گزیدهای از محمدعلی شیرازی
محمدعلی شیرازی
(محمدعلی حافظ الکتب)
نفرین بر زندگی
من زِ بختِ سیاهَم، اشکی چکیده بهراهَم سوزم از آتشِ آهَم، نفرینبراینزندگی
در کویرِ حیاتم، با بارِ سنگینِ این غم آوارهای بیپناهم، نفرینبراینزندگی
زندگی، اِیزندگی، اِیهمه افسُردگی تویی کابوسِ غم، آمده به خوابم
دل سِزای محبت بیند دورویی و مِحنت یا رَب چهبوده گناهم، نفرینبراینزندگی
اِیخدا، اِیآسمان، اِیتمامِ کهکشان سیرم از زندگی، از این بیهودگی
محمدعلی شیرازی
شبچراغ
ایدوچشمت شبچراغِ خانهام ای وجودت گرمیِ کاشانهام
رفتنت پاییزِ تلخِ زندگی ماندنت مثلِ بهاران دلفُروز
میبری مرا با خود در باغِ یاد نازنینا جانِ تو سرسبز باد
ایامید، ایعشق، ایآیاتِ روزانهِ زندگی زندگی را با تو میخواهم هنوز
محمدعلی شیرازی
گمشده
من کیم؟ بیگانهای از خود جدا با خود و با دیگران نا آشنا
من کیم؟ بیریشهای بیبرگوبال ایدریغ از سایهای در بوتهزار
من تو را ایعشق از کفدادهام! هم خودم را؛ هم تو را گُم کردهام
آن منِ عاشق ؛منِ دیوانه را من نمیدانم کجا گم کردهام
من نشانیهای خود را میدهم یک نفر باید مرا پیدا کند
یک نفر باید که با طوفانِ عشق بِرکهای خشکیده را دریا کند
محمدعلی شیرازی
شکار
وقتی رسید آهو، هنوز نفس داشت داشت هنوزَم برّههاشو میلیسید
وقتی رسید قلبی، هنوز تپش داشت امّا اونم چشمهای بود که خشکید
دلتنگم، دلتنگم، دلتنگ از این بیداد دلتنگم، دلتنگم، دلتنگ از این صیّاد
گدار بالای کوه پناه جونِ قوچه تفنگِ تو میغُرّه که زندگی چه پوچه
اینرو میگن جنگِ بدون اعلان جنگی که هیچ قاعدهای نداره
اینرو میگن جدالِ نابرابر جدالی که فایدهای نداره
یک نفر از دشتِ بدونِ آهو میگفت تو غم رویِ دلم گذاشتی
من نمیخوام دشتها رو خشکوخالی عاشقِ اون آهو بودم که کُشتی
فاتح
در دل کوه غروب، بر سرِ قلّهِ دور قلعهای از فولاد، قد کشیده سویِ نور
کسی از این همه مرد، دستی از این همه دست فاتح قلعه نشد نه به تدبیر و نه زور
روح من آن کوه است،دلم آن قلعه سخت که ندارد به درون ترسِ شکست
هردَم از جوششِ خشم، یا غموکینهومهر میرود بُرجِ دلم دستبهدست
آه ایعشقوامید، ایفاتح فتح کن قلعهِ فولادِ دلم
دلم از کینه و نفرت پوسید برس ایعشق بهفریاد دلم
کاشکی
کاش با اندیشهها بیگانه بودم کاشکی دیوانهِ دیوانه بودم
کاشکی در رِندیِ این مردِرِندان چارهگر با چارهای رِندانه بودم
کاشکی دیوانه بودم تا دلم غمگین نمیشد یا چنین بر دوشِ صبرم بارِ غم سنگین نمیشد
من جهانی میپسندم خالی از هر ناروایی دوست دارم زندگی را با صفایِ بیریایی
وقتی میخندی
شادیِ جانِ منی وقتی داری میخندی شاخهِ یاسمنی وقتی داری میخندی
ایکه لبِ تازهتر از غنچهِ لاله داری غنچه رو وا میکنی وقتی میخندی
گر چه همتا نداری، مثلِ گُلِ بهاری راستی غوغا میکنی وقتی میخندی
وقتی لبت آویزهِ خنده میبنده بر روی من چهرهِ این دنیا میخنده
تو رو بهخدا، ایزیبایِ من بیا که بخنده لبهایِ من، بخند و بخندون، دنیایِ من
چرا نمی رقصی
قدوبالایِ تو رعنا رو بنازم تو گلِ باغِ تمنّا را بنازم
تو كه با عشوهگری از همه دلمیبری منرو شیدا میكنی، چرا نمیرقصی
تو كه با مویِ طلا، قدوبالایِ بلا فتنه برپا میكنی، چرا نمیرقصی
چو برقصی، تو فریبا، ببری از دلِ من تابوتوانم چو خَرامی زِ تمنّا، فكنی برقِ هوس بر دلوجانم
زِ نگاهم چو گریزی، تو پریزاده مگر خوابوخیالی چه شود گر كه خرامی، توكه شیرینتر از امیدِ وصالی
ای سَبُک رقصِ بلا، تو نکن ناز و بیا تو که در رقصِ تَرَب شعبدهبازی
ای گُلِ عشقوصفا، مرو از محفلِ ما تو که شادابتر از هر گُلِ نازی
سلطان قلبها
یه دل میگه برم برم، یه دلم میگه نرم نرم طاقت نداره دلم دلم، بیتو چه کنم
پیش عشق ایزیبا زیبا، خیلی کوچیکه دنیا دنیا با یاد توأم هرجا هرجا، ترکت نکنم
سلطانِ قلبم تو هستی، تو هستی، دروازههای دلم را شکستی، پیمانِ یاری بهقلبم تو بستی، با من پیوستی
اکنون اگر از تو دورم به هر جا، بر یار دیگر نبندم دلم را، سرشارم از آرزو و تمنّا، ای یار زیبا
زندونی
وقتیکه دل تنگه، فایدهاش چیه آزادی زندگی، زندونه، وقتی نباشه شادی
آدم که غمگینه، دنیا براش زندونه مابین صدملیون، بازم تنها میمونه
دنیایِ زندونی دیواره، زندونی از دیوار بیزاره پرنده که بالش میسوزه، دلِ غم بهحالش میسوزه
آخه مرگه واسهاش رهایی پرنده که بالش میسوزه
آدمی که شادی نداره، بهخدا آزادی نداره میکنه زندگیش رو زندون، آدمی که شادی نداره
آدمی که میشه شماره، رویِ یهعکسِ بیقواره دیگه آخه کجا میتونه، سری بین سرها درآره
هوای قفس کشنده، بیرون پُر از درنده کجا بره پرنده، دنیایِ زندونی دیواره، زندونی از دیوار بیزاره
زیرِ آسمون شهر
آدما با هم و تنهان، هر کدوم یهجور معمان، بعضی واژهها یهرازن، بعضی واژهها بیمعنا
آدما نقشایِ رنگی، گاهی شادن، گاهی غمگین آخه زندگی بنا نیست که سراسر باشه شیرین
زیر آسمونِ این شهر، چرا دشمنی، چرا قهر وقتی که میشه تُهی کرد جامِ زندگی رو از زهر
آدما خوابن و بیدار، آدما راضیوبیزار آدما قصهِ جاری، قصهشون قصهِ تکرار
چیحقیقت، چیسرابه، چیگناههِ چیثوابه چهرههای آشنایی، صورتی پُشتِ نقابه
روزی تو خواهی آمد
روزی تو خواهی آمد، از کوچههای باران تا از دلم بشویی، غمهایِ روزگاران
تو روحِ سبز گلزار، گلِ شادابِ بیخار مرا از پا فکنده شکستنهای بسیار
تو یاسِ نودمیده، من گلبرگ تکیده روزی آیی کنارم، که عشق از دل رمیده
ترا نادیدن ما غم نباشد، کـه در خیلت به از ما کم نباشد
من از دستِ تو در عالم نَهَم روی، ولیکن چون تو در عالم نباشد
روزی تو خواهی آمد از کویِ مهربانی امّا زِ من نبینی دیگر، به جا نشانی
پریشان
مرا که با تو شادم پریشان مکُن بیا و سیلِ اشکم به دامان مکُن
بیا به زخم عاشقان مرهم دل مرا یکدم زِ غم رها کن
من ایخدا، به پایِ این پیمان اگر ندادم جان، مرا فنا کن
رمیده جان و دل شکسته منم بهپایِ تو نشسته
منم به ماتم جدایی نشسته نا امید و خسته
شکسته ایدل مرا، به من بگو چرا، چرا به سنگ غمها
زِ دام حسرت کجا گریزم که همچو مرغی شکسته بالم
نمیتوانم سخن نگویم اگر بپرسد کسی زِ حالم
فلک به سنگ کینهها شکسته قامت مرا
مگر چه کردهام خدایا؟ شکسته سر، شکسته پا
زِ یار آشنا جدا کنون کجا روم خدایا؟
لیلی
عجب چابک خزانی هست لیلی که زود از دام عشقم جست لیلی
به روی آرزوهام بر دل تنگ دریغا کرده بوده بست لیلی
گلی دیدم ولی خارش ندیدم بَهرِ خاری دلم را خَست لیلی
هزاران رشته امیدواری به عشقش بستمو بگسست لیلی
چه بزمی بود بزمِ دل شکستن شکستن تا شود سرمست لیلی
اگر با من نبودش هیچ میلی چرا ظرفِ مر بشکست لیلی
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!