2

معاون در اتاقِ دستِ چپ گفت: «گویا چیزی زمین خورد». گره‌گوار از خودش پرسید: «آیا ممكن نیست كه روزی چنین بدبختی به این مرد روی بدهد؟» به هر حال استبعادی {بعید دانستن،دور از قبول} نداشت، امّا مانندِ جواب خشونت‌آمیزی، صدایِ پا آمد و كفش‌هایی به زمین كشیده شد و در اتاقِ دستِ راست، خواهر پچ‌پچ‌كُنان خبر داد: «گره‌گوار، معاون آمده». گره‌گوار گفت: «می‌دانم». امّا جرأت نكرد آن‌قدر بلند حرف بزند كه خواهرش بشنود. حالا پدر در اتاق دست چپ می‌گفت: «گره‌گوار، آقایِ معاون تشریف آورده تا بازخواست كُند كه چرا با تِرن اوّل حركت نكردی؟ نمی‌دانیم چه جوابش بدهیم. به‌علاوه، می‌خواهند با خودت حرف بزنند. زودباش برای خاطر ما هم كه شده در را باز كُن! بدیهی است كه ایشان شلوغیِ اتاقت را با نظرِ اغماض تلقی خواهند كرد».

صدایِ معاون بلند شد كه حرفِ او را بُرید و بلند‌بلند گفت: «سلام علیكم آقایِ سامسا»!

مادرش گفت: «ناخوش است»

و پدر به نطقِ خود ادامه داد: «حضرتِ آقای معاون، به شما قول می‌دهم كه ناخوش است، وگرنه چطور ممكن بود كه تِرنِ خود را از دست بدهد؟ این طِفلك همهِ هوش و حواسش تویِ تجارت است. حتّی من دل‌گیرم كه چرا بعد از شام هرگز از خانه خارج نمی‌شود. باور می‌كنید كه هشت روز است برگشته و همهِ شب‌ها را در خانه می‌گذرانیده. جلویِ میز می‌نشیند و همان‌جا می‌ماند، بی‌آنكه چیزی بگوید، روزنامه می‌خواند و یا دفترِ راهنما را مطالعه می‌كند. بزرگ‌ترین سرگرمیِ ‌او ساختن مُزخرفاتی است كه با ارّه بُرشِ خود درست می‌كند. اخیراً، در یكی‌دو جلسه، یك قابِ عكس خیلی ملوس درست كرده، آن قدر قشنگ است! این قاب را كه در اتاقش ببینید تعجب خواهید كرد. به محض این‌كه گره‌گوار در را باز كرد شما می‌توانید آن را ببینید. به علاوه من خیلی خوش‌وقتم كه فكرِ آمدنِ این‌جا به‌سرِ شما افتاد. این جوان به‌قدری خودسَر است كه بدونِ وجودِ شما هرگز نمی‌توانستیم او را وادار كنیم كه درِ اتاقش را باز بكند. گرچه امروز صبح نمی‌خواست اقرار بكند، ولی حتماً ناخوش است»!

گره‌گوار با درنگِ احتیاط‌آمیزی این جمله را هجّی كرد: «الان می‌آیم»! ولی جنبشی نكرد، از ترسِ این‌كه مبادا یك كلمه از گفت‌و‌گوهایی را كه می‌شد از نظر بیَندازد.

معاون اظهار كرد: «خانم! در حقیقت من نمی‌توانم این موضوع را طورِ دیگری تعبیر كنم، امید است كه پیش‌آمدِ وخیمی ‌رخ نداده باشد، مع‌هذا باید اقرار كنم كه ما تجّار، خوش‌بختانه یا بدبختانه، هر طوری كه می‌خواهیم تصوّر بفرمایید؛ اغلب، قبل از نقاهت‌هایِ جزئیِ خودمان، باید كار را از پیش ببریم».

پدر از رویِ بی‌تابی در زد و پرسید: «خوب! حالا آقای معاون می‌توانند وارد بشوند؟»

گره‌گوار گفت: «نه!»

طرفِ چپ را سكوتِ سختی فرا گرفت و سمتِ راست، خواهر شروع به گریه كرد. چرا خواهرش نمی‌رفت جزوِ جرگهِ آن‌هایِ دیگر بشود؟ بی‌شك تازه بلند شده و لباس نپوشیده بود. امّا چرا گریه می‌كرد؟ آیا علتِ گریه‌اش این بود كه گره‌گوار بلند نمی‌شد تا معاون را داخلِ اتاقش كُند و بیمِ آن بود كه از كارش معزول شود و رئیس، مثلِ سابق كه تقاضاهایی می‌كرد، دوباره اسبابِ زحمتِ پدر و مادرش را فراهم بیاورد؟ نگرانی بی‌جایی بود! گره‌گوار حتّی حاضر بود و هیچ خیال نداشت كه خانوادهِ خود را ترك كند. در این لحظه البته او رویِ قالیچه خوابیده بود و هر كس او را در این حال می‌دید، نمی‌توانست جداً از او توقع داشته باشد كه معاون را داخل اتاقش كند. ولی به‌هر‌حال، به علتِ این بی‌ادبیِ كوچك كه بعد به خوبی از عهدهِ جبرانش بر می‌آمد، او را فوراً بیرون نمی‌كردند و گره‌گوار عقیده داشت كه در این لحظه اگر او را به حالِ خود می‌گذاشتند، بهتر از آن بود كه به‌وسیلهِ نطق‌ها و گریه و زاری اذیتش كنند. امّا بطورِ قطع، دو دلی باعث نگرانیِ آن‌ها شده و همین نكته اقداماتِ آن‌ها را تبرئه می‌كرد.

در این وقت معاون، باد تویِ صدایش انداخته فریاد می‌زد: «آقای سامسا، چه شده است؟ شما در را به رویِ خودتان می‌بندید و فقط به‌وسیلهِ نه و آره گفتن جواب می‌دهید و بی‌جهت سببِ پریشانیِ خاطرِ خویشانِ‌تان را فراهم می‌آورید و از وظایفِ اداری شانه خالی می‌كنید. من به‌طورِ فوق‌العاده به‌وسیلهِ این جملهِ معترضه به شما تذكر می‌دهم! من حالا از طرفِ اقوام و رئیسِ‌تان به شما خطاب می‌كنم. جداً، از شما تقاضا دارم كه زود توضیحِ دقیقی به ما بدهید. من كاملاً متعجّبم، تصوّر می‌كردم كه شما جوانِ آراستهِ عاقلی هستید و حالا می‌بینم، ناگهان روشِ افراط‌آمیزی اتخاذ كرده‌اید تا صحبتِ شما نُقلِ مجالس شود! امروز صبح، حضرتِ آقایِ رئیس راجع به غیبتِ شما با من صحبت كردند و به من پیشنهادی فرمودند كه با آن مخالفت ورزیدم، یعنی ‌اشاره به پرداخت‌هایی كردند كه مدتِ كمی‌است به عهدهِ شما محوّل شده، من قولِ شرف دادم كه این ربطی به موضوع ندارد. آقایِ سامسا، حالا كه سماجتِ شما را به رأی‌العین مشاهده می‌كنم، یقین بدانید كه رویهِ شما مرا بی‌زار می‌كند كه از این به بعد از شما دفاع بكنم. با وجود این، موقعیتِ اداریِ شما هم چندان محكم نیست! اوّل خیال داشتم كه این مطلب را در خلوت به خودتان بگویم، امّا حالا كه بی‌هوده وقتِ مرا این‌جا تلف كرده‌اید، علتی ندارد كه جلویِ اقوامِ‌تان سكوت اختیار كنم. پس مطلع باشید كه خدماتِ اخیرِ شما موردِ قدردانیِ رؤسا واقع نشده. ما اذعان داریم كه این فصل معاملاتِ بزرگِ تجارتی مساعد نبوده است. ولی آقای سامسا، ضمناً بدانید كه یك فصلِ سال بدونِ معاملات نمی‌تواند و نباید وجود داشته باشد».

گره‌گوار از جا در رفته بود. اختلالِ حواسش باعث شد كه رویهِ احتیاط‌آمیز را از دست بدهد و فریاد زد: «ولی حضرت آقای معاون، السّاعه در را باز می‌كنم! من كسالتِ مختصری داشتم، سرگیجه مانع می‌شد كه بلند بشوم، هنوز در رخت‌خوابم، امّا حالم رو به بهبودی است. یك دقیقه صبر كنید بلند می‌شوم، آن‌قدرها هم كه تصوّر می‌كردم حالم خوب نشده. با وجودِ این، حالم خیلی بهتر است. چطور ناخوشی به این زودی آدم را از پا در می‌آورد! از خویشانم بپرسید دیشب حالم چندان بد نبود. امّا چرا، دیشب هم علامت نقاهت حس می‌كردم. شاید متوجه شده باشند. بد كردم كه قبلاً به مغازه اطلاع ندادم! امّا مطلب این‌جاست كه آدم همیشه تصور می‌كند كه در مقابلِ ناخوشی استقامت خواهد كرد و بستری نمی‌شود. حضرت آقای معاون، مراعاتِ بنده را بكنید، سرزنش‌هایی كه السّاعه به این جانب می‌كردید، كاملاً بی‌اساس است. به‌علاوه، تاكنون كسی به من تذكری نداده بود. شاید جنابعالی سفارش‌هایِ اخیری را كه فرستاده‌ام ملاحظه نكرده باشید! من با ترنِ ساعتِ 8 حركت خواهم كرد. این چند دقیقه استراحت برایم مفید واقع شد. حضرت آقای معاون، من نمی‌خواهم وقتِ شما تلف شود؛ السّاعه به مغازه خواهم آمد. خواهش‌مندم از رویِ مرحمت به آقایِ رئیس اطلاع بدهید و نظرِ لطفِ ایشان را نسبت به بنده جلب بفرمایید».

گره‌گوار، همین طور كه سیل سخن را سرازیر كرده بود و خودش نمی‌دانست چه می‌گوید، با سهولتی كه نتیجهِ تمرین‌هایِ سابقش بود، به دولابچه نزدیك شده، سعی می‌كرد به‌وسیلهِ آن بلند بشود. زیرا بسیار مایل بود كه در را باز بكند و خودش را نشان بدهد و با معاون صحبت كند. ضمناً، كنجكاو بود كه بداند این ‌اشخاص كه حضورِ او را با تحكّم تقاضا داشتند، از دیدنش چه حالتی پیدا می‌كردند. اگر از منظره‌ای می‌ترسیدند، مسئولیت از او سلب می‌شد و اگر وضعِ او را عادی تلقی می‌كردند، دیگر لازم نبود به خود زحمت بدهد! می‌توانست قدری عجله كند و ترنِ ساعت 8 را در ایستگاه بگیرد. بدنهِ دولابچه لیز بود. گره‌گوار چند بار لغزید، مع‌هذا با كوششِ فراوان موفق شد كه سرِپا بایستد. هیچ به دردِ سوزانی كه در شكمش حس می‌كرد، توجهی نمی‌نمود و خودش را رویِ پشتیِ صندلی مجاور انداخت و نگه داشت و با پاهایش به حاشیه آن چسبید. همین كه به خودش مسلط شد، سكوت كرد تا حرف‌هایِ معاون را بشنود.

این مرد از پدر و مادرش می‌پرسید: «آیا شما یك كلمه از حرف‌هایش را فهمیدید؟ امیدوارم كه ما را ریش‌خند نكرده باشد»!

مادرش كه‌اشك می‌ریخت، می‌گفت: «خدایا! خدایا! شاید ناخوشِ سخت است و ما وقتِ خودمان را به اذّیت كردنش می‌گذرانیم». بعد صدا زد: «گرت، گرت»!

دخترِ جوان از پشتِ جدارِ چوبیِ دیگر، جوب داد: «بله مادر جان»! زیرا اتاقش به‌وسیلهِ اتاقِ گره‌گوار از آن‌جا مجزا می‌شد.

مادر گفت: «برو زود دكتر را بیاور گره‌گوارمان ناخوش است! زود یك دكتر بیاور! صدایش را شنیدی؟»

معاون گفت: «این صدایِ جانور بود».

بعد از دادوفریادِ زن‌ها، به نظر می‌آمد كه آهسته حرف می‌زنند. پدرش رو به دالان صدا زد تا صدایش در آشپزخانه شنیده شود: «آنا! آنا! برو كلیدساز بیاور»! و فوراً دو دختربچه در دالان با صدایِ خش‌و‌فشِ لباسِ‌شان دویدند و با هم در را باز كردند. معلوم نبود چطور گِرت به این زودی لباسش را پوشید. صدایِ بستن در شنیده نشد، و مثلِ خانه‌هایی كه پیش‌آمدِ ناگواری در آن‌ها رخ می‌دهد، در را باز گذاشتند.

با وجودِ این، گره‌گوار آرام‌تر شده بود. حتماً حرف‌هایِ او را نفهمیده بودند، هرچند به نظرِ خودش كاملاً آشكار بود. امّا اقلّاً داشتند ملتفت می‌شدند كه وضع او طبیعی نیست و می‌خواستند كمكش كنند. اطمینان و خون‌سردی كه در اولین اقدامات به كار رفت، به او قوّتِ قلب داد. حس می‌كرد كه دوباره در جامعهِ بشری داخل شده و چشم به راه دكتر و كلید ساز بود. بی‌آن‌كه بین آن‌ها فرقی بگذارد، این پیش‌آمدها به‌نظرش مانندِ كار نمایان باشكوه و شگفت‌انگیزی جلوه می‌كرد. به منظورِ صاف كردنِ صدایِ خود برایِ مكالمات بعدی، بسیار آهسته سرفه كرد، چون می‌ترسید كه سرفه‌اش مثل سرفهِ انسان صدا نكند و جرأت نداشت كه با قوّهِ ادراك خود قضاوت كند. در این بین، سكوت كاملی در اتاقِ مجاور فرمان‌روایی داشت. شاید پدر و مادرش برای كنكاشِ نهایی دورِ میز گرد آمده بودند. شاید همه آن‌ها از لایِ درز در به او گوش می‌دادند.

گره‌گوار با صندلی آهسته خودش را به طرفِ در كشانید. آن‌جا، صندلی را رها كرد، خودش را به طرفِ در انداخت و به كمكِ چوب ایستاد. زیرا از نوكِ پاهایش مایعِ چسبنده‌ای تراوُش می‌كرد. لحظه‌ای از تقلّا آسود، بعد سعی كرد قفلِ در را با دهنش باز بكند. امّا چطور كلید را بگیرد؟ اگر دارایِ دندان حقیقی نبود، در عوض آرواره‌هایِ بسیار قوی داشت و بالاخره با تحملِ دردی كه در اثرِ ‌این كار تولید می‌شد، موفق شد كه كلید را تكان بدهد. از لب‌هایش مایعِ قهوه‌ای‌رنگی روان بود كه رویِ قفل می‌ریخت و بعد روی قالیچه می‌چكید. معاون در اتاقِ مجاور گفت: «گوش كنید دارد كلید را می‌چرخاند».‌این تشویقِ گران‌بهایی برایِ گره‌گوار بود و دلش می‌خواست كه پدر و مادرش و همه با هم دم می‌گرفتند: «بارك‌لله گره‌گوار! ماشالله زور بده!» و به فكر ‌این‌كه همه با دقت بر شوق و علاقه‌ای به كوششِ او متوجه بودند، به‌طوری با تمامِ قوه آرواره و با تمامِ قوایش سخت به در آویخته بود كه بیم می‌رفت بی‌حس و حركت بیُفتد. مطابقِ جهتِ كلید دورِ قفل می‌رقصید. گاهی فقط با دهن خودش را نگه داشته بود و گاه به حلقهِ بالای كلید آویزان می‌شد و با تمامِ وزنِ بدنش آن را پایین می‌كشید. صدایِ خشكِ گردشِ زبانه كلید، گره‌گوار را به خود آورد و با آهِ فرح‌بخشی به خود گفت: «دیگر به کلیدساز احتیاجی نیست»! و سرش را روی دستكِ در گذاشت تا در را باز كُند.

این طریقه كه یگانهِ وسیله ممكن بود، مانع شد كه حتی پس از باز شدنِ در، پدر و مادرش تا چند لحظه او را ببینند. لازم بود یكی از لَت‌هایِ در را بگرداند، آن هم با مراعاتِ احتیاطِ كامل تا ورودِ آن‌ها باعث نشود كه به پُشت بیُفتد. هنوز درگیر‌و‌دار بود و تمامِ توجهش را به‌این كار مصروف داشت، ناگهان صدایِ مافوقش را شنید كه « اوه!»ِ بلندی گفت، مثلِ صدایی كه وزشِ شدید باد تولید كند و او را كه از همه به در نزدیك‌تر بود دید كه دستش را رویِ دهانِ بازش فشار می‌داد و به آرامی‌عقب می‌رفت، مثلِ‌این‌كه نیرویی نامرئی با قوتّی ثابت او را از جایِ خود عقب می‌راند. مادر كه با وجودِ حضورِ معاون با موهایِ ژولیده، ایستاده بود، دست‌ها را به هم متصل كرده به پدر نگاه كرد؛ بعد دو قدم به سویِ گره‌گوار رفت و در میانِ حلقهِ خانواده زمین خورد، دامنِ لباس دورش پهن شد، در حالی‌كه صورتش بینِ پستان‌هایش فرو رفت و كاملاً مخفی گردید. پدر با حركتِ شریرانه، مُشت‌هایِ خود را گره كرد؛ مثلِ‌این‌كه می‌خواست گره‌گوار را به اتاقِ عقب براند. با حالتِ بُهت به اتاقِ ناهارخوری نگاه كرد و با دست چشمش را گرفت و با هق‌و‌هقِ بلندی چنان به گریه افتاد كه سینهِ پهنش تكان خورد.

گره‌گوار از دخول به اتاق خودداری كرد و فقط به درِ بسته تکیه داد و از آن‌جا نیمی‌ از بدنش پیدا بود و از بالا سرش را به پهلو خم كرده بود تا مترصدِ پیش‌آمدهایِ بعد باشد. مع‌هذا هوا خیلی روشن‌تر شده بود؛ به طورِ واضح آن طرف كوچه، یك تكّه از عمارتِ روبرو كه یك بیمارستانِ درازِ دود‌زده، با پنجره‌هایِ مرتب بود و به‌طرزِ خَشِنی نمایِ عمارت را سوراخ‌سوراخ می‌كرد دیده می‌شد. هنوز باران می‌بارید، امّا قطراتِ درشتی بود كه از هم فاصله داشت و تك‌تك به زمین می‌افتاد. ظروف چاشت روی میز كود شده بود، زیرا پدر ‌این نوبتِ خوراك را از همه مهم‌تر می‌دانست و به‌وسیلهِ خواندنِ روزنامه‌هایِ گوناگون مدتِ آن را طولانی می‌كرد. به جدار دیوار، عكسِ گره‌گوار با لباسِ ستوانی دیده می‌شد.‌ این درجه را در نظام‌وظیفه گرفته بود كه با لبخند دستش را روی قبضه شمشیر گذاشته بود و از زندگی خشنود بود و از هیبتش به‌نظر می‌آمد كه برایِ لباسش مراعات احترام را لازم می‌شمرد.

در باز بود و از آن‌جا، در فاصلهِ بین دالان و دالان‌چه، اولین پله‌هایِ پلكان دیده می‌شد. گره‌گوار دانست كه در آن میان یگانه كسی است كه آرامشِ خود را حفظ كرده است. «من الان لباس می‌پوشم، نمونه‌هایم را جور می‌كنم و راه می‌افتم. آیا می‌خواهی كه حركت كنم؟ می‌خواهید؟ حضرت آقای معاون، ملاحظه می‌فرمایید كه لجوج نیستم. بی‌شك مسافرت دشوار است، امّا من نمی‌توانم از آن چشم بپوشم. حضرت آقای معاون، شما كجا تشریف می‌برید؟ به تجارت خانه؟ بله؟‌ آیا مطابق واقع گزارش خواهید كرد؟ برای هر كسی ممكن است اتفاق بیُفتد كه در انجامِ مقررات اداری غفلت كند، ولی ‌این مناسب‌ترین موقع است؛ برای‌ِ این كه خدمات سابق او را در نظر بگیرند و به خاطر بیاورند كه پس از رفع غائله، بیش‌از‌پیش، به كار خود علاقه‌مندی نشان می‌دهد. شما، البته مستحضرید كه بنده مدیونِ مراحم حضرت آقای رئیس می‌باشم. گُذرانِ معاش پدر و مادر و خواهرم به عهدهِ بنده است. من مواجه با موقعیت دشواری شده‌ام، امّا به‌وسیلهِ جدیت در كار، خودم را از‌این مَهلكه نجات خواهم داد. خواهشمندم كه موقعیتِ بنده را دشوارتر نفرمایید! زیرا به حدِّ اعلا دشوار هست. استدعایِ عاجزانه دارم كه در تجارت‌خانهِ محترمِ‌تان از حقوقِ بنده دفاع بفرمایید! ‌این نكته را به‌خوبی می‌دانم كه عموماً با شاگردِ تاجر، حُسنِ نظر ندارند.

گمان می‌كنند كه شاگردان مداخلِ سرشاری دارد و زندگیِ عریض و طویلی می‌كند. بنده تصور می‌كنم كه وضع كنونی،‌ این عقیدهِ باطل را تأیید نمی‌كند. ولی حضرت آقای معاون، حضرت‌عالی كه بهتر از همه به احوالِ كارمندان واقف هستید؛ حتی بهتر از شخص حضرت آقای رئیس. بینِ خودمان باشد زیرا مُشارالیه به علتِ این‌كه كارمندان را استخدام می‌كند محتمل است به زبان یكی از آن‌ها تحت تأثیر واقع شود. البته حضرت‌عالی مطلعید، شاگردی كه تقریباً در تمامِ سال هیچ‌وقت در تجارت‌خانه نیست، اغلب ممكن است فقط دچارِ اراجیف یا انفاق و یا بُهتانِ بی‌اساس شود و برایش به‌كلّی غیرِ‌مقدور است كه از خودش دفاع كند؛ زیرا روحش خبر ندارد كه به او تُهمت زده‌اند و فقط بعد از ‌این‌که خسته‌و‌كوفته از مسافرت بر‌می‌گردد، اطلاع حاصل می‌كند كه حكمِ شومی‌ دربارهِ او صادر شده و دیگر نمی‌توان از علت‌هایِ آن تحقیق كرد و به این وسیله آتیهِ او تاریك می‌گردد! حضرت آقای معاون، استدعایِ عاجزانه دارم، قبل از‌این‌كه اظهارِ لطف و موافقتِ خودتان را نسبت به بنده اعلام فرمایید، تشریف نبرید»! ***

3

ولی معاون با شنیدنِ اولین كلماتِ گره‌گوار رویش را برگردانید و از بالایِ شانه‌ای كه لرزه بدان مستولی شده بود، با رویِ تُرش او را نگاه می‌كرد. در طیِ نُطقِ گره‌گوار، عوضِ‌این‌كه با خشونت گوش دهد، در‌حالی‌كه او را می‌پایید، خود را كم‌كم به طرفِ دَر عقب كشیده بود؛ مثلِ‌این‌كه نیرویِ مرموزی مانع از رفتنش می‌شد، به دالان هم رسیده بود. زمانی‌كه آخرین قدم را از اتاقِ ناهارخوری بیرون گذاشت، حركتِ تُندی كرد؛ انگاری كه زمین كف‌هایش را می‌سوزانید. بعد دستش را به طرفِ دست‌گیرهِ نرده دراز كرد؛ مثلِ‌این‌كه یك راهِ نجات مافوقِ‌طبیعی در پایینِ پلكان انتظارش را داشت.

گره‌گوار پِی بُرد كه اگر مایل باشد شغل خود را از دست ندهد، به هر قیمتی شده نباید بگذارد كه معاون در ‌این حالت برود. متأسفانه، پدر و مادرش موقعیت را درست تمیز نمی‌دادند. از زمانی كه پسرشان در ‌این تجارت‌خانه كار می‌كرد‌، این فكر در مغزشان جای‌گیر شده بود كه زندگیِ گره‌گوار تأمین شده و نگرانیِ كنونی به‌قدری فكرِ آن‌ها را مشغول كرده بود كه قادر به پیش‌بینی نبودند. امّا قلبِ گره‌گوار وقوعِ پیش‌آمدهایی را گواهی می‌داد. باید مانعِ رفتنِ معاون شود، او را آرام و متقاعد نماید و بالاخره دلش را به‌دست آورد. زیرا آیندهِ گره‌گوار و خانواده‌اش به مخاطره افتاده بود. آه اگر خواهرش آن‌جا بود! او می‌فهمید؛ از گریه‌اش پیدا بود كه قضایا را درك می‌كرد، در‌صورتی‌كه همان وقت گره‌گوار با خاطرِ آسوده به پشت خوابیده بود! به علاوه معاون، كه زن‌ها را دوست می‌داشت، به حرفِ او حتماً گوش می‌داد و به‌وسیلهِ او ممكن بود راهنمایی بشود. خواهرش در را می‌بست و در دالان به او ثابت می‌كرد كه اضطرابش بی‌جهت است. ولی درست در همین موقع او آن‌جا نبود و همه بله‌بُری‌ها {اقرار گرفتن} به گردنِ گره‌گوار افتاده بود و بی‌آن‌كه راجع به اقدامِ مؤثرتر به خود تشویشی راه بدهد و یا ‌این‌كه فكر كند به نطقِ او پی بُرده‌اند یا نه، چیزی كه چندان محقق نبود. در را ول كرد و برایِ ‌این‌كه به معاون برسد، از لایِ آن گذشت. معاون به طرزِ خنده‌آوری با دو دست به دستگیرهِ نرده چسبیده بود. بی‌هوده تكیه‌گاهی را جست‌و‌جو می‌كرد، بالاخره رویِ پاهایِ نازكش اُفتاد و نالهِ ضعیفی كرد. برای اولین بار، طیِ صبح‌گاهان ناگهان یك‌نوع احساسِ استراحتِ جسمانی كرد، پایش روی زمین محكم بود و با خوش‌حالی متوجه شد كه پاهایش به خوبی از او اطاعت می‌كردند و حاضر بودند او را به هر كجا كه مایل باشد ببرند و از همان دَم گمان كرد كه پایانِ رنج‌هایش فرا رسیده. ولی در حالی‌كه از لحاظ احتیاجش به دویدن در محلی كه‌ ایستاده بود لنگر بر می‌داشت، نزدیك مادرش رفت كه پخشِ زمین شده بود. ناگهان دید، با وجودِ ‌این‌كه به نظر می‌آمد غَش كرده است، از جا پرید و دست‌هایش را در هوا بلند كرد و انگشت‌هایش را از هم باز نمود و زوزه می‌كشید: «به فریادم برسید! كمك كنید! كمك كنید!» و سرش را خم كرد تا او را بهتر ببیند. بعد چیزی كه به طورِ ‌آشكار متناقض به‌نظر می‌آمد، دیوانه‌وار پَس‌پس رفت بی‌آن‌كه فكر كند كه رویِ میز هنوز پُر از ظرف است. تنه به میز زد و به تعجیل، مثلِ یك نفر گیج رفت رویِ میز نشست. گویا ملتفت نبود كه نزدیكِ او قهوه‌جوش برگشت و قهوه رویِ قالی جاری شد.

پسر نگاهی به بالا كرد و نفس زنان گفت: «مادرجان! مادرجان!» معاون را كاملاً فراموش كرده بود و قهوه را می‌دید كه می‌ریزد. گره‌گوار نتوانست خودداری كند، از‌این‌كه چندین بار در هوا با آرواره‌هایش حركتی بكند؛ مثل كسی كه مشغول خوردن چیزی است. در آن وقت، مادر دست به جیغ‌و‌داد گذاشت، از روی میز بلند شد و در آغوشِ پدر افتاد كه جلوی او آمده بود. ولی گره‌گوار وقت نداشت كه به آن‌ها بپردازد.

معاون در پلكان بود و چانه‌اش را روی نرده گذاشته بود و آخرین نگاه را به پُشتِ سر انداخت. گره‌گوار قوایش را جمع كرد، برای ‌این‌كه سعی كند دوباره او را بیاورد. معاون كه بی‌شك مظنون بود به یك جَست از چندین پله پرید و ناپدید شد و فریاد كشید: «اوه!… اوه!…» به‌طوری‌كه صدایش در تمامِ راه‌پله پیچید. ‌این گریز، تأثیرِ ناگواری در پدر كرد كه تاكنون نسبتاً حواسش سرِ جا بود، خود را باخت و عوضِ ‌این‌كه دنبالِ معاون بدود و یا اقلاً مانعِ تعقیب گره‌گوار نشود؛ با دستِ راست، عصایِ مهمان را كه با لباده و كلاهش رویِ صندلی جا گذاشته بود و با دستِ چپش روزنامه‌ای را كه رویِ میز بود، برداشت و خود را موظف دانست كه پاهایش را به زمین بكوبد و روزنامه و عصا را در هوا تكان بدهد تا گره‌گوار را دوباره به پناهگاه خودش براند.

هیچ‌گونه التماسی پذیرفته نشد و به‌علاوه، هیچ خواهشی فهمیده نمی‌شد. گره‌گوار بی‌هوده سر خود را به حالتِ تضرّع، جلوی او گرفت. هرچه به پدرش اظهار فروتنی می‌كرد، در او تأثیری نداشت و به كوبیدنِ پایِ خود می‌افزود. در اتاقِ ناهارخوری، مادر با وجودِ سرما پنجره را باز گذاشته بود و تا حدّی كه ممكن بود به بیرون خم شده بود و صورت را با دست‌هایش فشار می‌داد. جریانِ شدیدی هوایِ اتاق و راهرو را عوض كرد. پرده‌ها باد كرد و روزنامه‌ها جمع شدند؛ چند صفحه از آن روی كفِ اتاق افتاد. ولی پدرِ بی‌مروّت پسرش را دنبال می‌كرد و به طرزِ رام‌كنندگانِ اسبِ وحشی سوت می‌كشید و گره‌گوار كه عادت به عقب‌رفتن نداشت، به تأنّی پس می‌رفت. اگر می‌توانست برگردد، به‌زودی به اتاقش می‌رفت، امّا بیم‌ناك بود كه كُندیِ چرخ زدنِ او، پدرش را بیش‌تر از جا در بكُند و در هر آن می‌ترسید كه ضربتِ كُشنده‌ای با‌ این چوبِ تهدیدآمیز رویِ سر و گُرده‌اش فرود بیاید. در ‌این صورت، فرصت انتخاب در بین نبود. گره‌گوار، با وحشت ملاحظه كرد كه وقتی به عقب می‌رفت، جهتی را كه انتخاب كرده بود به آن مسلّط نمی‌شد و از مشاهدهِ طرز رفتار پدرش كه دایماً نگاه وحشت‌زده‌ای به او می‌انداخت، حركت پیچ خوردن را با تمام سرعت ممكن، یعنی متأسفانه با كمالِ تأنّی شروع كرد. شاید پدر متوجه حُسنِ نیّتِ او شد؛ زیرا عوضِ ‌این‌كه مانعِ ‌این حركت بشود، از دور راهنمایی می‌كرد و گاه‌گاهی گره‌گوار را با سرِ عصا كمك می‌نمود. كاش فقط ‌این سوت‌هایِ تحمّل‌ناپذیر را ترك می‌كرد! زیرا گره‌گوار خودش را گُم می‌كرد، تقریباً حركتِ پیچ خوردن را تمام كرده بود؛ امّا از صدایِ ‌این سوت، در حركت ‌اشتباه كرد و از زاویه‌ای كه طی كرده بود كاست. بالاخره، همین كه دید جلوی دهنه دو اتاق واقع شده، شادیِ بی‌پایانی به او دست داد. مُلتفت شد كه بدنش عریض‌تر از آن بود كه بی‌اشكال بتواند بگذرد. طبیعتاً به فكرِ پدرش نمی‌رسید و بد‌خُلقی كه به او دست داده بود، مانع بود كه درِ دیگر را باز بكند تا به گره‌گوار اجازه رَد شدن بدهد. فكر ثابتی كه در كلّه‌اش بود، كه بایستی فوراً گره‌گوار داخل اتاق شود. او هرگز نمی‌توانست متحملِ مقدماتِ مُفصّلی بشود كه گره‌گوار لازم داشت تا بلند بشود و سرِ پا بگذرد. گره‌گوار صدایِ داد‌و‌بی‌داد را پشتِ‌سرش می‌شنید. بی‌شك برای این‌كه او را براند تا بگذرد، مثل ‌این‌كه هیچ مانعی در بین نبود! ‌این جنجال، مثل صدایِ صد‌هزار پدر، در گوشش منعكس می‌شد. موقعِ شوخی نبود و گره‌گوار هرچه باداباد خود را لایِ گذرگاهِ دَر كرد و همان‌جا به‌حالتِ خمیده قرار گرفت. بدنش از یك طرف بالا مانده بود و پهلویش از چهارچوبه در كه رنگ سفید آن، از لكّه‌هایِ بدنما، قهوه‌ای‌رنگ شده بود خراشید. گره‌گوار گیر كرده بود و به تنهایی نمی‌توانست خودش را نجات بدهد. از یك طرف، پاهایش در هوا موج می‌زد و در میان هوا پیچ و تاب می‌خورد. از طرف دیگر، به طرزِ دردناكی پاها زیر بدنش بی‌حركت مانده بود. در‌ این وقت، پدر از عقب یك اُردنگی محكم زد و ‌این دفعه باعثِ تسلیتِ خاطرِ گره‌گوار شد. او خطِ سیر طویلی را طی كرد و میانِ اتاق به زمین خورد؛ خون ازش رفت. در با یك ضربتِ عصا بسته شد و بالاخره سكوت برقرار گردید.

4

گره‌گوار، طرفِ غروب از خوابِ سنگینی كه مانندِ مرگ بود بیدار شد. بر فرض هم كه مزاحمِ او نمی‌شدند، بی‌شك دیرتر از ‌این بیدار نمی‌شد، زیرا به حدّ كافی استراحت كرده بود. مع‌هذا به‌نظرش آمد كه خوابِ او از صدایِ پاهایِ خفی {پوشیده؛ پنهان} و صدایِ محتاطِ كلیدِ درِ قفل در دالان مغشوش شده بود. انعكاسِ روشناییِ تراموایِ برقی رویِ سقف و بالای اثاثه، لكّه‌هایِ رنگ پریده‌ای ‌این‌جا و آن‌جا می‌گذشت. ولی آن پایین كه منطقهِ گره‌گوار بود، تاریكیِ شب فرمان‌روایی داشت. برای‌این‌كه از جریان وقایع با خبر شود، آهسته به‌سوی در رفت و با نیشِ خود كه بالاخره به فایدهِ آن داشت پِی می‌بُرد، كوركورانه اطرافِ خود را لمس می‌كرد. طرفِ چپش تأثیر یك زخم طویل و مهیج را داشت و یك رج از پاهایش می‌لنگیدند. یكی از آن‌ها در طیِّ وقایعِ صبح به‌طرزِ شدیدی صدمه دیده بود. معجزه بود كه فقط ‌این یك پا ‌این‌طور شده بود، آن پا مثلِ یك عضوِ مُرده دنبالش می‌آمد و به زمین كشیده می‌شد.

وقتی كه جلویِ در رسید، فهمید كه چه چیز او را جلب كرده: بویِ خوراك. آن‌جا یك كاسهِ شیرِ شیرین‌شده كه رویش تكّه‌هایِ نان شناور بود گذاشته بودند. از شدّتِ وجد، تقریباً خندید، چون از صبح تا حالا به اشتهایش افزوده شده بود. سرش را تا چشم در كاسهِ كوچك فرو برد، ولی به زودی نااُمیدانه بیرون كشید؛ این پهلویِ صدمه دیدهِ شوم، اسبابِ زحمتش می‌شد. زیرا نمی‌توانست غذا بخورد، مگر‌این‌كه با تمامِ بدن نفس بكشد. بعد هم، شیر به دهنش مزّه نمی‌كرد؛ گرچه سابقاً به‌این نوشیدنی علاقه داشت و بی‌شك خواهرش از راه توجّه مخصوص برایش گذاشته بود، سرش را با تنفّر از كاسه برگردانید و میان اتاق آمد.

از درزِ در دیده می‌شد كه در اتاقِ ناهارخوری، چراغِ گاز می‌سوخت. در ‌این وقت، معمولاً پدر برای خانواده‌اش روزنامهِ عصر را می‌خواند، گره‌گوار هیچ صدایی به گوشش نمی‌رسید. شاید ‌این قرائتِ تشریفاتی كه خواهرش همیشه در گفت‌و‌گو و كاغذهایش برایِ او شرح می‌داد، اخیراً از سرِ خانواده افتاده بود. ولی همه جا همان سكوت بود، در صورتی كه حتماً كسانی در آپارتمان بودند. گره‌گوار به تاریكی، خیره می‌نگریست و فكر كرد: «خانواده چه زندگیِ بی‌دغدغه‌ای كرده است!» و به خود بالید زیرا از دست‌رنجِ او بود كه پدر و مادر و خواهرش، چنین زندگیِ آرام را در چنین آپارتمانِ قشنگی می‌كردند. آیا حالا چه می‌شد، اگر ‌این آرامش و ‌این رضایت و راحتی با خسارت و جار‌و‌جنجال به پایان نمی‌رسید؟ گره‌گوار برای این‌كه افكار شوم را دور كند، ترجیح داد كمی ‌ورزش كند و صد‌قدمی ‌روی شكم راه رفت.

طرف غروب دید، یك‌مرتبه درِ سمتِ چپ و یك‌دفعه درِ سمتِ راست باز شد و كسی می‌خواست وارد شود، امّا ‌این معامله را بسیار الله‌بختكی تلقّی كرد. گره‌گوار تصمیم گرفت كه جلوی درِ اتاقِ ناهارخوری ایست كند و عَزمش را جَزم كرد، تا حدّی كه مقدور بود، بازدید كننده مشكوك را در اتاق بیاورد و یا اقلاً بشناسد. امّا دیگر در باز نشد و انتظارِ گره‌گوار بی‌هوده بود. صبح وقتی كه درها بسته بود، همهِ اهلِ خانه می‌خواستند به اتاقش هجوم بیاورند و حالا كه درها باز بود كسی نمی‌آمد او را ببیند؛ حتی كلیدها را از پشت به در گذاشته بودند!

خیلی از شب گذشته بود كه روشنایی در اتاقِ ناهارخوری خاموش شد و گره‌گوار به آسانی دریافت كه پدر و مادر و خواهرش تا آن وقت بیدار مانده بودند. صدای پای هر سهِ آن‌ها را شنید كه پاورچین راه می‌رفتند. طبیعتاً تا صبح كسی به سراغ او نیامد؛ او مدّتِ كافی برای تفكّر راجع به سازمانِ زندگیِ نوین در تحتِ اختیار داشت، امّا ‌این اتاق بزرگ كه ناگزیر بود در آن‌جا دمر و رویِ زمین بماند، بی‌آن‌كه علتش را بداند، او را می‌ترسانید. زیرا پنج‌سال می‌گذشت كه در آن‌جا مسكن داشت و به‌وسیلهِ عكس‌العملِ عصبانی و بی‌اختیار، با وجودی كه كمی‌ شرمنده شد، به تعجیل زیرِ نیم‌تخت رفت. هرچند پشتش را پایین می‌گرفت و نمی‌توانست سرش را بلند كند؛ ولی فوراً آن‌جا را پسندید، فقط تأسف می‌خورد كه تنش زیاد پهن بود، برای این‌كه تمامِ بدنش زیرِ مبل جای بگیرد.

تمامِ شب را در آن‌جا گذرانید: گاهی چُرت می‌زد و از وحشتِ گرسنگی از خواب می‌پرید؛ گاهی با فكرِ مضطرب و اُمیدهایِ مبهم می‌گذرانید و همیشه نتیجه می‌گرفت كه موقتاً وظیفه‌اش ‌این بود كه آرام باشد و ملاحظه كند و به‌این وسیله، وضعیتِ ناگواری را كه برخلافِ میلش ‌ایجاد شده بود، به خویشانش قابلِ تحمل بنماید.

از صبحِ خیلی زود فرصت بدست آورد تا تصمیماتِ جدیدی را كه گرفته بود به مورد اجرا بگذارد. هنوز تقریباً شب بود، خواهرش كه كاملاً لباس نپوشیده بود، درِ دالان را باز كرد و با كنجكاوی نگاه كرده، فورا ملتفتِ گره‌گوار نشد؛ امّا زمانی‌كه او را زیر نیمكت دید با خودش گفت: «عجب، باید یك جایی باشد! در هرصورت پَر كه نزده!…»

احساس وحشتی كرد كه نتوانست خودداری نماید و بیرون رفت و در را باز كرد و تُكِ‌پا وارد شد؛ مثل‌ِاین‌كه وارد اتاق شخصِ خارجی و یا ناخوشِ رو به قبله شده باشد. گره‌گوار كه سرش را تا لبِ نیمكت آورده بود، او را نگاه می‌كرد. آیا خواهرش متوجه می‌شد كه شیر را نخورده است و علتش نداشتنِ ‌اشتها نبود؟‌ آیا برایِ او چیزِ دیگری كه بیشتر به مذاقش بیاید، خواهد آورد؟ اگر به خودیِ خو د‌این كار را نمی‌كرد و با وجودِ میلِ شدیدی كه به او دست داده بود كه ناگهان از محلی كه نهان شده بود بیرون بیاید و به دست‌و‌پایِ خواهرش بیُفتد و از او خوراكی بخواهد، ترجیح می‌داد كه از گرسنگی بمیرد تا توجهِ او را به‌این مطلب جلب نكند، ولی خواهر متوجه شد كه كاسه پُر است و تعجُب كرد که دور آن چند قطره شیر چكیده بود. كاسه را برداشت، بی‌آن‌كه آن را لمس كند با یك تكه كاغذ ‌این كار را كرد و به آشپزخانه برد. گره‌گوار، از رویِ كنجكاوی انتظارِ چیزی را داشت كه به‌جایِ آن می‌آورد و در دریایِ فكر غوطه‌ور بود كه پیش‌بینی كند. امّا هرگز تصور نمی‌كرد كه مهربانی خواهرش تا ‌این درجه باشد؛ زیرا برای‌ این‌كه سلیقهِ برادرش را به‌دست بیاورد، خوراكی‌هایِ گوناگون رویِ یك روزنامهِ كهنه چید: رویِ آن ‌اشغال سبزی‌هایِ نیمه گندیده، استخوان‌هایِ غذای دیروز كه سُسِ سفیدی به آن خشك شده بود، انگور كورنت، بادام، یك تكه نانِ كره مالیدهِ نمك‌زده و یك تكّه بی‌نمك گذاشته بود و به منظورِ تكمیل، كاسه را كه به‌نظر می‌آمد، دیروز قطعاً تویِ ذوق گره‌گوار زده بود، پُر از آب كرده. بعد به تصور‌ این‌كه برادرش جلوی او غذا نخواهد خورد، ظرف را به حدّی رسانید كه بیرون رفت و در را با كلید بست، به‌طوری كه به او بفهماند كه مختار است هرچه بخواهد بخورد. حال كه میزِ خوراك او به‌این ترتیب مهیا شده بود، گره‌گوار حس می‌كرد كه تمامِ پاهایش به جنبش افتاده بودند. بعد هم زخم‌هایش بهبودی یافته بود، چون كمترین احساسِ دردی نمی‌كرد.

این موضوع او را كاملاً به تعجب انداخت و به فكر افتاد زمانی كه آدمی‌زاده بود، تقریباً یك ماه پیش، یكی از انگشتانش كمی ‌بُرید و تا دیروز درد می‌كرد. فكر كرد: «آیا حسِّ من كمتر شده؟» امّا به طرز ناگهان و ضروری، بین تمام غذاهایِ دیگر او مشغولِ مكیدنِ پنیر شده بود. مثلِ یك نفر آدمِ شكموپی در پِی با چشم‌هایی كه از خوشحالی تَر شده بود، پنیر و سبزی‌ها و سُس را بلعید. ولی تره‌بار به مَذاقش خوش نیامد؛ همچنین بویِ آن تویِ ذوقش می‌زد و در موقعِ خوردن، آن‌ها را از چیزهایِ دیگر جدا می‌كرد. مدتی گذشت كه كارش را تمام كرده بود و در همان‌جا به حالتِ تنبل مانده بود كه هضم كند. ناگهان خواهرش كلید را به تأنی در قفل چرخانید، برای ‌این‌كه علامتِ عقب‌نشینی را به او بدهد. با وجود كِرختی كه به او دست داده بود، وحشتِ بزرگی به او عارض شد و تعجیل كرد كه زیرِ نیم‌تخت برود. در موقع كوتاهی كه خواهر مشغول پاك‌كردن اتاق بود، با وجودِ غذایِ مُفصّلی كه خورده و شكمش باد كرده بود، به‌طوری‌كه در كُنجِ عُزلتش به‌زحمت نفس می‌كشید، خیلی همّت لازم داشت برای‌این‌كه آن زیر بماند. بین دو عارضهِ خفقان چشم‌هایِ ورم كرده، خواهرش را از زورِ گریه دید كه بدونِ نیتِ بد، باقی‌ماندهِ خوراكش، چیزهایی را هم كه او دست نزده بود، جارو می‌كرد؛ مثل‌این‌كه به‌هیچ‌وجه به دَرد نمی‌خورد و همهِ آن‌ها را در سطلی ریخت و درِ چوبیِ آن را گذشت و دست‌پاچه بیرون بُرد. به محضِ ‌این‌كه بیرون رفت، گره‌گوار برای‌این‌كه خمیازه بكشد و شكمش را به حجمِ معمولی برگرداند، از گوشهِ انزوایِ خود خارج شد.

به‌این‌ترتیب، هر روز به او غذا می‌دادند؛ صبح پیش از بیدار شدنِ پدر و مادر و كُلفَت و بعد از ظهر، ناهار كه تمام می‌شد؛ وقتی كه پدر و مادرش چُرت می‌زدند و امّا كلفت، در ‌این اوقات همیشه، خواهرش برای او كاری در خارج می‌تراشید. واضح است آن‌هایِ دیگر نیز نمی‌خواستند كه او از گرسنگی بمیرد، ولی ترجیح می‌دادند كه از امر خوراك او به‌وسیلهِ دیگران مستحضر بشوند. شاید تحمل ‌این تماشا را نمی‌آوردند؛ شاید آن قدرها هم بی‌زار نبودند؛ شاید دخترِ جوان می‌خواست از زحمتِ آن‌ها بكاهد. باید تصدیق كرد كه بدبختیِ آن‌ها به حدِّ اعلا بود.

گره‌گوار هرگز نتوانست بفهمد كه روزِ اول به چه بهانه‌ای دكتر و قفل‌ساز را از سر باز كردند؛ زیرا هیچ‌كس نمی‌توانست رابطهِ فكری با او داشته باشد. هیچ‌كس بی‌آن‌كه خواهرش را مستثنی بكند، تصور نمی‌كرد كه او بتواند فكرِ دیگران را دریابد. او فقط راضی بود هنگامی‌كه خواهر در اتاقش می‌آمد، صدایِ او را بشنود كه بینِ دو آه نام مقدسین را به زبان می‌آورد. ‌این بعدها اتفاق افتاد، آن هم زمانی كه گرت به‌ این وضعِ جدید سرِ تمكین فرود آورده بود. گرچه به آن هرگز عادت نكرده بود. گره‌گوار بعدها گاهی روی لب‌هایِ دخترِ جوان تفكّری كه لطف و مهربانی می‌رساند و یا اجازه می‌داد كه چنین حدسی را بزند دیده بود.

زمانی كه همان غذاها را می‌خورد، دختر می‌گفت: «امروز به دهنش مزّه كرده»! دفعه‌هایِ دیگر وقتی كه از خود ‌اشتهایی نشان نداده بود، چیزی كه اغلب اتفاق می‌افتاد، با لحنِ غمناكی اظهار می‌كرد: «باز هم به هیچ چیز دست نزده»! امّا اگر گره‌گوار، مستقیماً از اخبار اطلاعی حاصل نمی‌كرد، به گفتگوهایی كه در اتاق ناهارخوری می‌شد، گوش می‌داد. به محض ‌این‌كه صدایِ حرفی می‌شنید، به طرفِ دری كه مساعدتر بود می‌شتافت و با تمام بدن به آن می‌چسبید. در اوایل تقریباً صحبتی نمی‌شد، مگر‌این‌كه كم‌و‌بیش مستقیماً راجع به او بود.

در طی دو روز، موقع غذا، گفتگوها راجع به وضعِ جدید رفتار با او اختصاص داشت.‌این مانع نمی‌شد كه بینِ خوراك‌ها راجع به‌این موضوع مباحثه بشود؛ زیرا اكنون خانه همیشه از طرف دو عضو خانواده پاسبانی می‌شد. هیچ‌كس نمی‌خواست تنها بماند و نه‌بخصوص بدون پاسبان خانه را ترك كند. امّا راجع به كلفت؛ درست معلوم نبود كه چگونه به‌این پیش‌آمد پِی بُرد؛ آن‌چه می‌شود گفت ‌این است كه از همان روزِ اول زانو زد و عجز و لابه كرد كه مادر، فوراً او را بیرون بكند. یك ربع بعد اجازهِ مرخصی خود را از خانواده به‌دست آورد و ‌اشك‌هایی از روی نمك‌شناسی ریخت و به منزلهِ بزرگ‌ترین اظهارِ لطف كه در‌ این خانواده نسبت به او شده باشد؛ از ‌این كه جوابش نمودند، تشكر كرد. ضمناً سوگند موحّشی خورد كه هرگز به هیچ‌كس این موضوع را ابراز نكند. نه، نه، هرگز به هیچ‌كس بروز نخواهد داد. حالا خواهر و مادر، آشپزی را به گردن گرفته بودند و چندان باعثِ زحمتِ آن‌ها نبود؛ زیرا ‌اشتها از ‌این خانه رفته بود. گره‌گوار هر دم می‌شنید كه یكی از اعضای خانواده‌اش به دیگری بی‌هوده اندرز می‌داد كه غذا بخورد و همیشه همین پاسخ را می‌شنید: «متشكرم! سیرم». یا یك چیزی شبیهِ ‌این جواب را می‌شنید. شاید مشروب هم نمی‌خوردند! اغلب خواهر از پدر می‌پرسید كه ‌آیا مایل نیست كه آبجو بخورد؟ و با كمالِ میل داوطلب می‌شد كه شخصاً برود و بخرد. در مقابلِ سكوت پدر، برای‌ این‌كه رودربایستی مانع نشود، می‌گفت كه ممكن است دربان را بفرستد؟ ولی پدر با یك «نه»ِ تزلزل‌ناپذیر جواب می‌داد كه موضوع منتفی می‌شد.

در طیِّ روزهایِ اول، آقای سامسا به زن و دخترش وضعیت و دورنمایِ مالی خانه را توضیح داد. فاصله‌به‌فاصله بلند می‌شد، می‌رفت كاغذ یا دفترچهِ قبض‌هایی را از صندوق ورت‌هایم Wertheim كه پنج‌سال پیش آن را از غرق شدن نجات داده بود، همان‌وقت كه ورشكست شد، برمی‌داشت و می‌آورد. صدای باز كردنِ قفلِ پُر‌چَم‌و‌خَم و بستنِ آن، بعد از آن كه آن‌چه را كه می‌جُست پیدا كرده بود، شنیده می‌شد. هیچ چیز در ‌ایام اسارتِ گره‌گوار جز ‌این توضیحات مالی و یا اقلاً بعضی از نكات آن برایش آن‌قدر كیف نداشت. زیرا همیشه تصور می‌كرد، آقای سامسا پس از آن شكست نتوانسته بود حتی یك «فنیك را» هم نجات بدهد. در هر حال، پدر چیزی نگفته بود برای‌ این‌كه او را از ‌اشتباه بیرون بیاورد و گره‌گوار هم از او نپرسیده بود؛ بلكه سعی كرده بود همه كارها را رو‌به‌راه كند؛ برای ‌این‌كه خویشانش، هرچه زودتر،‌ این پیش‌آمد ناگوار را كه همه آن‌ها را ناامید كرده بود، فراموش بكنند و با فعالیتِ شایانی تن خود را به كار داد.

ابتدا، مستخدمِ بی‌اهمیتی بود و در اندك زمانی به عنوان شاگردِ تاجرِ مسافرت كننده، با تمام منافعی كه این شغل در بر داشت، نامزد گردید و در سایه ساعده ترقیاتش، به‌زودی به پولِ نقدی مبدّل گردید كه ممكن بود تویِ خانه در مقابلِ خانواده متعجب و مسرور، رویِ میز به معرض نمایش بگذارد.‌ ایّامِ خوشی بود… بعد، دیگر پرتو آن ناپدید شد. هرچند گره‌گوار بعد هم آن‌قدرها به چنگ می‌آورد كه همه خانوادهِ سامسا را نان بدهد و در حقیقت، ‌این كار را می‌كرد. همه خویشانش و خودِ او به‌این كار عادت كرده بودند. خانواده‌اش، با تشكر، پول را می‌گرفت و او هم با میل و رغبت می‌داد. ولی‌ این داد‌و‌ستد دیگر به تظاهرِ احساساتِ مخصوصی صورت نمی‌گرفت، فقط خواهر علاقه بیشتری به گره‌گوار نشان می‌داد؛ آن‌هم برای ‌این‌كه در خفا، قرار گذاشته بود كه سال‌ آینده او را به هنرستانِ موسیقی بفرستد، بی‌آن‌كه به مخارجِ فوق‌العاده‌ این اقدام، كه سعی داشت از راهِ دیگری تأمین كند، وقعی بگذارد. در‌ این قسمت كه بسیار شیفتهِ موسیقی بود، گرت با او اختلاف نظر داشت. وقتی كه گره‌گوار می‌آمد، چند روز را بینِ خویشانش بگذراند، اغلب، موضوع هنرستانِ موسیقی در صحبت برادر و خواهر رد‌و‌بدل می‌شد. آن‌ها طوری راجع به‌این موضوع گفت‌و‌گو می‌كردند، مثلِ آرزویی كه عمل كردن آن غیر‌مقدور است. پدر و مادر ‌اشاراتِ بی‌ریای آن‌ها را در ‌این موضوع نمی‌پسندیدند، امّا گره‌گوار در‌این خصوص، به‌طور جدی فكر می‌كرد و به خود وعده می‌داد كه شب عید نوئل عملی كردن آن را رسماً اعلام بنماید.

از ‌این گونه افكار، افكاری كه با موقعیت كنونی او به هیچ‌وجه سازش نداشت، در مغزش جولان می‌داد در حالی كه‌ایستاده به در چسبیده بود، برای‌این‌كه صحبت‌ها را بشنود. گاهی به‌قدری خسته می‌شد كه هیچ نمی‌شنید اختیار از دستش در می‌رفت؛ سرش به در می‌خورد. فوراً آن را بلند می‌كرد؛ زیرا كوچك‌ترین صدایی بی‌درنگ در اتاقِ ناهارخوری شنیده می‌شد و دنبالش سكوت برقرار می‌گردید. پس از لحظه‌ای پدرش می‌گفت: «آیا باز چه كار می‌كند؟» و بی‌شك رویش را به طرف اتاق می‌كرد، و صحبتی كه قطع شده بود، آهسته از سر نو برقرار می‌گردید.

پدر همیشه توضیحات خود را از سرِ نو شروع می‌كرد؛ برای ‌این‌كه جزئیاتِ فراموش شده را دوباره به‌یاد بیاورد و یا به زنش بفهماند. زیرا در اولین لحظه به مطلب پی نمی‌برد. گره‌گوار از نطق‌های او به اندازهِ كافی فهمید كه با وجودِ همه بدبختی‌ها، پدر و مادرش از داراییِ سابقِ خود مقدار وجهی اندوخته بودند؛ گرچه مختصر، امّا از منافعی كه روی آن رفته بود زیادتر شده بود. از همهِ پولی كه گره‌گوار ماهیانه به خانه می‌پرداخت و برای خودش فقط چند فلورن نگه می‌داشت، همه را خرج نمی‌كردند و‌ این موضوع به خانواده اجازه داده بود كه سرمایهِ كوچكی پس‌انداز بكنند. گره‌گوار سرش را پشتِ در از رویِ تصدیق تكان می‌داد و از ‌این مآل‌اندیشی غیر‌مترقبه خوشحال بود. بی‌شك، با‌ این پس‌اندازها ممكن بود، قرضی را كه پدرش به رئیسِ او داشت، خیلی زودتر مستهلك بكند. و ‌این امر خیلی زودتر تاریخِ نجات او را نزدیك می‌كرد. ولی با پیش‌آمدی كه اتفاق افتاده بود خیلی بهتر شد كه آقای سامسا به همین طرز، رفتار كرده بود.

بدبختی‌ این‌جا بود كه‌این وجه كفافِ خانواده‌اش را نمی‌داد كه با منافع آن زندگی بكنند؛ فقط یكی‌دو سال می‌توانستند گذران بكنند و بس. ‌این پس‌انداز، تشكیل مبلغی می‌داد كه نمی‌بایستی به آن دست بزنند و باید آن را برایِ احتیاجات فوری دیگر بگذارند. امّا پولی كه برای امرارِ معاش بود، بایستی فكری برای به‌دست آوردن آن كرد. پدر، با وجودِ مزاج سالمی‌كه داشت، مردِ مُسنی بود كه از پنج سال پیش هرگونه كاری را ترك نموده بود و نمی‌توانست امیدهایِ موهوم به خود راه بدهد. در مدت ‌این پنج سال استراحت، كه اولین تعطیل یك دوره زندگی بشمار می‌آمد، كه صرف زحمت و عدم موفقیت گردیده بود، شكمش بالا آمده و سنگین شده بود. امّا مادرِ پیر با مرضِ تنگیِ نفسی كه داشت چه از دستش بر می‌آمد؟ همین به‌منزله كوشش فوق‌العاده‌ای برایش بود كه در خانه راه برود و نیمی ‌از وقتش را رویِ نیمكت بگذراند و پنجره را باز بگذارد كه خفه نشود.

بعد هم خواهر! یك دختربچهِ هفده ساله بود كه برایِ زندگیِ بی‌دغدغه‌ای كه تاكنون می‌كرد، آفریده شده بود. یعنی، لباسِ قشنگ بپوشد. خوب بخوابد و به كارهایِ خانه كمك كند، ضمناً بعضی تفریحاتِ مختصر هم داشته باشد و مخصوصاً ویلون بزند. آیا هیچ به او مربوط بود كه پول در بیاورد؟ وقتی كه صحبت راجع به ‌این موضوع می‌شد، گره‌گوار همیشه در را ول می‌كرد و می‌رفت رویِ نیم‌تختِ چرمی، كه خُنكی آن به تنِ گره‌گوار كه از زجر و خجالت می‌سوخت، گوارا می‌آمد، می‌خوابید.

اغلب شب‌هایی كه بی‌خوابی به سرش می‌زد، چرمِ نیم‌تخت را مدت‌ها می‌خراشید. بعضی اوقات، بی‌آن‌كه از دردِ خود شاكی باشد، صندلیِ راحتی را به طرف پنجره می‌لغزانید و به ‌این ترتیب به‌وسیله صندلی، پشتیبانی خوبی بدست می‌آورد و به پنجره یله می‌داد. نه از لحاظِ تفریح از منظره بود؛ بلكه فقط به یادِ حسِّ آزادی ‌این كار را می‌كرد كه سابقاً از نگاه كردن از پشتِ شیشه به بیرون دریافته بود، زیرا حالا روز‌به‌روز بیشتر نزدیك‌بین می‌شد، حتی بیمارستان جلوی خانه را، كه در زمانی كه آدمی‌زاد بود، آن دوره را نفرین می‌كرد چون زیاد خوب می‌دید، حالا نمی‌توانست ببیند و اگر یقین نداشت كه در شارلوتن اشتراسه در یك كوچه آرام و شهری منزل دارد، می‌توانست باور بكند كه پنجره او به صحرا باز می‌شد و در آن‌جا آسمان و زمین به رنگِ خاكستری با هم توأم شده بودند. خواهر دقیق كه دوبار صندلی راحتی را جلو پنجره دید، فهمید و از ‌این به‌بعد هر بار كه اتاق را پاك می‌كرد، صندلی را جلوی پنجره می‌لغزانید و حتی دریچه زیر پنجره را هم باز می‌گذاشت.

اگر گره‌گوار فقط می‌توانست با خواهرش حرف بزند و از آن‌چه برایش می‌كرد تشكر بنماید، بهتر می‌توانست خدمات او را تحمل بكند، ولی محكوم به سكوت بود و درد می‌كشید. گرت طبیعتاً می‌كوشید جنبه دشوار وضعیت خود را از چشم بپوشاند، و هرچه زمان بیشتر می‌گذشت وظیفه خود را بهتر انجام می‌داد. ولی مانع نمی‌شد كه برادرش آشكارا به بازیچه او پِی ببرد. حضورِ او گره‌گوار را به طرزِ شدیدی شكنجه می‌كرد. تا وارد می‌شد، با وجودِ دقتی كه داشت منظره‌ این اتاق را از چشم دیگران همیشه بپوشاند، فرصت بستن در را نمی‌كرد، به طرفِ پنجره می‌دوید، دست‌پاچه با یك حركت آن را باز می‌كرد؛ مثل ‌این‌كه بخواهد از خفه شدن قطعی پرهیز كرده باشد و هرچند هوا سرد بود یك لحظه آن‌جا می‌ماند و نفسِ عمیق می‌كشید. روزی دوبار گره‌گوار را با‌این هجوم و هیاهو می‌ترسانید. گره‌گوار در تمام مدتی كه‌این كار طول می‌كشید، زیر نیم‌تخت به خود می‌لرزید. او می‌دانست كه خواهرش اگر می‌خواست، می‌توانست در اتاق او با پنجرهِ بسته بماند و ‌این شكنجه را به او ندهد.

5

یك روز، تقریباً یك ماه بعد از تغییرشكلِ گره‌گوار بود و خواهرش هیچ علّتی نداشت كه از او بترسد، كمی‌زودتر از معمول وارد شد و او را دید كه بی‌حركت و در وضعی كه تولید وحشت می‌كرد از پنجره به بیرون نگاه می‌كند. اگر وارد اتاق نمی‌شد، برای گره‌گوار تعجبی نداشت؛ چون وضع او مانع می‌شد كه پنجره را باز بكند، امّا از ورود خودش ناراضی بود. به عقب جَست و در را با كلید بست. یك نفر خارجی می‌‌توانست حدس بزند كه گره‌گوار خواهرش را می‌پایید تا گاز نگیرد. طبیعتاً، به زودی زیر نیم‌تخت قایم شد؛ امّا تا ظهر، چشم‌به‌راهِ مراجعت گرت ماند، و زمانی كه او برگشت، حالش خیلی هراسان‌تر از معمول بود. از آن‌جا ملتفت شد كه هیكلش، هنوز تولیدِ نفرت در دخترِ بیچاره می‌كرد و همیشه ‌این‌طور خواهد ماند. هم‌چنین چقدر او باید دندان‌رویِ‌جگر بگذارد تا از یك قسمتِ كوچك گره‌گوار، كه از زیرِ نیم‌تخت بیرون می‌ماند، فرار نكند. به‌منظور‌این‌كه ‌این منظره را از چشم او بپوشاند، یك تكّه شَمَد رویِ پُشتش گرفت و روی نیم‌تخت آورد.‌ این كار، چهار ساعت طول كشید و شمد را طوری پهن كرد كه خواهرش، اگر چه خم هم بشود، زیرِ مبل را نتواند ببیند. هرگاه خواهر ‌این احتیاط را بیهوده فرض می‌كرد، می‌توانست شمد را ببرد؛ زیرا پِی می‌بُرد كه گره‌گوار لذّتی نداشت كه خودش را پنهان كند. امّا او شمد را سرِ جایش گذاشت و گره‌گوار كه سرش را با احتیاط از پشتِ پرده در آورد، برای‌این‌كه تأثیرِ ‌این اصلاحِ جدید را در خواهرش مشاهده كند، در چشم‌هایِ او نگاهِ حق‌شناسانه‌ای را دریافت.

در پانزده روز اول، پدر و مادر نتوانستند خودشان را حاضر به دیدن او بكنند و اغلب می‌شنید كه از پُشت‌كارِ خواهرش تمجید می‌كردند؛ در‌صورتی‌كه سابق بر ‌این از او دل‌خور بودند و او را دخترِ بی‌مصرفی می‌دانستند. حالا، اغلب اتفاق می‌افتاد كه پدر و مادر دَمِ اتاقِ گره‌گوار انتظار می‌كشیدند كه دخترشان اتاق را پاك كند و در موقعِ خروج به دقّت نقل كند كه اتاق در چه وضعی بوده و گره‌گوار چه چیز را خورده بوده و ‌این دفعه چه كار تازه‌ای كرده؛ به‌علاوه از او می‌پرسیدند: آیا در حالش بهبودی حاصل شده است یا نه؟ مادر نسبتاً برای دیدار گره‌گوار بی‌تابی می‌كرد، ولی دختر و پدر مانع می‌شدند. گره‌گوار، با دقت گوش می‌كرد، كاملاً با دلایل آن‌ها موافق بود. مع‌هذا، بعدها می‌بایستی به‌زور از او جلوگیری كرد؛ مثلاً وقتی كه فریاد می‌كشید: «بگذارید گره‌گوار را ببینم»! گره‌گوار به فكر افتاد شاید خوب باشد كه مادرش اگر شده در روز هم باشد پیش او بیاید.‌ این كار جنون‌آمیز بود. امّا مثلاً هفته‌ای یك مرتبه؛ زیرا او بهتر از خواهرش، كه با وجود تمام شجاعتی كه از خود بروز می‌داد، دختربچّه‌ای بیش نبود، می‌توانست به مطالب پی ببرد. كی می‌داند؟ شاید ‌این مأموریت سنگین را به عهده نگرفته بود، مگر به واسطه سادگی بچّه‌گانه.

آرزوی دیدن مادرش طولی نكشید كه برآورده شد. گره‌گوار در مدت روز، از لحاظ رعایت پدر و مادر، از رفتن جلوی پنجره چشم پوشید و گردش‌هایی كه تویِ اتاق می‌كرد جبران قابل توجهی برایش نبود.‌ آیا دایماً دراز بكشد؟ در مدت شب هم نمی‌توانست تحملِ ‌این كار را بكند. به‌زودی از خوراك هم سَر خورد و بالاخره عادت كرد در تمام جهات، روی دیوار و سقف هم، از لحاظ سرگرمی ‌گردش كند. مخصوصاً گردش روی سقف را خیلی دوست داشت؛ كه آویزان بشود. ‌این چیز دیگری بود تا‌ این‌كه روی كف اتاق راه برود، چون نفسش آزادتر می‌شد، حركت نوسانی خفیفی به خودش می‌داد و از حالت كرختی كه آن بالا به گره‌گوار دست می‌داد، برایش اتفاق می‌افتاد كه با تعجب، سقف را ول بكند و روی زمین نقش ببندد. امّا حالا كه بهتر می‌توانست از وسایل بدن خود استفاده كند، موفق می‌شد كه ‌این سقوط را بی‌خطر كند. خواهرش به‌زودی متوجه تفریحِ جدیدِ او شد؛ زیرا جا‌به‌جا در طیِّ گذرگاه خود، روی دیوار، آثار چسبی كه از او تراوش می‌كرد می‌گذاشت و گرت به فكرش رسید كه گردش‌های او را آسان‌تر بنماید و اثاثیه‌هایی كه جلوی دست‌و‌پا را می‌گرفت، به‌خصوص دولابچه و میز، را بیرون ببرد. بدبختانه آن‌قدر قوی نبود كه به تنهایی ‌این كار را انجام دهد و جرأت نمی‌كرد كه از پدرش كمك بخواهد. امّا كُلفَت، حتماً ‌این كار را قبول نمی‌كرد؛ زیرا اگر‌ این دخترِ شانزده ساله، پس از رفتنِ ‌آشپزِ قدیم، با شجاعت «ایستادگی» می‌نمود؛ به شرط ‌این بود كه دایماً پشت درِ ‌آشپزخانه را سنگربندی كند و باز نكند، مگر در اثر فرمان عاجل، پس برای دختر جوان راه دیگری نماند، مگر‌ این‌كه روزی كه پدر غایب است از مادرش كمك بخواهد. مادر در حالی كه اظهار شادی می‌كرد، كه جلوی درِ اتاقِ گره‌گوار احساساتش را فروكش كرد، حاضر شد. خواهر آمد، تفتیش قبلی كرد و مادر را نگذاشت داخل شود، مگر بعد از آن‌كه تفتیش او خاتمه یافت. گره‌گوار دست‌پاچه شمد را باز هم بیش از معمول، پایین آورد و چینِ زیادی به آن داد؛ به‌طوری‌كه به مجموع آن، حالتِ طبیعتِ بی‌جان ساده را داد. ‌این‌دفعه صرفِ‌نظر كرد كه از زیر شمد مواظب باشد و مادرش را تماشا كند، فقط از آمدنش خوشحال بود. دختر جوان گفت: «تو می‌توانی بیایی، چون دیده نمی‌شود». و درحالی‌كه دست مادرش را گرفته بود، او را وارد كرد! اكنون، گره‌گوار صدای دو زنِ ناتوان را می‌شنید كه برای جابه‌جا كردن دولابچه كهنه، تقلّا می‌كردند. ‌این مبل وزنِ سنگینی داشت. خواهر، با وجودِ نصیحتِ مادر كه می‌ترسید مبادا به خودش صدمه بزند، دشوارترین وظایف را به عهده گرفته بود. ‌این كار خیلی وقت صرف كرد؛ چهار ساعت می‌گذشت كه آن‌ها سر آن عَرق می‌ریختند، تا وقتی كه مادر اظهار داشت كه بهتر است دولابچه سر جای خود باشد؛ زیرا برایِ آن‌ها زیاد سنگین بود و قبل از آمدنِ پدر به انجام‌ِ این كار موفق نخواهند شد و مبل كه میانِ اتاق آمده بود، راهِ آمد و شد را از هر طرف مسدود می‌كرد؛ بالاخره و خصوصاً، معلوم نبود كه گره‌گوار از نبودنِ اثاثیهِ اتاقش راضی باشد. مادر پیش خود فكر می‌كرد كه: «نه، منظرهِ لختِ دیوار، قلبش را خواهد فشُرد! چرا گره‌گوار همین احساس را نمی‌كرد؟ او كه دیر‌زمانی به اثاثیهِ خود عادت كرده بود. حس خواهد كرد كه او را در اتاقِ خالی واگذاشته‌اند؟» مادر، با صدایِ بسیار آهسته نتیجه گرفت: «این به چه چیز می‌ماند؟» اول پچ‌پچ می‌كرد. مثل‌این‌كه می‌ترسید گره‌گوار، كه نمی‌دانست كجا پنهان شده، صدایش را بشنود. مقصود، معنیِ كلمات نبود، چون مطمئن بود كه گره‌گوار نخواهد فهمید، ولی نمی‌خواست كه حتی صدایش را بشنود: «آیا با برچیدنِ اثاثیه‌اش ‌این طور وانمود نمی‌كنیم كه از امیدِ معالجه‌اش صرف‌نظر كرده‌ایم و از بدجنسی او را به حال خود وا می‌گذاریم؟ گمان می‌كنم بهتر است كه اتاق دست‌نخورده، مثل سابق، بماند؛ برای این‌كه وقتی گره‌گوار حالش دوباره جا آمد هیچ تغییری نبیند و زودتر فراموش كند».

گره‌گوار، از شنیدنِ كلماتِ مادرش پِی بُرد كه در طیِ دو ماه زندگی یك‌نواخت، كه هیچ‌كس با او حرف نزده، مشاعرش مختل شده بود، وگرنه نمی‌توانست طوری این تمایل را تعبیر بكند كه در اتاق لخت، منزل داشته باشد. امّا حقیقتاً مایل بود‌ این اتاقِ گرم، كه از لحاظِ آسایش با اثاثیهِ خانوادگی آراسته شده بود، به یك غار تبدیل گردد و به‌طورِ كامل و سریعی بشریت گذشته او فراموش شود؛ برای این‌که روی دیوارها خل‌خل بازی در بیاورد و بگردد. به ‌این جهت بود كه فراموشی، كار خود را انجام می‌داد و برای این‌که از حال كِرختی بیرون بیاید، فقط شنیدنِ صدای مادرش، كه از دیر زمانی نشنیده بود، كافی بود: «نه، به هیچ‌چیز دست نزنید، همه چیز سر جایش بماند! او نباید از تأثیر سودمند اثاثیه محروم بشود! و بر فرض كه اثاثیه مانع بشود كه او روی دیوار بخزد، ‌این موضوع، نه به زیان بلكه به سود او خواهد بود».

بدبختانه، خواهرش با ‌این عقیده همراه نبود و با پدر و مادرش عادت كرده بود كه راجع به گره‌گوار مستبدالرأی باشد و ‌این هم بی‌دلیل نبود.‌ این دفعه، پیشنهاد مادرش سبب شد كه تصمیم بگیرد نه تنها میز و دولابچه، كه منظور اساسی او بود، بلكه همه اثاثیه دیگر را هم بیرون ببرد؛ به جز نیم‌تخت كه وجودش لازم بود. پافشاری او از لجاجت بچّه‌گانه و یا حسِّ جدید اعتماد به خود، كه به طرز دشواری به‌دست آورده بود، سرچشمه نمی‌گرفت. نه، در حقیقت ملاحظه كرده بود كه گره‌گوار برای گردش‌هایش به فضای زیادی احتیاج داشت و چنین به نظر می‌آمد كه هرگز اثاثیه را استعمال نمی‌كند. امّا شاید فكر احساساتی دختر‌بچّه‌های هم سن او در تصمیمش بدون دخالت نبود، یعنی اخلاقِ مُتغیّری كه در هر مورد می‌خواهد كامیاب شود و در ‌این لحظه او را وادار كرده بود كه وضعِ برادرش را به طرز فجیعی نمایش بدهد، برای این‌که فداكاری خود را بهتر ثابت كند. زیرا از ‌این به‌بعد هیچ‌كس، به غیر از گرت، جرأت نداشت به محلی بیاید كه گره‌گوار به تنهایی روی دیوارهایِ لخت فرمانروایی داشت.

لذا از تصمیم خود، به‌وسیله مادرش، كه محیط‌ این اتاق را پریشان و بی‌اراده كرده بود، برنگشت و طولی نكشید كه برای حمل دولابچه، به‌دشواری با او كمك كرد. گره‌گوار می‌توانست از دولابچه چشم بپوشد، امّا میز بایستی سر جایش بماند و همین كه زن‌ها دولابچه را، نفس‌زنان بیرون بردند؛ گره‌گوار با احتیاط و زرنگی سر خود را بیرون آورد تا موقع مناسب را برای دخالت بسنجد. از قضا، اول مادر وارد شد؛ زیرا گرت، در اتاق مجاور، بازوها را دور دولابچه انداخته بود و از چپ به راست آن را تكان می‌داد، بی‌آن‌كه بتواند جابه‌جایش بكند. مادر عادت نداشت كه گره‌گوار را ببیند، گمان می‌كرد كه اختلال فكری به او دست داده؛ ترسید و تا آن طرفِ نیم‌تخت، دست‌پاچه، عقب رفت ولی نتوانست مانعِ حركتِ خفیفِ جلوی شمد بشود كه توجه زنِ مُسن را به‌خود جلب كرد. بی‌درنگ، ‌ایست نمود؛ لحظه‌ای سرِ جایِ خود خشك شد و بالاخره به‌سوی گرت برگشت.

گره‌گوار به خودش دل‌داری می‌داد كه اتفاقِ فوق‌العاده رخ نداده و فقط چند تكّه چوب و تخته را جابه‌جا می‌كنند. از آمد‌و‌شد زن‌ها و اظهار تعجبی كه می‌كردند و صدایِ لغزشِ اثاثیه رویِ كفِ اتاق، تأثیر هیاهوی غریبی را می‌كرد كه از هر سو طنین انداز شده بود و هرچه سرش را به شدّت تو می‌كشید و پاهایش را جمع می‌كرد و به زمین می‌چسبید. باید اقرار كرد كه تحمل ‌این شكنجه، در مدت طویلی، برایش مقدور نبود. اتاق او را خیلی خالی می‌كردند و آن‌چه را كه دوست می‌داشت می‌بردند. تاكنون دولابچه را، كه ارّهِ بُرشِ چوب و تمامِ افزارش در آن بود، برده بودند. حالا میزِ تحریرش را كه از وقتی كه سر خدمت می‌رفت به‌سختی روی زمین لنگر انداخته بود، ‌این میز كه تكالیف مدرسه تجارت و همچنین مدرسه ابتدایی را رویش نوشته بود. جابه‌جا می‌كردند. نه! قطعاً نمی‌توانست با آن‌ها موافق باشد. بعد هم حضورشان را كاملاً فراموش كرده بود، زیرا آن‌ها از خستگی خاموش شده بودند و فقط صدای سنگین پایِ‌شان شنیده می‌شد.

هنگامی‌كه در اتاق مجاور، آن‌ها به میز تكیه كرده بودند؛ برای این‌که نفس تازه كنند، گره‌گوار بیرون دوید و به‌قدری پریشان بود كه چهار بار جهت خود را تغییر داد؛ زیرا نمی‌دانست از چه راهی باید اقدام به نجات خود بنماید. ناگهان، متوجه تصویرِ زنی شد كه خودش را در پوست پیچیده و رویِ دیوارِ لخت اهمیتِ به‌سزایی به‌خود گرفته بود. به تعجیل از جدارِ دیوار بالا رفت؛ رویِ شیشه تنه داد و شیشه به شكم چسبید و به‌طرز گورایی او را خنك كرد. گره‌گوار كه با تنِ خود، كاملاً رویِ ‌این تصویر را پوشانیده بود تا اقلاً، كسی نتواند بیاید و آن را بردارد، سرش را به طرف اتاقِ ناهارخوری برگردانید تا زن‌ها را در موقع مراجعت ببیند. آنها هم اجازه استراحت طولانی به خود نداده و به اتاق او می‌آمدند. گرت، تقریباً كمر مادرش را گرفته بود و او را با خود می‌آورد. به هر طرف نگاهی كرد و گفت: «حالا نوبت چیست؟» چشم‌هایش تویِ چشم‌هایِ گره‌گوار افتاد كه به دیوار چسبیده بود، اگر خونسردی خود را حفظ كرد، فقط برای خاطر مادرش بود. سرش را به جانبِ او خم كرد تا مانع بشود كه مادرش گره‌گوار را ببیند، با وجود ‌اینكه نتوانست جلوی لرزه خود را بگیرد، با شتاب، اظهار داشت: «زود‌باش برویم، بهتر است كه یك دقیقه در اتاق ناهارخوری بمانیم».

گره‌گوار فهمید كه تصمیم دختر جوان قطعی است؛ زیرا می‌خواست ابتدا، مادر را در جای امن بگذارد و بعد او را از روی عكس براند. اگر جرأت می‌كرد می‌توانست امتحان كند و چون گره‌گوار روی تصویر خوابیده بود به آسانی از آن دست نمی‌كشید؛ حتی حاضر بود كه به صورت خواهرش بجهد. امّا در اثر حرف گرت، مادرش مضطرب برگشت و لكّه بزرگ قهوه‌ای را روی كاغذ دیوار دید؛ قبل از اینكه بتواند گره‌گوار را بشناسد، با صدای دو رگه خراشیده‌ای فریاد زد: «آه خدآیا! خدآیا!» با حركت تسلیم كامل، دست‌ها را به شكلِ صلیب روی هم گذاشت و روی نیم‌تخت غلتید و از هوش رفت. خواهر مشتش را بلند كرده، نگاهِ زهر‌آلودی به گره‌گوار انداخت و گفت: «اوه گره‌گوار!» ‌این اولین كلمه‌ای بود كه پس از تغییرشكل، به او خطاب كرد. سپس، دوید از اتاقِ ناهارخوری نمك بیاورد تا مادر را به هوش بیاورد. گره‌گوار تصمیم گرفت كه كمكش بكند. ‌این كار مانع نمی‌شد كه در موقع لزوم از تصویر دفاع بنماید. افسوس!

سخت به شیشه چسبیده بود و می‌بایستی كوشش دشواری بكند تا از آن كنده بشود. بعد دوید در اتاق ناهارخوری؛ مثل‌این‌كه می‌توانست نصیحت مؤثری به خواهرش بكند؛ امّا فقط راضی شد در مدتی كه او شیشه‌ها را به هم می‌زند، به آرامی ‌پشت سرش بایستد. زمانی كه گرت برگشت، وحشت غریبی به او دست داد. یك شیشه افتاد و روی زمین شكست؛ خُرده‌های آن، صورت گره‌گوار را خراشید و دوای تندی به پاهایش شتك زد. گرت هم بی‌آن‌كه تأمل بكند، با تمام شیشه‌هایی كه می‌توانست بردارد شتاب‌زده به طرف مادرش رفت و با ضربتِ پا در را بست. به‌ این وسیله، گره‌گوار از مادرش، كه در اثر خطای او شاید رو به مرگ بود، جدا ماند و به فكر ‌این كه مبادا باعث بشود خواهرش، كه وظیفه او ماندن پهلوی ناخوش بود، بیرون برود، نخواست در را باز بكند. پس، كار دیگری از او ساخته نبود، مگر ‌این‌كه انتظار بكشد و درحالی‌كه پریشان و شرمگین بود، شروع به جولان روی دیوارها و اثاثیه و سقف كرد. آن قدر گشت زد كه همه چیز در اطرافش چرخید و با ناامیدی، میانِ میز بزرگ افتاد.

لحظه‌ای گذشت، گره‌گوار، از خستگی در آن‌جا دراز كشید و اطرافش را سكوت فرا گرفته بود. ‌این را به فال نیك گرفت ولی ناگهان شنید كه زنگِ در را زدند. كلفت طبیعتاً در ‌آشپزخانه جلوی خودش را سنگربندی كرده بود. گرت رفت و در را باز كرد. پدر وارد شد، فوراً پرسید: «چه شده است؟» بی‌شك، از حالت شوریده گرت بو برد. دختر جوان با صدای خفه‌ای جواب داد. احتمال داشت كه صورتش را روی سینه پدر گذاشته بود: «از دستِ گره‌گوار، مادر جانم غش كرده، حالش بهتر است» پدر جواب داد: «من می‌دانستم و بارها به شما گفته بودم، امّا زن‌ها حرف سرشان نمی‌شود». گره‌گوار از این كلمات فهمید كه پدرش حرف گرت را بد تعبیر كرده و گمان می‌كند كه از پسرش كارهایی سر زده، موقع ‌این نبود كه بشود ذهنش را روشن كرد، می‌بایست با ملایمت با او رفتار كند، لذا، گره‌گوار به طرف در اتاقش پناه برد و عجله كرد، برای این‌که پدرش، در موقع ورود، از توی دالان ببیند كه او تصمیم قطعی دارد و می‌خواهد فوراً به محل خودش برگردد. از ‌این قرار، لازم نبود كه با اقدامات شدید او را مجبور به‌این كار بنماید؛ زیرا اگر در را به رویش باز می‌كردند به زودی ناپدید می‌شد.

امّا پدر سردماغ نبود كه به‌این ریزه‌كاری‌ها پی‌ببرد. از دور با لحن آمیخته با خشم و شادی فریاد زد:آه! آه!

6

گره‌گوار سرش را از بغلِ در برداشت و به‌سوی آقای سامسا بلند كرد. به وضعی كه او را دید تعجب نمود؛ زیرا نمی‌توانست تصورش را بكند. درست كه اخیراً فراموش كرده بود كه مثل سابق مراقب وقایع خانه باشد و به‌جای آن روشِ نوین گشت‌و‌گذار رویِ دیوارها را پیش گرفته بود، امّا می‌بایستی منتظر تغییراتی نزد اقوامش بوده باشد. ولی… ولی…‌آیا ‌این پدرش بود؟ ‌آیا ‌این همان مردی بود كه وقتی گره‌گوار سابق به مسافرت می‌رفت او خسته در رخت‌خواب قایم می‌شد! و در هنگام مراجعت او را با لباس خانگی در یك راحتی، كه نمی‌توانست از روی آن بلند بشود، پذیرایی می‌كرد! یعنی اكتفا می‌نمود كه بازوهایش را به‌سویِ آسمان بلند بكند و اظهار شادی بنماید.‌ این پیرمرد كه در گردش‌هایِ نادر خانوادگی، یعنی دو‌سه یكشنبه در سال و روز جشن‌هایِ بزرگ، بین گره‌گوار و مادر كه آهسته راه می‌رفتند خودش را به زمین می‌كشید؟ ‌این مرد كه خودش را در لباده كهنه‌ای می‌پیچید، با احتیاط عصا می‌زد؛ برای این‌که جلو برود و مجبور بود برای این‌که حرف بزند، هر سه قدمی‌بایستد و همراهان خود را به یاد بیاورد؟ از آن به بعد چطور قدر برافراشته بود!

لباس متحدالشكل آبی بدون یك چین با دگمه‌های طلایی به‌بَر داشت؛ مثل لباس اعضای بانك، بالای یخهِ بلند او غب‌غبش با خط‌های محكمی‌ بزرگ شده بود؛ زیرا ابروهای پُرپُشت، نگاه سرزندهِ چشم‌هایِ سیاهش به حالت جوانی خیره می‌شد، موهایِ سفیدش كه معمولاً ژولیده بود شانه كرده و عقب زده و براق بود. ابتدا، كلاهش را كه نشانِ طلایی یكی از بنگاه‌های مالی مزین بود، برداشت و دایره‌وار دور اتاق گردانید و روی نیم‌تخت انداخت؛ بعد دست‌ها را در جیب شلوارش كرد؛ پشت لباس متحدالشكل عقب رفت و به حالتِ تهدید كننده به طرف گره‌گوار آمد. شاید خودش نمی‌دانست كه چه می‌خواهد بكند. به هر حال پاهایش را خیلی بالا می‌گرفت و گره‌گوار از هیكلِ نخراشیدهِ تختِ كفش‌هایش به حیرت افتاد. از ماندنِ سرِ جایش احتراز كرد. چون از روزِ اول تغییرشكل پی‌بُرده بود كه پدر معتقد است: خشونتِ شدید، یگانه طرزِ رفتار پسندیده نسبت به اوست.

لذا، شروع به پَس رفتن كرد و هر وقت كه پدرش مكث می‌كرد، او هم می‌ایستاد و فوراً به كوچك‌ترین حركتِ مخاصم راه می‌اُفتاد. ‌این روش ثابت شد كه بدون نتیجه قطعی، چندین بار دور اتاق گردش كردند. عملیات، جنبه تعاقب را هم نداشت؛ زیرا آهنگ حركات بسیار دقیق بود. از‌این قرار گره‌گوار موقتاً رویِ زمین ماند. به‌خصوص، می‌ترسید كه هرگاه پدرش او را ببیند كه از دیوار یا سقف بالا می‌رود؛ دسیسه را به منزله شرارتِ زیركانه‌ای تلقی بكند. مع‌هذا، به‌زودی اقرار نماید كه با ‌این وضع، مدت زیادی نمی‌تواند مقاومت كند. در مدت كمی‌ كه پدرش یك قدم بر می‌داشت، گره‌گوار همان مدت را باید صرف یك رشته ورزش‌هایی بكند و بعد هم چون ریه‌هایش قوی نبود به نفس افتاده بود، افتان و خیزان خودش را می‌كشید و برای یگانه پَرشِ فرجامین قوایش را جمع می‌كرد.

به دشواری می‌توانست كه چشمش را باز بكند و آن‌قدر گیج شده بود كه نجاتِ خود را در دویدن می‌دانست، در صورتی كه دیوارها در مقابلش بود. بله دیوارهای اتاق ناهارخوری با اثاثیه‌ای كه رویش به دقت كنده‌كاری شده بود و ریشه و منگوله به آن آویخته بود، ولی دیوارها، مع‌هذا دیوارها؛ ناگهان یا الله! چیزی پهلویِ او پرید؛ زمین خورد و غلتید و كمی ‌دورتر ‌ایستاد. ‌این سیبی بود كه سُرسُركی انداخته بودند. به‌زودی، یكی دیگر دنبالش آمد؛ گره‌گوار از وحشت سرِ جایش خشك شد و ماند. حركت او بیهوده بود؛ زیرا پدرش تصمیم داشت او را بمباران كند. ظرفِ میوه را از تویِ گنجه خالی كرده بود و جیب‌هایش پُر از گلوله بود، حالا یكی بعد از دیگری و آن‌كه هنوز نشان بگیرد، پرت می‌كرد. ‌این گلوله‌هایِ كوچك، مثل گوی‌های برفی، روی زمین می‌غلتیدند و به هم می‌خوردند. یك سیب كه به آرامی ‌پرتاب شده بود، روی پشت گره‌گوار لغزید. بی‌آن‌كه صدمه برساند. ولی سیب بعدی تماماً در پشتش فرو رفت. خواست دورتر برود تا شاید به وسیله ‌این حركت از درد شدیدی كه به او عارض شده بود، بكاهد؛ ولی حس كرد كه سر جایش میخ‌كوب شده و خمیازه‌ای كشید، بی‌آن‌كه بداند كه چه می‌كند. در آخرین نگاهی كه انداخت، دید درِ اتاقش ناگهان باز شد؛ خواهرش فریاد می‌زد و مادر به تعجیل دنبال او می‌آمد. دختر جوان بدون سینه‌بند بود، زیرا لباسش را كنده بود؛ برای این‌که موقعِ بی‌هوشی تنفس مصنوعی به مادر بدهد. مادرش حالا هم كه به طرف پدر می‌دوید، دامنِ لباسش به زمین كشیده می‌شد و خُرده‌خُرده تویِ پاهایش می‌پیچید. به‌طرف شوهرش پَرش كرد، او را در آغوش كشید و به خودش چسبانید. دست‌هایش را، به شكل صلیب، روی گردن شوهر گذاشت و از او خواهش می‌كرد كه به جانِ بچّه‌شان سوءقصدی نكند. گره‌گوار دیگر چیزی نمی‌دید.

سیبی را كه هیچ كس جرأت نكرد از پشت گره‌گوار در بیاورد در گوشتِ تنش به منزلهِ یادبود محسوسی از آن پیش‌آمد باقی ماند و زخم خطرناكی كه بیش از یك ماه می‌گذشت كه گره‌گوار برداشته بود، به‌نظر آمد كه بالاخره به پدر فهماند كه پسرش، با وجود تغییرشكل غمناك و تنفرآمیزش، یكی از اعضای خانواده بوده و نمی‌بایستی با او مانند یك دشمن معامله كند. برعكس، وظیفه چنین تقاضا می‌كرد كه جلوی تنفر خود را بگیرد و گره‌گوار را متحمل بشود، فقط او را تحمّل كند.

زخمی‌كه برداشته بود، به‌طور حتمی‌ و علاج‌ناپذیری از چالاكی او كاست. فقط برای پیمودن اتاقش، مثل یك نفر معیوب، زمان طویلی را لازم داشت، امّا راجع به گردش‌هایِ رویِ دیوار می‌بایستی كه فاتحه‌اش را بخواند. ولی از طرف دیگر، به عقیده او ‌این وخامتِ حالش جبران می‌شد، به‌این معنی كه حالا هر شب درِ اتاقِ ناهارخوری را باز می‌گذاشتند. انتظار ‌این پیش‌آمد را دو ساعت می‌كشید و در سایهِ اتاقش كِز می‌كرد؛ به‌طوری‌كه برای كسانی كه مشغول صرف غذا بودند، نامرئی بود. امّا او می‌توانست همه خانواده را، که جلوی روشنایی لامپ‌ها جمع شده بودند، ببیند و با اجازهِ همه حقّ داشت گفت‌و‌گوی آن‌ها را بشنود و‌ این خیلی بهتر از سابق بود.

به‌طور یقین، حالا موضوع صحبت به گرمیِ ‌قدیم نبود؛ زیرا پیش‌تر وقتی كه می‌خواست در تختخواب نمناك یكی از اتاق‌هایِ كوچك مهمان‌خانه بلغزد با تأسف به یاد آن می‌افتاد. اغلب، حتی بعد از غذا هم چیز زیادی نمی‌گفتند. پدر به‌زودی رویِ صندلی راحتی چُرت می‌زد. مادر و دختر، در خاموشی به هم نصیحت می‌كردند. مادر زیرِ روشنایی خمیده بود و پارچه‌هایِ كتانی برای مغازهِ لباسِ‌زیر فروشی می‌دوخت و خواهر كه به عنوان فروشنده در محلی استخدام شده بود، تندنویسی و یا فرانسه مطالعه می‌كرد؛ به امید‌این‌كه بعدها وضع خود را بهتر كند. گاهی پدر از خواب می‌پرید، مثل‌این‌كه نمی‌دانست خواب بوده، به مادر می‌گفت: «امروز چقدر چیز می‌دوزی»! بعد به خواب می‌رفت، در صورتی كه مادر و خواهر لبخند خسته‌ای با هم ردّ‌و‌بدل می‌كردند.

پدر، با لجاجت بوالهوسانه، از كندنِ لباسِ رسمی ‌پرهیز می‌كرد. لبّادهِ خانگیِ او، مانند چیزِ بی‌مصرف، به رخت آویز بود. حتی در داخل منزل، با لباس متحدالشكل چُرت می‌زد؛ مثل‌این‌كه می‌خواست برای اجرای فرمان مافوق، همیشه آماده باشد و حتی در خانه به‌نظر می‌آمد كه گوش‌به‌زنگ فرمانِ رئیس است. از ‌این قرار، لباس رسمی، كه وقتی به او داده بودند نو نبود، با وجود دقتِ ‌این دو زن هر روز از جلایش می‌كاست و گره‌گوار اغلب شب‌هایش را به تماشای این لباس، كه پُر از لَك بود و دكمه‌هایِ برق انداخته‌اش همیشه می‌درخشید، و زیر آن مردِ مسن در سكوت و ناراحتی می‌خوابید، می‌گذرانید.

ساعت دیواری كه زنگِ ده را می‌زد، مادر سعی می‌كرد كه با صدایِ خفه‌ای پدر را بیدار كند و او را اجباراً به رختخواب ببرد و می‌گفت كه خواب در حالت نشسته سر‌جمع خواب نیست و برای این‌که سر ساعت شش پیِ خدمت برود، باید به‌طور معمول استراحت بنماید. ولی از زمانی‌كه دستورهای اكید از طرف بانك به او می‌داندند، سرسختی نشان می‌داد و لجاجت می‌كرد كه سرِ میز بماند. هرچند مرتب به خواب می‌رفت و خیلی دشوار بود كه صندلیِ راحتی را مبدل به تختخواب بكنند. مادر و خواهر بیهوده او را وادار می‌كردند و اندرزهای پیاپی می‌دادند، ولی او ربع ساعت‌هایی را در آن‌جا می‌گذرانید و سرش را آهسته تكان می‌داد؛ چشم‌هایش بسته بود و نمی‌خواست بلند بشود. مادر آستین او را می‌كشید و در گوشش چیزهای خوشایند می‌گفت. خواهر، تكالیف خود را كنار می‌گذاشت؛ برای این‌که به او كمك بكند. ولی همه این كارها بی‌نتیجه بود. فقط در صندلی راحتی، قدری بیشتر، فرو می‌رفت و بایستی زن‌ها زیر بازویش را بگیرند تا مژه‌هایش باز بشوند. آن وقت آن‌ها را یكی‌یكی نگاه می‌كرد و معمولاً می‌گفت: «این هم زندگیست! مثلاً ‌این آسایشِ سرِ پیری من است؟» بعد، تكیه به دو زن می‌كرد و به زحمت بلند می‌شد؛ مثل‌این‌كه برای خودش هم بارِ سنگینی بود و تا دم در، زن و دخترش، او را می‌بردند. بعد به آن‌ها‌ اشاره می‌كرد كه بروند و باقی راه را به تنهایی می‌پیمود، در صورتی كه مادر و خواهر، دست‌پاچه، یكی قلم و دیگری سوزنش را زمین می‌گذاشت و دنبال او دویدند كه باز هم كُمكش بكنند.

در‌ این خانواده، كه اعضای آن از كار و خستگی درمانده بودند، به جز در موارد ضروری، كی فرصت داشت كه به فكر گره‌گوار باشد؟ بودجه منزل را كم‌كم تقلیل دادند و بالاخره كُلفت را جواب كردند. یك زن تنومند سرپایی با استخوان‌بندی درشت و موهایِ سفید كه دور سرش موج می‌زد، از ‌این به‌بعد، جانشین شد كه صبح و عصر كارهایِ سنگین را بكند. حال، باقیِ كارها را مادر با وجودِ وصله زدن به جوراب‌هایی كه تمامی ‌نداشت، به عهده گرفته بود. ناچار شدند جواهرهایِ خانواده را كه سابقاً در مجالس پذیرایی و جشن‌ها باعث سرافرازی مادر و خواهر بود بفروشند. گره‌گوار در یكی از شب‌زنده‌داری‌های خود شنید كه راجع به ارزش آن‌ها مباحثه می‌كردند. ولی موضوع عمده، به‌خصوص شكایت از كرایه‌ این آپارتمان بود كه برای كیسهِ خانه گران تمام می‌شد و‌ اشكال سرِ گره‌گوار بود؛ نمی‌دانستند چطور باید حملش كرد؛ زیرا نمی‌توانستند او را ترك بگویند.

هیهات! گره‌گوار به خوبی می‌فهمید كه ملاحظهِ او مانعِ اساسی تغییرِ منزل نبود، زیرا به‌خوبی می‌توانستند او را در صندوقِ چوبی كه هواخور داشته باشد بگذارند و حملش كنند. نه، مانع اساسی، ناامیدیِ خانواده‌اش بود؛ فكر ‌این كه بدبختیِ بی‌سابقه‌ای در تاریخ خانوادگی و محیط به آن‌ها روی آورده بود و از جمله بلایی كه روزگار ممكن است به درماندگان تحمیل بكند. حالا، هیچ‌یك را درباره آن‌ها فرو گذار نكرده بود. پدر، مأمورِ حملِ ناهارِ كارمندان جزء بانك بود. مادر، خودش را می‌كُشت كه لباسِ زیرِ خارجی‌ها را بشوید. خواهر، پُشتِ پیش‌بساطی، سفارشِ مشتری‌ها را انجام می‌داد.

بیش از ‌این نمی‌شد متوقع بود؛ زیرا توانایی آن‌ها اجازه نمی‌داد. گره‌گوارِ بیچاره حس كرد كه زخمش سر باز كرده، وقتی كه مادر و خواهرش، بعد از آن‌كه پدر را خوابانیدند، كار خود را وِل كردند و صندلی‌هایِ‌شان را به هم نزدیك برده، تقریباً پهلویِ هم نشستند و مادر در‌حالی‌كه اتاقِ گره‌گوار را نشان می‌داد، گفت: «گرت، در را ببند»! گره‌گوار در سایه واقع شده بود. در‌صورتی‌كه در آن طرف ‌اشك‌هایِ دو زن به هم آمیخته می‌شد و یا بدتر، با چشمِ خشك، خیره‌خیره به میز نگاه می‌كردند. گره‌گوار شب‌ها و روزها خوابش نمی‌برد.

گاه‌گاهی به فكر می‌افتاد كه مثلِ سابق، به محضِ‌این‌كه در باز بشود، كارهایِ خانواده را به عهده بگیرد، بعد از مدت‌ها فراموشی، یك روز، رئیس، معاون، مأمورینِ تجارت‌خانه، مباشرینِ جزء، خدمت‌گزاران را با افكارِ محدودشان و دو‌سه تا رفیق كه در تجارت‌خانه‌های دیگر كار می‌كردند، همه را به خاطر آورد. یك كُلفَت مهمان‌خانه شهرهایِ اطراف را كه یادبودِ گُذرنده و پُر‌خرجی برایش گذاشته بود و یك زنِ صندوق‌دار كلاه‌فروشی را كه جداً، ولی خیلی با تأنّی او را تعقیب می‌كرد، به یاد آورد. آدم‌ها از برابرش، در میانِ ابر، می‌گذشتند و به‌طورِ مُبهمی ‌قیافه‌هایِ خارجی‌ها و صورت‌هایی كه فراموش كرده بود و با آن همه مخلوط می‌شد، ولی هیچ‌كدام از آن‌ها نمی‌توانست نه به او و نه به خانواده‌اش كمك بكند. آن‌ها به درد نمی‌خوردند و خوش‌وقت بود كه از بین رفته بودند. ‌این منظره، میلِ آن را كه در خویشانش علاقه به خرج بدهد، سلب كرد. برعكس، فكرِ شورش در او تولید شد؛ زیرا به زخمش رسیدگی نمی‌كردند و هرچند روزی كه بتواند اشتهایِ او را تهییج بنماید نمی‌شد تصور كرد، او مایل بود به محلِ اغذیه سركشی كند و خوراك‌هایی را كه طبیعتاً بابِ دندانش بود، گرچه ‌اشتها نداشت، از نظر بگذراند. حالا خواهرش دقت نمی‌كرد كه چه چیز به‌دهنش مزّه می‌كند. روزی دو بار صبح و بعد از ظهر، پیش از‌این‌كه به مغازه برود، مثلِ باد وارد می‌شد و با پاهایش یك تكّه از هر چیز که به دست می‌آورد، از لایِ در جلوی او می‌سُرانید و شب، بی‌آن‌كه اعتنایی بكند كه ‌آیا ‌این خوراكِ تصدُّقِ‌سری را صرف كرده یا نه، پس‌مانده را با تُكِ جارو برمی‌داشت، حالا پاك كردنِ اتاق هم، كه عصرها می‌شد، به طرزِ سَرسَركی انجام می‌گرفت. قشرهایِ كثافت رویِ دیوار مُمتد می‌شد. توده‌هایِ كوچكِ خاك‌و‌آشغال در هر گوشه جمع شده بود. ابتدا، موقعِ ورود خواهرش، گره‌گوار در كثیف‌ترین جاها توقف می‌كرد تا به‌این‌وسیله به او سرزنش بدهد. امّا ممكن بود هفته‌ها آن‌جا بماند، بی‌آن‌كه در رفتارِ گرت تغییری حاصل شود. او نیز، مانندِ گره‌گوار، كثافت را می‌دید؛ امّا فقط تصمیمِ قطعی داشت كه آن‌ها را سرِ جایش بگذارد.

این موضوع، مانع نمی‌شد كه خواهر با سرسختیِ بیشتری مراقبِ تمیز كردن اتاقِ برادرش كه انحصارِ خود می‌دانست، نباشد. و دل نازكی او در ‌این مورد، به‌صورتِ یك ناخوشی مُسری درآمده بود زیرا یك روز كه مادر دست به شست‌و‌شوی اتاق زد و چندین سطل آب به مصرف رسانید، و در نتیجه باعثِ شرمندگیِ سختِ گره‌گوار گردید كه رویِ نیم‌تختِ خود بی‌حركت و تلخ‌كام خُشكش زده بود، ولیكن انتقامش، به‌زودی، گرفته شد؛ زیرا خواهر همین‌كه عصر به خانه برگشت و متوجه ابتكار شد سخت رنجید. فوراً، به طرفِ اتاقِ ناهارخوری دوید و گریه‌زاری سر داد؛ هرچند مادر التماسش می‌كرد و دستِ خود را به‌طرفِ آسمان بلند می‌نمود، پدر كه نشسته بود از جایش جَست. ابتدا، با تعجبِ عاجزانه شاهدِ ‌این ماتم شدند و بعد در اثرِ دست‌پاچگی، پدر كه نعره سر داده بود مادر را به طرفِ راستش كشید؛ چون تمیز كردنِ اتاق را به عهدهِ دختر نگذاشته بود و از طرفِ چپ، به دخترش قدغن كرد كه دیگر اتاق را پاك نكند. مادر سعی كرد پدرِ خشمناك را به اتاقِ خواب راهنمایی كند و دختر كه هِق‌هِق می‌كرد و با دست‌هایِ كوچكش مشغولِ مرتب كردن سفره بود و گره‌گوار از شدتِ اوقات‌تلخی سوت می‌كشید و می‌دید كسی به فكرِ بستن در نیست تا ‌این منظره و جنجال را از او بپوشاند.

7

برایِ خواهر بسیار دشوار بود كه پس از خستگیِ كارِ مغازه، مثلِ سابق، به‌دقت به گره‌گوار رسیدگی نماید.‌ آیا می‌توانستند طوری ترتیب بدهند كه دربارهِ او كوتاهی نشود و ضمناً احتیاجی به مادر هم نداشته باشند؟ یك خدمت‌كارِ سرپایی، بیوهِ پیری، در اختیارِ آن‌ها بود كه استخوان‌بندیِ دُرُشتی داشت. او در طیِّ زندگیِ طویلش از بَلیه‌هایِ سختی نجات یافته بود و نمی‌شد گفت كه حقیقتاً از گره‌گوار متنفر است.

هرچند كنجكاو نبود، یك مرتبه اتفاق افتاد كه در را باز كرد و سرِ جایش خشك شد؛ دست‌ها را رویِ شكمش گذاشت و از منظره جانوری كه به هر سو می‌خرامید، كاملاً تعجب كرد كه چطور هیچ‌كس به‌فكرش نرسیده آن را بیرون بیندازد. از ‌این روز به بعد صبح و عصر پیرزن فراموش نمی‌كرد كه از لایِ در نگاهی به او بكند. ابتدا برای‌این‌که گره‌گوار را از پناهگاه خود بیرون بیاورد، دوستانه می‌گفت: «این سنده‌گز پیر رو بسه» و یا «خرچُسونه جون بیا‌ این‌جا»!. {سنده‌گز = بچه باز – خرچُسونه = نوعی سوسکِ سیاهِ بدبو}.

در مقابلِ چنین اظهارِ ملاطفتی، گره‌گوار خاموش بود و سرِ جایش بی‌حركت می‌ماند؛ انگار كه كسی به سراغِ او نیامده است. گره‌گوار معتقد بود: عوضِ ‌این‌كه بگذارند این زنِ جیره‌خوار تفریح كند و مُخلِّ آسایشش شود، بهتر بود كه به او دستور می‌دادند تا هر روز اتاقش را برُوبد. یك روز صبح كه بارانِ پیش‌قدمِ بهار به‌شدّت به شیشهِ پنجره می‌خورد، گره‌گوار به حدّی از شیرین‌زبانی‌هایِ زن پیر خشمناك شد كه به طرفِ او چرخید، آن‌هم با وضعِ سنگین و مشكوك، مثلِ‌این‌كه می‌خواست به او حمله كند ولیكن آن زن از گره‌گوار نترسید، فقط صندلی‌ای كه نزدیكِ در بود را برداشت و در هوا بلند كرد و به‌طوری دهنش را باز كرده بود؛ مثل‌این‌كه، به‌طورِ واضح قصد داشت تا ضربتی به پشتِ گره‌گوار وارد نیاورد، دهنش را دوباره نبندد. همین‌كه گره‌گوار به وضعِ سابقِ خود برگشت، زنِ پیر گفت: «بیا! همین!» بعد صندلی را به‌آرامی ‌در كناری گذاشت.

اكنون گره‌گوار، تقریباً، هیچ نمی‌خورد. وقتی‌كه به‌طورِ اتفاق از جلوِ غذایِ تصدق‌سری می‌گذشت، برای تفریح یك‌تكّه از آن ساعت‌ها در دهن می‌گرفت و معمولاً آن را تُف می‌كرد. ابتدا، بی‌اشتهاییِ خود را به حالتِ حُزن‌آورِ اتاق نسبت می‌داد. بی‌شك، او ‌اشتباه می‌كرد، زیرا مدتی بود كه با منظرهِ جدید كلبه‌اش خو‌گرفته بود. عادت كرده بودند كه به هر چیز احتیاج نداشتند، آن را تویِ اتاق او می‌چپانیدند و حالا كه یكی از اتاق‌هایِ آپارتمان را به سه نفر آقا اجاره داده بودند، چیزهایی كه در اتاقش انداخته بودند، خیلی زیاد شده بود. مهمانان، آدم‌هایِ عبوسی بودند كه ریش داشتند. زیرا گره‌گوار یك روز، از لایِ درزِ در، آن‌ها را دیده بود و نه فقط در اتاق شخصی خودشان، بلكه در تمام خانه و به‌خصوص، در ‌آشپزخانه طرفدارِ نظمِ دقیقی بودند؛ چون ‌این‌جا را به عنوانِ خانه انتخاب كرده بودند. تقریباً مایحتاجِ خود را همراه آورده بودند و این پیش‌بینیِ وجودِ بسیاری از ‌اشیا را كه نه می‌شد فروخت و نه دور انداخت، بی‌مصرف كرده بود و همهِ آن‌ها راهِ اتاقِ گره‌گوار را پیش می‌گرفتند. دنبالِ ‌این‌ ‌اشیا به‌زودی، جعبهِ خاك‌روبه و زیر‌سیگاری هم آمد.

آن‌چه موقتاً بی‌مصرف بود، زنِ سرپایی كه همیشه شتاب‌زده بود، آن را در اتاقِ گره‌گوارِ بی‌چاره می‌انداخت. گره‌گوار فقط می‌دید كه دستی دراز می‌شد و ظرفی كه طرفِ احتیاج نبود از در تو می‌كرد و‌ این‌طور هم بهتر بود. شاید مقصودِ پیرِزن ‌این بود كه اشیایِ وازده را سرِ فُرصت، وقتی كه مجال داشت، بیاید و جُست‌و‌جو كند و یا یك‌جا همه را دور بریزد؛ امّا؛ در حقیقت همان جایی كه روزِ اوّل در اتاق به زمین گذاشته بود، می‌ماندند. گره‌گوار ناگزیر بود بینِ چیزهایِ دَرهم و بَرهم گردش كند تا جایی برایِ خود پیدا نماید و باوجودِ تأثر و خستگیِ شدیدی كه از‌ این گشت‌و‌گذارها حاصل می‌شد، و ساعت‌هایِ دراز او را بی‌حس می‌كرد، به‌این كار رغبتِ روز‌افزونی می‌نمود.

چون اجاره‌نشین‌ها گاهی در خانه و در اتاقِ مشترك، صرفِ ناهار می‌كردند؛ بعضی شب‌ها درِ اتاقِ گره‌گوار بسته بود، او هم وقعی به‌این موضوع نمی‌گذاشت. در ‌این اواخر چندین بار برایش اتفاق افتاده بود كه از باز گذاشتنِ در استفاده نكند و در تاریك‌ترین كُنجِ اتاقش بخوابد، بی‌آن‌كه خانواده‌اش ملتفت بشود. امّا یك روز، زنِ سرپایی فراموش كرد كه كاملاً درِ اتاقِ ناهارخوری را ببندد و تا هنگامی‌كه اجاره‌نشین‌ها آمدند و چراغ‌گاز را روشن كردند، نیمه‌باز ماند. آن‌ها سرِ میز رفتند و در جاهایی كه سابق پدر و مادر و گره‌گوار می‌نشستند، قرا گرفتند. دستمال سفره خود را باز كردند و كارد و چنگال را به‌دست گرفتند. فوراً مادر، با یك ظرف گوشت، در چهار چوبهِ در ظاهر شد. خواهر، پُشتِ در، یك بشقابِ دیگر پُر از سیب‌زمینی آورد.

از غذاها بخار غلیظی متصاعد می‌شد. وقتی كه غذا را جلوی آن‌ها گذاشتند، اجاره‌نشین‌ها رویِ غذا خم شدند؛ برای این‌که قبلاً امتحان كرده باشند و كسی كه در میان آن‌ها نشسته بود و به‌نظر می‌آمد مقامِ رسمی داشت، یك تكّه گوشت را در ظرف بُرید؛ ظاهراً، برای این بود كه بداند مغز‌پُخت شده و یا باید به آشپزخانه بفرستد. اظهار رضایت كرد و دو زن را كه با اضطراب متوجّه عملیات او بودند، لبخند خوشحالی زدند. خانواده در‌آشپزخانه غذا نمی‌خورد. مع‌هذا پدر قبل از آن‌كه به آن‌جا برود، آمد به اتاقِ ناهار سركشی كند، كلاه را به دست گرفته، یك بار به همه مهمانان كُرنش كرد و میز را دور زد. اجاره‌نشین‌ها بلند شدند و با هم از تویِ ریشِ‌شان چیزی زمزمه كردند و به‌محض‌این‌كه تنها ماندند، بدونِ كلمه‌ای حرف، مشغولِ خوردن شدند. گره‌گوار تعجب كرد كه بینِ تمامِ صداهایِ رویِ میز، جِرغ‌جِرغِ آرواره‌هایِ آن‌ها كه كار می‌كرد، قطع نمی‌شد. مانندِ ‌این‌كه می‌خواستند به او ثابت كنند كه برای خوردن، دندان‌هایِ حقیقی لازم است و شاخَكِ حشرات، هرچند كه خوب و قوی باشد، از عهدهِ ‌این‌كار بر نمی‌آید. گره‌گوار، به حالِ غم‌ناك فكر كرد: «من گُرسنه‌‌ام؛ امّا ‌اشتها برایِ خوردنِ ‌این‌جور چیزها ندارم، چقدر ‌این آقایان چیز می‌خوردند! در‌ این مدت من فقط باید بمیرم»!

یادش نمی‌آمد كه بعد از آمدنِ اجاره‌نشین‌ها خواهرش ساز زده باشد. ولی در ‌این شب صدایِ ویلون از تویِ ‌آشپزخانه در آمد. سه نفر آقا شامِ‌شان را صرف كرده بودند. شخصی كه میان نشسته بود، روزنامه‌ای درآورد و هر یك از صفحاتش را به دو نفر دیگر داده بود. حالا هر سهِ آن‌ها در‌حالی‌كه روزنامه می‌خواندند و سیگار می‌كشیدند روی صندلی یله داده بودند. گوشِ آن‌ها به صدایِ ویلون تیز شد، برخاستند و تُكِ پا نزدیكِ دالان جمع شدند و پهلویِ هم‌ایستادند. با وجودِ همهِ احتیاطی كه كردند، در ‌آشپزخانه صدایِ آن‌ها شنیده شد؛ زیرا پدر، بلند گفت: «اگر ویلون مزاحمِ آقایان است دیگر نمی‌زنند».

آقایِ وسطی جواب داد: «برعكس، اگر خانم‌كوچك مایل باشند كه بیایند در اتاقِ ناهارخوری، پیشِ ما راحت‌تر خواهند بود؛ چون وسایلِ آسایش مُهیّاتر است.

پدر مثل‌این‌كه خودش نوازنده بود، گفت: «البته كه‌این طور است».

آقایان واردِ اتاق شدند و انتظار كشیدند. پدر با سه‌پایه آمد و مادر با نُتِ موسیقی و خواهر هم با ویلون. خواهر، به‌آرامی قطعات موسیقی را آماده كرد. پدر و مادر كه برایِ اولین مرتبه اتاقِ‌شان را اجاره داده بودند، در تواضع و تكریم نسبت به مهمانان زیاده‌روی می‌كردند. رویِ صندلی‌هایِ خود نمی‌نشستند، از ترسِ ‌این‌كه مبادا مهمانان برنجند. پدر به در تكیه كرد و یك دستش را بین دُكمه‌هایِ لباسِ رسمی‌اش گذاشت. یكی از آقایان به مادر تعارف كرد، ولی او جرأت نكرد جایش را عوض كند و در تمامِ مدت جلسه در گوشه‌ای جداگانه نشست.

دختر شروع به نواختن كرد؛ در‌حالی‌كه پدر و مادر از دو طرف مختلف، به حركات دستش نگاه می‌كردند. گره‌گوار كه به آهنگِ موسیقی جلب شده بود، جرأت كرد، كمی ‌جلو آمد و حالا تمامِ سرش تویِ اتاق بود. تعجبی نداشت كه در این اواخر، ترسِ دایمیِ ‌مزاحم شدن را كه سابق به‌آن می‌بالید، فراموش كرده باشد و بعد هم هیچ علّتی نداشت كه آن‌قدر خودش را پنهان كند، زیرا به سببِ كثافتی كه در اتاقش گسترده بود و به كمترین حركت به هوا بلند می‌شد، همیشه گردآلود بود و تكّه نخ و مو و پس‌ماندهِ خوراكی، رویِ پُشت و به پاهایش چسبیده بود و او آن‌ها را با خودش به همه‌جا می‌كشانید. سُستیِ او به‌قدری زیاد شده بود كه به فكر نمی‌افتاد، مثل سابق، چندین بار در روز خودش را در رویِ قالی بمالد و پاك كند و كثافت مانع نشد كه باز بدونِ رودربایستی رویِ زمینِ پاك جلو برود.

باید گفت كه هیچ‌كس متوجهِ او نشده بود و پدر و مادر غرق در آهنگِ ویلون بودند و اجاره‌نشین‌ها كه ابتدا دست‌ها در جیب و خیلی نزدیك به سه‌پایهِ نتِ ویلون نشسته بودند، چیزی كه ناچار باعث زحمتِ خواهرش می‌شد و مجبور بود كه در میان نُت، تصویرِ آن‌ها را كه در حالِ رقص بودند ببیند، به‌زودی خودشان را به‌طرفِ پنجره كشیدند و با سرِ خمیده ورّاجی می‌كردند و نگاهِ پریشانِ پدر آن‌ها را به دقت می‌پایید.

آشكارا دیده می‌شد كه اُمیدِ آن‌ها از شنیدنِ یك قطعه ویلون و یا اقلاً، ملودیِ مُفرحِ كوچكی منجر به یأس شده بود و همهِ ‌این‌ها ‌ایشان را خسته می‌كرد و فقط از لحاظِ احترام به آداب و رسوم، متحمل ‌این دردسر شده بودند. از‌این‌كه دودِ سیگارِشان را به شدّت با دماغ و با دهن به طرفِ سقف می‌فرستادند، بی‌تابیِ آن‌ها دیده می‌شد. مع‌هذا خواهر چقدر خوب می‌زد! چهره‌اش را خم كرده بود و به نُت موسیقی با نگاهِ عمیق و غم‌انگیز می‌نگریست. گره‌گوار برایِ این‌که‌ این نگاه را ببیند، باز هم كمی‌جلوتر آمد و سرش را  به‌طرفِ زمین خم كرد. ‌آیا او جانوری نبود؟ ‌این موسیقی او را بی‌اندازه مُتأثر كرد. حس می‌كرد كه راهِ تازه‌ای جلویش باز شده و او را به‌سویِ خوراكِ ناشناسی كه به‌شدّت آرزویش را داشت، راهنمایی می‌نمود.

تصمیم داشت راهی به‌سویِ خواهرش باز كند؛ دامنِ لباسش را بكشد و به او بفهماند كه باید پیش او بیاید؛ زیرا هیچ‌كس ‌این‌جا نمی‌توانست پاداشی كه در خورِ موسیقی او بود به او بدهد. دیگر او را نمی‌گذاشت كه از اتاقش بیرون برود؛ یعنی تا مدتی كه زنده بود. اقلاً، هیكلِ مهیبِ او برایِ اولین بار به دردی می‌خورد. آن وقت در‌عینِ‌حال جلویِ همهِ دَرها كشیك می‌داد و با نَفَسِ دو‌رَگه‌اش مهاجمین را می‌تارانید. موضوع ‌این است كه نمی‌خواست خواهرش را وادار كند كه پهلویِ او باشد؛ فقط اگر دلش می‌خواست، پیش او می‌ماند.

گره‌گوار هم، پهلویش رویِ تخت می‌نشست و به سازش گوش می‌داد. آن‌وقت به‌طور محرمانه‌ای به او حالی می‌كرد كه تصمیمِ قطعی داشته او را به هُنرستانِ موسیقی بفرستد و بی‌آن‌كه از اعتراضِ دیگران واهمه داشته باشد، ‌این مطلب را جلوی همه اقرار می‌كرد. موعدش دیرتر از عیدِ نوئل گذشته نبود. ‌آیا نوئل گذشته بود؟ كاش بدبختی به‌این زودی روی نمی‌داد! خواهر از ‌این توضیح متأثر می‌شد. حتماً به گریه می‌افتاد و گره‌گوار از روی شانه‌اش بالا می‌رفت و روی گردنش را می‌بوسید.‌ این كار آسان بود؛ زیرا خواهر نه یقه داشت و نه روبان. از وقتی كه به مغازه می‌رفت، همیشه لباسِ سینه‌باز می‌پوشید.

8

آقایی كه در میان نشسته بود، با انگشتِ سبابه گره‌گوار را كه آهسته جلو می‌آمد، نشان داد و فریاد زد: «آقای سامسا»!

ویلون خفه شد. آقایِ وسطی با لبخندی سرش را تكان داد و به طرفِ رفقایش برگشت و نگاه‌ها را متوجهِ پسر نمود. پدر لازم دانست، ابتدا كرایه‌نشین‌هایش را خاطر‌جمع كند تا پسرش را از اتاق بِراند. گرچه آقایان از منظرهِ گره‌گوار مضطرب نشدند و نیز به‌نظر آمد كه گره‌گور از ویلون بیش‌تر باعثِ تفریح آن‌ها را فراهم آورده است. پدر بازوها را به شكلِ صلیب به‌هم پیوست و به‌طرف آن سه دوید و سعی كرد آن‌ها را به اتاقِ خودشان برگرداند و با تنه‌اش جلوی منظره گره‌گوار را گرفت. آن‌ها جداً خشمناك شدند؛ امّا معلوم نبود به علّت حركتِ پدر بود و یا به‌جهتِ همسایه‌ای كه بدونِ اطلاعِ قبلی به آن‌ها تحمیل كرده بودند؛ و حالا ناگهان از وجودش آگاه شدند. آن‌ها هم بازوهایِ خود را بلند كردند و توضیحاتی خواستند. به حالتِ عصبانی، چندین بار، ریش خود را كشیدند و به‌طرفِ درِ اتاقِ‌شان عقب رفتند. در‌ این بین، تشویشِ خواهر از قطعِ نابهنگام موسیقی‌اش برطرف شد. با ویلون و آرشه كه به دستش آویزان بود لحظه‌ای كاملاً بی‌تكلیف ماند؛ به نُتِ موسیقی می‌نگریست، مثل‌این‌كه هنوز مشغولِ نواختن است. ناگهان به خود آمد، آلتِ موسیقی را در بغلِ مادرش گذاشت، كه در رویِ صندلیِ خودش به حالتِ تنگی‌نفس مانده بود، و به اتاقِ مجاور پرید كه اجاره‌نشین‌ها با سرعتِ بیش‌از‌پیش در تحتِ فشارِ آقای سامسا به آن نزدیك می‌شدند.

زیرِ دست‌هایِ كار‌كُشتهِ گرت بالش‌ها و لحاف‌ها به هوا می‌پرید و سپس با نظمِ خوبی رویِ تخت‌ها می‌اُفتاد. سه نفر آقا هنوز به اتاقِ‌شان كاملاً نرسیده بودند كه رختخوابِ آن‌ها حاضر شده بود و گرت از نزد آن‌ها خارج می‌شد. امّا بدخُلقیِ عجیبی گریبان‌گیرِ پدر شد كه ظاهراً احترامی ‌را كه در خورِ اجاره‌نشین‌هایش بود فراموش كرده بود. آن‌ها را زور می‌داد و تا درِ اتاقِ‌شان عقب می‌زد. آن‌جا آقایی كه در وسط بود، ناگهان او را نگه داشت. پاهایش را با صدایِ برق‌آسایی به‌زمین كوبید. دستش را بلند كرد و زن‌ها را با نگاه جست‌وجو نمود و گفت: «به سببِ وضعِ متعفّنی كه در ‌این خانه حكم‌فرماست و باعثِ رسواییِ ‌این چهار دیوار می‌شود، به‌این‌جا كه رسید تصمیمِ ناگهانی گرفت و به زمین تُف كرد، مرخصیِ فوریِ خودم را به شما ابلاغ می‌كنم. طبیعتاً برای مدتی كه پیشِ شما بوده‌ام، یك شاهی نخواهم پرداخت و شاید جبرانِ خسارت هم تقاضا كنم. باور كنید كه ‌این مطلبی است كه درباره‌اش تصمیم خواهم گرفت».

بعد ساكت شد و در فضایِ تُهی نگاه كرد؛ مثل‌این‌كه منتظرِ چیزی بود. در حقیقت، دو رفیقش نیز شروع به صحبت كردند: «ما هم به شما مرخصیِ فوری خود را ابلاغ می‌كنیم».

آقایی كه آن میان بود. بی‌درنگ، دستَكِ در را گرفت و بیرون رفت و در را به هم زد. پدر اُفتان‌و‌خیزان به‌طرفِ صندلیِ راحتی رفت و مثلِ تودهِ سنگینی در آن اُفتاد. به‌نظر می‌آمد كه برایِ چُرتِ شبانه دراز كشیده، ولی به‌طرزی كه سرش را با حركاتِ بلند، مثل فنری كه شكسته باشد، تكان می‌داد به خوبی دیده می‌شد كه به چیزِ دیگری ورایِ خواب فكر می‌كند. گره‌گوار تمام‌ِ این مدت را بی‌حركت در محلّی كه اجاره‌نشینان او را دیده بودند، مانده بود. از نااُمیدیی كه در اثرِ به‌هم خوردنِ نقشه‌اش به او عارض شده بود و شاید نیز به علت روزه‌هایِ طویلی كه گرفته بود، خود را كاملاً مفلوج حس می‌كرد. می‌ترسید كه بالاخره تمامِ خانه رویِ سرِ او خراب شود و درست وقوعِ ‌این بَلیه را در دقیقهِ ‌آینده تصور می‌كرد و چشم‌به‌راه بود. همچنین ویلون هم كه تا آن وقت رویِ زانویِ ماردش بود، با صدایِ جان‌گدازی از بینِ انگشت‌هایِ لرزانش به زمین خورد در او تولید وحشت نكرد.

خواهر به عنوانِ تمهید مقدمه دستش را رویِ میز كوبید و اظهار داشت: «پدر و مادر عزیزم،‌ این وضع نمی‌تواند ادامه پیدا كند. اگر شما ملتفت نمی‌شوید، من آن را حس می‌كنم. نمی‌خواهم نامِ برادرم را به‌ موجودِ عجیبی كه‌ این‌جاست نسبت بدهم، پس صاف‌و‌پوست‌كنده می‌گویم: باید به‌وسیله‌ای این را از سَرِمان باز كنیم. ما آن‌چه از لحاظِ بشر‌دوستی از دستِ‌مان بر می‌آمد برای پرستاریِ او تحمل كرده‌ایم. تصور می‌كنم كه هیچ‌كس نخواهد توانست كوچك‌ترین ملامتی به ما بكند».

پدر گفت: «كاملاً حق دارد. ولی مادر كه نفسش بالا نمی‌آمد، سرفهِ خفیفی در دستش كرد و چشم‌هایش خیره شد».

خواهر به‌طرفِ او رفت، برایِ این‌که پیشانی‌اش را نگه دارد. پدر كه اظهاراتِ گرت نقشه او را تأیید كرده بود، رویِ صندلیِ راحتی قد‌برافراشت و بینِ بشقاب‌ها، كه بعد از شامِ اجاره‌نشینان هنوز جمع نشده بود، با كلاهِ رسمیِ ‌خود رویِ میز بازی می‌كرد و فاصله‌به‌فاصله نگاهش را بی‌حركت به گره‌گوار می‌دوخت.

خواهر تكرار كرد: «باید او را از سرِ خودمان باز كنیم» به پدرش خطاب می‌كرد؛ چون مادر كه از زورِ سرفه تكان می‌خورد چیزی نمی‌شنید. بالاخره شما را به‌زودی در گور خواهد كرد. از طرف دیگر، ما كه تمام روز مشغولیم، در موقعِ ورود به خانه نمی‌توانیم‌ این عذابِ دایمی ‌را داشته باشیم. برای من كه طاقت‌فرساست». و گریهِ پُر زوری به او دست داد. به قدری گریه‌اش شدید بود كه‌اشك‌هایش رویِ صورتش می‌چكید و او خود‌به‌خود آن‌ها را پاك می‌كرد.

پدر با لحنِ ترحم‌آمیزی جواب داد: امّا دخترِ كوچكم، چه بایدِمان كرد؟ به طرزِ شگفت‌آوری مطالبِ دختر را به خوبی درك می‌كرد.

خواهر برایِ این‌که تردیدِ خود را نشان بدهد، كه در هنگام گریه ‌این تردید جانشین اطمینانی شده بود كه قبلاً از خود بروز داده بود، به بالا انداختنِ شانه اكتفا كرد.

پدر به‌طورِ نیمه سؤال گفت: «شاید او حرف‌هایِ ما را می‌فهمد!؟».

ولی خواهر بی‌آنكه گریه‌اش قطع شود، حركتِ شدیدی با دستش كرد. برایِ این‌که نشان بدهد كه به‌طورِ قطع باید ‌این فرضیه را كنار گذاشت.

پدر تكرار كرد: «كاش او می‌فهمید!» و در موقعِ حرف زدن چشمش را بست. انگاری كه می‌خواست نشان بدهد، راجع به بُطلانِ چنین فرضی با دخترش هم‌عقیده است: «اگر درك می‌كرد. شاید وسیله‌ای بود كه با او كنار بیاییم، ولی با‌ این شرایط…»

خواهر جیغ زد: «پدر جان! یگانه راهِ‌حل‌ این است كه به‌دَرَك برود. و باید از فكرت بیرون كُنی كه این گره‌گوار است. مدّتِ طویلی است كه ما‌ این تصوّر را كرده‌ایم و همین منشأ همهِ بدبختی‌هایِ ماست. چطور می‌تواند ‌این گره‌گوار باشد؟ اگر او بود، مدّت‌ها قبل به محال‌بودنِ هم‌منزلیِ آدم‌ها با چنین حشرهِ كریهی پِی‌بُرده و خودش رفته بود. بدونِ تردید، ما برادر نخواهیم داشت. امّا باز هم ممكن است زندگی كنیم و ما به یادبودِ او احترام می‌گذاریم. عوضِ ‌این‌كه همیشه ‌این جانور را داشته باشیم كه دنبالِ‌مان می‌كند و اجاره‌نشین‌هایِ‌مان را بیرون می‌كند. شاید می‌خواهد تمامِ آپارتمان را غَصب كند و ما تویِ كوچه بخوابیم؟ و ناگهان فریادی كشید: پدر جان ببین! تماشا كن! باز هم شروع كرد! و از شدّتِ وحشتی كه گره‌گوار به علّتش پِی نمی‌بُرد، ناگهان مادرش را بَغتَتاً {ناگه؛ ناگهان} ول كرد؛ به‌طوری‌كه صندلی لرزید. چنین به‌نظر می‌آمد كه حتّی فدا كردنِ مادرش را ترجیح می‌داد تا نزدیكِ گره‌گوار باشد. به پُشتِ پدرش پناه برد و رفتارش باعثِ وحشتِ او نیز گردید. پدر بلند شد و دست‌هایش را باز كرد؛ مثل‌این‌كه از او حمایت می‌كند.

امّا گره‌گوار به چیزی فكر نمی‌كرد، چه برسد كه بخواهد كسی را بترساند؛ آن هم خواهرش را. فقط به قصدِ برگشتن، شروع به حركت كرده بود؛ برایِ این‌که به اتاقش برود. باید اقرار كرد كه تأثیر زننده‌ای می‌نمود؛ زیرا به علّتِ ناتوانی، سرِ پیچ‌هایِ دشوار مجبور بود كه از سرش نیز كمك بگیرد و دیده می‌شد كه چندین بار سرش را بلند می‌كرد و شاخك‌هایش را به زمین می‌كوفت. بالاخره برای این‌که خانواده را ببیند،‌ ایستاد. به‌نظر می‌آمد كه ظاهراً به حُسنِ‌نیّتِ او پِی بُردند، همه با تأثُرِ ساكنی به او نگاه می‌كردند. مادر در صندلیِ راحتی پاها را دراز كرده و چشم‌هایش از خستگی تقریباً به هم رفته بود. پدر و خواهر پهلویِ یكدیگر نشسته بودند و خواهر دست‌به‌گردنِ پدر انداخته بود.

گره‌گوار فكر كرد: «حالا بی‌شك مانع نمی‌شوند كه برگردم» و مشغول كار شد. نمی‌توانست، از خستگی، جلوی نفس‌زدن را بگیرد و ناگزیر بود كه فاصله‌به‌فاصله خستگی دَركُند. به‌علاوه كسی باعث نمی‌شد كه عجله كند؛ زیرا برایش آزادیِ كامل قائل شده بودند. وقتی كه پیچ خورد فوراً شروع به حركت عقب‌نشینی كرد و مستقیماً به جلو رفت. از مسافتی كه هنوز او را از اتاقش جدا می‌كرد، تعجب كرد و نمی‌توانست بفهمد، با وضعی كه داشت، لحظه‌ای پیش، بی‌آن‌كه ملتفت شده باشد، چنین مسافتی را پیموده است. خانواده‌اش به‌وسیلهِ هیچ‌گونه فریاد و یا اظهارِ تعجبی مزاحمِ او نگردید. ولی او حتی متوجهِ ‌این هم نشد، زیرا تمامِ حواسش گرمِ این بود كه هرچه زودتر كار خود را انجام بدهد. وقتی كه به درِ اتاقش رسید، به فكر افتاد كه سرش را برگرداند، آن هم نه كاملاً، به علتِ گردنش كه خشك شده بود، بلكه به‌این منظور كه ببیند ‌آیا چیزی پُشتِ سرِ او تغییری نكرده است؟ فقط خواهرش بلند شده بود. آخرین نگاهش به مادر افتاد كه به طورِ مسلّم خوابیده بود.

به‌محض ‌این‌كه واردِ اتاق شد، در بسته شد و كلید دو بار دورِ خودش گردید، صدایِ آن به قدری شدید و ناگهانی بود كه پاهایش را تا كرد. خواهرش بود كه آن‌قدر عجله داشت. زیرا به اولین لحظه بلند شده بود تا آماده باشد و درست به موقع، به قدری چابُك، به‌طرفِ در پریده بود كه صدایِ پایش را هم نشنید. هنگامی كه كلید را در قفل می‌چرخانید، به پدر و مادرش گفت: «آه، بالاخره»…!

9

گره‌گوار در تاریكی دور خودش نگاه كرد و پرسید: «خوب، حالا؟» به‌زودی پِی بُرد نمی‌تواند بجنبد. تعجبی نكرد؛ زیرا بیشتر تعجب داشت كه تاكنون رویِ پاهایِ نازكی توانسته بود حركت كند، به‌علاوه یك‌نوع آسایشِ نسبی به او دست. دردهایی در بدنش حس می‌كرد. امّا به‌نظرش آمد‌ این دَردها فروكش كرده و بالاخره به‌كلّی مرتفع خواهد شد. تقریباً نَه از سیبِ گندیده‌ای كه در پُشتش فرورفته بود و نه از وَرَمِ اطرافِ آن‌كه رویش را غبارِ نرمی ‌پوشانیده بود، دَرد نمی‌كشید. با شَفَقتِ حُزن‌انگیزی دوباره به فكرِ خانواده‌اش افتاد. می‌بایستی كه رفته باشد. خودش هم دانست و اگر‌ این كار می‌شد عقیدهِ خودش در‌ این موضوع ثابت‌تر از عقیدهِ خواهرش بود. او در‌ این حالتِ تفكر، آرام ماند تا لحظه‌ای كه ساعتِ بُرج، زنگ سهِ صبح را زد. جلویِ پنجره، منظرهِ خارج را كه شروع به روشن شدن كرده بود، دید. خواهی‌نخواهی سرش پایین افتاد و آخرین نفس با ناتوانی از بینیِ او خارج شد.

وقتی كه صبحِ زود كلفت وارد شد، هرچند اغلب به او گوش‌زد كرده بودند، ولیكن درها را با خشونت و عجله‌ای كه داشت چنان به‌شدت به‌هم می‌زد كه بعد از ورودِ او، عملاً خوابیدن در ‌این خانه غیرممكن بود. ابتدا از بازدیدی كه، معمولاً، از گره‌گوار می‌كرد چیز فوق‌العاده‌ای دستگیرش نشد. تصور كرد مخصوصاً بی‌حركت مانده بود؛ برای این‌که ادایِ آقایِ رنجیده‌خاطری را در بیاورد، زیرا او را شایسته برایِ هرگونه ریزه‌كاری می‌دانست. امّا چون اتفاقاً جارویِ بزرگی دستش بود، از تویِ در سعی كرد كه گره‌گوار را قلقلك بدهد، همین كه شوخی‌اش اثر نكرد، خشمناك شد و چند بار با تُكِ جارو او را هول داد. در اثرِ ‌این كار جسمِ او بدون مقاومت عقب رفت، به كنجكاوی پیرزن افزود. به‌زودی، حقیقت را دانست و چشم‌هایش خیره باز ماند. سوت كشید؛ امّا در اتاق نماند. به‌طرفِ اتاقِ خواب دوید؛ در را مثلِ طوفان باز كرد و ‌این كلمات را در تاریكی به زبان آورد: «بیایید! تماشا كنید! یارو تركیده! آن‌جاست؛ رویِ زمین خوابیده مثل یك موشِ مُرده»!

زن و شوهر رویِ تخت سرِ جایِ‌شان نشستند و قبل از‌این‌كه معنیِ پیامِ پیرزن را دریابند، سعی می‌كردند از وحشتی كه به آن‌ها دست داده بود جلوگیری كنند. طولی نكشید كه آقا لحاف را روی دوشش انداخت و خانم با پیراهن خواب و به‌ این ریخت، واردِ اتاقِ گره‌گوار شدند. در ‌این بین، درِ اتاق ناهارخوری باز شد و گرت كه بعد از ورودِ اجاره‌نشین‌ها در ‌این اتاق می‌خوابید، بیرون آمد. كاملاً لباس پوشیده بود؛ مثل ‌این‌كه نخوابیده و پریدگیِ رنگش گواه بی‌خوابی او بود. خانمِ سامسا زنِ سرپایی را به حالت پرسش نگاه می‌كرد و پرسید: مُرده؟! درصورتی‌كه خودش می‌توانست امتحان كند و حتی بدونِ امتحان، مُرده را مشاهده بنماید. زنِ سرپایی در تأییدِ بیانِ خود با سرِ جارو جسدِ گره‌گوار را عقب زد و گفت: «چه‌جور‌هم مُرده!»

خانم سامسا حركتی كرد، مثل ‌این‌كه می‌خواست جلوی جاروی او را بگیرد، امّا حركتش را به اتمام نرسانید. آقایِ سامسا گفت: خُب می‌توانیم شُكرِ خدا را بكنیم». علامتِ صلیب كشید و هر سه زن از او تقلید كردند. گرت كه چشمش را از مُرده برنمی‌داشت گفت: «ببینید چه لاغر است! آخر خیلی وقت بود كه هیچ چیز نمی‌خورد. غذا همان‌طور‌كه به اتاقش می‌رفت بیرون می‌آمد».

در حقیقت، جسد گره‌گوار از نا رفته و خُشكیده بود. حالا به خوبی دیده می‌شد كه پاهایش قابلیتِ حملِ جُثّهِ او را نداشتند و تماشایِ آن خوش‌آیند نبود. خانم سامسا با لبخندِ اندوه‌ناكی گفت: «گرت، یك دقیقه بیا پیشِ ما!»

گرت چند بار سرش را برگردانید تا مُرده را ببیند و دنبالِ پدر و مادرش به اتاقِ خواب رفت، زنِ سرپایی در را بست و دو لَتِ پنجره را باز كرد. با وجودِ ‌این‌كه صبحِ زود بود، هوایِ تازه، گرمیِ ‌مخصوصی همراه داشت. اواخرِ ماهِ مارس بود.

سه نفر اجاره‌نشین از اتاقِ‌شان خارج شده بودند و با تعجب، هر جایی چاشت خود را جست‌و‌جو می‌كردند. به‌نظر می‌آمد كه آن‌ها فراموش شده بودند. آقایی كه دیشب وسطِ آن‌های دیگر بود زیرِ لب غُرغُر می‌كرد: «صبحانه ما كجاست؟» امّا زنِ سرپایی انگشت‌به‌لبِ خود گذاشت و با حركتِ ساكت و دست‌پاچه‌ اشاره كرد كه دنبالش بروند. رفتند و دورِ جسدِ گره‌گوار، وسطِ اتاق كه خورشید در آن می‌تابید، دست‌ها را در جیبِ كُت‌هایِ نیم‌دارِ خود كردند و‌ ایستادند.

درِ اتاقِ زن و شوهر نیز باز شد. آقایِ سامسا با لباسِ رسمی، در‌حالی‌كه زنش را با یك بازو و دخترش را با بازویِ دیگر گرفته بود، ظاهر شد. همهِ آن‌ها به‌نظر می‌آمدند كه گریه كرده بودند و گرت فاصله‌به‌فاصله صورت را به بازویِ پدرش تكیه می‌داد.

آقایِ سامسا بی‌آن‌كه زن‌ها را از بازویش رها كند، درِ خروج را نشان داد و گفت: «فوراً از منزلِ من بروید!»

آقایی كه در میان بود كمی ‌یكّه خورد و با لبخندِ ملایمی ‌پرسید: «به چه مناسبت؟»

آن دو نفرِ دیگر دست‌ها را از پشت به‌هم متصل كردند و پی‌در‌پی، كفِ دست‌های‌شان را به هم می‌مالیدند؛ مثل‌ این‌كه انتظارِ كِشمكِشی كه می‌دانستند به فتح آن‌ها تمام می‌شد، لذت می‌بردند. آقای سامسا، با هر دو زن، به‌طرف اجاره‌نشین‌ها جلو رفت و جواب داد: «به همان مناسبتی كه گفتم».

اجاره‌نشینِ وسطی ابتدا سرِ جایش ماند و چشم‌هایش را به زمین دوخت، مثل‌ این‌كه می‌خواست راهِ تازه‌ای برای جمع كردنِ افكارش جست‌و‌جو كند و گفت: «خیلی خوب ما می‌رویم».

آقای سامسا چشم‌هایش را به‌طرفِ او درانید و فقط چند بار سرش را تكان داد. اجاره‌نشینِ وسطی فوراً خارج شد و به اتاقِ كفش‌كن رفت. دو رفیقش كه لحظه‌ای بود دست‌ها را كُندتر به هم می‌فشردند و به او گوش می‌دادند، در عقب‌نشینی از او پیروی كردند و تقریباً دنبالِ او خیز برداشتند؛ مثلِ ‌این‌كه می‌ترسیدند آقای سامسا قبل از آن‌ها برود و در روابطِ بین‌ آن‌ها و رئیسِ‌شان خللی وارد بیاید. به دالان كه رسیدند، كلاهِ خود را از گُل‌میخ برداشتند و از جایِ چتر، عصایِ خود را خارج كردند و كُرنشی نمودند و از آپارتمان خارج شدند. آقایِ سامسا از رویِ بدگُمانیِ بسیار بی‌مورد، فوراً با دو زنش در دالانچه رفت، رویِ نرده خم شد؛ برایِ این‌که رفتنِ آقایان را كه از پلّكانِ بی‌انتها به‌طرزِ آرام و موقّری پایین می‌رفتند، تماشا كند. سرِ هر‌ اشكوب در موقعِ پیچ‌خوردن ناپدید می‌شدند و چند ثانیه بعد دوباره ظاهر می‌گردیدند. به همان اندازه كه از پله‌ها پایین می‌رفتند، از علاقهِ خانواده سامسا نسبت به آن‌ها می‌كاست و زمانی كه به شاگردِ قصابی برخوردند، كه بی‌باكانه با زنبیلی كه رویِ سرش بود، از‌ اشكوب بالا می‌آمد، و از او گذشتند. آقای سامسا با زن‌هایش از نرده عقب رفتند و هر سه با حالتِ آسوده واردِ اتاق شدند.

فوراً تصمیم گرفتند كه‌این روز را به استراحت و گردش بگذرانند، كاملاً محتاج به‌این تفریح بودند. جلوی میز می‌نشستند تا سه كاغذِ عُذرخواهی بنویسند: آقایِ سامسا به رئیس، خانمِ سامسا به ارباب، و گرت به رئیسِ قسمت مغازه. زن خدمتكار، در طیِ جلسه، وارد شد تا اعلام كند كه كارش تمام شده می‌رود. سه نفر نامه‌نویس اكتفا كردن كه سرشان را تكان بدهند، بی‌آن‌كه نگاه كنند، امّا چون پیرزن نمی‌خواست برود، بالاخره قلم را كنار گذاشتند و نگاهِ خشم‌ناكی به او كردند.

آقای سامسا پرسید: «خوب؟»

زنِ سرپایی با لبخند میان چهارچوبهِ در ‌ایستاده بود؛ مثل ‌این‌كه می‌خواست خبرِ خوشِ مهمّی‌ بدهد. امّا نمی‌خواست آن را بگوید، مگر ‌این‌كه نازش را بكِشند. پَرِ كوچكِ شترمرغ كه تقریباً به‌طورِ عمودی كلاهش را زینت می‌كرد، از زمانی كه ‌این زن در ‌این‌جا كار می‌كرد، همیشه‌ این پَر، تویِ ذوقِ آقای سامسا زده بود، آهسته به هر طرف لنگر برمی‌داشت. خانم سامسا كه پیرزن همیشه بیش از دیگران برایش احترامی ‌قائل بود، گفت: «خوب چه شده است؟»

پیرزن كه خندهِ محبت‌آمیزی تكانش می‌داد، گفت:  آه! «‌این چیز …»

نتوانست توضیح بدهد «هیچ لازم نیست كه شما برایِ بردنِ ‌این چیزِ پهلویِ اتاقِ‌تان به خودِتان زحمت بدهید. كار دُرُست شد».

خانم سامسا و گرت دوباره رویِ كاغذ خم شدند، مثل ‌این‌كه به نوشتن ادامه می‌دهند. آقای سامسا متوجه شد كه حالا‌ این زن به شرحِ جزئیات خواهد پرداخت. برایِ این‌که تویِ حرفِ او رفته باشد، دستش را بلند كرد و ‌اشاره نمود. پیرزن که نمی‌توانست قضیه را نقل كند، ناگهان یادش افتاد كه خیلی عجله دارد. از رویِ رَنجش گفت: «خداحافظِ همگی!» مثل باد به‌دورِ خودش گشت و وحشیانه درها را به هم زد و رفت.

آقای سامسا گفت: «امشب بیرونش می‌كنم». ولی تأثیری در زنش و گرت نكرد. پیرزن نتوانست آرامشی را كه تازه به دست آورده بودند مغشوش كند. زن‌ها بلند شدند رفتند جلوی پنجره و در آن‌جا در آغوشِ هم اُفتادند.

آقای سامسا در صندلیِ راحتی به‌طرفِ آن‌ها گردید و لحظه‌ای در سكوت تماشا كرد، بعد فریاد زد: «خوب بیایید ‌این‌جا، حكایت‌هایِ گذشته را نُشخوار نكنید. شماها باید اندكی به فكرِ من باشید».

زن‌ها فوراً اطاعت كردند و به سر‌و‌كولِ او افتادند و نوازشش كردند و تعجیل نمودند كه كاغذِشان را تمام كنند. بعد با هم از آپارتمان بیرون رفتند و ماه‌ها بود كه چنین پیش‌آمدی برای‌شان رُخ نداده بود. برایِ رفتن به اطرافِ شهر تراموا گرفتند. در داخلِ ترن كه آفتاب اُفتاده بود، مسافرِ دیگری جز آن‌ها یافت نمی‌شد.

گرمایِ چسبنده‌ای در آن‌جا وجود داشت. به راحتی رویِ پُشتی‌ها یله دادند و راجع به موقعیت‌هایی كه، گوشِ شیطان كر، چندان بد نبود صحبت كردند. موضوع مهم ‌این بود كه هر سهِ آن‌ها كارهایِ حقیقتاً قابلِ توجهی پیدا كرده بودند كه به‌خصوص، در آتیه بسیار اُمیدبخش بود. وضعِ كنونی خود را می‌توانستند به‌وسیلهِ اجاره كردنِ آپارتمانِ ارزان‌تر و كوچك‌تر، امّا عملی‌تر كه در محلِ بهتری واقع باشد، جبران كنند.

آپارتمانِ كنونی را گره‌گوار انتخاب كرده بود. آقا و خانم سامسا از مشاهدهِ دختر خود كه، بیش‌از‌پیش، با حرارت گفت‌و‌گو می‌كرد، تقریباً با هم متوجه شدند كه گرت با وجودِ ‌این‌كه كِرِم زیبایی، رنگِ گونه‌هایش را پرانیده بود، در ‌این ماه‌هایِ اخیر بسیار شكُفته است و حالا دخترِ دل‌رُبایی است كه اندامش جا افتاده است.

شادیِ آن‌ها كه فروكش كرد؛ تقریباً ندانسته نگاهی با هم ردّ‌و‌بدل كردند كه مفهومش آشكار بود. هر دوی آن‌ها به فكر افتادند كه موقعِ آن رسیده كه شوهرِ برازنده‌ای برایش زیرِ سر بگذارند و زمانی كه به مقصد رسیدند، دختر پیش از آن‌ها بلند شد تا خمیازه بكشد و خستگیِ بدنِ جوانش را دَر كُند.

به‌نظرشان آمد كه در حركتِ دخترشان، آرزوهایِ تازهِ آن‌ها تأیید می‌شود و نیّتِ خیرِ ‌ایشان را تشویق می‌كند. تمام!