نوشتهها
چنگال
چنگال
صادق هدایت
سیداحمد همینكه وارد خانه شد، نگاه مظنونی به دورِ حیاط انداخت، بعد با چوبدستی خودش به دَرِ قهوهای رنگ اطاق روی آبانبار زد و آهسته گفت: رُبابه... رُبابه..!
در باز شد و دختر رنگپریدهای هراسان بیرون آمد: داداشی تو هستی…