رانده شده
رانده شده (بیرون رانده)
The Expelled
ساموئل بکت
مترجم: ابوالحسننجفی
{ساموئل بارکْلی بِکت (Samuel Barclay Beckett) (۱۹۰۶ – ۱۹۸۹) نمایشنامهنویس، رُماننویس و شاعر اهل ایرلند بود. او در سال ۱۹۶۹ به دلیل نوشتههایش، در قالب رُمان و نمایش که در فقر [معنوی] انسان امروزی، فرارَوی و عُروج او را میجوید، جایزه نوبل ادبیات را دریافت نمود. آثار بکت بیپروا، به شکل بنیادی کمینهگرا و بنابر بعضی تفسیرها در رابطه با وضعیت انسانها عمیقاً بدبینانهاند. این حس بدبینی اغلب با قریحهٔ طنزپردازی قوی و غالباً نیشدارِ وی تلطیف میگردد. چنین حسّی از طنز، برای بعضی از خوانندگان آثار او، این نکته را دربردارد که سفری که انسان به عنوان زندگی آغاز کردهاست با وجودِ دشواریها، ارزشِ سعی و تلاش را دارد. آثارِ اخیر او، بُنمایههای موردنظرشان را به شکلی رمزگونه و کاهشیافته مطرح میکنند.
بکت در خانوادهای مرفه و مذهبی (پروتستان) بزرگ شد و تا اتمام تحصیلات دانشگاهی و شروع کارش به عنوان استاد، هنوز باور مذهبی داشتهاست. پس از ترکِ قطعی محیطِ آکادمیک و مهاجرتش به پاریس، گُسست از مذهب را در آثارش منعکس میکند. با اجرای “در انتظار گودو” در سال ۱۹۵۳ تماشاگر با اعلانِ جنگی شوکآور علیه خدا و مذهب روبهرو میشود. بکت در آثار دیگرش هم با طنزِ تُندی به اصول کاتولیسیسم برخورد میکند.}
The Expelled :Though the story deals with “rejection” and the “forcible ejection” of the narrator, it begins with the narrator’s complaints regarding the difficulty of counting the stairs down which he had to go once he was “expelled“. The story follows the narrator as he tries to find a new place for himself, all the while presenting his “bitterness” and “anger” towards many things in the world. The resentment in the story is not directed at the “injustices” of being “thrown out” of what we assume is the narrator’s home, but of the more general “injustices of life“, such as “being born at all“, for which the only consolation the narrator finds is in distractions like mathematics.
رانده شده: این داستان به “طرد” شدن و “اخراجِ اجباری” راوی میپردازد، ولی داستانِ این رؤیا را با شکایتهایش در ارتباط با مشکلِ شمارشِ پلهها که او مجبور بود پس از آنکه از خانهاش “اخراج شد” شروع میکند. او تلاش میکند مکانِ جدیدی برای خودش پیدا کند، در حالی که میخواهد “تلخی” و “خشم” خود را نسبت به بسیاری چیزها در جهان نشان دهد. ناراحتیِ او در داستان به وجودِ “بیعدالتی” و “طرد و اخراج” شدن از خانه، مطرح میشود. امّا بهطورکلی او میخواهد به “بیعدالتیهایِ زندگی” مانندِ “بهدنیا آمدن” و “وجود“، بپردازد. نهایت اینکه تنها دلگرمی که راوی مییابد، این است که باید با حواسپرتی به زندگی ادامه دهد. حواسپرتیهای مثلِ پرداختن به ریاضیات.
پلّکان بلند نبود. من هزاربار پلّههایش را شمرده بودم، چه هنگامِ بالا رفتن و چه هنگامِ پایین آمدن، امّا “رقم” دیگر در حافظهام نیست.
هیچوقت نفهمیدم که باید وقتی پایم رویِ پیادهروست بگویم “یک” و وقتی آن پایم رویِ اولین پلّه است بگویم “دو” و همین طور تا آخر، یا اصلاً پیادهرو را بهحساب نیاورم. بالایِ پلهها که میرسیدم باز سرِ همین قضیه گیرمیکردم. از طرفِ دیگر، مقصودم از بالا به پایین است، عیناً همینطور بود، اغراق نمیکنم. نمیدانستم از کجا شروع کنم و به کجا ختم کنم. این حقیقتِ امر است. بنابراین به سه رقمِ کاملاً متفاوت میرسیدم و هیچوقت هم نمیفهمیدم کدامش صحیح است. و وقتی که میگویم “رقم” دیگر در حافظهام نیست، مقصودم این است که هیچکدام از آن سه رقم دیگر در حافظهام نیست. البته وقتی هم در حافظهام یکی از آن سه رقم را، که حتماً آنجا هست، پیدا میکنم فقط همان را پیدا میکنم و نمیتوانم آن دوتایِ دیگر را از آن بهدست بیاورم. و حتی اگر دوتایش را پیدا میکردم، باز سوّمیاش را نمیدانستم چیست. نه، باید هرسهتا را با هم در حافظه پیدا کرد تا بشود آنها را، هرسهتا را، شناخت. این کُشنده است، خاطرهها را میگویم. پس بعضی چیزها را نباید فکر کرد، همانهایی که برای آدم عزیزند. یا نه! اصلاً باید آنها را فکر کرد، چون اگر فکرشان را نکنی، خطر این هست که آنها را یکییکی در حافظه پیدا کنی. یعنی باید مدّتی، یک مدّتِ حسابی، فکرشان را بکنی.
هر روز و چند بار در روز، تا وقتی که یک لایهِ لجن رویِشان را بگیرد بهطوریکه دیگر نتوانی از آن رَد بشوی. این قاعدهٔ کار است. تازه شمارهٔ پلهها ربطی به قضیه ندارد. چیزی که میبایست به ذهن سپرد این بود که پلکان بلند نبود و این را من به ذهن سپردم. حتّی برایِ بچه، درمقایسه با پلکانهای دیگر که میشناخت بلند نبود، از بس آنها را هر روز میدید و از آنها بالا و پایین میرفت و رویِ پلههایشان بازی میکرد، قاپبازی یا بازیهای دیگر که حتّی اسمشان را فراموش کرده است. آنوقت این برایِ مردِ بالغ، مردِ کاملِ بالغ، چه اهمیتی داشت؟
بنابراین سقوط چندان سخت نبود. در حینِ سقوط صدایِ بستهشدنِ در را شنیدم و این برایم، درعینِسقوط، مایهٔ دلگرمی بود. زیرا معنایش این بود، که مرا تا توی کوچه تعقیب نمیکنند و چوب برنداشتهاند تا پیشِ چشم رهگذرها چوبم بزنند. زیرا اگر قصدشان این بود، در را نمیبستند، بلکه آن را باز میگذاشتند تا اشخاصی که تویِ دهلیز جمع میشدند بتوانند از کُتک خوردنِ من لذّت ببرند و عبرت بگیرند. پس اینبار به همین راضی شده بودند که بیرونم بیندازند و خلاص. پیش از این که تویِ گودال راهِ آب قرار بگیرم فرصت کردم که این استدلال را به نتیجه برسانم.
در این وضعوحال، هیچچیز مجبورم نمیکرد که فوراً بلند بشوم. آرنجم را، عجیب است که یادم است! به پیاده رو تکیه دادم. گوشم را گذاشتم کفِ دستم و شروع کردم دربارهٔ وضعم، که برایم نامأنوس هم نبود، به فکر کردن. امّا صدایِ ضعیفتر، ولی تردیدناپذیرِ دَر که دوباره محکم بههم خورد مرا از عالمِ رؤیا بهدرآورد که در آنجا منظرهٔ دلکشی از گُلوگیاه خودرُو، که بسیار رؤیایی بود، داشت نقش میبست. همین باعث شد که سرم را بلند کردم در حالی که کفِ دستهایم را روی پیادهرو گذاشته و ساقهایم را کشیده بودم که فرار کنم. امّا این فقط کُلاهم بود که از میانِ هوا چرخ میخورد و آرام بهطرفِ من پایین میآمد. گرفتمش و سَرَم گذاشتم. آنها، حسبالامر خدایِ خودشان، آدمهایِ بسیار درستی بودند. میتوانستند این کلاه را نگه دارند، امّا مال آنها نبود، بلکه مالِ من بود. آن وقت آن را به من پس دادند. امّا طلسم شکسته بود. چه جور شرح این کلاه را بدهم؟ و برای چه؟ وقتی که جمجمهام به حدّ ابعادش رسید، نمیگویم به حدِّ نهایی، بلکه به حداکثر. پدرم به من گفت: بیا پسرم برویم کلاهت را بخریم؛ انگار از ازل، در مکانی معین، پیشآپیش وجود داشت. یکراست سراغِ کلاه رفت: من حقِّ اظهارنظر نداشتم، کلاهفروش هم همینطور. بارها از خودم پرسیدهام که آیا قصدِ پدرم این نبود که مرا خوار کند!؟ و آیا به من حسادت نمیکرد که جوان و زیبا بودم!؟ خوب لااقل شاداب بودم، در حالی که خودش دیگر پیر و آماسیده و کبود شده بود.
از آن روز به بعد دیگر اجازه نداشتم که سربرهنه بیرون بروم و موهایِ زیبایِ بلوطیام در هوا افشان باشد. گاهی، درکوچهٔ دورافتادهای، آن را برمیداشتم و در دست میگرفتم، امّا میلرزیدم. هر صبحوعصر میبایست تمیزش کنم. جوانهایِ همسنّم، که به هرحال گاهگاه مجبور به حشرونشر با آنها بودم، مسخرهام میکردند. امّا من به خود میگفتم موضوع، کلاه نیست. آنها شوخیهایشان را به کُلاهِ من بند میکنند به عنوان یک چیزِ مُضحک که سخت تویِ چشم میخورد، چون آنها ظریف نیستند. من همیشه از کمیِ ظرافتِ مردمِ این زمان تعجب کردهام، مَنی که روحم از صبح تا شب به جستجویِ خودش در تقلّا بود. امّا شاید هم از روی مهربانی بوده باشد، از آن نوع مهربانیهایی که مثلاً دماغِ گندهٔ آدمِ قوزی را به جای قوزش مسخره میکنند. پس از مرگِ پدرم میتوانستم از شّرِ این کلاه خلاص بشوم، دیگر مخالفی نبود، امّا این کار را نکردم. ولی چهجور شرحش را بدهم؟ یک وقت دیگر.
بلند شدم و راه افتادم. دیگر نمیدانم چه سنوسالی داشتم. آن چه برایم اتفاق افتاده بود آنقدر مهم نبود که جزوِ سنواتِ تاریخی زندگیام بهشمار آید. نه گهوارهٔ چیزی بود و نه گورِ چیزی. بلکه آن قدر شبیه گهوارههایِ دیگر و گورهایِ دیگر بود که سردرگم میشوم. امّا گمان نمیکنم اغراق باشد که بگویم در سنِّ کمال بودم. یعنی بهاصطلاح در کمالِ تسلّط به نیروهایِ روانیام. بله، تسلّط را که داشتم. به آن سمتِ کوچه رفتم و برگشتم تا به خانهای که مرا بیرون انداخته بودند نگاه کنم، منی که هرگز هنگامِ رفتن پشتِ سرم را نگاه نمیکردم. چه زیبا بود! لبِ پنجرهها گُلهایِ شمعدانی بود. من سالها تویِ نخِ شمعدانیها رفتهام. شمعدانیها خیلی بدجنساند، امّا آخرِسر توانسته بودم هرکاری میخواهم با آنها بکنم.
درِ این خانه را، بالایِ پلکانِ کوچکش، من همیشه بهشدّت تحسین کردهام. چهطور آن را شرح بدهم؟ درِ بزرگِ توپُری بود که رنگِ سبز به آن زده بودند و در تابستان یکجور نمدزین برآن میگرفتند که خطهایِ راهراه سبزوسفید داشت با سوراخی که از آن یک کوبهٔ بیرگ آهنتراش خارج میشد و شکافی داشت به اندازهٔ شکافِ صندوقِ نامهها که یک ورقهٔ مسیِ فنردار آن را از دخولِ غُبار و حشرهها و گنجشکها حفظ میکرد. و دیگر همین. در دو طرفِ در، دو جِرزِ همرنگ بود و زنگِ خانه رویِ جرز دستِ راست قرار داشت. پردهها از ذوقی سلیم حکایت میکرد. حتی دودی که از یکی از لولههای دودکش خارج میشد، دودکشِ آشپزخانه، انگار با حُزن و حِرمانی بیشتر از دودِ خانههایِ همسایه کشوقوس میآمد و در هوا مستحیل میشد، و آبیتر هم بود.
در طبقهٔ سومین و آخرین، به پنجرهام که به شکلِ موهنی گشوده بود نگاه کردم. چنان رُفتوروبی میکردند که نگو. تا چند ساعت دیگر پنجره را میبستند و پردهها را میکشیدند و آنجا را ضدِّعفونی میکردند. من آنها را میشناختم. من حاضر بودم تویِ این خانه بمیرم. انگار در عالمِ رؤیا، باز شدنِ در و خارج شدنِ پاهایم را دیدم. بیپروا نگاه میکردم، زیرا میدانستم که آنها از پشت پردهها مرا نمیپایند، گرچه اگر دلشان میخواست میتوانستند این کار را بکنند. ولی من آنها را میشناختم. همه تویِ سوراخهایِ خودشان رفته بودند و هرکس به کارِ خودش مشغول شده بود. ولی آخر من که کاریشان نکرده بودم.
شهر را درست نمیشناختم، شهرِ محل تولدم و محلِ اولین قدمهایم در زندگی؛ و سپس همهٔ قدمهایِ دیگرم که ردِّ مرا کاملاً محو نکردهاند. آخر من خیلی کم از خانه بیرون میرفتم! گاهگاه به کنارِ پنجره میرفتم، پردهها را پس میزدم و بیرون را نگاه میکردم. امّا زود به کُنجِ اتاق برمیگشتم، همانجا که تختخواب بود. من در کُنجِ این هوا احساس ناراحتی میکردم و در آستانهٔ چشماندازهای بیشمار و آشفته احساس گُمگشتهگی. با این حال در آن زمان هنوز میتوانستم، وقتِ ضرورت، دست به عمل بزنم. ولی اول نگاهی به آسمان میکردم، که آن مددِ کذایی از آن میآید و در آن خط جادهها مشخص نیست و آدم در آنجا مثلِ بیابان آزادانه ول میگردد و به اطراف نگاه میکند. هیچچیز مسیر نگاه را سد نمیکند، حتّی حدِّ خودِ بینایی. برای همین است که، وقتی اوضاع خراب است، نگاهم را بالا میبرم، و این کار حتی یکنواخت میشود. امّا کارِ دیگری از من برنمی آید. سرم را بالا میبرم به سویِ آسمانی که، حتّی اگر ابری باشد، حتّی اگر سُربی باشد، حتّی اگر بارانی باشد، رویِ آشفتهگی و کورشدهگیِ شهر و ییلاق و زمین لمیده است.
جوانتر که بودم گمان میکردم که زندگی درمیانِ دشتودمن خوش است، به صحرایِ ماهآباد رفتم. فکروذکرم دَشتودَمَن بود و به صحرا میرفتم. صحراهایِ خیلی نزدیکترِ دیگری هم بود، امّا صدایی به من میگفت: شما صحرایِ ماهآباد را لازم دارید، آخر من کمتر به خودم «تو» گفتهام. حتماً عاملِ ماه در این قضیه بیتأثیر نبود. امّا صحرایِ ماهآباد اصلاً خوشآیند نبود، اصلاً. من، سَرخورده و در عینِحال آسوده، از آن جا برگشتم. بله، نمیدانم چرا من هر وقت که سَرخوردهام، و البته بارها سرخوردهام، در همان حال، یا در حالِ بعد، احساسِ آسودگیِ مسلّمی هم کردهام.
راه افتادم، چه راه افتادنی. پایینتنهام خُشکوسخت بود، انگار طبیعت زانو به من نداده بود، و پاهایم در دو طرفِ مسیرِ حرکتم به نحوِ غیرعادی از همدیگر فاصله داشتند. درعوض، بالاتنهام گویی بر اثر یک فعالیت جبرانی، مثل کیسهای که آن را سرسری از کهنهپاره پُرکرده باشند، شُلووِل بود و با تکانهایِ غیرمنتظرهِ لگنِ خاصرهام به اینوَروآنوَر لَق میخورد. بارها سعی کردهام که این عیبها را رفع کنم، بالاتنهام را راست بگیرم، زانوایم را تا کنم و پاهایم را مقابلِ یکدیگر قرار دهم. زیرا من دستِکم پنجشش عیب داشتم، ولی همیشه نتیجه یکی بود، یعنی اوّل تعادلم را از دست میدادم و بعد زمین میخوردم.
آدم هنگامِ راه رفتن نباید به فکر باشد که چه کار میکند، مثلِ نفس کشیدن. و من هنگامی که راه میرفتم و به فکر نبودم که چه کار میکنم، راه رفتنم همانطور بود که گفتم، و چون شروع میکردم به اینکه ببینم چهکار میکنم، چند قدم بهطرزی نسبتاً مطلوب پیش میرفتم و بعد زمین میخوردم. بنابراین تصمیم گرفتم که خودم را آزاد بگذارم.
این وضع، به نظرمن، لااقل تا حدودی، معلولِ نوعی تمایلِ ذاتی است که من هرگز نتوانستهام خودم را از آن بهکُلّی خلاص کنم و سالهایِ تأثیرپذیریِ من، یعنی سالهایی که بر تشکیل شخصیت حاکماند، طبعاً بهایِ آن را پرداختند، مقصودم دورهای است که از اولین اُفتوخیزها پشتِ صندلی تا کلاسِ دهم، که پایانِ تحصیلاتم بود، تا چشم کار میکند ادامه داشته است. این عادتِ زشت را داشتم که وقتی در شلوارم ادرار یا مدفوع میکردم، و این اتّفاق، اوائل نزدیک ساعت ده یا دهونیم میافتاد، دلم میخواست حتماً روز را ادامه بدهم و به آخر برسانم، انگار هیچ خبری نشده است. حتی فکر این که تُنبانم را عوض کنم یا خودم را به دستِ مامان بسپارم که از خدا میخواست به من کمک کند از حدِّ تحمّلم بیرون بود، نمیدانم چرا، و تا وقت خوابیدن همانطور میپلکیدم، درحالیکه محصولِ لبریز شدهٔ وجودم، داغ و تلقتولوق کننده و متعفّن میانِ رانهایِ کوچکم یا چسبیده به کپلهایم بود. در نتیجه منجر شد به این حرکات محتاطانه و خُشک و گُشادگُشادِ پاها و این نوسانهایِ لاعلاج بالاتنه، به منظورِ ایزگُمکردن و وانمود کردن که من آدمی لاابالی و خوشاحوال و سَرزندهام، و واقعی جلوه دادن توضیحاتم دربارهٔ خُشکیِ کمربهپایینم که آن را به پایِ رماتیسم ارثی میگذاشتم.
شورِ جوانیام، اگر چنین شوری داشتم، برسر این کار تَلف شد؛ و من آدمی شدم تُرشرو و، پیش از وقت، بدگُمان و مُشتاقِ جاهایِ پنهانی و وضعِ افقی. اینها چارههای بیچارهوارِ دورانِ جوانی است و توضیحدهندهٔ هیچچیز نیست. پس اِشکالی درکار نیست. بیترس، استدلالهایِ عقلانی را ادامه دهیم، پردهٔ ابهام به قوّت خودباقی است. هوا آفتابی بود. در خیابان پیش میرفتم و خودم را تا میتوانستم به پیادهرو نزدیک میکردم. وقتی که به راه میاُفتم پَهنترین پیادهرو هم برایم پهن نیست و من از ایجادِ مزاحمت برای مردمِ ناآشنا وحشت دارم.
پاسبانی جلویَم را گرفت و گفت: سوارهرو جایِ سوارههاست و پیادهرو جای پیادهها. خیال میکردی کتابِ “عهدِعتیق” است. تقریباً عذرخواهی کردم و به پیادهرو رفتم و با تنهخوردنها و تنهزدنهایِ وصفناپذیر بیست قدمی درآنجا پیش رفتم تا لحظهای که مجبورشدم خودم را به زمین بیاندازم که مبادا بچّهای را زیرِ دستوپایم لِه کنم. یادم است که بچّه زینِ کوچکی به پشتِ خود بسته بود با زنگولههایی. لابد خیال میکرد کُرّهاسب است یا چه بسا یابو. دلم میخواست لِهش میکردم، من از بچّهها نفرت دارم، وانگهی خدمتی هم به او بود، امّا از تلافی میترسیدم. همه با هم قوموخویشاند، و همین است که اُمیدی برایت نمیگذارد. حق بود که در کوچههایِ شلوغ جادههایی درست میکردند مخصوص این جِغِلههای نکبتی با آن کالسکهها و خروسقندیها و روروکها و باباها و ننهها و ننهجانها و توپها و بادکنکها و خلاصه همهٔ آن خوشبختی کوچکِ کثافتِشان.
بنابراین افتادم،… و افتادنم باعث افتادنِ یک خانمِ پیرِ پُرپولک و پُرتوری شد که حتماً صدکیلویی وزن داشت. از زوزههایِ او طولی نکشید که عدّهای جمع شدند. امیدوارم بودم که استخوانِ رانش شکسته باشد، استخوانِ رانِ پیرزنها زود میشکند. امّا نه آنطور هم. از شلوغی استفاده کردم و دررفتم و زیرِلب فُحش میدادم، انگار که مظلوم من بودم. البته که مظلوم هم بودم، امّا نمیتوانستم ثابت کنم. هیچوقت بچّهها را، شیرخورهها را لینچ { lynching= زجرکُشی کردن، بدنام کردن} نمیکنند، هرکاری هم کرده باشند، پیشآپیش روسفیدند. من حاضرم آنها را با طیبِخاطر لینچ کنم. نمیگویم که خودم این کار را میکنم، نه! من آدمِ خَشنی نیستم، امّا دیگران را به این کار تشویق میکنم و همینکه کارشان تمام شد، حاضرم یک سور هم بِهِشان بدهم.
امّا هنوز افتوخیز و پیچوتابم را از سر نگرفته بودم که پاسبانِ دیگری جلویم را گرفت، عینِ پاسبانِ اولی، به حدّی که خیال کردم همان است. به من تذکر داد که پیادهرو مال همهٔ مردم است، انگار مسلّم بود که من نمیتوانم جزوِ همهٔ مردم باشم. بیآنکه لحظهای هم به فکر بیُفتم، به او گفتم: یعنی میگویید تویِ جویِ آب بروم؟ گفت: هرجا میخواهید بروید، امّا همهِ جا را نگیرید. من بالای لبش را که دستِکم سه سانتیمتر بلندی داشت نشانه گرفتم و نفسم را برآن دمیدم؛ و این کار را به گُمانم با حالتی طبیعی انجام دادم، مثلِ کسی که زیرِ فشارِ سختِ حوادث، آهِ بُلندی میکِشد. امّا یارو خَمبهاَبرو نیاورد. لابد به کالبُدشکافی یا نبشِقبر عادت داشت. گفت: اگر عُرضه ندارید مثلِ همهٔ مردم راه بروید، بهتر است تویِ خانهتان بمانید. نظرِ خودِ من هم کاملاً همین بود. و از این که مرا دارایِ خانهای میدانست هیچ بدم نیامد.
در این لحظه، چنانکه گاهی اتفاق میاُفتد، عدّهای که تشیعجنازه میکردند از آن طرف رَد شدند. معرکهای بود از جنبوجوشِ کُلاهها و پیچوتابِ هزارها هزار انگشت. من مشخصاً اگر قرار بود علامتِ صلیب به خودم بکشم، البته این کار را به شایستهگی انجام میدادم: از پایینِ بینی تا ناف و از پستانِ چپ تا پستانِ راست. امّا آنها با تماسِ سریع و نامشخصی نوکِ انگشتهایشان یکجور آدمکِ چُمبکزدهای را به صلیب میکشند که هیچ وزن و تشخّصی ندارد، زانوها زیر چانه و دستها به اطراف رها شده. سمجترین آدمها ایستادند و چیزهایی زیرلب زمزمه کردند. پاسبان هم سیخ ایستاد، چشمهایش را بست و سلام داد. تویِ کالسکههایِ پشتِ سرِ جنازه، آدمهایی را میدیدم که با حرارت حرف میزدند، لابُد صحنههایی از زندگیِ آن مرحوم یا مرحومه را به یاد میآوردند. به نظرم شنیدهام که زینوبرگ کالسکهٔ نعشکش در این دو مورد با هم فرق دارد، امّا هیچوقت نفهمیدم که فرقِشان در چیست. اسبها باد در میکردند و پشکل میانداختند، انگار که به جُمعهبازار میرفتند. هیچکس را ندیدم که زانو بزند. امّا در ولایتِ ما سفرِ آخرت زود میگُذرد، هرچه هم تند بروی، باز به پایِ کالسکهٔ آخری، کالسکهٔ خدمتکارها، نمیرسی، وقفهٔ بینآبینی تمام میشود، آدمها زندگیشان را از سر میگیرند و دوباره وای به حالِ تو.
ناچار برایِ بارِ سوم ایستادم، این بار به میلِ خودم، و سوارِ کالسکهای شدم. لابد به دیدنِ کالسکههایی که رَد میشدند و پُر از آدمهایی بودند که با حرارت بحث میکردند در من خیلی تأثیر کرده بود. جعبهٔ بزرگ سیاهی است که روی فنرهایش قِر میدهد و پیش میرود، پنجرههایش کوچکاند، آدم در کُنجی چُمباتمه میزند و بویِ نا میآید. حس میکردم که نوک کُلاهم به سقف میمالد. کمی بعد دولّا شدم و شیشهها را بستم. بعد دوباره سرجایم نشستم و پشتم در جهت حرکت کالسکه بود. داشتم چُرت میزدم که صدایی مرا از خواب پراند، صدایِ سورچی. درِ کالسکه را باز کرده بود، لابد مأیوس شده بود که از پشتِ شیشه صدایش را به گوشم برساند. فقط سبیلش را میدیدم.
گفت: کجا؟ از نشیمنگاهش عمداً پایین آمده بود تا این را به من بگوید. و مرا باش! که خیال میکردم دیگر دور شدم! به فکر فرو رفتم، در حافظهام دنبالِ اسم یک خیابان یا یک بنایِ تاریخی میگشتم. گفتم: کالسکهتان را میفروشید؟ و اضافه کردم: بدونِ اسب. آخر اسب به چه دَردَم میخورد؟ امّا کالسکه به چه دَردَم میخورد؟ آیا میتوانستم تویِ آن دراز بکشم؟ کِی غذا برایم میآورد؟ گفتم: باغوحش، بعید است که در شهرهایِ بزرگ باغوحش نباشد. اضافه کردم: خیلی هم تند نروید؛ یارو خندید. لابد از فکر این که ممکن است تُند به باغوحش برود خندهاش گرفته بود. شاید هم از فکر این که کالسکه نداشته باشد. شاید هم اصلاً از دیدنِ من، هیئت من بود، که حضورم در کالسکه لابد شکل آن را مَسخ میکرد، بهحدّیکه سورچی با دیدنِ من در آنجا، که سَرم در تاریکیِ سقف و زانویم چسبیده به شیشه بود، چه بسا از خود پرسیده بود که آیا واقعاً این کالسکه مالِ خودش است، آیا این اصلاً کالسکه است. زود نگاهی به اسب کرد و خاطرش جمع شد. امّا آیا اصلاً آدم خودش میداند برای چه میخندد؟ به هرحال خندهاش کوتاه بود و این بهنظرم دلیلِ این بود که مسئلهٔ من مطرح نیست. در را بست و از کالسکه بالا رفت و دوباره سرِ جایش نشست. چند لحظه بعد، اسب راه افتاد.
خوب، بله، من آن زمان هنوز قدری پول داشتم. مبلغِ مختصری را که پدرم وقتِ مرگش به عنوان هدیه، بیقیدوشرط، برایِ من گذاشته بود. هنوز از خودم میپرسم که آیا آن را از من ندزدیدهاند. بعدش دیگر آن پول را نداشتم. امّا زندگیام را، حتّی تا اندازهای آنطور که دلم میخواست، میگذراندم. دردِسرِ بزرگِ این وضع، که میتوان آن را به عدمِ مطلقِ امکانِ خرید تعریف کرد، این است که آدم را وادار به حرکت میکند. مثلاً بعید است که اگر آدم واقعاً پول نداشته باشد بتواند گاهگاه در گوشهٔ پناهگاهش خوردنی برای خود فراهم کند. پس ناچار است که بیرون برود و تکان بخورد، لااقل یک روز در هفته. در این وضعوحال معلوم است که آدم نمیتواند نشانیِ ثابتی داشته باشد. بنابراین بعد از مدتی تأخیر بود که شنیدم دنبالِ من میگردند، برای کاری که به من مربوط میشد. دیگر نمیتوانم از کدام مجرا.
من روزنامه نمیخواندم و یادم هم نمیآید که در آن سالها با کسی حرف زده باشم، مگر شاید سهچهار بار، آن هم دربارهٔ غذا. خلاصه به هرترتیبی بود خبرش به گوشم رسید، وگرنه چه کار داشتم بروم به دفترخانهٔ آقای نیدر، عجیب است که بعضی اسمها یاد آدم میماند، و او هم چه کارداشت مرا راه بدهد؟ راجع به هویت من پرسوجو کرد. این مدّتی طول کشید. حروف اولِ اسمم را، حروفی فلزی را، که به طاق کلاهم چسبیده بود نشانش دادم. این دلیلِ هیچ چیز نبود، امّا احتمالات را تقویت میکرد. گفت: امضا کنید. با یک خط کش استوانهای بازی میکرد که میشد با آن یک گاو نر را از پا درآورد. گفت: بشمارید. یک زن جوان، شاید برای پول، در این مذاکره حاضر بود، لابد به عنوانِ شاهد. بستهٔ اسکناس را توی جیبم چپاندم. گفت: اشتباه میکنید. فکر کردم که حق بود از من میخواست که پیش از امضا کردن بشمارم، این شرافتمندانهتر بود. گفت: در صورت لزوم کجا میشود شما را پیدا کرد؟ پایین پلکان، فکری کردم. کمی بعد دوباره بالا رفتم تا از او بپرسم این پول از کجا برای من رسیده است و اضافه کردم که البته حق دارم این را بدانم. اسمِ زنی را بُرد که من فراموش کردهام. شاید وقتی بچّهقنداقی بودهام آن زن مرا رویِ زانویش گرفته بود و من برایش نازوادا آمده بودهام. گاهی همین هم کافی است. میگویم قنداقی، چون که بعداً دیگر وقتش میگذرد، وقت نازوادا. بنابراین از برکتِ همین پول بود که من هنوز مختصری داشتم. خیلی مختصر. اگر آن را به زندگیِ آیندهام تقسیم میکردم اصلاً هیچ نبود، مگر اینکه پیشبینیِ من از رویِ بدبینی بوده باشد.
به دیوارهٔ کالسکه، پهلویِ کلاهم و، اگر حسابم درست بوده باشد، درست پشتِ سرِ سورچی کوبیدم. اَبری از گَردوخاک از تودوزی بلند شد. سنگی از توی جیبم درآوردم و آن قدر با سنگ کوبیدم تا کالسکه ایستاد. متوجه شدم که حرکت کالسکه، به خلافِ اغلبِ وسایطِ نقلیه، پیش از آنکه متوقف شود، تدریجاً کُند نشد، بلکه یکهو ایستاد. منتظر ماندم، کالسکه تکانتکان میخورد. سورچی، بالایِ نشیمنگاهش، لابد گوش میداد. اسب را انگار با چشمِ سَرم میدیدم. حالتِ وارفتهٔ توقفهایِ معمولیاش را نداشت. بلکه گوشهایش را تیز کرده بود و مراقب بود. از پنجره نگاه کردم: دوباره راه افتاده بودم. دوباره به دیوار کوبیدم تا کالسکه دوباره ایستاد. سورچی غُرّولَندکُنان از نشیمنگاهش پایین آمد. شیشه را پایین کشیدم تا به فکرِ باز کردنِ در نیُفتد. تُندتر، تُندتر بروید! رنگِ سورچی سرختر و حتّی کبود شده بود. از خشم یا از برخورد هوا هنگام حرکت. به او گفتم که کالسکه را برایِ تمام روز کرایه میکنم. جواب داد که برای ساعتِ سهِ بعدازظهر تشییع جنازه دارد. امان از دست مُردهها.
به او گفتم که دیگر نمیخواهم به باغوحش بروم. گفتم: دیگر به باغوحش نروید. جواب داد که برایِ او فرقی نمیکند که کجا برویم بهشرطی که خیلی دور نباشه، به علتِ اسبش، دربارهٔ فصاحتِ زبانِ اقوام بَدوی چه حرفها که نمیزنند! از او پرسیدم که آیا رستوانی سراغ دارد؟ اضافه کردم: شما هم با من ناهار بخورید، من ترجیح میدهم که با کسی به آن جا بروم که با این جور جاها آشنا باشد. یک میزِ دراز بود که دوتا نیمکت، عیناً به یک اندازه، دوطرفش بود. از آن طرفِ میز، راجع به زندگی و زن و اسبش و بعد دوباره راجع به زندگیاش، زندگی سختی که زندگی او بود، بهخصوص به علتِ اخلاقش، صحبت کرد. از من پرسید که آیا درست متوجه هستم که یعنی چه؟ که زمستان و تابستان زیرِ آسمان بودن یعنی چه؟ اطلاع پیدا کردم که هنوز سورچیهایی هستند که کالسکهشان را یک گوشه نگهمیدارند و درجایِ گرمونرم تویِ کالسکه مینشینند تا مشتری خودش به سراغ آنها بیاید. سابقاً میشد این کار را کرد، ولی امروز اگر بخواهی که آخرِ عُمرت پولوپَلهای تویِ دستوبالت باشد احتیاج به روشهای دیگری داری.
من وضعِ خودم را برایش شرح دادم و گفتم چه از دست دادهام و دنبال چه میگردم. هر دومان زورمان را میزدیم تا بفهمیم. تا توضیح بدهیم. او فهمید که من اتاقم را از دست دادهام و اتاقِ دیگری لازم دارم. امّا از بقیهاش سردر نیاورد. تویِ کلّهاش رفته بود، و هیچچیز نمیتوانست این را از کلّهاش درآورد که من دنبالِ یک اتاق مُبله میگردم. روزنامهٔ شبِ پیش یا شاید شبِ پیشتر را از جیبش درآورد و بنا کرد به خواندنِ آگهیهایش و با یک مدادِ کوچک، که وقتی به اسم برندگان احتمالی اسبدوانی میرسید مُردّد میماند، زیرِ پنجششتایش خط کشید. حتماً زیر همانهایی را خط کشید که اگر بهجایِ من بود انتخاب میکرد، یا شاید زیرِ آنهایی را که تویِ همان محلّه بود، به علتِ اسبش. بیخود مُضطربش میکردم اگر بِهِش میگفتم که از مُبل و غیرِمُبل در اتاقم چیزی جز یک تختخواب نمیخواهم و پیش از این که حاضر بشوم پایم را تویِ آن اتاق بگذارم باید همهٔ اسباب و اثاثِ دیگر را بیرون ببرند، حتی میزِ پاتختی را.
نزدیک ساعتِ سه، اسب را بیدار کردیم و دوباره راه افتادیم. سورچی به من پیشنهاد کرد که از کالسکه بالا بروم و پهلویِ او بنشینم، امّا از خیلی وقت پیش من به فکرِ داخل کالسکه بودم و دوباره سرجایِ اوّلم نشستم. از یکیک خانههایی که زیرِشان خط کشیده بود به گُمانم منظماً دیدن کردیم. روزِ کوتاهِ زمستانی داشت تمام میشد. گاهی به نظرم که این تنها روزهایی است که من داشتهام. به خصوص آن لحظهای که از همهٔ لحظهها جذابتر است. لحظهٔ پیش از محو شدنِ روز. نشانیهایی را که زیرشان خط کشیده بود، یا بهتر بگویم مثلِ عوام کنارِشان علامتِ صلیب گذاشته بود، وقتی میدیدیم که بهدرد نمیخورند با یک خطِّ اُریب خط میزد. بعد روزنامه را بِهِشان نشان داد و تعارف کرد که آن را پیشِ خودم نگه دارم تا مبادا دوباره به سراغِ جاهایی بروم که بیهوده به سراغِشان رفته بودم. با وجودِ شیشههایِ بسته و غِژغِژ کالسکه و سروصدایِ عبورومرور، صدایِ او را که تکوتنها آن بالا رویِ نشیمنگاهِ بلندش نشسته بود و آواز میخواند میشنیدم. مرا به تشییعجنازه ترجیح داده بود، و این حال ممکن بود تا ابد ادامه یابد. آواز میخواند: «این زن دور از آن دیاری داشت که قهرمان جوانش در آن خفته است.» این تنها کلماتی است که از آوازِ او به یاد دارم. هربار که توقف میکرد از نشیمنگاهش پایین میآمد و به من کمک میکرد تا از نشیمنگاهم پایین بیایم.
زنگِ درِ خانهای را که نشانم میداد میزدم و گاهی در اندرونِ خانه ناپدید میشدم. یادم است که احساسِ عجیب و مضحکی داشتم از این که دوباره، پس از این همه مدت، خانهای را دوروبرِ خودم میدیدم. او تویِ پیادهرو منتظرم میایستاد و کمک میکرد تا دوباره سوارِ کالسکه بشوم. دیگر از دستِ این سورچی به تنگ آمده بودم. دوباره از کالسکه بالا میرفت و ما دوباره راه میافتادیم. در لحظهٔ معینی این واقعه پیش آمد. کالسکه ایستاد. چُرتم پاره شد و آماده شدم که پیاده بشوم. امّا او نیامد در را باز کند و زیرِ بازویم را بگیرد، بهطوریکه مجبور شدم خودم تنهایی پایین بروم. داشت فانوسها را روشن میکرد. من چراغهایِ نفتی را دوست دارم، گرچه چراغ نفتی و شمع، اگر ستارهها را استثنا کنم، اولین روشناییهایی است که دیدهام.
از او پرسیدم که آیا میتوانم فانوسِ دوم را من روشن کنم، زیرا فانوس اول را خودش روشن کرده بود. قوطی کبریتش را به من داد، من شیشهٔ کوچک محدّب را که رویِ لولا میچرخید باز کردم، روشن کردم و فوراً بستم تا فیتیله، آرام و روشن، در گوشهٔ دنجِ خانهٔ کوچکش، ایمن از باد، بسوزد. من این لذّت را بردم. من در نور این فانوسها چیزی نمیدیدم مگر طرح مبهم اندامِ اسب را، امّا دیگران آنها را از دور میدیدند، دو لکّهٔ زردِ آویخته در فضا را که آهسته حرکت میکردند. وقتی که کالسکه میپیچید، یک چشم سرخ یا سبز را میدیدند، لوزی برجستهٔ شفاف و تیری را انگار از پشتِ شیشهٔ الوان. آخرین خانه را که بررسی کردیم سورچی پیشنهاد کرد که مرا به یک هتلِ آشنا ببرد که در آنجا راحت باشم. چه ترتیب استواری! سورچی! هتل! انگار راستیراستی حقیقت دارد. سفارشِ مرا که بکند دیگر کم و کسری نخواهم داشت. چشمکی زد و گفت: همه جور اسباب راحتی فراهم است.
من محل این گفتوگو را تویِ پیادهرو روبهرویِ خانهای که تازه از آن بیرون آمده بودم قرار میدهم. زیرِ نورِ فانوس، پهلویِ فرو رفته و مرطوبِ اسب را و رویِ دستگیرهٔ درِ کالسکه. دست ِسورچی را، که دستکشِ پشمی داشت، به یاد آوردم. من یک سر و گردن از سقف کالسکه بلندتر بودم. به او تعارف کردم که گیلاسی بزنیم. اسب در تمام روز نه چیزی خورده و نه چیزی آشامیده بود. این را به سورچی تذکر دادم و او جواب داد که اسبش چیزی نمیخورد مگر تویِ اصطبل. اگر هنگام کار مختصر چیزی بخورد، ولو یک دانه سیب یا یک حبه قند، دلدرد و دلپیچه میگرفت و دیگر قدمازقدم برنمیداشت و اصلاً ممکن بود باعثِ مرگش بشود. از اینجهت هربار که به دلیلی از پیشش دور میشد مجبور بود که بهوسیلهٔ تسمهای آروارههایش را ببندد تا از محبتِ رَهگذران در امان بماند. پس از نوشیدنِ چند گیلاس، سورچی از من خواهش کرد که آنها را، یعنی او و زنش را، سرافراز کنم و شب را در خانهٔ آنها بگذرانم. خانهشان دور نبود. حالا که، با استفاده از فرصتِ کذایی تفکر دربارهٔ گذشته، فکرش را میکنم میبینم که بعید نیست آن روز سورچی متّصل دور و بر خانهٔ خودش میچرخیده است.
آنها بالای طویهای، کُنجِ حیاطی، زندگی میکردند، چه موقعیتِ خوبی، من حاضرم با این وضع سرکُنم. مرا به زنش، که کُونوکَپلِ پتوپهنی داشت، معرفی کرد و از پیشِ ما رفت. پیدا بود که آن زن از اینکه با من تنهاست ناراحت است. من حالتش را درک میکردم، امّا خودم در اینجور مواقع ناراحت نمیشوم. دلیلی ندارد که تمام بشود یا ادامه پیدا کند و حال آن که تمام میشود. به آنها گفتم که میروم توی طویله میخوابم. سورچی اعتراض کرد. من پافشاری کردم. سورچی توجّهِ زنش را به دُملی که بر فرقِ سرِ من بود جلب کرد، زیرا از روی ادب کُلاهم را برداشته بودم. زن گفت: باید این را درآورد. سورچی اسم یک دکتر را بُرد که برایش خیلی احترام قائل بود و خودِ او را از تصلّبِ مدفوع نجات داده بود. زن گفت: اگر میخواهد تویِ طویله بخوابد، برود توی طویله بخوابد. سورچی چراغ را از رویِ میز برداشت و از پلکانی که به طویله میرفت جلوی من راه افتاد، که البته خیلی هم پلکان نبود بلکه نردبان بود، و زنش را توی تاریکی گذاشت. گوشهای کف زمین، رویِ کاه، یک جَلِّ {پلاس، گلیم، نمد} اسب پهن کرد و یک قوطی کبریت هم برایم گذاشت که شاید وسطِ شب احتیاج به روشنایی داشته باشم. یادم هست که اسب در این مدت چه کار میکرد. تویِ تاریکی دراز کشیده بودم و صدایِ آب خوردنش را میشنیدم، که صدایِ مخصوصی است. و صدایِ تاختوتاز ناگهانی موشها را و، بالایِ سرم، صدایِ خفهٔ سورچی و زنش را که داشتند پُشت سَرَم لُغُز {سخنِ کنایهآمیز توٲم با متلک} میخواندند. قوطی کبریت تویِ دستم بود، یک قوطی کبریتِ بزرگِ بیخطر. تویِ تاریکی بلند شدم و کبریتی زدم. در شعلهٔ کوتاهش توانستم کالسکه را پیدا کنم. این فکر به سرم زد، و بعد از سرم پرید، که طویله را آتش بزنم.
توی تاریکی، کالسکه را پیدا کردم، دَرَش را باز کردم، موشها اَزَش بیرون آمدند، سوارش شدم. همین که نشستم متوجه شدم که کالسکه تراز نیست. این طبیعی بود، چون سرِ مالبندها به زمین تکیه داشت. بهتر که اینطور بود، چون میتوانستم به پُشت دراز بکشم و پاهایم، روی نیمکتِ مقابل، از سرم بالاتر باشد. در طی شب، چندین بار حس کردم که اسب از پنجره به من نگاه میکند و نفسش از توی بینیاش به من میخورد. حالا که بازش کرده بودند، لابد حضورِ من در کالسکه برایش عجیب بود.
چون یادم رفته بود که جِل را بردارم، سَردَم شد، امّا نه آنقدر که بروم آن را بردارم. از پنجرهٔ کالسکه، پنجرهٔ طویله را لحظهبهلحظه بهتر میدیدم. از کالسکه بیرون آمدم. طویله کمتر از پیش تاریک بود. آخور و توبره و زین و برگ آویخته را و، دیگر عرض کنم، سطلها و قشوها را بفهمینفهمی تشخیص میدادم. به طرفِ در رفتم، امّا نتوانستم بازش کنم. نگاهِ اسب دنبالِ من بود. مگر اسبها هیچوقت نمیخوابند؟ به نظرم میآمد که حق بود سورچی اسب را میبَست، مثلاً به جلوی آخور. بنابراین مجبور شدم از پنجره بیرون بروم. کارِ آسانی نبود. امّا چه کاری آسان است؟ اول سَرم را رَد کردم. کفِ دستهایم رویِ زمینِ حیاط بود، امّا کمرم میان چارچوب پنجره گیر کرده بود و هنوز پیچوتاب میخورد. بوتههایِ علف را که گرفته بودم و با دو تا دستم میکشیدم تا بلکه خودم را نجات بدهم، یادم است. حق بود اول پالتویم را در میآوردم و از پنجره بیرون میانداختم، امّا حیف که فکرش را نکرده بودم. تازه از حیاط بیرون رفته بودم که چیزی یادم آمد، خستگی.
یک اسکناس لایِ قوطی کبریت گذاشتم، به حیاط برگشتم و قوطی را روی لبهٔ پنجرهای که از آن بیرون آمده بود گذاشتم. اسب دَمِ پنجره بود، چند قدمی که تویِ کوچه رفتم دوباره برگشتم تویِ حیاط و اسکناسم را برداشتم، کبریتها را همانجا گذاشتم، مال من نبود.
اسب همانطور دَمِ پنجره بود، دیگر از دستِ این اسب ذِلّه شده بودم. تازه سپیده زده بود، نمیدانستم کجا هستم. به حدس و قرینه، در جهت مشرق راه افتادم تا زودتر روشن بشوم. دلم هوایِ اُفقِ دریا را کرده بود. صبحها که بیرون میآیم، به پیشوازِ خورشید میروم و عصرهایی که بیرون هستم، دنبالِ خورشید میروم، تا پیشِ مُردهها.
نمیدانم چرا این قصّه را نقل کردم! میتوانستم یک قصّهٔ دیگری نقل کنم. شاید هم دفعهٔ دیگر بتوانم یک قصهٔ دیگر نقل کنم.
آن وقت، اِی ارواحِ زنده! خواهید دید که آنهم مثلِ این است.