داستان بابالنگ‌دراز

1

چهارشنبهِ نحس

چهارشنبه اول هرماه روز واقعاً مزخرفی بود که همه با ترس‌و‌لرز منتظرش بودند، با شجاعت تحملش می‌کردند و بعد فوری فراموشش می‌کردند. در این روز کفِ زمین همه جایِ ساختمان باید برق می‌افتاد، میز و صندلی‌ها خوب گردگیری و رختخواب‌ها صاف‌وصوف می‌شد. ضمن این‌که نودو‌هفت بچه یتیم کوچولو که توی هم لول می‌خوردند باید حسابی ترو‌تمیز می‌شدند، سرشان شانه می‌شد، لباس چیت پیچازی نو و آهارخورده به تن‌شان می‌رفت و دکمه‌هاشان انداخته می‌شد و به همه آن‌ها تذکر داده می‌شد که مودّب باشند و هروقت یکی از اعضایِ هیئت‌امنا با آن‌ها صحبت کرد بگویند: (بله آقا)(خیر آقا). اما از آن‌جا که جروشا ابوت بیچاره از همه بچه‌های یتیم بزرگ‌تر بود، بیش‌تر زحمت‌ها به گردن او می‌افتاد. این چهارشنبه هم مثل همه چهارشنبه‌های ماه‌های قبل بالاخره هرجوری بود تمام شد و جروشا که در انبار غذایی برای مهمآن‌های پرورشگاه ساندویچ درست کرده بود به طبقه بالا رفت تا کارهای همیشگی‌اش را انجام بدهد. در اتاق (ف) یازده بچه 4 تا 7 ساله بودند که او از آن‌ها نگه‌داری می‌کرد. جروشا بچه‌ها را ردیف کرد، دماغ‌های‌شان را گرفت و لباس‌های‌شان را صاف‌و‌صوف کرد و آن‌ها را منظم و به صف به سالن غذا خوری برد تا در نیم‌ساعت خوشی‌شان نان و شیر و پودینگ بخورند. بعد خودش را ولو کرد روی صندلی کنار پنجره و شقیقه‌هایش را که تند‌تند می‌زد به شیشه سرد تکیه داد. جروشا از ساعت پنج صبح سرپا بود و دستورهای همه را انجام داده بود و شماتت‌های رئیس عصبانی پرورشگاه، خانم لیپت را شنیده و دستورهایش را تند‌تند اجرا کرده بود. البته خانم لیپت همیشه نمی‌توانست همان قیافه آرام و متینی را که جلوی اعضای هیئت مدیره و خانم‌های بازدیدکننده از پرورشگاه داشت حفظ کند.

جروشا به چمن‌های یخ‌زده و آن‌سوی نرده‌های آهنی دور پرورشگاه و سرمناره‌های دهکده که از میان درختان لخت سربرکشیده بودند زل زد. تا آن‌جا که او می‌دانست آن روز با موفقیت به آخر رسیده بود. اعضای هیئت امنا و گروه مهمان‌ها از موسسه بازدید کرده و گزارش ماهانه را خوانده بودند. بعد چای‌شان را نوشیده و عصرانه‌شان را خورده بودند و اینک با عجله به خانه‌ها و پای بخاری گرم‌و‌نرم خود می‌رفتند تا مسئولیت سرپرستی پُردردسر بچه‌ها را یک ماهی فراموش کنند.

جروشا با کنجکاوی ردیف ماشین‌ها و کالسکه‌هایی را که از در پرورشگاه خارج می‌شدند تماشا می‌کرد و در عالم خیال کالسکه‌ها را یکی‌یکی تا خانه‌های بزرگ پای تپه همراهی می‌کرد. بعد باز در رویا خود را در پالتوی خز و کلاهی مخملی که با پَر تزیین شده بود در یکی از ماشین‌ها مجسم کرد که با خون‌سردی و زیرلب به راننده می‌گفت: (برو به خانه)؛ ولی همین‌که به در خانه می‌رسید رویایش رنگ می‌باخت. چون جروشا با این که تخیلی قوی داشت و حتی خانم لیپت هم به او گقته بود اگر مواظب نباشد تخیلش ممکن است کار دستش بدهد، این تخیل نمی‌توانست او را از جلوی خانه آن طرف‌تر و داخل ببرد. چون طفلک جروشای ماجراجو و پُرشور‌و‌شوق در تمام هفده سال زندگی‌اش هیچ‌وقت پا به خانه‌ای نگذاشته بود و نمی‌توانست زندگی روزمره کسان دیگری را که مثل یتیم‌ها در پرورشگاه نبودند مجسم کند.

– جر…رو…شا…اب…بوت! -از دفتر -صدایت می‌کنند –انگار -باید عجله کنی!

این آوازی بود که تامی‌دیلون که تازه به گروه کُر ملحق شده بود، وقتی از پله‌ها بالا می‌آمد و وارد راهرو می‌شد می‌خواند. همین که به اتاق (ف) نزدیک شد صدایش رفته‌رفته بلندتر شد. جروشا از پنجره جدا و دوباره با مشکلات واقعی زندگی روبه‌رو شد. با نگرانی آواز تامی را قطع کرد و پرسید: کی مرا می‌خواهد؟

– خانم لیپت توی دفتر.

– فکر کنم عصبانی است.

حتی سنگدل‌ترین بچه‌یتیم‌های پرورشگاه هم دل‌شان برای بچه خطاکاری که به دفتر پیش رئیس عصبانی پرورشگاه خانم لیپت احضار می‌شد می‌سوخت. تامی هم با این‌که گاهی جروشا دستش را می‌کشید و با زور دماغش را می‌گرفت، او را دوست داشت. جروشا بدون هیچ حرفی راه افتاد. دوخط موازی روی پیشانی‌اش افتاده بود. از خودش می‌پرسید: چه اشتباهی کردم؟ نان ساندویچ‌ها کلفت بوده؟ پوست گردو توی کیک پیدا شده؟ یکی از خانم‌های مهمان سوراخ جوراب سوزان را دیده؟ وای خدا مرگم بده… حتماً یکی از طفل معصوم‌های اتاق ف به یکی از آقایان هیئت امنا حرف بی‌ادبانه زده!

راهروی طولانی پایین روشن نبود. جروشا پایین پله که رسید آخرین نفر عضو هیئت امنا از در باز سالن عبور کرد و زیر سایبان خارج از ساختمان رفت. در این موقع تنها چیزی که جروشا به‌طور گذرا دیده بود قد بلند مرد بود. مرد با تکان دادن دست به ماشینی که در راه ماشین‌رو منتظر بود اشاره کرد. وقتی ماشین راه افتاد و جلو آمد نور چراغ‌هایش سایه مرد را روی دیوار انداخت. سایه کش‌دار و بی‌قواره مرد با دست‌و‌پاهای دراز روی زمین و دیوار راهرو بود. سایه‌اش شبیه پشه‌ای غول مانند با دست‌و‌پاهای دراز بود. جروشا با دیدن آن با این‌که از نگرانی اخم کرده بود پقی خندید. او ذاتاً دختر شادی بود و همیشه هرچیز کوچکی برایش بهانه‌ای بود تا تفریح کند. این بود که با قیافه‌ای شاد و لبخندزنان وارد دفتر شد و با کمال تعجب دید که خانم لیپت اگرچه لبخند نمی‌زند ولی معلوم بود که مثل وقت‌هایی که با مهمان‌ها صحبت می‌کرد، خوش‌رو و خوش‌اخلاق بود.

– جروشا بنشین. باید چیزی را بهت بگویم.

جروشا خود را روی صندلیِ دم دستش انداخت و با بی‌تابی منتظر صحبت‌های خانم لیپت شد. ماشینی به سرعت از جلوی پنجره رد شد. خانم لیپت نگاهی به آن اﻧﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ آﻗﺎی ﻣﺤﺘﺮﻣﯽ ﮐﻪ اﻻن رﻓﺖ دﯾﺪی؟

– از پشت سر دیدم.

– او یکی از ثروت‌مندترین اعضای هیئت امناست و پول زیادی برای حمایت از ما به پرورشگاه داده. من اجازه ندارم اسمش را بگویم چون تاکید کرده که باید ناشناس بماند.

چشم‌های جروشا کمی گشاد شد، سابقه نداشت به دفتر احصارش کنند تا خانم مدیر با او درباره خصوصیات عجیب اعضای هیئت امنای پرورشگاه حرف بزند.

– این آقا از چندتا از پسرهای پرورشگاه ما خوشش آمده. شارل بنتون و هنری فری را که یادت می آید؟ هردوی آن‌ها را آقای…ام… همین آقا به دانشکده فرستاد و اتفاقاً هردوی آن‌ها با سخت‌کوشی و موفقیت‌های‌شان در تحصیل، دین‌شان را به خاطر مخارجی که این آقا با دست‌و‌دل‌بازی برای‌شان پرداخته بودند ادا کردند و این آقا هم توقع دیگری ندارد. این کار خیر ایشان تا کنون فقط شامل حال پسرها شده و من نتوانسته‌ام اصلاً ایشان را به کمک یکی از دخترهای این پرورشگاه –صرف‌نظر از این‌که آن دختر استحقاقش را دارد یانه– ترغیب کنم. انگار ایشان اصلاً از دخترها خوشش نمی‌آید. امروز در جلسه ماهانه‌مان موضوع آینده تو مطرح شد. خانم لیپت چند لحظه‌ای ساکت شد و بعد خیلی آهسته به صحبت‌هایش ادامه داد. در حقیقت با رفتار خون‌سردش اعصاب جروشا را بیش‌تر خرد می‌کرد.

– همان‌طور که می‌دانی ما معمولاً بچه‌های شانزده‌سال به بالا را این‌جا نگه نمی‌داریم، اما تو در این مورد استثنا بودی. برای این‌که تو مدرسهِ ما را در چهارده‌سالگی تمام کردی و درس‌هایت آن‌قدر خوب بود -اگرچه باید بگویم اخلاقت همیشه خوب نبوده- که تصمیم بر این شد که تو به دبیرستان دهکده بروی. حالا دبیرستان را هم داری تمام می‌کنی و دیگر پرورشگاه نمی‌تواند مخارج تو را بپردازد. چون در هر حال دو سال هم بیش‌تر از اکثر بچه‌ها در پرورشگاه مانده‌ای. اﻣﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﻟﯿﭙﺖ ﻧﺨﻮاﺳﺖ ﺑﻪ روی ﺧﻮدش ﺑﯿﺎورد ﮐﻪ در اﯾﻦ دوﺳﺎل ﺟﺮوﺷﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺎﻧﺪن در ﭘﺮورﺷﮕﺎه ﺳﺨﺖ ﮐﺎر ﮐﺮده و همیشه کارهای پرورشگاه برایش در درجه اول و تحصیلاتش در درجه دوم اهمیت بود و روزهایی مثل آن روز تا همه جا را خوب نظافت نمی‌کرد نمی‌گذاشتند به مدرسه برود.

– بله همانطور که گفتم موضوع آینده تو مطرح شد و درباره سوابق تو هم بحث مفصلی شد.

در این جا خانم لیپت نگاه پُر اتهامش را به زندانی انداخت و زندانی هم نه به خاطر ورق‌های سیاه پرونده‌اش، بلکه همان‌طور که از او توقع می‌رفت با چشمانی گناه‌کار به خانم لیپت نگاه کرد.

– از آن‌جایی که نمره‌های تو در بعضی از درس‌ها خیلی خوب بوده و در انگلیسی نمره‌های عالی گرفته‌ای، خانم پریچارد که از اعضای هیئت امنای مدرسه ماست و در هیئت مدیره مدرسه هم عضویت دارد و با معلم ادبیاتت هم حرف زده به نفع تو صحبت کرد. به‌علاوه با صدای بلند انشای تو را با نام چهارشنبه نحس در جلسه خواند. این بار قیافه جروشا واقعاً مثل گناه‌کار‌ها بود.

– اگرچه به نظر من تو در این انشاء به‌جای سپاس‌گزاری از موسسه‌ای که تورا بزرگ کرده و خیلی به تو خدمت کرده، آن را مسخره کرده بودی! و اگر این انشاء جنبه طنز‌آمیز نداشت بعید می‌دانم از این کار تو چشم‌پوشی می‌کردند، ولی از خوش‌شانسی تو آقای… منظورم همین آقایی است که الآن رفتند، انگار بیش از حد شوخ‌طبع است و به‌خاطر همین انشای بی‌ادبانه‌ات گفته که می‌خواهد تو را به دانشکده بفرستد.

چشم‌های جروشا گرد شد و پرسید: به دانشکده؟

خانم لیپت با اشاره سر تایید کرد و گفت: برای همین هم بعد از جلسه منتظر شد تا درباره شرایط این کار حرف بزند. آدم عیجبی است. شاید بهتر است بگویم این آقا آدم عجیب غریبی است. معتقد است که تو طبع خلّاقی داری و می‌خواهد امکان تحصیلات تو را فراهم کند تا نویسنده بشوی.

ذهن جروشا از کار افتاد و فقط توانست حرف خانم لیپت را تکرار کند: نویسنده؟

ﺑﻠﻪ ﺧﻮاﺳﺖ اﯾﺸﺎن ﻫﻤﯿﻦ اﺳﺖ. اﻣّﺎ این‌که ﻧﺘﯿ‌ﺠﻪ ﺧﻮاﻫﺪ ﮔﺮﻓﺖ ﯾﺎ ﻧﻪ آینده ﻧﺸﺎن ﺧﻮاﻫﺪ داد. ﻣﺎﻫﺎﻧﻪ‌ای ﮐﻪ ﺑﺮای ﺗﻮ یعنی دختری که در عمرش تجربه‌ای در خرج کردن و نگه‌داشتن پول نداشته تعیین کرده‌اند واقعاً شاهانه است. ایشان مفصل در این مورد برنامه‌ریزی کرده بودند و من رویم نمی‌شد به‌ایشان پیشنهادی بکنم. قرار است تو تا آخر تابستان همین‌جا بمانی تا خانم پریچارد کارهای رفتنت را انجام بدهد. شهریه و مخارج زندگی‌ات را هم به‌طور مستقیم به دانشکده می‌پردازند و در چهارسالی که آن‌جا هستی ماهی سی‌و‌پنج دلار پول‌تو‌جیبی می‌گیری. یعنی سطح زندگی‌ات عیناً مثل سایر دخترهای دانشکده است. این پول را هرماه منشی مخصوص این آقا برایت می‌فرستد و تو هم در عوض هرماه باید یک نامه به این آقا بنویسی. البته نه برای این‌که تشکر کنی، چون این موضوع برای ایشان اصلاً مهم نیست، بلکه نامه می‌نویسی تا او را از جزئیات زندگی و پیش‌رفت تحصیلی‌ات مطلع کنی، عیناً مثل این‌که پدرو‌مادرت زنده‌اند و تو دراین باره به آن‌ها نامه می‌نویسی. این نامه‌ها را به واسطه منشی ایشان، برای آقای جان اسمیت می‌فرستی. اسم این آقا جان اسمیت نیست ولی ایشان ترجیح می‌دهد ناشناس بمانند. اما برای تو این آقا همیشه کسی نیست جز آقای جان اسمیت. علت این هم که میل دارند نامه‌ها را تو بنویسی این است که ایشان معتقدند هیچ چیز مثل نامه‌نگاری نمی‌تواند استعداد ادبی آدم را شکوفا کند. از آن‌جا که تو خانواده‌ای نداری تا با آن‌ها مکاتبه کنی این آقا میل دارند که تو به ایشان نامه بنویسی. ضمناً به این ترتیب می‌خواهند پیش‌رفت تحصیلی‌ات را دنبال کنند. البته ایشان هرگز جوابی به نامه‌های تو نمی‌دهند و اصلاً اهمیت خاصی برای‌شان ندارد چون از نامه‌نگاری بدشان می آید و نمی‌خواهند وقت‌شان را بگیرد. اما اگر تصادفاً نکته‌ای پیش بیاید که احتمالاً احتیاج به جواب باشد، مثلاً اگر خدایی نکرده تو را از دانشکده اخراج کنند تو باید به اقای گریگز، منشی ایشان نامه بنویسی. نوشتن نامه‌های ماهانه از طرف تو اجباری است و تنها وسیله ادای دین تو به اقای اسمیت است؛ بنابراین باید سرموقع مثل این‌که داری هرماه صورت‌حسابت را می‌دهی آن را بنویسی و بفرستی. من امیدوارم که همیشه لحن مودبانه را در نامه‌هایت حفظ کنی تا نشان‌دهنده تربیت تو در این‌جا باشد و یادت نرود که داری به یکی از امنای مؤسسه جان گریر نامه می‌نویسی.

جروشا با اشتیاق تمام به در نگاه می‌کرد. اﻓﮑﺎرش زﯾﺎد آﺷﻔﺘﻪ ﺑﻮد و می‌خواست از ﺣﺮف‌ﻫﺎی ﮐﻠﯿﺸﻪ‌ای ﺧﺎﻧﻢ لیپت فرار کند. از جایش بلند شد و یک قدم به عقب رفت ولی خانم لیپت با اشاره دست او را نگه‌داشت و گفت: امیدوارم از این شانس خوبی که به تو رو کرده شکر‌گزار باشی. برای دخترانی مثل تو کمتر چنین موقعیتی برای پیش‌رفت توی دنیا پیش می‌آید. همیشه باید یادت باشد که…

– بله خانم؛ متشکرم. اگر حرف دیگری ندارید به‌نظرم باید بروم شلوار فردی پرکینز را وصله کنم… بعد در را پشت سرش بست و دهان خانم لیپت برای بقیه نطقی که می‌خواست بکند باز ماند.

نامه‌های جروشا به بابالنگ‌دراز

شماره 215، فرگوسن‌هال – 24 سپتامبر

آقای عزیز عضو هیئت امنایی که یتیم‌ها را به دانشکده می فرستید.

من رسیدم! دیروز سفرم با قطار چهار ساعت طول کشید، احساس عجیبی داشتم نه؟ چون تا حالا در عمرم سوار قطار نشده بودم. دانشکده محیطی بزرگ و جای خیلی گیج کننده‌ای است. هر وقت از اتاقم بیرون می‌آیم گُم می‌شوم. وقتی کمی از این گیجی درآمدم از وضع این‌جا برای‌تان می‌نویسم. از درس‌هایم هم برای‌تان می‌گویم. الآن شنبه شب است و کلاس‌ها دوشنبه شروع می‌شوند. فعلاً می‌خواستم فقط چندکلمه‌ای بنویسم تا با شما آشنا شوم.

نامه نوشتن به کسی که نمی‌شناسی به‌نظر عجیب می‌آید. اصلاً کلاً نامه نوشتن برای من عجیب‌غریب است. چون من در عمرم بیش‌تر از سه‌چهار بار نامه ننوشته‌ام. برای همین ببخشید اگر نامه‌های من مثل نامه‌های درست و حسابی نیست. دیروز صبح قبل از حرکت خانم لیپت خیلی جدّی با من حرف زد و تکلیف رفتار و اخلاق بقیه عمرم را تعیین کرد، مخصوصاً راجع به رفتارم نسبت به آقای مهربانی که این‌قدر در حق من بزرگ‌واری کرده خیلی سفارش کرد و گفت باید خیلی احترامش را نگه دارم. ولی آخر شما را به خدا من چطور به کسی که اسم خودش را جان اسمیت گذاشته درﺳﺖ و ﺣﺴﺎﺑﯽ اﺣﺘﺮام ﺑﮕﺬارم؟ ﭼﺮا اﺳﻤﯽ اﻧﺘﺨﺎب ﻧﮑﺮدﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﻤﯽ ﺑﺎﮐﻼس‌ﺗﺮ ﺑﺎﺷﺪ؟ ﭘﺲ در اﯾﻦ ﺻﻮرت دﯾﮕﺮ دلیلی ندارد که آدم برای تیرك عزیز یا چوب‌لباسی عزیز نامه ننویسد.

تمام این تابستان من راجع به شما خیلی فکر کردم. بعد از این همه سال تنهایی از این‌که بالاخره یک نفر به من علاقه پیدا کرده احساس می‌کنم که خانواده‌ای پیداکرده‌ام والآن بالاخره به کسی تعلق دارم و از این فکر واقعاً احساس آرامش می‌کنم. ولی متأسفانه باید بگویم که وقتی راجع به شما فکر می‌کنم قوهِ تخیلم خیلی کم به فعالیت می‌افتد. من فقط سه چیز درباره شما می‌دانم: شما قد بلندید. شما ثروتمندید. شما از دخترها بیزارید.

فکرکنم بهتر باشد بهتان بگویم “آقای عزیز از دخترها بیزار” که البته این یک جور توهینی است به خودم. یا بگویم “آقای ثروتمند عزیز”؛ امّا این هم توهین به شماست، چون انگار مهم‌ترین چیز شما فقط همان پولتان است. تازه، ثروت ویژگی ابدی آدم نیست. شاید شما تا آخر عمرتان ثروتمند نمانید. خیلی از آدم‌های بسیار باهوش در وال‌استریت خانه خراب شده‌اند. برای همین هم من تصمیم گرفته‌ام که به شما بگویم بابالنگ‌دراز. امیدوارم بهتان برنخورد. این فقط یک اسم خودمانی برای شماست و به خانم لیپت هم نمی‌گوییم.

دو دقیقه دیگر زنگ ساعت ده را می‌زنند. روزهای ما را زنگ‌های ساعت تقسیم می‌کند و خوردن، خوابیدن و کلاس رفتن ما همه با صدای زنگ اعلام می‌شود. خیلی زندگی پُرجُنب‌و‌جوشی است. همه‌اش احساس می‌کنم اسب کالسکه آتش‌نشانی هستم. آهان، چراغ‌ها خاموش شد! شب بخیر. می‌بینید چه‌قدر دقیق قوانین را رعایت می‌کنم. به خاطر این‌که در پرورشگاه جان‌گریر بزرگ شده‌ام.

با تقدیم احترامات فراوان، از جروشا ابوت به آقای بابالنگ‌دراز اسمیت.

اول اکتبر

بابالنگ‌دراز عزیز!

من عاشق دانشکده‌ام و عاشق شما که مرا به دانشکده فرستادید. خیلی‌خیلی خوشحالم. همیشه آن‌قدر هیجان زده‌ام که خیلی کم خوابم می‌برد. نمی‌دانید این‌جا چه‌قدر با پرورشگاه جان گریر فرق دارد. در خواب هم نمی‌دیدم که توی دنیا همچین جایی وجود داشته باشد. دلم برای کسانی که دختر نیستند و نمی‌توانند به این‌جا بیایند می‌سوزد. مطمئنم دانشکده‌ای که شما موقع جوانی به آن می‌رفتید به این خوبی نبوده.

اتاق من توی یک برج است که قبل از ساختن بیمارستان جدید بیمارستان بوده. سه تا از دخترهای دیگر هم در همین طبقه ما هستند. یکی از آن‌ها سال آخر دانشکده است و عینک می‌زند و دائم به ما می‌گوید می‌شود کمی ساکت‌تر باشید؟ دو نفر دیگر هم به اسم سالی‌مک‌براید و جولیا‌راتلج‌پندلتون سال اولی هستند. سالی موی سرخ و بینی سربالا دارد و خودمانی است. جولیا از یک خانواده درجه یک نیویورك است و هنوز وجود مرا احساس نکرده. این دو تا هم‌اتاق هستند و من و آن دانشجوی سالِ آخر اتاق تکی داریم. معمولاً به دانشجویان سال اول اتاق تک نمی‌دهند مگر خیلی کم. اما بدون این‌که من حتی تقاضا کنم به من اتاق تک داده‌اند. به‌نظرم رئیس اداره آموزش فکر کرده درست نیست یک دختر پدر و مادر دار و با تربیت با یک دختر پرورشگاهی هم اتاق باشد. می‌بینید، گاهی یتیم بودن هم مزایایی دارد! اتاق من در گوشه شمال غربی است و دو پنجره و یک چشم‌انداز دارد. وقتی آدم هجده‌سال با بیست نفر دیگر در یک سالن خوابیده باشد، تنها بودن خیلی کیف دارد. این اولین باری است که من مجبور شدم با جروشا ابوت آشنا شوم. فکر کنم دارد ازش خوشم می‌آید. شما چطور؟

سه شنبه دارند تیم بسکتبال سال اول را راه می‌اندازند. شاید من هم انتخاب شوم. من ریزه میزه‌ام ولی در عوض خیلی تندوتیز و ﻗﻮی و ﻣﺤﮑﻢ ﻫﺴﺘﻢ و وﻗﺘﯽ دﯾﮕﺮان ﺑﺎﻻ می‌پرند ﻣﻦ از زﯾﺮ ﭘﺎﻫﺎی‌شان می‌روم و ﺗﻮپ را ﻣﯽ‌ﻗﺎﭘﻢ!

عصرها تمرین در زمین ورزش که اطرافش را درخت‌های زرد و قرمز گرفته و بوی برگ‌هایی که می‌سوزد همه جا را برداشته و صدای خنده و داد فریاد بچه‌ها می‌آید، خیلی کیف دارد. این‌ها خوش‌بخت‌ترین دخترهایی هستند که من تا حالا دیده‌ام و من از همه آن‌ها خوش‌بخت‌ترم.

می‌خواستم نامه‌ای طولانی بنویسم و همه چیزهایی که دارم یاد می‌گیرم به شما بگویم (خانم لیپت می‌گفت شما میل دارید بدانید) ولی زنگ را زدند و تا ده دقیقه دیگر من باید لباس ورزش بپوشم و در زمین باشم. دعا نمی‌کنید من در تیم بسکتبال انتخاب شوم؟

ارادتمند همیشگی شما، جروشا ابوت.

بعد‌التحریر (ساعت 9 شب): الآن سالی‌مک‌براید سرش را کرد توی اتاق من و گفت: آن‌قدر دلم برای خانه‌مان تنگ شده که دارم دق می‌کنم. تو چطور؟

لبخندی زدم و گفتم من نه. فکر کنم بتوانم تحمل کنم. دلتنگی برای خانه از آن بیماری‌هایی است که حداقل من در برابر آن مصونیت دارم! چون تا حالا نشنیده‌ام کسی دلش برای پرورشگاه تنگ بشود. شما چطور، شنیده‌اید؟

10 اکتبر

بابالنگ‌دراز عزیز، اسم میکل‌آنژ به گوش‌تان آشناست؟ او نقاش مشهوری بوده که در قرون وسطی در ایتالیا زندگی می‌کرده. همه دانشجویان انگار موقع درس ادبیات انگلیسی او را می‌شناختند و چون من فکر می‌کردم او فرشته مقرب خداست، همه کلاس به من خندیدند. به‌نظر هم همین می‌آید نه؟

عیب دانشکده این است که همه توقع دارند خیلی از چیزهایی را که یاد نگرفته‌ای بدانی. این جور مواقع اعصاب آدم خیلی خرد می‌شود. ولی الآن دیگر وقتی که دﺧﺘﺮﻫﺎ راﺟﻊ ﺑﻪ ﻣﻮﺿﻮﻋﯽ ﺻﺤﺒﺖ می‌کنند ﮐﻪ ﻣﻦ نمی‌داﻧﻢ ﻫﻤﺎن ﺟﻮر ﺳﺎﮐﺖ می‌مانم و بعدش در دانش‌نامه پیدایش می‌کنم و یاد می‌گرم. روز اول اشتباه ناجوری کردم. یک نفر اسمی از موریس‌مترلینگ بُرد و من پرسیدم: از دخترهای سال اول است؟ و بعد فوری این شوخی در تمام دانشکده پیچید. اما درهرحال الآن من هم مثل دیگران، دانشجوی باهوشی هستم و حتی از بعضی‌ها باهوش‌ترم!

می‌خواهید بدانید چه اسباب اثاثیه‌ای در اتاقم چیده‌ام؟ ترکیبی از رنگ‌های زرد و قهوه‌ای. رنگ اتاقم ملایم است و من پرده کتان و بالش‌ها، میز چوبی ماغون (دست دوم است، سه دلار خریدم) و صندلی از چوب راتان اتاقم را همه زرد رنگ خریده‌ام. یک قالیچه قهوه‌ای هم خریده‌ام که وسطش یک لک جوهر دارد ولی صندلی را طوری رویش می‌گذارم که معلوم نشود.

پنجره‌ها خیلی بالاست و از پای پنجره نمی‌شود به طور عادی بیرون را دید. سالی‌مک‌براید به من کمک کرد تا این اثاثیه را از حراجی دانشجویان سال آخر بخرم. سالی در خانواده بزرگ شده و از مبل و اثاث سردر‌می‌آورد. شما نمی‌دانید خرید کردن و پنج دلاری دادن و بقیه را پس گرفتن چه کیفی برای من داشت. برای این‌که من هیچ‌وقت بیش‌تر از چند سنت پول نداشته‌ام. آه بابا جونم! مطمئن باشید من قدر این ماهانه را خوب می‌دانم.

کنار سالی، واقعاً به آدم خوش می‌گذرد، امّا جولیا‌راتلج‌پندلتون کاملاً برعکس است. عجیب است؛ چه‌قدر این رئیس اداره آموزش در انتخاب هم‌اتاق‌ها کج‌سلیقه است. سالی با‌مزه است و شوخی می‌کند. اما جولیا از همه چیز حوصله‌اش سرمی‌رود و هیچ‌وقت سعی نمی‌کند کمی خوب و دوست‌داشتنی باشد. در حقیقت معتقد است همین‌قدر که آدم از خاندان پندلتون است بدون چون و چرا به بهشت می‌رود. انگار من و جولیا به دنیا آمده‌ایم تا دشمن هم‌دیگر باشیم.

لابد حالا با بی‌تابی منتظرید ببینید من دارم چه چیزهایی یاد می‌گیرم:

– لاتین: جنگ دوم رومی‌ها و کارتاژ. هانیبال و ﻗﻮاﯾﺶ دﯾﺸﺐ در ﮐﻨﺎر رودﺧﺎنه ترازیمنوس اردو زدند. آن‌ها سرراه رومی‌ها کمین می‌کنند و صبح نبرد آغاز می‌شود؛ رومی‌ها در حال عقب‌نشینی.

– فرانسه: 24 صفحه از سه‌تفنگ‌دار، صرف سوم افعال بی‌قاعده.

– هندسه: استوانه‌ها تمام شده‌اند و به مخروط‌ها رسیده‌ایم.

– انگلیسی: انشاء. سبک نگارش من از نظر وضوح و اختصار روز‌به‌روز دارد بهتر می‌شود.

– اعضا شناسی: به بخش دستگاه گوارش رسیده‌ایم. درس بعدی کیسه صفرا و لوزالمعده است.

دوست‌دار شما و فراگیر علم و دانش، جروشا ابوت.

بعدالتحریر: باباجون امیدوارم هیچ‌وقت لب به مشروب نزنید. الکل دشمن کبد است.

چهارشنبه

بابالنگ‌دراز عزیز، من اسمم را عوض کرده‌ام.

البته در دفتر هنوز اسمم همان جروشاست ولی همه مرا جودی صدا می‌کنند. خیلی بد است که آدم نتواند غیر از یک اسم خودمانی اسمی روی خودش بگذارد، نه؟ البته من هنوز نتوانسته‌ام با اسم جودی کنار بیایم. فردی‌پرکینز قبل از این‌که حرف زدن را درست یاد بگیرد مرا به این اسم صدا می‌زد. کاش خانم لیپت در انتخاب اسم بچّه‌ها یک کم بیش‌تر سلیقه به‌خرج می‌داد. انگار نام‌های خانوادگی را از روی دفتر تلفن برداشته، فامیلی ابوت در صفحه اول دفتر تلفن است. نام‌های کوچک را هم از هرجایی می‌توانسته بردارد. لابد نام جروشا را از روی سنگ قبر برداشته! من همیشه از این اسم متنفر بوده‌ام ولی از جودی بدم نمی‌آید، بامزه است. امّا جودی اسم دختر دیگری است نه من، اسم یک دختر شیرین، چشم آبی و عزیز‌دردانه و لوس خانواده است که در زندگی غمی نداشته. جالب نیست آدم این جوری باشد؟ من هرعیبی داشته باشم حداقل کسی نمی‌تواند بگوید که خانواده‌ام مرا لوس بار آورده! ولی خیلی خوشم می‌آید که وانمود کنم همچین دختری هستم. برای همین خواهش می‌کنم از این به بعد به من بگویید جودی.

می‌خواهید یک چیزی برای‌تان بگویم؟ من سه جفت دستکش بچّه‌گانه خریده‌ام. البته قبلاً هم دستکش‌های بچه‌گانه‌ای که فقط دوتا جای انگشت دارد از درخت کریسمس به عنوان عیدی گیرم آمده، امّا هیچ‌وقت دستکش‌های حسابی با جای پنج انگشت نداشته‌ام. حالا هربار دائم آن را از کشوی میزم در می‌آورم و دستم می‌کنم. فقط این جوری می‌توانم جلوی خودم را بگیرم تا آن‌ها را سرکلاس دستم نکنم. (زنگ شام را زدند. خداحافظ)

جمعه

بابا جون معلم انگلیسی به من گفت که آخرین نوشته من عالی و سرشار از نوآوری بوده. باور کنید. این عین حرف‌های اوست. نظرتان چیه؟ با توجه به چیزهایی که من در این هجده سال یاد گرفته‌ام انگار این غیر ممکن است نه؟ هدف پرورشگاه جان گریر (همان‌طور که خودتان می‌دانید و از صمیم قلب با آن موافق هستید) همیشه این است که 97 یتیم را تبدیل به 97 قلو کودك مثل هم بکند. استعداد عجیب هنری من از وقتی رشد کرد که در همان سنین پایین شروع کردم به کشیدن عکس خانم لیپت با گچ روی در انبار هیزم.

امیدوارم از این که از خانه دوارن کودکی‌ام ایراد می‌گیرم ناراحت نشوید. امّا خوب، شما دست‌تان باز است. اگر من بیش از حد گستاخی کنم می‌توانید فوری جلوی چک ماهانه‌ام را بگیرید. البته گفتن این حرف خوب نیست ولی نباید از یک همچین دختری توقع ادب داشته باشید. چون بالاخره پرورشگاهِ بچّه‌هایِ سرراهی که مثل دبیرستان دخترخانم‌های با ادب نیست.

بابا جون. آن‌قدر که شوخی‌های بچه‌های دانشکده برای من سخت است، درس‌هایش مشکل نیست. بیش‌تر وقت‌ها من نمی‌فهمم دخترها دارند چه می‌گویند. شوخی‌های‌شان انگار مربوط به گذشته است که همه جز من میفهمند. احساس می‌کنم که در این عالم بیگانه هستم و زبان مردم را نمی‌فهمم. از این موضوع واقعاً احساس بدبختی می‌کنم. همیشه توی زندگی‌ام همین احساس را داشتم. در دبیرستان هم دور هم جمع می‌شدند و فقط به من نگاه می‌کردند. همه می‌دانستند که من آدم عجیب‌غریبی هستم و با آن‌ها فرق دارم. حس می‌کردم روی پیشانی‌ام نوشته پرورشگاه جان گریر. بعد بعضی از آن خیرخواهاشان سعی می‌کردند بیایند و مؤدبانه با من صحبت کنند. امّا من از همه‌شان بیزار بودم، و بیش‌تر از همه از آن خیرخواهاشان.

این جا کسی نمی‌داند که من در پرورشگاه بزرگ شده‌ام. به سالی‌مک‌براید گفتم که پدر و مادرم فوت کرده‌اند و یک پیرمرد محترم و مهربان مرا به دانشکده فرستاده، و فعلاً هم حقیقت محض را گفته‌ام. دوست ندارم فکر کنید من آدم بُزدلی هستم ولی خیلی دلم می‌خواهد مثل دخترهای دیگر باشم ولی خاطره پرورشگاه جان‌گریر که سایه ترسناکش روی دوران کودکی من است، فرق بزرگ بین و من و آن‌هاست. اگر بتوانم به این خاطره پشت کنم و آن را از سر بیرون کنم شاید بتوانم مثل دخترهای خوب دیگر بشوم. چون فکر نمی‌کنم که تفاوت واقعی و ذاتی بین من و آن‌ها وجود داشته باشد، نه؟ در هر حال سالی‌مک‌براید که مرا دوست دارد!

دوست‌دار همیشگی شما، جودی ابوت (جروشای سابق)

صبح شنبه

همین الآن این نامه را یک بار دیگر دوباره مرور کردم. به نظرم خیلی غم‌انگیز آمد. آخر مگر نمی‌دانید من صبح دوشنبه امتحان دارم و باید هندسه را دوره کنم و سرما خورده‌ام و همه‌اش عطسه می‌کنم؟

یک‌شنبه

دیروز یادم رفت این نامه را پست کنم. برای همین حالا با عصبانیت پی نوشتی به آن اضافه می‌کنم. امروز صبح اُسقُفی برای ما صحبت کرد. حدس می‌زنید چه گفت؟ (نکته بسیار مفیدی که انجیل برای‌مان بازگو می‌کند این است که فقرا از این جهت همیشه درکنار ما هستند و به این جهان آمده‌اند، که ما بتوانیم دائم به آن‌ها نیکی کنیم). ملاحظه می‌کنید؟ انگار فقرا هم نوعی حیوان اهلی مفید هستند. اگر من مثل الآن یک خانم حسابی نشده بودم بعد از مراسم عبادت می‌رفتم و هرچی از دهانم می‌آمد بارش می‌کردم.

2

25 اکتبر

بابالنگ‌دراز عزیز، من الآن در تیم بسکتبال هستم و باید بودید و می‌دید سر شانه چپم چه‌طور کبود شده! به رنگ آبی و قهوه‌ای سوخته درآمده که رده‌هایی از نارنجی تویش است. جولیا‌پندلتون خیلی سعی کرد انتخاب شود ولی نشد. هورا!هورا! می‌بینید بابا چه جنس خرابی دارم؟

دانشکده و غذاهایش را دوست دارم. هفته‌ای دوبار بستنی به ما می‌دهند و صبح‌ها هم اصلاً از حریره گندم خبری نیست.

شما خواسته بودید من فقط ماهی یک بار برای شما نامه بنویسم، نه؟ امّا من هرچند روز یک بار با نامه‌هایم روحیه‌تان را عوض کرده‌ام نه؟ آخر من آن‌قدر از این همه چیزهای تازه به هیجان آمده‌ام که باید حرف‌هایم را با یکی درمیان می‌گذاشتم. شما هم تنها کسی هستید که من می‌شناسم. لطفاً مرا به‌خاطر پُر‌شروشور بودنم ببخشید، به زودی آرام می‌گیرم. اگر نامه‌های من خسته‌تان می‌کند می‌توانید آن‌ها را به سطل کاغذهای باطله بیندازید. قول می‌دهم که تا اواسط نوامبر دیگر نامه ننویسم.

دختر خیلی وراج شما، جودی ابوت.

15 نوامبر

بابالنگ‌دراز عزیز، گوش کنید ببینید امروز چی یاد گرفتم: مساحت جانبی هرم ناقص و منتظم برابر است با نصف حاصل ضرب مجموعه محیط قاعده‌ها در ارتفاع هریک از دو ذوزنقه آن. البته به نظر درست نمی آید، ولی درست است؛ من می‌توانم آن را ثابت کنم. من تا حالا چیزی راجع به لباس‌هایم به شما نگفتم بابا نه؟ شش دست لباس نو و شیک و مخصوص خودم خریده‌ام. نه این‌که از یک نفر گنده‌تر از خودم به من رسیده باشد. شاید شما حس نکنید که این موضوع در زندگی یتیم چه اهمیتی دارد. شما این لباس‌ها را به من داده‌اید و من خیلی خیلی‌خیلی از شما متشکرم. تحصیلات نعمت بزرگی است ولی هیچ چیز مثل داشتن شش دست لباس نو نیست. شکر خدا که این لباس‌ها را خانم پریچارد که عضو مهمان هیئت مدیره است برای من انتخاب کرد نه خانم لیپت. یکی از لباس‌ها لباس شبی است از ململ صورتی و حریر (وقتی آن را می‌پوشم خیلی خوشگل می‌شوم) یک لباس آبی برای کلیسا، یک لباس مخصوص سرغذا از پارچه قرمز که رویش به سبک شرقی‌ها دست‌دوزی شده (وقتی آن را می‌پوشم شبیه کولی‌ها می‌شوم) و لباس دیگری از پارچه ابریشمی قرمز، یک کت و دامن خاکستری برای بیرون و خیابان و بالاخره یک دست لباس ساده برای سرکلاس. البته این لباس‌ها برای خانم جولیا‌راتلج‌پندلتون خیلی زیاد نیست ولی برای جروشا ابوت محشره!

لابد حالا دارید پیش خودتان فکر می‌کنید این چه دختر سبک مغز و بی‌مایه‌ای است و حیف پول که خرج تحصیل یک دختر بشود نه؟ ولی بابا جون شما هم اگر یک عمر از چیت پیچازی لباس پوشیده بودید متوجه می‌شدید من چه حالی دارم. تازه وقتی هم که به دبیرستان رفتم وارد دوره‌ای شدم که حتی بدتر از دوران چیت پیچازی یعنی دوره لباس‌های صدقه‌ای بود. نمی‌توانید حس کنید که با چه ترس‌و‌لرزی با لباس‌های صدقه‌ای به مدرسه می‌رفتم. همه‌اش فکر می‌کردم حتماً درکلاس مرا کنار دختری می‌نشانند که لباسم قبلاً مال او بوده و او قضیه را درِ گوشی و با هرهر و کرکر خنده به دیگران می‌گوید. اگر تمام عمر جوراب ابریشمی بپوشم فکر نکنم اثر جای زخمی که روی قلبم است محو شود… ج. ابوت

بعد‌التحریر: می‌دانم که نباید از شما توقع داشته باشم و به من تذکر داده‌اند که نباید با سوال‌هایم اذیت‌تان کنم، ولی بابا جون فقط یک بار! می‌خواستم بدانم شما خیلی پیرید یا فقط کمی پیر هستید؟ سرتان تاس است، یا فقط کمی تاس است؟ آخر خیلی سخته که آدم راجع به شما هم مثل قضایای هندسه انتزاعی فکر کند! مفروض است مرد ثروتمندی که از دخترها متنفر است ولی به دختر پُررویی خیلی کمک کرده است. پیدا کنید قیافه او را؟ لطفا جواب دهید.

19 دسامبر

بابالنگ‌دراز عزیز، شما جواب سؤال مرا ندادید در صورتی‌که خیلی هم مهم بود. شما تاس هستید؟ من عکس‌تان را دقیقاً آن‌طور که به‌نظر می‌رسید با موفقیت تمام طراحی کردم تا رسیدم به سرتان، آن وقت بود که گیر کردم. نمی‌دانم موهای شما سفید است یا سیاه یا جوگندمی یا شاید هم اصلاً هیچ کدام. امّا مشکلم این است که آیا باید برایش یک کم مو بگذارم یا نه؟

دوست دارید بدانید چشم‌های‌تان چه رنگی است؟ خاکستری است و ابروهای‌تان سیخ و مثل سایه‌بان است و دهان‌تان هم یک خط صاف که گوشه‌هایش به پایین کشیده شده است. دیدید که می‌دانم! شما پیرمردی شیک‌پوش و بداخلاق هستید. زنگ کلیسا را زدند

ساعت نه‌ونیم شب

من یک قرار سفت و سخت با خودم گذاشته‌ام: این‌که هرچقدر هم که درسِ خواندنی داشته باشم، هیچ‌وقت هیچ‌وقت شب‌ها درس نخوانم و در عوض کتاب‌های معمولی بخوانم. همان‌طور که می‌دانید این کار خیلی لازم است. چون من 18 سال را با ذهنی خالی پشت‌سر گذاشته‌ام. بابا جون نمی‌دانید ذهنم چه ژرفنای جهل عمیقی است. تمام چیزهایی که دخترهایی که با خانواده درست و حسابی و خانه و زندگی و دوست و کتاب‌خانه و با علاقه یادگرفته‌اند، حتی به گوش من هم نخورده. مثلاً من هیچ وقت دیوید‌کاپرفیلد یا ایوان‌هو یا ریش‌آبی یا سیندرلا یا رابینسون‌کروزو یا جین‌ایر یا آلیس در سرزمین عجایب یا یک کلمه از آثار رودیارد‌کیپلینگ را نخوانده‌ام. نمی‌دانستم ر.ل.اس مخفف رابرت‌لویی‌استیونسن است، یا این‌که جورج الیوت زن بوده. من تا حالا عکس مونالیزا را ندیده‌ام و (باور کنید راست می‌گویم) اصلاً اسم شرلوك‌هومز را نشنیده بودم. و حالا همه این‌ها را به اضافه خیلی چیزهای دیگر می‌دانم. با همه این‌ها لابد حس می‌کنید چه‌قدر من باید تلاش کنم تا به دیگران برسم.‌ ولی خیلی کیف دارد که تمام روز منتظر شوم تا شب شود و بعد یک نوشته “مزاحم نشوید” پشت در بچسبانم و لباس خانه قرمز و شیکم را با دمپایی‌های خزدارم بپوشم و تمام بالش‌ها را پشت سرم روی کاناپه بگذارم و چراغ برنجی دانشکده را دم دستم روشن کنم و بخوانم و بخوانم و بخوانم. یک کتاب کافی نیست. من هم‌زمان چهار تا کتاب می‌خوانم. همین الآن دارم اشعار تنیسون، بازار خودنمایی، قصه‌های ساده کیپلینگ و (تو را خدا نخندید) زنان کوچک را می‌خوانم. من فهمیده‌ام که تنها دختری در دانشکده هستم که زنان کوچک را نخوانده و هرچندکه تا حالا به کسی نگفته‌ام، ماه پیش یواشکی رفتم و با پول ماهانه‌ام یک‌دلار و‌ دوازده‌سنت دادم و این کتاب را خریدم. زنگ ساعت 10 را زدند.

شنبه

آقا! این جانب افتخار دارد که کشفیات جدید خود را در زمینه هندسه به عرض‌تان برساند.جمعهِ گذشته به تحقیق خود درباره متوازی‌السطوح خاتمه دادیم و به منشورهای ناقص پرداختیم. البته فهمیدیم که راه ناهموار و سربالایی است.

یک‌شنبه

تعطیلات کریسمس هفته آینده شروع می‌شود و چمدان‌ها بسته شده. آن‌قدر چمدان در راهرو چیده‌اند که به‌زور می‌شود از لای‌شان رد شد. آن‌قدر همه هیجان‌زده‌اند که درس فراموش شده. یک دختر دیگر سال اولی اهل تگزاس هم به جز من تعطیلات را در دانشکده می‌ماند و ما باهم قرار گذاشته‌ایم به پیاده‌روی‌های طولانی برویم و اگر یخی باقی مانده باشد اسکیت بازی یاد بگیریم. بعدش هم قرار است یک عالم کتاب بخوانیم.

خداحافظ بابا جون.خدا کند شما هم مثل من شاد باشید. دوست‌دار همیشگی شما، جودی.

بعدالتحریر: یادتان نرود به سؤال من جواب بدهید. اگر نمی‌خواهید به خودتان زحمت بدهید و چیزی بنویسید به منشی‌تان دستور بدهید که یک تلگراف به من بزند. می‌تواند فقط بنویسد: سر آقای اسمیت تاس است. یا سرآقای اسمیت تاس نیست. یا موهای آقای اسمیت سفید است.

ضمناً می‌توانید 25 سنت پول تلگراف را از پول ماهانه من کم کنید. خداحافظ تا ژانویه، کریسمس‌تان هم مبارك!

اواخر تعطیلات کریسمس (تاریخ صحیح را نمی‌دانم)

بابالنگ‌دراز عزیز! دارد برف می‌بارد. شما کجا هستید؟ دنیایی که من از پنجرهِ ساختمان برج‌مان می‌بینم پوشیده از برف است و از آسمان دانه‌های برف به اندازهِ پف‌فیل می‌آید. عصر است. آفتاب تازه دارد با رنگ زرد و سردش پشت تپه‌های سردتر و بنفش غروب می‌کند. من روی درگاه پنجره اتاقم نشسته‌ام و از آخرین روشنیِ روز استفاده می‌کنم تا برای شما نامه بنویسم.

پنج سکهِ طلای‌تان مرا غافل‌گیر کرد. من عادت نکرده‌ام از کسی هدیهِ کریسمس بگیرم. شما تا حالا خیلی چیزها به من داده‌اید! در واقع هرچه دارم از شماست. احساس می‌کنم لیاقت هدیه‌های بیش‌تری را ندارم، با این حال خوش‌حال شدم. می‌خواهید بدانید با پولم چه خریدم؟ یک ساعت مچی نقره که توی جعبه چرمی بود تا به مچم ببندم و به موقع سرکلاس بروم. یک جلد از اشعار ماتیو آرنولد. یک کیسه آب گرم. یک پتوی گرم مسافرتی (اتاقم سرد است). 500 برگ کاغذ کاهی برای چرك‌نویس (می‌خواهم به زودی کار نویسندگی را شروع کنم). یک جلد فرهنگ مترادف‌ها (برای زیاد کردن گنجینه واژگان نویسنده). آخری را خیلی دوست ندارم بگویم ولی می‌گویم، یک جفت جوراب ابریشمی. اگر می‌خواهید علتش را بدانید باید بگویم یک چیز پیش‌پاافتاده باعث شد من جوراب ابریشمی بخرم. جولیا‌پندلتون شب‌ها به اتاق من می‌آید که باهم هندسه بخوانیم. روی کاناپه می‌نشیند و جوراب ابریشمی پایش می‌کند و پاهایش را روی هم می‌اندازد. امّا صبر کنید! به محض این‌که جولیا از تعطیلات برگردد جوراب‌های ابریشمی‌ام را می‌پوشم و به اتاقش می‌روم و روی کاناپه‌اش می‌نشینم. می‌بینید بابا جون چه موجود بدبختی هستم؟ ولی حداقل صاف و ساده‌ام. شما هم لابد سابقهِ مرا در پرورشگاه می‌دانید که آدم بی‌عیب‌و‌نقصی نیستم، نه؟

خلاصه (معلم انگلیسی‌مان سرکلاس هربار جمله‌اش را با این کلمه شروع می‌کند) که از این هفت هدیه بسیار ممنونم. من دارم وانمود می‌کنم که این‌ها از طرف خانواده‌ام در یک جعبه پستی از کالیفرنیا برایم رسیده. ساعت را پدرم، پتوی سفری را مادرم، کیسه آب گرم را مادربزرگ -که همیشه نگران است مبادا در این هوا سرما بخورم- و کاغذهای کاهی را برادر کوچکم ‌هاری فرستاده. خواهرم ایزابل هم جوراب‌های ابریشمی، خاله سوزان هم اشعار ماتیو‌آرنولد و عمو ‌هاری (که اسمش را روی برادر کوچکم گذاشته‌اند) هم فرهنگ لغات را فرستاده است. البته او می‌خواست شکلات بفرستد امّا من اصرار کردم به جایش این فرهنگ مترادف‌ها را بفرستد.

شما که مخالف نیستید نقش همهِ خانواده مرا یک‌جا بازی کنید، هستید؟ حالا می‌خواهید از تعطیلاتم برای‌تان بگویم؟ یا فقط به تحصیلات و این جور چیزهای من علاقه دارید؟ اسم دختر تگزاسی لئونورا فنتون است (تقریباً به همان مضحکی اسم جروشا ابوت است، نه؟) من دوستش دارم ولی نه به اندازه سالی‌مک‌براید. من هیچ‌کس را به اندازه سالی دوست ندارم، البته غیر از شما. من باید همیشه شما را بیش از همه دوست داشته باشم، چون شما یک نفره جای همه خانواده من هستید. من و لئونورا و دو دختر سالِ دومی هر روز که هوا خوب بود دامن و ژاکت بافتنی می‌پوشیدیم و کلاه سرمان می‌گذاشتیم و چوب به دست سرتاسر این حوالی و دهکده را قدم زنان می‌گشتیم. یک دفعه هم چهار مایل رفتیم تا شهر و به رستورانی که دخترهای دانشکده غذا می‌خورند رفتیم، و لابستر کباب شده ( 35 سنت) و دسر کیک با آرد گندم سیاه و شیرهِ افرا ( 15 سنت) خوردیم. مقوی و ارزان. خیلی چسبید! مخصوصاً به من، چون زمین تا آسمان با غذاهای پرورشگاه فرق داشت. هروقت که از محوطهِ داشنکده بیرون می‌روم احساس می‌کنم محکوم فراری هستم. یک دفعه بدون این‌که متوجه شوم شروع کردم برای دیگران احساساستم را بیان کردن. ولی گربه هنوز از کیسه درنیامده بود که دمش را گرفتم و دوباره برش گرداندم توی کیسه. خیلی برایم مشکل است چیزهایی را که توی دلم است به کسی نگویم. من ذاتاً اهل درد دلم و اگر شما را نداشتم تا حرف‌هایم را باهاش درمیان بگذارم دق می‌کردم.

جمعه قبل در ساختمان فرگوسن‌هال جشن شیرینی‌پزان داشتیم. همه‌مان روی هم رفته از دختران سال اول و دوم گرفته تا سال سوم و چهارم، بیست‌و‌دو نفر بودیم. آشپزخانهِ آن‌جا بزرگ است و ظروف مسی و قابلمه و کتری، ردیف روی دیوار سنگی آویزان است. در ساختمان فرگوسن‌هال 400 دختر زندگی می‌کنند. سرآشپز آن‌جا که کلاه و پیش‌بند سفید داشت بیست‌و‌دو دست پیش‌بند و کلاه، نمی‌دانم از کجا، برای ما آورد و ما آن‌ها را پوشیدیم و شدیم عین آشپزها. گرچه من شیرینی بهتر از آن هم دیده‌ام ولی خیلی خوش گذشت. وقتی بالاخره کار تمام شد و سرتا‌پای‌مان و در و دستگیره همه چسب‌چسبو شد، آن وقت با همان کلاه و پیش‌بند آشپزی صفی تشکیل دادیم و درحالی‌که هرکدام قاشق یا چنگال بزرگ یا ماهی‌تابه به دست داشتیم در راهروهای خالی به طرف سالن اداری که تعدادی از استادها شب آرامی را در آن می گذراندند رژه رفتیم. بعد درحالی‌که سرودهای دانشکده را برای‌شان می‌خواندیم شیرینی به آن‌ها تعارف کردیم. آن‌ها هم مؤدبانه ولی با شک و تردید برمی‌داشتند.

خُب می‌بینید بابا جون چه‌قدر من دارم در تحصیل پیش‌رفت می‌کنم؟ فکر نمی‌کنید باید به جای نویسنده نقاش بشوم؟ دو روز دیگر تعطیلات تمام می‌شود و من از این‌که دخترها را می‌بینم خوش‌حالم. برجی که در آن هستم کمی سوت‌و‌کور است. وقتی در ساختمانی که برای 400 نفر ساخته شده 9 نفر زندگی کنند، معلوم است که جا برای آن 9 نفر کمی گل‌و‌گشاد است.

نامه یازده صفحه شد. بیچاره بابا، حتماً خیلی خسته شدید! اولش می‌خواستم فقط یک یادداشت تشکر‌آمیز مختصر بنویسم ولی وقتی شروع کردم انگار دیگر قلمم خودش پیش رفت.

خداحافظ. از این‌که به یاد من هستید ممنونم. من باید خیلی خوشحال باشم ولی ابر کوچک و ترسناکی افق را تیره کرده است: امتحان‌های فوریه در راه است.

فدای شما، جودی.

بعدالتحریر: شاید صحیح نباشد که من بنویسم فدای شما،  معذرت می‌خواهم. ولی آخر من باید یک نفر را دوست داشته باشم و باید بین شما و خانم لیپت فقط یکی را انتخاب کنم، برای همین بابا جون عزیزم می‌بینید که باید تحمل کنید، چون من نمی‌توانم خانم لیپت را دوست داشته باشم.

شب

بابالنگ‌دراز عزیز! باید بودید و می‌دید چه‌جوری همهِ دانشکده دارند درس می‌خوانند. همه انگار فراموش کرده‌ایم که اصلاً تعطیلاتی داشته‌ایم. در چهار روز گذشته من پنجاه‌و‌هفت فعل بی‌قاعده را در مغزم فرو کرده‌ام، فقط خداکند تا موقع امتحان‌ها توی مغزم بماند. بعضی از دخترها بعد از امتحان کتاب‌های درسی خود را می‌فروشند ولی من می‌خواهم کتاب‌هایم را نگه دارم و بعد از این‌که فارق‌التحصیل شدم همهِ سوادم را در یک ردیف قفسهِ کتابخانه‌ام بچینم تا وقتی لازم شد چیزی را مفصل‌تر بدانم فوری به آن‌ها مراجعه کنم. این‌طوری آدم راحت‌تر و دقیق‌تر معلوماتش را حفظ می‌کند تا این‌که بخواهد به ذهنش بسپرد.

جولیا‌پندلتون برای سرزدن به من به اتاقم آمد و یک ساعت تمام ماند. صحبت را از خانواده شروع کرد و من هر چه کردم نتوانستم حرفش را قطع کنم. می‌خواست بداند اسم دوران دختری مادرم چه بود. تو را خدا تا حالا دیدید یک نفر همچین سؤال بی‌جایی از یک بچهِ سر راهی پرورشگاه بکند؟ آن‌قدر شهامت نداشتم که بگویم نمی‌دانم. برای همین با بدبختی اولین اسمی را که به ذهنم آمد گفتم و این اسم مونتگومری بود. آن وقت جولیا می‌خواست بداند که من از مونتگومری‌های ماساچوستم یا مونتگومری‌های ویرجینیا؟ مادر جولیا از راترفوردهاست. خانواده‌اش با کشتی آمده‌اند آمریکا و با‌ هانری هشتم قرابت سببی داشتند. از طرف پدری هم نسبت‌شان به قبل‌تر از حضرت آدم می‌رسد. خلاصه سربلند‌ترین شاخه‌های شجره‌نامهِ خانوادهِ او به میمونی از عالی‌ترین نژادها می‌رسد که موی بسیار لطیف و دم بسیار درازی دارد.

من می‌خواستم امشب نامهِ شاد و خوب و مفرحی برای‌تان بنویسم ولی خیلی خواب‌آلود و نگرانم. سال اولی‌ها بخت خوشی ندارند.

دوست‌دار شما جودی ابوت، که در حال امتحان دادن است.

یک‌شنبه

بابالنگ‌دراز عزیز! خبر خیلی بدِ‌بدِ‌بدِ‌بدی برای‌تان دارم ولی نامه را با آن شروع نمی‌کنم. بهتر است اول کمی روحیه‌تان را عوض کنم. جروشا ابوت نویسندگی را شروع کرده است. شعر او با عنوان از بالای برج من در ماه فوریه در صفحه اول مجلهِ ماهانهِ دانشکده چاپ می‌شود و این برای یک دانشجوی سال اول افتخار بزرگی است. دیشب وقتی از کلیسا خارج می‌شدیم استاد زبان انگلیسی مرا نگه داشت و گفت که غیر از سطر ششم شعر جذابی است. برای همین من یک نسخه از آن را برای شما می‌فرستم که اگر دوست داشتید بخوانید.

بگذارید ببینم می‌توانم چیز جالب دیگری پیداکنم، آهان، آره! من دارم اسکیت یاد می‌گیرم و می‌توانم تقریباً خودم تنهایی به نرمی روی یخ سُر بخورم. بعدش هم یاد گرفته‌ام که چطور از سقف سالن ورزش از طناب سُر بخورم پایین. یا می‌توانم از روی مانع یک‌متر و بیست‌سانتی بپرم و امیدوارم به زودی رکوردم را به یک‌و‌نیم متر برسانم.

امروز صبح اُسقف الاباما موعظه‌ای کرد که آدم را می‌بُرد توی فکر. گفت: در مورد دیگران همان قضاوتی را نکن که نمی‌خواهی دیگران در باره‌ات بکنند. منظورش لزوم چشم‌پوشی از عیب دیگران بود و این‌که نباید با قضاوت بی‌رحمانه درباره دیگران توی ذوق‌شان زد. کاش خودتان هم حرف‌هایش را می‌شنیدید.

امروز آفتابی‌ترین و خیره‌کننده‌ترین بعد‌از‌ظهر یک روز زمستانی است، قندیل‌های یخ آویزان از درخت‌های صنوبر چکه‌چکه آب می‌شوند. تمام دنیا زیر بار سنگین برف خم شده است ولی من دارم زیر بار غم خم می‌شوم.

حالا دیگر وقتش است که آن خبر بد را بدهم. شجاع باش جودی! هر جوری شده باید بگویی. مطمئن باشم که سرحال هستید؟ من در درس‌های ریاضیات و نثر لاتین مردود شدم و دارم آن‌ها را می‌خوانم تا ماه بعد دوباره امتحان بدهم. متأسفم از این که دل‌سرد شدید وگرنه اصلاً این موضوع برای من مهم نیست چون من خیلی چیزها یاد گرفته‌ام که حتی جزو درس‌ها نبوده. من هفده رُمان و کُلّی شعر خوانده‌ام، رمان‌هایی که خواندن‌شان واجب است، مثل بازار خودنمایی، ریچارد فورل، آلیس در سرزمین عجایب. هم‌چنین جستار‌های امرسون، زندگی اسکات نوشته لاک‌هارت، جلد اول امپراطوری روم نوشته گیبون، و نصف کتاب زندگی بن‌ونوتو‌چلینی. به نظرتان آدم جالبی نبوده؟ چلینی عادت داشته قبل از صبحانه گشتی بزند و همین‌طوری یکی را بکُشد.

می‌بینید بابا جون، اگر من تنها به درس لاتین می‌چسبیدم الآن این‌قدر باسواد نبودم. اگر قول بدهم که دیگر در درسی رد نشوم، آیا این بار مرا می‌بخشید؟

شرمندهِ شما،جودی.

بابالنگ‌دراز عزیز!

این یک نامهِ اضافی در وسط ماه است که می‌نویسم، برای این‌که خیلی احساس تنهایی می‌کنم. هوا بدجوری توفانی است. چراغ‌های محوطهِ دانشکده همه خاموش است ولی من قهوه خیلی غلیظی خورده‌ام و خوابم نمی‌برد. امشب شام چند نفر مهمان داشتم که عبارت بودند از سالی، جولیا و لئونورا‌فنتون. شام هم ماهی ساردین، مافین برشته، سالاد، باسلق و قهوه داشتیم. جولیا گفت خیلی خوش گذشت ولی سالی ماند و کمک کرد بشقاب‌ها را شستیم.

امشب می‌توانستم چند ساعتی لاتین بخوانم ولی شک نباید کرد که من در یاد گرفتن لاتین خیلی خِنگم. می‌شود خواهش کنم فقط برای مدتی نقش مادربزرگ مرا بازی کنید؟ سالی یک مادر بزرگ دارد، جولیا و لئونورا هم هرکدام دوتا دارند و امشب همه‌اش مادربزرگ‌های‌شان را مقایسه می‌کردند. هیچ چیز برای من بهتر از داشتن مادربزرگ نیست. برای همین اگر مخالفتی ندارید دیروز که رفته بودم شهر یک کلاه توری ناز دیدم که با روبان بنفش تزئین شده بود. برای همین می‌خواهم برای هشتاد‌و‌سومین سال تولدتان آن را به شما هدیه کنم.

این زنگ ساعت برج کلیسا بود که ساعت 12 را اعلام کرد. فکر کنم بالاخره خوابم می‌آید. شب بخیر مادربزرگ جان. از صمیم قلب دوست‌تان دارم. جودی.

پانزدهم مارس

ب.ل.د عزیز! من دارم طرز نگارش نثر لاتین را یاد می‌گیرم. من داشتم آن را یاد می‌گرفتم. من در حال یاد گرفتن آن خواهم بود. من مایل خواهم بود که در حال یادگرفتن آن باشم. امتحان تجدیدی من زنگ هفتم روز سه‌شنبه است و من می‌خواهم یا قبول بشوم یا تکه‌تکه. برای همین نامه بعدی من از جودیِ درسته و خوش و بی‌عیب‌و‌نقص است یا از تکه‌پاره‌هایش. وقتی امتحان تمام شد یک نامهِ درست‌و‌حسابی می‌نویسم ولی امشب شدیداً گرفتار وجه مفعول عنه کامل هستم.

با عجلهِ زیاد، دوست‌دار شما، ج.ا.

26 مارس

آقای ب.ل.د اسمیت! آقا! شما هرگز به سؤال‌های من جواب نمی‌دهید. کم‌ترین علاقه‌ای به کارهای من نشان نمی‌دهید. شاید شما سنگ‌دل‌ترین عضو هیئت امنای پرورشگاه باشید و علت این‌که تعلیم و تربیت مرا به عهده گرفته‌اید نه برای این است که من یک ذره هم برای شما اهمیت دارم، بلکه به خاطر انجام وظیفه است. من کوچک‌ترین چیزی راجع به شما نمی‌دانم. حتی اسم شما را هم نمی‌دانم. نامه نوشتن به یک چیز واقعاً خسته‌کننده است. مطمئنم شما نامه‌های مرا بدون این‌که بخوانید داخل سطل زباله می‌اندازید. از این روز به بعد من فقط راجع به درسم می‌نویسم. امتحان‌های تجدیدی هندسه و لاتین من هفته گذشته برگزار شد. در هر دو قبول شدم و دیگر نگرانی‌ای ندارم. ارادتمند واقعی شما، جروشا ابوت.

دوم آوریل

بابالنگ‌دراز عزیز! من واقعاً یک دیو هستم.

لطفاً نامهِ مزخرف هفتهِ گذشتهِ مرا فراموش کنید. شبی که آن را نوشتم خیلی احساس دلتنگی و بدبختی می‌کردم و گلویم درد می‌کرد. نمی‌دانستم که دارم به ورم لوزه و آنفولانزا و خیلی مرض‌های دیگر مبتلا می‌شوم. شش روز است که در بهداری بستری هستم و این اولین باری است که قلم و کاغذ به من داده و اجازه داده‌اند بلند شوم روی تخت بنشینم. آخر سرپرستار این‌جا خیلی امر ونهی می‌کند. با وجود این در تمام این مدت توی فکر آن نامه بودم و تا شما مرا نبخشید خوب نمی‌شوم. عکسم را با گلوی بسته کشیده‌ام. دل‌تان برایم نمی‌سوزد؟ غُدّه‌ی زیر تارهای صوتی‌ام ورم کرده. تمام سال هم من اعضا می‌خواندم، امّا در این درس اصلاً یک کلمه هم راجع به این غده‌ها نشنیدم. واقعاً تحصیل چه کار بی‌خودی است! دیگر نمی‌توانم نامه بنویسم. وقتی بلند می‌شوم و زیاد روی تخت می‌نشینم شروع می‌کنم به لرزیدن. باز هم خواهش می‌کنم برای آن نمک‌نشناسی و بی‌ادبی مرا ببخشید. مرا بد بار آورده‌اند.

دوست‌دار شما، جودی ابوت.

از بهداری، چهارم آوریل

بابالنگ‌دراز عزیز! دیشب نزدیک غروب در حالی که در رختخواب نشسته بودم و از پنجره به باران نگاه می‌کردم و از زندگی در این دانشکدهِ بزرگ بدجوری خسته شده بودم، پرستار با جعبهِ سفید درازی پر از زیباترین غنچه گل‌های صورتی رُز که اسم من روی آن نوشته شده بود وارد شد. تازه بهتر از گل‌ها، کارتی بود که رویش با خط بامزه و حروف ریز کج و سربالا (امّا خیلی با کلاس) پیام خیلی مودبانه‌ای نوشته شده بود. ممنون بابا جون، یک دنیا تشکر. این گل‌ها اوین هدیه‌ای است که من در عمرم دریافت کرده‌ام. اگر می‌خواهید بدانید که من واقعاً چه‌قدر بچّه‌ام، باید بگویم که دراز کشیدم و از خوشحالیِ زیاد زدم زیر گریه.

حالا که مطمئن شدم نامه‌های مرا می‌خوانید، نامه‌هایم را جالب‌تر می‌نویسم تا ارزشش را داشته باشد دورشان روبان قرمز ببندید و درگاوصندوق نگه دارید ولی خواهش می‌کنم آن نامهِ مزخرف را از گاوصندوق دربیاورید و بسوزانید. اصلاً دوست ندارم فکر کنم که شما آن را خوانده‌اید.

از این که یک دانشجوی سال اولی بیمار، بدعُنق و بیچاره را خوش‌حال کردید ممنونم. لابد شما اعضای خانواده و دوستان مهربان زیادی دارید و نمی‌توانید حس کنید تنهایی یعنی چه. ولی من خوب می‌فهمم. خداحافظ. قول می‌دهم دیگر این قدر مزخرف نباشم. برای این‌که حالا دیگر می‌دانم که شما یک انسان واقعی هستید. همین‌طور قول می‌دهم شما را با سؤال‌هایم عذاب ندهم. هنوز از دخترها متنفرید؟

ارادتمند همیشگی شما، جودی.

دوشنبه زنگ هشتم

بابالنگ‌دراز عزیز! خدا کند شما آن عضو هیئت امنا که روی قورباغه نشست نبوده باشید؟ می‌گفتند آن قورباغه زیر هیکل آن آقا بامبی ترکید! برای همین حتماً یک عضو چاق‌تر هیئت امنا بوده. یادتان می‌آید در پرورشگاه جان گریر نزدیک پنجره‌های رخت‌شوی‌خانه حفره‌هایی بود که روی‌شان را با نرده‌های مشبک گرفته بودند؟ هر سال بهار که فصل قورباغه‌های جهنده شروع می‌شود، تعدادی قورباغه می‌گرفتیم و توی آن حفره‌ها نگه می‌داشتیم، گاهی البته آن‌ها بیرون می‌آمدند و می‌پریدند توی رخت‌شوی‌خانه و روز‌های رخت‌شویی جار‌و‌جنجال می‌شد و ما کیف می‌کردیم. بعدش هم به‌خاطر این کار حسابی تنبیه می‌شدیم، ولی با تمام این سخت‌گیری‌ها باز هم قورباغه‌ها را جمع می‌کردیم. تا این‌که یک روز… نمی‌خواهم با شرح جز‌به‌جزء همه چیز حوصله‌تان را سرببرم… نمی‌دانم چطوری شد که یکی از چاق‌و‌چله‌ترین، بزرگ‌ترین، آبدار‌ترین قورباغه‌ها خودش را رساند روی یکی از آن صندلی‌های چرمی راحتی و بزرگ اتاق هیئت امنا و جلسهِ آن روز بعد از ظهر… ولی حتماً خودتان آن‌جا بودید و بقیه اتفاق‌ها یادتان مانده دیگر؟

حالا که بعد از مدت‌ها بی‌طرفانه به گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم آن تنبیه‌ها حق‌مان بود. نمی‌دانم چرا دوباره یاد این چیزها افتادم. جز این که بهار است و پیدا شدن سرو‌کلّهِ قورباغه‌ها همیشه اشتیاق قدیمی قورباغه‌گیری را در من بیدار می‌کند. تنها چیزی هم که باعث می‌شود قورباغه جمع نکنم این است که این جا هیچ قانونی نیست که قورباغه جمع کردن را ممنوع کرده باشد.

سه شنبه بعد از مراسم کلیسا

فکر می‌کنید کتاب مورد علاقه من چه کتابی است؟ منظورم همین الآن است (برای این که هر سه روز یک‌بار نظرم عوض می‌شود) بلندی‌های ووذرینگ. نویسنده آن امیلی‌برونته وقتی این رمان را نوشت خیلی جوان بود و از صحن کلیسای هاورث یک قدم هم آن طرف‌تر نرفته بود. به‌علاوه در زندگی‌اش با هیچ مردی آشنا نشده بود. پس چطوری توانست شخصیتی مثل هیت‌کلیف را خلق کند؟ فکر می‌کنید من هم نمی‌توانم بنویسم چون خیلی جوانم و از پرورشگاه جان گریر پا بیرون نگذاشته‌ام. امّا من در این دنیا همه‌جور امکانات داشته‌ام. گاهی وقت‌ها وحشت می‌کنم که نکند اصلاً استعداد نویسندگی نداشته باشم. اگر من نویسندهِ بزرگی نشوم خیلی از من دل‌سرد می‌شوید بابا جون؟! در این هوای بهاری که همه چیز واقعاً زیبا و سرسبز است و شکوفه داده، دلم می‌خواهد به درس‌و‌مشق پُشت کنم و به دامن طبیعت فرار کنم. چه‌قدر دشت‌و‌صحرا پُر‌جنب‌و‌جوش است! و بهتر است به‌جای نوشتن رمان‌ها مثل رمان‌ها زندگی کنیم.

آی!!!… این جیغی بود که سالی و جولیا و آن دانشجوی سال آخری را از توی راهرو به اتاق من کشاند. باعثش هم هزار‌پایی بود به این شکل (یه هزار پا کشیدم با یه عالمه پا) و حتی بدتر از این. وقتی داشتم جملهِ آخر نامه را می‌نوشتم و فکر می‌کردم بعدش چه بنویسم، هزارپا تلپّی از سقف افتاد کنار من و وقتی خواستم خودم را کنار بکشم، دوتا فنجان را از روی میز انداختم. سالی با پُشت بُرُس محکم زد روی هزارپا (که اصلاً دیگر رغبت نمی‌کنم با آن موهایم را شانه کنم) ولی فقط سر جلویی‌اش از بین رفت و عقب درازش رفت زیر گنجهِ لباس و فرار کرد. ساختمان خوابگاه به خاطر قدیمی بودن دیوارهایش که پوشیده از پیچک است پر از هزارپاست. جانور‌های وحشتناکی هستند. ترجیح می‌دهم زیر تختم ببر باشد تا هزارپا.

جمعه نُه‌ونیم شب

چه هچلی! امروز صبح صدای زنگ را نشنیدم. آن قدر عجله داشتم زود آماده شوم که بند کفشم پاره شد و دکمهِ یقه‌ام کنده شد و افتاد توی گردنم. سر صبحانه دیر رسیدم و ساعت اول هم که روخوانی داشتیم دیر به کلاس رفتم. ضمناً یادم رفت کاغذ جوهر‌خشک‌کن ببرم و خودنویسم جوهر پس داد. در کلاس مثلثات هم سر لگاریتم با استاد کمی جرّوبحثم شد، بعد که کتاب را نگاه کردم دیدم حق با او بوده. ناهار گوشت آب‌پز و نان مربایی داشتیم و من از هردو بدم می‌آید. مزّهِ غذاهای پرورشگاه را می‌داد. پُست فقط برایم صورت‌حساب آورد (اگرچه باید بگویم غیر از این نامه‌ای به‌دستم نمی‌رسد. خانوادهِ من اهل نامه‌نگاری نیستتد.) امروز بعد از ظهر سرکلاس انگلیسی یک تمرین غیر‌منتظره داشتیم: شعری به ما دادند معنی کنیم. من نمی‌دانستم شاعر آن شعر کی بوده و معنی‌اش چیه. وقتی وارد کلاس شدیم استاد گفت از روی تخته رونویسی کنیم و آن را معنی کنیم. وقتی سطر اول را خواندم فکر کردم معنی‌اش را فهمیده‌ام.

ولی وقتی سطر بعدی را خواندم نظرم عوض شد و دیدم معنی‌اش را نمی‌فهمم. بقیه کلاس هم وضع‌شان همین‌جوری بود. همه‌گی سه‌ربع با کاغذهای سفید جلوی‌مان و مغزهای خالی روی صندلی‌ها نشسته بودیم. درس خواندن واقعاً کار خسته‌کننده‌ای است! امّا دردسر‌های آن روز به این‌جا ختم نشد. اتفاق‌های بدتر هنوز ادامه داشت. باران گرفت و ما نتوانستیم گُلف بازی کنیم و به‌جایش به سالن ورزش رفتیم.

دختر بغل‌دستی‌ام با یک میل باشگاه محکم کوبید به آرنجم. وقتی به خانه رسیدیم دیدم لباس جدید آبی بهاره‌ای که سفارش داده بودم توی یک جعبه برایم رسیده، امّا دامنش آن‌قدر تنگ بود که نمی‌توانستم بنشینم. جمعه روز نظافت است، خدمتکار تمام نوشته‌هایم را به‌هم‌ریخته بود. ما را بیست‌دقیقه بیش‌تر در کلیسا نگه داشتند تا به یک سخنرانی دربارهِ زنان گوش کنیم. بعدش به‌محض این‌که لم دادم و خواستم با خواندن رُمانِ چهرهِ یک زن نفس راحتی بکشم دختری به نام آکرلی که صورتی گوشت‌آلو و عین مُرده‌ها دارد و گاهی خِنگ می‌شود و چون اسمش با الف شروع می‌شود در کلاس لاتین پهلوی من می‌نشیند (ای کاش خانم لیپت اسم مرا زابریسکی گذاشته بود) آمد بپرسد که درس روز دوشنبه از صفحه 69 شروع می‌شود یا از صفحه 70، و یک‌ساعت نشست و همین الآن رفت.

تا حالا شنیده بودید یکی این همه پُشت‌سر‌هم بد بیاورد؟ در زندگی مشکلات بزرگ نیست که به آدم با اراده احتیاج دارد (هرکسی می‌تواند در یک بحران قد علم کند و با شجاعت با فاجعه‌ای مصیبت‌بار رو‌به‌رو بشود) بلکه به‌نظرم در یک روز با خنده به استقبال مشکلات کوچک رفتن واقعاً احتیاج به عزم و اراده دارد. من هم سعی می‌کنم چنین اراده‌ای را در خود به‌وجود بیاورم. می‌خواهم به خود تلقین کنم که زندگی فقط یک بازی است و من باید تا آن‌جا‌که می‌توانم ماهرانه و دُرست بازی کنم. چه در این بازی ببرم و چه ببازم. در هر حال شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و می‌خندم. می‌خواهم همیشه شوخ باشم. باباجون از این‌به‌بعد حتی اگر جولیا جوراب ابریشمی بپوشد و یا هزارپا از سقف پایین بیفتد، دیگر هرگز شکایتی از من نخواهید شنید.

ارادتمند همیشگی شما، جودی. فوری جواب دهید!

جناب بابالنگ‌دراز!

آقای عزیز! نامه‌ای از خانم لیپت واصل شد. ایشان اظهار امیدواری کرده‌اند طرز رفتارم بهتر شده و تحصیلاتم پیش‌رفت کرده باشد. و چون احتمالاً من برای تعطیلات تابستان جایی را ندارم اجازه داده‌اند تا شروع مجدد دانشکده به پرورشگاه برگردم و در مقابل هزینهِ اقامت و خوراکم کار کنم. من از پرورشگاه جان گریر متنفرم. ترجیح می‌دهم بمیرم ولی به آن‌جا برنگردم.

جروشای بسیار صادق شما.

بابالنگ‌دراز عزیز!

(جودی در کلاس فرانسه است و این نامه را با مخلوطی از جمله‌های فرانسه و انگلیسی نوشته است) چون تا حالا در عمرم ییلاق نبوده‌ام از برگشتن به پرورشگاه جان گریر و ظرف‌شویی متنفرم. این خطر وجود دارد که اگر دوباره به آن جا برگردم اتفاق ناجوری بیفتد. چون من اعتقادم را به فروتنی سابق از دست داده‌ام و می‌ترسم که یک وقت همهِ فنجان‌ها و نعلبکی‌های پرورشگاه را خُرد‌و‌خاکشیر کنم. مرا به خاطر کوتاهی نامه عفو کنید. اخبار تازه را نمی‌توانم برای‌تان بنویسم، چون الآن در کلاس فرانسه هستم و استاد می‌خواهد فوری مرا صدا کند… صدا کرد! خداحافظ. دوست‌دار همیشگی شما، جودی.

30 مه

بابالنگ‌دراز عزیز! شما تا حالا محوطهِ دانشکده را دیده‌اید؟ در ماه مه مثل بهشت می‌ماند. تمام بوته‌ها سرتاسر گل داده‌اند و درخت‌ها بسیار زیبا هستند و تازه سبز شده‌اند.حتی صنوبر‌های قدیمی به نظر تر‌و‌تازه می‌آیند. چمن‌ها را جا‌به‌جا گل‌های زرد قاصد و صدها دختر در لباس آبی، سفید، صورتی تزیین کرده‌اند. همه خوشحال و آسوده خاطرند چون تعطیلات نزدیک است و از شوق آن هیچ‌کس به امتحان‌ها اهمیت نمی‌دهد و من باباجون از همه خوشحال‌ترم! چون دیگر در پرورشگاه نیستم. پرستار بچه یا ماشین‌نویس و کتاب‌دار هم نیستم. البته می‌دانید که اگر شما نبودید حتماً بودم.

من از بابت همهِ بدی‌های گذشته‌ام معذرت می‌خواهم. از این که به خانم لیپت گستاخی کردم معذرت می‌خواهم. از این که به فردی‌پرکین‌ سیلی زدم معذرت می‌خواهم. از این که شِکر‌دان را پُر از نمک کردم معذرت می‌خواهم. از این که پشت سر اعضای هیئت امنا شکلک درآوردم معذرت می‌خواهم.

دیگر می‌خواهم با همه خوب و مهربان و خوش‌اخلاق باشم چون خیلی خوشحال و خوش‌بختم. در این تابستان هم شروع می‌کنم می‌نویسم و می‌نویسم و می‌نویسم تا نویسنده بزرگی بشوم. این جایگاه والایی نیست؟ آه من کم‌کم دارم شخصیت زیبا و قوی خودم را می‌سازم. همه همین کار را می‌توانند بکنند. من با این نظریه که بدبختی و غم و ناامیدی قوای اخلاقی آدم را می‌سازد مخالفم. آدم‌هایی خوشبخت هستند که وجودشان سرشار از مهر و محبت است. من اعتقادی به افراد بیزار از مردم و مردم‌گریز (کلمهِ قشنگی است. تازه یاد گرفته‌ام) ندارم. بابا جون شما که مردم‌گریز نیستید نه؟

داشتم از محوطه دانشکده برای‌تان می‌گفتم. کاش شما سری به این جا می‌زدید تا گشتی این اطراف بزنیم و به‌تان بگویم: این‌جا کتاب‌خانه است. این‌جا موتورخانه گازی است. ساختمان سَبکِ گوتیک طرف چپ شما سالن ورزش است. ساختمان کناری‌اش که به سبک معماری رومی‌هاست بهداری جدید است. من خیلی خوب می‌توانم راهنمای بازدید کننده‌ها باشم و همه چیز را به‌شان نشان بدهم. یک عمر در پرورشگاه این کار را می‌کردم. امروز هم تمام روز مشغول این کار بودم. باور کنید راست می‌گویم.

سورپرایزززززززززززززززز! لاك ویلو. 12 ژوئیه

بابالنگ‌دراز عزیز! منشی شما چه‌طوری قضیهِ لاك ویلو را فهمیده؟ برای این‌که، گوش کنید: این مزرعه قبلاً مال آقای جرویس‌پندلتون بوده امّا او آن را به خانم سمپل که دایهِ او بوده بخشیده. تا حالا همچین اتفاق تصادفی بامزه‌ای شنیده بودید؟ هنوز که هنوز است خانم سمپل به آقای پندلتون می‌گوید آقا‌جروی و تعریف می‌کند که قبلاً چه بچهِ شیرینی بوده. او هنوز هم یک دسته از موهای دوران بچّه‌گی آقای پندلتون را در یک قوطی دارد. این موها سرخ است یا حداقل به سرخی می‌زند! از وقتی فهمیده من آقای پندلتون را می‌شناسم اَجر‌و‌قُربم پیشش خیلی زیاد شده. در لاك ویلو بهترین معرف افراد، آشنا بودن با یکی از افراد خانوادهِ پندلتون است. آقای پندلتون گُلِ سرسبدِ این خانواده است و خوش‌بختانه باید بگویم جولیا از شاخه‌های سطح پایین‌تر آن است! این جا روز‌به‌روز بیش‌تر به من خوش می‌گذرد. دیروز سوار گاری شدم. در مزرعه سه تا خوك بزرگ و نُه تا بچه‌خوك داریم. باید باشید و ببینید چه‌قدر می‌خورند خب خوك‌اند دیگر! یک عالم هم جوجه و مرغابی و بوقلمون و مرغِ شاخ‌دار داریم. واقعاً اگر آدم بتواند در ییلاق زندگی کند در شهر ماندن حماقت است. جمع کردن تخم‌مرغ‌ها وظیفه من است. دیروز وقتی داشتم در انباری بالای طویله سینه‌خیز سراغ تخم‌مرغ‌های لانه‌ای می‌رفتم، از روی تیر چوبی افتادم. وقتی با زانوی زخمی وارد خانه شدم خانم سمپل با عصارهِ ملج روی زخمم را بست. تمام مدت هم زیر لب می‌گفت: ای ای! انگار همین دیروز بود که آقای جروی هم از روی همین تیرك افتاد و همین زانویش زخم شد!

منظره‌های این دور‌و‌بر واقعاً قشنگ است. آدم از دیدن دره، رودخانه، تپّه‌های پُردار‌و‌درخت و یک کوه بلند آبی که کمی آن طرف‌تر است خیلی کیف می‌کند.

در هفته دو روز کره‌گیری داریم؛ خامه را در خانهِ بهاره‌ای که از سنگ ساخته شده و جوی آبی از زیرش رد می‌شود نگه می‌داریم. بعضی از کشاورز‌های اطراف چرخ خامه‌گیری دارند ولی ما به روش‌های جدید اهمیت نمی‌دهیم. شاید خامه‌گیری توی تابه کمی سخت‌تر باشد ولی ارزان‌تر است.

این جا 6 گوساله داریم که برای همه‌شان اسم گذاشته‌ام: سیلویا چون در جنگل به دنیا آمده. لزبیا که از عنوان اشعار کاتالوس انتخاب کردم. سالی. جولیا که حیوان خال‌خالی مزخرفی است. جودی که هم اسم خودم است. بابالنگ‌دراز. ناراحت که نمی‌شوید بابا جون نه؟ خیلی حیوان جالبی است. شکلش مثل همانی است که کشیده‌ام؛ می‌بینید که اسمش چقدر بهش می‌آید (یه گوساله با پاهای هم‌قد زرافه کشیدم). من هنوز وقت نکرده‌ام رُمان جاویدان خودم را شروع کنم. زندگی در ییلاق خیلی وقتم را می‌گیرد.

ارادت‌مند همیشگی، جودی.

بعدالتحریر: من یاد گرفته‌ام دونات بپزم.

بعدالتحریر: اگر یک‌وقت خواستید جوجه‌کشی کنید پیشنهاد می‌کنم نژاد باف‌اورپنگتون را انتخاب کنید. این نژاد پَرهای خارخاری ندارد.

بعدالتحریر: کاش می‌توانستم یک تابه از کره‌ای را که دیروز گرفتم برای‌تان بفرستم. کارگر لبنیاتی خوبی شده‌ام.

بعدالتحریر: این عکس دوشیزه جودی جروشا ابوت نویسنده بزرگ آینده است که دارد گاو می‌چراند.(خودم رو کشیدم با اون گوساله‌ها)

یک شنبه

بابالنگ‌دراز عزیز! گوش کنید ببینید اینی که می‌گویم برای‌تان جالب نیست؟ دیروز بعدازظهر شروع کردم که برای‌تان نامه بنویسم و همین‌که نوشتم بابالنگ‌دراز عزیز، یادم افتاد قول داده‌ام برای شام کمی تمشک بچینم. برای همین کاغذ را روی میز گذاشتم و رفتم سراغ تمشک چیدن و امروز وقتی برگشتم فکر می‌کنید چی روی وسط صفحهِ کاغذ من نشسته بود؟ یک بابالنگ دراز واقعی! من هم یک لنگ آن را خیلی آرام گرفتم و برداشتم از پنجره بیرون انداختم. اگر دنیا را به من بدهند حاضر نیستم حتی به یکی از آن‌ها صدمه بزنم. چون این پشه‌ها همیشه من را به یاد شما می‌اندازند.

امروز صبح اسب گاری را بستیم و به کلیسا رفتیم. کلیسا ساختمان نقلی تر‌و‌تمیز و سفیدی است که با یک مناره و سه‌ستون سبک دوریک (یا شاید هم سبک ایونیایی، من همیشه این‌ها را باهم قاطی می‌کنم) در جلو. موعظهِ خواب‌آور خوبی بود و همه با بادبزن‌های برگ خرما خود را باد می‌زدند و توی چُرت بودند. به غیر از صدای کشیش صدای وِز‌وِز ملخ‌ها هم از بیرون شنیده می‌شد. وقتی بیدار شدم متوجه شدم سرپا ایستاده‌ام و سرود می‌خوانم. بعدش از این‌که وعظ را نشنیده بودم تأسف خوردم. دلم می‌خواست بیش‌تر با خصوصیات روحی کسی که این سرود مذهبی را انتخاب کرده آشنا می‌شدم: بیایید و تمام سرگرمی‌ها و بازی‌های دنیوی را رها کنید، و در شادمانی‌های آسمانی به من بپیوندید، و گرنه یار عزیز خداحافظ برای همیشه، می‌روم تا تو در قعر جهنم فرو روی!

من فهمیده‌ام که بحث کردن دربارهِ مذهب با خانوادهِ سمپل بی‌خطر نیست. خدای آن‌ها (که آن را آکبند از اجداد پیوریتن و دور خود به ارث برده‌اند) تنگ نظر، بی‌منطق، ظالم، پَست، کینه‌توز و متحجر است. شکر خدا که من هیچ خدایی را از هیچ‌کس به ارث نبرده‌ام. من آزادم که خدای خودم را آن‌طور که آرزو دارم تصور کنم. خدای من مهربان، دل‌سوز، خلاق، بخشنده، فهمیده و شوخ‌طبع است. من خانوادهِ سمپل را خیلی دوست دارم. اعمال آن‌ها بهتر از عقایدشان است. آن‌ها بهتر از خدای خودشان هستند. به خودشان هم همین را گفتم و خیلی از حرف‌هایم مضطرب شدند. فکر می‌کنند من کُفر می‌گویم. من هم فکر می‌کنم آن‌ها کفر می‌گویند. ما مذهب را از صحبت‌های‌مان حذف کرده‌ایم.

الآن بعد از ظهر یک‌شنبه است. آماسای (مرد خدمت‌کار) با کروات بنفش، دستکش‌های تیماجی زرد روشن، صورت اصلاح شده و قرمز، با کاری (دختر خدمت‌کار) که کلاهی بزرگ و مزین به گل‌های سرخ و لباس ململ آبی و موهایی -تا جایی‌که می‌شد- پیچیده شده داشت، باهم رفتند. آماسای از صبح تا ظهر درشکه را می‌شست و کاری هم به کلیسا نیامد تا ظاهراً ناهار بپزد ولی در حقیقت می‌خواست لباسش را اتو بزند. تا دو دقیقه دیگر که این نامه تمام می‌شود. من مشغول خواندن کتابی می‌شوم که در زیر شیروانی پیدایش کرده‌ام. اسم کتاب تعقیب است و در صفحه اول آن با خط خرچنگ‌قورباغهِ بامزه و بچه‌گانه‌ای نوشته شده: جرویس پندلتون. اگر این کتاب را دیدید که ول می‌گردد بزنید توی گوشش و بفرستیدش خانه.

وقتی آقای پندلتون یازده سالش بوده بعد از یک بیماری تابستان این‌جا بوده و این کتاب را هم این‌جا گذاشته است. امّا ظاهراً آن را خوب خوانده چون جای چرك انگشت‌های یک بچه همه جای کتاب هست. چیزهای دیگر زیر شیروانی، یک چرخ آبی، یک فرفره و یک تیر‌و‌کمان است. خانم سمپل آن‌قدر یک‌سره راجع به آقای جروی حرف می‌زند که من دارد باورم می‌شود او هنوز هم یک بچهِ مامانی و کثیف با موهایی ژولیده است نه مثل آقای پندلتون که آدم گنده‌ای است که کلاه ابریشمی به سر می‌گذارد و عصا به دست می‌گیرد. بچه‌ای که با تق‌تق و سرو‌صدای وحشت‌ناك از پله بالا می‌رود و درها را باز می‌گذارد و همه‌اش شیرینی می‌خواهد (و آن‌طور که من خانم سمپل را شناخته‌ام هربار به او شیرینی می‌دهد). ظاهراً جروی بچه‌ای ماجراجو، شجاع و راستگو بوده. اما وقتی فکر می‌کنم او از خانواده پندلتون است افسوس می‌خورم. او شایستگی بیش‌تری دارد.

از فردا یک ماشین بخار و سه کارگر دیگر می‌آیند تا خرمن بکوبیم. متأسفم که بگویم باترکاپ (گاو خال‌خالی یک شاخ، مادر لزبیا) کار شرم‌آوری کرده. جمعه شب به باغ میوه رفته و آن‌قدر سیب‌های پای درخت‌ها را خورده که مست شده. دو روزی هم سیاه مست بوده. باورکنید راست می‌گویم. تا حالا یک همچین افتضاحی شنیده بودید؟

دوست‌دار یتیم و همیشگی شما، جودی ابوت.

15 سپتامبر

بابا جون! دیروز خودم را با قُپّان آرد‌کشی دکان بقالی در کامرز کشیدم، وزنم چهارکیلو زیاد شده. لاك ویلو را به عنوان آسایشگاه تن‌دُرُستی به شما توصیه می‌کنم.

ارادتمند همیشگی، جودی.

25 سپتامبر

بابالنگ‌دراز عزیز! توجه کنید، من سال دوم دانشکده هستم! جمعهِ گذشته به دانشکده برگشتم. با ناراحتی لاك ویلو را ترك کردم ولی خوشحالم از این که دوباره حیاط داشنکده را می‌بینم. برگشتن به یک محیط آشنا خیلی کیف دارد. کم‌کم دارم احساس می‌کنم در دانشکده خیلی راحت هستم. در حقیقت دارم در دنیا احساس راحتی می‌کنم، طوری‌که انگار واقعاً مال همین دنیا هستم، نه این‌که دزدکی و با زجر‌و‌عذاب به آن وارد شده‌ام.

فکر نمی‌کنم شما اصلاً منظور مرا بفهمید. اشخاصی مثل شما که آن‌قدر مهم بوده‌اند که جزو هیئت امنا شده‌اند نمی‌توانند احساسات آدم فقیری را که آن‌قدر بی‌اهمیت بوده که بچهِ سرراهی شده درك کنند. حالا بابا، این‌جا را گوش کنید. فکر می‌کنید امسال با کی هم‌اتاق هستم؟با سالی‌مک‌براید و جولیا‌پندلتون. باورکنید راست می‌گویم. ما یک اتاق مطالعه و سه اتاق خواب کوچک داریم. این است! من و سالی بهار پیش تصمیم گرفتیم که هم‌اتاق باشیم و جولیا هم تصمیم داشت حتماً پیش سالی باشد امّا برای چه نمی‌دانم. چون آن‌ها یک ذره هم شبیه هم نیستند. ولی پندلتون‌ها ذاتاً محافظه‌کارند و با هر تغییر وضعیتی سرِ ناسازگاری دارند. در هر صورت فعلاً باهم هستیم. فکرش را بکنید جروشا ابوت یتیم و ساکن سابق پرورشگاه جان گریر هم‌اتاق یک پندلتون است. واقعاً در این کشور دمکراسی است.

سالی نامزد شده تا ارشد کلاس شود و اگر نشانه‌ها غلط از آب درنیاید انتخاب می‌شود. باید می‌دیدید چه فضای پُردسیسه‌ای است و ما چه سیاست‌مدار‌هایی هستیم. بابا جون باید خدمت‌تان بگویم وقتی ما زن‌ها حقوق خودمان را به‌دست بیاوریم شما مردها باید بجنبید تا حقوق‌تان را از دست ندهید. انتخابات شنبه دیگر شروع می‌شود و هرکی ببرد فرقی نمی‌کند و ما شب دسته جمعی با مشعل توی دانشکده راه می‌افتیم.

تازه درس شیمی را که یکی از عجیب‌ترین درس‌هاست شروع کرده‌ام. تا حالا هیچ درسی مثل این یکی ندیده‌ام. این درس‌ها به چیزهایی مثل مولکول و اتم می‌پردازد. ولی ماه بعد می‌توانم دقیق‌تر درباره آن بحث کنم. من درس جدل و منطق را هم انتخاب کرده‌ام. هم چنین تاریخ عمومی جهان را. و نمایشنامه شکسپیر را. به اضافه فرانسه. اگر چند سال دیگر همین‌طوری پیش بروم آدم کلاً با‌سوادی می‌شوم. بیشتر دوست داشتم به جای فرانسه اقتصاد بخوانم ولی جرئت نکردم این کار را بکنم چون می‌ترسیدم اگر دوباره فرانسه را نگیرم استاد فرانسه نمره قبولی بهم ندهد. توی امتحان ماه ژوئن هم به زور قبول شدم. چون توی دبیرستان پایه‌ام در این درس قوی نبود. دختری در کلاس هست که فرانسه را هم عین انگلیسی مثل بلبل صحبت می‌کند چون در بچه‌گی با والدینش خارج بوده و سه سال در یکی از مدرسه‌های وابسته به صومعه درس خوانده. بنابراین می‌توانید حدس بزنید که در مقایسه با بقیه چه قدر زرنگ است. صرف افعال بی‌قاعده برایش مثل آب خوردن است. کاش والدین من هم وقتی بچه بودم به جای پرورشگاه مرا توی یک همچین مدرسه‌ای به امان خدا ول کرده بودند. اما نه، چون شاید هیچ‌وقت با شما آشنا نمی‌شدم. آشنایی با شما را به درس فرانسه ترجیح میدهم.

خداحافظ بابا جون. من باید به دیدن‌ هاریت‌مارتین بروم و بعد از این‌که راجع به وضع درس شیمی باهاش صحبت کردم، خیلی منطقی و به‌طور اتفاقی چیزهایی درباره انتخاب ارشد بعدی بهش بگویم. ارادت‌مند و سیاست‌مدار شما، ج.ابوت.

3

17 اکتبر

بابالنگ‌دراز عزیز! فرض کنید در سالن ورزش استخری پُر از ژلهِ لیموست و یک نفر می‌خواهد در آن شنا کند. آیا او می‌تواند خود را بالای ژله نگه دارد یا غرق می‌شود؟ امشب ژلهِ لیمو داشتیم. برای همین این سوال مطرح شد. نیم‌ساعتی با شور‌و‌هیجان درباره آن بحث می‌کردیم اما نتیجه‌ای نگرفتیم. سالی می‌گوید می‌تواند در آن شنا کند ولی من مطمئنم که ماهرترین شناگرهای دنیا هم در آن غرق می‌شوند. غرق شدن توی ژله خنده دار نیست؟

دو مسئلهِ دیگر هم ذهن ما را به خودش مشغول کرده بود: اول: در یک خانه هشت ضلعی اتاق‌ها چه شکلی هستند؟ بعضی از دخترها اصرار داشتند که اتاق‌ها مربع‌اند ولی من فکر می‌کنم شکل یک برش شیرینی پای سیب هستند، این‌طور نیست؟

دو: فرض کنید کُرهِ توخالی بزرگی از جنس آیینه داریم و شما داخل آن نشسته‌‌اید. کجای کُره دیگر صورت شما را نشان نمی‌دهد و به‌جایش پشت شما را نشان می‌دهد؟ هرچه شما بیش‌تر راجع به این مسئله فکرکنید معما پیچیده‌تر می‌شود. می‌بینید که ما در اوقات فراغت به چه تأملات عمیق فلسفی مشغولیم؟

راستی چیزی به‌تان راجع به انتخابات نگفتم؟ این موضوع مال سه هفته پیش است اما زندگی ما این‌جا آن‌قدر سریع می‌گذرد که سه هفته پیش مثل تاریخ باستان است. سالی به عنوان ارشد انتخاب شد و شب ما با مشعل و شعار زنده باد مک‌براید و یک دسته موزیک چهارده نفره (سه سازدهنی و یازده تا شانه) راهپیمایی کردیم.

ما در ساختمان شماره 258 آدم‌های مهمی هستیم. برای من و جولیا افتخار بزرگی است که با ارشدمان در یک خانه زندگی می‌کنیم.

شب بخیر بابای عزیز. با احترامات فراوان، جودی شما.

12 نوامبر

بابالنگ‌دراز عزیز! دیروز سال اولی‌ها را در بسکتبال شکست دادیم. البته که خیلی خوشحالیم. آخ کاشکی بتوانیم سال سومی‌ها را هم ببریم. حتی من راضی‌ام برای این پیروزی تمام بدنم کبود بشود و یک هفته در رختخواب بیفتم و بدنم را با عصارهِ ملج سفت ببندند. سالی از من دعوت کرده که تعطیلات کریسمس را با او بگذرانم. خانوادهِ او در ووستر ماساچوست زندگی می‌کنند. فکر نمی‌کنید خیلی به من لطف دارد؟ خیلی دلم می‌خواهد بروم. تا حالا در عمرم توی یک خانواده نبوده‌ام غیر از لاك ویلو که بین خانواده سمپل بودم. ولی آن‌ها آدم‌های بزرگ و پیری هستند و به حساب نمی‌آیند. اما خانواده مک‌براید یک عالم بچه دارند (هرچه باشد دو سه تا را که دارند) به اضافه یک پدر، یک مادر، یک مادربزرگ و یک گربه آنقوره. خانوادشان کامل کامل است! چمدان بستن و مسافرت رفتن کیفش خیلی بیش‌تر است تا در دانشکده ماندن. از شوق رفتن به آن‌جا خیلی شور‌و‌هیجان دارم. زنگ هفتم باید فوری برای تمرین نمایش بروم. من در تئاترِ شکرگزاری نقش شاهزاده‌ای را در یک برج با پیراهن مخمل و موهای حلقه‌حلقهِ طلایی بازی می‌کنم. بامزه نیست؟ ارادتمند ج.ا.

شنبه

می‌خواهید بدانید چه شکلی هستم؟ بفرمایید این عکس سه نفری ماست که لئونورا گرفته. آن که بور است و دارد می‌خندد سالی است، آن که قدبلند و با فیس‌و‌افاده است جولیاست و آن کوچولویی هم که باد موهایش را توی صورتش ریخته جودی‌است. البته خودش خیلی خوشگل‌تر از این عکس است، اما آفتاب توی چشم‌هایش افتاده. استون‌گیت. ووستر، ماساچوست.

21 دسامبر

بابالنگ‌دراز عزیز! می‌خواستم این نامه را قبلاً بنویسم و بابت چک کریسمس از شما تشکر کنم. ولی زندگی در خانهِ سالی این‌ها خیلی سرگرم کننده و جالب است، طوری‌که انگار دو دقیقه وقت پیدا نمی‌کنم پشت میز بنشینم و بنویسم. من یک لباس تازه خریدم. این لباس را لازم نداشتم فقط دلم می‌خواست بخرم. هدیهِ کریسمس امسال مرا بابا لنگ‌دراز فرستاده. خانواده‌ام فقط سلام رسانده‌اند.

الآن پیش سالی دارم بهترین تعطیلات زندگی‌ام را می‌گذرانم. آن‌ها در خانهِ آجری قدیمی و بزرگی زندگی می‌کنند. جلوی ساختمان با رنگ سفید تزئین شده و از خیابان عقب نشسته؛ درست عین همان خانه‌ای است که از پرورشگاه جان گریر با کنجکاوی به آن‌ها نگاه می‌کردم و از خودم می‌پرسیدم داخل‌شان چه جوری است. آن موقع اصلاً امید نداشتم که چنین خانه‌ای را به چشم خود ببینم. ولی حالا دارم می‌بینم! همه چیز مثل خانه خود آدم بسیار راحت و آرامش دهنده است و من از این اتاق به آن اتاق می‌روم و محسور اسباب‌اثاثیه خانه می‌شوم.

خانه برای رشد و بزرگ شدن بچه‌ها از هر جهت کامل است. کنج‌های تاریکش برای قایم‌باشک بازی، شومینه‌هایش برای درست کردن پُف‌فیل و زیر شیروانی‌اش برای بازی و شیطنت در روزهای بارانی و نرده‌های لیزش برای سرسره‌بازی عالی است. آشپزخانه منزل بزرگ و آفتاب‌گیر است و آشپز عالی، خنده‌رو و چاق‌و‌چله‌شان سیزده سال است که پیش این خانواده است و همیشه یک تکه خمیر نان شیرینی برای بچه‌ها کنار می‌گذارد تا بپزد. آدم با دیدن این خانه واقعاً دلش می‌خواهد دوباره بچه بشود. و اما افراد خانواده! من به خواب هم نمی‌دیدم که این خانواده تا این حد مهربان باشند. سالی، پدر، مادر، مادربزرگ.

4فوریه

بابالنگ‌دراز عزیز! جیمی‌مک‌براید یک پرچم دانشگاه پرینستون به پهنای یک طرف اتاق برای من فرستاده. از این‌که به یادم بوده خیلی ازش ممنونم. ولی هرچه فکر می‌کنم نمی‌دانم با این پرچم چه‌کار کنم. سالی و جولیا نمی‌گذارند آن را به دیوار بزنم. امسال اسباب‌و‌اثاثیهِ اتاق ما قرمز است و می‌توانید حدس بزنید که اگر نارنجی و سیاه به آن‌ها اضافه کنیم اتاق چه جلوه‌ای پیدا می‌کند. ولی پارچه این پرچم قشنگ و کلفت و گرم و نرم است و حیفم می‌آید حرام شود. فکر می‌کنید اگر از آن یک حولهِ حمام درست کنم خیلی بد می‌شود؟ حولهِ حمام خودم موقع شستن آب رفته.

تازگی‌ها حرفی از چیزهایی که یاد می‌گیرم نزده‌ام. با این که شاید نتوانید از نامه‌هایم چیزی بفهمید ولی تمام وقت فقط دارم مطالعه می‌کنم. واقعاً خواندن پنج درس به‌طور هم‌زمان خیلی گیج‌کننده است. استاد شیمی می‌گوید: طالب واقعی علم کسی است که عطش زیادی نسبت به جزئیات دارد. ولی استاد تاریخ می‌گوید: دقت کنید تا چشم‌های‌تان همه‌اش دنبال جزئیات نباشد. آن‌قدر از چیزی فاصله بگیرید تا دورنمایی کامل از آن به‌دست بیاورید.

می‌بینید که ما مجبوریم با چه ضرافتی بین این دو استاد بادبان‌های کشتی‌مان را تنظیم کنیم. البته من نظریهِ استاد تاریخ را بیش‌تر می‌پسندم. مثلاً اگر من بگویم که ویلیام فاتح در سال 1942 ظهور کرد یا کریستف‌کلمب آمریکا را در سال 1100 یا 1066 یا هرسال دیگری کشف کرد برای استاد مهم نیست. سر کلاس تاریخ آدم احساس امنیت و آرامشی می‌کند که سر کلاس شیمی وجود ندارد.

زنگ ششم را زدند. باید بروم آزمایشگاه و کمی دربارهِ اسیدها، نمک‌ها و مواد قلیایی تحقیق کنم. جلوی پیش‌بند آزمایشگاهم با اسید کلریدریک سوخته و به اندازهِ یک بشقاب سوراخ شده. اگر نظریه‌های شیمی در عمل درست در بیاید من باید بتوانم این سوراخ را با آمونیاك قوی خنثی کنم نه؟

امتحان‌ها هفتهِ آینده است، اما کی می‌ترسد؟ ارادت‌مند همیشگی، جودی.

5مارس

بابالنگ‌دراز عزیز! باد ماه مارس می‌وزد و همه جای آسمان را ابرهای سیاه و در حرکت گرفته. کلاغ‌ها روی درخت‌های صنوبر چه قارقاری راه انداخته‌اند. دنیای سرمست کننده و نشاط‌انگیز آدم را به خود می‌خواند. طوری که دلت می‌خواهد کتابت را ببندی و به بالای تپه‌ها پرواز کنی و با باد مسابقه بدهی.

شنبه گذشته در دهکده، “بیا پیدایم کن” بازی کردیم. روباه‌ها (که سه تا دختر بودند و یک عالم کاغذ ریزه داشتند) نیم‌ساعت قبل از بیست‌و‌هفت تعقیب کننده که من هم جزو آن‌ها بودم رفتند. هشت‌تای‌مان وسط راه دیگر بازی را ادامه ندادند و آخر سر نوزده‌تای‌مان ماندند. ما آن‌ها را با کاغذ ریزه‌هایی که ریخته بودند و از راهی که به بالای تپه می‌رسید و از وسط مزرعهِ ذرت می‌گذشت و وارد زمین‌های باتلاقی می‌شد تعقیب کردیم و بالاخره بعد از دو ساعت گشتن و فهمیدن کلک‌های‌شان روباه‌ها را در آشپزخانه مزرعه کریستال‌اسپرینگ غافل‌گیر کردیم. هر دو دسته اصرار می‌کردند که برنده شده‌اند و من فکر می‌کنم ما بردیم نه؟ چون ما قبل از برگشتن به دانشکده آن‌ها را گرفتیم. ما نتوانستیم زودتر از ساعت شش‌ونیم یعنی نیم‌ساعت بعد از شام به دانشکده برگردیم، پس ما بدون این‌که لباس‌های‌مان را عوض کنیم یک‌راست و با اشتهای کامل رفتیم سر میز غذا و بعد هم شب به بهانهِ کثیف بودن چکمه‌های‌مان به کلیسا نرفتیم.

راجع به امتحان‌ها اصلاً چیزی به شما نگفتم. همه درس‌ها را خیلی راحت قبول شدم. حالا دیگر فوت‌و‌فن کار را می‌دانم و دیگر هیچ‌وقت رد نمی‌شوم. اما احتمالاً نمی‌توانم به خاطر هندسه و نثر لاتین مزخرف سال اول با درجهِ ممتاز فارغ التحصیل شوم. امّا برایم مهم نیست.

شما تا حالا اصلاً هملت را خوانده‌اید؟ اگر نخوانده‌اید فوری دست‌به‌کار شوید. بسیار عالی است. یک عمر از شکسپیر شنیده بودم ولی نمی‌دانستم این‌قدر عالی نمایشنامه نوشته. همیشه گمان می‌کردم چیزهایی که از او می‌شنوم بیش‌تر به خاطر شهرتش است. از سال‌های پیش که تازه خواندن را یاد گرفته بودم، یک بازی برای خودم اختراع کرده بودم. هرشب برای این‌که خوابم ببرد وانمود می‌کردم که یکی از شخصیت‌های (مهم‌ترین شخصیت) کتابی هستم که دارم می‌خوانم. در حال حاضر من اوفلیا هستم؛ آن هم چه اوفلیای عاقلی! من دائم هملت را سرگرم می‌کنم، ناز و نوازشش می‌کنم، بهش سرکوفت می‌زنم و هروقت سرما می‌خورد مجبورش می‌کنم گلویش را ببندد. بیماری افسردگی شدید او را کاملاً درمان کرده‌ام. پادشاه و ملکه هردو فوت کرده‌اند –در اثر یک تصادف در دریا– بنابراین احتیاجی به مراسم خاک‌سپاری نیست. من و هملت بدون هیچ دردسری بر دانمارك حکومت می‌کنیم.

قلم‌روی پادشاهی ما به خوبی اداره می‌شود هملت به امور مملکت می‌پردازد و من به امور خیریه. به‌تازگی چند پرورشگاه یتیمان درجه یک هم بنا کرده‌ام. اگر شما یا اعضای دیگر هیئت امنا میل دارند از آن‌ها بازدید کنند با کمال مسرت در خدمت آن‌ها خواهم بود. تصور می‌کنم احتمالاً پیشنهاد‌های فراوان و بسیار مفیدی نیز دریافت خواهید کرد. با احترامات فراوان، اوفلیا ملکهِ دانمارك.

24 مارس شاید هم 25

بابالنگ‌دراز عزیز! فکر نمی‌کنم بتوانم به بهشت بروم. این‌جا آن‌قدر چیزهای خوب به دست می‌آورم که انصاف نیست آن دنیا هم آن‌ها را به دست بیاورم. گوش کنید چه اتفاقی افتاده. جروشا ابوت جایزه مسابقه داستان کوتاه را که ماهنامه دانشکده سالی یک بار برگزار می‌کند برده است (جایزه 25 دلاری) و او تازه سال دوم است! بیش‌تر شرکت کننده‌ها دانشجویان سال آخر هستند. وقتی دیدم اسمم را اعلام کرده اند باورم نمی‌شد راست باشد، شاید هم بالاخره دارم نویسنده بزرگی می‌شوم. کاش خانم لیپت اسم به این مزخرفی روی من نگذاشته بود. به‌علاوه این‌که من برای بازی در تئاتر فصل بهار انتخاب شده‌ام، در نمایشنامه “هر طور دلت می‌خواهد” در فضای باز. من در نقش سلیا دخترخاله روزالیند بازی می‌کنم. و بالاخره این‌که: من و جولیا و سالی جمعه بعد به نیویورك می‌رویم که برای بهار مقداری خرید کنیم و شب را می‌مانیم و روز بعد هم با آقای جروی به تئاتر می‌رویم. آقای جروی ما را دعوت کرده. آن جا جولیا در منزل خودشان اقامت می‌کند و من و سالی هم به هتل مارتا واشنگتن می‌رویم. تا حالا خبر به این مهیجی شنیده بودید؟ من تا حالا در عمرم نه هتل رفته‌ام و نه به تئاتر؛ فقط یک دفعه به تئاتر رفته‌ام و آن هم موقعی بود که کلیسای کاتولیک جشنی برگزار و یتیم‌های پرورشگاه را دعوت کرد. ولی نمایش درست‌و‌حسابی‌ای نبود و به حساب نمی‌آید.

فکر می‌کنید چه نمایشی را قرار است ببینیم؟ هملت. فکرش را بکنید قبلا چهارهفته تمام این نمایشنامه را در کلاس شکسپیر خواندیم و من آن را از حفظم. آن‌قدر از این سفر هیجان زده‌ام که به زور خوابم می‌برد. خداحافظ بابا جون. دنیای ما پر از سرگرمی است. ارادتمند همیشگی. جودی.

بعد‌التحریر: همین الآن به تقویم نگاه کردم. بیست‌و‌هشتم است.

بعدالتحریر: امروز کمک راننده تراموایی را دیدم که یک چشمش آبی و چشم دیگرش قهوه‌ای بود. به نظرتان به درد این نمی‌خورد که شخصیت تبه‌کار یک داستان جنایی باشد؟

7 آوریل

بابالنگ‌دراز عزیز! وای! نیویورك خیلی بزرگ نیست؟ ووستر جلوی آن هیچ است. شما واقعاً در این شلوغی زندگی می‌کنید؟ فکر نمی‌کنم من تا چند ماه دیگر هم بتوانم بعد از تأثیر گیج‌کننده این دو روز به حالت عادی خودم برگردم. نمی‌دانم از کجا شروع کنم و تمام چیز‌های شگفت‌انگیزی را که دیده‌ام برای‌تان بگویم. اگرچه فکر کنم شما خودتان می‌دانید چون آن‌جا زندگی می‌کنید. اما به نظرتان خیابان‌هایش جالب نیست؟ و مردم و فروشگاه‌هایش. من تا حالا هیچ‌وقت این قدر چیزهای قشنگ که توی ویترین این فروشگاه‌هاست ندیده‌ام. آدم دلش می‌خواهد همه عمرش را سر پوشیدن این لباس‌ها بگذارد.

من و سالی و جولیا صبح شنبه رفتیم خرید. جولیا به باشکوه‌ترین فروشگاهی که در عمرم دیده بودم رفت. دیوارهایش سفید و طلایی بود، قالی‌های آبی و پرده‌های ابریشمی آبی و صندلی‌های طلایی داشت. یک خانم خیلی خوشگل با موهای طلایی و لباس مشکی بلند ابریشمی لبخند‌زنان به استقبال‌مان آمد. اولش فکر کردم ما آمده‌ایم به این خانم سر بزنیم و با آن خانم دست دادیم ولی انگار آمده بودیم کلاه بخریم یا حداقل جولیا می‌خواست بخرد. جولیا جلوی آیینه نشست و ده، دوازده تا کلاه را که یکی از آن یکی قشنگ‌تر بود امتحان کرد و دوتا را که از همه قشنگ‌تر بود خرید. تصور نمی‌کنم در زندگی لذتی بالاتر از این باشد که آدم جلوی آیینه بنشیند و هرکلاهی را که دلش می‌خواد بدون این‌که قیمتش را در نظر بگیرد بخرد!

بابا جون شکی نیست که نیویورك به سرعت خصوصیت بردبارانه‌ای را که پرورشگاه جان گریر با صبر بسیار برای خود ساخته است از بین خواهد برد.

بعد از این‌که خرید ما تمام شد، آقای جروی یا همان پندلتون را در رستوران شری دیدیم. لابد به شری رفته‌اید نه؟ آن‌جا را در ذهن‌تان مجسم کنید بعد هم سالن غذاخوری جان گریر را با رومیزی‌های مشمایی و ظروف سفالی سفیدی که حق ندارید بشکنید و کارد و چنگال‌های دسته چوبی، تصور کنید و ببینید من چه حسی داشتم.

من ماهی را با چنگال عوضی خوردم ولی پیش‌خدمت با مهربانی بدون این‌که کسی بفهمد چنگال دیگری به‌دستم داد. بعد از ناهار به تئاتر رفتیم. مبهوت‌کننده و عالی و باورنکردنی بود. هرشب خوابش را می‌بینم. آیا شکسپیر آدم بی‌نظیری نیست؟ اجرای روی صحنه هملت خیلی بهتر از هملتی است که ما در کلاس تجزیه و تحلیل کردیم. من قبلاً آن را تحسین می‌کردم ولی حالا وای! بی‌نظیر است! اگر ناراحت نمی‌شوید من ترجیح می‌دهم هنرپیشه شوم تا نویسنده. دوست ندارید دانشکده را ول کنم و به مدرسهِ عالی هنرهای نمایشی بروم؟ آن‌وقت همیشه یک بلیت لژ نمایش‌های خودم را برای شما می‌فرستم و از زیر چراغ‌های جلوی صحنه به شما لبخند می‌زنم. فقط لطفاً یک گل سرخ رز به جادکمه‌ای‌تان بزنید تا من دقیقاً بدانم به چه کسی باید لبخند بزنم. چون اگر اشتباهی به کس دیگری لبخند بزنم خیلی بد می‌شود.

ما شنبه شب برگشتیم و شام را در قطار سر میزهای کوچک با چراغ‌هایی که نورشان صورتی بود و خدمتکارهایش سیاه‌پوست بودند خوردیم. من تا آن موقع نشنیده بودم که در رستوران قطار شام بخورند و بدون این‌که متوجه شوم همین را گفتم.

جولیا پرسید: مگر تو کجا بزرگ شده‌ای؟ با تواضع تمام گفتم: در دهکده. گفت: تا حالا مسافرت نرفتی؟ گفتم: نه تا روزی که به دانشکده آمدم. آن موقع هم فاصلهِ ما تا دانشکده همه‌اش 160 مایل بود و ما توی راه غذا نخوردیم.

از وقتی این چیزهای مسخره را می‌گویم جولیا واقعاً به من علاقمند شده. خیلی سعی می‌کنم حرفی از دهانم نپرد ولی خیلی تعجب می‌کنم -که بیش‌تر وقت‌ها هم تعجب می‌کنم- یک چیزی می‌پرانم. هیجده سال را در پرورشگاه جان گریر گذراندن و بعد یک‌دفعه به دنیا پرت شدن واقعاً تجربهِ گیج کننده‌ای است.

ولی دارم خودم را وفق می‌دهم و دیگر آن اشتباه‌های ناجور گذشته را نمی‌کنم و وقتی با دخترهای دیگر هستم اصلاً احساس ناراحتی نمی‌کنم. قبلاً وقتی مردم به من نگاه می‌کردند از خجالت دست‌و‌پایم را گم می‌کردم و احساس می‌کردم که همه تشخیص می‌دهند این لباس نو مال خودم نیست و من همان لباس چیت‌پوش سابقم، ولی حالا نمی‌گذارم این فکرها عذابم بدهند.

یادم رفت راجع به گل‌ها برای‌تان بگویم. آقای جروی به هر یک از ما یک دسته گل بزرگ بنفشه و سوسن داد. به‌نظرتان مرد نازنینی نیست؟ من قبلاً به خاطر دیدن مردهای هیئت امنا از مردها خوشم نمی‌آمد ولی عقیده‌ام دارد عوض می‌شود.

نامه شد یازده صفحه! شجاع باشید الآن تمام می‌کنم. ارادتمند همیشگی، جودی.

دهم آوریل

آقای پولدار عزیز! بفرمایید چک پنجاه دلاری شما ضمیمهِ نامه است. خیلی از لطف شما ممنونم ولی احساس می‌کنم نمی‌توانم قبول کنم. مقرری ماهانه‌ام برای خرید کلاه‌هایی که لازم دارم کافی است. معذرت می‌خواهم آن چیزهای مسخره را راجع به فروشگاه کلاه‌های زنانه نوشتم. فقط بخاطر این‌که تا قبل از آن چنین جایی را ندیده بودم. با وجود این نمی‌خواستم گدایی کنم و ترجیح می‌دهم بیش‌تر از آن‌چه مجبورم خیرات قبول نکنم. ارادت‌مند شما، جروشا ابوت.

یازدهم آوریل

بابا جون بسیار عزیزم! می‌شود لطفاً مرا به‌خاطر نامه‌ای که دیروز نوشتم عفو کنید؟ بعد از این‌که آن را پُست کردم پشمان شدم و سعی کردم آن را از پست‌خانه بگیرم ولی کارمند مزخرف پست آن را به من پس نداد. الآن نصف‌شب است و من ساعت‌ها بیدار مانده‌ام و همه‌اش فکر می‌کنم که من واقعاً چه آدم عوضی‌ای هستم. خیلی یواش درِ اتاق مطالعه را بسته‌ام تا جولیا و سالی بیدار نشوند و روی رختخواب نشسته‌ام و با یک ورق کاغذ که از دفترچه تاریخم کنده‌ام و به شما نامه می‌نویسم. فقط می‌خواستم بگویم که معذرت می‌خواهم. حرف‌هایم راجع به چکی که فرستاده بودید خیلی بی‌ادبانه بود. می‌دانم که منظورتان محبت به من بود. شما بابا جون من آن‌قدر نازنین هستید که راجع به قضیه مسخره‌ای مثل کلاه، آن همه به خودتان زحمت دادید. من باید چک را بسیار مودبانه‌تر پس‌می‌فرستادم.

ولی در هر صورت باید پس می‌فرستادم. وضع من با دخترهای دیگر فرق می‌کند. آن‌ها می‌توانند خیلی طبیعی و راحت از مردم هدیه قبول کنند. آن‌ها برادر، خواهر، پدر و عمو و عمه دارند، ولی من با هیچ‌کس رابطه خویشاوندی ندارم. من دلم می‌خواهد وانمود کنم که شما خویشاوند من هستید و با این فکر دلم را خوش کنم. ولی البته می‌دانم که نیستید. من واقعاً تنها هستم و باید پشت به دیوار با دنیا مبارزه کنم. هروقت راجع به آن فکر می‌کنم نفسم بند می‌آید. بعدش این فکر را از سرم بیرون می‌کنم و به تظاهر ادامه می‌دهم. ولی بابا جون می‌بینید که من نمی‌توانم بیش‌تر از آن‌چه باید پول قبول کنم. چون روزی می‌خواهم این پول‌ها را پس بدهم و هرچقدر هم که نویسنده بزرگی بشوم نمی‌توانم یک همچین بدهکاری‌های کلانی داشته باشم.

من عاشق کلاه‌های قشنگ هستم. ولی نباید به خاطر آن آیندهِ خودم را گرو بگذارم. شما مرا برای این گستاخی می‌بخشید نه؟ من عادت بدی دارم که تا به چیزی فکر می‌کنم فوری آن را می‌نویسم و بعد بدون این‌که بعدش بشود کاری کرد آن را پُست می‌کنم. امّا اگر گاهی ظاهراً بی‌فکر و نمک‌نشناس به‌نظر می‌آیم، اصلاً منظور بدی ندارم. من همیشه قلباً به خاطر زندگی، آزادی و استقلالی که به من داده‌اید از شما ممنونم. دوران کودکی من دوران طولانی، تلخ و نفرت‌انگیز بود ولی الآن هر لحظه از روز آن‌قدر شادم که باورم نمی‌شود راست است. طوری که احساس می‌کنم قهرمان خیالی یک کتاب داستانم.

ساعت دو‌و‌ربع بعد از نیمه‌شب است. من الآن می‌خواهم یواشکی پاورچین‌پاورچین بروم بیرون و این نامه را پُست کنم. شما کمی بعد از نامهِ قبلی این یکی را دریافت می‌کنید؛ بنابراین وقت زیادی ندارید تا راجع به من فکرهای بد بکنید. شب بخیر بابا جون. همیشه دوست‌تان دارم. جودی.

4

چهارم مه

بابالنگ‌دراز عزیز! شنبه گذشته روز رژه بود، یک روز تماشایی. اولش همه کلاس‌ها در‌حالی‌که لباس کتان سفید پوشیده بودند رژه رفتند. دانشجویان سال آخر چترهای ژاپنی آبی و طلایی و سال سومی‌ها پرچم‌های زرد و سفید در دست داشتند. دست بچه‌های کلاس ما بادکنک‌های زرشکی بود و چون دائم دست‌مان شل می‌شد و بادکنک‌ها می‌رفتند آسمان خیلی قشنگ شده بود. سال اولی‌ها کلاه کاغذی سبز با نوار‌های رنگی بلند سرشان گذاشته بودند. دستهِ موزیک از شهر آورده بودند که لباس‌های یک‌دست آبی داشتند. ده-دوازده نفر آدم بامزه هم که مثل دلقک‌های سیرك بودند در فواصل برنامه‌ها تماشاچی‌ها را سرگرم می‌کردند.

جولیا لباس مردهای شکم گنده دهاتی را پوشیده بود و سبیل گذاشته بود و یک گردگیری از پارچه کتان و یک چتر گل و گنده در دست داشت. پاتسی‌موریاتی (یا در حقیقت پاتریچی. تا حالا همچین اسمی به گوش‌تان خورده بود؟ خانم لیپت هم نمی‌تواند بهتر از این اسم انتخاب کند) که دختری است قد بلند و لاغر، زن جولیا بود و کلاه مسخره و سبزی یک‌وری، روی گوشش گذاشته بود. در تمام نمایش آن‌ها صدای قهقهه خنده بلند بود. جولیا نقش خودش را خیلی خوب بازی می‌کرد. من اصلاً توی خواب هم نمیدیدم که کسی از خانواده پندلتون -با عرض معذرت از آقای جروی- آن قدر استعداد بازی کمدی داشته باشد. اگرچه من آقای جروی را یک پندلتون واقعی نمی‌دانم. همان‌طور که شما را به عنوان یکی از اعضای هئت امنای پرورشگاه به رسمیت نمی‌شناسم.

من و سالی جزو این نمایش نبودیم برای این‌که در مسابقات شرکت داشتیم. خب فکر می‌کنید چه شد؟ هردوی ما حداقل در بعضی مسابقه‌ها برنده شدیم! اولش در پرش طول شرکت کردیم و باختیم، ولی سالی پرش با نیزه را (با پریدن هفت‌پا و سه‌اینچ) برد و من در دوی سرعت برنده شدم (با اختلاف هشت ثانیه). آخرش خیلی به نفس‌نفس افتاده بودم ولی خیلی کیف داشت. تمام کلاس بادکنک‌های‌شان را تکان می‌دادند و هورا می‌کشیدند و دم گرفته بودند: -جودی ابوت چش شده؟ -حالش خوبه. -حال کی خوبه؟ -جودی اب…بوت!… و این افتخاری واقعی بود بابا جون. بعد به‌دو‌به‌دو به چادر رختکن برگشتم و بدنم را با الکل تمیز کردند و یک لیمو دادند که بمکم. می‌بینید که ما هم مثل ورزشکارها کاملاً حرفه ای هستیم! برنده شدن در مسابقات به خاطر کلاس خیلی خوب است. چون هر کلاسی که تعداد پیروز‌هایش بیش‌تر باشد آخرِ سر برندهِ جام قهرمانی سال می‌شود. امسال دانشجویان سال آخر با 70 امتیاز برندهِ جام قهرمانی شدند. کانون ورزش هم به همه برندگان در سالن ورزش شام داد. شام خوراك خرچنگ و بستنی شکلاتی بود که آن‌ها را به شکل توپ بسکتبال درآورده بودند.

دیشب تا نصف‌شب رُمان جین‌ایر را می‌خواندم. بابا جون سن شما آن‌قدر هست که شصت‌سال پیش یادتان مانده باشد؟ اگر این‌طوری است، آیا واقعاً مردم آن موقع مثل آدم‌های رمان جین‌ایر حرف می‌زدند؟ خانم بلانش متکبّر به خدمت‌کار می‌گوید: ای فرومایه از پُرحرفی دست‌بردار و فرمان مرا اجرا کن. آقای روچستر وقتی منظورش آسمان است از جایگاه ابرها حرف می‌زند و آن زن دیوانه مثل کفتار می‌خندد و پرده‌های دور تخت را آتش می‌زند و تور عروسی را پاره می‌کند و گاز می‌گیرد. این رمان یک اثر رمانتیک ناب است با وجود این همین‌طور می‌خوانی و می‌خوانی و می‌خوانی. نمی‌دانم چطور یک دختر توانسته همچین کتابی بنویسد، مخصوصاً دختری که در کلیسا بزرگ شده. در وجود خواهران برونته چیزی هست که مرا شیفتهِ خودشان می‌کنند: کتاب‌های‌شان و زندگی و روحیه‌شان. از کجا چینین روحیه‌ای را به‌دست آوردند؟ وقتی قسمت مشکلات جین کوچولو را در مدرسهِ خیریه می‌خواندم آن‌قدر عصبانی شدم که مجبور شدم بروم بیرون و قدم بزنم. چون دقیقاً حس می‌کردم او چه کشیده. و به خاطر این که خانم لیپت را می‌شناختم می‌توانستم آقای براکل‌هرست را پیش خودم مجسم کنم.

بابا جون خشمگین نشوید من نمی‌خواهم به‌طور غیر‌مستقیم بگویم که جان گریر مثل مؤسسهِ خیریهِ لوود است. ما غذا و پوشاك فراوان، آب کافی برای شست‌و‌شوی خودمان، و یک کوره در زیر‌زمین داشتیم ولی این دو مؤسسه شباهت‌های زیادی به هم‌دیگر دارند. زندگی‌های ما کاملاً یک‌نواخت و بدون هیجان بود. هیچ اتفاق جالبی رخ نمی‌داد غیر از بستنی روز یک‌شنبه که حتی آن هم تکراری بود. در تمام هجده سالی که من آن‌جا بودم فقط شاهد یک ماجرا بودم: وقتی که انبار هیزم آتش گرفت. در این موقع ما را مجبور کردند نصف‌شب از خواب بلند شویم و لباس بپوشیم تا اگر یک وقت ساختمان آتش گرفت آماده باشیم؛ ولی ساختمان آتش نگرفت و ما را دو مرتبه به رختخواب‌های‌مان برگرداندند.

همه دوست دارند گاهی با اتفاق‌های غافل‌گیر‌کننده رو‌به‌رو شوند. این میل شدید بشر میلی کاملاً طبیعی است. ولی زندگی من تا روزی که خانم لیپت مرا به دفتر خواست و گفت آقای جان اسمیت می‌خواهند مرا به دانشکده بفرستند یک‌نواخت بود. تازه موقع اعلام این خبر هم آن‌قدر طولش داد که من از شنیدنش زیاد جا نخوردم. می‌دانید بابا به نظر من مهم‌ترین ویژگی آدم‌ها تخیل آن‌هاست. چون آدم می‌تواند با کمک تخیل خودش را جای دیگران بگذارد. به‌علاوه، تخیل، آدم را مهربان و دلسوز و با‌شعور می‌کند. پرورشگاه باید تخیل بچه‌ها را پرورش بدهد امّا جان گریر فوری کوچک‌ترین کورسوی تخیل را خاموش می‌کرد. از طرف دیگر فقط ویژگی وظیفه‌شناسی بچه‌ها را تقویت می‌کرد. به نظر من بچه‌ها نباید معنی این کلمه را یاد بگیرند، این کار زشت و نفرت‌انگیز است. بلکه باید هر کاری را عاشقانه انجام بدهند.

صبر کنید آن پرورشگاه یتیمانی را که من می‌خواهم رئیسش شوم ببینید! من شب‌ها با این فکر شیرین به خواب می‌روم. نقشهِ آن را با جزئیات ریزش در ذهن ترسیم می‌کنم: خوراك، پوشاك، درس، تفریح.

دوم ژوئن

بابالنگ‌دراز عزیز! نمی‌دانید چه اتفاق جالبی افتاده.

خانوادهِ مک‌براید از من دعوت کرده‌اند تا تابستان بروم اردوی آدیرون‌داکس پیش‌شان. این اردوگاه مال یک‌جور باشگاه و روی دریاچهِ کوچک و زیبایی در وسط جنگل است. اعضای مختلف باشگاه بین درخت‌ها خانه‌های چوبی پراکنده‌ای برای خود درست کرده‌اند و روی دریاچه قایقرانی می‌کنند و پیاده‌روی می‌کنند و در خودِ باشگاه هم هفته‌ای یک‌بار جشن می‌گیرند. جیمی‌مک‌براید هم قرار است از یک نفر از دوستان دانشکده‌اش بخواهد که مدتی از تابستان پیش آن‌ها باشد. به نظر شما خانم مک‌براید لطف نکرده که از من خواسته بروم؟ از قرار معلوم کریسمس که پیش آن‌ها بودم از من خوشش آمده. ببخشید که نامه‌ام کوتاه است، فقط برای این نامه نوشتم که بدانید من آمادهِ رفتن به این سفر تابستانی‌ام.

ارادتمند شما، با روحیه‌ای بسیار خوب، جودی.

پنجم ژوئن

بابالنگ‌دراز عزیز! منشی شما همین الآن در نامه‌ای برای من نوشته اطلاع داده که آقای اسمیت ترجیح می‌دهند که من دعوت خانم مک‌براید را قبول نکنم و باید مثل تابستان سال گذشته به لاك‌ویلو بروم. بابا جون چرا، چرا، چرا؟ شما متوجه قضیه نیستید. خانم مک‌براید واقعاً و از صمیم قلب دلش می‌خواهد که من پیش آن‌ها بروم. من اصلاً مزاحم‌شان نیستم بلکه به آن‌ها کمک می‌کنم. آن‌ها خدمت‌کار زیاد ندارند. من و سالی خیلی کارهای خوب از دست‌مان بر می‌آید که برای‌شان انجام بدهیم. این برایم من فرصتی عالی است که خانه‌داری یاد بگیرم. هر زنی باید این کار را بلد باشد، ولی من فقط پرورشگاه‌داری بلدم.

دختری به سن و سال من در اردو نیست و خانم مک‌براید دلش می‌خواهد که من و سالی با هم باشیم. من و سالی داریم برنامه‌ریزی می‌کنیم که تمام کتاب‌های انگلیسی و جامعه‌شناسی را بخوانیم و درباره‌اش بحث کنیم. راحت‌تر می‌توانیم حفظ‌شان کنیم.

تازه با مادر سالی در یک خانه بودن خودش برای من درس زندگی است. مادر سالی جالب‌ترین، بامزه‌ترین، اجتماعی‌ترین و جذاب‌ترین زن دنیاست. سر از همه چیز درمی‌آورد. فکرش را بکنید که من چند تابستان را با خانم لیپت گذرانده‌ام و چه‌قدر خوشم می‌آید که با کسی که درست نقطهِ مقابل اوست باشم. نترسید،من جای آن‌ها را تنگ نمی‌کنم چون خانه‌شان از پلاستیک ساخته شده و وقتی مهمان زیاد دارند فوری چند چادر در جنگل می‌زنند و پسرها را می‌فرستند بیرون. ورزش در هوای آزاد تابستانی در هر لحظه برای سلامتی آدم بسیار مفید است. جیمی‌مک‌براید هم می‌خواهد به من اسب سواری، تیراندازی و پارو‌زنی و آه، خیلی چیزهای دیگر را که من باید بلد باشم یاد بدهد. من هیچ‌وقت چنین زندگی دوست‌داشتنی، شاد و فارغ‌البالی را نداشته‌ام و به نظرم همهِ دختر‌ها حداقل یک بار در زندگی استحقاق داشتن همچین زندگی‌ای را دارند. البته من هرکاری که شما بگویید می‌کنم امّا تو را خدا، تو را خدا بگذارید بروم بابا، تا حالا هیچ‌وقت این‌قدر دوست نداشتم جایی بروم.

این نامه را جروشا ابوت نویسندهِ بزرگ آینده به شما ننوشته، بلکه صرفاً دختری به نام جودی نوشته.

نهم ژوئن

آقای جان اسمیت! جناب نامهِ مورخهِ هفتم ماه جاری شما رسید. طبق رهنمود حضرت‌عالی از طریق منشی‌تان واصل شد، جمعهِ بعد عازم ییلاق لاك‌ویلو خواهم شد تا تابستان را در آن‌جا بگذرانم.

ارادتمند همیشگی. دوشیزه جروشا ابوت

ییلاق لاك‌ویلو – سوم اوت

بابالنگ‌دراز عزیز! تقریباً دو ماه از آخرین باری که به شما نامه نوشته‌ام می‌گذرد؛ می‌دانم که این کار درستی نیست ولی تابستان امسال زیاد شما را دوست نداشته‌ام. می‌بینید که چه‌قدر رُك هستم. شما نمی‌توانید بفهمید که چقدر از نرفتن به اردوی خانوادهِ مک‌براید دلم شکست! البته می‌دانم که شما قیم من هستید و من باید در تمام مسائل خواستهِ شما را در نظر بگیرم، ولی من دلیل این کار را نفهمیدم. معلوم بود که این بهترین فرصت برای من است. اگر من بابا بودم و شما جودی حتماً به‌تان می‌گفتم: خدا پشت‌و‌پناهت بچه‌جان برو خوش‌باش. یک‌عالمه آدم جدید را ببین و یک‌عالمه چیز تازه یاد بگیر. در هوای آزاد زندگی کن قوی و سرحال شو و برای کار و تلاش سال بعد حسابی استراحت کن. ولی شما ابداً چنین چیزی ننوشتید! فقط یک سطر نامهِ کوتاه و صریح از منشی‌تان رسید که دستور می‌داد به لاك‌ویلو بروم.

این جور دستور‌های خشک و مستقیم شما مرا آزار می‌دهد. به نظرم اگر یک ذره از علاقه و احساساتی که من نسبت به شما دارم، شما به من داشتید گاهی به جای آن نامه‌های ماشین شده و مزخرف منشی‌تان چند کلمه‌ای با دست‌خط خودتان برای من نامه می‌نوشتید. اگر من کوچک‌ترین علامتی در دست شما داشتم که شما به من اهمیت می‌دهید هرکاری که در این دنیا بتواند خوش‌حال‌تان کند برای‌تان انجام می‌دادم. می دانم که از اول هم قرار بوده من نامه‌های مؤدبانه و طولانی و مفصل بنویسم و توقع جواب هم نداشته باشم. شما دارید طبق قرارداد عمل می‌کنید یعنی من دارم درس می‌خوانم و لابد فکر می‌کنید که من دارم بر خلاف قرارمان رفتار می‌کنم!

ولی بابا باور کنید این قرارداد سختی است. واقعاً می‌گویم. من بدجوری تنها هستم و شما تنها کسی هستید که من باید بهش علاقه داشته باشم، امّا شما مثل شبح هستید. آدمی خیالی که من در ذهن خود ساخته‌ام و شاید هم شمایِ واقعی اصلاً شباهتی به شمایِ خیالی من نداشته باشد. امّا شما یک‌بار که من در بهداری بستری بودم برایم پیغامی روی یک کارت فرستادید که حالا هروقت بدجوری احساس تنهایی می‌کنم کارت شما را بیرون می آورم و آن را دوباره می‌خوانم. فکر نمی‌کنم که اصلاً چیزهایی را که موقع شروع این نامه می‌خواستم به‌تان بگویم گفته باشم. ولی می‌خواستم بگویم که: اگر چه هنوز دلخورم -چون این جور آدم را گرفتن و به‌زور، مستبدانه، غیرمنطقی و قلدرمآبانه به دست قضا و قدر نامرئی سپردن، خیلی خفت‌بار است- ولی به‌نظرم وقتی یک نفر مثل شما نسبت به من مهربان و دست‌و‌دلباز و با محبت شد به نظرم حق دارد اگر دلش خواست مستبد، غیر منطقی و قلدرماب بشود و آدم را به دست قضا و قدر نامرئی بسپرد. برای همین من شما را می‌بخشم و دوباره سرحال و خوش‌حال می‌شوم. اگرچه هنوزم وقتی نامه‌های سالی دربارهِ این که چه‌قدر در اردوگاه به‌شان خوش می‌گذرد به دستم میرسد ناراحت می‌شوم! با این حال ما این موضوع را مسکوت می‌گذاریم و از نو شروع می‌کنیم.

در این تابستان من دائم مشغول نوشتن بوده‌ام و چهار داستان کوتاه نوشتم و برای چهار مجلهِ مختلف فرستادم. خُب می‌بینید که دارم تلاش می‌کنم نویسنده بشوم. یک کارگاه برای خودم در گوشه زیر شیروانی راه انداخته‌ام. همان‌جا که قبلاً در روزهای بارانی اتاق بازی آقای جروی بود. این اتاق در گوشهِ خنک و بادگیری است و دو پنجره دارد که درخت‌های افرا رویش سایه می‌اندازند و یک خانوادهِ سنجاب قرمز هم گوشهِ آن لانه کرده‌اند. چند روز دیگر نامهِ جالب‌تری می‌نویسم و تمام اخبار ییلاق را برای‌تان می‌گویم. ما منتظر باران هستیم.

ارادتمند همیشگی، جودی

دهم اوت

بابالنگ‌دراز عزیز! آقا من این نامه را از روی یک دوشاخه بیدمجنون کنار حوضچهِ چراگاه به شما می‌نویسم. قورباغه‌ای از پایین قورقور می‌کند، ملخی بالای سرم آواز می‌خواند، و دوتا مارمولک از تنهِ درخت بالا و پایین می‌پرند. الآن یک ساعت است که من این‌جا هستم.

بسیار دو شاخهِ راحتی است مخصوصاً که دوتا از کوسن‌های روی کاناپه‌ها را روی‌شان گذاشته‌ام. قلم و یک دسته کاغذ هم با خود آورده‌ام به امید این‌که یک داستان کوتاه جاویدان خلق کنم ولی مدتی است بدجوری با قهرمان زن داستانم کلنجار می‌روم چون نمی‌توانم اورا مجبور کنم که هرکاری ازش می‌خواهم بکند. برای همین فعلاً ولش کردم و دارم برای شما نامه می‌نویسم (اگرچه زیاد باعث خوش‌حالیم نشد، چون نمی‌توانم کاری کنم که شما هم آن‌طور که من می‌خواهم رفتار کنید).

اگر شما درآن هوای مزخرف نیویورك هستید کاش می‌توانستم کمی از این منظرهِ آفتابی همراه با نسیم پرطراوت و روح‌نواز را برای‌تان بفرستم.‌ بعد از یک هفته بارندگی ییلاق مثل بهشت شده. از بهشت گفتم یادتان هست که تابستان سال پیش از آقای گلاك برای‌تان نوشتم؟ ایشان کشیش کلیسای کوچک همین نزدیکی بود. آره مرد نازنین بیچاره زمستان قبل از سینه‌پهلو مرد. من چندباری برای شنیدن وعظش رفتم و خوب با عقاید مذهبی‌اش آشنا شدم. او از اول زندگی تا آخرش عقایدش همان بود. به نظر من اگر مردی چهل‌و‌هفت سال تمام توی یک خط فکری باشد و یک‌ذره هم تغییر عقیده ندهد باید او را به عنوان عتیقه در قفسه‌ای نگه دارند. امیدوارم در بهشت با تاج طلایی و چنگ و رباب خوش باشد. خاطرش از هر جهت کاملاً جمع بود که به این چیزها می رسد. یک جوان خیلی از خود‌راضی جای او را در کلیسا گرفته و کلیسارو‌ها تا حدودی ناراضی هستند، مخصوصاً طرف‌دارهای دیکن‌کامینگز. مثل این‌که بدجوری می‌خواهد توی‌شان انشعاب بشود. البته ما مردم این حوالی کاری به بدعت‌های مذهبی نداریم.

در این هفته که باران می‌بارید من در اتاق زیر شیروانی مشغول نوشتن و سرمست از از مطالعه -و البته بیش‌تر مطالعه آثار استیونسن بودم. به نظرم خود استیونسن از همهِ شخصیت‌های آثارش جالب‌تر است. انگار او برای این‌که شخصیت‌هایش جالب به نظر برسند شخصیت خودش را تبدیل به نوعی قهرمان داستان کرد. فکر نمی‌کنید این کارش که همهِ ده‌هزار دلاری را که پدرش برایش گذاشته بود صرف خریدن یک کشتی تفریحی کرد و بعد با آن به دریای جنوب سفر کرد خیلی جالب بده؟ استیونسن طبق عقاید ماجرا‌جویانه‌اش زندگی کرد. اگر پدر من هم ده‌هزار دلار برای من گذاشته بود من هم همین کار را می‌کردم. وقتی به وایلیما فکر می‌کنم دیوانه می‌شوم. دلم می‌خواهد مناطق استوایی را ببینم. دلم می‌خواهد همه دنیا را ببینم. من می‌خواهم نویسنده‌ای بزرگ، یا هنرمند، یا هنرپیشه، یا نمایش‌نامه‌نویس یا شخصیت بزرگ دیگری بشوم. من تشنهِ جهانگردی‌ام و وقتی چشمم به نقشهِ دنیا می‌افتد دلم می‌خواهد کلاهم را به سرم بگذارم و چترم را بردارم و راه بیفتم. قبل از این‌که بمیرم باید نخل‌ها و معابد جنوب را ببینم.

غروب روز پنج‌شنبه

دمِ در نشسته‌ام. دیگر برایم خیلی سخت است که خبرهایی را در این نامه بیاورم. جودی این روزها آن قدر فیلسوف‌مآب شده که دوست دارد همه‌اش دربارهِ دنیا به‌طور کلّی بحث کند، نه این که سطح خودش را پایین بیاورد و به جزئیات زندگی روزانه بپردازد. ولی اگر حتماً می‌خواهید اخبار را بدانید از این قرار است:

سه‌شنبه قبل نُه تا بچه‌‌خوك ما به جوی آب زدند و به آن طرف آب فرار کردند و فقط هشت‌تای‌شان برگشتند. ما نمی‌خواهیم به کسی تهمت بزنیم ولی شک‌مان به خانم بیوهِ دیوید است که احتمالاً خوك‌هایش ازآن‌چه باید یکی بیش‌تر است. آقای ویور طویله و دوتا انبار علوفه‌اش را رنگ روشن زردِ کدویی زده که رنگ خیلی زشتی است ولی خودش می‌گوید رنگ بادوامی است. خانواده بروئر این هفته مهمان دارند، خواهر خانم بروئر و دو خواهر‌زاده‌اش دارند از اوهایو می‌آیند. یکی از مرغ‌های ما از نژاد رودآیلند ردز از پانزده تخم مرغ فقط سه جوجه آورد. نتوانستیم سردرآوریم که مشکل چه بوده. به نظر من این نژاد از نژاد خیلی پست‌تری است، من نژاد بوف ارپینگتون را بیش‌تر ترجیح می‌دهم. کارمند تازهِ ادارهِ پست در بانی‌ریگ‌فورکرنرز یک شیشه عرق زنجبیل جامائیکایی را در اداره پست -که هفت‌دلار قیمتش بود- قبل از این‌که بفهمند تا قطرهِ آخر سرکشید.

ایراهاچ پیر رماتیسم گرفته و دیگر نمی‌تواند کار کند. امّا وقتی خوب پول درمی‌آورده هیچ پولی پس‌انداز نکرده و حالا باید با پول مردم شهر زندگی کند. شنبه‌شب بعدی جشنی در مدرسه برپاست و بستنی می‌دهند، شما هم بیایید و همه خانواده را هم با خودتان بیاورید. من یک کلاه نوی 25 سنتی در اداره پست خریدم. این آخرین عکس من است، وقتی داشتم می‌رفتم علف جمع کنم گرفتم.

هوا دارد خیلی تاریک می‌شود و دیگر نمی‌شود صفحه کاغذ را دید. اخبار هم ته کشیده. شب بخیر، جودی.

جمعه

صبح بخیر! این هم چند خبر دیگر! فکر می‌کنید چیه؟ اصلاً، اصلاً، اصلاً نمی‌توانید حدس بزنید که چه کسی دارد می‌آید به لاك ویلو. یک نامه از طرف آقای پندلتون برای خانم سمپل آمده. آقای پندلتون قراره با ماشین از برك‌شایرز بگذرد و چون خسته است می‌خواهد در ییلاق قشنگ و آرامی چند شبی استراحت کند. و پرسیده که آیا اگر یکی از این شب‌ها به خانه‌اش بیاید، خانم سمپل می‌تواند لطف کند و اتاقی برایش آماده کند؟ آقای پندلتون شاید دو-سه هفته‌ای این‌جا بماند. باید وقتی این‌جا رسید ببینید چه‌قدر راحت است.

بعدش چه جنب‌و‌جوشی توی خانه راه افتاد! همه جای خانه را دارند تر‌و‌تمیز می‌کنند و همه پرده‌ها را می‌شویند. من هم دارم امروز صبح می‌روم مقداری مُشمّا برای محل ورودی و دو قوطی رنگ قهوه‌ای برای راهرو و راه‌پله‌های پشت خانه بخرم. خانم داود قبول کرده فردا بیاد پنجره‌ها را پاك کند (به دلیل وضعیت اضطراری کنونی ما قضیهِ سوءظن به این خانم را بابت بچّه‌خوک‌مان نادیده گرفتیم.) شاید به خاطر این فعالیت‌ها فکر کنید که خانه قبلاً تمیز نبوده، ولی مطمئن باشید بوده! خانم سمپل هر عیبی داشته باشد خانه‌دار خوبی است.

بابا جون آیا این کار آقای پندلتون مثل کارهای همه مردها نیست؟ چون در نامه‌های‌شان کمترین اشاره‌ای به این‌که امروز در آستانهِ نزول اجلاس خواهند کرد یا دوهفتهِ دیگر نکرده‌اند. ما هم باید تا آمدن ایشان دائم با اضطراب منتظر باشیم و تازه در صورتی هم که برای آمدن عجله نداشته باشند، شاید مجبور شویم خانه را دوباره تمیز کنیم.

آماسای گرور را به گاری بسته و منتظر من است. من خودم تنهایی با گاری می‌روم. اگر گرور پیر را می‌دیدید دیگر نگران من نمی‌شدید. با دستی روی قلب می‌گویم بدرود. جودی.

بعدالتحریر: به‌نظرتان این جمله خداحافظی قشنگی نیست؟ آن را از روی نامه‌های استیونسن برداشتم.

شنبه

بازهم صبح بخیر! دیروز تا قبل از آمدن نامه‌رسان این نامه را در پاکت سربسته نگذاشتم، بنابراین چند جمله دیگر به آن نامه اضافه می‌کنم. روزی یک‌بار سر ساعت دوازده نامه‌رسان نامه‌ها را می‌آورد. نامه‌رسانی در روستا برای کشاورز‌ها واقعاً نعمت است! نامه‌رسان ما نه تنها نامه‌ها را می‌رساند بلکه با 5 سنت چیزهای ما را به شهر می‌برد و می‌آورد. دیروز چند بند کفش، یک شیشه کرم پوست (قبل از این‌که کلاه جدید بخرم آفتاب پوست بینی‌ام را سوزاند) یک قوطی واکس سیاه و یک روبان وینزور آبی برایم آورد که همه را ده سنت خریده بود.

به‌علاوه نامه‌رسان به ما می‌گوید که در این دنیای بزرگ چه اتفاقی دارد می‌افتد. نامه‌رسان برای خیلی‌ها روزنامه می‌آورد و در راه که سلانه‌سلانه می‌آید آن‌ها را می‌خواند و مطالب را برای آدم‌هایی که آبونه نیستند بازگو می‌کند. برای همین اگر بین آمریکا و ژاپن جنگ بشود و یا رئیس جمهور ترور شود یا آقای راکفلر بعد از مرگش یک‌میلیون دلار به جان گریر ببخشد لازم نیست به خودتان زحمت بدهید و برای من بنویسید چون هرجوری باشد به گوش من می‌رسد.

هنوز هیچ خبری از آقای جروی نیست ولی اگر بدانید خانه چه‌قدر تمیز شده! و با چه تشویشی قبل از وارد شدن به خانه کفش‌های‌مان را تمیز می‌کنیم! خدا کند زود بیاید. دلم لک زده با یک نفر حرف بزنم. راستش خانم سمپل دارد برایم کمی خسته‌کننده می‌شود. وقتی حرف می‌زند اصلاً نمی‌گذارد من هم چیزی بگویم. این هم از چیزهای مضحک مردم این‌جاست؛ دنیای آن‌ها فقط بالای این تپه است. اصلاً یک‌ذره هم دید جهانی ندارند. نمی‌دانم منظورم را می‌فهمید؟ این جا عیناً مثل پرورشگاه جان گریر است. افکار ما به چهاردیواری نرده‌های آهنی آن‌جا محدود می‌شد. من هم چون آن موقع کوچک‌تر بودم و همه‌اش مشغول کار بودم زیاد اهمیت نمی‌دادم. موقعی که همهِ رختخواب‌ها را درست می‌کردم، صورت بچه‌ها را می‌شستم، به مدرسه می‌رفتم و به پرورشگاه برمی‌گشتم و دوباره صورت بچه‌ها را می‌شستم و جوراب‌های‌شان را رفو می‌کردم و شلوار فردی‌پرکینز را وصله می‌کردم (فردی هر روز شلوارش را پاره می‌کرد) و در ضمن همهِ آن‌ها درس‌هایم را می‌خواندم شب دیگر باید به رختخواب می‌رفتم و می‌خوابیدم برای همین اصلاً کمبود معاشرت را حس نمی‌کردم. ولی بعد از دوسال در یک دانشکده شلوغ بودن دلم برای دانشکده تنگ شده و از دیدن یک هم زبان واقعاً خوشحال می‌شوم.

بابا جون به نظرم واقعاً دیگر حرف‌هایم تمام شده. در این لحظه دیگر چیزی به ذهنم نمی‌رسد. سعی می‌کنم نامهِ بعدی را مفصل تر بنویسم. ارادتمند همیشگی شما، جودی.

بعدالتحریر: اوایل این فصل باران نیامد، برای همین کاهوهای امسال اصلاً خوب عمل نیامده.

25 اوت

خب بابا! آقای جروی این‌جاست و به ما خیلی خوش می‌گذرد! حداقل به من که خیلی خوش می‌گذرد. فکر می‌کنم به ایشان هم خوش می‌گذرد. الآن ده روز است که این‌جا هستند و کوچک‌ترین اشاره‌ای به رفتن نمی‌کنند. خانم سمپل طوری لی‌لی‌به‌لالای این مرد می‌گذارد که واقعاً شرم آور است. اگر در بچه‌گی هم این جوری لوسش کرده باشد نمی‌دانم چه‌طوری این قدر آدم خوبی از آب درآمده.

من و آقای جروی روی میز کوچک توی ایوان غذا می‌خوریم گاهی هم زیر درخت‌ها؛ و وقتی باران می‌آید یا هوا سرد است در بهترین اتاق نشیمن آقای جروی هرجایی که میلش بکشد غذا می‌خورد و کاری بدو‌بدو با میز دنبالش راه می‌افتد و بعد اگر خیلی به زحمت بیُفتد و مجبور باشد ظرف‌ها را تا جای خیلی دوری ببرد بعداً یک‌دانه یک دلاری زیر شکر‌دان پیدا می‌کند.

آقای پندلتون آدمی خیلی اجتماعی است، هرچند اگر کسی به‌طور اتفاقی او را ببیند باورش نمی‌شود. در نگاه اول به‌نظر می‌آید یک پندلتون واقعی است، امّا یک‌ذرّه هم به آن‌ها نرفته. تا دلت بخواهد آدمی ساده و صمیمی و دوست‌داشتنی است. اگر چه این جور تعریف کردن یک مرد کمی مضحک است ولی حقیقت دارد. آقای جروی نسبت به کشاورزهای این اطراف خیلی مهربان است. اولش کشاورزها با شک‌و‌تردید زیادی باهاش رو‌به‌رو می‌شدند، امّا رفتار بی‌شیله‌پیله‌اش را که دیدند فوری همگی وا‌دادند. در ضمن زیاد هم به لباس‌هایش اهمیت نمی‌دهند! راستش لباس‌هایش کمی عجیب است. شلوار برمودا و کاپشن پیلی‌دار و شلوار فلانل سفید، لباس سواری و شلوار پف کرده می‌پوشد. هروقت که با لباس تازه‌ای پایین می‌آید خانم سمپل با غرور لبخند می‌زند و دورش می‌گردد و از هرطرف براندازش می‌کند و بهش تذکر می‌دهد که مواظب باشد کجا می‌نشیند. آخر خیلی نگران است که مبادا لباسش خاکی بشود. این کارهایش هم واقعاً حوصلهِ آقای پندلتون را سر می‌برد و همه‌اش می‌گوید: بدو برو پیِ کارت لیزی. من دیگر بزرگ شده‌ام و تو نمی‌توانی به من امر‌و‌نهی کنی.

به نظر خیلی خنده‌دار می‌آید که مرد به این گُنده‌گی با آن لنگ‌های درازش (لنگ‌های او تقریباً به درازی لنگ‌های شماست بابا جون) یک موقعی توی دامن خانم سمپل می‌نشسته و خانم سمپل صورتش را می‌شسته. قضیه وقتی خنده‌دارتر می‌شود که شما دامن خانم سمپل را ببینید! الآن او دوتا دامن و سه‌تا چانه دارد. ولی آقای جروی می‌گوید که خانم سمپل یک وقتی لاغر و ترکه و چالاك بوده و تندتر از آقای جروی می‌دویده.

چه ماجراهای فراوانی که با آقای جروی نداشته ایم! توی این روستا مایل‌ها با هم گشت زدیم و من یاد گرفته‌ام باطعمه‌های کوچک و مضحکی که از پَر درست شده ماهی بگیرم، دیگر این که تیراندازی با تفنگ رِولوِر را یاد گرفته‌ام؛ همچینین اسب سواری را. شور زندگی گرورِ پیر حیرت‌انگیز است. سه روز به او جو دادیم و یک روز که گوساله‌ای را دید رَم کرد و نزدیک بود مرا بردارد و فرار کند.

دوشنبه بعد از ظهر با آقای جروی از اسکای‌هیل بالا رفتیم. این کوه نزدیک این‌جاست. شاید خیلی مرتفع نباشد -در قلّه آن برف نیست- ولی آدم تا به قله‌اش برسد نفسش بند می‌آید. دامنه‌های آن از جنگل پوشیده شده و قله‌اش پُر از تخته‌سنگ و بوته‌زار باز است. ما تا غروب آن‌جا ماندیم و آتش روشن کردیم و شام‌مان را پختیم. آقای جروی شام را پُخت. گفت این کار را بهتر از من بلد است و بلد هم بود چون به زندگی در اردو عادت دارد. بعدش زیر نور مهتاب از کوه پایین آمدیم و وقتی به جنگل رسیدیم و دیگر آن‌جا تاریک بود با نور چراغ‌قوه‌ای که توی جیب آقای جروی بود پایین آمدیم. خیلی کیف داشت! تمام راه را آقای جروی شوخی می‌کرد و می‌خندید و حرف‌های بامزه می‌زد. آقای جروی تمام کتاب‌هایی را که من خوانده‌ام به اضافهِ یک عالم کتاب دیگر خوانده. آدم واقعاً از این همه چیزهای مختلفی که او می‌داند مبهوت می‌شود.

امروز صبح به یک پیاده‌روی طولانی رفتیم ولی توی باد‌و‌بوران گیر افتادیم و به خانه که رسیدیم لباس‌های‌مان خیسِ آب شده بود ولی روحیه‌مان حتی یک‌ذره هم نَم برنداشته بود. کاش وقتی با لباس‌هایی که ازشان آب می‌چکید وارد آشپزخانه شدیم بودید و قیافهِ خانم سمپل را می‌دیدید. گفت: اوه آقای جروی! خانم جودی! سرتا پا خیس شده‌اید. ای وای! ای وای! حالا چه‌کار کنم؟ پالتوی به آن قشنگی پاك از بین رفت. رفتارش خیلی خنده‌دار بود؛ انگار ما بچه‌های ده ساله‌ایم و او مادر پریشان ماست. در آن موقع من چندلحظه‌ای نگران شدم که مبادا عصرانه به ما مربا ندهد.

شنبه

مدت‌هاست که من این نامه را شروع کرده‌ام امّا یک‌ثانیه هم وقت نداشتم آن را تمام کنم. این شعر استیونسن به‌نظرتان جالب نیست: آن‌قدر دنیا پُر از چیزهای جور‌واجور است که مطمئنم همهِ ما باید هم‌چون پادشاهان خوش‌بخت باشیم.

می‌دانید، این حرفش واقعاً درست است. اگربه هر چه نصیب‌تان شود خوش باشید، دنیا پُر از شادی است و به همه هم می‌رسد. فقط سِرِّ قضیه در انعطاف‌پذیریِ ماست. به‌خصوص این که در ییلاق چیزهای سرگرم‌کننده خیلی زیاد است. من می‌توانم در زمین‌های هرکسی قدم بزنم و به مناظر متعلق به مردم نگاه کنم و در نهر‌های مردم آب‌بازی کنم و تا آن‌جا که دلم می‌خواهد کیف کنم طوری‌که انگار مال خودم است، آن هم بدون این که مالیات بدهم!

الآن یک‌شنبه است و تقریباً ساعت یازده است و من طبعاً باید در خواب ناز باشم ولی سرِ شام قهوهِ غلیظ ترك خوردم و خوابِ ناز از چشم‌هایم پریده است. صبح خانم سمپل با لحنی کاملاً قاطع به آقای پندلتون گفت: باید سرِ ساعت ده‌و‌ربع از این‌جا حرکت کنیم تا سرِ ساعت یازده به کلیسا برسیم. آقای جروی هم گفت: بسیار خُب لیزی بگو دُرُشکه را حاضر کنند و اگر سر ساعت من حاضر نبودم تو منتظر نشو و برو.

– منتظر می‌شویم.

-هر طور میلت است، فقط اسب‌ها را زیاد منتظر نگه ندار.

بعد موقعی که خانم سمپل داشت لباس می‌پوشید، آقای جروی به کاری گفت که سور‌و‌سات ناهار ما را ببندد و به من هم گفت که کفش و کت اسپرت بپوشم و یواشکی از در عقبی جیم شدیم و رفتیم ماهی‌گیری. البته این کار اهالی خانه را خیلی به زحمت انداخت. چون در لاك‌ویلو روزهای یک‌شنبه ساعت دو ناهار می‌خورند ولی آقای جروی دستور داد ناهار را ساعت هفت حاضر کنند -آقای پندلتون هروقت که دلش می‌خواهد دستور غذا می‌دهد، انگار که لاك‌ویلو رستوران است– و همین باعث شد آماسای و کاری نتوانند بروند درشکه سواری. امّا آقای جروی گفت: چه بهتر چون درست نیست آن‌ها بدون یک همراه بروند درشکه سواری. امّا خودش درشکه را می‌خواست تا با هم برویم درشکه‌سواری!

بیچاره خانم سمپل اعتقاد دارد که هرکس روز یک‌شنبه ماهی‌گیری کند بعداً به جهنم سوزان می‌رود! ضمناً از این هم که نتوانسته موقعی که آقای جروی بچهِ کوچک و بی‌دست‌و‌پایی بوده و فرصت داشته او را بهتر تربیت کند خیلی عذاب می‌کشد. به‌علاوه می‌خواست آقای جروی را در کلیسا به مردم نشان بدهد و پُز بدهد. در هرحال ما به ماهی‌گیری رفتیم (آقای جروی چهار تا ماهی کوچک گرفت) و برای ناهار آن‌ها را روی آتش کباب کردیم. ولی مرتب ماهی‌ها از سر سیخ‌های چوبی‌مان می‌افتادند توی آتش. برای همین مزهِ خاکستر می‌دادند. ولی ما آن‌ها را خوردیم. ساعت چهار به خانه رسیدیم و ساعت پنج با درشکه به گردش رفتیم و ساعت هفت شام خوردیم و ساعت ده مرا فرستادند بخوام و الآن هم دارم به شما نامه می‌نویسم و البته حالا کمی خوابم گرفته. شب بخیر.

آهای ناخدا لنگ دراز!

ایست! طناب! حدس بزنید که چه کتابی را دارم می‌خوانم؟ در این دو روز گذشته به زبان ملوانان و دزدان دریایی صحبت می‌کردیم. رمان جزیرهِ گنج مایهِ سرگرمی نیست؟شما اصلاً آن را خوانده‌اید؟ یا شاید هم وقتی پسر‌بچه بودید استیونسن هنوز این رمان را ننوشته بود. استیونسن بابت نوشتن این رُمانِ دنباله‌دار فقط سی پوند گرفت. فکر نمی‌کنم نویسنده بزرگ شدن صرف داشته باشد. شاید هم من معلم مدرسه شدم.

ببخشید که نامه‌هایم پُر از مطالب استیونسن است. فعلاً استیونین فکر مرا خیلی به خودش مشغول کرده. کتابخانهِ لاك‌ویلو پر از کتاب‌های استیونسن است. دو هفته است که دارم این نامه را می‌نویسم و فکر می‌کنم به اندازهِ کافی مفصل شده باشد. دیگر نمی‌توانید که بگویید من جزء‌به‌جزء چیزها را نمی‌نویسم. کاش شما هم این‌جا بودید؛ چه‌قدر به ما خوش می‌گذشت! دلم می‌خواهد که دوستان متفاوت من هم‌دیگر را بشناسند. می‌خواستم از آقای پندلتون بپرسم که شما را در نیویورك می‌شناسد یا نه. گمانم بشناسند؛ هردوی شما با محافل اجتماعی بالا نشست‌و‌برخاست می‌کنید و هردو به اصطلاحات و این جور چیزها علاقمند هستید ولی نمی‌توانستم بپرسم چون اسم واقعی شما را نمی‌دانستم.

ندانستن اسم شما مسخره‌ترین چیزی است که در عمرم شنیده‌ام. البته خانم لیپت به من هشدار داده بود که شما آدم عجیبی هستید. باید فکرش را می‌کردم! دوست‌دار شما جودی.

بعدالتحریر: وقتی این نامه را مرور کردم دیدم همه‌اش راجع به استیونسن نیست. دو-سه بار هم به آقای جروی اشاره شده.

دهم سپتامبر

بابای عزیز! آقای جروی رفت و دل همهِ ما برایش تنگ شده! وقتی آدم به کسی، محلی، یا روش خاصی از زندگی عادت کرد و بعد آن را از دست داد یک جای خالی در دل آدم باقی می‌ماند و یک نوع حسی مثل مالش رفتن دل به انسان دست می‌دهد. صحبت‌های خانم سمپل برای من مثل غذای بدون ادویه است. تا دو هفتهِ دیگر داشنکده باز می‌شود و خوشحال می‌شوم که دوباره شروع به‌کار کنم، اگرچه این تابستان خیلی کار کردم، شش داستان کوتاه نوشتم و هفت قطعه شعر سرودم. همهِ آن‌هایی را که برای نشریات فرستادم فوری با یک یادداشت مؤدبانه پس فرستادند. امّا برایم مهم نیست. تمرین خوبی بود. آقای جروی همه را خواند، یعنی نامه‌های نامه‌رسان را آورد توی خانه و نمی‌شد نگذارم بفهمد. گفت همه‌شان مزخرف‌اند. می‌گفت نشان می‌دهد که نویسنده اصلاً نمی‌دانسته راجع به چه دارد می‌نویسد (آقای جروی نمی‌گذارد رعایت ادب مانع از بیان حقیقت بشود) امّا گفت داستان آخری که نوشتم -که داستان واره‌ای است که در دانشکده اتفاق می‌افتد- بد نیست و آن را داد ماشین کردند و بعد من آن را برای مجله‌ای فرستادم. الآن دو هفته‌ای می‌شود که دست‌شان است؛ شاید هم دارند دوباره بررسی‌اش می‌کنند.

باید بودید و آسمان را می‌دیدید! نور عجیب نارنجی رنگی روی همه چیز افتاده. می‌خواهد توفان شروع شود. همین حالا توفان با قطره‌های خیلی درشت باران شروع شد. پنجره‌های کرکره‌ای به‌هم می‌خورد و من مجبور شدم بدوم و پنجره‌ها را ببندم. کاری هم چندتا ظرف شیر برداشت و به اتاق زیر شیروانی دوید تا زیر جاهایی از سقف که باران چکه می‌کند بگذرارد. اما من همین که خواستم دوباره قلم به دست بگیرم یادم افتاد که یک کوسن، یک قالیچه، کلاه و اشعار ماتیو‌آرنولد را زیر درختی در باغ میوه جا گذاشته‌ام. این بود که با عجله زدم بیرون تا آن‌ها را بیاورم ولی همه خیس شده بودند. رنگ قرمز جلد کتاب داخل صفحه‌ها رفته بود.

توفان در دهکده همیشه واقعاً اعصاب خردکن است، همیشه باید به فکر یک عالم چیزی باشید که بیرون است و خراب می‌شود.

پنج‌شنبه

بابا جون! بابا جون! فکر می‌کنید چی شده؟ همین الآن نامه‌رسان دو تا نامه برای من آورد. اول: مجله داستانم را برای چاپ قبول کرده و 50 دلار برایم فرستاده پس من نویسنده شدم! دوم: نامه‌ای از دبیرخانه دانشکده آمده. قرار است من از کمک هزینهِ تحصیلی دو‌ساله‌ای برخوردار بشوم که شامل مخارج تحصیل و غذا و اقامت است. این بورس به کسانی داده می‌شود که در درس انگلیسی نمرهِ عالی بیاورند و در درس‌های دیگر هم به‌طور کلی خوب باشند. برای همین این بورس به من تعلق گرفت! قبل از این‌که به ییلاق بیایم درخواست این بورس را کردم ولی به دلیل نمره‌های بدم در سال اول در درس‌های لاتین و ریاضی فکر نمی‌کردم به من تعلق بگیرد. خیلی خوشحالم بابا چون حالا دیگر بار چندانی روی دوش شما نیستم. فقط همان پول ماهانهِ شما برایم کافی است و شاید همان پول را هم بتوانم از راه تدریس یا نویسندگی یا با کار دیگری دربیاورم. دلم برای برگشتن به دانشکده و شروع درس خیلی تنگ شده. ارادتمند همیشگی شما، جروشا ابوت، نویسندهِ داستان “هنگامی که سال دومی‌ها در بازی پیروز شدند”. محل فروش: تمام دکه‌های روزنامه‌فروشی، قیمت:ده سنت.

5

26 سپتامبر

بابالنگ‌دراز عزیز! دوباره به دانشکده برگشتیم و کلاس بالاتر. اتاق مطالعهِ من امسال از سال‌های پیش بهتر و رو به جنوب است و دو پنجرهِ بزرگ دارد و آه چه مبل و اثاثیه‌ای! جولیا با پول ماهانهِ بی‌حد‌و‌حسابش دو روز زودتر آمده بود و با هیجان مشغول سامان دادن به اتاق شده بود. کاغذ دیواری‌های اتاق نو است؛ قالی‌ها شرقی و صندلی‌ها از چوب ماهون است نه چوب رنگ ماهون که پارسال از داشتن آن‌ها خوشحال بودیم بلکه ماهون واقعی. خیلی عالی است امّا من احساس می‌کنم که با این‌ها جور نیستم و دائم عصبی هستم، می‌ترسم مبادا اشتباهی جایی یک‌چکه جوهر بریزم.

بابا جون موقع برگشتن به دانشکده نامهِ شما را -ببخشید منظورم نامهِ منشی شماست- دیدم. می‌شود لطفاً بفرمایید به چه دلیل عقلانی نباید بورس تحصیلی را قبول کنم؟ من اصلاً سر از مخالفت شما در نمی‌آورم. در هر حال مخالفت شما هیچ فایده‌ای ندارد چون من قبلاً این بورس را قبول کرده‌ام و نظرم هم عوض نمی‌شود! شاید این حرف‌ها به نظر کمی بی‌ادبانه بیاید، امّا من قصد بی‌ادبی ندارم.

شما احتمالاً احساس می‌کنید چون پرداخت هزینهِ تحصیلات مرا به‌عهده گرفته‌اید باید خودتان هم آن را به سرانجام برسانید و نقطهِ پایان قشنگی را که همان مدرك فارغ‌التحصیلی من است روی آن بگذارید. ولی برای یک لحظه از دید من به موضوع نگاه کنید. من در هر حال -چه همهِ هزینهِ آن را تا آخر بپردازید چه نپردازید- تحصیلاتم را به شما مدیونم ولی در این صورت بیش از این به شما مقروض نخواهم شد. می‌دانم که شما نمی‌خواهید من بده‌کاری‌ام را به شما بپردازم؛ با وجود این من می‌خواهم تا حد امکان این کار را بکنم و گرفتن بورس انجام این کار را برای من خیلی راحت‌تر می‌کند. من قبلاً فکر می‌کردم قرض‌هایم را در طول بقیهِ عمرم می‌دهم ولی با این بورس تحصیلی می‌توانم قرض‌هایم را فقط در طول نیمی از بقیهِ عمرم بدهم.

امیدوارم شما موقعیت مرا درك کنید و عصبانی نشوید. البته باز هم مقرری ماهانه شما را با تشکر فراوان قبول می‌کنم. برای این‌که بتوانم در سطح جولیا و اثاثیهِ او زندگی کنم به این پول احتیاج دارم! کاش جولیا ساده‌تر بزرگ شده بود یا حداقل هم‌اتاقی من نبود.

این نامه خیلی هم نامه نیست من می‌خواستم خیلی چیزها برای‌تان بنویسم ولی برای پنجره‌ها چهار پرده و سه پشت‌دری دوخته‌ام (خوش‌بختانه نمی‌توانید اندازهِ کوك‌ها را ببینید) وسایل برنجی میز‌تحریر را با گرد دندان برق انداخته‌ام (که کار خیلی سختی است) مفتول‌های قاب عکس را با قیچی مانیکور بریده‌ام؛ چهار جعبه کتاب را باز کرده‌ام و دو چمدان لباس را سر‌و‌سامان داده‌ام (باور کردنی نیست که جروشا ابوت دو چمدان پُر لباس داشته باشد ولی دارد!) و در ضمن این کارها با پنجاه نفر از دوستان عزیزم هم دیدار تازه کرده‌ام.

روز افتتاح دانشکده روز بسیار خوشی است! شب بخیر بابا جون عزیزم. ازاین که جوجهِ شما می‌خواهد رویِ پایِ خودش بایستد عصبانی نشوید. این جوجه دارد مرغی جان‌دار و با اراده با یک عالم پَرهای زیبا می‌شود (که همه به لطف شماست). با یک دنیا محبت جودی.

30 سپتامبر

بابای عزیز! هنوز هم که حرف بورس تحصیلی را می‌زنید؟ من تا حالا مردی مثل شما تا این حد لجباز، یک‌دنده، بی‌منطق و سرسخت ندیده‌ام. آدمی که نمی‌تواند از دید دیگران چیزی را ببیند. شما دوست ندارید من زیر بار منت غریبه‌ها بروم؟ غریبه‌ها! لطفاً بفرمایید خود شما کی هستید؟ آیا کسی در دنیا هست که من او را کم‌تر از شما بشناسم؟! من اگر شما را در خیابان ببینم نمی‌شناسم. ببینید اگر شما آدمی معقول و با‌منطق بودید و نامه‌ی پدرانه و خوشحال کننده‌ای به جودی عزیزتان نوشته و گاهی سری به او زده و دستِ نوازشی به سرش کشیده بودید و گفته بودید خوش‌حالید که می‌بینید چنین دختر خوبی است آن وقت شاید او سر پیری شما از دستورات‌تان سرپیچی نمی‌کرد و مثل یک دختر وظیفه‌شناس از این خواستهِ شما اطاعت می‌کرد. واقعاً که درست می‌گویید غریبه‌ها! آقای اسمیت شما در تالار آیینه زندگی می‌کنید و تازه این بورس تحصیلی لطف نیست. عین یک جایزه است و من با سخت‌کوشی به دست آورده‌ام. اگر هیچ‌کس در انگلیسی نمره‌هایش آن جور که باید عالی نباشد شورا به کسی بورس تحصیلی نمی‌دهد. بعضی سال‌ها هم به هیچ‌کس نمی‌دهد. به‌علاوه -اصلاً بحث کردن با یک مرد فایده‌اش چیه؟- آقای اسمیت شما به جنسی تعلق دارید که فاقد منطق است. برای این که آدم مردی را به راه بیاورد دو شیوهِ کار وجود دارد: یا آدم باید ناز آن مرد را بکشد یا باهاش بداخلاقی کند. من عارم می‌آید برای چیزی‌که می‌خواهم ناز مردی را بکشم، برای همین باید باهاش بداخلاقی کنم.

آقا من حاضر نیستم از این بورس تحصیلی بگذرم و اگر بیش از این جار‌و‌جنجال راه بیندازید پول ماهانه‌تان را هم قبول نمی‌کنم و آن‌قدر به سال اولی‌هایِ خنگ درس می‌دهم که درب‌و‌داغون شوم. این در واقع اتمام حُجّت من است! ضمناً گوش کنید. یک فکری به‌نظرم رسید. از آن‌جا که شما خیلی می‌ترسید که مبادا من با قبول این بورس کسِ دیگری را از تحصیل محروم کنم می‌خواستم بگویم من راه حلش را می‌دانم. می‌توانید پولی را که می‌خواهید برای من خرج کنید صرف تحصیلات دختر کوچولوی دیگری از جان گریر بکنید. به‌نظرتان فکر بکری نیست؟ بابا جون هرچقدر دل‌تان می‌خواهد برای تحصیلات این دختر جدید مایه بگذارید، امّا تو را خدا او را بیش‌تر از من دوست نداشته باشید.

امیدوارم منشی شما از این‌که به پیش‌نهادهایش اعتنایی نمی‌کنم از من نرنجد. اما اگر برنجد کاری از دست من بر نمی‌آید. او مثل یک بچهِ لوس می‌ماند بابا جون. تا حالا مثل برّه تسلیم خواسته‌هایش شده‌ام ولی این بار می‌خواهم محکم و استوار باشم. ارادتمند شما با عزمی راسخ، جروشا ابوت.

نهم نوامبر

بابالنگ‌دراز عزیز! امروز رفتم شهر تا یک شیشه واکس سیاه، چند یقه، پارچه برای یک بلوز جدید، یک شیشه کِرِم بنفشه و یک قالب صابون کاستیل -که خیلی لازم‌شان داشتم و یک روز هم نمی‌تواستم بدون آن‌ها زندگی خوشی داشته باشم- بخرم، امّا وقتی خواستم کرایهِ ماشین را بدهم فهمیدم کیف پولم را در جیب کت دیگرم جا گذاشته‌ام.

جولیا‌پندلتون از من دعوت کرده تعطیلات کریسمس به دیدنش بروم. به‌نظرتان چکار کنم آقای اسمیت؟ جروشا ابوت از پرورشگاه جان گریر را مجسم کنید که سر میز ثروتمندان نشسته! نمی‌دانم چرا جولیا از من خواسته بروم. انگار تازگی‌ها خیلی به من علاقه‌مند شده. راستش را بخواهید من بیش‌تر دوست دارم بروم خانهِ سالی ولی جولیا زودتر از من دعوت کرد برای همین اگر قرار باشد جایی بروم باید به نیویورك بروم نه ووستر. امّا از دیدن همهِ خانواده یپندلتون در یک‌جا وحشت دارم. به‌علاوه مجبورم چند دست لباس نو بخرم. بنابراین اگر برایم بنویسید که ترجیح می‌دهید ساکت و آرام در دانشکده بمانم. در برابر خواستهِ شما با همان حالت سر‌به‌راه همیشگی سر تسلیم فرود می‌آورم.

هم اکنون در زمان فراغتم مشغول خواندن زندگی و نامه‌های تامس‌هاکسلی هستم. کتاب جالب و آموزنده‌ای است. می‌دانید آرکئوپتریکس چیست؟ یک پرنده است. می‌دانید استرئوگناتوس چیست؟ خودم هم درست نمی‌دانم ولی فکر می‌کنم یک جور حلقهِ مفقوده است مثلاً یک پرندهِ دندان‌دار یا سوسمار بال‌دار. ولی نه هیچ‌کدام نیست. همین الان در کتاب دیدم که یک پستان‌دار مزوزوئیک است.

امسال درس اقتصاد را برداشتم، موضوع بسیار راه‌گشایی است. وقتی این درس را تمام کردم می‌خواهم درس امور خیریه و اصلاحات اجتماعی را بگیرم. بعدش آقای عضو هیئت امناء دیگر می‌فهمم که یک پرورشگاه یتیمان را چگونه باید اداره کرد. فکر نمی‌کنید اگر حقِّ رای دادن داشتم رای دهندهِ ارزشمندی بودم؟ هفتهِ گذشته بیست‌و‌یک ساله شدم. این‌جا سرزمین بسیار بی‌حاصلی است که شهروندان شریف، تحصیل کرده، با وجدان و باهوشی مثل مرا کنار می‌گذارد. ارادت‌مند همیشگی شما، جودی.

هفتم دسامبر

بابالنگ‌دراز عزیز! از این‌که اجازه دادید تعطیلات پیش جولیا بروم متشکرم. سکوت شما را به معنی موافقت می‌گیرم. چه‌قدر فعالیت اجتماعی ما شدید شده! جشن بنیان‌گذاران هفتهِ گذشته برگزار شد. این اولین سالی بود که ما اجازه داشتیم در آن شرکت کنیم؛ فقط شاگردان کلاس‌های بالا اجازهِ شرکت در این جشن را دارند. من جیمی‌مک‌براید را دعوت کردم و سالی هم‌اتاقِ دانشکدهِ جیمی را در پرینستون –همان پسری که پارسال تابستان در اردوی خانوادگی پیش‌شان بود- که پسری خیلی خوب با موهای سرخ است. جولیا هم مردی را از نیویورك دعوت کرد که آدم پُرشوری نبود ولی از نظر موقعیت اجتماعی بی‌نقص بود. ایشان منسوب به خاندان دولاماترچیچسترز هستند. شاید این اسم برای شما مفهومی داشته باشد، امّا برای من کاملاً بی‌معنی است. به‌هر‌حال مهمان‌های ما بعداز‌ظهر جمعه درست سر موقع برای عصرانه به تالار سال چهارمی‌ها وارد شدند و بعد برای خوردن شام به هتل رفتیم. هتل آن‌قدر شلوغ شده بود که می‌گفتند مهمان‌های داشنکده ردیف به ردیف روی میزهای بیلیارد در کنار هم خوابیدند. جیمی‌مک‌براید هم می‌گفت اگر یک بار دیگر تو را برای جشنی دعوت کنند یکی از چادرهای‌شان را می‌آورد و در حیاط دانشکده عَلَم می‌کند.

ساعت هفت‌ونیم همان روز همه برای شرکت در جشن رئیس دانشکده برگشتند. جشن‌های ما زود شروع می‌شود! ما کارت‌های مردها را قبلاً آماده کرده بودیم. مردها باید گروهی زیر حرف اول اسم خودشان می‌ایستادند تا بشود آن‌ها را زود پیدا کرد. مثلاً جیمی‌مک‌براید باید با متانت زیر حرف “م” می‌ایستاد اگرچه دائم چرخ می‌زد و مرتب قاتی افراد حروف “ر” و “س” می‌شد. برای همین فهمیدم مهمان خیلی بد‌قلقی است.

صبح روز بعد در باشگاه کنسرت چند صدایی داشتیم. فکر می‌کنید سرود فکاهی کنسرت را کی تنظیم کرد؟ درست است: همین دختر. بابا جون بچهِ سرراهی شما کم‌کم دارد شخصیت برجسته‌ای می‌شود. به‌هرحال دو روز شادی خیلی کیف داد. فکر می‌کنم به مردها هم خوش گذشت. بعضی از آن‌ها اولش از این‌که می‌خواستند با هزار تا دختر رو‌به‌رو بشوند خیلی تشویش داشتند ولی خیلی زود به محیط این‌جا عادت کردند. دو مهمان دانشکده پرینستون ما هم اوقات خوشی داشتند یا حداقل مؤدبانه این‌طور می‌گفتند و ما را هم به جشن دانشکدهِ خودشان در فصل بهار بعدی دعوت کردند و ما هم قبول کردیم. برای همین بابا جون لطفا نگویید نه.

من و جولیا و سالی همه‌مان برای این جشن لباس نو تهیه کرده بودیم. می‌خواهید بدانید لباس‌هامان چی بود؟ لباس جولیا ساتن کِرِم بود که گل‌دوزی‌های طلایی داشت و گل ارکیدهِ بنفش به سرش زده بود. لباسش محشر بود و از پاریس برایس فرستاده بودند و یک‌میلیون دلار می‌ارزید! لباس سالی آبی روشن بود که به سبک ایرانی‌ها گل‌دوزی شده بود و با موهای سرخش هماهنگی داشت. قیمت لباسش مثل جولیا میلیونی نبود ولی به همان قشنگی بود. لباس من کرب دوشین صورتی روشن بود که با تور و ساتن قرمز تزیین شده بود و گل‌های رز سرخی که جیمی‌مک‌براید برایم فرستاده بود در دست داشتم و هر سهِ ما کفش‌های ساتن و جوراب ابریشمی و روسری‌های حریری که به آن‌ها می‌آمد داشتیم.

لابد کاملاً تحت‌تأثیر این توضیحات مفصل قرار گرفته‌اید. آدم وقتی فکر می‌کند حریر و گل‌دوزی دستی و قلاب‌بافی برای مردها کلماتی بی‌معنی است بی‌اختیار به‌نظرش می‌رسد که مردها واقعاً زندگی بی‌رنگ‌و‌رخی دارند. ولی زن‌ها چه به بچه، یا میکروب، یا شوهر یا شعر یا کلفت و نوکر یا متوازی‌الاضلاع یا گل‌کاری یا افلاطون یا بازی بریج علاقه داشته باشند و چه نداشته باشند همیشه به لباس علاقه دارند. این شگرد طبیعت است که کل جهان را با هم خویشاوند می‌کند (این حرف خودم نیست. از یکی از نمایش‌های شکسپیر برداشتم) در هر حال داشتم می‌گفتم می‌خواهید رازی را که تازه کشف کرده‌ام به شما بگویم؟ قول میدهید حمل بر خودپسندی نکنید؟ پس گوش کنید: من خوشگلم! واقعاً می‌گویم. خیلی هم خرفت بودم که با وجود سه‌تا آیینه‌ای که در اتاقم هست این موضوع را نفهمیدم. یک دوست!

بعدالتحریر: این یکی از همان نامه‌های ناشناس و شومی است که معمولاً در رُمان‌ها می‌خوانید.

20 دسامبر

بابالنگ‌دراز عزیز! فقط یک دقیقه وقت دارم چون باید بروم سر دو تا کلاس. بعد چمدان و کیفم را ببندم و به قطار ساعت چهار برسم ولی تا چند کلمه ننویسم و نگویم بابت جعبهِ هدیهِ کریسمس چه‌قدر از شما ممنونم نمی‌توانم بروم. من عاشق پالتوی خز، گردنبند، شال مارك لیبرتی، دستکش، دستمال، کتاب و کیف پول هستم ولی بیش‌تر از هر چیز شما را دوست دارم. امّا بابا جون حق ندارید مرا این طوری لوس کنید من هم بالاخره بشرم، آن‌هم یک دختر، وقتی شما طبع مرا با این چیزهای دنیوی عوض می‌کنید، چه‌طور می‌توانم با جدیت و سخت‌کوشی همهِ حواسم را بدهم به درس؟

الآن کاملاً می‌توانم حدس بزنم که کدام عضو هیئت امنای پرورشگاه جان گریر همیشه هزینهِ بستنی روزهای یک‌شنبه و درخت عید کریسمس را می‌داد. این شخص ناشناس بود ولی الآن دیگر از کارهایش او را شناخته‌ام! شما به خاطر همهِ کارهایِ نیک‌تان شایستگی آن را دارید که خوش‌بخت باشید. خداحافظ و کریسمس‌تان مبارك، ارادتمند همیشگی، جودی.

بعدالتحریر: من هم هدیهِ کوچکی برای شما می‌فرستم. فکر می‌کنید اگر با صاحب این عکس آشنا بودید ازش خوشتان می‌آمد؟

11 ژانویه

می‌خواستم از نیویورك برای‌تان نامه بنویسم بابا، ولی نیویورك آدم را کاملاً به خودش مشغول می‌کند. خیلی خوش گذشت و خیلی برایم آموزنده بود؛ ولی خوشحالم که به چنین خانواده‌ای تعلق ندارم! واقعاً همان بهتر که من تجربهِ بزرگ شدن در پرورشگاه جان گریر را دارم. حالا می‌فهمم منظور مردم از این‌که می‌گویند بعضی چیزها دارد داغون‌شان می‌کند یعنی چه. فضای محیط مادی خانهِ پندلتون آدم را خُرد می‌کرد. من تا وقتی سوار قطار تندرو نشدم تا برگردم، نتوانستم نفس راحتی بکشم. مبل‌ها همه منبت‌کاری و رویه‌دار و محشر بود. افرادی که دیدم همه خوش‌لباس و بانزاکت بودند و آهسته صحبت می‌کردند. ولی راستش بابا از وقتی که وارد شدیم تا وقتی که آن‌جا را ترك کردیم یک کلمه هم حرف حسابی نشنیدم. فکر می‌کنم اصلاً هیچ فکر و نظری به آن خانه‌ها وارد نشده باشد. خانم پندلتون فکر و ذکرش فقط جواهر، خیاط و دید و بازدید است. با مادر سالی از زمین تا آسمان فرق دارد. اگر من ازدواج کنم و خانواده‌دار شوم می‌خواهم خانواده‌ام عین خانوادهِ مک‌براید باشد. به هیچ قیمتی هم نمی‌گذارم بچه‌هایم عین پندلتون‌ها شوند. شاید صحیح نباشد که آدم بدیِ کسی را که مهمانش بوده بگوید؛ اگر این‌جوری است ببخشید. این موضوع کاملاً محرمانه است و فقط بین من و شما می‌ماند.

آقای جروی را فقط یک دفعه که برای خوردن عصرانه صدایش کرده بودند دیدم و دیگر فرصت نکردم تنهایی با او صحبت کنم. این بعد از آن اوقات خوش‌مان در تابستان قبل خیلی ناراحت کننده بود. فکر نمی‌کنم علاقهِ زیادی به خویشاوندانش داشته باشد. مطمئنم آن‌ها هم از او خوششان نمی‌آید! مادر جولیا می‌گوید که آقای جروی خُل است. آقای جروی سوسیالیست است. ولی خدا را شکر که موهایش را بلند نمی‌کند و کروات قرمز نمی‌زند. خانوادهِ پندلتون نسل‌اندرنسل پیرو کلیسای انگلیکَن هستند و مادر جولیا مانده که آقای جروی به جای این‌که پول‌هایش را صرف چیزهای معقولی مثل خرید کشتی، ماشین و اسب‌های مسابقه بکند در راه اصلاحات احمقانه دور می‌ریزد. اگرچه با پول‌هایش شکلات‌های خوبی می‌خرد! برای این‌که برای من و جولیا هرکدام یک جعبه شکلات به عنوان هدیهِ کریسمس فرستاد.

می‌دانید فکر کنم من هم سوسیالیست بشوم. شما که مخالف نیستید بابا جون هستید؟ سوسیالیست‌ها خیلی با هرج‌و‌مرج‌طلب‌ها فرق دارند. آن‌ها معتقد نیستند که باید مردم را با بمب تکه‌تکه کرد. من هم جزو پرولتاریا هستم. البته هنوز تصمیم نگرفته‌ام که جزو کدام دسته باشم. روز یک‌شنبه راجع به این موضوع فکر می‌کنم و در نامهِ بعدی مرام و مسلکم را به شما اعلام می‌کنم.

در نیویورك سالن‌های نمایش، هتل‌ها و مغازه‌های قشنگ زیادی دیدم. مغزم پر از تودهِ درهم‌وبرهمی از عقیق و طلا‌کاری و زمین‌های فرش شده با سرامیک‌های طرح‌دار است. هنوز هم از دیدن آن‌ها بهت زده‌ام. ولی خوشحالم که به دانشکده و پیش کتاب‌هایم برگشته‌ام. به نظرم من واقعاً دانشجو هستم و محیط آرام دانشگاهی برای من نشاط‌انگیزتر از نیویورك است. کتاب و مطالعه و کلاس‌های منظم ذهن آدم را زنده نگه می‌دارد. هروقت هم که ذهن آدم خسته می‌شود سالن ورزش، ورزش در هوای آزاد و دوستان هم‌زبان زیادی هستند که به همان چیزهایی که تو فکر می‌کنی فکر می‌کنند. شب‌ها هم تا دیروقت دور هم می‌نشینیم و فقط حرف، حرف و حرف می‌زنیم و با روحیه‌ای عالی به رخت‌خواب می‌رویم گویی مسائل بسیار حیاتی دنیا را برای همیشه حل کرده‌ایم. گاهی هم در لا‌به‌لای حرف‌های‌مان چرندیاتی می‌گوییم یا شوخی‌های مسخره‌ای می‌کنیم که خیلی دل‌نشین است. ما قدر بذله‌گویی‌های‌مان را خوب می‌دانیم. خوشی‌های بزرگ زیاد مهم نیست، مهم این است که آدم بتواند با چیزهای کوچک خیلی خوش باشد. بابا جون من رمز واقعی خوش‌بختی را کشف کرده‌ام و آن این است که باید برای حال زندگی کرد و اصلاً نباید افسوس گذشته را خورد یا چشم به آینده داشت، بلکه باید از همین لحظه بهترین استفاده را برد. من نمی‌خواهم بعد از این زندگی افسرده بکنم و هر ثانیه از زندگی‌ام را خوش باشم. می‌خواهم وقتی خوش هستم بدانم که خوش هستم. بیش‌تر مردم زندگی نمی‌کنند فقط با هم مسابقهِ دو گذاشته‌اند. می‌خواهند به هدفی در افق دور‌دست برسند، ولی در گرماگرم رفتن آن‌قدر نفس‌شان بند می‌آید و نفس‌نفس می‌زنند که چشم‌شان زیبایی‌ها و آرامش سرزمینی را که از آن می‌گذرند نمی‌بینند و بعد یک وقت چشم‌شان به خودشان می‌افتد و می‌بینند پیر و فرسوده هستند و دیگر فرقی برای‌شان نمی‌کند به هدف‌شان رسیده‌اند یا نرسیده‌اند. من تصمیم گرفته‌ام که سر راه بنشینم و حتی اگر هرگز نویسندهِ بزرگی نشوم، یک عالم خوشی‌های کوچک زندگی را روی هم تلنبار کنم. تا حالا همچین فیلسوفِ بعد‌از‌اینی دیده بودید؟ ارادت‌مند همیشگی، جودی.

بعدالتحریر: امشب از آسمان سگ و گربه می‌بارد. دو توله سگ و یک بچه‌گربه همین الآن افتادند لب پنجره.

رفیق عزیز!

هورا! من طرفدار فابینیسم Fabianism (اصلاحات گام‌به‌گام) هستم. هوادار فابینیسم سوسیالیست طرفدار صبر و انتظار است. ما نمی‌خواهیم فردا انقلاب سوسیالیستی بشود چون خیلی تشویش ایجاد می‌شود، بلکه می‌خواهیم به‌تدریج و در آینده‌ای دور هنگامی که همه آماده شدیم و توانستیم شوك انقلاب را تحمل کنیم انقلاب رخ بدهد. امّا در این فاصله باید خودمان را هم با اصلاًحات صنعتی، آموزشی و راه‌اندازی پرورشگاه یتیمان برای انقلاب آماده کنیم. با محبت برادرانه!!، جودی.

11 فوریه

دوشنبه زنگ سوم- ب.ل.د عزیز! از این‌که این نامه خیلی کوتاه است به‌تان بر‌نخورد. نامه نیست چند سطری است برای این‌که بگویم به‌زودی وقتی امتحان‌هایم تمام شد برای‌تان نامه می‌نویسم. برای من فقط قبول شدن در امتحان‌ها کافی نیست، بلکه باید با نمرهِ خوب قبول بشوم. چون باید به تعهدی که برای استفاده از بورس داده‌ام عمل کنم. ارادتمند بسیار درس خوان شما، ج.ا.

5 مارس

بابالنگ‌دراز عزیز! امشب آقای کایلر رئیس دانشکده دربارهِ این‌که نسل جدید سطحی و بی‌فکر است یک سخنرانی ایراد کرد. می‌گفت ما کم‌کم آرمآن‌های قدیمی دانشجویی را که همان تلاش جدی و علم‌آموزی واقعی بود از دست می‌دهیم. این ضایعه به‌خصوص در رفتار بی‌ادبانهِ دانشجویان نسبت به اولیای دانشکده مشهود است. دانشجویان ما دیگر آن‌گونه که شایسته است حرمت استادان و اولیای دانشکده را نگه نمی‌دارند. وقتی از کلیسا برگشتم سخت در فکر بودم.

بابا جون آیا من بیش از حد با شما خودمانی‌ام؟ آیا باید رفتارم با شما جدی‌تر و محترمانه‌تر باشد؟ بله مطمئنم که باید این‌جوری باشد. پس دوباره از اول شروع می‌کنم:

آقای اسمیت عزیزم! حتماً اگر بشنوید که من با موفقیت در امتحان‌های نیم‌سال قبول شدم و هم‌اکنون نیم‌سال جدیدی را شروع کرده‌ام خوشحال خواهید شد. با گذراندن واحد تجزیهِ کیفی درس شیمی را تمام کردم و اینک درس زیست‌شناسی را شروع کرده‌ام. البته با کمی اکراه این درس را گرفتم چون آن‌جور که فهمیده‌ام باید قورباغه و کِرمِ خاکی تشریح کنیم.

هفتهِ گذشته در کلیسا سخنرانی بسیار جالبی در بارهِ بقایای تمدن روم در جنوب فرانسه ایراد شد. تا حالا هیچ‌وقت ندیده بودم کسی این‌قدر خوب چنین موضوعی را تشریح کند.

در درس ادبیات انگلیسی ما شعر صومعه تینترن سرودهِ وورد زورث را می‌خوانیم. چه اثر درخشانی! و چه خوب این شاعر اندیشه‌های خود را دربارهِ وحدتِ وجود تصویر کرده است! مکتب رمانتیسیسم که در اویل قرن گذشته در آثار شاعرانی چون شلی، بایرون، کیتس، وورد زورث نمود پیدا کرد برای من از دورهِ قبل از آن یعنی دوره نئوکلاسیک جذاب‌تر است. حالا که صحبت شعر شد می‌خواستم بپرسم شما تا حالا شعر کوتاه و محشر تنیسون به نام تالار لاکسلی را خوانده‌اید؟ من این روزها همیشه سر موقع به سالن ورزش می‌روم. چون برای سالن ورزش سرپرست گذاشته‌اند و عدم رعایت مقررات برای آدم اسباب دردسر می‌شود. سالن ورزش دارای استخر شنای زیبایی از سیمان و مرمر شده که هدیهِ یکی از فارغ‌التحصیل‌های سابق دانشکده است. هم‌اتاق من دوشیزه مک‌براید هم لباس شنای خودش را به من بخشیده (چون آن‌قدر آب رفته که برای خودش تنگ شده) و من قرار است به‌زودی شنا یاد بگیرم.

دیشب دسر بستنی صورتی رنگ خوشمزه‌ای خوردیم. این‌جا فقط از رنگ‌های طبیعی در خوراکی‌های رنگی استفاده می‌کنند. دانشکده هم به لحاظ بهداشتی و هم به لحاظ زیبایی با استفاده از رنگ‌های شیمیایی کاملاً مخالف است. هوا مدتی است که عالی است. آفتاب درخشان و ابرها گاهی همراه با برف و بوران به موقع و پراکنده است. من و همراهانم موقع رفتن به کلاس‌ها و برگشتن به خانه کیف می‌کنیم، مخصوصاً موقع برگشتن.

آقای اسمی‌ت عزیزم امیدوارم این نامه را مثل همیشه در کمال صحت دریافت کنید. با احترامات فراوان، ارادتمند جروشا ابوت.

24 آوریل

بابا جونم! دوباره بهار از راه رسید! کاش می‌دیدید محوطهِ دانشکده چه‌قدر قشنگ شده. می‌توانید بیایید و خودتان تنهایی آن‌را ببینید. جمعهِ قبل آقای جروی دوباره به ما سرزد ولی خیلی بی‌موقع آمد! چون آن لحظه من و جولیا و سالی داشتیم می‌دویدیم که به قطار برسیم.

فکر می‌کنید کجا می‌خواستیم برویم؟ به پرینستون تا با اجازهِ شما در جشن آن دانشگاه شرکت کنیم. من از شما اجازه نگرفتم چون حدس می‌زدم منشی شما باز می‌گوید نه. ولی کار ما کاملاً عادی بود: از دانشکده مرخصی تحصیلی گرفتیم و خانم مک‌براید هم ما را همراهی کرد. خیلی به ما خوش گذشت ولی از شرح جزئیات می‌گذرم. مخصوصاً که شرح آن دشوار و مفصل است.

شنبه

امروز کلهِ سحر بلند شدیم! نگهبانِ شب بیدارمان کرد. ما شش نفر بودیم. در ظرف غذا قهوه درست کردیم و بعدش دو مایل پیاده تا بالای تپهِ تری‌هیل رفتیم تا طلوع خورشید را تماشا کنیم. البته مجبور شدیم آخرین سربالایی را چهاردست و پا برویم! نزدیک بود آفتاب از ما پیشی بگیرد! شاید فکر می‌کنید وقتی برگشتیم اشتها نداشتیم صبحانه بخوریم! آخ بابا جون انگار سَبکِ نوشتن من امروز خیلی جیغ بنفشی شده. چه‌قدر توی این صفحه علامت تعجب گذاشتم.

می‌خواستم یک عالم مطلب دربارهِ درخت‌های تازه غنچه داده راه جدید سیمانی زمین ورزش، درس مزخرف زیست‌شناسی فردا، قایق‌های جدید روی دریاچه، بیماری ذات‌الریهِ کاترین پرنیتس، بچه گربهِ آنقورهِ پرکسی که از منزل‌شان بیرون زد و آواره شد و دو هفته در ساختمان فرگوسن منزل کرده بود تا بالاخره خدمت‌کار فهمید و گزارش کرد و سه دست لباس نوی خودم (صورتی، سفید و آبی نقش‌دار با کلاهی که به آن‌ها می‌خورد) برای‌تان بنویسم ولی خیلی خوابم می‌آید. همیشه همین بهانه را می‌آورم نه؟ ولی آدم توی دانشکدهِ دخترانه سرش خیلی شلوغ است و در پایان روز واقعاً خسته می‌شود! مخصوصاً اگر صبحِ آدم از کلهِ سحر شروع شده باشد. ارادت‌مند، جودی.

15 مه

بابالنگ‌دراز عزیز! آیا این رفتار درست است که آدم وقتی سوار تراموا می‌شود فقط صاف به جلو نگاه کند و به کس دیگری توجه نکند؟ امروز یک خانم خیلی خوشگل که لباس مخمل خیلی قشنگی داشت سوار تراموا شد و با حالتی بی‌اعتنا یک‌ربعی به آگهی بند شلوار در تراموا نگاه کرد. به نظر من بی‌ادبی است که آدم دیگران را نادیده بگیرد طوری‌که انگار خودش تنها فرد مهم آن‌جاست. چون از دیدن خیلی چیزها محروم می‌شود. وقتی او محو نگاه کردن آن آگهی بود من داشتم کُلِّ تراموا را که پر از آدم‌های جالب بود نگاه می‌کردم.

طراحی پیوسا برای اولین بار در این‌جا آمده است. در نظر اول عنکبوتی است که به نخی بسته شده، ولی اصلاً این‌طور نیست. این عکس مرا در حالی که دارم در استخر سالن ورزش شنا یاد می‌گیرم نشان می‌دهد. معلم طنابی را به حلقهِ پشت کمربندم می‌بندد و طناب را از قرقره‌ای که در سقف است زد می‌کند. اگر آدم معلم شنایش را قبول داشته باشد، این شیوهِ یادگیری خیلی خوب است. ولی من همه‌اش نگرانم که مبادا معلم‌مان طناب را ول کند؛ این است که یک چشمم همیشه با نگرانی به معلم است و با چشم دیگرم شنا می‌کنم و به‌خاطر این‌که حواسم به دو جاست آن‌طور که باید پیش‌رفت نکرده‌ام.

هوا این روزها خیلی متغیر است. وقتی شروع به نوشتن کردم باران می‌بارید ولی الآن هوا آفتابی است. من و سالی می‌خواهیم برویم تنیس بازی کنیم برای همین از رفتن به سالن ورزش معافیم.

یک هفته بعد

باید مدت‌ها قبل از این، این نامه را تمام می‌کردم ولی نشد. از نظر شما ایرادی ندارد که در نامه‌نویسی آدم خیلی منظمی نیستم، نه بابا جون؟ امّا واقعاً خیلی دوست دارم برای‌تان نامه بنویسم. با نوشتن نامه احساس والایی که همان داشتن خانواده است به آدم دست می‌دهد. دوست دارید یک چیزی برای‌تان بگویم؟ شما تنها کسی نیستید که من برایش نامه می‌نویسم. دو نفر دیگر هم هستند. امسال زمستان نامه‌های بلند‌بالا و خوشگلی از آقای جروی دریافت کردم. آقای جروی نشانی روی پاکت نامه را ماشین می‌کند تا جولیا دست‌خطش را نشناسد. تا حالا همچین خبر تکان‌دهنده‌ای را شنیده بودید؟ گاهی هم هرهفته نامه‌ای با خط خرچنگ‌قورباغه روی کاغذ کاهی از پرینستون برایم می‌رسد. نامه‌ها را خیلی فوری و رسمی جواب می‌دهم. خوب می‌بینید که من با دختر‌های دیگر دانشکده فرق زیادی ندارم.

بهتان گفته بودم که قبول کردند من هم عضو انجمن نمایشی سال آخری‌ها بشوم؟ سازمان بسیار مهمی است. از بین هزار دانشجو فقط هفتاد‌و‌پنج نفر را به عضویت قبول کرده‌اند. به نظر شما من به عنوان یک سوسیالیست وفادار باید عضو این انجمن بشوم؟ فکر می‌کنید در حال حاضر چه چیزی در درس جامعه‌شناسی ذهن مرا به خودش مشغول کرده؟ دارم (فکر‌ش را بکنید!) تحقیقی درباره “حمایت از کودکان تحت تکفل” می‌نویسم. استاد جامعه‌شناسی ما موضوع‌هایش را بُر زد و آن‌ها را تصادفی بین ما پخش کرد و این موضوع گیر من افتاد.

زنگ شام را زدند. سر راه وقتی از جلوی صندوق پست رد می‌شوم این نامه را پست می‌کنم. با یک دنیا محبت ج.

چهارم ژوئیه

بابای عزیز! خیلی سرم شلوغ است. ده روز دیگر جشن فارغ‌التحصیلی است و امتحان‌ها هم از فردا شروع می‌شوند. یک عالم درس دارم کلی چیز برای سفر باید جمع‌و‌جور کنم و دنیای بیرون آن‌قدر زیباست که آدم از توی اتاق ماندن عذاب می‌کشد. ولی مهم نیست، تعطیلات نزدیک است. جولیا تابستان امسال به اروپا می‌رود. این دفعه چهارمش است. بابا بدون شک خوشی‌ها را به‌طور مساوی تقسیم نکرده‌اند. سالی طبق معمول به آدیرون داکز می‌رود. فکر می‌کنید من چه‌کار می‌کنم؟ می‌توانید سه تا حدس بزنید. می‌روم لاك ویلو؟ نه. با سالی به آدیرون داکز می‌روم؟ نه. (سه سال پیش نا امید شدم و دیگر هرگز سعی نمی‌کنم بروم آن‌جا) حدس دیگری نمی‌توانید بزنید؟ معلوم می‌شود تخیل قوی‌ای ندارید. خودم می‌گویم بابا به‌شرطی‌که قول بدهید و شلوغ نکنید. قبلاً به منشی‌تان یادآوری کنم که من تصمیم خودم را گرفته‌ام. من می‌خواهم تابستان امسال پیش خانم چارلز پاترسن در کنار دریا باشم و به دخترش که پاییز امسال می‌خواهد به دانشگاه برود درس بدهم. مرا خانوادهِ مک‌براید به این خانم معرفی کردند. خانم بسیار نازنینی است. قرار است من به دخترهای کوچک‌شان هم انگیلسی و هم لاتین درس بدهم ولی هر روز کمی هم آزادم که به کارهای خودم برسم و ماهی 50 دلار هم به من می‌دهند. به نظرتان مبلغ بالایی نیست؟ خانم پاترسن خودش این مبلغ را پیشنهاد کرد وگرنه من خجالت می‌کشیدم بگویم بیش‌تر از ماهی 25 دلار می‌خواهم. کار من اول سپتامبر در مانگولیا (خانم پاترسن در مانگولیا زندگی می‌کند) تمام می‌شود و احتمالاً سه هفته باقی‌مانده از تعطیلات را می‌روم لاك ویلو. دلم برای خانم سمپل و همه حیوان‌های مهربان تنگ شده.

بابا جون به نظر شما برنامه‌ام چه‌طور است؟ می‌بینید کم‌کم دارم مستقل می‌شوم. البته شما مرا سرپا نگه داشته‌اید ولی فکر می‌کنم حالا دیگر تقریباً خودم هم می‌توانم تنهایی راه بروم. جشن فارغ‌التحصیلی پرینستون و امتحان‌های‌مان کاملاً با هم هم‌زمان شده که خبر تکان‌دهنده و ناجوری است. من و سالی می‌خواستیم هرجوری شده برای جشن فارغ‌التحصیلی به پرینستون برویم ولی دیگر واقعاً غیرممکن است.

خداحافظ بابا، امیدوارم تابستان به شما خوش بگذرد و خوب استراحت کنید و پاییز آماده به کار برای سالی جدید برگردید (این حرف را شما باید به من می‌نوشتید!) آخر من اصلاً نمی‌دانم که شما تابستان چه کار می‌کنید و چه‌طور سر خودتان را گرم می‌کنید. من نمی‌توانم محیط اطراف شما را پیش خودم مجسم کنم. شما گلف بازی می‌کنید؟ شکار می‌روید یا اسب‌سواری می‌کنید یا فقط در آفتاب می‌نشینید و توی فکر می‌روید؟ به هرحال هرکای که می‌کنید امیدوارم به‌تان خوش بگذرد و جودی را هم فراموش نکیند.

دهم ژوئیه

بابای عزیز! این سخت‌ترین نامه‌ای است که تا حالا نوشته‌ام. ولی من تصمیم خودم را گرفته‌ام که چه‌کار بکنم و به هیچ‌وجه از تصمیمم برنمی‌گردم. این نهایت لطف و سخاوت و مهربانی شماست که می‌خواهید تابستان امسال مرا به اروپا بفرستید. البته اولش برای یک لحظه از این پیشنهاد ذوق‌زده شدم ولی بعد که خوب فکر کردم گفتم نه! درست نیست که من اولش قبول نکنم شما خرج تحصیلات مرا در دانشکده بدهید. امّا بعد از همان پول شما برای تفریح و خوشگذرانی استفاده کنم! شما نباید مرا به زندگی پُر از تجملات عادت بدهید. آدم هیچ وقت هوس چیزهایی که نداشته نمی‌کند ولی محروم ماندن از چیزهایی که آدم فکر می‌کند حق طبیعی‌اش است خیلی سخت است. زندگی جولیا و سالی فلسفه رواقی مرا تحت تأثیر قرار می‌دهد. آن‌ها هردو از کودکی همه چیز داشته‌اند. برای همین خوش‌بختی را به‌عنوان یک چیز طبیعی پذیرفته‌اند. به نظرشان دنیا هرچه را که دل‌شان بخواهد به آن‌ها بدهکار است. شاید هم واقعاً همین‌جور باشد چون در هر حال دنیا هم انگار این بدهکاری را قبول دارد و دارد به آن‌ها می‌پردازد. ولی این دنیا به من بدهکاری‌ای ندارد و از روز اول خیلی شفاف این را به من گفته. من حق ندارم بدون داشتن اعتبار چیزی قرض کنم چون بالاخره یک وقتی دنیا در جواب ادعای طلبم به من می‌گوید هیچ اعتباری ندارم.

انگار دارم در دریایی از استعاره دست‌و‌پا می‌زنم ولی امیدوارم شما منطور مرا فهمیده باشید. به هرحال من کاملاً مطمئنم که تنها کار شرافتمندانه برای من این است که در این تابستان درس بدهم و خرج خودم را در بیاورم.

چهار روز بعد

مانگولیا

تازه همین‌قدر نوشته بودم که فکر می‌کنید چه شد؟ خدمتکار با کارت آقای جروی وارد شد. آقای جروی هم در این تابستان می‌خواهند بروند خارج، البته نه با جولیا و خانواده‌اش بلکه تنهای تنها. من به‌شان گفتم که شما مرا دعوت کرده‌اید که با گروهی از دخترها به سرپرستی خانمی به خارج بروم. آقای جروی قضیهِ شما را می‌داند. بابا جون می‌داند که پدر و مادر من فوت کرده‌اند و آقای مهربانی مرا به داشنکده فرستاده؛ ولی اصلاً شهامتش را نداشتم که از پرورشگاه جان گریر و بقیه چیزها حرفی بهش بزنم. او فکر می‌کند شما قیّم من و دوست قدیمی خانواده‌ام هستید. من اصلاً بهش نگفته‌ام شما را نمی‌شناسم چون چیز خیلی عجیبی است!

به هرحال آقای جروی اصرار می‌کرد که من به اروپا بروم. می‌گفت که این هم جزئی از تحصیلات ضروری من است و نباید این دعوت را رد کنم. آقای جروی هم آن موقع توی پاریس است و می‌گفت ما می‌توانیم گاهی از دست خانم سرپرست فرار کنیم و در رستوران‌های جالب و بامزه خارجی‌ها با هم غذا بخوریم. راستش را بخواهید بابا از این حرفش خیلی خوشم آمد! نزدیک بود در تصمیمم سُست شوم، شاید اگر آن قدر تحکم‌آمیز حرف نمی‌زد کاملاً سست شده بودم. می‌شود مرا یواش‌یواش گول زد ولی هیچ‌کس نمی‌تواند مرا مجبور به کاری کند. آقای جروی هم گفت که من دختری لوس، احمق، بی‌عقل، رویایی، خُل و کلّه‌شق هستم (این‌ها فقط کمی از صفات بدی است که به من نسبت داد، بقیه‌اش یادم نمانده). می‌گفت هنوز خوب‌و‌بدم را تشخیص نمی‌دهم و باید بگذرام بزرگترها درباره‌ام تصمیم بگیرند. نزدیک بود کار ما به دعوا بکشد. مطمئن نیستم شاید هم حسابی دعوا کردیم. به‌هرحال من فوری جامه‌دانم را بستم و آمدم این‌جا. فکر کردم بهتر است وقتی این نامه را تمام کنم که آمده باشم این‌جا و پل‌های پشت‌سرم را خراب کرده باشم. حالا هم پل‌های پشت سرم کاملاً ویران شده. حالا من در کلیف تاپ هستم (این اسم ویلای ییلاقی خانم پاترسن است) چمدانم را باز کرده‌ام و فلورانس (دختر کوچک) دارد زور می‌زند اولین گروه اسامی را صرف کند. مسلم است که دارد زور می‌زند. خیلی خیلی بچه لوسی است. اول باید یادش بدهم که چطوری درس بخواند. در عمرش فکرش را هرگز روی چیزی سخت‌تر از بستنی و نوشابه متمرکز نکرده.

ما از گوشه خلوتی در بالای صخره‌ها به عنوان کلاس استفاده می‌کنیم. خانم پاترسن مایل است بچه‌هایش در هوای آزاد باشند امّا من می‌گویم با این دریای آبی در جلوی چشمم و کشتی‌هایی که از آن نزدیکی می‌گذرند برایم خیلی سخت است که حواسم را روی درس متمرکز کنم. چون فکرم می‌رود به این که من هم توی یکی از این کشتی‌ها هستم و دارم می‌روم خارج… ولی نمی‌گذارم حواسم به چیزی غیر از دستور زبان لاتین باشد.

خُب می‌بینید بابا چه‌قدر در کارم غرق شده و چشم از هر وسوسه‌ای شسته‌ام؟! لطفاً از دستم عصبانی نشوید و فکر نکنید که من قدر محبت‌های شما را نمی‌دانم چون همیشه و همیشه می‌دانم. تنها شیوه جبران محبت‌های شما این است که من در آینده شهروند بسیار مفیدی بشوم. (راستی زن‌ها هم جزو شهروند‌ها به حساب می‌آیند؟ فکر نمی‌کنم) تا هروقت که به من نگاه می‌کنید بتوانید بگویید: من این فرد مفید را به جامعه تقدیم کرده‌ام.

این حرف به نظر قشنگ می‌آید نه بابا جون؟ ولی من نمی‌خواهم گول‌تان بزنم. اغلب احساس می‌کنم که من آدمی استثنایی نیستم. البته خیلی خوب است که آدم برای زندگی‌اش برنامه داشته باشد ولی به احتمال نزدیک‌به‌یقین من اصلاً آدمی که با بقیه حتی یک ذرّه هم فرق داشته باشد نخواهم شد و آخر سر هم ممکن است با یک مقاطعه‌کار ازدواج کنم و الهام‌بخش او در کارهایش باشم. ارادت‌مند همیشگی شما، جودی.

6

19 اوت

بابالنگ‌دراز عزیز! پنجره اتاقم مشرف به چشم‌انداز بسیار زیبایی است. این چشم‌انداز چیزی نیست غیر از آب و صخره. تابستان دارد می‌گذرد. صبح‌ها وقتم را با انگلیسی و لاتین و جبر و دو شاگرد کودن می‌گذرانم. نمی‌دانم اصلاً ماریون چه‌طوری می‌خواهد وارد دانشکده بشود و اگر شد چه‌طوری می‌خواهد آن‌جا دوام بیاورد. به فلورانس که اصلاً امیدی نیست، امّا آه چه‌قدر این دختر خوشگل و ناز است! برای این‌ها که خوشگل‌اند اصلاً چه فرقی می‌کند که کودن باشند یا نباشند؟ ولی آدم بی‌اختیار فکر می‌کند هم‌صحبتی با این زن‌ها برای شوهرشان خسته کننده است، مگر این که شانس بیاورند و شوهرهای کودن گیرشان بیاید. به نظرم احتمالش هم زیاد است، چون انگار دنیا پر از آدم‌های کودن است. در همین تابستان تعداد زیادی از آن‌ها را دیدم.

بعد از ظهر‌ها روی صخره‌ها قدم می‌زنیم یا اگر دریا آرام باشد شنا می‌کنیم. من در آب شور خیلی راحت شنا می‌کنم می‌بینید که شروع به استفاده عملی از آموزش و تحصیلاتم کرده‌ام. نامه‌ای از آقای جرویس پندلتون از پاریس به دستم رسید. نامه‌ای نسبتاً مفید و مختصر. از این که به نصیحتش گوش نکرده‌ام هنوز مرا نبخشیده است. امّا نوشته که اگر به‌موقع برگردد چند روزی قبل از شروع دانشکده به لاك‌ویلو می‌آید تا مرا ببیند و اگر خیلی سر به راه، مهربان و خوب باشم شاید مرا دوباره ببخشد. نامه‌ای هم از سالی داشتم. از من خواسته که برای دو هفته در سپتامبر به اردوی‌شان بروم. آیا باید از شما اجازه بگیرم؟ یا دیگر به جایی رسیده‌ام که می‌توانم هرکاری دلم بخواهد بکنم؟ بله مطمئنم که می‌توانم. می‌دانید که سال آخر دانشکده هستم و چون تمام تابستان کار کرده‌ام احساس می‌کنم که احتیاج به کمی تفریح نشاط‌بخش دارم. می‌خواهم آدیرن داکز را ببینم؛ می‌خواهم برادر سالی را ببینم. قرار است جیمی به من قایقرانی یاد بدهد و (می‌رسیم به دلیل اصلی رفتنم؛ دلیل پَستی است) می‌خواهم آقای جروی به لاك ویلو بیاید و ببیند من آن‌جا نیستم. باید به او بفهمانم که نمی‌تواند برای من تعیین تکلیف کند. هیچ‌کس جز شما این حق را ندارد. بابا جون و شما هم البته همیشه این حق را ندارید! من دارم راه می‌اُفتم بروم جنگل. جودی.

ششم سپتامبر

اردوی مک براید. بابا جون! خوشحالم که به اطلاع‌تان برسانم که نامه شما به موقع نرسید. اگر می‌خواهید به توصیه‌های‌تان عمل شود به منشی‌تان دستور بدهید که هر بار دو هفته قبل از هرکاری آن‌ها را بفرستد. همان‌طور که ملاحظه می‌فرمایید الآن من پنج روز است که این‌جا هستم. جنگل باصفا، اردو خوب و هوا خوب است و خانواده مک‌براید و کل دنیا هم خوبند. من هم خیلی خوشم! جیمی دارد صدا می‌زند برویم قایقرانی، خداحافظ. می‌بخشید از این‌که دستور شما را اطاعت نکردم. ولی آخر چرا شما آن‌قدر اصرار دارید که من کمی تفریح نکنم؟ آخر من حق دارم وقتی تمام تابستان کار کرده‌ام دو هفته هم تفریح کنم. شما خیلی آدم بخیلی هستید. به هر حال بابا جون با همهِ عیب‌های‌تان خیلی دوست‌تان دارم. جودی.

سوم اکتبر

بابالنگ‌دراز عزیز

دوباره در دانشکده و دانشجوی سال آخر هستم؛ همچنین سردبیر مجلهِ ماهانهِ دانشکده. به‌نظرتان باورکردنی نمی‌آید که این دختر فرهیخته، چهار سال پیش در پرورشگاه جان گریر بوده، نه؟ ما در آمریکا خیلی زود به جایی می‌رسیم! حالا نظرتان راجع به این اتفاق چیه؟ آقای جروی در یادداشتی که به لاك ویلو فرستاده و از آن‌جا مجدداً آن را برای من این‌جا فرستاده‌اند از من معذرت خواسته چون یک‌دفعه متوجه شده پاییز امسال نمی‌تواند به لاك ویلو بیاید به‌خاطر این‌که چندتا از دوست‌هایش از او دعوت کرده‌اند بروند قایقرانی و او دعوت‌شان را قبول کرده. نوشته امیدوار است که تابستان به من خوش گذشته باشد و در ییلاق خوش باشم. امّا او در تمام این مدت می‌دانست که من پیش خانواده مک‌براید هستم چون جولیا بهش گفته بود! بهتر است شما مرد‌ها این حقّه‌بازی‌ها را به زن‌ها بسپارید چون اصلاً فوت‌و‌فنّش را بلد نیستید.

جولیا چمدانی پر از لباس‌های محشر و نو با خودش آورده. لباس شب کِرِپ رنگین‌کمانی و مارك لیبرتی‌اش واقعاً برازندهِ فرشته‌های بهشت است. من فکر می‌کردم لباس‌های امسال خودم زیبا و بی‌همتا هستند! من با تقلید از مدل لباس‌های خانم پاترسن با کمک یک خیاط ارزان این لباس‌ها را دوختم و اگر چه لباس‌ها لنگهِ اصلش درنیامده، امّا تا وقتی جولیا لباس‌هایش را از چمدان در نیاورده بود واقعاً خوش‌حال بودم. ولی حالا برای این زنده‌ام که پاریس را ببینم.

بابا جون خوش‌حالید که دختر نشدید؟ لابد به‌نظرتان می‌آید که این همه جار‌و‌جنجال سرِ لباس کاملاً احمقانه است، نه؟ بله هست. شک نکنید. ولی همش تقصیر خود شماست. آیا داستان آن عالِم آلمانی را شنیده‌اید که زینت‌آلات را زاید می‌دانست و خوار می‌شمرد و طرف‌دار این بود که زن‌ها لباس‌هایی مناسب و فقط برای پوشاندن بدن‌شان به تن کنند؟ زنِ آن عالِم که آدمی حاضر‌به‌خدمت و مهربان بود، اصلاح لباس را قبول کرد. فکر می‌کنید آن عالِم بعدش چه کار کرد؟ با دختری آوازه‌خوان فرار کرد!

ارادتمند همیشگی شما، جودی.

بعدالتحریر: خدمت‌کار خانم در راهروی خوابگاه ما پیش‌بند‌های چیت و راه‌راه آبی می‌پوشد. من می‌خواهم پیش‌بندی قهوه‌ای برایش بخرم و پیش‌بندهای راه‌راه آبی خودش را بریزم توی دریاچه برود ته آب. هروقت چشمم به آن‌ها می‌افتد یاد دوران پرورشگاه می‌افتم و پُشتم تیر می‌کشد.

17 نوامبر

بابالنگ‌دراز عزیز! آیندهِ ادبی من دچار ضایعه‌ای جدی شده است! نمی‌دانم به شما بگویم یا نه! ولی احتیاج به هم‌دردی دارم یک‌جور هم‌دردی توأم با سکوت. لطفاً تو را خدا در نامه بعدی‌تان با اشاره به آن زخم مرا تازه نکنید. تمام شب‌های زمستان قبل و تمام تابستان در ساعت‌هایی که به شاگرد‌های کودن خودم لاتین درس نمی‌دادم، مشغول نوشتن کتابی بودم. درست قبل از باز شدن دانشکده کتاب را تمام کردم و آن را برای یک ناشر فرستادم. کتاب دو ماه پیش ناشر بود، طوری که من مطمئن شدم می‌خواهد آن را چاپ کند ولی دیروز صبح بسته‌ای با پُستِ پیش‌تاز به دستم رسید (سی‌سنت هزینه‌اش شده بود). آقای ناشر کتاب را با نامه‌ای محترمانه و پدرانه ولی صریح پس فرستاده بود! ایشان نوشته‌اند که با دیدن نشانی من متوجه شده‌اند که من هنوز دانشجو هستم و بهتر است نصیحتش را گوش کنم و همّ‌و‌غم خود را بگذارم سر درس خواندن و بعد وقتی فارغ‌التحصیل شدم نوشتن را شروع کنم.

بررسی مشاور ادبی‌اش را هم به پیوست فرستاده که از این قرار است: طرح داستان بسیار غیر‌منطقی. شخصیت پردازی‌ها اغراق‌آمیز. گفت‌و‌گوها تصنّعی. طنزپردازی زیاد ولی گاهی نچسب. به نویسنده بگویید به کوشش خود ادامه دهد شاید موقعش که شد بتواند کتاب خوبی بنویسد.

اصلاً دلگرم کننده نبود بابا جون نه؟ در‌صورتی‌که من پیش خودم فکر می‌کردم که دارم اثری برجسته به ادبیات آمریکا اضافه می‌کنم. واقعاً هم همین فکر را کردم. می‌خواستم قبل از فارغ‌التحصیلی با نوشتن یک رُمان بزرگ شما را غافل‌گیر کنم. مطالب و اطلاعات لازم آن را کریسمس سال پیش که پیشِ خانواده جولیا رفته بودم جمع کردم. ولی مطمئنم حق با مشاور ناشر است. دوهفته برای آشنا شدن با رفتار و آداب و رسوم مردم یک شهر بزرگ کافی نیست. دیروز وقتی رفتم قدم بزنم کتاب را با خودم بردم و همین که به ساختمان موتور‌خانهِ دانشکده رسیدم رفتم تو و از مسؤول موتور‌خانه پرسیدم که آیا می‌توانم از کورهِ آن‌جا استفاده کنم؟ ایشان هم مؤدبانه درِ کوره را باز کردند و من با دست‌های خودم کتاب را توی کوره انداختم. امّا در همان حال احساس می‌کردم که انگار دارم تنها بچه‌ام را می‌سوزانم!

دیشب با دلی شکسته به رختخواب رفتم. با خود فکر کردم که به هیچ‌جا نمی‌رسم و شما پول خودتان را برای هیچ‌و‌پوچ دور ریخته‌اید. ولی فکر می‌کنید بعدش چه شد؟ صبح با طرح داستانی جالب و تازه‌ای که به ذهنم رسیده بود از خواب بلند شدم و امروز مثل همیشه سرحال بودم و تمام روز وقتی این‌جا و آن‌جا می‌رفتم شخصیت‌های اثرم را در ذهنم می‌ساختم. کسی نمی‌تواند مرا متهم به بدبینی کند. اگر من شوهر داشتم و دوازده بچه‌ام در عرض یک روز در اثر زلزله زیر خاك می‌رفتند، صبح روز بعد باز لبخند‌زنان سر‌و‌کلّه‌ام پیدا می‌شد و دوباره از اول دنبال راه‌انداختن یک جین بچه تازه بودم. با یک دنیا محبت، جودی.

14 دسامبر

بابالنگ‌دراز عزیز!

دیشب خواب خیلی مسخره‌ای دیدم. خواب دیدم انگار وارد یک کتاب‌فروشی شدم. کتاب‌فروش کتاب تازه‌ای به نام زندگی و نامه‌هایِ جودی ابوت برایم آورد. کتاب را خیلی خوب می‌توانستم ببینم: جلد پارچه‌ای قرمز داشت و عکس پرورشگاه جان گریر روی جلدش بود. در صفحهِ اول کتاب هم عکس من چاپ شده بود و زیرش نوشته شده بود: با عرض ارادت خالصانه، جروشا ابوت. بعد همین که داشتم ورق می‌زدم تا در صفحهِ آخرش نوشتهِ روی سنگ قبرم را بخوانم بیدار شدم. خیلی ناراحت شدم! تقریباً فهمیدم با کی ازدواج می‌کنم و کی می‌میرم.

فکر نمی‌کنید اگر آدم واقعاً بتواند داستان زندگی‌اش را بخواند خیلی جالب می‌شود؟ داستان زندگی‌ای که یک نویسندهِ دانایِ کل با صداقت و درستی تمام نوشته باشد و باز تصوّر کنید که به یک شرط می‌گذارند شما آن را بخوانید. به‌شرطی که هرگز یادتان نرود که با این که قبلاً نتیجهِ اعمال‌تان را کاملاً می‌دانید و دقیقاً می‌دانید چه ساعتی می‌میرید، باز هم مجبور باشید به زندگیِ عادی‌تان ادامه بدهید. به نظرتان در این صورت چند نفر از مردم جرأتش را دارند یک همچنین کتابی را بخوانند؟ و چند نفر می‌توانند جلوی کنجکاوی‌شان را بگیرند و آن را نخوانند؟ (حتی با این‌که می‌دانند اگر بخوانند مجبورند تا آخر عمر بدون امید و بدون این‌که دیگر از چیزی تعجب کنند، زندگی کنند.) حتی بهترین زندگی‌ها هم یک‌نواخت می‌شود؛ آدم مجبور است مرتب بخورد و بخوابد. امّا تصور کنید که اگر هیچ اتفاق غیر منتظره‌ای بین این خوردن و خوابیدن‌ها نمی‌افتاد، زندگی واقعاً چقدر کسل‌کننده و یک‌نواخت می‌شد. آخ! بابا جون یک‌ذرّه جوهر روی کاغذ ریخت. ولی من الآن وسط صفحهِ سوم هستم و نمی‌توانم دوباره از اول آن را پاك‌نویس کنم.

امسال باز هم زیست‌شناسی داریم. درس خیلی جالبی است. الآن داریم بخش دستگاه گوارش بدن را می‌خوانیم. نمی‌دانید برش عرضی اثنی‌عشر گربه زیر میکروسکوپ چقدر قشنگ است! همچنین به درس فلسفه رسیده‌ایم. درسی جالب ولی فرّار است. من زیست‌شناسی را به آن ترجیح می‌دهم چون می‌توانید تصویر موضوع مورد بحث‌تان را با پونز روی تخته بچسبانید. یک دلیل دیگر هم دارم! و دلیل دیگری! این قلم خیلی گریه می‌کند. من به‌خاطر اشک‌هایش از شما معذرت می‌خواهم. آیا شما به اختیار اعتقاد دارید؟ من دارم، آن هم بی‌چون و چرا. من با فلسفه‌ای که می‌گوید همهِ اعمال ما کاملاً غیر‌قابل اجتناب و برآیند مجموع علل غیر‌ارادی و دور از دسترس ماست، مخالفم. این پَست‌ترین عقیده‌ای است که در تمام عمرم شنیده‌ام. چون در این‌صورت دیگر هیچ‌کس را نمی‌شود به‌خاطر هیچ‌کاری سرزنش کرد. وقتی کسی به جبر معتقد باشد، حتماً می‌نشیند و می‌گوید: هرچه خدا بخواهد همان است و آن‌قدر همان جا می‌نشیند تا بمیرد.

من کاملاً به آزادیِ اراده و توانایی خودم برای دست‌یابی به موفقیت معتقدم. با این عقیده می‌توان کوه‌ها را جابه‌جا کرد.

این نامه خیلی قاتی‌پاتی شد. سرتان درد گرفت بابا نه؟ به نظرم بهتر است نامه را همین‌جا تمام کنم و کمی باسلُق درست کنم. ببخشید که نمی‌توانم تکه‌ای از آن را برای شما بفرستم؛ این بار برخلاف همیشه خیلی خوشمزه می‌شود، آخر می‌خواهم آن را با خامهِ درست و حسابی و چند قالب کره درست کنم. قربان شما، جودی.

26 دسامبر

بابای عزیزِ عزیزِ عزیزم! عقل در کلّه‌تان نیست!؟ مگر نمی‌دانید نباید به یک دختر هفده تا هدیهِ کریسمس داد؟ خواهش می‌کنم یادتان باشد که من سوسیالیست هستم. می‌خواهید مرا تبدیل به یک خرپول گردن‌کلفت بکنید؟ آخر به این فکر کنید که اگر دعوامان شد چقدر من توی عذاب می‌افتم! باید یک کامیون کرایه کنم تا هدیه‌های‌تان را پس بفرستم. ببخشید شال‌گردنی که من فرستادم خیلی کج و کوله است، با دست خودم آن را بافتم (بدون شک این موضوع را از شواهد به‌دست‌آمده از خود هدیه کشف کرده باشید) باید آن را روز‌های سرد ببندید و دکمه‌های پالتوهای‌تان را تا بالا سفت بیندازید و بسته نگه دارید!

یک دنیا متشکرم بابا جون. به نظر من شما مهربان‌ترین مرد عالم هستید و خُل‌ترین آن‌ها! بفرمایید این هم یک شبدر با چهارتا برگ که از اردوی مک براید چیدم و سال نو برای‌تان شگون دارد.

9ژانویه

بابا جون آیا می‌خواهید کاری بکنید که رستگاری ابدی‌تان تضمین بشود؟ این جا خانواده‌ای هست که بدجور در تنگنا و مضیقه است. این خانواده عبارت است از پدر، مادر و چهار فرزند محتضر؛ دوتا از پسرهای بزرگ هم غیب‌شان زده تا پولی بدست بیاورند، ولی پولی پس نفرستاده‌اند. پدر خانواده در کارخانهِ شیشه‌سازی کار می‌کرده -که کار خیلی زیان‌آوری است- و سِل گرفته و فعلاً او را به بیمارستان فرستاده‌اند. تمام پس‌انداز خانواده را خرج پدر مسلول‌شان کرده‌اند و خرج خانه افتاده روی دوش دختر بزرگ خانواده که 24 سالش است. این دختر هر وقت کار گیرش بیاید خیاطی می‌کند و روزی یک‌دلار‌و‌نیم می‌گیرد و شب‌ها چیزهای زینتی دست‌دوزی می‌کند. مادر خانواده حال‌ندار و خیلی بی‌عرضه و خشکه‌مقدس است. در حالی که دخترش دارد از کار زیاد و مسئولیت و نگرانی خودکشی می‌کند، این مادر دست‌روی‌دست می‌گذارد و همین‌طور می‌نشیند و مجسمهِ تسلیم و رضاست. دخترش واقعاً نمی‌داند بقیهِ زمستان را چه‌جوری بگذراند، من هم نمی‌دانم. با یک صد دلاری می‌توانند کمی ذغال و برای بچه‌ها کفش بخرند تا آن‌ها بتوانند به مدرسه بروند.

به‌علاوه این پول فرصتی به دختر می‌دهد تا اگر چند روزی کار گیرش نیامد از نگرانی زیاد خودش را نابود نکند. شما پولدارترین آدمی هستید که من می‌شناسم. فکر می‌کنید بتوانید صد دلار برایش کنار بگذارید؟ این دختر خیلی بیش‌تر از من به کمک احتیاج دارد و اگر بخاطر این نبود من این پول را نمی‌خواستم. آخر برایم خیلی مهم نیست که چه بر سر مادره می آید، چون آدم خیلی بی‌اراده‌ای است. من از دست آدم‌هایی که چشم‌های‌شان را رو به آسمان می‌چرخانند و می‌گویند: خیر است انشاالله، درحالی که صد‌درصد یقین دارند که این‌جوری نیست خیلی کُفری می‌شوم. افتادگی یا تسلیم و رضا یا هرچه که می‌خواهید اسمش را بگذارید همان زبونی و تنبلی است. من پیرو مذهب مبارز‌تری هستم.

درس‌های فلسفه‌مان خیلی مشکل است تمام فلسفهِ شوپنهاور را باید برای فردا بخوانم. استاد انگار نمی‌فهمد که ما درس‌های دیگری هم داریم. پیرمرد عجیب‌غریبی است. همیشه توی عالم هپروت است و گاهی هم که به عالم ناسوت می‌آید مثل آدم‌های گیج پلک می‌زند. اگرچه گاهی سعی می‌کند با حرف‌های بامزه درسش را از حالت خشک دربیاورد. البته ما حداکثر سعی خودمان را می‌کنیم که لبخند بزنیم ولی باور کنید که اصلاً شوخی‌هایش خنده‌دار نیست. استاد در فاصلهِ ساعت‌ها درس تمامِ وقتِ خود را سر این می‌گذارد که آیا ماده واقعاً وجود دارد یا فقط فکر می‌کنیم که وجود دارد. ولی مطمئنم دختركِ خیاطِ من اصلاً شک ندارد که ماده وجود دارد!

خیال می‌کنید رمان تازهِ من کجاست؟ در سطل زباله. خودم فهمیدم که اصلاً خوب نشده. وقتی خود نویسنده این‌جور تشخیص می‌دهد، ببین دیگر قضاوت مردم چیست؟

مدتی بعد

بابا جون این نامه را از بستر بیماری به شما می‌نویسم. دو روز است که لوزه‌هایم باد کرده و در رختخوابم. فقط شیر گرم می‌توانم بدهم پایین و بس. دکتر می‌پرسید: آخر پدر و مادر تو چرا در بچگی لوزه‌هایت را در نیاوردند؟! من هم مطمئناً نمی‌دانم؛ امّا شک دارم که اصلاً پدر و مادرم به فکر من بودند. ارادتمند همیشگی شما، ج.ا.

صبح روز بعد

نامه را قبل از آن‌که درِ پاکت را بچسبانم دوباره خواندم. نمی‌دانم چرا همچین فضای تیره‌ای از زندگی ارائه داده‌ام! خواستم بگویم مطمئن باشید که من جوان و خوش‌حال و پُرشور هستم و امیدوارم شما هم همین‌طور باشید. چون جوانی ربطی به سن‌و‌سال ندارد، مهم فقط روحیهِ سرزندهِ آدم‌هاست. برای همین، بابا جون، حتی اگر موی شما سفید هم باشد می‌توانید مثل یک پسربچه باشید. با یک دنیا محبت، جودی.

12 ژانویه

آقای نوع‌دوست عزیز! چک شما برای خانوادهِ من دیروز رسید. خیلی‌خیلی ممنونم. از ساعت ورزشم در سالن زدم و بلافاصله بعد از ناهار چک را برای‌شان بردم. کاش بودید و قیافهِ دخترك را می‌دیدید! آن‌قدر تعجب کرده و خوشحال و راحت شده بود که دوباره جوان به‌نظر می‌رسید. آخر فقط 24 سالش است. برای‌تان دردناك نیست؟ به هرحال احساس می‌کرد همهِ خوبی‌ها یک‌دفعه بهش رو آورده است. چون تازگی‌ها برای دوماه کار ثابت خیاطی پیدا کرده. یک نفر می‌خواهد ازدواج کند و او باید دوخت‌و‌دوز جهیزیه‌اش را انجام دهد. وقتی مادر دخترك فهمید که آن تکه کاغذ صد دلار پول است داد زد: خدایا شکرت!

من گفتم: بابالنگ‌دراز این را فرستاده نه خدای مهربان (البته آن‌جا گفتم آقای اسمیت)

مادر گفت: امّا خدای مهربان این فکر را در سر آقای اسمیت انداخته!

من گفتم: اصلاً این‌طور نیست! خودِ من بودم که این فکر را در سرِ آقای اسمیت انداختم!

امّا به هرحال بابا امیدوارم که خدای مهربان اجری شایسته به شما بدهد. شما استحقاقش را دارید که تا ده‌هزار سال خارج از جهنم باشید. با یک دنیا تشکر، جودی.

15 فوریه

پیشگاه مبارك حضرت اعلی‌حضرت! امروز صبح صبحانه پای بوقلمون سرد و یک غاز خوردم. بعد سفارش دادم یک فنجان چای چینی که قبلاً نخورده بودم برایم بیاورند.

بابا جون عصبانی نشوید. عقلم را از دست نداده‌ام. فقط دارم جمله‌هایی از نوشته‌های ساموئل‌پیپس را نقل می‌کنم. ما در درس تاریخ انگلیس نوشته‌های او را هم به عنوان منابع دست اول می‌خوانیم. من و سالی و جولیا الآن به زبان سال 1660 با هم صحبت می‌کنیم. این تکه را گوش کنید: به چارینگ کراس رفتم تا دار زدن و شقه‌شقه شدن می‌جر‌هاریسون را تماشا کنم؛ می‌جی درآن وضع مثل همه سرحال به نظر می‌رسید! و این تکه را: با دلبرم که به خاطر برادرش که دیروز در اثر بیماری سُرخچه فوت کرده بود و لباس زیبای عزا به تن داشت شام خوردم. به نظرتان پذیرایی از معشوق آن هم یک روز بعد از مرگِ برادر زود نیست؟

یکی از دوستانِ پیپس شیوهِ مزورانه‌ای پیدا می‌کند تا قرض‌های شاه را از راه فروش آذوقهِ فاسد به فقرا بپردازد. عقیدهِ شما که اصلاًح‌طلبید در این مورد چیست؟ فکر نمی‌کنم ما آن‌قدر که مطبوعات این روزها می‌نویسد بد باشیم. ساموئل‌پیپس مثل دخترها از لباس پوشیدن ذوق می‌کرد. او پنج برابر زنش خرج لباسش می‌کرد. انگار آن دوره عصر طلایی شوهر‌ها بوده. به نظرتان این تکه از نوشتهِ او رقت‌انگیز نیست؟ همان‌طور که می‌بینید پیپس واقعاً صداقت داشته: امروز شنل زیبای مرا که پارچه‌ای اعلا و دکمه‌های طلا دارد و خیلی گران برایم تمام شده، آوردند. امیدوارم خدا کمک کند که بتوانم پول آن را بپردازم. ببخشید که نامه‌ام پُر شده از اسم پیپس؛ آخر دارم مقالهِ خاصی دربارهِ او می‌نویسم.

بابا جون ضمنا انجمن خود‌مختار دانشکده قانون خاموشی ساعت ده را لغو کرد. نظرتان در این مورد چیه؟ اگر دل‌مان بخواهد می‌توانیم تمام شب چراغ‌مان را روشن نگه داریم. فقط شرطش این است که مزاحم دیگران نشویم، یعنی حق نداریم زیاد مهمان داشته باشیم. نتیجهِ این قضیه تفسیری زیبا دربارهِ طبیعت بشر است. حالا که می‌توانیم تا هر ساعت دلمان خواست بیدار بمانیم دیگر بیدار نمی‌مانیم. ساعت 9 شب کم‌کم شروع می‌کنیم به چُرت‌زدن و ساعت نُه‌ونیم قلم از انگشتانِ بی‌حال‌مان می‌افتد. الان ساعت 9 شب است. شب بخیر.

یکشنبه

الآن از کلیسا برگشتم. واعظِ امروز اهل جورجیا بود. می‌گفت مواظب باشیم احساسات‌مان به عقل‌مان شکل ندهد. امّا به گمان من وعظِ کم‌مایه و خُشکی بود (باز هم به نقل از پیپس). مهم نیست که واعظ اهل چه فرقه‌ای است و از کجای ایالات‌متحده یا کانادا آمده است؛ چون همیشه وعظ‌شان یکی است. واقعاً چرا آن‌ها به دانشکده‌های پسرانه نمی‌روند تا از آن‌ها بخواهند طبیعت مردانه‌شان را با استفاده زیاد از ذهن‌شان نابود نکنند؟

روز بسیار قشنگی است همه جا سرد و یخ‌زده و آسمان صاف است. به محض این‌که ناهار تمام شود من و سالی و جولیا و مارتی‌کین و الینور‌پرات (دوست‌های من که شما نمی‌شناسید) می‌خواهیم دامن‌های کوتاه بپوشیم و پیاده تا مزرعه کریستال‌اسپرینگ برویم و آن‌جا جوجه سرخ کرده و شیرینی وافل بخوریم و بعد آقای کریستال‌اسپرینگ ما را با درشکه به دانشکده برساند. طبق مقررات باید ساعت 7 در دانشکده باشیم ولی ما می‌خواهیم مقررات را زیر پا بگذاریم و ساعت 8 برگردیم.

بدرود آقای مهربان. افتخار دارم که چنین امضا کنم: مخلص‌ترین، وظیفه‌شناس‌ترین، با‌وفا‌ترین و فرمان‌بردارترین بندهِ شما، ج.ابوت.

پنجم مارس

عضو هیئت امنای عزیز! فردا اولین چهارشنبهِ ماه مارس است و روز خسته کننده‌ای در پرورشگاه جان گریر. نمی‌دانید وقتی ساعت پنج می‌شود و شما دستِ نوازش سر بچه‌ها می‌کشید و می‌گذارید و می‌روید آن‌ها چه نفس راحتی می‌کشند. بابا جون آیا شما (شخصاً) اصلاً دست نوازش بر سر من کشیدید؟ فکر نمی‌کنم. چون خاطرات من انگار فقط به هیئت امنای شکم‌گنده برمی‌گردد.

لطفاً سلام صمیمانهِ مرا به پرورشگاه جان گریر برسانید. هنگامی که از پشت مِهِ این چهارسال به گذشته نگاه می‌کنم، احساسم نسبت به پرورشگاه جان گریر کاملاً محبت‌آمیز می‌شود. اول‌ها وقتی به دانشکده آمدم فکر می‌کردم از این پرورشگاه با تمام وجود بیزارم چون حس می‌کردم که من از دوران کودکی‌ای که دختران دیگر به طور طبیعی دارند محروم شده‌ام. ولی حالا اصلاً چنین احساسی ندارم. بلکه آن را ماجرایی بسیار غیرعادی می‌دانم. این حالت به من امکانی می‌دهد که کنار بایستم و به زندگی نگاه کنم. حال من به عنوان آدمی بالغ، چشم‌اندازی از جهان را می‌بینم که دخترهای دیگری که در محیطی عادی بزرگ شده‌اند اصلاً نمی‌بینند. دخترهای زیادی (مثلاً جولیا) را می‌شناسم که اصلاً نمی‌دانند خوش‌بخت هستند. آن‌ها چنان به خوشی عادت کرده‌اند که احساسی نسبت به آن ندارند؛ امّا من کاملاً یقین دارم و احساس می‌کنم که هرلحظه از زندگی‌ام خوش‌بختم و هراتفاق بدی هم که برایم پیش بیاید سر این عقیده‌ام باقی خواهم ماند. چون این اتفاق‌های ناخوشایند را (حتی دندان‌درد) تجربه‌ای جالب می‌دانم و از تجربه‌کردن‌شان خوش‌حال می‌شوم: آسمان بالای سرم به هر رنگی باشد من شهامتِ رو‌به‌رو شدن با هر سرنوشتی را دارم.

به هرحال بابا جون این علاقه تازه مرا به پرورشگاه جان گریر جدی نگیرید. من اگر مثل روسو پنج تا بچه هم داشته باشم آن‌ها را روی پلهِ نوان‌خانه نمی‌گذارم تا مطمئن شوم آن‌جا به هرحال بزرگ می‌شوند. سلام صمیمانه مرا به خانم لیپت برسانید (سلام صمیمانه را راست می‌گویم ولی سلام محبت‌آمیز کمی اغراق‌آمیز است) و یادتان نرود بهش بگویید چه شخصیت جالبی پیدا کرده‌ام. قربانت، جودی.

4آوریل – لاك‌ویلو

بابای عزیز! مهر پست‌خانه را می‌بینید؟ من و سالی در تعطیلات عیدِ پاك لاك‌ویلو را با قدوم خود مزین کرده‌ایم. ما به این نتیجه رسیدیم که بهترین کاری که در این ده روز می‌توانیم بکنیم این است که به جایی آرام بیاییم. اعصاب‌مان به قدری کوفته بود که دیگر تحمل غذاهای فرگوسن‌هال را نداشتیم. وقتی آدم خسته است، غذا خوردن در یک سالن با چهارصدتا دختر واقعاً عذاب‌آور است. آن‌قدر سرو‌صدا زیاد است که آدم حرفِ دخترِ رو‌به‌رویی‌اش را سرِ میزِ غذا نمی‌شنود، مگر این‌که دست‌هایش را بلند‌گو کند و داد بزند. باور کنید.

ما برای پیاده‌روی به بالای تپه‌ها می‌رویم و می‌خوانیم و می‌نویسیم و استراحت می‌کنیم و خوش می‌گذرانیم. امروز صبح به بالای تپهِ اسکای‌هیل رفتیم، همان‌جا که یک‌دفعه من و آقای جروی باهم رفتیم و شام پختیم. آدم باورش نمی‌شود که دوسالی از آن موقع گذشته. هنوز می‌شد تخته سنگی را که در اثر دود ما سیاه شد دید. خیلی جالب است که چه‌طور بعضی جاها با بعضی افراد پیوند می‌خورند و آدم وقتی به آن جاها برمی‌گردد نمی‌تواند به آن افراد فکر نکند. من برای دو دقیقه‌ای بدون او واقعاً احساس تنهایی کردم.

بابا جون فکر می‌کنید من تازگی‌ها چه کارهایی کرده باشم؟ حتماً کم‌کم دارید به این نتیجه می‌رسید که من درست بشو نیستم، امّا دارم یک کتاب می‌نویسم. سه هفته پیش شروع کردم و دارم بخش اعظمش را تمام می‌کنم. چم‌و‌خم کار هم دستم آمده. حق با آقای جروی و ناشر بود. آدم وقتی راجع به چیزهایی که می‌داند می‌نویسد نوشته‌اش خیلی باورکردنی می‌شود. این دفعه راجع به چیزی می‌نویسم که کاملاً باهاش آشنا هستم. حدس بزنید که داستان کجا اتفاق می‌افتد؟ در پرورشگاه جان گریر! خیلی خوب شده بابا جون. واقعاً فکر می‌کنم خوب شده. فقط هم راجع به اتفاق‌های کوچکی است که هر روز می‌افتاد. من رمانتیسیسم (احساسات گرایی) را ول کردم و فعلاً رئالیست (واقع گرا) هستم. گرچه بعدها وقتی آیندهِ پرماجرایم شروع شود دوباره به رمانتیسیسم برمی‌گردم.

این کتاب جدید من به‌هرحال تمام می‌شود! حالا می‌بینید. آدم وقتی با تمام وجود دنبال چیزی باشد و سعی خودش را بکند بالاخره آن‌را به‌دست می‌آورد. الآن من چهارسال است که دنبال این هستم که یک نامه از شما به‌دستم برسد و هنوز دل‌سرد نشده‌ام.

خداحافظ عزیزِ بابا daddy-dear، خوشم می‌آید به شما بگویم عزیزِ بابا، تجانس آوایی خیلی خوبی دارد. قربان شما، جودی.

بعدالتحریر: یادم رفت اخبار ییلاق را برای‌تان بگویم، البته اخبار غم‌انگیزی است. اگر از خواندنش ناراحت می‌شوید بعدالتحریر را نخوانید. حیوونکی گرور پیر مُرد. آن‌قدر پیر شده بود که دیگر نمی‌توانست علف بخورد و مجبور شدند اورا با تیر بزنند. هفته پیش موش‌صحرایی یا راسو یا خز نُه تا از جوجه‌ها را کُشت. یکی از گاو‌ها مریض است و مجبور شدیم از بانی‌ریگ‌فورکورنرز  دام‌پزشک جراح بیاوریم. آماسای هم تمام شب بیدار ماند که ویسکی و روغن برزك به گاو بدهد. ولی شکِّ ما به این است که به گاو مریض بیچاره فقط روغن پنبه داده شده.

تامی‌سوسول (گربه لاك‌پشتی رنگ) غیبش زده؛ می‌ترسیم توی تله افتاده باشد. مشکلات این دنیا خیلی زیاد است!

17 مه

بابالنگ‌دراز! این نامه را می‌خواهم خیلی کوتاه بنویسم. چون حتی با دیدن قلم هم شانه‌هایم درد می‌گیرد. تمام روز سرکلاس از درس‌های استادها یادداشت برداشتن و تمام شب اثری جاویدان نوشتن برای آدم خیلی زیاد است. جشن فارغ‌التحصیلی سه هفته پس از چهارشنبه بعدی است. به‌نظرم بهتر است بیایید و با من آشنا شوید. اگر نیایید ازتان بیزار می‌شوم! جولیا از آقای جروی دعوت کرده برای این‌که خویشاوندش است. سالی از جیمی‌مک‌براید دعوت کرده برای این‌که برادرش است. امّا من از کی دعوت کنم؟ فقط شما و خانم لیپت هستید و من نمی‌خواهم او را دعوت کنم. تورا به‌خدا بیایید. با یک دنیا محبت و با انگشت‌هایی که درد می‌کند، جودی.

19 ژوئن

بابالنگ‌دراز عزیز! من فارغ‌التحصیل شدم! مدرك من با دو دست از بهترین لباس‌هایم در آخرین کشوی دراور است. جشن فارغ‌التحصیلی مثل همیشه برگزار شد با بارانی از چیزهایی که در لحظه اوج جشن به هوا ریخته شد. از غنچه‌گل‌های رزی که فرستاده بودید ممنونم. آقای جروی و آقای جیمی هم بهم گُل دادند امّا گل‌های آن‌ها را در وان حمام گذاشتم و گل‌های شما را موقع رژهِ صف کلاس به‌دست گرفتم.

تابستان در لاك‌ویلو هستم. شاید برای همیشه. شام و ناهار در لاك‌ویلو ارزان است؛ محیطش هم ساکت و برای یک ادیب واقعاً الهام بخش است. یک نویسندهِ سخت‌کوش بیش‌تر از این چه می‌خواهد؟ من عاشق کتابم هستم. راه که می‌روم هرلحظه توی فکرش هستم و شب‌ها هم خوابش را می‌بینم. تنها چیزی که من می‌خواهم محیطی آرام و ساکت و یک عالم وقت برای نوشتن است (به‌اضافهِ غذاهای مقوی در وسط آن)

توی تابستان در ماه اوت آقای جروی برای یک هفته یا بیش‌تر و جیمی‌مک‌براید برای هروقت که شد به لاك‌ویلو می‌آیند. جیمی الآن برای یک شرکت سهام کار می‌کند. در کشور راه می‌افتد تا سهام به بانک‌ها بفروشد. می‌خواهد در یک سفر هم به فارمز‌نشنال‌توی‌کورنر سر بزند و هم به من. می‌بینید که لاك‌ویلو کاملاً از جمع آدم‌ها بی‌بهره نیست. من منتظر بودم که یک وقتی شما هم با ماشین‌تان بیایید اینجا، ولی الآن فهمیده‌ام که دیگر امیدی نیست. وقتی شما برای جشن فارغ‌التحصیلی من نیامدید، برای همیشه ازتان دل‌کندم و شما را به خاك سپردم.

جودی ابوت، دارای مدرك کارشناسی.

دوم ژوئیه

بابالنگ‌دراز عزیز!

شما از کار کردن لذت نمی‌برید؟ شاید هم اصلاً کاری نمی‌کنید. طبعاً وقتی آدم از کارش کیف می‌کند که کارش را به همه کارهای دنیا ترجیح بدهد. درتمام تابستان هر روز با حداکثر سرعت قلمم چیز نوشته‌ام. فقط تنها ناراحتی من از دست دنیا این است که روز‌ها آن‌قدر طولانی نیست که بتوانم همهِ افکار قشنگ، با ارزش و سرگرم‌کنندهِ خودم را روی کاغذ بیاورم.

پیش‌نویس دوم کتاب را تمام کرده‌ام و فردا صبح ساعت هفت‌و‌نیم می‌خواهم پیش‌نویس سوم آن را شروع کنم.شیرین‌ترین کتابی است که در تمام عمرتان دیده‌اید؛ باور کنید راست می‌گویم. الآن غیر از کتابم به چیز دیگری فکر نمی‌کنم. طاقت این‌که صبح قبل از نوشتن لباس بپوشم و صبحانه‌ام را بخورم ندارم. آن‌وقت می‌نویسم، می‌نویسم و می‌نویسم تا این‌که یک‌دفعه بی‌حال می‌شوم. آن‌وقت با کولین سگ گله می‌زنم بیرون و در مزارع جست‌و‌خیز می‌کنم و مواد خام مطالب روز بعد را با فکر کردن تأمین می‌کنم. این قشنگ‌ترین کتابی است که در تمام عمرتان دیده اید (وای ببخشید. قبلاً این را گفته بودم)

بابا جون عزیزم شما که فکر نمی‌کنید آدمی از خودراضی هستم، نه؟ من واقعاً از خود‌راضی نیستم، فقط الآن هیجان‌زده‌ام. شاید بعد سرد و ایرادگیر بشوم و پیف‌پیف کنم ولی مطمئنم که نمی‌کنم چون این‌دفعه یک کتاب حسابی نوشته‌ام. صبرکنید خودتان می‌بینید.

سعی می‌کنم یک دقیقه هم راجع به چیز دیگری صحبت کنم. راستی به‌تان گفتم که آماسای و کاری در ماه مه قبل ازدواج کردند؟ آن‌ها هنوز هم همین‌جا کار می‌کنند ولی تا آن‌جا که من فهمیدم هردوشان اخلاق‌شان خراب شده. قبلاً وقتی آماسای با پای گل‌آلود وارد خانه می‌شد یا خاکستر کفِ خانه می‌ریخت کاری می‌خندید ولی حالا اگر ببینید چه‌طور دعوا می‌کنند! تازه دیگر هم موهایش را فر نمی‌کند. آماسای هم که با شور و علاقه هیزم می‌آورد و قالی‌ها را می‌تکاند اگر الآن این کارها را ازش بخواهید غُر می‌زند. کراوات‌هایش هم که قبلاً سرخ و ارغوانی بود از کثیفی تیره و قهوه‌ای شده است.من تصمیم گرفته‌ام هیچ‌وقت شوهر نکنم. ظاهراً شوهر‌کردن اخلاق آدم را رفته‌رفته خراب می‌کند.

خبر چندانی راجع به ییلاق ندارم. حیوان‌ها همه سرحال و قبراق‌اند. خوك‌ها بیش از حد چاق شده‌اند گاو‌ها انگار راضی و خوش‌حال‌اند و مرغ‌ها خوب تخم می‌گذارند. شما به مرغ‌داری علاقه دارید؟ اگر دارید بگذارید روش بسیار ارزشمندِ در هر سال از هر مرغ 200 عدد تخم‌مرغ را به شما توصیه کنم. بهار سال بعد می‌خواهم از یک دستگاه جوجه‌کشی برای پرورش جوجه‌های گوشتی استفاده کنم. می‌بینید که من برای همیشه در لاك‌ویلو ماندگار شده‌ام. تصمیم گرفته‌ام مثل مادر آنتونی‌ترولوپ آن‌قدر این‌جا بمانم تا 114 رمان بنویسم. بعدش دیگر برنامهِ کاری من در زندگی تمام می‌شود و می‌توانم دست از کار بکشم و به مسافرت بروم.

آقای جیمز‌مک‌براید یک‌شنبه قبل را پیش ما بودند. ناهار جوجهِ سرخ کرده و بعدش بستنی داشتیم و آقای مک‌براید هم انگار از هردوی آن‌ها خوشش آمد. از دیدن او خیلی خوش‌حال شدم. دیدن او لحظه‌ای مرا به این فکر انداخت که دنیای بزرگی هم وجود دارد. جیمی بیچاره برای فروش سهام خیلی دوره می‌گردد و سختی می‌کشد. امّا فکر می‌کنم بالاخره به خانه‌شان در ووستر برمی‌گردد و کاری در کارخانهِ پدرش می‌گیرد. جیمی رو‌راست‌تر و درستکار‌تر و دل‌رحم تر از آن است که بتواند کارگزار بورس موفقی بشود. ولی مدیریت یک کارخانهِ لباس کار رو به رشد شغل خیلی خوبی است، نه؟ البته الآن جیمی از لباس کار بدش می‌آید ولی بالاخره با آن کنار می‌آید.

امیدوارم قدر این را که با انگشت‌های دردناکم نامهِ به این مفصلی نوشته‌ام بدانید. بابا جون من هنوز شما را خیلی دوست دارم و خیلی خوش‌بختم. با این همه مناظر زیبا در اطرافم و غذای فراوان و تختخواب راحت با چهار تیرك یک‌ دسته کاغذ سفید یک شیشهِ یک‌پاینتی جوهر دیگر آدم از دنیا چه می‌خواهد؟ ارادت‌مند همیشگی شما، جودی.

بعدالتحریر: الآن نامه‌رسان با چند خبر تازه رسید. جمعه بعد آقای جروی برای یک هفته به لاك‌ویلو می‌آید. خبر خیلی خوشی است، فقط می‌ترسم کتاب بیچاره‌ام خراب شود. آقای جروی خیلی پُرتوقع است.

27 اوت

بابالنگ‌دراز عزیز! مانده‌ام که شما کجا هستید؟ هیچ‌وقت نمی‌فهمم شما کجای دنیا هستید، ولی امیدوارم در این هوای وحشتناك در نیویورك نباشید بلکه در قلهِ کوهی باشید (ولی نه در سوئیس یک جای نزدیک‌تر) و به برف‌ها نگاه کنید و در فکر من باشید. تو را خدا در فکر من باشید، من خیلی تنها هستم و دلم می‌خواهد یک نفر به فکر من باشد. آه بابا کاش شما را می‌شناختم! بعدش هروقت ناراحت بودیم می‌توانستیم هم‌دیگر را خوشحال کنیم.

فکر نمی‌کنم بتوانم در لاك‌ویلو بیش‌تر از این طاقت بیاورم. فکر کردم از این جا بروم. سالی زمستان دیگر به بوستون می‌رود تا در یک ادارهِ بازپرداخت کار کند. به‌نظرتان خوب نیست من هم با او بروم؟ می‌توانیم با هم یک سوئیت بگیریم، نه؟ من کار نویسندگی‌ام را می‌کنم و سالی به حساب‌های دیگران رسیدگی می‌کند و شب‌ها می‌توانیم پیش هم باشیم. وقتی آدم غیر از خانواده سمپل، آماسای و کاری هم‌صحبتی نداشته باشد شب خیلی برایش طولانی است. من از همین حالا می‌دانم که شما از طرح سوئیت مشترك من و سالی خوش‌تان نمی‌آید و از همین حالا هم می‌توانم نامه منشی‌تان را برای‌تان بگویم که می‌نویسد: دوشیزه جروشا ابوت، بانوی عزیز؟، آقای اسمیت ترجیح می‌دهند شما در لاك‌ویلو بمانید.

ارادتمند واقعی شما، المراچ‌گریگز.

من از منشی شما متنفرم. مطمئنم کسی که اسمش المراچ‌گریگز است باید آدم مزخرفی باشد ولی بابا جون فکر می‌کنم من حتماً باید به بوستون بروم. نمی‌توانم این‌جا بمانم. اگر به همین زودی‌ها اتفاق تازه‌ای نیفتد من از نا‌امیدیِ مطلق خودم را توی سیلو می‌اندازم.

آخ! چقدر هوا گرم است. همه چمن‌ها از گرما سوخته‌اند و نهر‌ها خشک شده و جاده‌ها پر از گرد‌و‌خاك است. هفته‌هاست که باران نیامده.

از این نامه بر می‌آید که من مرض ترس از آب دارم، ولی ندارم. من فقط دلم یک خانواده می‌خواهد. خداحافظ عزیزترین بابای من. کاشکی شما را می‌شناختم. جودی.

لاك‌ویلو – 19 سپتامبر

بابا جون اتفاق تازه‌ای افتاده و احتیاج به راهنمایی شما دارم و فقط هم شما باید مرا راهنمایی کنید نه هیچ‌کس دیگر. آیا امکان دراد من شما را ببینم؟ حرف زدن خیلی راحت‌تر از نوشتن است؛ ضمناً می‌ترسم منشی شما نامه مرا باز کند. جودی.

بعدالتحریر: خیلی ناراحتم.

لاك‌ویلو – 19 اکتبر

بابالنگ‌دراز عزیز! یادداشتی که با دست خودتان نوشته بودید -با دستی کاملاً لرزان- امروز صبح رسید. از این‌که فهمیدم مریض بوده‌اید خیلی ناراحت شدم. اگر می‌دانستم شما مریض هستید با مطرح کردن مشکلاتم اذیت‌تان نمی‌کردم. ولی باشد، مشکلم را به‌تان می‌گویم. قضیه یک‌جورهایی پیچیده و خیلی محرمانه است. لطفاً این نامه را نگه ندارید و بسوزانید. قبل از این‌که شروع کنم این را بگویم که در نامه چکی به مبلغ هزار دلار فرستاده‌ام. به نظر مسخره می‌آید که من چکی برای شما بفرستم نه؟ به نظر شما من این پول را از کجا آورده‌ام؟

بابا جون کتابم را فروختم. قرار است اول در هفت قسمت به صورت پاورقی منتشر شود و بعد به صورت کتاب! لابد فکر می‌کنید از خوشحالی سر از پا نمی‌شناسم، ولی این‌جور نیست. چون احساسی ندارم. البته خوشحالم که کم‌کم دارم قرضم را به شما می‌پردازم. غیر از این بیش از دوهزار دلار دیگر به شما بدهکارم که به اقساط به شما می‌دهم. لطفاً از گرفتن آن وحشت‌زده نشوید چون من خیلی خوشحال می‌شوم قرض شما را بپردازم. من چیزی بیش‌تر از پول به شما بده‌کارم که باید هم‌چنان تا آخر عمر با سپاس‌گذاری و محبت به شما آن را ادا کنم.

خب بابا برگردیم سر همان موضوع. لطف کنید با استفاده از تمام تجربه‌ای که دارید مرا راهنمایی کنید چه به‌نظرتان من خوشم بیاید و چه نیاید.

شما یک جورهایی جای همهِ خانوادهِ من هستید. امّا ناراحت نمی‌شوید اگر من بگویم به یک مرد دیگر یک جور خاصی و بیش‌تر از شما علاقه دارم؟ شاید بتوانید راحت حدس بزنید منظورم کیست. چون به نظرم مدت‌هاست که نامه‌های من از اسم آقای جروی پُر شده. کاش می‌توانستم به‌تان بفهمانم آقای جروی چه‌جور آدمی است و ما چه‌طوری با هم جور و دوست هستیم. ما عقیده‌مان راجع به همه چیز مثل هم است. البته متأسفانه من تمایل دارم افکارم را تغییر دهم تا با افکار او جور دربیاید! ولی تقریباً همیشه حق با اوست، البته باید هم باشد چون چهارده سال از من بزرگ‌تر است. امّا از طرف دیگر او پسربچهِ بزرگی است که باید مواظبش بود. مثلاً وقتی باران می‌آید نمی‌فهمد که باید گالش پایش کند. من و او در مورد چیزهای خنده‌دار هم هم‌عقیده‌ایم و این خیلی خوب است. وقتی احساس طنز دو نفر با هم کاملاً فرق داشته باشد فاجعه است. فکر نمی‌کنم اختلاف نظر عمیقی بین من و او وجود داشته باشد. به‌علاوه او… آه خُب او خودش است و من دلم برایش تنگ‌تنگ‌تنگ شده. بدون او دنیا برایم خالی و دردناك است. من از مهتاب متنفرم برای این‌که زیباست و آقای جروی این‌جا نیست تا با هم به آن نگاه کنیم. شاید شما خودتان هم عاشق کسی بوده‌اید و می‌فهمید چه می‌گویم. اگر عاشق بوده‌اید که دیگر احتیاجی نیست من توضیح بدهم و اگر نبوده‌اید من نمی‌توانم توضیح بدهم.

در هرحال این احساس من نسبت به آقای جروی است… ولی پیش‌نهاد ازدواجش را قبول نکردم. البته بهش نگفتم چرا؛ زبانم بند آمده بود و درمانده شده بودم. فکرم کار نمی‌کرد و نمی‌دانستم چه بگویم و حالا او رفته و خیال می‌کند من می‌خواهم با جیمی‌مک‌براید ازدواج کنم در حالی که اصلاً دلم نمی‌خواهد با جیمی ازدواج کنم جیمی هنوز بزرگ نشده. امّا من و آقای جروی که دچار سوتفاهم وحشت‌ناکی شده بودیم هر دو هم‌دیگر را حسابی چزاندیم. علت این‌که من جواب رد بهش دادم این نیست که دوستش ندارم، بلکه از علاقه زیاد است. می‌ترسم بعداً پشیمان شود و من طاقت این را ندارم! به نظرم درست نیست که یک نفر با موقعیت خانوادگی او با من که معلوم نیست پدر و مادرم کیست ازدواج کند. من اصلاً چیزی راجع به پرورشگاه یتیمان بهش نگفته‌ام و اصلاً دوست نداشتم بهش بگویم که نمی‌دانم کی هستم. می‌دانید شاید هم آدم بدجنسی هستم. خانواده او مغرورند و من هم خُب غرور دارم!

به‌‌علاوه احساس کردم که نسبت به شما هم وظیفه‌ای دارم. من تحصیل کرده‌ام تا نویسنده بشوم و حالا باید سعی کنم که بشوم. درست نیست که من شرط شما را برای تحصیلات قبول کنم امّا بعدش از تحصیلاتم روی‌گردان بشوم و از آن استفاده نکنم. البته حالا که دارم از نظر مالی توانایی پیدا می‌کنم که بده‌کاری‌ام را بپردازم احساس می‌کنم تا حدودی دینم را ادا کرده‌ام. هرچند به نظرم حتی اگر ازدواج هم بکنم می‌توانم نویسندگی را ادامه بدهم. این دوکار لزوماً از هم جدا نیستند.

من خیلی راجع به این موضوع فکر کرده‌ام. البته آقای جروی سوسیالیت است و افکارش سنتی نیست و برخلاف مردهای دیگر برایش مهم نیست که با یک نفر پرولتر ازدواج کند. شاید اگر دونفر کاملاً باهم جور باشند و وقتی کنار هم‌اند همیشه خوش باشند و وقتی از هم دورند احساس تنهایی کنند نباید بگذارند چیزی آن‌ها را از هم جدا کند. البته من دلم می‌خواهد یک همچین چیزی باورم بشود! امّا دوست دارم عقیدهِ بی‌طرفانهِ شما را هم بدانم. به‌علاوه شما احتمالاً از یک خانوادهِ اصیل هستید و می‌توانید به این قضیه از دید یک آدم با تجربه نگاه کنید نه از سر دلسوزی و همدلی. خب می‌بینید که چه‌طور با شجاعت تمام سوال را برای شما مطرح کردم.

فرض کنید که من بروم پیش آقای جروی و بهش بگویم که مشکل من جیمی‌مک‌براید نیست بلکه پرورشگاه جان گریر است. به‌نظرتان این کار خیلی مزخرفی نیست؟ البته این کار خیلی دل و جرأت می‌خواهد. من ترجیح می‌دهم تا آخر عمر بدبخت بشوم امّا این را نگویم.

این قضیه تقریباً دوماه پیش اتفاق افتاد. از آن موقع تا حالا که آقای جروی این‌جا بود اصلاً خبری از او ندارم. داشتم یک‌جورهایی با دل شکسته‌ام کنار می‌آمدم که ناگهان نامه‌ای از جولیا رسید که دوباره بند‌بند وجودم را لرزاند. جولیا خیلی اتفاقی نوشته بود که عمو جروی وقتی در کانادا مشغول شکار بوده یک شب تا صبح در توفان گیرکرده و از آن‌وقت تا حالا ذات‌الریه گرفته و من هم اصلاً نمی‌دانستم! من از این که او بدون گفتن حتی یک‌کلمه به‌کلی غیبش زده بود خیلی بهم برخورده بود. به نظرم او خیلی ناراحت است و می‌دانم که خودم هم ناراحتم! به نظر شما من الآن باید چه کار کنم؟ جودی.

7

6ا کتبر

بابالنگ‌دراز بسیار عزیزم! بله حتماً می‌آیم. ساعت چهار‌و‌نیم بعد از ظهر روز چهارشنبه. حتماً راه را پیدا می‌کنم. من سه بار نیویورك بودم و بچه‌ هم نیستم. آن‌قدر در این مدت راجع به شما فکر کرده‌ام که انگار باورم نمی‌شود شما آدمی از جنس گوشت و استخوان و واقعی هستید.

خیلی لطف کردید با این‌که سالم و سرحال نیستید به خاطر من خودتان را به زحمت انداختید. مواظب خودتان باشید و سرما نخورید. امسال پاییز خیلی باران می آید.

قربان شما، جودی.

بعدالتحریر: الان یک فکر ناجور به سرم زد. شما خدمت‌کار مخصوص دارید؟ من از خدمت‌کارهای مخصوص می‌ترسم. براي همین اگر یکی از آن‌ها در را به روی من باز کند همان‌جا روی پله‌های جلوی در پس می‌افتم. تازه چی بهش بگویم؟ شما که اسم‌تان را به من نگفته‌اید. باید بگویم با آقای اسمیت کار درام؟

صبح پنج‌شنبه

بابالنگ‌دراز، آقای جروی‌پندلتون اسمیت بسیار عزیزم! دیشب خواب‌تان برد؟ من که یک لحظه هم نخوابیدم. چون بیش از حد مبهوت و هیجان‌زده و گیج و ذوق‌زده بودم. فکر نمی‌کنم که دیگر اصلاً بتوانم بخوابم یا غذا بخورم. ولی امیدوارم تو خوابیده باشی. می‌دانی باید بخوابی تا زودی خوب شوی و بتوانی پیش من بیایی.

عزیزم اصلاً نمی‌توانم حتی فکرش را هم بکنم که تو مریض بودی و من در تمام این مدت اصلاً خبر نداشتم! وقتی دکتر دیروز با من پایین آمد تا مرا سوار کالسکه کند می‌گفت سه روز بود که همه از تو قطع امید کرده بودند. آه عزیز دلم اگر چنین اتفاقی می‌افتاد روشنایی از دنیای زندگی من رخت بر‌می‌بست. به نظرم روزی درآیندهِ دور یکی از ما باید با دیگری وداع کند، امّا حداقل آن یک نفر می‌تواند با خاطرات خوش‌مان به زندگی‌اش ادامه بدهد.

من می‌خواستم با نوشتن این نامه به تو روحیه بدهم، امّا حالا باید به خودم روحیه بدهم. چون با این که چنین خوش‌بختی را حتی در خواب نمی‌دیدم خیلی توی فکر رفتم. ترس از این‌که مبادا برای تو اتفاقی بیفتد هم چون سایه‌ای بر قلبم افتاده است. قبلاً می‌توانستم سر به هوا و بی‌خیال و بی‌تفاوت باشم، زیرا چیز با ارزشی نداشتم که از دست بدهم. ولی حالا تا آخر عمر نگرانی بزرگی دارم. وقتی از من دور هستی، همه‌اش در فکر ماشین‌هایی هستم که ممکن است با تو تصادف کنند یا تابلو‌های آگهی که ممکن است روی سرت بیفتند یا میکروب‌های وحشت‌ناکی که شاید غفلتاً خورده باشی. آرامش فکری برای همیشه از وجود من رخت بربسته است. امّا به هرحال دیگر آرامش صرف برای من چندان مهم نیست.

تو را خدا زود زود زود خوب شو. می‌خواهم کنارم باشی تا لمست کنم و مطمئن شوم که وجود داری. چه‌قدر نیم ساعتی‌که کنار هم بودیم کوتاه بود! می‌ترسم خواب دیده باشم. اگر من جزو خویشانت بودم (یک خویشاوند دور مثلاً دخترِ دخترِ دختر‌عمه) می‌توانستم هر روز پیشت بیایم، ببینمت و با صدای بلند برایت کتاب بخوانم، بالش‌های زیر سرت را گرد و قلنبه کنم و آن دو چین کوچک را که روی پیشانی‌ات افتاده صاف کنم و گوشه‌های لب‌هایت را بالا بکشم تا لبخند شاد به لب‌هایت بیاید. حالا دیگر سرحال هستی نه؟ دیروز قبل از این‌که از پیشت بروم سرحال بودی. دکتر می‌گفت لابد من پرستار خوبی هستم چون تو انگار به اندازهِ ده سال جوان‌تر شده بودی. امیدوارم عشق همه را ده سال جوان تر نکند. عزیزم اگر من ده سال جوان‌تر و یازده سالم بشود باز هم مرا دوست داری؟

دیروز عجیب‌ترین روز زندگی‌ام بود. اگر من صد سال دیگر هم عمر کنم جز‌جزء اتفاق‌های این روز از یادم نمی‌رود. دختری که دیروز کلّهِ سحر از لاك‌ویلو رفت با دختری که شب به آن‌جا برگشت خیلی فرق داشت. خانم سمپل ساعت چهار‌و‌نیم صبح مرا بیدار کرد. وقتی چشم‌هایم را باز کردم اولین فکری که در تاریکی به ذهنم آمد این بود که “امروز قرار است بابالنگ‌دراز را ببینم!” صبحانه را در آشپزخانه زیر نور شمع خوردم و بعد پنج مایل با گاری زیر رنگ‌های بسیار باشکوه ماه اکتبر تا ایستگاه رفتم. آفتاب بین راه طلوع کرد و افرا‌ها و درختان ذغال اختهِ باتلاق‌زارها با رنگ‌های نارنجی و ارغوانی می‌درخشیدند. هوا صاف و پر از امید بود. احساس کردم که اتفاقی قرار است بیفتد. در تمام طول راه صدای ریل‌های قطار زمزه می‌کردند که: امروز قرار است بابالنگ‌دراز را ببینی این فکر به من آرامش می‌داد. مطمئن بودم که بابا می‌تواند همه چیز را درست کند. و می‌دانستم که در جایی دیگر مرد دیگری عزیز‌تر از بابا دلش می‌خواهد مرا ببیند و یک جورهایی حس می‌کردم تا قبل از پایان این سفر حتماً او را می‌بینم.

وقتی به خانهِ خیابان مادیسون رسیدم خانه آن‌قدر بزرگ و قهوه‌ای و پُرهیبت بود که جرأت نداشتم واردش بشوم. این بود که دور خانه گشتم تا جرأت این کار را پیدا کنم. ولی بی‌خودی می‌ترسیدم. خدمت‌کار مخصوص شما پیرمرد چنان نازنینی بود و پدرانه با من رفتار کرد که احساس راحتی کردم. خدمت‌کار مخصوص گفت: شما دوشیزه جروشا ابوت هستید؟ و من گفتم:بله و دیگر لازم نبود سراغ آقای اسمیت را بگیرم. خدمت‌کار مخصوص گفت که در سالن پذیرایی منتظر باشم. سالن مجللی بود. من لب یکی از مبل‌ها نشستم و دائم به خودم می‌گفتم: من می‌خواهم بابالنگ‌دراز را ببینم، می‌خواهم بابالنگ‌دراز را ببینم.

به‌زودی خدمت‌کار مخصوص برگشت و گفت: لطفاً به کتابخانهِ بالا تشریف ببرید. آن‌قدر هیجان‌زده بودم که واقعاً پاهایم قدرت بالا رفتن نداشت. دمِ درِ کتابخانه خدمت‌کار مخصوص رو به من کرد و آهسته گفت: خانم،آقا خیلی مریض بوده‌اند و امروز اولین روزی است که دکتر به‌شان اجازه داده بنشینند، شما که زیاد نمی‌مانید؟ از طرزِ حرف زدنش فهمیدم که به تو خیلی علاقه دارد. خُب به نظرم پیرمرد نازنینی است. بعد در زد و گفت: دوشیزه ابوت. آن‌وقت من رفتم تو و در پشت سرم بسته شد.

اتاق چنان در مقایسه با سالن روشن تاریک بود که برای لحظه‌ای نتوانستم چیزی را در اتاق تشخیص بدهم ولی بعد یک صندلی راحتی را نزدیک بخاری دیواری، میز چای‌خوری براق و صندلی کوچک‌تری را پهلوی آن دیدم. بعد مردی را دیدم که در صندلی بزرگی نشسته بود و کوسن‌های زیادی پشتش گذاشته بودند تا راست بنشیند و روی زانوهایش هم پتو انداخته بودند. قبل از این که بتوانم جلویش را بگیرم مرد با تنی لرزان از جا بلند شد و با گرفتن پشت صندلی تعادلش را حفظ کرد و بدون این‌که چیزی بگوید به من نگاه کرد و آن وقت… آن وقت دیدم که تو هستی! با وجود این متوجه نشدم و فکر کردم بابا دنبال تو فرستاده تا آن‌جا مرا ببینی یا قرار بوده من غافل‌گیر بشوم.

بعد تو خندیدی و دستت را به طرف من دراز کردی و گفتی: جودی کوچولوی عزیزم حدس نمی‌زدی که من خودِ بابالنگ‌دراز باشم؟

در آن لحظه یک‌دفعه همه چیز را متوجه شدم. واقعاً که چه‌قدر من خنگ بودم! اگر یک‌ذرّه هوش داشتم از صدها شواهد جزئ‌ای که دال بر این موضوع بود این را می‌فهمیدم. من هیچ‌وقت کارآگاه خوبی نمی‌شوم مگر نه بابا جون؟ جروی؟ باید چی صدای‌تان کنم؟ جرویِ تنها انگار کمی بی‌ادبانه است و من نمی‌توانم نسبت به تو بی‌ادب باشم!

آن نیم ساعتی که قبل از آمدن دکتر آن‌جا بودم واقعاً برایم شیرین بود. بعد دکتر مرا بیرون فرستاد. وقتی به ایستگاه رسیدم آن قدر گیج و منگ بودم که نزدیک بود سوار قطار سنت‌لویی بشوم. تو هم خیلی گیج بودی. چون یادت رفت به من چای بدهی. ولی هردویِ‌مان خیلی خیلی خوش‌حالیم، نه؟ وقتی من با گاری به لاك‌ویلو برگشتم هوا تاریک بود، امّا چه‌قدر ستاره‌ها می‌درخشید! امروز صبح هم به کالین و جاهایی که باهم بودیم رفتم. همه‌اش یاد حرف‌هایت و طرز نگاه‌هایت می‌افتادم. هوا امروز جان می‌دهد برای کوه‌نوردی و کاش پیشم بودی و با هم از تپه‌ها بالا می‌رفتیم. خیلی دلم برایت تنگ شده جروی عزیزم.

امّا این دل‌تنگی توأم با خوش‌حالی است. چون به‌زودی دیگر پیش هم خواهیم بود. ما واقعاً مال هم هستیم و این رویا نیست. امّا عجیب نیست که بالاخره من هم کسی را دارم؟ برای من که خیلی شیرین است.

با این حال هرگز حتی برای لحظه‌ای نمی‌گذارم که از داشتن من پشیمان شوی.

ارادت‌مند همیشگیِ همیشگیِ شما، جودی.

بعدالتحریر: این اولین نامهِ عاشقانهِ من است. برایِ‌تان عجیب نیست که بلدم نامهِ عاشقانه بنویسم؟