ماهپیشونی
ماهپیشونی
یکیبود یکینبود، غیر از خدا هیچکی نبود.
یک مردی بود یک زنی داشت که خیلی خاطرش را میخواست. از این زن دختری پیدا کرد، خیلی قشنگ و پاکیزه، که اسمش را گذاشتند شهربانو و بزرگ که شد فرستاندش مکتبخانه پیش ملّاباجی. این ملّاباجی که شوهرش مُرده بود، گاهی که بچّهها براش پیشکشی و هِل و گُلی میبردند، میدید مالِ شهربانو از بقیه سره؛ فهمید کار و بارِ پدرِ او از باقیِ بچّهها روبهراهتره. بنا کرد زیرِپاکشی و تهوتو درآوردن، تا فهمید حدسش درست بوده. پدرِ شهربانو مردِ چیزمیزداریه و خیلی هم خوب زنداری میکنه. رفت تو این فکر که یک جوری مادرِ شهربانو را از میدان درکنه خودش بشه میاندار.
با شهربانو گرم گرفت و همهجور در حقّش مهربانی کرد؛ بعد از آنکه خوب چَمِ دختره را بهدست آورد، یک روز یک کاسه بهش داد گفت: این را ببر خانهِتان از قولِ من سلام و دعایِ زیاد به ننهات برسان، بگو ملّاباجی گفت یکخُرده سرکه اینتو برام بفرستید. وقتی ننهت رفت تو زیرزمین، از هر خُمرهای که خواست سرکه برداره، تو بگو «نه، از آنیکی» تا برسه به خمرهِ هفتم. آن وقت همچین که خَم شد سرکه برداره، تو جَلدی پاهاش را از عقب بلند کُن بندازش تو خُمره دَرِشرو بگذار!
شهربانو گفت: «باشه.» و همین کار را کرد و مادره را انداخت تو خُمرهِ سرکه.
از آن طرف، شب پدره آمد خانه دید شهربانو تنهاست. پرسید: ـ ننهت کو پس؟
گفت: رفت لبِ نهر رخت آب بکشه، اُفتاد آب بُردش.
فردا هم که رفت مکتب، تفصیل را به ملّاباجی گفت. ملّاباجی خیلی خوشحال شد، بغلش کرد و ماچش کرد و دست به سروگوشش کشید و، یکهفتهده روزی که گذشت، یک روز به شهربانو گفت: اگر میخواهی بِهت خوشبگذره باید یک کاری کُنی پدرت منو بگیره بیاره تو خونهتون.
شهربانو پرسید: ـ چهکار باید بکنم؟
ملاباجی گفت: امشب یک مُشت خاکِشیر بریز لایِ موهات، وقتی روبهرویِ بابات جلوی منقل مینشینی، سرت رو تکون بده خاکشیرها بریزه تو آتش دَرْقودورق کنه. بابات که پرسید این چی بود، کشکی بزن زیرِ گریه که: «منِ بیچاره کسی رو ندارم بهِم برسه، ببردَم حموم و رخت و لباسم را بشوره. سر و تنم غرقِ رِشک و شِپِش شده. حالا که مادرم از دست رفته، اقلّاً یک زنبابا هم ندارم که جاش را برام پّر کنه.» آن وقت بابات ازت میپرسه: «دلت میخواهد زنبابائی، چیزی، داشته باشی؟» ـ تو بگو: «چرا نه؟ هم خودت را تروخُشک میکنه هم یک دستی به سرِ من میکشه.» ـ آن وقت اگر پرسید: «چهجوری و از کجا؟». بگو: «راهش آسانه: یک دست دلوجگر بگیر بیار بالایِ درِ خانه آویزون کُن، هرکی اوّل از همه آمد و سرش خورد به آن، همون را بگیر.»
باز شهربانو گفت: «چشم» و همان کار را کرد و همین حرفها را به باباش زد و، فردا صبح زود هم باباهه رفت یک دست دلوجگر از دکانِ قصّابی گرفت، آورد آویزان کرد به چفتِ بالایِ در و، ملّاباجی هم که گوشبهزنگ بود و هوایِ کار را داشت، فوری به یک بهانهای سروکلّهاش آنجا پیدا شد و، آمد که پا بگذارد تویِ حیاط سرش خورد به دلوجگر، دروغَکی بنا کرد لُندیدن که: «ای وای! این چی بود خورد تو سرم؟ رخت و لباسم را کثیف کرد؟» ـ و خُب دیگر، باقی حکایت معلوم است: بیرون آمدنِ بابایِ شهربانو و کُلّی عذرخواهی و تعریف کردنِ تفصیل قضیه و، اوّل ناز و نوز کردن و بعد رضا دادنِ ملّاباجی و، رفتنِ محضر و جاری کردنِ صیغهِ عقد و باقی حرفها…
امّا، چیزی که من نگفته گذاشتم و شما هم نشنیده گذشتید، این که خودِ ملّاباجی هم از شوهرِ قبلیش، که سرش را خورده بود، یک دختر داشت که او هم اسمش شهربانو بود. گیرم هرچه شهربانویِ ما خوشگلی و نمک داشت، شهربانویِ ملّاباجی کجوکوله و سیاسوخته و بدترکیب بود و تُرش، عینِ کاسهِ ترشی.
عقد را که بستند و ملّاباجی رفت بندوبساطش را جمع کند بیاید خانهِ اینها، آن عتیقه را هم رو جلّوجهازش گذاشت برداشت با خودش آورد و، رسیده نرسیده هم با شهربانویِ ما که حالا دیگر شده بود نادختریش بنایِ بدرفتاری را گذاشت. تمامِ کارهایِ خانه را، از جاروپارو و بشوروبمال و بگذاروبردار، گذاشت به عهدهِ او و از وشگون و بامبیچه و سُقُلمه و توسری هم مضایقه نمیکرد. تو خوردوخوراک و رختولباس هم خیلی بهِش سخت میگرفت و درستوحسابی شهربانو را کرده بود کُلفتِ خانه. او هم از ترس جرأت جیکزدن نداشت.از آنور بشنوید که طفلکی مادرِ شهربانو بعد از چهل روز گاوِ زردی شد از خُم آمد بیرون و ملّاباجی هم گرفت بُرد بستش تو طویله و شهربانو را صدا زد، بهش گفت: از فردا صبح باید پیش از آفتاب بیدار بشی اتاقها و حیاط را جارو کنی و ظرفهایِ شبمانده را بشوری. بعد دوک و یک بُقچه پنبه برداری با گاو ببری صحرا، گاو را بچرانی و پنبهها را بریسی و غروب برگردی خانه که شامِ شب را بپزی!
شهربانو گفت: چشم! و تو دلش گفت: هرچه نباشه دستِ کم قیافهِ تو و آن سلیطهِ دیگر را نمیبینم و از وشگون سقلمهات هم در امانم، خودش کُلّی غنیمته!
فردا کلّهِ سحر پاشد کارهاش را کرد و پیش از آن که باقیِ اهل خانه از خواب بیدار بشند بقچهِ پنبه و دوک را برداشت، گاو را از طویله آورد بیرون و راهیِ صحرا شد. فقط فکر و غُصهاش این بود که: خدایا، من اگر دِه تا دست هم داشته باشم نمیتوانم تا غروب این همه پنبه را بریسم. نریسم هم که خونم پایِ خودمه!
بعد آمد وسط صحرا گاو را ول کرد به چَرا، خودش گرفت زیرِ درختی رو سبزهها نشست، بنا کرد پنبه ریسیدن، نزدیکِ غروب دید بُقچهِ پنبه نصف هم نشده. نشست به حالِ زارِ خودش زد زیرِ گریه، که ناگهان گاوه آمد جلو، اوّل یکخُرده دخترش را لیسید و ناز و نوازشش کرد، بعد تُندوتُند بنا کرد پنبهها را خوردن و از آنور نخ پس دادن… هنوز زردیِ آفتاب نوک درختها بود که تمام پنبهها نخ شده بود. شهربانو هم خوشحال، دست انداخت گردنِ گاوه حالا ماچش نکن و کی ماچش کن! گاو را پیش انداخت، بند و بساط را جمع کرد برگشت خانه، گاو را بُرد توی طویله، نخها را داد به نامادریه و رفت شامِ شب را حاضر کرد و یک تکّه نانِ خشکی را که ملّاباجی به خودِ او داد آب زد و خسته و مانده با چشمِ گریان و دلِ بریان یک گوشه گرفت خوابید. صبح که کارهایِ خانه و جارو و پارو و شستنِ ظرفهایِ شبمانده را تمام کرد و خواست گاو را بردارد ببرد صحرا، دید نامادریش امروز بهجایِ یک بقچه پنبه سه تا بقچه گذاشته پهلویِ دوک. خواهناخواه بُقچهها را بهکول کشید و گاو را انداخت جلو، رفت صحرا جایِ دیروزش نشست، آمد دوک را راستوریس کنه که یکهو بادی بلند شد، بُقچههایِ پنبه را غلتانغلتان برد و تا شهربانو آمد بفهمد چیبهچیه انداختشان تو چاهِ قنات.
شهربانو زد تو سرِ خودش صورتش را با ناخن خراشید و گفت: حالا دیگر چه خاکی به سرم بریزم؟ اگر هر شب فقط کُتک و توسری بود، امشب دیگر لابد داغ و درفش است!
نشست به حالِ زارِ خودش گریه کردن که یک وقت دید باز گاوه آمده دارد او را با یکعالم دلسوزی میلیسه. سرش را که بالا کرد گاوه به زبان آمد و گفت: نترس دخترجان. تویِ چاه یک نردبان هست. ازش برو پایین، آن ته میبینی دیوی نشسته. برو جلو سلامش کن. او اینجور میگوید تو اینجور جوابش بده. بعد به تو میگوید این کار را بکُن و آن کار را بکُن، چون کارِ دیوها وارونهست، هرکاری را که گفت، تو عکسش را بکُن…
خلاصه، از سیر تا پیاز یادِ شهربانو داد که چه چیزها را بگوید و چه چیزها را نگوید، چه کارها را بکند و چه کارها را نکند. شهربانو هم خوشحال شد و آمد رفت توی چاه. ته چاه که رسید دید باغچهِ پُر دارودرختی است و دیوِ نتراشیده نخراشیدهای آنجا لمیده. شهربانو تا چشمش به او افتاد همانجور که گاو بهش یاد داده بود سلامِ بالابلندی تحویلش داد، جوری که دیو کیفور شد و گفت: آهای چشم سیاهِ دندان سفید، اگر یکلحظه دیرتر برای عرضِ ادب به خودت جنبیده بودی، یک لُقمهِ چپم کرده بودمت! خب، حالا بگو ببینم تو کجا! اینجا کجا؟ اینجا جاییه که آهو سُم میندازه، سیمرغ پَر، پهلوان سِپَر…
شهربانو هم دوزانو جلوی دیو نشست و شرححالِ خودش را از اوّل تا آخر براش شرح داد. دیوه که خوب حرفهاش را شنید گفت: حالا بیا جلوتر، آن سنگ را بردار سرِ مرا بشکن!
شهربانو خزید جلوتر، با یک دنیا محبت سرِ دیو را گذاشت رو زانوش و بنا کرد موهاش را جُستن و رِشکهاش را گرفتن و شِپشهاش رو کُشتن.
دیوه گفت: نگفتی سرِ من پاکیزهتره یا سر نامادریت؟
شهربانو گفت: مُردهشور سرِ نامادریم را ببره! البته که سرِ شما پاکیزهتره.
دیوه گفت: خیلی خوب. حالا پاشو آن کُلنگ را بردار خانه را خراب کن!
شهربانو سرِ دیوه را از رو زانوش برداشت با مُحبت زیاد گذاشت رو زمین، بعد پاشد جارو را گرفت و حیاط را حسابی جارو کرد. کارش که تمام شد، دیوه گفت: نگفتی! حیاطِ من باصفاتره یا حیاطِ خودتون؟
شهربانو گفت: حیاط ما از خشتِ نپخته است و گِلِ خام، مالِ شما همهاش سنگِ مرمره و رُخام… حیاطِ ما چه دخلی داره به حیاطِ شما؟
دیوه گفت: خیلی خوب. حالا بِپَّر ظرفها را بِشکن که دیر شد!
شهربانو پرید تو مطبخ ظرفها را چُنان شست که انگار تازهِ تازهاند.
دیوه گفت: نگفتی! ظرفهایِ من بهتره یا ظرفهای خونهِ بابات؟
شهربانو گفت: ظرفهای ما از گِل است و سُفال، ظرفهایِ شما از طلایِ توقال… ظرفهایِ شما چهربطی داره به ظرفهایِ ما؟
دیوه گفت: آفرین به تو دختر، حالا که اینقدر خوب و کدبانویی، برو کنجِ حیاط پنبههایِ نخشدهات را بردار برو.
شهربانو آمد دید تمامِ پنبهها رشته و کلاف شده، و پهلویِ بقچهها هم همینجور کیسهکیسه پولِ طلاست که روی هم چیدند. بقچههاش را برداشت و بیاینکه نگاهی به طلاها بکنه از دیوه سپاسگزاری و خداحافظی کرد و نردبان را گرفت آمد بالا.
همچین که رسید وسطهایِ چاه دیوه داد زد: بادِ سفید، دختر را بتکان! بادِ سفید آمد دختر را تکاند چیزی ازش نریخت.
سرِ چاه که رسید باز دادِ دیو درآمد که: بادِ سیاه دختر را بتکان!
باد سیاه هم آمد دختر را حسابی تکاند هیچی ازش نریخت.
دیو پا شد دختر را گرفت از بالایِ نردبان گذاشتش پایین، گفت: هنوز کارت تمام نشده. اینها را بگذار زمین، از این حیاط برو تو حیاط دوّمی، از حیاطِ دوّمی برو تو حیاطِ سوّمی، آنجا یک نهر هست. بنشین لبِ نهر. آبِ زرد میاد بهِش دست نمیزنی. آبِ سیاه میاد بهِش دست نمیزنی. آبِ سفید که آمد دست و روت را باهاش میشوری و میآیی.
دختر گفت: فرمان، فرمانِ شما است!
رفت تو حیاطِ سوّم لبِ نهر نشست، صبر کرد تا آبِ سفید آمد. آنوقت دست و رویش را شست و برگشت. دیوه گفت: حالا اگر میخواهی بروی، به سلامت! هروقت هم کارَت گیر کرد بیا سراغِ خودم.
شهربانو گفت: «به دیده مِنَّت!»
بقچهها را برداشت خداحافظی کرد، از چاه آمد بیرون، دوکش را برداشت، گاو را هی کرد و راه افتاد طرفِ خانه، امّا دید با آنکه هوا تاریک شده، عجب پیشِ پاش روشنه؛ عینِ مهتابِ شبِ چهارده. خوب که اینور و آنور را نگاه کرد؛ دید روشنیِ نورِ رویِ خودشه. نگو وقتی از آن آبِ سفید به صورتش زده، یک ماه به پیشانیش درآمده یک ستاره به چانهاش. فکر کرد اگر با این وضع برود به خانه، نامادریش روزگارش را سیاه میکند. چه بکند چه نکند؟ که یکهو گاوه به زبان آمد و گفت: نترس، ماهپیشونی! روسریت را ببند به پیشانیت، دستمالت را هم ببند به چانهات. اگر پرسید، بگو رفتم پنبه بریسم گاو دررفت، رفتم گاو را بگیرم پنبهها را باد برد، دویدم اینور و آنور، خوردم زمین پیشانی و چانهام زخمی شد.
آمد، گاو را فرستاد طویله و نخ را تحویل داد به نامادریش. ملّاباجی که از یک بُقچه نخریسی دیروز شهربانو ماتش بُرده بود، امشب دیگر پاک انگشتبهدهن ماند که چهطور توانسته سهتا بقچه پنبه را یکروزه بریسد! نخها را زیر و بالا کرد که بهانهئی پیدا کند، دید از آن بهتر نمیشود رِشت. خُشکش زد. گفت: یالله بجُنب دیگ را بگذار رویِ بار، کفِ آشپزخانه را هم همچین جارو کن که عسل بریزی روغن جمع کنی!
رفت تو آشپزخانه دیگ را بار گذاشت و صدایِ جارو که بلند شد ملّاباجی با خودش گفت: حکماً چون تو تاریکی است میتونم دُرُست مشتومالش بدم!»
چند دقیقه صبر کرد، بعد رفت طرفِ مطبخ، هنوز نرسیده بود انگار آنتو هزارتا جار و چلچلراغ روشن کردند. تعجب کرد. رفت تو، دید بیا و تماشا کُن! نوری از صورت و پیشانیِ دختر میتابه و یک صورتی بههم زده که از خوشگلیش دهنِ آدم باز میمونه. دستش را کشید آوردش بیرون، بُردش تو اتاق نشاندش، خودش هم دوزانو گرفت جلوش نشست گفت: خُب، حالا تا کُتَکِه را نوشِ جان نکردی و فحش و فضیحت بهجانِ خودت نخریدی، مثلِ بچهِ آدم راستش را میگی تا بدونم قضیه چیه!
شهربانو هم با صدقِ صاف هرچی را که پیش آمده بود از بایِ بسمالله تا تایِ تَمَّت برایِ ملّاباجی تعریف کرد.
ملّاباجی گفت: که اینجور!
و رفت تو فکر که فردا دختر خودش را بفرستد، بلکه او هم برود توی چاه از آن آب بزند به روش. خدا بزرگ است؛ شاید او هم ماهی تو پیشانیش دربیاید ستارهای زیر چانهاش پیدا بشود ریخت و قیافهای بههم بزند که بشود تو صورتش نگاه کرد. این بود که بنا کرد رویِ خوش به شهربانو نشاندادن و ناز و نوازشِ الَکی کردن که: شهربانو جان! تو دختر نازنین خودمی. به کی به کی قسم اگر من یکذرّه بینِ تو و شهربانویِ خودم فرق بگذارم! تا حالا خودت باید با آن هوش و ذکاوتی که داری این را فهمیده باشی… و دستِ آخر هم گفت: فردا که گاو را میبری صحرا خواهرجانت را هم با خودت ببر، او را هم بفرست ته چاه و کارهایی را که خودت کردهای و چیزهایی را که خودت گفتهای یادش بده، شاید آن طفلکی هم از این نمد کلاهی نصیبش شود.
شهربانو گفت: چه عیب دارد.
ملّاباجی فردا صبح عوضِ نان خشک و پنیرِ ماندهِ همیشگی، نانِ شیرمال و مرغِ بریان تو سفره گذاشت، داد زیرِ بغلِ شهربانو، صورتش را هم ماچ کرد دستِ دخترِ خودش را گذاشت تو دست او و گفت: برو که ماهِ تابان برگردی!
باری! شهربانو و دختر ملّاباجی با گاو و بقچهِ پنبه و سفرهِ مرغ بریان راه افتادند طرفِ صحرا. رسیده نرسیده شهربانویِ ملّاباجی از شهربانویِ ماهپیشانی پرسید: یالله زود باش! چاه کدام است؟
شهربانو چاه را نشان داد امّا تا خواست یادش بدهد که چی باید بگوید و چهکار باید بکند، ناخواهریش پنبه را انداخت تویِ چاه و خودش هم مثلِ برقوباد پرید آن تو و رفت پایین، دید که بعله: دیوِ نتراشیدهنخراشیدهای آن ته کنارِ باغچه لمیده. دیو از صدایِ پایِ دختر بیدار شد دید نه سلامی نه علیکی، راست آنجا ایستاده بِرّوبِرّ نگاهش میکند. چشمش که به دختر اُفتاد تا آخرِ قضیه را خواند. پرسید: خُب، حالا چرا لالْمونی گرفتهای؟ اینورها آمدهای که چی؟
گفت: پنبهام اُفتاد آمدم بردارم.
دیو گفت: بادی نبود که پنبهات را بیاورد بیندازد تو چاه… امّا خیلی خوب، باشد. حالا بیا اوّل سر مرا بجور، بعد برو پنبهات را بردار.
دختر قُرقُرکنان آمد با یک عالم آهواوه و پوفّوپیفّ بنا کرد سر او را جُستن.
دیو پرسید: چه میگویی؟ سرِ من پاکیزهتر است یا سر ننهت؟
دختر گفت: چه حرفها! معلوم است که سرِ ننهم… سرِ تو عوض رِشک و این چیزها پُر از رُتیل و عقرب است و بویِ پِشکل میدهد.
دیو گفت: خیلی خوب، حالا باید حیاط را جارو کنی.
دختر با نِکّونال پا شد جارو را برداشت یکخُرده خاک پَلَک کرد و آمد.
دیو گفت: نگفتی! حیاطِ من با صفاتر است یا حیاط شما؟
دختر گفت: چه چیزا! تو به این قوطی کبریت میگویی حیاط؟ معلوم است مال ما بهتر است.
دیو گفت: خیلی خوب، حالا باید ظرفهایم را بشویی.
دختر با قُرّولُند و اَدا اطوار پا شد رفت ظرفها را یکجوری گربهشور کرد برگشت.
دیو گفت: ظرفهایِ من بهتر است یا ظرفهایِ سرجهازیِ ننهت؟
دختر گفت: تو به این بادیه قُراضهها میگویی ظرف؟ معلوم است مال ما بهتر است.
دیو گفت: خوب دیگر، بَس کُن، برو پنبهات را از کنجِ حیاط بردار برو پیِ کارت.
دختر آمد کُنجِ حیاط، دید خدا بدهد برکت! کنارِ بقچهِ پنبهاش تَلِّ جواهر است. جیب و بغل و لالوهایِ بقچه را پُر کرد و بیخداحافظی راه افتاد، نردبان را گرفت رفت بالا، به وسطهایِ چاه رسیده بود که دیو داد زد: بادِ سفید، بِپَّر این خیرندیده را بتکان!
بادِ سفید پرید دختره را تکاند، هرچی تو جیب و بغلش جواهر چپانده بود شُرّی ریخت پایین.
سرِ چاه رسیده بود که باز دادِ دیوه درآمد: بادِ سیاه، بِپَّر این خیرندیده را بتکان!
بادِ سیاه هم آمد دختره را چنان تکاند که باقی جواهرهایی هم که تو بقچه تپانده بود تا دانهِ آخر ریخت ته چاه.
دیو پا شد دختر را گرفت از بالایِ نردبان کشید پایین، گفت: کجا؟ هنوز باهات کار دارم. بقچهات را بگذار زمین از این حیاط برو تو حیاط دومی، از حیاط دومی برو تو حیاط سومی، یک نهر آنجا میبینی، بنشین لبِ نهر. آب سفید میاد دستش نمیزنی، آب زرد میاد دستش نمیزنی، آب سیاه که آمد دست و روت را باش میشوری و میآیی.
دختر گفت: خدایا چه گیری کردم!
رفت تو حیاطِ سوّم لب نهر نشست صبر کرد وقتی آب سیاه آمد دست و روش را با آن شست و برگشت بقچهاش را برداشت از چاه آمد بیرون. شهربانو ماهپیشانی که سرِ چاه منتظر بود نگاهش که به صورت او افتاد دهنش از وحشت واماند. چی بود چی نبود؟
جانم برایِتان بگوید: یک دستِ خری از وسطِ پیشانیِ دخترِ ملّاباجی درآمده بود یک فلان بدقواره هم از وسط چانهاش!
کاری نمیشد کرد. میشد؟ ناچار راه افتادند طرفِ خانه. هنوز دست به در نگذاشته بودند که ملّاباجی پرید در را واکرد و، چشمتان روز بد نبیند! دوبامبی زد تو سرِ خودش و بنا کرد جیغوویغ کردن و گیسوگُلِ خودش را کندن که: خدا مرگم بده! دختر، چی به سرِ خودت آوردی؟
و دختره را اوّل تا آخر، هرچه کرده بود و هر حرفی را که با دیوه رَدّوبدل کرده بود برایِ ملّاباجی تعریف کرد. او هم یک بامبیجهِ دیگر کوبید تو سرِ شهربانو دستِخرپیشانی که: خاک بر سرِ بیعُرضهت کنند! حیفِ سایهِ همچو من مادری که بالایِ سرِ تو ماچه سگِ پتیاره است!
آنوقت پرید یک فصل هم شهربانو ماهپیشانی را با مُشتولگد کوبید، بعد چادرش را انداخت سرش، دستِ دخترش را گرفت همان شبانه برد خانهِ حکیمباشی. حکیمباشی گفت: اینجور چیزها را نمیشود درمان کرد، چون که ریشهشان تویِ دل است. فقط یکروز درمیان با یک کاردِ تیز از ته بِبُر جاشان نمک بپاش، شاید افاقه کند.
خب دیگر، کارِ ملّاباجی حَنّاطه درآمد: یک روز درمیان دختره را دراز میکرد دستوپاش را میبست، ماسْماسَکهاش را از ته میبُرید و جاشان نمک میزد. منتها چه فایده؟ از اینور میبرید از آنور سبز میشد! ـ رفتارش با ماهپیشانی هم که دیگر گفتن ندارد! روزگاری براش درست کرده بود که، روزگار سگ! تا اینکه زد و عروسیِ دخترِ پادشاه پیش آمد و یک شب همهِ اهل شهر را دعوت کردند به دربار، که بیایید بزنید و بکوبید و برقصید و ولیمهِ عروسی بخورید. ملّاباجی، وقتِ رفتن به مجلسِ عروسی، دخترش را هفتقلم بزک کرد و چانه و پیشانیش را با دستمالِ ابریشمی بست. وقتی چشمش افتاد دید ماهپیشانی آنجور به حسرت نگاهشان میکند و دلش برای آمدن به مهمانی غنج میزند، زودی رفت جامِ کرمانیشان را از بالای رَفْ آورد پایین، سهچهار تا کیسه نخود و لوبیا و لپه هم آورد با هم قاطی کرد گذاشت جلو شهربانو، گفت: تا ما برگردیم تو باید آنقدر اشک بریزی که این جام پُر بشود و این نخود و لوبیا و لپّهها را هم از هم سوا کرده باشی… این هم عروسی رفتنِ تو!
آنها با بگو بخند از در رفتند بیرون و شهربانو کنار حوض زانوها را بغل زد و رفت تو غُصّه که حالا باید آن جامِ لعنتی را از اشک پر کند و چهجوری باید آنهمه بُنشَنِ کوفتی را از هم سوا کند؛ که یکهو یادِ حرفِ دیو افتاد که بهِش گفته بود هروقت گراته به کارت افتاد بیا سراغ من. پا شد مثلِ برقوباد خودش را رساند به دیو، سلامی کرد و علیکی گرفت و تفصیل کار خودش را گفت. دیو گفت: هیچ غصه نخور که خودم برایت درست میکنم.
آنوقت یک مُشت نمکِ دریایی و یک خروس آورد داد به شهربانو، گفت: این نمک را بریز تو جام، آبِش کن و هم بزن میشود شور و زلال مثل اشکِ چشم. این خروس را هم بینداز به جانِ بنشنها، سر یک ساعت همهشان را برات از هم سوا میکند و یک روزِ دیگر هم یک دردِ دیگرت را دوا میکند به شرطی که خروس خانهِ خودتان را تار کنی تا نامادریت خیال کند این همان است. خودت هم اگر دلت میخواهد به عروسی دختر پادشاه بروی، بگو تا اسبابش را برایت فراهم کنم.
ماهپیشانی گفت: راستش دلم برای رفتن به عروسی لَک زده.
دیو جَلدی رفت یک بقچه آورد گذاشت جلوی شهربانو که توش یک دست لباسِ سرتاپای عروس بود، از تاج سر تا گُلِ کمر و کفشِ پا تا گردنبند و سینهریز و انگشتر الماس و النگوی طلا. گفت: خودت را برسان به خانه و اینها را بپوش و برو عروسی. امّا یادت باشد که حتماً پیش از بههم خوردنِ مجلس باید از آنجا آمده باشی بیرون. آنوقت حُقّهای از زیر دُشکچهاش بیرون اورد و از روغنی که آن تو بود به پاهای شهربانو مالید که فرز بشود. بعد یک دسته گل داد این دستش یک ذرّه خاکستر داد آن دستش، گفت: ـ وقتی میرقصی این خاکستر را فوت کن طرفِ ملاباجی و دختر عتیقهاش، این دستهگُل را پرت کُن طرف عروس و داماد و مهمانها.
شهربانو آمد خانه جام را پر از آب کرد نمک را ریخت توش هم زد، خروس را هم انداخت به جان بنشنها، لباسهایی را که دیو داده بود پوشید زر و زینتش را زد هفت قلم هم از خال و خطاط و وسمه و سرمه و سرخاب و سفیداب و زرک آرایش کرد و رفت به مهمانی دربار. دیگر چه بگویم؟ از بس همهچی تمام بود خیال کردند لابد یکی از بزرگان ولایت است و پیشِ پاش بلند شدند بردند آن بالا بالاها جاش دادند. ملّاباجی و دخترش تو کفشکَن نشسته بودند. شهربانوی دستِخرپیشانی هِی آرنج میزد به ننهاش، میگفت: ننه ننه، ببین، این شهربانویِ خودمان است!
ننهاش هم آرنج او را میزد کنار، میگفت: ساکت بمیر، جوانمرگشده! آن خیر ندیده کجا این ماهِ تابان کجا؟ او الان دارد تو خانه زار زار تو جام کرمانی اشک میریزد یکی تو سر خودش میزند یکی تو سرِ نخود لوبیا لپّهها! تازه، تو یک جالیز که میروی هزارتا بادمجان میبینی شکلِ هم؛ میخواهی تو یک شهر دوتا آدم به هم دیگر نمانند؟
آخرهایِ مجلس که قرار گذاشتند همهِ دخترها نوبتی برقصند. نوبت شهربانو که رسید پاشد رقصِ تمامی کرد و وسطهایِ رقص دستی را که توش خاکستر بود تکاند طرفِ ملّاباجی و دخترش، که یکهو آن یکذرّه خاکستر یک کُپّهِ گُنده شد و آن دوتا تا آمدند بفهمند دنیا دستِ کیست دیدند خاکسترنشین شدهاند و همه ماتِشان برده که این دیگر چه حال و حکایتی است! از آن طرف هم دستهگُل را انداخت طرف عروس و مهمانهایِ دیگر، که شد یک خرمن و همه غرقِ گُل شدند. شهربانو که حس کرد دیگر باید آخرهایِ مجلس باشد چرخِ آخر را هم زد و خودش را از تو تالار انداخت بیرون. نگو پسرِ پادشاه که او را از پشتِ پرده دیده بود و تیرِ عشقش را خورده بود کشیکش را میکشید. وقتی دید دختر مثل برق و باد میرود دوید دنبالش. او بدو دختر بدو، تا ناگهان دختر رسید لبِ جویِ آبی و همچین که خواست بپرد، لنگه کفشش افتاد توی جو. پسرِ پادشاه لنگه کفش را برداشت داد دست دایهاش بهش گفت: اگر دستِ من به دستِ دختر صاحب این کفش نرسد. مرا از هرجا که گذاشتهاید بردارید!
از آن طرف ملّاباجی و دخترش با اوقاتِ تلخ و دل و دماغِ سوخته بلند شدند آمدند خانه که دقِّ دلشان را سر شهربانو درآرند. از گردّ راه نرسیده ملّاباجی داد زد: جام را بیار ببینم پُرش کردی یا نه؟
شهربانو جام را آورد داد دستش، زبان زد دید آره اشک چشم است. بعد رفت سراغِ نخود لوبیا لپّهها، دید آنها را هم جداجدا کرده کیسه کرده. انگشت به دهن ماند حیران که آدم اگر دلِ خوش داشته باشد و دستش به کار برود باید یهماهِ آزگار جان بکند تا اینها را سوا کند؛ این جِزِّجگرزده چهطوری توانسته هم زارزار تو جام اشک بریزد هم ترتیب اینها را بدهد؟ لابد این گاوِ زردِ تو طویله ننهِ جادوگرِ شهربانو است و با عِلم و اشاره راهکارها را نشانش میدهد. باید این گاوِ حرامزاده را سربهنیست کرد!
این را گفت و رفت سرِ گذر، پهلویِ حکیمباشی چشم و ابرویی نشان داد و با حکیمباشی ساخت و پاخت کرد که خودش را بزند به ناخوشی، وقتی او را آوردند بالا سرش، بگوید: «اِلاّ و لِللا، علاجِ مرضِ این جگرِ گاوِ زرد است.»
برگشت و صبر کرد وقتی شوهره آمده و ناله را سر داد که: «آخ دلم! آخ کمرم! خدایا مُردم!» مردک دستپاچه شد، گُل گاوزبان و عنّاب و سِپستان براش دَم کرد به خوردش داد، افاقه نکرد. فرداش که شد یک ذرّه زردچوبه مالید به صورتش یکخرده نان خشک گذاشت که زیر دُشَکش، غروب که مردکه آمد ریخت و روز زنکه را دید هول کرد یک پا کفش و یک پا گیوه دوید سراغِ حکیمباشی آوردش بالا سرِ مریض. حکیمباشی نبضِ زنکه را گرفت، زبان و قارورهاش را نگاه کرد، گفت: این بینوا علاجش خوردن جگر گاو زرد است. اگر تا فردا بش رساندید که جَسته، اگر نه براش فکرِ گور و کفن باشید!
مردکه گفت: از قضا خودمان یک گاوِ زرد داریم. حالا که شب است، فردا سلاخ میآورم ذبحش کند جگرش را بدهیم بخورد.
شهربانو که اینها را شنید دود از دلش درآمد و دیگر حالش را نفهمید. فکرهایش را جمع کرد دید نه، راه به جایی نمیبرد. گفت بهتر است پا شوم بروم سراغِ دیو. همان شبانه، وقتی خاطرجمع شد همهِ اهل خانه کپهشان را گذاشتهاند رفت پیشِ دیوه تویِ چاه و تفصیل را براش گفت. دیو گفت: ترتیبش را میدهم. تو برو مادرت را بیار تو بیابان ول کن. من همزادش را عوضِ او میفرستم تو طویله.
شهربانو دوید رفت مادرش را آورد سر داد به صحرا و برگشت پیش دیوه. دیوه همزادِ مادر شهربانو را که به شکلِ همان گاوِ زرد بود همراه شهربانو فرستاد و بهِش سفارش کرد: وقتی این را کشتند مبادا به گوشتش لب بزنی! کاری که میکنی استخوانهایش را با دقت تو کیسهای چیزی جمع کن یک گوشه تو طویله بکُن زیر خاک.
صبح که شد مرد که رفت با سلّاخ برگشت، گاو را از طویله کشیدند بیرون آوردند لبِ باغچه سرش را بریدند جگرش را کباب کردند برایِ خودشان، امّا شهربانو را هرکار کردند بخورد، نخورد که نخورد. بعد هم همانجور که دیوه گفته بود استخوانها را جمع کرد دور از چشم دیگران برد تو طویله چال کرد. ملاباجیه هم دیگر با دُمبش گردو میشکست که روزگار به کامش است و کسی نیست راه و چاه یادِ نادختریش بدهد.
از آنور بشنوید که پسرِ پادشاه از عشقِ شهربانو ناخوشِ سخت شد افتاد تو رختخواب و هرچه دوا درمان کردند نتیجهای نداد، تا دستِ آخر دایه رفت پیشِ مادر شازده قضیهِ لنگه کفش را تعریف کرد و گفت: گمان کنم ناخوشیِ شاهزاده از عشقِ آن دختر باشد.
مادره که این را شنید رفت پسرش را دلداری داد گفت: خاطرت از هر لحاظ جمع باشد. اگر دختر توی قُلّهِ قاف باشد برات پیداش میکنم دستش را میگذارم تو دستت!
و از همان ساعت لنگهکفشِ دختر را داد دستِ چندتا از گیسسفیدهایِ مارخورده اژدهاشدهِ اندرون، فرستاد بروند شهر را محلهبهمحله و خانهبهخانه بگردند، صاحب کفش را پیدا کنند. آنها هم که درسشان را روان بودند بنا کردند به جستوجو. خانهبهخانه رفتند پرسوجو کردند و کفش را به پای هر زن و دختری که دیدند اندازه زدند، اما جور درنمیآمد. انگار اصلاً هنوز پای به آن ظریفی از تو کارخانهِ خدا بیرون نیامده بود… خلاصه، همهجا را گشتند و گشتند تا رسیدند به خانهِ پدر شهربانو. ملّاباجی که آن روز از صبح گوشبهزنگ بود، تا تَقِّهِ در بلند شد شهربانو را چپاند تو تنور و درِ تنور را گذاشت و یک سینی پُر ارزن هم گذاشت روش و خروسه را هم انداخت تو سینی که به ارزنها نوک بزند تا اگر نالهای از دختر درآمد صدا تو صدا بیُفتد به گوش آنها نرسد.
باری! گیسسفیدها آمدند تو پرسیدند: ـ شما دختر دارید؟
ـ بله که داریم.
ـ بگویید بیاید.
شهربانو دستِخرپیشانی آمد جلو. کفش را دادند بپوشد، پاش نرفت. دیگر داشتند کُفری میشدند. پرسیدند: دختر دیگری ندارید؟ میان در و همسایهتان دختری سراغ ندارید که ما ندیده باشیم؟
ملّاباجی گفت: تا آنجا که من میدانم، نه.
گیس سفیدها داشتند خسته و ناامید برمیگشتند که خروسه بنا کرد به خواندن:
ـ قوقولی قو، وقتِ آلا، باغ پایین، باغ بالا، ماهپیشونی تویِ تنور، یه سنگِ مرمر به درش، یه سینی ارزن به سرش، قوقولی قوقو! قوقولی قوقو!
اینها تعجب کردند برگشتند گفتند: این خروس انگار یک چیزهایی میگوید…
ملاباجی زود دولاّ شد یک ریگ برداشت انداخت به طرفِ خروسه، گفت: این همان خروسِ بیمحل معروف است. خیال داریم همین امروز بگذاریمش لایِ پلو!
امّا خروس که جلوِ سنگ جاخالی داده بود دوباره صداش را به سرش انداخت که:
قوقولی قو، وقتِ آلا، باغ پایین، باغ بالا، ماهپیشونی تویِ تنور، یه سنگِ مرمر به درش، یه سینی ارزن به سرش، قوقولی قوقو! قوقولی قوقو!
گیسسفیدها گفتند: نخیر، این قضیه بیهیچّی نیست. باید تو تنور را یک نگاهی بکنیم ببینیم موضوع چیست.
آمدند درِ تنور را برداشتند دیدند یک دختر آنتو هست مثلِ ماهِ شب چهارده که به آفتاب میگوید قایمشو من درآمدم!
بزرگِ گیسسفیدها دستِ دختر را گرفت آوردش بیرون از خوشحالی داد زد: غلط نکنم این همان دخترِ شب عروسی است که همه را حیران کرده بود!
و فوری به دستِ خودش کفش را پایِ شهربانو کرد، که دیدند درست قالبِ پاش است. رو کرد به ملّاباجی که: پسرِ قبلهِ عالم از عشقِ این دختر ناخوشِ سخت شده افتاده. هرجوری که شده ما باید این دختر را بهِش برسانیم که دردش علاجِ دیگری ندارد. حالا بگویید ببینیم: برای بردنِ دختر چی باید بیاوریم؟ هرچی که شیربهایش است بیمضایقه بگویید.
ملّاباجی که خونْخونش را میخورد گفت: ـ چندان چیزی ازتان نمیخواهیم؛ همهاش دو زرع کرباسِ آبی میخواهیم با نیم من سیر و نیم من پیاز!… اینها را بیارید دختره را بردارید ببرید، فقط یک شرط دارد آن هم این است که دخترِ دیگرم را حتماً باید پسرِ وزیر بگیرد.
فردا شد، خواستگارها آمدند کرباس و سیر و پیاز را آوردند و قول دادند که شب بعد از عروسی پسرِ پادشاه این یکی دختر را هم برای پسرِ وزیر ببرند. ملّاباجی گفت: خیلی خوب، حالا که این جور است میتوانید فردا بیایید عروسِتان را ببرید.
ملّاباجی امشبه را بیدار ماند یک پیرهن کرباسی گل و گشاد به قامت ماهپیشانی دوخت. فردا ناهار هم آش آلوچهِ چربوچیلی را که پخته بود با یک من سیر و پیازی که آورده بودند به ضرب مشت و تو سری به خوردِ طفلکی داد. عصر که شد، گیسسفیدها که آمدند، دستِ شهربانو را با آن پیرهن کرباسی گلوگشادی که تنش کرده بود داد دست آنها، گفت: ـ قابلِتان را ندارد!
از خانه که پاگذاشتند بیرون، شهربانو گفت: تو را خدا از بیرون شهر برویم که بتوانم با مادرم خداحافظی کنم.
گفتند: مگر مادرت همین نبود؟
گفت: نه، این زنبابام است.
گفتند: پس بگو! برای این بود که تو را از ما قایم میکرد و بعد هم یک همچین شیربهای خِفّتآوری برایت خواست.
باری! شهربانو آنها را یکخُرده دور از چاه گذاشت خودش آمد پیش دیوه خداحافظی. دیو با تعجب گفت: کجا داری میری با این پیرهنِ کرباس و دهنی که گندِ سیر ازش میزنه بیرون؟
ماهپیشانی گفت: عروسیم است. و حال و حکایتِ خودش را برای او تعریف کرد. دیوه هم فوری رفت یک دست لباسِ حریر با یک تاجِ یاقوت و یک انگشترِ الماس و یک جفت گوشوارهِ زُمرّد و یک جفت کفشِ زرّین آورد به شهربانو پوشاند، دهنش را هم پُر از مشک و عَنبر کرد که جلوِ بوی سیر و پیاز را بگیرد، و بهِش گفت پسر پادشاه هرچه شراب به او میدهد از دستش بگیرد و امّا جوری که نفهمد بریزد دور؛ اگر هم آشهایی که ملّاباجی به خوردش داده شب نصف شب خواست کاری دستش بدهد این کار را بکند و آن کار را بکند.
ماهپیشانی با دیوه وداع کرد آمد پیش گیسسفیدها. از دیدن سرووضعِ آراستهِ او خوشحال شدند و گفتند: هیچکی واسهِ آدم مادر نمیشود! ببین چه رخت و لباسی برای عروسی دخترش تهیه دیده که اگر همهِ جامهخانهِ زنِ پادشاه را هم زیرورو کنی لنگهاش را گیر نمیاری.
باری! ماهپیشانی را آوردند به قصر. مجلس عقد آماده بود: صیغهِ عقد را جاری کردند، شب هم دست به دستشان دادند کردند تو حجلهخانه. وقتی بستان بیسرخر شد، پسر پادشاه بنا کرد با عروسش به بوسهبازی و دستبازی و، متصل به سلامتی شهربانو شراب ریخت و جام به جام هم زدند، امّا شهربانو جام خودش را اینور و آنور خالی میکرد و شاهزاده از هیجانی که داشت آنقدر خورد تا دیگر نتوانست رو پاهاش بند بشود؛ افتاد و غلتی زد و خوابش برد. شهربانو هم یک گوشه دراز شد و هوایِ کار خودش را داشت، تا بالاخره دلش پیچی زد و قارّوقورّش بلند شد. پاشد همانجور که دیوه یادش داده بود، توکِ پنجه رفت تو زیرجامهِ پسر پادشاه ترتیب کار را داد و خودش را راحت کرد. او هم همچنان مَست و خراب افتاده بود که اصلاً حالیش نشد تا سحر، که به حال و هوش آمد و دید اوضاع خیت و پیت است. خیلی پَکر شد. ماند سرگردان که حالا چه باید بکند. نگو شهربانو بیدار است. پرسید: چهتان شده، بلاتان به سرم، چرا مثلِ بچّههایی که تو جاشان از آن کارها میکنند سنگینسنگین تکان میخورید؟
بیچاره پسرِ پادشاه! دید چارهای نیست، ناچار به جُرمِ نکرده اقرار کرد و گفت: بدبدختی اینجاست که نمیدانم چهجور بعد از این باید پیشِ کنیزها و کُلفتها سر بلند کنم!
شهربانو گفت: این حرفها چیست، دَردِتان بهجانم، مگر من خودم مُردهام؟
رفت دزدکی از جامهخانه که همان پهلو بود براش زیرجامهِ تازه آورد، کثیفه را برداشت برد پایین سرش داد به آب و، خب دیگر، این کارها هم پسر پادشاه را بیشتر شیفته و شیدای او کرد.
حالا اینها را همینجا داشته باشید و بشنوید از ملّاباجی.
ملّاباجی همهِ این کلکها را سوار کرده بود که همان شبِ اول دل و رودهِ پسر پادشاه از کثافتکاریِ شهربانو بههم بخورد او را نصفِشبی با همان پیراهنِ کرباسی پس بیارند بگویند مالِ بد بیخ ریشِ صاحبش. ـ امّا تا ظهر صبر کرد دید انگار خبری نیست. پا شد راه افتاد رفت قصر که سر و گوشی آب بدهد. شهربانو را که دید گفت: بمیرم برات! دیشب تا صبح دلم برات شور میزد که نکند زیادی آش بِت داده باشم نِصبِ شبی کار دستت بدهد. الحمدلله میبینم نگرانیم بیجا بوده… الهی شُکر!
شهربانو گفت: دست بر قضا همان هم شد. بهچنان دلپیچهای افتادم که از ناچاری پاشدم همان کنجِ حجلهخانه سرقدم رفتم. با خودم میگفتم لابد صبحِ اوّلِ آفتاب به خواری و زاری از قصر میاندازندم بیرون که عروس ریغو لایقِ گیسِ نامادریش. امّا کار به عکس درآمد: گفتند این نشانهِ باز شدن گرههای بسته است و، کلّی خوشحال شدند؛ جوری که این سینهریز و گوشواره و انگشتر و النگو را هم بهِم مُشتُلُق دادند!
بُغِّ زنکه از شنیدنِ این قضیه همرفت. پا شد برگشت خانه شان، دید از خانهِ وزیر آمدهاند خواستگاری دخترش. پرسیدند: چی باید بیاوریم براش؟
گفت: پنجاه سکهِ نقره شیربها، صد سکه طلا مِهر، هفت دست رختِ هفترنگ برای هفت روزِ اوّلِ عروسی، با انگشتر و طوق النگو و چیزهای دیگر…
خواستگارها گفتند: چهطور برای آنیکی دختر دو ذرع کرباس و نیم من سیر و نیم من پیاز خواستی برای اینیکی اینها را؟
گفت: این دخترم وَرای آنیکی است. آن پتیاره صبح تا شام رو پشتبام با جوانهای همسایه جیکجیک میکرد، همان دو زرع کرباس هم واسه سرش زیاد بود. امّا اینیکی تا به این سن و سال رسیده صداش را مرد نشنیده، از زنِ آبستن رو میگیرد که مبادا کُرّهاش نَر باشد.
باری! قرار شد فردا چیزهایی را که خواسته بود بیارند دختر را ببرند.
ملّاباجی که حرفهای ماه پیشانی را باور کرده بود فرداش آش آلوچهِ مفصلی پخت و ساعت به ساعت به خوردِ دستِخرپیشانی داد تا غروب شد و از خانهِ وزیر آمدند دنبالش. ملّاباجی هم که ماسْماسَکهایِ چانه و پیشانی دختره را پاکتراش کرده بود و بسته بود، لباسِ نو تنش کرد و با ینگههایی که آمده بودند عقبش فرستادش خانهِ وزیر. پسرِ وزیر دید دختره را از زشتی نمیشود نگاه کرد، امّا «شاه فرموده» بود و جرأتِ جیکزدن نداشت. با دلِ بریان نشست پایِ سفرهِ عقد و دست به دستشان دادند کردندشان توی حجله. دختر از زورِ آش آلوچه هِی آروغ میزد و اتاق را بو گَند میانداخت تا نصفِ شب شد و تنگش گرفت و همانجور که از مادرِ حَنّاطهاش دستور گرفته بود تو چهارگوشهِ اتاق گره از کار بسته وا کرد!
پسرِ وزیر که تازه پشتِ چشمش گرم شده بود از جا پرید دادش درآمد که: ـ این دیگر رسمِ کدام خرابشدهای است؟
گفت: حالیت نیست بابا، این نشانهِ آمدِ کار است که عروس شبِ زفاف قِرّاقِر بگیرد شکمْرَوِش پیدا کند!
پسرِ وزیر پرید شمع را روشن کرد چشمش به صورتِ دختر افتاد، دید بَهبَه! همه را وِل کن این را بچسب!… نعرهزنان دوید طرفِ اتاقِ مادرش تفضیل را گفت، مادره هم رفت به وزیر گفت، وزیر هم رفت به پادشاه گفت، پادشاه به زنش گفت، زنِ شاه به پسرش گفت، پسرش به هم به شهربانو. آنوقت شهربانو نشست شرححالِ خودش و مادرش و مکتب و ملاباجی و خُمرهِ سرکه و (جانم براتان بگوید) گاوِ زرد و پنبه و چاه و دیوه را موبهمو برایِ پسر پادشاه تعریف کرد. پسر پادشاه رفت برای مادرش تعریف کرد، مادرش رفت برای پادشاه تعریف کرد، پادشاه هم وزیر را خواست و قصّه را از سیر تا پیاز براش تعریف کرد و آخر سر هم گفت: حالا تو به حرف من گوش دادی و اطاعت امرِ مرا کردی من هم تلافی میکنم و عوضِ دستخرپیشانی دختر خودم را به پسرت میدهم.
وزیر گفت: ـ قبلهِ عالم به سلامت باد! حالا با این مادر و دختر چه باید کرد؟
شاه امر کرد آنها را تو گونی کنند ببرند از بالای بارویِ شهر پرتشان کنند تو خندق؛ و امرش هم پیش از آن که باد بخورد بیات بشود اجرا شد. همان شب هم بساطِ عقد و عروسی مفصلی چیدند دختر پادشاه را دادند به پسر وزیر که، دست بر قضا آنها هم پنهانی عاشق و دلخستهِ همدیگر بودند. همه به مُرادی که داشتند رسیدند جز ماهپیشانی که همهِ هوش و حواسش پهلوی مادرِ بیچارهاش بود و نمیتوانست با خیالِ راحت مزهِ خوشبختی را بچشد.
یکروز پا شد رفت تو چاه سراغِ دیوه ازش خواست اگر از دستش برمیآید مادرش را به صورتِ اولش دربیاورد. او هم رفت گاوه را آورد و با تیغِ الماس پوستش را از پشت سر تا دُم شکافت، که یکهو مادره از جلد گاو پرید بیرون دست انداخت گردنِ شهربانو، گفت: دخترجان! این رسمِ روزگار بود که مرا تو خُمره بیندازی؟
شهربانو که از خجالت خیسِ آب و عَرق شده بود گفت: عقلِ آدمیزاد از پس میآید مادر. امیدوارم مرا ببخشی و گناهِ نافهمیم را به پام ننویسی. عوضش تلافیش را درآوردهام.
دوتایی با دیوه خداحافظی کردند و آمدند به قصر. پسر پادشاه که دید مادرزنِ به این محشری دارد، خوشحال شد داد یک کوشکِ مخصوص برایِ او و شوهرش ساختند با خواجه و غلام و کنیز و همهجور وسایل و سالها و سالها به خوبی و خوشی همه کنار هم زندگی کردند.
انشاءالله همانطور که آنها به مُراد و مطلبی که داشتند رسیدند شما هم به مُراد و مطلبتان برسید. بگویید «انشاءالله!»
برگرفته از کتاب «قصههای کتاب کوچه»، احمد شاملو، انتشارات مازیار، چاپ اول، اسفند۱۳۷۹