آزادی، اخلاق و آداب

آزادی، اخلاق و آداب

***

اخلاق و آداب Moral – Ethics

هر دو موضوع منتسب به عملكرد درست و غلط انسان هاست.

آداب، مربوط به مقررات و قوانينى است كه منشا بيرونى دارند. مثل مقررات عملكردى كارى، دينى و اجتماعى، (مانند رانندگى، معاشرت، مذهب، عرف).

اخلاق، به اصول شخصى هر انسان و نگرش فردى وى، به خوبى و بدى، و يا درستى و غلطى يك عمل برميگردد.

هر چند اخلاق كاملاً فرديست، ولى مجموعه انسانها اصول مشتركى را قبول و به اجرا گذشته اند.

آزادی Liberty

• واژهٔ آزادی به مفهوم مختلطی اشاره دارد که شامل مفاهیم پایه‌ای:  خودمختاری، حکومت بر خود و استقلال از یک سو، و توانایی کلی در انجام کارها، داشتن انتخاب‌های مختلف و توانایی کسب هدف‌ها از سوی دیگر می‌باشد.

• داشتن انتخاب‌های مختلف در مورد انجام یک کار Optionality به این معنی است که اگر شخص بخواهد آن را انجام دهد، هیچ چیز نباید او را از انجام آن باز دارد و اگر نخواهد آن را انجام دهد، هیچ چیز نباید او را مجبور به انجام آن کند.

o حد بالای این قابلیت انتخاب این است که حتی عوامل درونی روانی نیز مانعی در انجام انتخاب ایجاد نکنند.

o میزان وجود این قابلیت انتخاب شخصی لزوماً ربط مستقیمی به خود مختاری حکومتی یک جامعه ندارد.

تعریف آزادی

• آزادی امکان عملی کردن تصمیم‌هایی است که فرد یا جامعه به میل یا ارادهٔ خود می‌گیرد. اگر انسان بتواند همهٔ تصمیم‌هایی را که می‌گیرد، عملی کند و کسی یا سازمانی اندیشه و گفتار و کردار او را محدود نکند و در قید و بند در نیاورد، دارای آزادی مطلق، یعنی آزادی بی حد و مرز است.

• اما چون انسان‌ها به طور اجتماعی زندگی می‌کنند، نمی‌توانند آزادی مطلق داشته باشند. زیرا آزادی بی حد و مرز یک فرد به پایمال شدن آزادی افراد دیگر اجتماع می‌انجامد. به همین سبب است که هر جامعه‌ای با قانون‌ها و مقررات اجتماعی و سیاسی و اقتصادی خاصی هم حافظ آزادی‌های افراد آن جامعه می‌شود و هم حد و مرزهایی برای این گونه آزادی‌ها به وجود می‌آورد.

• قانون‌ها و مقررات جهانی نیز آزادی‌های مردم سراسر جهان و حد و مرزهای آن‌ها را در جامعهٔ جهانی معین و مشخص می‌کنند. تلاش‌ها و مبارزه‌های انسان در طول تاریخ زندگانی او همواره برای بدست آوردن آزادی مشروع و قید و بند زدن به آزادی مطلق فرمانروایان ستمگر و زورمندان بوده است.

• جوامعی که توانسته‌اند بر حاکمان خودکامه پیروز شوند و حکومت‌های فردی و استبدادی را براندازند، از آزادی‌های فردی و اجتماعی زیادی برخوردار شده‌اند.

• قانون اساسی هر جامعه، اعلامیه جهانی حقوق بشر و اعلامیه جهانی حقوق کودک یا پیمان‌نامه حقوق کودک نمونه‌هایی از نتیجهٔ هزاران تلاش بسیاری از انسان‌ها هستند که در راه بدست آوردن آزادی‌های فردی و اجتماعی از آسایش و مال و جان خود گذشته‌اند.

• امروزه با اینکه اصول آزادی‌های فردی و اجتماعی در جامعه‌های کنونی جهان معین شده‌اند، ولی هنوز راه درازی در پیش است تا این آزادی‌ها که بر قانون‌ها و اعلامیه‌ها نقش یافته‌اند در نظام‌ها و حکومت‌های سیاسی گوناگون جهان به سود مردم به کار بسته شوند.

• شکل‌های تازهٔ استعمار و وابستگی‌های سیاسی و اقتصادی و نطامی و فرهنگی بعضی از کشورها به قدرت‌های بزرگ سبب محدود شدن و حتی از میان رفتن آزادی‌های فردی و اجتماعی در بعضی از کشورها شده است.

• آیزایا برلین Sir Isaiah Berlin 1909 –1997 برای آزادی حدود ۲۰۰ تعریف را ادعا می‌کند. همین امر سبب شده است که تعریف دقیقی از آزادی ارائه نشود و به تبیین مصادیق آن اکتفا شود.

• با این همه می‌توان برای آزادی دو شاخصه مهم در نظر گرفت. یکی فقدان مانع که این شاخصه در تعریف لغوی آزادی نیز نهفته است.  دیگری امکان بروز و انجام خواست مورد نظر.

o برای فهم بهتر این مطلب می‌توان به پرنده‌ای در قفس اشاره کرد که پرنده را فاقد آزادی می‌دانیم چون دارای مانع است اما اگر پرنده از قفس آزاد باشد اما مجال پرواز نداشته باشد (مثلاً پرهایش بریده باشد یا به خاطر ضعف امکان پرواز نداشته باشد) باز هم وی آزاد تلقی نمی‌شود. توجه به دو شاخصه فوق برای تعریف آزادی ضروری است.

• هگل٬ آخرین فیلسوف صاحب مکتب تاریخ فلسفهٔ غرب٬ معتقد بود آزادی جوهر حیات است همچنانکه کشش جوهر آب است.

انواع آزادی

• واژه آزادی به خودی خود واژه گسترده‌ای است و با عبارت‌هایی همچون آزادی‌های اجتماعی و حقوق بشر آمیخته شده‌است.

• برخی از آزادی‌های شناخته‌شده به شرح زیرند:

o آزادی مذهب و ادیان Freedom of religion-
o آزادی پوشش-
o آزادی اقتصادی Economic freedom-
o آزادی تجمع‌های صلح‌آمیز-
o آزادی رای‌دادن و انتخابات آزاد و دمکراتیک Freedom of choice
o آزادی‌های اجتماعی-
o آزادی جنسی (از جمله آزادی در عشق به هم‌جنس)-
o آزادی سیاسی Political freedom-
o آزادی آکادمیک Academic freedom
o آزادی‌های قومی و ملیتی-
o آزادی‌های مدنی Civil and political rights-
o آزادی بیان- Freedom of speech
o آزادی پس‌ از بیان-
o آزادی انتقاد کردن از قدرت-
o آزادی اعتراض کردن-
o آزادی مقاومت (از جمله در برابر اشغال نظامی، استعمار و امپریالیسم)
o آزادی در تولید هنر-
o آزادی وصیت- Free will
o آزادی اجتماع- Freedom of assembly
o آزادی انجمن- Freedom of association
o آزادی اندیشه- Intellectual freedom
o آزادی خواندن
o آزادی رسانه و مطبوعات – Freedom of the press
o آزادی فکری Freedom of thought –
o آزادی منفی
o آزادی اطلاعات Freedom of Information

اخلاق

ارزشهاى اخلاقى، خلاف اخلاقى یا ضد اخلاقى،
نا اخلاقى و غیر اخلاقى

Moral, Immoral, Amoral, Unmoral, Non-moral

ارزشهاى اخلاقى

ارزشهاى اخلاقى اصولیست مربوط به رفتار درست و غلط، یا زشت و زیبا، كه از درون شخص نشات میگیرد و به وجدان فرد و نگرشش به دنیا و مردمان بر میگردد.

اخلاق ربطى به دین و عادات ندارد و آنچه بنام اخلاق دینى یا سنتى بیان میشود، در واقع دستوراتی است كه تحت عنوان آداب قرار میگیرد.

مثالهای متعدد از ارزشهاى اخلاقی مورد قبول اكثر جوامع در شكل آمده است.

این مثالها عبارتند از:

مسؤلیت پذیری – دلاوری و شجاعت – با دیگران بدرستی رفتار کردن – امانت دار بودن – به جان ومال دیگران طمع نکردن – عدالت خواه بودن – سخاوتمند بودن – کنترل گفتار و کردار و رفتار خود- به والدین احترام گذاشتن – خوش قلب بودن – با گذشت بودن – قابل اعتماد بودن – به انسانیت خدمت کردن – عزت نفس داشتن – دزدی نکردن – با پشتکار و ثابت فدم بودن – وفادار بودن – آدم نکشتن – فروتن و متواضع بودن – پر شوق بودن – یکدل و یکرنگ بودن – نداشتن رابطه جنسی قبل از ازدواج – صبور بودن – قضاوت نکردن – حقیقت گو بودن – شکیبایی در مقابل عقیده مختلف – صلح دوست بودن – اعتماد به نفس داشتن – غیبت نکردن – احترام به سایرین – صادق بودن – خوش قول بودن – تخریب نکردن وسایل – زنا نکردن – بی ریا و صمیمی بودن – تقلب نکردن – شهادت غلط ندادن –

خلاف اخلاقى یا ضد اخلاقى

خلاف اخلاق یا ضد اخلاق به حالتى گفته میشود كه فرد با آگاهى از ارزشهاى اخلاقى، خلاف آن عمل میكند.

دروغ گویى از امثال كارهاى خلاف اخلاقیست. برأی مثال كافیست به نمونه هاى شكل و مثالهای بالا رجوع كرده و برعكس آنرا تصور كنید. پس دزدى، غارت، تجاوز به حقوق دیگران، خیانت در انواع و اقسام آن جزو اعمال خلاف اخلاق است.

غیر اخلاقى

دو نوع حالت غیر اخلاقی وجود دارد:

١- شخصی نادانسته آن عمل را اخلاقى یا خلاف اخلاقى نمیداند، یا

٢- از اصول اخلاقى همچون یك نوزاد بیخبر است. پس اگر كار درست یا غلطى انجام دهد، تنها از روى جهالت است و عمدى در كارش نیست.

نا اخلاقى

معمولاً به كارهایى إطلاق میشود كه ربطى به مسائل اخلاقى ندارند. نوع ورزش، انتخاب غذا و غیره جزو این گروه قرار میگیرند.

اصول اخلاق

اصول اخلاقی

Morality

1- عدالت و انصاف

یعنی من عادل باشم و منصف.
ارسطو در تعریف عدالت میگوید: دادن حق هر کسی به هرکس. 

اما این یک دور باطل است به دلیل اینکه حق هر کسی چه هست،  باز برمیگردد به تعریف عدالت.
در واقع این اصل بیان میکند که من و شما باید عادلانه و منصفانه رفتار کنیم.

2- رهایی و آزادی

یعنی ما تا چه اندازه به مفهوم آزادی و آزادگی فکر میکنیم .
آزادی به معنای انتخاب قانون درست است نه بی قانونی.
آزادگی به معنای آنکه خوب و بد جهان رو کم دیدن و بیشتر جهان را جهان تفاوت دیدن.
آزادگی یعنی می پذیرم ۵ درصد دنیا خوب و ۵ درصد دنیا بد و ۹۰ درصد دنیا تفاوت است.

3- محبت و عشق:

مهربانی و محبتی که در وجود همه ما هست

4- درک واقعیت و کشف حقیقت:

یعنی من جهان را آنگونه که هست بشناسم، مبتنی بر عدالت و انصاف و رهایی و آزادی و مهربانی و حقیقت.
واقعیت یعنی آنچه که هست . حقیقت یعنی آنچه که باید باشد.
اینکه در جهان جنگ است این یک واقعیت است و اینکه باید صلح باشد یک حقیقت.

5- حرمت و حیثیت:

اصولا انسان با حرمت و حیثیت تعریف میشود .
انسان را مقدس ترین موجود جهان میداند.

دو دیدگاه:

1. افلاطون میگوید: در وجود ما گرایش و تمایل به اصول اخلاقی وجود دارد. در کودک انسانی بدون اینکه حتی تشخیص دیگری و خودش را بدهد، به دیگری لبخند میزند. این تمایل مهربانی به دیگری، مبتنی بر لذت است، نه مبتنی بر درد. 

روزی که ما با دیگری ارتباطی را برقرار می کنیم، و هر دو لذت میبریم، این میشود محبت.

o گفته میشود شمعی درون ماست:  که اگر روشن شود میتواند درون و بیرون ما را روشن کند . و اگر بیافتد می تواند همه چیز را به آتش بکشد. اینکه آدم ها به دنبال آزادی و رشد هستند، چیزی نیست که باید اثبات شود یا دیگران رو قانع کنیم . چیزی هست که وجود دارد.

2. این مفاهیم اخلاقی مطلقند. ما باید به سمت آنها حرکت کنیم،  آنها رو بصورت نسبی رعایت میکنیم. مثلا دروغ مصلحت آمیز نداریم، ‌این یک بازی و فریب است. پشت هر دروغی میتواند مصلحتی باشد. 

یک آدم اخلاقی کسی است که به عدل و انصاف حکم میکند.  حتی اگر به ضرر خود باشد .

بسیاری از مردم از یک سلامت نسبی برخوردارند و حاضرند که در گفتگوها عادل باشند.

توجیه رفتارهای ضداخلاقی

غیرفعال کردن کنترل درونی

توجیه رفتارهای ضداخلاقی

چطور انسانهایی که به اخلاق، باور دارند دست به شرارت می‌زنند؟

هیتلر مشروبات الکلی مصرف نمیکرد و سیگار نمی‌کشید و عاشق موسیقی و نقاشی بود. از آزار دیدن حیوانات ناراحت می‌شد و برای اولین بار در تاریخ اروپا، قوانین حمایت از حیوانات را وضع کرد. وی حامی محیط زیست و خانواده بود و به زنان احترام میگذاشت. این ویژگی‌ها در کنار کشتارهای وسیع سردرگم کننده است.

با این حال این تضادها در هیتلر خلاصه نمیشود، بی‌رحم‌ترین شکنجه‌ گران هم چه بسا پدرانی دلسوز باشند و از دیدن زخمی در انگشت فرزندشان ناراحت شوند.

پرسش اصلی این است که چطور انسانهایی که باور قوی به ارزشهای اخلاقی دارند و در سایر بخشهای زندگی دل‌رحم هستند می‌توانند دست به اعمال خلافِ اخلاقی بزنند؟

پاسخ “بندورا” استاد دانشگاه استنفورد چنین است “افراد معمولا دست به اعمال ناپسند نمی‌زنند مگر آنکه جنبه‌های خلافِ اخلاقی آن اعمال را برای خودشان توجیه کرده باشند.”  او این حالت را “غیرفعال کردن کنترل درونی” نامید.

این اتفاق چگونه روی میدهد؟ “بندورا” چند مکانیسم شناختی-روانی را که میتوانند باعث غیرفعال شدن کنترل درونی افراد شوند توضیح داد:

1-  توجیه اخلاقی: با تاکید بر اهداف متعالی رفتار ضداخلاقی طوری توجیه میشود که قابل دفاع یا حتی ستایش‌آمیز به نظر برسد. شستشوی مغزی هم مثالی از این روش است. تروریست های انتحاری با همین روش اقناع میشوند، پاک کردن زمین از گناه، رفتن به بهشت موعود و…

2-  تلطیف لغوی یا حسن تعبیر: نامگذاری یک فعل ضداخلاقی با کلمات متفاوت که چهره‌ آن را می‌پوشاند. فرماندهان در ابوغریب از لفظ “نرم کردن” به جای شکنجه کردن استفاده میکردند و رهبران نازی کشتار یهودیان را “پاکسازی اروپا”  می نامیدند.  نمونه های دم دستی تر این روش استفاده از “اختلاس” به جای دزدی و “شیطنت” به جای خیانت های جنسی در ازدواج است.

3-  مقایسه با دیگران: در این روش فرد با مقایسه رفتار خود با نمونه هایی بدتر از سوی دیگران از عذاب وجدان خود کم میکند. “آنقدر تو این کشور دزدی میشه که از زیر کار در رفتن ما جلوش هیچی نیست”.

4-  جابجایی یا تقسیم مسئولیت: فرد در این حالت مسئولیت را به گردن یک منبع خارجی می‌اندازد یا آن را میان جماعت بزرگی تقسیم می‌کند. در قتل عام “می لای” یک گروه از سربازان امریکایی پانصد غیر نظامی ویتنامی را شکنجه کردند، مورد تجاوز قرار دادند، کشتند و بدن بعضی‌ها را مثله کردند. وقتی 14 نفر از افسران بابت این ماجرا محاکمه شدند، مسئولیت را به گردن مافوق انداختند و البته رفع اتهام هم شدند!

5-  انسانیت‌زدایی از قربانی: منطق کلی این روش مادون انسان در نظر گرفتن سایرین است. هرچه کیفیت انسانی قربانی بیشتر خدشه دار شود، آسیب رساندن به او سهل‌تر میشود. کاکاسیا خواندن برده ها، کم عقل دانستن زنان و … در واقع پیش درآمدی برای همین رفتارهاست.

6- مقصر دانستن قربانی: در این روش خود قربانی مسبب اصلی شرارت قلمداد میشود. کارگرانی که بدرفتاری کارفرما را دلیل دزدی خود میدانند، متجاوزی که میگوید سر و وضع قربانی تحریک آمیز بوده نمونه‌هایی ازاین مکانیسم هستند.

نویسنده: حمید مطهری

تناقض اخلاق و آزادی

تناقض اخلاق و آزادی

I. ضرورت معرفتی اخلاق

• لائوتزو Laozi یا لائوتسه ، فیلسوف چینی (BC 500) اعتقاد دارد كه هر گاه « راه و رسم تائو » Tao Te Ching فراموش شود، آدمیان نیازمند « اخلاق » میشوند. و هر وقت « اخلاق » فراموش گردد ، آدمیان نیازمند « قانون » میشوند .

• لائوتزو دربارهِ این كه « تائو » چیست هیچ توضیح روشن كننده ای نمیدهد چرا كه خود اعتقاد دارد كه تائو قابل توضیح نیست و تنها با استعاره و تمثیل و تشبیه از آن سخن می گوید: تائوی جاودان، وقتی به زبان آید دیگر تائو نیست! تائو ، همچون ظرفی خالی است، كه تمام جهان در آن جای گرفته است!  با این تفاصیل، چاره ای نمیماند جز اینكه در مورد « راه و رسم تائو » به گمانه زنی بپردازیم:

o تائو یعنی انعطاف: لائوتزو در تنها نوشتهِ خود « تائو ته چینگ »، آدمیان را دعوت میكند كه همچون آب باشند: انعطاف پذیر و متغیر و متحّرك. او «قدرت آب» را بزرگترین قدرت طبیعت میداند. آنقدر انعطاف پذیر است كه به هیچ روی قابل شكستن، بریدن و قطعه قطعه شدن نیست. آب با برخورد با صخرهِ سنگی جا به جا میشود ولی در نهایت مسیر خود را پیدا میكند و به سوی هدف خود حركت میكند. پس صخرهِ سنگی نتوانسته آب را تسلیم كند، امّا آب با به كارگیری عنصر «زمان» صخرهِ سنگی را میساید، میشكافد و متلاشی میكند.

o تائو یعنی نبودن: لائوتزو به گونه ای تائو را توصیف میكند كه میتوان آن را شكاف بین افكار، فاصلهِ بین كلمات و درنگ بین رفتارها دانست. در واقع «تائو» آن زمینه و صفحه سفیدی است كه «وجود» بر روی آن به رقص درمیآید. كلود مونه Oscar-Claude Monet نقّاش فرانسوی Impressionism تلاش زیادی كرده است تا این «حضور نامرئی» را نقاشی كند! مونه در تابلوهای متعدّدی سر درِ یك كلیسای جامع را نقّاشی كرده است Rouen Cathedral Monet series. همان تصویر از همان زاویه بارها ترسیم شده است با این تفاوت كه این نقّاشی در اوقات متفاوتی از روز و در آب و هوای مختلف كشیده شده است. تفاوت رنگ بین تابلو ها، حضور چیزی را مرئی میسازد كه در حال معمول، نامرئی است. ما در هر نگاه تنها تصویر سر در كلیسا را میبینیم و بس! امّا آن هنگام كه زنجیرهِ این تصاویر را در كنار هم میبینیم چیز دیگری نیز در تصویر رُخ مینمایاند: میدانِ كلّی ادراكی .

• با این تعبیر، تائو (كه معادل بودایی آن نیروانا Nirvana میشود)، عدمی است كه در واقع عدم نیست، بلكه معدوم میگردد تا چیزی دیگر موجود گردد. اگر مقصود لائوتزو از تائو این باشد، با مفهوم پارادوكسی مواجه هستیم زیرا وجودی كه پایه و زمینه هر وجود دیگری است چنان بسیط و فراگیر و كلّی است كه هر رفتار و گفتار و پنداری در ظرف آن می گنجد.

بنابراین چگونه میتواند «فراموش شود»؟ یا «به خاطر آورده شود»؟ چگونه میتواند «مبنا قرار گیرد»؟ یا برعكس از آن «تخطّی و تخلّف» گردد؟

o در واقع، این مفهوم «تائو» بسیار شبیه به مفهوم «هو» یا «او» در «وحده لا اله الا هو» در نگرش «وحدت وجودی» Unity of Existence صوفیان است.

چشم دل باز کن، که جان بینی — آنچه نادیدنی است، آن بینی

که یکی هست، و (هیچ) نیست جزء او — وحده لا اله الا هو

o اگر همه چیز در اوست و با اوست و از اوست، دیگر نه میتوان از او دور شد، و نه میتوان به او نزدیك شد. نه میتوان او را جستجو كرد و نه میتوان او را گم كرد. بدیهی است كه در چنین دیدگاهی هیچ جایی برای مذهب، اخلاق، قانون و دانش نمیماند. چرا كه هر كدام از آنها در پی «بهتر» كردن زندگی انسان هستند در حالی كه «تائو» چنان وسیع و بسیط و فراگیر است كه هیچ حركتی خارج از آن وجود ندارد و چنان واحد و یكپارچه است كه مفهوم اینجا و آنجا و بهتر و بدتر در آن بی معناست. بنابراین، اصولاً هر حركتی در سطح نگرش تائویی چیزی جز سكون نیست. به همین خاطر «لائوتزو» سبك كار «استاد» ( مرد هماهنگ با تائو ) را «وی وو وی» یا «عمل با بی عملی» می خواند.

• چنین كسی، ساكت و ساكن و بی نظر است، چرا كه هر نظر و عملی بر مبنای مشاهدهِ تفاوت بین «گفتن و نگفتن»، «خوردن و نخوردن»، «رفتن و نرفتن» و … شكل میگیرد.

• در واقع دوگانه‌انگاری Dualism یا دوگانهِ «هستی و نیستی» است كه اساس «انگیزش» را میسازد و با محو شدن این دوگانگی و وحدت و یكپارچی آن، دیگر بنیادی باقی نمیماند كه «انگیزش»، «تصمیم» و «انتخاب» بر مبنای آن بنا شوند. از سوی دیگر؛ همین بسیط و فراگیر بودن «تائو» باعث میشود كه مذهب، اخلاق، قانون، دانش، انگیزش، تصمیم و انتخاب نیز در ظرف آن بگنجند چرا كه اصولاً پدیده ای به وجود نمی آید مگر بر بستر تائو. اینجاست كه مفهوم «تائویی» زندگی، چنان «متناقض» یا پارادوكس است كه اساساً قائل شدن به آن، هیچ تفاوتی را در زندگی ما ایجاد نمیكند، «تائو» همچون خودِ مقولهِ «اندیشیدن» میماند و جایی را برای «اندیشه درست» و «اندیشه نادرست» باز نمیگذارد.

o «تائو» همچون خودِ مقولهِ «بودن» میماند و جایی را برای مقولهِ «چگونه بودن» باقی نمیگذارد. لائوتزو بر خلاف «ویلیام شكسپیر» كه میگوید: «بودن یا نبودن، مسئله این است»، «بودن» را چنان وسیع میكند كه «نبودن» نیز در قالب آن میگنجد و در واقع هر گفتگو و پرس و جویی را منتفی میسازد. مفهوم «تائو» میتواند بدیل مفهوم «خدا» در نظریهِ «اسپینوزا» Spinoza و «او» در نظریهِ «وحدت وجود» صوفیان باشد.

• این تناقض یا پارادوكس «هست و نیست»، از مفاهیم پیچیده ای است كه هگل، هایدگر و سارتر هر یك به گونه ای تلاش كرده اند آن را قابل فهم سازند. جنبهِ جالب ماجرا این است كه «لائوتزو» به ستایش از برخی رفتارها و نكوهش برخی دیگر از رفتارها اقدام كرده است. مثلاً رهبری را كه مردم از ترس به او احترام میگذارند را نكوهیده است و رهبری را كه كار مردم را با نظر خودشان و توسط خوشان انجام میدهد را ستایش كرده است. به نوعی، لائوتزو به تعریف «فضیلت» و «رذیلت» معتقد بوده و با این اعتقاد، انگار خود او از دامن «تائو» بیرون افتاده به دامان «اخلاق» فرو غلطیده است.

• به نظر میرسد كه ساز و كار یا مكانیزم ذهن بشری بر اساس مقایسه «قیاس» قرار دارد، بنابراین دیدگاه های یكپارچه گرا یا توحیدی در عمل برای بشر قابل فهم نیستند، چنان كه وقتی از «توحید» سخن میگویم، بلافاصله آن را در مقابل «شرك» قرار میدهیم. با قایل شدن به چیزی به نام «شرك» در برابر «توحید»، عملاً چیزی را جدا از توحید فرض كرده ایم كه نتیجهِ آن مخدوش شدن یكپارچگی و یگانگی یا توحید است و شاید بتوان گفت تنها در سطح زیر اتمی هستی است كه ما میتوانیم با « وحدت » و «یكپارچگی » و « یگانگی » مواجه باشیم.

o اگر ذرات بنیادی «كوارك ها» Quark ، هم سازندهِ «مادّه» Matter و هم سازندهِ پادماده یا «ضّد مادّه» Antimatter باشند، در سطح كواركی تمام هستی یگانه و یكپارچه است. تاریكی و نور، مردگان و زندگان، فضلا و اراذل همه از یك جنس و یك رنگ و یك خمیره اند. امّا همین كه از این سطح یك قدم فراتر آییم، «وحدت» به سرعت مبدّل به «كثرت» میشود و همچون فضای خالی بین «كلود مونه» و «كلیسای جامع» نامرئی میشود. از آنجا كه زندگی ما انسان ها نه در سطح «زیر اتمی» Pentaquark یا Sub-Atomic بلكه در سطح «فرااتمی» Transatomic در جریان است، گفتگو از «تائو» كه برتر از اخلاق است گفتگویی «خنثی» است و بنابراین «چرایی خود گفتگو» زیر سؤال است. پس علیرغم نظر تئوریك لائوتزو (كه خود در عمل از آن فرو می افتد) گریزی از این نیست كه در مورد «چگونگی زندگی» از «زبان اخلاق» سود جوییم و دوگانگی Dualism «خیر / شر» یا «فضیلت / رذیلت» را گردن نهیم.

II. ضرورت روانشناختی اخلاق

• اریك اریكسون روانكاو دانماركی مراحل رشد روانی – اجتماعی انسان را در نظریهِ «اپی ژنتیك» توضیح میدهد. بر مبنای این نظریه، رشد روانی اجتماعی انسان ماهیتی «پلّكانی» دارد و با كیفیتی «ایستگاه به ایستگاه» صورت میگیرد. برای رسیدن به هر مرحله از رشد روانی – اجتماعی لازم است كه مرحله رشدی قبلی را با موفقیت پشت سر گذاشته باشیم.

o وی مراحل رشد را در هشت مرحله معرفی كرده است: بر این مبنا، اگر اوج رشد روانی اجتماعی را « یكپارچگی » integrity فرد بدانیم، تنها در صورتی فرد می تواند به این مرحله برسد كه مولّد بودن Generativity ، سازندگی و تأثیر گذاری را تجربه كرده باشد.

• فردی میتواند مولّد و مؤثر باشد كه توانسته باشد از لاك انزوا Isolation خارج شود و بادیگران صمیمی Intimacy گردد. به تعبیر دیگر مرزهای انعطاف پذیر و قابل عبوری بین او و دیگران وجود داشته باشد. فردی می تواند جرأت و جسارت این را بیابد كه با دیگران صمیمی شود و اجازهِ عبور از مرزهایش را به آنان بدهد، كه از درون احساسِ ثبات و انسجام داشته باشد. چنین احساسی از خود را « هویت » Identity مینامیم .

• برای رسیدن به « هویت » نیاز به احساس قدرت و توانمندی داریم. هویت، انگارهِ خوشایندی است كه ما آن را در پاسخ به كوشایی  Competence و موفقیت در رقابت ها به عنوان پاداش كسب میكنیم. بنابراین، اساساً فردی كه موفقیت در رقابت ها را تجربه نكرده باشد، احساس انسجام درباره خود ندارد و سردرگم و گیج است. برای موفقیت در رقابت ها نیازمند «ابتكار» Initiative و «استقلال» هستیم و «ابتكار» و «استقلال» Autonomy تنها در فضای ثبات و امنیت و «اعتماد» قابل دسترسی است.

• با این تفاصیل ، در فضای «بی اعتمادی»، رشد روانی اجتماعی انسان آغاز نمی شود. در فضای بی اعتمادی جوّ ترس و وحشت حاكم است و انسان تحت تأثیر مستقیم سیستم عصبی سمپاتیك (سیستم آماده باش بدن در برابر خطرات)، همچون یك ماشین «ستیز – گریز» عمل میكند. در چنین شرایطی، انسان فاقد قدرت انتخاب و ابتكار و خلاقیت می گردد و به سطح یك « ماشین بیولوژیك » فرو كاهیده می شود.

• چگونه می توان فضای «اعتماد» را در روابط بین فردی و فضای اجتماعی حاكم ساخت؟ انسان موجودی غیر قابل پیش بینی است چرا كه تركیب پچیده ای از انگیزه ها و غرائز متضاد و متفاوت است. ژان پل سارتر در وصف انسان میگوید: انسان، هست آنچه كه نیست و نیست آنچه كه هست. این عبارت سارتر را میتوان به این گونه برگرداند: انسان یك بالقوّه است. بالقوّه بودن انسان به معنای بی ثباتی و تغییر پذیری اوست. چگونه میتوان بر یك پدیدهِ متحرك و متغیر تكیه كرد و به آن اعتماد نمود؟! اینجاست كه پای «ضرورت اخلاق» به میان میآید. اخلاق ریسمانی است كه «انسان آزاد» داوطلبانه به دست و پای خود میبندد تا دیگران به او اعتماد كنند و در حضور او احساس امنیت نمایند.

o میزان گستردگی این «اسارت خود خواسته» است كه عمق احساس امنیت و اعتماد متقابل یك جامعه را تعیین میكند و رشد روانی اجتماعی آنها را امكان پذیر میسازد. بنابراین انسان موجودی است آزاد (و البته نه مطلقاً آزاد) كه عواملی میتواند به شدّت آزادی او را محدود سازد.

• عواملی كه از بیرون باعث محدودیت آزادی وی می گردند متعدّدند :

o عوامل زیستی ، مثل محدودیت های ژنتیك ، چرخه های هورمونی ، بیماریها و آسیب های جسمانی از آزادی انسان می كاهند .

o عوامل اجتماعی مثل كمبود های اقتصادی ، محدودیت های زبانی ، الگوهای تاریخی و فشار اجتماعی برای همسانی ( فشار اجتماعی برای حدّ متوسّط زیستی ) نیز آزادی انسان را محدود می كنند .

o و بالاخره سه عامل محدود كنندهِ روانی آزادی انسان به تعبیر انیشتین، عبارتند از ترس ، طمع و حماقت !

• با این همه عوامل محدود كنندهِ آزادی كه به دلیل این كه « خودخواسته » نیستند آنها را « عوامل بیرونی » نامیدیم بعید است كه انسان حاضر باشد از حداقل آزادی باقیمانده ای كه از تهاجم این عوامل اسارت زا مصون مانده است « داوطلبانه » بگذرد . بنابراین ، « شاید » برای اخلاقی كردن انسان ، نیاز به یك پیش نیاز داشته باشیم : رها كردن انسان از وَلَعِ آزادی

o زمانی انسان از آزادی رها می شود كه از فشار « عوامل بیرونی » محدود كنندهِ آزادی كاسته شده باشد چرا كه در حضور این عوامل ، انسان چنان درگیر «قیام برای آزادی» می شود كه نمی تواند به « اسارتی خودخواسته » گردن بنهد .

o اگر این فرض را بپذیریم، می توانیم نتیجه بگیریم كه هر چه در جامعه ای محدودیت های بیرونی بیشتری بر « فردیت » و « آزادی انتخاب » انسان ها اعمال گردد ، انسان ها « غیر اخلاقی تر » می شوند . اثبات یا ردّ این نتیجه گیری نیازمند یك مطالعهِ فراگیر همبستگی بین اخلاق و آزادی در جوامع است .

• از آنجا كه تعیین ملاك های سنجش عینی Objective هم برای آزادی و هم برای اخلاق – كه مفاهیمی به شدّت زبانی ، فرهنگی ، زمانی هستند – بسیار مشكل است به نظر نمی رسد در آیندهِ نزدیك بتوانیم به تأیید یا ردّ آنچه گفته شد توفیق یابیم . بنابراین ، با فرض پذیرش این كه پیش نیاز اخلاقی شدنِ انسان،
آزادی از عوامل اسارت بخش بیرونی است باید ابزارهای لازم برای مرتفع كردن یا محدود ساختن این عوامل محدود كننده را بشناسیم :

o دانشِ پزشكی و علومِ پایه و تكنولوژی مرتبط با آن، در پی کاهش محدودیت های بیولوژیك هستند . جامعه شناسی ، روان شناسی اجتماعی ، اقتصاد و مدیریت، با به كارگیری تكنولوژی، سعی در کاهش محدود كننده هایِ اجتماعیِ آزادیِ انسان دارند . فلسفه به دنبالِ درمانِ حماقتِ محدود كنندهِ انسان است. روان شناسیِ بالینی در جستجویِ راهكارهای خروج انسان از اسارت «ترس» و «طمع» است .

III. مبارزه برای آزادی، مبارزه برای اخلاق

• پس، ساختارهای محدود كنندهِ آزادی ، چنان انسان را نسبت به آزادی حریص می كنند كه احتمال این كه چنین انسانی « اخلاقی » رفتار كند به شدّت كاهش می یابد .

o با فرض پذیرش این گزاره :– كه چون امكان تحقیق تجربی دربارهِ آن نیست ، تا تناقض درونی در آن نباشد آن را می پذیریم – ساختارهای اجتماعی محدود كنندهِ « فردیت » و « حق انتخاب » انسان ، او را به سمت « غیر اخلاقی بودن » سوق می دهند ، از این رو ، برای گام نهادن در جهت اخلاقی كردن جامعه، لازم است كه در جهت آزادی و حق انتخاب انسان تلاش كنیم .

o همانطور كه « كارل پوپر » Karl Popper می گوید : جایی كه آزادی نباشد ، عدالت نیست . من نیز می گویم : جایی كه آزادی نباشد ، اخلاق نیست.

• اساس « لیبرالیسم » Liberalism در اندیشهِ سیاسی از همین جا نشأت می گیرد . پایه گذاران « لیبرالیسم » در اندیشهِ سیاسی غرب – همچون جان لاك John Locke فیلسوف بریتانیایی و ژان ژاك روسو فیلسوف فرانسوی – طرفدار آن ساختارهای اجتماعی هستند كه تا حدّ ممكن فشار كمتری بر «فردیت» و «حق انتخاب» انسان ها وارد كنند .

• آنچه در این زمینه مهم تر است « نگرش ما به حكومت » است تا « شكل و نام حكومت » مثلاً حكومت چین را « جمهوری خلق چین » و حكومت كره شمالی را « جمهوری خلق كره » نامیده اند در حالی كه این دو حكومت جزو نظام های سیاسی ای هستند كه به شدّت آزادی های فردی را محدود می كنند . از آن سو ، كشورهایی مثل بریتانیا ، دانمارك و سوئد نظام های سلطنتی موروثی دارند اما بیشترین احترام را برای « فردیت » شهروندان شان قائلند . در واقع ، آنچه تعیین كننده نحوهِ مدارای حكومت با مردم و احترام او به « حریم آزادی شهروندان » است این است كه حكومت خود را « وكیل مردم » بداند یا « قیم مردم »

o «نگرش وكالتی » به حكومت ، به وكیلان مردم این قدرت را می دهد كه مانع از آزادی افراد و نهادهایی شوند كه به آزادی و حریم فردی مردم تعرّض می كنند در حالی كه « نگرش ولایتی » به حكومت به افراد و نهادهای حاكم اجازه می دهد به آزادی و حریم فردی مردم متعرّض شوند ! اشكال كار اینجاست كه ساختارهای ولایتی حكومت از آنجا كه حق خود ( و حتّی گاهی وظیفهِ خود ) می دانند كه آزادی فردی شهروندان را محدود كنند، در صورتی كه شهروندان موافق با ادامهِ حضور آنها نباشند ، حاضر به ترك قدرت نمی باشند و برعكس از ابزار قدرت برای وادار كردن شهروندان به حضور خود سود می جویند .

• نتیجهِ این فرایند مصیبت بار به وجود آمدن یك « سیكل معیوب » یا « چرخهِ مشكل زا »می باشد . از یك سو محدود كردن آزادی افراد ، آنها را غیر اخلاقی بار می آورد و از سوی دیگر در جامعهِ غیر اخلاقی ، میل به كسب و حفظ قدرت برای حفظ امنیت افزون می گردد و در نتیجه هر كس از ابزار قدرت برای محدود كردن آزادی دیگران بهره برداری می كند . در چنین شرایطی جامعه با سرعت و با سیر تصاعدی ، به سمت غیر اخلاقی شدن بیشتر و بیشتر پیش می رود . در این شرایط چاره ای نمی ماند جز این كه برای نجات جامعه از فروپاشی اخلاقی ، دست به مبارزه با ساختارهای ضدّ آزادی بزنیم امّا مشكل مبارزه در این است كه با افراد و نهادهایی در این مبارزه رو در رو می شویم كه پایبند اخلاق نیستند و در نتیجه از ابتكار عمل و قدرت تحرّكی فوق العاده برخوردارند .

o اگر مبارزان آزادی بخواهند « اخلاقی » عمل كنند، دچار محدودیت گزینه ها می شوند و در نتیجه در مقابل رقیبی كه ابتكار و قدرت مانور زیادی دارد در موضع ضعف قرار می گیرند و از سوی دیگر اگر بخواهند خود را به چارچوب های اخلاقی مقید نكنند به سرعت تبدیل به همان موجوداتی می شوند كه در حال نبرد با آنها هستند ! شاید به این خاطر بوده كه « نیچه » فیلسوف آلمانی گفته است : در راه مبارزه با هیولا ، مراقب باشید خود به هیولا مبدّل نشوید !

o مرور تاریخی انقلاب ها و حركت های آزادی خواهانه نشان می دهد كه انقلابیونی كه به این مهم توجه نداشته اند به سرعت خود تبدیل به « هیولا » شده اند . « لنین » به سرعت جای « نیكولای رومانوف » را گرفت و « استالین » روی «راسپوتین » را سفید كرد ! « رابرت موگابه » قهرمان مبارزه با استعمار ، « رودزیا » را تبدیل به « زیمبابوه » كرد ولی خود ، همان رفتاری را با شهروندان زیمبابوه كرد كه پرتقالی ها با اهالی « رودزیا » می كردند .
• بنابراین در یك تناقص یا پارادوكس گرفتار می آییم :  اگر اخلاق را زیر پا نهیم ، پس با چه چیزی و برای چه هدفی در حال جنگیم ؟  و اگر اخلاق را زیر پا ننهیم، اساساً چه امیدی به پیروزی می توانیم داشته باشیم ؟!

IV. اخلاق مبارزه

• پیش از آنكه كه به سؤالاتی كه مطرح شد پاسخ دهیم، لازم است كه تعریفی از اخلاق مبارزه داشته باشیم . چه دو راهی های اخلاقی در مسیر مبارزه برای آزادی پیش می آیند و كدام انتخاب در این دو راهی ها اخلاقی و كدام انتخاب غیر اخلاقی محسوب می گردد .

1. نحوهِ مدیریت توده :

• طبعاً در یك مبارزه سه دسته وجود دارند .  دو دسته كه بر اساس تضاد عقیده یا منافع در مقابل هم قرار گرفته اند . دستهِ سوّم كه در حال حاضر بی طرف است، امّا هر لحظه قابلیت آن را دارد كه به یكی از دو دسته بپیوندد . در واقع یكی از تعاریف پیروزی در این مبارزه توانایی هر یك از دو طرف در جذب تودهِ بی طرف است (فرادستی، سلطه‌گری یا هژمونی Hegemony)
o دو راه برای كشاندن توده – یا همان بازرایابی اجتماعی Social Marketing – وجود دارد .  یك راه آگاه سازی است و راه دیگر فریب كاری . بازاریابی فریب كارانه بر نقاط ضعف روانی افراد ( ترس – طمع – حماقت ) سوار می شود و از تطمیع ، تهدید و تحمیق توده ها استفاده می كند ، همان سه گانهِ معروف زر و زور و تزویر . طبیعی است كه در یك مبارزه هر كس ابزارهای بیشتری داشته باشد فرصت بیشتری برای پیروزی دارد و دست كشیدن از یك ابزار به معنای واگذار كردن « مزّیت رقابتی» به رقیب است .

o این یكی از دو راهی های اخلاقی « مبارزه برای اخلاق » است . در این دو راهی ، مبارزان راه آزادی ، مزیت رقابتی را واگذار می كنند و اخلاق را انتخاب می كنند .

2. یقین در برابر یقین گریزی :

• دو راهی دیگری كه در مسیر مبارزه پیش روست ، دو راهی « یقین » در مقابل « یقین پرهیزی » یا « یقین گریزی » است . هر چه افراد یقین محكم تری داشته باشند، احتمال دست به عمل شدن آنها افزایش می یابد . بنابراین یكی از ابزارهای نهادهای ضد آزادی این است كه با « بمباران اطلاعاتی » و « مسدود كردن جریان آزاد اطلاعات » طرفداران عوامل خود را به «یقین» برسانند . از آن سو ، « یقین » مقدمهِ مقاومت در برابر پرسش و نقد است و در نتیجه احتمال خطا را افزایش می دهد و احتمال تصحیح را كاهش می دهد . به این خاطر « سقراط » – پایه گذار نقد – عقلانیت Rationality را معادل Skepticism می دانست كه می توان آن را « شك محوری »، « لا ادری گری » یا « یقین پرهیزی » ترجمه كرد . با این حساب ، « یقین » مقدمه ای است بر « رفتار غیر اخلاقی » و مبارزان اخلاق مدار نمی توانند از این مسیر حركت كنند ؛ نتیجه این است كه باز مواجه با یك تناقض می گردند . « مبارزه » نیازمند عمل است. « یقین پرهیزی » باعث تأمل و تردید می گردد و مغایر عمل است .

o با این حال ، مبارزه اخلاق مدار مسیر « یقین پرهیزی » را دنبال می كند و مزیت رقابتی « یقین » ، « اسطوره سازی » « مقدّس سازی » و « بُت تراشی » را به رقیب واگذار می كند .

3. داشتن « حق ویژه » در مقابل « لیبرالیسم در روش » دو راهی دیگری كه در مبارزه پیش می آید

o آیا مبارزان بابت وظیفه ای كه به دوش گرفته اند، دارای این « حق ویژه » می شوند كه در مورد « حقوق دیگران » تصمیم بگیرند یا خیر ؟. از آنجا كه « لیبرالیسم » یك روش است تا یك هدف ، نمی توان به بهانهِ رسیدن به هدف « لیبرالیسم » از وسیله و روش غیر لیبرال سود جُست . بسیاری از مبارزان كه در طی گذشت زمان خود تبدیل به دیكتاتورهایی با منش و روش غیر اخلاقی می شدند از همین دو راهی دچار انحراف شدند كه برای خود این حق را قائل شدند كه برای اعطای آزادی به مردم ، بخشی از آزادی آنان را محدود كنند . در این دو راهی نیز مبارزان آزادی ، راه دشوارتر را انتخاب می كنند . بار دیگر « مزیت رقابتی » را به رقیب واگذار می كنند ! با این تفاصیل ، مجدداً واپسین سؤال مطرح می شود : آیا اساساً چنین مبارزهِ اخلاقی ، شانسی برای پیروزی دارد ؟!

V. قدرت اخلاق

• تنها در صورتی می توان برای « مبارزهِ اخلاقی » شانسی برای پیروزی قائل بود كه برای « اخلاق » قدرتی قائل باشیم . اگر این قدرت فرضی را قدرتی « متافیزیكی » بدانیم و این گزاره را مطرح كنیم كه «نیروهای ناشناخته » حامی و تقویت كنندهِ مبارزهِ اخلاقی هستند، دچار این چالش می شویم كه آیا با این فرض « هاله ای از تقدّس » و « فراطبیعی » بودن به دور خود نمی كشیم ؟  آیا تكیه كردن بر نیروهایی كه نه قابل اثبات و نه قابل ردّ هستند ، نفی كنندهِ اصل «یقین پرهیزی» نیست ؟

• طبعاً با این چالش های جدّی نمی توان پاسخ به این پرسش را متكی به گزارهِ « قدرت فراطبیعی » نمود پس « اخلاق » چگونه می تواند ایجاد قدرت كند ؟ گرچه یك نظام و نهاد غیر اخلاقی با داشتن مزیت های رقابتی متعدّد، در كوتاه مدّت شانس بسیار بیشتری برای بُرد دارد امّا نقطهِ ضعف چنین نهاد هایی، گسستگی تدریجی و متلاشی شدن درونی آنهاست .

o افرادی كه به خود اجازه داده اند در مقابل رقیب از ابزارهای غیر اخلاقی سود جویند، به تدریج دچار این « قابلیت » می شوند كه در مقابل شركای خود نیز از همین « كارت های برنده » استفاده كنند . نتیجهِ چنین وضعی ، ایجاد یك فرآیند دائمی گسستگی در درون چنین نهاد ها و نظام هایی است . در واقع وظیفهِ گروه مدافع آزادی جنگیدن با مخالفان آزادی نیست، بلكه وظیفهِ واقعی آنها ، حفظ یك جمعیت اخلاقی از طریق پالایش دائمی و خودارزیابی مستمر است .

• جنبهِ چالش بر انگیز ماجرا این است كه نقد دائمی Skepticism یا Scepticism یا شک‌گرایی فلسفی منجر به تغییر مداومِ تعریف ما از « رفتارِ اخلاقی » و « شخصِ اخلاق مدار » می گردد . بنابراین مدافعان آزادی علاوه بر چالشِ دائمی در سطح « مدیریتِ خود » برای حفظِ رفتارِ اخلاقی ، لازم است یك چالشِ معرفتیِ مستمر نیز برای تعریف و بازتعریف ملاك هایِ رفتارِ اخلاقی داشته باشند .

VI. تعریف و بازتعریف امر اخلاقی

• « ماهیت اخلاق » چیست ؟  نظریه پردازان اخلاق Ethics و Morality ، به دو صورت به تعریف اخلاق پرداخته اند .

o تعریف فعل اخلاقی
o تعریف فاعل اخلاقی

• فعل اخلاقی چیست ؟

o یكی از اوّلین تعاریف فعل اخلاقی توسط كانت Immanuel Kant فیلسوف آلمانی صورت گرفت .  از نظر كانت ، فعل اخلاقی را نباید بر اساس نتایج اش یعنی پیامدگرایی Consequentialism تعریف كنیم بلكه باید با یك « حسّ زیباشناختی » و فلسفه زیبایی‌شناسی Aesthetics حُسن و قُبح ذاتی اعمال را تشخیص دهیم . زیرا اگر تعریف اخلاقیات بر مبنای آثار آن باشد ما دچار نوعی « سودگرایی » و « سوداگری » شده ایم . رفتار اخلاقی باید بر مبنای « وظیفه » صورت گیرد نه بر مبنای نتیجه. بنابراین برخی گزاره های فرهنگی ما از قبیل : « دروغ مصلحت آمیز به ز راست فنته انگیز! » از نظر « كانت » نصایحی ضدّ اخلاقی اند .

o دیدگاه كانت در اخلاق گرچه در بدو امر ، پذیرفتنی به نظر می رسد دچار چند مشكل عملی است . اولاً آن « حسّ زیبایی شناختی » ترازویی عینی و فراگیر نیست . مثلاً حسّ درونی ما ( درست تر است است كه بگویم احساس ما ) هنگامی كه می بینیم عقابی ، خرگوشی را شكار می كند و چنگال های تیزش را در بدن او فرو می كند پدیدهِ نازیبایی را تشخیص می دهد . امّا هنگامی كه همان عقاب در حال غذا دادن به جوجه های گرسنه اش با همان شكار است پدیدهِ زیبایی را مشاهده می كنیم .

o در واقع ، نگاه كردن مقطعی Cross sectional به یك رفتار، ممكن است از نظر زیباشناسی دورنی ما ، نتایجی متقاوت از نگاه كردن طولی Longitudinal به همان پدیده داشته باشد . از آنجا كه هر مقطعی در واقع در درون خود ، یك طیف (طول) است و هر طولی در مقایسه با طول بزرگتر از خودش یك مقطع است، ما همواره بر مبنای جایگاه مشاهده مان حُسن و قُبح زیبایی شناختی را تشخیص می دهم. با این تعریف اخلاق مقوله ای ذهنی Subjective می شود و با تعریف اولیهِ حُسن و قبح « ذاتی » دچار تضاد می گردد . اشكال دوم عملی این كه اغلب رفتارهای ما هم زمان دارای وجوه متعدّدند . مثلاً اگر به عنوان یك اصل اساسی و ذاتی اخلاقی بپذیریم كه « كشتن انسان به هر دلیلی غیر اخلاقی است » ، دچار مشكلات عملی می گردیم .

o فرض كنید یك فرد مسلّح گروهی بی گناه را گروگان گرفته تا اخّاذی كند و ما امكان تأمین خواسته های او را نداریم . اگر یك تك تیر انداز ماهر بتواند با تفنگ دوربین دار خود این گروگانگیر را بكشد چند نفر از مرگ نجات می یابند در غیر این صورت این فرد هر روز یكی از گروگان ها را خواهد كشت .

o با قبول اصل اخلاقی فوق الذّكر به عنوان یك اصل مطلق ؛ ما درگیر رفتار غیر اخلاقی نخواهیم شد و دست روی دست خواهیم گذاشت تا آن گروگانگیر اقدام به قتل بی گناهان كند . در این حالت ، ما فضایی فراهم كرده ایم تا چند بی گناه به قتل برسند برای این كه به یك مُجرم را به قتل نرسانیم . چنین رفتاری نوعی « سهل انگاری » به نظر می رسد كه حسّ زیبایی شناسی ما را خواهد آزرد .

o شاید اخلاق مسیحی كه مصداق آن عبارت « اگر كسی سیلی به گونهِ راست تو زد گونهِ چپ خود را هم پیش بیاور » مبنایی برای دیدگاه اخلاقی كانتی بوده باشد .

o در واكنش به این اشكالات عملی ، « جان استوارت میل » John Stuart Mill فیلسوف بریتانیایی « اخلاق فایده انگار » و اصالت نفع Utilitarianism را معرفی كرد . در تعریف او از فعل اخلاقی ، رفتاری اخلاقی است كه بیشترین نفع را برای بیشترین افراد داشته باشد . بنابراین در مورد مثال فوق الذكر رأی استوارت میل قطعاٌ این خواهد بود كه كشتن مجرم گروگانگیر امری اخلاقی است .

o مشكل عملی كه در عمل به قاعدهِ اخلاقی استوارت میل وجود دارد این است كه باز هم ترازویی برای اندازه گیری عینی « بیشترین نفع » برای « بیشترین افراد » وجود ندارد .  از نظر هیتلر Adolf Hitler ، نژاد یهود Jews نژاد شروری بود و « نسل كشی » یهودیان خدمتی به نسل های آیندهِ بشریت بود ! از نظر استالین Joseph Stalin مخالفان ماركسیسم – لنینیسم مانع رسیدن به جامعهِ برتر بودند و « تصفیهِ » آنها خدمتی به آیندگان بود . از نظر او كشتار چند میلیون انسان برای رفاه دهها میلیون انسان فعلی اخلاقی بود ! از نظر میلوسویچ Slobodan Milošević ، مسلمانان بوسنی هرز گوین ، فرزندان تركان متجاوزی بودند كه نسل اسلاو را مورد تجاوز قرار داده بودند . لذا « نسل كشی » مسلمانان ترك تبار بوسنی درس عبرتی بود برای آیندگان كه در هنگام قدرت به كشور گشایی نپردازند. بنابراین رفتار او فعلی اخلاقی بود !  دوباره دچار همان مشكل عملی شدیم كه مقیاس رفتار اخلاقی چنان ذهنی Subjective می شود كه به جای چارچوب بندی تصمیمات ما ، خود در چارچوب ذهن ما محاط می گردد . در واقع به جای وزن كردن خود با این ترازو ؛ ترازو را با وزن خودمان تنظیم می كنیم !

o ریكاردو اریزیو Riccardo Orizio در كتاب « گفتگو با شیاطین » Talk of the Devil به مصاحبه با دیكتاتورهای ورشكسته می پردازد . هیچكدام از آنها از رفتار خود پشیمان نبودند ! اغلب آنها خود را نجات دهندهِ ملّت و مملكت خود می دانستند و مردم را ناسپاس ارزیابی می كردند كه قدر آنها را ندانسته بودند ، برخی از آنها خود را « مقدّس » و « نمایندهِ الوهیت » می دانستند ! همه دیكتاتورها ، مخالفان خود را همچون حیوانات خطرناك برای سلامت جامعه مضّر ارزیابی می كردند و سركوب آنها را خدمتی به مردم می دانستند .

• فاعل اخلاقی كیست ؟

• برخی دیگر از نظریه پردازان اخلاق به این نتیجه رسیده اند كه به جای تعریف « فعلِ اخلاقی » باید « فاعلِ اخلاقی » را تعریف كنیم چرا كه « انگیزه و حالت روانشناختیِ فاعل » مهم تر از خود فعل است . برای مثال وقتی دانشجویی به قصد فهم بیشتر مطلب ، استاد را سؤال پیچ می كند با زمانی كه دانشجویی به قصد نشان دادن محدودیت دانش استاد ، وی را سؤال پیچ می كند، رفتاری واحد صورت گرفته ولی « ارزشِ اخلاقی » این دو رفتار با هم متفاوت است .

• از اولین كسانی كه « اخلاق » را بر مبنای « فاعلی » تعریف كرد سقراط ، فیلسوف یونانی بود كه چند قرن پیش از میلاد مسیح زندگی می كرد. Socrates 470 – 399 BC.  « سقراط » بر این باور بود كه رسیدن به « یقین » – فرض مطلقِ می دانم – مانع از داوری صحیح انسان می گردد . « یقین » مانع از « نقد خویشتن » می گردد و نتیجهِ آن ، قرار گرفتن در وضیت خود محوری و خود شیفتگی است .  بنابراین « فاعل اخلاقی » از نظر سقراط ، فاعلی است كه در وضعیت شك ّ ، تردید و جستجوی دائمی قرار دارد .  پس از سقراط ؛، شاگرد او « افلاطون » 424 – 348 BC Plato كه دغدغه های اجتماعی عمیقی داشت ،
فاعل اخلاقی را فاعلی « از خود گذشته » می دانست . هر چه در انتخاب بین دو گزینه ، گزینه ای را انتخاب كنیم كه كمتر به نفع ما و بیشتر به نفع دیگران باشد فاعلی اخلاقی تری هستیم . اگر من یك جرّاح باشم و هم زمان دو بیمار اورژانسی برایم بیاورند كه از نظر زمانی فقط شانس نجات یكی از آنها را داشته باشم و یكی از آنها هموطن من و دیگری اهل كشور دیگری باشد ، از نظر افلاطون ، در صورتی فردی اخلاقی ام كه درمان فرد غریبه را در ارجحیت قرار دهم ( به فرض ملّی گرا بودن من ). اگر من توان كمك مالی به یك دانش آموز بی بضاعت را داشته باشم كه یكی از آنها هم مذهب من ( با فرض مذهبی بودن من ) و دیگری متعلّق به مذهب دیگر باشد، در صورتی من فردی اخلاقی هستم كه به دانش آموزی كه هم مذهب من نیست كمك كنم.

o طبعاً چنین رفتاری ، بسیار دشوار است . از نظر افلاطون ، امر اخلاقی ، امر دشواری است . یک قدّیس كاتولیك می گوید « هر گاه در یك دو راهی گیر افتادی ، بدان كه راه دشوار تر راه خداست . این دیدگاه شبیه به دیدگاه افلاطون است . از دیدگاه افلاطونی ، دستور العمل هایی همچون : چراغی كه به خانه رواست به مسجد حرام است دستور العملی « ضد اخلاقی » محسوب می گردند .

o در واقع ، الگوهای اخلاقی خاصّ یك دسته و طبقه از این دیدگاه «ضد اخلاقی» هستند . برای مثال افراد زیادی هستند كه نسبت به اعضای گروه ، حزب و فرقه، خود مماشات و ملایمت و مهربانی دارند امّا نسبت به افراد خارج از این گروه چنین رفتاری را ندارند . این الگو ها از نظر افلاطون دیدگاه هایی اخلاقی نیستند . به همین دلیل ، افلاطون برای طرّاحی یك مدینهِ فاضله Utopia توصیه می كرد كه « خانواده » باید حذف شود و انسان ها به صورت اشتراكی یا كمون Commune زندگی كنند . زیرا در این صورت ، تعلّق ها یعنی پدر و مادرِ من ، خواهر و برادرِ من ، همسر و فرزندانِ من، در ذهن ما شكل نمی گیرند .o اصطلاح كمونیسم Communism ریشه در تفكر افلاطونی دارد .

o دیدگاه دیگر ، دیدگاه « ارسطو » شاگرد افلاطون است Aristotle 384–322 BC . او فاعل اخلاقی را فاعلی می دانست كه در حال « رام كردنِ خود » است. بنابراین فردی خسیس كه به خود فشار می آورد تا پول خرج كند، همانقدر فردی اخلاقی است كه فردی كه عادت به بریز و بپاش دارد و به خود فشار می آورد كه پول خرج نكند .  بنابراین فعل پول خرج كردن و پول خرج نكردن نمی تواند رفتار اخلاقی را تعریف كند ، بلكه همین كه فاعل در حال اعمال فشار برخود و ایجاد انضباط است ، فاعلی اخلاقی است .

o آلكسیس كارل Alexis Carrel 1873 – 1944 برندهِ جایزه نوبل پزشكی ، جرّاح عروق و فیزیولوژیست فرانسوی در كتاب « راه و رسم زندگی » ، از انضباط شخصی ارسطو به شدّت دفاع می کند و آن را اساس « زندگی انسانی » می داند . آخرین تعریف از « فاعل اخلاقی » تعریفی است كه روانشناسان انسان گرا مازلو Abraham Maslow و می Rollo May به دست می دهند . آنها ، انسان را بالقوّه ای می دانند كه با انتخاب های شجاعانه به بالفعل تبدیل می گردند.  از نظر آنها ، زمانی كه ما انتخاب هایی انجام دهیم كه حاصل آنها شكوفایی استعداد های ما باشد یعنی تحقق خوده یا خود شكوفایی یا Self-Actualization ، ما فردی اخلاقی هستیم و هر گاه در جهت سركوب استعداد هایمان پیش رویم، فردی غیر اخلاقی هستیم . بنابراین هیچ رفتاری را نمی توان اخلاقی یا غیر اخلاقی می دانست ، مگر این كه فاعل آن رفتار را از نظر روانشناختی عمیقاً بشناسیم . چالش موجود در تعاریف فاعلی از اخلاق این است كه در این تعاریف ،
هیج مشاهده گر بیرونی قادر به قضاوت در مورد اخلاقی بودن رفتار فاعل نیست .

o از سوی دیگر ، از آنجا كه به اعتقاد نظریه پردازان روانكاوی ، بخش بزرگی از ذهن هر فرد برای خودش نیز ناشناخته و پنهان است، یعنی نا خودآگاه Unconsciousness است بنابراین حتی خود فرد نیز نمی تواند در مورد اخلاقی یا غیر اخلاقی بودن خود قضاوت كند ! با این وصف ، گویی تنها روانكاو هر فرد می تواند در مورد اخلاقی یا غیر اخلاقی بودن فرد در هر انتخابش فرضیه سازی كند! در واقع ، با این تعاریف از اخلاق ، اخلاق چنان به امر پیچیده و ممتنع تبدیل می گردد كه بساط خود را از زندگی روزانهِ انسان جمع می كند و مقیم « آكادمی » های فلسفه می گردد .

VII. اخلاق به مثابه قرارداد مدنی

• دیوید راس Sir William David Ross 1877 –1971 فیلسوف بریتانیایی، برای این كه اخلاق را از پیچیدگی و امتناع خارج كند و « اخلاقی عملی » بسازد دست به ابتكار جالبی زد : اخلاق به مثابه قرارداد مدنی Ethical intuitionism

o همانطور كه در زندگی عملی قادر به تأمین عدالت ، به معنای هر چیز به جای خویش ، هر كس به قدر خویش ، هر رفتار به وقت خویش نیستیم و عدالت را به مثابه «مساوات » قرارداد می كنیم ، برای عملی كردن اخلاق ، اخلاق را به مثابه اخلاق شهروندی تعریف می نماییم .

o در « اخلاق مدنی » ، امری اخلاقی است كه اولاً قانون مدنی آن را تجاوز به حقوق دیگران نداند و ثانیاً آن را در راستای انجام تعهدّات قانونی ما بداند .  بر این مبنا ، سیگار كشیدن در منطقهِ ویژه سیگاری ها رفتاری« غیر بهداشتی » است ولی رفتاری « غیر اخلاقی » نیست در حالی كه « نماز خواندن » در ساعاتی كه موظف به پاسخگویی به مشتری هستیم هر چند برای بهداشت روانی فردی یك شخص مذهبی ممكن است مفید باشد امّا رفتاری « غیر اخلاقی » است .

o در این تعریف از اخلاق ، قرارداد مدنی مقدمهِ تعریف امر اخلاقی است بنابراین لازمهِ اخلاقی عمل كردن مردم یك جامعه این است كه :

1. قانون ، دارای « مشروعیت مدنی » باشد .
2. قانون ، شفّاف و « عملیاتی » باشد .
3. مردم از قانون ، آگاه و مطلع باشند .

مشروعیت :

o مشروعیت Legitimacy قوانین از دو راه به دست می آیند : مشروعیت الهی و مشروعیت مدنی .
o مشروعیت الهی قوانین زمانی تأمین می گردد كه منبع قوانین را « خداوندی شارع » بدانیم . به فرض پذیرش این كه خداوندی خلقت جهان و انسان را انجام داده ، این خداوند به دلیل آگاهی از مختصّات خلقت، خود شایسته ترین فرد برای قانون گذاری است زیرا او كیفیت ساخت محصولات خود را بهتر از هر كس می داند و در نتیجه بهترین شیوهِ بهره برداری را نیز او تعیین می نماید .

o امّا در اینجا چند چالش معرفتی وجود دارد :

1. برای پذیرش پیش فرض فوق، باید ثابت شود جهان ازلی نبوده و در زمان خاصّی « تصمیم به ساخت آن گرفته شده است .
2. باید ثابت شود كه سازندهِ جهان یك « فرایند » نبوده بلكه یك « شخص » است .
3. باید ثابت شود كه « خلقت » بر مبنای نحوهِ عمل انسان ، عروج و افول یا رشد و فسادی دارد و انتخاب های ما ، در سطح كلان ، برای « خلقت » علی السویه نیستند .
4. باید ثابت شود كه برای « خالق خلقت » ، سرنوشت خلقت مهم است و او در اندیشهِ رشد دادن خلقت است .
5. باید اثبات شود كه « خالق خلقت » خود ، با ارادهِ خود ، جهان را به سمتی كه رشد آن در آن است نمی راند و رشد و فساد را به آدمیان واگذار می كند .
6. باید اثبات شود كه « خالق خلقت » كشف « رشد و فساد » و عوامل مؤثر بر آن را به خود آدمیان واگذار نكرده و خود اقدام به قانون گذاری می كند .
7. باید اثبات شود كه قوانین موجود كه ادّعا می شود از جانب آن قانون گذار وضع شده اند بدون هیچ خدشه و انحراف و سوء تفاهم به بشر انتقال پیدا كرده اند.

o طبعاً اگر هفت فرض فوق اثبات گردد ، آنوقت می توان به دنبال « مشروعیت الهی» قوانین بود.
o امّا مسأله اساسی این است كه فرضیات فوق در صورتی قابل اثبات هستند كه « قابل آزمون » باشند در حالی كه هیچیك از فرضیات فوق قابل آزمون شدن نمی باشد یا به اصطلاح فاقد اثبات پذیری Verification اند

o لازمهِ آزمون پذیری این فرضیات این است كه بشر بر « خلقت » « محیط » باشد و «ناظر» و « آزمایندهِ هستی » باشد در حالی كه بشر در جهان ، چه از نظر زمانی و چه از نظر مكانی، « مُحاط » است و اساساً نه در حال حاضر و نه در هیچ شرایط دیگری بشر نمی تواند ادّعای آزمون نمودن چنین فرضیات فربهی را داشته باشد . پس موضوع « مشروعیت الهی » از نظر « معرفتی » غیر ممكن است .

o چاره ای نمی ماند كه مشروعیت مدنی را بپذیریم .

• مشروعیت مدنی بر مبنای خرد جمعی Common sense تعریف می شود .
o پس اولاً در هر زمان ، در هر نسل و در هر مكان ، با متفاوت شدن « خرد جمعی » قابل تغییر است و قانون ازلی و ابدی ( فراتاریخی ) قابل حصول نمی باشد .
o ثانیاً لازمه ی استخراج « خرد جمعی » این است كه مردم « آزاد باشند بدانند » و آزاد باشند رأی بدهند .
o بنابراین مقدمهِ حصول « خرد جمعی » ، « آزادی بیان » و « حق رأی » برای عامّه ی مردم است .

o لازم به ذكر است كه رأی آزادانه و آگاهانه مردم ، نمی تواند ضامن « درستی » نظر آنها باشد ، بلكه تنها ضامن « مشروعیت مدنی » قانون است .
o برای مثال در دوره ای از تاریخ بشر ، رأی آزادانه و آگاهانه اكثریت مردم این بوده كه « خوشید به دور زمین می گردد » ولی این رأی ضامن درستی آن گزاره نبود .
o منظور از مشروعیت مدنی این است كه آنچه حقّ مردم است را از آنان نگیریم و هیچ فرد ، طبقه یا نهاد اجتماعی نتواند مانع دستیابی عمومی مردم به حق تصمیم گیری شان در مورد سرنوشت شان گردد .

شفافیت و عملیاتی بودن قانون

• قانونی عملیاتی و شفاف است كه:
o اولاً تا حدّ امكان از استعاره و ایهام و ابهام و صنایع ادبی دیگر فارغ باشد، تا فهم جمعی نسبتاً مشتركی ایجاد كند .
o ثانیاً كمّی و قابل اندازه گیری باشد .

o مفاهیم « كیفی » مانند عدالت ، توسعه ، مردم سالاری ، دین مداری و … در صورتی كه در چارچوب مقیاس های كمّی قرار نگیرند موجب سوء تفاهم و تكثّر برداشت ها می شوند . گرچه تكثّر برداشت ها یا پلورالیسم در عرصهِ تضارب آرا و چالش های معرفتی امری مبارك و رشد دهنده است ، در عرصهِ قانون ، منجر به « غیر عملیاتی » شدن قانون می گردد و به اصطلاح منجر به « نقض غرض » می گردد .

آگاهی و اطلاع جمعی :

• بخشی از وظایف آموزش و پرورش و رسانه ها در یك جامعهِ مدنی ، گسترش آگاهی و اطلاع مردم از قانون است .
o در شرایطی كه قانون ، مشروع ، شفاف و عملیاتی باشد و عموم مردم از آن مطلع باشند ، قانون می تواند جایگزین قراردادی اخلاق باشد .
o در واقع در این شرایط ، قانون « اخلاق در دسترس » است .

o وجود فضای آزاد سیاسی كه در آن « آزادی رسانه ها » و « دموكراسی غیر ویترینی » وجود داشته باشد و برای نقد و چالش معرفتی ، « خط قرمز » قرار داده نشود ضامن این است كه « قانون » مكرراً مورد « بازبینی » قرار گیرد و تبدیل به « سنّت » نشود .

o قانون به دلیل مشروعیت مدنی محترم است ، در حالی كه « سنّت » به دلیل كهنسال بودن ، عادتی بودن و « حمایت از نظام های موجود » مورد احترام قرار می گیرد .

VIII. گفتمانِ قدرت DISCOURSE OF POWER

• آلفرد آدلر پایه گذار مكتب « روانشناسی فردی » در قلمروی روانكاوی ، این ایده را مطرح ساخت كه انگیزهِ اساسی فعالیت های بشر « كسب قدرت » است .

o از نظر آدلر بشر دچار یك « عقدهِ حقارت بنیادی » است كه از كهتری و ناتوانی دوران كودكی او ریشه می گیرد . در واكنش به این احساس حقارت، بشر تلاش می كند در پلّكان قدرت بالا و بالاتر برود .
o بالا رفتن در پلكان قدرت احساس نا ایمنی بنیادی بشر را تسكین می دهد .
o علاوه بر آدلر كه در عرصهِ روانشناسی « اصل قدرت » را بیان كرد ، در عرصهِ فلسفه نیز نظریه پردازانی چون نیچه Friedrich Nietzsche ، میشل فوكو Paul Michel Foucault و ژاك دریدا Jacques Derrida به مسأله قدرت پرداختند.

• نیچه فیلسوف آلمانی ابتدای قرن بیستم ، قدرت را اساس فضیلت و رفتار اخلاقی می دانست زیرا از نظر او عشق و ایثار و از خودگذشتگی انسان هایِ ضعیف، فاقد ارزش است .
o نیچه اعتقاد داشت كه ضعفا بر مبنای ترس ( ترس از كانون های قدرت زمینی یا آسمانی ) از خود گذشتگی می كنند و این چنین رفتاری فاقد فضیلت است .
o از نظر نیچه، زمانی می توانیم رفتار دیگر خواهانهِ فردی را اخلاقی بدانیم كه او رها و وارسته از ترس باشد و در وضعیت قدرت، به تصمیم گیری بپردازند .

• میشل فوكو و ژاك دریدا فیلسوفان فرانسوی پایان قرن بیستم، مسأله قدرت را از زاویه ای دیگر بیان كردند . این دو فیلسوفِ زبان و تاریخ اعتقاد داشتند كه بیشتر گفتگوی بین انسان ها «گفتمان قدرت» است تا «گفتمان معرفت» .

o انسان ها برای دانستن نیست كه با هم گفتگو می كنند بلكه برای توانستن است .
o در یك گفتگو یا دیالوگ ، انسان ها تلاش می كنند ایده ای كه مدافع آن هستند را به اثبات برسانند چون از برنده بودن لذّت می برند .
o نه تنها در گفتگوی بین افراد این قاعده وجود دارد ، در گفتگوی بین اقوام ، ادیان و فرهنگ ها هم این قاعده جاری است .

o اگر در طول تاریخ افرادی چون ناپلئون و هیتلر میلیون ها نفر را به دنبال خود راه انداختند نه بر مبنای حقّانیت معرفتی آرای شان، بلكه بر اساس قدرت متجلّی شده در كلام شان بوده است !

o اینجاست كه « فوكو » كلام را یك « ابزار سلطه » می داند ، بیش از آن كه یك ابزار تبادل اطلاعات باشد .

• اریك فروم در كتاب « گریز از آزادی » راجع به میل به تسلیم و سرسپردگی انسان ها سخن گفته است .
o از نظر فروم ، بخش زیادی از توده ها كه روی پلّه های پایین نردبان قدرت ایستاده اند با سرسپردگی به فرد یا نهاد صاحب قدرت ، احساس پیوستگی به قدرت می كنند و از احساسِ عمیقِ حقارت ، نا ایمنی و ضعف رها می شوند .

o نتیجه این است كه در طول تاریخ ، اخلاق آن بوده كه صاحبان قدرت خواسته اند ! نیچه در كتاب « تبارشناسی اخلاق » به این مساله اشاره می كند .
o نتیجه این كه مقدمهِ رفتار اخلاقی بشر این است كه او از قید وابستگی به قدرت رها گردد و از « گفتمان قدرت » به « گفتمان معرفت » كوچ كند .

• چگونه می توان از « گفتمان قدرت » وارهید ؟

o نظریه پردازان چندی تلاش كرده اند به این پرسش پاسخ دهند از جمله «ویلیام گلاسر» روانپزشك آمریكایی در كتاب های « نظریهِ انتخاب » ، « والدین بدون شكست » و « مدیریت بدون زور و اجبار » ، « جیمز ردفیلد » James Redfield در كتاب های کشف و شهود آسمانی یا « پیشگویی آسمانی » « دهمین مكاشفه » یا کشف و شهود دهم The Tenth Insight و « بینش مینوی » The Celestine Vision و بالاخره « تامس هریس » Thomas Harris در كتاب های
« وضعیت آخر » « ماندن در وضعیت آخر » .

o آنطور كه این نظریه پردازان اظهار نظر كرده اند ، رسیدن به یك جامعهِ سالم اخلاقی، نیاز به بازسازی عمیق نگرش های انسان ( هستی شناسی ) و تحوّل نظام های آموزشی و تربیتی دارد .

• از صد ها سال پیش از میلاد تلاش برای تبیین جامعه جایگزین یا اوتوپیا یا مدینهِ فاضله، شروع شد و تا كنون ادامه دارد .
o « افلاطون » با كتاب « جمهوری » خود چنین حركتی را به شكلی مدوّن آغاز كرد و « اوشو » Osho اندیشمند هندی در اواخر قرن بیستم در كتاب « آیندهِ طلایی » عقاید افلاطون را به گونه ای دیگر بازگفت . متأسفانه مطالعهِ این كتاب ها نشان می دهد كه هر روشی برای ساختن چنین جامعه ای با همان پارادوكس های « مبارزه برای اخلاق و آزادی » رو به رو می گردد .

o شاید آنچه ما ناشكیبانه در جستجوی آن هستیم در طی هزاران سال وبه تدریج در جریان فرایند تكامل ایجاد گردد.

برگرفته از دکتر محمدرضا سرگلزایی

ارزش هاى انسانى

ارزش هاى انسانى

چه چيزهايى براى شما مهمند و اولويتهاى زندگيتان چيست؟ كليد شما چيست؟ چه چيزهايى ارزش نگهدارى و دفاع دارد؟

از ميان اهداف مختلف، شما كدام رأ انتخاب ميكنيد؟ پاسخ اين سوالات ارزشهاى شما رأ مشخص ميكند.

در ميان انسانها معمولا ارزشها عبارتند از:

عشق و محبت و مراقبت از ديگران، حقيقت گويى و صداقت و خوش قولى، عدالت و مساوات، آزادگى و آزادى طلبی، اتحاد و تعامل با سايرين، تاب و تحمل و قبول حقوق سايرين، مسوليت پذيرى، و مراقب خود و ديگران بودن.

اما بيشترين و كاملترين تقسيم بندى ارزشهاى انسانى به ده قسمت تقسيم شده اند كه در نمودار شكل آمده است.

ارزشهاى بالقوه انسانى به قرار زيرند.

شما ميتوانيد از ميان آنها چند تا رأ بعنوان ارزشهاى انسانى خودتان انتخاب كنيد.

Hate Generosity Faith Economic security Danger,

 Caring,

Balance,

Acceptance,
Having a family Gentleness Faithfulness Education Decisiveness,

Caution,

 Beauty,

Accomplishment,
Health Genuineness Fairness Effectiveness

Dedication,

Challenge,

Benevolence, Achievement,
Hedonism Gluttony Fame Efficiency Democracy,

Chaos,

 Betterment,

Active lifestyle,
Helpfulness Goodness Family Effortlessness

Deference,

Challenging problems,

Bravery,

Advancement and promotion,
Helping society Gratification Fast living Ego

Dependability,

Change and variety,

Boldness Care free,

Adventure,
Heritage Gratitude Fidelity Elegance

Detachment,

Charity,

Aesthetics,
Heroism Greed Financial gain Emotional Intelligence

Determination,

Chastity,

Affection (love and caring),
Honesty Growth Happiness Financial Security Empathy

Dignity,

Citizenship,

 Affiliation,
Honor   Fitness Endurance

Diligence,

Clarity,

 Aliveness,

 Altruism, Appreciation, Arts, Aspiration, Assertiveness, Attentiveness, Authenticity, Authority, Autonomy, Avarice, Awareness.

Cleanliness, Close relationships, Congruence, Contemplation, Comfort, Commitment, Community, Compassion, Competence, Competition, Completion, Congruence, Confidence, Conflict, Conquest, Conservation, Consideration, Consistency and order, Contentment, Contribution, Control, Cooperation, Courage, Country, Courtesy, Craftsmanship, Creativity, Critical thinking, Cruelty, Cultural Identification, Cunning, Curiosity

Discernment, Discipline, Discretion, Dominance, Drive, Duty Ecological awareness,

Enjoyment, Enthusiasm, Equanimity, Ethnic identification, Ethical practice, Excellence, Excitement, Exhibition, Expertise

Flexibility , Flow, Foresight, Forgiveness, Fortitude, Fortune, Freedom, Free will, Friendliness, Friendships, Frivolity, Fulfillment, Fun

Hope, Hospitality, Humanity, Human Rights, Humility, Humor

Idealism, Ignorance, Imagination, Impartiality, Impulse, Independence, Individuality, Indulgence, Industry, Influencing others, Ingenuity, Inner harmony, Innovation, Integration, Integrity, Intellectual Intelligence, Intellectual stature, Intellectual stimulation, Interpersonal contact, Innovation, Insight, Intuition, Involvement

Job Satisfaction, Job tranquility, Joy, Justice

Kindness, Knowledge

Liberty, Lightheartedness, Leadership, Learning, Legacy, Leisure, Location, Logic, Love, Loyalty, Lust

Macho, Magnanimity, Market position, Mastery, Meaning, Meaningful work, Mercy, Merit, Meritocracy, Moderation, Modesty, Money, Morality

Nature, Nonviolence, Now, Nurturing

Obedience, Openness, Optimism, Order (tranquility, stability, conformity), Originality

Pacifism, Parsimony, Passion, Patience, Patriotism, Peacefulness, Peace of mind, Perfection, Perseverance, Persistence, Personal development, Personal Freedom, Perspective, Philanthropy, Physical challenge, Piety, Playfulness, Pleasure, Positivity, Power and authority, Prayerfulness, Prestige, Privacy, Progressivism, Prudence, Public service, Purity, Purposefulness

Quality of what I take part in, Quality relationships, Quality of Life.

Rationality, Reality, Rebellion, Reciprocity, Recognition (respect from others, stature), Reflection, Relatedness, Relaxation, Reliability, Religion, Reputation, Resilience, Respect, Respect for life, Restraint, Responsibility and accountability, Revenge, Reverence, Richness, Righteousness, Risk Taking

Sacrifice, Safety, Security, Self-actualization, Self-awareness, Self-confidence, Self-control, Self-discipline, Selfishness, Self-reliance, Self-respect, Self-sufficiency, Self-worth, Sensitivity, Sensory pleasure, Serenity, Service, Sharing, Significance, Simplicity, Sincerity, Sloth, Sobriety, Social skills, Sophistication, Spirituality, Stability, Status, Stature, Steadfastness, Strength, Supervising others, Symmetry

Tactfulness, Teamwork, Temperance, Tenacity, Thankfulness, Thrills, Time freedom, Tolerance, Tradition, Tranquility, Transformation, Transcendence, Trust, Trustworthiness, Truth, Truthfulness, Tyranny

Understanding, Uniqueness, Unity

Valor, Variety, Vigor, Violence, Vision

Wealth, Whimsical, Wholeness, Will, Winning, Wisdom, Wonder, Woo, Work under pressure, Work with others, working alone, World Peace Zest.

آیزایا برلین

آزادی مثبت و آزادی منفی

آیزایا برلین

1909-1997 Isaiah Berlin

 

• آیزایا برلین فیلسوف سیاسی، اندیشه‌نگار و نظریه‌پرداز سیاسی و استاد دانشگاه و جستارنویسی بریتانیایی بود. آوازه‌اش در بیشتر عمر مرهون دفاع از لیبرالیسم، گفتگوهای مهم و درخشان، حمله به تحجر، تعصب و تندروی سیاسی و نوشته‌های قابل فهم در زمینهٔ تاریخ اندیشه‌هاست.

• وی در خانواده‌ای متمول و یهودی در ریگا پایتخت لتونی، (در آن زمان لتونی جزء روسیه بود) به‌دنیا آمد.  پدرش مندل برلین، تاجر ثروت‌مند چوب بود.  خانوادهٔ برلین در ۱۹۱۵ به شهر آندره‌اپل در روسیه و در ۱۹۱۷ به پتروگراد (لنینگراد بعدی و سن‌پترزبورگ کنونی) نقل مکان کردند و در جریان هر دو انقلاب روسیه در ۱۹۱۷ در آن‌جا حضور داشتند.  با وجود آزارهای بلشویک‌ها Bolsheviks ، در ۱۹۲۰ اجازه یافتند به ریگا برگردند. وی در سال ۱۹۲۱ به همراه خانواده‌اش به انگلستان مهاجرت کرد و در حومهٔ لندن مستقر شدند. او به دبیرستان سنت پل و سپس به کالج کورپوس‌کریستی در دانشگاه آکسفورد رفت و در آن‌جا تاریخ و زبان‌های باستانی و سیاست و فلسفه و اقتصاد خواند.

o در ۱۹۳۲ در نیوکالج به سمت مدرس و به فاصلهٔ کوتاهی به عضویت هیئت علمی کالج اُل‌سولز در آکسفورد All Souls College, Oxford منصوب شد که در محیط دانشگاهی بریتانیا افتخاری استثنایی بود.

o در جنگ جهانی دوم او مسئولیت‌هایی در سفارت بریتانیا در واشنگتن و نیویورک به عهده داشت و سپس سفری به اتحاد جماهیر شوروی کرد و در آن‌جا با شماری از روشنفکران روسی که از تصفیه‌ها جان سالم به در برده بودند، به خصوص دو شاعر یعنی آنا آخماتوا Anna Akhmatova و بوریس پاسترناک Boris Pasternak آشنا شد.  این آشنایی‌ها باعث شد مخالفت او با کمونیسم محکم‌تر و سرسختانه شود.

o پس از جنگ به آکسفورد برگشت. گرچه تا اوایل ۱۹۵۰ به تدریس و نگارش در فلسفه پرداخت اما توجهش به تاریخ سیر اندیشه‌ها به ویژه تاریخ روشنفکری روسیه، تاریخ نظریه‌های مارکسیستی و سوسیالیستی و نهضت روشنگری جلب شده بود.

• آیزایا برلین با این‌که مانند اکثر فیلسوفان سیاسی قرن بیستم مهاجر بود، اما در مقایسه با افرادی چون هانا آرنت Hannah Arendt ، هربرت مارکوزه Herbert Marcuse ، فریدریش فون هایک Friedrich Hayek و کارل پوپر Karl Popper ، در سنین پایین‌تری (چهار سالگی) به کشوری که وطن بعدی‌اش شد، وارد شد.

o با این‌که او پناهنده‌ای گریخته از بلشویسم Bolshevism بود و نه نازیسم، اما افراد خانوادهٔ او طی جنگ جهانی دوم در لتونی به دست نازی‌ها کشته شدند؛ بنابراین، تجربهٔ او از ضربه‌های هولناک سیاسی و نظام‌های تمامیت‌خواه یا توتالیتر Totalitarianism ، دست اول و شخصی بود که بعدها تأثیر شگرفی بر نوع تفکر و نگاه سیاسی او داشت.

o علت دیگر، تعلیم و تربیت بریتانیایی او بود. وی به‌جز دوسال اقامت در واشنگتن دی‌سی و چهار سال در مسکو بقیهٔ عمر خود را در آکسفورد گذراند. او سپس به استادی کرسی چیچلی Henry Chichele در نظریات اجتماعی و سیاسی (۱۹۵۷ – ۱۹۶۷) انتخاب شد و ملکه او را به لقب سر مفتخر ساخت.  در ۱۹۶۷ رئیس کالج وولفسون Wolfson College شد و بالاترین نشان کشوری بریتانیا نصیب او شد. او سرانجام در ۱۹۹۷ چشم از جهان فروبست و در آکسفورد به خاک سپرده شد.

• او فیلسوفی انگلیسی است كه بیشتر به عنوان یك مورخ اندیشه های فلسفی شناخته می شود، وی سعی می كند در چارچوب های فكری اندیشمندانی تورق نماید که کمتر به آنها پرداخته شده است ، تولستوی Leo Tolstoy ، ویكو Giambattista Vico ، پرودون Pierre-Joseph Proudhon ، کی‌یرکگور Søren Kierkegaard از آن جمله اند.

• مبحث اصلی تفكرات برلین واژه « آزادی» liberty است و آن را به دو مفهوم  مثبت Positive liberty و منفی Negative liberty تقسیم بندی می نماید.

o در حقیقت قبل از او چنین تقسیم بندی توسط افرادی چون هگل Georg Wilhelm Friedrich Hegel ، كانت Immanuel Kant ، ادموند برك Edmund Burke و جان دیویی John Dewey انجام شده بود. اما برلین این مفاهیم را دگرگون و تعاریف جدیدی را از دو بعد آزادی مثبت و منفی ارائه می کند.

• برلین یکی از پرکارترین فیلسوفان سیاسی قرن بیستم است که از او آثار متعددی در زمینه‌های پژوهشی متنوعی از موسیقی و ادبیات گرفته تا سیاست و شاخه‌های گوناگون فلسفه بر جای مانده است. اما برجستگی و درخشندگی او در این مسائل متفرق و گوناگون، همه‌جا به یک اندازه نبوده است.

o نام آیزایا برلین دهه‌هاست که بیش از هرچیز یادآور پژوهش فلسفی در حوزهٔ اندیشهٔ لیبرال است؛ حوزه‌ای که عرصهٔ نوآوری‌های تأمل برانگیز و هوشمندانهٔ او در باب فلسفه سیاسی نیز بوده است. او در عین حال از جمله کامیاب‌ترین فیلسوفان سیاسی لیبرال در جلب توجه شارحان و ناقدان اندیشهٔ لیبرال به شمار می‌رود.  از این رهگذر می‌توان او را در زمرهٔ کم‌شمار فیلسوفان سیاسی صاحب سبک و جریان‌ساز قرن بیستم دانست.

فلسفه سیاسی

• وحدت موضوعی آثار برلین از تمرکز مستمر او بر آنچه خطای اصلی روشنگری می‌دانست، ریشه می‌گرفت:  به گمان برلین لغزش اصلی اندیشهٔ روشنگری باور به این بود که حقیقت یکی است و آمال بشر در رویارویی با یکدیگر قرار نمی‌گیرند. او از ویکو، هردر Johann Gottfried Herder و رمانتیک‌های آلمان Some Sources of Romanticism این اندیشه را فراگرفته بود که
بعضی از اهداف انسان‌ها با هم ناسازگار و بی‌تناسب است؛ برای مثال: عدالت و رستگاری Righteousness and Salvation ، یا آزادی و برابری Liberty and Equality با هم جمع نمی‌آیند و در علوم انسانی بینشی که بتواند این تناقض را حل کند، وجود ندارد.

Righteousness= the quality of being morally right or justifiable.
Salvation= preservation or deliverance from harm, ruin, or loss.
Liberty= the state of being free within society from oppressive restrictions imposed by authority on one’s behavior or political views… A right or privilege, especially a statutory one.
Equality= the state of being equal, especially in status, rights, or opportunities.

برلین گفته است که شناخت وآگاهی نمی‌تواند ما را از دوراهه‌های پیش رویمان برهاند. ما مجبور به انتخاب هستیم و هر انتخابی ممکن است ضایعه‌ای جبران ناپدیر باشد. مدینه فاضله نه تنها تحقق ناپذیر است، که مفهومی ناسامان‌مند هم هست و تلاش برای ساختن بهشت روی زمین، ناگزیر به جباریت می‌انجامد. آرمان‌ها و اصول اخلاقی بسیارند اما نهایتی دارند و باید در افق توانایی‌های انسان قرار داشته باشند.

• برلین معتقد بود خودفریبی است اگر باور کنیم «برابری» می‌تواند با «آزادی» در آشتی باشد.

«کثرت‌گرایی» Pluralism برلین، «آزادی خواهی» Liberalism را از «باور ساده‌لوحانه» Credulous به پیشرفت و «کمال‌گرایی» Idealism جدا می‌کند.  او اعتقاد دارد که «کمال‌گرایی» Idealism در هر نظامی منجر به «تمامیت‌خواهی» Totalitarianism می‌شود. برلین اعتقاد دارد انسان نمی‌تواند به «کمال» Ideal خود برسد، The End of the Ideal of the Perfect Society از این رو هیچ‌گاه پیش‌بینی پذیر نیست. انسان خطاپذیر است، انسان ترکیب پیچیده‌ای از تضادهاست که برخی را می‌توان هماهنگ ساخت و برخی را نه.

مفهوم آزادی

• معروف‌ترین کار برلین در نظریه سیاسی، فرقی است که او در نوشته‌ای به نام «دو مفهوم آزادی» Two Concepts of Liberty در سال ۱۹۵۸ میان آزادی منفی و آزادی مثبت می‌گذارد.

o بر طبق تعریف برلین، آزادی منفی Negative liberty (یا آزادی از)  freedom from، به معنای تحمیل نکردن مانع و محدودیت از طرف دیگران است.

o آزادی مثبت Positive liberty (یا آزادی بر) freedom to، از سویی به معنای توان تعقیب و رسیدن به هدف و از سوی دیگر به معنای استقلال یا خودفرمانی در مقابل وابستگی به دیگران است.

o برلین آزادی منفی را به مکتب سنتی لیبرالیسم مربوط می‌داند که از قرن هفدهم تا قرن نوزدهم در بریتانیا و فرانسه پدید آمد.

o اما آزادی مثبت از نگاه او، هم مفهومی مبهم است و هم دستخوش تحریف شده است. در این رابطه او معتقد است دستیابی به استقلال از راه ترک خواست‌هایی که دیگران را بر بشر مسلط می‌کند، ممکن است کاری خوب باشد و در بعضی اوقات بهترین چاره، اما در واقع از آزادی انسان می‌کاهد و محدودیت‌هایی درونی و بیرونی پدید می‌آورد که در نهایت با آزادی فرد در تعارض‌اند. این نوشته در تجدید علاقهٔ جهان انگلیسی زبان به سیاسیت نظری، تأثیری بسزا داشت؛ و هنوز یکی از مهم‌ترین متون در حوزهٔ آزادی است.

o منتقدان معترفند که تمایزی که برلین بین دو مفهم آزادی منفی و مثبت گذاشت، همچنان نقطهٔ آغازی برای بحث دربارهٔ معنا و مفهوم آزادی است.

o آزادی مثبت (آزادی بر) یعنی صاحب اختیار بودن و نظارت بر آن آزادی مثبت در نظر برلین چند معنا دارد:
1. آزادی به معنای خود مختاری فردی
2. آزادی به مفهوم عمل بر حسب مقتضیات عقل
3. آزادی به معنای حق مشارکت در قدرت عمومی

تاریخ اندیشه‌ها History of ideas

• تاریخ اندیشه‌ها عبارت است از توانایی ترسیم تصویری از شخصیت زنان و مردانی که مورخ دربارهٔ آن‌ها می‌نویسد بی‌آنکه لحظه‌ای فراموش کند باید این شخصیت‌ها را بر حسب اندیشه‌شان توصیف کرد و نه زندگی روزمره‌شان.  در عین حال تاریخ اندیشه‌ها توانایی جان بخشیدن به این تصاویر با توجه به این است که اندیشه‌ها حیات خاص خود را دارند اما از آن اندیش‌مندان هستند.

o برلین روش تحلیل سیاسی، ادبی و زندگی‌نامه نویسی را به گونه‌ای در هم آمیخته است که فقط تعداد معدودی از چهره‌های دانشگاهی توانایی آن را داشته‌اند.

o رویکرد همدلانهٔ برلین به تاریخ و به زندگی‌ها و اندیشه‌های اندیش‌مندان، نویسندگان و هنرمندان در عصر جدید ویژگی بارزی از کار او در مقام تاریخ‌نگار اندیشه‌هاست.

o بررسی او در این زمینه نشان‌گر کثرت‌گرایی ارزشی اوست. یکی از مدعاهای اصلی کثرت‌گرایی این است که در دوره‌های مختلف و در فرهنگ‌های گوناگون، رویکردهای متفاوتی به تجربه‌های انسانی بوده است.

o به گفتهٔ او «تاریخ اندیشه‌ها، تاریخ آن چیزی است که باور داریم مردم اندیشیده‌اند و احساس کرده‌اند؛ و این مردم، واقعی بوده‌اند؛ نه مجسمه‌ها یا مجموعه‌ای از نسب‌ها. کوششی از راه تخیل برای راه یافتن به ذهن‌ها و دیدگاه‌های اندیشه‌گران، پرهیزناپذیر است و از کوشش همدلانه گریزی نیست».

• بنا به درک برلین، خواست ارباب خود بودن اساس آزادی ایجابی را که از دیدگاه او آزادی خطرناک و فاسدی است تشکیل می دهد

o آزادی ایجابی به مفهوم این است که انسان نخست زمانی به آزادی می رسد که شرایط خاصی را تامین کرده باشد

o آزادی چیزی است که برای نیل به آن باید تلاش کرد . چیزی که انسان باید صلاحیت داشتن آن را به دست آورد .  بنابراین آزادی امکانی نیست که به همه صرف نظر از ماهیت شان اعطا شود.

o بنا به باور برلین، این برداشت از آزادی که انسان نخست زمانی می تواند آزاد باشد که از پس آزمایش برآمده باشد نامعقول است …

o از دیدگاه برلین هیچ کس نمی تواند آزادی ایجابی Positive freedom را جز مقولات آزادی بگنجاند . بنابراین به جای آن باید بدیلش یعنی آزادی سلبی Negative liberty را جایگزین کرد. آزادی سلبی عرصه ای را مشخص می کند که در آن افراد و گروه ها اجازه دارند که بدون دخالت دیگران هر طور که می خواهند باشند یا هر کار که می خواهند انجام دهند.

• نكته مشتركی که در اندیشه آیزایابرلین و كارل پوپر وجود دارد، اعتراض آنان به هگل و ماركس است كه هر دو فیلسوف را عامل سلب آزادی و اختیار از انسان می دانند.

o تاریخ پرستی هگل و ماركس جای اعتراض دارد زیرا پاسخِ چرایی اعمال بشر را با توسل به رابطه علت معلول می دهد و در نتیجه منكر اختیار برای آدمی می شوند و مورخان را تشویق به شانه خالی كردن از بار این مسئولیت می كند.

آزادی مثبت

• آیزایا برلین آزادی مثبت را مبتنی بر خود مختاری عقلانی می داند، یعنی آزادی اراده ای كه بر اساس واقعیت های موجود فرد با اتكاء بر قدرت عقلانی وابسته به دیگران رقم می خورد.

• آزادی مثبت آزادی ای است كه بر شیوه عقلانیت باشد؛ و عملی كه عقلانی است پیرو تفكر و اختیار دیگران است، پس آزادی مثبت در عمل به معنای پیروی از عموم می باشد كه به فرد گفته می شود چگونه باش!  در حقیقت آزادی به فرد تحمیل می شود. در آزادی مثبت، همه افراد در نقطه شروع از امکانات مساوی برخوردار می باشند.

• در این تغییر معنایی، آزادی به واسطه چهار عامل صورت گرفته است.

1. همه انسانها یک هدف دارند.
2. نهایت همه موجودات عقلانی است و بایستی در چارچوب عموم و واحدی هماهنگ صورت گیرد.
3. نزاع اصلی بین اصول عقلانی و غیر عقلانی است
4. وقتی همه انسانها خردگرا باشند، از قواعد عقلانی پیروی کرده،
و این قاعده در همه مردم یکسان است، و همه تابع عقل، و آزاد می باشند.

• آزادی مثبت:
o اولاً به معنای خودمختاری فردی
o ثانیاً به مفهوم عمل بر حسب مقتضیات عقل
o ثالثاً به معنای حق مشارکت در قدرت عمومی به کار رفته است…

o معنای مثبت آزادی از خواست فرد برای خودمختاری بر می خیزد . آرزوی من این است که زندگی و تصمیمات من متکی بر خودم باشد نه بر نیروهای خارج از من.  می خواهم ابزار اراده خودم باشم نه اراده دیگران. می خواهم کارگزار باشم نه کار پذیر … یعنی اینکه بتوانم اهداف و شیوه های رسیدن به آن ها را در ذهن خود تصویر کنم…

o اما برلین استدلال می کند که این معنای اصلی آزادی مثبت در اندیشه فلاسفه ایدئالیست و عقل گرا مسخ شده و به معنای دوم یعنی عمل بر حسب مقتضیات عقلی مبدل گردیده است…

o در نتیجه آزادی چیزی جز بازشناسی عقلانی ضرورت نخواهد بود . انسان را نهادهای اجتماعی تباه کرده اند و او از حرکت به سوی عقل و آزادی باز مانده است . بنابراین بهتر است گروهی از دانایان راهنمایی او را به سوی عقل و آزادی بر عهده گیرند . چه در شکل ایدئالیستی و چه در شکل ماتریالیستی آن به نفی کل آزادی می انجامد…

آزادی منفی

• در نگاه برلین آزادی منفی اساس و پایه دموكراسی است. « آزادی منفی چیزی است كه حدود آن را در هر مورد نمی توان به آسانی مشخص كرد. در ظاهر چنین می نماید كه آزادی منفی به طور ساده همان مختار بودن انسان در گزینش و انتخابی است كه در سر هر دو راهی صورت می دهد. لیكن هر انتخابی از روی اختیار نیست یا دست كم درجات اختیار از یك انتخاب تا انتخاب دیگر فرق می كند. اگر در حكومت مطلقه فشار شكنجه یا حتی ترس از دست دادن كار باعث شود كه من دوستم را لو بدهم انصافاً می توان گفت كه از روی اختیار عمل نكرده ام. مع ذلك شكی نیست كه من دست كم در عالم نظر می توانسته ام این انتخاب را نكنم و مرگ و شكنجه و زندان را بر آن ترجیح دهم . پس صرفاً بر سر دو راهی قرار گرفتن به معنی وجود آزادی نیست . گر چه ممكن است كاری را كه كرده ام به خواست خود ( در معنی معمول ) كلمه انجام نداده باشم

• بنابراین حدود آزادی هر كس منوط است به عوامل زیر:

1. تعداد امكاناتی كه در برابر او قرار دارد.

2. سهولت یا اشكال دسترسی به هر یك از آن امكانات

3. درجه اهمیت این امكانات در مقایسه با یكدیگر به لحاظ نقشه ای كه شخص مفروض برای زندگانی خود دارد.

4. تاثیر اعمال دیگران در میزان دسترسی او به امكانات مذكور.

5. ارزشی كه نه تنها خود شخص بلكه به طور كلی جامعه ای كه او در آن زندگی می كند برای آن امكانات قائل است

• همه این عوامل و ابعاد مختلف باید با هم ملحوظ گردد و لذا نتیجه بدست آمده هیچ گاه نمی تواند مقرون به وقت و قطعیت باشد و نیز چه بسا جمع بین انواع و درجات مختلفی از آزادی ممكن نباشد به همین جهت نتوان ملاك واحدی را در سنجش به كار برد. باید اضافه كرد كه در مورد جوامع مسائلی نیز مطرح هست كه به لحاظ منطقی بی معنی می نماید.

• آزادی منفی نزد برلین یعنی آزادی عمل و انتخاب بدون مداخله عوامل بیرونی.  این آزادی به چهار شرط بستگی دارد كه در بالا به آنها اشاره شد . در حقیقت رهایی از دخالت خود سرانه دیگران آزادی واقعی و در كلام برلین آزادی منفی است که جوهر و اساس لیبرالیسم را تشكیل می دهد؛ که می تواند به دموكراسی ختم شود.

• به هر ترتیب آیزایابرلین انسان را محور و هسته اصلی عقاید خود قرار می دهد . او اعتقاد دارد كه آدمی می تواند در مقابل تاریخ بایستد . انسان آنقدر آزاد و صاحب اختیار است كه هیچ قدرتی یارای مقابله با او نیست. در واقع بشر تاریخ را به زیر دستان خود كشانده و تبدیل به حوزه عمل خویش ساخته است. از جمله نكات مشترك دیگر در عقاید كارل پوپر و آیزایابرلین تاكید بر همین مسئله می باشد كه تاریخ حوزه عمل انسان است.

o برلین در حالی كه به مبحث اصلی خود یعنی تفكیك آزادی مثبت و منفی می پردازد . سعی می كند به طریقی پاسخ ماركسیست ها را نیز داده، كه معتقدند برای رسیدن به آزادی بایستی جنگید و مبارزه كرد.  وی آزادی را راهی نمی داند كه برایش تلاش نمود تا به آن رسید . چرا كه در آن صورت در حین مبارزه، افراد اختیار خود را به یك حكومت و یا یك حزب انحصار طلب میسپارند، تا آنان را به آزادی رساند . پس این نمی تواند آزادی واقعی باشد. آزادی فرایندی نیست كه برای رسیدن به آن بایستی طی مراحلی نمود . پس نتیجه و عملكرد طیفی كه در این نبرد وارد نمی شود چیست؟

o آیا آزادی صورت خود را از آنان پنهان خواهد نمود؟  برلین با چنین تحلیل هایی به كمونیست ها پاسخ می دهد كه معتقدند برای رسیدن به سوسیالیسم و آزادی بایستی جنگید.

• آیزایابرلین با تفكرات خود سعی نمود به طریقی آزادی را به دو شق متفاوت تقسیم نماید . از سویی آزادی مثبت وجود دارد كه به توتالیتاریسم و استبداد ختم می شود؛ و از طرف دیگر آزادی منفی كه به لیبرالیسم و آزادی واقعی منجر می شود،  آزادی مثبت به پیروی از عقل كه به تبعیت از دیگران ختم می شود و خود پایه گذار حكومت های فاشیستی است و آزادی منفی كه به دور از مداخله خود سرانه دیگران و یا هر فشاری تبیین می گردد و آزادی واقعی در آن نهفته است.

• از جمله تفاوت های مهم برلین و میل Mill را می توان در وحدت و کثرت ارزش ها تلقی نمود . برلین می گوید هر چیز همان چیزی است که هست . آزادی آزادی است نه برابری است و نه عدالت و فرهنگ و نه خوشبختی انسانی و نه وجدان آرام . بنابراین هر ارزش مثبتی مجزاست و باید به عنوان همان ارزش مدنظر قرار گیرد…

• میل John Stuart Mill دیدگاه خوش بینانه تری نسبت به جامعه دارد . بنا به درک او فرهنگ آزادی و خوشبختی انسان وحدت پذیرند.

مراحل رشد آزادی

1. کودکی: آزادی منفی کم. آزادی مثبت کم
Stage 1: Childhood. Low negative freedom. Low positive freedom

2. اوایل جوانی: آزادی منفی زیاد. آزادی مثبت کم
Stage 2: Young Adulthood. High negative freedom. Low positive freedom

3. اواخر جوانی: آزادی منفی زیاد. آزادی مثبت در حال افزایش
Stage 3: Emerging Adulthood. High negative freedom. Increasing positive freedom

4. بزرگسالی: آزادی منفی زیاد. آزادی مثبت زیاد
Stage 4: Manhood. High negative freedom. High positive freedom

آزادی و انتخاب

• به طور کلی جامعه سیاسی مشوق آزادی، حوزه انتخاب و اختیار فرد را گسترش می دهد و حتی محدودیت ها و موانع درونی و ذهنی انتخاب آزاد را کاهش می دهد.  آزادی به وجود جامعه ای باز بستگی دارد که در آن افکار و شیوه های زیست گوناگون با یکدیگر رقابت کنند.

o در جامعه مطلوب برلین ، نزاع اخلاقی وارزشی به طور کامل بروز می یابد، زیرا در نظر او، نزاع ارزشها ویژگی پایدار وضع بشری است.  لیبرالیسم با تاکید بر آزادی منفی به معنای عدم اجبار و دخالت بیرونی به طور کلی و فقدان مداخله دولت در بازار سرمایه داری و حق تملک بی حد و حصر مانع تحقق آزادی مثبت به معنای خودمختاری فردی می شود؛ در نتیجه آزادی منفی مانع اصلی آزادی مثبت به مفهوم اول است ، اما از بین رفتن موانع ناشی از سلطه اجتماعی شرط دستیابی به آزادی مثبت به معنای خودمختاری فردی است.

o به نظر برلین ، برابری ،شادی و عدالت را نمی توان اجزا یا وسایل دستیابی به آزادی پنداشت. زندگی شادمانه حتما در آزادی به دست نمی آید یا لزوما ملازم تعقل و تفکر نیست.

o عمل آزاد با عمل عقلانی یکی نیست. آزادی لزوما با افزایش شناخت ما افزایش نمی یابد و حتی مستلزم امکان اعمال خودسرانه و غیرعقلانی است.

• محدودیت های ساختاری را هم می توان مانع آزادی شمرد، به شرط این که ثابت شود آن محدودیتها محصول عمل دیگران است. بنابراین می توان قوانین و مقررات را مانع آزادی دانست.  به طورکلی نبود آزادی نتیجه نقشی است که به نظر فرد، دیگران مستقیم یا غیرمستقیم و به عمد یا سهو ایفا می کنند تا وی از آنچه می خواهد انجام دهد، باز بماند.

o محدودیت های ساختاری دیگر مثل توزیع ثروت در جامعه و فقر حاصل از آن ، وقتی مانع آزادی تلقی می شود که محصول عمل دیگران پنداشته شوند و کسی که این را ثابت کند فقر مانع آزادی او به شمار می رود.

o اما فقر هر جا پدیده ای طبیعی تلقی می شود، مانع آزادی به شمار نمی رود، اما به نظر برلین ، در مجموع نبود امکانات لازم برای انتخاب آزاد، مانع آزادی نیست ؛ یعنی نمی توان گفت فقر یا سلطه طبقاتی عامل عمومی عدم آزادی است ، زیرا اصل آزادی را از بین نمی برد، بلکه برخی از شرایط آن را از میان بر می دارد، یعنی اجرای آن را ناممکن می سازد.

o برلین همچنین موانع درونی آزادی مانند وسواس ها و ترس ها و روان پریش ها و نیروهای غیرعقلانی را مانع بزرگ خوانده است ؛ اما به نظر او، این محدودیت ها مانع آزادی اخلاقی انسان است و نفس آزادی سیاسی او را از بین نمی برد، هر چند مانع اجرای آن می شود.

o با این حال ، وی اشاره می کند که ممکن است ترس و دیگر حالات روانی فردی محصول جامعه و نظام سیاسی ، یعنی نتیجه اعمال دیگران باشد و به اندازه سلطه دیگران مانع انتخاب آزاد انسان شود.

o برلین معتقد است باید میان آزادی و شرایط آزادی فرق قائل شویم.

o این تمایز لفظی نیست ، زیرا اگر نادیده گرفته شود و به معنا و ارزش آزادی انتخاب اهمیت لازم داده نخواهد شد. انسان ها در کوشش برای ایجاد شرایط اجتماعی و اقتصادی آزادی ، خود آزادی را فراموش می کنند و حتی اگر آزادی از یادها نرود، باید کنار برود تا برای ارزشهای مصلحان و انقلابیون جا بازشود.

o با این حال ، برلین دخالت دولت در اقتصاد را برای تضمین شرایط آزادی بسیار اساسی می داند: براساس ملاحظات و دعاوی آزادی منفی و آزادی مثبت ،از برنامه ریزی و قانون گذاری اجتماعی و دولت رفاهی و سوسیالیسم به یک میزان می توان دفاع کرد.

o جوهر اندیشه برلین ، مفهوم آزادی انتخاب فردی است. با این حال ، حق انتخاب فرد مطلق نیست ، زیرا دراین صورت به حق انتخاب دیگران تعرض می شود.

o بنابراین حق انتخاب فرد محدودیت هایی پیدا می کند. این محدودیت ها به موجب ارزشهای اخلاقی هر جامعه و نیز به اقتضای ضرورت رعایت دیگر غایات بشری ، به ویژه عدالت و برابری ایجاد می شود. چون آزادی با دیگر ارزشهای ما تعارض دارد، باید آن را در مواردی محدود کرد تا به دیگر آرمان ها آسیب اساسی نرسد. اما به نظر برلین ، به هر حال باید همواره و به هر قیمتی حوزه حداقلی از آزادی انتخاب مطلق و نقض ناشدنی برای فرد بماند، زیرا در غیر این صورت ، ماهیت انسان به منزله موجودی مختار نقض می شود: همواره باید بخشی از هستی انسان از حوزه نظارت اجتماعی آزاد و مستقل بماند.

o حفظ این حوزه حداقل لازمه توسعه توانایی های فردی و تعقیب آزادانه غایات است. این حوزه تنها باید به این ملاحظه محدود شود که میان غایات و اهداف افراد، تعارض پیش نیاید.

منابع:
مهدی محمدطاهری
http://anthropology.ir
سید حسین امامی
falsafe-godfather.blogfa.com
ویکیپدیا

جان لاک

جان لاک

آزادی مثبت

در اندیشه جان لاک

John Locke 1632-1704

• کلید واژگان اندیشه جان لاک عبارتند از:
1. آزادی: آزادی طبیعی انسان آن است كه در روی زمین تابع قدرتی برتر از خود نباشد. مقصود لاک از آزادی آن است که نباید به فرد بدون رضایت او وظیفه ای تحمیل کرد.

2. قرارداد اجتماعی: Social contract مهم ترین مفهوم نظری اندیشه لیبرالیسم قرار داد اجتماعی است که بر طبق آن حکومت موسسه ای مصنوعی است و مردم آن را برای تامین نظم و امنیت و تحصیل سان تر حقوق خود ایجاد می کنند.

3. مالكیت خصوصی protection of property: آزادی، عقیده، مذهب، مالكیت و…از جمله مبانی كه در زمره مالكیت خصوصی افراد جای می گیرند.

4. وضع طبیعی state of nature: وضیعت طبیعی همانا وضیعت آزادی است نه لگام گسیختگی.

5. پیروی از قانون: در نگاه لاك آزادی هم راستا با پیروی از قانون تلقی می شود.

6. حقوق فردی : نظریه حقوق فردی در آغاز دیباچه هایی که گروسیوس بر سه کتاب، زیر عنوان واحد رساله درباره جنگ و صلح نگاشت مطرح شد. سپس پیروان وی از مکتب حقوق طبیعی به رشد و گسترش آن کوشیدند و سر انجام لاک آن را در کتاب رساله درباره حکومت مدنی ساخت که تاثیر بسیار چشمگیری به جا نهاد.

• جان لاک از فیلسوفان سده ۱۷ میلادی انگلستان بود که به طور گسترده به عنوان پدر لیبرالیسم Liberalism کلاسیک شناخته می‌شود. لاک از مهمترین شارحان نظریه قرارداد اجتماعی Social contract و پیروان مکتب تجربه‌گرایی Empiricism است. نظرات او بر پیشرفت شناخت‌شناسی یا معرفت‌شناسی Epistemology و فلسفه سیاسی Political Philosophy مؤثر بود. او از تأثیرگذارترین اندیشمندان عصر روشنگری Age of Enlightenment شمرده می‌شود.

• فرضیه لاک در مورد ذهن Philosophy of Mind معمولاً خاستگاه تصورات امروزی در مورد آگاهی Knowledge و خود The Self شمرده می‌شود. لاک نخستین فیلسوفی بود که «خود» را از طریق استمرار «هوشیاری» continuity of consciousness تعریف کرد. او معتقد بود که انسان‌ها چون لوح پاک و دست‌نخورده Tabula Rasa و تهی از دانش زاده می‌شوند و هیچ دانسته درونی و ذاتی ندارند بلکه هر آن‌چه می‌دانند از راه مشاهده و تجربه به دست می‌آید.

• پدر لاک، که او نیز جان نام داشت، یک وکیل تجربی و کارمند اداری دفتر قضات در منطقهٔ چو مگنا Chew Magna بود و قبلاً به عنوان سروان سواره نظام برای نیروهای مجلس در دوران اولیه جنگ‌های داخلی انگلستان خدمت کرده بود. مادر او اگنس کین نام داشت. هر دوی والدین او از پیوریتن‌ها یا پارسایان Puritans بودند. لاک در ۲۹ آگوست ۱۶۳۲ میلادی، در رینگتون، در ۱۹ کیلومتری بریستول، چشم به جهان گشود و در همان روز غسل تعمید داده شد. اندکی پس از به دنیا آمدن لاک، خانوادهٔ او به یک خانه روستایی در دهکدهٔ پنسفورد، حدود ۱۱ کیلومتری جنوب بریستول کوچ کردند، جایی که لاک در آن پرورش یافت.

• در سال ۱۶۴۷ میلادی، لاک به مدرسهٔ معتبر وست مینستر Westminster School در لندن فرستاده شد و تحت نظر الکساندر پوفام Alexander Popham ، نمایندهٔ مجلس و فرماندهٔ سابق پدرش تعلیم دید. وی پس از اتمام تحصیلاتش در آنجا، از دانشکدهٔ کریست چرچ Christ Church دانشگاه آکسفورد پذیرش گرفت. رئیس دانشکده در آن زمان جان اون John Owen بود که سمت نایب رئیس دانشگاه را نیز به عهده داشت.

o با اینکه او دانشجوی توانایی بود ولی برنامه آموزشی دورهٔ کارشناسی آن زمان در دانشکده او را آزار می‌داد. او آثار فلاسفهٔ معاصر مانند رنه دکارت René Descartes را جذاب تر از مطالب کلاسیک که در دانشگاه تدریس می‌شد می دانست. او از طریق دوستش ریچارد لوور Richard Lower ، که او را از مدرسهٔ وست مینستر می‌شناخت با پزشکی و فلسفهٔ تجربی که در دانشگاه‌های دیگر و در انجمن سلطنتی Royal Society (جایی که لاک بعدها عضو آن گردید) تدریس می‌شد آشنا شد.

• لاک در سال ۱۶۵۶ میلادی مدرک کارشناسی و در سال ۱۶۵۸ میلادی مدرک کارشناسی ارشد خود را دریافت کرد. او سپس در سال ۱۶۷۵ میلادی مدرک کارشناسی پزشکی گرفت. او در این دوران با دانش پزشکی به طور گسترده‌ای در دانشگاه آکسفورد آشنا شد و با دانشمندان و متفکران برجسته‌ای همکاری کرد.

o لاک به دنبال شغل می‌گشت و در سال ۱۶۶۷ میلادی به خانهٔ شفتزیری Shaftesbury’s home at Exeter در لندن رفت تا در آنجا به عنوان پزشک شخصی کنت مشغول به کار شود. در لندن، لاک به مطالعات پزشکی خودش ادامه داد. سدنهام Thomas Sydenham تاثیر قابل ملاحظه‌ای بر تفکر فلسفی لاک گذاشت، تاثیری که بعدها در تالیف نوشتاری دربارهٔ درک انسان خودش را نشان داد.

• شفتزبری Shaftesbury ، به عنوان بنیانگذار حزب ویگ Whig ، تاثیر عمده‌ای در اندیشه‌های سیاسی لاک گذاشت. هنگامی که شفتزبری در سال ۱۶۷۲ میلادی به عنوان صدراعظم برگزیده شد، لاک درگیر سیاست گردید. با کنار رفتن شفتزبری در سال ۱۶۷۵ میلادی، لاک زمانی را صرف مسافرت به مناطق مختلف فرانسه به عنوان راهنما و پزشک نمود.

• لاک در سال ۱۶۸۳ میلادی، پس از اینکه به او اتهام شرکت در دسیسه رای هاوس Rye House Plot (دسیسه برای قتل شاه چارلز دوم) زده شد، مجبور شد علی‌رغم اینکه شواهد کمی علیه او برای همکاری در این نقشه وجود داشت، به هلند فرار کند. در هلند، لاک این فرصت را یافت که به نوشتن بازگردد و مقدار زیادی از وقتش را صرف کار دوباره بر روی نوشتارش دربارهٔ درک انسان و تالیف مقاله‌ای دربارهٔ بردباری نمود. عمده آثار لاک پس از بازگست او از تبعید منتشر شد، از جمله نوشتاری دربارهٔ درک انسان، دو رساله درباره حکومت و مقاله‌ای دربارهٔ بردباری که به صورت متوالی با فواصل زمانی اندک منتشر شدند.

• لاک در ۲۸ اکتبر سال ۱۷۰۴ چشم از جهان فروبست و پیکرش را در حیاط کلیسای روستای های لور High Laver ، در شرق هارلو Harlow in Essex (جایی که پس از سال ۱۶۹۱ میلادی درمنزل سر فرانسیس ماشام زندگی کرده بود)، به خاک سپردند.

• لاک هیچ گاه ازدواج نکرد و از او فرزندانی به جای نماند.

• اتفاقاتی که در طول زندگی لاک به وقوع پیوست، یکپارچگی دوباره انگلستان، طاعون بزرگ لندن و آتش‌سوزی بزرگ لندن بود.
• او مصوبه اتحاد سال ۱۷۰۷ میلادی را به چشم ندید هر چند که فرمانرویان انگلستان و اسکاتلند در طول حیات او پیمان اتحاد شخصی بستند.
• پادشاهی مشروطه و نظام پارلمانی در طول حیات لاک در مراحل ابتدایی پیدایش خود بودند.

تاثیر گذاری

• لاک تاثیر ژرفی بر فلسفه سیاسی، و به ویژه بر لیبرالیسم نوین گذاشت.
• لاک با معتدل کردن فلسفه حکومت مطلقه هابز و به ویژه مطرح کردن جدایی دین از سیاست لیبرالیسم Separating the Realms of Church and State را پایه ریزی کرد.

• لاک تاثیر زیادی بر ولتر Voltaire گذاشت به طوری که ولتر از او با عنوان “لاک دانا” le sage Locke نام می‌برد.
• بحث‌های او در زمینهٔ آزادی Liberty و قرارداد اجتماعی Social Contract بعدها بر نوشتارهای بنیان‌گذاران ایالات متحده آمریکا تاثیر گذاشت.
• در حقیقت، یک بخش از رسالهٔ دوم به صورت کلمه به کلمه در اعلامیه استقلال ایالات متحده آمده است.
• تاثیرگذاری لاک به حدی بوده است که توماس جفرسون Thomas Jefferson نوشته است: بیکن Bacon ، لاک و نیوتن Newton بدون استثنا بزرگترین انسان‌هایی بوده‌اند که در طول تاریخ زیسته‌اند. آنها پایه‌های ساختار عظیمی را ایجاد کرده‌اند که دانش فیزیکی و اخلاقی بشر در آن رشد می‌کند. امروزه بیشتر لیبرتارین‌های معاصر لاک را تاثیرگذار می دانند.

• اما حتی می‌توان تاثیر گذاری لاک را در زمینهٔ شناخت شناسی عمیق تر دانست. لاک مفهوم “خود” self، یا “خویشتن” subjectivity را دوباره تعریف نمود.
مورخان فلسفه عنوان می‌کنند که نوشتاری دربارهٔ درک انسان An Essay Concerning Human Understanding 1690 اثر جان لاک نقطهٔ آغاز مفهوم نوین “خویشتن” در غرب است.

شرح تجربه گرایی لاک

• پشت دیوار واقعاً چیست؟ تا تجربه نکنیم نمی‌فهمیم. این است اساس تجربه گرایی

• لاک اولین تجربه گرا بود. فلسفه او به این شرح است: شناختی که ما از جهان داریم و تمامی مسائلی که از جهان می فهمیم، نظام های فلسفی که در هر جا و در هر زمان می سازیم ریشه در تجربه ما دارد. ما ذاتاً اطلاعاتی نداریم. مثلاً بشر علت و معلول را از طبیعت استنتاج می کند یا مسائلی دیگر را هم به همین طور. پس اول تجربه باید به عنوان ریشه تمام شناخت علمی و فلسفی در نظر گرفته شود. او در رساله ای در باب فهم بشر می گوید:

ذهن انسان از طریق حواس پنج گانه آرای ساده و پیچیده را دریافت می کند تا در ذهن خود دانش تولید کند. او گفته ارسطو را تایید می کرد که هر انچه در ذهن است ابتدا در حواس بوده. بنابر این به کار بردن واژه هایی چون خدا ،جوهر ،ابدیت در واقع سو استفاده از عقل است زیرا این ها را در تجربه در نیافته ایم.
اگر این طور باشد می شود نظام های خوش ساخته فلسفی ساخت، که در ظاهر هوشمندانه اند ولی در واقع خیال پردازی و توهم اند.

• لاک سعی کرد دو موضوع را روشن کند:

1. انسان اندیشه های خود را از کجا می آورد؟ انسان تا چیزی را حس نکند نمی‌فهمد و در نتیجه اندیشه تولید نخواهد شد. Sense Perception

2. آیا می توان به حواس اعتماد کرد؟  لاک برای پاسخ دو تقسیم بندی ساخت:

o صفات اولیه Narrow Sense: صفاتی که در ذات اشیا و اجسام وجود دارند مثل جرم ، حجم ، درجه گرمایی جسم و… .

o صفات ثانویه Broad Sense : صفاتی که در ذات جهان خارج نیستند و ساخته ذهن ما هستند مثل رنگ ، مزه و … .
برداشت های ما از صفات ثانویه متفاوت است و ناشی از قضاوت ما دارند مثلاً آب بی مزه است ولی برای کسی که قبلش نمک خورده شیرین است.

o برداشت های ما از صفات اولیه برای همه مشترک اند. یک سیب که ۲۰۰ گرم وزن دارد برای همه ۲۰۰ گرم وزن دارد. پس گویا به نظر می رسد او با برداشت های فیزیکی و علمی موافق بوده وبی جهت هم نیست زیرا او دوست نیوتون بود، بزرگ ترین دانشمند تاریخ که برای اولین بار همه چیز را به قول هیوم براساس تجربه می پذیرد حتی اگر نتایج آن عجیب و غریب باشد و مسائل غیر تجربی را نمی‌پذیرد حتی اگر مورد قبول همه باشد. در اصل تاریخ دانان علم، نیوتون را اولین دانشمند واقعی میدانند.

بردباری مذهبی

o لاک مقاله‌ای دربارهٔ بردباری tolerance پس از جنگ‌های مذهبی اروپا نوشت و در آن یک فرمول بندی کلاسیک برای بردباری مذهبی ارائه داد که دارای سه محور اصلی است:

(۱) قضاوت دنیوی
در مورد قضاوت در سیستم قضایی دولت به طور خاص و قضاوت شخصی انسان‌ها به طور کلی قضاوت دنیوی قادر نیست به طور دقیق حقیقت ادعاها را در دیدگاه‌های مذهبی رقیب یکدیگر ارزیابی کند؛

(۲) دین راستین
حتی اگر قضاوت دنیوی می‌توانست این کار را انجام دهد، اجبار جامعه به یک “دین راستین” اثر مطلوبی نمی‌داشت، زیرا عقاید نمی‌توانند با خشونت تحمیل شوند؛

(۳) یکنواختی و تنوع دینی
وادار کردن جامعه به یکنواختی دینی منجر به ناهنجاری‌های اجتماعی بیشتری نسبت به تنوع دینی خواهد شد.

نظریهٔ ارزش و دارایی

• لاک از لغت دارایی property هم به معنای عام آن broad و هم به معنای خاص narrow آن استفاده می‌کند. در معنای عام، دارایی تمامی منافع و آرمان‌های بشری را پوشش می‌دهد. در معنای خاص به کالاهای مادی اطلاق می‌شود.

o لاک این بحث را مطرح می‌کند که دارایی یک حق طبیعی است که با کار کردن حاصل می‌شود. لاک عنوان می‌کند که مالکیت بر کالاها با کاری که برای تولید کالاها انجام شده یا دارایی‌هایی که برای تولید کالاهای مفید برای جامعه بشری مصرف می‌شود، توجیه می‌گردد.

o آنچه در طبیعت یافت می‌شود به خودی خود ارزش اندکی برای جامعه انسانی دارد و چیزی که به کالاها بها می‌دهد میزان کاری است که برای ساخت آنها صرف می‌شود. این موضوع به عنوان پشتوانه‌ای محسوب می‌شود که بتوان نظریهٔ کار برای کسب دارایی را به صورت نظریهٔ کار برای کسب ارزش value نیز تفسیر کرد چرا که نظریهٔ لاک این مفهوم را می رساند که کالاهایی که توسط طبیعت تولید می‌شوند ارزش اندکی دارند مگر اینکه در مراحل تولید با کار بشری تلفیق شوند و این کار باعث ارزشمند شدن کالا می‌گردد. Labor theory of value

o حق مالکیت تنها از راه کار کردن حاصل می‌شود. حق مالکیت بر دولت مقدم است و دولت حق ندارد به طور خودسرانه در دارایی‌های افراد دخالت کند.  کارل مارکس بعدها با ارائهٔ نظریهٔ اجتماعی خودش نظریهٔ حق مالکیت لاک را مورد انتقاد قرار داد.

نظریهٔ سیاسی Political Theory

• نظریهٔ سیاسی لاک بر مبنای قرارداد اجتماعی Social Contract پایه ریزی شده است.

o بر خلاف هابز Thomas Hobbes ، لاک عقیده داشت که طبیعت انسان Human Nature با تعقل و بردباری مشخص می‌شود. همانند هابز، لاک نیز اعتقاد داشت که طبیعت انسان باعث خودخواهی selfishness او می‌شود. در وضع طبیعی Natural State ، همه مردم برابر و مستقل هستند، و هر کسی این حق طبیعی را دارد که از زندگی، سلامتی، آزادی و دارایی هایش دفاع کند.

o بیشتر صاحبنظران ریشهٔ عبارت «زندگی، آزادی و پیگیری خوشبختی» Life, Liberty, and the Pursuit of Happiness در اعلامیهٔ استقلال آمریکا Declaration of Independence را در نظریهٔ لاک در مورد حقوق انسان‌ها می دانند.

• همانند هابز، لاک معتقد بود که صرف داشتن حق دفاع در وضع طبیعی کافی نیست، بنابراین مردم جامعه مدنی Civil Society را تشکیل می‌دهند تا مناقشات بین آنها را از راههای مدنی توسط حکومت حل و فصل کند. با این حال، لاک هیچ گاه به اسم هابز اشاره نمی‌کند و امکان دارد که مطرح کردن این بحث برای پاسخگویی به دیگر نویسندگان هم عصرش بوده است.

o لاک همچنین از اصل تفکیک قوا Separation of Powers در حکومت طرفداری می‌کرد و اعتقاد داشت که در شرایطی که دولت از اختیارات خود سوء استفاده کند. اقدام به انقلاب برای سرنگونی دولت نه تنها یک حق Right ، بلکه یک تکلیف Obligation برای مردم است. این اندیشه‌ها تاثیر ژرفی بر اعلامیه استقلال ایالات متحده آمریکا و قانون اساسی Constitution آمریکا گذاشت.

خود The Self

• لاک خویشتن انسان را اینگونه تعریف می‌کند: آن وجود متفکر آگاه that conscious thinking thing ، (مهم نیست که از جنس مادی یا معنوی و یا به شکل ساده یا پیچیده در نظر گرفته شود) که منطقی sensible است، یا نسبت به لذت و درد آگاه است conscious of pleasure and pain ، قادر به خوشبختی happiness یا بدبختی misery است، و بنابراین تا زمانی که این آگاهی ادامه دارد، به خودش علاقه‌مند است. او با این وجود، نقش جسم substance را نیز در ساختن انسان نادیده نمی‌گیرد. بنابراین می‌توان گفت خویشتن از دید لاک هوشیاری خودآگاه و خودبازتابی است که در جسم قرارگرفته است.

• لاک در نوشتار خود به وجود آمدن تدریجی این ذهن هوشیار را در وجود انسان توضیح می‌دهد. در مخالفت با دیدگاه آگوستینی Augustinian به بشر، به عنوان موجودی گناهکار از بدو خلقت Originally Sinful و همچنین دیدگاه دکارتی Cartesian ، که عنوان می‌کند انسان به طور ذاتی گزاره‌های منطقی را میداند،  man innately knows basic logical propositions لاک بحث ذهن “خالی” empty را مطرح می‌کند، لوح سپیدی tabula rasa که بشر با آن متولد می‌شود و در طول زندگی توسط تجربه experience قلم زده می‌شود.

o از دید لاک، تجربه ، experience  ، حواس  Sensations و خود بازتابی Reflections ، ظرفیت بشر در درون نگری و تمایل به دانستن در مورد جوهرهٔ وجودی خویش منابع تمام اندیشه‌های ما Ideas هستند.

• فرمول بندی لاک در مورد لوح سفید در نوشتاری دربارهٔ درک انسان متاثر از رسالهٔ حی بن یقظان است که در قرن ۱۲ میلادی توسط فیلسوف اندلسی-اسلامی، ابن طفیل نوشته شد. ابن طفیل در این رساله نظریه لوح سفید را به عنوان یک آزمایش فکری در قالب یک داستان با عنوان حی بن یقظان مطرح کرده است که در آن او شکل گیری ذهن یک کودک وحشی -کودکی که به دور از اجتماع در حیات وحش بزرگ شده است- از یک لوح سفید تا یک ذهن بالغ را در محیطی به دور از اجتماع و در یک جزیرهٔ دور افتاده و تنها از طریق تجربه، توضیح می‌دهد.

• رسالهٔ اندیشه‌هایی در مورد آموزش اثر لاک، طرحی است در مورد اینکه چگونه باید این ذهن را آموزش داد: او این باور را مطرح می‌کند که آموزش چیزی است که انسان را می‌سازد، یا به مفهوم اساسی تر، ذهن مانند “قفسه‌ای خالی” empty cabinet است که با آموزش پر می‌شود.

o لاک عنوان می‌کند: من فکر می‌کنم می‌توان گفت در مورد همهٔ انسان‌ها، نه دهم چیزی که آنها هستند، خیر یا شر، سود رسان یا بی فایده، چیزی است که با آموزش حاصل شده است.

• لاک همچنین می‌نویسد: تاثیرات کوچک و تقریباً نامحسوسی که در دوران کودکی بر روی ذهن لطیف انسان گذاشته می‌شود، عواقب بسیار مهم و ماندگاری در پی خواهد داشت.

o او همچنین این بحث را مطرح می‌کند که “تلفیق اندیشه‌ها” Association of Ideas که یک نفر در دوران جوانی در ذهن خود شکل می‌دهد مهم تر از مواردی هستند که بعداً شکل می‌گیرند، چرا که آن اندیشه‌ها شالودهٔ ذهن را تشکیل می‌دهند، یا به بیانی دیگر، آنها اولین نشان‌هایی هستند که بر روی لوح سپید گذاشته می‌شوند.

o لاک در نوشتار خود نسبت به مواردی مانند اجازه دادن به یک “فرد نادان” a foolish maid به اینکه کودکی را متقاعد کند که “جن و اشباح” goblins and sprites در شب ظاهر می‌شوند، هشدار داده است، زیرا تاریکی از آن پس در ذهن آن کودک آن با اندیشه‌های هراس انگیز تلفیق می‌شود و این تلفیق به حدی است که او دیگر نمی‌تواند در ذهن خود وجود تاریکی را از وجود اشباح متمایز کند.

• مبحث تلفیق اندیشه‌ها که لاک آن را مطرح کرد، تاثیر بزرگی بر تفکرات قرن هجدهم میلادی گذاشت. به ویژه در نظریهٔ آموزش Educational Theory ، که تقریباً تمام نویسندگان در آن به والدین هشدار می‌دادند که اجازه ندهند که اندیشه‌های منفی در ذهن کودکانشان با سایر اندیشه‌ها تلفیق شود. این مبحث همچنین منجر به شکل گیری روان‌شناسی و برخی شاخه‌های علمی جدید دیگر شد.

سرآغاز چشم انداز مدرن

• لاک را می‌توان به عنوان شخصی که اولین ذهن مدرن را داشته است، توصیف نمود. این امر به خاطر آنست که او برخی از مسائل مهم در تفکرات پس از قرون وسطا را گردآوری کرد و آنها را در قالب یک چشم انداز واحد ارائه نمود.

o بخشی از پیام او به بشریت را می‌توان در قالب این کلمات خلاصه کرد:

1. هرگز بدون تفکر از بزرگان علمی، سیاسی و مذهبی پیروی نکنید.
2. بدون تفکر از سنت و قراردادهای اجتماعی پیروی نکنید.
3. برای خودتان به طور مستقل فکر کنید.
4. به شواهد موجود نگاه کنید و سعی کنید دیدگاه‌ها و رفتارتان را بر پایهٔ اینکه مسائل واقعاً چگونه هستند، بگذارید.

o امروزه شاید برای انسان‌هایی که در جوامع مدنی زندگی می‌کنند، سخت باشد که تصور کنند این پیام برای جامعهٔ زمان لاک چقدر جدید بوده است. این پیام تاثیرات انقلابی بر سیستم آموزشی، دانش، سیاست، و حتی خود فلسفه در غرب گذاشت. این پیام همزمان با نیاز جدید در عرصهٔ دانش برای مشاهده و آزمایش بود. لاک بر نیوتن تاثیر گذاشت، و همچنین از او تاثیر پذیرفت.

o رویکرد او به سیستم آموزشی، مخالفت با یادگیری طوطی وار و مخالفت باآموزش مطالب کهنه شده برای زمان حال و مسائل تقدیس شده توسط سنت بود. او اعتقاد داشت که زبان نباید از طریق دستور زبان آموزش داده شود بلکه باید از راه تمرین و مثال آموخته شود. او می‌خواست تا بر مسائل کلاسیک تاکید کمتری شود و توجه به مسائل مدرن معطوف گردد.  او اعتقاد داشت که تمام انسان‌ها مستعد پیشرفت هستند و پاسداری از حقوق و آزادی افراد تنها هدف قانونی حکومت است.

• این چشم انداز با خصومت از سوی حکومت‌هایی که قادر به تامین شرایط آن نبودند مواجه شد. گرچه فلسفهٔ لاک مخالفت با حکومت مطلقه در تمام عرصه‌های زندگی و عقیدتی است، ولی نیت آن به هیچ وجه ترویج خشونت طلبی و ستیزه جویی نیست بلکه کاملاً برعکس فلسفهٔ او در جهت گسترش خوش اخلاقی، میانه روی و تواضع است.

o در فلسفهٔ او همیشه تاکید بر عقل سلیم، جلوگیری از بردن مسائل به سوی افراطی گری و در نظر گرفتن تمام حقایق و شواهد برای یک موضوع است.

• تمام جنبه‌های مذکور در فلسفهٔ لاک با یکدیگر در هم تنیده است. این فلسفه پایه‌های لازم را برای رشد تفکرات فلسفی در کشورهای انگلیسی زبان در یک دورهٔ زمانی دویست ساله پس از لاک فراهم آورد.

o فلسفهٔ لاک به اساس نگرش انگلو-ساکسون به مسائل تبدیل شد و همچنین تاثیر عظیمی بر توسعه جوامع فرانسه و آلمان گذاشت. ولتر در فرانسه و کانت در آلمان هر دو طرفدار نظریاتی بودند که لاک پایه گذاری کرده بود. لاک پایه گذار لیبرالیسم و پدر انقلاب انگلستان، انسان را موجودی به ذات خوب،
منظم و اجتماعی قلمداد می كند كه قابلیت نظم دهی به جامعه خود را دارد.

• لاك تشكیلات سیاسی خود را بر دو اصل قرار می دهد. – وضع طبیعی  natural state – قرارداد اجتماعی social contract. هر چند كه هابز Thomas Hobbes نیز قبل از او بر قرارداد اجتماعی تأكید کرده بود.

• آزادی طبیعی انسان آن است كه در روی زمین تابع قدرتی برتر از خود نباشد، بر او قانونی كه بشر ساخته است حكومت نكند و تنها حاكم بر او قوانین طبیعت باشد».

• قوانین طبیعت در نظر لاك معنایی مختص به خود را دارد،  او قانون طبیعت را قوانینی می داند كه بر اعمال و رفتار انسان حاكم است. پس می توان گفت انسان زمانی آزاد است كه از هیچ قدرتی برتر از خود تبعیت نكند؛ و تنها قوانین طبیعی بر او حاكم باشند.

• در وضع طبیعی انسان از قدرت مافوق بر روی زمین آزاد است اما تایع قانون طبیعت است و حقوق طبیعی به ویژه حق زندگی و مالکیت ناشی از قانون طبیعی است.

• تمام انسانها با هم برابر و آزاد زاده شده اند و زمانی از این حق گذشته و آن را به جامعه سیاسی می دهند كه سیستم سیاسی نیز، در مقابل، امنیت و حفاظت از دارائی را به آنان ارمغان دهد. با چنین تعبیری، مالكیت خصوصی، از جمله اركان اصلی لیبرالیسم محسوب می شود.

• بنابراین تنها و تنها وقتی اجتماعی سیاسی یا مدنی به وجود می آید كه عده ای از آدمیان در یك اجتماع گرد هم آیند و هر یك از آنها از حق خود كه مربوط به اجرای قانون طبیعت است در گذرد و آن را به عهده عموم گذارد و هر جا كه عده ای از افراد كه در وضع طبیعی به سر برده اند وارد اجتماع شوند تا یك جمعیت یا یك واحد سیاسی به وجود آورند و یك حكومت فائقه بر خود حاكم كنند اجتماع سیاسی تشكیل می یابد. در غیر این صورت ممكن است هر فرد به اجتماع سیاسی كه قبلاً تشكیل شده است بپیوندد و عضویت آن را قبول كند. بدین ترتیب فردی كه به اجتماع ملحق می شود به آن اجتماع قدرت و حق وضع قوانین را داده است تا آن اجتماع قوانینی را كه مطابق با خیر عموم و نیاز كلی جامعه افراد است وضع كند و متعهد می شود كه در صورت لزوم برای اجرای آن قوانین با اجتماع همكاری كند و این سبب می گردد كه افراد از وضع طبیعی خارج شوند و به یك اجتماع سیاسی وارد گردند و دولتی بر پا دارند كه قدرت قضایی را در اختیار داشته باشد و بتواند در مورد اختلافات آنان تصمیم بگیرد و اعضای آن اجتماع را از گزند یكدیگر مصون و در امان دارد در این اجتماع سیاسی قانونگذار و مجری خود دولت است.

• دولت صرفاً وسیله ای برای دفاع از حقوق جامعه است. جامعه پیش از دولت وجود داشته است و همه حقوق آن به دولت واگذار نمی شود. قدرت دولت محدود به تامین منافع و علایق جامعه است.

• رعایت و احترام به قانون را هم راستا با آزادی است. چرا كه آدمی با رضاء، و خواست خود به ایجاد و تشكیل دولت كمك كرده است، بسیاری از حقوق خویش را از كف داده و در قبال آن مزایای بیشتری را كسب كرده؛ پس پیروی از قانونی كه خود خلق كرده در امتداد آزادی جای می گیرد؛ و با تشكیل جامعه سیاسی انسان دیگر به عنوان موجود صاحب عقل و شعور در اجتماع شناخته می شود.

• منظور از آزادی نوعی از رهایی است كه انسان را قادر می سازد تا ضمن رعایت و احترام به قانون كه او آن را پذیرفته است به امور اعمال و رفتار، جان و مال و نیز تمام دارائی خود رسیدگی كند و آنها را مرتب و منظم سازد و این جا او دیگر تحت سلطه اختیاری و یا سلطه دیگری قرار نمی گیرد بلكه آزادانه مقاصدش را آن طور كه می خواهد تعقیب می كند

• پیروی از قانون به تفکر انسان مرتبط است كه قوانین را بشناسد و از آن تبعیت كند. میزان آزادی خود را تشخیص دهد، و در آزادی دیگران خللی وارد ننماید.

• عقل كه وسیله فهم و درك ما از قوانین طبیعت است،به همه افراد بشر كه از او مشورت می كند دستور می دهد كه همه آزاد و یكسانند و هیچ كس حق ندارد به زندگی، سلامت، آزادی یا اموال دیگری تخطی روا دارد.

• آدمی با عقل بر می گزیند راهی كه قانون با توجه به حقی كه از جانب مردم دریافت نموده را به انجام رساند. در عین حالی كه از آزادی خود بهره جوید.

• پس آزادی بشر و اختیار انجام آنچه اراده می كند بر عقل او استوار است كه وی را به شناسایی قانونی كه باید از آن تبعیت كند قادر می سازد و به او می فهماند كه تا چه میزان می تواند از آزادی و اختیار خود استفاده كند.

o اگر به شخصی پیش از برخورداری از عقل، كه راهنمای اوست آزادی دهیم، بدان معنی نیست كه حق طبیعی را برای آزاد زیستن به او تفویض كرده ایم بلكه در حقیقت او را در میان وحوش انداخته ایم و در وضعی فلاكت بار رهایش ساخته ایم و به پایگاهی كه در خور آدمی نیست لزومش داده ایم.

• دارائی های آدمی، بدن و عقاید اوست، کسی نمی تواند بر آنها تصرف یابد. بشر بدون محدودیتی باید به ابراز عقاید خود بپردازد.

• اولین دارایی انسان بدن اوست که هیچ کس نمی تواند آن را تصرف کند. علاوه بر این هر چه به مدد کار پدید آمده باشد نیز جزء متعلقات اندام است. آزادی اندیشه و آزادی مذهب نیز صرفاً در همین قلمرو مالکیت – آزادی می گنجد. عقاید و برداشت های من مگر چیزی غیر از تولیدات آن کلیات جسمی و روحی ای است که من خوانده می شود؟!

• در جامعه سیاسی، همان گونه كه مردم در قبال نظام سیاسی و فرماندار خود مسئول هستند از سوی حاكمان نیز می بایست در برابر مردم پاسخگو باشند. قاعده ای دو طرفه كه باید، هر دو سوی جریان سعی در درست انجام دادن وظایف خود داشته باشند.

• وقتی حكام بدون داشتن حق، اعمال قدرت كنند خود را در حالت جنگ با مردم قرار می دهند. بنابراین مردم وقتی مواجه با نقض حقوق و آزادی های خود شوند حق مقاومت و شورش در برابر قدرتمندان را دارند.

• شورش مردم زمانی موجه است كه حقوق اساسی و آزادی های اولیه آنها مورد مخاطره قرار گیرد؛ در آن زمان مردم می توانند دست به مقاومت در برابر سلاطین را داشته باشند؛ و خواهان پس گیری حق محول شده باشند.

• آزادی انسان از اصول اصلی زندگی و جز اساسی مالكیت است.

• همه انسانها به اقتضای طبیعت آزاد، برابر و مستقلند. این وضع را در مورد هیچ كس نمی توان تغییر داد و هیچ كس را نمی توان بدون رضایت خودش مقهور قدرت دیگران كرد.

• لاك با روشنفکری «سلطنت الهی حق» را به جای «حق الهی سلطنت » نشاند. از آنجا كه انسانها طبیعتاً آزاد، برابر، و منطقی هستند نمی توان قبول كرد كه آنها به میل خود به قدرت خودكامه و مطلق تسلیم شوند.

• لاك آزادی را در سایه قانون و حمایت دولت می داند. اعتقاد او بر آن است كه انسان با توجه به قرارداد اجتماعی برای تامین امنیت و حفظ دارائی خود اقدام به تشكیل جامعه سیاسی كرده است؛ و در كنار آن با تصویب و اجراء قانون در آسایش بیشتر خود می كوشد؛ و زمانی مردم حق طغیان و آشوب در مقابل نظام سیاسی را دارند كه آزادی آنان از بین رفته باشد، چرا كه انسان ها در ابتدا از بسیاری آزادی های خود در قبال تشكیل جامعه سیاسی گذشته اند؛ و طی قرارداد اجتماعی پذیرفته اند دولت را تشكیل و اختیاراتی را به آن بسپارند؛ و زمانی كه نظام سیاسی از اختیارات تفویض شده خارج شود و آزادی و اساس زندگی مردم را مورد حمله قرار دهد آن ها بایستی اعتراض كنند.

• لاك معتقد است كه پیمان باید دو طرفه باشد و زمامداران همانطور كه دارای حقوقی هستند الزامات و تعهداتی نیز باید داشته باشند. ولی اولین تعهد زمامداران را در مقابل مردم تضمین مالكیت می داند و بر حكومت فرض می شمارد كه حق مالكیت اتباع خود را حفظ كند.

• لاك دید جدیدی را نسبت به آزادی بر فلسفه حاكم نمود. آزادی به ضرورت طلب سعادت حقیقی و حاكمیت شهوات ما بستگی دارد. لاك نیزبه مانند بسیاری دیگر از فلاسفه به مقابله با كلیسا پرداخت و با آن جنگید.

منابع:

مهدی محمد طاهری
http://anthropology.ir
ویکیپدیا

  

کانت - اپیکور- رواقی‌گری

کانت

Immanuel Kant

• ایمانوئل کانت ۱۷۲۴ – ۱۸۰۴ چهره محوری در فلسفه جدید Modern Philosophy است. وی تجربه گرایی Empiricism و عقل گرایی Rationalism ابتدایی و مدرن را در هم آمیخت، و تا به امروز تأثیر مهم وی در مابعدالطبیعه Metaphysics، معرفت‌شناسی Epistemology، اخلاق Ethics، فلسفه سیاسی Political Theory ، زیبایی شناسی Aesthetics و دیگر حوزه‌ها ادامه دارد.

o ایده بنیادین «فلسفه نقدی» Critical Philosophy کانت به ویژه در نقدهای سه‌گانه وی:
1. «نقد عقل محض»، Critique of Pure Reason
2. «نقد عقل عملی»، Critique of Practical Reason
3. «نقد قوه حکم»، Critique of Judgment
«خودآیینی انسان» Human Autonomy است.

o وی استدلال می‌کند که ادراک یا فاهمه انسان Perception، منشأ قوانین عمومی طبیعت است که تشکیل دهنده همه تجربه ماست؛ و عقل انسان است که قانون اخلاقی را به ما می‌دهد که این قانون، مبنای ما برای باور به خدا، آزادی، و جاودانگی است؛ بنابراین، شناخت علمی، اخلاق، و باور دینی متقابلاً سازگار و مورد اطمینانند زیرا همه آنها متکی به بنیان یکسان «خودآیینی» Autonomy انسانند، که به علاوه، انسان براساس جهان نگری غایت‌شناسانه حکم تأملی، غایت نهایی طبیعت است. او هم‌چنین یکی از فیلسوفان کلیدی روشنگری Enlightenment است و فلسفهٔ وی از اندیشه‌های مسلط بر نیمهٔ نخست سدهٔ نوزدهم است.

• ایمانوئل کانت به سال ۱۷۲۴ در کونیگسبرگ Königsberg ، مرکز پروس شرقی Prussia، در خانواده‌ای متوسط و مسیحی از مذهب متقدسان لوتری زاده شد. اجدادش چند صد سال پیش از تولد وی از اسکاتلند مهاجرت کرده بودند. پدرش زین‌ساز بود و خانوادهٔ او ۹ فرزند داشتند و کانت فرزند چهارم‌شان بود. در ۸ سالگی به اصرار پدر به دست کشیشی به دبیرستان مذهبی فردریک رفت و تا دانشگاه در این مدرسهٔ مذهبی درس خواند.

• در دانشگاه کونیکسبرگ به تحصیل فلسفه و ریاضیات پرداخت و پس از دانشگاه چند سالی تدریس خصوصی می‌کرد. در سی و یک سالگی به دانشیاری منصوب گشت. در این سمت به شهریه‌ای که شاگردانش می‌پرداختند وابسته بود و گاهی مجبور می‌شد بخشی از کتاب‌هایش را برای جبران کسری عواید بفروشد.

o پانزده سال در این شغل حقیر باقی ماند و در این مدت دو بار تقاضای استادی کرد و هر دو دفعه رد شد. سر انجام در سال در ۱۷۷۰ به مقام استادی منطق و فلسفهٔ مابعدالطبیعه در دانشگاه کونیکسبرگ نائل شد. پس از انتشار مقاله معروف خود تحت عنوان «درباره صورت و اصول جهان حسی و معقول»
On the Form and Principles of the Sensible and the Intelligible World که در سال ۱۷۷۰ منتشر شده، بیش از ده سال نوشتهٔ مهمی در زمینهٔ فلسفه منتشر نکرد. در این مدت به نگارش کتاب نقد عقل محض Critique of Pure Reason مشغول بود. هنگامی که کانت نسخهٔ خطی کتاب را به دوست نزدیکش هرتس Markus Herz که از علاقه‌مندان فلسفه بود داد، هرتس پس از خواندن نیمی از آن، کتاب را پس داد و گفت که می‌ترسد اگر همهٔ آن را بخواند دیوانه شود. در ۱۷۷۵، مقاله‌ای در زمینهٔ کیهان‌شناسی Cosmology نوشت و عقایدی مشابه آنچه لاپلاس Pierre-Simon Laplace بعدها بیان کرد ابراز نمود.

o در ۱۷۸۱، چاپ نخست نقد عقل محض منتشر شد و استقبال اولیه از این کتاب، سخت برای کانت ناامید کننده بود. مندلسون Moses Mendelssohn اعلام کرد که قادر به تعقیب استدلال‌های کانت نیست و «ناتوانی عصبی» او را از هرگونه «کار سنگین» بازمی‌دارد؛ ولی تنها چندسال بعد اهمیت نقد عقل محض آشکار و تصدیق شد.

• وی در ۱۲ فوریه ۱۸۰۴ میلادی درگذشت. در مراسم تشییع جنازه او، مردم از شهرهای مختلف آلمان گرد آمدند تا به مردی بزرگ ادای احترام نمایند. بر سنگ نوشتهٔ آرامگاه وی این جملات حک شده است:
دو چیز، هر چه مکررتر و ژرف‌تر به آن‌ها می‌اندیشم، ذهنم را با شگفتی و هیبت باز هم تازه‌تر و فزاینده‌تری به خود مشغول می‌دارند:
آسمان پر ستاره بر فراز من، قانون اخلاقی در درون من.

 

کانت و زرتشت Zoroaster

• کانت در سال‌های پایانی عمر به اندیشه‌های زرتشت، پیامبر ایرانی، علاقه‌مند شد. او نام زرتشت را در عنوان‌های دو اثر خود در ۱۸۰۲ آورده است:

o زرتشت با چکیده فلسفه او تحت یک اصل
o زرتشت: خرد فیزیکی همراه با خرد اخلاقی-عملی او در یک آمیختگی برون‌گرایانه

شخصیت

• کانت در زندگی نظمی استثنایی داشت. کارهایش را در ساعتی مخصوص به خود انجام می‌داد و ذره‌ای از آن تخلف نمی‌کرد. بین مردم شهرش این جمله رایج بود که: می‌توانید ساعتتان را با کارهای کانت تنظیم کنید. او هرگز ازدواج نکرد و به مسافرتی هم نرفت. معروف است که در کتابخانه‌اش تنها یک عکس داشت و آن عکس روسو بود. وظایفش به عنوان مدرس دانشگاه ایجاب می‌کرد که همه بخش‌های فلسفه را درس دهد و سالهای متمادی توان فکری خود را مصروف تدریس، انتشار کتابهای مختلف و مقالات کرد

فلسفهٔ کانت

• کانت در فلسفهٔ خود در پی پاسخگویی به سه پرسش اساسی است:
1. نخست این‌که چه چیز را می‌توان دانست (نقد عقل محض)؟
2. دوم این‌که چه باید کرد (نقد عقل عملی)؟
3. سوم این‌که چه امید و انتظاری می‌توان داشت؟

پیش‌زمینهٔ فلسفی

• وی از هیوم David Hume ، روسو Jean-Jacques Rousseau و لایبنیتز Gottfried Wilhelm Leibniz تأثیرپذیری زیادی داشت و بر فلاسفه بعد از خود مانند هگل Georg Wilhelm Friedrich Hegel ، و کل جریان ایده‌آلیسم آلمانی نیز تأثیر زیادی بر جای گذاشت.

o از او نقل شده که «هیوم مرا از خواب دگماتیسم بیدار کرد.» معروف است که وقتی کانت کتاب امیل روسو Emile, or On Education را به دست گرفت، حتی گردش روزانهٔ خود را هم کنار گذاشت چراکه می‌خواست کتاب را یک‌مرتبه تمام کند.

معرفت‌شناسی

• یرای شروع معرفت‌شناسی کانت باید گفت معرفت‌شناسی شاخه‌ای از فلسفه است که به عنوان نظریه چیستی معرفت و راه‌های حصول آن تعریف می‌شود. مثلاً از کجا وچگونه متوجه شویم مطلبی درست است و ریشه شناخت ما از کجا می آید؟

• در اصل این مسئله معرفت‌شناسی مهم ترین بخش از فلسفه مدرن بعد از لاک به حساب می‌آید که تمام موفقیت‌های مکتب تجربه گرایی در انگلستان در این زمینه است. یکی از بزرگترین تجربه گرایان و فلاسفه تاریخ بریتانیا که هم دوره کانت بود، دیوید هیوم بود که تجربه‌گرایی را به اوج خود رساند. یک روز کانت مشغول بزرگ ترین اثر هیوم یعنی تحقیق در فاهمه انسانی بود که اعلام کرد که از خواب جزم اندیشانه (متعصبانه) اش بیدار شده است.

o پس کانت نوعی نگاه متعادل و بینابینی یا سنتزی در برخورد با دو مشرب مسلط آن زمان، یعنی فلسفه قاره و فلسفه انگلستان در پیش گرفت و همین نگاه به وی امکان داد تا به دور از حب و بغض‌های رایج در میان پیروان این دو مشرب امکان تلفیق و ترکیب آن‌ها را فراهم سازد و سنتز یا برابر نهاد دیگری ارایه کند که نام او را در عرصهٔ نظام فلسفی جهان و فلسفه کلاسیک آلمان به اوج افتخار برساند.

o یکی از میراث‌های اساسی به جای مانده از دستگاه فکری و تحلیلی کانت مبادرت به فراهم ساختن بستر نقد به عنوان یکی از بسترهای چالش برانگیز در عرصهٔ فلسفهٔ مدرن اروپاست. او همانند تجربه گرایان معتقد بود که ابتدائاً باید به قوهٔ شناخت پرداخت و محدودیت‌ها و توانایی‌های آن را معلوم کرد و این بستر را با تدوین سه اثر مهم که بعدها به صورت کلاسیک‌های فلسفهٔ مدرن و ایده‌آلیسم آلمانی درآمدند پی می‌گیرد؛ یعنی در قالب نقد عقل محض و دوم نقد عقل عملی و سوم نقد قوه حکم یا نقد داوری.

• او یازده سال چیزی منتشر نکرد تا نقد عقل محض را به اتمام رساند. در سال ۱۷۸۱ بزرگ ترین شاهکار فلسفی خود و یکی از بهترین آثار فلسفی تاریخ بشر در کنار کتاب جمهور از افلاطون و اخلاق از اسپینوزا. به این ترتیب، وی با ترکیب این دو مشرب روند تکامل فلسفه را متحول ساخت و مسیر آن را دگرگون کرد.

• در این راه او دو حرکت یا گام اساسی را در پیش گرفت. او در کتابش:

1. با تاکید بر قوت و توانمندی این ادعای تجربه‌گرایی که تجربهٔ حسی تنها منبع شناخت و منشا تمام آرا و اندیشه‌های انسان به شمار می‌رود ولی نتیجه‌گیری بدبینانهٔ آن را قبول نداشت که نمی‌توان این آرا و اندیشه‌ها را توجیه نمود و علت یا عللی برای آن‌ها اقامه کرد.

2. از سوی دیگر، این ادعای عقل‌گرایی را نیز قبول نداشت که حقایق واقع دربارهٔ مسالهٔ وجود یا عدم پدیده‌ها و اشیا تنها به مدد عقل قابل شناسایی است.
می‌توان حرکت کانت را خروج عقل‌گرایی و ایده‌آلیسم از بن‌بست‌های کور آن دانست.

• او می‌خواست بر نگاه فلسفی هیوم چیره شود که تاحدی هم توانست و هم نتوانست. او اثبات کرد که بر خلاف نظر هیوم می‌توان نظام متافیزیکی بوجود آورند ولی نمی‌توان گفت که خداوند وجود دارد. در اصل در کتابش تمام روش‌های اثبات وجود خداوند را زیر سوال برد که همین بعد‌ها برایش دردسر تراشید.  کتاب به حدی سخت بود که وقتی برای هرتس، دوست و ناشرش، فرستاد آن را نیمه خوانده پس فرستاد و استدلالش این بود که بیش تر از این خواندن کتاب با احتمال دیوانگی همراه خواهد بود و از ترس دیوانگی از خواندن بقیه کتاب منصرف شده است. امروزه بسیاری از فلاسفه متعجب اند چگونه توانسته نیمی ار کتاب را بخواند! کتاب بیش تر از ۸۰۰ صفحه از استدلال‌های مشکل بود به همین خاطر تازه ۵ سال بعد در ۱۷۸۶ حکومت پروس متوجه دیدگاه کانت می‌شود و آن را برای چاپ ممنوع می‌کند؛ و بامرگ شاه در سال ۱۷۹۷ کانت خود را از قید تعهد نسبت به این تصمیم آزاد دید (البته حکومت این را تایید نمی‌کرد) و دو باره نقد خرد عملی اش را نوشت.

• راه‌حل پیشنهادی کانت برای این مسئله که چگونه حکم ترکیبی پیشین دربارهٔ ممکن است آنست که به جای آن‌که فرض کنیم اشیاء اصل‌اند و ذهن ما ادراک خود را تابع حقیقت آن‌ها می‌کند، فرض کنیم که ذهن ما اشیاء را بر ادراک خود منطبق می‌سازد؛ بنابراین موضوع ناممکن است که بدانیم ادراک ذهن ما با حقیقت اشیاء منطبق هست یا نه. کانت این استدلال را انقلاب کوپرنیکی Copernican Revolution خود می‌خواند.

o در کتاب نقد عقل عملی نیز که در ۱۷۸۸ تالیف شد به تحقیق در خصوص مابعدالطبیعه یعنی شناخت مسایلی چون وجود خدا، جاودانه بودن روح، جبر و اختیار انسان، ضرورت آزادی و نظایر آن‌ها پرداخته‌است.

اخلاق

• کانت معتقد بود که ارادهٔ خیر و حسن نیت تنها مفهوم ذاتاً خوب است و معنی حسن نیت، انجام وظیفه است، تنها دلیل موجه برای ادای وظیفه همان وظیفه بودن آن است و هیچ دلیل دیگری نباید داشته باشد، و اگر کسی از ترس مجازات و یا به امید پاداش ادای وظیفه کند، تکلیف خود را انجام نداده است.

• کانت در این زمینه گفته است: «من خواب می‌دیدم و می‌پنداشتم که زندگی تمتع است چون بیدار شدم دیدم وظیفه است.»

• تکلیف عملی است که شخص برای متابعت از قاعدهٔ کلی انجام می‌دهد. به عبارتی دیگر تکلیف احترام به قانون است.

• قاعدهٔ اخلاقی اصلی کانت این است که شخص باید همواره چنان عمل کند که گویی شیوهٔ عمل او قانون فراگیر طبیعت خواهد شد و همواره و همه‌وقت قانون کلی خواهد بود.

• قاعدهٔ اساسی دیگر در فلسفهٔ کانت بیان می‌كند که انسان غایت فی نفسه است و باید با هر انسانی، خواه خود و خواه دیگران به عنوان غایت رفتار کرد نه وسیلهٔ رسیدن به هدف.

زیبایی‌شناسی

• کانت زیبایی را صورتی از غایت‌مندی می‌داند، البته زمانی که مستقل از ارایهٔ یک غایت فهم و دریافت شود چرا که کانت غایتمندی را بدون غایت می‌پذیرد. به اعتقاد کانت قضاوت یا داوری نوعی ملکه و قوهٔ استعداد عمومی است و همهٔ افراد در معرض یا در محدودهٔ آن قرار دارند و طبعاً کم و بیش تحت تأثیر آن هستند یا از آن برخوردارند. اما داوری بر خلاف تصور رایج تنها قدرت تمیز یا انتخاب نیست بلکه از طریق هماهنگ‌سازی و ایجاد اعتدال یعنی ایجاد امر زیبا و یا از طریق کنار گذاشتن و محو یا فرارفتن (امر والا) می‌توان مفهوم داوری را ارتقا بخشید. از سوی دیگر کانت در کتاب نقد قوهٔ داوری می‌کوشد تا شکلی بسیار زیبا و عالی از احساس را در قضاوت زیباشناختی پیدا کند که به گونه‌ای ماتقدم و پیشینی تجربهٔ لذت و رنج را تعیین نماید. این تجربه حاکی از هماهنگی (امر زیبا) یا محو و از بین رفتن (امر والا) ای است که هر گونه نقد و داوری مستلزم آن است.

مذهب

• از نظر کانت اخلاق مستلزم دین نیست. یعنی انسان برای شناختن تکلیف خود خدا را به عنوان شارع کل که باید مورد رحمت واقع شود بدانیم. اما به خدا حرمت گذاشتن چه معنی دارد؟ معنی آن این است که قانون اخلاقی را رعایت کنیم و برای ادای تکلیف عمل کنیم. به عبارت دیگر کانت برای آداب دینی دعا و اظهار عبودیت و پرستش چه فردی و چه جمعی ارزش زیادی قائل نبود. نظر او در این‌باره در عبارت معروف او خلاصه شده که می‌گوید: هر چیزی غیر از طریق سلوک اخلاقی که انسان خیال می‌کند برای ترضیهٔ خود انجام دهد توهم دینی و عبادت کاذب خداوند است.

خدا و بقای نفس

• کانت برهانی در جهت اثبات وجود خداوند ارائه می‌کند که به برهان اخلاقی مشهور است. او استدلال می‌کند که عقل عملی حکم می‌کند که انسان وظیفه دارد به دنبال خیر تام باشد. خیر تام شامل فضیلت کامل و سعادت کامل است. هم چنین عقل عملی حکم می‌کند که هر وظیفه‌ای تنها در صورتی بر عهدهٔ مکلف است که از عهدهٔ آن برآید و مهیا کردن شرایط جهان خارج برای رسیدن به خیر استعلایی، از عهدهٔ انسان خارج است. پس باید خالقی در طبیعت این هماهنگی را برقرار سازد که همان خداست. این نوع استدلال ابداع کانت است چرا که پیشینیان از اثبات وجود خداوند تعهد اخلاقی را نتیجه می‌گرفتند اما کانت مسیر عکس را می‌پیماید.

o در مورد بقای نفس نیز کانت استدلالی مشابه می‌آورد و می‌گوید که نفس انسان خود را مکلف می‌یابد که به سوی کمال و سعادت و خیر تام حرکت کند. اما در این دنیا عقل پایبند تمایلات و طبع است و سعادت و خیر تام با هم به دست نمی‌آیند، پس می‌توان امیدوار بود پس از مرگ درجهانی که این تباین میان عقل و طبع وجود نداشته باشد به کمال برسد.

آزادی اراده

• در مورد مسئلهٔ آزادی اراده، کانت قائل به مختار بودن و ارادهٔ آزاد انسان است. او معتقد است که این موضوع به برهان و استدلال نیازی ندارد و عقل محض در تحلیل این مسئله عاجز است. او وجود انسان را شامل وجه طبع و عقل می‌داند. طبع انسان مربوط به طبیعت است و تابع علیت و جبری، اما عقل انسان از جملهٔ معقولات است و زمانی نیست. پس هنگامی که انسان از عقل خود پیروی کند و تکالیف خود را انجام دهد، محکوم ارادهٔ خود یعنی آزاد خواهد بود.

• کانت به اندازه اسلاف فیلسوف پیشین خود در فکر اثبات و استقرار آزادی اراده بود، ولی چون از دشواری‌هایی که در این راه در پیش رو داشت آگاه بود نوشت:

از آنجا که پیوند ناگسستنی رویدادها (پدیده‌ها) قانون تغییرناپذیر طبیعت است، اگر رویدادها واقعاً و مطلقاً حقیقت داشته باشند آزادی اراده ممتنع است. لذا فیلسوفانی که در این مسئله به عقیده عموم بگروند هرگز نخواهند توانست دو مفهوم طبیعت و آزادی را سازگار سازند.

آزادی

• از دیدگاه کانت، آزادی مادامی که با آزادی هر فرد دیگر، بتواند در چارچوب یک قانون عمومی برقرار باشد، تنها حق اولیه‌ای است که به هر انسانی به دلیل انسان بودنش تعلق دارد. کانت همهٔ دیگر اصل‌های حقوق بشری مانند برابری و استقلال انسان را از همین اصل بنیادین آزادی مشتق می‌کند. کانت در فلسفهٔ سیاسی خود، نه تنها آخرین پیوندهای میان اندیشهٔ سیاسی دوران جدید و دورانهای پیش از آن را بطور قطعی می‌گسلد، بلکه فراتر از آن، مفهوم حق طبیعی عصر روشنگری را به گونه‌ای پیگیر رادیکالیزه می‌کند.

• وقی آرای آزاداندیشانه روسو در انقلاب کبیر فرانسه به بار نشست، کانت از شادی گریست، احساسی که در جامعه محافظه کار آلمانی و اخلاق تا حدی سیاست گریزش مغایرت داشت. کانت در بین فیلسوفان مدرن کمتر به سیاست و فلسفه سیاسی توجه می‌کرد. همچنین کانت می‌گویید اثبات اینکه موجودات عاقل آزاد و مختار هستند، به طریق نظری برای عقل انسان غیر ممکن است. پس نمی‌توان اثبات کرد که آزادی امکان ندارد. قانون اخلاقی ما را به فرض آن مجبور می‌کند و لذا مجاز میداند که آن را فرض نماییم. قانون اخلاقی از این رو ما را مجبور به فرض آن می‌نماید که مفهوم آزادی و مفهوم اصل اعلای اخلاق آنچنان از یکدیگر لاینفک و متحد هستند که می‌توان آزادی عملی را به عنوان استقلال اراده از هر چیزی غیر از قانون اخلاقی تعریف کرد؛ و به واسطهٔ این علاقهٔ لاینفک گفت شده قانون اخلاقی آزادی را مفروض می‌دارد.

o در ادامه کانت می‌گوید: اینکه انسان نسبت به عمل واحد از لحاظ نابرابری‌ها و ذوات معقول آزاد و از لحاظ تجربی موجب و مجبور است چندان ساده و آسان نیست ولی کانت با توجه به مقدماتی که تمهید کرده چاره‌ای جز اتخاذ این نظر را ندارد.

آزادی ایجابی

• كانت به طبیعت و احكام حاصله از آن معتقد و آن را جزئی از زندگی آدمی میداند. هر چیز در جهان فقط بر حسب قوانین طبیعت رخ می دهد.

• كانت بزرگ ترین مساله آدمیان را « استقرار جامعه» می داند، كه بر حسب حكم طبیعت می باید در برقراری آن بكوشند، در آن مرحله عموم بر طبق توافقی كه منجر به وجود آمدن قانون می شود زندگی می كنند. آزادی در چنین جامعه به بالاترین حد خود رشد می یابد، در این اجتماع همه آزاد هستند؛ و به آزادی دیگران احترام می گذارند. استقرار جامعه در نهایت منجر به بلوغ و شكوفا شدن انسان ها می شود.

o کانت قائل به مختار بودن و اراده آزاد انسان است. او معتقد است که این موضوع به برهان و استدلال نیازی ندارد و عقل محض در تحلیل این مسئله عاجز است. او وجود انسان را شامل وجه طبع و عقل می‌داند. طبع انسان مربوط به طبیعت است و تابع علیت و جبری، اما عقل انسان از جمله معقولات است و زمانی نیست. پس هنگامی که انسان از عقل خود پیروی کند و تکالیف خود را انجام دهد، محکوم اراده خود یعنی آزاد خواهد بود.

• آزادی تابع قانون اخلاقی است و جز هنگام تشخیص ضرورت آن قانون و قدرت مطلق آن روی اعمال فاعل اخلاقی به نهایت شدت خود نمی رسد.

• همه دیگر اصل‌های حقوق بشری مانند برابری و استقلال انسان از همین اصل بنیادین آزادی مشتق می‌شود، آزادی یك قانون اخلاقی است. در واقع انسان والاترین هدف طبیعت است؛ و هیچ ارزشی بالاتر از او نیست؛ حال بایستی دید كه قانون اخلاق در نظر كانت چیست؟ كه آزادی را تابع آن می داند.

• « قانون اخلاقی» Moral Obligation بر همه موجودات عاقل تكالیفی قطعی و بدون قید و شرط در مورد انجام دادن یک فعل یا ترك آن تحمیل می كند. تكالیفی كه بدون توجه به خواستها، اغراض، تمایلات یا منافع انسان الزام آورند و اصلاً كاری به سعادت انسان ندارند و فقط طالب مراعات بدون قید و شرط نیت خیرند. امّا بحث كانت راجع به آزادی در مراحل مختلف روی می دهد؛ او فیلسوفی نوگراست،  آزادی را خود مختاری می داند كه بایستی برای رسیدن به آن مبارزه كرد.

• از دیدگاه آیزایا برلین (کانت) چهره اصلی مفهوم آزادی ایجابی است. کانت آزادی را در خود مختاری می یابد و بنا به درک او انسان برای کسب این خودمختاری باید مبارزه کند.

• كانت در زمینه آزادی از رسو تاثیر پذیرفت: زمانی خیال می كردم معرفت: عالی ترین هدف زندگی است. ولی پس از آنكه با نوشته های روسو آشنا شدم دریافتم كه « آزادی و اخلاق» با ارزش تر از آن است.

• كانت طی سالها كار مداوم، كتابی را به رشته تحریر در آورد به نام «نقد عقل محض». مقصود از این عنوان چیست؟  نقد به معنی عیب جوئی و به اصطلاح معمول « انتقاد» نیست، بلكه به معنی تجزیه و تحلیل است، برای سنجش و تمییز. كانت به «عقل محض» حمله نكرده است، مگر در آخر كار برای تعیین حدود آن. كانت امیدوار بود كه حدود امكانات عقل را نشان دهد و آن را از معلومات غیر محض و غیر خالص كه از راه حواس حاصل شده و تغییر شكل داده است جدا ساخته بالاتر قرار دهد زیرا « عقل محض» عبارت است از معلوماتی كه از راه حواس حاصل نمی گردد بلكه از هر حسی و تجربه ای مستقل است و مربوط به طبیعت و فطرت و ساختمان ذهن است.

• كانت را می توان در زمره اندیشمندان فایده گرا نیز دانست، فقط بر طبق آن دستور عمل كن كه از طریق آن بتوانی در عین حال اراده كنی كه آن دستور قانون كلی شود.  لذت‌پرستان یا اپیكورها Epicureanism در برابر درد همواره سعی می كردند خوشی را افزایش دهند؛ رواقیون Stoics و رواقی‌گری Stoicism معتقد بودند؛ هر عملی بایستی طوری سنجیده شود كه درد و رنج حاصل از آن را كاهش دهد؛ یا منجر به افزایش خوشبختی شود.

• اما کانت در این زمینه دیدگاه مخصوص به خود را دارد: انسان قادر به حل این مساله نیست، زیرا كه فقط احساس های همگی را می توان با هم جمع بست
و حال آنكه احساس درونی بر حسب انواع عواطف ناشی از شرایط بسیار پیچیده زندگی به انحای گوناگون ظاهر می شود. اما ایراد واقعاً قاطع كانت، وقتی مطرح شد كه او نظریه اخلاقی خاص خود را می پروراند. مقدر چنین بود كه این نظریه اساس آن برداشت از مساله مشیت الهی را كه همچنان بر فلسفه رایج قرن هجدهم غلبه كامل داشت سست كند نظریه كانت تأمین خوشبختی را به عنوان پایه اخلاق مردود می شناسد و با این كار محاسبه لذت و رنج را از هر نوع معنای اخلاقی یا دینی خالی می كند.

مساله ارزش زندگی از این پس در دورنمای كاملاً تازه ای دیده می شود و اگر ارزش زندگی بر حسب آنچه ما از آن لذت می بریم معین شود یعنی از روی نتیجه طبیعی حاصل جمع همه تمایلات یا خوشبختی تعیین این كه زندگی برای ما چه ارزشی دارد كار آسانی است در آن صورت این ارزش از صفر پایین تر می رود زیرا كه اگر غرض از زندگی چیزی جز لذت نباشد، كیست كه حاضر شود با همان شرایط یا حتی از روی نقشه خودش « گیرم در مسیر طبیعی» زندگی را از سر گیرد؟…

پس واضح است كه ارزش باقی نمی ماند مگر همان كه خود ما روی زندگی خود می گذاریم نه به واسطه هر كاری كه انجام می دهیم بلكه به واسطه كارهایی كه با توجه به غایتی انجام می دهیم چنان مستقل از طبیعت كه حتی وجود خود طبیعت هم فقط با قید همین شرط می تواند به حد خود غایتی باشد

• كانت در جایی آزادی را تابع اخلاق می داند؛ در بحثی آزادی را خودمختاری كه باید برای آن مبارزه كرد. در نوشته ای بیان می دارد آزادی زمانی میسر است كه آدمی قانون را زیر پا گذارد  و در عبارتی می گوید: آزادی باید همچون خصیصه اراده همه آفریدگان خردمند پیش گزارده شود.

• به هر روی جایگاه نظریه كانت درباره آزادی محل اختلاف است. عده ای او را به انسداد آزادی متهم می كنند. ایزابرلین فیلسوف و متفكر معاصر معتقد است
كانت از جمله فلاسفه ای است كه انسان را به جهنم آزادی ایجابی پرت نموده است.

• کانت در زمیه برقراری سیستم حکومتی و تلفیق آن با آزادی معتقد است که آن نوع حکومت که از طریق تدوین قوانین به نحوی که آزادی هر کس بتواند با آزادی همه دیگر کسان همزمان وجود داشته باشد بیشترین آزادی ممکن را برای افراد بشر تامین می کند.

• كانت تنها زیست. وی را پیامبر غرب نامیده اند. افكار و عقاید او با گذشت ۲۰۰ سال همچنان بر فلسفه حاكم است.

• در انتها فهم كانت از زندگی را با روایتی از افلاطون به زبان خودش به پایان می بریم.

سالخورده ای برای افلاطون حكایت می كرد كه به درس های پرهیزكاری گوش فرا می دهد. افلاطون به او گفت: بالاخره كی می خواهی به پارسائی زندگی كنی؟ مطلب آن نیست كه پیوسته از چیزی سخن گفته شود. باید به اجرای آن نیز اندیشید. اما امروز هر كسی بنابر آنچه می آموزد زندگی كند، خیالباف شناخته می شود.

اپیکور

اپیکور یا «ابیقور» Epicurus
زادروز ۳۴۱ پیش از میلاد
زادگاه ساموس، یونان
تاریخ مرگ ۲۷۱ پیش از میلاد

• اپیکور فیلسوف یونانی در ۳۴۱ پیش از میلاد در ساموس واقع در دریای اژه زاده شد. پدر و مادرش از خانواده‌های بینوای این شهر بودند ولی اپیکور با اینهمه در زادگاه خود به تحصیل مشغول گشت. در ۱۲ سالگی شیفتهٔ فلسفه شد و در شهر تئوس نزد نوزیفانوس شاگردی کرد و با حکمت دموکریت Democritus آشنا شد. دِموکریتوس یا ذیمقراطیس؛ از آخرین فیلسوفان یونانی پیش از سقراط بود. در روایتی آمده که او در باغی چشمان خود را از حدقه درآورد تا جلوهٔ واقعیت، ذهنش را مغشوش نکند.

• در ۱۹ سالگی به آتن رفت و در آکادمی افلاطون به مدت یک سال به فراگرفتن فلسفه اشتغال داشت. پس از آن به تدریس پرداخت تا آن که خود مکتبی را پایه‌ریزی کرد به نام «اپیکوریسم» Epicureanism یا طرفداران زیبایی و لذت. در کلاس او زن و مرد از هر طبقه حضور به هم می‌رساندند. عزیزترین شاگرد او برده‌ای به نام میس بود.

• او را از اولین فیلسوفان مادّی شمرده‌اند. بعد از چندی باغی را در حومهٔ آتن مرکز نشر عقاید خود قرار داده و برای همیشه همان‌جا ماند و کم‌کم طرفداران زیاد پیدا نموده و خود شهرت فوق‌العاده‌ای کسب کرد. بعد از مرگش نیز مکتب فلسفی او مورد توجه عده زیادی قرار گرفت.

• اپیکور ۳۰۰ جلد کتاب، رساله‌ها و طومارهای زیادی برشته تحریر درآورده که به جز چند نامه از آنها اثری باقی نمانده است. علتش هم آن بود که تعالیم اپیکور تمایل به ماتریالیسم داشته و روحانیون و مخالفان ماتریالیسم آثار او را نابود کرده‌اند.

• فلسفه اپیکور حول مسئله لذت دور می‌زند  Epicureanism و این موضوع به حدی مهم بود که گویند بر روی درب باغ اپیکور این جمله نوشته شده بود: ای میهمان تو در اینجا شاد و خرم خواهی زیست زیرا در اینجا سعادت خیر اعلی است. ولی منظور اپیکور از لذت، لذات جسمانی نبود، بلکه لذت در اطاعت از عقل و زندگی بر طبق موازین خرد بود. اپیکور با هر نوع لذت جسمانی به خصوص لذت شهوت جنسی مخالف بود، زیرا عقیده داشت: هیچ‌کس از آمیزش جنسی خیر ندیده است، اگر کسی زیانی از آن ندیده باشد باید خیلی خود را خوش شانس بداند

• بالاترین لذت نبودن درد است  Aponia و آنچه درد را برطرف می‌کند، خردمندی است. و خردمندی هم در این است که ما خود را از شر شهوت، پرخوری، خرافات مذهبی و ترس از مرگ برهانیم و از رقابت، حسادت و شهرت‌طلبی بپرهیزیم و فقط به فکر تحصیل آرامش ضمیر باطن باشیم.

Aponia means the absence of pain, and was regarded by the Epicureans to be the height of bodily pleasure.

• اپیکور با سیاست چندان میانه‌ای نداشت و نمی‌توان او را مانند ارسطو یک فیلسوف قانون‌گذار خواند. اپیکور به سال ۲۷۱ پیش از میلاد در ۷۱ سالگی بدرود حیات گفت.

سخنان زیبایی از اپیکور، فیلسوف شادکامی

۱- نباید با تمنای آنچه نداریم آنچه را كه داریم تباه سازیم. بیاد آر که آنچه امروز داری، دیروز آرزویش را داشتی.

۲- مرگ نباید ذهن ما را مشغول کند. تا هستیم و حس میکنیم، مرگ نیست، و وقتی مرگ بیآید، ما نیستیم تا حسش کنیم.

۳- این کمک دوستانمان نیست که به ما کمک می کند، بلکه یقین ما به این کمک است.

۴- هنرِ خوب زیستن و هنرِ خوب مردن یکی است. ای مرگ، بر تو سبقت گرفته ام و خویشتن را در برابر تمام دام های تو محفوظ داشته ام. و آنگاه كه زمان كوچ فرارسید، بر زندگی و بر آنها كه عبث بدان آویخته اند، خدو می اندازم و می روم، در حالی كه سرود ستایش روزهایی را سر می دهم كه خوش زیسته ام

۵- کسی كه از هیچ چیز كوچكی خوشحال نمی شود، هیچگاه خوشبخت نخواهد شد. یا: کسی که از اتفاقات کوچک خوشحال نمی شود، هیچگاه طعم خوشبختی را نخواهد چشید!

۷- دوستی در سراسر جهان به نشاط پای می كوبد و به ما اعلام می كند كه برخیزید و زندگی شادمانه را ستایش كنید. دوستی ها همه به خودی خود مطبوعند، هرچند مبنا و ابتدای آنها نیاز به كمك باشد. بیایید احساس خود را به دوستان از دست رفته نه با نُدبه بلكه با تفكر ابراز كنیم.

۹- اگر میخواهی کسی را خوشنود کنی، به داشته هایش نیافزا، از امیالش بکاه. هر میل باید در برابر این سئوال قرار گیرد: اگر این میل برآورده گردد به من چه خواهد رسید و اگر برآورده نگردد بر من چه خواهد گذشت؟

۱۰- التذاذ از عشق هرگز كسی را سودی نرسانده، آنان كه از زیان او در امان مانده اند، باید خود را خوشبخت بدانند

۱۱- عالی ترین ثمره استغنا، آزادی است.

رواقی‌گری Stoicism

• رِواقی مذهبی فلسفی است که بوسیله زنون کیتسیونی Zeno of Citium تاسیس شد.

• مذهب رواقی در قرن دوم میلادی در روم نفوذ یافت. پیروان این فلسفه رواقیون یا رواقیان خوانده می‌شوند. زنون فلسفه را منقسم به طبیعیات، منطق و اخلاق می‌دانست. منطق وی مبتنی بر اُرغنون Organon  و ارسطو Aristotle بود، اما می‌گفت که هر معرفتی بالمآل به ادراکات حواس باز می‌گردد.

• نظریهٔ رواقیون در طبیعیات اساساً مادی بود. درنظر آنها هرچه حقیقت دارد مادی است. توده و ماده، یا جسم و جان، حقیقت واحد و با یکدیگر مزج کلی دارند. وجود یکی در تمامی وجود دیگری ساری است.

• در اخلاق رواقیان فضیلت را مقصود بالذات می‌دانستند و معتقد بودند که زندگی باید سازگار با طبیعت و قوانین آن باشد. می‌گفتند آزادی واقعی وقتی حاصل می‌شود که انسان شهوات و افکار ناحق را به یکسو نهد و در وارستگی و آزادگی اهتمام ورزد. رواقیان به سبب پیروی از این اصول نزد عامهٔ مردم به لاقیدی معروف بودند.

• فلسفهٔ اخلاقی رواقی تاثیرگذارترین جریان اخلاقی-فلسفی در طول تاریخ است، که پانصد سال به درازا انجامید و از دوره فروپاشی امپراتوری اسکندر مقدونی ۳۰۰ سال قبل از میلاد مسیح، تا ۲۰۰ سال بعد از میلاد مسیح ادامه داشت.

• مکتب رواقی به سه دوره تقسیم می‌شود:

o دورهٔ ابتدایی با حضور چهره‌هایی همچون زنون کیتسیونی Zeno of Citium ، که موسس این مکتب بود، و کلنتس Cleanthes.
o دورهٔ میانی و اشخاصی چون پاناینوس Panaetius و پوسیدونیوس Posidonius.
o دورهٔ جدید و افرادی مانند سنکا Seneca the Younger ، اپیکتت Epictetus و آرول Marcus Aurelius.

• رواقیون اگرچه خدا را فاعل می‌دانستند، اما فاعل و منفعل را از یکدیگر جدا نمی‌دانستند و همچون عالمان اسلامی انسان را عالم صغیر و جهان را عالم کبیر معرفی می‌کردند. رواقیون جهان را حکومتی جهانی در نظر می‌گرفتند که انسان می‌تواند در آن با احترام گذاشتن به قوانین اجتماعی، شهروند محسوب شود.

• فضایل اخلاقی رفتارهایی عاقلانه محسوب می‌شوند که همراه و همگام با طبیعت قانونمند هستند و این همراهی با قوانین طبیعت دقیقاً شرط خوشبختی انسان است. بدبختی زمانی است که انسان تسلیم هوای نفس، شهوت و خودمداری شود. در واقع ایده‌آل اخلاقی رواقیون را می‌توان در سردی و بی‌شهوتی مشاهده کرد. این در عین حال به هیچ وجه به معنی انفعال و بی تحرکی نیست، بلکه نشانهٔ روحی آرام، داشتن کنترل هوای نفس و توانایی رفع نیازهای عقلانی است.

• رواقیون انسان را به انجام وظیفهٔ طبیعی عاقلانه دعوت می‌کنند، و هدف را رسیدن به نظم درونی، تکامل فردی در سایه زندگی اجتماعی و رفتار خوب با دیگر افراد می‌دانند.

• بعضی از اصول اخلاقی رواقیون به این ترتیبند:

o برابری همهٔ انسانها از زن و مرد، برده و برده‌دار، ثروتمند و فقیر،…
o رعایت حقوق کودکان
o رعایت اخلاق در محیط کار.

• آموزهٔ اخلاقی این مکتب مردم را موظف به حضور گسترده و فعال در فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی در جامعه خود می‌کند و ابراز می‌دارد که قانون‌های وضع شده از سوی انسان باید منطبق بر قانون‌های طبیعی باشند. مکتب رواقیون برای اولین بار حقوق بشر را به صورت جامع و مدون در فرهنگ غرب بیان کرد.

منابع:

مهدی محمدطاهری
http://anthropology.ir
ویکیپدیا

آزادی و تاریخ

آزادی و تاریخ

1- به عقیده ویلیام گلاسر روانپزشک آمریکایی (پایه گذار تئوری انتخاب و واقعیت درمانی) نیاز به “آزادی” یکی از نیازهای پایه ای انسان است. گرچه همچون سایر نیازها (نیاز به غذا و سکس – نیاز به تفریح – نیاز به علاقه و عشق – نیاز به قدرت) کمّیت نیاز به آزادی در بین افراد و جمعیت های مختلف کاملأ متفاوت و متنوّع است، وجود چنین نیازی کمتر مورد انکار و تردید قرار گرفته است.

2- براساس دیدگاه الوین تافلر Alvin Toffler (جامعه شناس و آینده نگار آمریکایی و نویسنده کتابهای شوک آینده، موج سوّم، جابه جایی در قدرت و…) و استیون کیوی (2012 – 1932 ، پروفسور دانشکده کسب و کار یان هانتسمن) تاریخ بشر براساس نظام تولید و بازتولید به مراحل زیر تقسیم شده است:

* اوّل مرحله شکار و میوه چینی،

* دوّم مرحله دامپروری و کشاورزی،

* سوّم مرحله صنعت و

* چهارم مرحله فراصنعتی.

برخی صاحب نظران در درون هر مرحله، مراحل فرعی را نیز در نظر میگیرند و مراحل زیر را پیشنهاد میکنند:

* اوّل مرحله شکار و میوه چینی،

* دوّم مرحله دامداری،

* سوّم مرحله کشاورزی،

* چهارم مرحله سرمایه داری ملّی،

* پنجم مرحله سرمایه داری فراملّیتی و

* ششم مرحله فرا صنعتی.

در هر کدام از این مراحل، نهادهای متفاوتی آزادی انسان را تهدید میکنند. بنابراین برای این که در مسیر رفع موانع آزادی حرکت کنیم باید بدانیم که جامعه ما در کدام یک از مراحل فوق قرار دارد و در آن مرحله چه نهادهایی مانع آزادی هستند.

3- در مرحله شکار و میوه چینی، میزان دسترسی انسان به غذا بسیار کم بود درنتیجه کمبودهای زیستی مهمترین محدود کننده آزادی بشر به شمار میرفتند. در مرحله ی شکار، بشر در “کمون اشتراکی اوّلیه” زندگی میکرد که هنوز “مالکیّت” در آن شکل نگرفته بود، زیرا تأمین غذا تنها برای یک روز مقدور بود بنابراین چیزی باقی نمیماند تا “پس انداز” شود و مفهوم مالکیّت در ذهن بشر ایجاد شود. گذار از این مرحله و ورود به مرحله کشاورزی و دامپروری به عقیده استیون کیوی منجر به پنجاه برابر شدن تولید غذای انسان شد و بنابراین مفهوم “پس انداز” و “مالکیّت” شکل گرفت.

4- در مرحله کشاورزی، ساختار زندگی انسان از “کمون اشتراکی اوّلیه” خارج شد و قبیله، عشیره و خانواده شکل گرفت. از آن جا که منبع اصلی ثروت زمین بود، رقابت بر سر تصاحب زمین بیشتر و حاصلخیزتر یکی از عناصر مهم در روابط اجتماعی بشر شد. کوچ های بزرگ و لشکرکشی های عظیم برای تصاحب زمینهای بهتر در این دوران پدید آمدند.

از آن جا که “اتّحاد درون گروهی” عامل مهم بقای گروه ها بود، گروه هایی که “انتخاب خودی” (Kin Selection) بیشتری داشتند، شانس بقای بیشتری نیز داشتند. به همین دلیل در این عصر، “قراردادهای اجتماعی” و “عُرف اجتماعی” صاحب “قداست” شدند و “سنّت” و “تابو” شکل گرفت. در این عصر مهمترین موانع در برابر “آزادی” و خلّاقیت” و “فردیّت” (Individuality) انسان، نهادهای حافظ سنّت بودند: خانواده گسترده و مذهب عرفی.

5- از آن جا که نخستین ابزارها توسط انسان حدود یکصدهزار سال پیش ساخته شده اند، “صنعت” پیشینه ای کهن دارد ولی “انقلاب صنعتی” بشر را از عصر کشاورزی به عصر صنعت منتقل کرد. “انقلاب صنعتی” را مقارن با اختراع ماشین بخار میدانند، زمانی که بشر ابزاری ساخت که نیروی ماشین جای نیروی عضلانی را بگیرد. به این جابه جایی، “مکانیزاسیون” میگوییم. به گفته “استیون کیوی” مکانیزاسون دوباره دستاورد اقتصادی بشر را پنجاه برابر کرد.

این جا بود که صاحبان ابزار اقتصادی (ماشین) که “تکنوکرات” بودند در رقابت با صاحبان سنّتی منبع اقتصادی (زمین) قرار گرفتند که شامل دربار، کلیسا و بزرگان قبائل (در نظام های ملوک الطوایفی) بودند. در این جا حکومت (دربار) به عنوان نماینده نهادهای سنّتی (خانواده گسترده-مذهب-زمین داران بزرگ) به عنوان مهمترین مانع در برابر آزادی مطرح شد.

6- “شلینگ” (Schelling) فیلسوف آلمانی (1854-1775) در “جستجوهای فلسفی درباره ماهیت آزادی انسان” آزادی را آغاز و پایان فلسفه میداند. تلاش فیلسوفان در هر عصری این بوده که موانع آزادی بشر را بشناسند و راه رهایی از آن موانع را روشن کنند. براین اساس فیلسوفان بزرگ در عصری که حکومت به عنوان نماینده نهادهای سنّتی، مهم ترین مانع دربرابر آزادی بود در این جهت نظریه پردازی کردند که لازم است حکومت کمترین دخالت را در زندگی شهروندان داشته باشد و این خاستگاه “لیبرالیسم” بود.

7-یکی از برجسته ترین پژوهش های قرن هجدهم درباره آزادی و بردگی، اثر ژان ژاک روسو است به نام “گفتاری درباره نابرابری”. روسو (1778-1712) در این رساله ادّعا میکند که حکومت ها به شیوه اجتناب ناپذیری به فساد، خودسری و استبداد گرایش پیدا میکنند. این نوع قدرت از نظر روسو “در ماهیت خود نامشروع است و انقلابهای جدید بایستی حکومت را تمام و کمال منحل کنند و یا آن را در جایگاه مشروع خود نهادینه کنند”.

فیلسوف دیگر “ویلهلم فن همبولت” در دهه 1790 نوشت: “بخش دولتی نباید در هیچ یک از اموری که منحصرأ به امنیت مربوط نیست دخالت کند”. همبولت یک اصل مهم آزادی کلاسیک را بیان میکند: “مداخله دولت در زندگی اجتماعی نامشروع است“.

نظریه پردازی فیلسوفان بزرگ این عصر مثل ژان ژاک روسو، ویلهلم فن همبولت و امانوئل کانت از یک سو، و تعارض و تضاد منافع طبقه نوظهور “تکنوکرات” با نهادهای سنّتی صاحب قدرت و ثروت از سویی دیگر، زمینه ساز انقلابهای بزرگ در این عصر شد، انقلابهایی با هدف خلع ید از حکومت های خودکامه (Autocratic state) و ایجاد “نظامهای حکومتی مشروطه” و “جمهوری“. نمونه برجسته این انقلابها “انقلاب کبیر فرانسه” در 1789 میلادی بود که الگوی شکلگیری انقلاب مشروطیت ایران (1285 – 1272 شمسی) شد.

8- نوآم چامسکی فیلسوف و زبان شناس برجسته معاصر اعتقاد دارد که فیلسوفان کلاسیک لیبرالیست تصوّری از شیوه هایی که بخش خصوصی در دوران سرمایه داری شرکت های بزرگ (Corporate Capitalism) به خود گرفت نداشتند. از نظر “چامسکی” با وجود اقتصاد سرمایه داری غارتگر، برای صیانت از انسان و جلوگیری از تخریب زیست محیطی، دخالت دولت یک ضرورت مطلق است. “چامسکی” اعتقاد دارد در عصر سرمایه داری فراملّیتی، مانع آزادی انسان بیش از آن که دولت باشد روابط اقتصاد سرمایه داری است که نوعی “روابط بندگی” را تداوم میبخشد. چامسکی نظام حکومتی آمریکا را یک “حکومت نظامی حافظ سرمایه داری فراملّیتی” میداند بنابراین از دهه 1960 تا کنون با تصمیمات این نظام مقابله نموده است که اولین نمونه از آن سازماندهی اعتراضات دانشجویی علیه اعزام نیرو به ویتنام بود. مبارزه چامسکی با نظام حاکم بر امریکا، مبارزه کلاسیک فیلسوفان لیبرالیست با یک حکومت خودکامه ملّی نیست، بلکه مبارزه با نهادی است که حافظ روابط اقتصاد سرمایه داری شرکتهای بزرگ در سطح جهانی است. چامسکی نظام حکومتی جایگزین را یک “سوسیالیزم آزادی محور” (Libertarian Socialism) میداند. به عقیده من، علاوه بر “جمهوری خواهان” آمریکا، نظام حکومتی چین نیز یکی از بزرگترین حافظان روابط اقتصادی سرمایه داری شرکت های بزرگ در سطح جهانی است. چیزی که چامسکی کمتر به آن توجه داشته است!

9- در عصر “امپراطوری شرکت های فراملّیتی“، مهمترین محدودکننده آزادی برای بشر، رسانه های وابسته به این امپراطوری هستند. این رسانه ها وظیفه دارند انسان را دچار یک “نیاز دائمی برای درآمد بیشتر” کنند، نیازی که باعث میشود آن ها در روابط اقتصاد سرمایه داری اسیر شوند و درباره “کاری که به عهده میگیرند” و “بهره کشی و استثمار” (Exploitation) حسّاس نباشند. بنابراین، شاید مبارزه برای آزادی در این عصر، مبارزه با “سبک زندگی” تجویز شده توسط رسانه های وابسته به این امپراطوری باشد.

10- مشکل “آزادی خواهانی” که در کشورهای در حال توسعه زندگی میکنند این است که همزمان درگیر چند مرحله تاریخی هستند. برای مثال فیلسوفی که در ایران دغدغه آزادی بشر را دارد، از یک سو رسالت “روسو” و “همبولت” را بر دوش دارد، و از سویی دیگر رسالت “چامسکی” را! شاید به همین دلیل است که اغلب فیلسوفان جهان سوّمی را سردرگم و مردّد میبینیم چرا که گاهی “تکلیف اجتماعی” مربوط به این دو مرحله رسالت فیلسوفانه در تضاد باهم قرار میگیرند: یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب ها

-پی نوشت ها:

1-آن چه درباره دوره های تاریخی نوشته ام برداشت من از کتابهای زیر بوده است:

الف- برنامه ریزی تعاملی، نوشته راسل ایکاف، ترجمه سهراب خلیلی شورینی، نشر مرکز (فصل اوّل: عصر سیستم ها)

ب- عادت هشتم، نوشته استیون کاوی، ترجمه مهدی قرچه داغی، انتشارات پیکان

ج- جابجایی در قدرت، نوشته الوین تافلر، ترجمه شهیندخت خوارزمی- انتشارات علم

2- آن چه درباره روسو، همبولت و چامسکی نوشته ام برداشت من است از سخنرانی چامسکی در ژانویه 1970 در دانشگاه لایولا در شیکاگو – ترجمه این سخنرانی در کتاب “چامسکی و انقلاب زبان شناسی” آمده است. این کتاب توسط دکتر رضا نیلی پور نوشته شده و توسط نشر دانژه منتشر شده است.

3-درباره فرایند داروینی “انتخاب خودی” و نقش آن در شکل گیری هنجارها و تابوهای اجتماعی فصل آخر کتاب زیر را بخوانید: ساخت و کار ذهن، نوشته کالین بلیک مور، ترجمه محمدرضا باطنی، انتشارات فرهنگ معاصر

4-کتاب “تئوری انتخاب” ویلیام گلاسر با ترجمه دکتر علی صاحبی توسط انتشارات سایه سخن به فارسی منتشر شده است. کتاب “مدیریت بدون زور و اجبار” گلاسر توسط نسرین ملکی ترجمه و توسط نشر دایره منتشر شده است. کتاب “واقعیت درمانی” گلاسر توسط دکتر محمد هوشمند ویژه ترجمه و توسط انتشارات خجسته منتشر شده است.

دکتر محمدرضا سرگلزایی – روانپزشک

پیامدهای تعلق داشتن

پیامدهای تعلق داشتن

ما همه به گروه ها می پیوندیم. بعضی از گروه ها موقتی هستند و برای تحقق هدفهای خاصی به وجود می آیند. گروه های دیگر ماهیتاً بسیار بادوام تر بوده و بر موضوع و فعالیت های بسیار متفاوتی متمرکز میشوند. گروه هایی که ما به آنها می پیوندیم اغلب فواید مهمی برای ما دارند. همه گروه ها باید تصمیم بگیرند و به دنبال حداکثر همکاری برای رسیدن به هدفهای مختلف و حداقل رساندن تعارض باشند. سرانجام بیشتر گروه ها باید به موضوع انصاف در درون و بیرون گروه بپردازند.

گروه ها: چرا به آنها می پیوندیم و چرا آنها را ترک می کنیم؟

گروه مجموعه ای از اشخاص است که به صورت یک واحد منسجم به هم پیوند دارند. به این خصوصیت گروه، انسجام گروه میگویند، یعنی میزانی که تصور میشود یک گروه دارای موجودیت یکپارچه است. گروه های واقعی که دارای انسجام بالا هستند، ویژگی های زیر را دارند:

۱) اعضا باهم تعامل زیادی دارند.

۲) گروه برای اعضا مهم است.

۳) اعضا هدفها و بازده های مشترکی دارند.

۴) آنها به طرق مختلفی به هم شباهت دارند.

برخی جنبه های اساسی گروه ها

نقش ها: افتراق کارکردها در گروه ها – گاهی اوقات نقشها تعیین شده هستند و گاهی افراد به تدریج نقشها را احراز میکنند. مردم اغلب نقشها را درونی میکنند و با وجوه کلیدی خودپنداره خود پیوند ایجاد میکنند که در نتیجه نقش میتواند اثرات عمیقی بر رفتار فرد بگذارد.

پایگاه: سلسله مراتب در گروه ها – از دیدگاه روان شناسان تکاملی، افراد دارای پایگاه بالا شانس بیشتری برای بقا و تولید مثل دارند.

هنجارها: قواعد بازی – هنجارها قواعد وضع شده به وسیله گروه ها هستند که به اعضای خود میگویند چگونه رفتار کنند.

پیوستگی: نیروهایی که نگه میدارند – پیوستگی یعنی همه عواملی که اعضا را به هم پیوند می دهد و اعضا بخاطر آن ترجیح میدهند در گروه بمانند. چند عامل بر پیوستگی تاثیر دارند. ۱) پایگاه در درون گروه. ۲) تلاش لازم برای به دست آوردن مجوز ورود به گروه. ۳) وجود تهدید بیرونی. ۴) اندازه گروه.

مزایا و هزینه های پیوستن

مزایای پیوستن: نخست ما از پیوستن به گروه های مختلف، خودشناسی کسب میکنیم.

دوم اینکه عضویت در گروه ما را برای رسیدن به هدف هایمان کمک میکند.

سوم اینکه گروه ها اغلب باعث بالا رفتن پایگاه ما میشوند. هرچه میزان جستجوی خودافزایی در افراد بیشتر باشد، پایگاه گروه مهمتر میشود و هرچه جستجوی خود متعالی بیشتر باشد، پایگاه گروه کم اهمیت تر میشود.

چهارم اینکه پیوستن به گروه ها به ما در تحقق بخشیدن به تغییر اجتماعی کمک میکند.

هزینه های عضویت: چرا گروه ها گاهی انشعاب می کنند؟ – عضویت در گروه آزادی شخصی ما را محدود میکند. همچنین کنارکشیدن از یک گروه گاهی میتواند بسیار مهم و پرهزینه باشد. شاید افراد وقتی تصمیم به ترک گروه میگیرند و یک گروه فرعی جدید شکل میدهند که به این نتیجه میرسند اعضای گروه آنقدر تغییر کرده اند که دیگر نمیتوان آنها را به عنوان ما دانست. اعضا از گروه هایی که معتقدند دیگر فاقد انسجام هستند، کنار میکشند.

اثرات حضور دیگران: از انجام تکلیف تا رفتار در جماعت – ما اغلب قویاً تحت تاثیر حضور صرف دیگران قرار میگیریم.

آسان سازی اجتماعی: عملکرد در حضور دیگران – زمانی که حضور دیگران بر عملکرد ما به صورت مثبت تاثیر گذار است، آسان سازی اجتماعی نامیده میشود. نظریه سائق زایونک (شرح در پایین صفحه) درباره آسان سازی اجتماعی، افراد دیگر را به عنوان منبع انگیختگی در نظر میگیرد. طبق این نظر، وقتی انگیختگی افزایش مییابد، تمایل ما به انجام پاسخ های غالب نیز بالا میرود و اگر پاسخ غالب درست باشد، عملکرد بالا میرود و اگر پاسخ غالب خطا باشد، تضعیف عملکرد اتفاق میافتد. در واقع حضور دیگران وقتی عملکرد افراد را بهتر میکند که در تکلیف مهارت بالایی وجود داشته باشد.

نظریه حواس پرتی-تعارض رابرت بارون Robert A. Baron معتقد است که حضور دیگران یا به عنوان تماشاچی یا به عنوان همکوش، میتواند پرت کننده حواس باشد و چون میتواند چنین شود، میتواند جاندار را به اضافه بار شناختی تهدید کند. اضافه بار شناختی به نوبه خود میتواند منجر به تمایلی به محدود کردن توجه شود به طوری که تنها روی قرینه های ضروری محرک متمرکز شده و در همان حال قرینه های غیر ضروری را غربال کند.

دو نظریه سائق و حواس پرتی-تعارض با توجه به یک نوع تکلیف، پیش بینی های متضادی دارند: تکلیف ضعیف آموخته شده ای که شامل تنها چند محرک کلیدی است. نظریه سائق پیش بینی میکند که حضور دیگران پاسخهای غالب را تسهیل میکند که در مورد تکلیف ضعیف آموخته شده پاسخ های خطا هستند، لذا عملکرد به وسیله حضور دیگران کاهش پیدا میکند. نظریه حواس پرتی-تعارض با تاکید خود بر تمرکز توجهی، پیش بینی میکند که حضور دیگران سبب میشود که افراد تمرکز بیشتری بر قرینه های مربوط به تکلیف داشته باشند که عملکرد بهتر خواهد شد.

به نظر می رسد که آسان سازی اجتماعی ناشی از عواملی شناختی و نه فقط افزایشی انگیختگی باشد.

اتلاف (کم کاری) اجتماعی: واگذاشتن انجام کار به دیگران – تکالیف افزودنی یعنی تکالیفی که در آنها کمک و سهم هر عضو به صورت یک برونداد منفرد گروهی ترکیب میشود. در اینگونه تکالیف برخی سخت کار میکنند در حالی که بعضی از زیر کار در میروند. به چنین اثراتی اتلاف (کم کاری) اجتماعی میگویند، یعنی کاهش در انگیزش و تلاش وقتی که افراد به صورت جمعی کار میکنند در مقایسه با وقتی که به صورت انفرادی کار میکنند.

برخی فنون سودمند کاهش دادن اتلاف اجتماعی

نخست اینکه برونداد یا تلاش هر شرکت کننده را قابل تشخیص کنیم. دوم گروه ها تعهدات اعضای گروه به انجام موفقیت آمیز تکلیف را افزایش دهند. سوم، اهمیت یا ارزش یک تکلیف را افزایش دهند. چهارم، افراد سهم خود را در تکلیف منحصر به فرد بدانند.

فردیت زدایی: غوطه ور شدن در گروه – فردیت زدایی به معنی اثرات حضور دیگران بر رفتار ما و حرکت به سوی وحشی گری و رفتار لجام گسیخته میباشد، زیرا ما وقتی در یک جمع بزرگ هستیم، تمایل داریم که هویت خود را در جمعیت حل کنیم.

هماهنگی در گروه ها: همکاری یا تعارض؟ – همکاری شامل موقعیت هایی است که در آن گروه ها باهم کار میکنند تا به هدفهای مشترکی دست یابند، با این حال همکاری همیشه صورت نمیگیرد. تعارض به عنوان فرایندی تعریف میشود که در آن، افراد یا گروه ها تصور میکنند که دیگران اقداماتی کرده یا به زودی انجام خواهند داد که با منافع آنان ناهمساز است.

معماهای اجتماعی یعنی، موقعیت هایی که در آنها هر فرد با عمل به شیوه ای کاملا خودخواهانه میتواند منافع فردی خود را افزایش دهد، اما اگر همه همان عمل را انجام دهند، حاصل برای همه کاهش می یابد، در نتیجه اشخاصی که در چنین موقعیت هایی قرار میگیرند باید با انگیزه های آمیخته باهم معامله کنند: دلایلی وجود دارند که همکاری کنیم اما دلایلی هم وجود دارند که همکاری نکنیم، چون اگر فقط یک نفر یا چند نفر دست به چنین رفتاری بزنند، آنها و دیگران سود نمیبرند.

یک نمونه آن معمای زندانی است. دو شخص که اگر باهم همکاری کنند هر دو سود میبرند و اگر یکی رقابت کند هر دو سود کمتری میبرند. جالبترین الگو وقتی است که یکی تصمیم میگیرد همکاری کند و دیگری تصمیم به رقابت میگیرد. در این صورت نفری که تصمیم به رقابت میگیرد سود خیلی بیشتری نسبت به کسی که اعتماد کرده است میبرد. برای مثال پلیس دو دزد را دستگیر میکند و اگر هیچ کدام اعتراف نکنند هر دو آزاد میشوند. اما اگر یکی از آنها دیگری را لو بدهد، خودش تخفیف میگیرد و دیگری دچار دردسر میشود.

عواملی که بر همکاری اثر دارند: تقابل، جهت گیری های شخصی و ارتباط – تقابل یعنی با مردم همانگونه رفتار کنیم که آنها با ما برخورد کرده اند. نظریه نوع دوستی تقابلی معتقد است که با تقسیم کردن منابعی از قبیل غذا، جانداران شانس بقای خود را افزایش میدهند. تفاوت در جهت گیری های شخصی بازتاب چشم اندازهای متضاد نسبت به کار کردن با دیگران است. افراد دارای یکی از سه جهت گیری تعاونی، فردگرایانه و رقابتی باشند.

ارتباط بین اعضای گروه میتواند منجر به همکاری شود، مشروط بر اینکه بعضی شرایط تحقق یابند. اگر اعضای گروه تعهداتی شخصی بدهند که باهم همکاری کنند و اگر این تعهدات به وسیله هنجارهای نیرومند شخصی برای افتخار آفرینی پشتیبانی شود، اثرات سودمند می توانند رخ دهند.

تعارض: ماهیت، علل و اثرات آن – اگر رفتارجامعه پسند و همکاری یک انتهای بعدی تشکیل بدهند، تعارض در انتهای دیگر آن قرار می گیرد. تعارض یعنی فرد یا گروه تصور می کنند که دیگران دست به اعمالی زده یا عنقریب میزنند که با منافع آنان سازگار نیست. عناصر کلیدی در تعارض شامل:

۱) منافع متضاد بین افراد یا گروه ها،

۲) تشخیص تضادها،

۳) باور هر طرف به اینکه دیگران مزاحم منافع هستند، و

۴) اعمالی که چنین مزاحمت هایی را ایجاد میکنند، هستند.

علل اصلی تعارض

یکی از علل، اسنادهای غلط، یعنی خطا در مورد علل زیربنایی رفتار دیگران، میباشد. وقتی افراد متوجه میشوند که منافع آنان نادیده گرفته شده است، عموماً سعی میکنند بفهمند چرا؟ اگر نتیجه بگیرند به علت دخالت عمدی بوده است، در آن صورت ممکن است نطفه یک تعارض بسته شود، حتی اگر افراد هیچ نقشی در آن وضعیت نداشته باشند.

ارتباط غلط یعنی، افراد گاهی با دیگران به شیوه ای ارتباط برقرار میکنند که آنها را خشمگین یا میرنجانند، حتی اگر قصد آنها چنین کاری نباشد.

انتقاد ویرانگر میتواند دریافت کننده انتقاد را تشنه انتقام کند و صحنه را برای تعارض هایی آماده کند که ضرورتاً از منافع ناهمساز ناشی نمیشود.

دلیل دیگر شامل تمایل ما به تصور دیدگاه خودمان به عنوان دیدگاهی عینی و منعکس کننده واقعیت و تصور دیدگاه دیگران به عنوان دیدگاهی سوگرفته از ایدئولوژی آنهاست.

سوگیری وضع موجود یعنی تمایلی در گروه های نیرومند که از وضع موجود در داشتن ادراک های بین گروهی غلط در مقایسه با گروه هایی که آنها را به چالش طلبیده اند، دفاع میکنند.

همچنین تعارض بین یک گروه ممکن است ناشی از عملکرد ضعیف اولیه از سوی گروه باشد که میتواند منجر به سرزنش یکدیگر شود.

حل کردن تعارض ها

معامله کردن یعنی طرفین پیشنهادها و امتیازهایی را از طریق مذاکرده به یکدیگر اعلام می کنند. چند فن در معامله وجود دارد.

۱) شروع کردن با یک پیشنهاد آغاز گر فوق العاده.

۲) فن دروغ بزرگ یعنی قانع کردن طرف مقابل به اینکه نقطه سود و زیان بیشتر از آن است که باید باشد.

۳) قانع کردن طرف مقابل که شما یک برگ برنده دارید.

فن دیگر حل تعارض موافقت های تلفیقی است، یعنی موافقت هایی که مزایای مشترک زیادی به دست میدهند تا یک سازش ساده و اختلافها را به حد وسط به تقلیل برساند. فن اینجا همه با هم هستیم یک فن دیگر برای حل کردن تعارض هاست که برای رسیدن به هدفهای والا استفاده میشود.

به نظر می رسد به طور کلی چهار نوع راهکار غیر اخلاقی هستند:

۱) حمله کردن به شبکه حمایتی حریف،

۲) وعده های غلط،

۳) وانمود غلط، و

۴) جمع آوری نادرست اطلاعات مثل جاسوسی.

انصاف ادراک شده در گروه ها

قواعد اساسی برای داوری درباره انصاف: عدالت توزیعی، رویه ای و تبادلی – عدالت توزیعی شامل بازده هایی است که ما و دیگران دریافت میکنیم و پاداشهای موجود باید بین اعضای گروه طبق سهم آنها در گروه توزیع شود.

عدالت رویه ای یعنی توجه به منصفانه بودن رویه ای که از طریق آن پاداش ها توزیع شده است. ما داوری های خود را درباره آن بر عواملی از قبیل

۱) ثبات رویه،

۲) اطلاعات درست،

۳) فرصت برای اصلاح،

۴) سرکوبی سوگیری، و

۵) اخلاقی بودن، در نظر میگیریم.

عدالت تبادلی یعنی داوری درباره انصاف بر حسب طریقی که در آن اطلاعات درباره بازده ها و رویه ها به ما داده میشود. دو عامل درباره داوری آن نقش کلیدی بازی میکنند: میزانی که دلایل روشن و منطقی درباره اینکه چرا پاداش ها به آنگونه تقسیم شده به ما داده شود و دومی نزاکت و حساسیتی که بدان وسیله به ما درباره این تقسیم کردن ها اطلاع داده میشود.

عواملی که بر قضاوت درباره انصاف تاثیر دارند

دو عامل که بر قضاوت ما درباره انصاف تاثیر دارند، حالت عاطفی و پایگاه ما، هستند. در مواقعی ما احساسات خود را به عنوام یک منبع اطلاعات در نظر میگیریم و چنین استدلال میکنیم که اگر من احساس خوبی دارم، این باید منصفانه باشد و برعکس. همچنین وقتی ما درباره پایگاه خودمان در گروه فکر میکنیم، توجه ما را نسبت به منصفانه بودن رویه های توزیع پاداش جلب میکند.

واکنش ها به بی انصافی ادراک شده

اگر بی انصافی حول پاداش ها متمرکز باشد (عدالت رویه ای)، افراد ممکن است بر تغییر دادن توازن بین سهم کمک خود به گروه و بازده ها تاکید ورزند. این گونه واکنش ها در روابط صمیمی و نزدیک نیز قابل رویت هستند. وقتی بی انصافی متمرکز بر رویه هاست (عدالت رویه ای) یا ناشی از برخورد مودبانه از سوی اشخاصی است که درباره تقسیم کردن پاداش ها تصمیم میگیرند (عدالت تبادلی) و نه بر خود پاداش ها (عدالت توزیعی)، افراد ممکن است راهکارهای اندک متفاوتی را به کار گیرند. تغییر دادن رویه ها اغلب دشوارتر از تغییر دادن بازده های خاص است زیرا آنها به پشت درهای بسته میروند و ممکن است از سیاست های اعلام شده به طرق مختلف فاصله داشته باشند. به همین ترتیب، تغییر دادن نگرش ها تکلیف سختی است. در نتیجه افرادی که احساس میکنند به این شیوه ها مورد بی انصافی قرار گرفته اند، اغلب به فنون پنهان تری برای برابر کردن امتیاز روی می آورند.

احساسهای بی انصافی همچنین نقشی اساسی در بسیاری از پرخاشگری های محیط کار دارد. سرانجام افرادی که احساس میکنند با آنها غیر منصفانه رفتار شده است و نتیجه میگیرند که کار چندانی برای آن نمیتواند کرد، ممکن است صرفاً با تغییر دادن ادراکهای خود با آن وضع کنار بیایند.

تصمیم گیری به وسیله گروه ها

تصمیم گیری یعنی ترکیب و یکپارچه کردن اطلاعات موجود به منظور انتخاب یک شیوه عمل از میان چند شیوه عمل احتمالی. بیشتر مردم معتقدند که گروه ها نسبت به افراد، تصمیم گیری های بهتری دارند.

فرایند تصمیم گیری

طرحواره های تصمیم اجتماعی: طرح ها برای تصمیم ها – طرحواره های تصمیم اجتماعی میتوانند تصمیمهای گروه ها را پیش بینی کنند. این طرحواره ها شامل

۱) اکثریت برنده است،

۲) حقیقت پیروز می شود،

۳) نخستین تغییر جهت، و

۴) اتفاق نظر، میباشند.

در واقع این قواعد در ۸۰ درصد مواقع درست هستند.

خطرات بالقوه تصمیم گیری گروه: گروه اندیشی، پردازش سو دار و اشتراک اطلاعات محدود شده – وقتی که پیوستگی به سطوح خیلی بالا برسد، گروه اندیشی پدید میآید. این تمایل بالا با این فرض که گروه اشتباه نمیکند سعی میکند دهن دیگران را ببندد. پردازش سو دار اطلاعات همیشه ناشی از دنبال کردن خودخواهانه منافع نیست، بلکه ممکن است ناشی از پیروی از ارزشها اصولی باشند که به طور کلی در جامعه پذیرفته شده و با دیدی مثبت به آنها نگاه میشود. خطر دیگر مشارکت ندادن اطلاعات منحصر به فرد هر عضو است. در واقع بیشتر مواقع تمایل به اطلاعاتی است که بیشتر اعضا در آن اشتراک دارند.

بهبود بخشیدن تصمیم های گروهی

تشویق بیان عقیده یکی از فنون بهبود بخشیدن تصمیمهای گروهی است. فن دیگر مدافع شیطان است، یعنی یک عضو گروه تکلیف مخالف و انتقاد از هر برنامه ای را مطرح میکند. فن دیگر ایجاد امکان ابراز عقیده واقعی در گروه است که روبروی حفظ عقاید اولیه میباشد.

منبع: پیمان دوستی

برگرفته از کتاب روان شناسی اجتماعی دکتر بارون و همکاران، ترجمه دکتر کریمی

الگوی زایونک (زاینتس) Robert Zajonc

رابرت زاینتس ۱۹۲۳ –۲۰۰۸؛ یک روان‌شناس و استاد دانشگاه اهل ایالات متحده آمریکا بود. شهرت او به واسطهٔ پژوهش‌ها و آثار مهمش در زمینهٔ فرایندهای اجتماعی و شناختی است. بر پایه‌ٔ گزارش مجله روان‌شناسی عمومی در سال ۲۰۰۲ میلادی، او سی و پنجمین روان‌شناس قرن بیستم از لحاظ بیشترین استناد در مقالات روان‌شناسی است. وی در سال ۱۹۷۵ میلادی برندهٔ جایزهٔ انجمن پیشبرد علوم آمریکا شد.

حتماً تا به حال از سخنرانى در مقابل جمع لذت برده‌اید! پس از آنکه مطالب خود را در خانه و احتمالاً در مقابل آئینه تکرار کرده‌اید، نوبت به ارائه آن در مقابل همهٔ دانشجویان رسیده است. آیا در خانه راحت‌تر بودید یا در کلاس؟ به‌عبارت دیگر، آیا حضور دیگران بر بازده شما اثر داشته است؟ اگر بلى چگونه؟

در اواخر قرن ۱۹، یکى از روانشناسان که عاشق دوچرخه‌سوارى بود، مى‌خواهد بداند که آیا عمل‌کرد در این ورزش، برحسب حضور دیگران، تغییر مى‌کند؟ او نتایج دوچرخه‌سوارانى که به تنهائى مسابقه مى‌دادند، با نتایج دوچرخه‌سوارى که به‌طور گروهى مسابقه مى‌دادند، مقایسه مى‌کند. مقایسهٔ نتایج نشان مى‌دهد که عمل‌کرد دوچرخه‌سواران، در حضور دیگران، ۲۰ درصد افزایش مى‌یابد. این پدیده را آسان‌سازى اجتماعى Social Facilitation مى‌نامند، یعنى اثر مثبت حضور دیگران بر بازده فردى.

براى بررسى این پدیده، فرصت‌هاى زیادى پیش مى‌آید. خود شما نیز حتماً اثر تحریک‌کنندهٔ گروه را مى‌شناسید. تکرار متن سخرانى در اتاق خود و به تنهائی، فقط مى‌تواند بازتاب کمرنگى باشد از آنچه در کلاس انجام خواهید داد. حضور دیگران آشکارا بازده را افزایش مى‌دهد. ممکن است بگوئید بلی، قبلاً نیز این تجربه را داشتید. اما مواردى نیز تجربه کرده‌اید که در آنها حضور دیگران، به جاى کمک کردن، به کلى مانع عمل‌کرد شما شده است. کل مطالبى را که باید ارائه دهید به مغز خود مى‌سپارید، در خانه نیز بارها و بسیار خوب تکرار مى‌کنید، اما در جلو همکلاسى‌ها به تپق زدن مى‌افتید و هر چه توان دارید به کار مى‌گیرید اما نمى‌توانید مطالب را از حافظه بیرون بکشید. طنزهاى شما، که در جلو آئینه بسیار جالب بود، در حضور دیگران چندان جلوه نمى‌کند … پیش خود مى‌گوید: ‘اگر آسان‌سازى اجتماعى وجود دارد، دست‌کم براى شما نیست!’ یا، براى شما هست اما نه همیشه: حضور دیگران گاهى به نفع و گاهى به ضرر شما است، گاهى از دست شما مى‌گیرد، گاهى پاى شما را مى‌کشد.

تریپلت Triplett، در طول تحقیقات خود، با این پدیده روبرو مى‌شود. حضور دیگران همیشه تسهیل‌کننده نیست، گاهى بازده را بهبود مى‌بخشد، گاهى به آن آسیب مى‌رساند.

چگونه است که حضور دیگران گاهى تسهیل‌کننده، گاهى بازدارنده است؟ نمى‌توان گفت که تصادفى است! این سؤال همچنان بى‌جواب مى‌ماند تا اینکه در سال ۱۹۶۵، زایونک الگوئى ارائه مى‌دهد که همه را از بن‌بست نجات مى‌دهد.

زایونک معتقد است که حضور دیگران ما را از نظر فیزیولوژى تحریک مى‌کند و حتى براى این کار نوعى آمادگى ذاتى وجود دارد. بنابراین، دیگران بر ما اثر دارند، زیرا حضور آنها ما را تحریک مى‌کند. اما چگونه مى‌توان این تحریک را که همیشه اثر یکسانى ندارد، تبیین کرد؟ پاسخ این سؤال نسبتاً ساده است، اما لازم است که به‌صورت ازمایشى انجام گیرد، کارى که زایونک انجام مى‌دهد. تحریک ارگانیسم به‌علت حضور دیگران، تجلى پاسخ مسلط را آسان مى‌کند. منظور از پاسخ مسلط پاسخى است که بیشتر آمادگى داریم آن را در موقعیت‌هاى خاص نشان دهیم. اگر براى پاسخ دادن به یک مسئله بیشتر آمادگى داشته باشیم، پاسخ مسلط همان پاسخ صحیح خواهد بود و حضور دیگران موجب خواهد شد که آن پاسخ راحت‌تر به ذهن ما برسد. برعکس، اگر احتمال عدم موفقیت در پاسخگوئى به یک مسئله بیشتر باشد، پاسخ مسلط همان عدم موفقیت یا پاسخ غلط خواهد بود و حضور دیگران کار ما را دشوارتر خواهد کرد. مثال زیر موضوع را روشن‌تر مى‌کند.

فرض کنیم یکى از غزل‌هاى سعدى را از دوران نوجوانى چنان حفظ کرده‌اید که حتى یک بیت آن را فراموش نمى‌کنید. اما یکى از غزل‌هاى حافظ را طورى حفظ کرده‌اید که مطمئن نیستید بتوانید همه را از حفظ بخوانید. طبق الگوى زایونک، حضور دیگران موجب مى‌شود که غزل سعدى را بهتر و غزل حافظ را بدتر از زمانى که تنها هستید از حفظ بخوانید.

بنابراین، براى تعیین اثر حضور دیگران باید این سؤال را مطرح کرد: آیا کار موردنظر شناخته شده و ساده است؟ اگر کار موردنظر ساده باشد، پاسخ مسلط، پاسخ صحیح خواهد بود و حضور دیگران اثر مثبت خواهد داشت (شکل آثار حضور دیگران بر بازده). اما اگر کار موردنظر پیچیده باشد، پاسخ مسلط پاسخ غلط خواهد بود و حضور دیگران اثر منفى خواهد داشت.

بدین ترتیب، سخنران، فوتبالیست و دوچرخه‌سوار ماهر و سالم، متوجه خواهند شت که حضور دیگران عمل‌کرد آنها را تسهیل مى‌کند. در مورد استاد مسلط و با تجربه نیز حضور دیگران همین اثر را دارد. استادى که نمى‌تواند چشم از کتاب بردارد، استادى که تازه کار است، جاى تردید ندارد که در مقابل دانشجویان توانائى کمترى نشان خواهد داد. سخنران تازه کار، فوتبالیست‌ یا دوچرخه‌سوار کم تجربه، استاد یا معلم ناوارد، از حضور دیگران به جاى کمک گرفتن، آسیب خواهد دید. وقتى مى‌ترسید که مبادا در اثر فشار ناشى از حضور دیگران دگرگون شوید و نتوانید آن‌طور که مى‌خواهید کار خود را انجام دهید، خود شما را خوب آماده کنید! هر اندازه به کار بیشتر مسلط باشید به‌همان اندازه آن را آسان‌تر خواهید بافت و حضور دیگران اثر آسان‌سازى خواهد داشت. اما به دشوارى مى‌توان خود را براى یک ملاقات عاشقانه آماده کرد! روانشناسى اجتماعی، در این باره چیزى ندارد که بگوید!

الگوى زایونک را تعداد زیادى از پژوهشگران با کارهاى متنوع و در جمعیت‌هاى مختلف، بررسى کرده‌اند. پدیده آسان‌سازى اجتماعى مختص انسان نیست، بلکه در حیوانات مختلف، از جمله موش و سوسک خانگى نیز دیده شده است! در مورد اخیر، وقتى کار ساده است (عبور از راهرو براى فرار از نور)، حضور سوسک‌هاى دیگر، بازده سوسک مورد آزمایش را افزایش مى‌دهد، اما وقتى کار پیچیده است (عبور از مار) حضور دیگران به عمل‌کرد آسیب مى‌رساند.

منبع: ویستا

انزوا بستر افراطی‌گری

خودت را جای دیگران بگذار

انزوا بستر افراطی‌گری است

نبیله جعفر Nabeelah Jaffer

مترجم آرش رضاپور

آرنت از خطر مشترکی می‌گوید که آن‌هایی را که جذب ایدئولوژی‌های افراطی می‌شوند، تهدید می‌کند.

شاید تجربۀ دوستی با آدمی را داشته باشید که عقایدی افراطی دارد. زن‌ستیز است، یا به قومیت‌ها و اقلیت‌های دیگر نگاهی تحقیرآمیز دارد. احتمالاً شما که از نزدیک می‌شناسیدش، حیرت می‌کنید که چطور این آدم معمولی که در تعاملات روزمره‌اش رفتاری مؤدب و چه‌بسا یاری‌گرانه دارد، می‌تواند چنین اعتقاداتی داشته باشد؟ هانا آرنت، جواب این سؤال را در انزوا می‌داند، اما انزوایی خاص: انزوایی در تفکر که اجازه نمی‌دهد فرد خودش را جای دیگران بگذارد.

چند سال پیش متوجه شدم دوستم، تام، طرفدار برتری نژاد سفید است و این موضوع مرا در وضعیتی عجیب قرار داد؛ چراکه من دختری مسلمان و مهاجرزاده هستم و این یعنی عضو یکی از آن گروه‌های به‌اصطلاح متجاوزی‌ام که تام از آن‌ها منزجر بود و می‌ترسید. او دیدگاه‌هایش را، که چیزی نبودند جز کاتالوگی از فریادهای تظلم‌خواهی راست افراطی، در رسانه‌های اجتماعی‌اش منتشر می‌کرد. در یکی از نوشته‌هایش به «مهاجمان مسلمان» هشدار می‌داد که «دست‌های کثیف‌شان را از زنان ما دور نگاه دارند».

تام نه‌تنها هیچ‌وقت چیزی از این دیدگاه‌هایش به من نمی‌گفت، بلکه برعکس، وقت‌هایی که با هم بودیم همیشه برخوردی گرم و دوستانه داشت. او عقایداش را فقط در فضای مجازی ابراز می‌کرد، و به نظر نمی‌رسید روزی در عمل نیز آن‌ها را به‌کار بندد. دربارۀ “تامس مایر”، مردی ۵۲ ساله از اهالی “بریستال” -روستایی در شمال انگلستان- هم چنین چیزهایی می‌گفتند. او به همسایه‌های سالخورده‌اش یاری می‌رساند، به باغچه‌هایشان رسیدگی می‌کرد، و همان کسی بود که در سال ۲۰۱۶ در حالی که فریاد می‌کشید «به خاطر بریتانیا!» به جو کاکس Jo Cox، نمایندۀ پارلمانی که مدافع حقوق مهاجران بود، شلیک کرد و او را به قتل رساند.

جیمز بالدوین راست می‌گفت که عقاید خطرناک هستند. عقیده انسان را وامی‌دارد تا میان زندگی آرمانی و زندگی واقعی‌اش در جهان با شکاف روبه‌رو شود و دست به عمل بزند. عقیده‌ها می‌توانند به تغییرات خوب یا بد –البته اغلب هر دو با هم- دامن بزنند. با این حال تلاش برای ایجاد تغییر همواره مخاطره‌آمیز است، چراکه رفتن به راه جدید مستلزم دست کشیدن از محدودیت‌های پیشین رفتاری است. هنگامی که به قلمرویی جدید پا می‌نهیم –با توجه به احساس خطری که به‌همراه می‌آورد– رفتارهایی که زمانی افراطی به نظر می‌رسیدند، می‌توانند به شکلی طبیعی جلوه‌گر شوند.

برای فهمیدن آن‌چه افراد را به سوی افراط‌گرایی سوق می‌دهد، اتکای صرف به ایدئولوژی کافی نیست. آن‌چه سبب شد “مایر” کلۀ سحر شات‌گان و کارد هفده‌سانتی‌اش را بردارد و از خانه بیرون بزند تنها ایدئولوژی نبود. گزارش‌هایی که طی هفته‌های بعد از قتل کاکس منتشر شد، جزئیاتی مفصل از زندگی بی‌حاشیۀ مایر را آشکار کرد، اما بیش از همه حرف‌های زنی به‌چشم می‌خورد، که مدیر یک مرکز درمانی در همان حوالی بود، و مایر روز قبل از جنایت به آن‌جا رفته بود: «او شبیه مردی تنها بود که فقط می‌خواست با یک نفر صحبت کند

شاید بد نباشد بدانید دوست من، تام، از زندگی روزمره‌اش راضی نبود. شغلش را دوست نداشت و هیچ‌وقت روابط عاشقانه را تجربه نکرده بود. هرچند کار او در آکسفورد مملو از مسائل مربوط به تنوع فرهنگی بود، اما دوستان زیادی نداشت. یک‌بار یکی از دوستان مشترکمان او را آدمی توصیف کرد که روحی زخمی دارد. تام نیز، درست مانند مایر، رایحۀ تلخ تنهایی می‌پراکند.

«انزوا بستر مشترکِ وحشت است» و این صرفاً به حکومت‌های خودکامه، که هانا آرنت هنگام نوشتن کتاب ریشه‌های توتالیتاریسم The Origins of Totalitarianism (۱۹۵۱) بدان می‌اندیشید، محدود نمی‌شود، بلکه به‌همین ترتیب می‌تواند به وحشتی روانی بیانجامد که قادر است یک آدم عادی را تسخیر کرده و چشمانش را، در غباری از ترس و عدم اطمینان، تیره و تار کند.

منظور آرنت از «انزوا» آن نوع تنهایی‌ای نیست که در آن -به قول خودش- کسی را به غیر از خودتان برای تسلی ندارید. ما در انزوای ذهنی به گفت‌وگویی درونی پرداخته و این‌گونه دو صدا پیدا می‌کنیم. همین گفت‌وگوی درونی است که به ما امکان می‌دهد، با سبک‌سنگین‌کردن انگیزه‌ها و الزامات متضاد، به تفکر مستقل و خلاق دست یابیم. هرگاه در یک دوراهی اخلاقی گیر کنیم، گفت‌وگویی آغاز می‌شود که مقدمات آن را تضاد منافع و تفاوت‌های میان انسان‌ها فراهم کرده است. از منظر آرنت، یکی از اجزای تفکر حقیقی، تواناییِ نگریستن از چشم دیگران است. بدین‌ترتیب انزوای حقیقی را نیز می‌توان ناتوانی از گذاشتن خود به‌جای دیگران دانست که اغلب نتیجه توقف ناگهانی آن گفت‌وگوی درونی است؛ این یعنی «از دست رفتنِ خود» یا درواقع از دست رفتن نقشِ خود در تفکر. انزوای حقیقی یعنی جداشدن از اشتراکات انسانی، که نتیجه‌ای جز جدایی از آگاهی انسانی ندارد؛ همان حالتی که در آن آدمی دستخوش امواج خروشان ابهام و عدم اطمینان باشد و راهی برای خروج از آن نیابد.

“آدولف آیشمن” یکی از افسران ارشد اس‌اس بود که ابتدا در مهاجرت داوطلبانۀ یهودیان، سپس در تبعید اجباری آن‌ها، و دست آخر در نابودی‌شان، نقش داشت. آرنت معتقد است آیشمن نمونۀ خوبی از این نوع تنهایی است. او «به‌طور کامل از این‌که چیزی را از منظر دیگران ببیند» عاجز بود؛ یعنی نمی‌توانست از چارچوب دیدگاه‌های نازی‌اش خارج شود تا احساس دیگران را بفهمد. هنگامی که یک افسر پلیس در اسرائیل دربارۀ گذشته‌اش از او بازجویی می‌کرد، با افسوس از این‌که به درجات بالاتر اس‌اس ارتقا نیافته بود، گفت: «هرکاری که برایش برنامه‌ریزی می‌کردم و خیز برمی‌داشتم، اشتباه از آب درمی‌آمد. … هرآن‌چه را می‌خواستم یا برایش برنامه‌ریزی می‌کردم، سرنوشت به‌نحوی ممانعت می‌کرد». آرنت شوخ‌طبعانه می‌نویسد: «آیشمن فکرش را هم نمی‌کرد که درک بازجو از ارتقای سریع در اس‌اس با او فرق دارد».

آرنت معتقد بود انزوا همان چیزی است که به آیشمن و هزاران نفر دیگر -که ممکن است آن‌چنان با زیر دست‌هایشان مهربان باشند (همان‌گونه که آیشمن اذعان کرده بود) که تبدیل به الگوی مهربانی گردند- کمک می‌کند خود را به دست ایدئولوژی‌های تمامیت‌خواه و مردان کاریزماتیک بسپرند. ایدئولوژی‌های تمامیت‌خواه به‌گونه‌ای طراحی شده‌اند که برای آن‌هایی فریبنده باشند که در کشاکش گفت‌وگوی اخلاقی درون‌شان به دام افتاده‌اند؛ این همان گفت‌وگویی است که آرنت آن را به عنوان برترین شکل اندیشه می‌ستاید.

عقاید تمامیت‌خواه «توضیحاتی تام‌و‌تمام» پیش می‌نهند؛ یعنی ایده‌ای واحد که می‌تواند همه‌چیز را توضیح دهد. زمانی که اندیشه‌ای مستقل بخواهد به قلمروی سیاه و سفیدِ ایدئولوژی تمامیت‌خواه ملحق شود، بی‌ربط و نامتناسب تشخیص داده می‌شود. خودِ آیشمن همیشه یک «ملحق‌شونده» بود که از احتمال «زندگی فردی دشوار و بدون راهنما» وحشت داشت. «ایدئالیست» شدن (البته چسبیدن به ایدئولوژی تعبیر بهتری است) چیزی است که این وحشت را تسکین می‌دهد؛ به‌هر‌حال اگر به این ایده دل ببندید که نزاع طبقاتی، رقابت نژادی یا منازعات تمدنی مطلق هستند، می‌توانید بدون آن‌که نیازی به تفکر دوسویه (یعنی تفکری که مستلزم سبک‌سنگین‌کردنِ انگیزه‌ها و الزامات متضاد و همدلی با مردمان است) داشته باشید، به معنا و احساس تعلق به یک طبقه، نژاد یا تمدن دست یابید. شروری مثلِ راه‌حل نهایی Final Solution {عنوان برنامۀ نازی‌ها برای نابودی یهودیان اروپا بود که هیملر پیشنهاد آن را داد و به دست آیشمن اجرا شد } به‌دست رهروانی همچون آیشمن اجرایی شد. بحث‌کردن با آن‌ها دربارۀ این‌که منطق‌شان مخدوش است یا شواهد تاریخی تأییدش نمی‌کند، کاملاً بیهوده بود؛ چرا که آن‌ها اصولاً به‌خاطر این‌طور دلایلی بدان ملحق نشده بودند.

فرایند «ملحق شدن» به یک ایدئولوژی مطلق مستلزم نوعی تقلیل است. پیوستن زمانی آغاز می‌شود که یک نفر شروع کند از دریچۀ یک داستان واحد به جهان نگاه کند، مثلاً مشکل پیداکردن با معلمی در مدرسه، یا تقلا برای یافتن شغل، یا محله‌ای که تنوع فرهنگی در آن در حال افزایش است، یا نژاد پرستی تفننی Casual Racism {به افرادی گفته می‌شود که به‌واقع با دیگر اقوام و نژاد‌ها دشمنی ندارند، امّا از لطیفه‌هایی که با مضامین نژادپرستانه گفته می‌شود استقبال می‌کنند}، کم‌کم شبیه به جنبه‌های مختلف مشکلی واحد به نظر می‌رسند، و مشکلات ساده، دورنمایی فریبنده از راه‌حل‌های ساده و رادیکال به‌همراه دارند. اگر همۀ مشکلات به سادگی بخشی از داستانِ بزرگ‌تر برخورد تمدن‌ها، بین غرب و اسلام، باشد، تنها کافی است هرکس موضع خود را مشخص کند. به نظرم می‌رسید تام -مثل آیشمن- ایدئولوژی‌اش را پیدا کرده و موضعش را مشخص کرده بود.

البته تام تنها نیست. هروقت با او صحبت می‌کنم به یاد زنان و مردان جوانی می‌افتم که طرف‌دار القاعده، داعش یا دیگر گروه‌های تروریستی بودند و با آن‌ها مصاحبه کردم. بسیاری از آن‌ها، همانند آیشمن، جذب جواب‌های دو قطبی و جهان‌بینی‌های سیاه و سفید می‌شدند. هیچ‌یک از جهادی‌هایی که با آن‌ها آشنا شدم، ذاتاً شریر نبودند، امّا همه‌شان دنیا را از دریچۀ کلیشه‌های جهادی می‌دیدند و با تفکرِ دوسویه در ستیز بودند. تبلیغات جهادی‌ها بر پشت‌ِپا زدن به ابهام و همدلی استوار است. نشریۀ انگلیسی زبان داعش پیوسته به انتقاد از «فضای خاکستری» Gray Zone می‌پردازد؛ این اصطلاحی است که برای توصیف تمام چیزهایی به کار می‌رود که میان ایدئولوژی آن‌ها و ایدئولوژی کفار قرار گرفته است. فضای خاکستری اغلب به آن فضای بینابینی‌ای اشاره دارد که مهاجران در آن زندگی می‌کنند؛ یعنی میان دو فرهنگ، دو دسته ارزش و دو شیوۀ زندگی. چند تن از طرفداران داعش به من گفتند مشکل مسلمانان غربی این است که «در فضایی خاکستری زندگی می‌کنند؛ گیج، سردرگم و شرمسار از دین‌شان».

این‌که کسی با تفکر دو سویه سرِ جنگ داشته باشد بدان معنا نیست که احمق است. برای نمونه تام مهندس است، و بسیاری از هواداران جهادی که با آن‌ها مصاحبه کردم هم تحصیلات عالی داشتند. امّا این آدم‌ها خشک‌مغزند چراکه توانایی تفکر مستقل را، به نفع سرسپردگی تمام‌وکمال به جنبش منتخب‌شان، نفی می‌کنند. بیش‌تر هواداران جهادی‌ها نیز، درست همانند تام، هیچ‌گاه دست به اقدامی خشونت‌بار نزده‌اند، بااین‌حال چسبیدن سفت‌وسخت‌شان به یک ایدئولوژی واحد، که ظاهراً قرار است تمام جهان را توضیح دهد، آدم را به یاد تام می‌اندازد. آن‌ها نیز مانند او معتقدند اسلام و غرب دو چیزِ متضاد هستند که درگیر جنگی پایان‌ناپذیرند. تنها تفاوت‌شان با تام این است که در جبهۀ مقابل او قرار دارند.

اگر انزوا وجه مشترک هراس و ترور باشد، پس درک ما از افراط‌گرایی، به‌ویژه دربارۀ اقسام جهادی‌ها، اساساً ایراد دارد؛ چرا که همیشه افراط‌گرایی را همچون تهدیدی خارجی می‌بینیم، یعنی آلودگی ناشی از یک تمدن بیگانه.

آرنت معتقد بود انواع خاصی از تنهایی افراد را مستعد انزوا و در نتیجه ترور می‌کنند. او ما را متوجه مشکلات ساختاری کرد: یعنی «بی‌خانمانی و زائد ‌بودن» در مدرنیته. فروپاشی نهادهای سیاسی و سنت‌های اجتماعیِ پیشامدرن منجر به شکل‌گیری جوامعی شده است که فرد در آن‌ها «جایی در جهان، که مورد پذیرش و تصدیق دیگران باشد» ندارد و -به شکلی سرنوشت‌ساز- به چیزی احساس تعلق نمی‌کنند. جامعه آینه‌ای است که ما خود را در آن می‌بینیم. یافتن جایگاه‌مان در جامعه -در کنار همتایانی مطمئن و قابل اعتماد- کمک می‌کند هویت یافته، خودمان را بشناسیم و به افکارمان اعتماد کنیم. هنگامی که از جامعه کنار گذاشته شویم، مستعد آن ناامنی و ترسی می‌شویم که آرنت درباره‌اش سخن می‌گوید. با‌این‌حال زمانی که آرنت به ازخود بیگانگی شایع دربارۀ بورژوازی فکر می‌کرد، کلماتش درواقع رنگ‌وبوی نوع دیگری از تجربۀ عدم تعلق را داشت که امروزه در جوامع غربی فراگیرتر است.

سال گذشته با کسی مصاحبه کردم که در حال حاضر دوران محکومیت‌اش را به جرم اشاعۀ تروریسم در بریتانیا طی می‌کند. همان‌طور که صحبت می‌کردیم او مدام و مدام به شکوه‌ای می‌رسید که سنگ بنای دلبستگی‌اش به افراط‌گراییِ خشونت‌بار بود. می‌گفت: «هیچ جایی ندارم که بگویم این‌جا جای من است. ما به چیزی احساس تعلق نداریم.» او قبول داشت که داعش کمی زیاده‌روی کرده است: «امّا ایده آن‌ها دربارۀ داشتن جایی که بدان تعلق داشته باشیم حرف ندارد! خودِ خودش است!» وقتی این حرف‌ها را می‌زد چشم‌هایش می‌درخشید و لبخندی غرق در رؤیا به لب می‌آورد.

احساس تعلق -یا اغلب، عدم تعلق- درونمایه‌ای مشترک میان افراط‌گرایان است. برای نمونه عبدالله یوسف را در نظر بگیرید. او پسربچه‌ای ۱۷ ساله و سومالیایی‌زاده اهلِ مینه‌سوتا بود که در سال ۲۰۱۴ سعی کرد به داعش بپیوندد، امّا در مرز دستگیر شد. یوسف، مانند بسیاری از افراط‌گرایان جوان دیگر، به خوبی در جامعۀ غربی ادغام شده بود. لهجۀ امریکایی داشت، عاشق لیگ بسکتبال بود و طرفدار تیم مینه‌سوتا وایکینگز. بنابراین این احتمال وجود دارد که در جامعه‌ای به خوبی ادغام شده باشید، و بااین‌حال احساس نکنید به راستی بدان تعلق دارید. یوسف در طول یک سال ۳ بار مدرسه‌اش را عوض کرده بود؛ یک بارش به این دلیل بود که مدرسه بدون اطلاع قبلی تعطیل شد. یوسف در سال ۲۰۱۷ به نیویورک مگزین گفته بود «هیچ آدم موفقی نمی‌شناسد»، و -شاید از آن هم مهم‌تر- احساس می‌کرد انگار مادامی که در ایالات متحده است، از هویت سومالیایی و مسلمانش دور می‌افتد. یوسف در دادگاه به دیدن ویدیوهایی اشاره کرد که به او می‌گفتند: «مسلمانان نباید در غرب زندگی کنند، برای آن‌ها بهتر است به یک حکومت اسلامی بیایند، چرا که جای بهتری برای زندگی است». زمانی که او و دوستانش این ویدیوها را نگاه می‌کردند، مستعدِ پذیرشِ ایدئولوژی پسِ آن‌ها بودند.

تفاوت همیشه به اصطکاک می‌انجامد، امّا معمولاً فراموش می‌کنیم که تفاوت هیچ‌گاه یک جانبه نیست، بلکه همیشه دو بخش در آن درگیراند. به‌همین ترتیب داستان طرف‌داران جوان جهادگرایی به‌ندرت داستان سادۀ شکست در ادغام است، چراکه اغلب، دست‌کم بخشی از آن، داستان افراد جوانی است که احساس می‌کنند علی‌رغم صبحت‌کردن به زبان‌های غربی، پوشیدن لباس‌ها و پذیرش آداب و رسوم آن‌ها، باز هم به غرب تعلق ندارند. یکی از دختران جوان طرفدار داعش می‌گفت: « یادم می‌آید کفار به من می‌گفتند: «برگرد به همان‌جایی که از آن آمده‌ای!» خب من هم رفتم به دولت اسلامی» یک مرد آمریکایی-سومالیایی اهل ایالات متحده که تلاش کرده بود به داعش بپیوندد، با عصبانیت می‌گفت: «باید بیایی این‌جا و همه‌اش بپذیری و بپذیری…»

من در این داستان‌ها، شکست این افراد جوان را در تفکر دوسویه می‌بینم. آن‌ها با این ایده در کشاکش‌اند که فضای خاکستری، جای وحشتناکی برای زندگی نیست. نمی‌توان زندگی را، خیلی ساده، داستان تفاوت‌های فرهنگی دانست. اگر انزوا به معنای ناتوانی در تفکر مستقل و همدلانه باشد، پس این آدم‌ها به شکلی دردناک تنها بودند.

با خودم فکر می‌کنم چرا بار این مصالحۀ ملاحظه‌کارانه می‌باید بر دوش دختران و پسران جوانی باشد که در غرب به‌دنیا آمده و بزرگ شده‌اند. اقلیت‌ها –بنا بر طبیعت‌شان- قدرت کمتری نسبت به اکثریت‌ها دارند و درنتیجه کمتر احتمال دارد بتوانند بدون ازدست‌دادن هویت‌شان چیزهایی را واگذار کنند. چرا زنی جوان باید یاد بگیرد که چگونه با این‌که به او می‌گویند برگرد به همان‌جایی که از آن آمده‌ای، با ظرافت کنار بیاید؟ و چرا مردی جوان باید احساس کند برای آن‌که درکشوری که به دنیا آمده آینده‌ای داشته باشد، مجبور است پوشیدن لباس‌های قومی‌اش را کنار بگذارد، یا لهجۀ خارجی والدینش را لاپوشانی کند، یا از ابراز دین خودش چشم بپوشد؟ آیا ناتوانی آن‌ها در این‌که احساس کنند غرب خانۀ آن‌هاست به سادگی بازتابی از ناتوانی اکثریت در هم‌خانه شدن با آن‌ها نیست؟ احساس انزوای آن‌ها سرچشمه‌ای نامعلوم ندارد، بلکه از تجربۀ روزمرۀ زندگی‌شان در غرب ناشی می‌شود.

شیوۀ صحیح مواجهه با این افراط‌گرایان منزوی چیست؟ اگر حق با آرنت باشد، پس دلایل ساختاریِ انزوا آن‌قدر عمیق می‌شوند که حتی کم‌ترین روابط شخصی برای ایجاد تغییر نیز غیرممکن می‌گردد.

یک‌بار تام به من گفت: «می‌دانم گاهی در دنیای مجازی زیاده روی می‌کنم.» بعد هم خیلی مؤدبانه اذعان کرد مشکلی با من ندارد. او داشت به تمایزی مرسوم استناد می‌کرد؛ یعنی تمایز میان یک گروه در حالت جمعی، که او از آن‌ها می‌ترسید و بدنام‌شان می‌کرد، و اعضای آن گروه در مقام فرد، که ادعا می‌کرد آن‌ها را می‌شناسد و دوست‌شان دارد. این مانند همان جمله احساسی‌ای است که با کلمات «بعضی از بهترین دوستان من جزو … » شروع می‌شود. آیشمن که ظاهراً معشوقه‌ای یهودی داشت، هیچ تحت تأثیر این دوستی قرار نگرفت. بازرگانی به نام برتولد استورفر Berthold Storfer از یهودیان وین بود که همکاری نزدیکی با آیشمن در فرستادن یهودیان به فلسطین در سال ۱۹۴۰ داشت. کمی بعد استورفر مخفی شد، امّا دستگیر و راهی آشوویتز گردید. او درخواست کرد آیشمن را ببیند، آیشمن به ملاقات او رفت و گفت کاری از دستش ساخته نیست: قوانین هاینریش هیملر انعطاف‌ناپذیر بودند و هیچ‌کس نمی‌توانست کمپ را ترک کند. آیشمن استورفور را به‌خاطرِ تلاش برای فرار سرزنش کرد، امّا سفارش کرد که به او وظایف ساده‌تری واگذار کنند. آیشمن بعدها دربارۀ این دیدار گفت: «ما با هم دست دادیم و من احساس رضایت خاطر عمیقی داشتم.» آرنت می‌نویسد: «شش هفته پس از این دیدار رضایت‌بخش، استورفر درگذشت، ظاهراً نه با گاز بلکه با شلیک گلوله».

آشنایی با من تأثیری اندک بر جهان‌بینی کلی تام داشت؛ مخصوصاً بر این عقیده که مهاجران به شکل عام، و مسلمانان به شکل خاص، بزرگ‌ترین دشمنان زمانه هستند. حتی بحث منطقی نیز افاقه نمی‌کرد. هنگامی که دوستان مشترک‌مان مخالفت‌شان را با دیدگاه‌های افراطی او، مفصلاً بیان می‌کردند، او به مخالف‌خوانی برمی‌خاست. خونسرد، امّا کله‌شق بود و دست آخر، با آهی از سرِ افسوس، به لاک خود می‌خزید. همۀ ما گاهی از خطای تایید -یعنی تمایل به طرفداری از اطلاعاتی که موافق اعتقاداتمان هستند- رنج می‌بریم. امّا در مورد تام این‌گونه نبود که نوع خاصی از واقعیات را به انواع دیگر ترجیح دهد؛ بلکه به نظر می‌رسید کاملاً به آن‌ها بی‌علاقه است. در عوض، مدام به کلیشه‌ها می‌چسبید (چیزی که آرنت دربارۀ آیشمن هم ذکر کرده است). نوشته‌های معمول او در شبکه‌های مجازی‌اش از این قبیل‌اند: «دین کنترل همه‌چیز را به دست می‌گیرد؛ همان‌طور که همیشه گرفته است. شریعت در قدرت نفوذ کرده و دولت اسلامی را شکل می‌دهد». این موضوع فراتر از تردیدهای رایج دربارۀ مهاجرت و آن نوع موضع‌گیری در برابر دین است که آتئیست‌ها برمی‌گزینند. عقاید او چیزی نیست جز کوبیدن بر طبل دیدگاه‌هایی که گذشته، حال و آینده را از دریچه‌ای تنگ می‌بینند.

عقاید تام منطقی بی‌روح دارند. اگر فرض کنید فرهنگ غربی نماینده یک جهان‌بینی واحد (و تنها جهان‌بینی روشن‌گرانه) باشد، آن‌گاه نتیجه خواهید گرفت مهاجران غیرسفیدپوست که به فرهنگ‌های کمتر تکامل‌یافته چسبیده‌اند، تهدیدی هستند که می‌باید متوقف شوند. به‌همین‌ترتیب اگر متقاعد شوید اسلام هم دارای جهان‌بینی یگانه‌ای است که از قضا از بیخ برابر نهادِ رهیافت روشنگری غربی است، آن‌گاه نتیجه می‌گیرید که می‌باید با آن جنگید. اگر هم از پیش به صرافت افتاده باشید که در تمام این ماجراها، تمدن یگانه مسئلۀ واجد اهمیت است، که دیگر حرفی برای گفتن نمی‌ماند. آرنت در کتاب ایدئولوژی و ترور Ideology and Terror (۱۹۵۳) می‌گوید برای آن‌هایی که به تفکر حقیقی نمی‌پردازند، از نظر منطقی مهم‌ترین ظرفیتی که باقی می‌ماند، پرداختن به بدیهیات محض است، چراکه «حتی اگر در انزوای مطلق هم باشید» منطق دودوتا چهارتا تردیدناپذیر است. هنگامی که آدمیان احساس نیاز دوسویه به شناختن دیدگاه‌های یک‌دیگر را، در جهانی مشترک، کنار بگذارند، این برهان‌آوری منطقی تبدیل به «تنها “حقیقتِ” قابل‌اتکایی می‌شود که می‌توان بدان پناه برد». (اغلب اشاره شده است که تعداد غیرقابل باوری از اسلام‌گرایان افراطیِ خشونت‌گرا سوابقی در مهندسی، علوم یا ریاضیات دارند؛ اگرچه ممکن است این همبستگی دلایل دیگری نیز داشته باشد) منطق، گذشته از همه چیز، نه خودی می‌شناسد و نه غیرخودی؛ فقط نیازمند یک فرض بنیادین است که بدان اجازه دهند در میان انسان‌ها جاری شده، و قوانین ذاتی‌اش را به اجرا درآورد.

روایت تام نیازی به واقعیات ندارد، چراکه در این روایت واقعیات نامربوط هستند. روایت نیز به‌مانند دیگر عقایدی که سودای «توضیحی تام‌و‌تمام» را در سر دارند، تظاهر می‌کند «پیشاپیش تمام آن چیزهایی را که هنوز به تجربه نیامده‌اند می‌داند». ایمان‌آورند‌گان، مسلح به دانش همه‌چیزدانی که منشأ «حقیقیِ» همۀ وقایع را می‌داند، از شر احساس عدم اطمینان خلاص می‌شوند؛ چرا که توضیحی استوار برای هر‌چیزی دارند. عقاید تمامیت‌خواه، پیروانشان را از قید واقعیت می‌رهانند. ارزش آن‌ها در پدیدآوردن روایتی یک‌پارچه و مطلق از جهان نهفته است که، همان‌گونه که آرنت نیز در کتاب ریشه‌های توتالیتاریسم اشاره می‌کند، «بیش از خودِ واقعیت با نیازهای ذهنی انسان همخوانی دارد.» تجربه بی‌معناست؛ چرا که هیچ چیز تازه‌ای نمی‌تواند یاد دهد. نازی‌ها این اعتقاد مجعول را که یهودی‌ها دنیا را کنترل می‌کنند به‌نحوی به‌راه انداختند که از خودِ واقعیت، واقعی‌تر بنماید و، در نتیجه، طوری جلوه دهند که «انگار یهودیان بر جهان غلبه کرده‌اند و بنابراین لازم است در برابر آن‌ها ایستادگی کرد». حقیقت لزوماً با آن‌چه حقیقت به نظر می‌رسد ارتباطی ندارد.

وقتی آرنت می‌گوید انزوا زمینۀ اصلی ترور است، منظورش آن دسته اعمال تروریستی فردی نیست، که به دست افرادی که در حاشیۀ جامعه هستند انجام می‌شود، بلکه به تروریسم دولتی و ایدئولوژی‌های خودکامه‌ای اشاره دارد که اکثریت غالب جامعه کم‌کم آن را می‌پذیرند. او معتقد است هدف مطلوب این حکومت‌ها نه متقاعد کردن افراطیون، بلکه تحت تأثیر قراردادن افراد منزوی است؛ تا به قدری احساس عدم اطمینان به آن‌ها تزریق کنند که توانایی تفکر حقیقی را فروگذارند. یعنی کسانی که برای آن‌ها فاصلۀ میان درست و غلط تیره و تار شده، و وعده‌های یک جنبش اغوایشان می‌کند. تام همیشه چنین اعتقاداتی نداشت. دوستانی که بیش‌تر می‌شناسندش به من گفتند اگرچه کودکی دشواری داشته است، دیدگاه‌های فعلی‌اش از اواخر ۲۰ سالگی شکل گرفتند. شاید او هم زمانی جزو همان دسته‌ای بوده، که به قول آرنت، هدف مطلوب هستند.

به نظر من تام از آن هواداران جوان و خشمگین داعش و القاعده، که با آن‌ها مصاحبه کردم، شرورتر نیست. راستش نمی‌توانم از او متنفر باشم. به ندرت می‌بینمش، امّا وقتی اتفاقی با هم روبه‌رو می‌شویم، مؤدب و دلنشین است و، همچنین، پیداست که آن‌قدر در انزوای خود غمگین است که نمی‌توانی برایش متأسف نشوی. او نه ایاگو {ضدقهرمانِ نمایشنامۀ اتللو اثر شکسپیر} است و نه مکبث و نه تمایل دارد «ثابت کند شریر است» {اشاره به تک‌گویی گلاستر در پرده اول نمایشنامۀ ریچارد سوم اثر شکسپیر}. بی‌فکری صفتی کمیاب نیست و اگر رازهای تاریخ افشا می‌شدند، او تنها کسی نمی‌بود که برای طرفداری از وحشی‌گریِ منطقی مورد بازخواست قرار می‌گرفت. تردید دارم اغلب آدم‌ها کاملاً بر آن‌چه می‌کنند واقف باشند.

  • این مطلب را نبیله جعفر نوشته است و در تاریخ ۱۹ جولای ۲۰۱۸ با عنوان «In extremis» در وب‌سایت ایان منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۳ شهریور ۱۳۹۷ با عنوان «انزوا بستر افراطی‌گری است» و با ترجمۀ آرش رضاپور منتشر کرده است. نبیله جعفر (Nabeelah Jaffer) از همکاران سابق ایان و دانشجوی دکتری در دانشگاه آکسفورد است. نوشته‌های او در نیواستیتمن، گاردین و دیگر مطبوعات به انتشار رسیده است.

آینده یک پندار - فروید

آینده یک پندار

آینده یک پندار (The Future of an Illusion) یکی از کتاب‌های زیگموند فروید دربارهٔ دین است. وی این کتاب را در سال ۱۹۲۷ نوشت. در این کتاب زیگموند فروید تفسیر خویش از منشأ پیدایش، توسعه، روانکاوی و آینده دین‌ها را بیان می‌کند. فروید به دین چون یک سامانه باور محور نگاه می‌کند.

از دیدگاه فروید، دین «روان آزردگی جهانی» نوع بشر است و تجلیات دینی را صرفاً باید نمونه‌ای از علایم روان رنجوری در افراد دانست. او مسئله ایمان به خدا را، تثبیتی از یک آرزوی حفاظت و حمایت توسط وجودی پدرگونه می‌داند، میل به کمک شدن و نجات یافتن. فروید ایدهٔ خدای قادر مطلق را به عنوان تجلیل جمعی از انگارهٔ پدر فردی تفسیر می‌کند. در حالی که بشر با بیدار شدن از پندارهای کودکانه و به کار بردن خرد و مهارت خود، اگر نتواند خود را نجات دهد، لااقل می‌تواند به خویشتن کمک کند.

فروید کوشش کرده تا توجه ما را به سوی آینده‌ای که در سر راه فرهنگ انسانی است جلب نماید. در فرایند گسترش اندیشه‌های خویش، وی دریافت که ناچار است که دربارهٔ منشأ پیدایش و اهداف فرهنگ انسانی چنان‌که هست، بررسی نماید. از دیدگاه فروید، اصطلاح فرهنگ انسانی همهٔ مفاهیمی که زندگی انسانی را فراتر از شرایط جانوری برده‌است، را شامل می‌شود. این کتاب را هاشم رضی به فارسی برگردانده‌است.

متن کامل

رابطه خود و اخلاق

رابطه “خود” و “اخلاق”

The self is moral

نینا استرومینگر Nina Strohminger

مترجم امیر قاجارگر

چه چیزی باعث می‌شود شخصی را دیگر همان شخص قبلی ندانیم؟

مهم‌ترین ویژگی ذهنی در تشخیص هویتِ «خود» اعتقادات عمیق اخلاقی است.

«خودت را بشناس» یک شعار متزلزل و مبتذل است که مدام بازیافت شده، امّا به‌طرز دیوانه‌کننده‌ای بی‌معناست.

کشتی‌ای را در نظر بگیرید که قطعاتش یک‌به‌یک جایگزین شده‌اند، تا جایی که کشتی‌ دیگری با قطعات کاملاً جدید ساخته شده است. آیا این کشتی همان کشتی قبلی است؟ آیا چنین چیزی درمورد انسان نیز می‌تواند صادق باشد؟ هم‌زمان با پیر‌شدن، تقریباً تمام سلول‌های بدن ما جایگزین می‌شوند و این جایگزینی بارها و بارها تکرار می‌شود. با وجود این، آیا هویت ما همچنان دست‌نخورده باقی مانده است؟ آیا هویت با ویژگی‌های مادی‌ گره خورده است یا این‌که بخش‌هایی از ذهن برای هویت‌بخشی به ما ضروری‌تر هستند؟

یک روز بعد از تصادف، زنی به ‌اسم  “کیت”، گیج و مبهوت از خواب بیدار شد. به مردی نگاه کرد که کنارش خوابیده بود. آن مرد به شوهرش شبیه بود، با همان ریش‌های بور و کک‌ومک‌هایی که در اطراف شانه‌اش داشت. امّا این مرد قطعاً همسر او نبود.

وحشت‌زده، ساک کوچکی برداشت و به‌سمت مطب روان‌پزشکش حرکت کرد. در اتوبوس، مردی نشسته بود که کیت در طول چند هفتۀ گذشته به‌کرات با او مواجه شده بود. مرد باهوش بود. او جاسوس بود و هربار به‌شکلی متفاوت ظاهر می‌شد: یک روز مثل دختری کوچک با لباس تابستانی و روز دیگر همچون یک پیک موتوری که آگاهانه به او پوزخند می‌زند. او این تحولات عجیب‌وغریب را برای دکترش توضیح می‌داد، یعنی برای یکی از معدود افراد باقی‌مانده در دنیا که می‌توانست مورد اعتمادش باشد. امّا، همان‌طور که دکتر صحبت می‌کرد، قلب کیت از درک موضوعی مخوف فرو ریخت: این مرد هم بدل بود.

کیت از سندروم کاپگراس Capgras Delusion رنج می‌بَرد، اعتقادی هذیانی مبنی بر این‌که فردی، اغلب یکی از افراد مورد علاقه و گاهی خود شخص، با بدلی دقیقاً مشابه جایگزین شده است. او هم‌چنین دچار سندروم فرگولی Fregoli نیز هست، توهمی که بیمار در آن تصور می‌کند شخص واحدی، مانند بازیگری که به‌شکلی کاملاً حرفه‌ای تغییر چهره می‌دهد، خود را به‌شکل‌های مختلفی درمی‌آورد. توهم‌های کاپگراس و فرگولی نکاتی دربارۀ مکانیسم شناختی فوق‌العاده‌ای ارائه می‌دهند که در ذهنِ سالم فعال است، مکانیسمی چنان ظریف که ما تقریباً از آن بی‌خبریم. این مکانیسم به هر شخص، هویتی منحصربه‌فرد نسبت می‌دهد و سپس به‌دقت آن را پی‌گیری کرده و به‌روز می‌کند. از هماهنگ‌کردن یک مهمانی گرفته تا برنامه‌ریزی برای ازدواج، این مکانیسم تقریباً برای تمام تعاملات انسانی ضروری است. بدون آن، خیلی سریع متلاشی می‌شویم.

یک آزمایش ذهنی در فلسفۀ کلاسیک، پارادکسِ پیشِ رو را مطرح می‌کند. کشتی‌ای به‌اسم نینا را در نظر بگیرید که قطعات فرسوده‌اش یک‌به‌یک جایگزین شده‌اند، تا جایی که تمام قطعات اولیه‌ تعویض شده و کشتی‌ای با قطعات کاملاً جدید ساخته شده است. احساس ما مبنی بر این‌که این کشتی همان کشتی قبلی است زمانی مشکل‌ساز می‌شود که سازندگان، قطعات اصلی نینا را از نو سر هم کنند و کشتی جدیدی بسازند. هویت نینا به‌شکل جدایی‌ناپذیری با ویژگی‌های مادی‌اش گره خورده است.

هویت شخصی به این شیوه عمل نمی‌کند. هم‌زمان با پیر‌شدن شخصی به‌نام نینا، تقریباً تمام سلول‌های بدن او جایگزین می‌شوند و، در بعضی موارد، این جایگزینی بارها و بارها تکرار می‌شود. با وجود این، بدون هیچ مشکلی، نینای امروزی را همان شخص اولیه می‌دانیم. حتی تغییرات بنیادین فیزیکی (بلوغ، عمل جراحی، معلولیت و جهانی فرضی در آینده که در آن، حافظه و آگاهی او در یک هارددیسک حفظ شده است) هم نینایی را که ما می‌شناسیم از بین نمی‌برد. ردیاب هویت شخصی به تداوم مادی توجهی نمی‌کند، بلکه این‌جا تداوم ذهنی اهمیت دارد. همان‌طور که دنیل دنت، دانشمند علومِ شناختی، در مقالۀ خود، «من کجا هستم؟» Where Am I (۱۹۷۸)، به‌شکلی کنایی بیان می‌کند: مغز تنها ارگانی است که در آن اهداکننده‌بودن بر گیرنده‌بودن ارجح است.

این تمایز بین ذهن و بدن در مراحل اولیۀ رشد آغاز می‌شود. در مطالعه‌ای که بروس هود از دانشگاه بریستول و همکارانش در سال ۲۰۱۲ انجام دادند، به کودکان پنج تا شش‌ساله ابزار فلزی عجیب‌وغریبی نشان داده شد: یک «دستگاه کپی» که از هرچیزی که داخل آن قرار می‌دادند یک نسخۀ المثنای کامل می‌ساخت. از بچه‌ها پرسیدند: چه اتفاقی می‌افتد اگر همستری را داخل دستگاه بگذاریم و از رویش کپی کنیم؟ بچه‌ها پاسخ دادند کلونِ همستر همان ویژگی‌های جسمانی همستر اصلی را خواهد داشت، امّا خاطراتش را نه. به‌عبارت‌دیگر، کودکان ماهیت منحصربه‌فرد همستر را در ذهن او جست‌وجو می‌کردند.

درمورد کشتی نینا، هیچ بخشی از کشتی به‌طور خاص «نینا‌مانند» نیست، هویت او به‌طور مساوی بین تمام اتم‌ها تقسیم شده است. ممکن است فکر کنیم آیا می‌شود چنین چیزی درمورد انسان نیز صادق باشد؟ آیا هویتِ مستمرِ انسان‌ها تنها به‌تعداد تخته‌های ادراکیِ جایگزین‌شده بستگی دارد یا بعضی قسمت‌های ذهن به‌طور ویژه برای نفس ضروری هستند؟

جان لاک فیلسوف قرن هفدهم فکر می‌کرد خاطراتِ مربوط به زندگی شخصی کلید معمای هویت هستند و پی‌بردن به‌ دلیل آن دشوار نیست: خاطراتْ روایتی مستمر از نفس Self ارائه می‌دهند و درواقع پیشینۀ تاریخی منحصربه‌فرد یک شخص هستند. اما شواهد موجود، حکم قاطع به‌نفع معیار «حافظه» نمی‌دهند. افرادی که قسمت زیادی از حافظۀ خود را بر اثر بیماریِ فراموشی از دست داده‌اند می‌گویند که هرچند انگار نوار ضبط زندگی‌شان خالی شده است، حسِ خودبودنِ‌شان دست‌نخورده باقی می‌ماند. ازدست‌دادن حافظه بر اثر زوال عقل هم باعث نمی‌شود بیمار حس کند شخص دیگری است. مراقبان این بیماران اغلب می‌گویند که، باوجود فراموشی بنیادین، همچنان ماندگاریِ همان شخص را احساس می‌کنند. اگر بپذیریم که مردم گوهری دارند که به ‌آن‌ها هویت می‌بخشد، حافظه نمی‌تواند چنین گوهری باشد.

چند وقت پیش دوستی نزد من آمد و مشکلی را که برایش پیش آمده بود با من در میان گذاشت. همسرش، که سال‌ها از زندگی مشترک‌شان می‌گذشت، تغییر کرده بود. او، که زمانی زنی خجالتی و کم‌رو بود، اکنون متین و قاطع شده بود. پیش‌تر شغلش برایش مهم بود، اکنون علایقش بیش‌تر متوجه مسائل درونی و خانوادگی شده بود. این تغییرات آن‌قدر بزرگ نبودند که زنِ موردعلاقۀ مرد را از اساس دگرگون کنند، اما او از احتمال وقوع چنین چیزی نگران بود.

خطر دوستی‌کردن با روان‌شناسان این است که از شما به‌عنوان سوژه‌های آزمایش خود استفاده می‌کنند: من پرسیدم چه نوع تغییری باعث می‌شود او برایت غیرقابل‌تشخیص باشد. دوستم بی‌درنگ پاسخ داد: «اگر رفتارش نامهربان می‌شد، من بی‌درنگ او را ترک می‌کردم.» او کمی بیش‌تر دربارۀ سؤال فکر کرد. «و البته منظورم این نیست که اگر در وضعیت بد یا دشواری باشد او را درک نمی‌کنم. منظورم این است که اگر بدون هیچ دلیلی به یک پتیارۀ دائمی permanent bitch تبدیل شود، آن وقت لابد روحش تغییر کرده است.»

این برخورد به چند دلیل آموزنده است که یکی از دلایلش عبارت عجیب و جذاب «پتیارۀ دائمی» است. اما اجازه بدهید از عملیات احضار روحی شروع کنیم که دوستم انجام داد. او آدم مذهبی‌ای نیست و به‌گمانم تفکیک دکارتیِ ذهن از تن را تأیید نمی‌کند. اما ارواحْ سازه‌های ذهنیِ مفیدی هستند، سازه‌هایی که می‌توانیم معنای‌شان را در داستان‌ها و فانتزی‌ها درک کنیم و، به‌وسیلۀ آن، تجربیات روزانه را به‌راحتی توصیف کنیم. روحْ ابری اثیری و فناناپذیر است که از زمان تولدِ ما وجود داشته و بعد از مرگِ بدن‌های ما نیز جان سالم به‌درمی‌بَرد. همچنین هر روحی منحصربه‌فرد و غیرقابل‌جایگزینی است: روحْ هویت منحصربه‌فردمان را به ما ارزانی می‌کند. کوتاه سخن، ارواح مفهومی جایگزین برای نفس هستند.

اما روحْ چیز دیگری هم هست. روحْ حساسیت اخلاقیِ اشخاص را توصیف می‌کند. از نظر ارسطو، روحِ شکوفا روحی است که به انجام اعمال فضیلت‌مندانه خو گرفته باشد. وقتی روح مریض است، به‌جای سوپ مرغ، به او یک لقمه داستان‌های الهام‌بخش می‌دهیم. روانی‌های بزرگ تاریخ را بی‌روح می‌دانند، افرادی مثل قاتلان زنجیره‌ای و دیوانه‌های عامل نسل‌کشی. موجودات متحرک Animate creatures در افسانه‌های معروف هم بی‌روح هستند: گولم‌ها، فرانکشتاین‌ها، هال‌‌ها (رایانه‌های الگوریتمی هوشمند در ادیسۀ فضایی). کامپیوترِ ذی‌شعوری Sentient که مهارش از دست خارج می‌شود استعاره‌ای از این ژانر است، تاآن‌جاکه آیزاک آسیموف در داستان کوتاه خود «سرگردان» Runaround (۱۹۴۲)، پیشنهاد سه قانون روباتیک برای مشخص‌کردن دستورالعمل اخلاقی روبات خودرأی را ضروری احساس کرد. چرا فکر می‌کنیم موجودی که فاقد روح است بر ضد ما خواهد شورید؟ لابد در یکی از اعماق وجودمان قبول داریم که، بدون روح، عمل اخلاقی ممکن نیست.

وقتی می‌میریم، چه بر سر روح می‌آید؟ روح، در ادیان غربی، یا برای انجام اعمال خوبِ اخلاقی به بهشت می‌رود یا برای کارهای بدِ اخلاقی‌اش به جهنم. کیفیت زندگی اُخروی ارتباطی با باهوش‌بودن یا کند‌ذهن بودن، فریبنده یا شلخته‌بودن و بولینگ‌بازِ خوب یا بدی بودن ندارد. ادیان شرقیِ قائل به تناسخ بر این باورند که روح براساس رفتار اخلاقیِ شخص تناسخ می‌یابد (یعنی ایدۀ کارما). این شخصیتِ اخلاقی ماست که بعد از مرگمان باقی می‌ماند.

مطالعات اخیرِ شان‌نیکولز از دانشگاه آریزونا و خود من بر این دیدگاه صحه می‌گذارند که قسمت هویت‌بخشِ شخصْ همان قابلیت اخلاقیِ اوست. در یکی از آزمایش‌های خود، به یادبود آزمایش ذهنی لاک، از شرکت‌کنندگان پرسیدیم اگر بنا باشد روح شخص به بدن جدیدی منتقل شود به‌نظر شما او کدام‌یک از ویژگی‌های خود را با خود می‌برد؟ از نظر شرکت‌کنندگانْ باقی‌ماندنِ ویژگی‌های اخلاقی بعد از تعویض بدن محتمل‌تر از هر ویژگی ذهنی یا فیزیکیِ دیگر بود. جالب این‌که، به‌نظر شرکت‌کنندگان، انتقال انواع خاصی از خاطرات، یعنی خاطرات مربوط به انسان‌ها، نسبتاً محتمل بود. اما خاطرات دوره‌ایِ کلی، مثل رفت‌وآمدِ شخص بین محیط کار و خانه، چنین نبود. خاطرات برای ما از این جهت اهمیت دارند که ما را به دیگران متصل می‌کند و کنش اجتماعی را ممکن می‌سازد.

در آزمایشی دیگر، شرکت‌کنندگان دربارۀ فرد بیماری می‌خوانند که گرفتار یکی از انواع اختلالات شناختی است، ازجمله فراموش‌کردن زندگی گذشته‌ و بالتبع ازدست‌دادن توانایی شناخت اشیا، امیال و حوزۀ اخلاقی‌. بیشتر افراد پاسخ دادند که بیمار، بعدِ ازدست‌دادنِ قوای اخلاقیِ خود، شباهت بسیار کمی با خودش داشت.

این با بعضی از مطالعاتِ موردیِ عصب‌شناسی، که به‌شکلی گستره مورد بحث قرار گرفته،‌ سازگار است. فینیس‌گِیج در قرن نوزدهم کارگر راه‌آهن ایالات متحده بود که به‌طرز معجزه‌آسایی از یک انفجار جان سالم به‌دربرد. در اثر این انفجار، میله‌ای آهنی از داخل جمجمۀ او عبور کرد. او، که پیش‌ازاین فردی مهربان و سخت‌کوش بود، بعد از حادثه لجوج، بلهوس و بددهان شده بود. دوستانش وحشت‌زده بودند و می‌گفتند او «دیگر همان گِیج قبلی نیست».

انواع دیگرِ آسیب‌های مغزی ممکن است هویت را تهدید کنند، اما تأثیر آن‌ها به‌مراتب کمتر است. الیور‌سَکس در داستان «ملوان گمشده» (۱۹۸۴) به توصیف جیمی می‌پردازد، مردی که تقریباً کل حافظه‌اش را به‌خاطر سندروم کورساکف از دست داده است. این سندرومْ نوعی اختلال مغزی است که بر اثر مصرف بی‌رویۀ الکل ایجاد می‌شود. سَکس نگران است که بیمارش روح خود را از دست داده باشد، اما وقتی مدهوش‌شدنِ جیمی هنگام خواندن سرودها و اجرای مراسم مذهبی را می‌بیند نظرش تغییر می‌کند. الیور سَکس دیدگاه روان‌شناس اهل شوروی، الکساندر لوریا، را به خاطر می‌آورَد: «انسان تنها به حافظه‌اش محدود نمی‌شود. او احساس، اراده، شعور و موجودیت اخلاقی دارد… این‌جاست… می‌توانی او را لمس کنی و تغییری ژرف را ببینی.»

اینجا بحثم را به روایت‌های سوم‌شخص محدود کرده‌ام: چه چیزی باعث می‌شود شخصی را دیگر همان شخص قبلی ندانیم؟ ممکن است کسی فکر کند ارزیابی تداومِ شخصیتِ خودمان مجموعه‌قواعد متفاوتی دارد. مثلاً، شاید از این منظر، حافظۀ اپیزودیکْ بیش‌ترین اهمیت را داشته باشد. ولی تحقیقات جدیدِ خودم و دو روان‌شناس از کالج بوستون، لاریسا هیفتز و لیان یانگ، نشان می‌دهد مهم‌ترین ویژگی ذهنی در تشخیص هویتِ خودْ اعتقادات اخلاقیِ عمیق است. این‌طور نیست که فقط وقتی بخواهیم هویتی برای دیگران ایجاد کنیم به شخصیت اخلاقی بپردازیم، بلکه وقتی می‌خواهیم هویت خود را بسازیم نیز شخصیت اخلاقی را مدنظر قرار می‌دهیم.

این نگرانیِ مداوم که استفاده از داروهای روان‌درمانی به بحران اصالت هویت منجر خواهد شد، استفاده از این داروها را در درمان بیماران با مشکل مواجه کرده است. در سال ۲۰۰۸، تحقیقات جیسون ریس (که آن زمان در دانشگاه نیویورک بود) و همکارانش نشان داد مردم تمایل بسیار کمی به مصرف داروهایی داشتند که هویتِ شخصیِ آن‌ها را تهدید می‌کرد. آن‌ها چه داروهایی بودند؟ داروهایی که خصایل اخلاقیِ آن‌ها را ارتقا می‌دادند، خصایلی همچون مهربانی و همدلی. مردم کاملاً مایل به مصرف داروهایی بودند که حافظه یا هوشیاریْ آن‌ها را ارتقا می‌داد. قطعاً جهانی سرشار از همدلی و مهربانیْ مکانی بهتر برای زندگی خواهد بود، اما ظاهراً تمایلی نداریم این راه‌حل را با قرصی فرو ببریم که ممکن است هویت اصیل‌مان را تهدید کند.

تأثیر دگرگونی‌های طبیعی به‌هیچ‌وجه کمتر نیست. یک نمونۀ قابل‌توجه در همین اواخر در سریال «بریکینگ بد» اتفاق می‌افتد، سریالی که داستان زندگی والتر‌وایت را روایت می‌کند که چگونه از یک معلم شیمی مغبون و ساکن در حومۀ شهر، به مهرۀ اصلی، ستمگر و مستبد یکی از امپراتوری‌های مادۀ مخدر شیشه (متامفتامین) تبدیل می‌شود. وجه تسمیۀ سریال (افسارگسیختن) هم از همین‌جا می‌آید. تحت نفوذ همزاد شوم و عجیبش، هایزنبرگ، دیدن آن والترِ همیشگی تقریباً غیرممکن است. همسرِ بیش‌ازپیش آشفتۀ او خود را در حال زندگی با غریبه‌ای می‌یابد و والتر دانسته‌های بینندگان را تصدیق می‌کند: «اگر نمی‌دونی من کی‌ام، شاید بهترین کار این باشه که توی رفتارت محتاط باشی.» هم‌زمان، شریک جرم والتر، جسی پینکمن، دگرگونی کاملاً متفاوتی را از سر می‌گذراند: معتاد فرسوده‌ای که مشخص شده قلبی از طلا دارد. این پیچ‌وتاب‌های داستانیْ بی‌نهایت جذاب هستند، زیرا تحول شخصیت را در مطلق‌ترین حالت آن نشان می‌دهند.با تأمل در مصادیق دگرگونی‌های بزرگ داستانی (تخیلی) و تاریخی (واقعی)، متوجه می‌شویم آن‌ها عمدتاً اخلاقی هستند: به برادران کارامازوف فکر کنید، به اسکروج و شیندلر، به دن کورلئونه و دارث ویدر.

چرا هویت‌یاب ما تا این حد بر قوای اخلاقی تأکید می‌کند؟ ویژگی‌های اخلاقیْ متمایزترین ویژگی‌های ما نیستند. چهره‌‌های ما، اثر انگشت‌های ما، عادات عجیب‌وغریب ما، سرگذشت ما: هرکدام از این‌ها راه مطمئن‌تری برای تعیین کیستی ماست. پارادکس ماجرا این‌جاست: هویتْ ارتباط کمتری با آن چیزهایی دارد که ما را از دیگران متمایز می‌کند و بیش‌تر با اشتراکات انسانی ما سروکار دارد. به این فکر کنید که چرا روابط خود را با افراد حفظ می‌کنیم. بیشترِ حیواناتْ هویت‌یاب ندارند. آن دسته از حیواناتی که در شوقِ داشتن هویت فردی با ما شریک هستند در یک چیز با هم مشترک‌اند: آن‌ها به‌صورت اجتماعی زندگی می‌کنند و برای زنده‌ماندن باید با یک‌دیگر همکاری کنند. زیست‌شناسان تکاملی می‌گویند توانایی حفظ رابطه با افراد، برای ایجاد خیرخواهیِ متقابل و مجازات، ضروری است. اگر کسی برخلاف قوانین عمل می‌کند یا در گرفتاری‌ای به کمک شما می‌آید، باید قادر باشید او را به خاطر بسپارید تا در آینده لطفش را جبران کنید. اگر تواناییِ تمایز قائل‌شدن بین اعضای یک گروه وجود نداشته باشد، یک ارگانیسم نمی‌تواند تشخیص دهد چه کسانی همکاری کرده‌ و چه کسانی خیانت کرده‌اند، چه کسی داشته‌های خود را به اشتراک گذاشته و چه کسی خسّت نشان داده است.

بدون هویت، از داشتن نظام‌های اخلاقیِ رسمی نیز عاجز هستیم. توماس‌رید، فیلسوف قرن‌هجدهمی، به این نتیجه رسید که پایه‌های عدالت (حقوق، وظیفه و مسئولیت‌پذیری)، بدون تواناییِ نسبت‌دادن هویت پایدار به اشخاص، غیرممکن خواهد بود. اگر هیچ‌چیزْ شخصی را از لحظه‌ای به‌لحظۀ بعد متصل نکند، آنگاه شخصی که فردا جایگزین ما خواهد شد مسئول کارهای امروز ما نخواهد بود. هویت‌یابِ ما -وقتی دربارۀ جرایم ناشی از هیجانات آنی، جرایم تحت‌تأثیر مواد و جرایم در حال جنون استدلال می‌کند- به‌شدت فعال است: زیرا اگر این شخص در هنگام ارتکاب جرم در حالت عادی و سرِ عقل نبوده، چگونه می‌توانیم تشخیص دهیم چه کسی آن عمل را مرتکب شده است و چگونه می‌توانیم او را مسئول آن عمل بدانیم؟

ویژگی‌های اخلاقی نقش اصلی را در قضاوت، طبقه‌بندی و انتخاب شرکای اجتماعی دارند. هم برای زنان و هم برای مردان، مطلوب‌ترین ویژگی اخلاقیِ یک شریک عاطفی، در بلندمدت، مهربانی است. مهربانی صفتی است که بر زیبایی، ثروت، سلامتی، علایق مشترک و حتی هوش می‌چربد. در‌حالی‌که دوستان‌مان را افرادی می‌دانیم که به‌شکل منحصربه‌فردی در ویژگی‌های شخصیتی ما شریک هستند، شخصیت اخلاقیْ اصلی‌ترین نقش را در تعیین این‌که آیا کسی را دوست داریم یا نه بازی می‌کند (یعنی آن‌چه روان‌شناسان اجتماعی «شکل‌گیری ادراک » Impression formation می‌نامند) و بهترین معیار برای پیش‌بینی میزان موفقیت و دوام این روابط است. در سوگ‌نامه‌ها بیش‌تر به فضایل اشاره می‌شود تا دستاوردها، توانایی‌ها یا استعدادها. این موضوع حتی درمورد چهره‌های بسیار برجسته نیز صادق است، کسانی که به‌خاطر دستاوردهای‌شان معروف هستند نه منش اخلاقی‌شان.

هویت‌یابْ طراحی شده تا ویژگی‌های اخلاقی را کشف کند، زیرا این ویژگی‌ها مهم‌ترین اطلاعاتی هستند که می‌توانیم دربارۀ شخصی دیگر داشته باشیم. بنابراین درمورد این مشکل کاملاً برعکس فکر می‌کردیم. این‌چنین نیست که هویتْ متمرکز بر اخلاقیات باشد. بلکه این اخلاق است که مفهوم هویت را ایجاب می‌کند، در آن روح می‌دمد و علت وجود آن است. اگر دغدغۀ اخلاقی نداشتیم، هویتْ چندان اهمیتی نداشت. بنابراین انسان‌ها، با نظام‌های اجتماعی‌اخلاقیِ زیاده‌خواه و به‌شدت پیچیدۀ خود، مفهوم خویشتن ego را به اوج رساندند.

«خودت را بشناس» یک شعار متزلزل و مبتذل است که مدام بازیافت شده، امّا به‌طرز دیوانه‌کننده‌ای بی‌معناست. این عبارت، از یک سؤال وجودی‌، سرسری می‌گذرد، همان سؤالی که وانمود می‌کند به آن می‌پردازد. این سؤالْ وسواسِ ذهنِ ماست: «شناختنِ خود» چیست؟ درسی که هویت‌یاب به ما می‌دهد این است: وقتی از ردِّ پای خاطرات و جاه‌طلبی‌های شغلی و نویسندگان موردعلاقه و حرف‌های بیهوده بگذریم و عمیق‌تر شویم، در زیربنای آن‌ها به مجموعه‌ای از توانایی‌های اخلاقی می‌رسیم. اگر می‌خواهیم مردم بدانند ما واقعاً که هستیم، این چیزی است که باید پرورش داده و صیقل دهیم.

  • این مطلب را نینا استرومینگر نوشته است و در تاریخ ۱۷ نوامبر ۲۰۱۴ با عنوان «The self is moral» در وب‌سایت ایان منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان در تاریخ ۹ بهمن ۱۳۹۵ این مطلب را با عنوان «چه چیزی باعث می‌شود شخصی را دیگر همان شخص قبلی ندانیم؟» و با ترجمۀ امیر قاجارگر منتشر کرده است. نینا استرومینگر (Nina Strohminger) دانش‌آموختۀ دکتری روان‌شناسی در دانشگاه میشیگان و دانشیار مطالعات حقوقی و اخلاق کسب و کار در دانشکدۀ بازرگانی دانشگاه پنسیلوانیا است.