فصل اول کتاب مرگ خوش

فصل اول کتاب مرگ خوش

آلبر کامو

مرگ طبیعی

نوشته‌های کامو و کافکا

مرگ خوش :- ساعت ده صبح بود و “پاتریس مورسو” (Patrice Mersault) با گام‌های استوار به سوی ویلای “زاگرو” (Zagreus) می‌رفت. تا آن زمان خدمتکار به بازار رفته و ویلا خالی بود. صبح زیبای بهاری بود؛ خنک و آفتابی. خورشید می‌تابید، اما گرمایی از پرتو درخشانش احساس نمی‌شد. جاده‌ای تهی و سربالا، به ويلا منتهی می‌شد. درختان کاج کنار تپه، نورباران شده بودند. پاتریس مورسو چمدانی در دست داشت، و در آن صبح، تنها صدایی که شنیده می‌شد، طنین گام‌هایش و غژغژ دائم دسته‌ی چمدانش بود.

در کنار جاده و نزدیکی ویلا، میدانگاه کوچکی بود که با بستر گل‌ها و چند نیمکت تزیین شده بود. جلوی شمعدانی‌های سرخِ تازه شکفته در میان شب‌بارهای (شباره و خفاش و شب‌پره) خاکستری، آسمان آبی و دیوارهای سفید، چنان تازه و بی‌آلایش بود که مورسو برای لحظه‌ای، قبل از عبور از کنار میدانگاه، ایستاد. آن‌گاه جاده‌ای که به ويلای زاگرو می‌رفت، دوباره سرازیری شد. لحظه‌ای در آستانه‌ی در مکث کرد و دستکش‌هایش را پوشید. دری را که مرد افلیج هرگز قفل نمی‌کرد، باز کرد و به‌دقت پشت سرش بست. راهرو را به طرف در سوم از چپ طی کرد، در زد و داخل شد. البته زاگرو آن‌جا بود. پتویی روی کنده‌ی پاهایش کشیده و روی صندلی، کنار آتش نشسته بود.

درست، جایی که سه روز پیش مورسو ایستاده بود، او کتابی را که روی پایش باز بود، می‌خواند. وقتی به مورسو که جلوی درِ بسته ایستاده بود، خیره بود، هیچ زمانی از تعجب در چشمان گردش پیدا نبود. پرده‌ها کشیده بودند؛ و نور افتاد، بر کف اتاق و روی اثاثیه افتاده و اشیای خانه را روشن‌تر کرده بود. در آن سوی پنجره، صبح بر فراز زمین خنک و زرین شادی می‌کرد. شادی، بی‌روح، غریو زودگذر و گوشخراش پرندگان و سیل شدید نور، جلوه‌ای از حقیقت و معصومیت به روز بخشیده بود. مورسو بی‌حرکت ایستاد؛ گرمایی خفه کننده‌ی اتاق، گوش‌ها و گلویش را پر می‌کرد. اتش شومینه به‌رغم تغيير هوا زبانه می‌کشید. مورو احساس می‌کرد خون تا شقیقه‌اش می‌رود و در نوک گوش‌هایش طنین می‌اندازد. زاگرو حرکات او را دنبال می‌کرد. بی‌آن‌که بتواند چیزی بگوید. پاتریس به طرف گنجه‌ای که در جهت شونینه قرار داشت رفت و بی‌آن‌که مرد افليج را نگاه کند، چمدانش را روی میز گذاشت. احساس می‌کرد زانوهایش هیچ قدرتی ندارند. سپس سیگاری در آورد و چون دستکش به دست داشت، آن را به زحمت روشن کرد. صدای خفیفی باعث شد سیگار به‌لب به پشت سر نگاهی بیندازد. زاگرو همچنان به او زل زده، اما تازه کتاب را بسته بود. مورسو که آتش زانوهایش را اذیت می‌کرد، عنوان کتاب را که سر‌و‌ته بود خواند: نديمه‌ی دربار اثر “بالتازار گراسیان”(Baltasar Gracian) . سپس روی گنجه خم شد و درش را باز کرد. تپانچه‌اش هنوز هم در آن‌جا بود و انحنای سیاه براق و گربه مانندش روی پاکت نامه‌ی سفید قرار داشت. مورسو پاکت را با دست چپ و تپانچه را با دست راست برداشت. سپس کمی مکث کرد و تپانچه را زیر بغل جيبش فرو برد و پاکت را باز کرد. کاغذ بزرگی در آن بود، و دست خط کج زاگرو، بالای آن به چشم می‌خورد:

می‌خواهم از دست نیمه‌جان خود خلاص شوم. این مشکلی پیش نمی‌آورد – به حد کافی پول برای تسویه‌حساب با کسانی که تا به حال مراقب من بوده‌اند، هست. لطفاً بقیه‌ی پول را در راه بهبود شرایط انسان‌های محکومی صرف کنید که در سلول‌های زندان به انتظار اعدام به‌سر می‌برند. هرچند می‌دانم این توقع زیادی است.

مورسو بی‌آن‌که احساساتی شود، کاغذ را تا کرد و در پاكت گذاشت. در همان لحظه دود سیگار به چشمش رفت و ذره‌ای خاکستر روی پاکت افتاد. پاکت نامه را تکاند و آن را روی میز، در جایی که اطمینان داشت جلب توجه خواهد کرد، گذاشت. سپس به طرف زاگرو، که حالا به پاکت نامه خیره بود و انگشت‌های کوتاهش کتاب را در خود نگه‌داشته بودند، برگشت. مورسو خم شد و کلید گاو صندوق داخل گنجه را چرخاند و اسکناس‌های بسته‌بندی شده در کاغذ روزنامه‌ها را که فقط ته‌شان دیده می‌شد بر‌داشت. همچنان که تپانچه زیر بغلش بود، با دست دیگرش چمدان را پر کرد. دست‌کم بیست بسته اسکناس صدی در آن‌جا بود. سپس متوجه بزرگی چمدانش شد. یک بسته را در گاوصندوق گذاشت، درِ چمدان را بست و سیگار نیمه‌کشیده‌اش را در آتش انداخت. بعد تپانچه‌اش را با دست راست گرفت و به طرف مرد افلیج رفت.

زاگرو به پنجره خیره شده بود. از کنار پنجره، خودرویی آهسته به عقب حرکت می‌کرد و صدای ضعیفی، مانند جویدن به وجود می‌آورد. به‌نظر می‌رسید زاگرو، بی حرکت، به همه‌ی زیبایی‌های غیر‌انسانی این صبح بھاری فکر می‌کرد. وقتی لوله‌ی تپانچه را روی شقیقه‌اش احساس کرد، سرش را کنار نکشید. اما وقتی پاتریس نگاهش کرد، متوجه جمع‌شدن اشک در چشم‌هایش شد. این پاتریس بود که چشم‌هایش را بست، کمی عقب رفت و شلیک کرد. همچنان با چشم‌های بسته لحظه‌ای به دیوار تکیه داد. تپش خون را در گوش‌هایش احساس می‌کرد. وقتی چشم‌هایش را باز کرد، سر زاگرو روی شانه‌ی چپش افتاده و تنش نسبت به جلو کج شده بود. اما او زاگرو را نمی‌دید، بلکه مغز و استخوانی متلاشی شده و خونی در برابرش بود. بنا کرد به لرزیدن. به طرف دیگر صندلی رفت، کورمال دست راست زاگرو را کشید و تپانچه را در آن گذاشت. سپس آن را تا شقیقه‌اش بالا آورد و رها کرد. تپانچه روی بازوی صندلی و بعد روی پتوی زاگرو افتاد. سپس متوجه دهان و چانه‌ی مرد افلیج شد که همان جدیت و سیمای محزونش را در زمان خیره شدن به پنجره حفظ کرده بود. اما در همان لحظه صدای گوشخراشی از جلوی در به‌گوش رسید. مورسو همچنان که به صندلی تکیه داده بود، تکان نخورد. صدای چرخ خودرو حکایت از رفتن قصاب داشت. مورسو چمدانش را برداشت و دستگیره‌ی در را که پرتو آفتاب را منعکس کرده بود چرخاند و از در بیرون زد. سرش تیر می‌کشید و دهانش خشک شده بود. درِ بیرون را باز کرد و سریع از آن جا دور شد. به‌جز چند کودک که در آن سوی میدانگاه بازی می‌کردند، کسی در محوطه نبود. بعد از گذشتن از کنار میدانگاه، یکباره احساس سرما کرد و زیر کت نازکش لرزید. دو بار عطسه کرد، و دره، آکنده از صداهای بسیار مضحک و گوشخراشی شد که آسمان بلورین، آن‌ها را به دوش کشید. مورسو تلوتلوخوران ایستاد و نفس عمیقی کشید. میلیون‌ها تبسم ریز سفید از آسمان آبی جاری شدند و روی برگ‌هایی که پیاله‌ی باران بودند و برفراز خاک مرطوب پیاده‌رو به رقص در‌آمدند و از روی بام‌های سفالی و خونی رنگ گذشتند و به دریاچه‌ی هوا و نور که پیش از این از آن جاری شده بودند، بازگشتند، هواپیمای کوچکی از آسمان گذشت. شکوفایی هوا و لقاح آسمان‌ها چنان می‌نمودند که گویی تنها وظیفه‌ی آدمی زندگی کردن و خوشبخت بودن است. همه چیز در درون مورسو عاری از صدا بود. او برای بار سوم عطسه کرد. تب و لرز کرده بود. سپس بی‌آن‌که به دور‌و‌بر خود نگاهی کند، شتاب گرفت؛ گام‌هایش در جاده طنین می‌انداخت و دستگیره‌ی چمدانش غژغژ می‌کرد. زمانی که به اتاق خود بازگشت و چمدانش را در گوشه‌ای گذاشت، تا نیمه‌ی بعداز ظهر، طاقباز روی تخت خوابید.

 

2

تابستان، بندرگاه را از صدا و گرمای آفتاب آکنده می‌کرد. ساعت یازده‌و‌نیم بود، و روز در حالی که سکو را زیر گرمای خود در هم می‌کوفت از میان به دو نیم می‌شد. کشتی‌های باری با بدنه‌ی سیاه و دودکش‌های قرمز در کناره‌ی انبارهای شهرداری الجزیره لنگر انداخته بودند و باربرها کیسه‌های گندم را از آن‌ها خالی می‌کردند. بوی غبار برخاسته از کیسه‌ها با بوی غلیظ قیرهایی که زیر آفتاب داغ ذوب می‌شدند، در هم آمیخته بود. مردان در دکه‌ی کوچکی که بوی بد عرق و قطران می‌داد، سرگرم نوشیدن بودند و عده‌ای از عرب‌های آکروبات‌باز، با پیراهن‌های سرخ، روی صخره‌های سوخته‌ی کنار دریا، که نور ضعیفی بر آن‌ها می‌تابید ، پشتک می‌زدند. باربرها بی‌آن‌که نگاهی به آن‌ها بیندازند، کیسه‌ها را از روی الوارهای شکم داده که اسکله را به عرشه‌ی کشتی باری وصل می‌کرد حمل می‌کردند. وقتی به آن بالا می‌رسیدند، ناگهان نیم‌رخشان میان دریا و آسمان و میان دکل‌ها و جرثقیل‌ها دونیم می‌شد. سپس بر اثر نوری که به چشم‌شان می‌تابید، گیج می‌شدند و پیش از آن که کورمال داخل منجلاب خون‌سوزان انبار کشتی شوند، لحظه‌ای می‌ایستادند. در آن هوای آتشین صدای آژیر خاموش نمی‌شد.

ناگهان مردان روى الوار، متحیر ایستادند. یکی از آن‌ها سقوط کرده و روى الوار زبری افتاده بود، اما بازویش بر اثر سنگینی کیسه، زیر تنش مانده و خرد شده بود. درست در همین وقت پاتریس مورسو از دفترش بیرون زد و دم در ایستاد. گرمای تابستان نفسش را گرفت. دهانش را باز کرد و بخار قیر را به داخل ریه‌هایش فرو داد که سوزشی در گلویش به‌وجود آورد. سپس به‌طرف باربران اسکله رفت. آن‌ها مرد مصدوم را به‌کناری کشیدند. مرد، روی غبار کیسه‌ها دراز کشیده و لب‌هایش از درد مثل گچ سفید شده بود. دستش از بالای آرنج شکسته شده و آویزان مانده بود. استخوان در گوشت‌اش فرورفته و زخم شدیدی ایجاد کرده بود و از آن خون جاری بود. قطرات خون دور دستش حلقه می‌زدند و با صدای خفیفی روی سنگ‌های داغ چکه می‌کردند و بخار می‌شدند. شخصی دست مصدوم را بالا برد، و مورسو بی‌آن‌که تکانی بخورد، به خون خیره شد. او “امانوئل”(Emmanuel) ، یکی از کارمندان آن‌جا بود. او به کامیون بزرگی که با سر‌و‌صدا به‌طرف‌شان می‌آمد اشاره کرد. پاتریس داد زد: اون یکی؟- همچنان که کامیون پشت سر‌شان می‌آمد و زنجیر‌هایش صدا می‌داد، پاتریس شروع به دویدن کرد. آن‌ها غرق در گرد‌و‌غبار و صدا و با ضرباهنگ گوشخراش جر‌ثقیل‌ها و خودروها که بادبان‌های رقصان و صدای به هم خوردن بدنه‌ی کشتی‌ها همراهی‌شان می‌کرد، خود را به پشت آن رساندند. مورسو با آگاهی از قدرت و مهارتش، اولین کسی بود که دستش را به کامیون بند کرد و روی آن جست. سپس به امانوئل کمک کرد تا بالا بیاید. دو مرد با پاهای آویزان و غرق در گردوغبار گچ سفید، نشستند، در حالی که دود و بخار خفه کننده و درخشانی از آسمان بر دایره‌ی شلوغ جرثقیل‌ها و بادبان‌های بندر می‌ریخت. همچنان که کامیون سرعت می‌گرفت، امانوئل و مور‌سو را به این‌ور و آن‌ور می‌کشاند، و چنان به خنده‌شان انداخته بود که از نفس افتاده بودند و از حرکت، تکان‌تکان، آفتاب سوزان و خونِ به جوش آمده‌شان گیج شده بودند.

وقتی به بلكور رسیدند، مور‌سو و امانوئل که با صدای بلند و نکره‌اش آواز می‌خواند‌، پایین پریدند. او به مور‌سو گفت: از ته دل بیرون می‌آید، و وقتی بیرون می‌اید که توی آب هستی و سرحال. راست می‌گفت؛ امانوئل در حال شنا آواز می‌خواند و آن‌قدر داد می‌زد که صدایش می‌گرفت، و فقط اشاره‌ی دست‌های کوتاه و عضلانی‌اش از کنار ساحل قابل فهم بود. آن دو در خیابان “ليو” راه می‌رفتند. امانوئل بلند‌تر بود و شانه‌هایش پهن‌تر بودند. مور‌سو کنار جدول پیاده‌رو ایستاد، هیکلش را چرخاند تا به جمعیتی که از کنارش رد می‌شدند نخورد. جوان و نیرومند به نظر می‌رسید و توان آن را داشت که نهایت شادی را از خود نشان دهد. چشم‌هایش زیر ابروهای پهنش برق می‌زد و زمانی که با امانوئل حرف می‌زد، یقه‌اش را با یک اشاره‌ی مکانیکی می‌کشید تا عضلات گردنش را رها کند، و در همان حال لب‌های آویزان و جنبانش را در هم می‌کشید. هر دو به غذاخوری رفتند، دور میزی نشستند و در سکوت غذا خوردند. داخل غذاخوری، خنک بود؛ مگس‌ها می‌پریدند و فضا از همهمه‌ی مشتریان و صدای بشقاب‌ها پر بود. “سِلِست”(Celeste) ، صاحب رستوران، مردی قدبلند و ریشو، همچنان که شکمش را از زیر پیش‌بند می‌خاراند، برای خوش‌آمدگویی پیش آن‌ها رفت و گفت: واسه یه پیر‌مرد خیلی خوبه. گفتگویی بین سِلِست و امانوئل ردو‌بدل شد و به شانه‌ی یکدیگر زدند. سِلِست گفت: می‌دونی پیر‌مردها چه جوریند، همه‌شون از یه قماشند و کله‌خرند. به‌ات می‌گن که مردهای واقعی تو سن پنجاه کامل می‌شند. همینه که همیشه خودشون‌رو پنجاه ساله جا می‌زنند. یه بابایی رو می‌شناختم که فقط با پسرش خوش می‌گذروند. با هم بیرون می‌رفتند؛ شهر می‌رفتند، قمارخونه می‌رفتند. همین باباهه می‌گفت: واسه چی باید با اونایی بپرم که لب گورند و همیشه‌ی خدا قرض بالا می‌آرند و یه جاشونو می‌گیرند. با پسرم بیشتر حال می‌کنم. بعضی وقت‌ها پسرم یکی رو تور می‌کنه و من خودم رو به نفهمی می‌زنم. بعد سوار تراموا می‌شم و بزن که رفتیم. کلی حالش‌رو می‌برم. امانوئل زد زیر خنده.

سِلِست گفت: البته این بابا، آدم درست و حسابی نیست، ولی ازش خوشم می‌آد. بعد به مورسو رو کرد و گفت: یه بابای دیگه رو هم می‌شناختم که حرف نداشت. وقتی وضعش توپ شد، سرش رو بالا می‌گرفت و بادی به غبغب می‌انداخت و با ایماء و اشاره حرف می‌زد. ولی الان فیس‌اش خوابیده، چون همه چیزش رو باخته.

مورسو گفت: حالش جا اومده دیگه.

– ای بابا، پول روی همه‌ی حرومزادگی‌ها رو می‌پوشونه. این بابا تا وقتی پول داشت هر غلطی بگی کرد، در حدود میلیون‌ها فرانک پول داشت. حالا چی می‌شد من این‌قدر پول داشته باشم.

امانوئل پرسید: باهاش چه‌کار می‌کردی؟

بیرون از شهر یه آلونک می‌خریدم. کمی سریش تو نافم می‌ریختم و یه پرچم توش می‌کاشتم. بعد منتظر می‌موندم باد از کدوم ور می‌وزه.

مورسو بدون آن که حرفی بزند، همچنان سرگرم خوردن بود. امانوئل به سلست توضیح داد که در جنگ “ماژن” چه‌طور می‌جنگید: اونا ما سربازها رو جلو فرستادن …

مورسو با خونسردی گفت: چرت و پرت نگو.

امانوئل ادامه داد: فرمانده گفت: به‌پیش! و ما تو یه آبکند (خندق) پر از درخت رفتیم. او به ما گفت حمله کنیم، ولی کسی اون‌جا نبود. جلو رفتیم. در همین موقع ما رو بستن به رگبار. همه افتادیم روی هم. این‌قدر کشته و زخمی بود که می‌تونستی با یه قایق، تو خون پارو زنان رد شی، بعضی‌هاشون فریاد می‌زدن یا عیسی‌مسیح، چه غوغایی بود.

مورسو بلند شد و به دستمال‌گردنش گرهی زد. صاحب رستوران به طرف آشپزخانه رفت و حساب شام را روی در با گچ نوشت. وقتی هر یک از مشتری‌ها حساب را صاف نمی‌کرد، سلست در را از لولا در می‌آورد و نوشته‌های روی آن را به عنوان مدرک نشان می‌داد. “رنه”(Rene) ، پسرش، در گوشه‌ای تخم‌مرغ آب‌پز می‌خورد. امانوئل در حالی که به سینه‌اش می‌کوفت، گفت: طفلک بیچاره، بیچاره. راست می‌گفت. رنه همیشه ساکت و جدی بود. اگرچه زیاد لاغر نبود، اما چشمانش برق می‌زد. در همين وقت مشتری دیگری توضیح می‌داد: سل رو می‌شه با صبر و حوصله و با گذشت زمان درمون کرد. رنه سرش را تکان می‌داد، و همچنان که لقمه را در دهانش می‌گذاشت، جواب می‌داد. مور‌سو به‌طرف بار رفت، آرنجش را به پیشخان تکیه داد و سفارش قهوه داد. آن یکی مشتری ادامه داد: هیچ اسم “ژان پِرِه”  (Jean Perez)به گوش‌ات خورده؟ توی شرکت گاز کار می‌کرد، الان مُرده؛ ریه‌هاش از بین رفته بود. ولی نمی‌خواست تو مريض‌خونه بمونه‌، می‌خواست زود برگرده خونه. زنش هم اون‌جا بود. می‌فهمی چی می‌گم! ازش سواری می‌گرفت. می‌دونی که مریضی این طوریش کرده بود، همیشه می‌افتاد روش. زنه نمی‌خواست، ولی مَرده مجبورش می‌کرد. خب، روزی دو‌سه بار، همه‌ی طول هفته‌، این کار یه مرد مریض رو نفله می‌کنه. سرانجام رِنه دست از خوردن کشید، و همچنان که لقمه در دهانش بود به آن مرد خیره شد و گفت: آره، این چیز زود يقه‌ی آدم رو می‌گیره، ولی نمیشه از شرش خلاص شد. مور‌سو اسم خود را با انگشت روی قهوه جوشی که بخار گرفته بود، نوشت. بعد چند بار پلک‌هایش را باز و بسته کرد. زندگی‌اش هر روز از مصرف‌های بی‌جا تا آواز امانوئل و از بوی قهوه تا بوی قیر متغیر بود. از خود و علایقش بیگانه شده و از دل خویش و حقیقت دور مانده بود. چیزهایی که در شرايط قبلی به هیجانش می‌آوردند، دیگر چنگی به دلش نمی‌زدند، چون بخشی از زندگی‌اش شده بودند. در فاصله‌ی بازگشت به اتاقش، با خود کلنجار رفت تا آتش زندگی را که در وجودش شعله می‌کشید، خاموش کند.

سلست گفت: مورسو؛ نظر تو چیه، تو که درس خونده‌ای؟

پاتریس گفت: گندش بزنن، از شرش خلاص می‌شی.

امروز حساس شدی.

مور‌سو تبسمی کرد و از غذاخوری بیرون زد. سپس از خیابان گذشت و به اتاق خود، در طبقه‌ی بالا رفت. پایین اتاقش مغازه‌ی قصابی اسب بود. با تکیه بر نرده همچنان که تابلوی “به‌سوی نجیب‌ترین فتح بشر” را می‌خواند، می‌توانست بوی خون را حس کند. طاقباز روی تخت افتاد، سیگاری روشن کرد و به خواب رفت.

در اتاق مادرش خوابید. از مدت‌ها پیش این آپارتمان سه‌خوابه را داشتند. حال تنها بود. دو اتاق دیگر را به مرد آشنایی که بشکه‌ساز بود و با خواهرش زندگی می‌کرد، داده و اتاق خوب را برای خود نگه داشته بود. مادرش در پنجاه‌و‌شش سالگی مُرد. زنی زیبا که همواره از عیش و تفریح کردن لذت می‌برد و دائم در پی کسب لذت بود. در چهل‌سالگی مرض هولناکی به جانش افتاد. او مجبور شد لباس و آرایش را کنار بگذارد و روپوش بیمارستان به تن کند. دیگر از ریخت افتاده بود: پاهایش ورم کرده و تن ضعیفش توان حرکت را از او گرفته بود. دیگر چشم‌هایش سو نداشت، و در آن آپارتمان رنگ‌و‌رو رفته، که مدت‌ها دستی به سر و رویش نکشیده بود، کورمال كورمال راه می‌رفت. همچنین به علت بی‌تفاوتی زیاد، به مرض قند خود توجه نکرده و وضعش وخیم‌تر شده بود. مورسو ناچار به ترک تحصیل شد تا سرگرم کاری شود. تا زمان مرگ مادرش، سرگرم مطالعه و فکر کردن بود. پیرزن ده سال تمام به آن زندگی چسبیده بود. بیماری‌اش آن‌قدر طولانی شد که اطرافیانش به مریضی‌اش عادت کردند و از یاد بردند که او سخت در عذاب است و روزی خواهد مُرد. اما آن روز رسید. همسایه‌ها برای مورسو سخت متأثر شدند. آن‌ها از مراسم کفن‌و‌دفن توقع زیادی داشتند. آن‌ها به‌یاد داشتند فرزند علاقه‌ی زیادی به مادرش داشت. آن‌ها به خویشاوندان دور او توصیه کردند زیاد سوگواری نکنند تا پاتریس بیشتر از آن در غم و اندوه فرو نرود. از آن‌ها خواسته شد تا مراقب او باشند. اما پاتریس که بهترین لباسش را پوشیده و کلاهش را در دست گرفته بود، مراسم را تماشا می‌کرد. او در صف کوتاهی از جماعت حرکت می‌کرد، به موعظه گوش می‌داد، خاک را با دست کنار می‌زد و دست‌به‌سینه می‌ایستاد. فقط یک‌بار تعجب در چهره‌اش نمایان شد، و آن زمانی بود که تعداد خودروها برای بردن حاضران در مراسم کم بودند، و سخت از آن متأثر شد. فقط همین و بس. روز بعد، تابلویی جلو پنجره‌ی یکی از آپارتمان‌ها دیده شد. اجاره داده می‌شود. حالا او در اتاق مادرش زندگی می‌کرد. در گذشته، لذت خاصی در فقری که با مادرش شریک بود، وجود داشت: وقتی روز رخت بر‌می‌بست، آن دو شام خود را در جایی که یک چراغ نفتی بین‌شان بود، در سکوت می‌خوردند، و شور و شعفی در آن سادگی احساس می‌کردند. همسایه‌شان بسیار آرام بودند. مورسو به دهان و تبسم ظریف مادر خیره می‌شد. چراغ نفتی کمی دود می‌کرد. دوباره خوردن را از سر می‌گرفت. مادرش با همان سیمای غمگین که در صندلی فرو رفته بود و فقط می‌توانست دست راستش را دراز کند، مراقبش بود. لحظه‌ای بعد می‌پرسید: سیر شدی؟ نه. مورسو سیگار می‌کشید و مطالعه می‌کرد. وقتی سیگار می‌کشید، مادرش می‌گفت: باز شروع کر‌دی؟! و اگر مطالعه می‌کرد، می‌گفت: نزدیک چراغ بشین، چشم‌هات رو کور می‌کنی. حال در فقر، تنهایی و فلاکت به سر می‌برد. وقتی مرگِ پیرزن را با اندوه یاد می‌کرد، دلسوزی‌اش فقط برای خودش می‌ماند. او می‌توانست راه و روش راحت پول درآوردن را پیدا کند، اما دو دستی به این آپارتمان و بوی فقرش چسبیده بود. دستِ‌کم در این‌جا می‌توانست با چیزی در ارتباط باشد که زمانی خودش بوده است و در حیاتی باشد که می‌کوشید تا از سرِ عمد خویشتن را نابود کند. این تحمل صبورانه به او قوت می‌داد تا به لحظات یأس و دلتنگی‌اش بقا بخشد. او کارت خاکستری پوسیده‌اش را که مادرش با خودکار آبی رویش نوشته بود، روی در جا گذاشته بود. همچنین تختخواب کهنه‌ی برنجی پدر‌بزرگش را که پارچه‌ی ساتن داشت‌، و عكس او را با آن ریش کم و کوتاه و چشم‌های بی‌حالش نگه داشته بود. روی طاقچه قاب عکس زن و شوهر جوان، ساعتی خراب و چراغ نفتی بدون فتیله وجود داشت، اثاثیه‌ی ملال‌آور‌، صندلی‌های درب‌و‌داغان، کمدی با آینه‌ای رنگ‌و‌رو رفته و میز آرایش گوشه شکسته‌، برایش وجود خارجی نداشتند: عادت. همه چیز را کدر کرده بود. او مانند شبح، در آپارتمانی گام بر‌می‌داشت، که به تلاش و کوشش وادارش نمی‌کرد. در آن یكی اتاق، عادت تازه‌ای پیدا می‌کرد و به تلاشی جدید دست می‌یازید. می‌خواست از ارزش چیزی بکاهد که به دنیا عرضه می‌داشت، می‌خواست تا زمانی بخوابد که همه چیز صرف می‌شد. به همین منظور اتاق قدیمی، بیشتر به دلش چنگ می‌زد. یکی از پنجره‌ها به خیابان باز می‌شد و آن دیگری به حیاطی که پر بود از رخت‌های شسته و بدتر این که تعدادی درخت نارنج وسط دیوارهای بلند به چشم می‌خوردند. گاهی اوقات، در شب‌های تابستان‌، اتاق را تاریک می‌کرد، بعد پنجره را باز می‌کرد و به تماشای حیاط و درختان تیره می‌نشست. رایحه‌ی شکوفه‌های نارنج از دل تاریکی برمی‌خاست و با شیرینی و قدرت خود‌، او را که دستمال گردن نازکی به گردن می‌انداخت‌، احاطه می‌کرد. در طول شب‌های تابستان، این رایحه‌ی لطیف و در عین‌حال غليظ، اتاقش را می‌انباشت، و گویی چنین می‌نمود که پس از چند روز از مرگ خویش، پنجره را برای اولین بار به روی زندگی خود می‌گشاید…

از خواب بلند شد. خمیازه کشید. عرق کرده بود. خیلی دیر شده بود. موهایش را شانه کرد. با شتاب به طبقه‌ی پایین رفت و به سرعت سوار تراموا شد. ساعت دو‌و‌نیم بود که به اداره رسید. در اتاق بزرگی کار می‌کرد که قفسه‌های دیواری‌اش را به شکل عدد ۴۱۴ در آورده و پرونده‌ها را در آن جا داده بودند. اتاق نه کثیف و نه تاریک بود، اما در هر لحظه دخمه‌ای را می‌مانست که گویی در آن لحظات، مُرده‌ای گندیده بود. مورسو بارنامه‌ها را بررسی می‌کرد. سپس فهرست تدارکات را از انگلیسی ترجمه می‌‌کرد، و در ادامه بین ساعات سه و چهار به کار مشتریانی که می‌خواستند جعبه یا چمدانی را بار بزنند، رسیدگی می‌کرد. اگر چه کارش این نبود، اما از او خواسته بودند این کار را بکند. اما در ابتدا، این کار را راهی برای گریز به زندگی یافته بود. چهر‌ه‌ی انسان‌ها، دیدار‌های مکرر و نفس‌کشیدن‌های گذران زندگی، چیزهایی بودند که تپیدن قلب خود را در آن احساس می‌کرد. این به او اجازه می‌داد تا از دید سه منشی، ناظر و آقای “لانگلوا” فرار کند. یکی از منشی‌ها خیلی زیبا بود و به‌تازگی ازدواج کرده بود. آن یکی با مادرش زندگی می‌کرد و سومی هم زن مسن پرکار و باشخصیتی بود. مورسو او را به‌خاطر لحن شیرین و تودار بودنش که آقای لانگلوا آن را بدبختی وی می‌دانست‌، دوست داشت. ناظر مدام با خانم “اِربیو”  (Herbillon)که همیشه پیروز میدان بود، مناقشه داشت. منشی مسن، آقای لانگلوا (Langlois) را به خاطر این‌که موقع ایستادن شلوار‌ش به باسنش می‌چسبید، یا زمانی که جلوی رئیس و هر از گاهی که پای تلفن اسم افراد ضعیف یا حتی برخی از افراد بی‌کفایت را با حرف تعریفِ دو (du) در مقابل اسم‌شان می‌شنید و هراسان می‌شد، تحقیر می‌کرد. بیچاره مرد نمی‌توانست دل پیرزن را به‌دست بیاورد، یا با رفتار خوبش او را به خود جلب کند. آقای لانگلوا در آن بعد از ظهر، وسط دفتر، این طرف و آن طرف می‌رفت: خانم اربيو، ما با هم خوب کنار می‌آییم، مگه نه؟ مور‌سو همچنان که سرگرم ترجمه‌ی متن سبزیجات بود، به لامپ بالای سرش، در سایبان سبز مقوایی، زل زده بود، در امتداد آن، تقویمی با رنگ‌های روشن وجود داشت که فرقه‌های مذهبی را در نیوفاندلند نشان می‌داد. روی میزش اسفنج، جوهر خشک‌کن و خط‌کشی قرار داشت. چشم‌انداز پنجره‌های نزدیکش به الوار‌های بزرگ باز می‌شد که کشتی‌های سفید و زرد، آن‌ها را از نروژ وارد می‌کردند. مورسو گوش تیز کرد. در آن سوی دیوار، زندگی ضرباهنگ ژرف و خفته‌ای داشت، دم و بازدمی که بندرگاه و دریا را پر کرده بود. چنان دور، اما نزديدک به او … زنگ ساعت شش او را رها کرد. روز شنبه بود.

وقتی به خانه رسید، طاقباز روی تخت افتاد و تا موقع شام خوابید. چند تخم‌مرغ پخت و در همان ماهیتابه خورد (بدون نان؛ یادش رفته بود نان بخرد). بعد دوباره دراز کشید و خوابید. صبح روز بعد درست موقع ناهار بیدار شد. دست و صورتش را شست و برای غذا خوردن پایین رفت. وقتی به اتاقش برگشت، دو جدول را حل کرد و آگهی مربوط به “نمک کروشن” را به‌دقت برید و آن را روی کتابچه‌ای که پر بود از پدربزرگ‌های شاد و شنگول، در حال پایین رفتن از پرچین‌ها ، چسباند. سپس دست‌هایش را شست و به ایوان رفت. بعد از ظهر زیبایی بود. با این حال، پیاده‌روها مرطوب بودند و هر‌از‌گاهی رهگذران، با شتاب در رفت و آمد. مورسو به تک‌تک آن‌ها، تا جایی که از دیدرس دور می‌شدند‌، خیره می‌شد و دوباره چشم به تازه‌واردی می‌دوخت که در مسیر نگاهش قرار می‌گرفت. در نگاه اول خانواده‌ای را دید که دو پسر کوچک لباس ملوانی پوشیده داشتند، اما در بلوزهای خود راحت نبودند، و همچنین یک دختر با گیره‌سر صورتی و کفش‌های چرمی. پشت سرشان مادری ملبس به پیراهن ابریشمی قهوه‌ای بود، گویی هیولایی عظیم‌الجثه که مار بوایی به آن پیچیده بود. اما مرد، باوقار بود و عصایی در دست داشت. حال نوبت جوان‌های همسایه بود که موها را به پشت شانه کرده، کراوات سر‌خی زده و کت‌های تنگی به تن کرده بودند. هر یک دستمال‌های گلدوزی‌شده‌ای داشتند و کفش‌های پنجه‌پهن به‌پا کرده بودند. آن‌ها با صدای بلند می‌گفتند و می‌خندیدند و مسیر سینمای مرکز شهر را طی می‌کردند، اگرچه در رسیدن به تراموا شتاب می‌کردند. دوباره خیابان را سکوت برداشت. تفریحات سر شب شروع شده بودند. محله‌ی بعدی متعلق به گربه‌ها و مغازه‌دارها بود. اگرچه آسمان صاف بود، اما نورش را از درختان “فوکوس” کنار جاده گرفته بود. تنباکوفروش روبه‌رویی مورسو، یک صندلی از مغازه‌اش آورد، جلو در گذاشت، رویش ولو شد و دست‌هایش را پشت سر قرار داد. تراموایی که تا چند لحظه‌ی پیش پر بود، حال خالیِ خالی شده بود. خدمتکار در کافه‌ی کوچک شِپیرو خاک‌اره‌ها را در اتاقِ خالی جارو می‌کرد. مور‌سو صندلی‌اش را در‌ست مثل تنباکو‌فروش تنظیم کرد و پشت‌سر‌هم دو نخ سیگار کشید. سپس به اتاقش رفت، تکه شکلاتی کند و به ایوان برگشت تا آن را بخورد. آسمان بزودی رنگ تاریکی گرفت، اما دوباره رنگ باخت. ابرهای گذران، بر فراز خیابان‌های تاریک، حکایت از باران داشتند. ساعت پنج بود که ترامواها ناله‌کنان گذشتند. آن‌ها پر بودند از طرفداران فوتبال که از ورزشگاه‌های مختلف می‌آمدند و روی میله‌ها و ركاب‌ها نشسته بودند. در یکی از ترامواها، بازیکنان بودند که می‌شد از روی ساک‌هاشان تشخیص داد. آن‌ها داد می‌زدند و با صدای بلند آواز می‌خواندند که تیم‌شان همیشه پاینده است. بعضی‌هاشان برای مورسو دست تکان دادند. یکی از آن‌ها فریاد زد: این دفعه بردیم! مورسو فقط توانست سر را به نشانه‌ی تأیید تکان دهد. بعد خیابان پر شد از خودرو. برخی از آن‌ها، دور سپر را گل‌کاری کرده و روبان زده بودند. روشنایی کم‌رنگ‌تر می‌شد. آسمان بر فراز بام‌ها به سرخی می‌زد و خیابان‌ها در غروب، رنگ‌و‌لعاب تاز‌ه‌ای می‌گرفتند. آن‌هایی که به گردش رفته بودند، بر‌می‌گشتند، و کودکان خسته‌شان را که نق می‌زدند‌، کشان‌کشان به خانه می‌بردند. از سینماهای محله، مردم زیادی به خیابان‌ها ریختند. مورسو از اشاره‌های خشن جوان‌ها حدس زد نوع فيلم حادثه‌ای بوده است. آن‌هایی که به سینماهای مرکز شهر رفته بودند، کمی دیر‌تر پیدا شدند. خیلی جدی می‌نمودند: از شوخی‌ها و خنده‌هاشان پیدا بود. چشم‌ها و حرکات‌شان حکایت از نوعی غصه داشت که زندگیِ افسونگر‌شان لحظاتی قبل در سینما سهیم‌شان کرده بود. آن‌ها در خیابان می‌پلکیدند. سپس در پیاده‌رو رو‌به‌روی مورسو دو دسته تشکیل شد: یک دسته دخترهای آن یکی محله بودند که با موهای باز، بازوی هم را گرفته بودند و حرکت می‌کردند و دسته‌ی دیگر، پسرهای جوانی بودند که مدام متلک می‌پراندند و دخترها زیر خنده می‌زدند و خود را به نشنیدن می‌زدند. افراد پیر یا به کافه رفته یا در پیاده رو حلقه زده بودند، گویی جزیره‌ای بودند و دیگران مانند رودخانه‌ای گرداگردشان را گرفته بودند. چراغ خیابان‌ها روشن شده بود. برق خیابان‌ها باعث شده بود که ستارگان در شب کم‌رنگ به نظر برسند. مورسو، تماشاگری تنها، به تماشای دسته‌ی دیگری از مردم نشست. چراغ خیابان‌ها، پیاده‌روهای نمناک را براق می‌کرد و در فواصل معین، ترامواها بر موهای درخشان، لب‌های مرطوب، یک تبسم يا النگویی زرین برق می‌انداخت. رفته‌رفته از آمد و شد ترامواها کاسته می‌شد و شب همچنان که محله خالی می‌شد برفراز درختان و چراغ‌ها تاریکی می‌انداخت. به‌محض این‌که خیابان خلوت شد، گربه‌ای به خیابان جهید. مورسو به فکر شام افتاد. گردنش بر اثر تکیه‌ی زیاد به صندلی درد می‌کرد. پایین رفت تا نان و ماکارونی بخرد و برای شام بپزد. سپس به ایوان برگشت. مردم دوباره بیرون آمده بودند. هوا هم سرد شده بود. لرزید. پنجره را بست و به طرف آینه‌ی پای بخاری رفت. به‌جز عصرهایی که مارتا (Marthe) می‌آمد و با هم بیرون می‌رفتند و به‌جز مواقعی که با دختران تونسی مکاتبه می‌کرد، کل زندگی‌اش در برابر تصویر زردفامی قرار داشت که آینه از اتاقش و چراغ‌نفتی علم‌شده‌ی میان خرده‌نان‌ها نمایان می‌کرد.

مورسو گفت یک شنبه‌ی دیگری هم گذشت…

3

هر غروب وقتی مورسو از خیابان می‌گذشت و مغرورانه درخشندگی و سایه‌ای را که بر سیمای مارتا نمایان بود، تماشا می‌کرد، همه چیز به‌طرز عجیبی ساده به‌نظر می‌رسید. حتی شجاعت و استقامتش. از مارتا سپاسگزار بود که زیبایی‌اش را هر روز در کنار او چون مستى لطیفی به نمایش می‌گذاشت. مارتایی که مورد توجه نبود، به همان اندازه‌ی مارتای شاد که به مردان دیگر علاقه‌مند بود، او را رنج می‌داد. او بیشتر از این مسرور بود که قبل از شروع فیلم، وقتی سالن پر بود، همراه وی وارد سینما می‌شد. مارتا پیشاپیش او حرکت می‌کرد؛ بر چهره‌ی گل‌سانش تبسمی نقش بسته و زیبایی‌اش کشنده بود. مورسو کلاه به دست، تحت تأثیر حس عجیب راحتی که نوعی آگاهی درونی و وقارش بود، قرار گرفته بود. گفته‌هایش جدی و دور از ذهن بودند. او در رفتار رسمی خود، بسیار اغراق می‌کرد. لحظه‌ای ایستاد تا کنترلچی رد شود. صندلی مارتا را پایین زد. بیشتر، کارهایش از سر قدردانی بود تا از سر کبر و خودنمایی و آن آکنده از عشقی بود که نسبت به همه‌ی افراد پیرامونش داشت. اگر انعام زیادی به کنترلچی داد، به خاطر این نبود که نداند چه‌طور شاد باشد، بلکه با این عمل، الهه‌ای را پرستش می‌کرد که تبسمش مانند چراغی در نگاه خیره‌ی وی می‌درخشید. در طول میان‌پرده، زمانی که از راهرو می‌گذشتند، تصویر‌شان در آینه‌ها منعکس می‌شد، و او می‌توانست تصویر شادی خود را در آن ببیند که آن مکان را پر از تصاویر سرزنده و خوش‌ترکیب می‌کرد: پیکر بلند‌بالا و تیره‌ی خود و تبسم مارتا را در لباس روشن. بله، او چهره‌اش را همان‌طور که در آن‌جا می‌دید، دوست داشت؛ دهانش میان دو لب می‌لرزید و شور و شوق در چشمانش دیده می‌شد. اما زیباییِ مَرد، نشانگر حقایق درونی و توانایی اوست: چهره‌ی او توانایی‌اش را نشان می‌داد. اما این در مقایسه با بیهودگی بیش از اندازه‌ی سیمای زن، در چه جایگاهی است؟ مورسو اکنون به خوشی بیهوده‌ی خود، آگاه بود و بر روی دیوهای مرموز درونش لبخند می‌زد.

وقتی به سالن نمایش برگشتند، به یاد آورد زمانی که تنهاست هرگز در طول میان پرده‌ها از جای خود تکان نمی‌خورد و ترجیح می‌دهد سیگار بکشد و به آهنگ‌هایی گوش کند که بعد از روشن شدن چراغ‌ها نواخته می‌شوند. اما امشب شادی‌اش پایانی نداشت، و احساس می‌کرد هر فرصتی ارزش تجدید شدن دارد. مارتا موقع نشستن، برگشت و با مردی که پشت سرشان نشسته بود، احوالپرسی کرد. مورسو هم به نوبه‌ی خود سری تکان داد، اما احساس کرد تبسم کم‌رنگی بر لبان مرد نقش بست. مورسو بدون توجه به دست مارتا که برای جلب توجه روی شانه‌ی او گذارده بود، نشست. تا لحظاتی پیش می‌توانست با شادی به آن واکنش نشان دهد، و این دلیل دیگری بود که مارتا به قدرت وی پی ببرد.

از او پرسید: یارو کيه؟

منتظر جواب کاملاً طبیعی “کی؟” ماند؛ که در واقع همین اتفاق هم افتاد.

می‌دونی، اون مرد …

مارتا گفت: آه.

و دیگر هیچ نگفت.

– خب؟

– حتما باید بدونی؟

مورسو گفت: نه

مورسو نگاهی به پشت‌سر انداخت. مرد بدون آن‌که به عضلات صورتش حرکتی بدهد، به پشت گردن مارتا خیره شده بود. او نسبتاً خوش‌قیافه بود و لب‌های سرخ و خوش‌ترکیبی داشت، اما چشم‌های گودرفته‌اش هیچ حسی نداشتند. مورسو خونش به جوش آمد. ناگهان درخشش شادی‌های آن دنیای آرمانی که تا ساعتی قبل در آن سیر می‌کرد، در خیالش مبدل به تاریکی شد. نیازی نبود که بعداً به گفته‌های مارتا گوش دهد، چون می‌دانست با این مرد رابطه داشته است. اما آن چیزی که به اندازه‌ی ترس رنجش می‌داد این فکر بود: این مرد به چه فکر می‌کند؟ البته می‌دانست به چه فکر می‌کند، چون اغلب خود همان فکر را در سر داشت: هر قدر دلت می‌خواهد خودنمایی کن … به نظرش رسید که این مرد به تک‌تک رفتارهای مارتا، حتی شيوه‌ی بستن چشم‌هایش با دست در زمان شوخی، فکر می‌کند، و حتی فکر کرد که او یک بار مارتا را از آغوش خود رانده است تا موج آشوب خدایان تیره را در چشمانش تماشا کند. احساس کرد همه چیز در درونش ویران شد و اشک خشم در زیر پلک‌های بسته‌اش نقش بست. در این حال زنگ پرده شروع فیلم را اعلام کرد. مورسو، مارتا را که صرفاً بهانه‌ای برای شادی‌اش بود و اکنون پیکر زنده‌ی خشمش به‌حساب می‌آمد، فراموش کرد. برای مدتی چشم‌هایش را بست و وقتی بازشان کرد، خودرویی بر پرده واژگون شد، که یکی از چرخ‌هایش در سکوت محض می‌چرخید و رفته‌رفته حرکتش کُند می‌شد و همه‌ی شرم و حقارتی را که در قلب خشمگین مورسو بیدار شده بود، با گردش مداومش به سوی خود می‌کشید. اما اشتیاقی که برای به دست آوردن اطمینان داشت، باعث از یاد بردن متانتش شد: مارتا! یارو عاشقت بود؟

مارتا گفت: بله، ولی می‌خوام فیلم رو ببینم.

از همان روز وابستگی مورسو به مارتا بیشتر شد. همین چند ماه پیش با هم آشنا شده بودند، اما در این مدت محو زیبایی و وقار او شده بود. جمله‌های طلایی و لب‌های خوش‌ترکیب او در صورت نسبتأ پهن و بي‌نقص‌اش باعث شده بود به الهه‌های نقاشی شده شبیه شود. آن سادگی طبیعی که در چشم‌هایش می‌درخشید، نشان از چهره‌ی سرد و دست نیافتنی‌اش داشت. مورسو، پیش از این‌ها، هر بار با زنی رابطه برقرار می‌کرد، در همان وقت، پایبند بودنش را نشان می‌داد. اگرچه از این حقیقت مصیبت‌بار مطلع بود که باید عشق و هوس را به یک شکل ابراز کرد. حتی قبل از آن‌که زنی را در آغوش بگیرد، به پایان کار فکر می‌کرد. او مارتا را زمانی یافته بود که می‌خواست از دست همه چیز و حتی خود خلاص شود. اشتیاق به آزادی و استقلال، فقط در مردی به وجود می‌آید که همواره با امید زندگی می‌کند. اما این روزها هیچ چیز در نظر وی اهمیت نداشت. بعدها مارتا از او پرسید: چی شده؟ مورسو تبسمی را که دوست داشت تحویلش داده بود، تبسمی که پاسخی بود، و گفت: شیطنت رو دوست دارم. و باز سکوت حاکم شد. حتی از این اصطلاحات مورسو هم سر در نمی‌آورد. مورسو بعد از عشق‌بازی، لحظه‌ای که قلبش در پیکر رها و سرمست شده، آکنده از عشق لطیفی شده بود که احتمالاً درباره‌ی یک توله سگ هم، چنین حسی داشت، به مارتا لبخندی زد و گفت: دیگه چی خوشگله.

مارتا منشی بود. او به مورسو علاقه‌ای نداشت، اما وقتی مورسو او را می‌فریفت و زیاد تعریفش را می‌کرد، به وی نزدیک می‌شد. از روزی که امانوئل، مورسو را به او معرفی کرده بود گفته بود: می‌دونی، مورسو آدم خوبیه، دل و جیگر داره. پر حرف نیست، همینه که مردم نمی‌فهمن چه مرگ‌شه. او مورسو را آدم عجیبی می‌پنداشت، و چون عشق‌بازی با او، وی را ارضا می‌کرد، توقع زیادی نداشت و تا می‌توانست خود را با دلداده‌ای ساکت که هیچ تقاضایی نداشت و هر زمان دلش می‌خواست می‌آمد، وفق می‌داد. فقط قدری از این معذب بود که نمی‌توانست نقطه ضعف این مرد را پیدا کند.

اما مارتا در آن شبی که سینما را ترک کردند، متوجه شد چیزی برای آزردن مورسو پیدا کرده است. البته در باقی شب در این مورد چیزی به مورسو نگفت و در کنار او به خواب رفت. مورسو در تمام شب به او دست نزد. اما از آن به بعد، از این امتیاز سود برد. او قبلاً به مورسو گفته بود با کسانی رابطه داشته است؛ حال به دنبال این بود که دلايل لازم را پیدا کند.

روز بعد، مارتا بر طبق روزهای معمول که کارش را تعطیل کرد، به طرف خانه‌ی مورسو رفت. وقتی دید مورسو خوابیده است، کنار تخت نشست و بیدارش نکرد. مورسر پیراهن آستین‌داری پوشیده بود که بازوهای عضلانی سبزه‌اش را نمایان می‌کرد: منظم نفس می‌کشید و سینه و شکمش بالا و پایین می‌رفتند. دو چینِ افتاده‌ی بین ابروهایش، سیمایی از قدرت و خونسردی را به نمایش می‌گذاشت، که برایش کاملاً محرز بود. موهای روی پیشانی آفتاب خورده‌اش که شریانی در آن می‌تپید، تاب خورده بود. در حالتی که خوابیده بود، دست‌هایش به پهلو افتاده و یک پایش خم شده بود و به رب‌النوعی تنها و سرسخت می‌مانست که وقت خواب به دنیایی دیگر پرتاب شده باشد. مارتا به لب‌های باد‌کرده‌ی ناشی از خواب او که به هوسش می‌انداخت، خیره شده بود. درست بعد از آن، مورسو پلکش را نیمه باز کرد و دوباره روی هم گذاشت و بدون این که عصبانی باشد، گفت: دوست ندارم وقتی خوابیدم کسی نگاهم کنه.

مارتا دست‌هایش را دور گردن او حلقه کرد و او را بوسید. اما مورسو تکانی نخورد. او گفت: اُه، عزیزم، یکی دیگه از اون احساسات …

مورسو گفت: لطفاً به من نگو عزیزم؛ این رو قبلاً هم به تو گفتم.

مارتا کنارش دراز کشید و به نیم‌رخش خیره شد و گفت: با این کارها من رو یاد کسی می‌اندازی، موندم چه کسی.

مورسو شلوارش را پوشید و پشتش را به او کرد. مارتا اغلب احساس می‌کرد که حالت‌های مورسو به هنرپیشه‌ها و غریبه‌ها شبیه است و این نشانه‌ی نفوذ او بر مارتا بود، اما عادت چاپلوسی‌اش نسبت به مورسو او را می‌آزرد. خود را به پشت مورسو فشرد تا همه‌ی گرمای خوابش را به تن خود جذب کند. هوا تاریک می‌شد و اتاق را سایه می‌گرفت. جایی در ساختمان، چند بچه داد و قال می‌کردند، گربه‌ای میومیو می‌کرد، و دری با صدای محکمی بسته شد. چراغ‌های خیابان روشن شدند و ایوان را نورانی کردند. هر از گاهی تراموایی رد می‌شد، و به‌دنبال آن، بوی روغن و گوشت بریان همسایه با طعم غليظی داخل اتاق می‌شد. مارتا حس کرد خوابش می‌آید. او گفت: تو از دست من عصبانی هستی، نه؟ به خاطر دیروز … همینه که امروز اومدم، نمی‌خواهی با من حرف بزنی؟ و تکانش داد. مورسو حرکتی نکرد؛ چشم‌هایش انحنای نور را روی لنگه کفشی که زیر گنجوی لباس بود، دنبال کرد: اتاق دیگر تاریک شده بود. مارتا گفت: تو اون مرد دیروزی رو می‌شناسی؟ خب، می‌خواستم سربه‌سرت بگذارم؛ تابه‌حال باهاش رابطه‌ای نداشتم.

– نداشتی؟

– خب، راستش نه.

مورسو چیزی نگفت. حالت، قیافه و تبسم‌های مارتا را به وضوح می‌دید. دندان‌هایش را بر هم فشرد؛ بلند شد، پنجره را باز کرد و دوباره روی تخت نشست. بالاخره مورسو گفت: تا به حال با چند نفر رابطه داشتی؟

– بد نباش دیگه.

مورسو چیزی نگفت.

او گفت: شاید با ده نفر.

وقتی مورسو خواب‌آلوده بود، سیگار می‌چسبید. همچنان که نخ سیگاری را بیرون می‌کشید، پرسید: من می‌شناسم‌شون؟ کل چیزی که در آن حال می‌توانست ببیند، بخش روشنی از چهره‌ی مارتا بود. فکر کرد: درست مثل زمانیه که عشق‌بازی می‌کنیم.

مارتا صورتش را به شانه‌ی او مالید و با لحنی کودکانه که باعث می‌شد مورسو با او به مهربانی رفتار کند گفت: اونایی رو که این دوروبرها هستن.

مورسو در حالی‌که سیگارش را روشن می‌کرد، گفت: حالا به من گوش کن! سعی کن بفهمی چی می‌گم، قول بده اسم‌هاشون‌رو به من بگی. می‌خوام قول بدی اونایی رو که نمی‌شناسم، موقعی که تو خیابون به‌شون بر‌می‌خوریم، نشونم بدی.

مارتا کنار کشید: ای بابا!

درست در زیر پنجره‌ها بوق خودرویی به صدا در آمد، بعد صدایی کشیده و گوشخراش دو بار دیگر به گوش رسید. تراموایی در دل شب به صدا در آمد. ساعت زنگ‌دار، روی نوک مرمری میز توالت به آرامی تیک‌تاک می‌کرد. مورسو با تأنی صحبت می‌کرد: من از تو می‌خوام بگی، چون من خودم رو می‌شناسم. اگه دقيقاً نفهمم که چه کسانی هستن، هر مردی رو ببینم همون اتفاق خواهد افتاد؛ یعنی دودل خواهم شد و به فکر خواهم رفت. به خاطر این که زیاد خیالاتی می‌شم. نمی‌دونم می‌فهمی … مارتا واقعاً او را درک می‌کرد. اسم‌ها را به او گفت. فقط اسم یکی را به یاد نیاورد. اسم آخرین نفر برای مورسو آشنا بود، و او کسی بود که می‌توانست فکرش را بکند، چون مردی خوش‌قیافه بود و خیلی از زن‌ها برایش سرو‌دست می‌شکستند. مورسو در چنین سرمستی و از خود بیخودی‌اش و چنین تسلیمی بود که می‌توانست به قدرت تعالی‌بخش و خوار‌کننده‌ی عشق پی ببرد. همین نزدیکی، اولین چیزی بود که او می‌توانست میان مارتا و دلدادگان تصور کند. مارتا، درست در این لحظه بر لبه‌ی تخت نشست و پای چپ را روی پای راست انداخت، کفش‌هایش را در آورد و چنان کنار تخت انداخت که یکی به پهلو افتاد و دیگری روی پاشنه ایستاد. مورسو حس کرد بغض گلویش را می‌فشارد. چیزی وجودش را می‌آزرد.

تبسمی کرد و گفت: با رِنِه هم همین کار رو کردی؟

مارتا سرش را بالا گرفت و گفت: فکرهای عجیب و غریب به سرت نزنه، همه‌ش یک بار با هم بودیم!

– عجب!

– تازه، حتی کفش‌هامو در نیاوردم.

مورسو بلند شد و مارتا را در ذهن خود مجسم کرد که روی چنین تختی به پشت خوابیده و لباس‌هایش را از تن در آورده و به راحتی خود را تسلیم کرده است. مورسو داد زد: دهنت‌رو ببند. و بعد به ایوان رفت. مارتا در حالی‌که روی تخت نشسته و پاهای جوراب پوشیده‌اش بر کف اتاق بود، گفت: آه، عزیزم.

مورسو با تماشای درخشش چراغ‌های روی ریل تراموا، خود را کنترل کرد. تا به حال خود را تا این حد به مارتا نزدیک ندیده بود. در همین حال متوجه شد به مارتا اجازه می‌داد بیشتر به او نزدیک شود. غرورش چشم‌هایش را می‌آزرد. به پشت مارتا رفت و از پوست گرم زیر گوش‌اش نیشگون گرفت و گفت: و اون زاگرو کیه؟ اون تنها کسیه که نمی‌شناسم.

مارتا با خنده گفت: اون؛ من هنوز هم اون رو می‌بینم. مورسو محکم‌تر نیشگون گرفت. مارتا ادامه داد: زاگرو اولین نفر بود، تو باید این رو بفهمی، من بچه بودم و اون بزرگ بود. الان از دو پا فلجه. تنها زندگی می‌کنه. گه‌گاهی به دیدنش می‌رم. آدم خوب و تحصیل کرده‌ایه، هنوز هم کل روز رو مطالعه می‌کنه، مثل اون روزهایی که دانشجو بود. همیشه کارش لطیفه درست کردنه. آدم باشخصيتيه. تازه، اون هم همون جیزی رو می‌گه که تو می‌گی. به من می‌گه بیا این‌جا خوشگله.

مورسو به فکر فرو رفته بود. سپس مارتا را ول کرد، و او در حالی‌که چشمانش را می‌بست، روی تخت افتاد. پس از لحظه‌ای، مورسو کنارش نشست و روی لبان از‌هم‌باز‌شده‌اش خم شد تا نشانه‌های الوهیت حیوانی و راه فراموش کردن رنجی را که ارزشی نداشت، جستجو کند. اما فقط او را بوسید.

وقتی مورسو، مارتا را تا خانه‌اش همراهی می‌کرد، او درباره‌ی زاگرو حرف می‌زد: از تو براش تعریف کردم. گفتم که عشق من زیبا و قویه. او هم گفت که دوست داره تو رو ببینه. جمله‌ی جالبی هم گفت: تماشای یک هیکل خوب به من نَفَس می‌بخشه.

– واقعاً که دیوونه به‌نظر می‌اد.

مارتا می‌خواست راضی‌اش کند، و بعد از این حس کرد تا حدی به وی مدیون است. بنابراین عزم کرد تا در آن لحظه صحنه‌ی کوچکی از حسادت را که طرح کرده بود به نمایش بگذارد: آه، نه به دیوونگی بعضی از دوستان تو.

مورسو در حالی‌که یکه خورده بود، پرسید: کدوم دوستان؟

– همون ابله‌های کوچولو …

ابله‌های کوچک، رُز(Rose)  و کِلِر(Clair) ، دو دانشجوی اهل تونس بودند که مورسو از قبل آن‌ها را می‌شناخت، و فقط ارتباط کتبی خود را با آنان حفظ کرده بود. مورسو لبخندی زد و دستش را پشت گردن مارت گذاشت. آن‌ها راهی طولانی را با هم طی کردند. مارتا نزدیک میدان رژه زندگی می‌کرد. از همه‌ی پنجره‌های طبقات بالای خیابان، روشنایی می‌تابید، اما شیشه‌های تاریک و کرکره‌دار مغازه‌ها، خوف در دل می‌انداخت.

گوش کن عزیزم، نکنه اتفاقی عاشق اون ابله‌های کوچولو شدی، آره؟

– نه.

به راه خود ادامه دادند. دست مورسو بر پس گردن مارتا، گرمای موهایش را جذب کرده بود.

ناگهان مارتا پرسید: تو من رو دوست داری؟

مورسو زد زیر خنده. به‌نظر می‌رسه که این یک سؤال جدی باشه.

– به من جواب بده؟

مارتا! توی سن‌و‌سال ما، آدم‌ها عاشق هم نمی‌شن، بلکه به هم لذت می‌دن، فقط همین. بعدها وقتی بزرگ‌تر و ناتوان‌تر شدی، می‌تونی عاشق یکی بشی. تو این سن، فقط می‌تونی فکرش رو بکنی. فقط همین و بس.

مارتا ناراحت به نظر می‌رسید، اما مورسو او را بوسید. مارتا گفت: شب خوش عزیزم. مورسو در خیابان‌های تاریک به سمت خانه حرکت کرد. تند گام بر‌می‌داشت. می‌دانست عضلات رانش چه‌طور روی پارچه‌ی نرم شلوارش بازی می‌کرد، و به زاگرو و پاهای فلجش فکر می‌کرد. می‌خواست او را ملاقات کند، و تصمیم گرفت از مارتا بخواهد به زاگرو معرفی‌اش کند.

مورسو اولین باری که زاگرو را دید، معذب بود. با این حال، زاگرو سعی کرد تا از هر چیزی که در حضور وی باعث دلخور شدن دو دلداده‌ی یک دلبر می‌شد، خودداری کند. برای همین کوشید تا مورسو را در شوخی با مارتا، که او را “دختر خوب” خواند، و همچنین قهقهه‌ی خود سهیم کند. مورسو بی‌تفاوت مانده بود. اما به‌محض این‌که با مارتا تنها شد، گفت که چه‌قدر از این برخورد بدش آمد.

من از نیمچه‌ها خوشم نمی‌آد. کلافه‌م می‌کنن، آدم رو از فکر کردن باز‌می‌دارن، به‌خصوص نیمچه‌ای که به خودش بباله.

مارتا بدون آن‌که متوجه شود جواب داد: وای از دست تو و افکارت. اگه من رو بکشی هم دیگه به‌ات رو نمی‌دم …

اما بعدها آن خنده‌ی پسرانه‌ی زاگرو که در ابتدا مورسو را آزرده بود، توجه و علاقه‌ی او را جلب کرد. علاوه بر این، آن حسادت آشکاری که قضاوت اولیه‌ی مورسو را برانگیخته بود، به‌محض دیدن او از بین رفته بود. یک بار که مارتا معصومانه به دوران آشنایی‌‌اش با زاگرو اشاره کرد، مورسو به او نصیحت کرد: ناراحت نباش، من به مردی که اصلاً پا نداره حسودی نمی‌کنم.

بعد از آن خود به تنهایی به دیدن زاگرو می‌رفت. زاگرو خیلی حرف می‌زد؛ تند صحبت می‌کرد، می‌خندید و بعد ساکت می‌شد. مورسو در اتاق بزرگی که زاگرو زندگی می‌کرد، احساس راحتی می‌کرد. اطراف اتاق پر از کتاب و سینی‌های برنجی مراکشی بود که آتش، سیمای بودایِ خِمِر را روی میز تحریر منعکس می‌کرد. آن‌چه درباره‌ی وی متوجه شد، این بود که وی اول فکر می‌کرد و بعد حرف می‌زد. گذشته از این، شهوت سرکوب‌شده و زندگی سخت که به این ته مانده‌ی پوچ یک انسان جان می‌بخشید، برای جلب توجه مورسو و ایجاد چیزی در وجودش کافی بود، که اگر کم‌تر محتاط بود، آن را رفاقت می‌پنداشت.

4

رولان زاگرو که پتوی سفیدی دور خود پیچیده بود، بعد از ظهر آن یک‌شنبه، پس از کلی حرف زدن و خندیدن، ساکت بر صندلی چرخدار بزرگش در کنار آتش نشست. مورسو به قفسه‌ی کتاب تکیه داده و از لابه‌لای پرده‌های سفید ابریشمی به آسمان و منظره‌ی مقابل خیره شده بود. او زمانی آمده بود که باران نم‌نم می‌بارید و چون نمی‌خواست زود برسد، چند ساعتی در طبیعت اطراف پرسه زده بود. روز تیره‌ای بود و مورسو بی‌آن‌که صدای باد را بشنود، می‌توانست پیچ‌و‌تاب درخت‌ها و شاخه‌هایی را در درهای کم‌عمق ببیند. سکوت را گاری شیر‌فروشی شکست که از خیابان کنار ویلا به پایین سرازیر شده و پاتیل‌های فلزی در آن، سر و صدای زیادی راه انداخته بودند. دیری نگذشت که باران تندتر شد و شیشه‌ی پنجره‌ها را سیل آسا پوشاند. همه‌ی آب‌ها به روغن غلیظی می‌مانست که روی شیشه ماسیده باشند و صدای ضعیف سُمّ اسب که حال بیشتر از سر‌و‌صدای گاری به‌گوش می‌رسید، صدای پی‌در‌پی باران، انسان معلولی کنار آتش و سکوت اتاق، به‌نظر می‌رسید که همه چیز از قبل اتفاق افتاده است. بارانی که کفش‌های مورسو را خیس و بادی که از پارچه‌ی نازک شلوارش عبور کرده بود، او را به یاد گذشته‌ای اندوهناک انداخته بود. لحظاتی پیش، بخار نه نم و نه باران صورتش را مانند دستی سبک، شسته و چشم‌های نیمه‌تیره‌اش را عریان کرده بود، حال به ابرهای سیاهی چشم دوخت که همچنان می‌باریدند و پیش از آن که تیره شوند، جای‌شان را به ابرهای دیگر می‌دادند. چروک شلوارش از بین رفته بود و حس گرما و اعتمادی را که نسبت به مردان عادی ایجاد می‌شود، با خود داشت. او به زاگرو و آتش نزدیک‌تر شد و زیر سایه‌ی طاقچه‌ی بلند و در عین‌حال رو به منظره‌ی آسمان، مقابل وی نشست. زاگرو به مور‌سو خيره شد، و زمانی نگاهش را از او گرفت که کاغذ مچاله شده در دست چپش را به آتش انداخت. این حرکت که مثل همه‌ی حرکات دیگرش مضحک بود، مور‌سو را از جا در برد: منظره‌ی این پیکر معلول، او را معذب می‌کرد. زاگرو تبسمی کرد و هیچ نگفت، اما بعد صورتش را به سمت مورسو برد. شعله‌های آتش فقط بر گونه‌ی چپش پر‌تو می‌انداختند، اما چیزی به صدا و چشمانش گرما بخشیده بود. او گفت: به نظر خسته می‌رسی.

مورسو صرفاً از روی مدارا پاسخ داد: درسته، نمی‌دونم چه کار کنم. کمی مکث کرد، بلند شد و به طرف پنجره رفت. همچنان که بیرون را تماشا می‌کرد، پاسخ داد: دوست دارم ازدواج کنم، یا خودکشی کنم و حتی یه کار دیگه، مثلاً مشترک مجله‌ی “ایلوستراسیون” بشم.

زاگرو تبسمی کرد: مورسو؛ تو آدم بیچاره‌ای هستی. این نیمی از انزجار تو رو توجیه می‌کنه، و نیمه‌ی دیگه رو هم به این مدیونی که در مقابل فقر تسلیم شدی.

مورسو همچنان که به او پشت کرده بود، به درختان زیر باد چشم دوخت.

زاگرو پتو را روی پاهایش کشید: می‌دونی، آدم همیشه با توازنی که بین نیازهای جسمی و ذهنی‌اش ایجاد می‌کنه، در باره‌ی خود قضاوت می‌کنه. مورسو! تو حالا خودت رو محاکمه می‌کنی و حکم صادر شده رو دوست نداری. بدجوری زندگی می‌کنی، مثل یه وحشی. بعد سرش را به طرف پاتریس برگرداند: دوست داری رانندگی کنی، نه؟

– آره.

– زن‌ها رو دوست داری.

– اگه خوشگل باشن.

– منظور من هم همینه. زاگرو به طرف آتش برگشت، اما پس از لحظه‌ای در آمد: همه‌ی اون چیزها …

مور‌سو در حالی‌که به پنجره، که نسبتاً متحمل وزنش بود ، تکیه داده بود، برگشت و منتظر ادامه‌ی جمله ماند. زاگرو برای لحظه‌ای سکوت کرد. مگسی روی شیشه وزوز کرد. مور‌سو برگشت، مگس را گرفت و بعد رهایش کرد. زاگرو به او نگاه کرد و مردد گفت: دوست ندارم جدی صحبت کنم. چون در این صورت فقط یه چیز می‌مونه که درباره‌ی اون حرف بزنم؛ توجیهی که می‌تونی برای زندگی داشته باشی. من نمی‌دونم چه‌طور این پاهای فلج رو توجیه کنم.

مورسو بی‌آن‌که برگردد گفت: من هم نمی‌دونم.

زاگرو زد زیر خنده: سپاسگزارم، جایی برای توهّم نمی‌گذاری. لحنش را عوض کرد: حق داری سخت‌گیر باشی. ولی هنوز یه چیزی هست که می‌خوام به ات بگم. و دوباره از حرف زدن بازایستاد. مورسو پیش‌اش رفت و مقابلش نشست. زاگرو ادامه داد: به من نگاه کن و گوش بده! یکی رو دارم که کمکم کنه، من رو توالت بیره، بشوره و خشکم کنه. بدتر از همه اینه که بابت این کار، به یکی پول بدم. با این حال، هیچ وقت اقدامی نمی‌کنم که این زندگی رو که این‌قدر به اون باور دارم کوتاهش کنم … حتی تن به بدتر از این‌ها هم می‌دم: کوری، کری، همه چی، تا زمانی که اون آتش تیره رو که در من زنده‌س ، احساس کنم. فقط چیزی که باعث میشه تا از زندگی سپاسگزار باشم اینه که به من اجازه داده تا همچنان بسوزم.

زاگرو که دیگر نفسش در نمی‌آمد، به پشتی صندلی لم داد. به‌جز بازتاب نور سفیدی که پتو روی چانه‌اش می‌انداخت، چیز دیگری از وی دیده نمی‌شد. سپس ادامه داد: و تو مورسو؛ با این ترکیب، یکی از وظایف‌ات اینه که زندگی کنی و شاد باشی.

مورسو گفت: من رو به خنده نینداز، اون هم با هشت ساعت کار تو اداره، عجب، اگه آزاد بودم، باز وضع فرق می‌کرد. وقتی صحبت می‌کرد، رفته‌رفته به‌هیجان می‌آمد، و در این حال بار دیگر امید بر وجودش غالب می‌شد، و حتی امروز به خاطر قوت قلبی که زاگرو به وی می‌بخشید، قوی‌تر می‌شد. او بر این باور بود که بالاخره می‌تواند به کسی اعتماد کند. برای لحظه‌ای در برابر بروز این تمایل مقاومت کرد. سپس خاکستر سیگارش را تکاند و با خونسردی ادامه داد: چند سال پیش، همه چی برام مهیا بود؛ دیگران درباره‌ی من و آینده‌ام حرف می‌زدن، من هم جواب مثبت می‌دادم. کارهایی رو کردم که آدم مجبوره در چنین وضعیتی بکنه. ولی اون موقع هم برای من بیگانه بودن. برای این که خودم رو تسلیم بی‌عاطفگی بکنم؛ فقط نگرانیم همین بود. نه می‌خواستم خوشبخت باشم و نه مخالف اون. نمی‌دونم چه‌طور شرح بدم، ولی منظور من رو خوب می‌فهمی.

زاگرو گفت: می‌فهمم.

– حتی اگه الان هم وقت داشتم … احساسات خودم رو بروز می‌دادم. هر اتفاق دیگه‌ای که برام بیفته، مثل بارونیه که به سنگ می‌زنه. سنگ، خُنک می‌شه و این خیلی خوبه. روز بعد، آفتاب اون رو می‌سوزونه. من همیشه دغدغه‌ام این بوده که خوشبختی چیه؟

زاگرو دست‌هایش را پوشاند. در سکوتی که در پی داشت، به‌نظر می‌رسید شدت بارندگی دو برابر شده بود و ابرها در یک مه تیره طغیان می‌کردند. اتاق رفته‌رفته تاریک می‌شد، گویی آسمان بار سایه و سکوتش را بر آن خالی می‌کرد. فرد معلول از ته دل گفت: هر پیکری مستحق کمالیه که داره. کمالِ یک سنگ، این طوری بگم، باید ترکیب یک نیمه‌خدا رو داشته باشی که بتونی حفظش کنی.

مورسو کمی متعجب شد و گفت: درسته، ولی غلو نکن، من زیاد ورزش کردم، همین الان می‌تونم تفریحی تا دورها بدوم.

زاگرو گفت: درسته، این که برات خیلی بهتره. برای این‌که محدودیت‌هات رو بشناسی، این یک روان‌شناسیِ واقعیه. ولی زیاد هم مهم نیست. ما وقت نداریم خودمون باشیم. فقط وقت داریم شادی کنیم. ناراحت نمی‌شی به من بگی منظورت از بی‌عاطفگی چی بود؟

مورسو فقط به گفتن این اکتفا کرد: چرا ناراحت بشم؟

زاگرو جرعه‌ای چای نوشید و فنجان پُرش را زمین گذاشت. خیلی کم چای می‌نوشید. ترجیح می‌داد فقط روزی یک بار ادرار کند. او هر بار اراده می‌کرد تا هر روز از بار حقارتی که بر دوش‌اش نهاده می‌شد بکاهد. روزی به مور‌سو گفته بود: نمی‌تونی کمی از این‌جا و کمی از اون‌جا بیندوزی؛ همه چیز ثبت شده. برای اولین بار چند قطره باران از دودکش فروافتاد. آتش جیز‌جیز کرد. باران سخت بر شیشه‌ی پنجره‌ها می‌کوفت. جایی دری را محکم به هم زدند. خودروها با شتاب در خیابان مانند موش‌های براق در حرکت بودند. یکی از آن‌ها بوق زد؛ صدایی بی‌معنی و حزن‌انگیز از امتداد دره، فضای مرطوب دنیا را وسعت بخشید، چندان که هر خاطره‌ی آن در نظر مور‌سو به عنصری از سکوت و خشم آسمان بدل شد.

متأسفم زاگرو، ولی از آخرین گفتگوی ما دو تا درباره‌ی چیزهای خاص مدت‌ها گذشته، همینه که دیگه چیزی نمی‌دونم یا مطمئن نیستم. وقتی به زندگی‌ام و رنگ‌های مرموزش نگاه می‌کنم، دلم می‌خواد زیر گریه بزنم. مثل همین آسمون، ظهر آفتابيه، بعد از ظهر بارونیه. زاگرو؛ الان به لب‌هایی که بوسیدم‌شون، به بچگی نکبت‌بار خودم، به شور و شوقم، به زندگی، و جاه‌طلبی‌ای که گاهی من رو از خود به در می‌بره، فکر می‌کنم. در عین حال، مطمئنم روزی می‌رسد که اصلاً من رو نمی‌شناسی، گرفتار بدبختی و افراط در شادی: نمی‌تونم به زبون بیارم.

– تو، هم‌زمان سرگرم چند بازی هستی؟

مورسو قاطعانه گفت: درسته، ولی نه مثل يه تازه‌کار. هر بار به شادی و دردی که به وجودم هجوم می‌آره، فکر می‌کنم. هیچ‌وقت نمی‌تونم به‌ات بگم این بازی که در پیش گرفتم، چه‌قدر جدی‌تر و مهیج‌تر از همه‌ی بازی‌های دیگه‌ست.

لبخندی بر لبان زاگرو نشست و گفت: “پس تو کاری داری که انجام بدی.

مورسو با شوق پاسخ داد: من همه‌ش تو زندگی دنبال نون در‌آوردن بودم. کارم، منظورم هشت ساعت کار توی روزه که دیگران راحت تن به اون می‌دن، من رو از انجام اون بازداشته. مکث کرد. سیگاری را که تا آن زمان بین انگشتانش نگه داشته بود، روشن کرد و همچنان که کبریت روشن بود، گفت: با این حال اگر به حد کافی قوی و صبور باشی … شعله‌ی کبریت را فوت کرد و نوکش را پشت دستش فشرد. … می‌دونم زندگی چه‌طوری بوده؛ من خارج از زندگی خودم تجربه‌ای به‌دست نمی‌آرم: من تجربه‌ی زندگی خودم خواهم بود. آره، می‌دونم چه شوری با همه‌ی قدرتش در درونم جاری خواهد شد. قبلاً که خیلی جوون بودم، سر‌به‌راه شدم. حالا می‌دونم ایفای نقش، دوست داشتن و تحمل رنج، زندگیه، ولی تا زمانی زندگی به‌حساب می‌آد که بتونی شفاف باشی و سرنوشت رو بپذیری، مثل بازتاب بی‌همتای رنگین‌کمون شادی و شورها که خویشتنِ هر فردیه.

زاگرو گفت: درسته، ولی این‌طوری نمی‌شه زندگی و کار کرد …

– نه، چون من مدام در عصیانم. اشتباه من همینه

زاگرو سکوت کرد. باران بند آمده بود، اما شب در آسمان جای ابرها نشسته و تاریکی بر اتاق غالب شده و فقط پرتو آتش به فضا روشنی بخشیده بود. زاگرو پس از مدتی سکوت، به پاتریس خیره شد و گفت: کسی که تو رو دوست داشته باشه، دچار رنج زیاد می‌شه … و به خاطر حرکت ناگهانی مورسو دچار شگفتی شد و حرفش را برید.

پاتریس كه سرش را زیر سایه برده بود، داد زد: احساسات دیگران روی من تأثیری ندارد.

زاگرو گفت: این واقعیته، من هم واقعیت رو گفتم، روزی تنها می‌مونی، همين. الان هم بشین و به من گوش بده: چیزهایی که گفتی جالب هستن. به‌خصوص یک چیز: چون چیزهایی رو تأیید می‌کنه که تجربه‌ی زندگی به من آموخته. مورسو! من خیلی خاطر تو رو می‌خوام. بیشتر به خاطر هیکلت. این هیکل توئه که همه چیز رو به من آموخت. امروز احساس می‌کنم می‌تونم باهات رُک صحبت کنم.

مورسو به آرامی نشست و رویش را به طرف روشنایی آتشی که کم‌سو‌تر شده و به زغال رسیده بود، گرداند. ناگهان در وسط پنجره بین پرده‌های ابریشمی، شکافی در دل تاریکی نمایان و نوری مایل به سفید داخل اتاق شد. مورسو از روی لب‌های کنایه‌آلود “بوديساتوا” (Bodhisattva) و سینی‌های برنج حکاکی شده، نشانه‌های آشنا و فرّار شب‌های نور ماه و نور ستارگانی را که خیلی دوست داشت، بازشناخت. چنان بود که گویی شب خطوط ابرها را از دست داده است و حال در شکوه آرامش خود جلوه می‌کند. خودروها آرام می‌گذشتند. در اعماق درّه، بلوایی ناگهانی، پرندگان را برای خواب آماده می‌کرد. جلوی خانه صدای پا می‌آمد، و در این شبی که دنیا چادر سفید بر سر کرده بود، صداها بسیار واضح به گوش می‌رسیدند. در میان آتش سرخ، تیک‌تاک عقربه‌های ساعت و زندگی مرموز اشیای آشنا که پیرامونش را احاطه کرده بودند شعری ناپایدار می‌ساختند و مورسو را آماده می‌کردند تا آن‌چه را زاگرو می‌گفت، در احساس، اعتماد و عشقی متفاوت دریافت کند. به صندلی‌اش تکیه داد. حال در برابر آسمان شیری نشسته بود و به داستان عجیب زاگرو گوش می‌داد.

زاگرو این‌طور شروع کرد: یه چیزی که مطمئنم اینه که تو بدون پول نمی‌تونی خوشبخت باشی، همین. من هیچ از سطحی‌نگری و احساساتی بودن خوشم نمی‌آد. دوست دارم آگاه باشم. تقريباً ما در همه‌ی موارد، زندگی‌مون رو به پول‌در‌آوردن می‌گذرونیم، در حالی‌که باید پول خرج کنیم تا زمان به‌دست بیاریم. این تنها موضوعیه که خیلی واضح و روشن همیشه دنبالش بودم. زاگرو از حرف‌زدن بازایستاد و چشم‌هایش را بست. مورسو همچنان به آسمان خیره شده بود. برای لحظه‌ای صداهای برخاسته از جاده و اطراف شهر واضح شدند. زاگرو به‌آرامی ادامه داد: آه، برام مثل روز روشنه که آدمای پولدار احساس خوشبختی نمی‌کنن. ولی مسأله این نیست. داشتن پول یعنی تصاحب زمان. این نظر اصلیِ منه. زمان رو می‌شه خرید. پولدار بودن یا شدن، داشتن زمان برای خوشبختیه، اگه عُرضه‌شو داشته باشی. به پاتریس نگاه کرد و ادامه داد: مورسو! بیست‌و‌پنج سالم که بود، از پیش می‌دونستم هر آدمی که احساس و اراده و شوق به خوشبختی داشته باشه، مستحق اینه که ثروتمند باشد. به‌نظرم شوق به خوشبختی با ارزش‌ترین چیزیه که تو قلب آدمی نهفته‌ست. من فکر می‌کنم این همه چیز رو توجیه می‌کنه. داشتن یه دل صاف کافیه که … ناگهان زاگرو که هنوز مورسو را نگاه می‌کرد، خیلی آهسته و با لحنی تند و سرد صحبتش را ادامه داد، گویی می‌خواست حواسِ پرتِ مورسو را به خود جلب کند. بیست‌و‌پنج سالم بود که شروع به ساختن خوشبختی کردم. به قانون اجازه نمی‌دادم که چوب لایِ چرخ من بذاره. حتی به کسان دیگه هم این اجازه رو نمی‌دادم که مانع راه من بشن. چند سال بعد، به دستش آوردم، می‌دونی که منظورم چیه؛ در حدود دو میلیون دلار پول. دنیا پیش روی من بود، و توی این دنیا زندگی بود که توی تنهایی و انتظار در خیال می‌پروروندم … کمی مکث کرد و با لحنی آرام ادامه داد: مورسو! زندگی‌ای که حقم بود و بعدها بدون هیچ تصادفی، پاهام رو ازم گرفت، توانش رو نداشتم دست از این زندگی بکشم … و حالا افتادم این جا. می‌فهمی: باید هم بفهمی که نمی‌خواستم دیگه به این زندگیِ حقیر ادامه بدم. بیست ساله که پولای من همین‌جا کنارم مونده. با صرفه‌جویی زندگی‌ام رو گذروندم و به‌ندرت دست به سرمایه‌ام زدم. کف هر دو دستش را به ابروهایش کشید و به‌نرمی گفت: هرگز نباید زندگی با بوسه‌های یک افلیج آلوده بشه.

در این لحظه، زاگرو دَرِ گنجه‌ای را که کنار بخاری قرار داشت، باز کرد و گاو‌صندوق نقره‌ایِ رنگ‌باخته‌ای را که کلید رویش بود، به مورسو نشان داد. پاکت سفید و تپانچه‌ی سیاه بزرگی روی گاوصندوق بود. زاگرو نگاه کنجکاوانه و غیرارادی مورسو را با تبسمی پاسخ گفت. خیلی ساده بود؛ زاگرو دیگر نمی‌توانست روزهایی را که زندگی از وی سلب کرده بود، تحمل کند. نامه‌ای را باز کرد که تاریخ نداشت و میل‌اش به مردن در آن تشریح شده بود. سپس تپانچه را روی میز گذاشت، خم شد، پیشانی‌اش را به آن فشرد، به شقیقه‌هایش تکانی داد و گرمای صورتش را با فولاد سردش زدود. مدتی به همین صورت گذشت. دستش را جلو برد تا ماشه را لمس کند و ضامن را بکشد، تا دنیای پیرامون و هستیِ از پیش نیم‌خفته‌اش، که با احساس فلز سرد و دلنشین و مرگ‌زا یگانه بود، سقوط کند. بعد از آن با پی بردن به این که فقط کافی است تاریخی برای نامه‌اش تعیین کند و ماشه را بکشد، و با کشف احتمال پوچ بودن مرگ، تصورش چنان واضح بود که وحشت کامل مفهوم سلب زندگی را در برابر دیدگانش به نمایش می‌گذاشت و همه‌ی شوقش به زندگی را در خواب آلودگی‌اش غرق می‌کرد و به سوختن در سختی و سکوت ادامه داد. سپس کاملاً بیدار شد. در حالی‌که دهانش پر از بزاق تلخ بود، لوله‌ی تپانچه را لیس می‌زد و زبانش را به آن می‌چسباند و خوشبختی امکان‌ناپذیری را از آن می‌مکید.

البته زندگی من تباه شده. ولی اون وقت‌ها حق داشتم: همه چیز برای خوشبختی و بر ضد دنیایی بود که با خشونت و حماقت دوروبرمون رو گرفته بود. سپس خنده‌ای کرد و ادامه داد: می‌فهمی! همه‌ی بدبختی و بی‌رحمی تمدن رو می‌شه با یه اصلِ بدیهیِ احمقانه سنجید: ملل خوشبخت تاریخی ندارن.

دیگر خیلی دیر شده بود. مورسو نمی‌توانست بگوید حالا چه ساعتی است. سرش در تب‌و‌تاب می‌کوفت. گرما و تندی سیگار دهانش را پُر کرده بود. حتی روشناییِ دور‌و‌برش آن را همراهی می‌کرد. او برای اولین بار، از زمانی که زاگرو سرگذشتش را آغاز کرده بود، به وی خیره شد و زیر لب زمزمه کرد: فکر می‌کنم متوجه شدم.

فرد معلول، خسته از تقلای طولانی، به‌سختی نفس می‌کشید. با این حال، پس از لحظه‌ای سکوت به‌سختی گفت: دلم می‌خواد مطمئن شم. فکر نکن می‌گم پول خوشبختی می‌آره. فقط منظورم اینه که برای قشر خاصی از آدم‌ها خوشبخت بودن امکان‌پذیره، به شرطی که زمان رو تصاحب کنن، و این‌که داشتن پول راهیه برای رهایی از پول.

او در صندلی، زیر پتو فرورفته بود. شب دوباره از راه رسیده بود و مورسو به زور می‌توانست زاگرو را ببیند. سکوتی طولانی میان‌شان حاكم شد و مورسو که می‌خواست بار دیگر سر صحبت را باز کند و برای این‌که از حضور مرد دیگری در دل تاریکی مطمئن شود، بلند شد و با اشاره گفت: خطر قشنگیه که باید دل به دریا زد.

زاگرو به حالت زمزمه‌واری گفت: درسته، و بهتره روی همین زندگی شرط بست، نه دیگری. البته برای من موضوع چیز دیگه‌ایه.

مورسو فکر کرد: آدم علیل، تو دنیا هیچه.

بیست سال نتونستم چیز خاصی رو از خوشبختی تجربه کنم. این زندگی‌رو که من‌رو می‌بلعه کامل نشناخته بودم، و چیزی که من رو از مرگ می‌ترسونه اینه که یقین دارم زندگی، بدون من سپری خواهد شد. زندگی من… بی‌ثمر سپری خواهد شد، متوجهی؟ خنده‌ی یه مرد جوون اگه تحولی نداشته باشه تا از دل تاریکی برخیزه … مورسو! این یعنی من توی این وضعیت، در درونم هنوز امیدوارم.

مورسو چند قدمی به‌طرف میز برداشت.

زاگرو گفت: درباره‌ش فکر کن، خوب به‌اش فکر کن.

مورسو فقط پرسید: می‌تونم چراغ رو روشن کنم؟

– خواهش می‌کنم.

در تابش ناگهانی، پره‌های بینی و چشمان گرد زاگرو زردتر شد. هنوز به‌سختی نفس می‌کشید. وقتی مور‌سو دست‌های او را گرفت، با تکان سر و خنده‌ای بلند پاسخ گفت: اون‌قدر من رو جدی نگیر. قيافه‌ی غمگین آدم‌ها، وقتی معلولیتم رو می‌بینن، آزارم می‌ده.

مورسو با خود فکر کرد: اون داره من رو بازی می‌ده.

– هیچ چیزی رو به اندازه‌ی خوشبختی جدی نگیر. مورسو! خوب به‌اش فکر کن، تو قلب پاکی داری. به‌اش فکر کن. و مستقیم به چشم‌هایش خیره شد و پس از مکثی گفت: در ضمن، تو دو تا پا داری که ضرری ندارن. بعد تبسمی کرد و زنگی را به صدا در آورد: حالا بزن به چاک.

5

 

در آن عصر یک‌شنبه که مورسو به سوی خانه می‌رفت‌، فکر زاگرو دست از سرش بر‌نمی‌داشت، اما وقتی از پله‌ها به طرف اتاقش بالا رفت، صدای ناله‌ای را از آپارتمان “کاردونا”ی (Cardona) بشکه‌ساز شنید. در زد، اما کسی جواب نداد. ناله‌ها ادامه داشتند، و او مستقیم داخل خانه شد. بشکه‌ساز روی تختخواب چمباتمه زده بود و مثل بچه‌ای هق‌هق‌کنان اشک می‌ریخت. زیر پایش عکس پیرزنی بود. کاردونا هق‌هق‌کنان گفت: “مُرده.” این موضوع حقیقت داشت، اما این اتفاق مدت‌ها پیش افتاده بود.

کاردونا مردی خسیس، خشن، کر و نیمه‌لال بود. تا همین اواخر با خواهرش زندگی می‌کرد، اما ظلم‌هایش زن را از پا در آورد و او را با بچه‌هایش فراری داد. او تنها ماند؛ مرد بیچاره‌ای که باید برای اولین‌بار در طول عمرش خودش بپزد و خودش به خانه برسد. خواهرش همه‌ی نزاع‌هاشان را زمانی که مورسو را در خیابان می‌دید، برایش تعریف می‌کرد. کاردونا سی سال داشت، قدکوتاه و نسبتاً خوش‌قیافه بود. از کودکی با مادرش زندگی می‌کرد. مادرش، تنها کسی بود که تا آن روز با هراسش و با خرافاتی توجیه‌ناپذیر به او الهام می‌بخشید. او را از اعماق وجود خشن‌اش دوست داشت؛ یعنی هم به درشتی و هم با علاقه. بهترین دلیل مهرورزی‌اش نسبت به او، شیوه‌ی آزردن پیرزن با فحاشی و بدتر از این، ناسزا گفتن به کشیشان و کلیساها بود. اگر در این مدت طولانی با مادرش زندگی کرده بود، به این دلیل بود که هرگز نتوانسته بود زنی را راضی کند تا از او مراقبت کند. با این حال، اغلب به یک روسپی‌خانه می‌رفت، و این کار باعث شده بود خود را مَرد بداند.

مادر مُرد، و او از آن موقع با خواهرش زندگی می‌کرد. خانه‌ای که در آن نشسته بود، مور‌سو به ایشان اجاره داده بود. هر یک از آن‌ها در تنهایی محض، در آن زندگی طولانی، کثیف و تیره جان می‌کندند. با یکدیگر حرف نمی‌زدند و روزها واژه‌ای بین‌شان رد‌و‌بدل نمی‌شد. کاردونا مغرورتر از آن بود که لب به شکوه باز کند و از حواهرش بخواهد برگردد؛ او تنها زندگی می‌کرد. صبح‌ها در طبقه‌ی پایین، صبحانه می‌خورد و عصرها از کله‌پزی، پاچه‌ی خوک می‌آورد. ملحفه‌ها و لباس‌هایش را خودش می‌شست. اما اتاقش را کثیف نگه می‌داشت؛ یک‌شنبه‌ها آت‌و‌آشغال‌ها را جمع و محل را تمیز می‌کرد. اما ناشیگری این مرد زمانی نمایان می‌شد که همه چیز سر جایش ولو می‌ماند، مثلاً ماهیتابه‌ای روی طاقچه که با گلدان و چند پیکره تزیین شده بود. آن‌چه را او “نظم دادن” می‌دانست عبارت بود از پنهان کردن بی‌نظمی، چپاندن لباس‌های کثیف پشت بالش‌ها و چیدن اشیای ناهمگون در کنار هم. در آخر از تقلای زیاد خسته می‌شد و دیگر رختخواب را هم نمی‌انداخت و با سگش روی پتوهای بوی‌ناک می‌خوابید. خواهرش به مورسو گفته بود: کاردونا بیشترِ روز رو توی کافه سر‌می‌کنه، و وقتی می‌بینمش، که مجبوره لباس‌هاش رو بشوره و در حال گریه کردنه. این موضوع حقیقت داشت که او بیش از اندازه سختگیری می‌کرد. گاهی در زمان‌های خاصی دردسری باعث می‌شد که تا حدی به بی‌کسی خود معترف باشد. خواهرش به مورسو گفته بود از سر ترحم با او زندگی می‌کرده است. با این که در آن سن‌و‌سال، زیاد هم مهم نمی‌نمود، اما کاردونا وی را از ملاقات با مردی که دوستش داشت، برحذر می‌کرد.

دوست پسرش مردی متأهل بود. مدام برایش گل‌هایی که از چپرها می‌چید، پرتقال و بطری‌های کوچک ليکوری که در سالن تیر‌اندازی می‌برد، می‌آورد. نه خوش‌قیافه بود و نه چیز خاصی داشت. البته قيافه را نمی‌شود جای شام خورد، ولی او خیلی موقر بود. هر دو برایش ارزش قائل بودند؛ آیا می‌شد اسمش را عشق گذاشت؟

همه‌ی شستشو‌های کاردونا بر عهده‌ی خواهرش بود، و او بود که می‌کوشید تا همه چیز را مرتب نگه دارد. کاردونا عادت داشت دستمال تاشده‌ی مثلثی را دور گردنش گره بزند؛ خواهرش این دستمال‌ها را مثل برف، سفید نگه می‌داشت، و این یکی از دلخوشی‌های برادرش بود.

اما برادرش اجازه نمی‌داد رفیق او به خانه بیاید. آن‌ها مجبور بودند مخفیانه یکدیگر را ملاقات کنند. یک بار که او را به خانه آورده بود، برادرش مچ‌شان را گرفت و جار‌و‌جنجالی به‌پا کرد. دستمال تاشدنی مثلثی در گوشه‌ی کثیفی از اتاق افتاده و خواهرش به پسرش پناه برده بود. مورسو که دوروبر اتاق کثیف را از نظر می‌گذراند، به آن دستمال فکر می‌کرد.

در آن زمان، مردم از تنها شدن بشکه‌ساز احساس تأسف می‌کردند. اما او به مورسو از احتمال یک ازدواج خبر داده بود: با پیرزن مسنی که بی‌گمان هیکل جوان و نوازش‌های پرشور کاردونا تحریکش کرده بود … او پیش از ازدواج چنین سعادتی یافته بود. اما او پس از مدتی، با گفتن این که سنش بیشتر از کاردونا است، همه‌ی برنامه‌ها را به‌هم زد. او در این اتاق کوچک تنها ماند. به‌تدریج کثافت دور‌و‌برش را گرفت و محاصره‌اش کرد. تا رختخوابش پیش رفت و بعد شدیداً همه جا را گرفت. در واقع آن‌جا به کثافت‌خانه تبدیل شده بود، و برای مردی که از اتاق خودش خوش‌اش نمی‌آید، همیشه جایی راحت‌تر و روشن‌تر پیدا می‌شود که پذیرایش باشند؛ چه جایی بهتر از کافه. به‌خصوص کافه‌های محل که خیلی نشاط‌بخش هستند، گرمای اجتماعی‌ای را به او می‌بخشیدند که آخرین گریزش از وحشتِ تنهایی و آرزوهای تیره‌و‌تارش بود. این انسان کم‌حرف، مسکنش را در بین آن‌ها انتخاب کرده بود. مورسو یک‌شب‌در‌میان او را می‌دید. کاردونا وقتی در کافه بود، تا جایی که می‌توانست دیر به خانه بر‌می‌گشت. در آن‌جا بود که جایگاهش را در میان مردان بازیافته بود. اما بی‌شک، امشب کافه هم جوابگو نبوده است. حتماً در مسیر بازگشت به خانه، آن عکسی را که بازتاب گذشته‌های مرده بوده، بیرون آورده است. او دوباره زنی را که دوست داشته و مدت‌ها آزارش داده، بازیافته بود. او در این اتاق نفرت‌انگیز، با همه‌ی توانش از گذشته‌ای آگاه شده بود که زمانی در آن خوشبخت بود؛ یا دست‌کم فکر می‌کرد از زمان وصل گذشته، ذره‌ای از مشیت الهی شامل وی شده و او را به زاری متوسل کرده بود.

مورسو زمانی که خود را در برابر چهره‌ی وحشی زندگی می‌دید، با همه‌ی احترامی که برای این درد حیوانی قائل بود، بی‌قدرت‌می‌نمود. او روی پتویی کثیف و چروکیده نشست و دستش را روی شانه‌ی کاردونا گذاشت. روی میز یک چراغ نفتی، یک بطری شراب، خرده نان، تکه‌ای پنیر و جعبه‌ی ابزار قرار داشت. چهار گوشه‌ی سقف پر از تار عنکبوت بود. مور‌سو که از زمان مرگ مادرش به این اتاق نیامده بود، مسافتی را که این مرد تا انزوای خویش پیموده بود، سنجید. پنجره‌ی مشرف به حیاط بسته بود. آن یکی پنجره هم کمی باز بود. چراغ دستی که بطور ثابت گرداگردش را ورق‌های چینی احاطه کرده بود، نور سردش را دایره‌وار روی میز، روی پاهای مورسو، کاردونا و روی صندلی مقابل‌شان پخش کرده بود. کاردونا در همین حال عکس را برداشته و به آن خیره شده بود. عکس را می‌بوسید و زمزمه می‌کرد: طفلک مادر. اما به‌خاطر خودش بود که دلسوزی می‌کرد. او در گورستان مخوف بیرون شهر که مورسو خوب می‌شناخت، دفن شده بود.

مورسو خواست آن‌جا را ترک کند، اما با زمزمه‌ای که زیر لب داشت، و فقط خودش می‌فهمید آهسته گفت: تو که نمی‌تونی این‌طوری… این‌جا… بمونی.

کاردونا نفس‌زنان گفت: دیگه کار بی‌کار. و همچنان که عکس را پیش می‌آورد، با لکنت ادامه داد: دوستش داشتم، دوستش داشتم. و مورسو چنین تعبیر کرد: دوستم داشت؛ او که مرده. و چنین برداشت کرد: من تنهام. من این رو برای آخرین تولدش درست کردم. روی طاقچه، بشکه‌ی کوچک چوبی با حلقه‌های برنجی و شیری براق وجود داشت. مورسو دستش را از روی شانه‌ی کاردونا برداشت و روی بالش‌های کثیف ولو شد. آهی عميق و بوی بدی از زیر تخت بلند شد. سگ، خود را سینه‌خیز بیرون کشید، دُمش را صاف کرد و سرش را روی پای مورسو گذاشت. بعد گوش‌های درازش را تیز کرد و چشم‌های طلایی‌اش را به مورسو دوخت. مورسو به بشکه‌ی کوچک نگاه کرد. در آن اتاق کوچک، که در آن به زور قادر به نفس کشیدن بود، گرمای تن سگ را در زیر انگشتانش حس کرد، سپس چشمانش را بر یأسی بست که پس از مدت‌ها برای اولین بار، مانند موجی از وجودش برخاسته بود. امروز قلبش در برابر خواری و تنهایی چنین می‌گفت: نه! – او پی برد که در فلاکت بزرگی گیر کرده است، و عصیانش تنها چیز اصیلی بود که در درونش وجود داشت، و همه چیز در هر جایی جز بدبختی و تسلیم نبود. خیابانی که دیروز زیر پنجره جان گرفته بود، هنوز هم سرزنده بود. از درختان آن طرف حیاط بوی علف به مشام می‌رسید. مورسو، سیگاری به کاردونا تعارف کرد، و بی‌آن‌که حرفی بین‌شان ردوبدل شود، سرگرم کشیدن شدند. آخرین ترامواها گذشتند و خاطرات سربی مردان و روشنایی‌ها را با خود بردند. کاردونا خوابید و زود به خروپُف افتاد. قطرات اشک، بینی‌اش را پر کردند. سگ که روی پای مورسو می‌غلتید، گاهی تکان می‌خورد و در خواب ناله‌ای می‌کرد. هر بار تکان می‌خورد، بویش به مشام مورسو، که به دیوار تکیه داده بود، می‌خورد و او می‌کوشید تا عصیان حاکم بر قلبش را خفه کند. چراغ دود کرد، سرخ شد و با بوی نفت خاموش شد. مورسو از چرت پرید، به‌طوری که چشمانش روی بطری شراب میخکوب شد. تقلایی کرد؛ بلند شد و به طرف پنجره‌ی پشتی رفت و همان‌جا ایستاد؛ از دل شب صدا و سکوت به سویش پیش می‌آمد. در این دنیای خفته، غریو طولانی یک کشتی، انسان‌ها را به‌خود می‌خواند تا بار دیگر سفری را آغاز کنند.

مورسو صبح روز بعد، جان زاگرو را گرفت. به خانه برگشت و همه‌ی بعداز ظهر را خواببد. از خواب که بیدار شد، تب داشت. غروب همچنان که در بستر افتاده بود، دنبال پزشک محلی فرستاد. پزشک گفت مبتلا به آنفلوآنزا شده است. مردی که از ادار‌ه‌اش به ملاقاتش آمده بود، استعفانامه‌اش را به آقای لانگلوا داد. چند روز بعد، همه چیز به حالت عادی برگشت؛ گزارشی در روزنامه و یک بازرسی. برای عمل زاگرو همه نوع انگیزه‌ای وجود داشت. مارتا به دیدن مورسو آمد و با تأسف گفت: گاهی روزهایی هست که می‌خواهی خودت رو جای او بگذاری، ولی گاهی هم زندگی کردن بیشتر شهامت می‌خواهد تا این که خودت رو خلاص کنی. یک هفته بعد، مورسو سوار یک کشتی به مقصد مارسی شد. به همه گفت برای استراحت به فرانسه می‌رود. مارتا نامه‌ی خداحافظی مورسو را از شهر ليون دریافت کرد که این فقط غرورش را جریحه‌دار کرد. مور‌سو در نامه نوشته بود: به او شغل خوبی در اروپای مرکزی پیشنهاد شده است. مارتا هم در نامه‌ای از رنجش خاطرش به او به نشانی پستخانه‌ی مرکزی نوشت. این نامه هیچ‌وقت به دست مورسو، که بعد از چند روز اقامت در لیون به تب شدیدی مبتلا شده بود، نرسید. مورسو بعد از آن با اولین قطار به پراگ رفت. همان‌طور که مارتا گفته بود، بعد از چند روز که جسد زاگرو در سردخانه ماند، او را دفن کردند، و کلی بالش در تابوت چپاندند تا خوب در آن جای بگیرد.

ادامه در فصل دوم

مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

Want to join the discussion?
Feel free to contribute!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *