم هنوز در آن تنهائی هیچگونه احساسی نسبت به آنچه زشت یا تحقیرآمیز، غمانگیز یا دردناک باشد نداشتم، “تنهائی که، گذشته از هر چیز، جزوِ وجودِ من است، انگار که من فقط از استخوان تشکیل شدهام.”
– اندوه و شادی، گناه و بیگناهی، مثل دو دستی که بهطرزِ جداییناپذیری به هم قلاب شده باشند. آدم باید گوشت، خون و استخوانها را بُرش دهد تا بتواند آنها را جدا کند. دورههایِ خوبِ من آن قدر زمان و فرصت ندارند که بهصورتِ طبیعی تداوم بیابند؛ دورههای بد، از سویِ دیگر، بیش از آنچه لازم است فرصت دارند! من دارم پیر میشوم، هر تغییری در آن برایم مشکل و مشکلتر میشود. امّا در همهٔ اینها برای خودم بدبختیِ عظیمی پیشبینی میکنم، یک بدبختی تمام نشدنی و خالی از اُمید؛ سالها در نردبانِ شغلیام به بالا کشیده خواهم شد، و تا جایی که بتوانم تاب بیاورم غمگینتر و تنهاتر میشوم. تردید پیش از تولد، اگر تناسخِ روح وجود داشته باشد پس من در مرتبهٔ پائین قرار ندارم. زندگیِ من یک تردیدِ پیش از تولد است.
– باورم نمیشود که آدمهایی وجود داشته باشند که مخمصهٔ درونیِشان شبیه مالِ من باشد؛ امّا تصورِ چنین آدمهایی برایم امکان دارد. امّا اینکه آن کلاغِ مرموز بالایِ سرِ آنها نیز همچنان چرخ بزند که بر بالایِ سرِ من، حتی تصورش هم ناممکن است. حیرتانگیز است که من چگونه طیِ سالها توانستهام منظماً خود را نابود کنم، مثلِ پهن کردنِ آرامِ شکافِ یک سد، اقدامی هدفمندانه، بود.
– غریبهتر از هر غریبهای زندگی میکنم. در این سالهایِ گذشته، بهطورِ متوسط روزی بیش از بیست کلمه با مادرم حرف نزدهام، به پدرم هم جز سلام چیزی نگفتهام. با خواهرهایِ ازدواج کرده و شوهر خواهرهایم که ابداً صحبت نمیکنم، و این نه به خاطر آنست که با آنها خصومتی داشته باشم. دلیلش صرفاً اینست که چیزی ندارم که با آنها دربارهاش صحبت کنم.
– هرچه ادبیات نباشد، حوصلهام را سر میبرد و از آن متنفرم، چون مرا ناراحت میکند یا بازم میدارد، حتی اگر فکرش را بکنم که چنین میکند.
– چه شبها، قدم زدنها، نومیدی در بستر و روی نیمتخت هنوز در پیش دارم، بدتر از اینهایی که تا به حال کشیدهام! مسلماً برایِ من هم امکانهایی وجود دارد؛ امّا زیرِ کدام سنگ قرار گرفتهاند؟ درماندگی کامل… هیچ… امید؟
– همه چیز در نظرم ساختهِ تصنعیِ ذهن مینماید. هر نشانهای از جانبِ دیگری و هر نگاهِ تصادفی هر آنچه را در من است، وارانه جلوه میدهد. حتی آنچه فراموش شده، حتی چیزهای کاملاً ناچیز و بیاهمیت. من از همیشه نامطمئنتر شدهام. من تنها نیروی حیات را احساس میکنم. به نحو بیمعنایی تهی شدهام.
– پس میخواهی چه کار بکنی؟ در جوابِ همهِ این مسائل فوری میتوانم بگویم: “چیزی ندارم که از دست بدهم.”
– این یک زندگی سگی است، امّا فعلاً کاری از دستم برنمیآید؛ چه اینجا تویِ جویِ کنارِ خیابان دراز بکشم و آب باران بخورم، یا با همان لبها آن بالا زیرِ چلچراغ شامپانی بنوشم. از این گذشته، بین این دو چیز حقِّ انتخابِ زیادی هم ندارم.
– این شنبه و یکشنبه هم بهزودی جزو گذشته میشوند. دیروز بعدازظهر موهایم را کوتاه کردم، بعد برای “بل.” نامه نوشتم، بعد برای لحظهای به جایِ تازهِ “ماکس” رفتم، بعد در جمعِ پدر و مادر، بغلِ “ل.و.” نشستم، بعد به خانهِ “بائوم”، بعد در راهِ برگشتن “ماکس” از سکوتِ من گله کرد، بعد آرزوی خودکشی داشتم، بعد خواهرم از جمعِ پدر و مادر برگشت بیآنکه بتواند کمترین چیزی را گزارش دهد. بدونِ خواب تا ساعتِ ده تویِ رختخواب، غُصه پشتِ غُصه.
– نااُمیدیِ شدید، اصلاً نمیتوانم جلویِ خودم را بگیرم، فقط موقعی که از رنجهایم اشباع بشوم میتوانم قرار بگیرم.
– مسلماً اگر خودم را بکُشم، هیچکس مقصر نیست. هرچند که ممکن است بلافاصله رفتار “ف.” علتِ واقعیِ بهنظر بیاید… من بدون او نمیتوانم زندگی کنم، و با او هم نمیتوانستم زندگی کنم.
– در من باید موجودی بیگانه حضور داشته باشد. چنان مشخص و آشکار که به شئ پنهانی در یک پازل تصویری میماند، که آن را هم، اگر کسی نداند که در آنجا وجود دارد نمیتواند پیدایش کند.
– “توی اتاق با پدر و مادرم نشستم، دوساعت مجلهها را تورق کردم، گهگاه فقط به جلویِ رویم خیره میشدم، بهطورکُلی فقط انتظار ساعت ده را میکشیدم تا بتوانم به رختخواب بروم.”
– “سرم گیج میرود و شاخهای با صدایی ضعیف بالای سرم خشخش میکند، که موجب بدترین ناراحتیام میشود، چه آرام پیادهروی میکنم. من هم در خودم همان آرامش، همان اطمینانی را دارم که آدمهای دیگر دارند، امّا کموبیش تا حدّی برعکس.”
– “روابطی وجود دارد که به وضوح میتوانم احساسِشان کنم، امّا قادر به درکِشان نیستم. کافی بود فقط کمی عمیقتر فرو بروم، امّا درست در این مرحله فشار بالا به قدری شدید است که من اگر حرکتهای جاری پایین خودم را احساس نمیکردم میباید خودم را در آن تهِ ته میدیدم. به هرحال، من به بالا و سطح نگاه میکنم، به جاییکه درخشش نور هزاران پاره شده بر سرم میریزد. به بالا غوطه میخورم و در سطح اطراف، چلپچلپ میکنم، به رغم آنکه از همه چیزِ بالا منزجرم.”
– هیچ احساسِ خطری هم نمیکنم که ممکن است سرگشته شوم، احساس میکنم بیپناه و بیگانهام.
– به پشت سر نگاه میکنم اصلاً نمیدانم که آیا شبهایی هم وجود داشته است، تصورش را میتوانی بکنی، که همهچیز به نظرم مثل روزی میآید بدون هرگونه صبح، بعدازظهر و عصر، حتی بدون هرگونه تفاوت در نور.
– خواندن یادداشتها مرا برمیانگیزد. آیا علت آن است که اکنون من دیگر کمترین اطمینانی ندارم؟ همه چیز در نظرم ساختهِ تصنعی ذهن مینماید. هر نشانهای از جانبِ دیگری و هر نگاهِ تصادفی هر آنچه را در من است، وارانه جلوه میدهد. حتی آنچه فراموش شده، حتی چیزهای کاملاً ناچیز و بیاهمیت. من از همیشه نامطمئنتر شدهام. من تنها نیروی حیات را احساس میکنم. به نحوِ بیمعنایی تُهی شدهام. در واقع چون برّهای گُمشده در شب و کوهستانم، یا چون گوسفندی که به دنبال آن برّه سرگردان است. چنین گُمگشته بودن و از نیرویِ تاسفخوردن بر این گمگشتهگی نیز بیبهره بودن.
– این دنبال کردن، که خاستگاهش عمقِ آدمهاست، آدم را در مسیری به دور از آنها میبرد. این تنهایی که در بیشترِ اوقات به من تحمیل شده و تا حدّی خودم داوطلبانه در پِیاَش بودم؛ امّا این هم اگر اجبار نبود چه میتوانست باشد؟ اکنون همهِ ابهامش را دارد از دست میدهد و به مرحلهِ گرهگشایی میرسد. به کجا دارد میرود؟ بیشترین احتمال این است که به جنون برسد؛ بیش از این چیزی نمیتوان گفت، این تعقیب درست در من جریان دارد و مرا تکّهپاره میکند.
– “تقدیرِ تو این نبود”…. همدردی ملایمِ مادرم.
– فراخون آزادِ جهان به بهایِ قوانینش، وضعِ قانون، خوشبختی در فرمانبُرداری از قانون است. امّا قانون نمیتواند صرفاً بر جهان وضع شود و سپس همه چیز کمافیالسابق رها شود، جز آنکه قانونگذارِ جدید آزاد باشد تا هر چه خواست بکند. این دیگر قانون نیست، بلکه خودرأیی، تمرّد از قانون و شکست خویش است.
– آیا فقط برای این مینالم که در اینجا رستگاری بیابم؟ از این یادداشتها چنین کاری برنمیآید، رستگاری زمامی فرا خواهد رسید که من در رختخواب باشم و مرا چنان طاقباز به حال خود واگذارد که زیبا و سبکبار و با رنگ مهتابی دراز بکشم؛ هیچ رستگاری دیگری در کار نخواهد بود.
– مهم نیست که من چه سرنوشتِ تأسفباری داشته باشم، حتی اگر در دنیا تأسفبارترینش باشد، باید با آن بهترین کاری را که میتوانم انجام دهم. آن یک سفسطهِ توخالی برای اثباتِ این باشد که با چنین سرشتی فقط یک کار، که به ناگزیر بهترینش باید باشد، میتوان انجام داد، و آن یک کار در یأس غوطه خوردن است.
– چه کسی باور میکند که من بتوانم با آسودگی خاطر در بسترِ مرگ بخوابم؛ در واقع، من در مرگ باز آفریده شده، از مرگِ خود شاد میشوم.
– “دلسردی قدیمیام هنوز کاملاً دست از سرم برنداشته است، و چنانکه میبینم، افسردگی قلبم شاید هرگز راحتم نگذارد. این که از هیچ رسوایی رویگردان نباشم نیز میتواند همانطور که امیدبخش است، نشانِ درماندگی هم باشد.”
– ”دیروز حتی یک کلمه هم نتوانستم بنویسم. امروز هم وضع بهتر نیست. چه کسی نجاتم میدهد؟ و آشوبی که در عمقِ وجودم است، به سختی دیده میشود؛ من مثل داربستِ مُشبّکِ درختی هستم که جان دارد، داربستی که سفت کار گذاشته شده و میخواهد بیفتد.”
– “بهرغمِ خوابآلودگیِ سرم، که قسمتِ فوقانیِ چپش از بیحوصلگی به درد آمده، شاید هنوز بتوانم خودم را جمعوجور کنم که بشود همه چیز را فراموش کرد و فقط به فکرِ خوبیِ یک چیز بود.”
– از زندگی با مردم، از حرف زدن، عاجزم. کاملاً در خود فرو رفتهام، به خودم فکر میکنم. سرخورده، خالی از شعور، هراسان. چیزی ندارم به کسی بگویم، هرگز، به هیچ کس.
– چهقدر بیتحرک شدهام! سابقاً، اگر فقط کلمهای بر زبان میراندم که خلافِ جهتِ لحظه بود، بلافاصله به سمتِ دیگر پرواز میکردم، حالا فقط به خودم نگاه میکنم و همانجا که هستم میمانم.
– درماندهام که چگونه میتوانم راهِ خروجی از این حالت پیدا کنم. اجازه نمیدهم که دیگران مرا وادارند، خودم هم نمیدانم که “راهِ دُرُست” کدام است. پس چه خواهد شد؟ آیا سرانجام در گِل فرو مینشینم، در انبوهی آبِ کمعمق؟ امّا در آن صورت، دستِکم میتوانم سرم را بچرخانم. ولی، این همان کاری است که الان میکنم.
– باز هم احساسِ شِکوه کردن. از کجا ریشه میگیرد؟ از فکرهایِ خاصی که فوری فراموش میشوند و احساس شِکوهام را بهطرزِ فراموش نشدنی پشتِ سر میگذارند. سریعتر از خود آن فکرها میتوانم اسم جاهایی را ببرم که در آنها این احساس به من دست میدهد. مثلاً، یکی از آنها، راه باریکی که از جلوی کنیسهِ “آلتنو” میگذرد. همچنین احساس شِکوه به خاطر رضایت خاطری که گهگاه به سراغم میآید، هر چند تا حدّی حُجبآمیز و تقریباً دورادور. شِکوه از این نیز که تصمیم شبانهام صرفاً در حدِ تصمیم باقی میماند. شِکوه از اینکه زندگیام تاکنون فقط درجا زدن بوده است، بیشتر اوقات همانطوری پیشرفت داشته است که فساد در یک دندان فاسد، روبهپیشرفت بوده است. در جریانِ زندگیام کمترین عزمی در تصمیمِ خود نشان ندادهام. چنین بوده که به من، مثلِ هر کسِ دیگر، نقطهای داده شده که از آن شعاع دایرهای را امتداد دهم، و بعد، مثل هر کسِ دیگر، دایرهِ خود را حولِ این نقطه توصیف کنم. به جایِ آن، همیشه شعاع خود را فقط برای آن شروع کردهام که به اجبار فوری قطعش کنم. (نمونهها: پیانو، ویلن، زبانها، ادبیات آلمانی، ضد صهیونیسم، صهیونیسم، عبری، باغبانی، نجاری، نوشتن، اقدام به ازدواج، آپارتمانی از آن خودم.) مرکز دایرهِ خیالیام پُر از آغاز این گونه شعاعها است، جایی برای کوشش تازه باقی نمانده است. جایی باقی نمانده یعنی پیری و ضعف اعصاب، و نبود امکان کوشش دیگر، یعنی پایانِ خط . اگر گاهی شعاع را کمی بیش از معمول امتداد دادهام، مثلاً در مورد تحصیل حقوق خودم، یا مثلاً، نامزدیهایم، همه چیز فقط به خاطر همین مختصر فاصلهِ اضافی، به جای بهتر شدن، بدتر شده است.
– من عاقل بودم، اگر چنین میپسندی، چون هر لحظه آمادهِ مرگ بودم، امّا نه به آن علت که به همهِ کارهایی که به عهدهام واگذار شده بود رسیده بودم، بلکه بیشتر به این دلیل که هیچکدامشان را انجام نداده بودم و حتی امید آن را نداشتم که هرگز بتوانم انجام دهم.
– وقتی بیدار میشوم، همهِ رویاها دورهام میکنند، امّا من مواظبم که دربارهشان فکر نکنم. دَمدَمایِ صبح رویِ بالش “آه” میکشم، چون میبینم امشب هم همهِ امیدها بربادرفته است.
– خوب خوابم میبَرَد، امّا پس از یکساعت بیدار میشوم، گویی که سرم را در سوراخی نادرست کرده باشم. کاملاً بیدارم، احساس میکنم که ابداً نخوابیدهام یا فقط چشمی برهم گذاشتهام، آنچه پیشِ رو دارم زحمتِ دوباره خوابیدن است و این احساس که خواب مرا پس میزند. و باقی شب، تا حدود پنج، همینطور است، بهطوریکه میخوابم، امّا در عینِ حال رویاهای واضح بیدارم نگه میدارد، من به اصطلاح کنارِ خودم میخوابم، درحالیکه خودم باید با رویاها دستوپنجه نرم کنم. حدود پنج، آخرین ردِّ پایِ خواب محو میشود، فقط رویا میبینم که بسیار خسته کنندهتر از بیداری است.
– “م.” دربارهِ من درست میگوید: همهچیز باشکوه است، فقط نه برایِ من، و همین درست است. من درست میگویم و نشان میدهم که دستکم تا این حد خوشبین هستم. یا هستم؟ چون در واقع من به فکرِ “درست بودن” نیستم؛ زندگی، به خاطرِ قدرتِ نابش در متقاعد کردن، جایی برای درست یا نادرست ندارد.
– مخالفتِ ماکس با داستایوسکی، از این لحاظ است که او زیادی آدمهایِ روانبیمار را وارد میکند. این کاملاً اشتباه است… پدرِ کارامازوفها گرچه موجودی رذل است، امّا به هیچوجه احمق نیست، بلکه خیلی باهوش است، تقریباً به اندازهِ ایوان و به هر حال خیلی باهوشتر از، مثلاً، عموزادهاش است که رُماننویس به او حمله نمیکند، یا برادرزادهاش، مالکی که در مقایسه با او خود را برتر احساس میکند.
– کتابِ مقدس باز میشود. داورانِ بیمُروّت. در عقیدهٔ خودم راسخ هستم، یا دستِکم در عقیدهای که هماکنون در خودم به آن برخوردهام. امّا در غیرِ این صورت معنایی ندارد، من هرگز آشکارا به این چیزها هدایت نشدهام، صفحههایِ کتابِ مقدس در حضورِ من تکان نمیخورند.
– سرما و گرما به تناوب در من جریان دارد، فراز و فرودهایِ آهنگین را خواب میبینم، جملههایی از گوته را چنان میخوانم که گویی تمامِ بدنم دارد زیرِ فشارهای عصبی خم میشود.
– خودم را نباید ناراحت کنم. به اندازهٔ کافی ناراحت هستم. امّا به چه منظوری، موقعی که زمانش برسد، چگونه یک قلب، یک قلبِ نهچندان سالم، میتواند این همه ناخشنودی و انباشتنِ دائمیِ این همه اشتیاق را تحمل کند؟
15 فوریه. همهچیز در سکون. زمانبندی بد و نامنظم. این خانه همهچیز را برایم خراب میکند.
16 فوریه. راهِ خودم را به روشنی نمیتوانم ببینم. انگار هرآنچه را داشتم از دستم رفته است و انگار که اگر همهشان دوباره به دست بیایند چندان خشنودم نخواهند کرد.
22 فوریه. از هر حیث ناتوانم، و کاملاً چنین هستم.
25 فوریه. این زندگی فقط در خودآزاری خویش خلاق است.
١٢ ژوئن. این اواخر دورههای وحشتناک، به دفعات، تقریباً بدونِ وقفه. پیادهروی، شبها، روزها، عاجز از هر کاری مگر درد کشیدن.
۱۹ ژوئیه. خوابیدم، بیدار شدم، خوابیدم، بیدار شدم، زندگی فلاکتبار.
۳ اوت. یک بارِ دیگر از تهِ دل بر سرِ دنیا فریاد کشیدم. بعد دهانبندی به دهانم زدند، دستوپایم را بستند،و به من چشمبند زدند. چندین بار به عقبوجلو رانده شدم. مرا سرِ پا کردند و با ضربه به زمین انداختند، این کار را هم چندین بار کردند، پاهایم را چنان کشیدند که از درد به بالا پریدم؛ مرا لحظهای به حالِ خود گذاشتند، اما بعد، برخلافِ انتظارم، با چیزی تیز، اینجا و آنجا، هرجا که شد، بر من زخم زدند.
-هیچ…. فقط خسته.
آلبرکامو: شوربختی بزرگ این نیست که هیچکس دوستت نداشته باشد، این است که هیچکس را دوست نداشته باشی.
پوچ انگاری
ابسوردیسم
“ابسوردیسم” یا “پوچانگاری”: کلمهِ «پوچ» به تعارض بین تمایل نوع بشر برای جستجویِ ارزشِ درونی و معنا در زندگی و ناتوانیِ انسان در یافتنِ آن اطلاق میشود. در این جا «پوچ» به معنای «ناممکن از لحاظ منطقی» نیست، بلکه بیشتر به معنایِ «ناممکن از لحاظ انسانی» است. ذهن انسان و جهان هیچکدام به صورت جدا پوچی را سبب نمیشوند، بلکه «پوچی» از طبیعت متناقض این دو با هم بر میآید. پوچانگاری بنابراین یک مکتب فلسفی است که بیان میکند: تلاشِ انسان برای یافتنِ معنا در نهایت با شکست مواجه میشود زیرا میزانِ خالصی اطلاعات و محدودهٔ بسیار گسترده نادانستهها قطعیت را ناممکن میکند؛ و با این حال برخی از هیچانگاران براین عقیدهاند که با وجودِ چنین حقیقتی فرد باید پوچی را بپذیرد و با این حال به جستجو و پژوهش برای یافتنِ معنا ادامه دهد. به عنوان یک فلسفه، هیچانگاری طبیعت بنیادی پوچی را بررسی و این که چگونه افراد بعد از این که با «پوچی» برخورد کردند، برخورد کنند.
در فلسفهِ پوچانگاری، پوچی از ناهماهنگی بین جستجوی فرد به دنبال معنا در جهان و بیمعناییِ جهان بر میآید. به عنوانِ موجوداتی که به دنبالِ معنا در جهان میگردند، بشر سه راه برای حل این مسئله دارد. کی یرکگارد و کامو این راهحلها را در کتابهایشان، “افسانه سیزیف” و “مرض به سوی مرگ” آوردهاند: خودکشی (یا فرار از هستی): راه حلی که در آن فرد به زندگیِ خود پایان میدهد. هم کامو و هم کیرکگارد درستیِ این روش را قبول نداشتند. کامو میگفت: «این (خودکشی) با پوچی مقابله نمیکند، بلکه آن را بدتر میکند این که به زندگیِ خود پایان دهی» اعتقادات مذهبی، روحانی و باورهای مجرد در یک بستر فرامافوقی: راهحلی که در آن فرد به واقعیتی فراتر از «پوچی» معتقد است که خود معنی دارد. کیرکگارد اعتقاد داشت باور به چیزی فراتر از پوچی به یک پذیرشِ غیرعقلانی امّا لزوماً مذهبی از چیزی نادیدنی و از لحاظ تجربی غیرقابل اثبات میانجامد. با این حال کامو این راهِ حل را نوعی «خودکشیِ فلسفی» میدانست.
پذیرشِ پوچی: راهحلی که در آن فرد پوچی را میپذیرد و با وجود آن به زندگی خود ادامه میدهد. کامو این راه را قبول داشت به نظر او زمانی پوچی را میپذیریم، میتوان به آزادیِ مطلق رسید و با در نظر نگرفتنِ هیچ مذهبی یا سایر محدودیتهایِ اخلاقی و طغیان علیهِ پوچی و در عینِ حال پذیرش آن شاید فرد بتواند از این رهگذر خود را به معنایی خشنود کند. امّا کیرکگارد این راه را «دیوانگیِ شیطانوار» تلقی میکرد.
کامو و پوچ انگاری
کامو به عنوان یکی از پیشگامان فلسفهِ هیچانگارانه یا ابزوردیسم شناخته شدهاست، پوچانگاری ادعا میکند که انسانها اساساً بیمعنی و غیرمنطقی هستند و رنج انسانها نتیجهٔ تلاشهایِ بیهودهٔ افرادیست که قصد دارند دلیل یا معنیای برای آن در پوچیِ بیپایانِ وجود پیدا کنند. کامو ادعا میکند تنها سؤال فلسفیِ درست، سؤال دربارهٔ خودکشی است، به معنیِ دیگر، آیا ما باید رنجِ زندگی را تحمل کنیم یا اینکه به سادگی خود را بکُشیم؟ کامو استدلال میکند که از نظر تاریخی بیشتر انسانها یا باور داشتند که زندگی پوچ است و بنابراین خودکشی را امری نجاتبخش تلقی میکردند یا اینکه معنایی مصنوعی مانند دین ساختند تا زندگی خود را پُر کنند و به آن معنا بخشند. کامو ادعا کرد که راه سومی هم وجود دارد: ما میتوانیم دریابیم که زندگی پوچ و بیمعنی است، امّا در هر حال به زندگی ادامه دهیم، کسانی که راه سوم را انتخاب میکنند قهرمانان پوچی یا «absurd heroes» نامیده میشوند؛ که با طغیان بر پوچی به خلاقیت و آفرینندگی دست مییابند.
طاغی و هنرمند چهرههایی هستند که کامو آنها را قهرمانان پوچی مینامد. این مردمان معنا را در حرفهٔ خود یافتهاند و بنابراین به یک حد استانداردی میرسند که ما را به یاد چهرهٔ افسانهِ سیزیف میاندازد، کسی که محکوم بود تا تخته سنگی را بالای کوهی ببرد و میدانست که به محض رها کردن آن سنگ دوباره پایین میافتد و او مجبور است تا آن کار را تا ابد تکرار کند.
از ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
نوشتههای کامو و کافکا
دوست عزیز و بازدیدکننده گرامی:
اگر فایل “وُرد” یا “پیدیاف” و یا هرگونه فرمت دیگر
از نوشتههای کامو و کافکا در اختیار دارید،
لطفاً برایم ارسال نمایید تا در این قسمت قرار دهم.
با تشکر.