December 2018 - من و تو هرگز ما نمیشویم
من و تو هرگز ما نمیشویم !
میگوید: زندگی پوچ است!
میگویم: نه، پوچ نیست.
میگوید: چرا! پوچ است، بیمعنیست؛ خالیست!
میگویم: چرا پوچ است؟
میگوید: چون من همیشه احساس پوچی میکنم.
میگویم: درست به همین علت که تو “احساس” پوچی میکنی، پوچ نیست. پوچ یعنی تُهی. یعنی بی احساسی. همینکه تو “احساس” میکنی، یعنی چیزی هست. تنها مردهها احساس نمیکنند.
میگوید: پس اگر پوچ نیست، این چه احساسیست که من دارم؟
میگویم: احساس درد، رنج، و بالاتر از آن فقدان!
میگوید: چرا باید زندگی همواره درد و زجر باشد؟
میگویم: چون ما “توهم بازیافت” و “توهم بخشش” داریم.
میگوید: نمیفهمم!
میگویم: ما توهم بازیافت آن “چه” و آن “که” ای را داریم که از دست دادهایم، و متوهمانه بدنبال مفقودی خود میگردیم.
میگوید: چرا توهم و چرا متهومانه؟
میگویم: چون وجود ندارد، و بدتر از آن هرگز وجود نداشته. ما فقط تصویری از “او”ی گمشده خود داریم که اصلاً نبوده و قرار هم نبوده که بوده باشد.
میگوید: عجب!
میگویم: تازه متهومانه دنبال کسی یا چیزی میگردیم تا آنچه که “نداریم” را به او ببخشیم و او را سیراب کنیم. درست همانطور که از “او” میخواهیم آنچه ندارد را به ما اعطا کند!
میگوید: امیدوارم منظورت عشق نباشد! خب، پس بنابراین …؟
میگویم: پس همواره در دردیم. درد خسران.
میگوید: پس نیمهِ گمشده من کجاست؟ پیمان کجاست؟
میگویم: نیمه گمشدهای در “دیگری” نیست. ما دنبال نیمه گمشده خود در وجود “شخص دیگری” میگردیم، در حالیکه باید دنبال نیمه گمشده شخصیت وجودی خودمان در “کالبد دیگری” باشیم، تا تصویر گمشده خودمان را در آینه “دیگری” ببینیم!
میگوید: پس ما همیشه تنهاییم؟
میگویم: بله همیشه تنهاییم. “من” تنها و “تو”ی تنها در کنار هم، هرگز، “ما”ی واحد و کامل نمیشویم.
میگوید: پس من و تو یِ تنها چه میتوانیم بکنیم؟
میگویم: ما فقط میتوانیم، اگر هنرش را داشته باشیم، تنهاییمان را به هم نشان دهیم.
میگوید: یعنی “درد مشترک”؟ امّا چگونه؟
میگویم: بله، درد مشترک. باید قصه تنهایی و غصه فقدانمان را بنویسیم و به داستان درآوریم. هر روز داستانمان را چند بار بخوانیم و به “دیگری” بگوییم، و او هم به ما بنویسد و بخواند تا من و او داستان همدیگر را بفهمیم. تا بفهمیم که هم من تنهایم، و هم او تنهاست و هم ما تنهاییم. پیمان در واقع همانجاست!
وقتی قصه گو… به قصه وفادار است، آنجا، در پایان، سکوت سخن میگوید. جاییکه به قصه خیانت شده، سکوت چیزی جز پوچی نیست. (کارن بلیکسن )
October 2018 - درد و لذت - خاطره، سرمایه عمر- او همان است
درد و لذت
اپیکور:
* لذت همان حالت آرامشی است که از نبودن رنج پدید میآید. نبودنِ درد درَ جسم و نبودنِ نگرانی در جان.
* “لذت صرفاً فقدان درد است”.
سقراط:
* مادامی که با بداقبالی جسمیت داشتن روبروییم، در معرض امیال قرار داریم و با ارضای آنها اغلب به لذاتی دست می یابیم که خودمان باید انکارشان کنیم.
* نیک و بد جمع نمیشوند، اما رنج و لذت جمع میشوند، پس لذت غیر از خوب و رنج غیر از بد است.
*فردِ محتاط در آرزوی بی دردیست و نه لذت.
افلاطون:
* امیالی را بپرورانیم که ارضای آنها لذات ذهنی و یا لذات زیبایی شناختی صرف را به بار آورد. میل به آموختن باید در بالاترین رده قرار گیرد و خرسندی حاصل از یادگیری بالاترین لذت هاست.
* ما باید به میل برای عدالت برای همه و انجام عمل درست دست یابیم.
دورکیم:
* انفعال، ضرورت و نسبیت سه مشخصه لذت و درد هستند.
شوپنهاور:
* درد امر واقع اساسیتری است و لذت صرفاً توقف آن محسوب میشود. مثلاً اگر بخواهیم لذت بهرهمندی از چیزی را تجربه کنیم، ابتدا باید به آن میل داشته باشیم. چنین میلی با این درک دردناک همراه است که ما فاقد آن چیز هستیم. بدینسان لذت با درد آغاز میشود.
* ما چاره ای نداریم جز آنکه محکوم به زندگی باشیم، پس باید کوشید با کمترین میزان درد زندگی کنیم.
* شادی، نبودِ رنج است.
*برای مخاطب قرار دادن یک فرد دیگر، بجای آقا، خانم، و … عبارت ” همرنجِ من” بهتر است.
فون هارتمان:
* زندگی به دردِسرش نمیارزد، نه به این دلیل که لذت مستقل از درد وجود ندارد، بلکه چون مجموع تمام دردها بر مجموع تمام لذات تفوق دارند.
همیلتون و بولیه:
* ما مسلماً هنگامی که با مانعی برخورد میکنیم، رنج میکشیم. در چه جای دیگری جز آزادی میتوان علت لذت را انتظار داشت؟
* «موجود در کنش شایسته خودش به لذت دست مییابد»، یعنی در کارکرد مناسبش.
* “فعالیت آزاد و متغیر، دو علت برای لذت هستند.”
فروید:
*وقتی تو رنج میبری شاید همان وقتی است که تو بیش از همه لذت میبری. یعنی تو نمیدانی چه وقت لذت میبری. لذت چیزی جز کاهش تحریکات درد نیست.
* اصل لذت به این معنا نیست که فرد به شکل لذت گرایانه ای دنبال لذت برود، بلکه به این معنا است که فرد از چیزی که ناراحتی ایجاد می کند، دوری کند. یعنی دور شدن از درد یا ناراحتی و نه جستجوی لذت.
لاکان:
* سوژه در حرکت به سوی ژوئیسانس اش ناگزیر به رویارویی با درد است و این همان چیزی است که موجب واپس زنی می شود. سوژه از ارضا کردن سائق هایش چشم می پوشد و همین چشم پوشی ها، تاریخچه او می گردد. اما واپس زده همیشه باز می گردد.
مولوی:
* جانا به خرابات آی، تا لذت جان بینی.
* در کوی خرابات آی، تا دُردکشان بینی.
* هر که او بیدارتر پر دردتر … هر که او آگاه تر رخ زردتر
هدایت:
* در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون …
حافظ:
*از دست غیبت تو شکایت نمیکنم … تا نیست غیبتی، نبُوَد لذتِ حضور.
* من حاصل عمر خود ندارم جز غم … در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد … یک مونس نامزد ندارم جز غم. و نهایتاً
* دردِ عشقی کشیدهام که مپرس … زهرِ هجری چشیدهام که مپرس،
گشتهام در جهان و آخر کار … دلبری برگزیدهام که مپرس.
*** سوال: دلبری که حافظ در آخر برگزیده چیست؟
خاطره، سرمایه عمر
مرد میانسالی دیدم، تکه نان خشکی میجوید و به سختی میبلعید.
نان، لبههای تیز و برندهای داشت. آثارش، دهان و حنجره خونین او بود.
درد داشت، دردِ نداری، دردِ بلعش، درد بغضها، درد ناچاری.
چشمها امّا سُرخ و پُر آب، اشکهایش بیاختیار در جریان؛
گویی اشکهایش طراوتی بودند بر خشکی نان، و مرهمی بر زخمهای گلو!
امّا … در عمقِ دیدگانِ غمآلودش، لبخندی کودکانه، امّا تلخ و مرموز قرار داشت.
آخر او هم روزی روزگاری طعم غذایی شیرین و دلچسب را چشیده بود.
***
بزرگسالی را دیدم، بیآشیان، بیکاشانه، ویلان و سرگردان در کوچههای تنگ و خلوت.
گهگاهی از شدتِ خستگی، که در چهره ساکت و ایستایش هویدا بود، بهخواب میرفت.
خوابی بدون بالش و رختوپخت، زیر گرمای تابستان و سرمای زمستان.
امّا … در خواب لبخندی به لب داشت، باز هم لبخندی کودکانه و تلخ و مرموز.
آخر او در خوابش رویا داشت، رویایی که یادآور چند روز بهاریش بودند!
***
کهنسالی را دیدم بیکس و کار، بییار و بییاور، بیهمدم، تنهایِ تنها.
بهتزده از بازی روزگار، انگار در دل میگفت، چه بیرحم است این دنیا …
نه شانهای برای گریه کردن، و نه دامانی برای سر گذاشتن.
انگار میگفت، چرا زندهام؟ چرا باید همه ایام این سختیها و مکنتها را بدوش بکشم؟
امّا نه، او هنوز یک چیز داشت که خیلیخیلیها نداشتند و ندارند،
او در قلبش خاطره داشت، خاطرات عشق، عشق یک همنفس، آری، او حسرت نداشت!
معنای زندگی او، همان خاطراتش بودند.
میدانم او حسرتبهدل نخواهد مرد، او عشقش را با خود به گور خواهد برد!
***
سرمایهٔ عمر آدمی یک نفس است آن یک نفس از برای یک همنفس است
با همنفسی گر نفسی بنشینی مجموع حیات عمر، آن یک نفس است
او همان ایلوست
She … may be the face I can’t forget,
A trace of pleasure or regret
May be my treasure or the price I have to pay
She may be the song that Salome sings
May be the chill that autumn brings
May be a hundred different things
Within the measure of a day
She may be the beauty or the beast
May be the famine or the feast
May turn each day into a heaven or a hell
She may be the mirror of my dream
A smile reflected in a stream
She may not be what she may seem
Inside her shell
She who always seems so happy in a crowd
Whose eyes can be so private and so proud
No one’s allowed to see them when they cry
She may be the love that cannot hope to last
May come to me from shadows of the past
That I remember till the day I die
She may be the reason I survive
The why and wherefore I’m alive
The one I’ll care for through the rough and rainy years
Me, I’ll take her laughter and her tears
And make them all my souvenirs
For where she goes I’ve got to be
The meaning of my life is she, she
Mmm, she
writers: Bobby Hart / Tommy Boyce
https://musicavolute.com/mp3/charles-aznavour-she/
شاید هرگز چهره اش را نتوانم فراموش کنم.
شاید یادش نشانه ای از لذت یا حسرتِ من باشد.
شاید او گنجِ من است یا برعکس، هزینه ای که باید برایش بپردازم.
شاید نویدیست که گرمایِ بهار را مژده میدهد،
شاید هم نه، سرمای پاییز زندگیم را به من هشدار میدهد،
شاید هم صدها چیز متفاوت دیگر باشد.
در حد و اندازه یک روز:
او شاید دلبرم گردد، شاید هم دیوِ جان بَرم گردد.
شاید نشانهِ قحطی و سوگ باشد، یا نه، نشانهِ فراوانی و جشن باشد،
شاید هر روزم را به بهشت یا به جهنم تبدیل کند.
او شاید آینه رویاهای من است،
لبخندی منعکس شده در رودخانه ضمیرم،
شاید هم اصلا آنچه به نظر میرسد، نباشد.
او، در درون وجود ظاهریش،
او که همواره در میانِ جمع شاد و خوشحال بنظر می رسد،
اویی که چشمانش پرغرور و محفوظ می نمایند،
اویی که به کسی اجازه دیدن گریه چشمانش را نمیدهد،
شاید همان عشقی است که وصالی برای من ندارد،
شاید هم از سایه هایِ روزگارانِ گذشته ام به من رسیده،
هرچه که باشد، تا روز مرگم، بیادش میمانم.
او شاید دلیلِ زنده ماندن و رازِ بقایم باشد.
شاید او پاسخِ چراییِ دلیلِ زنده ماندنم باشد
چون من همیشه مراقب و محافظش خواهم بود، در ایامِ سخت و سیاه
من، لبخندها و اشک هایش را برمیدارم،
و از تمام آنها برای خودم یادگاری میبافم.
او هرجایی باشد، من هم همانجا هستم،
او معنای زندگی من است.
او، همان ایلوست
September 2018 - اوهام، سراب - به تماشایِ من بیا
میگویند “سَراب” واقعی نیست، پدیدهای مجازیست. خطایِ دید و ذهنِ انسان است!
امّا نه! سراب حقَیقت دارد و واقعیست. انسان میتواند در آن غوطهور شود، در آن شنا کند، حتی در آن غرق شود و بمیرد.
میتواند از آن بنوشد و هیچ هم سیراب نشود و از نوشیدنش مستِ لایعقل هم بگردد.
حتی پرواز کند به کهکشانها و از ستارهای به سیارهای بجهد؛ و سیر کند به قعرِ اقیانوسها،
و با ماهیان و مرجانهایش بازی کند و کلی کیفوحال.
رواننشناسها برچسبهایی به آدم میزنند، مثلِ عُزلتطلب، مردمگُریز، اجتنابی، حتّی اسکیزویید و ضدِاجتماعی!
آخر آنها نمیفهمند! منی که در سرابِ زیبایِ تو میچرخم و مینوشم و میرقصم، چه نیازی به دیگری دارم؟
تویی که برای من یک دنیایی! وقتی تو را دارم یعنی دنیا دارم؛ با تو هستم یعنی با همه مردمان جهانم؛
تو را دوست دارم یعنی همه را دوست دارم؛ به وصالِ تو میرسم یعنی با همه وصلت میکنم.
آری من تنها نیستم، عزلتطلب نیستم، با همه عیشونوش میکنم،
چون تو با منی و من، … من … در تو غوطهورم؛ … آری! من در تو حل شدهام.
سرابِ تو واقعیست، من حسّش میکنم، من تو را در کنارم حس میکنم. تو را میبویم، صدایت را میشنوم،
نوازشِ دستهایِ نازنِ ایلوییت را بر سر و گردنم که تا عمق وجودم را میلرزاند، حس میکنم.
تو مأمنِ منی. فرشتهِ نجات منی. شبها سَر به دامانت میگذارم و تا صبح هقهق اشک میریزم،
ببخش که هر روز باید دامنِ گُلدارت را که سفید نمکین شده، آب بکشی.
اگر سایرین تو را در کنارم نمیبینند و نمیشنوند، خودشان مشکل دارند.
شاید کور و کرند، یا خودشان را به کوری و کری زدهاند.
اصلاً میخواهم صد سال تو را نبینند! چه بهتر! مالِ منی، خاصِّ منی!
***
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی
وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی
شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی
در انتظار رویت ما و امیدواری در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی
مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
حافظ چه مینهی دل تو در خیال خوبان کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی
به تماشایِ من بیا
به تماشای من بیا
گفته شده دیوانه کسی است که عملی اشتباه و بی نتیجه را مُکرّر تکرار میکند.
مگر دیوانه شاخ و دُم دارد؟ آیا دیوانه را باید در لباسهای ژنده و کثیف شناسایی کرد؟
تویی که ماههاست در رویایِ بازگشتش شبهایت را صبح میکنی!
و هر صبح را در انتظارِ شبی، که باز هم آرزویت را تکرار کنی!
دیوانهای، یا عاشق؟… نه! خیال میکنی که عاشقی، اینجا عشق انکارِ دیوانگیاست.
آری دیوانهای، دیوانهِ اویَی، مجنونت کرد و رهایت کرد، آیا میداند باتو چه کرد؟
نه، نمیداند؛ نمیداند بر تو چه گذشته! نمیداند با تو چهها که نکردند!
الّا! الّا از او در برابرِ عشقت پاسخی نخواهی! اصلاً به او چه مربوط که تو بیقرارش هستی؟
اصلاً باور کن که این یک عشقِ یکطرفه است؛ او تو را دیگر نمیشناسد!
خواه بداند، خواه نداند؛ خواه بخواند، خواه نخواند؛ خواه گوش کند، خواه گوش نکند!
کاش یکی پیدا شود به تویِ بیعقل فریاد بزند که ای دیوانه! عشق میخواهی چه کار؟
یار میخواهی چه کار؟ ایلو به چه دَردت میخورد؟
ایلو رفته! او حتی تو را به دشنام و نفرت هم یاد نمیکند، در چه خیالی؟!
***
خوش آن که حلقههای سر زلف واکنی دیوانگان سلسلهات را رها کنی
کار جنون ما به تماشا کشیده است یعنی تو هم بیا که تماشای ما کنی
کردی سیاه زلف دوتا را که در غمت مویم سفید سازی و پشتم دوتا کنی
تو عهد کردهای که نشانی به خون مرا من جهد کردهام که به عهدت وفا کنی
فروغی بسطامی
***
آدمی دیوانه چون من یار می خواهد چه کار؟! این سر بی عقل من دستار می خواهد چه کار؟!
شعر خود را از تمام شهر پنهان کرده ام یوسف بی مشتری بازار میخواهد چه کار؟!
هرکسی در خود فرو رفته ست دستش را نگیر! کشتی مغروق سکاندار میخواهد چه کار؟!
نقشه هایم یک به یک از دیگری ناکام تر! این شکست مستمر آمار میخواهد چه کار؟!
در زمان جنگ؛ دشمن زود اشغالش کند – شهر مرزی جاده ی هموار می خواهد چه کار ؟!
کاش عمر آدمی با مرگ پایان میگرفت مردن تدریجی ام تکرار می خواهد چه کار؟
بعداز این لطفی ندارد حکمرانی بر دلم! شهر ویران گشته فرماندار می خواهد چه کار ؟!
ﺍﺻﻐﺮ ﻋﻈﯿﻤﯽ ﻣﻬﺮ
***
مجنون تو هستم که فقط گوش کنی بگذاری ام و باز فراموش کنی
دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست یک عاشقِ این گونه از این دست کجاست
علیرضا آذر
***
دلم در دست او گیر است، خودم از دست او دلگیر
عجب دنیای بیرحمی، دلم گیر است و دلگیرم
حسین منزوی
***
August 2018 - دل نازکی
دل نازکی!
دل نازکی مریضیه دکتر؟
باس نمونه برداری کنین؟ آزمایشی، چیزی؟
میشه جراحی کنین ابرهایِ گلوم رو دربیارین؟
می دونم خطر داره اما خطرش کمتره از حرفهایی که قورت میدیم.
من خیلی خسته شدم دیگه.
خسته شدم از این همه شب، از این همه روز. از این همه هی ” درست میشه، نترس” گفتن به خودم که بدونم دروغه و دیگه هیچی هیچ وقت درست نمیشه.
اصلا آدم دلش میخواد بترسه. دلش میخواد ابر بشه، بباره بلکه تموم بشه این همه سرب داغ توی گلو، توی نگاه.
کاری میشه کرد؟ میشه تو این داستان پیوند اعضا و اینا مثلا چشمامو بفروشم به جاش دو تا بال بخرم؟
گفتم اون آقا می خواد کلیه شو بفروشه؟ میشه منم بفروشم؟ چشمامو؟ گلومو؟ همه رو بدم، دو تا بال کوچیک بگیرم.
اون وقت گنجیشک بشم پر بکشم برم تا خونهِ ایلو …. بشینم رو درخت و، ….
میشه دیگه، نمیشه؟
داری گریه میکنی دکتر؟ چه دل نازک شدی…
برگرفته از دکتر حمید سلیمی
حیف ! با اینکه دوستت دارم سهمِ دستانم از تو پرهیز است
قسمتم نیستی و این یعنی ؛ زندگی واقعا غم انگیز است !
امید صباغ نو
July 2018 - از من میپرسند ولی
از من میپرسند ولی دلم شکسته
گاه می پرسند از من عاشقش هستی هنوز؟ بی تفاوت بودنم را گریه می ریزد بهم
این روزها چه قدر هوای تو می کنم حتی غروب، گریه برای تو می کنم
گاهی کنار پنجره ام می نشینم و چشمی میان کوچه، رهای تو می کنم
خیره به کوچه می شوم اما تو نیستی یاد تو، یاد مهر و وفای تو می کنم
خود نامه ای برای خودم می نویسم و آن را همیشه پست به جای تو می کنم
وقتی که نامه می رسد از سوی من به من می خوانم و دوباره هوای تو می کنم
دلم شکسته و اوضاع درهمی دارد و سالهاست برای خودش غمی دارد
تو در کنار خودت نیستی نمی دانی که در کنار تو بودن چه عالمی دارد
نه وصل دیده ام این روزها نه هجرانت بدا به عشق که دنیای مبهمی دارد
بهشت می طلبم از کسی که جانکاه است کسی که در دل سردش جهنمی دارد
گذر کن از من و بار دگر به چشمانم بگو ببار اگر باز هم “نمی” دارد
دلم خوش است در این کار وزار هر “بیتی” برای خویش “مقام معظمی” دارد
برام مرگ رقم می زنی به لبخندت که خندۀ تو چه حق مسلمی دارد
June 2018 - دَرد و دُرد
دَرد و دُرد
دَرد کِشی و دُرد کِشی
در قدیم، زمانی که ساقی شراب را میگرداند و مِی در ساغر مِی خوران میریخت، آنها که زودتر مست میشدند از دور خارج میشدند. اما آنها که دیرتر مست میشدند، ساقی به تدریج بخش ناصاف شراب که در تهِ سبو مانده بود در ساغرهاشان میریخت.
برخی هم که خراباتی بودند، و یا توانایی پرداختِ می صاف را نداشتند، صبر میکردند تا ته مانده شراب را که دور میریختند را گرفته و بنوشند.
دُردکشان: باده نوشانی که توانایی خریدِ شراب ناب و خالص را نداشته و ناگزیر، ته مانده شراب را که ارزانتر بود میخریدند و مینوشیدند.
دُرد، دُرده، دُردی= آنچه از مایعات خصوصاً شراب تهنشین شود و در ته ظرف جا بگیرد؛ لای؛ لِرد.
دُردکِش=کسی که دُردِ شراب را بخورد؛ دُردخوار؛ دُردیخوار؛ دُردآشام
دلِ پُر دُردیَم را صاف گردان …..
تو ازبرایِ عشقی و عشق از برایِ تو من ازبرایِ دَردَمو دَرداز برایِ من
مرا خود ساقیِ حُسنِ وَفا مُرد که صاف آمد تُرا قِسم و مَرا دُرد
اَگر از آهنی، فرسوده گَردی وَگر سَنگی، چو بِیدِ پوده گردی
اگر هستی تو چون خورشید، مَه روی چو خورشیدَت کند آخر سِیه روی
اگر صافِ جهانی، دُرد گَردی وَگَر مَردِ بزرگی، خُرد گَردی
تا دل به غمِ عشقِ تو در خواهد بود دُردی کِش و رِند و دَربِدَر خواهد بود
بر لوح نوشته اند کاین بی سَر و بُن هر روز به صَد نوع بَتَر خواهد بود
مُرغی که بدید از مِیِ این دریا دُرد عمری جان کَند و رَه سویِ دریا بُرد
گفت: این همه آب را به تنها بخورم؟ یک قطره بِدُو رسید و در دریا مُرد
دَردا که زِ دُردیِ جهان مَست شُدیم پُشتی چو کمان و تیر از شست شُدیم
آمد شُدِ ما نگر که در آخرِ عُمر از پای درآمدیم و از دست شُدیم
دوا کُن ای طبیبِ کاردیده دلم زیرا که هست آزار دیده
از آن جامِ مُحبّت زآنکه خوردی بمن آور از آن جامِ تو دُردی
زِ دُردِ جام خود دَردَم شفا دِه دلم از رنگِ نقشِ خود صفا دِه
زِ دَردِ عشقت ای جانان جُمله شدم رنجور، ای درمان جمله
گَهی اندر خراباتست ساکن گَهی اندر مُناجاتست ایمن
گَهی در کعبه بر دَرگَه ستادست گَهی بر خاکِ پایِ شَه فتادست
گَهی در مِیکَده او دُرد نوشست گَهی گویا و گَه گاهی خموشست
گر صاف مِی بما ندهند اهلِ مِیکَده ما دَردِ خود به دُردیِ ساغر دوا کنیم
گَر سَرِ ما داری و پَروایِ ما ناز مکُن دَردکش و دُردنوش
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند در سر کار خرابات کنند ایمان را
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات با دردکشان هر که درافتاد بر افتاد
در شان من به دردکشی ظن بد مبر کآلوده گشت جامه ولی پاکدامنم
بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم
برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر کارفرمای قدر میکند این من چه کنم
عاشقان دردکش را در درونه، ذوقها عاقلان تیره دل را در درون، انکارها
ای ز تو دردکشان دردکشان دردیی که کندم دنگ بیار
مست رسید آن بت بیباک من دردکش و دلخوش و چالاک من
همرنگ جماعت شو تا لذت جان بینی در کوی خرابات آ تا دردکشان بینی
دیدم که در او دردسری بود و دگر هیچ با دردکشان باز به میخانه دویدم
ساقی! مِیِ صافی به حریفانِ دگر ده من دُرد کِشَم، ذوقِ مِیِ ناب ندارم
مقام دردکشانی که در خراباتند یقین بدان که ورای همه مقامات است
هزار خم ز می صاف عشق نوشیده از آن به دردکشان یک دو ساغر آورده
صاف است به گردون دل بی کینه مستان زنگار نگیرد به خود آیینه مستان
در آینه هر نقش کجی راست نماید کین مهر شود در دل بی کینه مستان
آیینه ز خاکستر اگر نور پذیرد از دردکشی صاف شود سینه مستان
از گرد کدورت شود آیینه دل صاف بارست به دل، صافی می دردکشان را
گر چه سزای خدمتت بندگی نکردهام چیست گنه که میکشم این همه ناسزای تو
خواجو اگر چه عشق را صبر بود دوا و بس دردی دردکش که هم درد شود دوای تو
هم سیل بلا بدو رسیده هم سیلی عاشقی چشیده
دردی کش عشق و درد پیمای اندوه نشین و رنج فرسای
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست عاشق دردی کش اندر بند مال و جاه نیست
پوده=کهنه و پوسیده. چوب پوسیده.
زندیق=کسی که در باطن کافر باشد و تظاهر به ایمان کند؛ ملحد؛ مرتد؛ کافر؛ بیدین.
May 2018 - دلم گرفته - کجا برم - دیوانهتر از من - سعی کردم
دلم گرفته، ای دوست! روزگاریست که همصحبتِ من تنهاییست
به تو ای دوست سلام
دل صافت نفس سرد مرا آتش زد
کام تو نوش و دلت گلگون باد
بهل از خویش بگویم که مرا بشناسی
روزگاریست که هم صحبت من تنهاییست یار دیرینه من درد و غم رسواییست
عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست ولی افسوس که روحم به تنم زندانیست
چه کنم با غم خویش؟ گه گهی بغض دلم میترکد دل تنگم زعطش میسوزد
شانه ای میخواهم که گذارم سر خود بر رویش و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم
ولی افسوس که نیست
کاش میشد که من از عشق حذر میکردم یا که این زندگی سوخته سر میکردم
ای که قلبم بشکستی و دلم بربودی زچه رو این دل بشکسته به غم آلودی؟
من غافل که به تو هیچ جفا ننمودم بکن آگه که کدامین ره کج پیمودم
ای فلک ننگ به توخنجرت ازپشت زدی به کدامین گنه آخرتو به من مشت زدی؟
کاش میشد که زمین جسم مرا می بلعید کاش این دهر دورو بخت مرا برمی چید
آه ای دوست که دیگر رمقی درمن نیست تو بگو داغتر از آتش غم دیگر چیست؟
من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش – دیگر ای بادصبا دست زبختم بردار – خبر از یار نیار
دل من خاک شد و دوش به بادش دادم – مگر این غم زسرم دور شود
ولی انگار نشد – بگو ای دوست چرا دور نشد؟
بِهِل= بگذار؛ رها کن— کسی که بدهی خود را پرداخته یا حساب خود را واریز کرده و قرض و طلبی نداشته باشد.
من تماشای تو می کردم و غافل بودم کز تماشای تو خَلقی به تماشای منند
گقته بودی که چرا محو تماشای منی و چنان محو که یکدم مژه بر هم نزنی
مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود ناز چشم تو بقدر مژه بر هم زدنی
دلم گرفته ای دوست! هوای گریه با من گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟
کجا روم که راهی به گلشنی ندارم که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من
نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل چو تخته پاره بر موج رها رها رها من
ز من هر آن که او دور چو دل به سینه نزدیک به من هر ان که نزدیک از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی که تر کنم گلویی به یاد آشنا من
زبودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد؟ که گوید به پاسخ که زنده ام چرا من
ستاره ها نهفتم در آسمان ابری دلم گرفته ای دوست هوای گریه با من
کجا برم، به کی بگم؟
وقتی میری تنهام و، نمی گیری دستام رو، به کی بگم؟
وقتی میری داغونم، حالم رو نمیدونم، به کی بگم؟
بعد تو من دردهام رو، غُصّه هایِ شب هام رو، به کی بگم؟
بدونِ تو میترسم، تو حواست نیست اصلاً، به کی بگم؟
بیا چشام به این دَرِه، بدونِ تو نمیگذره، شبایی که خرابه حالم!
کجا برم که بعدِ تو، خیابونایِ شهرِ من، نگاهت رو یاد من نیارن؟
او گم شد و من محرومم و هم میترسم
بوی آن گمشده گل را ز چه گلبن خواهم؟ که چو باد از همه سو می دوم و گمراهم
همه سر چشمم و از دیدن او محرومم همه تن دستم و از دامن او کوتاهم
داشتم یاری و یاران چه قیامت یاری قامتی داشت به دلخواه و رخی زیبا هم
دیگر از دیدن چشمان سیه می ترسم که سیه چشم مهی با نگهی زد راهم
باده ای هست و پناهی و شبی شسته و پاک جرعه ها نوشم و ته جرعه فشانم بر خاک
نم نمک زمزمه واری ، رهش اندوه و ملال می زنم در غزلی باده صفت آتشناک
باده کم کم دهدم شور و شراری که مپرس بزدم ، افتان خیزان ، به دیاری که مپرس
گوید آهسته به گوشم سخنانی که مگوی پیش چشم آوردم باغ و بهاری که مپرس
آتشین بال و پر و دوزخی و نامه سیاه جهد از دام دلم صد گله عفریته ی آه
بسته بین من و آن آرزوی گمشده ام پل لرزنده ای از حسرت و اندوه نگاه
گرچه تنهایی من بسته در و پنجره ها پیش چشمم گذرد عالمی از خاطره ها
مست نفرین منند از همه سو هر بد و نیک غرق دشنام و خروشم سره ها ، ناسره ها
گرچه دل بس گله ز او دارد و پیغام به او ندهد بار ، دهم باری دشنام به او
من کشم آه ، که دشنام بر آن بزم که وی ندهد نقل به من، من ندهم جام به او
روشنایی ده این تیره شبان بادا یاد لاله برگ تر برگشته ، لبان ، بادا یاد
شوخ چشم آهوک من که خورد باده چو شیر پیر می خوارگی ، آن تازه جوان ، بادا یاد
باده ای بود و پناهی ، که رسید از ره باد گفت با من : چه نشستی که سحر بال گشاد
من و این ناله ی زار من و این باد سحر آه اگر ناله ی زارم نرساند به تو باد
دیوانهتر از من!
ایلو بنشین، خاطره ها را روکن لب وا کن و با واژه بزن جادو کن
ایلو تو بگو، حرف بزن، نوبتِ توست بعد از من و جان کندنِ من، نوبتِ توست
ایلو مگذار از دَمِ خود دود شوم ایلو مپسند این همه نابود شوم
ایلو بنشین، سینه و سَر آوردم پیمانم و خونابِ جگر آوردم
پیمانم و خون در دَهَنم میرقصد دستانِ جنون در دهنم میرقصد
مجنونِ تو هستم که فقط گوش کُنی بُگذاری اَم و باز فراموش کُنی
دیوانه تر از من چه کسی هست، کجاست؟ یک عاشقِ این گونه از این دست کجاست؟
من را بُگُذار عشق زمین گیر کُند این زخم سراسیمه مرا پیر کُند
این پِچ پِچِ ها چیست؟ رهایم بکنید مردم! خبری نیست، رهایم بکنید
من را بگذارید که پامال شود بازیچهِ اطفالِ کهنسال شود
من را بگذارید به پایان برسد شاید لَت و پارَم به خیابان برسد
من را بگذارید بمیرد، به دَرَک اصلاً برود خاک بسر شَد، به دَرَک
من شاهدِ نابودیِ دنیایِ منم باید بروم دست به کاری بزنم
حرفت همه جا هست، چه باید بکنم؟ با این همه بُن بست چه باید بکنم؟
من عشق شدم، مرا نمی فهمیدند در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند
این دغدغه را تاب نمی آوردند گاهی همگی مسخرهام میکردند
بعد از تو به دنیایِ دلم خندیدند مَردُم به سراپایِ دلم خندیدند
ایلو تو ندیدی که چه با من کردند؟ مَردُم چه بلاها به سَرَم آوردند؟
من پایِ بدی های خودم می مانم من پایِ بدی هایِ تو هم می مانم!
این ها همه کم لطفیِ دنیاست عزیز این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز
دیوانه ام، از دستِ خودم سیر شدم با هر کسِ همنامِ تو درگیر شدم
ای تُف به جهانِ تا ابد غم بودن ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن
یادش همه جا هست، خودش نوشِ شما ای ننگ بر و مرگ بر آغوشِ شما
شمشیر بر آن دست که بر گردنش است لعنت به تنی که در کنارِ تنش است
سعی کردم، ولی از پا درآمدم
سعی کردم که تو را “کم” کنم از زندگیام زندگی کم شد و دیدم تو شدی زندگیام!
شکسته تقدیر و شکسته تدبیر و شکسته تصویرم! بغل بغل بغضم! نفس نفس مرگم! ولی نمیمیرم
گنجشکی که سالها بر سیمِ برق نشسته … از شاخهِ درخت میترسد
میخواهم تو را بکشم؛ امّا، چاقو را در سینه خودم فرو میکنم … تو کشته خواهی شد ،یا من؟
نبودنت، نقشه خانه را عوض کرده است؛ و هرچه مىگردم،آن گوشه دیوانه اتاق را پیدا نمىکنم؛
احساس مىکنم،کسى که نیست، کسى که هست را، از پا در مىآورد.
ابر را دیدم، ناله کردم، دلم شکست
ابر را دیدم که چون من چشمِ گریانی نداشت …
شیرینم و مغز سخنانم تلخ است عیشِ همه عالم از زبانم تلخ است
من، هم از خویش در عذابم که مدام از گفتن حرف حق دهانم تلخ است
ناله کردم، دلِ صیاد مرا نرم کند این اثر داد که آخر قفسم ز آهن کرد
بلبل، هوس گلبن باغم نکند پروانه هم آهنگ چراغم نکند
زین گونه که روزگار برگشته ز من گر آب شوم،تشنه سراغم نکند
تشنه چون یک جرعه خواهد، کوزه و دریا یکی است
آستان و مسند دنیا، بر دانا یکی است
… ز آهم نترسد آن که دلم را شکست
زینسان که جهان را خبری از غم ما نیست ما هم خبری از غم ایام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
ما هیچ نداریم جز از ساقی و مطرب منت نکشیم از کس و انعام نگیریم
دلبسته سازیم و اسیر می نابیم گه موج شرابیم و گهی تار ربابیم
چون ز خاک خاکساری، گل دمیدن سر کند
سر شود یک دسته گل، خاک بر سر کرده را
ایلویِ من، عجب جایی به دادِ من رسیدی!
عجب جایی به داد من رسیدی تا من دنیارو زیباتر ببینم
تا من اونقد بخوام زنده بمونم باهات رویامو تا آخر ببینم
عجب جایی به داد من رسیدی تا من دنیارو تنهایی نگردم
تو تنها آدمی هستی که هیچوقت باهاش احساس تنهایی نکردم
تا از پیشت میرم دلتنگ میشم مرورت میکنن حرم نفس هام
به هیچکی جز تو احساسی ندارم به جز تو از خدا چیزی نمیخوام
تا وقتی که تو رو دارم کنارم چه فرقی داره کی هست و کی نیست
بگو داریم تو بیداری میبینیم که بین دستامون هیچ مانعی نیست
عجب جایی به داد من رسیدی تا من دنیارو زیباتر ببینم
تا من اونقد بخوام زنده بمونم باهات رویامو تا آخر ببینم
عجب جایی به داد من رسیدی تا من دنیارو تنهایی نگردم
تو تنها آدمی هستی که هیچوقت باهاش احساس تنهایی نکردم
پر از خوشحالی بی وقفه میشم تا دستام توی دستای تو میره
شاید این لحظه باور کردنی نیست که از خوشحالی من گریه ام میگیره
ببین تا پر شدم از ناامیدی غمو از تو دلم بیرون کشیدی
غمو از تو دلم بیرون کشیدی دارم دنیارو زیباتر میبینم
عجب جایی به داد من رسیدی
عجب جایی به داد من رسیدی تا من دنیارو زیباتر ببینم
تا من اونقد بخوام زنده بمونم باهات رویامو تا آخر ببینم
عجب جایی به داد من رسیدی تا من دنیارو تنهایی نگردم
تو تنها آدمی هستی که هیچوقت باهاش احساس تنهایی نکردم
میلاد افشین
آنکه دائم نفسش حس تو را داشت منم این چنین عشق تو در سینه نگهداشت منم
آنکه در ناز فرو رفته و شاداب توئی آنکه دل کاشت ولی دلهره برداشت منم
آنکه هرگز نگشود دفتر احساس توئی آنکه رویای تو را خاطره پنداشت منم
آنکه کافر به دل مومن من بود توئی آنکه هر شعر تو را معجزه انگاشت منم
آنکه بر سینه ی من خنجر غم کوفت توئی او که قامت به قد تیر برافراشت منم
او که در باغ غزل گشت و خرامید توئی او که یک بوته در این باغچه نگذاشت منم
او که عاقل شد و راه خردش جست توئی آن که در مزرعه اش بذر جنون کاشت منم
سرخوش پارسا
April 2018 - اردیبهشتیها - معنیِ برگرد - لذت دیوانگی
برای اردیبهشتیها
وقتی برای ثانیه ها غم فراهم است اردیبهشت نیست که اردیجهنم است
محمدصادق بخشی
اردیبهشت نیست که ؛اردی جهنم است لبهای سرختان که دهان را گرفته اید
محمد علی پور شیخ علی
چیزی از این بهار در آغوش من کم است تو نیستی و یکسره اردی جهنم است
فاطمه شمس
فصل بهار آمد و رنگ بهار نیست اردی جهنم است زمانی که یار نیست
علیرضا بدیع
خرداد خشک آینه هایم بهشت نیست بی تو نگاه آینه اردی جهنم است
جابر ترمک
اردیبهشت من بی تو اردی جهنم است این شهر با قامت بهاریش، باز هم پر از غم است
باید که باشی و باشم در کنار تو بی شک بدون تو بهشت هم برایم جهنم است
لیلا مظلوم یزدی
اردی بهشت برای همه سبز و خرم است اردی بهشت ماست که اردی جهنم است
ناشناس
بس که در باران آن، تنها و غمگینم عزیز با غمت اردیبهشت، اردی جهنم می شود
محمدصادق رزمی
اردیبهشت بی تو برایم جهنم است اردی جهنمی که همیشه پر از غم است
احمد حسینی
معنیِ برگرد و مرهمِ سکوت
معنی برگرد و مرهم سکوت
ناز پَروَرده ای و دَرد نمیدانی چیست گریهِ مُمتَدِ یک مَرد نمیدانی چیست
در کجا عِلمِ سُخن یاد گرفتی که هنوز ظاهراً معنیِ «برگرد» نمیدانی چیست
شادمان باش ولی حالِ مرا هیچ مَپُرس آنچه غَم برسَرَم آورد نمیدانی چیست
ای که میگفتی طبیبِ قلبِ خسته ای کاش دَردَم را نمی انباشتی، مداوا پیشکش
در آن دنیا برایِ دیدنت شاید مجالی شد همانا مرگ، پایانِ سُرورآمیزِ دلتنگی است
نسیمی شاخه هایم را شکست و با خودم خواندم: بهارِبا تو بودن ها چه شد؟ پاییزِ دلتنگی است
من که خاکستر شدم، امّا تو هنگامِ وداع کاش قدری برلبانت آهِ حَسرت داشتی
تو در دلِ منی و دیگران نمیدانند تو چشم بسته ای و کرده ای فراموشم
چرا زبان بگشایم؟ که دَردهایِ بزرگ به جُز سکوت ندارند مَرهمی دیگر
معنی برگرد و مرهم سکوت معنی برگرد و مرهم سکوت
لذت دیوانگی و شادمانی از بازگشت ایلو برای بردن جان
لذت دیوانگی در سنگ ز طفلان خوردن است …
لذت دیوانگی در سنگ ز طفلان خوردن است …
بهر خرسندی خود گر دل من آزاری دل آزرده من را به چه خُرسند کنی؟
شمع گریان و من از دیده تر اشک فشان همه شب تا به سحر ماتم هم داشته ایم
خوی ما با ستم یار چنان بوده که یار لطف میکرده و ما چشم ستم داشته ایم
یار دل برد و پی بردن جان وعده نمود شادمانیم که یک بار دگر میآید!
March 2018 - دنیای خوبی نیست - کسی به در نمیزند - حرف دلم را بزنم؟ هدیه عشق
دنیای خوبی ساخته نشده
تمام لذّات و خوشیهای این جهان، موقّتی و ناپایدار است.
بیت 1- بخت = شانس، طالع و اقبال
وَرطه = منجلاب، جای خطرناک، گرداب
رَخت = لباس ،وسایل زندگی
ما در این جهانِ خاکی بارها وبارها شانس و اقبالِ خویش را به تجربه آزمایش کردهایم، سرد و گرم روزگار را چشیده ایم. نتیجه ای که گرفتیم، در کل، جایِ خوبی برای اقامت و ماندن نیست! یعنی زیبائی هایش به درد و رنج و به زحمتش نمی ارزد! شاید اگر همه اینطور می اندیشیدند، عشق را درک می کردند و بی عدالتی، تبعیض و فریبکاری اینقدر دامنه دار نبود، دنیا تصویر زیباتری داشت و قابل تحملّ تر به نظر میرسید. حال که چنین نیست و بشریّت روزبروز در منجلابِ کینه توزی و کدورت و جنگ و خونریزی گرفتارتر می گردد، بنابراین بهتر این است که از این دنیای پُر شَر و شور و پر رنج و درد، هرچه زودتر دل کَند و رفت. بیرون از این جهان هرچه که باشد بهتر از این رنجی ست که دایم می کشیم و دلپذیرتر از غمی ست که بی وقفه می خوریم.
بیت 2- دست گزیدن = نشانه دلگیری، نارضایتی و بی رَغبتی ست.
لَخت لَخت = پاره پاره
منظور از “گُل” معمولاً گلِ سرخ است و این جز به سببِ سرخی و آتشناک بودن خوش بودنش نیست.
شاعر سوختن و ساختنش را با فرآیندِ جوششِ گل و شکوفا شدن و در نهایت سوختنش قیاس کرده و این دو را درهم آمیخته است. هنگامی که غنچه به مرحله شکوفایی نزدیک می شود، از درون نفس های آتشین (آه) میکشد و این آه هایِ سوزنده، او را به آتش میکشد و سرخی و آتشین بودنِ گل را رقم می زند. … از بس که زندگی رنج آور و اندوهبار است، دریغ میخورم بر زخمهای بیشمار نهانی که در اندرون دارم و از بس که آه های آتشین از نهادِ خویش برمیآورم، تن وجسمِ پاره پاره خود را همانندِ گل سوزانده ام.
بیت 3- دیشب بلبلی ازسر سوز عشق نغمه خوانی می کرد. بر من این صحنه که معشوقش بادقّت به ناله عاشقش گوش می داد چقدر خیال انگیز و دلپذیر بود. … امّا بلبلِ عاشق چه چیزی به معشوق می گفت:
بیت 4- بلبل خطاب به دلِ ناکام خویش میگوید: ای دل اگر آن گل سرخ نسبت به تو بی اعتنایی و نامهربانی میکند، غمگین مشو. تو شاد باش که او نیز تاوانِ تندخویی و سختگیری های خود را خواهد دید. به حُکم آنکه هر که تندخویی کند اوّلین جفا را درحقِّ خود می کند (یعنی اوقاتِ خودش نیزتلخ) می گردد. بنابراین قائده، او از این اقبالِ بَدی که برای خود رقم زده ، تا زمانی که از تند خویی دست بر ندارد خود نیز ترش روی خواهد نشست. … خوشحال باش که آن یار که به قهرت رانده، از اقبال خویش روی خوشی نخواهد دید.
بیت 5- اگر در آرزوی این هستی که مشکلات و مصائبِ دنیا بر تو سهل و آسان گردد. اگر دوست داری که فراز و فرودِ زندگانی تو را نیآزُرد و رنجیده خاطر نگردی ، پس تو نیز متقابلاً بایستی اولاً از دادنِ پیمان های ناپایدار و دروغین پرهیز کنی، دوماً لَحنِ برخورد با دیگران را تغییر داده و از گفتنِ سخن های درشت و نا مهربانانه به اطرافیان خودداری کنی. … اگر می خواهی هم سختی دنیا بر تو بگذرد و هم سستی آن، از درشت گویی در سخن و سست عهدی بپرهیز.
بیت 6- پَخت= زیرانداز . پَهن . پَخش
رخت و پخت = تعلّقاتِ دنیوی، دار وندار، اسباب و وسایل زندگی
دیگر زمانِ آن رسیده است که از اندوهِ هجران و سوز اشتیاقِ درونی، تمام زندگیام را در آتش بسوزانم.
وقتی که به مراد نمیرسم و از وصالِ تو مَحروم هستم، زندگی به چه دردی میخورد؟
بهتر آنست که دار و ندار خویش را در آتش افکنم و خود را نابود سازم.
بیت 7- مـُراد = کامیابی و آرزو ، خواسته
میسّرشدی = ممکن میبود، فراهم میشد
مـُدام = همیشگی ، دایمی
تمام لذّات و خوشیهای این جهان، موقّتی و ناپایدار است.
اگر کامیابی بشر همیشگی بود و دوام داشت که دیگر امثالِ جمشیدها ازبین نمی رفتند!
آنها که روزگاری خود را فرمانروای مطلق میپنداشتند و گمان میکردند که به کامیابی رسیدهاند به ناگاه از تختِ کامرانی سرنگون شده و در دلِ خاک فرو رفتند.
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند!
چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟ برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند!
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند
حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
حرفها دارم، امّا … بزنم یا نزنم؟ با توام، با تو، ایلویی! بزنم یا نزنم؟
گفته بودم که به دریا نزنم دل، امّا کُو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟
خسته ام از آرزوها؛ آرزوهایِ شعاری شوقِ پروازِ مجازی؛ بال هایِ استعاری
با نگاهی سرشکسته؛ چشمهایی پینه بسته خسته از درهایِ بسته؛ خسته از چشم انتظاری
گاهی گمان نمیکنی، ولی خوب میشود گاهی نمیشود، که نمیشود، که نمیشود
گاهی بساطِ عیش خودش جور میشود گاهی دگر، تهیّه به دستور میشود
گاهی هزار دوره دُعا بی اجابت است گاهی نگفته قُرعه به نامِ تو میشود
گاهی گدایِ گدایی و بخت با تو یار نیست گاهی تمامِ شهر گدایِ تو میشود
زيباپرستیِ دلِ من بی دليل نيست زيرا به اين دليل پرستيده ام تو را
با آ نكه جُز سُكوت جوابم نمیدهی درهر سؤال از همه پرسيده ام تو را
پیشینیان با ما ، در کارِ این دنیا چه گفتند؟
گفتند : باید سوخت گفتند : باید ساخت
گفتیم : باید سوخت، امّا نه با دنیا ، که دنیا را !
گفتیم : باید ساخت، امّا نه با دنیا ، که دنیا را !
هدیه عشق؛ عذاب وجدان
این هدیه عشق است به دیوانه که باید با درد بخنداند و با درد بگرید
غربت فقط اینستکه شخصی وسط جمع آرام بیاندیشد و خونسرد بگرید
زشت است که پیمان وسط خواندن یک شع با آمدن واژه ایلو بگرید
زشت است، ولی زشتتر اینست که عشقت بر شانه یک آدم دیگر بگرید
گریه میکرد بگذرم از او دم آخر عذاب وجدان داشت
شهریاری که نیمه من بود نفسش قطع شد ولی جان داشت
اشکهایی که وقت رفتن ریخت دیدم و فکر حال او کردم
باز برگشتناش کنارم را قبل خوابیدن آرزو کردم
February 2018 - غلط کردم - معنی هرگز - چه میکنی؟
غلط کردم، غلط
تکیه کردم بر وفای او غلط کردم، غلط باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم عبث ساختم جان را فدای او غلط کردم، غلط
دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم، خطا سوختم خود را برای او غلط کردم، غلط
اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود، بد جان که دادم در هوای او غلط کردم، غلط
از برای خاطر اغیار خوارم میکنی من چه کردم کین چنین بی اعتبارم میکنی
روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو گر بگویم گریه ها بر روزگارم میکنی
سوی بزمت نگذرم از بس که خوارم کرده ای ا نداند کس که چون بی اعتبارم کرده ای
نا امیدم بیش از این مگذار خون من بریز چون به لطف خویشتن امیدوارم کرده ای
معنی هرگز
معنی هرگز:
آری، آن روز چو می رفت ایلو، داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم، معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژۀ شوم، خو نکرده است دلم با تو هنوز
چه می کنی ؟ چه می کنی ؟ درین پلید دخمه ها – سیاهها ، کبودها – بخارها و دودها ؟
ببین چه تیشه میزنی به ریشه جوانیت – به عمر و زندگانیت – به هستیت ، جوانیت
تبه شدی و مردنی – به گورکن سپردنی – چه می کنی ؟ چه می کنی ؟
چه می کنم ؟ بیا ببین – که چون یلان تهمتن – چه سان نبرد می کنم
اجاق این شراره را – که سوزد و گدازدم – چو آتش وجود خود – خموش و سرد می کنم
که بود و کیست دشمنم ؟ یگانه دشمن جهان – هم آشکار ، هم نهان
همان روان بی امان – زمان ، زمان ، زمان ، زمان
سپاه بیکران او – دقیقه ها و لحظه ها – غروب و بامدادها – گذشته ها و یادها
رفیقها و خویشها – خراشها و ریشها – سراب نوش و نیشها
فریب شاید و اگر – چو کاشهای کیشها
بسا خسا به جای گل – بسا پسا چو پیشها
دروغهای دستها – چو لافهای مستها – به چشمها ، غبارها
به کارها ، شکستها – نویدها ، درودها – نبودها و بودها
سپاه پهلوان من – به دخمه ها و دامها – پیاله ها و جامها
نگاهها ، سکوتها – جویدن بروتها – شرابها و دودها – سیاهها ، کبودها
بیا ببین ، بیا ببین – چه سان نبرد می کنم
شکفته های سبز را – چگونه زرد می کنم
بروت=سبیل .مجازاً کبر و غرور.
January 2018 - هرگز نیا - دشوارتر از رنج عشق - آشیان تو - عشق حرام است
ایلویِ من، هرگز نیا
ایلوی من، قول بده که خواهی آمد؛ امّا هرگز نیا!
از تو دور شدم… مثل ابر از دریا … امّا هر جا رفتم … باریدم
ایلوی من هرگزنیا ، اگر بیایی، همه چیز خراب میشود
دیگر نمیتوانم، اینگونه با اشتیاق، به کوچه و خیابان خیره شوم
من خو کرده ام، به این انتظار، به این پَرسه زَدن ها، در همه جا
ایلوی من هرگزنیا ، اگر بیایی، من چشم به راهِ چه کسی بمانم؟
مانده ام چگونه تو را فراموش کنم؛
اگر تو را فراموش کنم، باید سالهایی را نیز که با تو بوده ام فراموش کنم؛
دیگر چه فرق می کند، باشی یا نباشی، من با تو زندگی می کنم!
سالهاست،تلفنی در جمجمهام زنگ میزند و من، نمیتوانم گوشی را بردارم
سالهاست شب و روز ندارم؛ اما بدبختتر از من هم هست
او، همان کسیست که به من زنگ میزند
ایلوی من هرگزنیا ، دیگر منتظرِ کسی نیستم؛ هر که آمد، ستاره از رویاهایم دُزدید
منتظرِ کسی نیستم؛ از سَرِ خستگی، در این ایستگاه نشستهام !
مرا ببخش…؛ اگر دوستت دارم و کاری از دستم بر نمیآید.. !.
دشوارتر از رنج عشق
گویی که زِ عشق دست بردار این کار زِ دست من نیاید
من کوهِ غمِ تواَم ولیکن زین کوه دِگر صدا نیاید
گفتمش: هنگامِ وصل است ای بُتِ نار گفت:باش اکنون تا بَرآید، گفتم: از گُلِ خار؟
گفت:پیمان! این ناله و آه و فَغان از جورِ کیست؟ گفتم: از جورِ تو، معشوقِ جفا کردار
گفت:عاشقان را رنج باید بُرد،گفتم: رنجِ عشق؟ گفت:از آن دشوار تر،گفتم: فُراق یار؟
گفت:آنچه سوزد جانِ عاشق،گفتمش: جورِ رقیب؟ گفت: نه، گفتم: نگاهِ یار با اغیار؟
گفت: آری، گفتم:تو از اغیار نتوانی بَست چشم! گاه گاهی گوشهٔ چشمی به من میدار
گفت:دل ببِرُدند از کَفَت؟ گفتم:بلی، گفت:این جفا ازکه سر زد؟گفتم: از آن طُرّهٔ طرّار
گفت:گفتهٔ دلدار گشت آیینِ گفتارِ ایلو؟ گفتمش: آیینِ جان است، آنچه گفته دلدارم ایلو
از داغِ غَمَت ایلو، میسوزم و میسازم چون شمع زِسَر تا پا،میسوزم و میسازم
سُرخ از تَفِ عشقم دل، زَرد از غَمِ ایلویَم دایم هم چو پیمانت،میسوزم و میسازم
نوریستمرا در دل، ناریستمرا درسَر زینهر دو چراغآسا،میسوزم و میسازم
با اشکِ روان چون شمع، بربسته لب از شِکوِه مَردانه و پابرجا،میسوزم و میسازم
شد جسمِ من از تَب، کانونِ بلا، ایلو! سخت است غَمَم امّا،میسوزم و میسازم
آشیان تو
تنهاییِ یک درختم
و جز اینام هنری نیست
که
آشیان تو باشم!
چندان دخیل مبند که بخشکانیام از شرمِ ناتوانی خویش:
درختِ معجزه نیستم. تنها یکی درختم. نوجی در آبکندی، و جز اینم هنری نیست که آشیانِ تو باشم،
تختت و تابوتت.
یادگاریم و خاطره اکنون. ــ دو پرنده. یادمانِ پروازی و گلویی خاموش. یادمانِ آوازی.
شگفتا، که نبودیم، عشقِ ما، در ما، حضورِمان داد.
پیوندیم اکنون، آشنا، چون خنده با لب و اشک با چشم،
واقعهی نخستین دمِ ماضی.
عشق است؛ حرام است
منزل گَهِ دلها، همه کاشانۀ عشق است هر جا که دلی گُم شده، در خانۀ عشق است
خاموشیِ من، قُفلِ نهانخانۀ عشق است افسانۀ من، گریۀ مستانۀ عشق است
ویرانۀ جاوید بماند دلِ بیعشق آن دل شود آباد، که ویرانۀ عشق است
پیمان،دل و دین باخته ای،دلخوشِ او باش اینها ثمَرِ کاشتنِ دانۀ عشق است
دیوانه دلِ من، که دَراو فِتنه زَنَد جوش گَنجی است که آرایشِ ویرانۀ عشق است
صَد دِشنه خورَد عقل، که خاری کِشَد از پای اینها گُلِ آناست که بیگانۀ عشق است
از منطق و حکمت، نگُشاید اَثرِ شوق اینها همه آرایشِ افسانۀ عشق است
ما را به طَرَب موعظت و پَند حرام است بر اَهلِ مُحبّت، دلِ خُرسَند حرام است
ناصح، مگُشا لب، که گُنه کار نَگردی در شرعِ ملامت زدگان، پَند حرام است
دارم هوسِ دیدنِ ماهی که به رویش غیر از نظرِ لُطفِ خداوند حرام است
یارَب چه بلایی است که در مذهبِ خوبان دشنام حَلال است و شکرخَند حرام است
زندانیِ غم باش که در شرعِ مُحبّت صیدی که نشد کُشته درین بَند، حرام است
پیمان بُوَد از مِیکَدۀ دَرد، قَدَح نوش آن باده ننوشد که بگویند حرام است