شرحی كوتاه درباره روانكاوی
A Short Account of Psychoanalysis
زیگموند فروید
ترجمه حسین پاینده
الف
میتوان گفت كه روانكاوی همزمان با قرن بیستم به وجود آمد، زیرا آن كتابی كه این نظریه را به صورت پدیدهای نو به دنیا معرفی كرد (تعبیر رؤیا) تاریخ انتشارش سال «1900» است {اوایل نوامبر سال 1899}. لیكن بدیهیاست كه پیدایش روانكاوی، به صورت خلقالساعه و حاضر و آماده نبود. این نظریه از اندیشههایی قدیمیتر سرچشمه گرفته و آنها را گسترش داده است؛ یا به عبارتی، از آراء متقدمتری نشأت گرفته كه خودْ آنها را شرح و بسط داده است. از اینرو، بهمنظور ارائه هر تاریخچهای از روانكاوی، نخست باید آراء و اندیشههای تأثیرگذاری را شرح داد كه خاستگاه آن را معین كردند و نباید زمانه و اوضاع و احوالِ پیش از پیدایش روانكاوی را نادیده گرفت.روانكاوی در حوزهای بسیار محدود نضج گرفت. در بدو امر، هدف واحدی بیش نداشت و آن عبارت بود از فهم جنبههایی از ماهیت آنچه بیماریهای عصبی «كُنشی» نامیده میشد، تا بلكه بتواند از این طریق ناتوانی علم پزشكی در درمان این بیماریها را پایان دهد. پزشكان متخصص اعصاب در آن دوره به گونهای آموزش میدیدند كه برای حقایق شیمیایی-بدنی و نیز حقایق آسیبشناسانه-كالبدشناسانه اهمیت فراوانی قائل شوند و چندی بود كه تحت تأثیر یافتههای هیتزیگ Euard Hitzig استاد روانپزشكى دانشگاه هال، فریتش Gustave Fritsch مدير گروه بافتشناسى دانشگاه برلين، فرییر David Ferrier استاد آسيبشناسى اعصاب در دانشكدهِ كينگز لندن، گولتز Friedrich Goltz استاد فيزيولوژى در دانشگاه استراسبورگ، و امثال آنان قرار داشتند.
در آن زمان چنین به نظر میرسید كه این محققان توانستهاند بین برخی كاركردهای بدن و قسمتهای خاصی از مغز، ارتباطی تنگاتنگ و احتمالاً ویژه بیابند. آنان نمیدانستند كه چگونه به ماهیت عامل روانی پیببرند و آن را نمیفهمیدند. لذا بررسی آن را به فیلسوفان و عارفان و حتی پزشكان قلابی محول میكردند و پرداختن به این موضوع را كاری غیرعلمی میپنداشتند. در نتیجه، نتوانستند رمز و راز بیماریهای روانرنجورانه را -و بهویژه بیماری مرموزِ «هیستری» Hysteria كه در واقع نمونه اصلی اینگونه ناراحتیهای روانی بود- كشف كنند. در سال 1885، زمانی كه در بیمارستان سالپتریر درس میخواندم، دریافتم كه روانپزشكان هنوز به این كفایت میكردند كه “فلج هیستریایی” را برحسب یك قاعده قالبی تبیین كنند. بر اساس این قاعده، فلج هیستریایی از اختلالات خفیف در كاركرد همان قسمتهایی از مغز ناشی میشد كه -در صورت آسیب شدید- منجر به فلج عضوی میگردید.
البته باید در نظر داشت كه این فقدان شناخت [علت واقعی فلج هیستریایی]، بر درمان این بیماریها نیز تأثیر نامطلوبی میگذاشت. روشی كه برای درمان بهكار میرفت به طور كلی عبارت بود از «مقاوم كردن» بیمار از طریق تجویز انواع دارو و كوشش -آن هم كوششهایی غالباً مبتنی بر تدابیر به غایت نادرست و به شیوهای غیردلسوزانه- برای تأثیرگذاری ذهنی از راه تهدید و ریشخند و خطونشان كشیدن و واداشتن بیمار به اینكه تصمیم بگیرد “خودش را جمعوجور كند”. درمان از طریق وارد آوردن شوك برقی، به منزله روشی خاص برای معالجه ناراحتیهای عصبی، بهطور گسترده اِعمال میگردید. لیكن هر كسی كه همّت كند دستورالعملهای مشروح اِرب را انجام دهد، حتماً متحیر میشود كه خیالات بشر -حتی در به اصطلاح علوم دقیقه- چهقدر بیحدوحصر است. این وضعیت بهنحو سرنوشتسازی در دهه 1880 دگرگون شد، یعنی زمانی كه پدیده خواب مصنوعی یا هیپنوتیزم بار دیگر كوشید تا به علم پزشكی راه یابد و این بار به یُمن آثار لایبول Ambroise-Auguste Liébeault، شاگرد و همكارش برنهایم Hippolyte Bernheim، پيروان مكتب خواب مصنوعى ننسى Nancy، هایدنهاین Rudolf Heidenhain استاد فيزيولوژى و بافتشناسى در دانشگاه برسلا، و فُرِل August Forel استاد روانپزشكى در دانشگاه زوريخ، به توفیقی بیش از دفعاتِ متعددِ قبل نائل شد.
نكته اساسی این بود كه اعتبار این پدیده به رسمیت شناخته شد. با تصدیق این موضوع، خواهناخواه دو سرمشق بنیانی و فراموشناشدنی از خواب مصنوعی منتج شد. اولاً دلیل متقاعدكنندهای ارائه شد دال بر اینكه تغییرات درخور توجه در بدن ممكن است صرفاً نتیجه عوامل ذهنی باشند، عواملی كه در این مورد خودِ شخص آنها را موجب شده است. ثانیاً روشنترین نشانه وجود فرایندهای ذهنیای كه فقط میتوان «ناخودآگاهانه» نامیدشان –بهویژه در رفتار آزمایششوندگان پس از بیداری از خواب مصنوعی- مشاهده شد. البته درست است كه فلاسفه «ضمیر ناخودآگاه» را به منزله مفهومی نظری مدتها قبل مورد بحث قرار داده بودند، لیكن اكنون برای نخستینبار «ضمیر ناخودآگاه» در پدیده خواب مصنوعی به چیزی واقعی و ملموس و آزمودنی تبدیل شد. علاوه بر همه این نكات، شباهت بسیار زیادی بین پدیده خواب مصنوعی و نمودهای برخی روانرنجوریها معلوم گردید.
مبالغه درباره نقش مهم خواب مصنوعی در تاریخ پیدایش روانكاوی، كار سهلی نیست. از دیدگاه نظری و درمانی میتوان گفت روانكاوی میراثی را در اختیار دارد كه از خواب مصنوعی برایش به جای مانده است. خواب مصنوعی همچنین به مطالعه درباره انواع روانرنجوری -باز هم در درجه اول هیستری- كمك ارزشمندی كرد. آزمایشهای شاركو Jean Martin Charcot آسيبشناس و از بنيانگذاران عصبشناسى در بيمارستان سالپترير پاريس، در این زمینه تأثیری بهسزا داشت. او احتمال میداد كه روانرنجوریهای خاصی كه پس از آسیبها (سوانح) حادث میشوند، ماهیتی هیستریایی دارند و نشان داد كه اگر به بیمار تحتِ خوابِ مصنوعی القا كند كه دچار آسیب شده است، آنگاه میتواند همان نوع فلج را به طور مصنوعی در او به وجود آوَرَد. بدینسان این اندیشه پیدا شد كه تأثیر آسیبها چهبسا در همه موارد نقشی در ایجاد نشانههای هیستریایی ایفا میكند. خودِ شاركو بیش از این برای تبیین هیستری برحسب روانشناسی تلاش نكرد، امّا شاگردش پییر ژانه Pierre Janet روانشناس و عصبشناس فرانسوى، تحقیق درباره این موضوع را ادامه داد و به مدد خواب مصنوعی توانست ثابت كند كه نشانههای هیستری كاملاً تابع برخی افكار ناخودآگاهانه هستند. وی هیستری را ناشی از ناتوانی جسمانی برای حفظ انسجام فرایندهای ذهنی تلقی كرد و نتیجه گرفت كه این ناتوانی، به از هم گسیختگی (گسستگی) حیات ذهنی بیمار میانجامد.
با این حال، روانكاوی بههیچروی مبتنی بر این تحقیقات نبود. عامل سرنوشتساز در این مورد عبارت بود از تجربه یكی از پزشكان وین به نام دكتر جوزف بروئر Josef Breuer. در سال 1881، بروئر مستقلاً و بدون استفاده از نظرات دیگران، به كمك خواب مصنوعی دختر بسیار بااستعدادی را كه به هیستری مبتلا بود مورد پژوهش قرار داد و موفق شد سلامتی را به او بازگرداند (مورد آنا او). تا پانزده سال بعد -یعنی زمانی كه این نگارنده (فروید) همكاری خود را با بروئر آغاز كرد- یافتههای او به عموم محققان عرضه نشده بود. تا به امروز هم جایگاه بروئر برای فهم روانرنجوریها همچنان حائز اهمیتی ویژه است و به همین سبب ناچاریم درباره او اندكی بیشتر توضیح بدهیم. ضروری است كه به وضوح دریابیم تحقیقات او از چه لحاظ منحصر به فرد است.
آن دختر (برتا پاپنهایم) به پدرش “تعلقِ خاطر” بسیار داشت و زمانی به هیستری مبتلا شده بود كه از او پرستاری میكرد. بروئر توانست اثبات كند كه تمام نشانههای بیماری دختر یادشده به همین دوره پرستاری از پدر مربوط میشدند و برحسب همان نیز تبیینپذیر بودند. بدینترتیب بود كه بهدست آوردن چشماندازی همهجانبه درباره این روانرنجوری معمایی برای نخستینبار امكانپذیر گردید و معلوم شد كه كلیه نشانههای آن دلالتدار و بامعنا هستند. همچنین، یكی از ویژگیهای عام این نشانهها عبارت بود از بروز آنها در وضعیتی كه بیمار ناگهان انگیزهای برای انجام عملی در خود احساس كرده بود كه البته صورت تحقق به آن نمیداد، بلكه به دلایلی دیگر آن را سركوب میكرد. در واقع، نشانههای هیستری به جای آن اَعمالِ محققناشده پدیدار شده بودند. به این ترتیب، سببشناسی نشانههای هیستری، ما را به زندگیِ عاطفی بیمار (یا به اثرپذیری عاطفی او) و نیز به تأثیر متقابل نیروهای ذهنی (پویششناسیِ روان) رهنمون كرد. باید افزود كه از آن زمان به بعد، این دو رهیافت، یعنی توجه به اثرپذیری عاطفی و پویششناسی روان، همچنان دنبال شدهاند.
بروئر عوامل تسریعكننده نشانههای هیستری را به همان چیزی مانند كرد كه شاركو آسیب مینامید. نكته درخور توجه اینكه هیچیك از این عواملِ آسیبزادِ تسریعكننده و هیچیك از تكانههای ذهنی Impulse (وسوسهِ شدید) ناشی از آنها، در حافظه بیمار باقی نمیماندند، گویی كه هرگز رخ نداده بودند؛ حال آنكه حاصل آنها (یعنی نشانههای هیستری) بیهیچ تغییری تداوم داشتند، گویی كه اصلاً چیزی به نام تأثیر محوكننده زمان وجود ندارد و بر آنها اثر نمیگذارد. به این ترتیب، دلیل تازهای در اثبات وجود فرایندهای ذهنی ناخودآگاهانه -كه دقیقاً به سبب ماهیت ناخودآگاهشان از نیروی خاصی برخوردار بودند- بهدست آمد، فرایندهایی كه نخستینبار در علائم پس از خواب مصنوعی بر ما مكشوف شدند. روش درمانی كه بروئر به كار میبُرد عبارت بود از برانگیختن بیمارِ تحت خواب مصنوعی، به یادآوری آسیبهای فراموششده، و واكنش نشان دادن به آن آسیبها از طریق بیان احساسات با تمام وجود. پس از انجام این كار، نشانههای هیستری -كه تا آن زمان جایگزین بیان عواطف شده بودند- از بین میرفتند. بدینسان، یك روش واحد در عین حال هم برای بررسی بیماری به كار میرفت و هم برای رهایی از آن. این تقارنِ نامعمول بعدها در روانكاوی همچنان حفظ شد.
در اوایل دهه 1890، پس از آنكه این نگارنده از طریق درمانِ تعدادی معتنابه از بیماران بر نتایج تحقیقات بروئر صحّه گذاشت، هر دو نفر -یعنی بروئر و فروید- تصمیم گرفتیم كتابی به نام پژوهشهایی درباره هیستری Studies on Hysteria (مطالعاتی در باب هیستری) منتشر كنیم كه دربرگیرنده یافتههای ما و نیز كوششی بود به منظور تدوین نظریهای مبتنی بر آن یافتهها. در این كتاب آمده بود كه علت بروز نشانههای هیستری این است كه حالت عاطفی یك فرایندِ ذهنی برخوردار از نیروی سرشارِ عاطفی، از اینكه به طور خودآگاهانه و بهنجار مورد استفاده قرار گیرد، اجباراً بازداشته میشود و لذا به مسیر نادرستی منحرف میگردد. طبق این نظریه، حالت عاطفی یادشده در بیماران مبتلا به هیستری به یك تحریك عصبی غیرعادی در بدن منجر میشود. تبدیل Conversion يا «روانرنجورى تبديلى» Conversion Neurosis عبارت است از تغيير شكل يك اضطراب روانى و تظاهر آن به صورت عارضهاى جسمى مانند از دست دادن قدرت شنوايى يا فلج شدن بدون دليل جسمانى. لیكن اگر این وضعیت را در خواب مصنوعی دوباره ایجاد كنیم، میتوانیم با هدایت حالت عاطفی بیمار به مسیری دیگر (تخلیه هیجانی) او را از هیستری رهایی بخشیم. نویسندگان كتاب پژوهشهایی درباره هیستری، این روش درمان را “پالایش” نامیدند (به معنای پالودن یا رهانیدن یك حالت عاطفی فروخورده شده).
روش پالایشی، منادی ظهور قریبالوقوع روانكاوی بود و به رغم گسترش تجربیات روانكاوان و تعدیل نظریه آنان، هنوز هم هسته اصلی آن را تشكیل میدهد. لیكن این روش صرفاً شیوهای جدید در پزشكی برای اثر گذاشتن بر برخی بیماریهای عصبی بود و در آن زمان هیچ نشانهای حاكی از این نبود كه این شیوه درمان ممكن است هم علاقهای وافر و همهگیر برانگیزد و هم تضادی بسیار شدید.ب
مدت كوتاهی پس از انتشار كتاب پژوهشهایی درباره هیستری، همكاری بروئر و فروید خاتمه یافت. بروئر، كه در واقع متخصص امراض داخلی بود، دیگر به درمان بیماران عصبی نپرداخت و فروید خود را وقف تكمیل بیشتر آن ابزاری كرد كه همكار ارشدش نزد او به ودیعه گذاشته بود. بدعتهای فنی فروید و كشفیاتاش، روش پالایشی را به روانكاوی تبدیل كرد. بیشك حیاتیترین گام او در این مسیر این بود كه تصمیم گرفت در روال كارش از خواب مصنوعی مدد نگیرد. فروید به دو دلیل چنین كرد: نخست به این سبب كه به رغم گذراندن یك دوره آموزشی به استادی برنهایم در بیمارستان ننسی، موفق نشد بیماران را به تعداد مكفی به خواب مصنوعی ببرد؛ و دوم به این دلیل كه از نتایجِ درمانی پالایش بر اساس خواب مصنوعی ناراضی بود. درست است كه این نتایجْ درخور توجه بودند و پس از درمانی كوتاهمدت حاصل میآمدند، امّا متعاقباً معلوم شد كه تداوم ندارند و بیش از حد به روابط شخصی بیمار با پزشكاش وابستهاند. كنار گذاشتن خواب مصنوعی، سیر تحول روش درمان هیستری تا آن زمان را بر هم زد و این به معنای آغازی نو در این مسیر بود.
با این همه باید توجه داشت كه حُسن خواب مصنوعی، احیای خاطرات فراموششده بیمار بود. از این لحاظ، لازم بود كه راهكار دیگری جایگزین آن شود و به فكر فروید چنین خطور كرد كه شیوه «تداعی آزاد» را جایگزین آن كند. به بیان دیگر، از بیمارانش خواست كه از هرگونه تفكرِ آگاهانه خودداری كنند و با تمركز حواس و سكوت، اندیشههایی را كه خودبهخود (به طور غیر ارادی) به ذهنشان متبادر میشود بیاختیار دنبال كنند؛ یعنی «لایه فوقانی ضمیر آگاهشان را كنار بزنند». بیماران میبایست این اندیشهها را با درمانگرشان در میان میگذاشتند، ولو اینكه آن اندیشهها مثلاً زیاده از حد ناخوشایند و احمقانه و بیاهمیت یا نامربوط به نظر میرسیدند و بیماران احساس میكردند كه مایل به این كار نیستند. انتخاب تداعی آزاد به منزله وسیلهای برای بررسی موضوعات فراموششده ناخودآگاه، چنان شگفتآور است كه جا دارد درباره درستی این روش توضیح مختصری ارائه كنیم. فروید به این سبب شیوه یادشده را برگزید كه تصور میكرد تداعی به اصطلاح «آزاد» در واقع غیرآزادانه از آب درخواهد آمد، زیرا با سركوب تمام مقاصدِ آگاهانه فكری، اندیشههای حاصل ناشی از مصالح ناخودآگاهانه تلقی میشوند. فروید بر اساس تجربیاتش چنین تصور میكرد. هنگامی كه «اصل بنیادین روانكاوی» (كه پیشتر ذكر شد) رعایت میشد، سیر تداعی آزاد انبوهی از اندیشهها را حاصل میآورد كه روانكاو را به آنچه بیمار فراموش كرده بود رهنمون میشد. تردیدی نیست كه این مصالح آنچه را عملاً فراموش شده بود آشكار نمیكرد، لیكن سرنخهای واضح و متعددی از مطالب فراموششده را به دست میداد، به گونهای كه درمانگر -با اندكی تكمیل و تفسیر- میتوانست آن مطالب را حدس بزند (یا بازآفریند). بدینسان، تداعی آزاد همراه با هنر تفسیر، همان كاری را كرد كه قبلاً خواب مصنوعی انجام میداد.
از ظواهر امر چنین به نظر میآمد كه كار ما بسیار دشوارتر و پیچیدهتر شده است، لیكن دستاورد بسیار ارزشمندمان عبارت بود از بصیرتی درباره تأثیر متقابل نیروهایی كه حالت خواب مصنوعی آنها را از چشمان مشاهدهگران پنهان نگه داشته بود. معلوم شد كه برای آشكار كردن خاطراتی كه به نحوی بیماریزا فراموش شدهاند، میبایست بر مقاومتی دائمی و بسیار شدید غلبه كرد. اعتراضات انتقادآمیزی كه بیمار مطرح میكرد تا از بیان اندیشههای متبادرشده به ذهنش اجتناب كند -همان اعتراضاتی كه اصل بنیادین روانكاوی نیز با آن تعارض داشت- خودْ نمودهای این مقاومت بودند. بررسی پدیده مقاومت، به پیریزی یكی از شالودههای نظریه روانكاوانه روانرنجوری (یعنی نظریه سركوب) منجر شد. میتوان فرض كرد همان نیروهایی كه میكوشند مانع آگاهانه شدن مطالب بیماریزا گردند، در زمانی پیشتر همین كوششها را به نحوی موفقیتآمیز انجام دادهاند. بدینترتیب، خلأیی در سببشناسی نشانههای روانرنجوری پُر شد. برداشتها و تكانههای ذهنی كه اكنون نشانههای روانرنجوری جایگزینشان شده بودند، بدون دلیل یا به سبب ناتوانی بدنی بیمار برای حفظ انسجام این برداشتها و تكانهها فراموش نشده بودند (آنگونه كه ژانه تصور میكرد)، بلكه به دلیل تأثیر سایر نیروهای ذهنی با مقاومت روبهرو شده بودند. نشانه مؤثر واقع شدن این مقاومت دقیقاً همین بود كه راه آن تكانهها به ضمیر آگاه سد میگردید و از حافظه بیرون رانده میشدند. صرفاً در نتیجه این سركوب بود كه آن تكانهها بیماریزا شده بودند، یا به عبارت دیگر میتوانستند خود را در مسیرهایی غیرعادی به صورت نشانههای روانرنجوری بروز دهند.
تعارض بین دو دسته از گرایشهای ذهنی را میبایست به منزله سببِ سركوب و لذا علت هرگونه ناخوشی روانرنجورانه تلقی كرد. در این برهه، تجربه حقیقت جدید و شگفتآوری را درباره ماهیت نیروهایی كه با یكدیگر در ستیز بودند به ما آموخت. سركوب همواره از شخصیتِ آگاهِ بیمار (یعنی از “من”ِ او “ego”) نشأت میگرفت و بر اساس انگیزههای زیباشناسانه و اخلاقی عمل میكرد. آن تكانههایی كه مورد سركوب قرار میگرفتند عبارت بودند از خودخواهی و بیرحمی -كه كلاً ماهیتی شریرانه دارند- و مهمتر از همه تكانههای آرزومندانه جنسی، آن هم غالباً از مستهجنترین و منعشدهترین نوعش. بدینترتیب، نشانههای روانرنجوری در واقع جایگزین ارضاهای غیرمجاز بودند و به نظر میآمد كه این بیماری با فرمانبرداری ناقصِ جنبه غیراخلاقی انسانها تناظر دارد.
پیشرفت دانش، نقش عظیم تكانههای آرزومندانه جنسی در حیات ذهنی را هر چه بیشتر روشن كرد و باعث شد كه ماهیت و نحوه شكلگیری غریزه جنسی به طور جامع مورد مطالعه قرار گیرد. امّا علاوه بر این، ما همچنین به یافته كاملاً تجربی دیگری نیز رسیدیم، زیرا كشف كردیم كه تجربیات و تعارضات نخستین سالهای كودكی، نقش مهمی در رشد شخصیت فرد ایفا میكنند، نقشی كه تا آن زمان به آن پی نبرده بودیم. تجربهها و تعارضهای یادشده موجب خصلتهایی از بین نرفتنی در فرد میشوند كه وی را در دوره بلوغ تحت تأثیر قرار میدهند. این یافته موضوع دیگری را نیز معلوم كرد كه علم تا آن زمان به كلی از آن غافل مانده بود: میل جنسی در دوره كودكی كه از اوان طفولیت هم در واكنشهای جسمانی و هم در نگرشهای ذهنی بروز پیدا میكند. برای سازگار كردن میل جنسی كودكان با به اصطلاح تمایلات جنسی بهنجار در بزرگسالان و زندگی جنسی نابهنجارِ منحرفان، خودِ مفهوم امر جنسی میبایست تصحیح میگردید و دامنه شمول آن افزایش مییافت به گونهای كه تكامل تدریجی غریزه جنسی دلیل موجهی برای آن باشد.
پس از آنكه تداعی آزاد جایگزین خواب مصنوعی گردید، روش پالایشی بروئر نیز به روانكاوی تبدیل شد و این نگارنده (فروید) آن را به مدت بیش از یك دهه به تنهایی شرح و بسط داد. در طی آن مدت، روانكاوی بهتدریج نظریهای بهدست آورد كه از خاستگاه معنا و هدفِ نشانههای روانرنجوری ظاهراً تبیین رضایتبخشی ارائه میداد و برای كوششهای پزشكی برای درمان این عارضه، شالودهای عقلانی فراهم میكرد. در اینجا مایلم یك بار دیگر عوامل به وجودآورنده این نظریه را برشمرم. عوامل موردنظر عبارتاند از:
تأكید بر زندگی غریزی (اثرپذیری عاطفی)؛
تأكید بر پویششناسیِ فرایندهایِ ذهن؛
تأكید بر اینكه حتی پدیدههای ذهنی به ظاهر كاملاً ناشناخته و بیحسابوكتاب همیشه معنا و علتی دارند؛
نظریه تعارض روانی و ماهیت بیماریزای سركوب؛
این عقیده كه نشانههای روانرنجوری ارضاهایی جایگزین شدهاند؛
تشخیص سببشناسانه اهمیت زندگی جنسی و بهویژه اهمیت سرچشمههای میل جنسی در دوره كودكی.
از دیدگاه فلسفی، نظریه یادشده ناگزیر میبایست به این نتیجه میرسید كه امر ذهنی با امر آگاهانه انطباق ندارد؛ به عبارتی، فرایندهای ذهنی بهخودیخود ناآگاهانه هستند و صرفاً به سبب عملكرد نهادهای (كُنشگران یا نظامهای) خاصی ویژهگی آگاهانه مییابند. برای تكمیل این فهرست باید اضافه كنم كه در میان نگرشهای عاطفی دوره كودكی، رابطه پیچیده عاطفی كودكان با والدینشان (آنچه اصطلاحاً عقده اُدیپ نامیده میشود) بسیار اهمیت یافت. بیش از هر زمان دیگری روشن شد كه این رابطه، هسته اصلی همه روانرنجوریهاست. همچنین، در رابطه بیمار با روانكاوش برخی پدیدههای انتقال Transference عاطفی پدیدار گشت كه هم به لحاظ نظری و هم به لحاظ عملی بسیار اهمیت داشت. انتقال كه غالباً به طور ناخودآگاهانه صورت مىگيرد، عبارت است از يكى پنداشتنِ شخصيتى كه بيمار در محيط بلافصل خود مىشناسد (بهويژه روانكاوِ معالجش) با شخص ديگرى كه در گذشته مىشناخته و برايش مهم بوده است. انتقال فرايندى است كه هم در ذهن بيمار مىتواند رخ دهد و هم در ذهن روانكاو.
نظریه روانكاوانه روانرنجوری در شكلی كه بدینسان به خود گرفت، از همان زمان شامل دیدگاههایی برخلاف گرایشها و عقاید پذیرفتهشده بود كه عمدتاً موجب میگردید دیگران آن را به دیده تحیر و تنفّر و سوءظن بنگرند؛ مثلاً نگرش روانكاوی درباره مسأله ضمیر ناخودآگاه، تشخیص میل جنسی كودكان، و تأكید بر عامل جنسی در حیات ذهنی بهطور كلی. لیكن از این دست دیدگاهها، در آینده نیز به روانكاوی افزوده شد.
پ
به منظور اینكه چگونهگی تبدیل یك آرزوی جنسی منعشده به نشانهای دردناك در دختری مبتلا به هیستری را ولو تا حدودی درك كنیم، لازم شده بود درباره ساختار و كاركرد دستگاه ذهن فرضیههای فراگیر و پیچیدهای بپردازیم. در اینجا بین تلاش انجامشده و نتیجه حاصلآمده مغایرتی آشكار وجود داشت. اگر آن وضعیتی كه روانكاوی فرض میكرد واقعاً درست بود، آنگاه آن وضعیت به سبب ماهیت بنیادینش میبایست علاوه بر هیستری در پدیدههای دیگری نیز بازنمود مییافت. ولی اگر این استنتاج درست میبود، روانكاوی دیگر صرفاً برای پزشكان متخصصِ اعصاب گیرایی نمیداشت، بلكه مورد توجه همه كسانی قرار میگرفت كه برای تحقیقات روانشناسانه اهمیت قائل میشدند. به بیان دیگر، یافتههای روانكاوانه نه فقط در حوزه حیات ذهنی بیمارگونه، بلكه همچنین برای درك رفتار بهنجار نیز نباید نادیده گرفته میشد.
از همان ابتدا، شواهدی در دو پدیده دیگر حاكی از این بود كه روانكاوی برای پرتو افشاندن بر موضوعاتی علاوه بر فعالیتهای ذهنی بیمارگونه مثمر ثمر خواهد بود. این دو پدیده عبارت بودند از : كنشپریشیهای (Parapraxis) بسیار متداول در زندگی روزمرّه (مانند فراموش كردن مطلبی، تپق زدن و به یاد نیاوردن اینكه شیئی را كجا گذاشتهایم) و رؤیاهایی كه انسانهای سالم و به لحاظ روانی بهنجار به خواب میبینند. {اصطلاح «كنشپريشى» در روانكاوى براى اشاره به اَعمالى بهكار مىرود كه به جاى هدف موردنظر شخص، هدفى ديگر را محقق مىكنند. برخى از مصاديق اين اشتباهات در زندگى روزمرّه عبارتاند از اشتباه لپّى يا بهكار بردن كليد اشتباه براى گشودن در. به اعتقاد فرويد، اين اشتباهات از اميال سركوبشده نشأت مىگيرند و در واقع ترجمان آنها هستند. اما شخصى كه مرتكب اشتباهات يادشده مىگردد، آنها را تصادفى و ناشى از فقدان تمركز حواس قلمداد مىكند.} برخی درماندگیهای كماهمیت -مانند فراموشی موقتِ برخی اسامی كه در حالت معمول به راحتی به یاد میآوریم، تپق زدن و اشتباه نوشتن كلمات، و از این قبیل- تا آن زمان اصلاً درخور بررسی تلقی نمیشدند و یا اینكه حمل بر خستگی یا حواسپرتی و مانند آن میشدند. این نگارنده در كتاب خود با عنوان آسیبشناسی روانی زندگی روزمرّه (The Psychopathology of Everday Life) (1901) با استناد به نمونههای متعدد نشان داد كه این قبیل وقایع واجد معنا هستند و به این سبب رخ میدهند كه یك قصد آگاهانه با قصد سركوبشده یا در واقع ناخودآگاهانه دیگری تداخل میكند. معمولاً تأملی مختصر یا تحلیلی كوتاه برای معلوم كردن عامل تداخلكننده كفایت میكند. به دلیل كثرت كنشپریشیهایی مانند اشتباهات لپی، هر كسی میتواند برحسب تجربه شخصی وجود فرایندهای ذهنی ناخودآگاهانهای را استنتاج كند كه در این اشتباهات دخیلاند و دستكم به صورت بازدارنده یا تعدیلكننده اَعمال موردنظر او تبلور پیدا میكنند.
تحلیل رؤیا به نتایج بیشتری نیز منتهی شد كه این نگارنده در سال 1900 با كتاب تعبیر رؤیا توجه عموم را به آنها جلب كرد. كتاب یادشده نشان داد كه رؤیا درست همانگونه ساخته میشود كه نشانههای روانرنجوری. رؤیا همانند نشانههای روانرنجوری ممكن است عجیب و بیمعنا به نظر برسد، امّا اگر آن را با فنّی كه تفاوت اندكی با تداعی آزاد در روانكاوی دارد مورد بررسی قرار دهیم، آنگاه از محتوای آشكار آن به معنایی مكتوم -یعنی اندیشههای نهفته رؤیا- پی میبریم. این معنای نهفته همواره تكانهای مبتنی بر آرزوست كه به هنگام خواب دیدن شكلی محقق شده به خود میگیرد. لیكن، این آرزوی مكتوم هرگز نمیتواند بهصورتی تشخیصدادنی هویدا شود، مگر در رؤیاهای كودكانِ كمسنوسال و تحت فشارِ نیازهای الزامآورِ جسمانی. آرزوی موردنظر نخست باید تحریف شود و این كاری است كه نیروهای محدودكننده سانسورگر در «خود» رؤیابین انجام میدهند. بدینترتیب، رؤیای آشكار –آنگونه كه در زمان بیداری به یاد میآوریم- شكل میگیرد. سانسور اِعمالشده بر رؤیا آن آرزوی مكتوم را بهقدری تحریف میكند كه تشخیص ناممكن میگردد، لیكن روانكاوی میتواند آن را مجدداً به منزله ترجمان نوعی ارضاء یا تحقق یك آرزو برملا كند. درست مانند نشانههای روانرنجوری، رؤیا نیز مصالحهای است بین دو دسته معارض از نیروهای ذهنی. پس آن قاعدهای كه در نهایت میتواند جوهر رؤیا را تعریف كند، از این قرار است: رؤیا تحقق (با تغییر شكل) یك آرزو (آرزویی سركوبشده) است. با مطالعه فرایند تغییر شكل آرزوی نهفته رؤیا به محتوای آشكار رؤیا (فرایندی كه اصطلاحاً «كاركرد رؤیا» نامیده میشود)، بیشترین اطلاعات را درباره حیات ناخودآگاه ذهنی فراگرفتهایم.
باید توجه داشت كه رؤیا یك نشانه بیمارگونه نیست، بلكه از ذهن بهنجار برمیآید. آن آرزوهایی كه رؤیا به صورت محققشده بازمینمایاند، همان آرزوهای سركوبشده روانرنجوریها هستند. پیدایش رؤیا صرفاً نتیجه شرایط مساعدی است كه در حالت خواب -یعنی عامل فلجكننده حركات انسان- حادث میشود. در این شرایط، سركوب به سانسورِ رؤیا تخفیف مییابد. امّا چنانچه فرایند شكلگیری رؤیا از حد و حدود خاصی فراتر رود، رؤیابین آن را متوقف میكند و با وحشت از خواب بیدار میشود. بدینسان ثابت میگردد كه همان نیروها و همان فرایندهایی كه بین آنها رخ میدهند، هم در حیات ذهنی بهنجار وجود دارند و هم در حیات ذهنی بیمارگونه. از زمان انتشار تعبیر رؤیا، روانكاوی واجد اهمیتی مضاعف بوده است. این نظریه نه فقط روشی جدید برای درمان روانرنجوری، بلكه همچنین نوعی روانشناسی نوین است. لذا روانكاوی، علاوه بر پزشكان متخصص اعصاب، توجه همه پژوهندگانِ علم ذهن را نیز به خود جلب كرد.
با این همه، برخورد دنیای علم با روانكاوی دوستانه نبود. به مدت ده سال، هیچ كسی به آثار فروید توجه نكرد. حدوداً در سال 1907، گروهی از روانپزشكان سوئیسی (بلویلر Bleuler و یونگ Yung، در زوریخ) توجه محققان را به روانكاوی معطوف كردند و این كار بهویژه در آلمان توفانی از خشم برانگیخت، خشمی كه چندان هم با روشها و استدلالهای باریكبینانه بیان نمیشد. سرنوشت روانكاوی از این حیث شبیه سرنوشت بسیاری اندیشههای نو بود كه پس از گذشت زمانی معین، مورد تصدیق عموم قرار گرفتند. با این حال، ماهیت روانكاوی چنان بود كه مخالفتهای فوقالعاده سرسختانهای را برمیانگیخت. این نظریه احساسات تعصبآمیز بشر متمدن را در زمینههای بسیار حساسی جریحهدار كرد. میشود گفت با برملا كردن آنچه بنا بر توافق عام سركوب شده بود، روانكاوی همه آحاد جامعه را در معرض واكنش تحلیلی قرار داد و بدینترتیب معاصرانش را واداشت تا مثل بیمارانی كه تحت درمان روانكاوانه قرار دارند رفتار كنند و بهویژه مقاومتهایشان را بروز دهند. همچنین باید اذعان داشت كه متقاعد كردن اشخاص به درستی نظریههای روانكاوانه یا آموزش معالجه از طریق روانكاوی، كار سهلی نبود.
اما ضدیت عمومی نتوانست در دهه بعد مانع از گسترش مستمر روانكاوی در دو مسیر شود. روانكاوی به لحاظ جغرافیایی بسط یافت، چرا كه در كشورهای گوناگون یكی پس از دیگری به آن علاقه نشان داده شد، و در حوزه علوم ذهن نیز هوادار یافت، زیرا در شاخههای جدید دانش یكی پس از دیگری كاربردهایی برای این نظریه یافته شد. در سال 1909، استنلیهال (G. Stanley Hall) رئیس دانشگاه كلارك در آمریكا از فروید و یونگ دعوت كرد تا یك رشته سخنرانی در آن دانشگاه ایراد كنند و برخوردی كه با آنان شد، دوستانه بود. از آن زمان به بعد، روانكاوی در آمریكا همچنان پُرطرفدار بوده است، هرچند كه در عین حال در همان كشور نام روانكاوی بسیار با سطحینگری مترادف گردیده و تا حدودی مورد كاربرد نادرست قرار گرفته است. در همان اوایل، یعنی در سال 1911، هَولاك الیس (Havelock Ellis پزشك و محقق انگليسى) نوشت كه روانكاوی نه فقط در اتریش و سوئیس، بلكه همچنین در آمریكا، انگلستان، هند، كانادا و حتی استرالیا مطالعه میشود و به صورت روش درمان به كار میرود.
نیز در همین دوره مبارزه و شكوفایی اولیه بود كه نشریات ادواری مختص روانكاوی شروع به انتشار كردند. این نشریات عبارت بودند از یکی به مدیریت بلویلر و فروید و به ویراستاری یونگ، كه با شروع جنگ جهانی اول دیگر منتشر نشد؛ یکی به ویراستاری آدلر (Alfred Adler روانپزشك اتريشى) و اشتِیكل (Wilhelm Stekel روانپزشك اتريشى)، كه اندك زمانی پس از شروع انتشار جای خود را داد به دیگری داد (از سال 1913 منتشر شده است). همچنین از سال 1912 نشریه Imago، كه مؤسسانش رانك (Otto Rank روانپزشك اتريشى) و زاكس (Sachs) بودند و به كاربرد روانكاوی به علوم ذهن میپرداخت. علاقه وافر پزشكان انگلیسی و آمریكایی به روانكاوی، در سال 1913 و با تأسیس نشریه Psychoanalytic Review توسط وایت (White) و جلیف (Jelliffe) آشكار شد كه هنوز هم منتشر میگردد. متعاقباً در سال 1920، The International Journal of Psycho-Analysis به ویراستاری ارنست جونز (Ernest Jones روانكاو انگليسى) به طور خاص برای خوانندگان انگلیسی منتشر شد. نـاشری بـه نـام The Internationaler Psychoanalytischer Verlag و همتای انـگلیسیاش The International Psycho-Analytical Press مجموعه كتـابهایی را تـحت عنـوان Internationale Psychoanalytische Bibliothek منتشر كردند. بدیهی است كه نوشتههای روانكاوانه صرفاً به این نشریات -كه عمدتاً تحت حمایت انجمنهای روانكاوانه قرار داشتند- منحصر نمیشوند؛ نوشتههای یادشده را در بسیاری منابع، در كتابها و نشریات علمی و ادبی، میتوان سراغ گرفت. از میان نشریات دنیای لاتینزبان كه توجه ویژهای به روانكاوی مبذول میدارند، به طور خاص میتوان از Rivista de Psiquiatria كه در لیما (پایتخت پرو) به ویراستاری دلگادو (Delgado) منتشر میشود نام برد.
از جمله تفاوتهای بنیادین بین دهه دومِ پیدایشِ روانكاوی و دهه اولش این است كه نگارندهِ حاضر دیگر یگانه نماینده این نظریه نبود. محفل دائماً فزایندهای از شاگردان و پیروان فروید حول او جمع شده بودند. اینان در وهله نخست نظریههای روانكاوی را اشاعه دادند و سپس خود مبادرت به گسترش و تكمیل و تعمیق آن كردند. در سالهای بعدی، چندین تن از این هواداران به پیروی از روالی محتوم با جدا كردن راه خود، مسیر متفاوتی را در پیش گرفتند و چنان با فروید مخالفت ورزیدند كه بیم آن میرفت كه گسترش روانكاوی از تداوم بازایستد. بین سالهای 1911 و 1913، كوششهای یونگ در زوریخ و آلفرد آدلر در وین برای ارائه تفسیرهای جدید از حقایق روانكاوی و نیز انحراف از دیدگاه تحلیلی، كمابیش موجب جنجال شد. لیكن دیری نگذشت كه گذرا بودن خسران ناشی از این جداییها معلوم شد. موفقیت كوتاهمدت آنان را به سهولت میتوان توضیح داد: توده مردم حاضر بودند برای رهایی از فشار مقتضیات روانكاوی، هر راهی را كه در برابرشان گشوده شود دنبال كنند. اكثریت عظیم همكاران فروید ثابتقدم ماندند و كارشان را به همان روالی كه برایِشان تعیین میشد ادامه دادند. در شرح مختصری كه راجع به یافتههای روانكاوی در حوزههای متعدد و گوناگونِ كاربردش در پی میآید، مكرراً به نام این همكارن برخواهیم خورد.
ت
مخالفت پُرهیاهوی دنیای پزشكی نمیتوانست مانع آن شود كه هواداران روانكاوی این نظریه را، به پیروی از سمت و سوی اولیه آن، در بدو امر به نوعی آسیبشناسی تخصصی و درمان روانرنجوری بسط دهند. این هدف حتی امروز هم به طور كامل محقق نشده است. موفقیت انكارناپذیر روانكاوی در درمان بیماران، كه به مراتب بیش از هر موفقیت به دستآمده در گذشته بوده است، همواره روانكاوان را به تلاشهای تازه ترغیب میكرد. در عین حال، مشكلاتی كه پس از مطالعه عمیقتر مطالب آشكار میشدند، به تغییرات ژرف در فن تحلیل و نیز تصحیحات مهم در فرضیهها و مفروضات نظری آن منجر گردیدند.
در جریان این گسترش نظری، فن روانكاوی به اندازه فنون سایر شاخههای تخصصی پزشكی، قطعی و دقیق شده است. عدم درك این موضوع بسیار باعث كاربرد نادرست روانكاوی شده است (به ویژه در انگلستان و آمریكا)، زیرا كسانی كه صرفاً از راه خواندن مطالب روانكاوانه با این نظریه آشنا شدهاند و هیچگونه آموزش تخصصی ندیدهاند تصور میكنند كه میتوانند متقبل درمان روانكاوانه شوند. پیامدهای این عمل هم به زیان علم است و هم به زیان بیماران، مضافاً اینكه بسیار هم مایه بدنامی روانكاوی شده است. تأسیس نخستین درمانگاه بیماران سرپایی (در برلین به همّت ماكس آیتینگُن Max Eitingon در سال 1920)، به همین دلیل از لحاظ عملی اقدامی بسیار مهم است. این مؤسسه در پی آن است كه از یك سو درمان روانكاوانه را برای اقشار وسیعتری از مردم میسر سازد و از سوی دیگر از طریق برگزاری یك دوره آموزشی (كه از جمله شروط پذیرفته شدن در آن، موافقت شركتكنندگان برای روانكاویشدنِ خودشان است) متقبل آموزش پزشكانی میشود كه میخواهند عملاً به روانكاوی اشتغال بورزند.
نخستین مفهوم فرضیای كه درمانگر را قادر به تحلیل مطالب میسازد، مفهوم «نیروی شهوی» است. در روانكاوی، منظور از نیروی شهوی در درجه اول نیروی غرایز جنسی معطوف به مصداق امیال است (این نیرو را به لحاظ كمّی متغیر و اندازه گرفتنی میدانیم). بنا به اقتضای نظریه روانكاوانه، غرایز یادشده را میبایست به مفهومی گسترده [و نه به مفهومی متعارف] «جنسی» دانست. مطالعه بیشتر نشان داد كه لازم است در كنار این «نیروی شهوی متمركز بر مصداق امیال»، یك نیروی شهوی «مبتنی بر خودشیفتهگی» یا «نیروی شهوی متمركز بر “خود”» را نیز در نظر گرفت كه معطوف به «خودِ» شخص است. تأثیر متقابل این دو نیرو، امكان تبیین بسیاری از فرایندهای بهنجار و نابهنجار در حیات ذهنی را برای ما فراهم كرده است. اندكی بعد، بین آنچه در روانكاوی «روانرنجوریهای انتقال» نامیده میشوند و اختلالات ناشی از خودشیفتهگی تمایزی كلی قائل شدیم. بیماریهای گروه اول (هیستری و روانرنجوری وسواسی) به معنای اخص كلمه موضوع درمان روانكاوانهاند، حال آنكه درمان آن بیماریهای دیگر (روانرنجوریهای مبتنی بر خودشیفتگی) -گرچه میتوان به مدد روانكاوی آنها را مورد بررسی قرار داد- با دشواریهای اساسی همراه است. البته درست است كه نظریه روانكاوی درباره نیروی شهوی به هیچ وجه كامل نیست و نیز رابطه آن با نظریه عمومی غرایز هنوز روشن نیست، زیرا روانكاوی دانشی نوخاسته و بسیار ناقص است كه رشد پُرشتابی را از سر میگذراند. با این همه، در اینجا لازم است مؤكداً اشاره كنم كه اتهام جنسینگری [یا فروكاهیدن همه چیز به مسائل جنسی] كه غالباً درباره روانكاوی مطرح میشود، چهقدر بیاساس است. بنابراین اتهام، نظریه روانكاوی هیچ نیروی برانگیزاننده ذهنیای را نمیشناسد مگر نیروهای كاملاً جنسی. كسانی كه این اتهام را وارد میآورند، كلمه «جنسی» را نه به مفهوم روانكاوانه، بلكه به مفهوم مبتذل آن به كار میبرند تا نظر منفی عامه مردم را مورد سوءاستفاده قرار دهند.
دیدگاه روانكاوانه همچنین میبایست تمام بیماریهایی را كه در روانپزشكی «روانپریشی كاركردی» نامیده میشوند در زمره اختلالات مبتنی بر خودشیفتگی بگنجاند. نمیتوان شك كرد كه بین روانرنجوری و روانپریشی (Psychosis) تمایز اكیدی وجود ندارد، همانگونه كه بین سلامت روان و روانرنجوری نیز مرز مشخصی نیست. به طریق اولی، تبیین پدیده مرموز روانپریشی براساس كشفیات حاصل از تحقیق درباره روانرنجوری -كه تا پیش از آن زمان به همان اندازه نافهمیدنی مینمود- كاری موجه بود. {«روانپريشى» اختلال حاد در شخصيت است كه طى آن، تماس فرد با واقعيت قطع مىشود. هذيانگويى و توهّم و افكار گسسته و نامسنجم از جمله نشانههاى روانپريشىاند.} این نگارنده در زمان انجام تحقیقات انفرادی، خود شخصاً ابعاد نامعلوم یك مورد بیماری پارانویایی را از راه بررسی روانكاوانه تا حدودی روشن كرده و ثابت كرده بودم كه در این روانپریشی انكارناپذیر، همان محتویات (عقدهها) و تعامل نیروها را میتوان یافت كه مشابهاش در روانرنجوریهای ساده پیدا میشود. بلویلر آنچه را كه «سازوكارهای فرویدی» مینامید در چندین مورد از روانپریشی مورد تحقیق قرار داد و یونگ در سال 1907 با تبیین عجیبوغریبترین نشانهها در واپسینترین مراحل بیماری موسوم به «زوال عقل پیشرَس» (Dementia Praecox، اصطلاحى قديمى براى اشاره به بيمارى روانگسيختگى يا اسكيزوفرنى) براساس تاریخچه زندگی بیمارانش، توانست یكباره شهرت بسیار زیادی برای خود به عنوان روانكاو كسب كند. پژوهش جامع بلویلر در خصوص روانگسیختگی (1911)، موجّه بودن رهیافت روانكاوانه برای فهم این روانپریشیها را به طور قطعی ثابت كرد.
بدینترتیب روانپزشكی نخستین حوزه كاربرد روانكاوی شد و تاكنون نیز همینطور بوده است. همان پژوهشگرانی كه در تعمیق دانش روانكاوانه درباره روانرنجوریها بیشترین سهم را دارند (مانند كارل ابراهام (Karl Abraham) در برلین و ساندور فرنچزی (Sándor Ferenczi) در بوداپست، كه صرفاً برجستهترینِ این محققان هستند)، همچنین در تبیین روانپریشی برحسب نظریه روانكاوی نقش بسزایی ایفا كردهاند. به رغم تمامی تلاشهای روانپزشكان، اعتقاد به وحدت و رابطه تنگاتنگ همه اختلالاتی كه به صورت پدیدههای روانرنجوری و روانپریشی بروز مییابند هرچه قانعكنندهتر اثبات میشود. این موضوع -شاید بیش از هر جای دیگر در آمریكا- كمكم درك میشود كه مطالعه روانكاوانه روانرنجوری یگانه راه زمینهسازی برای فهم روانپریشی است، و نیز اینكه روانكاوی مقدّر است تا در آینده پیدایش نوعی روانپزشكی را امكانپذیر سازد كه به خشنود كردن خود، با توصیف تصاویر بالینی عجیبوغریب و رشته رویدادهای نافهمیدنی و یافتن تأثیر آسیبهای فاحشِ كالبدی و سمّی بر دستگاه ذهن كه دانش ما به آن راه نیافته است، نیازی ندارد.
ث
با این همه، اهمیت روانكاوی برای روانپزشكی هرگز نمیتوانست توجه اهل اندیشه را به خود معطوف سازد و یا اینكه جایی در كتاب تاریخ زمانه ما بیابد. این ثمره را روانكاوی به سبب رابطهاش با حیات ذهنی بهنجار (و نه نابهنجار) برای خود بهدست آورد. در بدو امر، تحقیقات روانكاوانه در واقع هیچ هدف دیگری را دنبال نمیكردند مگر معلوم كردن عوامل تأثیرگذار بر شروع (شكلگیری) برخی حالات ذهنی بیمارگونه. امّا در ضمنِ این تلاشها، روانكاوان به كشف حقایق اساسی نوینی نائل شدند و عملاً نوعی روانشناسی جدید را بهوجود آوردند؛ نتیجتاً معلوم شد كه درستی این قبیل یافتهها را نمیتوان به حوزه آسیبشناسی محدود كرد. در بخشهای قبلی دیدیم كه دلایل قطعی در اثبات درستی این نتیجه چه زمانی ارائه شد: زمانی كه روانكاوان توفیق یافتند با استفاده از فن تحلیلْ رؤیاها را تعبیر كنند، رؤیاهایی كه جزئی از حیات ذهنی انسانهای بهنجار هستند و در عین حال میتوان آنها را پیامدهایی بیمارگونه دانست كه انسانهای سالم بهطور منظم به خواب میبینند.
چنانچه كشفیات روانشناسانه حاصل از مطالعه رؤیا به طور جدّی در نظر گرفته میشدند، آنگاه فقط یك گام دیگر لازم میبود تا بتوان روانكاوی را نظریه فرایندهای ژرفترِ ذهنیای نامید كه معمولاً ضمیر آگاه به آنها دسترسی ندارد (روانشناسی ژرفانگر) و سپس آن را در تقریباً همه علوم ذهن به كار برد. برداشتن این گام در گرو آن بود كه روانكاوان توجه خود را از فعالیت ذهنی انسانهای منفرد به كاركردهای روانی جوامع انسانی و مردمان مختلف معطوف كنند؛ به بیان دیگر، از روانشناسی فردی به روانشناسی جمعی روی آورند. بسیاری تشابهاتِ شگفتآورِ دیگر، ما را به این عطف توجه واداشتند. برای مثال، ما دریافته بودیم كه در لایههای عمیقِ فعالیتهای ذهنی ناخودآگاهانه، موضوعات ضد و نقیض از یكدیگر تمایز داده نمیشوند بلكه از طریق عنصری واحد تجلی مییابند. لیكن پیش از آن زمان، در سال 1884 لغتشناسی به نام كارل آبِل (Karl Abel) (در مقالهای با عنوان «معانی ضد و نقیض كلمات عمده») این نظر را مطرح كرده بود كه در كهنترین زبانهایی كه میشناسیم، مقولات ضد و نقیض ایضاً از یكدیگر تفكیك نمیشدهاند. مثلاً در زبان مصر باستان، ابتدا فقط یك كلمه برای «قوی» و «ضعیف» وجود داشت و فقط بعدها بود كه دو وجه این تضاد با تعدیلهای جزئی از یكدیگر تمیز داده شدند. حتی در جدیدترین زبانها نیز آثار مبرهنی از این معانی متضاد باقی مانده است. لذا در زبان آلمانی، كلمه “Boden” [«اتاق زیر شیروانی» یا «زمین»] هم برای اشاره به مرتفعترین چیز در خانه به كار میرود و هم برای اشاره به كمارتفاعترین چیز. به همین منوال در زبان لاتین، “altus” هم به معنای «بلند» است و هم به معنای «عمیق». بدینسان، معادل این تضادها در رؤیا عبارت است از گرایشی جهانشمول و بسیار قدیمی در اندیشه انسان.
برای ذكر نمونهای از حوزهای دیگر، میتوان اشاره كرد كه مطابقت كامل اَعمالِ وسواسی برخی بیماران مبتلا به وسواس و نحوه بهجای آوردن آداب و شعائر دینی توسط دینداران در همهجای دنیا را مشكل بتوان نادیده گرفت. در واقع، برخی بیماران مبتلا به روانرنجوری وسواسی طوری رفتار میكنند كه گویی دینی مختص خودشان درست كردهاند؛ لذا این فكر به ذهن انسان خطور میكند كه ادیان رسمی را به نوعی روانرنجوری وسواسی تشبیه كند كه به سبب عمومیت یافتن تعدیل شده است. ولی این تشبیه -كه یقیناً از نظر همه دینداران جای بسی اعتراض دارد- از دیدگاه روانشناسانه بسیار روشنگر بوده است، زیرا روانكاوی به زودی دریافت كه در روانرنجوری وسواسی كدام نیروها با یكدیگر آنقدر میستیزند تا سرانجام تعارضاتِشان به صورت آئینِ اَعمالِ وسواسی به نحو بارزی متجلی شود. روانكاوان از این حیث هیچ مشابهتی در آئینهای دینی نمیدیدند، تا اینكه رابطه با پدر را عمیقترین ریشه و منشأ احساسات دینی یافتند و از آنجا توانستند وضعیت پویای مشابهی را مشخص كنند. این نمونه همچنین به خواننده هشدار میدهد كه روانكاوی حتی وقتی كه در حوزههای غیر پزشكی به كار میرود، نمیتواند از جریحهدار كردن احساسات پیشداورانه، یا از پرداختن به احساسات عمیقاً ریشهدار خودداری ورزد و بدینسان خصومتهایی برمیانگیزد كه شالودهای كاملاً عاطفی دارند.
اگر فرض كنیم كه عامترین ویژگیهای حیات ذهنی ناخودآگاهانه (تعارضات تكانههای غریزی، سركوبها و ارضاهای جایگزین) در همهجا مشهود هستند، و اگر نوعی روانشناسی ژرفانگر وجود دارد كه آن ویژگیها را به ما میشناساند، آنگاه به حق باید توقع داشت كه كاربرد روانكاوی در متنوعترین حیطههای فعالیت ذهنی انسان در همهجا نتایج مهمی در پی داشته باشد، نتایجی كه تاكنون از راههای دیگر نمیتوانستهایم بهدست آوریم. اتو رانك و هانس زاكس در پژوهشی فوقالعاده ارزشمند (1913) كوشیدهاند تا دستاوردهای روانكاوان برای تحقق این توقعات را تا آن زمان تدوین كنند. در این مختصر نمیتوانم فهرست آنان را تكمیل كنم، بلكه صرفاً مهمترین یافتهها را با افزودن برخی جزئیات ذكر خواهم كرد.
صرفنظر از كششهای درونی شدید كه چندان شناختی دربارهشان نداریم، آن نیروی عمدهای كه انسان را به توسعه فرهنگی برمیانگیزد، ضرورت مبرم بیرونی بوده است. این ضرورت، ارضای آسانِ نیازهای طبیعی را از آدمی مضایقه كرده، او را در معرض خطرات بزرگی قرار داده است. این استیصال بیرونی، انسان را به مبارزه با واقعیت سوق داد و در پایانِ این مبارزه، آدمی خود را تا حدودی با واقعیت منطبق كرد و تا اندازهای هم بر آن فائق آمد. امّا استیصال یادشده همچنین انسان را به همكاری و همزیستی با همنوعانش سوق داد و این دیگر مستلزم چشمپوشی از تسلیم شدن به برخی تكانههای غریزی بود كه ارضای اجتماعی آنها امكانپذیر نبود. هر چهقدر تمدن پیشرفت میكرد، مقتضیات سركوب نیز فزونی مییافت. از یاد نبریم كه تمدن كاملاً براساس چشمپوشی از غرایز به وجود آمده است و هر فردی در گذار از كودكی به بلوغ میبایست خود شخصاً این تحول بشریت (از ارضاءطلبی) به حالت تسلیمِ خردمندانه (به مقتضیات تمدن) را به اختصار تكرار كند. روانكاوی نشان داده است كه عمدتاً -امّا نه منحصراً- تكانههای غریزی جنسی هستند كه مقهور این سركوبی فرهنگی شدهاند. امّا بخشی از این غرایز واجد ویژهگی ارزشمندی هستند: آنها به خود اجازه میدهند كه از اهداف كنونیشان به اهدافی دیگر معطوف شوند و بدینترتیب نیرویشان به شكل گرایشهای «والایششده» (Sublimation) در اختیار توسعه فرهنگی قرار میگیرد {والايش يا تصعيد يكى از گونههاى مختلف مكانيسمهاى دفاعىِ روان است كه در آن، فرد به سبب ناكام ماندن در تحقق اهدافى كه ضمير آگاه آنها را ناپذيرفتنى مىشمارد، ناخودآگاهانه همان اهداف را به شكلى متفاوت امّا پذيرفتنى محقق مىكند}. در عین حال، بخش دیگری از غرایز یادشده همچنان به صورت آرزوهای كامنیافته در ضمیر ناخودآگاه باقی میمانند و انسان را تحت فشار قرار میدهند تا -ولو به شكلی تحریفشده- آنها را تا حدی ارضاء كند.
در قسمتهای قبلی دیدیم كه بخشی از فعالیت ذهنی انسان با هدف تسلط یافتن بر دنیای واقعی بیرون ذهن صورت میگیرد. اكنون روانكاوی میافزاید كه بخشی دیگر از فعالیت خلاقانه ذهن كه فوقالعاده ارزشمند تلقی میشود، وظیفه دارد آرزوهای انسان را محقق سازد و، به عبارتی، جایگزینِ ارضای آن آرزوهای سركوبشدهای میگردد كه از زمان كودكی به صورت كامنیافته در روح هریك از ما وجود دارند. از جمله این آفریدهها -كه همواره حدس زده میشده است با ضمیر ناخودآگاه و فهمناشدنی در ارتباطاند- اسطورهها و آثار برآمده از تخیل [یعنی آثار ادبی] و آثار هنری هستند. در حقیقت، پژوهشهای روانكاوانه انبوهی از بصیرتها را در حوزه اسطورهشناسی و ادبیاتشناسی و روانشناسی هنرمندان حاصل آورده است. كافی است تحقیق اتو رانك را به منزله یك نمونه ذكر كنیم. ما نشان دادهایم كه اسطورهها و قصههای پریان را میتوان همچون رؤیا تفسیر كرد؛ راه پُر پیچوخمی را كه از میل وافر آرزوی ناخودآگاهانه به تحقق آن آرزو در آثار هنری منتهی میشود معلوم كردهایم؛ آموختهایم كه تأثیر عاطفی آثار هنری بر مشاهدهكننده آن آثار را درك كنیم و در مورد خودِ هنرمند، همانندی درونی او با بیمار روانرنجور و نیز تمایزش از بیمار یادشده را روشن كردهایم و پیوندِ خُلقوخوی ذاتی او با تجربیات اتفاقی و دستاوردهایش را برشمردهایم. البته فهم زیباشناسانه آثار هنری و تبیین قریحه هنرمندان، در زمره تكالیف روانكاوی قرار ندارند. امّا به نظر میرسد روانكاوی از جایگاهی برخوردار است كه میتواند در تمام مسائل مربوط به حیاتِ تخیلی انسان حرف نهایی را بزند.
و نكته سوم اینكه روانكاوی –بهرغم شگفتی فزاینده ما- نقش فوقالعاده مهم آنچه را كه «عقده اُدیپ» نامیده میشود (یعنی رابطه عاطفی كودك با والدینش) در حیات ذهنی انسانها نشان داده است. شگفتی ما زمانی كاسته میشود كه دریابیم عقده اُدیپ قرینه روانی دو حقیقت بنیادین زیستشناسانه است: دوره طولانی وابستگی كودك، و نحوه شگرفی كه حیات جنسی در سه الی پنج سالگی به نخستین اوجِ خود میرسد و پس از یك دوره بازداشته شدن مجدداً به هنگام بلوغ آغاز میشود. در این زمینه، روانكاوی به كشف این موضوع نائل آمد كه سومین بخش فعالیت فكری انسان كه واجد كمال حساسیت است، یعنی همان بخشی كه نهادهای مهم دین، قانون، اخلاق و همه اَشكالِ زندگی مدنی را به وجود آورده است، در پی محقق كردن این هدف بنیادین است كه فرد بتواند بر عقده اُدیپِ خود غلبه كند و نیروی شهوی خویش را از تعلقهای عاطفی كودكانه به تعلقات اجتماعی كه نهایتاً مطلوب تلقی میشوند، معطوف سازد. كاربردهای روانكاوی در الهیات و جامعهشناسی (مثلاً در نوشتههای نگارنده مقاله حاضر و تئودور ریك (Theodor Reik روانكاو اتریشی) و اُسكار فیستر (Oskar Pfister)) كه منجر به این یافتهها شدهاند، هنوز ناپختهاند و به قدر كافی درك نمیشوند؛ با این حال، نمیتوان تردید داشت كه مطالعات بعدی حتماً بر قطعیت این نتایج مهم صحّه خواهند گذاشت.
بر سبیلِ پینوشت باید اضافه كنم كه كارشناسان آموزش و پرورش نیز از اندرزهایی كه از بررسی روانكاوانه حیات ذهنی كودكان دریافت كردهاند، خواهناخواه میبایست استفاده كنند. همچنین برخی رواندرمانگران (مانند گرادك (Groddeck) و جلیف) اظهار داشتهاند كه درمان روانكاوانه بیماریهای وخیمِ عضوی مُبینِ نتایج امیدبخشی بوده است، زیرا عامل روانی در بسیاری از این بیماریها نقش دارد و میتوان بر آن عامل تأثیر گذاشت.
بدینسان، میتوانیم بگوییم كه توقع داریم روانكاوی -كه سیر تحول و دستاوردهایش تا این زمان را به اختصار و به نحوی نامكفی در مقاله حاضر بازگو كردهایم- به صورت نظریهای مهم و طغیانآور وارد سِیر فرهنگی دهههای آتی خواهد شد و به تعمیق درك ما از جهان و نیز به مبارزه با آن جلوههایی از زندگی كه ناراحتكننده محسوب میشوند كمك خواهد كرد. لیكن نباید از یاد ببریم كه روانكاوی به تنهایی قادر به ارائه تصویری بیكموكاست از جهان نیست. اگر تمایز پیشنهادی اخیر من درباره تقسیم دستگاه ذهن به «من» (كه معطوف به دنیای بیرونی و مورد حمایت ضمیر آگاه است) و «نهاد»ی (id) ناخودآگاه را (كه تحت سیطره نیازهای غریزی است) بپذیریم، آنگاه میتوان در توصیف روانكاوی گفت كه نوعی روانشناسی «نهاد» (و آثار آن بر «من») است. لذا در هر حوزهای از دانش، روانكاوی میتواند صرفاً سهمی ادا كند كه روانشناسی «من» میبایست آن را تكمیل كند. اگر این قبیل سهمها غالباً كُنه حقایق را شامل میشوند، باید آن را صرفاً با نقش ضمیر ناخودآگاهی متناظر دانست كه مدتهای مدید ناشناخته مانده است. { در نظریه فروید، «نهاد» (id) حوزهای از روان در ضمیر ناخودآگاه است كه تحت سیطره «اصل لذت» قرار دارد و نقش آن سیراب كردن غرایز لذتطلبانه انسان، بدون توجه به قیدوبندهای اخلاقی و اجتماعی و قانونی است.}
این مقاله ترجمهای است از:
Freud, Sigmmund. “A Short Account of Psychoanalysis”. 1924. Historical and Expository Works on Psychoanalysis. Ed. Albert Dickson. The Penguin Freud Library. Vol. 15. London: Penguin, 1993.
ارغنون / 21 / بهار 1382