سایه مغول

سایه مغول صادق هدایت شاهرُخ عَرق‌ریزان گام‌هایِ سنگین برمی‌داشت و از مابینِ شاخسارِ انبوهِ درختانِ كُهن به‌دشواری می‌گذشت. مو‌هایِ ژولیدهِ كُرك‌شده رویِ شانه‌اش ریخته بود. چشم‌هایِ دُرُشت وآشفتهِ او با روشنائیِ ناخوشی می‌درخشید. پیشانیِ گُشاده و س…

اشک تمساح

اشک تمساح صادق هدایت در موقعی که ناموسِ فَلَک بر باد رفته، و بیشترِ کشورهایِ دنیا یک‌پارچه آهن و آتش و خون شده است، شهرها تبدیل به خاکستر می‌شود و هنرمندان و دانشمندان، مثلِ برگِ خَزان به زمین می‌ریزند و هیولایِ فقر و گرسنگی و ناخوشی رویِ سرِ مُردم…

سامپینگه

سامپینگه صادق هدایت نامِ اصلیَ‌َش "سیتا" بود، ولی او را "سامپینگه" (Sampingé) می‌نامیدند كه گُلی زرد‌رنگ و دارایِ عطری شهوت‌انگیز است. نخست مادرش "پادما" او را به این اسم نامید و همین اسم رویِ او ماند. پدرش كه از نتایجِ خاندانِ قدیمی‌ و ن…

تخت ابونصر

تخت ابونصر صادق هدایت سالِ دوّم بود كه گروهِ كاوُشِ « متروپولیتین میوزیومِ شیكاگو» (Metropolitiain Museum, Chicago) نزدیكِ شیراز، بالایِ تپّهِ «تختِ ابونصر» كاوش‌‌هایِ علمی‌‌ می‌‌كرد. ولی به غیر از قبر‌هایِ تنگ‌و‌توش كه اغلب استخوانِ چندین نفر د…

شب‌های ورامین

شب‌های ورامین صادق هدایت از لایِ برگ‌هایِ پاپیتال، فانوسی خیابانِ سنگ‌فرش را كه تا دَمِ دَر می‌رفت روشن كرده بود. آبِ حوض تكان نمی‌خورد، درخت‌هایِ تیره‌فامِ كهن‌سال در تاریكیِ این اوّل شبِ ملایم و نمناكِ بهار به‌هم پیچیده، خاموش و فرمان‌بُردار به‌نظر می…

محلل

محلل صادق هدایت چهار ساعت به‌غروب مانده، پس‌قلعه در میانِ كوه‌ها سُوت‌و كُور مانده بود. جلویِ قهوه‌خانهِ كوچكی تُنگ‌هایِ دوغ و شربت و لیوان‌هایِ رنگ‌به‌رنگ رویِ میز چیده بودند. یك گرامافون فَكَستنی با صفحه‌هایِ جِگر‌خراشش آنجا رویِ سَكّو بود  قهو…

گجسته دژ

گجسته دژ صادق هدایت قصرِ ماكان، بزرگ و محكم، دارای سه حصار و هفت بارو {دیوار قلعه} بود كه از آهك و ساروج {خمیری که از آهک و خاکستر درست می‌کردند و در ساختمان‌ها خصوصاً در حوض‌ها، آب‌انبارها، و گرمابه‌ها به کار می‌رفته} ساخته بودند، و در ك…

طلب آمرزش

طلب آمرزش صادق هدایت بادِ سوزانی كه می‌وزید، خاك‌و‌شنِ داغ را مخلوط می‌کرد و به‌صورتِ مسافران می‌پاشید. آفتاب می‌سوزاند و می‌گداخت. آهنگِ یكنواختِ زنگ‌هایِ آهنین و برنجی شنیده می‌شد كه گام‌هایِ شُتران با آن‌ها مُرتّب شده بود. گردنِ شترها لنگر برمی‌…

حاجی مراد

حاجی مراد صادق هدایت حاجی‌مُراد به‌چابكی از سكّویِ دُكان پائین جُست، كَمر‌چینِ قبایِ بخورِ خود را تكان داد، كمربندِ نقره‌اش را سِفت كرد، دستی به ریشِ حنا‌بستهِ خود كشید، حسن شاگردش را صدا زد، با هم دُكان را تخته كردند. بعد، از جیبِ فراخِ خود چها…