سه وجه جهان
سه وجه جهان
The Three Modes of World
بخشی از کتاب کشف وجود، اثر رولو می
The Discovery of Being; Rollo May
مترجم: سایت روانشناسی پیمان
هستیِ ما اصولاً از طریق رابطه با سه سطحِ جهانِ ما موجودیت مییابد، این سه سطح در زبان آلمانی عبارتند از: (برداشت از: مفاهیم اساسی در رویکرد وجودی)
1- Umwelt: ما را در رابطه با جنبههایِ زیستی و مادیِ دنیایِمان معنا میبخشد و ما آن را “بودن-در-طبیعت” ترجمه میکنیم.
2- Mitwelt: به دنیایِ اجتماعیِ اشخاص اشاره دارد؛ یعنی “بودن-با-دیگران”.
3- Eigenwelt: دنیایِ خودِ ما و نحوهای که ما در موردِ خودمان فکر کرده و خود را ارزیابی و تجربه کردهایم؛ یا همان “بودن-برای-خود”.
تحلیلگران اگزیستانسیالیست، برای سه وجه (حالت؛ سطح؛ mode) از نحوهِ ارتباطِمان با جهانِمان تمایز قائل میشوند؛ یعنی وجود سه جنبهِ همزمان جهان؛ که وجود هر یک از ما را برای در-جهان-بودنِمان توصیف میکند.
اول، Umwelt است که بهمعنایِ واقعی کلمه ارتباط با “جهانِ اطراف”مان است. این جهان بیولوژیکی است و بیشتر در زمانهِ ما “محیط” نامیده میشود. “بودن-در-طبیعت”.
دوم، Mitwelt، بهمعنایِ واقعی کلمه “با جهان بودن” است، جهان ارتباط با همنوعانمان، جهانِ با مردم بودن. “بودن-با-دیگران”.
سوم، Eigenwelt، “دنیای خود” ، که دنیای ارتباطِ انسان با خودش است. “بودن-برای-خود”.
اولی، Umwelt، چیزی است که بهطور کلی به عنوان جهان در نظر گرفته میشود؛ یعنی جهانِ اشیاءِ اطرافِ ما، جهانِ طبیعی. همه ارگانیسمها (اندامگان؛ ترکیب موجود زنده؛ Organism) برای خود یک Umwelt دارند. برای حیوانها و انسانها، Umwelt، شامل نیازهایِ زیستی (بیولوژیکی)، رانهها (محرک؛ drive)، و غرایز (instinct) میشود. دنیایی که اگر کسی بر فرض هم هیچ خودآگاهی (self-consciousness) نداشته باشد، کماکان وجود خواهد داشت. این جهان، جهانِ قوانین (law) و چرخههایِ (cycle) طبیعی، جهانِ خواب و بیداری، جهانِ متولد شدن و مُردن، جهانِ امیال (desire) و تسکینها (relief)، و جهانِ تناهیها (finiteness) و جبرگراییِ زیستی (biological determinism) است. جهانِ “پرتاب شده” (thrown world)، جهانی که همهِ ما با تولدمان به درونش پرتاب شدهایم (hurled) و هریک باید بهنحوی خود را با آن وفق دهیم. تحلیلگرانِ وجودی بههیچوجه از واقعیت جهانِ طبیعی غافل نمیشوند. کییرکگارد (Kierkegaard) میگوید: “قانونِ طبیعت همواره معتبر بوده و خواهد بود”. وجودگرایان هیچ تعاملی با ایدهآلیستهایی (Idealist) که جهانِ مادی (material world) را به یک پدیدهِ ثانویه (پدیدهِ همایند؛ Epiphenomenon) تقلیل میدهند، یا با شهودگرایانی (Intuitionist) که جهانِ مادی را صرفاً ذهنی (subjective) میدانند، و یا هر کسی که اهمیت و جبرگرایی جهانِ زیستی را دستِکم میگیرد، ندارند. در واقع، اصرار بر جدّیگرفتنِ دنیایِ عینیِ (objective) طبیعت، یکی از ویژگیهایِ بارز تحلیلگرانِ وجودیست. مطالعهِ آثار وجودگرایان اغلب این تصور را ایجاد میکند که آنها بهحدی توانستهاند به Umwelt، و به دنیایِ مادی چنگ بیاندازند و درکش کنند، که حتی آنرا با واقعیت بیشتری نسبت به کسانیکه دنیایِ مادی به “رانهها” (drive) و “عناصر” (substance) تقسیم میکنند، لمس کردهاند. و این نگرش دقیقاً به این دلیل است که وجودگرایان خود را فقط به Umwelt محدود نمیکنند، بلکه آنرا در بطنِ خودآگاهیِ انسان نیز مشاهده میکنند. درکِ مداردباس (Boss) از مُراجعش که رویایِ “مدفوع و برج کلیسا” را داشت، نمونهای عالی بر این موضوع است. وجودگرایان اکیداً تأکید میکنند که آنانی که موجودِ انسانی را تنها در ارتباط با جهان طبیعت و محیطش میشناسند، دچار یک سادهسازیِ بیشازحد (oversimplification) و اشتباهی اساسی (radical error) شدهاند. اینان میگویند که Umwelt تنها حالتِ وجودِ انسان است، گویی تخت پروکروستسی (Procrustean bed) وجود دارد که همه انسانها را میتوان روی آن گذاشت و به زور و با تغییر اجباری رفتار، به تجربیاتِشان شکل بخشید. در همین راستا، تحلیلگرانِ اگزیستانسیالیستی تجربیتر (Empirical) هستند؛ یعنی بیشتر از مکانیستها (فلسفهِ مکانیکی؛ Mechanist؛ گیتی به مثابهِ دستگاه مکانیکی عظیم و تفسیر بر پایه قانونهای علت و معلولی)، یا اثباتگرایان (Positivist؛ تلقی منطقی و ریاضی از دادههای تجربه حسّی) یا رفتارگرایان (Behaviorists)، برای پدیدههایِ واقعیِ انسانی احترام قائل هستند.
دومی، Mitwelt، جهانِ روابط متقابل با انسانهاست. امّا نباید با “تأثیر جمع بر فرد” یا “ذهن جمعی” (collective mind) یا اشکال مختلف “جبرگراییِ اجتماعی” (social determinism) اشتباه گرفته شود. کیفیت خاص Mitwelt را زمانی میتوان فهمید کرد که بین “گلّهِ حیوانات” و “اجتماعِ مردم” تمایز و تفاوت قائل شویم. استاد روانشناسی، هوارد لیدل (Howard Liddell) میگوید: در تخیل گوسفند، غریزهِ “در رمه بودن” بهمعنایِ “تثبیت محیط زیست”ش میباشد. بهجز در زمانهای جفتگیری و شیردهی به برّهها، تعدادی سگ گلّه یا حتی خُردسالان نیز میتوانند چنین محیط امن و ثابتی را برای گوسفندان مهیا کنند. معهذا، در اجتماع انسانی، تعامل بسیار پیچیدهتری ایجاد میگردد، و معنی حضور دیگران در جمع تا حدی توسط روابطِ خودِ شخص با آنها تعیین میشود. بهطور مؤکد، میتوان گفت: حیوانات “محیط” (environment) دارند، انسانها “جهان” (world) دارند. جهان شامل ساختارِ معنایی است که این معنا توسطِ روابطِ متقابلِ (interrelationship) افرادِ موجود در آن طراحی میشود. بنابراین، معنای اجتماع و گروه برای فرد تا حدودی بستگی به این دارد که چگونه فرد خود را در آن قرار میدهد. درنتیجه، عشق را هرگز نمیتوان صرفاً در سطح زیستشناسیاش درک کرد، بلکه درکِ عشق به عواملی چون تصمیمگیریِ شخصیِ خودِ فرد و میزانِ تعهدش (commitment) به دیگری بستگی دارد.
مقولههایِ “تطبیق، تنظیم و سازگاری” (adjustment-adaptation) در Umwelt کاملاً دقیق هستند. من خودم را با هوای سرد تطبیق میدهم؛ من نیازهای دورهای بدنم به خواب را تنظیم میکنم. امّا نکته مهم این است که با تطبیق من به سرما، هوا تغییری نمیکند و اصلاً تحت تأثیر اقدام من قرار نمیگیرد. در واقع، این مقولهها بین دو “جسم” یا یک “شخص” و یک “شیء” انجام میشود. اما در Mitwelt، آن مقولهها دقیق نیستند؛ ولی کلمهِ “رابطه” (relationship) میتواند معنای مناسبی ارائه دهد. من اگر اصرار داشته باشم که فردِ دیگری با من سازگار شود، من آن فرد را به عنوان یک شخص، یعنی به عنوان Dasein (دازاین- باشندهِ بشری) به حساب نیاوردهام، بلکه او را به عنوان ابزاری میشناسم. حتی اگر من خودم را با خودم سازگار کنم، از خودم به عنوان یک شیء (object) استفاده کردهام. کسی هرگز نمیتواند بهطور دقیق از انسان به عنوان یک “شیء جنسی” (sexual object) یاد کند؛ وقتی فردی برای شما یک موضوع یا شیء جنسیست، شما دیگر در مورد یک شخص (موجود انسانی) صحبت نمیکنید. جوهرِ (essence) رابطه در این است که در رویاروییِ (encounter) ضمنِ ارتباط، هر دو نفر تغییر میکنند. درصورتیكه دو انسانِ درگیرِ در رابطه، اختلال سنگینی نداشته، و دارای درجهِ قابل قبولی هوشیاری (consciousness) باشند، رابطه همواره مستلزم آگاهیِ متقابلِ (mutual awareness) دو طرف میباشد؛ و این آگاهی، خودش، فرایندِ تأثیرپذیریِ متقابلِ رویارویی است.
و اما سومی، Eigenwelt یا “دنیایِ خود” و یا “بودن-برای-خود”، وجهی است که در روانشناسی مدرن (modern psychology) و روانشناسیِ عمق (depth psychology)، یا مورد کمترین توجه قرار گرفته و یا فهمیده نشده است. در واقع، منصفانه است اگر بگوییم كه تقریباً نادیده گرفته شده است. خودآگاهی (self-awareness)، و خودوابستگی (self-relatedness)، که هر دو از ویژگیهای خاصِ موجود انسانی میباشند، جزو پیششرطها و پیشفرضهایِ وجهِ جهانِ Eigenwelt هستند. ولی Eigenwelt تنها یک تجربهِ ذهنی (subjective) و درونی (inner) نیست؛ بلکه، مبنایِ جهانبینی و نوعِ نگرشِ ما به دنیایِ واقعی در چشماندازی حقیقی از آن است. Eigenwelt مبنایِ نحوهِ ارتباطِ ما با دنیاست. Eigenwelt یا “دنیایِ خود” یعنی درک و فهمِ آنکه: یک چیزِ موجود در جهان، مثلِ این دستهِ گل، یا آن شخصِ دیگر، برای من چه معنا و مفهومی میتواند داشته باشد. سوزوکی (Suzuki) اظهار داشت كه در زبانهای شرقی، مانند ژاپنی، صفتها همیشه حاوی دلالتِ “برایِ من” (for-me-ness) هستند. به این معنی كه “این گل قشنگه” به معنایِ “برایِ من این گل قشنگه” میباشد. دوگانگیِ (dichotomy) مطرح در فلسفهِ غربی، یعنی دوگانگیِ بین سوژه (subject) و اُبژه (object) [دوگانگیِ عین و ذهن؛ ابژه آن است که دربارهاش گفته مىشود، بر خلاف سوژه یا ذهن که خود گوینده است. ابژه مىتواند فکر شود، ولى سوژه فکر مىکند.] باعث شده است که برعکس شرقیها، تصور کنیم که اگر بگوییم “این گل قشنگه” و آنرا کاملاً از خودمان جدا کنیم، بهتر به زیبایی گل پرداختهایم. گویا هرچه به خودمان نسبت کمتری دهیم، نظرمان واقعیتر شده و بهتر ادای مطلب کردهایم. ترک و حذفِ “دنیایِ خود” از صحنهِ گفتاری و پنداریِمان، نه تنها به روشنفکریِ خشک و بیاحساس (arid intellectualism) و از بین رفتن نشاط انجامیده، بلکه به طور مشخص با این واقعیت که انسان مدرن متمایل است تا حسِّ واقعی بودنِ تجربیاتِ خود را کتمان کند نیز بسیار مرتبط است.
باید تاکید نمایم که این سه وجهِ جهان همیشه به هم مرتبط و هموابسته (interrelated) هستند و همیشه شرطِ وجودِ یکدیگر و همبودِ هم هستند. مثلاً، در هر لحظه، من در Umwelt، جهانِ مرتبط با طبیعت (بیولوژیکی) وجود دارم؛ و به طریقی در خودآگاهِ خودم، بدنم را به نیازهایم مثل خواب یا واکنش به سردی و گرمیِ هوا، یا هر غریزه دیگری، تطبیق میدهم. در واقع، طریقه و چگونگیِ واکنشهای من به نیازهایم، حاویِ معانیِ بسیار مهم و قاطعی برای من میباشد. موجودِ انسانی بهطور همزمان در سه وجهِ Umwelt، Mitwelt، و Eigenwelt جهانِ خودش زندگی میکند. این سه وجه بههیچ عنوان در سه جهانِ متفاوت نیستند، بلکه هر سه، همزمان، وجوهِ در-جهان-بودن هستند.
نکات فوق، در مورد سه وجهِ بودن در جهان، بر چندین مورد مفهوم دلالت میکنند. یکی این که اگر بر یکی از این وجوه، به قیمت کمتوجهی بر دو وجه دیگر، بیش از اندازه تأکید شود، واقعیتِ بودن-در-جهان از دست میرود. در این ارتباط، بینزوانگر (Binswanger) معتقد است كه روانكاویِ كلاسيك (classical psychoanalysis) فقط با Umwelt (بودن-در-طبیعت) سر و كار دارد. نبوغ و ارزش کار فروید در زمینهِ کشف انسان در Umwelt، مثلِ وجوه غریزی (instinct)، رانهها (drive)، احتمالاتِ تصادفی (contingency)، و جبرگراییِ زیستی (biological determinism) بوده است. امّا روانکاویِ سنتی در وجهِ Mitwelt، یعنی وجهِ بودن-با-دیگران، وجهِ تعاملِ افراد بهعنوان سوژه با یکدیگر، فقط به یک مفهوم حاشیهای و سایهای از آن پرداخته است. ممکن است کسی استدلال کند که روانکاویِ كلاسيك از وجه Mitwelt چنین برداشتی دارد که افراد صرفاً برای برآورده ساختن نیازهایِ زیستیِ خود ملزم به ارتباط با یکدیگر میباشند؛ و اینکه رانههای شور جنسی (libidinal drive) متکی به تبادلهای اجتماعی است، و لذا وجود روابط اجتماعی را ضروری میسازند. اما این نیازِ از نوع Mitwelt را میتوان بهسادگی با مشتق گیری از Umwelt بهدست آورد، به عبارتی، Mitwelt را یک پدیدهِ همایندِ (Epiphenomenon) Umwelt دانست؛ و این بدان معنیست که ما بههیچوجه با Mitwelt سر و کار نداریم، بلکه تنها با فرم دیگری از Umwelt روبهرو هستیم.
البته باید متذکر شد که رویکردهای بینفردی (interpersonal)، مبانیِ نظریِ کاربردیِ مستقیم در Mitwelt را دارا میباشند؛ و تنها با یک مثال از تئوریِ بینفردیِ سالیوان (Sullivan) میتوان آنرا نشان داد. هرچند نمیتوان این دو مقوله را یکی دانست، ولی Mitwelt و رویکردهایِ بینفردی مشترکات زیادی دارند. بههر صورت، رویکردهای بینفردی نیز بهنوبهِخود وجه Eigenwelt را در نظر نمیگیرند؛ و این نادیده گرفتن منجر به تُهی (hollow) و عقیم (sterile) شدن آن رویکردها میگردد. همگی ما متفقالقولیم که سالیوان بر علیه مفهوم و تصوّر کلیِ (concept) “شخصیتِ فردی” (individual personality) استدلال میکرد؛ و در مقابل، تلاش زیادی برای تعریف “خود” (self) در غالب “ارزیابی بازتابی” (reflected appraisal) و “مقولات اجتماعی” (social categories)، یعنی نقشهایی که یک شخص در دنیای بینِفردیِ خویش ایفا میکند، انجام میداد. به لحاظ تئوری، این کار سالیوان متحملِ ناسازگاریِ منطقیِ بهسزایی با سایر خدماتِ بسیار مهم وی بوده و در تضاد مستقیم با مواضع دیگرش قرار میگیرد. عملاً، تمایلی در این نگرش دیده میشود كه “خود” را بهصورت تصویری در آینهِ اجتماع اطرافیان قرار دهد، “خود” را از نشاط و اصالت تُهی كند، و دنیایِ بینفردی را به صرفِ “روابط اجتماعی” (social relations) كاهش دهد. این مسیر، مفهوم مورد نظر ایشان را عملاً در خلاف راستای اهدافِ اولیهِ سالیوان و سایر متفکران رویکرد بینفردی، یعنی “همنواییِ اجتماعی” (social conformity) میل میدهد. Mitwelt هرگز بهطور خودکار Umwelt یا Eigenwelt را جذب نمیکند.
امّا وقتی به وجه Eigenwelt میرسیم، خود را در مرزهای دستنخوردهای در نظریه رواندرمانی مییابیم. منظور از عبارتِ: «”خود” در رابطهِ با خویشتن» چیست؟»؛ در پدیدههایِ هوشیاری (consciousness) و خودآگاهی (self-awareness)، چه خبر است؟ در بینش و درونبینی (insight)، هنگامی که گشتالتِ درونیِ (inner Gestalt) یک شخص خودش را اصلاح میکند، چه اتفاقی میافتد؟ در واقع، عبارتِ «آشناییِ “خود” با خویشتن» (self knowing itself) به چه معناست؟ هر یک از این پدیدهها تقریباً همیشه و در هر لحظه در همهِ ما جاری هستند. آنها در واقع از نَفَس به ما نزدیکترند. با این حال، شاید دقیقاً بهدلیلِ خیلی نزدیک بودن آنها به ما، هیچکس نمیداند که درونِ این وقایع چه میگذرد. این وجه از “خود”، که در حالِ تجربهِ رابطهای با خویشتن است، جنبهای است که فروید واقعاً هرگز آنرا ندیده بود، و بعید میدانم که هنوز هم هیچ رویکردی توانسته باشد مبنایی برای مواجههِ مناسب با آن را بهدست آورده باشد. مطمئناً Eigenwelt سختترین وجه برای دستیابی و مواجه شدن در شرایط امروزیِ ما، یعنی دنیایی شیفته و غرقِ در فنآوری است. چهبسا وجه Eigenwelt حوزهای باشد که بیشترین توجه و شفافسازی را در دهههای آتی از آنِ خود نماید.
پیامد دیگر تحلیلِ در-جهان-بودن بهصورت Eigenwelt این است که این وجه از بودن، پایه و اساس درکِ روانشناختیِ عشق را رقم میزند. تجربهِ انسانی از عشق را مسلماً نمیتوان در بستر Umwelt توصیف کرد. رویکردهایِ بینفردی، عمدتاً در بستر Mitwelt به مقولهِ عشق رسیدگی کردهاند. در این راستا، سالیوان (Sullivan) با برداشتِ خود از معنا و مفهوم “یارِ هماطاقی” (Chum) و اریکفروم (Fromm) با تحلیلِ مشکلاتِ عشق در جامعهِ دلسرد و بیگانهِ معاصر به آن پرداختهاند. ولی تردیدی قطعی وجود دارد که این رویکردها و یا سایر رویکردها توانسته باشند مبنایی نظری برای ادامه و پیشرفت مقولهِ عشق بنا کرده باشند. همانطور که قبلاً ذکر شد، بدون داشتن درک و فهم کافی از وجه Umwelt، عشق از زندهدلی تُهی میشود و بدون Eigenwelt، عشق فاقد قدرت و یا ظرفیتی برای باروری و شکوفایی میگردد.
در هر صورت، Eigenwelt را نمیتوان از دایرهِ درکِ عشق حذف کرد. نیچه (Nietzsche) و کییرکگارد (Kierkegaard) همواره تاکید میکردند که پیششرطِ عشقورزیدن آنستکه شخص پیشتر “فردیتِ واقعیِ” (true individual) خود را یافته باشد؛ بهعبارت دیگر، یک شخص قبل از توانایی عاشق شدن، باید قبلاً “تنها و منفرد بودنِ” (Solitary One) خود را پذیرفته باشد، و کسی باشد که این راز شگرف را فهمیده باشد که در عشقورزی به فردی دیگر، خودش بایستی ابتدا مستقل و متکیبهخود باشد. این دو نفر، همانند سایر “فلاسفهِ” وجودگرا، نتوانستند در “بهخود عشقورزیدن” استوار بمانند؛ امّا، به عملهایِ جراحی انجام شده بر روی روانِ انسانِ قرنِ نوزدهم کمک کردند تا بلکه آنان بتوانند موانع مسدودکنندهِ امکان عشقورزیدن را از میان بردارند. در همین راستا، بینزوانگر (Binswanger)، و سایر رواندرمانگرانِ وجودی، مکرراً از عشق سخن گفتهاند؛ -و اگر چه این سؤال ممکن است مطرح شود که این رواندرمانگران چگونه و به چه طریقی با مقولهِ عشق در مواردِ درمانی و اتاقِ درمان برخورد کرده بودند؟ که البته پاسخ روشن و قاطعی برای آن نمیتوان یافت؛- ولی بههرحال، آنها توانستند زمینه و شالودهای نظری برای یافتن روشی نهایی جهت مواجههِ مناسب با عشق در روندِ رواندرمانی بهوجود بیاورند.
در آمریکا، در بررسی بسیاری از متون روانشناختیِ موجود روی مبحثِ عشق، به کمبودِ بُعدِ “حزنانگیز” در آنها برخورد میکنیم. در حقیقت، بهتصویر کشیدنِ بُعدِ غمانگیزِ یک فاجعه، مصیبت، و یا تراژدی در هر گونه از معنی و امثالش، مستلزم آنستکه هر سه وجهِ جهانِ فرد را درک نمود: 1- جهانِ رانهِ زیستشناختیاش، تقدیر و سرنوشتاش، اجبارهایش (Umwelt)؛ 2- جهانِ مسئولیتپذیری نسبت به همنوعاناش (Mitwelt)؛ و 3- جهانی که در آن فرد بتواند از سرنوشتی که او در همان لحظه با آن درگیر است، آگاهی داشته باشد (Eigenwelt).
درنظر گیریِ وجه Eigenwelt برای بررسی هر تجربهِ غمانگیز و تراژدی ضروری است، زیرا فرد باید نسبت به هویتِ خودش در میان نیروها و عوامل گسترده و عظیمِ طبیعی و اجتماعیای که بر سرنوشتش تأثیر دارند و یا تقدیرش را رقم میزنند، آگاهی داشته باشد. به درستی كه در آمریكا درک و احساس درستی از تراژدی نداریم، و از اینرو نمایشنامه، درام و یا هنرهایِ تراژیکِ واقعیِ بسیار کمی تولید میكنیم، زیرا ما فاقدِ درک و حسِّ هویت و هوشیاری خودِ فرد هستیم.
دیدگاه بگذارید