نوشتهها
گراکوس شکارچی
گراکوس شکارچی
فرانتس کافکا
ترجمه صادق هدایت
دو بچّه رویِ کُرپیِ {پُلی که رویِ مُرداب بسته شود} بندر نشسته طاس میریختند. مردی در سایهِ مجسّمهِ پهلوانی که قدّارهِ آخته {بیرونکشیدهشده} در دست داشت، رویِ پلّکانِ بنا نشسته روزنامهای میخواند. د…
مسخ
مسخ
The Metamorphosis
فرانتس کافکا
ترجمه صادق هدایت
مَسخ= تبدیل کردن صورت کسی به صورتی زشت تر- از صورت مردمی بگردانیدن - Disfigurement -
یک روز صبح، همینکه "گرهگوار سامسا" از خوابِ آشفتهای پرید، در رختخوابِ خود به حشرهِ تمامعیارِ عجیب…
وصيتنامه
وصيتنامه هدایت
صادق هدایت زیرِ بارِ بسیاری ازکیفیات آفرینش نمیرفت و از پروردگار در باطن سوالهایی داشت که به قولِ خودش به جانَش افتاده بود و بِلاجوابیِ، آفرینش را در وجودَش تلختر میساختند.
هدایت میپُرسید:
تو به چه حقّی مرا آفریدی؟
…
پدران آدم
پدران آدم
صادق هدایت
میلیونها قرن از عُمرِ زمین میگذشت و زمین در كورهراهی كه بهدورِ خورشید برایِ خودش پیدا كرده بود، میچرخید. ولی طبیعت هنوز از جوشوخروش نیفتاده بود. رگبارهایِ تند، رعدوبرق، طوفان و باد و بوران و زمینلرزههایِ پیدرپ…
مرگ
مرگ
صادق هدایت
چه لُغتِ بیمناک و شوراَنگیزیست!
از شنیدنِ آن احساساتِ جانگُدازی بهانسان دستمیدهد؛
خنده را از لَب میزُداید،
شادمانی را از دل میبَرد،
تیرگی و افسُردگی آورده،
هزارگونه اندیشههایِ پریشان از جلویِ چشم میگُذراند.
زندگانی از مرگ جدایینا…
آفرینگان
آفرینگان
صادق هدایت
تنگِ غروب بود، بعد از آنكه "آذرَسپِ مُوبِد" چند شعر از اشعارِ "گات"ها {نخستین منظومۀ ایرانی که از روزگارِ کُهن باقیمانده و قسمتِ عمدۀ آن سخنانِ زردُشت است. کُهنترین و مقدّسترین قسمتِ اوستا؛ سرودهایِ زردُشت} بالای…
س.گ.ل.ل
س.گ.ل.ل S.G.L.L
صادق هدایت
«خوشبخت كسانیكه عقلِشان پارهسنگ میبَرد، چون مَلكوتِ آسمان مالِ آنهاست.» (اِنجیل ماتئوس 5-3)
«آسمان كه معلوم نیست! ولی رویِ زمینَش حتماً مالِ آنهاست»
دوهزار سال بعد، اخلاق، عادات، احساسات و همهِ وضعِ زند…
سایه مغول
سایه مغول
صادق هدایت
شاهرُخ عَرقریزان گامهایِ سنگین برمیداشت و از مابینِ شاخسارِ انبوهِ درختانِ كُهن بهدشواری میگذشت. موهایِ ژولیدهِ كُركشده رویِ شانهاش ریخته بود. چشمهایِ دُرُشت وآشفتهِ او با روشنائیِ ناخوشی میدرخشید. پیشانیِ گُشاده و س…
اشک تمساح
اشک تمساح
صادق هدایت
در موقعی که ناموسِ فَلَک بر باد رفته، و بیشترِ کشورهایِ دنیا یکپارچه آهن و آتش و خون شده است، شهرها تبدیل به خاکستر میشود و هنرمندان و دانشمندان، مثلِ برگِ خَزان به زمین میریزند و هیولایِ فقر و گرسنگی و ناخوشی رویِ سرِ مُردم…
سامپینگه
سامپینگه
صادق هدایت
نامِ اصلیََش "سیتا" بود، ولی او را "سامپینگه" (Sampingé) مینامیدند كه گُلی زردرنگ و دارایِ عطری شهوتانگیز است. نخست مادرش "پادما" او را به این اسم نامید و همین اسم رویِ او ماند. پدرش كه از نتایجِ خاندانِ قدیمی و ن…
تخت ابونصر
تخت ابونصر
صادق هدایت
سالِ دوّم بود كه گروهِ كاوُشِ « متروپولیتین میوزیومِ شیكاگو» (Metropolitiain Museum, Chicago) نزدیكِ شیراز، بالایِ تپّهِ «تختِ ابونصر» كاوشهایِ علمی میكرد. ولی به غیر از قبرهایِ تنگوتوش كه اغلب استخوانِ چندین نفر د…
شبهای ورامین
شبهای ورامین
صادق هدایت
از لایِ برگهایِ پاپیتال، فانوسی خیابانِ سنگفرش را كه تا دَمِ دَر میرفت روشن كرده بود. آبِ حوض تكان نمیخورد، درختهایِ تیرهفامِ كهنسال در تاریكیِ این اوّل شبِ ملایم و نمناكِ بهار بههم پیچیده، خاموش و فرمانبُردار بهنظر می…
محلل
محلل
صادق هدایت
چهار ساعت بهغروب مانده، پسقلعه در میانِ كوهها سُوتو كُور مانده بود. جلویِ قهوهخانهِ كوچكی تُنگهایِ دوغ و شربت و لیوانهایِ رنگبهرنگ رویِ میز چیده بودند. یك گرامافون فَكَستنی با صفحههایِ جِگرخراشش آنجا رویِ سَكّو بود قهو…
گجسته دژ
گجسته دژ
صادق هدایت
قصرِ ماكان، بزرگ و محكم، دارای سه حصار و هفت بارو {دیوار قلعه} بود كه از آهك و ساروج {خمیری که از آهک و خاکستر درست میکردند و در ساختمانها خصوصاً در حوضها، آبانبارها، و گرمابهها به کار میرفته} ساخته بودند، و در ك…
طلب آمرزش
طلب آمرزش
صادق هدایت
بادِ سوزانی كه میوزید، خاكوشنِ داغ را مخلوط میکرد و بهصورتِ مسافران میپاشید. آفتاب میسوزاند و میگداخت. آهنگِ یكنواختِ زنگهایِ آهنین و برنجی شنیده میشد كه گامهایِ شُتران با آنها مُرتّب شده بود. گردنِ شترها لنگر برمی…
حاجی مراد
حاجی مراد
صادق هدایت
حاجیمُراد بهچابكی از سكّویِ دُكان پائین جُست، كَمرچینِ قبایِ بخورِ خود را تكان داد، كمربندِ نقرهاش را سِفت كرد، دستی به ریشِ حنابستهِ خود كشید، حسن شاگردش را صدا زد، با هم دُكان را تخته كردند. بعد، از جیبِ فراخِ خود چها…
فردا
فردا
صادق هدایت
مهدی زاغی
چه سرمایِ بیپیری! بااینکه پالتوم را رویِ پام انداختم، انگارنهانگار. تو کوچه، چه سوزِ بدی میآمد! امّا از دیشب سردتر نیست. از شیشهِ شکسته بود یا از لایِ درز که سرما تو میزد؟ بویِ بخارینفتی بدتر بود. عباس غرّولندش…
دُنژُوانِ كرج
دُنژُوانِ كرج
صادق هدایت
نمیدانم چطور است بعضی اشخاص با اولّین برخورد، جاندریكقالب میشوند، به قولِ عوام جور-و-اُخت میآیند و یكبار مُعرّفی كافیاست برایِ اینكه یكدیگر را هیچوقت فراموش نكنند، درصورتیكه برعكس، بعضی دیگر با وجودیكه مكرّر …
تجلّی
تجلّی
صادق هدایت
داستان در پانسیون ارمنیان در تهران روی میدهد. زن شوهرداری به نام هاسمیک عاشق جوانی به نام سورن است. او میخواهد به معشوقش اطلاع دهد که نمیتواند سر قرار حاضر شود. او یک روز تمام در جستجوی سورن است تا او را از نیامدن سر قرا…
میهن پرست
میهن پرست
صادق هدایت
سیّدنصُرللهوَلی پس از هفتادوچهار سال زندگیِ یكنواخت و پیمودن روزی چهارمرتبه كوچهِ حمامِ وزیر از خانه به اداره و از اداره به خانه، اولین بار بود كه مسافرت به خارجه، آنهم هندوستان برایَش پیش آمده بود.
تا كنون او در داخلِ…
آتش پرست
آتش پرست
صادق هدایت
در اطاقِ یكی از مهمانخانههایِ پاریس، طبقهِ سوم، جلویِ پنجره، فلاندن {فلاندن Jean-Baptiste Eugène Napoléon Flandin و كست Pascal Coste دو نفر ایرانشناس نامدار بودند كه در سالِ ۱۲۱۷ تحقیقاتِ مهمّی راجع به ایران باستانی كرده…
اسیر فرانسوی
اسیرِ فرانسوی
صادق هدایت
در "بزانسُن Besançon" بودم، یكروز واردِ اطاقم شدم، دیدم پیشخدمتِ آنجا پیشبندِ چركِ آبیرنگِ خودش را بسته و مشغولِ گردگیری است. مرا كه دید، رفت كتابی را كه بهتازگی راجع به جنگ از آلمانی ترجمه شده بود، از رویِ میز …
كاتیا
كاتیا
صادق هدایت
چند شب بود مرتباً مهندس اتریشی كه اخیراً به من معرّفی شده بود، در كافه سرِ میزِ ما میآمد. اغلب من با یكی-دو نفر از رُفقا نشسته بودیم، او میآمد اجازه میخواست، كنارِ میزِ ما مینشست و گاهی هم معنیِ لغاتِ فارسی را از ما میپُرسید.…
مردی که نفسش را کشت
مردی که نَفساَش را کُشت
صادق هدایت
نَفسَت اژدرهاست، او کی مُرده است؟...از غم و بیآلتی افسرده است! (مولوی)
میرزا حسینعلی هر روز صبح سرِ ساعتِ معیّن، با سرداری سیاه، دُگمههایِ انداخته، شلوارِ اتو زده و کفشِ مشکیِ برّاق، گامهایِ مُرتّب بر…
داوود گوژپشت
داوود گوژپُشت
صادق هدایت
"نه،نه! هرگز من دنبالِاینكار نخواهم رفت. باید بهكُلّی چشم پوشید. برایِ دیگران خوش میآورد درصورتیكه برایِ من پُر از دَردوزَجر است. هرگز، هرگز!..."
داوود زیرِلب با خودش میگفت و عصایِ كوتاهِ زردرنگی كه در دست د…
لاله
لاله
صادق هدایت
از صبحِ زود ابرها جابهجا میشدند و بادِ موذیِ سردی میوزید. پائینِ درختها پُر از برگِ مُرده بود، برگهای نیمهجانی كه فاصلهبهفاصله در هوا چرخ میزدند به زمین میافتادند. یكدسته كلاغ با همهمهوجنجال بهسویِ مقصدِ نامعلومی میرفت.…
آب زندگی
آب زندگی
صادق هدایت
یكی بود یكی نبود، غیر از خدا هیشكی نبود. یك پینهدوزی بود سه تا پسر داشت: حسنی قوزی و حسینی كچل و احمدك. پسرِ بزرگش حسنی دعانویس و معركهگیر بود، پسرِ دوم حسینی، همهكاره و هیچكاره بود، گاهی آبِحوض میكشید، یا برف پار…
عروسكِ پشت پرده
عروسكِ پشت پرده
صادق هدایت
تعطیلِ تابستان شروع شده بود. در دالانِ لیسهِ {کالج-مدرسه} پسرانهِ "لوهاور" Le Havre، شاگردانِ شبانهروزی چمدانبهدست، سوتزنان و شادیكُنان از مدرسه خارج میشدند. فقط مهرداد كُلاهاش را بهدست گرفته و مانند تاجری كه كشتیاش غرق شده …
چنگال
چنگال
صادق هدایت
سیداحمد همینكه وارد خانه شد، نگاه مظنونی به دورِ حیاط انداخت، بعد با چوبدستی خودش به دَرِ قهوهای رنگ اطاق روی آبانبار زد و آهسته گفت: رُبابه... رُبابه..!
در باز شد و دختر رنگپریدهای هراسان بیرون آمد: داداشی تو هستی…