گزیده فرازهای کامو
گزیده فرازهای آلبر کامو
* آزادی چیزی جز شانسی برای بهتر بودن نیست.
* ممکن است که من منُکرِ چیزی باشم، ولی لزومی نمیبینم که آن را به لَجن بکشم، یا حقِّ اعتقاد به آن را از دیگران سلب کنم.
* بدنم زجر میکشد؛ پوستِ تنم دَرد میکند؛ سینه ام، دستوپایم، سرم خالی است، و دلم بههم میخورد؛ و از همه بدتر طَعمی است که در دَهَنم است، نه خون است، نه مرگ است، نه تب؛ امّا همهِ اینها با هم. کافی است که زبانم را تکان دهم تا دنیا سیاه شود و از همه موجودات نفرت پیدا کنم. چه سخت است، چه تلخ است انسان بودن.
* بهدست آوردنِ خوشبختی بزرگترین پیروزی در زندگی است.
* در جهانی که ناگهان از هر خیالِ واهی و از هر نوری محروم شده است، انسان احساس میکند که بیگانه است. در این تبعید، دستآویز و امکانِ برگشتی نیست، چون از یادگارِ زمانهایِ گذشته و یا از اُمید اَرضِ موعود هم محروم شده است.
* بدون کار؛ هر نوع زندگی فاسد میشود.
* ترجیح میدهم طوری زندگی کنم که گویی خدا هست و وقتی مردم بفهمم که نیست؛ تا اینکه طوری زندگی کنم که انگار خدا نیست و وقتی مردم بفهمم که هست.
* شغل تنها زمانی ارزش و اعتبار دارد که آزادانه پذیرفته شود.
* زندگی جنسی به آدم عطا شد؛ شاید برای اینکه او را از راهِ حقیقیاش منحرف کند. تریاک است، همه چیز را خواب میکند. بیرون از آن، همه چیز زندگیاش را بازمییابد. درعینِحال، پرهیزِ مطلق نسل را از میان میبرد. که شاید عینِ صلاح باشد.
* احترام به خویشتن بالاترین نعمت است.
* سکوت اختیار کردن، یعنی که ما به خود اجازه این باور را بدهیم که عقیدهای نداریم؛ که چیزی نمیخواهیم.
* طغیان بنیادی است مشترک، که هر انسانی نخستین ارزشهایِ خود را بر آن بنا میکند.
* تنها از طریق بدجنسی میتوان به دفعِ حمله پرداخت. از اینروست که مردم برایِ اینکه خود محاکمه نشوند، در محاکمه کردن شتاب میکنند.
* طغیان؛ هر چند چون چیزی نمیآفریند، در ظاهر منفی است. امّا چون آن بخش از انسان را که باید همواره از آن دفاع شود، آشکار میکند، عمیقاً مثبت است.
* برای کامل شدن همه چیز، برایِ آنکه احساسِ تنهایی نکنم٬ فقط یک آرزو دارم، که در روزِ اعدامم تماشاچیها زیاد باشند و با فریادِ سراپا نفرت از من استقبال کنند.
* کماند کسانی که با چشمشان میبینند و با مغزشان فکر میکنند.
* من شاید به آنچه که حقیقتاً موردِ علاقهام است، مطمئن نیستم؛ امّا به آنچه که موردِ علاقهام نیست، کاملاً اطمینان دارم.
* روزنامهها اغلب درباره دینی که نسبت به اجتماع داریم صحبت میکردند. به عقیدهِ آنها مُجرم یا خلافکار باید این دین را بپردازد؛ ولی صحبت از این موضوع تخیّل را برنمیانگیزاند. نه، آنچه برای من ارزش داشت، امکانِ فرار بود؛ جهشی به خارج از آیینِ ظالمانه بود. فرارِ دیوانهواری بود که تمامِ شانسهایِ امیدواری را ارزانی میداشت. طبیعتاً این امیدواری میتوانست این هم باشد که در گوشه کوچهای،درست در حال دو، انسان با شلیکِ گلولهای از پا درآید. امّا، بعد از نگریستن به جوانب امر، هیچ چیز به من اجازه این تفنّن را نمیداد. همه چیز مرا از چنین تفننّی بازمیداشت؛ و دوباره من بودم و این دستگاهِ خودکار.* همه انسانها به طورِ یکسان محکومند که روزی بمیرند. ایستاده مردن، بهتر از زانو زدهزیستن است.
* منتظر مردی نباش که باهات کنار بیاد. این اشتباهیه که خیلی از زنها دُچارش میشن. تو خودت خوشبختی را پیدا کن.
* مثلِ اینکه این خشم بیش از اندازه مرا از درد تهی و از امید خالی ساخته بود. برای اولین بار خود را بهدست بیقیدی و بیمهریِ جذّابِ دنیا سپردم.
* شرّ و بدی که در دنیا وجود دارد، پیوسته از نادانی میزاید و حُسنِ نیّت نیز اگر از روی اطلاع نباشد، ممکن است به اندازهِ شرارت تولیدِ خسارت کند. مردم بیشتر خوبند تا بد و در حقیقت، مسئله این نیست. بلکه آنها کم یا زیاد نادانند و همین است که فضیلت یا ننگ شمرده میشود. نومیدکنندهترین ننگها، ننگِ نادانی است که گمان میکند همه چیز را میداند و در نتیجه به خودش اجازهِ آدمکشی میدهد. روح قاتلِ کور است و هرگز نیکیِ حقیقی یا عشقِ زیبا، بدونِ روشنبینیِ کافی وجود ندارد.
* پیوسته در تاریخ ساعتی فرا میرسد که در آن، آنکه جرأت کند و بگوید دو-دوتا-چهارتا میشود، مجازاتش مرگ است؛ و مسئله این نیست که چه پاداش یا مجازاتی در انتظارِ این استدلال است. مسئله این است که بدانیم دو-دوتا-چهارتا میشود؟ آری یا نه؟
* عادت به نومیدی، از خودِ نومیدی بدتر است.
* وقتی که انسان بیش از چهار ساعت نخوابیده باشد، دیگر احساساتی نیست. همه چیز را همانطور که هست میبیند؛ یعنی از روی عدالت. عدالت، زشترو و نیشدار میبیند.
* وقتی که آدم تنها خودش خوشبخت باشد، خجالت دارد.
* بشر تنها آفریدهای است که نمیخواهد آن باشد که هست.
* آنچه انسان در میانِ بلایا میآموزد اینست که در درونِ افرادِ بشر، ستودنیها بیشتر از تحقیر کردنهاست.
* افشایِ بیعدالتی کافی نیست؛ برای از بین بردنِ آن باید جان نثار کرد.
* زمانی میرسد که انسان دیگر جوششِ عشق را حس نمیکند. آنچهکه میماند، تنها فقط تراژدیست. “زیستن برایِ کسی یا چیزی” دیگر معنایی ندارد. دیگر هیچچیز معنایی ندارد، جُز اندیشهِ “مُردن به خاطرِ چیزی”.
* هیچ چیزی در دنیا به این نمیارزد که انسان از آنچه دوست دارد، رویگردان شود.
* امّا بدتر از همه این است که فراموش شده باشند، و این را خودشان میدانند. کسانی که آنها را می شناختند، فراموشِشان کردهاند، زیرا باید وقتِشان را صرفِ اقدامات و راهیابی برایِ بیرون آوردنِ آنان بکنند؛ و بهقدری غرقِ این اقدامات هستند، که در نتیجه به خودِ آن کسی که باید بیرون بیاورند فکر نمیکنند.
* این هم طبیعی است؛ و در پایانِ همهِ این چیزها، انسان میبیند که در بدترین بدبختیها نیز هیچکسی واقعاً نمیتواند به فکرِ کسِ دیگر باشد. زیرا واقعاً در فکرِ کسی بودن عبارت از این است که دقیقهبهدقیقه در اندیشهِ او باشیم و هیچچیزی نتواند ما را از این اندیشه منصرف سازد، نه توجّه به خانه و زندگی، نه مگسی که میپَرد، نه غذاها و نه خارش. امّا همیشه مگسها و خارشها وجود دارد. این است که زیستن دشوار است و این اشخاص آن را خوب میدانند.
* ما هم بنا به موقعیت، فرمانِ محکومیت صادر میکنیم. امّا بهمن میگفتند که این چند مرگ، برایِ رسیدن به دنیائی که در آن دیگر کسی را نخواهند کُشت ضروری است.
* هیچکس مجبور نیست انسانِ بزرگی باشد؛ تنها انسان بودن کافی است.
* فهمیدهام که همهِ بدبختیِ انسانها ناشی از این است که به زبانِ صریح و روشن حرف نمیزنند. از اینرو من تصمیم گرفتهام که صریح حرف بزنم و صریح رفتار کنم، تا در راهِ درست بیُفتم.
* پیوسته ساعتی فرا میرسد که انسان از زندانها و کار و تلاش خسته میشود و چهرهِ عزیز و قلبی را که از مهربانی شکُفته باشد میخواهد.
* زیستن، تنها با آنچه انسان میداند و آنچه به یاد میآورد و محروم از آنچه آرزو دارد، چه دشوار است.
* اگر چیزی هست که میتوان پیوسته آرزو کرد و گاهی به دست آورد، محبتِ بشری است.
* شاید روزی برسد که طاعون برای بدبختی و تعلیمِ انسانها، موشهایش را بیدار کند و بفرستد که در شهری خوشبخت بمیرند.
* کدام یک را ترجیح میدهی: آنکه نانات میدهد و آزادیات میگیرد، یا آنکه نانات میبُرد و آزادیات میدهد؟
* ما پیش از آنکه به اندیشیدن خو کنیم، به زیستن عادت میکنیم.
* لحظهای فرامیرسد که ما در برابرِ آیینه با چهرهِ برادرانه، آشنا امّا نگرانِ خود روبهرو میشویم، و این همان “پوچ” است.
* همه چیز برای آرامشِ زهرآگین و خوابِ بیقیدی ساماندهی شده است.
* آزادیخواه و دموکرات کسیست که امکانِ اینکه حق با رقیبش باشد را میپذیرد، پس به رقیبش اجازه میدهد افکارِ خودش را بیان کند و میپذیرد که به دلایلِ رقیبش بیاندیشد.
* زمانی که پول حاکم باشد، عدالت و آزادی وجود نخواهد داشت.
* آغازِ اندیشیدن، سرآغازِ تحلیل رفتن است.
* همیشه روزهایی هست که انسان در آن کسانی را که دوست میداشته، بیگانه مییابد.
* کسانی که مُدّعیاند همهچیز را میدانند و همهچیز را میتوانند دُرُست کنند، سرانجام به این نتیجه میرسند که همه را باید کُشت!
* من از آنهایی که در باورِ خود همیشه حق دارند، بیزارم!
* من طُغیان میکنم، پس ما هستیم.
* عُصیان، تاییدِ طبیعتِ مشترکِ همهِ انسانهاست. طبیعتی که به جهان قدرت تن در نمیدهد.
* درد و رنجِ کودکان بهخودیِخود نفرتانگیز نیست؛ بلکه این واقعیت که درد و رنجِ آنرا نمیتوان توجیه کرد، مایهِ نفرت میشود.
* لازمه ایمان، پذیرش غیب و پذیرش شرّ، و رضا دادن به بیعدالتی است.
* اگر نتوان آزادی و عدالت را یکجا داشت، و من مجبور باشم میانِ این دو یکی را انتخاب کنم، آزادی را انتخاب میکنم تا بتوانم به بیعدالتی اعتراض کنم.
* کسی که دست به خودکشی میزند، گمان میکند که همه چیز را با خود نابود میسازد و به همراهِ خود میبَرَد.
* به آنچه که ما را به برخی از انسانها وابسته میکند، نامِ عشق ندهیم.
* مسیح روزی میآید که دیگر به آمدنش نیازی نیست.
* بالاتر از دیگران زیستن هنوز تنها راهی است برایِ اینکه اکثرِ مردم انسان را ببینند و به او احترام بگذارند.
* مشکلِ زندگی بعضی از مردم در این است که چطور از دیگران کناره بگیرند و یا لااقل با آنان بسازند.
* من جُز در فاصلهِ میانِ عیّاشیهایم، به مسائلِ بزرگ و بااهمیتِ زندگی فکر نکردهام و در غالبِ اوقات اهمیتّی به این موضوعات ندادهام.
* دوستی با فراموشکاری یا لااقل ناتوانی توأم است.
* مردم خوشبختی و موفقیت را تنها در صورتی به شما میبخشایند که با کمالِ سخاوت رضا دهید که آنها را با دیگران قسمت کنید. امّا برایِ اینکه خوشبخت شوید، نباید زیاده از حد به دیگران بپردازید. بدین طریق، راهی برایِ خلاصی نیست. خوشبخت بودن و محاکمه شدن، یا بدبخت بودن و تبرئه شدن.
* عیّاشیِ حقیقی آزادیبخش است؛ زیرا هیچگونه الزامی نمیآورد. عیّاش فقط وجودِ خود را تملُّک میکند. از اینجهت عیّاشی مشغولیتِ محبوبِ کسانی است که به خود عشق میورزند.
* ادیان از لحظهای که دَم از اخلاق میزنند و با صدورِ فرمان تهدید میکنند، به خطا میروند.
* برای خَلقِ مُجرمیّت و مُکافات، احتیاجی به وجودِ خداوند نیست. همنوعانِ ما با کُمکِ خود برای این کار کفایت میکنند. شما از روزِ داوریِ الهی سخن میگویید؛ اجازه بدهید با کمالِ احترام به این حرف بخندم. من بدونِ ترس و تزلزُل در انتظار آن روزم. من چیزی را دیدهام که به مراتب از آن سختتر است؛ من داوریِ آدمیان را دیدهام.
* جنایت تنها در این نیست که دیگری را بکُشی، بلکه بیشتر در این است که خود زنده بمانی.
* سانسور همان چیزی را که نهی میکند، به فریادِ بلند اعلام میدارد.
* ناگزیر بود دستِتنها یاد بگیرد؛ دستِتنها بزرگ شود، با زور، با قدرت، دستِتنها اخلاقیات و حقیقت خود را بیابد؛ تا اینکه سرانجام بهصورتِ آدم بهدنیا آید و سپس با تولدی سختتر، دیگر بار به دنیا آید،یعنی این بار برایِ دیگران!* خدایان، سیزیف را بر آن داشتند تا مُدام تختهسنگی را به فراز کوهی رساند و هر بار تختهسنگ به سبب وزنی که داشت باز به پایِ کوه درمیغلتید. خدایان چنین میپنداشتند که کیفری دهشتبارتر از کارِ بیهوده و نومیدانه نیست.
* بالاترین عذابهایِ بشر این است که بدونِ قانون محاکمه شود.
* من عصیان میکنم. برای اینکه جهان علیرغم انسان بودنِ من است.
* این دنیا به این صورتی که ایجاد شده، قابلِ تحمّل نیست. از این روی، من به ماه یا خوشبختی و یا به زندگیِ جاوید محتاجم. به چیزی که شاید دیوانگی باشد ولی متعلق به این دنیا نباشد.
* در کورانِ زمستان دریافتم که در من، تابستانی شکستناپذیر وجود دارد.
* حکمی که دربارهِ دیگران دادهاید، سرانجام مستقیماً باز میگردد و بر چهرهِ شما میخورد و در آنجا ضایعاتی بهبار میآورد.
* دوست داشتنِ یک موجود، در این است که پیر شدن با او را بپذیریم.
* هر افراطی، نیرویِ زندگی و در نتیجه درد و رنج را کاهش میدهد.
* شیرجههای نرفته، گاهی کوفتگیهایِ عجیبی بهجا میگذارند.
* من از آن تافتههایِ جدابافته نبودم که هر توهینی را ببخشایم. امّا همیشه در آخرِ کار آن را از یاد میبردم .آنکس که تصوّر میکرد که من از او نفرت دارم، چون میدید که با لبخندی صمیمی به او سلام میگویم، غرق در شگفتی میشد و نمیتوانست باور کند. در اینحال، برحسبِ خُلقوخویِ خودش، یا بزرگواریم را تحسین و یا بیغیرتیام را تحقیر میکرد. بیآنکه فکر کند که انگیزهِ من سادهتر از اینها بوده است. من همه چیز، حتّی نامِ او را از یاد برده بودم!
* اگر کفشت پایت را میزد و از ترسِ سخنِ مردم پابرهنه نشدی، و درد را به پایت تحمیل کردی، دیگر در موردِ آزادی شعار نده.
* میدانی دلبری چیست؟ راهیست برای گرفتنِ جوابِ بله بدونِ اینکه سوالِ مشخصی پرسیده باشی!
* دیروز و فردا دستبهیکی کردند. دیروز با خاطراتش و فردا با وعدههایش مرا خواب کردند؛ وقتی چشم گشودم امروز گذشته بود.
* در نفرت سعادتی نیست.
* وقتی جنایت بهدلیل وضعِ شگرف و واژگونهِ زمانهِ ما جامهِ بیگناهی میپوشد؛ بیگناهی باید ثابت شود.
* امروز خَم شدم و در گوشِ بچّهای که مُرده بهدنیا آمد، آرام گفتم: چیزی را از دست ندادی!
* در موزههای ایتالیا نوعی از پردههای نقاشی وجود دارد که سابقاً کشیشها آنها را جلوی صورت محکومین بهمرگ میگرفتند تا آنها نتوانند سکویِ مرگ را ببینند. جهش در تمام معانی آن. عجله و فرار به طرفِ ابدیت خدایی. تَرکِ واقعیاتِ روزانه با فکر و حواسِ کامل، همهِ اینها پردههایِ نقاشی هستند که جلوی چشمِ ما میگیرند تا پوچ نبینیم. امّا در این میان کسانی وجود دارند که پردهای جلوی چشم آنها نیست و همه چیز را عریان میبینند. با آنهاست که میخواهم صحبت کنم.
* هربار که تصور کردهام معنایِ ژرف جهان را احساس میکنم، همیشه سادگیِ آن بود که منقلبم ساخت.
* من از عشق. جز مخلوطی و مَلغمهای از خواهشها. از عواطف و هشیاریها که مرا به موجودی وابسته میسازد. درک نمیکنم.
* چه بسیار جنایتها فقط برایِ این رویداده که عاملِ آنها قادر به تحملِ قصورِ خویش نبوده است.
* من هرگز شب از روی پل نمیگذرم. این نتیجه عهدیست که با خود بستهام. آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد، آنوقت از دو حال خارج نیست، یا شما برای نجاتش خود را در آب میافکنید و در فصل سرما به عواقب بسیار سختی دچار میشوید! یا او را به حالِ خود وامیگذارید، شیرجههای نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا میگذارد.
* جنایت همواره در قسمتِ جلویِ صحنه جا دارد. امّا جنایتکار فقط چند لحظهای خود را مینمایاند تا بیدرنگ جایش را به دیگری واگذارد.
منبع: gap8.ir . گزیده فرازهای آلبر کامو