میهمان مردگان
میهمان مردگان
فرانتس كافكا
ترجمه صادق هدایت
من پیشِ مُردهها مهمان بودم. مقبرهِ بسیار بزرگ و تمیزی بود. چندین تابوت در آن دیده میشد، ولی هنوز جایِ بسیاری باقی بود. دو تابوت، كه درونِ آنها بههمریختگیِ بستری را كه تازه ترك گفته باشند، به یاد میآورد، باز بودند. كمی دورتر از نظر، و برای همین بود كه من فوراً متوجه نشده بودم، میزی قرار داشت كه مرد نیرومندی پشت آن نشسته بود. در دستِ راست قلمی داشت كه گویی هماكنون با آن چیز مینوشت و همان دَم از نوشتن باز ایستاده است. دست چپِ او به رویِ نیمتنهاش، با زنجیرِ برّاقِ ساعت بازی میكرد، سَرش به جانبِ دست بسیار خَم شده بود. خدمتكاری سرگرم جارو كردن بود، هر چند چیز جارو كردنی در آن جا یافت نمیشد. نمیدانم چه كنجكاویم مرا وادار كرد كه روسریِ خدمتكار را، كه سرش را میپوشانید و به چهرهاش سایه میافكند، از سرش بكِشم. فقط در این موقع بود كه او را دیدم. یك دوشیزهِ یهود بود كه سابقاً با او آشنا شده بودم. صورت سفید و چاق و چشمهایِ تنگ و خفه داشت. چون در این لحظه در میان پوشاك ژندهاش، كه او را زنِ پیری مینمایاند شروع به خندیدن كرد، گفتم: «به نظرم شما این جا اَدا در میآورید؟»
گفت: «آری، كمی. تو چه خوب آگاهی»!
سپس مردی را كه پشت میز نشسته بود به من نشان داده گفت: «حالا برو به مردی كه آن جا میبینی سلام كن، او رییسِ این جاست».
من آهسته پرسیدم: «كیست؟»
گفت: «یك نفر از اشرافِ فرانسه و نامش “دوپواتون” است».
سوال كردم: «از كجا آمده؟»
گفت: «من هیچ نمیدانم، در این جا هرجومرجِ غریبی حكمفرماست. ما منتظر كسی هستیم كه بیاید كه نظم را برقرار كند. آیا تو همانكس نیستی؟»
گفتم: «نه، نه».
گفت: «چه بهتر، ولی حالا برو پیش رییس».
و لذا من رفتم جلوش خم شدم. چون او سرش را بلند نمیكرد، من جز موهایِ سپیدِ درهمپیچیدهِ او چیز دیگری نمیدیدم. سلام كردم، ولی او همچنان بیحركت بود، گربهِ كوچكی كه درست از رویِ زانوهایِ او جهیده بود، از كنارهِ میز شروع به دویدن كرد و دَمِ در به همان جایِ اوّل بازگشت.
شاید به زنجیر ساعت نبود كه رییس چشمهایِ خود را دوخته بود، بلكه به نقطهای در زیرِ میز خیره شده بود. من خودم را آماده میكردم كه چگونگیِ آمدن به این محل را برای او شرح دهم، ولی دخترِ همراه من از پُشتسر مرا كشید و بغلِ گوشم گفت: «بس كن».
من بسیار خرسند شدم و به سویِ دختر برگشتم و درحالیكه بازو در بازویِ هم انداخته بودیم، به گردش در مقبر ادامه دادیم. جارو ناراحتم میكرد گفتم: «این جارو را بیانداز دور!»
گفت: «نه، خواهش میكنم كه اجازه دهی آن را با خودم داشته باشم، بعد خودت تصدیق خواهی کرد كه پیشِ ما، جارو كردن، این كارِ پُررنجی نیست. میدانی! این برایِ من سودهایی دربَر دارد كه نمیخواهم از آنها صرفنظر كنم».
و برایِ اینكه موضوعِ صحبت را عوض كند پرسید: «خوب، آیا تو قصد داری این جا بمانی؟»
آرام جواب دادم: «برایِ خاطرِ تو با كمالِ میل حاضرم بمانم».
ما مثلِ دو عاشقِ دلداده بغلِ هم راه میرفتیم. دختر گفت: «اوه! بمان، بمان! من چهقدر مشتاقِ آمدن تو بودم! وانگهی، اینجا به آن اندازه كه میترسیدی، وحشتناك نیست. ما به آنچه در دوروبَرِمان میگُذرد چه كار داریم؟»
لحظهای در سكوت راه پیمودیم، بازوهایِ ما از هم باز شد، اكنون خیلی فشرده به هم راه میرفتیم. ما در راهرویِ اصلی كه در طرفِ چپوراست آن تابوت چیده شده بود قدم میزدیم، این مقبره بسیار بزرگ بود، لااقل از جهتِ درازی دامنهاش بسیار كشیده میشد. هوا تاریك بود، ولی نه كاملاً، در جایی كه ما بودیم و تا شعاع كمی در اطرافِ ما یكجور شَفَق پرتو افكنده بود. ناگاه دختر گفت: «بیا من تابوتم را به تو نشان بدهم».این حرف باعثِ تعجّبِ من شد، گفتم: «تو كه مُرده نیستی؟»
پاسخ داد «: نه، ولی حقیقتش را به تو اعتراف میكنم، من هنوز نمیدانم تا چه اندازه مُرده هستم، برای همین است كه از آمدنِ تو به اینجا اینقدر خرسندم. در مدتِ كوتاهی همه چیز دستگیرت خواهد شد. شاید هماكنون نیز قضایا را روشنتر از من میبینی. به هر حال، من یك تابوت دارم. ما راهِ میانبُر را در پیش گرفتیم و همیشه از میان دو ردیف تابوت حركت میكردیم. وضعِ كُلّی این محل، غار بزرگی را كه من سابقاً دیده بودم، به یادم میآورد. درحالیكه بدینگونه راه میسپردیم، از جویِ كوچكی كه پهنایش به یكمتر نمیرسید و بهتندی جاری بود، گذشتیم و بهزودی به تابوتِ دخترِ جوان رسیدیم. درونِ تابوت بالشهایِ زیبا كه به تور آراسته بود چیده شده بود. دختر درونِ تابوت نشست و مرا دعوت كرد كه از او پیروی كنم، نگاهِ او مرا بیشتر به خویش میخواند تا اشارهِ انگشتش.
گفتم: «دختر، دختر عزیزم»!
روسریش را برداشتم و دستم را رویِ تودهِ نرمِ موهایش گذاشتم و گفتم: «من بیش از این نمیتوانم پیشِ تو بمانم، در این مقبره كسی منتظرِ من است كه مجبورم با او صحبت كنم. میل داری به من كمك كُنی او را بجویم؟»
گفت: «تو مجبوری با او صحبت كنی؟ اینجا اجبار در كار نیست».
گفتم: «ولی من كه اهلِ اینجا نیستم»!
گفت: «پس گُمان میكنی باز موفق خواهی شد از این جا حركت كُنی؟»
گفتم: «:حتماً»
گفت: «پس باید تا میتوانی وقت را تلف نكُنی».
سپس در زیرِ بالشها به جستوجو پرداخت و جامهای بیرون كشیده، گفت: «این جامهِ مَرگِ من است، ولی آن را تَنَم نمیكنم».