گزیدهای از اسماعیل نوابصفا
من که مجنونِ تواَم، مَست و مفتونِ تواَم
در جهان افسانهاَم، زانکه افسونِ تواَم
با که گویم رازِ دل؟ من که دلخونِ تواَم
من کیاَم دلدادهای، حسرت نصیبم، وای بر من نااُمید از چارهِ دَردم، طبیبم وای بر من
من که در کویَت ندارم جُز گناهِ بیگناهی بیگُنَه خونیندل از طعنِ رقیبم، وای بر من
گُل بسوزد از غَمم، در چمن گَر بُگذرم من زِ حسرت همچو گُل، جامه بر تن بردرم
گر بگرید چشمِ من، بُگذرد اشک از سرم
در دلِ شب از غمت یک آسمان اختر بریزم جای آه از سینهِ سوزانِ خود آذر بریزم
*****
به عشقِ هر که دل بستم، از اوّل خَصمِ جانم شد به هر کس مِهر کردم، عاقبت نامهربانم شد
کسی از راه دلسوزی، نزد بر آتشم آبی وفایِ شمع را نازم، که عمری همزبانم شد
رهایی نیست مقدورم، زِ بند عشقش ای ناصح من آن صیدم کز اوّل دام صیاد آشیانم شد
به دستش تا سپردم دل، چو لاله داغدارم کرد به پایش تا فشاندم جان، چو نرگس سرگرانم شد
هزاران خونِ دل خوردم که بینم بیرقیب او را چه سود از خلوتِ وصلش که شرمم پاسبانم شد
صفا میسوخت چون پروانه و میگفت دلشادم که همچون شمع، روشن در جهان راز نهانم شد
اسماعیل نوابصفا
ای جوانی، رفتی ز دستم، در خون نشستم، جوانی، کجایی؟
چرا رفتی که من بر تو عهدی نبستم غم پیری، نبود دیری، که در هم شکستم
چه امید به کف دادهام رایگانی کنون حسرت برم روز و شب بر جوانی
نه هوشیار و نه مستم، ندانم که چه هستم، جوانی چو رفتی تو ز دستم
ندیدم سود از جوانی در زندگانی چه حاصل از زندگانی دور از جوانی
جفا کن که بودم دردا که دیدم از مهربانان، نامهربانی
غمت را نهفتم در سینه امّا با کس نگفتم راز نهانی
چو این دل به نشا دادم، که چون جویم از رهابم
امیدم کجایی ، کجایی، اگر در برم نیایی بسازم با سوز هجران و داغ جدایی
مرغی كه هراسی ز قفس داشته باشد خاموش از آن به كه نفس داشته باشد
بیدار شو، ای غرّه ایام كه هر صبح شام سیهی نیز ز پس داشته باشد
چابُك نرود قافله سالار جوانی گر گوش به فریاد جَرَس داشته باشد
آن نغمهگر عشق كه دمساز مسیحاست حیف است كه آهنگ هوس داشته باشد
ای عشق بلاخیز، به غیر از تو «صفا» نیز امید محبت به چه كس داشته باشد
دلی كز آتش عشقی نسوزد سوختن دارد لبی كز عاشقی حرفی نداند دوختن دارد
از آن در آتش عشق تو گریانم كه می دانم میان آب و آتش شمع محفل سوختن دارد
نیاموزی چو من ای لاله رخ درس وفا هرگز كه با خون جگر درس وفا آموختن دارد
منوّر كردهام با شمع جانم راه جانان را به پیش پای جانان شمع جان افروختن دارد
«صفا» در دل به غیر از مِهر مهرویان نیندوزد كه در ویرانهِ دل گنج عشق اندوختن دارد
اسماعیل نوابصفا