نوشتهها
زنی كه مَردَش را گُم كرد
زنی كه مَردَش را گُم كرد
صادق هدایت
«بهسراغِ زنها میروی؟ تازیانه را فراموش مكن» «چنین گفت زرتشت» نیچه.
صبح زود در ایستگاه قلهك آژانِ قدكوتاه صورت سرخی به شوفر اتومبیلی كه آنجا ایستاده بود، زنِ بچه بغلی را نشان داد و گفت:
- این زن میخو…
گرداب
گرداب
صادق هدایت
همایون با خودش زیر لب میگفت: "آیا راست است؟.. آیا ممكن است؟ آنقدر جوان، آنجا در شاهعبدالعظیم مابین هزاران مُردهِ دیگر، میانِ خاكِ سردِ نمناك خوابیده... كفن به تنش چسبیده! دیگر نه اولِ بهار را میبیند و نه آخر پائیز را، و نه ر…
مُردهخورها
مُردهخورها
صادق هدایت
چراغ نفتی كه سَرِ تاقچه {طاقچه} بود دود میزد، ولی دو نفر زنی كه روی مُخَدّه {پُشتی؛ نازبالش} نشسته بودند ملتفت نمیشدند. یكی از آنها كه با چادر سیاه آن بالا نشسته بود بهنظر میآمد كه مهمان است، دستمال بزرگی در دست داش…
مادلن
مادلن
صادق هدایت
پریشب آنجا بودم، در آن اطاق پذیرائی كوچك. مادر و خواهرش هم بودند، مادرش لباس خاكستری و دخترانش لباس سرخ پوشیده بودند، نیمكتهای آنجا هم از مخمل سرخ بود، من آرنجم را روی پیانو گذاشته، به آنها نگاه میكردم. همه خاموش بودند مگر…
بُنبست
بُنبست
صادق هدایت
شریف با چشمهای متعجب، دندانهای سفید و محكم و پیشانی كوتاه كه موی انبوه سیاهی دورش را گرفته بود، بیست و دوسال از عمرش را در مسافرت بهسر برده و با چشمهای متعجبتر، دندانهای عاریه و پیشانی بلند چینخورده كه از طاسی سرش وص…
آینهِ شكسته
آینهِ شكسته
صادق هدایت
"اودت" مثل گلهای اول بهار تروتازه بود، با یك جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهای بوری كه همیشه یكدسته از آن روی گونهاش آویزان بود. ساعتهای دراز با نیمرخ ظریف رنگپریده جلو پنجرهِ اطاقش مینشست. پا روی پایش میانداخت، …
صورتكها
صورتكها
صادق هدایت
منوچهر دستِ راست را زیرِ چانهاش زده روی نیمكت والمیده بود، سیمای او افسرده، چشمهای او خسته و نگاه او پیدرپی به لنگر ساعت و لباسی كه در روی صندلی افتاده بود قرار میگرفت و از خودش میپرسید: «آیا خجسته امشب به بال خواهد رف…
آخرین لبخند
آخرین لبخند
صادق هدایت
«روی زمین هیچ چیز پایدار نیست. زندگی مانند شرارهای است كه از اصطكاك چوب پیدا شده، زمانی روشن میشود و دوباره خاموش میگردد. ولی ما نمیدانیم از كجا آمده و به كجا خواهد رفت.» (بودا)
در اطاق با شكوهی كه با شمعهای متعد…
شرححال یك الاغ هنگام مرگ
شرححال یك الاغ هنگام مرگ
صادق هدایت
آه! درد اندام مرا مُرتعش میكند، این پاداشِ خدماتی است كه برای یك جانور دوپایِ بیمروتِ ستمگر كشیدهام، امروز آخرین روزِ منست و همین قلبم را تسلّی میدهد! بعد از طی یك زندگانی پُر از مرارت و مشقّت و تحمّ…
زندهبهگور
زندهبهگور
صادق هدایت
از یادداشتهای یكنفر دیوانه
نفسم پسمیرود، از چشمهایم اشك میریزد، دهانم بدمزه است، سرم گیج میخورد، قلبم گرفته، تنم خسته، كوفته، شُل، بدونِ اراده در رختخواب افتادهام. بازوهایم از سوزن انژكسیون سوراخ است. رختخواب بوی…
تاریكخانه
تاریكخانه
صادق هدایت
مردی كه شبانه سر راه خونسار سوار اتومبیل ما شد خودش را با دقت در پالتو بارانی سورمهای پیچیده و كلاه لبه بلند خود را تا روی پیشانی پائین كشیده بود. مثل اینكه میخواست از جریان دنیای خارجی و تماس با اشخاص محفوظ و جدا ب…
سگ ولگرد
سگ ولگرد
صادق هدایت
چند دكان نانوائی، قصابی، عطاری، دو قهوهخانه و یك سلمانی كه همه آنها برای سدِّ جوع و رفع احتیاجات خیلی ابتدائی زندگی بود تشكیل میدان ورامین را میداد. میدان و آدمهایش زیر خورشید قهار، نیمسوخته، نیمبریان شده، آرزوی اولین نسیم …
آبجی خانم
آبجی خانم
صادق هدایت
آبجی خانم خواهر بزرگ ماهرخ بود، ولی هر كس كه سابقه نداشت و آنها را میدید ممكن نبود باور بكند كه با هم خواهر هستند. آبجی خانم بلند بالا، لاغر، گندمگون، لبهای كلفت، موهای مشكی داشت و رویهمرفته زشت بود. در صورتی كه ماهرخ ك…
آقا بالا
آقا بالا
صادق هدایت
ملاحقنظر تمام روز توبره بدوش، عرقریزان و عصازنان دور كوچهپسكوچههای تهران فریاد میزد: "آی زری، یراق، كلاه، قبا، آرخلق میخریم. نمدكهنه، لحافكهنه، گلیمپاره میخریم."
سرِ شب كه به خانه برمیگشت، توبرهاش را خال…
داشآكل
داشآكل
صادق هدایت
همهِ اهل شیراز میدانستند كه داشآكل و كاكارستم سایهِ یكدیگر را با تیر میزدند. یكروز داشآكل روی سكوی قهوهخانهِ دومیل چندك زده بود، همانجا كه پاتوق قدیمیش بود. قفس كركی كه رویش شلهِ سرخ كشیده بود، پهلویش گذاشته بود و با سرانگشتش…
سه قطره خون
سه قطره خون
صادق هدایت
دیروز بود كه اطاقم را جدا كردند، آیا همانطوریكه ناظم وعده داد، من حالا به كلی معالجه شدهام و هفتهِ دیگر آزاد خواهم شد؟
آیا ناخوش بودهام ؟ یكسال است، در تمام این مدت هر چه التماس میكردم كاغذ و قلم میخواستم بمن نمیداد…