قسمت پایانی مرگ خوش
قسمت پایانی مرگ خوش
5
درختان بادام در ژانویه شکوفه میزدند. در مارس درختان هلو، گلابی و سیب پُر از شکوفه میشدند. ماه بعد، رودها طغیان میکردند و بهتدریج به جریان عادی خود باز میگشتند. یونجهها و جوها را در اول ماه مه درو میکردند و این کمتر به آخر ماه میکشید. زردآلوها میرسیدند. در ژوئن گلابیهای نوبر بههمراه محصولات چشمگیر ظاهر میشدند. رودها رو به خشکی میرفتند و گرما رفتهرفته اوج میگرفت. اما خون خاک (earth’s blood)که اینجا، در ساحل، کاهش مییافت باعث شکوفا شدن بیشتر پنبهها میشد و انگورهای نورس را شیرینتر میکرد. با خشک کردن مزرعه و پراکندن کاهها، باد بسیار گرمی بلند میشد و در آن وقتِ سال بهیکباره تغییر مسیر میداد و برداشت انگور سریعاً بهپایان میرسید. بارانِ تندِ ماههایِ سپتامبر و اكتبر مزرعه را آبیاری میکرد. بهمحض پایان یافتن تابستان اولین بذر افشانی شروع میشد، در حالیکه رودها و چشمهها به همراه سیل باران طغیان کرده بودند. در پایان سال گندم از پیش روییده بود، در حالیکه در برخی از جاها شخمزنی، تازه به پایان رسیده بود. کمی بعد، درختان بادام در زیر آسمان آبی یخی دوباره به سفیدی میگراییدند. سال نو در خاک و زیر آسمان آغاز میشد. تنباکو میکاشتند؛ تاک میپروراندند؛ کود میدادند؛ و به درختان پیوند میزدند. در آن ماه، ازگیلها میرسیدند. دوباره، خشک کردن علف، برداشت محصول، و شخمزنی شروع میشد. در میانهی سال، میوههای رسیده، آبدار و خوشمزه روی هر میزی گذاشته میشد؛ بین دو خرمنکوبی، مردم حریصانه انجیر، گلابی و هلو میخوردند. در طول برداشت بعدی انگور، آسمان ابری میشد. از شمال، تودههای خاموش سارهای سیاه و توکا میگذشتند. در نظر آنان زیتونها از خیلی وقت رسیده بودند. بعد از دور شدن آنها، زیتونها جمع میشدند. گندم بار دیگر از دل خاکهای قوی بیرون میآمد. همچنين از نواحی شمالی، انبوه ابرها از فراز دریا و سپس خشکی میگذشتند و آب را با کف میشستند و آنرا زیر آسمان بلورین صاف و يخین وامینهادند. چندین روز، درخششهای دوردست و خاموش نمایان بود. اولین نوبت سرما از راه میرسید.
مورسو در طول این مدت، برای نخستین بار در بستر افتاد. حملات ذاتالریه، او را به مدت یک ماه در اتاقش محصور کرد. وقتی حالش بهتر شد، تپه ماهورهای شنو، سراسر حاشیهی دریا را پوشیده از درختچههای گلدار کرده بود. بهار تا بهحال چنین اثر ژرفی بر او ننهاده بود. مورسو در اولین شب نقاهتش، مدتی طولانی در دشت گردش کرد و تا تپهای که ویرانههای باز خفته بود، پیش رفت. در سکوتی که آوای ابریشمین آسمان بر آن تخطی کرده بود، شب بهسان شیری روی دنیا آرمیده بود. مورسو از میان تختهسنگها گذشته و بر مرکز ژرف شب خیره شده بود. دریا زیر پایش با ملایمت زمزمه میکرد. دریا بهسان پوست حیوانی پوشیده از مهتاب نرم بود و موج ملایم داشت. در این ساعت، زندگی مورسو برایش دستنیافتنی مینمود و برای همه و برای خود، احساس تنهایی و بیتفاوتی میکرد. او خیال میکرد به آنچه در جستجویش بوده، رسیده است. این آرامشی که وجودش را لبریز کرده بود، زادهی ترک صبورانهی خویش بود، و آنرا به یاری این دنیای گرم که بدون خشم، خواهان طرد وی بود، بهدست آورده بود. بهآرامی گام برمیداشت. صدای پایش بیگانه و بیشک آشنا بود، اگرچه صدای خشخش حیوانات در بوتهزارهای “کُندر”، یا شکستن امواج، یا ضرباهنگ خود شب در آسمان بالای سرش هم آشنا بودند. او پیکرش را هم احساس میکرد، اما با همان هوشیاری بیرونی همانند نفس گرم بهاری و بوی نمک یا گندیدگی که از ساحل بلند میشود. اعمالش در دنیا، شیفتگیاش به خوشبختی، زخم دلخراش زاگرو با پوست و مغزی عریان، معشوقههایش، لحظات خوابش در خانهای بر فراز دنیا، همسرش، امیدش و خدایانش همه در برابرش قرار گرفته بودند، اما فقط یک داستان از میان داستانهای کتاب، بیهیچ استدلال ارزشمندی انتخاب میشد، کتاب دلخواهی که زمانی بیگانه اما بهطور مرموزی آشنا بود و با تملق بر قلب، هستهی آنرا توجیه میکرد. البته این کتاب را کس دیگری نوشته بود. مورسو برای اولین بار از هیچ حقیقتی در درون خود جز عشق به ماجراجویی، تمایل به قدرت، غریزهای گرم و عقلانی برای ارتباط با جهان، بدون خشم، نفرت و افسوس آگاه نبود. مورسو همچنان روی صخره نشسته بود و طغیان دریا را زیر نور ماه تماشا میکرد. مورسو ایستاده در جای خود، احساس کرد چهطور خوشبختی به اشک نزدیک است. او در آن وجد خاموشی گرفتار شده بود که امید و ناامیدی زندگی انسان را یکجا بههم میبافت. مورسو، هوشیار اما در عین بیعلاقگی پی برد زندگی و سرنوشتش در اینجا کامل شده است. برای همین، تصمیم گرفت از این به بعد همهی تلاشهایش را صرف خوشبختی و رویارویی با حقیقتی بزرگ کند.
باید به درون دریای گرم میرفت و برای کشف دوبارهی خویش از خود میگریخت. او در آن مهتاب گرم، شنا کرد تا هر چه از گذشته باقی مانده بود، به سکوت وادارد و آهنگ ژرف خوشبختی را به دنیا آورد. او لباسهایش را در آورد، از چند صخره پایین رفت و خود را به آب زد. دریا مانند تن گرم کسی، از بین بازوهایش میلغزید و با آغوشی وصفناپذیر به پاهایش میچسبید. مورسو بهتندی شنا میکرد و با هر حرکت دست، عضلات پشت بازویش را احساس میکرد. هر زمان که یک دستش را بالا میبرد، دمنهای از قطرههای نقرهای را روی آب پخش میکرد و زیر این آسمان گنگ، و سوزنده، بذر خوشبختی میکاشت؛ در آن زمان دستش آب را میشکافت و مانند خیشی قدرتمند، موجها را شخم میزد، و برای اینکه به حمایتی تازه، و امیدی بهتر دست یابد، آنها را دو نیم میکرد. پاهایش در عقب، آب را در کفی متلاطم میخروشاند و صدای عجیبی را در سکوت و تنهایی شب بهوجود میآورد. آگاهی از این افتوخیز و از این توانمندی در وجودش شور و شعفی بر پا کرد. او تندتر شنا کرد، و بزودی پی برد که از ساحل دور شده و در دل شب و دنیا تنها مانده است. ناگهان در این فکر فرو رفت که زیر پایش خوابیده بود، و از حرکت باز ایستاد. آنچه در آن زیر بود، او را مانند دنیایی ناشناخته، در امتداد همین تاریکی که او را در خود جای میداد، و کانون شور حیاتی که هنوز کاوش نشده بود، در خود جذب میکرد. جرقهی وسوسهای در ذهنش زده شد، اما شادی بیحد جسمش آن را فرو نشاند. در آن دور دست، سخت شنا میکرد. چون شديد خسته شده بود، به سوی ساحل بازگشت. ناگهان به جریان آب سردی وارد شد و مجبور شد شنا را متوقف کند. دندانهایش به هم میخوردند و حرکاتش هماهنگی خود را از دست داده بودند. این شگفتی از دریا او را گیج کرده بود؛ سرما به مغز استخوانش رسیده بود، اما تنش را مانند عشق برخی از خدایان شاد پر احساس که به آغوش کشیدنش قدرت را از او میگرفت، بیحس میکرد. مورسو با سختی، خود را به ساحل رساند، رو به آسمان و دریا لباس پوشید و همچنان که میلرزید از شادی به خود لبخند میزد.
او در مسیر خانهاش احساس ضعف کرد. از آنجا میتوانست برآمدگی سنگلاخها را در امتداد خلیج و تیرهای صاف ستونها را در میان خرابهها ببیند. اما به یکباره منظره کج شد. او متوجه شد به صخرهای تکیه داده که نصف آن بوتهی کندر است، و عطر برگهای لهشده در بینیاش پیچیده بود. خود را به سمت خانه کشید. تنش که او را به دیار شادی برده بود، وی را در رنجی فرو برد که به درونش چسبیده بود، و باعث شد چشمانش را ببندد. فکر کرد نوشیدن چای کمکش میکند، اما از یک ماهیتابهی کثیف برای جوشاندن آب استفاده کرد، و آن قدر روغنی بود که همه را بالا آورد. با این حال، قبل از خواب، آن را سرکشید. وقتی میخواست کفشهایش را دربیاورد، متوجه شد ناخنهای صورتی و بلندش روی انگشتان بیخونش کشیده شدهاند. ناخنهایش قبلاً این طوری نبودند، و شکلی پیچیده و ناخوش به دستهایش میدادند. حس کرد سینهاش در میان منگنهای گیر کرده است. سرفه کرد و چند بار تف کرد، اما فقط خلط بود. مزهی خون در دهانش باقی ماند. تنش برای مدتی طولانی در بستر، تب و لرز کرد. سرما را در هر نقطه از تش حس میکرد، سرمایی که مانند جریان سیل یخی در شانههایش به هم میرسیدند، در حالی که دندانهایش به هم میخوردند و شمدها چنان بودند که گویی خیسشان کرده بودند. خانه بزرگ بهنظر میرسید، سروصداهای عادی تا بینهایت بلند میشدند، گویی به دیواری بر نمیخوردند تا به پژواکشان پایان دهد. صدای دریا را میشنید؛ شنها زیر امواج میغلتیدند، شب در پس پنجره میتپید، و سگها در مزرعههای دوردست زوزه میکشیدند. دوباره گرمش شده بود، برای همین پتو را کنار زد. اما دوباره سردش شد و رویش کشید. همانطور که در رنج، میان خوابآلودگی و دلهره تاب میخورد، ناگهان متوجه بیماریاش شد و با این فکر که در ناخودآگاهی خواهد مرد بیآنکه بهوضوح چیزی را ببیند، افسردگی را به جان خرید. ناقوس کلیسای دهکده به صدا درآمد. نمیخواست شمار ضربان آن را در ذهن نگهدارد. نمیخواست مانند انسانی بیمار بمیرد. نمیخواست بیماریاش از نوعی باشد که اغلب رایج است: سبک شدن و بعد، مرگ. در واقع، آنچه او میخواست ایستادن در میان زندگی، زندگی سرشار از خون و تندرستی، و مرگ بود. بلند شد، صندلیاش را به سمت پنجره کشبد و همانجا نشست و پتو را دور خود پیچید. از میان پردههای باریک که چیندار نبودند، ستارهها را میدید. تا مدتی بهسختی نفس کشیدن، بازوهای صندلی را چسبیده بود تا لرزههای دستش را کنترل کند. اگر توان آنرا داشت، هوشیاریاش را دوباره بهدست میآورد. فکر کرد: احتمالاً الآن بمیرم. همچنین بهفکرش رسید که شیر گاز در آشپزخانه باز است. دوباره فکر کرد: احتمالاً الان بمیرم. هوشیاری، شکیبایی طولانی است. همه چیز را میتوان برد، بهدست آورد و فتح کرد. انسان در زمان بهدنیا آمدن ضعیف، قوی یا قاطع زاده نمیشود. قوی میشود و ذهنش را روشنتر میکند. سرنوشت در وجود انسان نیست، بلکه در پیرامون اوست. مورسو در آنوقت متوجه شد که قطرات اشک از چشمانش سرازیر شده است. ضعفی غریب، نوعی ترس حاصل از بیماری، راه را بر اشک و کودکی هموار میکرد. دستانش سرد بودند و قلبش آکنده از تنفری شدید بود. به ناخنهایش و به سیب گلویش (جوزک) فکر کرد و غدههایی را که بهنظر بزرگ میآمدند، فشرد. در بیرون، همهی زیباییها بر چهرهی دنیا پخش بودند. نمیخواست شیفتگی و حسدش را به زندگی کنار بگذارد. به غروبهای الجزیره فکر میکرد، آنجا که آوای پرندگان در آسمان سبز، بلند میشد و مردان، کارخانهها را ترک میکردند. عطر خاراگوشها و گلهای وحشی در میان خرابهها و تنهایی سروها در ساحل، چهرهای از زندگی را ترسیم میکرد که زیبایی و خوشبختی شکلی به خود میگرفتند. دیگر نیاز به امید نبود، و این چهرهای بود که پاتریس نوعی از ابدیت فرّار را در آن مییافت. این چیزی بود که نمیخواست ترکش کند؛ نمیخواست آن تصویر، بدون او دوام بیاورد. مورسو آکنده از عصیان و تأسف، چهرهی زاگرو را دید که به سمت پنجره میآید. برای مدتی سرفه کرد. نفسش بند آمده بود. زیر پتو خفه میشد. سردش بود. در آتشِ خشمِ گنگی سوخت، مشتهایش را گره کرده بود. خون در زیر جمجمهاش بهسختی میتپید. با چشمانی تھی، منتظر تشنج تازهای بود که او را در تب کوری فرو میبرد. دوباره سرما در تنش رخنه کرد، و او را به دنیایی مرطوب و سربسته برد که در آن عصیان و حسد، تشنگی و گرسنگیاش را با چشمانی بسته به سکوت وامی داشت. اما قبل از این که هوشیاریاش را از دست بدهد، وقت داشت تا رنگ باختن شب را در پس پرده ببیند و با طلوع و بیداری دنیا، نوعی از هماهنگی عظیم مهربانی و امید را بشنود که بیشک ترس از مرگ را از بین میبرد. اما در عینحال، اطمینان یافت که دلیل مردنش را که همهی دلیلش برای زندگی کردن بود، خواهد یافت. وقتی بیدار شد، صبح شده بود و همهی پرندهها و حشرات در گرمای روز آواز میخواندند. در آنروز به یاد لوسین افتاد که به دیدنش میآمد. خسته و کوفته به بسترش خزید. دهانش مزهی تب میداد، و میتوانست یورش آن شکنندگی را حس کند که هر تلاشی را طاقتفرسا میکرد و دیگران را در چشمان بیمار آزارنده نشان میداد. کسی را دنبال برنارد فرستاد. او هم مانند همیشه آرام و مرتب آمد. گوشاش را روی سینهی مورو گذاشت، سپس عینکش را برداشت و شیشهاش را پاک کرد. “بد است”، همهی آن چیزی بود که بر زبان آورد. دو آمپول به مورسو تزریق کرد. با زدن آمپول دوم، مورسو غش کرد، اگرچه زیاد حساس نبود. وقتی بههوش آمد، برنارد مچ او را در یک دست و ساعتش را در دست دیگرش گرفت و به پیشروی نامنظم عقربهی ساعت نگاه کرد و گفت: پونزده دقيقه طول کشید. قلبت جواب نمیده. دفعهی بعد ممکنه از لاكت بیرون نیایی.
مورسو چشمهایش را بست. خیلی خسته بود. لبهایش سفيد و خشک شده بودند و نفسش بهسختی و با خرخر بالا میآمد. مورسو گفت: برنارد!
– بله.
– نمیخوام تو بیهوشی بمیرم. میخوام اطرافم رو ببینم، میفهمی که چی میگم؟
برنارد گفت: میفهمم. و چند قرص به او داد و گفت: اگه احساس ضعف کردی، این رو بشکن و بخور. آدرنالینه. و در بین راه به لوسین برخورد و گفت: مثل همیشه افسونگری.
– پاتریس ناخوشه.
– آره. مریضیش جدیه؟
برنارد گفت: نه، حالش بهتره. و قبل از اینکه از در بیرون برود، گفت: ولی یه نصیحت: سعی کن تا جایی که میتونی، اونرو به حال خود بگذاری.
لوسین گفت: پس چیز مهمی نیست.
مورسو در تمام روز سرفه کرد و نفسش بند آمد. دوبار احساس سرما کرد، سرمایی شدید که او را به اغما برد، یک بار دیگر آدرنالین، او را از فرورفتن در تاریکی رهانید. تمام روز چشمان تیرهاش به چشماندازی باشکوه خیره بود. در حدود ساعت چهار، قایقِ پارویی بزرگی روی آب دیده شد، که کمکم بزرگتر میشد و درخششی از آفتاب و شوراب و پولک ماهی داشت. پره به حالت ایستاده، تند پارو میزد. مورسو چشمهایش را بست. برای اولین بار از روز قبل تبسمی کرد، با اینحال نمیتوانست دندانهایش را رویهم بگذارد. لوسین دوروبر اتاق با بیتابی مبهمی جوش میزد.
برنارد آمد، آمپولها را تزریق کرد و رفت. انبوهی از ابرها، آرام در آسمان پیش میرفتند.
مورسو به بالش تکیه داد، چشمانش را به بالا دوخت و بهزحمت گفت: وقتی بچه بودم، مادرم بهام می گفت: ابرهای سرخ، روح مردههاس که به بهشت میرن. خیلی تعجب میکردم که روح اونا سرخه. حالا میفهمم منظورش این بود که توفانی در راهه. ولی هنوز هم تعجبآوره.
شب از راه میرسید. تصاویر شکل میگرفتند. حیوانات بزرگ افسانهای در چشمانداز صحرا سر تکان میدادند. مورسو به رغم داشتن تب، آنها را با مهربانی راند. فقط به چهرهی زاگرو كه نشان از برادری خونی بود، اجازهی حضور داد. کسی که مرتکب قتل شده بود، به سوی مرگ گام برمیداشت. در آن زمان بر زندگیاش چنان خیره شد که به نگاه خيرهی یک مرد، همانند زاگرو میمانست. او تاکنون زندگی کرده بود. حال میتوانست از زندگی حرف بزند. دیگر از آن نیروی ویرانگر، از آن شعر فرار و آفرینش، چیزی جز وضوح حقیقتی مغایر با شعر، نمانده بود. او از آن همهی انسانهایی که در درونش حمل میکرد که هر انسانی در آغاز چنین میکند، از آن همه موجودات مختلف بیریشه و درهم، زندگیاش را با آگاهی و شجاعت درست کرده بود. این همهی خوشبختیاش در زمان حیات و مردن بود. متوجه شد مفهوم این مرگ که با هراسی حیوانی آن را نگاه میکند، به معنی هراس از زندگی است. ترس از مردن، نزدیکی بیحد به چیزی را توجیه میکند که در وجود هر انسانی زنده است. آنان که گام لازم را بهسوی زندگی برنداشتند و آنان که هراس داشتند و ناتوانی را در خود تقویت کردند، از مرگ ترسیدند، در نتیجه آن زندگی را تأیید کردند که هیچگاه درگیرش نبودند. اینها به حد کافی و هرگز زندگی نکرده بودند. مرگ، نوعی اشاره بود و همواره آب را از مسافری که بیهوده بهدنبال رفع تشنگی بود، دریغ میکرد. اما در نظر عدهای دیگر حرکتی حیاتی و لطيف بود، که محو و انکار میکند، و به همان میزان عصیان به روی قدردانی تبسم میزند. مورسو یک روز و شب را در بستر گذراند. دستهایش را از پهلو به میز و سرش را روی بازوهایش گذاشت. در وضعیت خوابیده نفس کشیدن برایش دشوار بود. لوسین کنارش نشست و بیآنکه حرفی بزند، نگاهش کرد. مورسو گاهی به او نگاه میکرد. مورسو گاهی سرش را بلند میکرد و از پنجره به بیرون نگاه میکرد. چون مدتی صورتش را اصلاح نکرده بود، چشمان گودرفته و سرخ شدهاش، دیگر درخشش تاریک خود را از دست داده و گونههای بیرنگ گودرفتهاش زیر تهریش آبیرنگش، او را از ریخت انداخته بود.
نگاهش روی شیشهی پنجره ماند. بعد آهی کشید و به طرف لوسین برگشت. سپس بر آن چهرهی تباه شده و حتی محو شده، تبسمی نه چندان واضح نقش بست که استقامتی تازه را در او بیدار کرد.
لوسین با صدای آرامی پرسید: بهتری؟
– آره. سپس به تاریکی میان بازوانش برگشت. برای اولین بار، در حد استقامت و مقاومت، به رولان زاگرو، که از آغاز با تبسمش او را میآزرد، پیوست. نفس کوتاه و بریدهاش ابری مهآلود روی مرمر میز شب برجا گذاشت. در آن گرمای بیمار کننده که از سنگ به سویش میآمد، سرمای بسیار شدید بین انگشتها و پنجههایش را احساس کرد. اما این عمل حتی زندگی را برایش کشف نمود، و او در این سفر از سرما به گرما، شوری را دریافت که از زاگرو بهعاریت گرفته بود، و از زندگی سپاسگزار بود که به او اجازه میداد تا به سوختن ادامه دهد. عشقی شدید و برادرانه نسبت به این مرد که خود را بسیار از آن دور احساس میکرد، بر وجودش غلبه کرد. با کشتن او متوجه شده بود اتحادی را بهوجود آورده است که تا ابد آن دو را به هم وصل میکند. فهمیده بود با نزدیک شدن اشک، طعم زندگی و مرگ میانشان تقسیم میشود. او در هر سکون زاگرو در رویارویی با مرگ، با تصویر مرموز زندگی خود روبهرو میشد. در اینجا تب به همراه يقين خرسندی از حفظ آگاهی تا به لحظهی اخر و مردن با چشمان باز، یاریاش میکرد. زاگرو هم در آن روز چشمانش را باز کرده بود و اشکهایش از آن جاری بود. اما این اشک، آخرین ضعف مردی بود که سهمی از زندگی نداشت. پاتریس از این ضعف نمیهراسید. در تپش خون تبآلودش، اگرچه به محدودهی بدنش نمیرسید، دریافت چنین ضعفی ندارد. او نقشاش را خوب ایفا کرده و وظیفهاش را کامل انجام داده بود، و این تنها راه خوشبختی است؛ بیشک نه برای مدتی طولانی. او این موانع را، این برادری را که در ذهنش ساخته بود، در هم شکسته بود؛ چه میشد اگر او دو یا بیست سال دیگر هم زندگی میکرد؟ خوشبختی حقیقتی بود که او آنرا به وجود آورده بود.
پتو از روی شانهاش لغزید. وقتی لوسین بلند شد تا رویش را بکشد، از تماس با او مشمئز شد. از روزی که در میدانگاهیِ نزدیک ویلای زاگرو عطسه کرده بود، پیکرش وفادارانه در خدمتش بوده و روی او را به جهان باز کرده بود. اما در همان حال با سیر زندگی خود، او را از مردی که جلوه میکرد، متمایز میکرد. او در این چند سال از مرحلهی تحلیل رفتگی بهآرامی گذشته بود؛ حال مسیرش را کامل کرده بود و آمادهی ترک مورسو شده بود تا او را به دنیا تحویل دهد. تنش در آن اشمئزاز ناگهانی که مورسو را هوشیار کرده بود، دوباره از نوعی همدستی دلالت داشت که شادیهایی را برای هر دو به ارمغان آورد. فقط به دلیل این که مورسو از آن اشمئزاز لذت برد. او باید بدون فریب، بدون ترس، تنها و رودررو، چنگ انداخته بر اندامش و با چشمهای گشوده بر مرگ، هوشیار میبود. مورسو آخرین ورقش را نه برای عشق، نه برای چشمانداز و نه برای چیزی جز اتلاف تنهایی و خوشبختی به زمین میزد. احساس کرد نفساش بهشماره میافتد. نفسنفس میزد و با این حرکت، ششهای آسیبدیدهاش خسخس میکردند. اکنون مچهایش سرد شده بودند و اصلاً حسی در دستانش نبود. روز از راه میرسید.
روز نو خنک و آکنده از آوای پرندگان بود. خورشید بهسرعت بالا میآمد و با تکجهشی در افق نمایان شد. زمین، پوشیده از طلا و گرما بود. صبح، وصلههای رقصان انوار آبی و زرد بر آسمان و دریا پاشیده بود. نسیم خنکی بلند شده بود و از لای پنجره نفس هوای غمگین، بازوان مورسو را خنک میکرد. ظهر، باد فرو نشست. روز مانند میوهای رسیده ترک برداشته بود و عصارهی گرم و نفسگیرش را در آوای ناگهانی زنجرهها بر چهرهی جهان میریخت. دریا پوشیده از عصارهی طلایی و لایههای نفت روی آن بود و گرمایی بر خاکی ویران شده از آفتاب میبخشید، و نفسی را که از عطر خاراگوش، رزماری و سنگ داغ نرم بود، میپراکند. مورسو از بسترش، از آن تأثیر و تعارف استقبال کرد و چشمانش را بر دریای بزرگ، معوج و درختان که از تبسم خدایانش منور بود، باز کرد. ناگهان متوجه شد روی تخت نشسته است و چهرهی لوسین خیلی به او نزدیک است. از درونش سنگی به آهستگی کنده شد و آنچنان از شکمش بالا رفت که به گلویش رسید. تندتند نفس میکشید تا از فرصتی که هر بار این حرکت به او میداد، سود جوید. سنگ به تندی بالا و بالاتر رفت. مورسو به لوسین نگاه کرد. بیآنکه خود را عقب کشد، تبسمی کرد و این تبسم هم از درونش برخاست. خود را به پشت روی تخت انداخت و صعودی آرام را در درونش حس کرد. به لبهای آماسکردهی لوسین و در پشت سر او، به لبخند خاک نگاه کرد. با همان چشمها و با همان هوس به آنان نگاه کرد.
مورسو فکر کرد: ظرف یک دقيقه، ظرف یک ثانیه، از صعود باز ماند، و سنگ پشت سنگ … مورسو با شادی به حقیقت دنیای بیزمان پی بُرد.
تمام
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!