نامه به پدر
نامه به پدر
فرانتس کافکا
نامهای به پدر که هرگز به دستِ مخاطبش نرسید، نمایانگر صادقانهترین کوششیست که نویسنده، زیرینترین لایههایِ روابطِ خانوادهگی را کاویده و از این منظر، بسیاری از دردمندیهایِ جان و روانش را با رویکردی روانکاوانه، غنایِ هنرمندانه بخشیده است. نامه چنین آغاز میشود:
پدر بسیار عزیزم! به تازهگی پرسیدی، چرا به نظر میآید از تو میترسم ….
خانوادهیی که کافکا در آن پرورش یافت، پدری مستبد، مادری خرافی و خواهرانی معمولی داشت. کافکا از پدرش حساب میبرد، میترسید و تمام دورههای زندهگیاش را زیر سایۀ وحشت از پدر گذراند.
“هرمان کافکا”، بازرگانی خودساخته و تنومند، قویبُنیه، پُرسروصدا؛ و “فرانتس کافکا”، نویسندهیی باریکاندام و حسّاس و روشنفکر بود که بیشترِ عمرِ خود را در زادگاهش، پراگ گذراند. اگرچه کافکا بسیار پُرانرژی و بنا به گفتۀ دوستانش، آرام و مسحورکننده بود، هیچگاه موفق به بیرون آمدن از زیرِ یُوغِ پدر و فرار از خودعداوتیِ او نشد. البته بعدها در زندهگیاش به انواع گوناگون برای بالا بردن قدرتِ فیزیکیاش روی آورد.
در برابر پدر احساسِ حقارت میکرد و همیشه با مخالفتِ پدری مواجه بود که نوشتن را اتلاف وقت میدانست.
پدر هیچگاه به اینکه به پسرش یأس و نومیدی میآموزد، توجه نکرد. تفکر «پدر» و «خانواده» بافت بسیاری از آثار کافکا را چه به صورت مستقیم و چه به صورت انتزاعی تشکیل داده است. پدر، دکانداری منفعتطلب بود با افکاری پدرسالارانه که چیزی را نمیپرستید، جُز کامیابی مادی و پیشرفت اجتماعی.
کافکایِ پدر، در “وﹸسک”، روستایی منحصراً یهودینشین، در ۵۰ مایلی جنوب پراگ بزرگ شد. پدرش، “جاکوب”، قصّابِ تشریفات مذهبیِ شهر بود؛ شغلی که خانواده بهسختی از آن گُذران میکرد، و آنها قادر به تهیۀ آن تجملاتی که بعدها “هرمان” توانست برای “فرانتس” تهیه کند، نبودند. زمانی که هرمان آنقدر بزرگ شده بود که قادر به ارابه کشیدن شد، کارش این شد که اغلب در شرایط آبوهواییِ بد، گوشتِ پاک را به مناطقِ دور برساند. شاید در نتیجۀ این سبک زندهگیِ مشقتبار، هرمان آموخت که پسری قوی باشد و از همان اوانِ کودکی دریافت که از زندهگی چیزی بیشتر از این میخواهد. در سن ۱۴ سالگی خانه را ترک گفت، در ۱۹ سالگی به ارتش ملحق شد و در سال ۱۸۸۲ سرانجام به شکل شراکتی تجارت را شروع کرد و تجارتخانهای را افتتاح کرد. همان سال با “ژولی لووی” آشنا میشود و ازدواج میکند.
مادرِ کافکا در خانوادهای یهودی-آلمانی در محیطی نسبتاً مرفه بزرگ شده بود، که بعد از ازدواج بهشدّت تحتِ تأثیر و نفوذِ شوهرِ مردسالارش بود تا حمایت کردن و هواخواهی از فرزندان و فرانتس.
سوم جولای ۱۸۸۳ وقتی فرانتس بهدینا آمد، پراگ یکی از کلانشهرهای امپراتوریِ روبهزوالِ اتریش بود. در واقع سال ۱۸۶۷، یک توافقنامه بین آلمانیهای اتریشی و مجارها به امضا رسیده بود، دال بر اینکه سرزمین امپراتوری به دو بخش مجزا توسط رودخانۀ لیث تقسیم شود: شرق رودخانه، سلطنت مجارستان و غرب آن امپراتوری اتریش. امپراتوری اتریش توسط یک دولت مرکزی آلمانی اداره میشد و بهطور گستردهیی قشر وسعی از اقلیتها را به سوی مرز انتقال میداد. چکهایی که بابت اخراجشان بسیار خشمگین بودند.
حرکتهای ناسیونالیستی باعث ایجاد درگیریِ مستقیم بین جمعیت چک و جمعیت ژرمنها شد. قانون از ژرمنها حمایت میکرد و این موضوع رنجیدهگی خاطرِ چکها را درپیداشت، مضافاً اینکه به دلایل اجتماعی، یهودیان مجبور به یادگیری زبان آلمانی بودند و این موضوع تخمِ دشمنی را در دلِ چکها میکاشت.
فرانتس باید زبان آلمانی را میآموخت، حال آنکه پدرش زبان چک را در نوجوانی و جوانی آموخته بود و آلمانی را هم از طبقۀ بورژوا میآموخت.
به علتِ تحریم ضدِّ یهودی که ملیگرایان پراگ آن را سازماندهی کرده بودند، اوضاع اقتصادی در پراگ رو به وخامت نهاد. و بهراستی فقط شهرِ پراگ میتوانست شخصی چون کافکا را بپرورد. شهری متأثر از شرق و غرب و محلِّ تلاقی نژادهای گوناگون. گریز کافکا از خویشانش -که در نامه به پدر به روشنترین شکلِ ممکن و در نقد و تحلیل آثارش قابل توجه است- درواقع گریزِ او از پراگ و رهایی از زنجیرِ سنّتها و زبانهای گوناگون است. تجزیه و تحلیلِ کافکا و آثارش نمیتواند دقیق باشد، مگر آنکه محیط خانوادهگی و اجتماعیِ او نیز مورد نظر گرفته شود. کافکا اسم معمولیِ یهودیان ساکنِ چکاسلواکیا در زمان امپراتوری هابسبورگ بوده است و تلفظ آلمانی آن «کاوکا» (Kavka) به معنی زاغچه است. این پرنده نشانِ تجارتخانۀ پدر کافکا در پراگ بود. علامت زاغچه رویِ لوازمالتحریر تجارتخانه به نوعی تجانسﹺ نام خانوادهگی کافکا را با این کلمه پیوند میدهد.
پس از جنگِ جهانیِ اول، هنگامِ تولدِ جمهوریِ چک، عنوان سردرِﹺ این تجارتخانه نیز بیش از آنکه به آلمانی تلفظ شود، به لفظ چک ادا میشد. فرانتس کافکا، بعدها در آثارش، با استفاده از کلماتی چون زاغچه، کلاغ سیاه، و کلاغِ بزرگ، کلماتی که همهگی به خانوادۀ کلاغها تعلق دارند، از همین علامت برای اهداف ادبیاش بهره برد. رابان Raban و گراکوس Graccus، هر دو به معنای کلاغ و زاغچهاند. این تمرکز رویِ نام را میتوان نشانهای از تکثرگرایی کافکا به میراثِ پدریاش دانست؛ چرا که به نظر میآید برخی از این تصاویر معطوف به خودِ اوست (کافکا اغلب خود را زاغچه مینامید). این نوع گرایش به تکثرگرایی در عین وحدت، در دیگر نامهای داستانی آثار کافکا، البته به شکل دیگری، قابل توجه است. به عنوانِ مثال، آهنگِ تلفظ کافکا و سامسا در مسخ، یا یوزف کا (کافکا) در داستانِ محاکمه، یا آدمﹺ داستان کاخ به نام صرفاً کا، یا کارل روسمان در رمانِ آمریکا، یا گئورگ بندۀ من در داستان داوری، گئورک Georg در آلمانی همان تعداد حرف دارد که فرانتس Georg=Franz، در ضمن «بِنده» از پسوند «من»، همان تعداد حرف دارد که کافکا: Kafka=Bende، به خصوص توجه شود که حرف E در بنده به جای A در کافکا تکرار میشود.
البته وجود چنین رموزی در داستانهایِ او به این معنا نیست که آثارش بدلی از یک زندهگینامهاند، بلکه میتوانند به منزلۀ نشانههای کاربردیای برای شناخت بیشتر هنرمند در راستای تحلیل آثارِ او محسوب شوند.
کافکا احساس میکرد شخصیتش بیشتر تحتِ تاثیر خانوادۀ مادری –لوویی- قرار دارد، امّا گرایشِ شدیدش به استفاده از میراثش از نام کافکا -به شکلِ دگرگونشده در آثارش- نشان از احساسِ پیچیدۀ اوست نسبت به پدر: احساسی توﺃمان از تنفر و ستایش، گناه و جذبه.
در مقایسۀ خود با پدر در نامهاش مینویسد: مقایسه کن، من با جَرح و تعدیلِ بسیار، گویی لووییی هستم که در اعماقِ وجود، کمی از کافکاها را به ارث بُرده، امّا از میلی که دیگر کافکاها را به زندهگی ترغیب میکند، چون بازرگانی و حرصِ پیروز شدن تُهیست. این لووی ـ کافکا با اعمالی رازآلودتر و سر به زیرتر، در جهتی دیگر گام برمیدارد، البته اغلب بیآنکه به ثمر رسد، خاتمه مییابد و خاموش میشود. تو برعکس یک کافکای واقعی هستی سرشار از نیرو، سلامتی، اشتها، توانایی در سخن گفتن، رضایت از خویشتن، احساسِ برتری داشتن بر همۀ دنیا، حضور ذهن، شناخت انسانها و سخاوت. آری تو دارای اینهمه هستی، لیکن خطاها و ضعفهایی نیز داری که گاه این حُسنها را میپوشانند و اغلب از رویِ خُلقوخُویِ تند و عصبانیت از این نیکیها فاصله میگیری.
حضور مستبدانه و دیوپیکرِ جسم و روحِ پدر بر کافکا، او را به ورطۀ خودکشی سوق میدهد، بهطوری که در نوامبر ۱۹۱۷ در نامهیی به “ماکس برود”، اولین افکار خود در مورد خودکشی را مطرح و مقولاتی را وصف میکند که از اقدام به خودکشی مانعش شد: میتوانی خود را بُکُشی، امّا به یک معنا در حالِ حاضر به انجام این کار مجبور نیستی.
کافکا در مورد فشار سنگینِ شخصیت پدر بر تمام ابعاد زندهگیاش میگوید: پدر همیشه او را ریشخند میکرده، و همواره فعالیتهای خود را به رُخش میکشیده است، در حالی که درست ضدِّ این، یعنی دربارۀ آثار و کارها و دوستانش، بیاهمیت از کنار آنها میگذشته است.
میگوید پدر را از هر جهت یک انسان معیار میدانسته که خودش به فرمانهایی که میداده عمل نمیکرده، و به همین جهت او یک دنیایِ فرماندهندۀ پدر و یک دنیای بندهگیِ او و دیگر دنیای دیگران که خوشبخت و آزاد از دستور دادنها و اطاعتکردنها هستند را میشناسد. به عقیدۀ او، چون پدر در واقع تنها مربیِ او بود، این در همه جایِ زندهگیاش تأثیر گذاشته است.
جایِ شک نیست که این سطور از رویِ رضایتمندی این تأثیر نیست، بلکه نوشتاریست از نااُمیدیِ حقیقی و ناموفق بودن از گریز؛ چرا که در جایِ دیگرِ کتاب آمده است: اگر میخواست از خانه فرار کند، لاجرم مادر را هم از دست میداد؛ چون وابستهگیِ مادر به پدر بیشتر از او بوده و از پدر کوکورانه اطاعت میکرده است.
و شگفت آنکه همانگونه که پدر نسبت به مراد پسر پیشآگاهی دارد، پسر نیز در نامه به پدر با اطمینانی کمنظیر و هنری متعالی، از شناخت خود و محیطش و بیش از هر چیز، پیرامون موقعیت خویش و موجه بودن نکوهشها، از اتفاق نظر میگوید: همواره دربارۀ هر آنچه میخواهم بگویم، تو از قبل نوعی احساس مشخص داری. این حقیقتی بکر و غیرقابل انکار است. به عنوان مثال اخیراً به من گفتی: همیشه تو را دوست داشتهام و اگر مثل باقی پدرها با تو رفتار نکردهام به این خاطر است که نمیتوانم مانند آنها ادا دربیاورم… پدرم! بدان هرگز نسبت به لطفی که به من داری، تردید نداشتهام؛ گرچه این تذکر را چندان دقیق نمیدانم. تو نمیتوانی وانمود کنی، دُرُست! امّا اگر تنها دلیلت این باشد که پدرانِ دیگر چنین میکنند، بهانهجوییِ محض است و مانع ادامۀ گفتوگو میشود. این نظرِ من است و نشان میدهد چیزی غیرعادی در رابطۀ من و تو وجود دارد، خللی که تو نیز در پدید آودنش بیآنکه مقصر باشی، سهیمی. اگر تو هم بر این باوری که رابطۀمان غیرعادیست، پس در این مورد اتفاقِ نظر داریم و شاید بتوانیم به نتیجهای برسیم.
«نامه به پدر» گرچه عنوان نامه را با خود دارد، ولی در واقع مانیفستِ اعتراض است به نحوۀ آموزش و پرورش پدرسالارانه. نویسندۀ نامه حتّی سالهایِ آغازین زندهگیاش را برایِ پدر یادآوری میکند که هر حرکت بیتوجهِ او چهگونه اثراتِ نااُمیدکننده بر کودک گذاشته است. نامه به پدر نه فقط یک اثر روانشناسانه در ابعاد زیبای هنری است، بلکه به عنوان اثری در مقیاسهای آموزشی و دانشگاهی میتواند مورد استفاده قرار گیرد.
میگوید: شاید تو هم آن شبی را به خاطر داشته باشی که آب میخواستم و دست از گریه و زاری برنمیداشتم، قطعاً نه به این دلیل که تشنه بودم، بلکه میخواستم شما را بیازارم و کمی هم خود را سرگرم کنم. تهدیدهای خشنی که بارها تکرار شد، بینتیجه ماند. مرا از تختخواب پایین آوردی، به بالکن بُردی و مرا با پیراهنِ خواب لحظهای پُشتِ درِ بسته نگهداشتی. نمیخواهم بگویم که این کار اشتباهِ بزرگی بود. شاید برایت غیرممکن بود آسایشِ شبانهات را به روشِ دیگری بازیابی. با یادآوری این خاطره فقط میخواهم روشهایِ تربیتی، و تأثیری را که بر من داشتی، یادآوری کنم. احتمالاً واکنشِ تو کافی بود که شبهایِ دیگر چنین نکنم، ولی در درونِ کودکی که من بودم، زیانی بهبار نشست. بر طبق طبیعتم هرگز نتوانستهام رابطۀ دقیقی بین آن وقایع پیدا کنم. آب خواستنِ بدون دلیل، به گمانِ من امری طبیعی بود و بیرونِ در ماندن بسیار وحشتناک. حتّی تا سالهایِ بعد هم از این اندیشۀ دردناک رنج میبردم که این مردِ قویهیکل که پدرم باشد، چهگونه توانست در آنیترین محاکمه، بیانگیزه مرا از تختخواب بیرون کشد و در آن ساعت شب در بالکن بگذارد، حتماً در چشمهای او هیچ بودم.
همۀ کودکان پشتکار و شهامت طولانیمدت برای دستیافتن به مهربانی را ندارند. و قطعاً این به هیچ گرفتن، نه فقط هنگامی که کودک کودک بوده، بلکه در دیگر مراحل زندهگی باید به داوری مستبدانهای منجر شده باشد که برای پدر مینویسد: اگر داوریهایت را دربارۀ من جمعبندی کنی، به این نتیجه میرسی: آنچه از آنها شکایت داری، به راستی اعمال نامناسب و آزاردهندۀ من نیست (شاید به استثنایِ برنامۀ اخیر ازدواجم). لیکن تو از سردی و قدرناشناسی و غیرمعمول بودنِ من گلهمند هستی.
در داستانِ “داوری” (محاکمه)، آدم داستانِ مجازاتِ مرگی را که برایش تعیینشده میپذیرد؛ مجازاتی که پدرش به گناه نادرستیها و بیلیاقتیها به او پیشکش میکند. و کسی حتماً باید به ژوزف کافکا تهمتی زده باشد که او یک روز صبح بدون هیچ جُرمی دستگیر میشود و همچنین آدمی باید چنان به هیچ انگاشته شود و آنقدر دیده نشود و آنقدر در زندان استبدادِ خانه، گرفتار شده باشد که یک روز صبح، گرهگوار سامسا –کافکا- از خوابی آشفته بیدار شود و بفهمد که در تختخوابش تبدیل به حشرهیی ناچیز شده است. (مسخ)
در داستانهایِ کافکا، تغییرِشکل نهانگاه به یک زندان، درونمایهیی مکرّر است؛ از عادتِ گرهگوار سامسا به قُفل کردنِ در گرفته تا به لانهیی پیچدرپیچ و زیرزمینی که موجودی بینام، آن را در «لانۀ زیرزمینی» حفر کرده است. (زن و شوهر). این تعبیر، در تجربۀ شخصی کافکا قرینهای دارد؛ آنجا که بازی «موفقیتآمیز و جداکننده» دوران کودکی، او را با دیگران متفاوت ساخته و نهایتاً به احساس انزوایی عمیق دچار میکند.
و به این ترتیب، پرسش و پژوهش همیشهگی هر خواننده از هر قشری با هر اثری، از نویسنده این است: آیا نویسندهگان خود را مینویسند؟
آنچه صفحات سفید کاغذ را به داستان و رُمان مبدّل میکند، شاید به تمامی انطباق کاملی با زیست نویسنده نداشته باشد، و قرار نیست که چنین باشد؛ چرا که در آن صورت یک وقایعنویسی و تاریخنویسیِ صِرف خواهد بود. امّا بدونِ شک، متن از منظری پرداخت میشود که جهان بر او اتفاق افتاده و نویسنده نیز در آن سهم بهسزایی دارد. و خوانندهای که واردِ جهانِ کافکا میشود، خورد و خیره، افسونشده بهسویش میرود و تأثیر آن را در زندهگیِ خود درمییابد و درک میکند که زندهگی آنقدرها هم بُنبست نیست، یا حداقل میتوان گفت همیشه بُنبست نیست و بنا به گفتۀ سارتر، اگر کافکا زندهگیِ انسان را بر اثر «تعالی غیرممکن» مشوّش نشان میدهد، از آنروست که به این تعالی اعتقاد دارد.
ماکس برود در توضیح این نامه مینویسد: این نامه را فرانتس کافکا در نوامبر ۱۹۱۹، در شلزن نزدیک لیبوخ، واقع در بوهم، نوشت.
ماکس برود در ادامه میگوید: گرچه این نامه هرگز به مقصد نرسید و مخاطبش از آن مطلع نشد، شاید هرگز کارکرد یک نامه را نداشته باشد؛ امّا تردیدی نیست که به این قصد نوشته شده و من این اثر را نه در مجلدهای شامل نامههای کافکا، بلکه در کارهای ادبیاش گنجاندهام. این کار کلانترین کوششی است که فرانتس کافکا در وسعت آن به یک زندهگینامۀ خودنوشت دست یازیده است.
گویا کافکا نامه را به مادر میدهد تا به پدر برساند؛ ولی مادر پس از خواندن نامه، از رویِ نیکخواهی نامه را به پدر نمیدهد، بدون اینکه فرزند را از تصمیم خود آگاه کند.بخشهایی از کتابِ نامه به پدر
پدر بسیار عزیزم، به تازهگی پرسیدی چرا به نظر میآید از تو میترسم. هیچوقت نمیدانستم چه پاسخی بدهم، کمی به این دلیل که به راستی ترس بهخصوصی در من بر میانگیزی و شاید باز به این دلیل که این ترس شامل جزئیات بیشماری است که نمیتوانم همهِ آنها را بسنجم و بهطور شفاهی بیان کنم. اکنون هم که میکوشم با نامه پاسخت را بدهم باز هم پاسخی ناکامل خواهد بود؛ زیرا حتّی هنگام نوشتن، ترس و پیامدهایش رابطهِ من و تو را مخدوش میکند و اهمیتِ موضوع از حافظه و درکِ من پا فراتر میگذارد.
فحش دادنهایِ تو همیشه با تهدید همراه بود، و این دیگر متوجه من هم میشد. وقتی که فیالمثل میگفتی: مثلِ یک ماهی تکّهتکّهات میکنم…، با آنکه میدانستم اتفاقِ بدی بهدنبالش نخواهد افتاد (این را در بچّهگی هنوز نمیدانستم)، وحشتم میگرفت، چون این گفته کموبیش با تصوّری که من از قدرتِ تو داشتم میخواند، میدانستم که حتّی این کار هم از تو بر میآید. موردِ دیگری که وحشتآور بود وقتی بود که تو فریادزنان دورِ میز میدویدی تا یکی از ماها را بگیری، البته در اصل نمیخواستی بگیری، ولی دستِکم وانمود میکردی که قصدِ گرفتن را داری و آنوقت بود که مادر سر میرسید و ما را به ظاهر نجات میداد.
میدیدیم که یکبارِ دیگر –این تصوّری بود که بچّهات داشت– از برکتِ عنایت زندگی را باز یافته بودیم و چون عطیهای نامستحق به همراه میبردیم. از همین مقوله است تهدیدهایی که راجع به عواقب سرپیچی از دستورهایت میکردی. وقتی کاری را که مورد پسندت نبود شروع میکردم، و تو مرا تهدید به شکست میکردی، حرمتی که نسبت به عقیدهات در خودم احساس میکردم، آنقدر زیاد بود که شکست حتمی بود، حتّی اگر مدّتی بعد پیش میآمد. اعتمادم از عملی که میکردم سلب میشد. متزلزل بودم، مردّد بودم. و هرچه بزرگتر میشدم تعداد مواردی که تو برای اثبات بیقدر بودنم میتوانستی بهرُخم بِکِشی بیشتر میشد، و با گذشتِ زمان، از جهتی دیگر واقعاً حق با تو شده بود.
باز هم بگویم که من بههیچوجه ادعا نمیکنم که این که هستم صرفاً معلولِ وجودِ توست، مُنتها تو آنچه من بودم را تشدید کردی، و زیاد هم تشدید کردی، چون در نظر من قدرت زیاد بود و تو همۀ قدرتت را در این راه به کار گرفتی.
درست است تو هیچگاه بهراستی مرا موردِ تنبیهِ بدنی قرار ندادی، ولی فریادهایِ تو، سُرخیِ چهرهات، روشِ عجولانهات در بازکردنِ کمربند و قراردادنِ آن رویِ پشتیِ صندلی، همهِ اینها بسیار بدتر از کُتکخوردن بود. مثلِ وقتی که بخواهند کسی را دار بزنند، اگر او را بهراستی حلقآویز کنند، میمیرد و همه چیز تمام میشود، امّا اگر او را مجبور کنند در همهِ مراسمِ پیش از اعدام شرکت کند و در لحظهِ انداختنِ طنابِ دار به گردنش، خبرِ لغوِ حکمِ اعدام را به او بدهند، بیشک در تمامِ زندگی، رنجِ گرهِ دار را دورِ گردنِ خویش احساس خواهد کرد.
با بیزاریات از نوشتنم و آنچه به آن مربوط میشود و برایِ تو ناشناخته بود، درست به نقطهِ حسّاسم زدی. در این مورد واقعاً با استقلال کمی از تو دور شده بودم؛ گرچه این دور شدن آدم را کمی به یاد کِرمی میاندازد که دُمش را لَگد کردهاند و تنهاش را کَنده و بهکناری خزیده است. تا حدودی در امنیت بودم و میتوانستم نفسی تازه کنم؛ …بیزاری که تو از همان اول نسبت به نوشتنم داشتی، استثناء در این مورد، برایم خوشآیند بود. گرچه خودخواهی و جاهطلبیام با استقبالی که تو از کتابهایم میکردی و بین ما زبانزد بود، لطمه میدید: “بگذارش رویِ میزِ پایِ تخت!” (آخر اغلب وقتی کتابی برایت میآوردم، سرگمِ بازیِ ورق بودی.)
در اصل از این کارَت خوشحال میشدم؛ نهتنها از فرطِ غرضورزیِ معترضانه و نه فقط به خاطرِ خوشحالی از تأیید تازهای برای برداشتم از رابطهِ ما، بلکه از همان اول، چون این جمله از همان اول برایم چنین طنینی داشت: حالا آزادی!… البته که این اشتباه بود؛ من بههیچروی یا در بهترین حالت، هنوز آزاد نبودم.
موضوعِ نوشتههایم “تو” بودی، آخر گلههایی را که نمیتوانستم رویِ سینهات بکُنم، در نوشتههایم میکردم. نوشتههایم وداعی بود با تو که به عمد طول کشیده بود، وداعی که هر چند از جانبِ تو تحمیل شده بود، ولی در مسیری که من مشخص کردم، جریان مییافت. امّا همهِ اینها چهقدر کم بود! این حرفها فقط از آن روی ارزشِ گفتن دارد که در زندگیِ من روی داده است، در جایِ دیگر اصلاً جلبِ نظر نمیکرد؛ و بعد نیز به این خاطر که دوران کودکیام به صورت آگاهی، بعدها به صورت امید و بعد از آن هم اغلب به صورت یأس بر زندگیم مسلط شده بود، و چند تصمیمِ کوچکِ زندگیم را -اگر بخواهی، باز در هیبت تو- به من دیکته میکرد. قبلاً هم اشاره کرده بودم که در نوشتن و چیزهای مربوط آن تلاشهای ناچیز و نه چندان موفقی برای رسیدن به استقلال و فرار از تو انجام دادهام؛ ولی این تلاشها کموبیش دیگر انجام نمیگیرد؛ شواهدِ زیادی مؤید این است. با این وجود وظیفهِ خودم میدانم یا بهتر بگویم مفهومِ زندگیام را در آن میبینم که از این نوشتهها محافظت کنم و نگذارم خطری که قادر به دفعش هستم و حتّی امکانِ بروز چنین خطری آن نوشتهها را تهدید کند، به من نزدیک شود. زناشویی امکانی برای بروز چنین خطری است که در عین حال امکان بسیار بزرگی برای حمایت از آن هست؛ ولی برای من همینکه امکان بروز خطر باشد، کافیست اگر زناشویی خطر باشد، آن وقت چه کار کنم! چه طور میتوانستم به زندگی زناشویی تن در دهم و با احساس چنین خطری که احتمالاً نمیتوان ثابتش کرد ولی به هر حال قابل نفی هم نیست، روزگار بگذارانم. هرچند که میتوانم در برابر چنین احساسی متزلزل باشم، ولی نتیجهِ نهایی مشخص است: باید چشمپوشی کنم. مقایسه سیلیِ نقد و حلوایِ نسیه {گنجشکی که در دست است، به کبوتری که بر بام نشسته ترجیح دارد}، این حالت مصداق زیادی ندارد. در دست چیزی ندارم و همه چیز بالای بام است؛ ولی با این وجود باید -یعنی وضع قوا و ضرورت زندگی مجبورم میسازد– هیچ را انتخاب کنم.
در آن زمان من از هر جهت و در همهجا احتیاج به تشویق داشتم، چون هیکل و جسمِ تو به تنهایی برای خوار کردنِ من کافی بود. مثلاً یادم هست وقتی که در حمام در یک اتاقک لباسمان را میکندیم چه وضعی داشتیم. من لاغر، ضعیف و باریک اندام، تو قدی بلند و چهارشانه. من خودم را در همان اتاقکِ فلاکتبار میدیدم و نه فقط در قبالِ تو، بلکه در قبالِ تمامِ دنیا چون معیار همه چیزها برای من تو بودی.
نزدیکتر به هدف، بیزاریِ تو نسبت به نویسندهگیِ من بود، و نسبت به هر چه که به نحوی به آن ارتباط پیدا میکرد، حتی اگر آنها را نمیشناختی. در اینجا من واقعاً تا حدّی آزاد از قیود تو بودم، هر چند که وضعم حالتِ کِرمی را به یاد میآورد که نیمهِ عقبِ بدنش را لگد کردهاند و حالا دارد نیمهِ جلویِ بدنش را جدا میکند و به کنار میکشد….
چرا ازدواج نکردم؟ اینجا و آنجا موانعی در پیش بود؛ همانطور که همیشه هست؛ ولی مگر زندگی چیزی جز روبهرو شدن با این موانعست؟ امّا مانعِ عمده که متأسفانه جدا از این یا آن موردست، عبارت بود از اینکه من از نظرِ روحی ظاهراً قادر به ازدواج کردن نیستم. نشانهاش اینست که من از همان لحظهای که تصمیم به ازدواج میگیرم، دیگر نمیتوانم بخوابم، سرم شبوروز داغ میشود. دیگر زندگیِ درستوحسابی ندارم، مستأصل اینطرف و آنطرف میروم؛ باعثِ این حالتها، نگرانیهایِ مختلف نیست؛ درست است که با طبیعتِ کُند و وسواسی که من دارم، یک کرور نگرانی هم به سراغم میآیند، ولی اینها نقشِ عُمدهای ندارند. اینها حُکمِ کِرمی را دارند که کارِ جنازه را به آخر میرسانند، امّا ضربهِ اصلی را من از جایِ دیگر خوردهام و این همان فشارِ روحیِ ناشی از ترس و ضعف و حقیرمنشیِ من است.
سعی میکنم دقیقتر توضیح بدهم: وقتی به فکرِ ازدواج میاُفتم، در قلمروِ روابطِ میانِ من و تو، ظاهراً دو عنصرِ متضاد، با شدّتی کمنظیر دستبهدستِهم میدهند. ازدواج بیتردید ضامنِ حادترین نوعِ استقلال و رهاییِ من است: میتوانستم خانوادهای داشته باشم، یعنی حداکثری که اصولاً میشود به آن دست یافت، پس یعنی حداکثری که تو به آن دست یافتهای؛ میتوانستم با تو در یک ردیف قرار بگیرم و آنوقت همهِ ننگها و زورگوییهایِ قدیم و جدید و آتی به حسابِ گذشتهها میرفت و تمام میشد. این البته به قصّه بیشتر شبیه میشود، ولی مسئله هم دُرُست همینجاست. خیلی زیادست: به این همه نمیشود دسترسی پیدا کرد. مثلِ اینست که کسی محبوس باشد و بخواهد علاوه بر فرار -که شاید محال نباشد- درعینِحال ساختمانِ زندان را نیز تغییر بدهد و آنرا به عشرتکدهای برایِ خود تبدیل کند. اگر فرار کند، در ساختمانِ زندان نمیتواند تغییری بدهد، و اگر ساختمانِ زندان را تغییر بدهد، نمیتواند فرار کند. اگر من در ارتباطِ بداقبالی که با تو دارم، بخواهم مستقل باشم، باید بهکاری دست بزنم که حتّیالامکان هیچ رابطهای با تو نداشته باشد. ازدواج دُرستستکه عظیمترین عملِ ممکنست، و پُرافتخارترین استقلال را به انسان میدهد، امّا درعینِحال نزدیکترین رابطه را با تو دارد، قصدِ خروج از اینجا، نوعی جنون به حساب میآید، چون هر تلاشی در این جهت، خودبهخود حکمِ مجازات را دارد.
آنوقت درست همین رابطهِ نزدیکِ با توست که تا حدّی مرا به ازدواج کردن وسوسه میکند. من از این برابری با تو، که در آنصورت میان من و تو ایجاد خواهد شد، و تو اولین کسی خواهی بود که درکش خواهی کرد، درست به این علت تصورِّ شیرینی دارم که آنوقت من پسری خواهم بود آزاد، حقشناس، بیتقصیر، صادق؛ و تو پدری خواهی بود ناافسرده، نامستبد، دلسوز و راضی؛ و البته این هدفیست که برای رسیدن به آن باید کاری کرد که آنچه اتفاق افتاده، اتفاق نیُفتاده باشد، پس یعنی باید بر وجودِ هر دویِ ما خطِ بُطلان کشید.
ولی حالا که وجودِ ما همینست که هست، راه ازدواج برایِ من سد است، چون درست در قلمرویِ بیچونوچرایِ تو قرار دارد؛ من گاهی این تصور را در ذهن دارم، که نقشهِ زمین را پهن کردهاند، و تو با تمامِ بدنات رویَش دراز کشیدهای. آنوقت احساس میکنم که فقط آن مناطقی برایِ زندگی به من اختصاص داده شده که یا بدنات آنها را نپوشانده یا دور از دسترسِ تو قرار دارند. و اینها به حسابِ تصوّری که من از عظمتِ تو دارم، مناطقی هستند، نه چندان متعدد و نه چندان تسلّی بخش؛ و ازدواج در هر حال جزوِ آنها نیست.