حاجی آقا_4
4
حاجی آقا لخت مادرزاد، به حالت قبض روح پاهای خود را توی دلش جمع کرده بود و پیشانی را روی دو دست خود گذاشته، دمَرو بهروی تخت عمل خوابیده بود. فقط لوله دعائی به بازوی چپ او دیده میشد. زیر لب آيةالکرسی میخواند و آب دماغش روی تخت عمل میچکید و از پشت، نورافکن قوی موضع ناخوش بدنش را روشن میکرد. عده زیادی از رجال و اعیان و بازاریها با بیتابی در اطاق انتظار و دالانهای مریضخانه چشمبهراه نتیجه عمل بودند و تلفن پشت تلفن از حاجی احوال پرسی میشد.
بوی الکل سوخته و دواهای ضدعفونی در هوا پراکنده بود. دکتر جالینوسالحکما که موهای خاکستری و قیافه سیهچرده اما مؤدبی داشت. بهطرف قفسه دوا رفت. حاجی دزدکی او را میپائید و دکتر بهنظرش شمر ذیالجوشن میآمد و زندگی و مرگ خود را در دست او میدانست. به همین مناسبت هر بار که دکتر نزدیک تخت میشد. اگر چه میتوانست قیافه او را ببیند، اما حاجی زورکی لبخند تملق آمیزی میزد. حاجی ملتفت نشد که دکتر جلو قفسه چه کاری انجام داد، اما دید زن جوان خوشروئی که روپوش سفید به برداشت و تا آنوقت نزدیک تخت بود، بهطرف چراغ الکلی رفت که در حال سوختن بود. از آنجا که حاجی از وضع جدید خود جلو زن خجالت میکشید، برای تبرئه خودش شروع به آه و ناله کرد. دکتر نزدیک به تخت شد و سوزنی به لنبر حاجی آقا زد که ابتدا درد شدیدی حس کرد و داد و فریادش بلند شد.
دکتر با لحن مطمئنی گفت: چیزی نیست، الان تمام میشه.
دنباله آن حاجی کرختی و راحتی گوارائی حس کرد که در تن او پخش میشد. دکتر دوباره پهلوی قفسه رفت و برگشت. حاجی فقط آب دزدک را در دست دکتر که دستکش لاستیکی داشت دید. زن جوان نزدیک به تخت شد و نبض حاجی را گرفت. دکتر سوزن دیگری به حاجی زد. ولیکن این بار علاوه بر این که حاجی هیچ دردی حس نکرد، بیحسی گوارا و خوشی به تمام تنش سرایت کرد و بعد از ماهها زجر و بیخوابی برای اولین بار در عالم کیف و نشوه سیر میکرد. دیگر چیز زیادی ملتفت نشد. فقط کلمات تشویقآمیز دکتر را جسته گریخته میشنید. باز سایه دست دکتر را جلو پرتو نورافکن به دیوار مقابل دید که به سوی او آمد و حس کرد که مایع گرمی از موضع ناخوش بدنش سرازیر شد. اما اين بار بیحسی او کامل بود و بعد چشمهایش از شدت کیف و لذت بههم رفت.
یک مرتبه حاجی به نظرش آمد که دراز به دراز توی کفن خوابیده. کسی بازوی او را گرفته بود و تکان میداد و به صدای رسائی میگفت: حاجی آقا!
حاجی با خودش فکر کرد: بله! اما حس کرد که با فکرش گفت، نه با لبهایش.
صدا گفت: حاجی آقا، بفرما جایت اینجا نیست.
حاجی ابتدا یکه خورد. ناگهان بدون زحمت شد و نشست. دید دو فرشته با وقار و جدی در مقابل او ایستادهاند و بالهائی مثل بال کبوتر به پشت آنها بود. فرشته دست چپ شبیه گل و بلبل پسر عموی محترم بود و لبخند نمکینی میزد. حاجی اطمینان حاصل کرد و باز در فکرش گفت: من در زندگی با مردم خوش رفتاری کردم، همهاش کار راهاندازی کردم. مال کسی را نخوردم، قمار باز و عرق،خور نبودم. کسی را نرنجاندم، همه به من میگفتند: چه مرد حلیم سلیمی.
فرشته جواب داد: اختیار داری حاجی آقا!
من مرتب خمس و ذکوتم را دادم.
احتیار داری حاجی آقا!
من برای بندههای خدا کارگشائی میکردم. اگر قصوری در نماز و روزهام شده، وصیت کردم که پولش را به حجتالشریعه بدند تا جبران بشه.
اختیار داری حاجی آقا!
من با روولوسیون مخالف بودم و معتقد بودم که باید اوولوسیون کرد.
اختیار داری حاجی آقا!
همیشه همین تعارف را به من کردند. اما بالاخره باید بدانم که شماها میخواهید من رو به کجا ببرید!
اختیار داری حاجی آقا!
من درست یادم نیست، اما خیلی کارهای خوب از من سر زده، وجودم منشأ اثر بوده.
درست فکر کن ببین چه کار خوبی کردی.
_ آنقدر زیاده که نمیتوانم بشمرم…
_ بله. یک روز ظهر که آبدوغ خیار میخوردی، مگسی آمد توی آبدوغ خیارت افتاد. تو آن را درآوردی و از مرگ نجات دادی.
حاجی آقا که منتظر این جواب نبود، فوراً به یاد مخترع امشی افتاد که در این صورت گناهانش از تمام بندگان خدا بیشتر بود و با خودش گفت: چه فرشتههای شوخی! اما دید که قیافه جدی آنها تغییر نکرد. دوباره فکر کرد: بله، از بس که من در زندگی دل رحیم بودم، هميشه زیر پایم را نگاه میکردم تا مورچهها را لگد نکنم.. پس حالا…
پس حالا بفرما حاجی آقا!
من از شما یک خواهش دارم.
– بفرما حاجی آقا!
– پیش از این که به… بهشت بریم. میخواستم از خونهام بازدید بکنم. فقط یک نگاه آخری بکنم و همین.
اختیار داری حاجی آقا!
فرشتهها بالهای ابلقشان را باز کردند و زیر بغل حاجی آقا را گرفتند و مثل حکایت بط و لاکپشت کلیله و دمنه در هوا بلند شدند. به یک چشمبهمزدن حاجی جلو خانهاش بود. ملتفت شد دید که مراد جلو خیبرآبادی را گرفته. در حالیکه خیبرآبادی با چشمی که سالک گوشهاش را پائین کشیده بود، فریاد میزد و می گفت: _ چه خاکی به سرم بریزم! اين مرتیکه دزد شیاد همه اموالم را بالا کشید اسنادم از بین رفت، یک دستگاه رادیو، دو اتومبیل باری که هنوز پولش را نداده از کی پس بگیرم؟ پدرم در آمد، ورشکست شدم! من همین الان باید وصیتنامه این مرتیکه بیشرف را ببینم. شاید چیزی نوشته باشه، چه خاکی به سرم بریزم؟ این ناحاجی من رو به خاک سیاه نشاند!
مراد جواب داد: کدام آقا؟ ترکید ما را راحت کرد. از صبح تا شام کارش دزدی و کلاه برداری بود. ما از وقتی که تنبان پایمان کردیم، همچین آفتی ندیده بودیم… به درک واصل شد. آتیش از گورش بباره! برو پیش ملک دوزخ از حاجی شکایت کن!
حاجی پرخاش کرد: مرتیکه قرمساق! اگر دوره شاه شهید بود پدری ازت در میآوردم که یا قدوس بکشی… به من… به من… (اما ملتفت شد که مراد نه او را میدید و نه حرفش را میشنید.) به حالت شرمنده رو کرد به فرشتهها و فکر کرد: بریم تو!
در هشتی خانهاش دید که آقا کوچک و کیومرث با منادیالحق و خضوری حزقیل و دوامالوزاره جلو سفرهای نشسته و مشغول آس بازی هستند. پسرهایش که باخته بودند، چکهای کلانی میکشیدند و به آنها میدادند.
حاجی جلو چشمش سیاهی رفت و فریاد زد: تخم سگها! چکار میکنید؟ پولهائی که من با کد یمین و عرق جبین اندوختم به این بیشرفها میبازید؟ الان میدم
پی برد که آنها هم نه او را دیدند و نه حرفش را شنیدند. در حالی که فرشتهها به دنبالش بودند، از دالان گذشت. دم پرده حیاط سینهاش را صاف کرد. همین که وارد شد دید دم و دستگاه غریبی برپاست: همه زنهایش وسمه کشیده و بزک کرده دور حوض نشسته بودند. انیس آغا و مه لقا با ته آب پاش رنگ گرفته بودند. محترم و اقدس دست میزدند و بهقدری هیاهو میکردند که همسایهها روی پشت بام به تماشا آمده بودند. آنوقت آن میان منیر زن سوگلیش چادر نماز گلبهی را به کمرش گره زده بود. چوبی در دست داشت، گشاد گشاد راه میرفت، قر گردن میآمد و با چشمهای خوش حالتش که دل حاجی را ربوده بود، چشمک می،زد و می،خواند: شوورم ترياکیه، مثل کرم خاکیه، شب که میاد به خونه، از من میگیره بونه، باد تو هونگ نکوفتی، زیر سبیلم نروفتی! آنهای دیگر میخندیدند و بشکن میزدند.
حاجی آقا از جا در رفت: زنیکه بیحیای سوزمانی، خفه شو، لال شو! آبروم پیش در و همسایهها به باد رفت! پدر سوختهها، سلیطهها! یاالله از خونه من برید. گورتان را گم کنید برید…
جوش و جلای او بیهوده بود. بهعلاوه آبروش جلو فرشتهها ریخت. برگشت و به آنها گفت: بریم! ببخشید اگر بیخود به شما اذیت دادم، فرشتهها با هم گفتند: چه شخص حلیمی؛ چه آدم سلیمی!
بعد او را برداشتند و اوج گرفتند. به یک چشم بههم زدن، حاجی را جلو قصر با شکوهی به زمین گذاشتند که در میان یک باغ درندشت بنا شده بود و مرغان خوش الحان خوش خط و خال روی شاخسار آوازهای دلنواز میخواندند. حاجی آقا کمرش را راست کرد اول دنبال عصا و دستمال و تسبیحش گشت. اما هیچ کدام را پیدا نکرد، چون یک کفن بیشتر به تنش نبود. ولیکن تعجب داشت که نه اثری از ناخوشی بود و نه خستگی و نه گرسنگی حس میکرد و هیچ احتیاجی نداشت. چون با تمام تنش نفس میکشید و عطر و عبیر هوا در تمام تنش نفوذ میکرد و لذت میبخشید. نگاهی به قصر انداخت، دید از یکپارچه زبرجد درست شده و پلههای با شکوهی با تزئینات و مقرنس کاری و کاشی داشت. به فوارههای آب و گل و گیاه شگفتآور آنجا که شبیه نقش روی قلابدوزی و قالی بود خیره نگاه میکرد. یک مرتبه ملتفت شد که فرشتهها را منتظر گذاشته راه پله جلو خود را گرفت و به چالاکی و بدون زحمت بالا رفت و وارد دالان سرسرا شد. همین که خواست از پلههای اشکوب اول بالا برود، ناگهان فرشتهها جلو او را گرفتند و به اطاق دربار راهنمائیش کردند که دم در بزرگ واقع شده بود.
فرشته دست چپ گفت: تو دربان این قصری، همینجا بنشین.
حاجی تو لب رفت. اما نفس راحتی کشید و روی چهارپایهای که آنجا بود نشست. یک مرتبه ملتفت شد که فرشتهها ناپدید شده و او را یکه و تنها گذاشتهاند. نگاه کرد و دید پلهها از مرمر شفاف بسیار گرانبها بود و نرده آنها از طلا و چوب آبنوس و جواهرات گوناگون درست شده بود. از نزدیکی به این همه تجمل و ثروت اطمینان حاصل نمود. ناگهان دید ساعت بزرگی که به دیوار بود شروع به زنگ زدن کرد ولی روی صفحه آن بهقدری شلوغ بود، مثل این که برای زمان لایتناهی درست شده بود و از اين قرار او نمیتوانست زمان را تشخیص بدهد. یک مرتبه حاجی آقا دید که گروه انبوهی فرشته و حوری و غلمان با لباسهای با شکوه و زیبا راه پلهها را گرفته. میلغزند و بالا میروند. در میان آنها فرشته دست چپ را شناخت. اشاره کرد، جلو آمد و پرسید: این قصر کیه؟
قصر مادموازل حلیمه خاتون.
حاجی با تعجب پرسید: حلیمه خاتون؟
بله، زن سابق حاجی ابو تراب، اگر چه گناهکار بود، اما بهقدری در خانه اين مرد زجر کشید که دقکش شد و حالا در این دنیا صاحب این قصر شده.
حاجی آقا لبش را گزید و پرسید: خوب، اینها همه کنیزها و غلامهایش هستند؟
نخیر، مادموازل حلیمه امشب پارتی پوکر و رقص داره، اینها مدعیون محترم هستند. چون زن بسیار متجدد و مفرنگی است، هميشه از این مهمانیها سواره میده.
بعد میان جمعیت ناپدید شد. حاجی آقا دوباره نشست و به فکر فرو رفت. صدای ساز و آواز بسیار لطیفی بلند شد. برق جواهرات و چراغهای راه پله چشم حاجی را میزد. مدتی بهحال خود حیران بود و چیزی دستگیرش نمیشد. هیچ دردی حس نمیکرد، هیچ احتیاجی نداشت؛ میترسید اگر بلند بشود و گردش بکند مسئولیتی به وجود بیاید. چرتش گرفت، اما در همین موقع ساعت دیواری دوباره زنگ زد، چرت حاجی آقا پاره شد و دید سیل مهمانان شروع به پائین آمدن کردند.
حاجی آقا در میان جمعیت، ناگهان حلیمه خاتون زن سابق خودش را شناخت که مثل ماه شب چهارده لباس سیاه مجللی به بر داشت. با یک دست دسته عینک یک چشمی را گرفته بود که به چشمش میگذاشت و بر میداشت و دست دیگرش بادزنی از عاج و پر بلند سفید بود که با کرشمه و ناز خودش را باد میزد و با مهمانان میخندید و گرم صحبت و خداحافظی بود. حاجی آقا میان این همه شکوه و جلال و لباسهای فاخر، از کفن راستهای که به تنش بود، شرمنده شد. همین که حلیمه خاتون به پله آخر رسید، عینک را بهطرف چشمش برد و متوجه حاجی آقا شد. صورتش را درهم کشید و به فرشتهی دست چپ که نزدیک او بود حاجی آقا را نشان داد و پرسید: این کیست؟
– دربان تازه است.
حاجی آقا تعظیم آبداری کرد و با لبخند گفت: بنده کمترین درگاه. حاجی ابو تراب!
حلیمه با بیتابی به فرشته گفت: این مردکه قرمساق را بینداز بیرون.
از شدت اضطراب چشمهای حاجی باز شد و دید روی تختخواب در یکی از اطاقهای مریضخانه خوابیده.
زبیده زنش پهلوی تخت نشسته و طرف دیگرش دختر سفید پوش اطاق عمل نبضش را گرفته است. زبیده لبخند زد و گفت: الحمدالله که بخیر گذشت! حاجی آقا! چشم شیطان کور از خطر جستید. دیگر تمام شد.
بعد رویش را کرد بهطرف در و به کسی که آنجا بود گفت: برو مژده به آقایان بده که حاجی بههوش آمد.
حاجی با صدای خفهای گفت: خودم میدانستم!
– آقایان وزرا، وکلا و سفرای مختار تو اطاق انتظارند. آقای دوامالوزاره هم این میوهخوری طلا را برای شما فرستادند.
طلا است؟
_ بله، تا مغزش طلاست.
بده دست بزنم… وزنش زیاده؟
بد نیست، ای، نیم من ميشه.
لبخند محوی روی لبهای داغمه بسته حاجی نقش بست. مثل این که میخواست از رفقای مهربانش اظهار قدردانی بکند و منتی به گردن آنها بگذارد. گفت: راحت شدم، دیگر هیچ دردی ندارم!
چه بهتر از این؟ ما جانمان به دلمان رسید! شما را بگو که آنقدر از عمل میترسیدید!
نمیدانی چه دیدم… آن دنیا را دیدم!
_ چه حرفها میزنید! بعد کنجکاوانه پرسید: خوب چه دیدید؟
من همهاش از آن دنیا میترسیدم، با خودم میگفتم: نکنه که دوزخی باشم. اما حالا دلم آرام شد. میدانی چهکاره هستم؟
نه.
هیچ چی! اين دنیا قاپچی در خونه شماها بودم. آن دنیا قاپچی قصر مادموازل حلیمه خاتون هستم.
هر که خواند دعا، طمع دارم، چون که من بندهی گنهکارم.
پایان


دیدگاه خود را ثبت کنید
تمایل دارید در گفتگوها شرکت کنید؟در گفتگو ها شرکت کنید.