مرلوپونتی
موریس مرلو-پونتی
مرلوپونتی: 1908-1961 -موریس مرلو-پونتی (مارس ۱۹۰۸–مه ۱۹۶۱) از مطرحترین پدیدارشناسان قرن بیستم بود. او از پژوهشهای هوسرل فراتر رفت و نشان داد که دوگانهگی سوژه و اُبژه در کار نیست. شاخهٔ اصلی کار او، پدیدارشناسی ادراک، یکی از ۳ سُنّت مهم در پدیدارشناسی محسوب میشود.زندگینامه: مرلو-پونتی در روشفو، شارانت-ماریتیم در سال ۱۹۰۸ به دنیا آمد. پدر وی در سال ۱۹۱۳ هنگامی که موریس ۵ ساله بود از دنیا رفت. پس از پایان مدرسه به اکول نرمال سوپریور رفت و در کنار ژانپلسارتر، سیموندوبوار، و سایمونویل به تحصیل مشغول شد. وی در سالهای ۱۹۴۹ تا ۱۹۵۲ در سوربن به تدریس روانشناسی کودک و تعلیم و تربیت مشغول شد. در سال ۱۹۵۲ استاد فلسفه در کلژدوفرانس شد، وی جوانترین فردی بود که به این امکان دست یافته بود. او میکوشید تا هم در زندگی و هم در فلسفه خویش، توازنی میان روانشناسی و فلسفه برقرار کند. در کنار تدریس، مرلوپونتی سردبیر مجلهٔ سیاسی دوران مدرن، از زمان پیدایش آن در سال ۱۹۴۵ تا ۱۹۵۲ بود. وی در جوانی آثار کارلمارکس را مطالعه کرده بود. سارتر عنوان کرده بود که مرلوپونتی وی را به یک مارکسیست تبدیل کرده بود. دوستی بین این دو بر سر اختلاف نظر بر سر کمونیسم به پایان رسید، در حالی که مرلوپونتی نظرش را دربارهٔ کمونیسم تغییر داده بود، سارتر همچنان به آن وفادار ماند. مرلوپونتی در سال ۱۹۶۱، در سن پنجاهوسه سالگی در حالی که خود را برای تدریس در کلاسی در مورد دکارت آماده میکرد بر اثر سکتهٔ مغزی از دنیا رفت. وی در گورستان پرلاشز دفن شدهاست.
کتابشناسی (ترجمه شده): انساندوستی و خشونت؛ در ستایش فلسفه؛ جهان ادراک؛ پدیدارشناسی ادراک.
کتاب پدیدارشناسی ادراک: نوشته اریک متیوز از مجموعه متون محوری فلسفه است. این اثر مهمترین کتاب او است که نخستین بار در سال ۱۹۴۵ به زبان فرانسه در انتشارات گالیمار چاپ شد و در سال ۱۹۶۲ انتشارات راتلج و کیگان پُل آن را به انگلیسی منتشر کرد. مرلوپونتی در این اثر، نخست خطوط کلی مرادِ خود از «پدیدارشناسی» را ترسیم میکند: توصیف ارتباط مستقیم و پیشاتأملیِ ما با جهان پیرامونمان در ادراک. باقیِ کتاب به بسط تبیینی پدیدارشناختی از عناصر گوناگونِ تجربهی ادراکی ما میپردازد، عناصری مانند آگاهی ما از بدن خودمان، جهان اجتماعیِ افراد دیگر، زمان و مکان چنانکه «زیسته» میشوند، تاریخ، آزادی و کنش، و کوگیتو. این تبیین او را قادر میسازد تا مشارکتی بدیع و روشنگر در بحث درباره موضوعات سنتی فلسفه داشته باشد، موضوعاتی همچون مسئله ذهن-بدن، نسبت آگاهی با ناخودآگاه، توضیح رفتار انسان، آزادی اراده، نسبت فرد با جامعه و معنای تاریخ و ارتباط آن با سیاست. آنچه از این مباحث به دست میآید.
اریک متیوز به جای شرح فصل به فصل کتاب مرلوپونتی در اثر حاضر به دغدغههای اصلی او پرداختهاست: من در عوض سعی خواهمکرد دغدغههای اصلی مرلوپونتی را بهنحوی ارائه دهم که چگونگی بسط آنها از دلِ یکدیگر را نشان دهد. چهبسا این شیوه گهگاه مستلزم مقداری تکرار باشد که در آن مضامینی که پیشتر بررسی شدهاند در بافتاری متفاوت دلالتی جدید بیابند، اما این تکرار حداقلی خواهد بود.
کتاب جهان ادراک: کتاب «جهان ادراک» یکی از آثار جالب فلسفه پدیدارشناسی است که به قلم موریس مرلوپونتی نوشته شده که این فیلسوف در آن با برخی اندیشههای دکارت مخالفت کرده و درباره ادراک جهان مدرن نوشته است.
ترجمه کتاب «جهان ادراک» نوشته موریس مرلوپونتی فیلسوف فرانسوی در سال ۹۱ منتشر شد. این کتاب ۷ نوشتار از مرلوپونتی را شامل میشود که این فیلسوف آنها را برای پخش از رادیو نوشت و در سال ۱۹۴۸ یعنی ۳ سال پس از جنگ جهانی دوم آنها را ایراد کرد. مرلوپونتی از فلاسفه پدیدارشناس مطرح جهان است که پایاننامه یا کتاب «پدیدارشناسی ادراک» او، کمی پس از آزادی فرانسه از اشغال آلمان در سال ۱۹۴۵ چاپ شد که سهم عمده و ماندگار مرلوپونتی در فلسفه به شمار میرود.
اواخر جنگ جهانی دوم، ژانپلسارتر و مرلوپونتی در گروهی که روزنامه نهضت مقاومت فرانسه با عنوان کومبا را منتشر میکرد به آلبرکامو ملحق شدند. یکی از اشتراکات مرلوپونتی با سارتر و کامو، رشد و بزرگشدن بدون پدر است. تجربه اشغال فرانسه به دست آلمان، مرلوپونتی را وادار کرد بسیار جدیتر از قبل به سیاست بیندیشد. به این ترتیب پس از آن، مسائل سیاسی را هم وارد فلسفهاش کرد. مرلوپونتی هم مثل هر چهره یا اندیشمند دیگر، دوران فراز و فرود داشته پس از مرگش با چرخش توجه فیلسوفان فرانسوی از پدیدارشناسی اگزیستانسیالیستی فرانسوی به سمت مطالعه فلسفه آلمانی، به ویژه آثار هایدگر و استادان تردید، یعنی مارکس، نیچه و فروید، شهرت او نیز در فرانسه به سرعت کم شد.
مقدمه: کتاب «جهان ادراک» شامل نوشتارها و تدبرات مرلوپونتی با زاویه نگرش پدیدارشناسانه برای درک جهان و مولفههای اطراف ماست. او در این راه به مقابله با طریقه ادراک جهان توسط فلاسفه کلاسیک و عقلگرا پرداخته و همانطور که از او سراغ داریم، از علم و هنرهای مدرن هم بهره گرفته است. او بر این باور است که باید جهانِ به ادراک درآمده را دوباره کشف کنیم. به عقیده مرلوپونتی نمیتوانیم چیزی را بفهمیم که ادراک نمیشود یا قابل ادراک نیست. «پدیدارشناسی ادراک» که نامش در بالا رفت، یکی از شاخهها یا سنتهای مهم پدیدارشناسی است که مرلوپونتی سهم قابلتوجهی در پیشرفت و توسعه مطالب آن داشته است. او در این راه نشان داد که مفهوم دوگانگی سوژه و ابژه وجود ندارد. یکی از جملات مهماش در این زمینه که در کتاب «جهان ادراک» درج شده، این است: «از آنجا که از طریق بدنِمان ادراک میکنیم، این بدن خودیْ، طبیعی و به عبارتی سوژه ادراک است.»
تدبرات مرلوپونتی در جهان مدرن: مرلوپونتی یکی از فلاسفه مدرن است و درباره جهان مدرن تدبرات جالبی دارد. همین تدبرات باعث میشود که بر این عقیده باشد که جهان ادراک تنها شامل اعیان طبیعی نیست، بلکه نقاشی، قطعات موسیقی، کتابها و تمامی چیزهایی را هم که آلمانیها «جهان فرهنگ» مینامند در بر میگیرد. از نظر او، در جهان مدرن از جزمیت و اعتماد به نفس جهانبینی قدیم چه در هنر، چه در دانش و چه در کنش، خبری نیست. از جمله ویژگیهای تفکر مدرن که مرلوپونتی آنها را برمیشمارد، ناتمام بودن و مبهم بودن است. دیدگاه انتقادی یکی از آوردهها و محاسن تفکر مدرن است که مرلوپونتی دربارهاش مینویسد: نگاه به انسانها از بیرون، ذهن را به سوی انتقاد از خویش سوق میدهد و آن را سلامت نگه میدارد. حیات انسانی از یک سوی دنیا تا سوی دیگر با خود روبهرو میشود و به مدد کتاب و فرهنگ با کل خویش به صحبت مینشیند.
امّا این فیلسوف بر این باور است که در دوران مدرن تنها آثار هنری نیستند که ناتماممند، بلکه جهانی که این آثار بیانگر آنند هم مانند اثری فاقد نتیجهگیری است. میدانیم که عدم قطعیت یکی از عناصر و مولفههای اثر یا نوشته مدرن است. از نظر مرلوپونتی که در این فضای مدرن تنفس کرده و فیلسوفی مدرن محسوب میشود، انسانیت هم امری متغیّر است، چون هرکس میتواند به آنچه از درون صحیح میداند معتقد باشد، و در عینِحال هیچکس نمیتواند بدون اینکه پیشاپیش درگیر روابطی خاص با دیگران باشد، بیندیشد یا تصمیم بگیرد… همه تنها هستند و با اینحال، هیچکس نمیتواند بدون دیگران سَر کند. بنابراین میتوانیم از نظر مرلوپونتی چنین استفاده کنیم و بگوییم که انسانِ عصرِ مدرن، درگیرِ یک موقعیت متناقض است. او مینویسد: «هرگز نمیتوانیم به آرامش کامل دست یابیم. پیوسته ناگریز از کلنجار رفتن با تفاوتهایمان هستیم.»
از نظر فلاسفهای چون مرلوپونتی صورت مدرن اومانیسم دیگر لحن جزمگرایانه سدههای پیشین را ندارد. دیگر نباید به این دلیل که جامعهای از ارواح ناب هستیم به خود ببالیم؛ در عوض بیاییم به روابط واقعی میان مردم در جوامعِمان نگاه کنیم. این روابط تا حدِّ زیادی از نوع روابط خدایگان و بندهاند. بهطور خلاصه میتوانیم از یکی از فرازهای کتاب «جهان ادراک» بهره برده و اشاره کنیم که فرانسه سرزمین جنبشهای مدرن در هنر و ادبیات است، و نیز سرزمین پُستمدرنیسمی که هرگونه منزلت خاص برای علوم طبیعی را انکار میکند.
مخالفت با جزماندیشی علم قدیم و عینیتگرایی مطلق: مرلوپونتی در نوشتارهای خود، با جزماندیشی علوم کلاسیک و قطعینگری آنها مخالفت میکند. این کار بیشتر در نوشتار اول کتاب و سپس بهطور پراکنده در دیگر نوشتارها انجام شده است. نکته مهم در نوشتهها و اندیشههای او این است که علم، دانشِ مطلق نیست، بلکه بخشی از آگاهی است. یعنی علم، در حکم اطلاعات و دادههاست. مرلوپونتی تصریح میکند علم صرفاً بازنماییهایی انتزاعی از پارهای جنبههای جهان پدید میآورد که حایز ارزشهای تکنولوژیکی هستند، امّا «دانش مطلق و کامل» نمیسازند. نکته مهم این میان، این است که هر تصور منسجمی از خودآگاهی با آگاهیای که دیگران از ما دارند تنظیم میشود. به این ترتیب، خودآگاهی ما همواره به وساطت زبانی است که آن را از دیگران آموختهایم و وابسته است به استفاده دیگران از آن.
خلاصه مقاله اول کتاب «جهان ادراک» با عنوان «جهان ادراک و جهان علم» این است که علم، دیگر مثل گذشته یعنی دوران کلاسیک و قرون وسطی، در حکم وحیِمُنزل نیست. او مینویسد: «تا زمانی که در نگرش عملی یا منفعتگرایانه متوقف بمانیم، جهان ادراک، تا اندازه زیادی، قلمرویِ ناشناخته خواهد بود.» و بر این باور است که پیشرفتِ دانش دقیقاً منوط بوده است به روی گرداندن از آنچه حواسمان هنگام مراجعه سادهلوحانه ما به آنها اظهار میکنند. با وجود تغییر شرایط از دوران کلاسیک به مدرن و سپس پسامدرن، به تعبیر مرلوپونتی در فرانسه هنوز هم سنتی قدرتمند وجود دارد که علوم طبیعی را سرمشقِ دانش میداند.
در مقابله با علم قدیم و جزماندیشیهایش، مرلوپونتی به فلسفه مدرن پناه میبرد. البته به این مساله هم اشاره میکند که هدفش تخریب علم قدیم و کلاسیک نیست بلکه تنها چیزی که مورد حمله و انتقاد جدی اوست، جزمیت آن علمی است که خود را حائز دانش مطلق و کامل میپندارد. نمونهای که در این زمینه قابل توجه است، تقابل فیزیک دکارتی با فیزیک نسبیتی است. به باور مرلوپونتی عینیت مطلق و نهایی رویایی بیش نیست؛ فیزیک نسبیت همچنین تصور مشاهدهکنندهای مطلق را رد میکند.
نکتهای که مرلوپونتی در کتاب «جهان ادراک» در این باره مطرح میکند چنین است: وقتی علم هنوز به وجود نیامده بود، از آن انتظار داشتیم همهِ جوابهایِمان را برایِمان فراهم آورد. پرسشی که فلسفه مدرن در مورد علم مطرح میکند در صدد نیست با حق موجودیت علم مقابله کند یا هر مسیری را بر پژوهشهای آن ببندد. از نظر این فیلسوف سوژه ادراککننده شبیه دانشمندی است که تعمق، برآورد و نتیجهگیری میکند و اندازهای که ادراک میکنیم در حقیقت اندازه حاصل از حُکم ماست. با مقایسه آموزههای مرلوپونتی با فیلسوفی عقلگرایی چون دکارت، با این ایده مواجه میشویم که انسان به جای آنکه ذهن و بدنی باشد، ذهنی است با بدنی؛ موجودی که تنها به این سبب میتواند به حقیقت اشیا دست یابد که بدنش، چنانکه میدانیم، در میان اشیا جا گرفته است. تجربه ما دارای کیفیات متعددی است که اگر جدا از واکنشی که در بدن ما بر میانگیزند مورد مطالعه قرار گیرند، تا حدود زیادی از معنا تهی خواهند شد.
تقابل مرلوپونتی با رنه دکارت: تعدادی از نظریات مرلوپونتی در گفتارهای این کتاب در تقابل با نظریات فلاسفه کلاسیک مانند رِنهدکارت قرار دارد. مرلوپونتی نمونههایی از آموزههای دکارت را ذکر و سپس در رد آنها نوشته است. این تقابل به طور خلاصه ریشه در تفاوتهای فلسفه عقلگرایانه و فلسفه تجربهگرا دارد. مرلوپونتی بر این باور است که یکی از دستاوردهای عظیم هنر و فلسفه مدرن، ممکن ساختن کشف دوباره جهانی بوده است که در آن زندگی میکنیم، امّا همیشه استعداد این را داریم که دربارهاش غفلت کنیم. بهطور خلاصه میتوان این توضیح را ارائه کرد که تجربهگرایان کلاسیک معتقد بودند که از آنجا که تمامی ایدهها یا تصورات ما از تجربه کسب میشوند، برای ایدهها، یا مفاهیمی که به این طریق حاصل نشده باشند، حتی در مواردی که مانند مفاهیم ریاضی از قبیل نامتناهی، به هیچوجه شرح روشنی از چنین اکتسابی در دست نیست، نمیتوان هیچ نقش موجهی قائل بود. فیلسوفان عقلگرایی چون دکارت به عکس تجربهگرایان، معتقد بودند که ایدهها، به طور فطری درون ذهن هستند و نقش تجربه در درجه اوّل صرفاً این است که موجب میشود آنها را به کار گیریم.
خلافِ نظریات دکارت، مرلوپونتی بر این باور بود که جهانِ به ادراک درآمده جهانِ واقعی است، به گونهای که در مقایسه با آن جهان علم فقط نوعی تقریب، یعنی نوعی نمود است. به گفته مرلوپونتی متفکران کلاسیک اعتقاد داشتند که تنها صدایی که ارزش شنیدن دارد صدای انسانِ بالغِ خردمندِ فرهیخته (البته مذکر) است، زیرا این تنها صدایِ بامعنا یا معقول است؛ تجربه حیوانات، کودکان، انسانهای بدوی و دیوانهگان را میتوان بیدرنگ به منزلهِ امری بیمعنا یا یاوه، نادیده گرفت. در تصور دکارتی، حیوانات ماشینهای محض هستند و این فیلسوف عقلگرا تا آنجا پیش رفت که نتیجه بگیرد که میآموزم که تنها به عقل خودم اعتماد کنم.
به تعبیر مرلوپونتی، رابطهِ میان انسان و اشیاء دیگر رابطه فاصله و سلطه نیست از آن نوع که در توصیفِ مشهور دکارت بین ذهنِ مسلط و تکه موم برقرار بود. حالا ماجرای موم و عسل چیست؟ مرلوپونتی در یکی از فرازهای کتابش، به مواجهه با موم عسل و تعریف آن میپردازد. هر کیفیت با کیفیاتی در ارتباط است که به سایر حواس پیوند خوردهاند. عسل شیرین است امّا شیرینی در حوزه طعم، همان حضور چسبناک عسل را در حوزه لامسه ایجاد میکند. مرلوپونتی ضمن اشاره به ذات واقعی و تغییرناپذیر موم، مینویسد: واضح است که ماهیت حقیقی موم بر حواس من به تنهایی (بی مساعدت عقل) آشکار نمیشود، چراکه حواسم مرا همواره فقط با اعیانی دارای اندازه و شکلی خاص روبهرو میکنند. واقعیت موم را تنها میتوان در عقل یافت. زمانی که گمان میکنم موم را میبینم، همه آنچه به واقع انجام میدهم اندیشیدنی دوباره است به موم در واقعیت برهنه آن به وساطت خصوصیاتی که در برابر حواسم ظاهر میگردند. مومی که اگرچه فینفسه فاقد خصوصیات است، منبع تمامی خصوصیاتی است که خود را بر من آشکار میکنند. بنابراین برای دکارت -و این فکر زمانی طولانی در سنت فلسفی فرانسوی رواج داشته است- ادراک چیزی بیش از آغاز مبهم دانش علمی نیست.
قدیمیها معتقد بودند چیزی به نام انسانِ کامل وجود دارد، که وظیفهاش به گفته دکارت، «آقایی و سروری» بر طبیعت است. به این ترتیب، چنین انسانی، علیالاصول میتواند به حقیقتِ هستیِ اشیا دست یابد و دانشی بیچونوچرا پدید آورد. خِرَدگرایی کلاسیک که میتوان دکارت را یکی از نمایندهگانش دانست، به هیچ وضعیت میانهای بین مادّه و فکر قائل نبود و موجودات زنده فاقد شعور را در کنار ماشینهای صرف طبقهبندی میکرد. تفکر دکارتی یا به تعبیر مرلوپونتی تفکر قدیم؛ به حیوانات، کودکان، انسانهای بدوی و دیوانهگان عنایت چندانی ندارد. به خاطر میآورید که دکارت حیوانات را صرفاً به چشم مجموعهای از چرخ و اهرم و فنر در حقیقت به چشم ماشین، میدید. آن دسته از متفکران قدیم که به حیوانات به چشم ماشین نمینگریستند، به آنها همچون نمونههای اولیه انسانها نگاه میکردند. امّا در ساحت فکری مرلوپونتی حیوانات، کودکان و انسانهای بدوی هم پدیدارهایی قابل مطالعه و بررسیاند که پژوهش درباره آنها میتواند آموزههای زیادی را به انسان منتقل کند.
از نظر مرلوپونتی، حیوان به شکلی نامنظم، با آزمون و خطا پیش میرود و در بهترین حالت، ظرفیتی اندک برای گردآوری دانش دارد. حیوان بیش از هر چیز نقصها و محدودیتهایمان را به ما گوشزد میکند. او در پایان یکی از سخنرانیها یا همان نوشتارهای کتاب «جهان ادراک» خود این جمله را میآورد: «چقدر جالب است تصور اینکه دکارت و مالرانش در حال خواندن این قطعهاند و پی میبرند به اینکه حیواناتی که آنها سازوکار یا مکانیسم میپنداشتند، به حاملان موثق نشانههای امر انسانی و اَبَرانسانی بدل شدهاند.»
علاقه مرلوپونتی برای استفاده از هنر نقاشی: مرلوپونتی در نظریات و نوشتههایش از هنر نقاشی استفادههای زیادی کرده است. این شگرد مرلوپونتی است که از نقاشی برای نمایش مضامین فلسفیاش بهره بگیرد. او، حتی بهطور مستقل و نه فقط برای مثالزدن به این هنر پرداخته و به طور مفصل درباره مواجهه مخاطب با یک نقاشی پرداخته است. بخشی از نوشتهها و اندیشههای این متفکر درباره این هنر در کتاب هم درج شده است. بهعنوان نمونه یکی از فرازهای مهم مرلوپونتی در این کتاب این است که «بنا نیست چهرهنگار فقط کسی را که نقاشی شده است به یادمان بیاورد؛ با عکاسی بهتر میتوان به این مقصود رسید. معنا باید از درونِ خودِ نقاشی به دست آید، و نمیتواند به رابطه با چیزی بیرون از نقاشی، حتی به فرد تصویرشده، وابسته باشد.»
با در نظر گرفتن نظریهِ مُحاکات{مشابه کسی یا چیزی شدن} در هنر غربی، و با پیشرفتهای جهان مدرنی که باعث تولید وسیلهای چون دوربین عکاسی شد، بالاخره بحثهایی درباره ضرورت ادامه حیات هنر نقاشی به وجود آمد که اندیشمندنی چون مرلوپونتی در این باره تاملاتی دارند. کاری که نقاشی بناست انجام دهد، از نظر پونتی، دیگر تقلید و ارائه تصویر مشابهی با مدل یا منظره واقعی نیست. این فیلسوف فرانسوی اعتقاد داشت در حالی که علم و فلسفه علم، زمینه را برای کاوش در جهان -آنگونه که به ادراک ما درمیآید- فراهم میکردهاند، نقاشی، شعر و فلسفه جسورانه از آنها جلو زدهاند. بنابراین نمیتوان این ۳ را نادیده گرفت و مانند دوران کلاسیک فقط پدیدارها را با اتکا به علم و فلسفه علم تحلیل و تفسیر کرد.
دکارت و مرلوپونتی: مرلوپونتی در مقاله دوم کتاب «جهان ادراک» با عنوان «کاوش در جهان ادراک: فضا» مفهوم فضا را به مدد نقاشی و پرسپکتیو تشریح کرده است. دو جمله مهم او درباره هنر نقاشی این است که «نقاشی ما را دیگر بار به حضور جهانِ تجربهِ زیسته میبرد.» و «نقاشی ما را به جانب بینشی درباره خود اشیاء باز میگرداند.» به همین دلیل و تأثیری که این هنر دارد، مرلوپونتی از آن برای ادراک مفهوم فضا از جهان اطرافِمان، بهره میبرد. توجه داریم که او در این کتاب، برخی آموزههای علم و هنر کلاسیک را رد کرده و امتیازهای گونه مدرن این دو را به رخ میکشد. مطابق آموزه کلاسیک، نقاشی بر پرسپکتیو استوار است. مناظری که با این روش نقاشی میشوند، چشماندازی آرامشبخش دارند. فاصله خود را با ناظر حفظ میکنند و او را به درون خود نمیپذیرند. این مناظر مصاحبانی آدابدان هستند. امّا نقاشی امروز دیگر بر آموزههای کلاسیک تکیه ندارد و ژانرهای مختلفی را به خود دیده است. بازتولید و بازیابی مفهوم مهمی است که مرلوپونتی از آن به عنوان هدف نقاشان مدرن یاد میکند.
اگر از زمانِ سزان Paul Cézanne، نقاشان بسیاری از پیروی از قانون پرسپکتیو هندسی سر باز زدهاند، به این دلیل است که کوشیدهاند در مقابل چشمان ما تولد منظره را بازتولید و بازیابی کنند. ژانپولان خاطر نشان کرده که فضای نقاشی مدرن، فضایی است که با دل احساس میشود. در این میان، بد نیست کمی توقف و تأمّل کنیم. بین برخی محافل هنری و تعدادی از مردم جوامع از جمله جوامعی مثل ایران، بعضاً درباره هنرهای مدرن، چنین قضاوتی وجود دارد که اصالت هنرهای پیشین را ندارند و در برخی مواقع هم آثار متعلق به این هنرها را ادا و اطوار روشنفکری مینامند. به عبارت دیگر گفته میشود که هنرمند یا نویسنده سعی کرده اثری غامض خلق کند یا بنویسد تا بگوید انسانِ مدرن و پیشرویی است. امّا مرلوپونتی چنین نظری را درباره خالقان مدرن آثار هنری و مکتوب رد میکند و میگوید کسانی از قبیل ژولینبندا، حتی نتیجه گرفتهاند که نویسندگان مدرن «معماگونه»اند؛ درک کردنشان سخت است صرفاً به این دلیل که چیزی برای گفتن ندارند و امور نامفهوم را به اسم هنر جا میزنند. این حرف به هیچوجه حقیقت ندارد. اگر تفکر مدرن غامض است و برخلاف خرد عام حرکت میکند، از آن روست که دغدغه حقیقت دارد. بنابراین این نکته را هم در نظر داشته باشیم که از زاویه دید مرلوپونتی، هنر مدرن یا داستاننویسی متعلق به دوران مدرن و پستمدرن، دغدغه حقیقت دارند.
«سزان میگفت باید بتوانید بوی درختان را نقاشی کنید.» چنین جملهای از دیدگاه عوام یا مخالفانش شاید از همان اطوارهای متظاهرانه و روشنفکری باشد، امّا مرلوپونتی در فرازی از کتابش در صدد توضیح و تشریح آن برآمده است: «نسبت ما با اشیاء نسبت دوری نیست: هرکدام از آنها با بدن و سَبکِ زندگیِ ما در سخن است.» او همچنن مینویسد: «انسانیت در اشیای جهان پیچیده شده است و اشیا در انسانیت. به زبان روانکاوی، اشیا عقدهاند. مقصود سزان همین بود وقتی از هاله خاص اشیاء سخن میگفت که تسخیرشان وظیفه نقاشی است.» چنین موضوعی به دلیل طرز نگرش متفاوت فلاسفهای چون مرلوپونتی به هنر است. در حالی که در دوران کلاسیک، اثر هنری رسالت و نقش دیگری داشت، این وظیفه و نقش در دوران مدرن و پسامدرن کاملاً تغییر کرده است. از نظر مرلوپونتی، اثر هنری هم کلیتی جسمانی است که معنا در آن، به عبارتی آزاد نیست بلکه اسیر است، زندانی تمامی نشانهها، یا جزئیاتی است که معنا را بر من آشکار میکنند. به همین دلیل است که علومی مانند نشانهشناسی طی چند قرن گذشته به وجود آمده و به سرعت هم رشد میکند.
برای جمع کردن این بخش از بحث مربوط به نقاشی، اشارهای را که به نظریه مُحاکات کردیم، در نظریات مرلوپونتی هم جستجو میکنیم و به نقل این جمله از او بسنده میکنیم که نقاشی از جهان تقلید نمیکند بلکه خود جهانی مستقل است. مرلوپونتی در تشریح بیشتر این جمله میگوید این بدان معناست که در هیچ یک از مراحل مواجهه با تابلو به عین طبیعی حوالت داده نمیشویم.
درباره ادراک پدیدههایی چون خشم: تا رسیدن به مقاله پنجم کتاب، مرلوپونتی کوشیده به فضا و چیزهای جاندار و بیجانی که در آن قرار دارند، از دیدگاه ادراک نگاه کند. روش علمی این بوده که وقتی دکارت میخواسته بداند انسان چیست، ایدههایی را که به ذهنش میرسید در معرض بررسی نقادانه قرار میداده است. در این مقاله مرلوپونتی پای پدیدهای چون خشم را پیش میکشد و این مثال را مطرح میکند که وقتی من و مصاحبم مشغول حرف زدنایم و مصاحب من خشمگین میشود، این خشم کجاست؟ «مردم میگویند در ذهن مصاحب من است؛ یعنی کسی که از من خشمگین شده است. هنگامی که به خشم خود میاندیشم، به هیچ عنصری بر نمیخورم که بتواند جدا یا، به عبارتی، مستقل از بدنم وجود داشته باشد.» پس از توضیحات و تشریحاتی که مؤلف کتاب میآورد، به فرازی میرسد و میگوید: «بهرغم همه اینها، خشم نوعی فکر است؛ خشمگین بودن بروز این فکر است که فردِ مقابل نفرتانگیز است و این فکر، همچون همه افکار دیگر، چنانکه دکارت نشان داده است، نمیتواند در هیچ بخشی از ماده جای گیرد و بنابراین، باید به ذهن تعلق داشته باشد.» و چند سطر بعدتر مینویسد: «به معنایی توضیحناپذیر با بدن من درآمیخته است.»
یکی از مطالب جالب توجه کتاب «جهان ادراک» درباره شناخت فرد از خود به معنایِ “من” است؛ یعنی همان «من»ی که روانشناسان از آن با تعبیر «ایگو» یاد میکنند. روانشناسان امروز تاکید دارند که ما از تجربه افراد دیگر آغاز میکنیم. اگر پیشاپیش با دیگران رابطه برقرار نکرده باشیم، بههیچوجه از وجود خویش آگاه نمیشویم، تفکرم همیشه مرا به خودم باز میگرداند؛ لیکن این را تا حد زیادی مدیون رابطهام با انسانهای دیگر است. بنابراین شناخت ما از خود، به واسطه ارتباطمان با دیگر انسانها شکل میگیرد نه با اتکای صرف به ذهنمان.
مرلوپونتی تا مقاله ششم این کتاب، به این نتیجه میرسد که در این جهان، جدا کردن اشیا از نحوه ظهورشان امری ناممکن است و مینویسد: «وقتی میزی را ادراک میکنم، توجهم را از شیوه خاص میز در فعلیت بخشیدن به کارکرد خود به عنوان میز دور نمیکنم.»
نتیجهگیری: کتاب «جهان ادراک» یکی از کتابهای جالب و جذاب فلسفه پدیدارشناسی است که مطالبش به دلیل ترجمه خوب و مثالهای جزئی و عینی نویسنده، چندان سخت و پیچیده نیست. بنابراین به عنوان یکی از جزوههای فلسفه پدیدارشناسانه میتوان از مطالعهاش لذت برد و آموزههای فلسفی زیادی را هم مرور کرد….. {mehrnews.com}
*****
پدیدارشناسی مرلوپونتی:
مرلوپونتی چگونه هوسرل را از دست خودش نجات می دهد:
نام مرلوپونتی آنچنان با پدیدارشناسی گره خورده است که صحبت از پدیدارشناسی بدون او اگر نگوییم ناممکن، چیزی کم خواهد داشت. عمق و وسعت اندیشه این فیلسوف در پدیدارشناسی به قدری است که جایگاه او را تا سطح کسانی چون هوسرل و هایدگر بالامی کشد. مرلوپونتی از همان دوران نخست آشناییاش با فلسفه هوسرل (در کلاسهای درس ژرژگوروویچ) تا هنگامی که سرانجام موفق به مطالعه آرشیو او در لوین شد، هیچگاه اعتقادش را به پدیدارشناسی به مثابه تفکری اساساً فلسفی از دست نداد. کتاب پدیدارشناسی ادراک او امروزه در زمره متون بنیادی تفکر پدیدارشناختی اهمیتی کمتر از آثار هوسرل و هایدگر ندارد و بیشک جزو مهمترین آثار فلسفی قرن بیستم به شمار میآید. برای توجیه اهمیت او در سنت پدیدارشناسی شاید هیچ بیانی رساتر از تعبیر ریکور نباشد که او را مهمترین پدیدارشناس فرانسوی معرفی میکند؛ فرانسهای که پدیدارشناسی یکی از اساسیترین سرچشمههای فکری متفکران آن در قرن بیستم بوده است. توجه فوقالعاده او به «ادراک» منجر به نوآوریهایی شده که دامنه اهمیت او را از مرزهای اروپاییِ فلسفه فراتر میبرد و نوشتههایش به کانونی برای فیلسوفان آمریکایی، در مباحث مربوط به فلسفه ذهن بدل شده است. این علاوه بر فیلسوفانی است که به طور تخصصی تفکر پدیدارشناسی را در سنت فلسفه آنگلو-آمریکایی دنبال می کنند.
تیلورکارمن Taylor Carman استاد دانشگاه کلمبیا از جمله این فیلسوفان آمریکایی است که توجه خاصی به پدیدارشناسی و به طور خاص هایدگر و مرلوپونتی نشان میدهد. او منتسب به مکتب درایفوسی (هیوبرت درایفوس Hubert Dreyfus هایدگرشناس برجسته آمریکایی) بوده و یکی از دو تدوینگر «راهنمای مرلوپونتی» (2006 کمبریج) نیز بهشمار می آید. کارمن اگرچه خود را به هیچ وجه یک پراگماتیست، شناختگرا یا فیلسوف ذهن نمیداند، امّا به هرحال نمیتوان از خاطر دور داشت که او به هرحال فیلسوفی آمریکایی است و خواسته یا ناخواسته متأثر از سنت پراگماتیستی آن منطقه و تا حدودی در همین کتاب نیز میتوان درگیری او را با سنتهای فلسفی مشاهده کرد؛ موضوعی که بیشک قرائت او را از مرلوپونتی تحت تاثیر قرار میدهد بهطوریکه گاه بهنظر میرسد، او با وجود تمام ادعاهایش، در پیِ ساختِ پلی ارتباطی میانِ پدیدارشناسی، فیزیکالیسم و همچنین ویتگنشتاین متأخر باشد. توجه زیاد به هایدگر از ویژگیهایی است که اغلب دانشآموختگان مکتب درایفوس (مثل کارمن) به آن دچارند، به طوری که تأثیر هایدگر بر مرلوپونتی را اگر نگویم بیشتر، همعرض با تأثیر هوسرل میانگارد. آنچه در این مجال قصد معرفیاش را داریم کتابی است از این متفکر آمریکایی که منتشر شده است، آن هم پیرامون پدیدارشناسی فرانسوی که چندی است مورد اقبال و استقبال جامعه فکری ایران قرار گرفته و ظرف یک سال اخیر این دومین کتابی است که با حجمی بیشتر از اثر قبلی (به قلم اریک ماتیوز) درباره اندیشههای مرلوپونتی به فارسی ترجمه میشود.
کارمن در تعریفِ معلم خوب میگوید: «اندیشهها را به نحوی ارایه کنید که حدود و شعور معرفت و فهم خود شما را مورد تاکید قرار دهند.» همان کاری که خود او در این کتاب انجام داده است.
کتاب کارمن در هفت فصل سامان بندی شده و در پایان هر فصل علاوه بر یادداشتهای مربوط به آن فصل، خلاصهای از مطالب و منابعی برای مطالعه بیشتر در همان زمینه نیز ارایه شده که ناشی از نگاه آموزشی مولف است. کتاب پس از مقدمه، هفت فصل محوری شامل: زندگی و آثار، قصدیت و ادراک، بدن و جهان، خود و دیگران، تاریخ و سیاست، دیدن و سبک، میراث و مناصب، داشته و سالشمار زندگی مرلوپونتی پایان بخش اثر حاضر است.
کارمن در همان مقدمه ضمن اذعان به ناممکن بودن بیان تفکر این پدیدارشناس در یک کتاب، با یادآوری چهار گزاره بنیادین فلسفه مرلوپونتی از همان صفحات نخست، تکلیف خودش را با مخاطب روشن می کند تا حداقل بداند اثر پیش رویش قطعاً آسان فهم و راحت الحلقوم نخواهد بود، بلکه باید با جدیت با آن روبهرو شد. این چهار گزاره عبارتند از:
1- ادراک، کل رابطه بدنی موجود زنده با محیط خویش است نه حالتی در ذهن یا مغز.
2- ادراک از آنجا که پدیداری تنانه [حسی] است؛ پس متناهی بوده و به پرسپکتیو وابسته است.
3- پیچیدهگی بیان ادراک در این است که «ادراک خودش را از خودش پنهان میکند.»
4- ادراک بنیادگذار و شکلدهنده فرهنگ، زبان، هنر، ادبیات، تاریخ، علم و سیاست است.
مرلوپونتی کیست و ادراک چه هست؟
این گزارهها مبین دغدغه بنیادین مرلوپونتی هستند: ادراک هست؟ سؤالی که تا پاسخی به آن یافت میشود، هزار پرسش دشوارتر از پیش، درست مثل رگبار، چهره تهدیدآمیزشان را به مخاطب نشان میدهند. قصد کارمن به اعتباری قابل تحملتر کردن ضربات پرسشهایی است که در پیِ فهمِ چیستی «ادراک» مطرح میشوند. البته پاسخ جناب کارمن به پرسش ادراک چیست؟ در همان هفتههای اول انتشار کتاب، صدای مرلوپونتی پژوهان را درآورد و او را مجبور کرد تا در اثر بعدیاش یعنی «مرلوپونتی و راز ادراک» شرحی بر این موضوع بنویسد.
ادراک چه نیست؟ فصل دوم با سوالی که بذر آن در فصل یک کاشته میشود، آغاز شده: «قصدیت چیست؟» چنانکه میدانیم «قصدیت» یا «حیثالتفاقی» همان میراث گرانبهای برنتانو برای هوسرل و پدیدارشناسی اوست تا به عنوان اساسیترین مفهوم پدیدارشناسی مطرح شود. شاید بتوان آن را خیلی ساده (امّا قطعاً نارسا) «رویآورندگی به چیزی»، «آگاهی از چیزی» تعریف کرد. امّا معنای آن نزد مرلوپونتی بسیار متفاوتتر است، برای او علاوه بر اینها: قصدیت نه خاصیتی در ذهن ما، بلکه جنبهای از جنبههای “در–جهان-بودن”ِ ماست. کارمن برای تعریف دقیق این اصطلاح ابتدا تا به قرن سوم پیش از میلاد عقبگرد میکند و سپس به تقابلهای مرلوپونتی با هوسرل پرداخته و ضمن آوردن نقلقولی از هایدگر که «در هوسرل نااندیشیدهای وجود دارد که حقیقتاً از آنِ خود اوست، ولی بر وی چیز دیگری گشوده میشود» سعی دارد مسایلی را که مرلوپونتی به هوسرل نسبت داده توضیح دهد.
بُعد جسمانی ادراک: «اندیشه نوآورانه اصلی مرلوپونتی درباره ادراک این است که پدیدار ادراک نه صرفاً به حسب امکان بلکه به حسب ضرورت و ذات پدیداری جسمانی (یا بدنی) است» کارمن با این اظهارنظر در نخستین سطور فصل سوم قرار است بُعد جسمانی ادراک را روشن کرده و با این پیشزمینه به رابطه بین جسم و جهان بپردازد. با پرسشهایی همواره در کمون: آیا بدن اُبژهای در میان دیگر ابژههای جهان است؟ آیا این سوال که من بدن خودم را ادراک میکنم اساساً سوالی درست است؟ آیا ادراک، جهان را به عنوان ابژه بیرونی درک میکند؟ نسبت بین بدن و جهان چگونه است؟ و گذشته از همه اینها، آیا مرلوپونتی در نوشتههای متأخرش که بدن و جهان را «تقاطع» و «همتافتهگی» میدانست از کارهای اولیهاش گسسته بود؟
البته خود مرلوپونتی گاهی چنین ادعایی دارد، امّا به زعم کارمن این گسستگی بنیادین نبود، چرا که تصاویر «تقاطع» و «همتافتهگی» بسط و تفصیل اندیشههایی بودند که دههها قبل مرلوپونتی در کارهای متقدمترش آن را شرح داده بود. کتاب با نقدی بر ثنویت دکارتی درباره نسبت بدن و ذهن این سوال را مطرح میکند که: بدن چه نیست؟ اگر چنانکه مرلوپونتی میگوید: «برای این کار (دیدن بدنم) لازم میآمد از بدن دومی استفاده کنم که خودش مشاهده پذیر نمیبود» امکان ندارد، پس چگونه میشود به ادراک از بدن رسید؟ اینها سوالاتی است که کارمن را به شاکله بدنی میرساند. حال شاکله بدنی چیست؟ اینجا تیلورکارمن موضوع بحث انگیز و در عین حال مهم دیگری را گوشزد میکند و آن اشتباه کالیناسمیت در ترجمه پدیدارشناسی ادراک است که اصطلاح sheme corporel را تقریباً در همه جا به «تصویر بدن» (body image) برگردانده است. کارمن تمایز این دو را از نظر مرلوپونتی بسیار مهم میداند و معتقد است این دو اصطلاح «تمایز بین دو اصل [… ] که میتوان آن را دست کم تا «نقد عقل محض» پی گرفت.» کارمن در نظر دارد با سنجش اندیشههای متأخر او با آنچه قبلاً گفته بود به میزان چرخش او از آثار نخستینش دست یابد. او هم به طرح جدیدی که مرلوپونتی در انداخته بود و موفق به تکمیل آن نشد اذعان دارد، امّا میخواهد به تشخیص اندیشههای متأخر او که درکارهای آغازینش داشت و اندیشههایی که قویا کارهای ابتدایی را رد میکرد، بپردازد. کارمن تقریباً مهمترین چرخش او را، در دست شستن از اولویت ادراک و تمایز آگاهی–عین (که به گفته خود مرلوپونتی آغاز پدیدارشناسی ادراک بود) میبیند و همچنین رسیدن به این نتیجه از نظر کارمن شگفتانگیز که “ادراک” ناخودآگاه است.»
فهم و اثبات حضور دیگری: مسأله اثبات وجود دیگری نیز از آن دست مسایلی است که خصوصاً از دکارت به بعد به طور ویژهای فیلسوفان را به خود مشغول داشت و تا پدیدارشناسی و حتی تا پدیدارشناسی مرلوپونتی هم هیچ پاسخ قانع کنندهای برای این مسأله پیدا نشده بود. پدیدارشناسی استعلایی هوسرل بازهم نمیتوانست به نحوی اقناع کننده پاسخی بر این پرسش بیابد که دیگری چگونه به ادراک من میآید؟ مرلوپونتی با تلاشی که جهت رهانیدن پدیدارشناسی از ایدهآلیسم مطلقی که در آن گرفتار آمده بود، باید پاسخی برای این پرسش بنیادین مییافت که آیا غیر از ذهن خودم اذهان دیگری نیز وجود دارند؟ آیا من یگانه کسی هستم که وجود دارد؟ آیا اصلاً این یک مسأله است؟ ذهن چیست؟ اینها سؤالاتی هستند که آغازگاه این فصل از کتاب کارمن هستند. مرلوپونتی اساساً ذهن جدا از بدن را پوچ میدانست و از «درهمتافتهگی» و “در-جهان-بودهگی” (نه برای حل این مسایل، بلکه برای انحلال آنها و مسایلی از آن دست که آیا جهان وجود دارد؟ آیا دیگری وجود دارد؟ استفاده میکرد. این مسألهانگیز بودن دیگری منجر به نوعی «خودتنهاانگاری» میشود؛ خودتنهاانگاری زیستهای که به قول مرلوپونتی ناگزیر است امّا معرفتشناسانه نیست، بلکه آن گونه که کارمن از گفتههای مرلوپونتی نتیجه میگیرد: «”خودتنهاانگاری” نوعی ضایعه زندگی اجتماعی است.»
نقادی لیبرالیسم یا کمونیسم: این فصل را شاید بتوان به دلیل سَبک برخورد کارمن یا موضوع خاص آن، تا حدّی مستقل از کلِّ فصل دیگر مطالعه کرد، این فصل را میشود به دو قسمت تقسیم کرد. قسمت اول که شالودهاش را کتاب «اومانیسم و ترور» تشکیل میدهد و بخش دوم که براساس کتاب «ماجرای دیالکتیک». این فصل با شرح مختصری از اختلافات مرلوپونتی و سارتر آغاز میشود. در این فصل با توصیف نسبتاً مفصلی از نقد مرلوپونتی بر رُمان ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر، در باب محاکمه و اعدام بوخارین توسط استالین مواجه میشویم: روباشف شخصیت اصلی رمان، تصویر نیکولایبوخارین را دارد که با مسخ شدن در دستگاه کمونیستی با میل و رغبت پروندهسازیهای رژیم را میپذیرد و با اعترافاتش، ماشینوار، خود را قربانی آرمانهای حزب میکند. هرچند از نظر مرلوپونتی، بوخارین گناهکار است که صادقانه به تأثیر ضدانقلابیاش اعتراف میکند و مرگ را میپذیرد، امّا کارمن نظری واقعگرایانهتر و ورای این دو دارد از نظر او نه روباشفکوستلر، بوخارین است و نه مرلوپونتی، دراین باره حقیقت را دریافته است.
مرلوپونتی در نشانهها میگوید: چگونه [انقلاب] اکتبر 1917 توانسته به جامعهای منجر شود که به طرز ظالمانهای مبتنی بر سلسله مراتب است و مختصاتش بهتدریج پیش چشم ما روشن میشود؟ لنین، تروتسکی و به طریق اولی مارکس یک کلمه نگفتهاند که عاقلانه نباشد که امروز هم مردمان همه سرزمینها را خطاب نکند که در فهم آنچه در سرزمین خودمان میگذرد دستگیر ما نشود. بعد از آن همه سلامت عقل شعور و فداکاری- 10میلیون تبعیدی شوروی، حماقت سانسور و دهشت توجیهات.» این نگاه مربوط به زمانی بود که او هنوز از مارکسیسم دل نبریده بود و به عقیده کارمن «روی رشته باریکی از نقد بیتعارف ولی دوستانه شوروی حرکت میکرد» و در «ماجرای دیالکتیک» میگوید: «کمونیستها مرتکب نوعی «دغل بازی» میشوند از این راه که شکست دیالکتیک را مسلم میگیرند و در عین حال نفعطلبانه آن را تا آیندهای نامعلوم به تعویق میاندازند و به صورت نوعی «ایدئولوژی» درمیآورند و اینگونه موریسمرلوپونتی که هیچگاه عضو حزب کمونیست فرانسه نبود، ته مایههای امید خود به مارکسیسم که روزی آن را «عین فلسفه تاریخ خوانده بود و افکار آن را کندن گور تحمیل تاریخی میدانست از دست داد». این فصل شاید به خاطر خوانشهای بدیع کارمن و نقلقولهای انتقادی مرلوپونتی چه بر لیبرالیسم و سرمایهداری و چه بر مارکسیسم و «کمونیسم دولتی شوروی» مجادلهبرانگیزترین فصل کتاب باشد.
دیدن و سبک: کارمن، در این فصل که قرار است رویکرد مرلوپونتی به هنرها را توصیف کند، عامدانه اظهارنظرهای مرلوپونتی درخصوص سایر هنرها (جز در مورد نقاشی) را تقریباً به صفر میرساند و به جز چندجا آن هم در صورتیکه در تقابل با نقاشی بیان میشوند ذکری از آنها به میان نمیآورد تا فرصتی که در اختیار دارد بتواند حداقل مبحث نقاشی را که بیشک مرلوپونتی بیش از سایر هنرها به آن توجه داشت را تا حد قابل قبولی پیش ببرد. سرمقاله مهم از مرلوپونتی یعنی «شب سزان»، «زبان غیرمستقیم و صداهای سکوت» و «چشم و ذهن» محور مباحث این فصل میشوند. کارمن سه مضمون بنیادی را در این نوشتهها برمیشمرد و در ادامه به توضیح و توصیف هر یک از آنها میپردازد. 1- عمق یا تراکم جهان ادراکی، 2- اهمیت معنا و بیان 3- همتافتهگی ما و جهان تاریخی و اجتماعی و مساله اختیار. این فصل به سبب پرداختن به اندیشههای متاخر مرلوپونتی رابطه نزدیکی با فصل سه پیدا میکند. مثلاً جهان از همان خمیرهای است که بدن از آن ساخته شده است» یا [بدن] دیدن خود را میبیند، لمس کردن خود را لمس میکند، بدن برای خودش دیدارپذیر و حساس است.» امّا چرا نقاشی برای مرلوپونتی تا این حد اهمیت دارد؟ و نقاش از چه رو برای او با سایر هنرمندان متفاوت است؟ او میگوید «ما معمولاً چیزها را میبینیم، حال آنکه نقاشان دیدارپذیری چیزها را میبینند و آن را دیدارپذیر میسازند» یا «نقاشی مثل خود ادراک، با دیدارپذیریِ امرِ دیدارپذیر سر و کار دارد.» «نقاشی شرّی جز شرّ دیدارپذیری را بزرگ نمیدارد» حال این سوال به وجود میآید دیدارپذیری امر دیدارپذیر یعنی چه؟ و اصلاً امر دیدارپذیر چیست؟ ارتباط آن با عمق در نقاشی چگونه است؟ باز هم اصلاً عمق از نظر مرلوپونتی چه معنایی دارد که حتی نقاشیهای نخست موندریان هم از نظر او عمق دارند؟ کارمن به طور مفصل به این موضوعات پرداخته و سعی میکند پاسخ آنها را از لابهلای متون دشوار مرلوپونتی بیرون کشیده و به صورتی شاید شفافتر بیانشان کند.
میراث فیلسوف: کارمن معتقد است: اگرچه تأثیر مرلوپونتی بر جهان اندیشه پایدار و قوی بود، در عین حال، با درنظرگرفتن قدرت اندیشههای او و مناسب روزافزون آنها با فلسفه، روانشناسی و عصبشناسی امروز، این تأثیر تا حدودی کمتر از آنی که میشود انتظار داشت نظرگیر است» و این را به خاطر عمری میداند که «مشخصهاش جدیت فلسفی سادهبینانه در مقابل سبکهای به راستی نقادانهتر است.» او با نقلقولهایی که میآورد نقش مرلوپونتی را دربرآمدن گفتمان ساختارگرایانه حیاتی دانسته و تأثیر او را بر تحولات فلسفه تحلیلی، ذهن و زبان، روانشناسی، عصبشناسی و جامعهشناسی آشکارتر میخواند. نویسنده به شکلی نسبتاً مفصل تاثیر او را بر جامعهشناسی [فقید] فرانسه نشان میدهد و همچنین نقشه واسطه او در آشنایی لکان با آثار سوسور و تأثیرش بر دوست صمیمیاش کلود لویاستراوس. البته مولف کتاب آنچنان که انتظار هم میرود بیشتر درصدد نشان دادن تأثیرات او در فلسفه، انگلیسیآمریکایی است تا چیز دیگر، امّا اگرچه برخی از فیلسوفان فرانسوی آثار او را به اتهام اومانیست بودن درخور توجه زیادی ندانستهاند، امّا به راحتی میشود ردِّپای او را در آثار اکثرشان دنبال کرد.
و حرف آخر:
کتاب «مرلوپونتی» کارمن قطعا نمیتواند جای خالی آثار اصلی مرلوپونتی و درحقیقت جای خالی مباحث مربوط به این فیلسوف در حوزههای دانشگاهی را پُر کند و البته چنین ادعایی هم ندارد، امّا در این «مدبازار» ترجمه فلسفی قطعاً جزو کتابهایی است که ادعای عجیبی ندارد، امّا با نثر ذاتاً دشوار امّا به لحاظ شکلی روان خود، حتماً تفکربرانگیز خواهد بود. برای دوستداران و علاقهمندان به پدیدارشناسی و بهویژه مرلوپونتی، کتاب یک فرصت قابل تامل برای مواجههای از جنس دیگر خواهد بود. کتاب توسط مسعود علیا ترجمه شده است… {روزنامه شرق ، شماره 1463}