خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست
خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست
برداشتها و خلاصهی کتاب وقتی نیچه گریست
نوشتهی دکتر اروین یالوم (استاد روانپزشکی دانشگاه استنفورد)، ترجمهی دکتر سپیده حبیب، نشر قطره، چاپ بیست و ششم، 1396.
«وقتی نیچه گریست» یکی از رمانهای آموزشی اروین یالوم است که در آن به آموزش غیرمستقیم مفاهیم رواندرمانی میپردازد. موضوعات محوری این کتاب پدیدههای مقاومت، انتقال، انتقال متقابل، وسواس فکری، دغدغههای وجودی و ارتباط غیرکلامی (چیزی که در جزئیاتِ چهره، لباس و کوچکترین حرکات صورت و اندام بیمار تظاهر میکند) و روش رویارویی با این پدیدهها است.
یالوم در این کتاب به عمد از تاریخ روانکاوی و افراد مؤثر در تاریخ روانکاوی یاد میکند تا فراموش نکنیم که پیشکسوتان از کجا آغاز کردهاند و چگونه اندیشیدهاند تا سنگ بنای دانش روانشناسی و روانپزشکی را بنا نهند. یالوم معتقد است: «همانطور که یک تنیسباز حرفهای روزی ۵ ساعت تمرین میکند تا نقاط ضعف خود را برطرف کند، یک رواندرمانگر نیز در قلمرویی پا گذاشته است که هرگز از آن فارغالتحصیل نمیشود و بایستی مدام در حال آموزشی خستگیناپذیر برای بهسازی خویش باشد.» و یکی از اهداف رمانهای آموزشی یالوم ارائهی همین آموزشهای دائمی است.
فصل ۱
داستان، با پیامِ لو سالومه (Lou Saloumeé که از این به بعد او را سالومه مینامم) به دکتر یوزف برویر (Josef Breuer) شروع میشود؛ پیامی که در آن سالومه از دکتر برویر برای صحبت در مورد بیماری و رنجهای دوستش فردریش نیچه (Friedrich Nietzsche)، که از نظر او امید آیندۀ فلسفۀ آلمان و جهان است، یک وقت ملاقات اضطراری میخواهد.
یالوم در همین ابتدای رمان نشانههای وسواس فکری برویر را بهتصویر میکشد؛ آنجا که ساعت ۹ صبح، در کافه سورنتو در ونیز با دلخوری منتظر سر رسیدن سالومه است و همزمان دارد به بیمارش برتا (به قول خودش برتایِ زیبا) و جملۀ او به خودش فکر میکند: «من صبر میکنم. شما تنها مرد زندگی من خواهید بود!» برویر سعی میکند با این وسواس فکری مبارزه کند: «برای خاطر خدا بس کن! دست از فکر به برتا بردار! چشمانت را باز کن و دنیا را به درون راه بده، ابله! اطرافت را نگاه کن!» برویر اصلاً برای فرار از فکر برتا به مسافرت آمده ولی در ونیز هم مدام به فکر برتا است و چیزی جز فکر او از سرش نمیگذرد. در واقع، اگرچه دکتر برویر به درستکاری و صداقت خود مباهات میکرد ولی یک نقطه ضعف در دلش داشت و آن افکار شهوانی به بیمار سابقش برتا پاپنهایم (که برای حفظ اسرار بیمار نزد دیگران، او را “آنا او” مینامید) بود. بالاخره سالومه از راه میرسد و برای معرفیِ نیچۀ گمنام ولی خوشآتیه به برویر به نامهی ریچارد واگنر (که به نظریهپرداز موسیقی کلاسیک و وارث راه بتهوون معروف است) استناد میکند. سالومه، بیماری نیچه را سردردهای طولانی (در واقع نیچه حدود ۱۰ ماه از سال را با سردرد میگذارند!)، دورههای طولانی حالت تهوع، افت تدریجی بینایی و ناراحتی معده عنوان میکند که حتی دیگر مورفین هم برای تسکین او کارساز نیست. (تشخیص شخصی: نشانههای عنوان شده در بیان سالومه، به زبان متد رواندرمانی پویشی کوتاهمدت فشرده نشانههای تنیشده، ناشی از تخلیۀ اضطراب در عضلات صاف در بدن بیمار است که باعث مشکلات سیستم گوارشی و سردردهای میگرنی میشود. به عبارت دیگر نیچه از چیزی یا چیزهایی بهشدت مضطرب است و تخلیه این اضطراب در کانال عضلات صاف نشانههای فوق را برای او بهوجود آورده است).
برویر در حین مکالمه با سالومه در آن کافه، متوجه این نکته میشود که پس از ماهها این اولین باری است که به برتا فکر نمیکند، احتمالاً چون الان زنی زیباتر جلوی او نشسته است و به این فکر میکند که شاید به کمک این زن بتواند افکار وسواسی به برتا را از سرش بیرون کند. به گزارش سالومه، نیچه تاکنون به ۲۴ پزشک آلمانی، سوئیسی و ایتالیایی مراجعه کرده ولی از هیچ کدام جواب نگرفته است و سالومه امیدوار است برویر بتواند «ناامیدی» او را درمان کند. (در واقع انگار سالومه به ریشهی مشکلات جسمی نیچه در روان او باور دارد).
سالومه دکتر برویر را از طریق برادرش ینیا (Jenia) که دانشجوی برویر در وین است میشناسد و اخیراً از او شنیده که دکتر برویر درمان زن جوانی به نام «آنا او» را بر عهده داشته است که او هم از ناامیدی رنج میبرده است. همچنین از طریق برادرش فهمیده است که دکتر برویر از طرفداران ریچارد واگنر است و این هفته در حال گذراندن تعطیلات در ونیز است. برویر برای سالومه توضیح میدهد که بیماری آنا ناامیدی نبوده است، بلکه او دچار هیستری بوده است و ناامیدی موضوعی گنگ و مبهم است و علامتی پزشکی نیست که بتوان آن را درمان کرد. اما در جواب، سالومه به این اشاره میکند که هیستری هم در آن زمان علامتِ طبی مشخصی نبوده است، ولی دکتر برویر آن را شناسایی و درمان کرده است، پس لابد میتواند به دوستش نیچه هم (برای درمان ناامیدی) کمک کند. سالومه در ادامه و در توصیف نیچه میگوید که او انسانی منزوی و مغرور است و هرگز به نیاز خود به کمک اعتراف نخواهد کرد. به این ترتیب مشکل برویر دو تا میشود: هم باید چیزی به نام ناامیدی را درمان کند که از قلمرو دانش پزشکی او بیرون است و هم باید مخفیانه و بدون اینکه نیچه بداند این کار را بکند، چون نیچه حاضر نمیشود از کسی برای درمان ناامیدی خود کمک بگیرد!
بیرون از کافه، سالومه بازوی دکتر برویر را میگیرد و از او میخواهد تا قدمزنان، او را تا هتل محل اقامتش همراهی کند. برویر احساس میکند چقدر دوست دارد که این حرفهای جسورانه را از زنهای اطرافش هم بشنود و افسوس میخورد که باید این پیشنهاد را علیرغم میلی که به آن دارد رد کند تا «مبادا همسرش (ماتیلده) که در هتل منتظر است او را در این همراهی ببیند و در انجام وظیفۀ مراقبت از احساسات همسرش قصور کند». سالومه با شنیدن این حرف چشم در چشم برویر میشود و میگوید: «این کلمۀ “وظیفه” برای من طاقتفرساست! من وظایفم را در یک چیز ابدی خلاصه کردهام: آزادی! ازدواج روح را اسیر ضعف و بیمایگی دیگری میکند!» (در واقع سالومه ازدواج را به شکل اسارت در مالکیتِ دیگری میبیند و از آن گریزان است.)
فصل ۲
چهار هفته بعد، برویر در مطبش منتظر سالومه است. نامهای که سه روز قبل دریافت کرده را دوباره میخواند: «پنجشنبه، ساعت ۴ عصر برای ملاقات شما به مطب میآیم». برویر از لحن آمرانۀ سالومه در نامه خشمگین میشود: «او تعیین میکند که چه ساعتی میآید! اوست که فرمان رواست و افتخار میدهد!» (در اینجا برویر دچار یک تضاد و دوگانگی است: از یک طرف از استقلال و خودمختاری سالومه خوشش میآید و همزمان از لحن آمرانۀ او خشمگین میشود. انگار دوست دارد که یک زن خودمختار و مستقل باشد ولی نه در برابر او؛ و در برابر او ناگهان به یک معشوقه، دلبر و حامی تبدیل شود! چیزی که به خاطر مرگ مادر برویر در سه سالگی کاملاً قابل فهم است: او همزمان به یک «حامیِ قوی در نقش مادری برای کودک» و یک «دلبر جوان در نقش معشوقهای که دغدغۀ پیری و مرگ را از یاد او ببرد» نیاز دارد!) برویر از زنان جوان، زیبا و جسور خوشش میآید «و بیثباتترین وضعیت روانی را در ارتباط با این زنان دارد. … گاهی افسون میشد و به تسخیر زنانی در میآمد که عظیمتر از حیات مینمودند.» سالومه به برویر توصیه میکند که در درمان نیچه از هیپنوتیزم استفاده نکند، چون نیچه حاضر نیست قدرتش را به دیگری واگذار کند. و اضافه میکند: «ولی در عین حال او هم نقاط ضعف خودش را دارد چون او هم یک انسان است و شاید انسانی زیادی انسان». سالومه برای آشنا کردن برویر با طرز فکر نیچه دو جلد از کتابهای نیچه را به او به میدهد: دانش طربناک (Die fröhliche Wissenschaft) و انسانِ زیادی انسان (Menschliches, Allzumenschliches).
آشنایی نیچه با سالومه از طریق پل رِه، دوستی فیلسوف که نزد نیچه شاگردی میکرد، انجام شد. پل، سالومه را به نیچه برای یک دوستی سه نفره معرفی میکند. پس از مدتی نیچه عاشق سالومه میشود و قصد ازدواج با او میکند و از پل ره میخواهد که پیامرسان او باشد. پل با اکراه پیام نیچه را به سالومه میرساند ولی سالومه اعتراف میکند که اگرچه شیفتۀ نیچه بوده است ولی این شیفتگی از جنس عاشقانه نبوده است. و در جایی به برویر میگوید: «…میخواستم از او یاد بگیرم نه اینکه تسلیمش شوم».
سالومه معتقد است که ترکیب عقاید در گروه سه نفره و شبهخانوادگی آنها (سالومه، نیچه و پل ره) میتوانست منجر به یک کار فلسفی جدید شود. اما مادر و خواهر نیچه در این روابط مداخله میکنند. سالومه خواهر نیچه را یک انسان نفرتانگیز، ابله، متقلب و نژادپرست و دارای ذهنی حقیر و روحی فقیر میشمارد که روزی به نیچه صدمه خواهد زد (در واقع طبق شواهد تاریخی، الیزابت خواهر نیچه، زمانی که نیچه در اواخر عمرش در بستر بیماری بود، برای منافع خود نیچه را یکی از طرفداران سرسخت حزب نازی معرفی کرد و اجازه داد که سران نازیها با او عکس بگیرند و در پروپاگاندای خود از آن بهره ببرند!) در نهایت نیچه و سالومه از هم جدا میشوند، هرچند پل و سالومه با هم ارتباط نزدیکی دارند. از آن پس نیچه به خاطر طرد شدن از سوی سالومه به شدت آشفته و عصبانی است و رابطهاش با سالومه به ترکیبی از تمنا و تنفر تبدیل میشود.
فصل ۳
برویر در راه خانه به دوست و دانشجویش زیگموند فروید جوان (که ۱۶ سال از برویر کوچکتر است) برمیخورد و او را سوار درشکۀ خود میکند. فروید مورد علاقۀ ماتیلده همسر برویر است. برویر و همسرش هر دو از رابطۀ سردی که بینشان در جریان است به فروید گلایه میکنند. بعلاوه برویر از اینکه به یهودیها در دانشگاه کرسی استادی برای پژوهش نمیدهند بسیار سرخورده و مأیوس است و از کار روزانهی طبابت هم راضی نیست: «مثل اسب بالداری که به گاوآهن بسته شده است باید یک پزشک مزدبگیر باقی بمانم!». در گفتگوی برویر و فروید، برویر از خوابش برای فروید تعریف میکند و میگوید اخیراً چند بار خواب دیده است که ناگهان زمین زیر پایش سست میشود و ۴۰ پا سقوط میکند و بر تختهسنگی میافتد. به نظر فروید عدد ۴۰ به چهل سالگی برویر اشاره دارد. در ادامۀ گفتگوها، برویر کشف جدیدش در مورد برتا را برای فروید مطرح میکند: هرگاه برتا ریشههای اصلی منجر به بروز نشانههای هیستری را به یاد میآورد و در مورد آنها صحبت میکند، نشانهها ناپدید میشوند. مثلاً: «اخیراً برتا برای چند هفته از خوردن آب از لیوان امتناع میکرد. وقتی در حالت خلسه یادش آمد که چندی قبل سگش را در حال آب خوردن از یک لیوان دیده است و خشم و انزجار خود را از این مشاهده ابراز کرد، حالت هیدروفوبیای او از بین رفت و در خواست یک لیوان آب کرد».
موضوع ناراحتی بزرگ دیگر برویر این است که اخیراً وقتی برای ویزیت خانگی برتا به خانهشان رفته بوده، برتا ناگهان از درد زایمان کاذبی به خود میپیچد و در هذیانهایش به همه اعلام میکند که «این بچۀ دکتر برویر است که دارد به دنیا میآید!». وقتی این خبر در میان زنان یهودی دهان به دهان میچرخد، ماتیلده آشفته میشود و از برویر میخواهد که فوراً برتا را به پزشک دیگری ارجاع دهد و دیگر او را نبیند. برویر متأسف است که به خاطر ماتیلده دیگر نمیتواند با برتا کار کند و کشفهای عظیمش را ادامه دهد. برویر اعتراف میکند که احتمالاً به این جهت کیس پیچیده و مبهم (درمان ناامیدی نیچه) را پذیرفته است که از زمان پایان دادن به درمان برتا احساس رخوت و بیقراری میکرده است و احتمالاً احساساتی او را به سالومه جذب کرده است.
فصل 4
برویر گاهی به این فکر میکند که چون پدرش ۸۲ سال عمر کرده است، او نیز احتمالاً در همین سنین خواهد مرد، لذا ۴۲ سال دیگر باید شاهد گذشت سالها باشد. (این فکر کردن به سن و سال خود و تخمین سالهای باقی مانده، به نظر من اشاره به دغدغههای وجودی برویر خصوصاً اضطراب مرگ و اضطراب تنهایی بهصورت توأم دارد.) او عمیقاً احساس تنهایی میکند و دنبال یک نفر دیگر است که با او «ما» بشود و از تنهایی رها شود. اما با چه کسی؟ سالومه گزینه مناسبی نیست چون زیادی آزاد است و دیر یا زود فرار خواهد کرد! برتا هم که مجنونتر از آن است که آنچه او میخواهد به او بدهد! ولی راستی از برتا چه میخواهد؟ برویر «از لحاظ عقلی و منطقی» میداند که ماتیلده، این زن زیبا، مهربان، شهیر و محترم، بهترین زنی است که او میتواند داشته باشد. ولی این فقط «فکر» برویر است و پشت آن احساسی در جریان نیست. بالاخره نیچه از راه میرسد. در همین اولین تماس نزدیک، برویر متوجه دستان سرد نیچه (که اغلب نشانۀ اضطراب است) و وسواس او برای یافتن تکیهگاهی مناسب برای تکیه دادن کیف چرمیاش میشود.
فصل 5
برویر به معاینۀ دقیق و مفصل نیچه میپردازد و نیچه نیز «مانند هر بیمار دیگری از توجهی که با این دقت به او میشود در نهان لذت میبرد». برویر معتقد است: «لذت مورد مشاهده بودن چنان عمیق است که شاید رنج ما در کهنسالی از این باشد که دیگر مشاهده دیگران نیستیم». در حین معاینه، نیچه به بیان نشانههای بیماری خود میپردازد (نشانههایی که مرتبط با تخلیۀ اضطراب در عضلات صاف است). ظاهراً نیچه هر چند بیمار است ولی آن را دلیلی برای دست کشیدن از خودش نمیداند: «بیماری من متعلق به قلمرویِ جسم من است ولی همۀ من نیست… من یک چرایی در این زندگی دارم و لذا با هر چگونهای خواهم ساخت… ذهن من آبستن کتابهایی است که در آن نضج یافته و باری است که تنها من قادر به حمل آن هستم. گاهی سردردهایم را دردِ زایشِ مغزی میانگارم».
نیچه از رابطهی جنسی چه تجربهای دارد؟ میگوید: «چند سال پیش برای مشاوره نزد پزشکی ایتالیایی رفتم و او توصیه کرد که راهی برای فرونشانی جنسی خود پیدا کنم. بنا به توصیه او با زن روستایی جوانی آشنا و وارد رابطه شدم ولی در هفتۀ سوم از سردرد نزدیک بود تلف شوم!» نیچه رابطۀ جنسی را آکنده از بیزاری از خویشتن و سرشار از بوی نفرتانگیز جفتگیری میداند که هرگز نمیتواند راهی را برای دستیابی به تمامیت موجودی زنده باشد! به علاوه تاکنون سه بار سعی کرده پلی (ارتباطی دوستانه و صمیمانه و نه لزوماً جنسی) میان خود و دیگران بزند و هر سه بار به او خیانت شده است.
فصل ۶
قبل از اینکه برویر ختم جلسۀ معاینۀ درمانی را اعلام کند نیچه از برویر میخواهد به سه سوالش با صراحت کامل پاسخ دهد، چون معتقد است هیچ طبیبی حق ندارد بیمار را از حق دانستن وضعیت بیماریاش محروم کند: «آیا من نابینا خواهم شد؟ آیا این حملات دردآور برای همیشه ادامه خواهند یافت؟ و آیا مبتلا به بیماری پیشروندهای هستم که مانند پدرم در جوانی به مرگ من خواهد انجامید؟» برویر احتمال میدهد که هیچکدام از اینها اتفاق نخواهد افتاد. اما این سوال و جواب، منشأ گفتگویی طولانی در باب فلسفۀ حقوق بیماران هم میشود. نیچه میگوید: «گاهی آموزگاران باید سختگیری کنند. پیامهای دشوار را باید به مردم داد، چون زندگی دشوار است، مردن نیز!». در عوض برویر معتقد است که هدف «راحتتر کردن زندگی دیگران است ولو با کتمان واقعیت». میگوید: «مثلاً امروز صبح وقتی بالین بیمار بدحالی را ترک میکردم گفت: خود را بهدست خداوند میسپارم. کسی نمیتواند بگوید این اعتقاد شکلی از حقیقت نیست!». و نیچه درحالی که آشفته است فریاد میزند: «کسی نمیتواند؟ من میتوانم! … این آرزوی سپردن خود به دست خداوند حقیقت ندارد. این تنها یک آرزوی کودکانه است!». نیچه همچنین معتقد است که «حقیقت خود مقدس نیست. آنچه مقدس است جستجویی است که برای یافتن حقیقتِ خویش میکنیم». همچنین «امید» را آخرین مصیبت انسان میشمارد که تنها عذاب او را طولانی میکند! و به قول او: «پاداش مُرده این است که دیگر نخواهد مُرد!»
فصل ۷
برویر به حالش و رابطهاش با همسرش فکر میکند: ثروت ماتیلده او را به مردی ثروتمند بدل کرده است. وقتی با ماتیلده ازدواج کرده بود او از هر زنی در نظرش زیباتر بود. پس چرا حالا نمیتواند او را لمس کند و ببوسد؟ آیا ماتیلده علت روانرنجوریاش است؟. چند روز قبل دیده بود زوج مسنی در کالسکهای هستند ولی به اشتباه رانندۀ درشکه را ندیده بود و حس کرده بود درشکه توسط ارواح هدایت میشود و به شدت ترسیده بود. این هم نشانۀ دیگری از ترس وجودی برویر است: اضطراب مرگ! او به جملۀ نیچه فکر میکند: «بشو هر آن که هستی!» و با خود فکر میکند: «اما من میخواهم که بشوم؟»
برویر اما خوشحال است که لااقل مدتی به اصرار پدرش فلسفه خوانده است. او در قلمرو عقاید محض فلسفی، چیزی تطهیرکننده مییافت … تنها در این لحظات بود که میتوانست خود را از ننگ شهوتی که برتا برایش به ارمغان آورده بود مبرا سازد و آرزو میکرد کاش مثل نیچه میتوانست همۀ وقتش را در این قلمرو صرف کند. او جسارت و قاطعیت در کلام نیچه را میستود: «امید بزرگترین مصیبت است! خدا مُرده است! حقیقت خطایی است که بدون آن نمیشود زیست! دشمن حقیقت نه دروغ، که ایمان است! پاداش مرده این است که دیگر نمیمیرد! هیچ طبیبی نمیتواند حق مردن را از انسانی سلب کند! دروغ، همیشه دروغهایی بیشتر به بار میآورد! فکر سایهای از احساس ماست: ولی تیرهتر، تهیتر و سادهتر! این روزها حقیقت دیگر مرگبار نیست، چون که پادزهرهای زیادی برایش تدارک دیدهاند! از کتابی که ما را به ورای نوشتههای دیگر رهنمون سازد چه سود؟! …» برویر در اعماق قلبش میدانست نیچه راست میگوید و به آزادگی نیچه غبطه میخورد: نه خانهای، نه قیدی، نه فرزندانی، نه ساعات کاری و نه نقشی در جامعه!
برویر با فروید به گفتگو در مورد نیچه میپردازد و هر از چندی جملاتی را از کتابهای او نقل به مضمون میکند: «جویندۀ حقیقت باید به موشکافی روانی خود دست بزند و به کالبد شکافی اخلاقی خود بپردازد. … خطای بزرگترین فلاسفه در این بوده که از بررسی انگیزههای شخصی خود غفلت کردهاند. برای کشف حقیقت، فرد بایستی ابتدا خویشتن را به درستی بشناسد و برای رسیدن به چنین مرحلهای باید از زندگی روزمره و حتی از زمان و مکان خویش رها شود و از چشماندازی دور به ارزیابی خود بپردازد».
فصل هفت با نامهای از الیزابت نیچه به برادرش پایان مییابد که در آن، سالومه را یک بوزینۀ روسی فاسق خطاب میکند که قصد دارد (با نشان دادن عکس سه نفرۀ پل، نیچه و خودش به دیگران، در حالی که مثل مربیان سیرک شلاقی در دست دارد) خانوادۀ نیچه را بدنام و از آنها اخاذی کند!
فصل 8
ماتیلده از غرق بودن همسرش در کار با بیمار جدیدش نیچه به برویر شِکوه میکند و در مشاجرات لفظیشان در این باره باز پای برتا و دوشیزه اِوا برگر (پرستار و همکار سابق برویر در مطبش، که به درخواست ماتیلده مجبور به اخراج او هم شده بود) به میان میآید. ماتیلده دغدغههای خود را اینگونه بیان میکند: «وقتی میبینم هر روز از من و بچهها فاصله میگیری چه میتوانم بکنم؟ اگر میبینی چیزهایی از تو درخواست میکنم، برای به ستوه آوردنت نیست بلکه این است که من و بچهها به حضور تو نیاز داریم. این را یک نوع دعوت تلقی کن، یوزف!» ولی از دید برویر این نه یک دعوت که بیشتر یک دستور است!
در مطب، نیچه و برویر به گفتگو در مورد علت دردهای میگرنی و نابسامانیهای گوارشی نیچه میپردازند. نیچه در مورد بیماریاش میگوید: «بیماریام مرا با حقیقت مرگ آشنا کرد. گاهی باور میکنم که به بیماری لاعلاجی مبتلا هستم که مرا از پای در خواهد آورد. چشمانداز مرگ قریبالوقوع موهبتی عظیم است… چشیدن طعم مرگ به من وسعت دید و شجاعت بخشیده است: شجاعت خود بودن!» و با این مقدمه جملهی قصار معروف خود را میگوید: «هر آنچه مرا نکشد قویترم میکند!»
برویر از این حرفها گیج و سردرگم میشود. به بیان نیچه خوب میتواند بد باشد و برعکس: میگرنهای عذاب دهنده میتوانند موهبت باشند! پس از تأملی کوتاه میگوید: «پروفسور نیچه! گمان میکنم شما با این کارکردهای مثبتی که برای بیماریتان قائل هستید، این بیماری را برای خود انتخاب کردهاید. اما من گمان میکنم این کارکردها برای شما به اتمام رسیده باشد، اینطور نیست؟» نیچه میگوید: «نمیدانم! شاید من و بدنم با هم برای ذهنم توطئههایی چیده باشیم!… ولی زندگی ما زیر سلطۀ غرایز است. شاید نمایشهای ذهنیِ آگاهانۀ ما تنها اندیشۀ بعد از عمل هستند: اندیشههایی که پس از عمل پدید میآیند و قدرت و تسلط را به ما القا میکنند.» برویر در پاسخ میگوید که گاهی اما، فرد مستقیماً بیماریاش را انتخاب نمیکند، بلکه غیرمستقیم فشارهایی را بر خود وارد میکند و این فشارها بیماری را انتخاب میکنند و بنابراین به عنوان طبیب وظیفه دارد به کاهش این فشارها در بیمارش بپردازد. لذا به نیچه پیشنهاد میکند یک ماه در کلینیک لوزون (Louzon) در وین بستری شود تا بتوانند با هم روی کاهش این فشارها کار کنند.
نیچه با اقدام به کاهش فشارهای زندگیاش موافق است و اتفاقاً استعفا از سمت استادی فیلولوژی دانشگاه بازل را در همین راستا میداند ولی میگوید که اولاً توان مالی بستری شدن را ندارد و ثانیاً زندگیاش در سادهترین وضع ممکن است و قابل سادهتر شدن به کمتر از این نیست! بهعلاوه، نیچه علت فشارها را در چیز دیگری میداند: «پژوهش و دانش از بیاعتقادی آغاز میشود و بیاعتقادی به خودیِ خود فشار میآفریند! فشاری که تنها سرسختان و نیرومندان در برابرش تاب میآورند… میدانید پرسش واقعی یک متفکر چیست؟ این است که چه میزان حقیقت را تاب میآورد؟» این پاسخ نیچه، در واقع به این معنی است که زنده بودنش به عنوان یک متفکر نیازمند فشاری ناگزیر است.
فکری به نظر برویر میرسد. میگوید: «تجربۀ بالینی به من آموخته است که تنش و فشار میتواند از منابعی سرچشمه گیرد که حتی خود فرد از آنها آگاهی ندارد و لذا نیازمند یک راهنمای خارجی است که آن را روشن کند… گفتید که امتناع شما از همسر و فرزند و همکاران به دلیل تلاش برای حذف فشار از زندگیتان است ولی من از وجه دیگری به آن نگاه میکنم: انزوای مطلق حذف فشار نیست، بلکه خود نوعی فشار است. تنهایی کسالت میآورد.» بنابراین باز به نیچه پیشنهاد میکند که در کلینیک لوزون و در یکی از دو تختی که خانوادهی همسرش وقف آنجا کردهاند به مدت یک ماه بطور رایگان بستری شود تا در هوای سرد وین که آغازگر حملات میگرنی است داروهای جدیدی را امتحان کنند.
فصل 9
نیچه باز از پذیرفتن این پیشنهاد امتناع میکند و این بار مصرانه خواستار انگیزۀ دکتر برویر از این پیشنهاد سخاوتمندانه میشود و این پاسخ که: «این کار، وظیفۀ یک پزشک متعهد است را از او نمیپذیرد». برویر میبیند با اینکه از این چانهزنیها خسته شده است، باز نمیتواند از درمان طاقتفرسای این مرد سرسخت دست بکشد ولی خودش هم نمیداند چرا؟ واقعاً انگیزۀ او چیست؟ برویر به زیبایی سالومه فکر میکند. آیا راضی کردن سالومه انگیزۀ اوست؟ آیا میخواهد از طریق نیچه به واگنر نزدیک شود؟ آیا نمیخواست پیش فروید ابله جلوه کند؟ آیا علت این بود که کتابهای نیچه رنگوبویی از نبوغ داشت؟ نه! برویر میداند انگیزههایش هیچ کدام از اینها نیست. در نهایت به نیچه میگوید: «ببینید. من به پول نیاز ندارم. اما آیا باید طبابت را کنار بگذارم، چون به پول نیاز ندارم؟ … نه! من در ارتباط با شما به تهییج هوشمندانهای میرسم که برایم لذتبخش است». نیچه اگر چه این انگیزهها را لااقل دارای رنگوبویی از صداقت میشمرد ولی برویر را متهم میکند به اینکه با این پیشنهاد در واقع قصد دارد بر او تسلط یابد. لذا میگوید: «خدمات شما از قدرت من میکاهد و شما را در برابر من قوی میکند. من آنقدر توانگر نیستم که از عهدۀ این کار برایم!» در نهایت نیچه با امتناع از درمان پیشنهادی برویر، بابت همۀ خدماتش از او تشکر میکند و از او خداحافظی میکند تا روز بعد وین را به مقصد بازل ترک کند.
فصل 10
پس از خداحافظی نیچه، برویر در حالی که از پنجره بیرون را نگاه میکند زیر لب میگوید: «این مرد نیازمند کمک است. ولی مغرورتر از آن است که کمک دیگران را بپذیرد. غرور او بخشی از بیماری اوست… باید راهی برای نزدیک شدن به این مرد وجود داشته باشد. باید راهی برای کنار آمدن با غرورش یافت». برویر در مهمانی خانوادگی در خانهاش، با باجناقش ماکس که متخصص اورولوژی است (و قبل از این که باجناق شود هم با او دوست بوده است) به گفتگو در مورد نیچه میپردازد. بعد از یک سری گفتگو و نصیحت برای رها کردن این بیمار ماکس میگوید: «تو میگویی او یک نابغه است. اگر چنین است شاید بهجای تلاش برای به کنترل درآوردنش بهتر باشد چیزی از او بیاموزی». برویر با ماکس در مورد رابطۀ سردش با ماتیلده هم صحبت میکند: «نمیدانم چرا. برای خودم هم عجیب است. به نظرم او هنوز هم زیباست. ولی با این حال نمیتوانم لمسش کنم. نمیخواهم به من نزدیک شود!» ماکس با طبیعی دانستن این حال میگوید: «بعضی روزها در خیابان کرستن، وقتی صف ۲۰ یا ۳۰ نفری از روسپیان را میبینم، با اینکه هیچ کدامشان به اندازۀ راشل (زنش) زیبا نیستند و اغلب هم بیماریهای مقاربتی دارند، ولی تحریک میشوم. انگار در برابر هر زن زیبا، مرد بدبختی هم هست که دیگراز بودن با او خسته شده است!» ماکس به برویر پیشنهاد میکند که شاید بد نباشد از لحاظ اورولوژیکی معاینه شود. اما برویر میگوید که به هیچ وجه ناتوان جنسی نیست و در واقع افکار شهوانیاش، مثلاً در رابطه با آن دختر روسی (سالومه) آنقدر زیاد است که از لمس کردن ماتیلده احساس گناه میکند و این بخشی از مشکل اوست. برویر که از اعترافات ماکس و طبیعی نامیده شدن احساساتش توسط او به حرف آمده است در ادامه میگوید: «گاهی به ترک ماتیلده، بچهها و وین فکر میکنم. میدانم چقدر دیوانگی است. اما این فکر جنونآمیز همیشه با من است که اگر میتوانستم از شر ماتیلده خلاص شوم، همه مشکلاتم حل میشد!»
فصل 11
آن شب، ساعت چهار نیمهشب، صاحب مسافرخانهای که نیچه در آن ساکن است سراغ برویر میرود تا خبر بدحالی نیچه را به او بدهد و به او میگوید که از کارت ویزیتی که در جیب نیچه پیدا کرده، فهمیده او بیمار برویر است. سپس هر دو با هم سراغ نیچه میروند. برویر، نیچه را در حالی در اتاقش مییابد که شدیداً استفراغ کرده و حالا تقریباً بیهوش روی تختش افتاده است. پس از کنترل نبض او سعی میکند به او قرص بدهد ولی نمیتواند دهان نیچه را باز کند. پس تصمیم میگیرد از یک داروی استنشاقی استفاده کند. چهار قطره امیل نیترات روی دستمالی میچکاند و زیر بینی نیچه میگیرد. نیچه سرش را برمیگرداند. برویر میاندیشد: «این مرد حتی در بیهوشی هم تا لحظۀ آخر در حال مقاومت است!». بعد از آن، برای تسکین حملۀ میگرنی سر و صورت او را ماساژ میدهد و کمکم نالهها و تقلاهای نیچه متوقف میشود. برویر متوجه میشود که نیچه در حالت ناهشیاری زیر لب چیزی میگوید: «کمکم کن! کمکم کن!» موجی از دلسوزی وجود برویر را دربرمیگیرد. بعد از اطمینان از پایداری وضع نیچه، در حالی که تقریباً صبح شده است، برویر به مطبش باز میگردد و به مسافرخانهچی میگوید که ظهر بازمیگردد. وقتی ظهر برویر باز میگردد نیچه هنوز خواب است ولی وقتی او را صدا میزند بیدار میشود. برویر از نابسامانی وضع جسمانی نیچه ابراز نگرانی میکند. ولی نیچه در جواب میگوید: «چه زنده و چه در حال مرگ! چه کسی اهمیت میدهد؟ هیچ کس!» (این حرف در دلبستگی ناایمن او ریشه دارد و معمولاً کسانی که در کودکی مورد غفلت والدین یا مراقبان واقع شده باشند چنین نظری در مورد خودشان دارند. بعداً خواهیم دید که نیچه هم چنین گذشتۀ غمناکی داشته است.) برویر میپرسد: «منظورتان این است که جایی در این جهان نیست که فقدان شما در آن احساس شود؟ واقعاً کسی اهمیت نخواهد داد؟»
نیچه علیرغم حال نامساعدش برای برگشتن به بازل چانهزنی میکند ولی در نهایت تسلیم مهربانی و دلسوزی برویر میشود و موافقت میکند که حداقل تا دوشنبه (پس فردا) در وین بماند تا حالش بهتر شود. برویر در راه بازگشت به این فکر میکند که چرا به این مرد علاقهمند است: «شاید چیزی از خودم را در او میبینم، ولی چه چیزی؟ آیا به زندگیاش رشک میبرم؟ آخر چه چیزی در چنین زندگی سرد و تنهایی رشکبرانگیز است؟!» برویر احساس میکند رویارویی با این مرد برایش نوعی رهایی به ارمغان خواهد آورد. اما در این فکر است که چگونه میتواند به این مرد نزدیک شود و راه حلی عالی به نظرش میرسد.
فصل 12
صبح دوشنبه نیچه میرود تا صورت حسابش را از مطب دکتر برویر بگیرد و وین را ترک کند. او از صمیم قلب از خدمات دکتر برویر سپاسگزاری میکند: «من بیشتر از هر انسان دیگری که تاکنون شناختهام به شما مدیونم…». در آخرین لحظه، قبل از اینکه نیچه مطب را ترک کند برویر پیشنهاد جدیدی به او مطرح میکند: «پیشنهاد من این است که در ماه آینده من طبیب جسم شما باشم و در مقابل شما طبیب روح و روانم باشید». نیچه گیج میشود. برویر در ادامه میگوید: «میخواهم ناامیدیام را درمان کنید… بهنظر میرسد من زندگی راضیکنندهای دارم؛ ولی زیر این نقاب سطحی ناامیدی است که فرمان میراند… بگذارید اینگونه بگویم که ذهن من به خودم تعلق ندارد. من مورد حمله و هجوم افکار بیگانه و هرزهای واقع شدهام و در نتیجۀ آنها خودم را تحقیر میکنم و به تمامیت خود شک دارم. اگرچه نگران همسر و کودکان هم هستم، ولی به آنها عشق نمیورزم و در واقع، از زندانی شدن به وسیلهی آنها احساس انزجار میکنم. نه جرأت تغییر دادن این زندگی را دارم و نه ادامه دادنش را و در ناامیدی غرق هستم…». اگرچه برویر این جملات را از قبل آماده کرده بود، ولی در بیان آنها احساس صداقت میکرد.
نیچه از پذیرفتن این درمان امتناع میکند چرا که آموزشی برای آن ندیده است. برویر میگوید: «ولی آموزشی در این زمینه وجود ندارد! چه کسی برای این کار آموزش دیده است؟ به چه کسی رو کنم؟ به یک رهبر مذهبی؟ دست به دامان داستانهای مذهبی شوم؟ ولی من هم مانند شما استعداد چنین کاری را از دست دادهام». نیچه در پاسخ میگوید که درمانی برای ناامیدی وجود ندارد و ناامیدی در واقع بهایی است که فرد برای خودآگاهیاش میپردازد. برویر میگوید: «این را میدانم! من از شما میخواهم به من بیاموزید که چگونه زندگی توأم با ناامیدی را تاب بیاورم؟ من هم خدا را کشتهام و در حال غرق شدن در پوچی هستم. حال چطور باید زندگی کنم؟» در نهایت نیچه این پیشنهاد را قبول میکند.
فصل 13
نیچه با همراهی برویر در کلینیک لوزون بستری میشود. برویر برای ادامۀ کار به مشورت با فروید نیاز دارد. وقتی فروید از او میپرسد که حالا میخواهید به نیچه چه بگویید پاسخ میدهد: «ساده است زیگ! فقط باید حقیقت را بگویم. اینکه در زندگی به قله رسیدهام و پس از این فقط سراشیبی در برابرم است… تنها چیزی که میبینم سالخوردگی و نقصان است». در ادامه وقتی به بررسی مشکل نیچه میپرداند به این نتیجۀ مشترک میرسند که آنچه او نیاز دارد «یکپارچگی ناخودآگاه»ش است؛ همان بخشی که از یک سو از ارتباط گریزان است و از سوی دیگر کمک میخواهد. «بله! اگر بیمارم بتواند با این بخش از خود یکپارچه شود به پیروزی بزرگی دست یافته است؛ این که بفهمد کمک گرفتن از دیگران کاملاً طبیعی و ذاتی است…».
فصل 14
در کلینیک لوزون، نیچه خود را برای درمان برویر آماده کرده است و لیستی از مشکلات و شکایات برویر را در دفترچهای نوشته است: احساس ناکامی، افکار بیگانۀ مزاحم، بیزاری از خود، ترس از سالخوردگی و مرگ، و افکار خودکشی. برویر درخواست میکند که مشکل ارتباط با همسرش هم به لیست افزوده شود: «من با همسرم دچار مشکل جدی شدهام. خود را بسیار دور از او احساس میکنم. انگار ازدواج مانند تلهای به دامم انداخته است و دیگر در زندگی قادر به انتخابی نیستم». برویر در ادامه برای اولین بار در زندگیاش احساس صمیمیت و اعتماد به کسی میکند و به فاش کردن احساسات خود نسبت به برتا، اوا برگر و ماتیلده میپردازد و حرفهایی که تاکنون به هیچکس دیگری نگفته است بر زبان میآورد. از جمله فاش میکند که یک بار از پیشنهاد اوا برگر برای رابطۀ جنسی امتناع کرده است و پیشنهاد او را رد کرده است و الان فکر میکند که فرصت بینظیری را از دست داده است که دیگر قابل برگشت نیست! نیچه میگوید: «اما در عینحال این موقعیت فرصت بینظیری برای «نه» گفتن بود! یک «نه»ی مقدس به یک یغماگر و شما از این فرصت استفاده کردید!» نیچه سوالی میکند که برویر را متحیر میکند: «شما از تن دادن به افکار وسواسی، یا بهتر بگویم از ایجاد این وضعیت ذهنی چه سودی عایدتان میشود؟ … اگر شما به این افکار بیگانه نیندیشید به چه فکر خواهید کرد؟» (در واقع نیچه تلاش میکند بفهمد این افکار وسواسی چه کارکرد روانی برای برویر دارد).
برویر در جلسۀ اول خود با نیچه (که نام مستعار اکهارت مولر را بر او گذاشته است)، در یادداشتهایش به این نکته اشاره میکند که نظر نیچه در مورد زنان (مهم نیست آن زن چه کسی باشد) بسیار خشن و وحشیانه است. به نظر او زنان یغماگر و فتنهگرند و همیشه توصیۀ رفتاریِ کاملاً پیشبینیپذیری دربارۀ زنان دارد: «ملامتشان کنید و کیفرشان دهید و البته از ایشان دوری کنید!». نیچه هم در یادداشتی در مورد جلسهی اول خود مینویسد: «چطور به او بفهمانم که مشکلاتش به این دلیل است که تلاش بیهودهای میکند تا آنچه را نمیخواهد ببیند، از نظرش پنهان کند؟… این مرد آمیزۀ غریبی است: هوشمند ولی بیبصیرت، بیریا ولی به کجراهه افتاده… مرا میستاید! آیا نمیداند چقدر از تحسین بیزارم؟ آیا از آن گروه است که حرمت مینهند تا محترم شمرده شوند و موهبتی دریافت کنند؟ من موهبتی به او نخواهم داد! نباید چیزی به او بدهم! به دوستی که در رنج است مکانی برای آرمیدن پیشکش کن، ولی زنهار که بستری نَرم برایش فراهم آوری!»
فصل 15
در جلسۀ بعدی برویر سعی میکند نیچه را به خود افشایی تشویق کند: «وقتی با شرم از عشقهای وسواسگونه یا حسادتهایم سخن میگویم، دانستن این که شما هم چنین تجربیاتی داشتهاید یاریبخش و تسهیلگر خود افشایی بیشتر من است». اما نیچه (به جای خودافشایی) میگوید: «در کتاب دانش طربناک اشاره کردهام که روابط جنسی نیز مانند سایر روابط، نوعی جنگ قدرت محسوب میشود. اساس شهوت جنسی چیرگی کامل بر ذهن و جسم دیگریست! … شهوت بخشی از زندگی است ولی نه بخش برتر آن! که در واقع دشمنِ مهلکِ بخش برتر است… مشکل، وجود تمایلات جنسی نیست بلکه این است که چیزی بسیار گرانبهاتر و با ارزشتر در این میان نابود میشود. مردم عامی، زندگی را همچون خوکی سپری میکنند که از آبشخور شهوت تغذیه میشود». برویر اعتراض میکند: «شما میگویید به بخشهای برتر خویش بپرداز، ولی نمیگویید چگونه؟ این ترکیبات شاعرانه در حال حاضر برای من جز واژههایی پوچ و بیمعنا چیز دیگری نیست» ولی باز با این حرف هم نمیتواند نیچه را به افشاگری درباره خودش مجبور کند. در عوض نیچه به بیان جملات کلی و فلسفی ادامه میدهد: «کسانی که در آرزوی آرامش و شادی روحند باید ایمان بیاورند و آن را مشتاقانه بپذیرند؛ ولی آنان که در پی حقیقتند باید آرامش ذهنی را ترک گویند و زندگیشان را وقف پرسشها کنند… این نقطۀ شروع حرکت است: باید میان آسایش و حقیقت یکی را برگزید! … اگر خدا را میکشید باید پناهگاه معبد را نیز فراموش کنید!… اگر انتخاب میکنید که از اندک افرادی باشید که در لذت رشد و شادمانیِ رهاییِ از خدا شریک هستند، پس باید خود را برای مهیبترین رنجها (در مواجهه با حقیقت) آماده کنید اگر رنج کمتری میطلبید باید مثل رواقیون عقبنشینی کنید و از لذت برتر چشم بپوشید!». نیچه معتقد است که وقتی انسان از طوفانهای رشدی، ناشی از مواجهه با عقاید اصیل و باشکوه زندگی، میترسد خودش را با زبالههای شهوت جنسی تسکین میدهد و این درست همان کاری است که برویر میکند. با این کار، اگر چه ترس در میان زبالهها ناپدید میشود ولی اضطرابی فرساینده از چیزی (روح رشد جو) که به انحطاط گراییده است باقی میماند. نکته این است که در میان این زبالهها حقیقت را نمیتوان یافت: «مشکل شما در احساس ناراحتی نیست، بلکه مشکل این است که ناراحتی شما برای آنچه باید باشد نیست … پس باز دوباره میپرسم: اگر برتا ذهن شما را انباشته نکرده بود به چه چیزی فکر میکردید؟». نیچه در پایان جلسه یادداشت میکند: «میکوشد مرا متقاعد کند که رازگویی (خودافشایی) من برای کارمان ضروری است و ما را انسانیتر میکند، انگار با هم غوطه خوردن در کثافت به معنی انسان بودن است!… تشخیص من این است که او در آرزوی روحی آزاد است ولی نمیتواند زنجیرهای ایمان را به دور افکند. فریب خورده است: انتخاب میکند ولی حاضر نیست بپذیرد که انتخاب کرده است! باید زجر بیشتری برایش فراهم کنم! باید درماندگی عوامانهاش را به درماندگی والاتری مبدل سازم».
فصل 16
در جلسۀ بعدی برویر اعتراف میکند که در گذشته، به لقب «پسرِ امیدهایِ بیکران» که اطرافیانش به او داده بودند، اعتقاد راسخ داشته و لذا از رسیدن به هر بخشی از هدفهایش یعنی موفقیت، ترقی، صعود و اکتشافات علمی برای ماهها هیجانزده و خرسند میشده است؛ ولی بهتدریج این زمانها کوتاه شده و در حال حاضر این احساسات و هیجانات چنان سریع تبخیر میشوند که حتی به پوستش هم نفوذ نمیکنند. به نیچه میگوید: «معتقدم هدفهایم در زندگی ریاکارانه بودهاند… اهداف کهنهام دیگر کارساز نیستند… احساس میکنم مورد خیانت و نیرنگ واقع شدهام» و در پاسخ نیچه که میپرسد «اهدافت را چگونه انتخاب کردهای؟» میگوید: «اهداف در فرهنگ ما هستند، آنها در هوا شناورند. آنها را استنشاق میکنی… فرد آگاهانه به تعیین اهداف زندگی خود نمیپردازد: آنها تصادفات تاریخی هستند!»
برویر در یادداشتهای خود از این جلسه مینویسد: «او معتقد است وسواسهای فکری من در مورد برتا مرا از دغدغههای وجودیم باز داشته است و مصمم است مرا با این دغدغهها روبرو کند». نیچه هم در یادداشتهای خود مینویسد: «با مردی روبرو هستم که با جاذبههای فرهنگ، موقعیت و خانوادهاش به پایین کشیده شده است، بهطوری که هرگز خواستههای خود را نشناخته است…»
فصل 17
برویر حال و روز خوبی ندارد ولی در جلسات چهارم و پنجم و ششم، باز همانند جلسات قبل، نیچه به او فشار میآورد که با دغدغههای وجودیاش، خصوصاً دربارۀ بیهدفی، تطابق با دیگران و سلب آزادی خویش و همینطور هراس از سالخوردگی و مرگ رودررو شود. «این رودررویی باعث محو وسوسههای برتا خواهد شد». بعد از مدتی، برویر دیگر به ناامیدی خویش و نیازمندیاش به کمک کاملاً اذعان داشت. دست از فریب خویش برداشته بود و دیگر وانمود نمیکرد که به خاطر نیچه با او به گفتگو مینشیند. دیگر وانمود نمیکرد دارد که گفتگوها برای ترغیب نیچه به صحبت درباره ناامیدیاش هستند. در این میان سالومه سرزده به مطب دکتر برویر میآید و نامههایی سرشار از عشق، خشم و ناامیدی که نیچه در مدت اقامت خود در وین به او نوشته را به برویر نشان میدهد و از برویر در مورد نیچه میپرسد. برویر از خواندن نامهها و نیز از دادن هرگونه اطلاعاتی در مورد محل اقامت نیچه امتناع میکند تا وظیفۀ اخلاقیِ حفظِ حریم خصوصی بیمارش را رعایت کند.
فصل 18
برویر در جلسۀ بعد باز از نیچه میخواهد تا او هم در مورد بیماریهای وسواسی عشقی، که مثل همۀ آدمها حتماً او هم تاکنون تجربه کرده است، به خودافشایی بپردازد تا با هم از موضعی برابر به گفتگو بنشینند ولی باز این نیچه است که برویر را به مواجهه با ترسهای وجودیاش دعوت میکند تا بر وسواسهای فکریاش غلبه کند. برویر شکایت میکند که با فکر و منطق نمیتوان احساسات را فرو نشاند و نیچه میگوید: «مشکل اینجاست یوزف، که هرگاه منطق را کنار بگذاریم و از تواناییهای دیگر برای تاثیرگذاری بر انسانی کمک بگیریم، انسانی پستتر و حقیرتر میآفرینیم … این کاری است که کشیشان انجام میدهند و حاصل کارشان اسارت مذهبی، تکریم ضعفا و رکود است و من نمیتوانم از چنین روشهای آرامبخش ضدبشری استفاده کنم!». در ادامه نیچه، برتا را زنی نابودگر میبیند که در تلاش است تا زندگی برویر را نابود کند و حالا که دستش به او نمیرسد دنبال قربانی دیگری (پزشک جدیدش) رفته است. وقتی برویر به این توصیف از برتا اعتراض میکند، نیچه میگوید: «من دارم کاری را میکنم که تو خواستی. دنبال راهی هستم که بر وسواست بتازم. من معتقدم بخشی از پریشانی تو ناشی از یک خشم مدفون شده است. چیزی در تو هست که اجازه ابراز خشمت را نمیدهد… و چون خشمت را در اعماق مدفون میکنی تصور میکنی یک قدیسی! اما فرو خوردن خشم انسان را بیمار میکند».
در ملاقات بعدی نیچه به برویر چند دستور درمانی میدهد: فهرستی از ۱۰ دشنام آماده کند و در ذهنش به برتا بدهد؛ او را در وضعیتهای ناخوشایند مثل چلاق بودن (ناشی از هیستری)، بالا آوردن، اسهال داشتن و… تصور کند؛ هرگاه یاد برتا به خاطرش آمد فریاد «ایست» بزند یا خود را نیشگون بگیرد. اما هیچکدام از اینها مانع هجوم افکار وسواسی در مورد برتا به ذهن برویر نمیشود. پس باری دیگر از او میخواهد زمان اشتغالهای ذهنی به برتا را ثبت کند. نتیجۀ ثبتهای برویر: او روزی ۱۰۰ دقیقه به برتا فکر میکند که به قول نیچه، معادل ۶۰۰ روز در ۲۰ سال آینده خواهد بود! فریاد برویر به آسمان میرود، ولی فکرهای وسواسی برتا متوقف نمیشود. هیچیک از روشها موثر نیفتاد. نیچه هم از این روشها خرسند نیست: «باید روش والاتری هم باشد».
فصل 19
برویر شکایت میکند که این روش درمانی در او کارساز نیست و نیچه هم تأیید میکند که این روش بیشتر مناسب تعلیم دادن به حیوانات است: «نمیتوان با روشهای حیوانی به دلواپسیهای انسانی نزدیک شد». برویر، خود هم کمکم به این نتیجه رسیده است که وسواسهای او تلاشی است برای منحرف کردن ذهنش از مسائل عمده و اصلی مثل ترس از مرگ و بیخدایی. ولی سؤال او این است که از میان راههای مختلفِ ممکن، چرا اشتغال وسواسی به برتا را برگزیده است؟ میپرسد: «مگر چه “معنا”ی نیرومندی در زیر اشتغال ذهنی به برتا وجود دارد؟» نیچه هم تأیید میکند که «معنا» دقیقاً آن چیزی است که باید دنبال آن بگردند و «معنا» حتی شاید مهمتر از «منشأ» باشد: «شاید علائم، پیامآوران معنیاند و تنها زمانی ناپدید میشوند که پیامشان دریافت شده باشد. بنابراین باید مشخص کنیم که معنای وسواس فکری به برتا برای تو چیست؟» اما پرسش برویر این است: «حال چگونه باید معنایی را بیابم که خود پنهان کردهام؟» نیچه به او پیشنهاد میکند که برای این کار، تمرکز کند و هر آنچه از «زندگی بدون برتا» به ذهنش میآید را بازگو کند. تداعیهای برویر در نهایت به اینجا میرسد که او از یک زندگی بیهیجان، یکنواخت و پیشبینیپذیر در رنج است و با گریختن به سوی برتا قصد دارد زندگیاش را رازآلود، هیجانانگیز و پرخطر کند تا بتواند از این یکنواختی و کسالت بگریزد. نیچه هم اعتراف میکند که برای او هم داشتن سمت استادی دانشگاه بازل در واقع او را در یک زندگی یکنواخت گیر میانداخت و شاید میگرن به صورتی ناخودآگاه بر او فرود آمد تا او را از این تله رها کند، یعنی بتواند استعفا دهد!
در ادامه برویر از برتا به شکل کسی که او را تأیید میکند، فقط به او دلبسته است، در عینحالی که بر او نفوذ دارد او را میپرستد و در یک کلام در او اشتیاق به وجود میآورد یاد میکند. نیچه میگوید: «من هم معتقدم که ما بیشتر دلباختۀ اشتیاقیم تا دلباختۀ آنچه در ما اشتیاق بوجود میآورد!» برویر این جملۀ جالب را در کاغذی یادداشت میکند و بعد از خوابی تعریف میکند که در آن ناگهان زمین زیر پایش ذوب میشود و او به دنبال برتا میگردد، ولی او را پیدا نمیکند. نیچه میپرسد: «برای چه باید در آن لحظه دنبال برتا بگردی؟ برای محافظت از او یا برای قرار گرفتن در زیر چتر حمایت او؟» و برویر پاسخی برای این سوال ندارد. نیچه در یادداشتهای خود مینویسد: «برتا برای او نماد معما، حمایت، نجابت و نجات است. انگار ما شکاکان، خدا را میکشیم ولی جانشینی به جای آن برای تقدیس پیدا میکنیم: معلمان، هنرمندان، زنان زیبا و …».
فصل 20
بعد از مدتها خورشید در آسمان وین ظاهر میشود و برویر به نیچه پیشنهاد میکند بیرون از کلنیک بروند و تا مزار والدینش در گورستان قدم بزنند. در راه برویر به نیچه میگوید که برادر و والدینش همگی مردهاند و نفر بعدی اوست! (اشاره به اضطراب ناخودآگاه مرگ). بر سر مزار، نیچه متوجه میشود که مادر برویر هم نامش برتا بوده است و این را به برویر متذکر میشود. برویر میگوید که اما او هیچ خاطرهای از مادرش ندارد و نیچه اصلاح میکند که: «هیچ خاطرۀ آگاهانهای از او نداری!» سپس اشاره میکند: «آیا در گفتگوهای دیروز هم متوجه نشدیم که رابطۀ تو با برتا غیرواقعی و توهمی است و حاصل درهم بافته شدن تصاویر و امیالی است که هیچ ربطی به برتای واقعی ندارد؟ … در واقع، هم برتای زیبا، تأیید کننده و نجاتبخش (مثل یک مادر) از تو در برابر مرگ حفاظت میکند و هم با ارواح پیشینیان درآمیخته است؛ یعنی برتا تنها شبحی است متعلق به گذشته و آینده. پس بنابراین وسواس تو با برتا هست ولی دربارۀ برتا نیست».
نیچه از بازدید از گورستان احساس آرامش عجیبی دارد و این جملۀ میشل مونتنی، نویسندۀ فرانسوی را یاد میکند: «در اتاقی زندگی کنید که پنجرهای رو به گورستان داشته باشد! این منظره، ذهن انسان را روشن میکند و اولویتهای زندگی را در نظرش میآورد». در ادامه، هر دو نفر به نقل خوابهایشان میپردازند که در آنها بهنحوی موضوع عشق و مرگ وجود دارد و در این باب سخن میگویند. نیچه از اشتیاق عمیقش به رابطهای میگوید که فراتر از اشتیاق دو تن برای تصاحب همدیگر باشد: «من رؤیای عشقی را در سر میپرورانم که در آن اشتیاقی دوجانبه برای جستجوی حقیقتی برتر میان دو تن پدید آید. شاید نباید این چنین رابطهای را عشق نامید؛ شاید نام حقیقی آن دوستی است». نیچه همچنین از این گلهمند است که اطرافیانش مصاحبتی واقعی ارزانیاش نمیکنند، یعنی آنچه برای او گرامی است را گرامی نمیدارند و به این خاطر است که ترجیح میدهد تنها باشد. پس از چندی برویر میگوید: «میدانی؟ هر دوی ما خیلی زود با مرگ مواجه شدهایم و هردو فقدان دردناکی را در کودکی تجربه کردهایم (برویر در 3 سالگی مادرش را از دست داده و نیچه در 5 سالگی پدرش را). من که هیچگاه از این فقدان بهبود نیافتم تو چطور؟» نیچه میگوید: «نه! برای من فقدانی نبود. مرگ پدرم حکم آزادی من بوده است. من به حال خودم رها شدم تا راه خویش را بیابم».
مدتی بعد بحث به وحشت از مرگ میرسد. برویر میپرسد: «تو چطور وحشت از مرگ و بیخدایی را تاب آوردهای؟» و نیچه میگوید: «کار من آموزش تابآوری مرگ یا کنار آمدن با آن نیست. درس من به تو این است که بهموقع بمیر! اگر زندگیات را به کمال دریابی، وحشت مرگ از بین خواهد رفت. کسی که بهموقع زندگی نمیکند نمیتواند بهموقع بمیرد. یوزف! آیا زندگیات را زیستهای یا فقط زنده بودهای؟ آیا آن را برگزیدهای یا زندگیات تو را برگزیده است؟ آیا آن را دوست داری یا از آن پشیمانی؟» و پاسخ برویر به همۀ این سوالات منفی است: «ولی من مانند تو نیستم! من نمیتوانم حالا زندگیام را عوض کنم! زندگی من به زندگی دیگران گره خورده است… و باید در اندیشۀ تکمیل وظایفم در قبال دیگران باشم». نیچه میگوید: «وظیفه؟! آیا وظیفه میتواند بر عشق تو به خویشتن و تلاش برای رسیدن به آزادی مطلق پیشی گیرد؟ تا به خویشتن دست نیافتهایم، وظیفه کلمهای توخالی است. با این کلمه از دیگران برای بزرگ جلوه دادن خود استفاده خواهیم کرد. وظیفه و ایمان فریبی بیش نیست؛ حجابی است برای پوشاندن آنچه در پس آنها است!». برویر اعتراض میکند: «اما من نمیتوانم آزاد باشم. من پیمان مقدس زناشویی بستهام و وظایفی نسبت به همسر و فرزندان و شاگردان و بیمارانم دارم» و نیچه در جواب میگوید: «برای ساختن فرزندانت اول باید خودت را بسازی. وظیفۀ تو ساختن یوزفی دیگر از فرزندانت نیست، بلکه چیزی برتر است، چیزی همانند آفریدن یک آفریننده… بله، پیوند زناشویی مقدس است ولی شکستن پیوند زناشویی بهتر از شکسته شدن به وسیله آن است!» نیچه در یادداشتهای این جلسه میگوید که شاید از این جهت از پدرش با بیتفاوتی یاد میکند که به خاطر مرگش و تنها گذاشتن او در کودکیاش از او بیزار است.
فصل 21
برویر طی یک تصمیم انقلابی، قصد میکند خانه و خانوادهاش را ترک کند! کبوترهایی که جراحیهای مرتبط با تحقیقات گوش میانی را روی آنها انجام میداد، آزاد میکند و به ماتیلده خبر میدهد که میخواهد برود، هرچند خودش هم نمیداند به کجا! «باید بروم. باید دگرگون شوم و بر زندگی خود تسلط پیدا کنم. اگر قادر به انتخاب سرنوشت خود باشم برای هر دوی ما بهتر است. شاید همان زندگی قبلی را برگزینم، ولی این بار باید انتخابی در کار باشد: انتخاب من! باید پیش از “ما” شدن نخست “من” شوم. من زمانی انتخابهایم را کردهام که برای انتخاب کردن هنوز شکل نگرفته بودم». ماتیلده به او هشدار میدهد که خوب فکر کند چون بازگشتی پس از این ترک در کار نخواهد بود و برویر هم قبول میکند. تمام بیمارانش را طبق لیستی به پزشکان دیگر ارجاع میدهد. برای دوستان نزدیکش از جمله فروید طی نامهای رفتنش را مختصراً توضیح میدهد و سرپرستی امور مالی خانواده را به باجناقش ماکس میسپرد. سپس به ایستگاه قطار میرود و عازم کرویتسلینگن (Kreuzlingen) یعنی همان شهری در سوئیس که برتا در آسایشگاه روانی آنجا بستری است میشود. خودش هم حیران میشود که چطور تصمیم گرفته بود که به دیدار برتا بشتابد؟
وقتی به آسایشگاه میرسد، به رئیس آنجا میگوید که برای کاری پژوهشی به ژنو آمده و تصمیم گرفته سری به بیمار سابقش دوشیزه برتا پاپنهایم بزند. به او اطلاع میدهند که برتا با پزشکش مشغول قدم زدن در محوطه است. پس او هم به محوطه میرود و آن دو را زیر نظر میگیرد. ناگهان میبیند و میشنود که برتا همان حرفهایی که زمانی به برویر میزد را به پزشک جدیدش میزند! این حرفها مانند خنجری در قلب او فرو میرود. پس بهسرعت آسایشگاه را ترک میکند و سوار قطاری میشود تا به وین بازگردد و به دیدار معشوقهی دیگرش، اوا برگر برود. پس از دیدار با او در خانۀ اوا متوجه میشود که او با مردی ازدواج کرده است و وقتی از اوا راجع به پیشنهاد رابطۀ جنسی، که قبلاً اوا برای خلاص شدن از وسوسههای برتا به او کرده بود میپرسد، اوا در جواب میگوید که چنین گفتوگویی را هرگز بهخاطر نمیآورد! برویر که باز یکّه خورده است سوار قطاری به مقصد ایتالیا میشود. در قطار به این فکر میکند که طبیعی است که اوا چنین پاسخی بدهد چون نمیتوانسته صرفاً خودش را با «خاطرۀ یوزف برویر» گول بزند و ناگهان به ذهنش میرسد که این اتفاق در مورد ماتیلده هم خواهد افتاد! «ماتیلده با مردی دیگر! نه این درد قابل تحمل نیست!» مدتی اشک میریزد و تصمیم میگیرد در ایستگاه بعدی پیاده شود و به خانه برگردد و خود را به پای ماتیلده بیندازد تا بلکه او را ببخشد. اما در ذهن گفتوگویی با نیچه میکند و نیچه در آن گفتوگوی خیالی او را متقاعد میکند که از این تصمیم بگذرد و به راه خود ادامه دهد. قطار به ونیز میرسد. برویر در ونیز پیاده میشود و به این فکر میکند که شاید بد نباشد در ونیز در رستورانی کار کند: «بله، این همان کاری است که دنبالش میگشتم!». تصمیم میگیرد سر و وضعش را شبیه ایتالیاییها کند، ریشش را بتراشد و لباسی عادی برای خود بخرد و همین کار را میکند (اما در تنهاییِ ونیز، باز برویر حال بسیار بدی دارد). بعد صدایی میشنود که شبیه صدای فروید است و سعی دارد او را به حالت هوشیاری برگرداند! وقتی بههوش میآید متوجه میشود که همۀ وقایع در واقع تجربۀ ذهنی او در حالت هیپنوتیزم بوده است! فروید برای او توضیح میدهد که به درخواست خودش او را هیپنوتیزم کرده و طبق دستورالعملی که خود برویر به او داده بوده، از او خواسته است تا همۀ مراحل ترک خانه، دیدار با برتا و اوا، و کار و زندگی در ونیز را در حالت خلسه در ذهن تجربه کند!
ماتیلده برای فروید و برویر خوراک میآورد و میگوید که مهمانها آمدهاند. برویر از فروید میخواهد که او را با ماتیلده تنها بگذارد. سپس برویر بازوانش را دور ماتیلد حلقه میکند و میگوید: «من انگار که از سفری دور و دراز برگشته باشم حس میکنم مدتهای طولانی از تو و از اینجا دور بودهام و حالا تازه برگشتهام!» ماتیلده هم در جواب ابراز خوشحالی میکند و به او خوشآمد میگوید. یوزف در تمام مدت میهمانی در خانهاش، مدام ماتیلده را نگاه میکند، جوری که ماتیلده دستپاچه میشود و از او میخواهد این نگاهها را متوقف کند، ولی برویر دستبردار نیست: «انگار بار اولی است که چهرۀ همسرش را با دقت میبیند» و ساعتی بعد حتی به ماتیلده پیشنهاد ازدواج میدهد! ماتیلده شک میکند که آیا عقل یوزف سرجایش باشد. شاید هم زیادی مشروب خورده است!
برویر ماجرای درمان اکهارت مولر (نیچه) و تأثیرات روانی گفتارهای او را برای باجناقش ماکس تعریف میکند: «اکهارت مولر به من این را فهماند که برتا قدرتی ندارد و من خود به برتا این قدرت را دادهام که ذهنم را تسخیر کند… در خلسه وقتی دیدم برتا همان رفتاری را با دکتر جدیدش میکند که با من داشت، تمام قدرتش نابود شد. فهمیدم که او نیز همان قدر درمانده است که من هستم… و نکتۀ مهمتر احساس عاشقانۀ جدیدم نسبت به ماتیلده است». ماکس هم که خود متوجه نگاههای تازه برویر به ماتیلده شده بود میگوید: «حالا به این جهت قدر ماتیلده را میدانی که به تجربۀ عمیق از دست دادنش بسیار نزدیک شدی!» برویر اعتراف میکند که با دیدن تصویر بیریش و صورت پر چینوچروک خودش در سلمانیِ ونیز فهمیده است که در همۀ این سالها دشمن واقعی خود را اشتباه گرفته بوده است: «دشمن حقیقی نه ماتیلده، که سرنوشت بود. دشمن حقیقی پیری، مرگ و وحشت من از آزادی بود و ماتیلده را برای روبهرو نشدن با آنچه حقیقتاً نمیخواستم با آن مواجه شوم سرزنش میکردم… نمیدانم چه تعداد از شوهران چنین برخوردی با زنانشان دارند» و ماکس اعتراف میکند که او خود، یکی از این شوهران است! در ادامه برویر از اینکه چنین درمانی از نیچه گرفته است (هرچند دقیقاً مطابق روش او شفا پیدا نکرده است)، ولی در مقابل چیزی به نیچه ارزانی نکرده اظهار ناراحتی میکند. ماکس در جواب میگوید: «خودت را سرزنش نکن یوزف! به نظر من سرنوشت او این است که یک پیامبر (زرتشت) تنها باشد!»
فصل آخر
نیچه از شنیدن خبر بهبودی ناگهانی برویر به شدت متعجب میشود. برویر میگوید که هر چند دیروز (یکشنبه) جلسهای حضوری با هم نداشتهاند، ولی این بهبودی نتیجهی جلسۀ ذهنی دیروزشان است و نیچه مشتاق میشود همۀ جزئیات این جلسهی ذهنی را بداند. برویر به نیچه میگوید که در آن پیادهروی در گورستان جملهای به من گفتی که چون پتکی بر سرم فرود آمد: «اینکه تنها راه حفظ زندگی زناشوییام دست کشیدن از آن است!» بنابراین تصمیم گرفتم در خلسۀ ناشی از هیپنوتیزم آن را بهطور ذهنی تجربه کنم، بدون آن که در واقعیت رخ دهد: «در واقع من خطری بی خطر را آزمودم!»
برویر نگران است که مبادا این «رفتار بیخطر» از دید نیچه پیشرفتی محسوب نشود و از جانب او مردود باشد، ولی نیچه با تأکید میگوید: «نه یوزف! تو خیلی پیشرفتی، خیلی پیشتر!» برویر عامل شفایش را در این میداند که به کمک نیچه موفق شد تا دشمن اصلیاش (یعنی آروارههای طمّاع زمان، پیری و مرگ) را باز شناسد. اینکه توانست بفهمد که در این میان ماتیلده نه رغیب است و نه نجات دهنده، بلکه او هم مسافری است که در چرخۀ زندگی همراه او و با خستگی راه میرود! «قبل از آن هم میجنگیدم ولی کورکورانه! بهجای دشمن راستین به همسرم حمله میبردم!»
برویر دلش میخواهد در قبال شفای ارزشمندی که نیچه نصیب او کرده است، چیزی در مقابل به او پیشکش کند. و نیچه مشتاق است که بداند او چگونه توانسته است فکر برتا را از ذهنش دور کند (چیزی که نیچه برای دور کردن فکر سالومه از ذهنش، خود بسیار به آن نیاز دارد). در پاسخ برویر از نیچه میخواهد که برای یک بار هم که شده به او اعتماد کند و آرزوهای حقیقی خود را پنهان نکند و آنها را به زبان آورد. نیچه در حالی که از پنجره بیرون را نگاه میکند، میگوید: «مرد ژرفاندیش نیازمند یاران است. حتی اگر همه چیز نابود شود او خدایان خودش را دارد. ولی من نه یارانی دارم و نه خدایانی! من هم مانند تو آزمندم. خواستار یک دوستیِ تمام عیار میان همطرازان».
نیچه اعتراف میکند که تاکنون هرگز گفتوگویی به صمیمیت گفتوگو با برویر نداشته است و اکنون که در حال ترک اوست، احساس اندوهی عظیم میکند و دیشب خواب برویر را دیده است: «وقتی در اتاقهای خالی کلینیک دنبالت میگشتم، به اتاقی رسیدم که در آن ۸ تخته سنگ، برگرد آتشی انگار خودشان را گرم میکردند و با اندوه و گریه از خواب پریدم». وقتی برویر از او در بارۀ معنی احتمالی این خواب میپرسد، نیچه ایدهای از معنی خواب خود ندارد ولی در عوض میگوید: «فقط اندوهی عظیم حس میکنم و اشتیاقی عمیق. پیش از این هرگز در رؤیا گریه نکرده بودم. میتوانی کمکم کنی؟» (و این اولین باری است که نیچه با زبان خود از کسی کمک میخواهد!)
تفسیر برویر از خواب نیچه این است: «تو در اشتیاق تعلق به محفلی میسوزی، ولی از اشتیاق خود بیمناکی.» برویر فکر میکند که شاید معنی ۸ تخته سنگ در آتش، خانوادۀ ۷ نفرۀ او باشند که نیچه نفر هشتم آنهاست. پس به نیچه پیشنهاد میکند، حالا که حتی بیماران کلینیک برای تعطیلات کریسمس پیش خانوادههای خود رفتهاند، به منزل آنها بیاید و تعطیلات را میهمان آنها باشد. نیچه از این دعوت محبتآمیز برویر احساس صمیمیت عمیق با او میکند (و بر اساس این احساس صمیمیت) تصمیم میگیرد بالاخره راز دلش را فاش کند: «چند ماه پیش عمیقاً گرفتار زنی استثنایی به نام سالومه شدم. پیش از آن هرگز به خود اجازه دلبستگی به زنی نداده بودم. شاید به این دلیل که در کودکی از زنان سیر شده بودم. پس از مرگ پدرم توسط زنانی بیروح، سرد و غیرصمیمی احاطه شدم: مادرم، خواهرم، مادربزرگم و عمههایم. باید از آنها آسیب عمیقی دیده باشم، چون از وقتی یادم هست رابطه با زنان را ترسناک میدانستم… ولی سالومه متفاوت بود. در عین زیبارویی، دوستی حقیقی و مغز توأمان من بود… تصور میکردم میتواند دانشجویم، شاگردم و معشوقم باشد… سالومه وانمود کرد مرا مرد سرنوشت خویش میداند. اما وقتی خود را به او پیشکش کردم مرا از خود راند. همه به من خیانت کرده بودند: سالومه، پل و خواهرم که در صدد نابودی رابطۀ ما بود. اکنون همه چیز خاکستر شده است و من دور از تمامی کسانی هستم که زمانی عزیزشان میدانستم… از آن زمان فکر سالومه مدام ذهنم را مورد هجوم قرار میدهد… اغلب از او بیزارم. گاه در فکرِ تحقیرش در ملأ عام هستم؛ میخواهم خرد شدنش را ببینم و تمنایش را بشنوم. گاه برعکس، آرزویش را دارم… او برتای من است! هرگاه در مورد برتا صحبت میکردی از زبان من هم سخن میگفتی…». اشکهای نیچه جاری میشود؛ نیچهای که قبل از این حتی در خواب هم گریه نکرده بود. او از برویر ملتمسانه میخواهد تجربۀ رهایی از برتا را برایش شرح دهد تا او هم بتواند خود را رها کند. اما برویر میگوید که حتی اگر بتواند روش درمان خود را به خاطر آورد و آن را بازگو کند، باز آنچه برای او رخ داده و مفید بوده لزوماً برای نیچه مفید نخواهد بود. خودت به من گفتی: «راه خاصی وجود ندارد و حقیقت عظیم، حقیقتی است که خود آن را برای خود کشف میکنیم» و نیچه نیز تصدیق میکند که حق با برویر است.
حالا برویر تصمیم میگیرد به ماجرای سالومه و حضور او در این آشنایی اعتراف کند و امیدوار است نیچه این ماجرا را چهارمین خیانت به خود تلقی نکند. برویر ماجرای درخواست سالومه برای درمان نیچه و ملاقاتهای را شرح میدهد و اعتراف میکند که در ابتدای درمان در کلینیک لوزون، قصد داشته با جا زدن خودش در نقش بیمار در واقع نیچه را «رام» کند: «ولی کمکم زمانی رسید که واقعاً دیدم به همان بیماریای مبتلا هستم که به آن تظاهر میکنم». پس از مشاجرهای کوتاه در حالی که نیچه کمپرس سرد بر پیشانی دارد تا حمله میگرنش متوقف شود اعتراف میکند: «تو فکر میکردی مرا به بازی گرفتهای و در همان حال من تصور میکردم تو را به بازی گرفتهام» و برویر میگوید: «ولی حالا، آنچه در این بازی پنهان شده بود اکنون صادقانه روشن شده است، فردریش».
نیچه از برویر از انگیزههای او برای وارد شدن در این بازی درمانی، علیرغم مشغلههای بسیارش میپرسد. برویر اعتراف میکند که مسحور زیبایی، جسارت و آزادی سالومه شده بوده و انگیزهاش احتمالاً خوش کردن دل سالومه بوده است. در ادامه هر دو به بررسی گفتگوهایشان با سالومه میپردازند و در کمال تعجب درمییابند که سالومه هم به هر دوی آنها حرفهای یکسانی در باب علاقهمندی به آنها زده است! نیچه غرق در بهت و ناامیدی میشود. برویر این فرصت را برای نیچه مغتنم میشمارد تا بتواند بفهمد که وقتی سالومه شیفتۀ مرد دیگری میشود همان مهارت و حرفهایی را به کار میبرد که زمانی برای نیچه به کار برده است (درست همان کاری که برتا با برویر کرده بود). نیچه از اینکه عشق سالومه به او تا این حد سطحی و پوچ بوده است و در واقع توهمی از عشق بیش نبوده است احساس خلأ و گمگشتگی میکند: «نیچه ساکت بود و چشمانش لبریز از اشک شد و سرش پایین افتاد». برویر از احساس نیچه در همین لحظه میپرسد (کاری که در رواندرمانی بهکرات انجام میشود تا بیمار بتواند احساسات و هیجانات خود را عمیقاً لمس کند و به یکپارچگی و انسجام عقلانی-هیجانی برسد) و نیچه در پاسخ میگوید: «بگذار بگویم تا چه اندازه سخت است. کاش بتوانم به تو بفهمانم چه از دست دادهام! تو ۱۵ سال است شریک زندگی ماتیلده هستی. تو کانون زندگیاش هستی. تو را دوست دارد. لمست میکند. نگرانت میشود… میدانی لمس نشدن و مورد عشق نبودن یعنی چه؟! میدانی زندگی بیآنکه هرگز دیده نشوی یعنی چه؟! اغلب، روزها میگذرد بدون آنکه کلمهای جز «صبح بخیر» و «عصر بخیر»ی که به مسافرخانهچی میگویم، چیزی بر زبانم جاری نمیشود. من به جایی تعلق ندارم. نه خانهای، نه حلقۀ یارانی و نه گرمای خانوادهای. حتی کشوری هم ندارم! از تبعیت آلمان خارج شدهام و هیچکجا آنقدر نماندهام که گذرنامهای داشته باشم. آه، من هم فریبکاریهای خود را دارم، یوزف! راههای نهانی برای تاب آوردن و حتی ستایش تنهایی خود. …میگویم جسارت من در رویارویی با تنهایی، بیجمع مریدان و بدون فریبِ وجودِ خدا، دلیل برتری من است. ولی هرچه میگذرد بیش از پیش دچار هراس میشوم. گرچه لاف میزنم که پس از مرگ به شهرت میرسم، باز فکر مردن در تنهایی رهایم نمیکند. … تنها کسی که این خلا را پر میکرد سالومه بود و حالا به واسطۀ تو میدانم که سالومه نیز تنها یک خیال باطل بود!» برویر سعی میکند به نیچه بفهمند که شاید سالومه با قصد و غرض با او بدرفتاری نکرده است. پس از نیچه میخواهد به درون خودش بنگرد و ببیند که رفتار خودش و نگاه او به سالومه چگونه بوده است. میپرسد: «تو چگونه سالومه را میدیدی؟ او را به شکل صیدی، مریدی، زمین آمادۀ کِشتی برای اندیشههایت نمیدیدی؟ یا شاید مانند من در او به دنبال جوانی و زیبایی نبودی؟ یا او را مجرایی برای فرونشاندن شهوت خود نمیدیدی؟ آیا حکم غنیمت پیروزی در کارزار مقابل پل برایت نداشت؟ شاید سالومه هم به اندازۀ تو آلت دست واقع شده است. شاید همۀ ما همقطارانی رنجوریم، ناتوان از دیدن حقیقت یکدیگر».
ناگهان نیچه چهرهاش را با دستمالی پوشاند و شروع کرد به هقهق گریه کردن. برویر دستپاچه شد و سعی کرد نیچه را دلداری دهد، ولی فکری به خاطرش رسید. پس از نیچه خواست که تصور کند اشکهایش زبان دارند و اجازه بدهد اشکهایش حرف بزنند و نیچه اینچنین از زبان اشکهایش نجوا میکند: «عاقبت رها شدیم! تمامی این سالها محبوس بودیم. این مرد خشک و خشن هرگز پیشتر از این اجازه جاری شدن به ما نداده بود. رهایی چه خوب است! ۴۰ سال بود در برکهای راکد اسیر بودیم. چقدر میخواستیم از این برکه بگریزیم ولی راه گریزی نبود تا اینکه این دکتر وینی دروازههای زنگار گرفته را گشود». برویر باز از احساس این لحظۀ نیچه میپرسد و او جواب میدهد: «دیگر اندوهی نیست! وقتی چند دقیقه قبل با تو دربارۀ مردن گفتم، موج نیرومندی از تسکین را در خودم یافتم. نه به خاطر آنچه گفتم، بلکه به خاطر آنکه آخر توانستم آن را بگویم. توانستم احساسم را با دیگری درمیان بگذارم. …عجیب است ولی در همان لحظه که برای اولین بار در زندگی تنهاییام را با تمام ژرفا و ناامیدی آشکار کردم، تنهاییم ذوب شد و از میان رفت! لحظهای که گفتم هرگز لمس نشدهام، همان لحظه بود که برای اولین بار به خودم اجازۀ لمسشدن دادم. لحظۀ خارقالعادهای بود انگار که تکه یخی عظیم در درونم ناگهان شکاف برداشت و خرد شد». برویر هم تصریح میکند که «انزوا، تنها در انزوا معنا دارد و وقتی آن را با دیگری شریک میشوی بخار میشود». در ادامه نیچه اعتراف دیگری میکند: «هنگامی که امروز وارد اتاق شدی و بهبودیت را اعلام کردی، احساس ویرانی کردم. به طرزی خودخواهانه تصور کردم که علت بودنم را در کنار تو از دست خواهم داد و نتوانستم در شادی این خبر با تو شریک شوم. این خودخواهی نابخشودنی است!» برویر در جواب میگوید: «نه، نابخشودنی نیست! خودت به من آموختی که ما ترکیبی از بخشهای گوناگون که هستیم که هر یک داعیۀ ابراز خویش را دارند. ما تنها در برابر مصالحۀ نهایی مسئولیم، نه در برابر تکانههای خودسرانۀ هر بخش که همچون سگان وحشی برای خود پارس میکنند … آرزوی من این است که لااقل در این هنگامۀ جدایی این واژۀ “نابخشودنی” را از قاموس واژگانت حذف کنی دوست عزیزم!» نیچه از شنیدن لحن صمیمانه برویر در گفتنِ «دوست عزیزم» دوباره اشکآلود میشود. میگوید: «من پیش از این هم واژۀ دوست را به کار بردهام، ولی تاکنون تا این حد این واژه مختص من نبوده است! همیشه در رؤیای دوستیای بودهام که در آن دو انسان برای دستیابی به آرمانی والاتر به یکدیگر میپیوندند و اکنون زمان آن فرا رسیده است! من و تو درست با این هدف به هم پیوستهایم. ما در پیروزی هر یک بر خویشتنِ خویش سهیم هستیم. ما دوست یکدیگریم … من دلباختهی این عبارتم یوزف! دلم میخواهد آن را بارها و بارها به زبان بیاورم!». «پس دعوتم را برای ماندن با ما بپذیر، فردریش. رؤیایت از گرم شدن در محفلی بر گرد آتش را به خاطر بیاور.» نیچه میگوید: «آن رؤیا هم مجذوبم میکند و هم عذابم میدهد. من هم مانند تو هستم. میخواهم خود را در محفل خانوادهای گرم کنم ولی مرا از آسودگی ترساندهاند. آسودگی پایان من و مأموریتم خواهد بود. آسودگی برای من نوعی مرگ است. شاید به همین دلیل است که در رؤیا نماد سنگ انتخاب شده است، سنگی بیجان که خود را گرم میکند. …نه دوست من! تقدیر من جستجوی حقیقت در آن سوی تنهایی است. پسرم، زرتشت من، سرشار از فرزانگی خواهد بود، ولی این تنها همدمِ من هم چون شاهینی تنهاترین انسان جهان خواهد بود». وقتی برویر اعتراض میکند که آخر من چیزی به تو در قبال خدمتت ندادهام، نیچه میگوید: «آنچه به من بخشیدی را بیارزش ندان یوزف! بهای دوستی عمیق و دریافت اینکه غریبه نیستم و من نیز میتوانم درک کنم و درک شوم، کم نیست. پیش از این تنها نیمی از معنای “سرنوشتت را دوست بدار” را دریافته بودم… ولی اکنون با کمک تو و گرمای محفلت میدانم که میتوانم انتخاب کنم. شاید باز هم برای همیشه تنها بمانم ولی تفاوت در این است که این بار تنهاییام را خود برمیگزینم. پس میگویم: “سرنوشتت را برگزین و سرنوشتت را دوست بدار!”»
همان بعد از ظهر اکهارت مولر، بیمار اتاق شماره ۱۳ کلینیک لوزون با کالسکه به ایستگاه قطار رفت تا از آنجا به سوی جنوب، به سوی ایتالیا و آفتاب گرم و هوای آرام بشتابد، به دیدار پیامبر ایرانیتباری به نام زرتشت.
+ تهیه شده توسط احسان سپهریان
وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست وقتی نیچه گریست
دیدگاه خود را ثبت کنید
Want to join the discussion?Feel free to contribute!