شمشیر
شمشیر
Sword The
ترجمه اول
با دو تن از دوستان قرار گذاشته بودم یكشنبه به گردش برویم. امّا در ساعتِ مقرر به گونهای نامنتظر خواب ماندم. دوستانم كه مرا همیشه فردی وقتشناس دیده بودند، از چنین غیبتی شگفتزده شدند، به خانهای كه در آن زندگی میكردم آمدند، مدتی در برابر خانه انتظار کشیدند، سپس از پلهها بالا آمدند و در زدند.
هراسان به خود آمدم، از تخت بیرون پریدم و به چیزی جز این توجه نداشتم که هر چه زودتر آماده شوم. سرانجام وقتی لباس به تن از در بیرون آمدم، دوستانم وحشتزده از برابرم پس نشستند. فریاد زدند: پشت سرت چه شده؟
از لحظهِ بیداری احساس میکردم چیزی مانع از آن است که سرم را عقب بدهم. دست به سوی آن بردم. همینکه در پَسِ سر دستهِ شمشیری را در دست گرفتم، دوستانم که کمی بر خود مسلّط شده بودند، بلافاصله فریاد زدند: مواظب باش زخمی نشوی.
نزدیکتر آمدند، وارسیام کردند، مرا به درون اتاق و جلوی آینهِ گنجه بردند و بالاتنهام را لُخت کردند. شمشیری بزرگ و قدیمی متعلّق به سلحشوران با دستهای صلیبمانند تا قبضه در پشتم فرو شده بود، ولی تیغهِ آن به گونهای باورنکردنی دقیقاً میانِ پوست و گوشت به جلو خلیده بود بیآنکه جراحتی به بار بیاورد. حتی در پسِ گردن، در نقطهای که فرو شده بود، زخمی وجود نداشت. دوستان اطمینان دادند که شکافِ لازم برای عبورِ تیغه بیکمترین جراحت و خونریزی ایجاد شده است. سپس وقتی بالایِ صندلی رفتند و شمشیر را آرام و آهسته ، میلیمتر به میلیمتر بیرون کشیدند، باز خونی جاری نشد و شکافِ پسِ گردنم سر به هم آورد، به گونهای که تنها دَرزی ناچیز باقی ماند.
دوستان خندهکنان گفتند: بگیر، این هم شمشیرت.
و آن را به دستم دادند. با هر دو دست آن را سبکسنگین کردم، سلاحِ گرانبهایی بود، بیشک جنگجویانِ صلیبی از آن استفاده کرده بودند.
بهراستی چه کسی میگذارد سلحشوران قدیمی در خوابِ این و آن پرسه بزنند، بیکمترین احساسِ مسولیت شمشیرِ خود را تاب بدهند، آن را در تنِ خُفتگانِ بیگناه فرو کنند و فقط از آن روی، جراحاتِ کاری به بار نیاورند که سلاحهایِشان ظاهراً بر بدنهایِ زنده میلغزد و فزون بر این دوستانِ باوفا پشتِ در ایستادهاند و به قصدِ یاری در میزنند؟ترجمه دوم
با دو نفر از دوستانم قرار گذاشته بودیم که روزهایِ یکشنبه به گردش برویم. امّا آنروز یکشنبه من نتوانستم بهموقع از خواب بیدار شوم. دوستانم که وقتشناسیِ مرا میدانستند از نرفتنم متعجب شدند و به درِ خانهام آمدند. مدتی انتظار کشیدند، و سرانجام از پلهها بالا آمده درِ اتاقِ مرا زدند. من از شنیدنِ صدایِ در، از خواب پریدم و از رختخواب بیرون جَستم. در این فکر بودم که هرچه زودتر برایِ رفتن حاضر شوم. با عجله لباس پوشیدم و در را باز کردم. دوستانم تا مرا دیدند از تعجب عقب رفتند و در چهرهشان آثارِ وحشت نمودار شد. هر دو باهم فریاد کشیدند: در پشتِ سرِ تو چیست؟
به یادم آمد که هنگامِ بیدارشدن حس کردم چیزی مانع از آنست که سَرم را به عقب خَم کنم. این بود که به پشتِ گردنم دست بُردم تا بدانم چیست. و در این لحظه بود که دوستانم دوباره فریاد برآوردند: مواظبباش دستت را نبُرَد!
در پشتِ سرم دستهِ شمشیری را گرفتم. دوستانم پیش آمدند، خوب نگاه کردند، بعد مرا به داخلِ اتاق بردند و برابرِ آینهای که رویِ قفسه بود، تا نیمهِ بدن برهنهام کردند. یک شمشیرِ بزرگِ قدیمی که دستهای به شکلِ صلیب داشت و به کارِ شمشیربازان میخورد، تا دسته در پشتم فرورفته بود؛ امّا تیغهِ آن طوری بین پوستوگوشت جا گرفته بود که زخمی بوجود نیامده بود. حتی اثری هم، جز یک اثرِ خُشک و سالم در محل فروشدن شمشیر در پشت گردنم ایجادشده بود، دیده نمیشد. دوستانم گفتند از شکافی که تیغهِ شمشیر بهوجود آورده، حتی یک قطره خون هم بیرون نزده است. من رویِ صندلی ایستادم و دوستانم بهآهستگی و با دقتِ تمام آنرا از پُشتم بیرون کشیدند. یک قطره خون هم بیرون نزد و شکافِ گردنم هم بهطورِ استثنائی رویِ پوست بههمرفت.
دوستانم شمشیر را بهجانبِ من دراز کردند و فریاد کشیدند: بفرما، این هم شمشیرت!
من شمشیر را دودستی گرفتم و آن را سبکسنگین کردم، شمشیری بود بسیار عالی؛ اگر در جنگهایِ صلیبی به دستِ جنگجویان افتاده بود، خیلی به دَردِشان میخورد.
چه کسی به شوالیههایِ روزگارِ گذشته اجازه میدهد که در دنیایِ خواب بهگردش درآیند و با حرکت دادنِ شمشیرهایِشان،بدونِ هیچگونه نگرانی، بدنِ کسانی را که به خوابِ ناز فرورفتهاند سوراخ کنند؟
اگر شمشیرهایِشان زخمهایِ سختی ایجاد نمیکند، علّتش آنست که سلاحِشان رویِ بدن زندگان میلغزد… و باز به این علّت است که دوستانِ صمیمیِ انسان پشتِ در ایستادهاند تا از رویِ مروّت و جوانمردی آن را بکوبند!