فصل دوم کتاب مرگ خوش
فصل دوم کتاب مرگ خوش
آلبر کامو
مرگ عمدی
نوشتههای کامو و کافکا
مرگ خوش :-
1
مرد به آلمانی گفت. یک اتاق میخوام.
متصدی پذیرش جلوی تختهای پر از کلید نشسته بود و میز پهنی او را از سالن هتل جدا میکرد. او به مردی خیره شد که تازه وارد هتل شده و بارانی خاکستری روی دوشاش انداخته بود و موقع صحبت کردن سرش را متمایل به عقب میکرد: حتماً قربان؛ برای یک شب؟
– نه، نمیدونم.
– ما اتاقهای هجده، بیستوپنج و سی کُرونی داریم.
مورسو از درِ شیشهای هتل به خیابانهای کوچک پراگ خیره شد؛ دستهایش در جیب و موهایش ژولیده بود. در همان نزدیکی صدای تراموایی از خیابان “وِنسلا” بهگوش میرسید.
– چهجور اتاقی میخواید؟
مورسو که هنوز بیرون را نگاه میکرد، گفت: فرقی نمیکنه.
متصدی کلیدی برداشت و به مورسو داد.
اتاق شمارهی بیستودو. مورسو ظاهراً بهخود آمد. اتاق چه قیمتیه؟
– سی کرون.
– خیلی گرونه. اتاق هجده کرونی میخوام.
مرد بیآنکه چیزی بگوید، کلید دیگری برداشت و به ستارهی برنجی روی آن اشاره کرد: اتاق سیوچهار.
مورسو، در حالیکه در اتاقش نشسته بود، کتش را در آورد، گره کراواتش را شل کرد و از روی عادت آستینهای پیراهنش را تا زد. به سمت آینهی روشویی رفت و پوستش را نسبتأ برنزه یافت که به دلیل رشد چندروزهی ریشاش، تیره شده بود. موهایش به حالت فر روی پیشانی، پایینتر از خط میان دو ابرویش، افتاده بودند. بهنظرش رسید که این حالتی جدی و لطیف به چهرهاش بخشیده است. درست بعد از آن زمان بود که به چهارگوشهی آن اتاق نکبتبار نگاه کرد؛ چون آسایشاش کامل بود و چیزی فراتر از آن را هم بههیچوجه انتظار نداشت. روی فرشی مشمئزکننده با گلهای زرد درشت و زمینهی خاکستری، جغرافیای کاملی از دنیای کثیف مفلوک نمایان بود. پشت رادیاتور بزرگ، پر از گردوغبار بود؛ پیچ تنظیمکنندهاش شکسته و نقطهی اتصال برنجیاش بیرون زده بود. بالای تخت فرورفتگی داشت. سیم برق پر از کثافت مگس و لامپی چسبناک از آن آویزان بود. ملحفهها را بهدقت نگاه کرد تا از تمیزیشان مطمئن شود. لوازم بهداشتی خود را از داخل کیف دستی، بیرون آورد و یکبهیک روی روشویی چید. دستهایش را شست، شیر را بست و بهطرف پنجرهی بیپرده رفت تا آن را باز کند. پنجره مشرف به حیاط بود، و در آنجا کلی رخت چرک و تعدادی پنجرهی کوچک تکیه داده به دیوار بودند. رختها را روی طناب انداخته بودند تا خشک شوند. مورسو روی تخت دراز کشید و يكباره خوابش برد. با تکانی از خواب پرید؛ عرق کرده و لباسهایش چروک شده بود. بیهدف در اتاق دوری زد. سپس سیگاری روشن کرد و روی تخت نشست و به شلوار چروک شدهاش خیره شد. طعم تلخ خواب با دود سیگار درآمیخته بود. همچنان که از زیر پیراهن سینهاش را میخاراند، دوباره اتاق را از نظر گذراند. غرق در افكار تنهایی، شادیِ هراسآوری وجودش را فراگرفت. در اینجا، این همه دور بودن از همه چیز، حتی از تب خود، زجری آشکار کشیدن از آنچه حتی در زندگی متمول، پوچ و نگونبخت بود، سیمای مرموز و شرمآوری از آزادی را که زادهی شکوگمان بود، بر او نمایان میکرد. در پیرامونش دقایقِ کُند، مانند برکهای راکد روی هم تلنبار میشدند؛ زمان، کُند پیش میرفت.
کسی محکم به در کوبید. مورسو یکه خورد و متوجه شد بر اثر همین صدا از خواب پریده است. در را باز کرد. مردی نسبتاً مسن را با موی حنایی دید که روی دو چمدان او خم شده است و به نظر میرسید چمدانها در دستهایش سنگینی میکند. مرد بسیار خشمگین بود و از لای دندانهای فاصلهدارش کف و ناسزا بیرون میداد. مورسو بهیاد آورد که دستهی شکستهی چمدان بزرگ، حمل آن را مشکلتر میکرد. خواست عذرخواهی کند، اما نمیدانست آن را چهطور بیان کند، چون هیچوقت فکر نمیکرد باربر اینقدر پیر باشد. موجود ریز اجازهی حرفزدن به او را نداد و گفت: چهل کرون میشه.
مورسو با تعجب پرسید: واسه یک روز انبارداری؟ سپس از توضیحات پرزحمت پیرمرد فهمید که وی چمدانها را با تاکسی آورده است. اما مورسو جرأت نکرد بگوید در این حالت خودش هم میتوانست تاکسی بگیرد، و چون حوصلهی بحثکردن نداشت، پول را پرداخت. وقتی در بسته شد، بغضی را در گلویش احساس کرد. ساعتی که نزدیکش بود چهار بار نواخت. دو ساعت خوابیده بود. متوجه شد خانهی مقابل پنجرهاش، از خیابان جدایش کرده است، و آنگاه جریان تاریک و مرموز زندگی را بسیار نزدیک به خود احساس کرد. بهتر بود بیرون میرفت. با وسواس دستهایش را شست. دوباره روی تخت نشست تا زیر ناخنهایش را تمیز کند، و مرتب آنها را سوهان کشید. در پایین حیاط، زنگی دو سه بار چنان محکم به صدا در آمد که دوباره به طرف پنجره برگشت. متوجه دالانی شد که از حیاط به خیابان کشیده شده است. دالان چنان بود که گویی تمام صداهای خیابان، زندگی ناشناس آن طرف خانه، صدای مردانی که به دنبال پیدا کردن نشانی جایی بودند، خانوادهای که سر شام با عمو به خاطر نوع غذا و بیماری مزمن جر و بحث داشتند، و دستهای از موجودات که هر یک برای خود صاحب شخصیتی بودند، از قلب انسانهایی با تپشهای خاص جدا و در راهرو پخش میشدند، از حیاط برمیخاستند و مانند حبابی در اتاق مورسو میترکیدند. مورسو وقتی فهمید تا چه اندازه در برابر نشانههای مادی، دقیق و نفوذپذیر بوده است، به نقصی پیبرد که هستیاش را مقابل زندگیاش گذاشته بود. سپس سیگار دیگری روشن کرد و فوری لباس پوشید. وقتی دکمههای کتش را میبست، دود سیگار چشمهایش را سوزاند. به طرف روشویی برگشت، آب سردی به صورتش زد و تصمیم گرفت موهایش را شانه کند. شانه را پیدا نکرد. نمیتوانست موی فر شدهی جلوی پیشانی را با دست صاف کند. با همان وضع پایین رفت. موهایش به پشت خوابیده و روی پیشانی ریخته بود. احساس کرد بیشتر تحليل رفته است. وقتی به خیابان پا گذاشت، هتل را دور زد تا به دالان کوتاهی که دیده بود، رسید. دالان به میدان روبهروی تالار قدیمی شهر باز میشد. در آن غروب گرفتهای که بر فراز پراگ سنگینی میکرد، برج کلیسای تالار شهر و کلیسای قدیمی “تاین” در برابر آسمان تیره، تاریک و سیاه مینمود. انبوهی از مردم، زیر بازار سرپوشیدهای که در طول خیابانهای قدیمی کشیده شده بود، در رفتوآمد بودند. هر وقت زنی از کنار مورسو میگذشت، او به کمین نگاهی مینشست که موجب میشد وی هنوز هم خود را در جایگاهی ببیند و با بازی لطیف و ظریف، زندگی را دنبال کند. اما انسانهای سالم در دوری گزیدن از چشمان مهیج مهارتی طبیعی دارند. مورسو با موهایی ژولیده، صورتی اصلاح نشده، چشمانی که نشان از حیوانی بیقرار داشت و شلواری چروکیده به اندازهى يقهی پیراهنش، اعتماد حیرتانگیزی را که لباس خوشدوخت و فرمان خودرویی نو به وی میبخشید، از دست داده بود. روشنایی به رنگ مسی در آمده و روز بر فراز گنبدهای طلایی پر نقشونگار، در انتهای میدان دوام آورده بود. به طرف یکی از آنها رفت، وارد کلیسا شد و مست از بوی عطری کهن روی نیمکتی نشست. طاقهای بالای سرش کاملاً تاریک بود، اما سرستونهای زرین، مایع طلایی مرموزی بر شیارهای ستون تا چهرههای پفکردهی فرشتگان و قدیسان متبسم میتاباندند. آرامش، آری! آرامش در همین جا بود، اما چنان تلخ که مورسو با شتاب به طرف آستانه رفت، روی پلکان ایستاد و هوای خنک غروب را داخل ریههای رو به تحلیل کرد. لحظهای بعد، تجلی اولین ستاره را پاک و بیآلایش در میان برجهای کلیسای تاین دید. او راه خود را در جهت خیابان تاریکتر و کمجمعیتتری پیش گرفت و به دنبال غذاخوریهای ارزان گشت. با اینکه در طول روز باران نباریده بود، زمین خیس بود. مورسو ناچار بود پای خود را میان چالههای سیاهی بگذارد که وسط سنگ پیادهروها میدرخشیدند. باران نمنم شروع به باریدن کرد. تا خیابانهای شلوغ راهی نبود، چون صدای روزنامهفروشی را شنید که فریاد میزد: “نارودنی پولیتیکا”. مورسو در میان جمعیت حرکت میکرد. ناگهان ایستاد. بوی عجیبی از دل تاریکی به مشامش خورد، اما چنان تلخ و گزنده بود که همهی رنجهایش را بیدار کرد. طعم آن را با زبان، بینی و حتی با چشمهایش چشید. بو از جایی دور، نبش خیابان بغلی و از میان آسمان تیره و پیادهرو لغزنده، جایی که طلسم دیو شبهای پراگ بوده بلند میشد. جلو رفت تا آن را پیدا کند. وقتی محلش را پیدا کرد، بو واقعیتر شد. بو همهی وجودش را پر کرد. چشمهایش را چنان سوزاند که اشکش در آمد و او را درمانده کرد. وقتی نبش را پیچید، پیرزن خیارشور فروشی را دید. بوی آن بود که بر مورسو تاخته بود. رهگذری ایستاد و خیارشوری را که پیرزن در کاغذی پیچیده بود، خرید. سپس چند قدم برداشت و کاغذ را جلو مورسو باز کرد. وقتی خیارشور را گاز زد، بوی غلیظی از لای آن بیرون زد. حالِ مورسو به هم خورد، به صندوق پست تکیه داد و برای لحظهای همهی تنهایی دنیا را داخل ریههایش کرد. سپس از آنجا دور شد و بیآنکه فکر کند وارد یک غذاخوری شد که در آن آکاردئون مینواختند. از چند پله پایین رفت و خود را در زیرزمینی آکنده از نور سرخ یافت. احتمالاً بسیار عجیب مینمود، چون نوازنده ملایمتر نواخت، همگی سکوت کردند و مستقیم به او خیره شدند. در گوشهای، تعدادی بدکاره، با لبهای براق، غذا میخوردند. مشتریهای دیگر هم آبجوی شیرین و قهوهی چکی مینوشیدند. خیلیها هم بدون این که چیزی بخورند، سیگار میکشیدند. مورسو سر میز نسبتاً بلندی رفت که مردی تنها کنارش نشسته بود. مردی لاغر و قدبلند با موهای زرد، که دستهایش را در جیبش کرده و با چوب کبریت تفی لبهای ترکخوردهاش را ورمیچید و آن را با صدا میمکید یا از گوشهی لب به گوشهی دیگر حرکت میداد. وقتی مورسو نشست، مرد مختصر تکانی خورد، پشتش را به دیوار تکیه داد، چوب کبریتی را به سمت مورسو سُراند و از گوشهی چشم به او نگاهی انداخت. مورسو در آن لحظه متوجه ستارهی سرخی که روی سوراخ دکمهی مرد بود، شد.
گرسنه نبود؛ خیلی سریع مختصر غذایی را که سفارش داده بود، خورد. نوازندهی آکاردئون تند مینواخت و رُک به تازهوارد نگاه میکرد. مورسو دو بار با قاطعیت به پشت سر خود نگاه کرد و کوشید تا با نگاه غضبناک مرد تلافی کند. اما تب، ناتوانش کرده بود. مرد هنوز به او خیره بود. یکی از بدکارهها زد زیر خنده. مرد ستارهی سرخدار، چوب کبریتش را با صدا مکید، و کمی تف از دهانش بیرون زد. نوازنده که هنوز مورسو را نگاه میکرد، بنا به نواختن ملودی آرامی کرد که از غبار قرون سنگینتر بود. در این لحظه در باز شد و مشتری جدیدی وارد شد. مورسو او را ندید. اما با باز شدن در، بوی سرکه و خیارشور مشامش را پر کرد، در فضای تاریک زیرزمین پیچید، با ملودی مرموز آکاردئون قاطی شد، و به یکباره به گفتگوی افراد معنا بخشید. گویی تمام معنای رنجهای مصیبتبار دنیای کهن از دل تب پراگ برخاسته و به گرمای این مکان و به این مردم پناه آورده بود. ناگهان مورسو که نوعی کمپوت شیرین میخورد، احساس کرد ضعف درونش خود را بروز میدهد و او را هر چه بیشتر در معرض درد و تب قرار میدهد. تحملش تمام شد. در آن حال بلند شد و خدمتکار را صدا زد، و بیآنکه از توضیحات او چیزی سر در بیاورد، صورتحساب را پرداخت. بار دیگر متوجه نگاه خیرهی نوازنده شد که روی او ثابت مانده بود. به طرف در رفت و از کنار نوازندهی آکاردئون گذست. متوجه نگاه نوازنده به نقطهای شد که لحظاتی قبل در آنجا نشسته بود. فهمید مرد نابیناست. از پلهها بالا رفت و در را باز کرد. در دل شب، در امتداد خیابانهای کوچک، گام برداشت. او کاملاً در بوی مشمئزکنندهای، فرو رفته بود.
ستارهها بر فراز خانهها میدرخشیدند. مورسو باید کنار رودخانه میرفت؛ او توانست زمزمهی نیرومندش را کشف کند. از نوشتههای عبری روی دیوار ضخیم مقابل دروازهی کوچک فهمید در محلهی یهودیهاست. روی دیوار، چند شاخهی خوشبوی بید کشیده شده بود. او توانست از پشت دروازه، سنگهای بزرگ قهوهای را که روی علفهای هرز خوابیده بودند، ببیند: آنجا گورستان یهودیان پراگ بود. لحظهای بعد فهمید راه را دواندوان آمده و حال به میدان تالار قدیمی شهر رسیده است. در نزدیکی هتل مجبور شد به دیواری تکیه دهد. بهسختی بالا آورد. او در هوشیاری کامل که ضعف به آدم میبخشد بیآنکه اشتباه کند، به اتاقش رسید، روی تخت افتاد و يكباره به خواب رفت.
روز بعد با صدای روزنامهفروشها بیدار شد. هوا هنوز گرفته بود، اما خورشید در پشت ابرها میدرخشید. مورسو با این که کمی ضعف داشت، اما حس بهتری داشت. به روز درازی فکر کرد که در پیش داشت. به این شکل زندگی کردن، در حضور خویش، زمان ابعاد بینهایتی به خود میگرفت و بهنظر میرسید که هر ساعتی دنیایی را در خود پنهان کرده است، مهمترین چیز اجتناب از بحرانی همانند دیروز بود. بهتر بود به گردشگریاش شکل اصولی میبخشید. او با زیرشلواری پشت میز نشست و برای خود برنامهای را تنظیم کرد که همهی روزهای هفته را پر میکرد. دیدار از صومعهها و کلیساهای پر نقشونگار، موزهها و قسمتهای قدیمی شهر در برنامهاش بود. چیزی را از قلم نینداخته بود. سپس دست و صورتش را شست. متوجه شد فراموش کرده شانه بخرد. مانند روز گذشته، ژولیده و ساکت. پایین رفت. در روشنایی روز با موهای ژولیده و حالتی سردرگم و با کتی که دکمهی دومش افتاده و تازه متوجهاش شده بود، از کنار متصدی هتل گذشت. وقتی از هتل بیرون رفته، آهنگ کودکانه و حسبرانگیز آکاردئون، او را از رفتن بازداشت. مرد نابینای شب گذشته، در گوشهی میدان قدیمی، روی پاشنههایش چمباتمه زده و با همان قیافهی متبسم و موقر، مینواخت. گویی از خود بیرون آمده و در شکلی از حیات که بر او پیشی میگرفت، فرو رفته بود. مورسو از نبش خیابان پیچید، اما دوباره بوی خیارشور به مشامش خورد. این بو به رنجش اضافه میکرد.
آنروز هم مثل روزهای دیگر بود. مورسو دیر از خواب بلند شده بود. صومعهها و کلیساها را بازدید کرد. او در رایحهی عودها و سردابها پناه میجست و در زمان بازگشت، در روشنایی روز و در هر گوشه و کناری که خیارشورفروشی جاخوش کرده بود، ترس مرموزی وجودش را فرا میگرفت. از طریق همین بو موزهها را میدید و سر نبوغ نقشونگارهایی که با معنای زریناش پراگ را آكنده بود، کشف میکرد. ظاهراً درخشش ملایم محرابها، از آسمان مسی و از پرتو مهآلود آفتاب که هرازگاهی بر فراز شهر پدیدار میشدند، به وام گرفته شده بودند. پیچکها و مارپیچهای براق و محوطههای پر نقشونگار که گویی تکههای کاغذی طلایی بودند و شباهت آنها به مهدکودکها در کریسمس و منظرههای وسیع و پر نقشونگار چنان بر مورنو تأثیر گذاشتند که گویی مردان با نوعی از احساساتیگری کودکانه و مهیج و پر طمطراق از خود در برابر پلیدی خویش محافظت میکنند. خدایی که در آنجا میپرستیدند، خدایی بود که انسان از آن میترسید و احترام میگذارد، نه خدایی که همراه انسان در برابر شادی گرم دریا و خورشید میخندد. مورسو از بوی غبار و فنایی که بر فضای سرداب تاریک حاکم بود احساس کرد کشوری ندارد. او عصرها به دیدن صومعههای راهبان چکی واقع در غرب شهر میرفت. در باغ صومعهها، کبوترها به پرواز در میآمدند و ناقوسها بر فراز سبزهها به آرامی مینواختند. اما مورسو هنوز هم گرفتار تب بود. با این حال، زمان میگذشت. اما بعد ساعتی میرسید که کلیساها، موزهها و غذاخوریها میبستند. زمان پرخطری بود. مورسو در امتداد شیبهای رودخانهی “والتوا” که با بستری از گلها پوشیده شده و گویی روز به پایان رسیده بود، حرکت کرد. قایقها آببند به آببند، راه خود را رو به بالای رودخانه پیش میگرفتند. مورسو همگام با آنها، صدای گوشخراش و آب پرفشار آبراه را پشت سر گذاشت و رفتهرفته آرامش و سکوت عصر را بازیافت. او چنان پیشرفت تا زمزمهی آب را که به غريو هولناکی بدل میشد، شنید. در آببند جدید به تماشای قایقهای کوچکی نشست که بیهوده میکوشیدند از سد عبور کنند، بیآنکه واژگون شوند. تا این که یکی از نقطهی خطر میگذشت و فریادهایش از صدای آب، طنین میانداخت. رودخانهی افتانوخیزان با کولهباری از فریادهای آهنگها و عطر باغهای آکنده از درخشش مسین خورشید در حال غروب و سایههای غیرطبیعی و زشت تندیسهای پل “شارل” باعث میشدند مورسو به تلخی از فلاکت خویش آگاه شود: تنهاییای که عشق در آن سهمی نداشت. از حرکت باز ایستاد. عطر برگها و آب، مشامش را پُر کرده بود. احساس کرد بغض گلویش را گرفته و اشک در چشمانش حلقه زده است. اگرچه اشک به خاطر دوست یا آغوشی باز سرازیر میشود. اما این اشک در را رو به دنیای بیمهری باز کرده بود، و او در آن غرق شده بود. مورسو در برخی از غروبها و همواره در یک زمان معین از پل شارل میگذشت و محدودهی “هاردکانی” را در بالای رودخانه که محلهای خلوت و ساکت بود، در چند قدمی شلوغترین خیابان شهر، میگشت. او در میان کاخهای بلند، در عرض حیاطهای بزرگ و تیز و کنار دروازههای آهنی اطراف کلیساها سرگردان بود و گامهایش در خلوت میان دیوارها طنین میانداخت. صدای مبهمی از شهر به گوشاش رسید. در اینجا خيارشور فروشی نبود، اما چیزی آزار دهنده در سکوت و هیبت آن مکان حس میشد. در آن وقت، آنی گشت و گذارش تمام میشد و بهسوی رایحهی دلنشین و شنیدن ملودیای میرفت که یادآور تنها سرزمیناش بود. او غذایش را در غذاخوریای که یافته بود، میخورد. دستکم با آن آشنا بود. او در کنار مرد ستارهی سرخداری مینشست که فقط غروبها میآمد، آبجو مینوشید و چوب کبریت میمکید. وقت شام هم مرد نابینا آکاردئونش را مینواخت. مورسو سریع غذا میخورد، صورتحساب را میپرداخت و به هتل و خواب اجباری کودک تبدار میرفت.
هر روز به رفتن فکر میکرد و هر روز بیشتر در انزوا فرو میرفت، و رفتهرفته انتظار به خوشبختی، کمرنگتر میشد. چهار روز بود که در پراگ بهسر میبرد و هنوز شانهای را که هر صبح متوجه نبودنش میشد، نخریده بود. نوعی احساس مبهم شبیه به دلتنگی داشت، و این چیزی بود که بیتردید انتظار میکشید. در غروب یکی از روزها، مورسو به غذاخوری واقع در انتهای خیابان کوچکی که اولین بار بوی خیار شور را در آنجا حس کرده بود، رفت. از قبل، خود را برای آن آماده کرده بود. درست موقعی که به غذاخوری رسید، چیزی در پیادهرو روبهرویی باعث توقفش شد، سپس نزدیکتر رفت. مردی دستبهسینه دراز کشیده و سرش به شانهی چپ افتاده بود. سه یا چهار نفر کنار دیوار ایستاده و ظاهراً منتظر چیزی بودند؛ اما خیلی خونسرد نشان میدادند. یکی سیگار میکشید و دیگری آرام صحبت میکرد. اما مردی که پیراهن آستینکوتاه به تن داشت، کتش را روی دست انداخته و کلاهی به سر کشیده بود و نوعی رقص درهموبرهم را دور جسد اجرا میکرد؛ حرکاتش جدی و آزاردهنده بودند. در بالای سرش، نور ضعيف لامپ خیابان در دوردست، با نور غذاخوری در آن نزدیکی درآمیخته بود. مرد همچنان میرقصید، بیآنکه خسته شود. دستهای جسد روی سینهاش بود، و تماشاگران خونسرد بودند. دستکم در اینجا تقابل کنایهآمیز و سکوت توجیه ناپذیر، تأمل و معصومیت را در میان برخورد نسبتاً آزار دهندهی نور و سایه درمیآمیخت و لحظهای از توازن گذشته را شکل میداد، که در نظر مورسو همه چیز در دیوانگی به زوال میرفت. نزدیکتر رفت؛ سرِ غرقبهخون جسد درست روی محل زخم چرخیده بود. در این گوشهی دورافتادهی پراگ، میان نور کمسوی افتاده بر پیادهروی مرطوب، صدای سوت کشیدن خودروها در چند قدمی و صدای قیژقیژ ترامواها در دوردست، مرگ را بیروح اما ابدی جلوه میداد. مورسو در حضور مرگ، درست زمانی که نفس مرطوب آن را احساس کرد، بیآنکه به پشت سرش نگاهی کند، از آنجا دور شد. ناگهان همان بویی که فراموش کرده بود، پیرامونش را فراگرفت: به غذاخوری رفت و پشت میزش نشست. آن مرد آنجا بود، اما چوب کبریت نداشت. به نظر مورسو رسید که از چشمهای او پریشانی میبارد. از این فکر بیرون آمد، اما همه چیز در ذهنش میچرخید. قبل از این که چیزی سفارش بدهد، از جا جست و با شتاب به هتل رفت. داخل اتاقش شد و خود را روی تخت انداخت. چیزی گزنده در شقیقههایش تپیدن گرفت. قلبش تھی و شکمش سفت شده بود. عصيان مورسو فوران کرد. تصاویر زندگیاش در برابر چشمانش صف کشیدند. سیمای دلتنگ دنیای کهن باروک(Baroque) همراه با تب، از دل شب دردناک پراگ، در میان بوی سرکه و آهنگهای حسبرانگیز به سویش خیز برمیداشتند. بهسختی نفس میکشید. چشمانش چیزی نمیدیدند. در حالیکه تعادل نداشت، از جایش بلند شد و روی تخت نشست. کشوی میز بغلی باز بود و رویش یک برگ روزنامهی انگلیسی کشیده بودند. مقاله را تا انتها خواند. سپس دوباره روی تخت دراز کشید. سر مرد روی زخم چرخیده و محل زخم سه چهار انگشت از هم باز شده بود. مورسو به دستها و انگشتهایش خیره شد و تمایلات کودکانه در قلبش بیدار شدند. حرارت حاد و مرموزی از درونش بالا زد، و آن، دلتنگی برای شهرهایی آکنده از آفتاب، زنان و غروب سبزی بود که همهی زخمها را التیام میبخشید. ناگهان اشکش سرازیر شد. دریاچهی بزرگی از تنهایی و سکوت در درونش جا گرفت که بر فراز آن، آهنگ غمانگیز رفتن، نواخته میشد.
2
مورسو در قطاری که به سمت شمال میرفت، به دستهایش نگاه میکرد. حرکت سريع قطار، حرکت تند ابرهای سنگین را در آسمانِ گرفته، دنبال میکرد. او در آن كوپهی بسیار گرم، تنها بود. نیمهشب به کلهاش زده بود بیرون برود. ساعات تاریکی، صبحی که در پیشرو بود با چشمانداز ملايم و باران بیوقفه در میان سپیدارهای بلندقامت ابریشمی و دودکش کارخانهها در دوردست، وجودش را از تمایلی آکنده میکرد که گریه را به دنبال داشت. به تابلویی نگاه کرد که عبارت بیرون بردن سر خطرناک است! به سه زبان روی آن نوشته شده بود. دوباره به دستهایش خیره شد، که مثل حیوانی وحشی روی زانویش دراز کشیده بود. دست چپش لطیف و دراز بود و دست راستش عضلات پُری داشت. او آنها را میشناخت و خوب بهخاطر داشت. اما آنها از وی جدا بودند، گویی توان انجام کارهایی را داشتند که از ارادهاش خارج بود. یک دستش بهطرف پیشانی رفت و تبی را که در شقیقههایش میتپید، فشرد. آن یکی در جیب کتش فرو رفت و پاکت سیگارش را بیرون آورد، اما بهمحض اینکه یادش افتاد زود دچار حالت تهوع میشود، فوراً دستش را از جیب بیرون کشید. کف دستهایش به حالت گود، روی زانوهایش برگشتند، آن جا که مظهر زندگی را بار دیگر بیتفاوت برای او و برای استقبال کنندههایش پیشکش میکردند. مورسو به مدت دو روز در سفر بود. اما دیگر غریزهی گریز، او را پیش نمیبرد. هر نوع یکنواختیِ سفر او را راضی میکرد. این قطار، او را که در نیمهراه اروپا بالا و پایین میانداخت، به دیاری میبرد و خاطرهای از زندگی را، که هر لحظه در ذهنش نقش میبست، از ذهنش پاک میکرد و وی را به آستانهی دنیایی جدید هدایت میکرد که هوس سلطان بود. او لحظهای احساس خستگی نمیکرد. او در گوشهای نشست که کمتر کسی مزاحمش باشد. در ابتدا به دستهایش، سپس به بیرون نگاه کرد و به فکر فرو رفت. او به عمد تا دوردست سفر کرده و به “بِرِسلا” رسیده، و فقط در مرز، ناچار به تعویض بلیتش شده بود. میخواست جایی که بود بماند و به آزادی خود فکر کند. خسته بود و احساس میکرد توان حرکت ندارد. او آخرین رمق و امیدش را جمع کرد و با هم ورز داد تا دوباره به خود و سرنوشتاش جان تازهای ببخشد. مورسو این شبهای طولانی را دوست داشت. قطار روی ریلهای براق، میتاخت و در ایستگاههای کوچک که فقط در آنها ساعت دیواری خودنمایی میکرد، غرش میکرد، سپس در میان انبوه روشناییهای شهر توقف میکرد، و تا مورسو به خود بیاید که در کجاست، قطار بهپیش میرفت و گرمایی طلایی را بر کوپهها حاکم میکرد و بعد بیرون میداد. چکشها بر چرخها میکوبیدند، موتور، بخار انبوهی به بیرون میدمید و حرکت ماشینوار سوزنبان که پرچم قرمز را به پایین هدایت میکرد، او را در مسیر بیهدف قطار پرتاب میکرد، که فقط هوشیاری و تشویش را در وی بیدار میکرد. جدول کلمات متقاطع، روشنایی و سایهها با رنگهای طلایی و سیاه در کوپه جریان یافتند؛ “دِرِسدن”، “بائوتسن”، “گورلیتس”، “لوگِکنیتز”. شب طولانی و تنهایی که در پیش رویش بود به همراه همهی وقتی را که در دنیا برای تصمیمگیری آیندهاش داشت و کشمکش با افکاری که رهایش کرده بودند، دوباره به سراغش آمده و وجودش را تسخیر کرده بودند. اما پیامدهایش در برابر رقص سیمهایی که در باران و روشناییها جرقه میزدند، نمایان میشدند و میگریختند. مورسو دنبال واژه و جملهای میگشت که امید را در دلش زنده و نگرانیاش را برطرف کند. در شرایط بیبنیگی، نیازمند این ساماندهی بود. شب و در پی آن، روز در کشمکش سخت با واژه سپری شد، که گاهی کلیت ذهن او را رؤیای دلسوزانه و نگونبخت آینده، شکل میداد. چشمهایش را بست؛ زندگی مشمول زمان است و مثل دیگر آثار هنری نیاز به تأمل دارد. مورسو به زندگیاش فکر میکرد و عقل سردرگمش را بهکار میانداخت. او در کوپهی قطار، جایی مثل سلولهای زندان، در پیِ خوشبختی بود، و میخواست بداند کیست.
صبح روز بعد، قطار در میان مزرعهای از سرعتش کاست. هنوز هم ساعتها از برسلا دور بود. خورشید بر فراز دشت وسیع “سیلسیان”، دریای بیدرخت و گلولای زیر آسمان تیره که ابرهای بارانی آن را پوشانده بود، بالا میآمد. تا جایی که چشم کار میکرد و در فاصلههای منظم، پرندگان سیاه بزرگ با بالهای براق در چند متری زمین به صورت گروهی پرواز میکردند، نمیتوانستند در زیر آسمان سنگین، که به سنگ قبری میمانست، بالاتر بپرند. آنها آهسته و زیبا میچرخیدند. گاهی یکی از آنها از بقیه جدا میشد و چنان به طرف زمین شیرجه میرفت که تقریباً از آن متمایز نمیشد و دوباره به همان صورت اوج میگرفت و مانند نقطهای سیاه در افق ناپدید میشد. مورسو بخار روی شیشه را پاک کرد و از شیار بین انگشتهایش که روی شیشه جاافتاده بود، مشتاقانه بیرون را نگاه کرد. سرانجام در میان زمین خالی و آسمان بیرنگ، تصویری از دنیای ناخوشایند جلوه کرد و او را برای اولین بار به خود آورد. روی این زمین، مسافری با توسل به یأس عصمت، در دنیای بدوی گم شد، میخواست تا دوباره با فشار مشتش بر سینه و چسباندن صورتش به شیشه ارتباط ایجاد کند، و گرسنگیاش را بهخاطر خود و به خاطر يقين از خاموشی باشکوه درونش بسنجد. میخواست تا دوباره خود را در آن گلولای بتپاند و با غرق شدن در آن به زمین بازگردد. میخواست تا دوباره در آن وسعت بیانتهای پوشیده از لجن بایستد و دستهایش را به سوی ابر سیاه آسمان دراز کند، تا با نماد متعالی و ناامید زندگیاش روبهرو شود. میخواست تا دوباره تنهاییاش را با دنیایی بدتر بیان کند. میخواست تا دوباره بگوید: خود هم به نوعی شریک زندگی در زمانی فاسد و ناسپاس بوده است. برای اولین بار انگیزهی قویاش که از زمان ترک پراگ، او را حفظ کرده بود، از بین رفت. مورسو اشکها و لبانش را به شیشهی سرد فشرد. شیشه دوباره تار و منظره محو شد.
مورسو چند ساعت بعد به بِرِسلا رسید. از آن فاصله، شهر به جنگلی از دودکش کارخانهها و برج کلیساها میمانست. از فاصلهی نزدیک آجر و سنگ سیاه جلوهنمایی میکرد. مردان با کلاههای نوکنیزشان، آهسته در خیابان قدم میزدند. مورسو به دنبالشان راه افتاد. صبح را در کافهی کارگران گذراند. پسری سازدهنی میزد؛ آهنگهای ساده و احساسبرانگیزی مینواخت که روحبخش بودند. روز بعد در وین بود. از خواب که بیدار شد، تبش کاملاً برطرف شده بود. صبح را با چند تخممرغ آبپز و خامهی غليظ شروع کرد و دلی از عزا در آورد، و چون کمی سرحال مینمود، به بیرون رفت. هوای صبح با باران و آفتاب خال برداشته بود. وین شهر شادی بود، اما چیزی برای دیدن نداشت. کلیسای خیابان “استِفِن” خیلی بزرگ و خستهکننده بود. ترجیح داد به کافهای در همان نزدیکی برود. عصر هم به تالار کوچک رقص نزدیک کانال رفت. کلهی سحر، تمام محلهی “رینگ” را گشت. ویترین مغازهها بسیار زیبا و زنان محله آراسته بودند. اما این زینت گرانبها انسان را در شهری که کمتر نسبت به شهرهای دیگر طبیعی است از خود دور میکرد. اما همهی زنها زیبا و گلهای باغچهها درخشان و سلامت بودند. مورسو در هوای گرگومیش حاکم بر محلهی رینگ و در میان جمعیت بیخیال شاد، به شمایل بیارزش اسبهای سنگی نگاه میکرد که درست رو به آسمان سرخ قرار داشتند. در همین لحظه به یاد دوستانش رُز و کِلِر افتاد. از زمانی که در لیون بود، این اولین باری بود که نامه مینوشت. این فوران سکوتش بود که روی کاغذ جاری میشد.
[بچههای عزیز!
از وین نامه مینویسم. از شما خبری ندارم که چه کار میکنید، اما دربارهی خود بگویم که بهخاطر زندگی سفر میکنم. با دلی سنگین چیزهای جالبی دیدم. در اینجا یعنی در وین، تمدن، جانشین زیبایی شده است. در محلهی رینگ میپلکم، عصرها هم پرش بیمقصد اسبهای سنگی، بر فراز تئاترها و کاخهای مجلل، وجودم را آکنده از ترکیب عجیب تلخی و شادی میکند. هر صبح تخممرغ آبپز و خامهی غلیظ میخورم. دیر از خواب بلند میشوم. آدمهای هتل، خوب به من خدمت میکنند. مدیر هتل کارش را خوب بلد است، و روی آدم تأثیر میگذارد. من شکمم را با غذاهای خوب، وای! اینجا چه خامههایی دارد، پر میکنم. تا بخواهید تفریح میکنم. زنها همگی خوشگل هستند. فقط چیزی که از آن خبری نیست، آفتاب است.
شما چه تصمیمی گرفتهاید؟ برایم از خودتان بنویسید و برای فلکزدهای که هیچجا ریشه ندارد و ارادتمند شماهاست، آفتاب را توصیف کنید.
پاتریس مورسو]
مورسو چند روز بعد جواب نامهاش را که مُهر الجزیره رویش خورده بود، دریافت کرد.
[پاتریس عزیز!
ما در الجزیره هستیم. بچهها خیلی دوست دارند دوباره تو را ببیند. اگر در جایی ریشه نداری، چرا به الجزيره برنمیگردی … ما در خانه جایی برای تو داریم. ما همه اینجا خوشبخت هستیم البته از این هم شرمندهایم، فقط به خاطر حفظ ظاهر است و به خاطر تعصب عوامانه. اگر دنبال خوشبختی هستی بیا و مزهاش را در اینجا بچش. پیشانیمان را برای بوسههای پدرانهی تو خم میکنیم.
رز، کلر، کاترین
در ضمن کاترین به واژهی پدرانه معترض است. کاترین باما زندگی میکند، اگر قبول کنی، سومین دختر تو میشود.]
مورسو تصمیم گرفت از راه جنوا به الجزيره برگردد. آنطور که دیگر مردان قبل از تصمیمگیری حیاتی به تنهایی نیاز دارند، مورسو که از تنهایی و بیگانگی دلزده شده بود، در دوستی و اعتماد فرو رفت تا امنیت آشکاری در برابر انتخاب زندگیاش داشته باشد.
او در قطاری که از ایتالیای شمالی به جنوا میرفت، به آواز پریان خوشبختی گوش سپرد که اغوایش میکردند. وقتی به اولین درختان سروی رسید که از دل خاک عریان، سربهفلک کشیده بودند، خود را تسلیم کرد. هنوز تب داشت و احساس ضعف میکرد. چیزی در درونش ندای پشیمانی سرمیداد. خورشید همچنان که در امتداد روز پیش میرفت و دریا پایان میگرفت، زیر آسمانی که نور و هوا را بر فراز درختان لرزان زیتون میپراکند، شور و شعفی که دنیا را تکان میداد، وجدی بر دلش میانداخت. صدای قطار، پچپچ مسافران در کوپههای شلوغ و همهی چیزهایی که در پیرامونش میخندیدند و آواز میخواندند، نوعی نظم درونی به زمان بخشیده بود که او را برای ساعتها، بیآنکه از جایش تکان بخورد، به دورترین نقطهی زمین پرت میکردند، و در نهایت او را شاد و گنگ در میان هیاهوی کرکنندهی جنوا بندرگاه درخشانی که زیر آسمان روشن میدرخشید رها میکردند، جایی که هوس و سستی تا شب با هم به جدال میپرداختند. او تشنهی عشق و مشتاق تفریح بود. آتش خدایانی که در وجودش شعله میکشیدند، او را به دریا، به ساحل کوچکی در انتهای بندرگاه، جایی که آب، طعم نمک و قیر میداد، افکند، و او تا جایی که خود را فراموش کند، شنا کرد. سپس در خیابانهای تنگ و عطردار قدیمیترین قسمت شهر پرسه زد و اجازه داد تا رنگها بر چشمانش پنجه بکشند، و آسمان خود را بر فراز خانه ببلعد و گربهها در میان لجنزارهای تابستان که زیر آفتاب دراز کشیده بودند، بخوابند. مورسو جادهای را طی میکرد که بر كل شهر احاطه داشت، و دریای معطر رقصان با موجهایی بلند و قوی به سویش خیز برمیداشت. چشمانش را بست و محکم تخته سنگ گرمی را که رویش نشسته بود، چسبید. دوباره چشمانش را باز کرد تا به شهری نگاه کند که زایدات خالص حیات، طعم بد آکنده از شادی را به نمایش میگذاشت. ظهر بر سراشیبی منتهی به بندرگاه مینشست و زنانی را تماشا میکرد که از ادارات به سمت عرشه گام برمیداشتند، غروب، همان زنان را در خیابان میدید و دنبالشان راه میافتاد، گویی حیوان پرشوری بر کمرشان حلقه زده است و در اوج شادی، تکان میخورد. دو روز در این آتش غیرانسانی سوخت. روز سوم جنوا را به مقصد الجزيره ترک کرد.
مورسو در طول سفر، از اول صبح تا نیمههای روز و بعد تا غروب، به آب و روشنایی آن خیره شد و قلبش را مقابل تپش آرام آسمان گذاشت، و به خود آمد. او پیشپا افتادگی برخی از درمانها را به تمسخر گرفت. به پشت دراز کشید، اما یکباره به خود آمد که نباید وقتش را با خوابیدن تلف کند و بهتر است بهرغم گفتههای دوستانش و آسایش جسم و روان، بیدار و هوشیار بماند. باید برای خوشبختی دلیل موجهی بتراشد. بیشک این وظیفه برایش سهلتر بود. مورسو در آن آرامش عجیبی که وجودش را انباشته بود، به غروبی خیره شد که یکباره دریا را خنک کرد، اولین ستاره، آنجا که روشنایی سبز، جان میسپارد تا غروب مسین ظاهر شود، آهسته جا خوش کرد و متوجه شد پس از این آشوب و بلوا، آنچه در وجودش تاریک و نادرست بود، حال، رخت بر بسته و تسلیم آب پاک و شفافِ روحی شده که دوباره به دامن مهربانی و استواری پناه آورده است. او این را درک میکرد که چه اندازه هوس عشق زنی را کرده و اینکه هرگز برای عشق ساخته نشده بود! همهی کار و زندگیاش اعم از کار در کشتی، اتاق و خواب شبانهاش و غذاخوریهای مورد علاقهاش و معشوقهاش، بهدنبال خوشبختی بود، که در قلبش به آن ایمان داشت و آنها را ناممکن میدانست. او از این جهت با دیگران فرقی نداشت. او نقشاش را در طلب خوشبختی ایفا کرده بود. هرگز با میل ارادی و سنجیده، خود در پیِ خوشبختی نبوده است. هرگز تا آن زمان چنین نبود … و از آن زمان به بعد زندگیاش بهخاطر عملی سنجیده با هوشیاری کامل تغییر کرده بود و خوشبختی ممکن مینمود. بیشک، او دوباره با رنج زاده شده بود، اما این رنج در مقایسه با آن نمایش مضحک خفتباری که تا حال اجرا کرده بود، چه بود؟ مثلاً آنچه مارتا را به او نزدیک کرده، چیز بیهودهای بوده است، نه عشق، حتی اعجاز لبهای او چیزی نبود جز شگفنی مهیج نیرویی که تصاحبش کرده و پذیرفته بود. مفهوم رابطهاش با مارتا عبارت بود از: جایگزینی آن شگفتی اولیه با اطمینان و پیروزی بیهودگی بر فروتنی چیزی را که در وجود مارتا دوست داشت. غروبهایی بود که با هم به سینما میرفتند و چشمان مردانی که به سوی مارتا میچرخیدند، و آن لحظههایی که مورسو، دنیا را تقدیم او میکرد. آنچه در مارتا دوست داشت، قدرت و جاهطلبیاش برای زندگی کردن بود. حتی احتمال داشت تمایل و علاقهی شدید درونیاش از این شگفتی اولیه در تصاحب اندامی دوست داشتنی، تسلط و تحقیر آن ناشی شود. حال میدانست برای این عشق ساخته نشده است. او به درد عشق پاک و هولناک خدای تاریکی میخورد که از این پس به آن خدمت میکرد.
همانطور که اغلب اوقات پیش میآید، بهترین چیزهای زندگی در پیرامون بدترینها تبلور مییابد. کِلِر و دوستانش، زاگرو و ارادهی خوشبخت شدن، تماماً در پیرامون مارتا متبلور شده بود. حال او از ارادهی خویش به خوشبخت شدن آگاهی یافته بود، و باید گام دیگری برمیداشت. اما میدانست باید تسلیم زمان شود، و این یعنی عالیترین و خطرناکترین تجربه. بیهودگی فقط برای افراد عادی حیاتی است. خیلیها حتی نمیتوانند ثابت کنند آدم عادی نیستند. او بر این حق پیشی گرفته بود. اما ارائهی دلیل و تحمل خطر آن باقی بود. فقط یک چیز تغییر کرده بود: احساس میکرد از گذشته و از آنچه گُم کرده، دور شده است. حال دیگر چیزی نمیخواست جز همین گرفتگی و انزوای درون و حرارت شفاف و صبورانه در چهرهی دنیا. او میخواست زندگی را مانند خمیر ورزداده و له شده در دستهایش بفشارد: همان حسی را داشت که دو شب طولانی در قطار با خود حرف زد تا خویش را برای زندگی کردن آماده کند. همهی این احساسات که زندگیاش را مانند شکر خالصی بليسد، به آن شکل دهد و در نهایت دوستش داشته باشد، چیزی جز عشق نبود. حال میدانست حضورش، که از این به بعد میکوشید آن را به هر قیمتی در برابر زندگی و حتی به بهای تنهایی حفظ کند، تحملناپذیر بود. او تسلیم نمیشد. همهی شور و هیجانش وی را یاری میکرد و عشقش مانند هوس شدیدی برای زندگی کردن، به او میپیوست.
دریا به آرامی بر بدنهی کشتی چین میخورد. آسمان پر از ستاره بود. مورسو در سکوت نیرویی پایانناپذیر و قوی برای دوست داشتن زندگی و حیران ماندن در آن، و در سنگ داغ و نمکش، با سیمایی آفتابزده و اشک درونش، حس میکرد که با نوازش آن، همهی قدرت عشق و ناامیدیاش یکی میشوند. این فقر او و تنها ثروتش بود. گویی با نوشتن صفر، دوباره زاده میشد، اما اینبار با آگاهی از تواناییهایش و با شعفی که او را در برابر سرنوشت مینشاند.
… و آنگاه در صبحی آرام به الجزيره رسید: آبشار تابناک “کازبا” بر فراز دریا، تپهها و آسمان، آغوش باز خلیج، خانههای میان درختان، بوی لنگرهایی که از پیش بودهاند، نمایان بودند. ناگاه مورسو پیبرد از زمانی که در وین بوده به زاگرو، مردی که با دستهای خود کشته بود، فکر نکرده است.
3
پاتریس و کاترین زير آفتاب در ایوان صبحانه میخورند. کاترین لباس شنا به تن دارد. پسر، لقبی که دوستان مورسو به او دادهاند، شورت پوشیده و دستمالی دور گردنش بسته است. سیبزمینی نمکی، سالاد گوجه، عسل و مقدار زیادی میوه سر میزشان است. هلوها را در یخ نگه داشتهاند و قطرههای ریزی را که روی پوست نرمشان یخ بسته، میلیسند. همچنین آبانگور درست میکنند، و آن را در حالی که صورتشان را مقابل آفتاب گرفتهاند تا سبزه شوند، سر میکشند؛ پسر این کار را میکند، چون میداند آدمی سبزه می شود. پاتریس در حالیکه دست کاترین را گرفته بود، گفت: طعم آفتاب را بچش. کاترین دست او را لیس زد و گفت: چشیدم، حالا تو؛ مورسو هم چشید، بعد دراز کشید و دندههایش را ماليد. کاترین روی شکم خوابید و لباس شنای خود را تا روی باسن کشید و گفت: من بیحیام، نه؟
پسر بدون آنکه نگاه کند، گفت: نه.
آفتابِ رقصان بر چهرهی مورسو میتابید. منفذهای غم، این آتشی را که بر تنش مینشست جذب میکرد و او را بهدست خواب میسپرد. کاترین غرق آفتاب آهی کشید و نالید: آه، چهقدر خوبه.
پسر در آمد و گفت: آره…
خانه روی تپهای مشرف به چشماندازی از خلیج و در محلهای معروف به “خانهی سهدانشجو” مستقر بود. راه سراشیبیِ منتهی به آن با درختان زیتون آغاز و پایان میگرفت. در آن میان، در انتهای زمین بایر، دیواری به رنگ سبز بود که روی آن پر بود از اشکال مبهم و شعارهای سیاسی تا بازدیدکنندگانِ خسته را برانگیزد. سپس درختان زیتون، تکههای آبی آسمان از میان شاخهها و بوی درختان صمغ در کنار مزرعههای سرخی که لباسهای نارنجی و زرد ارغوانی به تن دارند و آویزانند تا خشک شوند، به چشم میخورند. بازدیدکننده پس از کلی عرق ریختن و نفسنفس زدن، دروازهی کوچک آبیرنگی را هل داد تا باز شود، و خود را کنار کشید تا در پیچکهای گلهای کاغذی گیر نکند. سپس از پلکان سراشیبی که به نردبان میمانست، بالا رفت، اما زیر سایبانی به رنگ آبی که تشنگیاش را فرونشانده بود، ایستاد. رُز، کلر، کاترین و پسر، این مکان را به خانهای بر فراز دنیا مینامیدند، که از هر طرف مشرف به چشماندازی بود و به نوعی بالون میمانست که از آسمان روشن بر فراز رقص رنگارنگ دنیا آویزان بود. از انحنای کامل خليج در دوردست، نیروی ناشناختهای را در علفهای هرز، سبزهها و آفتاب جمع میکرد و آنها را از درختان کاج، سرو، زیتون و اوکالیپتوس گرفته تا دیوارهای خانه میپاشید. بهرغم شرایط فصلی، نسترنهای سفید و میموزا (گل قهر و آشتی Mimosa pudica) یا نوعی از پیچکهایی که عطرش در شبهای تابستان روی دیوارها پخش میشد، در دل این شبها میشکفت. شمدهای سفید و سقفهای سرخ؛ دریا لبخندزنان در زیر آسمان بیهیچ آژنگی از یک حاشیهی افق به حاشیهی دیگر وصل شده بود، چنان که خانهای بر فراز دنیا. پنجرههای عظیم خلیجش را شب و روز با رنگها و روشناییها میپروراند. اما در دوردست، رشتهای از کوههای مرتفع ارغوانی خلیج و شیب تند، آن را به هم پیوند میزد، و این سرمستی را در نمای دوردست خود میگنجاند. در اینجا هیچکس از مسیر سربالایی یا خستگیِ ناشی از آن گله نمیکرد. هر کسی دلخوش بود که بر هر روز خود پیروز میشود.
هر آدمی با زندگی در خانهای بر فراز دنیا، وزن خود را کشف میکرد، و صورتش را در شب تاریک و در روز روشن میدید. هر یک از چهار ساکن خانه از حضور چیزی آگاه بودند که همزمان در بینشان هم قاضی بود و هم توجيه. دنیا در اینجا صاحب شخصیتی بود که اندرزش را با شادی میپذیرفتی و جزء آنهایی بهحساب میآمد. که توازنشان عشق را نابود نمیکرد.
پاتریس بیآنکه دربارهی چیز خاصی حرف بزند، گفت: من و دنیا، تو را محکوم میکنیم.
کاترین که عریان بودنش به مفهوم خلاصی از قیدوبندها بود، از غیبت پسر سود جست تا در ایوان بدون لباس باشد. بعد از کمی تماشای تغییر رنگ آسمان، با نوعی غرور عاطفی سر شام گفت: من در برابر دنیا لخت بودم.
پاتریس با تمسخر گفت: آره، زنها طبیعتاً افکارشون رو به احساسات شون ترجیح میدن. کاترین اعتراض کرد، چون از روشنفکر بودن بیزار بود. رز و کلر يكصدا گفتند: خفهشو کاترین، تو داری اشتباه میکنی.
محرز شده بود کاترین همواره اشتباه میکند و جزء افرادی بود که دیگران همینطوری دوستش داشتند. او تنی لش به رنگ نانبرشته و گیرا داشت، و غریزهای حیوانی برای نیازی ضروری در وجودش بود. هیچکس نمیتوانست بهتر از کاترین راز زبان درختان، دریا و باد را کشف کند.
کلر همچنان که میخورد، گفت: این بچهی نیروی طبيعته.
سپس بیرون رفتند تا زیر آفتاب دراز بکشند، بیآنکه حرفی میانشان ردوبدل شود. انسان قدرت انسان را نابود میکند. دنیا به آنها دست نمیزند. رز، کلر، کاترین و پاتریس در کنار پنجرهی خانهای مشرف به دریا زندگی میکردند. همچنین از نوعی بازی با دیگران خرسند بودند، و دوستی و مهر را با خنده در آغوش میگرفتند. اما زمان بازگشت به رقص دریا و آسمان، دوباره اسرار رنگارنگ سرنوشت آنها را کشف میکردند و سرانجام با قسمت عمیقتر وجودشان روبهرو میشدند. هرازگاهی گربهها پیش میآمدند تا به اربابهای خود بپیوندند. “گولا” (Gula)، گربهی همیشه رنجور، با علامت سیاه سؤالی که در چشمان سبزش نمایان بود، نحیف و ضعیف بهنظر میرسید. ناگهان بیرون میخزید و دیوانگی بهسرش میزد و بر سایهها پنجه میکشید. رز گفت: این به غدهها مربوط میشه. میخندید و لبخند بر لب از پشت شیشهی گرد عینکش که از زیر موهای فرش پیدا بود خیرهخیره نگاه میکرد. آنگاه گولا بر دامنش میجهید ( یک امتیاز ویژه) و بعد انگشتانش پوست براقش را نوازش میکرد. سپس رز با آرامش ولو میشد و خود در جلد گربهای با نگاه مهرآمیز، با دستهای لطیفش به حیوان آرامش میبخشید. چون گربهها گریزِ رز به دنیا بودند، آنچنان که عریانی برای کاترين چنین بود. کلر، “کالی” (Cali) را ترجیح میداد. گربهای مهربان و خنگ با موهای سفید و کثیف که اجازه میداد ساعتها سربهسرش بگذارند. روح کلر، با چهرهی معنادار فلورانسیاش در درونش متلاطم بود. او که خاموش و متفکر بود، خود را به دست طغیان ناگهانی خشم میسپرد و آرزوهای چشمگیر داشت. پاتریس وقتی متوجه چاقی او شد، به تمسخر گفت: رفتهرفته زشت میشی، موجود دوستداشتنی که نباید زشت شه.
اما رز دخالت کرد: اینقدر این دختر رو اذیت نکن؛ کلر جون، بخور عزیزم.
خورشید از آسمان درخشان روز رخت برمیبست و جای خود را به غروب حاكم بر پشت تپهها و فراز دریاها میداد که روشنایی زیبایی در درونش منعکس میشد. آنها میخندیدند، سربهسر هم میگذاشتند و برنامهریزی میکردند. چهرههاشان متبسم بود و وانمود میکردند تبسم را به یکدیگر انتقال میدهند. پاتریس از چهرهی دنیا به گورستان و از چهرهی خندانِ زنان جوان پیشی میگرفت. گاهی از این دنیایی که در پیرامونش ساخته بود، متحیر میشد. دوستی و اعتماد، آفتاب و خانههای سفید و اختلافات جزیی که چندان مهم نبودند، در اینجا شادیها بكر بودند، و او میتوانست دقيقاً طنینشان را بسنجد. آنها در میان خود میگفتند: خانهای برفراز دنیا مکان تفریحی نیست، بلکه مکان خوشبختی است. پاتریس این را حقیقت میدانست؛ آنگاه که شب خیمه میزد، همه میپذیرفتند آخرین نسیمی که بر چهرهی آدمیان میوزد وسوسهی بینهایت خطرناکی است.
کاترین در آغاز روز، پس از این که آفتاب گرفت به اداره رفت. ناگهان رز پیدایش شد و اعلام کرد: خبر خوبی برای تو دارم. پسر، سرزنده در اتاق روی کاناپهای لم داده بود و کتابی پلیسی در دست داشت. عزیزم رز، من سراپا گوشم.
امروز نوبت توئه که غذا بپزی.
پاتریس بیآنکه حرکتی کند گفت: چه جالب.
رز نه فقط فلفل شیرین ناهارش را، بلکه کتاب خسته کنندهی سهجلدی “تاریخ لاویس” را در کیف مدرسهاش چپاند. پاتريس که قرار بود عدسی بپزد، تا ساعت یازده در اتاق بزرگ به رنگ اُخرایی اینور و آنور رفت، از میان کاناپهها و قفسههای تزیینشده با نقابهای سبز، سرخ و زرد گذشت و به پردههای کرمی و نارنجی دست کشید؛ بعد عدس را در آب ریخت تا بجوشد؛ روغن را در قابلمه ریخت و پیاز و گوجه و ادویه به آن اضافه کرد. در حین پختن، سر گولا و کالی که اعلام گرسنگی کردند، داد زد و بدوبیراه گفت. با این که روز گذشته رز به آنها توضیح داده بود: شما زبانبسته ها میدانید که گرما در تابستان بیشتر از گرسنگی آدم را تلف میکند.
کاترین ساعت یک ربع به دوازده رسید. پیراهن به رنگ روشنی تن کرده و کفش روباز پوشیده بود. اصرار داشت دوش بگیرد و آفتابی بخورد؛ او آخرین نفری بود که سر میز حاضر میشد. رز به او گوشزد میکرد: کاترین تو تحملناپذیری. صدای شُرشُر آب از حمام به گوش رسید و کلر، که پلهها نفسش را بند آورده بود، از راه رسید و گفت: عدسی؟ من بهترین طرز تهیهای رو بلدم …
– فهمیدیم بابا، تو خامهی غلیظ میزنی … کلر جون، ما دیگه درسمون رو از حفظيم. حقیقت این بود که کلر همیشه به غذاهایش خامهی غلیظ میزد.
رز که تازه از راه رسیده بود، گفت: پسر کاملاً حق داره.
غذا را در آشپز خانهای خوردند که شبیه اتاق صحنهی نمایش بود؛ حتی آنجا بستهی کاغذی هم بود که رز روی آن خوشنویسی میکرد. کلر میگفت: ما باید شیک ولی ساده باشیم؛ و سوسیس در دستش را میخورد. کاترین خیلی دیر سر میز آمد. او مست از آفتاب، محزون، و رنگ چشمانش بهخاطر خواب، کمرنگتر شده بود. در روحش جوهرهی کافی که حق ادارهاش را بهجا بیاورد، نبود؛ هشت ساعت از دنیا و عمرش میگرفت و به ماشین تحریر میداد. دخترها با کمی تأمل نتیجه گرفتند زندگیشان در آینده بدون این هشت ساعت چه خواهد شد. پاتریس چیزی نگفت.
رز با بروزدادن بیقراریهایش گفت: خب، این شغل توئه؛ تازه، تو که هر روز از ادارهی خودت حرف میزنی.
کاترین آهی کشید و گفت: ولی …
– رأی میگیریم: یک، دو، سه. تو رای نمیآری.
کلر زمانی که دیگران سرگرم خوردن بودند، عدسهای خشک را پیش کشید و گفت: خواهیم دید. وقتی کلر آشپزی میکند و سر میز، طعم غذا را میچشد، با حالتی رضایتمند میافزاید: خدای من! چهقدر خوشمزهس”. پاتریس با متانت خاص خود، سکوت را ترجیح میدهد، تا اینکه همه زیر خنده میزنند. مسلماً، امروز روز کاترین نیست، چون او دربارهی کاهش ساعتهای اداره برای آنها سخنرانی میکند و از کسی میخواهد همراه او برای شکایت برود.
رز میگوید: نه، هر چه باشد، این تویی که کار میکنی.
نیروی طبیعت خشمگین به بیرون میرود و زیر آفتاب دراز میکشد.
اما همه بزودی به او میپیوندند. کلر با خاطری پریشان به موهای کاترین دست میکشد و میگوید: این بچه به یک مرد نیاز دارد. چون در خانهای بر فراز دنیا چیز معمولی است که سرنوشت کاترین تعيين شود و نیازهایی را به او نسبت دهند و تنوع و حدود آن را مشخص کنند. البته او هرازگاهی اشاره میکند که به حد کافی بزرگ شده است و از این حرفها، اما کسی به او توجهی نمیکند. رز میگوید: طفلک! به یک عاشق نیاز داره.
سپس همه خود را تسلیم آفتاب میکنند. کاترین که هنوز کینه در دل دارد، شایعهای را که در اداره بر سر زبانها افتاده بود، تعریف میکند: چهطور خانم پِرِه، زن بلوند بلندقامتی که اینروزها قرار است ازدواج کند، در اداره از همه اطلاعات میگرفت تا خود را برای آزمون سخت آماده کند و فروشندهها هم چهرهی وحشتناکی از ازدواج برای او ترسیم کرده بودند و چون با خیال راحت از ماه عسل برگشته بود، لبخندزنان گفته بود: این قدرها هم که میگفتند بد نبود. کاترین با حسرت اضافه میکند: سیسالشه.
رز به این داستان مستهجن اعتراض میکند: بس کن کاترین، جمعمون که دخترونه نیست.
در این وقت از روز، هواپیمای پست از آسمان میگذرد، و خود شكوه فلز براقش را بر فراز زمین و در دل آسمان حمل میکند، بر تلاطم خلیج وارد میشود و خود را به مسیر جهان میرساند و بهیکباره کار سطحی خود را کنار میگذارد، تغییر جهت میدهد و بهسوی دریا شیرجه میرود و با صدای انفجار شدید آب سفید و آبی فرود میآید. گولا و کالی که در کنار آنها خوابیده بودند، دهان کوچک افعیمانندشان رنگ صورتی کامشان را نشان میداد و تنشان از رؤیایی شهوانی و شرمآور میتپید. آسمان بار آفتاب و ابرش را زمین میگذارد. کاترین با چشمان بسته چنان سقوط طولانی را در پیش میگیرد که او را تا ژرفای درونش پیش میبرد، جایی که حیوانات بهآرامی در جنبوجوش هستند و مانند خدایی نفس میکشند.
برای یکشنبهی آینده مهمان دعوت کردهاند. نوبت کلر است که آشپزی کند. رز سبزیها را پاک کرده و روی میز چیده است؛ کلر سبزی را در قابلمه خواهد ریخت و تا زمانی که خوب بپزد، در اتاق مطالعه خواهد کرد و هرازگاهی زیر شعله را نگاه خواهد کرد. از آنجایی که “مینا”، دختر عرب، برای بار سوم ترکشان کرده و صبح امروز نیامده است، رز مجبور شد خانه را مرتب کند. اولین مهمان از راه میرسد، “اِليان” (Eliane)، کسی که مورسو او را واقعگرا میداند. الیان میپرسد: چرا وقتی حقیقتی رو میشنوی که آشفتهات میکنه، میگی حقیقت حقیقته، ولی خوب نیست؟ اليان قلب رئوفی دارد و فکر میکند شبیه “مردی با دستکش (فیلم)” است، اگرچه دیگران چنین فکری ندارند. اما اتاقش را مانند اتاق مردی با دستکش درست کرده است. الیان بیشتر سرگرم مطالعهی چیزی است، و اولین باری که به خانهای بر فراز دنیا رفت، گفت: افسونِ ساکنانِ بیسکنا شده است. بالاخره این که او این شرایط را کمتر مناسب یافت. بیسکنا، به این معنی است که برای او داستانی خسته کننده تعریف کنند یا بخواهند چیزی را دوستانه به او بگویند: الیان، تو خیلی خنگی!
وقتی الیان با “نوئل” (Noel)، دومین مهمانی که کارش مجسمهسازی است، به آشپزخانه رفت، پایش به کاترین که هیچوقت، کاری را در وضعیت طبیعی انجام نمیدهد، خورد. اکنون به پشت خوابیده است و با یک دست انگور میخورد و با دست دیگر مایونزی را که رقیق است، درست میکند. رز، با پیشبند بزرگ آبی، زکاوت گولا را میستاید: گربه روی طاقچه جسته تا دسرش رو بخوره. رز با شادی میگوید: شک نکنید که این موجود برای خودش عقل کلیه.
کاترین میگوید: درسته، امروز هم از قافله عقب نمونده. سپس اضافه کرد: گولا موقع صبح، با درایتی بیشتر از همیشه، لامپ کوچک آبیرنگ و گلدان را شکسته است.
بیشک الیان و نوئل خستهتر از آن بودند که نظری بدهند، از اینرو تصمیم گرفتند جایی بنشینند که به عقل جن هم نمیرسید. کلر صمیمانه و بیحال داخل میشود، دست میدهد و کمی از سوپی را که روی اجاق میجوشد، میچشد. تصور میکند که میتوانند شروع کنند. اما پاتریس دیر کرده است. سپس پیدایش میشود و بهطور مفصل به اليان توضيح میدهد که کبکش خروس میخواند، چون دخترهای بیرون خیلی ناز هستند. فصل گرما به همین زودی از راه میرسد، اما، پیش از آن، برجستگیها از لباسهای سبک بیرون میزنند. از آن زمان، چنانچه خود پاتریس حکایت میکند وضعیتش بههمریخته است، دهانش خشک میشود، شریانش میتپد و پایین تنهاش داغ میشود. چنین اصراری بر جزییات، الیان را به سکوت وامیدارد. سر میز بعد از خوردن اولین قاشق سوپ، دلهرهای بر افراد چیره شد. کلر بازیگوشانه میگوید: متأسفانه سوپ مزهی پیاز سوخته میده.
نوئل مؤدبانه پاسخ میدهد: نه بابا.
سپس رز برای این که آنها را امتحان کند، از او میخواهد وسایل خاص مورد نیاز اعم از آبگرمکن، فرش ایرانی و یخچال بخرد. وقتی نوئل جوابش را با تشویق بر این میدهد که وی را در بردن بلیت بختآزمایی دعا کنند، رز کاملاً واقعگرایانه برخورد میکند: ما باید برای خودمون هم دعا کنیم.
آفتاب، داغ و سنگین است، و باعث میشود تا شراب خنک دلچسبتر و خوردن میوه خوشایندتر شود. الیان در حالیکه قهوه مینوشد، شجاعانه بحث را به موضوع عشق میکشد: اگر عاشق میشد، ازدواج میکرد. کاترین به او میگوید: عشقبازی در زمان عاشق شدن مفهوم پیدا میکند. مادیگراییِ او، الیان را منقلب میکند. رز که طرفدار مکتب عملگرایی است، تأیید میکند: متأسفانه بهشرطی که تجربه نشان نمیداد ازدواج پایان کار عشق است! اما اليان و كاترين چنان عقاید مخالف خود را پیش میبرند که بیانصاف میشوند، مثل هر کس دیگری که چنین روحیهای دارد و احساس میکند مجبور به این کار است. نوئل که به اشکال سفالین فکر میکرد، به وجود زنان، کودکان و حقایق مردسالارانهی مرسوم بر زندگی محسوس و ملموس معتقد است. اما رز در برابر جنجالهای تحملناپذير اليان و کارین، با آشفتگی وانمود میکند که دلیل ملاقاتهای مکرر نوئل را فهمیده است.
رز میگوید: میخوام از تو تشکر کنم، ولی خیلی سخته بهات بگم چهقدر این کشف، من رو توی فکر برده، من فردا دربارهی برنامههامون با پدرم صحبت میکنم و تو هم ظرف چند روز آینده میتونی اقدام کنی.
نوئل که متوجه حرفهای او نشده است، میگوید: ولی…
رز با عصبانیت زیاد می گوید: آه، میدونم، بدون اینکه کلمهای رو بهزبون بیاری، به اون پی بردم: تو از اون مردهایی هستی که جلوی دهنش رو میگیره و به دیگرون اجازه میده فکرش رو بخوونن. خوشحالم بالاخره خودت رو لو دادی، چون توجه مصرانهی تو پاك آبروی من رو میبرد.
نوئل که کاملاً مبهوت شده و سکوت کرده بود، از این که پی برد بر تارک آرزوهایش تاج موفقیت نهادهاند، خرسند مینمود.
پاتریس قبل از اینکه سیگاری روشن کند، میگوید: نیازی به گفتن نیست، مجبوری زود اقدام کنی. شرایط رز، تو رو مجبور میکنه فورا پاپیش بگذاری.
– چی؟
کلر میگوید: اه خدایا! تازه توی دو ماهگی رفته.
رز با ملایمت و حالتی اغواگرانه اضافه میکند: تازه، توی سنی پا گذاشتی که وقتی چشمت توی چشم بچهی مردم بیفتنه ذوق میکنی.
نوئل اخم میکند و کلر با خوشرویی میگوید: شوخی بود، فقط کم نیار نوئل، حالا همگی بیایید بریم توی خونه.
در همینجا بحث بر سر اصول پایان مییابد. با این حال، رز که کارهای خوبش را مخفیانه انجام میدهد، با مهربانی با الیان صحبت میکند. پاتریس در اتاق بزرگ کنار پنجره مینشیند. کلر به کاناپه تکیه میدهد و کاترین روی زمین دراز میکشد. بقیه روی کاناپه نشستهاند. مهی غلیظ شهر و بندر را فراگرفته است، اما یدککشها کار خود را ادامه میدهند و صدای بوقشان با تنورههای قیر و ماهی، تا خانه بلند میشود؛ دنیای بدنهی کشتیهای سرخ و سیاه، دنیای زنجیرها و لنگرهای زنگزدهای که جلبکهای چسبیدهی رویشان در آن پایین از خواب بیدار میشوند، مانند همیشه، دعوت جدی و برادرانهی زندگی و پرزحمت، همه را تحریک میکند. الیان، غمگین به رز میگوید: پس تو هم مثل خودمی.
رز پاسخ میدهد: نه، من صرفاً میکوشم تا جایی که ممکنه خوشبخت باشم.
پاتریس بیآنکه برگردد، میگوید: و عشق تنها راه نیست. او خیلی به الیان علاقه دارد و از اینکه همین الان احساساتش را جریحهدار کرده است، متأسف است. اما او رز و اشتیاقش به خوشبختی را درک میکند.
اليان نظر میدهد: عقیدهای در حد متوسط.
– نمیدونم حالا متوسطه یا نه، ولی سالمترین عقیدهست و این که …
پاتریس حرفش را قطع میکند. رز چشمانش را میبندد. گولا به دامنش پریده است و رز همچنان که پشت و سر گربه را نوازش میکند، آن ازدواج مرموزی را پیش میکشد که نگاه تیز گربه و زن ساکن، همان دنیا را با چشمان نیمبسته خواهند دید. صدای بوقهای طولانی یدککش هر کس را به خیالی میبرد. رز اجازه میدهد صدای خرخر گولا که بهخاطر جمع شدن سینهاش در دامن او بود، از درونش برخیزد. گرما بر پلکهایش سنگینی میکند، و او را در سکوتی فرو میبرد که تپش خونش در آنجا ساکن است. گاهی گربهها روزها میخوابند و از زمان نمایان شدن نخستین ستاره تا خداحافظی آن، عشقبازی میکنند. تفریح آنها درندگی و خوابشان نفوذناپذیر است. آنها میدانند جسم روحی جداییناپذیر دارد. رز چشمانش را باز میکند و میگوید: درسته، تا جایی که ممکنه خوشبخت باشم.
مورسو به لوسین راینال (Lucienne Raynal) فکر میکرد. وقتی گفت زنان در خیابان خیلی زیبا هستند، منظورش این بود که یک زن خاصی زیباست. او لوسین را در خانهی یکی از دوستانش دیده بود. آن دو هفتهی پیش با هم بیرون رفته بودند و چون کاری نداشتند، در یک صبح دلانگیز گرم، بلوارهای بندر را گشته بودند. لوسین یک کلمه هم حرف نزده بود، و مورسو وقتی او را تا خانهاش همراهی میکرد، از این که فهمید خیلی وقت است دست او را میفشارد و به رویش لبخند میزند، یکه خورد. لوسين قدبلند و بیکلاه بود؛ ققط پیراهن سفید کتانی و کفش روباز میپوشید. آنها در بلوار و در دل نسیم ملایم گردش میکردند. لوسین پاهایش را صاف بر سنگفرشهای گرم مینهاد، و با هر قدمی که در باد برمیداشت، بازوهایش را میچسبید. وقتی چنین میکرد، پیراهن به تنش میچسبید و شكم نرم و قوسدارش را معلوم میکرد. او با موهای طلایی عقبزده و بینی کوچک و باریک و سینههای شکوهمندش نوعی توافق را ارائه و حتی تایید میکرد که وی را به زمین پیوند میداد و دنیایی پیرامون حرکاتش میساخت. وقتی کیف روی مچ راستش تابمیخورد و النگوی نقرهایاش با ضربهزدن به چفت كيف صدا میداد، دست چپش را جلوی صورتش میگرفت تا در برابر آفتاب سایبانی باشد؛ نوک پای راستش هنوز روی زمین بود، اما تا میخواست از زمین کنده شود، در نظر پاتریس چنان میآمد که حرکاتش را به عقد جهان در آوردهاند.
مورسو در آن زمان بود که سازگاری مرموزی را تجربه میکرد؛ حرکاتش با حرکات لوسین هماهنگ میشد … آنها بهخوبی با هم گام بر میداشتند، و برای مورسو زحمتی نداشت که همگام با او پیش رود. بیشک این هماهنگی مدیون کفشهای صاف لوسین بود. با این حال، در گامهاشان چیزی نهفته بود که از نظر طول و انعطاف به هم شبیه بودند.
مورسو به سکوت لوسین و حالت درهمرفتهی او پیبرد؛ فکر کرد احتمالاً زیاد باهوش نیست، و این او را خرسند میکرد. در زیبایی بیفکر چیزی الهی وجود دارد، و بخصوص مورسو به آن راغب بود. همهی اینها مورسو را وادار میکرد تا زمان خداحافظی با دستهای لوسین بازی کند، دوباره او را ببیند، او را به گردشی طولانی با همان گامهای خاموش دعوت کند، صورت برنزی خود را به خورشید و ستارگان تقدیم کند، با هم شنا کنند، و حرکات و گامهاشان را بیهیچ تبادلی، اما در حضور پیکر خویش، مقایسه کنند. از آن شب آخر بود که مورسو معجزهای آشنا و شادیبخش را کشف کرد. تا آن زمان، آنچه آرام و قرار مورسو را گرفته بود، نحوهی از پشت لباس گرفتن لوسین، از پشت سر نزدیک شدن و بازوی او را گرفتن بود؛ ترک و اعتماد لوسین او را به حد مردی میرساند. همچنین سکوتش که با آن خود را در هر حالت زودگذری قرار میداد و شباهتش را به گربهها نمایان میکرد، شباهتی که او از قبل وقارش را که ویژگی همهی حرکاتش بود، مدیون آن بود. روز قبل آن دو پس از صرف شام روی عرشه چرخیدند. آنگاه در سراشیبی منتهی به بلوار ایستادند، و لوسین خود را به مورسو فشرد. سپس چیزی همانند فریادی بلند را در درونش حس کرد، که حواسش را پرت کرد، اما پر شور بود. از آن شب پر ستاره و شهری که مانند آسمان فرو ریخته و گرمایش از انوار انسانی طغیان کرده بود، نسیم خنکی از بندرگاه بلند میشد. مورسو را عطش این بهار گرم و انتظار بیحد برای دستیافتن به تمامی مفهوم آن دنیای غیرانسانی و متروک از آن لبهای مرتعش، که چون سکوتی بر لبانش جاری بود، پیش میراند.
… اما الیان او را ترک میکرد. مورسو بعداز ظهری طولانی و توأم با فکر را در اتاقش پیش رو داشت. وقت شام، کسی لب از لب باز نکرد. اما همگی آنها با رضایت روی ایوان رفتند. روزها همیشه پشت سر هم میآمدند و میرفتند؛ از صبحی که بر فراز خلیج با آفتاب و مه میدرخشد تا ملایمت عصری که بر فراز خلیج است، روز بر فراز دریا آغاز میشد و خورشید پشت تپهها غروب میکرد و یک جاده را نشان میداد که از دریا به تپهها منتهی میشد. جهان فقط یک چیز را روایت میکند: بیدار و سپس ذله میشود. اما همیشه زمانی فرامیرسد که با تکرار حرف، پیروز میشود و پاداش جدایی خود را میگیرد. از اینرو، روزهای خانهای بر فراز دنیا روی ایوان، زیر شبهای ستارهباران بهسر میرسد. رز، کلر و پاتریس روی صندلیهای غسلی لم میدهند. کاترين به دیوار تکیه میکند.
در آسمان، شب چھرهی درخشانش را که روشن و مرموز است، به آنها نشان میداد. در آن پایین چراغهای بندرگاه خاموش میشدند و هرازگاهی صدای کشیده شدن ترنها روی ریل به گوش میرسید. ستارگان جلوهنمایی میکردند، بعد کمسو و ناپدید میشدند و دوباره زاده میشدند، در ادامه اشکال ناپایدار میکشیدند و هر لحظه شکل تازهای بهوجود میآوردند. شب در سکوت، طبیعت و عمق خود را کشف میکرد. شب، آکنده از ستارگان سوسوزن، همان رقص نور را در چشمان آنها بر جا مینهاد که اشک میتوانست. هر یک از آنها که غرق تماشای آسمان بودند، آن نقطهی لایتناهی را مییافتند که همه چیز در آنجا با هم سازگار بود، و این تأملی مرموز و لطیف بود که تنهایی زندگی شخصی فرد را شکل میداد.
کاترین که ناگهان عشق، جلوی بغضش را گرفته بود، فقط به آهی بسنده کرد. پاتریس که احساس میکرد صدایش میلرزد، پرسید: سردتون نیست؟
رز گفت: نه، تازه خیلی هم زیباست.
کلر بلند شد، دستهایش را به دیوارهای ایوان گرفت و به آسمان خیره شد. او در رویارویی با چیزهای ابتدایی جهان، زندگیاش را با شوقِ به زندگی یکی کرد و امیدش را در راستای حرکت ستارگان یافت. ناگهان برگشت و به پاتریس گفت: اگه در روزهای خوب به زندگی اعتماد کنی، زندگی مجبور میشه به آدم جواب بده.
پاتریس بیآنکه نگاهی کند، گفت: آره. ستارهای فرو افتاد و در پس آن، در دور دست، نور چراغ دریایی در دل شب که عمیقتر شده بود، فراخ شد. مردانی در سکوت، از سراشیبی بالا میرفتند. مورسو میتوانست صدای پا و نفسنفس زدنشان را بشنود. سپس رایحهی گلها به مشامش خورد.
دنیا همیشه چیزی یکنواخت را حکایت میکند، و آن حقیقت که ستاره به ستاره پیش میرود، حقیقتی را شکل میدهد که ما را از خود و از دیگران جدا میکند، همانطور که در شکل دیگر حقيقت که مرگ به مرگ پیش میرود، چنین است. در آن زمان پاتریس، کاترین، رز و کلر، رفتهرفته به نوعی خوشی پی میبردند که از ترک جهان زاده میشد. اگر امشب به مفهومی پیکرهی تقدیر آنها بود، متحیر بودند که چهطور با ترکیب اشک و آفتاب بر چهرهی شب، چنان شهوانی و مرموز جلوه مینماید. در نتیجه قلبها با درد و شادی آموختند تا به آن درس گوش بسپارند که منجر به مرگی خوش میشد.
دیروقت است. شب از نیمه گذشته است. بر جبین این شبی که به آرامش و تصویر جهان میماند، موج ضعیف و زمزمهی ستارگان منادی نزدیک شدن سپیدهدم بهگوش میرسد: نور لرزانی از آسمان نازل میشود. پاتریس به دوستانش نگاه کرد؛ کاترین روی کاناپه نشسته و سرش را به عقب تکیه داده بود. رز روی صندلی کز کرده و دستهایش را روی گولا گذاشته بود. کلر، راست کنار دیوار ایستاده و در تاریکی، پیشانی گرد و بلندش مانند وصلهی سفیدی جلوهگر بود. اینها آفریدههای جوانی هستند که قابلیت خوشبختی دارند و جوانی خود را تبادل میکنند و اسرار خود را پنهان نگه میدارند. پاتریس کنار کاترین میایستد و از روی شانههای درخشندهاش به گنبد آسمان خیره میشود. رز به سوی کاناپه میرود، و همگی به جهان نگاه میکنند. گویی شبنم خنک شب نشانههای تنهایی را از وجودشان میشوید و آنها را از خود فارغ میکنند و با تعمد، لرزان و گریزان آنها را باز میگرداند. در این لحظه، وقتی شب از ستارگان سرریز میشود، حرکت آنها روی چهرهی کاملاً گنگ آسمان ثابت میماند. پاتریس دستش را بهسوی شب دراز میکند و با حرکت دادن آن خیل ستارگان را میروید. سپس دریای آسمان متلاطم میشود و همهی الجزیره، زیر پایش، در پیرامونشان، مانند شنلی سیاه که از جواهر و صدف میدرخشد، به جنبش درمیآیند.
4
مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش مرگ خوش
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!