قضیه مونز
قضیه مونز
L’affaire Munoz
“ژاك کُرمِری” دانشآموزِ ده-یازده سالهِ مدرسه، در سالهایِ دههِ 1920 ابتدایی در الجزیره است. معلّمش، آقای “بِرنار” تأثیر بهسزایی بر زندگی او مینهد و درسی اخلاقی به او میآموزد.
آقای برنار طرفدار تنبیه بدنی بود. تنبیه معمولی تنها عبارت بود از نمراتِ منفی که به تنزُّلِ شاگرد در ردهبندیِ عمومی مُنجر میشد. امّا در مواردِ حاد، آقای برنار، برخلافِ دیگر همکاران، که اغلب از فرستادنِ فردِ خاطی نزدِ مدیر پرهیز میکردند، پروایی از این کار نداشت. آقای برنار بهپیرُوی از سُنّتی خدشهناپذیر، خودش واردِ عمل میشد. آرام و با متانت میگفت: “روبرِ” بیچارهام، از نوشِجان نمودنِ نیشکر ناگزیری!
کسی درکلاس از خود واکنشی نشان نمیداد (مگر خندههایِ زیرجلی که همسو و مطابق با آیینِ جاویدِ دلِ آدمی است، آیینی که میخواهد مجازات برخی، مایهِ شادکامی دیگری شود.) دانشآموزِ خاطی برمیخاست. رنگش پریده بود. امّا بیشترِ آنها سعی میکردند خودشان را نبازند. بعضی، درحالیکه اشکِ خود را فرومیخوردند، از روی نیمکت بلند شده بهسویِ میزی میرفتند که کنارِ آن آقای برنار برابرِ تختهسیاه ایستاده بود. باز هم طبقِ همان رسم که در اینجا اندکی به مردمآزاری آمیخته بود، روبر یا ژوزف با پایِ خودش میرفت و از روی میز، نیشکر را برمیداشت و به سویِ مأمورِ قربانی خود دراز میکرد.
نیشکر، خطکشِ کوتاه و ضخیمی از چوبِ قرمز بود که بر آن لکّههایِ جوهر پاشیده شده بود. فرورفتگی و بریدگیهایی، خطکش را از ریخت و قواره میانداخت. این بریدگیها و شیارها، یادگارِ ضرباتِ آقای برنار بر تنِ دانشآموزی فراموش شده بود. دانشآموز خطکش را به دستِ آقایِ برنار میداد و او هم با حالتی تمسخرآمیز آن را میگرفت، پاها را باز میکرد و پسرك میبایست سرش را میانِ زانوانِ آقا معلّم بگذارد. سپس، آقای برنار با فشُردنِ رانهایش دانشآموز را مُحکم نگه میداشت و بر رویِ نشیمنگاهی چُنین مهیّایِ کُتک، ضرباتی چند مینواخت، که تعدادِ آن به فراخورِ جُرم، متفاوت بود و ضربهها عادلانه میانِ دو طرف تقسیم میشد. عکسالعمل شاگردان از شخصی به شخصِ دیگر فرق میکرد. بعضی پیش از اینکه چوب بخورند، آهوناله سر میدادند و معلّمِ خونسرد متوجه میشد که آنان پیشدستی کردهاند.
برخی با خوشباوری دستهایشان را حفاظ پشت میكردند و آقای برنار با بیتفاوتی آنها را كنار میزد. گروهی دیگر زیرِ سوزشِ ضربههایِ خطكش، وحشیانه لگدپراكنی میكردند. بعضیها نیز، از جمله ژاك، بیآنكه لبازلب وا كنند، ضربات را بر خود هموار كرده، انبوه اشكهایِشان را در درون میریختند و سرِ جایِ خود باز میگشتند. با تمامِ این اوصاف، این تنبیه، بیكینه و بُغض مقبولِ همه افتاده بود. نخست، زیرا تقریباً همهِ این بچّهها در خانه كتك میخوردند و از نظر آنها، تنبیهِبدنی روشی طبیعی برای آموزش بود.
وانگهی، عدالتپیشگیِ آقا معلّم جایِ سؤال باقی نمیگذاشت. همه از قبل میدانستند كه چه نوع تخلّفی مراسمِ پاكشویی گناهان را درپِیداشت و این تخلفها همیشه از یك نوع بود. همهِ كسانی كه از مرزِ اعمال منفیدار عدول میكردند، آگاه بودند كه چه خطری را به جان میخریدند و چه كیفری در انتظارِ تكتكِ آنها بود. میدانستند كه این مجازات چنانكه بایدوشاید عادلانه در حقِّشان اجرا میشد.
حتّی ژاك نیز كه مِهر و محبتِ آقای برنار نسبت به او آشكار و بر همه دانسته بود، از این قاعده مستثنی نبود و میبایست فردایِ همان روزی كه در ملأِ عام مورد لطفِ خاصِ آقای برنار قرار گرفته بود، تاوانِ گناهِ خود را پس دهد. ژاك پایِ تخته بود و آقای برنار بهخاطرِ پاسخِ درستی كه داده بود، گونهاش را نوازش كرده بود. در این حال، صدایی غرولندكنان در كلاس پیچیده و گفته بود: «سوگلی».
آقایِ برنار آن را به خود گرفته و با حالتی جدّی پاسخ داده بود: «بله، من علاقهِ خاصّی به كُرمِری دارم، مثلِ همهِ آنهایی كه پدرانِشان را در جنگ از دست دادهاند. من دوشبهدوشِ آنان جنگیده و اكنون زندهام. تلاشِ من این است كه دستِكم جایِ همرزمانم را كه جان باختهاند، پُر كنم. حالا اگر كسی میخواهد بگوید كه من سوگلی دارم، بگوید»
خطابهِ آقا معلم، سكوتِ مطلق شاگردان را در پِی داشت. ژاك بعد از كلاس پُرسید كه چه كسی او را سوگلی نامیده است. در حقیقت پذیرفتنِ چُنین توهینی و دسترویِدست گذاشتن به منزله از دستدادن شرف و آبرویِ خود بود.
“مونز” گفت: «من بودم».
مونز پسركی بلند قد و موبور بود كه اندكی سُست و رنگپریده مینمود و با اینكه بهنُدرت بروز میداد، ولی همیشه نِفرتش را نسبت به ژاك نشان داده بود. ژاك هم جواب داد: «مادر فلان شده!»
این فحش هم رسم شده بود كه دعوا به دنبال داشته باشد. زیرا دشنام به مادر و اموات، همیشه بدترین فحش در سواحلِ مدیترانه بوده است. با این وجود مونز هنوز تردید داشت. امّا رسم، رسم است و دیگران به جایِ او گفتند: «بروید به میدانِ سبز». میدان سبز قطعه زمینی بیاستفاده در نزدیكی مدرسه بود كه در آن علفِ كمپُشتی گُلهگُله میرویید و دایرههایِ قدیمی و قوطی كنسرو و بُشكههایِ پوسیده آن را پوشانده بود. آنجا بود كه خُردهحسابها تصفیه میشد.
تصفیهحساب به عبارتِ ساده، نبردِ دونفره یا دوئل بود كه در آن شمشیر جایِ خود را به مُشت داده بود. امّا از رسم و رسوم مشابهی، لااقل در نفسِ عمل، تبعیت میشد. علّتِ وجودِ تصفیهحسابها رفعِ نزاع بر سر مسائلِ حیثیتی بود: چه به والدین یا آباءواجداد كسی توهین شده بود، یا ملیّت و نژادش تحقیر شده بود، چه او را لو داده بودند یا به خبرچینی متّهم شده بود، چه از او دزدی كرده بودند و یا او از كسی چیزی دزدیده بود و یا به دلایل نامعلوم دیگری كه هر روزه چندتایی از آنها بینِ جمعی كودكانه یافت میشود.
هرگاه دانشآموزی گُمان میبُرد و یا دیگران به جایِ او گُمان میبردند (و خودش نیز متوجّه میشد) كه به او توهین شده است، بهنحوی كه لازم بود پاسخ این بیحرمتی را بدهد، رسم بود كه بگوید: «ساعت چهار در میدانِ سبز» همینكه این كلمات ادا میشد، هیجان فروكش میكرد و بگومگوها خاتمه مییافت. هر یك از حریفان و به دنبال او هوادارانش راه خود را میگرفتند و میرفتند. سر كلاسهای بعدی این خبر و نام دو قهرمان از نیمكتی به نیمكت دیگر نقل میشد و همكلاسیها زیرِچشمی نگاهِشان میكردند و دو پهلوان اینك ظاهری آرام و مصمّم كه خاصّ مردان و مردانگی است، به خود میگرفتند.
امّا در دل، حكایت دیگری بود و حتّی شجاعترین آنها دلواپس از فرا رسیدن لحظه نبرد، حواسشان پرت و از كار خود غافل بودند. امّا نبایستی كه یارانِ حریف پوزخند بزنند و قهرمان را به قولِ خودشان «بُزدل» بخوانند.
ژاك با تحریك كردن مونز به وظیفهِ مردیاش عمل كرده بود. با این وجود، مانند هر كس دیگری كه خودش را در معرضِ ضربوشتم قرار میدهد، و عملاًً با دیگری به كتككاری میپردازد، مثلِ بید به خود میلرزید. امّا تصمیم خود را گرفته بود و حتی ثانیهای خیالِ واپسكشیدن را در ذهنِ خود راه نمیداد. این منوالِ همیشهگی كار بود و ژاك میدانست كه ضعفی كه پیش از دعوت قلبش را میفشُرد به هنگام نبرد، به واسطهِ خشونتی كه از لحاظِ جنگی هم به سودش بود هم به زیانش، از میان میرفت.
غروبِ روز نبرد با مونز همه چیز بر طبقِ رسوم انجام شد و دو مبارز و به دنبالِ آنها هوادارانشان كه به مددكار بدل شده بودند و كیفِ قهرمان خود را میبردند، پیش از همه وارد میدان شدند. در آخر، همهِ آنهایی كه به دعوا علاقه داشتند، گِردِ دو حریف حلقه میزدند و حریفان، روپوش و كُت خود را درآورده به دستِ مددكاران میدادند. بیقراری ژاك، این بار به دردش خورد و او اوّل جلو رفت و در ناباوری، مونز را واداشت كه عقبعقب برود. مونز كه آشفتهوار و بینظم پس میرفت و ضرباتِ حریف را ناشیانه رَد میكرد، مُشتی به صورتِ ژاك زد. ژاك دردش آمد و در پِیِ آن، خشمِ لجامگسیختهاش كه به واسطه فریادها و خندهها و آفرینهایِ حُضّار بیشتر و بیشتر میشد، سراسر وجود او را گرفت. ژاك به سمت مونز حملهور شد و رگباری از مُشت بر سرورویش نواخت و از یاری بخت و دمسازی اقبال، توانست مُشتِ محكمی بهچشمِ راستِ مونزِ بیچاره و بیدفاع بكوبد.
مونز كه كاملاً تعادل خود را از دست داده بود به طرزِ رقتباری به پُشت افتاد و درحالیكه یك چشمش به سرعت آماس میكرد، با چشم دیگر میگریست. بادمجان زیرِچشم كاشتن، ضربهِ جانانهای بود كه طرفدارانِ بسیاری داشت. زیرا تا چند روز باعث ماندگاریِ پیروزیِ فردِ غالب میشد. این ضربه همهِ حضار را واداشت تا مانندِ سرخپوستان هلهله سر دهند. زمانی طول كشید تا اینكه مونز از جا برخاست. “پیپر” دوستِ صمیمی ژاك بیدرنگ و با اقتدار به میان آمد تا پیروزیِ نفرِ برنده را اعلام كند. سپس كُتِ ژاك را تنش كرد، روپوشش را رویش انداخت و او را از میانِ جمعِ هواداران با خود برد. در این اثنا، مونز از جا بلند میشد و زارزار گریهكنان در میانِ حلقه كوچكی از دوستانِ حیرتزده، لباسش را تنش میكرد. ژاك هاجوواج از پیروزی برقآسایی كه انتظارش را، آنهم بدان شكل، نمیبُرد، بهسختی در اطراف خود، تبریكها و شادباشها و روایتهای جنگ را میشنید كه به آن رنگ و لعابی هم داده شده بود.
میخواست احساس رضایت كند و غرورش نیز تا اندازهای ارضاء شده بود. با این وجود، هنگامی كه از میدانِ سبز بیرون میرفت، همینكه رویش را به سویِ مونز برگرداند، ناگهان با دیدن صورت شرمنده كسی كه از او كتك خورده بود، اندوهی جانكاه دلش را به درد آورد. و بدینسان دریافت كه جنگ چیز خوبی نیست، زیرا پیروزی بر دیگری به همان اندازه تلخ است كه از او شكست خوردن. و برای تكمیلِ آموختههایش به زودی به او فهماندند كه در پسِ هر فرازی، نشیبی است.
روز بعد، ژاك در برابر تنههایِ ستایشآمیزِ همكلاسیها، خود را ناگزیر از خودنمایی و قیافهگرفتن پنداشت. وقتیكه در آغاز كلاس، مونز به حضور و غیاب معلم جواب نداد، بغل دستیها با پوزخندهای تمسخرآمیز و چشمك زدن به فردِ برنده، به تفسیر و توضیح این حادثه پرداختند.
ژاك نتوانست خودش را نگه دارد و درحالیكه لُپش را باد كرده بود، چشمِ نیمهبستهِ خود را به همكلاسیها نشان داد، غافل از اینكه نگاهِ آقایِ برنار به او بود. همینكه ژاك شكلكی عجیبوغریب درآورد كه به چشمكی ختم میشد، صدایِ آقای برنار در اتاقِ درس پیچید و كلاس ناگهان در سكوت فرو رفت. آقایِ برنار با حالتی عبوس و گرفته گفت: «سوگلیِ فلكزدهِ من، سزایِ تو مثلِ بقیه نیشكر است»
برندهِ نبرد بهناچار از جا برخاست و پِیِ دستگاهِ شكنجه رفت. آنگاه واردِ محدودهای شد كه عطرِ تازهِ آقای برنار احاطهاش میكرد و سپس به همان حالتِ شرمآور شكنجه ایستاد.
این درس فلسفهِ عملی قاعدتاًً نبایستی پایانِ ماجرایِ مونز باشد. غیبتِ مونز دو روز ادامه داشت و ژاك علیرغم ظاهرِ خونسردش كموبیش نگران بود، تا اینكه روز سوّم شاگردِ بلندقدی وارد كلاس شد و به آقایِ برنار اطلاع داد كه مدیر پِیِ دانشآموز كُورمری فرستاده است.
جز در مواردِ حاد، كسی نزدِ مدیر خوانده نمیشد. آقا معلم ابروهایِ انبوهش را بالا انداخت و فقط گفت: «بجُنب پشه، امیدوارم خریّت نكرده باشی».
ژاك با پاهایِ سُست و بیجان، دانشآموزِ بلند قد را در طول دالانی كه بالای حیاط بود، تا دفتر مدیر در آن سوی دالان دنبال كرد. حیاط مدرسه، سیمانی بود و درختهایی شبیه به درخت سیب داشت كه سایه نازك آنها كسی را از گزند آفتاب سوزان نگه نمیداشت.
اولین چیزی كه به محضِ ورود دید مونز بود. خانم و آقایی تُرشرو او را جلویِ میز مدیر در میان گرفته بودند. چشمِ آماس كرده و كاملاً بستهاش، او را از قیافه انداخته بود، با این وجود ژاك از اینكه میدید همكلاسیاش هنوز زنده است، احساسِ آرامش كرد. امّا فرصتِ چشیدن این آرامش را نداشت.
مدیر كه مردی كوتاه قد با كلّهای طاس، صورتی سرخ و صدایی پُرشور بود، گفت: «تو بودی كه رفیقت را زدی؟»
ژاك با صدایی بیروح جواب داد: «بله.»
خانمی كه كنار مونز بود، گفت: «به شما گفته بودم كه آندره، لات نیست!»
ژاك گفت: «دعوا كردیم».
مدیر گفت: «این را به من نگو. میدانی كه من هر نوع زدوخورد را حتّی در بیرون از مدسه قدغن كردهام. تو همكلاسیات را زخمی كردهای و ممكن بود از این هم بدتر بكنی. به عنوان اولین اخطار، باید همه زنگهایِ تفریح بِرَوی در گوشهای، رویِ یك پا بایستی. و اگر تكرار شود، اخراج خواهی شد. خبر مجازاتت را به والدینت نیز خواهم رساند. میتوانی برگردی سر كلاس.»
ژاك گریه میكرد.
آقای برنار گفت: خُب، بگو ببینم!
پسرك با صدای بریده ابتدا گفت كه چه تنبیهی برای او در نظر گرفته شده است و سپس قضیه شكایت كردن پدر و مادر مونز و دست آخر ماجرایِ دعوا را تعریف كرد.
ـ چرا با هم دعوا كردید؟
ـ به من گفت سوگلی.
ـ یك بار دیگر؟
ـ نه، اینجا توی كلاس
اوه، پس كار او بود. فكر كردی آنطور كه باید از تو دفاع نكردم؟
ژاك از دل و جان به آقای برنار نگاه میكرد: «چرا، كردید، شما…» و زد زیر گریه.
آقای برنار گفت: «برو بنشین».
پسرك گریهكنان گفت: «این انصاف نیست».
روز بعد، زنگ تفریح، ژاك میان فریادهایِ شادیِ همكلاسیهایش به تهِ دالان سرپوشیده رفت و پشت به حیاط، رویِ یك پا ایستاد. پاها را عوض میكرد و دلش میخواست كه او هم مثل بقیه همكلاسیها بدود. گهگاه نگاهی به پُشتِ سر میانداخت و آقای برنار را میدید كه بیآنكه به او نگاه كند در گوشهای از حیاط با همكارانش قدم میزد. امّا روز دوّم متوجهِ رسیدنِ آقای برنار نشد.
معلم پُشتِ سرِ ژاك آمد و بهنرمی پَسّ گردنش زد: «این چه قیافهای است وُروجك! مونز هم تنبیه شده است. ببین. اجازه میدهم نگاه كنی».
مونز آن طرف حیاط تنها و اخمو ایستاده بود.
همدستهایت در تمامِ طولِ هفته كه تو اینجا تنبیه میشوی، از بازی با مونز پرهیز میكنند.
آقایِ برنار میخندید: «میبینی هر دوتان تنبیه شدهاید، طبیعی است».
سپس به سویش خم شد و با خندهای مُحبتآمیز كه دلِ پسركِ گناهكار را آكنده از مِهر و عطوفت كرد به او گفت: «راستی پشه، به تو نمیآید با این شكل و شمایل مُشتی به این محكمی داشته باشی».