ادامهی فصل دوم مرگ خوش
ادامهی فصل دوم مرگ خوش
4
در آغاز صبح چراغهای مهگرفتهی خودروی مورسو در امتداد جادهی ساحلی میدرخشیدند. او پس از ترک الجزیره از کنار گاریهای شیر میگذرد و حتی بوی گرم اسبها، وی را از خنکی بامداد سرحالتر میکند. هوا هنوز گرگومیش بود. آخرین ستاره رفتهرفته در آسمان ناپدید میشد و او فقط میتوانست در تاریکی جاده صدای آرام خودرو را بشنود. هرازگاهی از دوردست، صدای سم اسبها و جرنگجرنگ ظرفهای شیر بهگوش میرسید، تا آنکه نور چراغهایش در تاریکی روی نعل اسبها درخشید. سپس همه چیز به سرعت ناپدید شد. تند پیش میرفت و شب بهتندی به روز مبدل میشد.
از دل تاریکی که همچنان میان تپهها باقی بود، خودرو از جادهی تھیِ مشرف به دریا، جایی که صبح خودنمایی میکرد، بالا میآمد. به سرعتش اضافه کرد. صدای ضعیف کشیده شدن چرخها روی آسفالت شبنمزده رفتهرفته بلندتر میشد. هر پیچی را رد میکرد، چرخها به صدا در میآمدند و زمانی که جاده مستقیم میشد، در یک لحظه صدای دور گرفتن موتور، آوای ملایم دریا را که از ساحل پایین به گوش میرسید، در خود غرق میکرد. فقط هواپیماست که به انسان، تنهاییِ آشکاری، بیش از آنچه در خودرو حس میکنند میبخشد. مورسو با يقين به حضورش و خشنود از دقت حرکاتش، در عینحال میتوانست به خود و آنچه نگرانش میکرد، فکر کند. روز در انتهای جاده خودنمایی میکرد. خورشید بر فراز دریا اوج میگرفت و دشت را از هر طرف که تا لحظهای پیش برهنه بود، بیدار میکرد و آنجا را آکنده از بالبالزدن سرخ پرندگان و حشرات میکرد. هرازگاهی کشاورزی از میان این دشتها میگذشت و او که با سرعت میگذشت، چیزی بیشتر از تصویر شخصِ گونیبهدست که روی زمین مرطوب، و چسبناک، خم شده بود، به خاطر نمیسیرد. خودرو، بار دیگر او را به لبهی سراشیبی مشرف به دریا آورد؛ رفتهرفته سراشیبی، بیشتر میشد و همچنین نمایشان که در پرتو سحرگاهی بینظیر بود، رفتهرفته روشنتر میشد و بهیکباره چشماندازی از درخستان زیتون، صنوبر و کلبههای سفید را نمایان میکرد. سپس پیچ دیگری خودرو را به طرف دریا که همانند هدیهای بر افروخته از نمک و خواب به سویش پیش میآمد، هدایت کرد. در آن زمان، خودرو روی آسفالت صدا داد و به طرف دامنهی تپه و دریا برگشت.
مورسو از یک ماه پیش، سفرش را در خانهای بر فراز دنیا، اعلام کرده بود. او بار دیگر سفرش را آغاز کرد و در جایی نزدیک الجزیره مستقر شد. چند هفته بعد بازگشت. متقاعد شده بود سفر برایش به معنی بیگانه شدن نسبت به زندگی بود؛ دیگر سرگردانی، چیزی بیشتر از خوشبختی مردی مضطرب نمینمود. از درون، احساس خستگی گنگی داشت. در نظر داشت در اطراف “شِنو”، میان دریا و کوهها، خانهای کوچک بخرد. وقتی به الجزيره رسید، در ذهن ساختار زندگیاش را مجسم کرد. او در یک شرکت داروسازی آلمانی سرمایهگذاری کلانی کرده و به دلالی مبالغی پرداخته بود تا در آنجا مدیریت کند و از این طریق غیبتش را در الجزيره توجیه کند و زندگی مستقلی را پیش بگیرد. از این گذشته، سرمایهگذاری، سوددهی کم و زیادی داشت و او برای زیانهای گاهوبیگاهش، به آزادی خود باج میداد، بیآنکه پشیمان شود. ظاهراً کار دنیا، آنطور که نشان میدهد، با آن چهرهی قابل فهمش، همواره بر وفق مراد است. باقی کار را تنبلی و بزدلی انجام میدهد. استقلال با چند عبارت حاکی از اعتماد سطحی بهدست میآید. مورسو آن زمان، خود را در برابر سرنوشت لوسين نگران میدید.
لوسین خانوادهای نداشت؛ تنها زندگی میکرد و منشی یک شرکت زغالسنگ بود. غذایش کم بود و بیشتر میوه میخورد و ورزش سوئدی میکرد. مورسو به او کتاب میداد، و او بیآنکه لب باز کند. آن را بر میگرداند. وقتی مورسو از او سؤال میکرد، جواب میداد: آره، خوشم اومد… یا میگفت: کمی ناراحتکننده بود. مورسو روزی که خواست الجزیره را ترک کند، به او پیشنهاد کرد با وی زندگی کند، اما لوسین بیآنکه کاری کند آپارتمانش را در الجزیره نگه داشت و هر گاه مورسو به دنبالش میآمد، همراهیاش میکرد. او این موضوع را با يقين به لوسین پیشنهاد کرد تا احساس حقارت نکند، و در حقیقت حقارتی در کار نبود. لوسین اغلب از طریق جسمش به چیزی پیمیبُرد که ذهنش توان پیبردن به آن را نداشت و پذیرفت.
مورسو اضافه کرد: اگه بخواهی، میتونم با تو ازدواج کنم. ولی لازم نمیبینم.
لوسین گفت: هر چی تو بخواهی.
مورسو هفتهی بعد با او ازدواج کرد و آماده شد تا شهر را ترک کند.
در این میان، لوسین برایش قایقی خرید تا روی دریای آبی سیر کند. مورسو فرمان را برگرداند تا مرغ جسوری را زیر نگیرد. او به صحبتهایی که با کاترین داشت فکر میکرد: به روزی که خانهای بر فراز دنیا را ترک و شب را به تنهایی در هتل سر کرده بود.
زمان از ظهر میگذشت و خلیج به خاطر باران صبح، مانند شیشه مرطوب و آسمان بر فراز آن کاملاً تهی بهنظر میرسید. دماغهای که در انتهای دیگر خلیج بود، به طرز حیرتانگیزی واضح بود و چون مار بزرگ تابستان که بر اثر پرتو خورشید برق میزد، روی آب خوابیده بود. پاتریس کارهایش را انجام داده و به لبهی پنجره تکیه داده بود، او حریصانه به تولد تازهی دنیا نگاه میکرد.
کاترین پرسیده بود: اگه در این جا خوشبختی، چرا ترکش میکنی؟
کاترین کوچولو! من از این میترسم که کسی دوستم داشته باشه، و این مانع از خوش بودنمه. كاترين، روی کاناپه کز کرده، سرش را پایین انداخته و به پاتریس خيره شده بود. پاتریس بیآنکه سر برگرداند، گفت: خیلی از مردها زندگی رو پیچیده میکنن و برای خود مشکلاتی درست میکنن. پیش من، زندگی خیلی سادهس. ببین … او رو به دنیا حرف میزد و کاترین را فراموش کرده بود. کاترین به انگشتهای بلند پاتریس، روی لبهی پنجره نگاه میکرد و به نحوهی ایستادنش که وزنش را روی باسنش میانداخت، توجه میکرد و حتی بدون دیدن چشمهای او میدانست که نگاهش تا چه میزانی جذاب است.
– اونچه من …
کاترین همچنان خیره بود. پاتریس حرفش را ناتمام گذاشت.
قایقهای کوچک حرکت به سوی دریا را آغاز کردند تا از آرامش سود برند. آنها به کانال نزدیک میشدند و پرپرزنان آن را لبریز میکردند. ناگهان بیرون میخزیدند و ردی از آب و هوایی را که در جادههای کفآلود وسعت میگرفت، بر جا میگذاشتند. کاترین در جای خود به تماشای آنان نشست که راهشان را به سوی دریا پیش میگرفتند و در پیرامون پاتریس به پرواز پرندگان سفید میماندند. ظاهراً پاتریس سنگینی نگاه او را احساس کرد. رو برگرداند، دستهایش را گرفت و به خود نزدیک کرد و گفت: کاترین! هیچوقت تسلیم نشو، خیلی چیزها رو در درونت داری و نجیبترینشون، احساس خوشبختیه. فقط منتظر مردی نباش که باهات کنار بیاد. این اشتباهیه که خیلی از زنها دچارش میشن. تو خودت خوشبختی رو پیدا کن.
کاترین یک دستش را روی شانهی پاتریس گذاشت و بهآرامی گفت: مورسو! من که آهوناله نمیکنم. چیزی که الان اهمیت داره اینه که مواظب خودت باشی. مورسو پی برد که يقين او چه آسان میتواند متزلزل شود. قلبش به طرز عجیبی سنگ شده بود.
اینرو نباید همین حالا میگفتی. چمدانش را برداشت، از پلهها پایین رفت و از میان درختان زیتون گذشت. حال دیگر چیزی در برابرش نبود، به جز تو، جنگلی ویران و مملو از درختان افسنطین (خاراگوش)، عشقی بیامید یا يأس و خاطرات زندگی، سرکه و گلها، برگشت. کاترین، بدون حرکت، از آن بالا، رفتنش را تماشا میکرد.
مورسو در کمتر از دو ساعت، در دیدرس شنو بود. آخرین سایههای بنفش شب، هنوز بر سراشیبی منتهی به دریا پایدار بود، در حالیکه قله در پرتو زرد و سرخ میدرخشید. در آنجا نوعی از صراحت قاطع و وسیعی از زمین وجود داشت، که از ساحل میخروشید و به سمت افق، خیز برمیداشت و در این دوردست بس سبعانه که یکراست به دریا فرو میرفت، خاتمه مییافت. خانهای که مورسو خریده بود، روی آخرین سراشیبی قرار داشت و صدها متر از آبی که در گرما به زر تبدیل میشد، فاصله داشت. فقط یک طبقه روی زیر زمین وجود داشت که یک اتاق داشت، اما اتاق بزرگی بود که پنجرهی باشکوه آن به ایوان باز میشد و مشرف به باغ رو به دریا بود. مورسو شتابان به آنجا میرفت: دریا به تودهی مه شکل میداد و رنگ آبیاش تیره میشد و در شبنم بامدادی، رنگ سرخ و گرم کاشیهای ایوان برق میزد. دیوارههای سفیدکاری شده را نخستین پیچکهای رز بالارونده فتح کرده بودند، پیکر سفت و سفید گلبرگهای باز، تندو تیز در برابر دریا هوسناک و رضایتبخش بودند. در طبقهی پایین، اتاقی رو به دامنهی تپههای نو بود، که پوشیده از درختان میوه بود و دو اتاق دیگر به باغی مشرف بودند که در پایینش دریا قرار داشت. در باغ، دو درخت کاج با پیکر برهنهشان در آسمان اوج میگرفتند و فقط نوکشان پوشیده از پوست سرخ، زرد و سبز بود. مورسو فقط از آنجا میتوانست فضای خالی میان تنهها را ببیند. کشتی بخار کوچکی به سمت دریا حرکت میکرد و او کل مسیر را از کاجی به کاجی تماشا میکرد.
اینجا، جایی بود که باید زندگی میکرد. بیشک زیبایی آن مکان بر او تأثیر داشت؛ پس بر چه اصلی این خانه را خریده بود؟ اما آن آزادی را که امید داشت در اینجا بیابد، بیمناکش میکرد و آن تنهایی را که با تأمل زیاد بهدنبالش بود. حال با آگاهی از این وضعیت، آزاردهنده بهنظر میرسید. از دهکده بیشتر از چند صد متر فاصله نداشت. از خانه بیرون رفت. از سراشیبی گذشت و به جادهی منتهی به دریا پاگذاشت. همچنانکه پیشمیرفت، برای اولینبار پیبرد میتواند به اجمال از خلیج، شبهجزیرهی “تباز” را ببیند. در انتهای آن، ستونهای طلایی معبد به سیاهی میزد، و خرابهها در این دوردست، در میان بوتههای خاراگوش، شکلی از پروبالهای آبیخاکستری داشت. مورسو بهخاطر آورد که در غروبهای بهاری، باد عطر بوتههای آفتاب خورده را از میان آب بهسوی شنو میبرد.
او مجبور بود خانهاش را درست کند و زندگیاش را سروسامان دهد. روزهای اول بهسرعت سپری شد. او دیوارها را سفیدکاری کرد، از الجزیره پرده خرید و بنا کرد به کشیدن برق، همچنان که به کار روزانهاش میرسید، در یکی از قهوهخانههای دهکده غذا میخورد و بیرون از آنجا آبتنی میکرد. او دلیل آمدنش را به آنجا فراموش و خود را در خستگی تن، درد کمر و خشکی پا، گم کرده بود. گاهی به دلیل کمبود رنگ یا نصب اشتباه کلید برق راهرو، طاقتش طاق میشد. او در قهوهخانه میخوابید و رفتهرفته با اهالی دهکده آشنا میشد. پسرهایی که در بعدازظهر روزهای تعطیل برای بازی پینگپنگ یا آبتنی میآمدند، فقط یک بطری نوشیدنی میخریدند و در همهی آن ساعات میز را اشغال میکردند، و این صاحب قهوهخانه را ناراضی میکرد. دختران هم در غروب، در امتداد جادهی مشرف به دریا میگشتند. آنها بازوی هم را میگرفتند و در صدایشان نتی آهنگین طنین میگرفت. “پِرِه” (Perez)، ماهیگیری یکدست بود که برای هتل ماهی تهیه میکرد. مورسو همچنین “برنارد” (Bernard)، دکتر دهکده را ملاقات کرد. اما مورسو در روزی که خانه کاملاً مهیا بود، همهی اسباب را چید و بهتدریج بهخود آمد. غروب بود. مورسو در اتاق بزرگ طبقهی بالا بود و پشت پنجره، دو دنیا به خاطر فضای میان دو کاج میجنگیدند. در یکی، که تقریباً شفاف بود، بر تعداد ستارگان اضافه میشد و در دیگری که غلیظ و تیرهتر بود، لرزشِ مرموز آب به دریا خیانت میکرد.
مورسو تابهحال کاملاً اجتماعی زندگی کرده بود. گاهی با کارگری که در خانه به او کمک میکرد، یا با صاحب کافه گپ میزد. اما حال متوجه شده بود که امشب، فردا یا حتی برای همیشه، کسی را در کنارش نخواهد داشت، و در نهایت با تنهایی طولانی روبهرو خواهد شد. با اینحال، خود را متقاعد میکرد این خواستهی خودش بود؛ یعنی برای یک مدت طولانی چیزی را جز خود در برابرش نمیدید. تصمیم گرفت جاییکه بود بماند، و تا آخر شب سیگار بکشد و فکر بکند. اما ساعت ده خوابش گرفت و به خواب رفت. روز بعد، دیر از خواب بلند شد. در حدود ساعت ده بود. صبحانه را آماده کرد و قبل از آن که دست و صورتش را بشوید و اصلاح کند، آن را خورد. کمی احساس خستگی میکرد. صورتش را اصلاح نکرده بود و موهایش ژولیده بود. اما بعد از صرف صبحانه، بهجای اینکه دوش بگیرد، از اتاقی به اتاقی پرسه زد. سپس صفحهای از مجله را کند و آخر سر، خرسند از این که توانسته بود کلید برقی را که وصل نشده بود، پیدا کند، سرگرم کار شد. کسی در زد؛ پسری از کافه، ناهاری را که از دیروز سفارش داده بود، آورد. در آن وضعیت، سر میز نشسته و قبل از این که ناهار سرد شود، آن را بیاشتها خورد، و سیگاری روشن کرد و روی کاناپه در اتاق پایين دراز کشید. وقتی بیدار شد، از این که یکباره بهخواب رفته بود، ناراحت شد. ساعت چهار بود. آن وقت، حمام کرد و با دقت صورتش را اصلاح کرد. لباس پوشید و بنا کرد به نوشتن دو نامه: یکی به لوسین و دیگری به سه دختر. دیروقت بود و هوا رو به تاریکی میرفت. با این حال، بهسمت دهکده راه افتاد تا نامههایش را پست کند و بدون آنکه کسی را ملاقات کند، بازگشت. به طبقه بالا و روی ایوان رفت. دریا و شب در ساحل و بر فراز خرابهها با هم درددل میکردند. مورسو به فکر فرورفت، خاطرهی این روز تلف شده آزارش داد: دستکم اگر امشب کار یا مطالعه میکرد یا بیرون میرفت و در دل شب سرگرم پیادهروی میشد. درِ باغ صدا داد؛ شامش را آوردند. گرسنهاش بود. با خوشحالی غذایش را صرف کرد، سپس احساس کرد حال بیرون رفتن از خانه را ندارد. تصمیم گرفت تا دیروقت در رختخوابش کتاب بخواند. اما بعد از اولین صفحه، پلکهایش بسته شد و صبح روز بعد دیر از خواب بلند شد.
روز بعد کوشید تا در برابر این تعدى مقابله کند. روزها با بیشترین صدای در و سیگار کشیدنهای پیدرپی، سپری میشد. از تنوعی که خود به زندگیاش بخشیده بود و آنچه خودِ زندگی بههمراه داشت، مشوش بود. مورسو در غروب روزی تصمیم گرفت بهتنهاییاش خاتمه دهد و نامهای به لوسین بنویسد تا پیش او بازگردد. بعد از ارسال نامه، وجودش را نوعی شرمساری مرموز پر کرد. اما زمانی که لوسین از راه رسید، شرمش در نوعی از شادی بیقرار و بیمبالات حل شد، تا هستی آشنا و زندگی سهلی را که حضور لوسین به آن معنا میبخشید، بازیابد. مورسو بیش از حد به لوسین توجه کرده و لوسین وقتی توانست لباس سفید اتو شدهاش را بهدقت از تنش در آورد، از تنهایی او حیرت کرد.
حال، مورسو در کنار لوسین به گردش میرفت. او همراهی خود را با دنیا بهدست آورد، اما دستدردست و شانهبهشانهی لوسین. او با پناه گرفتن در انسانیت، از هراس مرموزش میگریخت. با این حال، ظرف دو سال از لوسین خسته شد. این لحظهای بود که لوسین از او خواست تا اجازه دهد با وی زندگی کند. آنها سر شام بودند و مورسو بهسادگی، بیآنکه چشم از بشقاب بردارد، نپذیرفته بود.
لوسین پس از لحظهای درنگ به لحن طبیعی صدایش اضافه کرد: دوستم که نداری؟
مورسو سرش را بالا گرفت. چشمان لوسین پر از اشک شده بود. با ملايمت گفت: ولی من که نگفتم دوستات دارم، کوچولوی من.
لوسین گفت: میدونم، و بهخاطر اینه که …
مورسو از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت. ستارگان، در میان دو کاج و در آسمان شب میتپیدند. پاتریس علاوه بر هراسش، از آن لحظهای که در کنار هم بودند، تا به این حد احساس انزجار نکرده بود.
– لوسین! تو یه دختر دوستداشتنی هستی. حرفی در این نیست. حرف آخر من با تو اینه که دیگه ادامه دادن برای هر دومون كافيه.
لوسین گفت: میدونم. پشتش به پاتریس بود و با نوک چاقو با رومیزی ور میرفت.
مورسو به طرف او رفت و دستش را پس گردنش گذاشت: باورم کن. چیزهایی مثل رنج بزرگ، اندوه بزرگ، خاطرهی بزرگ معنا ندارد … همه چیز فراموش میشه، حتی عشق بزرگ. اونچه دربارهی زندگی، غمانگیز و حیرتآوره، همینه. فقط یه راه برای دیدن چیزها وجود دارد، راهی که هرازگاهی بهسراغت میآد. برای همین، گذشته از هر چیز باید عشقی در دل و هوسی ناخوشایند داشته باشی، شاید این برای نا امیدیهای مبهمی که از اون رنج میبریم، دستاویزی بشه. بعد کمی مکث کرد و اضافه کرد: “نمیدونم منظورم رو میفهمی.
لوسین یکباره سرش را به سمت مورسو برگرداند و گفت: فکر میکنم میفهمم. تو خوشبخت نیستی.
مورسو با لحنی خشونتآمیز گفت: خواهم شد. باید بشم. با این شب، دریا و این پیکری که زیر انگشتامه. او به سمت پنجره برگشته بود و بر فشار دستش بر گردن لوسین اضافه میکرد. لوسین ساکت بود.
سپس بیآنکه نگاهی به مورسو بکند گفت: بالاخره به من احساس علاقه میکنی، مگه نه؟
پاتریس مقابل او زانو زد و شانهاش را گاز گرفت و گفت: علاقه، آره، همونطور که به شب علاقهمندم. تو شادی چشمهای من هستی و نمیدونی این شادی چه جایگاهی در قلب من داره.
لوسین روز بعد آن جا را ترک کرد. مورسو پس فردای آن، تحملش تمام شد و به سمت الجزیره حرکت کرد. او در ابتدا به خانهای بر فراز دنیا رفت. دوستانش به او وعده دادند که وی را تا پایان ماه ملاقات کنند.
سپس تصمیم گرفت به دیدن محلهی قدیمیاش برود.
آپارتمانش را به یک مرد کافهدار اجاره داده بود. سراغ بشکهساز رفت، اما کسی از او خبری نداشت. کسی تصور نمیکرد که او برای پیدا کردن کار به پاریس رفته است. مورسو در خیابانها پرسه زد. به غذاخوری رفت. سلست کمی پیر شده بود. رنه هنوز هم با قیافهی خاص و مریض خود آنجا بود. همگی خوشحال بودند که دوباره مورسو را میبینند، و خود او احساس کرد از این برخورد جاخورده است.
سلست به او گفت: هی مورسو، هیچ تغییری نکردی، هنوز هم همونی.
مورسو گفت: آره. و از نابینایی عجیب مردانی که از تغییرات درون خود آگاهند و بر دوستانشان تصویری یکسان و دائمی تحمیل میکنند، حیران ماند. براساس شناخت قبلی در موردش قضاوت میکردند. آنطور که سگها تغییر رفتار نمیدهند، آدمها برای هم عین سگ میمانند. تا حدودی که سلست، رنه و دیگران او را میشناختند، وی نسبت به آنها مانند سیارهای بیگانه و دور شده بود. با این حال، او آنها را با وداعی عاطفی ترک کرد. درست در بیرون از غذاخوری به مارتا برخورد. بهمحض دیدن او، متوجه شد تقريباً وی را فراموش کرده است و در عینحال دلش میخواست بار دیگر او را ببیند. مارتا هنوز همان چهرهى الههی نقاشی شده را داشت. مورسو بهطور مبهم و بیهیچ پایبندی، هوس او را کرد.
مارتا گفت: اُه! پاتریس، خیلی خوشحالم، چه اتفاقی برات افتاده بود؟
– همونطور که میبینی هیچی. دارم توی دهکده زندگی میکنم.
– چه جالب. من همیشه آرزو میکردم که توی ده زندگی کنم. و پس از کمی مکث ادامه داد: میدونی، من از دست تو یا چیز دیگهای عصبانی نیستم.
مورسو با خنده گفت: آره، خوب تونستی خودت رو آروم کنی.
مارتا با لحنی که برای مورسو غریب بود گفت: پاتریس! اینقدر پست نباش. من میدونستم یه روزی بههممیزنیم، و من چیزی جز یه دختر کوچولو نبودم. این چیزیه که تو همیشه میگفتی … البته وقتی من بههممیریختم. ولی بالاخره یه روز به خودم گفتم که او خوشبخت نیست. میدونی این مسخرهس. نمیدونم چهطوری بگم، ولی این اولینباری بود که بین من و تو … بین من و تو اتفاق افتاد و باعث ناراحتی و در عینحال شادی من شد.
مورسو او را حیرتزده نگاه کرد. سپس بهیکباره متوجه شد که مارتا همواره روراست بوده است. او مورسو را همانطور که بود پذیرفته و بیشتر اوقاتش را وقف وی کرده بود؛ از آنجایی که مورسو بیشترین تخیل و پوچی خود را به او اعطا کرده بود، اما از غرورش چیزی به وی نبخشیده بود. او تضادی را کشف کرد که ما دو بار و هر بار خود را با آن دربارهی فردی که دوست داریم فریب میدهیم. در ابتدا به نفع آنها و بعد به ضرر آنها. حال او فهمیده بود که مارتا با وی صادق بوده است. این چیزی بود که جلوه میداد و از این جهت کلی مدیون مارتا بود. باران، تازه میبارید، بهطوری که نور چراغها در خیابان منعکس میشد، مورسو یکباره از میان قطرات درخشنده، چهرهی جدی مارتا را دید و احساس کرد با انفجار نوعی قدردانی بیاننشدنی بر او چيره شده است. پیش از اینها، آن را احتمالاً نوعی عشق میدانست، اما فقط توانست واژگانی خشک بیابد: میدونی مارتا! من خیلی به تو علاقهمندم، حتی الان هم، اگه بتونم کاری بکنم…
تبسم بر لبان مارتا نقش بست: نه، من هنوز خیلی جوونم و کاری نمیکنم …
مورسو سر تکان داد. چه فاصلهای میانشان بود و چه نوع نزدیکی! مورسو او را در مقابل خانهاش ترک کرد. مارتا که چترش را باز کرده بود، گفت: امیدوارم دوباره همدیگه رو ببینیم.
مورسو گفت: حتماً. مارتا تبسمی حاکی از غم به او کرد. مورسو گفت: اه، این صورت دختر کوچولوی توئه. مارتا بر آستانهی در پا گذاشته و چترش را بسته بود. پاتریس دستش را به طرف او دراز کرد و در عوض لبخندی زد و گفت: تا دیدار بعد، خداحافظ. مارتا سریع او را در آغوش کشید.
سپس رفت تا لوسین را پیدا کنند. در آپارتمان او خوابید، و از وی خواست تا برای قدمزدن به بلوار بروند. نزدیک ظهر بود که به طبقهی پایین رفتند. قایقهایی به رنگ نارنجی، خود را مانند میوهی چهارقاچ شده در برابر آفتاب خشک میکردند. دو دسته از کبوتران، و سایههاشان که بر عرشه افتاده بود، بالا و پایین میشدند. خورشید میدرخشید و هوا خفهکننده میشد. مورسو کشتی بخار سرخ و سیاهی را تماشا میکرد که به کندی در تنگه جلو میرفت، سرعت میگرفت و بهتدریج بهسوی پرتوهایی که در محل تلاقی دریا و آسمان میدرخشیدند، سیر میکرد. برای تماشاگر، شیرینی تلخی در هر عزیمت وجود دارد. لوسین گفت: اونا خوشبختن.
مورسو گفت: آره. و به فکر رفت: نه؛ دستکم یکی به خوشبختی آن یکی حسد نمیورزید. برای او شروع، عزیمت و آغاز یک زندگی تازه درخشش خاصی داشت، اما میدانست عجز و تنبلی خوشبختی را بر چنین چیزهایی پیوند میزند. لازمهی خوشبختی، انتخاب و در آن انتخاب، ارادهی قوی و تمایل هوشیارانه است. مورسو قادر بود صدای زاگرو را بشنود: نه اراده به ترک، بلکه اراده به خوشبختی. مورسو دستهایش را دور لوسین حلقه کرده بود، و سینههای گرم او میان دستهایش بود.
غروب همان روز، همچنان که مورسو به سمت شِنو میراند، زمانی که به امواج بلند و دامنهی تپهی بزرگ رسید، سکوتی را در درون خود احساس کرد. با ایجاد حرکتی مبنی بر شروعی تازه و با آگاهی از گذشته، آنچه را میخواست باشد و نباشد، تعریف کرده بود. حال آن روزهای تلفشدهای را که احساس شرم میکرد، خطرناک، اما به نظر ضروری میدانست. آن زمان احتمال این میرفت شکست بخورد و تنها بخت و توجیهش را از دست بدهد. اما گذشته از اینها، مجبور بود با هر چیزی کنار بیابد.
مورسو پس از چند پیج، خود را در این حقیقتِ پست، اما بیارزش غرق کرد: شرایط خوشبختیای که در پیاش بود، این است که صبح زود از خواب بیدار شوی و بهطور منظم شنا کنی؛ یعنی تندرستی هوشیارانه. او بهسرعت رانندگی میکرد. سپس بر آن شد تا از کشفش در جهت خودسازی، به شیوهای که از این به بعد نیاز به زحمت زیادی نداشت، و در جهت هماهنگ کردن تنفس خود با عمیقترین ضرباهنگ زمان و خود زندگی، نفع ببرد.
صبح روز بعد، خیلی زود از خواب بیدار شد و به سمت دریا رفت. آسمان هنوز درخششی داشت، و صبح آکنده از بالهای صدادار و آواز پرندگان بود. اما خورشید فقط به انحنای افق نزدیک میشد. زمانی که مورسو به مانداب ناشناختهای پا گذاشت، بهنظر میرسید در تاریکی شنا میکند. خورشید بالاتر آمد و او دستهایش را در پرتوهای طلایی و سرخ یخی فرو برد. سپس به ساحل بازگشت و به سمت خانه راه افتاد. پیکرش در برابر هر پیشامد احتمالی در روز آماده و گوشبهزنگ بود. هر صبح درست قبل از طلوع آفتاب به طبقهی پایین میرفت، و این عمل، باقی روز را میساخت. بهعلاوه، شنا کردن، او را خسته میکرد، اما در عینحال، بهرغم خستگی و انرژیای که صرف میکرد، در کل روز، حالوهوایی از بیخیالی و رخوت را به او القا میکرد. اما گذر زمان در نظرش طولانی میآمد؛ هنوز زمان از تنهای که برایش مانند علائم راهنمایی بود، جدا نشده بود. کاری نداشت انجام دهد و زمان در برابرش بیاندازه کش میآمد. هر دقیقه ارزش معجزه آسایش را باز مییافت، اما هنوز دلیلش را نمیفهمید. درست همانطور که روزها در سفر، بسیار طولانی بهنظر میآمد و گذر زمان از این دوشنبه تا دوشنبهی دیگر بهطور ناگهانی به پایان میرسید. از اینرو مورسو که مانعها را پشتسر گذاشته بود هنوز میکوشید تا آنها را در نوعی زندگی جای دهد و چیزی نداشت جز آن که باید به آن توجه کرد. هرازگاهی ساعتش را برمیداشت و به عقربهای که از عددی به عددی دیگر میرفت، نگاه میکرد، و از این که پنج دقیقه این همه طولانی جلوه میکرد، متحیر بود. آن ساعت، بیشک راهی را مقابلش گشود؛ راهی پر رنج و عذاب که به هنر متعالی بیکاری منجر میشد. بهنظرش رسید گردش کند؛ گاهی اوقات در بعدازظهری در امتداد ساحل تا خرابههای “تِباز” میگشت، سپس در میان بوتههای خاراگوش دراز میکشید، دستهایش را روی سنگ گرمی میگذاشت و دل و دیدهی خود را در برابر عظمت تحملناپذیر آسمان متلاطم میگشود. او تپش خون خود را با ضربان شدید آفتاب ظهر مقایسه میکرد، و همچنان که مست رایحهی تندی شده بود و حشرات نامریی بیناییاش را مختل کرده بودند، به آسمان نگاه میکرد که از سفیدی به آبی و از زردی به سبز مبدل میشد و شیرینیاش را بر خرابههای گرم میریخت. از آن زمان، زود به خانه میرفت و میخوابید. روزهایش در مسیری از طلوع تا غروب، مطابق ضرباهنگی تنظیم شده بود که غرابت و تأملش برای او همانند ادارهاش، غذاخوریاش و خوابیدنش در اتاق مادر ضرورت داشت. در واقع، در هر دو حال، ناآگاه بود. اما در زمان هوشیاری، احساس میکرد زمان به او تعلق دارد. در آن فاصلهی کم که دریا را سرخ مییافت و آن را به رنگ سبز ترک میگفت، برایش در هر ثانیه چیزی ابدی نمایان میشد. در فراسوی روزها، او نه خوشبختی ماورای انسانی را میدید و نه ابدیت را؛ خوشبختی برای انسان بود و ابدیت امر معمول. آنچه برای او مهم بود تحقیر خود یا تنظیم ضربان قلبش برای هماهنگی با ضرباهنگ روزها، بهجای تسلیم ضرباهنگ در برابر گردش امیدهای انسانی بود.
درست همان زمانی که هنرمند دست از کار میکشد و زمانی که تندیسی ناتمام یا یک نقاشی دستنخورده باقی میماند، آن زمان اراده به ندانستن بیش از همهی منابع روشنبینی به خدمت خالق درمیآید؛ از اینرو باید کمی جهل باشد که زندگی را در خوشبختی کامل کند. آنان که فاقد این هستند باید به کسب آن همت بگمارند؛ باید بیبصیرتی حاصل شود.
Just as there is a moment when the artist must stop, when the sculpture must be left as it is, the painting untouched – just as a determination not to know serves the maker more than all the resources of clairvoyance – so there must be a minimum of ignorance in order to perfect a life in happiness. Those who lack such a thing must set about acquiring it: unintelligence must be earned.
مورسو روزهای تعطیل با پره اسنوکر بازی میکرد. ماهیگیر پیر که دستش از ارنج قطع شده بود، به شیوهی خاصی اسنوکر بازی میکرد؛ سینهاش را جلو میبرد و قسمت قطع شدهی دستش را به چوب تکیه میداد. صبحها وقتی به ماهیگیری میرفتند، پره با همان مهارت پارو میزد و مورسو شیوهی ایستادنش را در قایق میستود؛ یک پارو را به کمک سینه و دیگری را با دست هدایت میکرد. این دو مرد، خوب با هم کنار میآمدند. بعد از ماهیگیری صبح، پره سُس تندی به هشتپاها میزد و آنها را در مایع مخصوصی سرخ میکرد و مایع سیاه تهماندهی ماهیتابه را همراه با تکههای نان سر میکشید. آن دو وقتی در آشپزخانه، کنار بخاری سیاه مینشستند، پره لب باز نمیکرد و مورسو هم از این هدیهی سکوت خرسند مینمود. برخی اوقات، بعد از شنای صبح، پیرمرد را میدید که قایق را به دریا زده است، و او هم بعد از چند لحظه به او میپیوست و میگفت: پره! میتونم باهات بیام؟
– بپر بالا.
پاروها را در حلقهها میانداختند و با هم پارو میزدند. مورسو مراقب بود پایش در قلابها گیر نکند. سپس سرگرم ماهیگیری میشدند. مورسو نخهای درخشان سطح آب را که زیر آب میپیچیدند و به سیاهی میزدند، تماشا میکرد. خورشید بر دریا هزار تکه شده بود و مورسو بوی خفهکنندهای را که مانند دود از آن بلند میشد، استشمام میکرد. هرازگاهی پره، ماهی ریزی را میگرفت و در حین اینکه دوباره آنرا به آب میانداخت، میگفت: برو پیش مامانت. ساعت یازده به سمت خانه پارو میزدند. مورسو که دستهایش از پولک ماهی میدرخشید و صورتش آفتابسوخته مینمود، در خانهی تاریک سردش به انتظار مینشست، در حالیکه پره یک ماهیتابه پر از ماهی آماده میکرد، و غروب باهم میخوردند. روزها یکی پس از دیگری میگذشتند. مورسو خود را بهدست زندگی سپرده بود، گویی در آب سُر میخورد. مانند شناگری که با کمک دستهایش جلو میرود و آبی که تحملش میکند، به یاریاش میشتابد تا همچنان ادامه دهد، و همین چند حرکت کافی بود که روی یک دست بر تنهی درختی بیاساید و در ساحل بدود تا خود را مصون و هوشیار نگهدارد. در نتیجه خود را با شرایط ناب زندگی یکی کرد و بهشتی را که فقط به حیوانات کمخرد یا باهوش اعطا میشد، بازیافت؛ در نقطهای که وجود، خود را منکر میشود، او حقیقت خویش و در نهایت عشق را با نهایت شکوهش لمس کرد.
مورسو به همت برنارد با زندگی در دهکده اخت شد. او مجاب شده بود که برای درمان کسالتهای ناچیز پیش برنارد برود. از آن موقع مکرراً و با مسرت یکدیگر را میدیدند. برنارد مرد کمحرفی بود، اما شوخطبعی تندی داشت که درخشندگیای به عینک دستهشاخیاش میبخشید. مدتها پیش در هندوچین طبابت کرده و در چهلسالگی، در این گوشه از الجزيره بازنشسته شده بود، جاییکه سالها با همسرش زندگی آرامی داشت. همسرش یک هندوچینی تقریباً ساکت بود که لباسهای غربی بهتن میکرد و موهایش را به شکل توپ در میآورد. قابلیت سهلگیری برنارد، او را قادر میکرد تا خود را با هر محیطی وفق دهد. او اهالی دهکده را دوست داشت و آنها هم به وی علاقه داشتند. او مورسو را با خود بالای سر بیماران میبرد. مورسو از قبل میدانست مالک کافه، خوانندهی سابق تِنور بود که پشت پیشخان آواز میخواند و میان صدای بعبعمانند خود، “توسکا” همسرش را به کتکزدن تهدید میکرد. از مورسو درخواست شده بود به همراه برنارد در کمیتهی تعطیلات خدمت کند. آنها در چهاردهم جولای با بازوبندهای سهرنگ در خیابانها قدم میزدند یا با دیگر اعضای کمیته دور میزی پر از غذاهای اشتهاآور مینشستند و سر این که جایگاه گروه باید با نخل یا سرخس آراسته شود، بحث میکردند. حتی تلاش بر آن بود تا مورسو را برای شرکت در یک رقابت انتخاباتی وسوسه کنند، اما او زمان لازم داشت که شهردار را آنچنان که خود گفته بود و در دههی آخر بر سرنوشت جامعهی خود حکومت کرده بود بشناسد و این مقام نیمهپایدار، او را برانگیخته بود تا خود را ناپلئون بناپارت بداند. او بهعنوان یک تاکستاندار ثروتمند خانهای برای خود به سبک یونانی ساخته بود و آن را با افتخار به مورسو نشان میداد. طبقهی اول این خانه همکف و طبقهی دوم گردِ یک حیاط بود، اما شهردار از هیچ هزینهی اضافی دریغ نکرده و بالابری در آن نصب کرده بود، که اصرار داشت مورسو و برنارد سوارش شوند. برنارد با متانت اظهار کرد: خیلی راحته… این دیدار، تحسین عمیق مورسو را در حضور شهردار برانگیخته بود. برنارد و او نفوذشان را جمع کردند تا شهردار را که از بسیاری جهات سزاوارش بود، در مقامش حفظ کنند.
دهکدهی کوچک در بهار، با بامِ خانههای سرخ و نزدیک به هم، در میان کوهها و دریا قرار داشت و آکنده از گلهای سرخ و نسترن و همهمهی حشرات بود. مورسو در بعدازظهر به ایوان میرفت و دهکده را که زیر سیل نور چرت میزد، تماشا میکرد. تاریخ محلیِ آنجا را کشمکش میان “مورال” (Morales) و “بنگو” (Bingues)، دو زمیندار ثروتمند، شکل میداد، که یکسری از زمینخواریهایشان در رقابتی سرسختانه با یکدیگر، آنان را میلیونر کرده بود. وقتی یکی از آنها خودرویی میخرید، گرانترینشان را انتخاب میکرد، اما دیگری که از همان نوع میخرید، دستگیرههای نقرهای به آن میبست. مورال در مقابل این ترفندها زیرک برد. در دهکده به سلطان اسپانیا معروف بود، چون همیشه بر بنگو که عقلش خوب کار نمیکرد، پیروز میشد. در طول جنگ، وقتی بنگو برای خرید اوراق قرضهی ملی چند صد هزار فرانک پذیرهنویسی کرد، مورال عنوان کرد: من رودستش خواهم زد، من فرزندم رو پیشکش خواهم کرد. و فرزندش را که جوانی فعال و داوطلب بود، پیشکش کرد. در ۱۹۲۵، بنگو را با یک خودروی شکاری زیبا از الجزیره بیرون کردند؛ دو هفته بعد، مورال برای خود آشیانهی هواپیما ساخت و هواپیمایی خرید. هنوز هم هواپیما در آشیانه افتاده است و روزهای تعطیل به نمایش بازدیدکنندگان در میآید. بنگو به مورال میگفت: “گدای پابرهنه”. مورال هم او را “کورهی آهک” میخواند.
برنارد، مورسو را به دیدار مورال برد و آنها در مزرعهی بزرگشان که مملو از صدای حشرات و عطر انگور بود از او بهگرمی استقبال کردند. مورسو بهخاطر اینکه در کت و کفش کتان راحت نبود، پیراهن آستین کوتاه و کفش صندل پوشیده بود. مورال هواپیما و مدال فرزندش را که قاب گرفته و در اتاق پذیرایی گذاشته بودند، به مورسو نشان داد و توضیح داد که لازم است خارجیها در بیرون از الجزیره نگه داشته شوند (خود او بومی بود، اما مثلاً بنگو نه)، سپس آنها را برای تماشای آخرین دستاوردش هدایت کرد. آنها از میان تاکستان بزرگی گذشتند. در وسط آن، فضای باز و تمیزی بود که به سبک دوران لویی پانزدهم درست شده و هر تکه از آن، با چوبها و پارچههای بسیار گرانبها تزیین شده بود. مورال از بازدیدکنندگان در زمینهایش استقبال میکرد. وقتی مورسو مؤدبانه پرسید: زمانی که بارون میآد چه اتفاقی میافته؟ مورال سیگارش را در دهانش جابجا کرد. و بیآنکه پلکی بزند، پاسخ داد: جاشو تغییر میدم.
مورسو در طول مسیرش به خانه، زمانی را به بحث با برنارد بر سر اختلاف میان آدمهای تازهبهدورانرسیده و شاعر صرف کرد. به گفتهی برنارد، مورال شاعر بود. مورسو اظهار کرد مورال هم میتوانست امپراتور بزرگی در دوران سقوط باشد.
کمی بعد، لوسین به مدت چند روز به شِنو آمد، و بعد رفت. صبح یک روز تعطیل، کلر، رز و کاترین، همانطور که قول داده بودند، به دیدن مورسو آمدند. اما پاتریس هنوز از آن شرایط ذهنی که او را در طی روزهای اول عزلتنشینیاش به الجزیره رانده بود، دور بود. او از آمدن آنها چنان شاد شد که حتی برنارد را برای دیدنشان به ایستگاهی برد که از اتوبوس زردی پیاده میشدند. روز باشکوهی بود. دهکده پر از گاریهای سرخ و زیبای قصابان دورهگرد بود. همه جا گل بود، و اهالی دهکده لباسهای روشن و رنگارنگ به تن کرده بودند. کاترین از آنها خواست دور میزی در کافه بنشینند، و دختران از این همه درخشش، با احساس حضور دریا، در پشت دیواری که به آن تکیه داده بودند، متحیر بودند. زمانی که میخواستند آن جا را ترک کنند، ناگهان انفجار حیرتانگیز موسیقی در خیابان مجاور به گوش رسید؛ آهنگ گاوباز از گروه کارمِن بود، اما با شوری نواخته میشد که سازها را از حفظ آهنگ یا ضرب بازمیداشت. برنارد توضیح داد: اینها وابسته به انجمن ورزش هستن. در آنوقت بیست نوازندهی عجیبوغریب پیدایشان شد، که هر یک در نوعی ساز بادی میدمیدند. آنها بهطرف کافه حرکت کردند و پشتسرشان، مورال ظاهر شد که کلاه شاپو به سر داشت و دستمال گردنی از گردنش آویزان بود و خود را با بادبزنی ارزان قیمت باد میزد. او این نوازندهها را در شهر استخدام کرده بود، و همانطور توضیح میداد: با این افسردگی، زندگی در اینجا غمانگیزه. او سر میزی نشست و نوازندگان را دور خود جمع کرد، آخرین اجرایشان بود. کافه شلوغ شد. سپس مورال بلند شد و همچنان که بهسوی حضار حرکت میکرد، اعلام کرد: به درخواست من، بار دیگر ارکستر آهنگ گاوباز را مینوازند.
دخترها زمانی که آنجا را ترک میکردند، از خنده مرده بودند، اما وقتی به خانهی مورسو رسیدند، سایهی خنک اتاقها که سفیدی خیرهکنندهی دیوارهای آفتابخوردهی باغ را به نمایش میگذاشت باعث شد هماهنگی خاموشی را بازیابند و کاترین تمایلش را برای حمام آفتاب گرفتن در ایوان ابراز کرد. مورسو به سمت منزل برنارد حرکت کرد. این دومین باری بود که دکتر چیزی را در زندگی پاتریس، به صورت گذرا مشاهده میکرد. آن دو هرگز به یکدیگر اعتماد نمیکردند، مورسو آگاه بود که برنارد آدم خوشبختی نیست و برنارد هم از طریقهی زندگی او سر درنمی آورد. آن دو بیهیچ بحثی از هم جدا شدند. روز بعد مورسو و دخترها تصمیم گرفتند که هرچه زودتر گشتی بزنند. شنو، مرتفع و بالا رفتن از آن سخت بود، اما در برابرشان روز باشکوهی از آفتاب و خستگی خفته بود.
آنها در آغاز صبح، از اولین سراشیبی تند بالا رفتند. رز و کلر جلو حرکت میکردند و پاتریس و کاترين پشت سر آنها. هیچیک حرفی نمیزدند. آنها راه را رفتهرفته تا بالای دریا که همچنان در مه صبحگاهی رنگپریده بود، پیمودند. پاتریس احساس میکرد به آن کوهساری تعلق دارد که سبزههای کوتاهش مملو از گرد شکوفههای زعفران است، اشتیاقش چنین مینمود، اما تنی ضعیف داشت که از خنکای بهار، پرتو آفتاب و سایههایش جدا افتاده بود. آنها به مرحلهای از صعود رسیدند که تلاش متمرکزی میخواست؛ تندی هوای صبحگاهی در ریههاشان بود، و مصمم بودند سراشیبی را فتح کنند. رز و کلر خسته بودند و گامهاشان را کند کردند. کاترین و پاتریس همچینان پیش میرفتند، و آن دو را از دید خود گم کردند.
پاتریس پرسید: حالت خوبه؟
– آره، معرکهس.
خورشید در آسمان بالا میآمد و همهمهی حشرات همراه با آن، در گرمای رو به افزایش به گوش میرسید. پاتریس فوراً پیراهنش را در آورد و با سینهی برهنه به راهش ادامه داد. عرق از شانههایش و از محل پوست سوخته جاری بود. آنها راه کوتاهی را در پیش گرفتند که ظاهراً دامنهی کوه را دنبال میکرد. علفهای اینجا مرطوبتر بودند؛ در آن حال صدای چشمه به آنان خوشآمد گفت. در چالهای افتادند و تقریباً نزدیک بود تلوتلوخوران روی جریان ناگهانی سایه و خنکی بیفتند. به هم آب پاشیدند و مقداری نوشیدند. کاترین، روی چمنها دراز کشید، پاتریس، در حالیکه موهای سیاهش خیس و روی پیشانی فر شده بود، به منظرهای چشم دوخته بود که پوشیده از خرابهها، جادههای درخشنده و خردههای آفتاب بود. بعد در کنار کاترین نشست.
– مورسو! حالا که تنهاییم، بگو ببینم احساس خوشبختی میکنی؟
مورسو گفت: نگاه کن. جاده، زیر آفتاب میلرزید، و هوا پر از لکهای هزار رنگ بود. مورسو تبسمی کرد و دستهایش را به هم ماليد.
کاترین گفت: درسته، ولی … خب، میخواستم بدونم … البته مجبور نیستی جواب بدی … و با کمی تردید ادامه داد: زنت رو دوست داری؟
مورسو تبسم کرد: ضروری نیست. مورسو شانهی کاترین را گرفت و در حالیکه به صورت او آب میپاشید، سر خود را تکان داد. تو اشتباهت اینجاست که فکر میکنی مجبوری انتخاب کنی، مجبوری کاری که میخواهی انجام بدی، و این شرایطی برای خوشبختیه. از بین همهی اینها اونچه مهمه اراده به خوشبختیه، نوعی آگاهی ابدی و باقی چیزها، از زن گرفته تا هنر، موفقیت چیزی نیست جز بهونه. یه کلاف کاموا منتنظر گلدوزیه.
کاترین با چشمانی غرق آفتاب گفت: آره.
– اونچه برای من مهمه، ویژگی مربوط به خوشبختبیه. میتونم اون رو کشمکش با مخالفش بنامم، کشمکشی ذاتی و سخت. کاترین! آیا من خوشبختم؟ قاعدهی معروف رو که بلدی: اگه جون داشتم دوباره زندگی میکردم. خب، دوباره زندگی رو اونطور که بوده آغاز میکنم. البته نمیتونی به مفهومش پیببری.
– نه.
– و من نمیدونم چهطور برات توضیح بدم. اگه من خوشبختم، به خاطر درک غلط منه. باید دور میشدم و در جاییکه میتونستم، منظورم درونمه، با اونچه باید روبهرو شد، مواجه میشدم، اونچه آفتاب و اشک بود… آره، من با ضابطههای انسانی خوشبختم.
رز و کلر سررسیدند. کولهپشتیهاشان روی دوششان بود. راه هنوز از دامنههای کوه میگذشت و آنها را در منطقهای کاملاً سرسبز با گلابیهای خاردار، درختان زیتون و عناب نگهمیداشت. از کنار عربهای سوار بر خر گذشتند. دوباره کوه را رو به بالا پیمودند. حال آفتاب بر سر هر یک از سنگهای سر راه میکوبید. ظهر، آنها که از گرما و خستگی تلف شده و از رايحهی آنجا مست شده بودند، کولههاشان را در آوردند و از صعود به قله منصرف شدند. سراشیبی، تند و پر از ریگ و سنگ بود. درخت بلوط خشکی آنها را در سایهی خود پناه داد. از کولههاشان خوراکی درآوردند و خوردند. سراسر کوه زیر نور میلرزید. صدای جیرجیرکها که از حملهی گرما در زیر بلوطها هلاک شده بودند گوش را کر میکرد. پاتریس خود را به زمین انداخت؛ سنگها سینهاش را فشردند. و بینیاش عطر سوزان را استشمام کرد. او میتوانست زیر شکمش تپشهای ضعیف کوه را احساس کند. در نهایت، تپشهای منظم و آوای پیوستهی حشرات، در میان سنگهای داغ، او را به خواب برد.
وقتی بیدار شد، عرق کرده بود و عضلاتش درد میکردند. احتمالاً ساعت سه بعداز ظهر بود. دخترها ناپدید شده بودند، اما بزودی صدای خنده و فریادهاشان را شنید. هوا خنکتر شده و زمان آن رسیده بود که بازگردند. در حال برگشتن بودند که مورسو برای اولین بار غش کرد. وقتی به خود آمد، دریای لاجوردی را میان سه چهرهی آشفته دید. آنها بهآهستگی راه میرفتند. مورسو در آخرین شیب از آنها خواست تا کمی استراحت کنند. خورشید در امتداد آسمان به رنگ سبز و افق به تیرگی میگرایید. در تپه ماهورها که از شنو تا خلیج کوچک کشیده شده بود، سروها آهسته به تاریکی میگراییدند. هیچیک حرفی نمیزد، تا اینکه کلر گفت: به نظر خسته میرسی.
– جای تعجب نیست، هست؟
– به من ربطی نداره، ولی فکر میکنم این محل برای تو مناسب نیست. خیلی نزدیک دریاست. زیاد رطوبت داره. چرا نمیری فرانسه زندگی کنی، توی کوههاش؟
– کلر! اینجا برای من مناسب نیست، ولی من در این جا خوشبختم. احساس هماهنگی با اون میکنم.
– خب، اونطوری هم میتونی احساس هماهنگی بکنی، حتی بیشتر.
– هیچکس بهطور نسبی، به مدت طولانی یا کمتر، خوشبخت نیست. شما یا خوشبختی یا نیستی، والسلام. مرگ ربطی به اون نداره. در این مورد، مرگ تصادف خوشبختیه. هیچکس حرفی نزد.
رز پس از یک مکث طولانی گفت: من که متقاعد نشدم. چون شب از راه میرسید، آنها آرامآرام برگشتند.
کاترین تصمیم گرفت دنبال برنارد بفرستد. مورسو در اتاق خودش بود. او در پس سایهی متحرک شیشههای پنجره میتوانست وصلههای سفید دیوارهی ایوان را ببیند و دریا را بهمانند رشتهای از کتان سیاه بر هوای شفاف مواج، و در پس آن آسمان شب را بیرنگتر و بیستارهتر نظاره کند. احساس ضعف میکرد، و ضعفش بهطور مرموزی سبکتر و بشاشتر و ذهنش بازتر میشد. وقتی برنارد در زد، مورسو احساس کرد همه چیز را برای وی تعریف خواهد کرد. البته نه برای این که رازش باری بر شانهاش بود، اصلاً رازی در بین نبود. اگر تابهحال پیش خود نگهداشته بود، بهخاطر این بود که یک مرد افکارش را در اجتماع خاص پیش خود نگهمیدارد، چون میداند این افکار، تعصبات و حماقت دیگران را رو میکند. اما امروز بعد از خستگی، اشتیاقی ناگهانی در درونش برای جلب اعتماد بیدار شده بود. این طریقی است که یک هنرمند بعد از این که اثرش را به دقت شكل داد و دستی به سر و رویش کشید، احساس نیاز کند که آنرا به دیگران نشان دهد و با آنها ارتباط برقرار کند؛ حال مورسو احساس میکرد نیاز به حرفزدن دارد. او بیصبرانه منتظر برنارد ماند.
انفجار خندهها از طبقهی پایین، تبسم را بر لبان مورسو آورد. لحظهای که برنارد داخل اتاق شد، گفت: خب؟
مورسو گفت: خب، در خدمتم. برنارد به صدای سینهی او گوش داد. اگرچه نمیتوانست چیزی به زبان بیاورد؛ او میخواست که اگر مورسو از عهدهاش برمیآید به الجزیره برود و چند عکس از سینهاش بیندازد.
مورسو جواب داد: بعداً.
برنارد چیزی نگفت و ساکت بر لبهی پنجره نشست و گفت: من نمیخوام خودم مریض شم، من میدونم مریضی چیه. هیچ چیز بدتر و ذلیلکنندهتر از مریضی نیست.
حواس مورسو جمع نبود. مورسو از روی صندلی بلند شدو سیگاری به برنارد تعارف کرد. یکی را برای خود روشن کرد و با لبخندی گفت: برنارد؟ میتونم یه سؤالی از تو بكنم؟
– البته.
تو هیچوقت شنا نمیکنی! هیچوقت به ساحل نمیری! برای چی این محل رو برای زندگی انتخاب کردی؟
– اه، دقیقاً نمیدونم. از خیلی وقت پیش این جام. کمی مکث کرد و اضافه کرد: تازه، من همیشه مثل سرخوردهها عمل کردم. الان وضع بهتره. قبل از این، میخواستم خوشبخت باشم، چیزی رو که باید انجام میدادم، انجام بدم، مثلاً جایی مستقر شم که دوست دارم. ولی همیشه پیشبینی از روی احساسات، غلط از آب در میآد. ما مجبوریم برای زندگی، آسونترین راه رو انتخاب کنیم، نه این که خودمون رو تحت فشار بگذاریم. فکر میکنم کمی بدگمانی باشه، ولی دیدگاهی هم هست که انسان مجبوره برای بقای خود بپذیره. من، تو هندوچین، اینور و اونور میپریدم. اینجا، فقط تأمل میکنم. همین.
مورسو که در صندلی فرورفته و به سقف خیره شده بود گفت: درسته، ولی من مطمئن نیستم تموم پیشبینیهای ناشی از احساسات، اونطور که تو میگی، غلط از آب در بیاد، فقط گاهی غیرعقلانی هستن. در هر حال، تنها تجربهای که راضیم میکنه اونایی هستن که نشون میدن راههایی برای امیدداشتن وجود داره.
برنارد تبسم کرد. آره، یه سرنوشت پیشپاافتاده.
مورسو بیحرکت گفت: سرنوشت انسان همیشه بینهایت جالبه، بهشرطیکه با هیجان به اون دست پیدا کنه. برای عدهای، سرنوشت مهیج همواره سرنوشتی پیشپاافتادهس.
برنارد گفت: درسته. و به دقت بلند شد، و همچنان که پشتش به مورسو بود، لحظهای در دل شب به بیرون خیره شد. سپس بیآنکه او را نگاه کند، ادامه داد: تو تنها کسی هستی که در کنار من در این اطراف، تنها زندگی میکنی. منظورم زنت و دوستانت در طبقه پایین نیستن. میدونم اونا موقتی هستن. با این حال، بهنظر میرسه زندگی رو بیشتر از من دوست داری. برنارد برگشت: چون از نظر من زندگی دوستداشتنی، شنا رفتن نیست. زندگی در سرمستی و شور و حرارته. زنها و ماجراجویی سفر به دیگر سرزمینها عملی هستن که باعث روی دادن چیزی میشن. یه زندگی پرحرارت و حیرتانگیز. منظورم اینه … میخوام درکم کنی …در حالیکه بهنظر میرسید از هیجان خود شرم دارد: من خیلی دوست دارم زندگی در طبیعت رضایتبخش باشه. برنارد گوشیاش را کنار گذاشت و کیفش را بست.
مورسو گفت: در واقع تو آدم آرمانگرایی هستی. و این حس را داشت که همه چیز در آن لحظه از تولد تا مرگ سیر میکند و به بوتهی قضاوت گذاشته و ستوده میشوند.
برنارد با لحن غمانگیزی گفت: میدونی، اغلب مخالف یه آرمانگرا، انسانهایی هستن که به چیزی عشق نمیورزن.
مورسو دستش را جلو برد و گفت: باور نکن. برنارد برای لحظهای طولانی دست او را نگهداشت و لبخندزنان گفت: وقتی به طرز تفکر تو فکر میکنم، میبینم آدم مجبوره جای کسی باشه که در یأس شدید یا امید زیاد زندگی میکنه.
– شاید هم هر دو.
– آه، من نمیخواستم بگم.
مورسو با جدیت گفت: میدونم. وقتی بر نارد به در رسید، مورسو از روی غریزه صدایش زد.
دکتر برگشت و گفت: بله؟
– قابلیت این رو داری که برای یه مرد احساس حقارت کنی؟
– گمونم آره.
– به چه شرطی؟
دکتر جواب داد: فکر میکنم کاملاً سادهس. موقعی که یه مرد انگیزهی تجربه کردن یا حرص پولدار شدن رو داشته باشه.
مورسو گفت: سادهس. شببهخیر برنارد.
– شببهخیر.
مورسو در تنهایی غرق در فكر شد. او به نقطهای رسیده بود که حقارت مرد دیگری تأثیری بر وی نداشت. اما طنین ژرفی در وجود برنارد یافته بود، که آن دو را به هم نزدیک میکرد. تحملناپذیر بود که نیمی از وجود آدمی، نیم دیگرش را محکوم کند. آیا او به مصلحت عمل کرده بود؛ او از یک حقیقت ضروری و پایدار آگاه شده بود که پول یکی از مطمئنترین و سریعترین وسیلهی کسب منزلت شخص است. او توانسته بود تا تلخیهای هر روح پست را که از بیعدالتیهای شرمسارانهی تولد و مرگ سرنوشت باشکوه آگاه بود، بزداید. مورسو با استفاده از پول به عنوان سلاح، این نفرین سخت و دگرگون کننده را، که بهواسطهی آن، تهیدستان زندگی را در فقر بهسر میبرند، طرد کرده و نفرت را با نفرت پاک کرده بود. از این جنگ جانور در برابر جانور، گاهی در نفس دریا فرشتهای بکر با بالها و هالهای دور خود و همه چیز سربرمیآورد. او چنان مینمود که بوده است؛ او چیزی به برنارد نگفته بود، و از این به بعد شاهکارش سری میماند.
دخترها، فردای آن روز، در حدود ساعت پنج بعدازظهر، آن جا را ترک کردند. وقتی سوار اتوبوس شدند، کاترین برگشت و گفت: خداحافظ دریا…
لحظهای بعد، سه چهرهی خندان از پنجرهی پشتی به مورسو خیره شده بودند و اتوبوس زرد، مانند حشرهای طلایی در برابر آفتاب ناپدید شد. هوا تمیز، اما کمی سنگین بود. مورسو که تنها در جاده ایستاده بود، از ته دل احساس فراغت توأم با افسردگی میکرد. فقط امروز انزوایش شکل حقیقی گرفته بود، اگرچه فقط امروز نسبت به آن احساس تعهد میکرد. با پذیرفتن این تنهایی، و آگاهی از این که ارباب روزهای آینده است، درونش را افسردگی همراه با همهی شادیها میانباشت.
مورسو بهجای درپیشگرفتن راه جاده، از میان درختان خرنوب و زیتون بازگشت و مسیر کوتاهی را دنبال کرد که از تپهماهورها پیچ میخورد و درست به پشت خانهاش میرسید. چند زیتون را له کرد و متوجه شد آن مسیر با این بیضیهای سیاه، خالدار شده است. در پایان تابستان، خرنوبها الجزیره را با عطر عشق طراوت میبخشیدند و زمان غروب یا بعد از باران، چنان بود که گویی کل زمین در پی تسلیم خود به خورشید رَحِمش را در اسپرمی که بوی تند بادام میداد، خیسانده بود. تمام روز، بوی آنها، سنگین و تازه از درختان حجیم استشمام میشد. در این مسیر کوتاه، زمان شفق و بازدم آزاد خاک، رایحه سبکتر میشد و بهندرت به بینی مورسو میخورد؛ به معشوقهای میمانست که در بعدازظهر شلوغی در خیابان، در کنار هم قدم میزنند، و او تو را در میان جمعیت و روشناییها نگاه میکند.
در میان عطر عشق و میوهی له شده و بودار، مورسو متوجه شد فصل رختبرمیبندد. زمستان طولانی از راه میرسد، اما او آمادگیاش را دارد؛ او منتظر میماند. او نمیتوانست از این مسیر، دریا را ببیند؛ اما میتوانست بر قلهی کوه، مه خاص مایل به سرخ را گذرا ببیند که منادی تاریکی بود. روی زمین وصلههای نور در میان سایههای شاخوبرگ درختان محصور بود. مورسو بوی تندی را که در این بعداز ظهر پیوندش را با خاک مقدر مینمود، بو کشید. غروب حاكم بر دنیا، در مسیری میان درختان صمغ و زیتون، روی تاکها و خاک سرخ، نزدیک دریایی که بهآرامی زمزمه میکرد، به او وعدهی خوشبختی میداد؛ چنان خوشبختی که تجربهی خود آن، الهامبخش این خواهد بود که چه راه دوری را از مسیر امید تا فتح پیموده است. مورسو این آسمان سبز و خاک اشباع شده از عشق را با همان شور و هیجان و تمایل در قلب پاک خویش جای داده بود که زمانی با همان قلب صاف، زاگرو را کشت.
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!