سوگِ خُسران

غم و اندوه از دست دادنِ واقعی را زمانی احساس می‌کنی، که مورد از دست رفته را بیش از خودت دوست بداری!

از دست رفته، می‌تواند شامل همه چیز باشد، از عزیزترین عزیزت که فوتِ نابهنگام کرده، تا عزیز یا معشوقی که تو را به هر دلیل ترک کرده، تا حیوانات خانگی و گل‌و‌گیاهی که به آن عشق می‌ورزیدی، و یا حتی فرصت‌ها و ایّام تلف شده! به هر دل بسته‌ات، که بارش را بست و رفت.

*”هستی بی‌ثبات است، مرگ غیر‌قابل اجتناب است و انسان تنها و بی‌کس به درون گیتی پرتاب شده است“.
کافی‌ست به تجربهِ زیستهِ خود بنگریم تا دریابیم تا چه اندازه زندگی سرشار از اتفاقات دردناک و اجتناب‌ناپذیر است، اجتناب‌ناپذیر و دردناک مثل “از دست دادن“.
“از دست دادن” در این سه کلمه خلاصه نمی‌شود، “از دست دادن” یعنی اُمیدِ به دست آوردن را رها کردن و این سه کلمه می‌تواند به اندازه یک عمر حرف برای گفتن داشته باشد.
کار با بیماران سوگوار نشان داده است که نحوه برخورد فرد داغدیده با فقدان مشخص می‌کند که آیا این تجربه در ساختار روانی فرد حل می‌شود یا تبدیل به اختلال خواهد شد. با این حال به نظر می‌آید برخی از عوامل فرد را بیش‌تر مستعد اجتناب از تجربه سوگ می‌کند. یکی از رایج‌ترین موارد میان بیماران دچار اختلال سوگ رابطه متعارض فرد سوگوار با فرد متوفی می‌باشد.
در درمان فرد دچار اختلال سوگ، درمان‌گر و بیمار هر دو تلاش می‌کنند تا بیمار با غم ناشی از سوگ روبه‌رو شود. در این میان آن چه اغلب اتفاق می‌افتد آن است که فرد سوگوار جزییات رابطه خود را با فرد از دست رفته به یاد می‌آورد و درمان‌گر با نشان دادن راه‌هایی که فرد سوگوار از تجربه سوگ خود فرار می‌کند به بیمار کمک می‌کند تا جایی برای تجربه سوگ در ساختار روانی خود پیدا کند. بیمار در مورد تجربهِ خود و احساسات برآمده از فقدان صحبت می‌کند و در نهایت فرد سوگوار می‌تواند با حل کردن تعارض درون خود، دریچه جدیدی برای نگاه به رابطه خود و فرد متوفی پیدا کند.
آن‌چه در درمان فرد سوگوار اهمیت دارد آن است که درمان‌گر تلاش نمی‌کند غم ناشی از سوگ را کم کند و بیمار را وادار به داشتن احساس بهتری کند، بلکه او تنها ظرفیت بیمار را برای زندگی کردن با این غم بالا می برد. *تجربه‌ سوگ: مرضیه شهامت‌منش

فقدان که فقط درد نیست،

فقدان جایی‌ست که درد آنقدر امتداد می‌یابد تا به رنج ختم شود؛

و رنج آغاز اندوه است،

اندوه بدین معناست که خنده گناه است،

رضایت گناه است،

آرامش گناه است،

خواب گناه است،

زندگی بدون او گناه است،

و تو در جایی از وجودت می‌دانی که حتی نمی‌توانی برایش یک سوگواری درخور و شایسته برگزار کنی،

چون پذیرش فقدانش نیز گناه است…

متن از عباس ناظری

علم سوگ

غم و اندوه از دست دادن
علم سوگواری

علم سوگ: در سوگواری، انعطاف پذیری طبیعی، یک جزء اصلی از واکنش های غم و اندوه و آسیب است. انعطاف پذیری جزو طبیعت انسان است و آموزش دادنی نیست.

در سوگواری، عدم وجود علائم غم و اندوه و آسیب های روحی نتیجه سلامت است، نه نگران کننده.

در سوگواری، واکنش ها می توانند اشکال مختلفی به خود بگیرند، علاوه بر غم و اندوه، می توانند بصورت خنده، جشن، و شناعت هم باشد.

چهار مسیر ممکن در سوگواری به شرح زیر اند:

1. انعطاف پذیری:
توانایی یک انسان بزرگسال در حفظ پایداری نسبی و سلامت روانی و جسمانی، در شرایط معمول، در مواجهه با یک رویداد خاص و بالقوه مخرب، مانند مرگ یک شخص نزدیک و یا یک وضعیت خشونت آمیز و تهدید کننده زندگی. ظرفیت تولید احساسات مثبت و فعالیت مولد.

2. بازیابی:
عملکرد طبیعی انسان به طور موقت به آستانه آسیب روانی (مثل، افسردگی و یا PTSD)، برای یک دوره چند ماهه می رسد، و سپس به تدریج به سطح پیش از رویداد برمی گردد.

3. ناتوانی مزمن:
درد و رنج طولانی مدت و ناتوانی در عملکرد، معمولا به مدت چند سال یا بیشتر.

4. سوگواری طولانی:
فرد سوگوار، ابتدا معمولی و نرمال و وقف داده شده به نظر می رسد. اما در پس آن پریشانی است و علائم آن ماهها بعد افزایش پیدا میکنند. آسیب های روحی به تعویق افتاده یک پدیده واقعی می باشد.

سوگواری، در عین اینکه یک بخش طبیعی از زندگی است، زمانی که شدید باشد حامل درجه ای از ریسک هم هست. واکنش سوگواری شدید در حدود 10٪ تا 15٪ افراد دیده میشود. واکنش شدید بیشتر در افرادی که قبل از واقعه مبتلا به افسردگی بوده اند رخ می دهد.

واکنش سوگواری شدید ممکن است به روابط خانوادگی هم انتقال داده شود. مثلا افزایش خطر فروپاشی ازدواج و طلاق پس از مرگ فرزند شایع است.

در واکنش سوگواری شدید، خطر افزایش بیماری های مرتبط با استرس زیاد است. در این افراد افزایش دکتر رفتن دیده می شود. علائمشان درد شکم، مشکلات تنفسی، و غیره در شش ماه اول بعد از مرگ است. افزایش میزان مرگ و میر در این افراد بیشتر است. نوجوانان پس از مرگ پدر و مادر پنج برابر بیشتر خطر خودکشی دارند.

نظریه های خسران

غم و اندوه از دست دادن
نظریه های تکاملی

نظریه های خسران: از دیدگاه تکاملی، روشن نیست که چه مزایایی در زحمت غم و اندوه نهفته است، زیرا این عمل گیج کننده و پر هزینه است.

در زیر، چهار نظریه تکاملی معروف، به ترتیب قدیم به جدید، آورده شده است.

1. غم و اندوه از دست دادن، یک روند پردازش سرمایه گذاری مجدد زیست مایه ای یا libidinal است. فرد غصه دار یا سوگوار، باید از متوفی سرمایه برداری کند. سرمایه برداری یا نابودی سرمایه یک روند دردناک است. اما این سرمایه برداری اجازه می دهد تا سوگوار انرژی و توان سرمایه گذاری خود را به زیست مایه دیگری انتقال دهد. زیست مایه دیگر می تواند یک دلبستگی دیگر با توابع ارزشمند دیگری باشد.

2. غم و اندوه یک محصول جانبی از سیستم دلبستگی انسان است. به طور کلی، یک واکنش توام با غم و اندوه یک نوع تطبیق است. این تطبیق، سازمان اجتماعی متبوع فرد غصه دار را وادار میکند تا به جستجوی فرد از دست رفته بپردازد (به عنوان مثال، یک مادر و یا یک کودک). با این حال، در صورت فوت مورد، این واکنش ناسازگار می گردد، زیرا فرد سوگوار نمی تواند مورد فوت شده را دوباره بازیابی کند. غم و اندوه از این منظر، یک هزینه دردناک از ظرفیت انسانی در شکل دادن به تعهداتش است.

3. غم و اندوه یک نوع درد روانی است. این درد در سوگوار گرایشی ایجاد میکند تا زندگی بدون آن مرحوم بیآموزد و وضعیت جدیدی را با خاطرات سازنده اما دردناک وی ایجاد کند. اگر، برای مثال، پدری فرزندش را در کنار یک یا چاه تنها گذاشته، و این ترک منجر به مرگ فرزند شود، غم و اندوه ایجاد شده، یک خاطره به شدت دردناک باقی می گذارد که پدر هرگز دوباره فرزند تنهایی را ترک نکند.

4. غم و اندوه یک علامت و نشانه منتخب اجتماعی است. این علامت نشان میدهد که فرد مایل و آماده ایجاد روابط متعهدانه و قدرتمند است. از این منظر، سوگ شرکای اجتماعی قدیم و جدید را هدف قرار میدهد. سوگوار با این وسیله به اطلاع میرساند که وی قادر به تشکیل تعهدات اجتماعی قوی است.

به عبارت دیگر، سوگ علامت و نشانه آمادگی و ظرفیت فرد برای تشکیل پیوندهای قوی اجتماعی و وفادارانه است. بنابراین، کسانی که واکنش های غم و اندوه طولانی را از خود نمایش میدهند، ترجیحا توسط شرکای متحد موجود انتخاب شده اند.

بنابراین، در طول تکامل انسان، غم و اندوه توسط تصمیم گیری های اجتماعی شرکای منتخب متحد و هم پیمان شکل گرفته است.

روانشناسی سوگ

روانشناسی سوگ

سوگ واکنش طبیعی است همراه با اندوه شدید که در نتیجه عوامل زیر به وقوع می پیوندد: 1- فقدان فردی که به لحاظ عاطفی به او وابسته بوده ایم، 2-فقدان بخشی از خود، 3- فقدان اشیاء مادی، 4- پایان مرحله ای از چرخه زندگی، 5- رویدادی نظیر طلاق یا جدایی، 6- فقدان عضوی از بدن یا یکی از حواس مثل کوری یا کری، 7- از دست دادن شغل و 8- فقدان های تجربه شده توسط قربانیان خشونت.

جورج انگل معتقد است که فقدانِ فردی محبوب از لحاظ روانشناختی به همان اندازه دردناک است که جراحت یا سوختگی شدید از لحاظ فیزیولوژیک. استدلال وی این است که سوگ نمایانگر دور شدن از حالت سلامتی و بهزیستی است و درست همانگونه که در حوزه فیزیولوزیک شفا یافتن برای بازگشت به حالت تعادل ضروریست، همین طور همزمانی مشابه لازم است تا ماتم زده به حالت تعادل برگردد.

( وردن، ترجمه فیروزبخت،1374،ص 16)( استوارت،ترجمه بوستانی پور و همکاران،1386،ص 217)( وردن، ترجمه فیروزبخت،1374،ص 11)

انواع سوگ

سوگ پیش بین

این نوع سوگ به هنگام وقوع فقدان حقیقی پایان می یابد. نوعی از این سوگ می تواند مرگ تدریجی یک فرد دوست داشتنی باشد. سوگ پیش بین ممکن است در ملایم کردن ضربه روحی پس از مرگ مفید باشد. از سوی دیگر وقتی سالها قبل از مرگ جدایی اتفاق افتاده باشد، ممکن است هنگام مرگ واکنشی دیگر رخ دهد و احساس فقدان تشدید شود.

( استوارت،ترجمه بوستانی پور و همکاران،1386 ،ص 218).

سوگ شدید

این نوع سوگ دارای چندین مرحله است:

1- شوک (ضربه): در این مرحله تمرکز فرد بر زمان گذشته است و از خصوصیات آن می توان به هراس و انکار اشاره کرد.

2- واقعیت گرایی: در این مرحله تمرکز فرد بر زمان حال می باشد و از مشخصه های آن می توان موارد زیر را نام برد؛ انکار ادواری، رفتار جستجو گرانه، اشتغال ذهنی، همانند سازی با شیء از دست رفته، آرمان گرایی، خشم، گریه، علائم بدنی، افسردگی، درماندگی، احساس گناه و شرمندگی

3- یکپارچگی: در این مرحله تمرکز فرد بر زمان آینده است و از مشخصه های این مرحله پذیرش واقعیت و بازگشت به سلامتی جسمی و اجتماعی است.

( استوارت،ترجمه بوستانی پور و همکاران،1386، ص 218)

سوگ مرضی (نابهنجار)

سوگ نابهنجار وقتی اتفاق می افتد که شدت ماتم به اندازه ای باشد که فرد را تحت فشار قرار دهد به طوری که به رفتارهای غیر تطابقی پناه برد، یا آنکه مدتی طولانی اسیر ماتم باشد بدون آنکه با گذشت زمان فراگشت ماتم پایان پذیرد. احتمال بروز واکنش ماتم نابهنجار در افراد زیر بیشتر است: کسانی که مرگ عزیز آنها به طور ناگهانی و یا در یک شرایط هولناک رخ داده است، کسانی که از لحاظ اجتماعی منزوی هستند، کسانی که خود را مسئول مرگ متوفی می دانند (چه خیالی و چه واقعی)، کسانی که تاریخچه ای از فقدان ها یا مرگ های تروماتیک یا آسیب آفرین را پشت سر گذاشته اند و کسانی که رابطه ای به شدت وابسته یا دوگانه از لحاظ احساسی با متوفی داشته اند.

اشکال مختلف سوگ مرضی عبارتند از

1- سوگ بازداری شده: عدم بروز واکنشهای سوگواری و یا بروز واکنشهای تحریف شده،

2- سوگ مزمن: واکنشهای شدید سوگواری که برای مدت طولانی به طول انجامد،

3- سوگ درنگیده (به تاخیر افتاده) : واکنشهای شدید سوگ بعدا رخ دهد .

سوگ مرضی در اثر عوامل زیر بوقوع می پیوندد : فقدان یا جدایی در دوران کودکی، عدم حمایت موثر، مرگ های ناگهانی یا خشونت آمیز، از دست دادن فرزند.

( استوارت،ترجمه بوستانی پور و همکاران،1386، ص 218 و 219).( معتمدی،1387،ص 261)

سوگ بهنجار

سوگ بدون عارضه ای که مرکب از طیف وسیعی از احساسات و رفتارهایی است که پس از فقدان شایع اند. سوگ بهنجار در برابر فقدان فردی مورد علاقه ایجاد می شود. تظاهرات شناخته شده ای دارد و برای کامل شدن و به عبارت فنی تر رفع یا انحلال خود نیاز به گذشت زمان دارد؛ مدت زمانی که طول آن بسته به شرایط و عوامل گوناگون متغیراست. برای آنکه بتوان توصیف بهنجار را در مورد واکنش ماتم به کار برد، فرد داغدیده باید مراحل بخصوصی را طی کند و تکالیف مشخصی را به انجام رساند. تکالیفی که نیازمند مشارکت فعالانه اوست و انجام هریک به عواملی بستگی دارد. وجود هرگونه اختلال در سپری کردن مراحل و یا انجام دادن تکالیف هر مرحله موجب بروز واکنش ماتم نابهنجار خواهد شد.

( معتمدی،1387،ص 250)

کلید های تشخیص سوگ نابهنجار

1- بیمار قادر به گفتگو از متوفی نیست مگر آنکه واکنش ماتم شدید و تازه ای را تجربه کند.

2- هنگامی که برخی وقایع نسبتاً خفیف و بی اهمیت موجب برانگیختن یک واکنش ماتم شدید شوند.

3- فرد نمی تواند از اشیاء مادی متعلق به متوفی دست بکشد و یا اینکه بازمانده محل مرگ متوفی را به همان صورت حفظ می کند.

4- بروز تغییرات بنیادی در شیوه زندگی به دنبال مرگ فردی مورد علاقه، مانند کنار گذاشتن دوستان، خانواده و یا فعالیت هایی که به نوعی با متوفی ارتباط داشته اند.

5- وجود سابقه طولانی افسردگی تحت بالینی که اغلب با احساس گناه مقاوم و کاهش اعتماد به نفس همراه است. حالت عکس آن هم دارای ارزش تشخیصی است یعنی فردی که سال هال پس از مرگ متوفی حالت سرخوشی کاذبی را احساس می کند.

6- احساس اجبار به تقلید از متوفی بخصوص اگر در بازمانده احساس علاقه آگاهانه برای این رفتار تقلیدی وجود نداشته باشد. این حالت از نیاز به جبران فقدان به وسیله همانندسازی با متوفی حاصل می شود. حتی گاه برخی از ویژگی های شخصیتی متوفی که قبلاً توسط بازمانده مورد انتقاد قرار گرفته و یا طرد شده است مورد تقلید قرار می گیرد.

7- احساس غمزدگی بدون دلیلی که در اوقات بخصوصی از سال رخ می دهد. ممکن است در روزهایی که با متوفی به سر می رفته است، مانند تعطیلات یا سالگردها این احساس غمزدگی ظاهر شود.

( معتمدی،1387،ص 264 و 265)

روشهای درمانی

روشهای درمانی: خاطره پردازی – روایت درمانی – شناخت درمانی- تربیت بدنی (ورزش)- گروه درمانی و رفتار درمانی-دارودرمانی (برای موارد بی خوابی ،توهم و رفتارهای آشفته)

مداخلات درمانی

1- فعالانه و از طریق تماس چشمی مداوم، گوش دادن فعال، توجه مثبت بدون قید و شرط و پذیرش گرم در مراجع اعتماد ایجاد کنید و از او بخواهید تا احساسات خود پیرامون فقدان پیش آمده را شناسایی و ابراز کند.

2-از مراجع بخواهید نامه ای به فرد از دست رفته بنویسد و در آن احساسات خود را بیان کند و این نامه را برای درمانگر بخواند. این کار می تواند به بازماندگان کمک کند تا با ابراز چیزهایی که نیاز دارند به متوفی بگویند مراقب اشتغال ذهنی ناتمام خود باشند.

3- رسم تصاویری که منعکس کننده احساسات و نیز تجارب مرتبط با متوفی است می تواند همچون نوشتن مفید باشد .این تکنیک برای استفاده درمورد فرزندان شخص متوفی خوب است ولی درمورد بزرگسالان نیز موثر است.

4- به مراجع و والدین او درباره مراحل فرآیند سوگواری آموزش دهید و والدین را درمورد اینکه چگونه به پرسش های مراجع پاسخ دهند یاری رسانید.

5- از مراجع بخواهید فیلم های شرایط عزیز بودن، مردم معمولی، دختر من و… را که به موضوع سوگواری می پردازد، تماشا و سپس در مورد آن بحث کند که چگونه بازیگران این فیلم ها با مسئله فقدان مقابله و غم و اندوه خود را ابراز کرده اند.

6- مراجع را به یک گروه حمایتی در زمینه سوگواری به دنبال وقوع مرگ یا طلاق در خانواده ارجاع دهید.

7- بررسی کنید که آیا مراجع برای رهایی از غم و اندوه خود از مواد تغییر دهنده خلق استفاده می کند یا خیر، اگر پاسخ مثبت بود با مراجع قراردادی مبنی بر ترک کلیه مواد تغییر دهنده خلق ببندید. با کنترل مراجع و والدین بر اجرای درست قرارداد نظارت کنید و اگر مراجع قادر به اجرای قرارداد نیست او را برای ارزیابی سوء مصرف مواد ارجاع دهید.

8- مراجع را مکلف کنید که افکار و احساسات خود پیرامون مسئله فقدان و نحوه انگیخته شدن آن ها را به صورت روزانه ثبت کند این یادداشت ها را در جلسه درمان بررسی کنید.

(رون درمانی نوجوانان ص  173 و 172)( وردن، ترجمه فیروزبخت،1374،ص 77)( جانگسما، ترجمه آقامحمدیان و کیمیایی،1390، ص 173 تا ص 175)

تکنیک های مفید

از تکنیک های مفید در انجام سوگ درمانی تکنیک صندلی خالی گشتالت درمانی است، در اجرا ی این تکنیک بیمار تصور می کند که متوفی روی صندلی نشسته است و درباره احساسات و افکار مرتبط با فقدان و رابطه خودش مستقیما با متوفی صحبت می کند. تکنیک دیگر که از شقوق صندلی خالی است عبارتست از نشاندن بیمار روی صندلی و بستن چشم ها و تصور صحبت کردن با متوفی. آنچه به این تکنیک اهمیت می دهد باز یا بسته بودن چشم های بیمار نیست بلکه این حقیقت است که بیماران خواهند توانست مستقیما با متوفی به شکل اول شخص و در زمان حال صحبت کنند.تکنیک بعد این است که بیمار را وابداریم تا هم نقش خودش و هم نقش متوفی را بازی کند، به محاوره و پرسش و پاسخ بپردازد تا آنکه تعارض حل و فصل شود. استفاده از تصاویر متوفی هم می تواند اهداف درمان را تسهیل کند. بیمار به دلخواه عکس را به جلسه درمان بیاورد و از آن برای برانگیختن خاطرات و عواطف استفاده می شود.

( وردن، ترجمه فیروزبخت،1374،ص 122)

]
🔴مراحل دوران سوگ🔴

✍️دکتر الیزابت کوبلر در 1969 برای دوران سوگ مراحلی را عنوان کرد. این تقسیم بندی بر مبنای تجارب وی با مریضان سرطانی بوده که به نظر بسیاری از روانشناسان در خصوص افراد سوگوار نیز مصداق دارد. این مراحل عبارتند از :

✅1-انکار و دوری گزینی: فرد در ابتدا ممکن است وقوع چنین فاجعه ای را انکار کند. این مرحله ممکن است بسیار کوتاه یا طولانی باشد. در این مرحله ،فرد اغلب گوشه گیر گشته و خود را از روابط اجتماعی کنار می کشد. مثلا وقتی به شخص خبر میرسد که یکی از اعضای فامیل فوت کرده، برایش بسیار مشکل است که این موضوع را باور کند)‼️

✅2- خشم: در این مرحله فرد مصیبت دیده نسبت به خود، فرد از دست رفته، یا همه ی جهان احساس خشم و عصبانیت می کند (چرا همچو کاری شد؟ چرا من باید عضو خانواده خود را از دست بدهم؟چرا خدا جگر گوشه ام را از من گرفت؟)‼️

✅3- چانه زنی: و میل به دیدار یا جستجوی فرد از دست رفته، از دیدگاه جان بالبی این مرحله با اشتغال ذهنی درباره فرد از دست رفته و جستجو و یادآوری خاطرات وی همراه است. (اگر پدر/ برادرم/ زنم/دوستم زنده بماند، از او بهتر نگهداری میکنم ، دوست بهتری میشوم، از او معذرت خواهی میکنم. خدایا یک شانس دیگر برایم بده!)‼️

✅4- افسردگی: در این مرحله اندوه و مصیبت ممکن است به صورت احساس افسردگی ، بی تفاوتی ، و بی حسی (کرختی) در فرد ظاهر شود. (زندگی بی حاصل است. کاش زنده نمی بودم و این روز را نمی دیدم.)‼️

✅5- پذیرش/قبول: زمانی است که از ماتم ، خشم، و اندوه فرد بتدریج کاسته می شود و او شروع به پذیرش واقعیت موجود می کند.(همه ما می میریم. مرگ جزیی از زندگی ماست. عزیز ما از دست رفت، ولی امیدوارم در دنیای دیگر آرام باشد‼️

❌چگونه میتوان به درمان سوگ در خود کمک کرد؟؟

✅-احساسات و عواطف خود را به هر طریقی که میتوانید ابراز کنید و درباره فرد از دست رفته با دیگران صحبت کنید و غم سنگین خود را بیرون بریزید. اگر دوست دارید می توانید احساسات خود را بنویسید و مطالبی که می خواستید به فرد از دست رفته بگویید و هیچ گاه فرصت آن را نیافتید به روی کاغذ بیاورید.‼️

✅- چیزی به یاد او درست کنید و اگر با او علایق مشترکی داشتید آن کارها را پی بگیرید.‼️

✅- به سلامت جسمی خود اهمیت دهید.خواب و استراحت کافی، تغذیه مناسب و ورزش روزانه خود را جدی بگیرید. از روی آوردن به الکل و مواد مخدر جدا خوداری کنید چون فقط باعث طولانی تر شدن این مرحله می شود.حتی از مصرف دواهای ضد افسردگی حتی المکان پرهیز کنید. رویارویی مستقیم با این درد بیشتر از فراموش کردن آن از طریق پناه بردن به این گونه مواد کارایی دارد.‼️

✅- به هیچ کس حتی خودتان اجازه ندهید برای عواطف و احساسات شما تعیین تکلیف کند. بپذیرید که می توانید از فرد از دست رفته عصبانی باشید، می توانید بر سر زمین و زمان فریاد بزنید و می توانید هر آنقدر که نیاز دارید گریه کنید. هیچ کس نمی تواند به شما بگوید” دیگر بس است!” همچنین خندیدن نیز گناه نیست. هیچ کس حق ندارد به شما بگوید این کار “بد” است‼️

✅- به یاد داشته باشید که بهبود آثار عاطفی نیاز به زمان بسیار دارد و انتظار نداشته باشید که به سرعت به وضعیت سابق برگردید.‼️

❌سوگ درمانی

✍️اصطلاح سوگ احساس ها و رفتارهایی را شامل می گردد که در نتیجه ضایعه فقدان پدید می آید. اگرچه فقدان به مرگ اطلاق می شود، اما سوگ می تواند کنش در مقابل طلاق، قطع عضو، از دست دادن شغل و … نیز باشد.
ناراحتی در مقابل مرگ و ترک عزیزان فرآیندی بهنجار و طبیعی است اما اگر از حد طبیعی خارج شود موجب اختلال می شود. اگر سوگ بصورت حل نشده باقی بماند تسکین و شفای فرد داغدیده با تاخیر مواجه خواهد شد و حتی ممکن است هرگز صورت نگیرد. مشاوره بازتوانی سوگ دیده عبارتست از بکارگیری اصول و فنون مشاوره خاص برای کمک به افراد مصیبت دیده آنی و بدون ریشه عمیق روانی جهت تسهیل ناراحتی حاصله، تا مشکل و ناراحتی ناشی از مصیبت در یک چهارچوب زمانی معقول قرار گرفته و سازگاری فرد با محیط فقدان صورت گیرد و حرکت بسوی زندگی طبیعی و عادی فراهم آید.‼️

❌علایم سوگ

✅1) علایم عاطفی: خشم، احساس گناه، اضطراب، خستگی، کرختی، پریشانی

✅2) علایم جسمانی: تنگی نفس، ضعف عضلانی، تپش قلب، فشار در قفسه سینه و…

✅3) علایم شناختی: ناباوری، توهم، احساس حضور متوفی و…

✅4) علایم رفتاری: اختلال در خواب، حواس پرتی، بیقراری، اختلال اشتها و…

برگرفته شده از soltani12.ir و منابع دیگر

پنج مرحله سوگ

پنج مرحله غم ازدست دادن و سوگ

پنج مرحله اندوه، بیانگر آن است که انسان در برخورد با سوگ، حادثه ، ترك اعتیاد، طلاق، خسران، و از دست‌دادن افراد،

۵ موضع عاطفى: انکار، خشم، چانه زنی، افسردگی و پذیرش را از خود نشان می‌دهند.

1. انكار واقعیت – «برای من نیست»: اولین مرحله در سوگواری انكار واقعیت است.

شخص در این مرحله نمیتواند باور كند كه چه اتفاقی افتاده است.

این مرحله شاید به عنوان یك نوع مکانیسم دفاع شخصی به كار رود كه در این چنین موقعیتی قرار گرفته است، این مرحله كاملاً طبیعی است.

2. عصبانیت – «چرا من؟»: دومین مرحله از مراحل سوگواری عصبانیت است.

درك این موضوع كه عصبانیت واكنش طبیعی فشار روانی است، می تواند به شما در برخورد با عصبانیتی كه از سوی بیمار یا خانواده بیمار مستقیماً متوجه شما خواهد بود كمك كند تا حالت تدافعی به خود نگیرید.

با توجه به درك و فهم این موضوع قادر به تحمل موقعیت خواهید بود. گاهی اوقات صحبت كردن با همكاران، اعضای خانواده و یا یك مشاوره در مورد عصبانیتتان بسیار مفید است.

زمانی كه از عصبانیت خود صحبت می كنید، میتوانید مانع جمع شدن ناراحتیها و فشارها در درونتان شوید. در حالیكه این فشارها میتواند عامل بیماری جسمی یا واكنش عاطفی شود. بنابراین انرژی خود را جهت رفع مشكل و ارائه بهترین مراقبتها به كار بندید و صرف عصبانیت بیهوده نكنید.

3. جرّ و بحث و معامله با خود: سومین مرحله از مراحل سوگواری جر و بحث است.

این امر فعالیتی است كه جهت به تعویق انداختن واقعیت مرگ به كار میرود. در صورت برخورد با چنین افرادی سعی كنید با جملات صادقانه و مفید با او صحبت كنید.

4. افسردگی: چهارمین مرحله از مراحل سوگواری افسردگی است و معمولاً به وسیله غمگین بودن و ناامیدی مشخص می شود.

زمانی كه شخص به طور غیر معمول ساكت و آرام میشود، به نظر میرسد كه به دنیای خودش فرو رفته است.

افسردگی شاید “مرحله ای” باشد كه طی آن شخص شروع به پذیرش واقعیت میكند . حتی ممكن است شما نیز به عنوان یك ناجی افسرده و دلتنگ شوید.

اغلب مردم تمایل دارند كه علت مرگ را در اثر كوتاهی در امر مراقبتهای پزشكی عنوان كنند.

افسردگی میتواند ملایم و یا شدید باشد، و همچنین از نظر مدت زمان متفاوت است و اگر خیلی طولانی شود، بهتر است با افرادی كه در این زمینه مهارت دارند مشورت شود.

5. پذیرش واقعیت: پنجمین مرحله میباشد.

به این معنا نیست كه شما از موقعیت پیش آمده راضی هستید. بلكه پذیرفته اید كه از دست‌دادن و مرگ غیر قابل تغییر است.

ممكن است مدت زیادی طول بكشد تا شخص خود را به این مرحله برساند.

برخی از افراد كه مراحل سوگواری را تجربه كرده اند، قادر به عبور از مراحل غم و اندوه و پذیرش واقعیت فقدان كسی كه دوست داشته اند، نمی باشند.

سوگ مرگ

غم و اندوه از دست دادن

سوگ مرگ

1. مرگ فرزند

مرگ یک فرزند می تواند در مراحل ابتدایی، مانند سقط جنین یا زایمان بچه مرده و یا مرگ نوزاد، یا مرگ یک کودک بزرگتر باشد.

در اغلب موارد، پدر و مادر غم و اندوه تقریباً عجیب و ویرانگری پیدا می کنند.

عوامل خطر بیشتری نیز پدر و مادر را تهدید میکند. این از دست دادن، حامل یک فرایند مادام العمر است. آنها نمی توانند از واقعه گذر نمایند، بلکه باید با آن زندگی کنند.

مداخله حمایتی و آرام کردن می تواند برای بقای پدر و مادر بسیار مفید باشد. اما این نوع غم و اندوه پدید آورنده خطرات بزرگ دیگری هم هستند و ممکن است شامل گسیختگی خانواده و یا خودکشی شود.

احساس گناه، چه درست و چه نادرست، فراگیر است. بسته به ماهیت وابستگی، پدر و مادر به انواع مشکلات، به دنبال مقابله با این از دست دادن بزرگ، کشیده می شوند.

پدر و مادری که سقط جنین ناخواسته داشته، یا سقط جنین خواسته داشته و سپس پشیمان شده اند، در رنج بسر می برند و ممکن است نسبت به دیگرانی که حاملگی موفق داشته احساس تنفر کنند.

2. خود کشی

هنگامی که پدر و مادری فرزند خود را از طریق خودکشی از دست می دهند، بسیار آسیب می بینند، این آسیب ناگهانی شامل تمام بستگان میشود.

خودکشی سوالات بسیار پاسخ داده نشده را بهمراه دارد و برای اکثر پدر و مادرها صدمه زننده است.

پدر و مادر ممکن است احساس کنند که آنها نمی توانند آشکارا احساس غم و اندوه خود را نشان دهند و دلیل چگونگی فوت فرزند را بیان کنند.

یکی از بهترین راه ها پیدا کردن راهی برای فعال نگه داشتن فرزند به عنوان بخشی از زندگی خود است.

این کار ابتدا ممکن است به بصورت خصوصی باشد. اما پس از شکست سکوت، آنها می توانند فعال تر حرکت کنند.

3. مرگ همسر

مرگ همسر معمولاً یک از دست دادن قدرتمند است. بسیاری از زنان و مردان بیوه، مرگ همسر را از دست دادن نیمه خود توصیف میکنند.

روزها ، ماه ها و سال ها پس از دست دادن همسر، هرگز ایام با هم بودن از یادشان نمی رود.

تجربه غم و اندوه برای هر فرد منحصر به فرد است. به اشتراک گذاری و ساختن یک زندگی با یک انسان دیگر، یک نظم بسیار پیچیده میخواهد.

در یک ازدواج طولانی مدت، و در سنین بالاتر و افراد مسن، جذب مرگ همسر و شروع دوباره زندگی بسیار دشوار است.

در سنین جوانی هم، مرگ همسر یک رابطه عمیق برای بازمانده بجا میگذارد.

4. مرگ یکی از والدین

برای یک فرزند ، مرگ پدر یا مادر، ممکن است به آسیب روانی طولانی مدت منجر شود.

این عمل بیشتر زمانی صورت میگیرد که بزرگسالان خود مشغول غم و اندوه خود باشند و از نظر روانی به فرزند کمک نرسانند.

والد یا پرستار نقش مهمی در کمک به کودکان جهت انطباق با مرگ پدر یا مادر دارند.

مطالعات نشان داده است که از دست دادن پدر و مادر در سن جوانی به نتایج منفی منجر می شود. البته برخی اثرات مثبت وجود هم وجود دارد. برخی از کودکان افزایش بلوغ می یابند، مهارت ارتباطات بهتری می یایند. نوجوانان پدر و مادر از دست داده، ارزش بیشتری برای افراد دیگر قایل است.

هنگامی که یک فرزند بزرگسال پدر و مادر خود را از دست می دهد، آنرا یک رویداد بهنجار می داند.
از یک فرد بزرگسال انتظار واکنش عاطفی کمتری می رود؛ هر چند از دست دادن پدر و مادر، هنوز هم می تواند احساسات بسیار قدرتمندی را فراخوان کند.

5. مرگ خواهر و برادر

از دست دادن یک خواهر و برادر می تواند یک رویداد ویرانگر زندگی باشد. با این وجود ، غم و اندوه خواهر و برادر به خصوص در افراد بالغ اغلب نادیده گرفته میشود.

رابطه خواهران و برادران طولانی ترین رابطه قابل توجه در طول عمر آنهاست که بخش بزرگ از زندگی هر یک از زمان تولد را در بر میگیرد، مخصوصا دوقلوها. با مرگ یک خواهر و برادر، بخشی از هویت فرد بازمانده از دست میرود.

خواهران و برادرانی که نقش مهمی در زندگی یکدیگر داشته اند، وجودشان برای هم ضروری است. خواهران و برادران بزرگسال انتظار از دست دادن پدر و مادر پیر خود را دارند، اما انتظار ندارند که بخشی جدایی ناپذیر زندگی خود را که از بدو تولد با او بوده اند، از دست دادن بدهند. وقتی که یک خواهر یا برادر می میرد، خواهر و برادر بازمانده ممکن است یک دوره طولانی شوک و ناباوری را تجربه کنند. اگر خواهر و برادر در شرایط خوب و یا نزدیکی با یکدیگر نبودند، احساس شدید گناه ممکن است در خواهر یا برادر بازمانده ایجاد شود.

6. از دست دادن یک فرد در دوران کودکی

هنگامی که پدر یا مادر کودکی می میرد و یا کودک را ترک میکند، ممکن است علائم آسیب روانی در کودک ظاهر شود، اما این علائم بسیار کمتر از کودکان مبتلا به اختلال افسردگی اساسی میباشد. از دست دادن پدر، مادر، پدربزرگ و مادر بزرگ یا خواهر و برادر در دوران کودکی می تواند بسیار نگران کننده و مشکل ساز باشد. اما سن کودک بسیار مهم است. کودک یکی دو ماهه ممکن است هیچ واکنشی نداشته باشد.

در سن تشکیل اعتماد و وابستگی، جدایی بیشتر می تواند مشکل ساز شود؛ این امر به ویژه حتی در یک جدایی مختصر هم مشهود است. در اطراف دوره های بحرانی مثل 8-12 ماه، از دست دادن یکی از والدین می تواند ناراحتی ایجاد نماید.

7. مرگ یک دوست یا همکلاسی

کودکان ممکن است مرگ یک دوست و یا همکلاسی را بخاطر بیماری، حوادث، خودکشی، یا خشونت تجربه کنند. حمایت اولیه شامل اطمینان بخشیدن به کودکان که احساسات هیجانی و فیزیکی شان طبیعی است، مهم است.

احساس گناه در بازماندگان (سندرم بازماندگان) یک بیماری روانی است و هنگامی رخ میدهد که یک شخص به اشتباه، زنده ماندن خود را از یک حادثه درک نمیکند. این بیماری ممکن است در میان بازماندگان مبارزات، بلایای طبیعی، و بیماری های همه گیر دیده شود.

8. دیگر زیانها

والدین ممکن است بخاطر از دست دادن فرزند از طرق غیر مرگ هم غمگین شوند. مثلا بخاطر از دست دادن حضانت در طلاق؛ سلب قانونی حقوق پدر و مادری توسط دولت از جمله در کودک آزاری؛ از طریق آدم ربایی؛ کودکان فراری، ترک خانه، و یا فقط به این دلیل یک فرزند بالغ قادر به ارتباط با پدر و مادر نیست، باشد. این غم از دست دادن، با مرگ فرزند که فرآیند غم و اندوه طولانی دارد، و امیدواری به برقراری و بازسازی رابطه، متفاوت است.

غم و اندوه ممکن است بخاطر از دست دادن یک رابطه عاشقانه هم رخ دهد ( مثل طلاق یا شکستن یک رابطه)، از دست دادن یک حرفه، از دست دادن یک حیوان خانگی یا دام، از دست دادن یک خانه، ترک خانه (سندرم لانه خالی)، ترک خواهر و برادر (بازدید کنندگان) از خانه، ترک یک دوست، از دست دادن یک قرار ملاقات مورد علاقه ، از دست دادن ایمان، و غیره. توقف کار چه به علت اجبار چه بازنشستگی در کسی که به شدت شغل خود را دوست داشته احساس غم و اندوه می کند.

9. سوگ تدریجی

بسیاری از نمونه های فوق به طور ناگهانی اتفاق می افتد. در مواردی سوگ تدریجی است. مثال، از دست دادن تدریجی یک دوست بخاطر آلزایمر تولید غم و اندوه تدریجی میکند.

مرگ ناشی از سرطان، به عنوان مرگ تدریجی شرح داده شده است. محو توانایی ها، اختلال بدن، و هر چیز دیگر. هر نابودی از ویژگی های یک فرد، هر کاستی از توانایی های یک فرد،خود یک سوگ است.

شبیه سازی سوگ تدریجی:

سه مجموعه پنج قطعه ای کوچک کاغذ تهیه کنید، جمعا پانزده قطعه. در مجموعه 1، پنج فعالیتی که بیشترین لذت را می برید بنویسید؛ در مجموعه 2، پنج با ارزش ترین مال خود را. در مجموعه 3، نام پنج نفری را که بیشتر دوست دارید. سپس آنها را یکی یکی دور بریزید و برای هر یک احساس از دست دادن بکنید، تا زمانی که همه آنها را از دست داده اید.

واکنش به خسران

غم و اندوه و ترس از دست دادن
تعریف و واکنش

غم و اندوه یک واکنش چند وجهی به از دست دادن کسی یا چیزی است که با وی پیوند و محبتی برقرار بوده. هرچند مرسوم است که بر واکنش عاطفی از دست دادن تمرکز شود، اما واکنش های فیزیکی، شناختی، رفتاری، اجتماعی و ابعاد فلسفی آن نیز باید در نظر گرفته شود. کلمه سوگ اشاره به وضعیت و حالت از دست دادن، و کلمات غم و اندوه اشاره به واکنش از دست دادن دارند.

غم و اندوه یک پاسخ طبیعی به از دست دادن است. احساس درد و رنج عاطفی که فرد می برد، واکنشی به از دست دادن کسی یا چیزی است که فرد او را دوست داشته و از او گرفته یا دور شده است.

غم و اندوه مرتبط با مرگ برای اکثر مردم آشنا است، اما افراد در ارتباط با انواع زیان ها در طول زندگی خود، مانند بیکاری، بیماری و یا پایان یک رابطه اندوهگین، می شوند. از دست دادن می تواند به صورت فیزیکی یا انتزاعی باشد. از دست دادن فیزیکی مربوط به چیزی است که فرد می توانست آنرا لمس و یا اندازه گیری کند، مانند از دست دادن همسر از طریق مرگ. در حالی که سایر انواع اختلالات انتزاعی هستند، و مربوط به جنبه های اجتماعی فرد میشود.

روند پردازشی غم و اندوه

در سال های اخیر شک و تردید زیادی در مورد “مسیر عاطفی” و قابل پیش بینی از “پریشانی” تا “بهبود” وارد شده است. اکنون درک شده که غم و اندوه، یک فرآیند پیچیده تر از تنها تطبیق با از دست دادن است.

واکنش ها به غم و اندوه

گریه کردن یک بخش عادی و طبیعی عزاداری است. این نیز یافت شده است، با این حال، گریه کردن و صحبت کردن در باره مورد از دست رفته، تنها واکنش سالم نیست، و همین ها هم اگر بیش از حد شوند، می توانند مضر باشند.

برخی واکنش ها یا اقدامات فرد سوگوار، به نوعی زشت، ناکارآمد و نابهنجار به نظر می رسند، برای مثال، واکنش جشن، خنده، یا خود خدمتی به رخدادها. گریه نکردن هم یک واکنش طبیعیو سالم است، و ممکن است نشان دهندن انعطاف پذیری باشد. برخی از افراد سالم عزادار خود به خود در باره مورد از دست رفته صحبت نمی کنند. اصرار به گریه یا بازگو کردن واقعه از دست دادن، می تواند مضر باشد. خنده واقعی هم سالم است.

پنج هویت و شناسه سوگواران

1. بدوی ها: بدوی ها غم و اندوه خود را حل و فصل نمیکنند. به نظر، از دست دادن را درک نمی کنند و زندگیشان تحت تاثیر قرار نمی گیرد.

2. یاد داران: به حفظ یاد و خاطره عزیز از دست رفته متعهدند.

3. بهنجار سازان: خود را متعهد به ایجاد دوباره حس خانواده و اجتماع میدانند.

4. فعالان: به کمک مردم دیگری میروند که با بیماری و یا مسایل مشابه با علت مرگ عزیز خود گرفتارند.

5. جویندگان: یک هویت و اعتقاد مذهبی، فلسفی یا معنوی اتخاذ میکنند تا برای زندگی خود معنا ایجاد کنند.

نظریه پنج مرحله ای سوگواری

پنج مرحله از غم و اندوه است. این نظریه محبوب اما نشده نشده، چگونگی مقابله با غم و اندوه و مصیبت مردم را در پنج مرحله مجزا توصیف می کند. چنین مراحلی در اصل برای خود بیماران فوتی و یا دارای بیماری پایدار و ماندی تهیه شده است.

1. انکار
2. خشم
3. چانه زنی
4. افسردگی
5. پذیرش

طبق این نظریه مراحل فوق کمک می کند تا مردم یاد بگیرند بدون آنچه که از دست داده اند زندگی کنند. پزشکان و یاری رسانان از این مراحل به عنوان ابزاری برای شناسایی و کمک به افراد استفاده میکنند. بر طبق این نظریه مراحل فوق یک دوره زمانی خطی مشخص را طی نمیکنند و متوقف نمی شوند. همچنین همه قرار نیست آنها را طی کنند. هر کس از طریق خود مراحل را می گذراند و سفارشی و تجویزی نیستند.

نظریه و مدل مراحل یاد شده ، از مشاهده افراد در حال مرگ بر گرفته شده، نه افرادی که از دست دادن را تجربه کرده اند. با این حال، برخی این مدل را قبول دارند. آنها که قبول ندارند معتقدند که اکثریت مردمی که مرگ عزیزشان را تجربه کرده اند غمگین نمی شوند و انعطاف پذیر هستند. پس منطقشان این است که اگر هیچ غم و اندوهی نباشد،هیچ مرحله ای هم وجود ندارد.

فرایند سوگواری

فرایندِ سُوگ‌واری

تجربهِ فوتِ نزدیکان و عزیزان، اتفاقی است که همهِ ما در زندگی با آن مواجه شده‌ایم یا خواهیم شد.

این تجربهِ سوگ، یک واکنشِ طبیعیِ سوگواری به‌وجود می آورد. هرچند چُنین واکنشی بخشی طبیعی از زندگی است، امّا گاهی این واکنش به حدّی شدید و غیرِطبیعی می‌شود که نیازمندِ مداخلهِ روان‌پزشک یا روان‌شناسِ بالینی می‌شود.

از سویِ دیگر آگاهی از فرایندهایِ روان‌شناختیِ داغ‌دیدگی، به افراد کمک می‌کند که بدانند در برخورد با داغ‌دیدگان چه رفتارهایی مفیدتر و مناسب‌ترند.

وقتی فردی، عزیزی را از دست می‌دهد دچارِ «داغ‌دیدگی» می‌شود و سپس فرایندی روان‌شناختی به کار می‌اُفتد که به آن «سوگواری» می‌گوییم.

در یک سوگواریِ طبیعی، مراحلِ زیر قابل مشاهده هستند:

* در ابتدا که با مرگِ عزیزی مواجه می‌شویم، دچارِ حالتِ حیرت، بُهت، تعجُّب، و کِرختیِ هیجانی می‌شویم، به گونه‌ای که  قادر به اِبرازِ هیجاناتِ خود نیستیم، و از نظرِ یک ناظرِ بیرونی ممکن است بی‌تفاوت به نظر برسیم. این مرحله که به آن «انکار» می‌گوییم ممکن است چند دقیقه تا چند ساعت طول بکشد. امّا در سوگواریِ بیمارگونه که در ادامه راجع به آن صحبت خواهم کرد، ممکن است فردِ داغ‌دیده، هفته‌ها یا ماه‌ها در این کِرختی و اِنجمادِ هیجانی گیر کند!

* پس از عبور از انکار، مرحلهِ «گم کردن و جستُ‌جو» پیش می‌آید. در این مرحله، فردِ داغ‌دیده به شدّت با عزیزِ از دست‌رفته‌اش اشتغالِ ذهنی دارد، به او فکر می‌کند و با خاطراتِ او مشغول است. گویا هنوز باور نمی‌کند که گُمشده‌اش دیگر برنمی‌گردد. او را صدا می‌زند، با او صحبت می‌کند، خوابِ او را می‌بیند، با اشیاء مربوط به او مشغول می‌شود و حتّی گاهی به‌طورِ گُذرا احساس می‌کند که عزیزَش را در گوشه‌و‌کنار می‌بیند یا صدایَش را می‌شنود. شبیهِ آن‌چه که استاد شهریار راجع به روزهایِ پس از درگُذشتِ مادرش سروده بود:

باز آمدم به خانه، چه حالی نگفتنی … دیدم نشسته مثلِ همیشه کنارِ حوض

پیراهنِ پلیدِ مرا باز شُسته بود … انگار خنده کرد ولی دل‌شکسته بود

«بُردی مرا به خاک سپردی و آمدی؟! … تنها نمی‌گُذارمت ای بی‌نوا پسر!»

می‌خواستم به خنده درآیم زِ اشتباه … امّا خیال بود، اِی وای مادرم!

* پس از گُذر از این مرحله، ذهنِ داغ‌دیده، برگشت‌ناپذیریِ مرگ را لَمس می‌کند و نوبت به مرحلهِ «درماندگی» می‌رسد. داغ‌دیده به زندگی بی‌علاقه می‌شود. اشتهایش کم می‌شود، احساسِ عمیقِ غم‌و‌اندوه می‌کند. آه می‌کشد، گریه می‌کند و از چیزی لذّت نمی‌برد.

* اگر این مراحل، روندِ سالم خود را طی کنند، سرانجام مرحلهِ «سازمان‌یابی» می‌رسد که در آن مرحله، فرد می‌پذیرد که باید زندگیِ خود را بدونِ حضورِ عزیزش طرح‌ریزی کند و باید خودش را به زندگیِ بدونِ او انطباق دهد. در حقیقت در این مرحله است که فرآیندِ سوگ حل شده است و سوگواری بدونِ عارضه‌ای به پایان رسیده است.

خوب است بدانیم که در برخورد با یک فردِ سوگوار، چه کارهایی به او کمک می‌کند که زودتر و کم‌هزینه‌تر بهبود یابد.

* قدمِ اوّل این است که سوگواران را تشویق کنیم تا به‌طورِ مناسبی احساساتِ خود را تخلیه کنند. گریه کنند، دربارهِ افکارِ غم‌بارِشان صحبت کنند، از دل‌تنگی‌شان بگویند، ناله کنند و حتّی فریاد بکشند. این فرآیند که به آن «تخلیه» می‌گوییم، جزء لازمی ‌در انحلالِ سوگ است.

افرادی که احساساتِ خود را ابراز و تخلیه نکنند، احتمالِ بیشتری دارد که فرایندِ سوگ در آن‌ها مُزمن و طولانی شود. بعضی از آن‌ها دُچارِ «سوگِ تأخیری» می‌شوند، یعنی مدت‌ها پس از واقعه، واکنشِ سوگ را نشان می‌دهند. مثلاً در سالگردِ فوت، واکنشِ شدید و نامتناسبی نشان می‌دهند. یا در فوتِ افرادی که ارتباط چندانی با آن‌ها ندارد، واکنشِ سوگِ شدیدی نشان می‌دهند که جُبرانِ ابراز نشدنِ هیجاناتِ آن‌هاست.

* قدم دوّم، تشویقِ سوگوار به فکر کردن به خاطراتِ خوشی است که با عزیزِ از‌دست‌رفته‌اش داشته است. گاهی افراد پس از درگذشتِ نزدیکان، مکرراً به خاطراتِ تلخ، کوتاهی‌هایِ‌شان در حقِّ او، کِشمکِش‌هایِ‌شان با او و دوره‌هایِ قهر و دعوا با او فکر می‌کنند. این مسئله باعث ایجادِ احساسِ گناه و کوتاهی در فردِ سوگوار می‌شود که واکنشِ سوگ را شدیدتر می‌کند. می‌توان فرد را تشویق کرد که به جایِ اشتغالِ فکرِ مُکرّر با کوتاهی‌هایش، به اجرایِ وصایایِ فردِ درگُذشته بپردازد یا کارهایِ نیکِ او را پیگیری کند.

* قدمِ دیگر این است که فرد را با امورِ عَمَلیِ مربوط به فوت درگیر کنیم. این کار به او کمک می‌کند که زودتر واقعیت را بپذیرد و با آن انطباق پیدا کند. مثلاً می‌توان درموردِ چگونگیِ مراسمِ ختم، تشریفاتِ کفن‌و‌دفن، امورِ مالی، وصایا و… با داغ‌دیدگان گفتگو کرد و آن‌ها را واردِ کار نمود.

* قدم دیگر این که باید تا حدِّ امکان آن‌ها را تشویق کرد که البسه و اشیاء مربوط به درگُذشته را «مومیایی نکنند». لباس‌ها و وسایلش را از منزل جمع کنند. کُمُد و اتاقش را به امرِ دیگری اختصاص دهند و به نِگه‌داشتنِ یادگاری‌هایِ محدود و ارزشمند بَسنده کنند.

این گام‌ها در موردِ بیشترِ افرادِ داغ‌دیده به واکنشِ طبیعیِ سوگ کمک خواهد کرد. امّا گاهی واکنشِ سوگ از شکلِ طبیعی خارج می‌شود. مثلاً فردِ داغ‌دیده، دچارِ احساسِ مداومِ گناه و بی‌ارزشی می‌شود. این احساس با سرزنشِ خود به خاطرِ کوتاهی در حقِّ عزیز در‌گُذشته، فرق دارد. احساسی مُنتشر است که به موضوعاتِ زیادی گسترش پیدا می‌کند و فرد خود را در زمینه‌هایِ متعددی بی‌ارزش و گناه‌کار می‌داند. یا این‌که فردِ داغ‌دیده اشتغالِ ذهنیِ مداومی ‌با مرگ پیدا می‌کند. مرتباً به مرگ می‌اندیشد و حتّی گاهی به خودکُشی فکر می‌کند. یا این‌که علاوه بر دیدن و شنیدنِ گُذَرایِ صدایِ فردِ درگُذشته، دچارِ توهّماتِ دیگری هم می‌شود. مثلاً دچارِ توهُّمِ دیدنِ موجوداتِ غیبی و یا شنیدنِ صدایِ آن‌ها می‌گردد. یا این‌که دچارِ کُندیِ حرکتی و اُفتِ قابلِ‌توجّهِ عملکرد می‌شود. یا واکنشِ سوگِ او طولانی‌تر از حدِّ طبیعی می‌شود. (مثلاً علائمِ بیش از ٢ ماه یا بیش از عُرفِ فرهنگی به همان شدّت ادامه می‌یابند)

* در برخی افراد احتمالِ ابتلا به یک واکنشِ سوگِ غیرطبیعی و بیمار‌گونه بیشتر است.

یکی افرادی که خود را در مرگِ فردِ درگُذشته مقصر می‌دانند. برای نمونه مردی که بی‌احتیاط رانندگی می‌کرده و دچارِ تصادفِ رانندگی شده که همسر یا فرزندش در آن تصادف کشته شده باشند. همچنین افرادی که با فردِ درگُذشته تعارض‌ها و کشمکش‌هایِ شدیدی داشته‌اند. مثلاً فرزندی که با پدرش قهر بوده و در همان ایّام پدرش فوت کرده است.

در مواقعی که سانحه‌ای ناگهانی باعثِ فوت عزیزی شده است. یا در کسانی که سابقهِ ضربه‌هایِ عاطفیِ قبلی به‌خصوص فوتِ نزدیکان در زمانِ طفولیت دارند. یا کسانی که شخصیتِ نپخته‌ای دارند، مثلاً دچارِ اختلالاتِ شخصیتی هستند و در برابرِ استرس‌ها واکنش‌هایِ غیرِانطباقی و گاهی غیرِمنطقی نشان می‌دهند. یا در افرادی که مُنزوی و تنها هستند، واکنشِ سوگ شدیدتر یا طولانی‌تر است.

هر چند افرادِ فوق بیشتر در خطرِ سوگ‌هایِ بیمارگونه هستند، ولی ممکن است در فردی هم که خصوصیاتِ فوق را ندارد، واکنشِ سوگِ بیمارگونه دیده شود.

وقتی واکنشِ سوگ شرایطِ غیرِعادی پیدا کرد، نیاز به مراجعه به روان‌پزشک یا روان‌شناس پیش می‌آید. گاهی در افرادِ دارایِ زمینهِ ژنتیک، داغ‌دیدگی به عنوانِ یک استرس باعثِ شروع یا تشدیدِ یک اختلالِ روانی مثلِ «افسردگیِ اساسی» «اختلالِ دوقطبی» یا «اسکیزوفرنی» می‌شود. بدیهی‌ست که در این افرادِ مُستعد، هر استرس و ضربهِ عاطفیِ دیگری هم ممکن بود ماشه‌چکانِ این اختلالات گردد.

* در چنین مواردی روان‌پزشک بیمار را تحتِ درمانِ اختصاصیِ آن اختلال قرار می‌دهد و داروهایِ مناسبِ آن اختلال را تجویز می‌کند. در مواردی که داغ‌دیدگی یک اختلالِ روانیِ مشخص به‌وجود نیاورده باشد و فقط شدّت، مدّت و خصوصیاتِ علائم، یک سوگِ بیمار‌گونه را مطرح کنند، درمانگر می‌تواند از «روان‌درمانی‌هایِ معطوف به استرس» استفاده کند و ضمنِ آموزش دادن روش‌هایِ مدیریتِ هیجانات به کندوکاو دربارهِ معنایِ این فُقدان و نیز الگویِ روابطِ عاطفی مُراجع و ضربه‌هایِ عاطفی اوّلیهِ او بپردازد.

به هرحال، وُسعتِ داغ‌دیدگی، به وُسعتِ جامعهِ انسانی است.

دکتر محمدرضا سرگلزایی.. روانپزشک

سوگ طولانی

غم و اندوه از دست دادن
اختلال سوگ طولانی مدت

اختلال طولانی مدت غم و اندوه، که قبلاً به عنوان اختلال غم و اندوه پیچیده شناخته میشد،

یک واکنش بیمار گونه به از دست دادن است و با در اختلال عملکرد فیزیکی و روانی-اجتماعی دراز مدت همراه است.

افراد دارای اختلال سوگ طولانی مدت، علائم غم و اندوه شدید برای حداقل شش ماه دارند و در حالت ناسازگار و بیمارگونه گیر کرده اند.

اختلال طولانی مدت غم و اندوه مترادف با غم و اندوه معمولی نیست. غم و اندوه پیچیده یک دوره طولانی عزاداری است و همراه اختلالات جسمی و روانی میباشد.

علائم و نشانه های اختلال سوگ طولانی مدت:

1. تمرکز شدید و یادآوری مورد از دست رفته
2. اشتیاق شدید به حسرت مورد از دست رفته
3. مشکل در پذیرش مرگ
4. بی حسی یا انزوا
5. احساس تلخ از دست دادن مورد،
6. ناتوانایی لذت بردن از زندگی،
7. افسردگی یا اندوه عمیق،
8. مشکل در انجام کارهای معمول،
9. ترک فعالیت های اجتماعی،
10. احساس بی معنایی و بی هدف زندگی،
11. تحریک پذیری و اضطراب،
12. عدم اعتماد به دیگران.

علائم اختلال غم و اندوه پیچیده

ترکیبی از علائم موجود در اختلال اضطراب جدایی

و اختلال ناراحتی تنشی پس از آسیب PTSD است.

داغدارى ماندگار

غم و اندوه از دست دادن

اختلال داغدارى ماندگار بغرنج

سوگ بیش از آن‌که یک پدیده یا کیفیت روانی مستقلی باشد، یک واکنش روانی به یک موقعیت ناگوار و فقدان یک چیز با ارزش است. نوعی پاسخ و عکس‌العمل هیجانی نسبت به فقدان و از دست دادن کسی یا چیزی که برای انسان مهم است. سوگ حالت اندوه و ناراحتی شدید درونی در واکنش به از دست دادن شخص یا عقیده و فکری خاص است. این تعریف مربوط به وضعیت طبیعی سوگ است، اما یک نوع سوگ عمیق‌تر و پیچیده هم داریم که اگر فرآیند سوگ بدرستی طی نشود، به سراغ آدمی‌ می‌آید. یعنی اگر فرد در یکی از مراحل سوگ باقی بماند یا این‌که مراحل را به کندی طی کند و یا شدت واکنش‌هایش بیش از حد معمول باشد، اصطلاحا می‌گوییم سوگ پیچیده شده است. در این موارد سوگ منجر به بروز مشکلاتی در زندگی معمولی شخص شده و عملکرد او را تحت تأثیر قرار می‌دهد.

مراحل سوگ

فردی که دچار سوگ می‌شود به لحاظ روانی مراحل زیر را تجربه می‌کند که با توجه به تیپولوژی افراد مثلا برونگرا یا درونگرا بودن، جنسیت، سن، چگونگی حادثه و شخصی که از دست رفته است، فرق می‌کند و دارای شدت و ضعف است. اما به طور طبیعی و بر اساس یافته‌های روان‌شناسی، مراحل زیر فرآیند تجربه سوگ را نشان می‌دهد که معمولا در همه افراد قابل ردیابی است:

1- انکار فقدان، در این مرحله بازمانده واقعه از دست دادن فرد و نزدیکان خود را باور نمی‌کند و دست به انکار آن می‌زند مثلا این‌که «مطمئنم که زنده است» یا «امکان نداره. مگه میشه. او نمی‌میره.»
2- درک فقدان.، در این مرحله فرد کم کم و بتدریج به این نتیجه می‌رسد که عزیزش را از دست داده پس در این دوره شاهد نخستین احساسات ناراحت کننده خواهیم بود. این احساس بدین گونه ابراز می‌شود که «کمرم شکست. دیدی عزیزم از دست رفت. دیدی بچم پرپر شد.»
3- احساس ترک شدن و اضطراب.، فرد در این مرحله احساس می‌کند تنها مانده و کسی را ندارد و اضطراب زیادی در مورد آینده به وی دست می‌دهد: «چه جوری بچه‌ها را تنها بزرگ کنم؟ بدون پدر و مادرم چه کار کنم؟»
4- نا امیدی، گریه کردن، کرختی و سستی، گیجی و منگی
5- مشکل در تصمیم‌گیری، احساس نا آرامی‌، بی خوابی، از دست دادن اشتها، تحریک‌پذیری، از دست دادن کنترل خود و فراموشکاری
6- غصه خوردن و یادآوری مداوم عزیز یا عزیزان از دست رفته
7- خشم، در این زمان شاهد عصبانیت و خشم فرد نسبت به خود و اطرافیان و حتی خدا و مقدسات خواهیم بود «ای خدا این چه حکمتی بود، چرا من؟ چرا این اتفاق برای من افتاد؟»
8- احساس گناه، در این مرحله فرد بشدت دچار احساس گناه شده و خود را به خاطر اتفاق افتاده مقصر دانسته و سرزنش می‌کند مثل این‌که «من دارم تقاص پس می‌دهم. چرا من نتونستم کمکش کنم؟»
9- احساس تهی بودن و از دست دادن تصویر ذهنی فرد ، در این مرحله فرد بشدت احساس خلاء و بیهودگی کرده و در واقع تصویر ذهنی فرد از خود دچار تغییر و دگرگونی می‌شود. این گفته‌ها که «این اتفاق همه چیز رو با خودش برده، هیچی نمونده، همه چیز خراب شده» حاکی از چنین احساسی است.
10- غم و غصه عمیق، ناراحتی و غمگینی فرد تا حدی است که حتی در حضور دیگران هم از بین نمی‌رود.
11- همانند سازی با فرد از دست رفته، در این مرحله فرد از خصوصیات و رفتارهای کسی که از دست داده تقلید می‌کند.
12- افسردگی عمیق ، در این مرحله فرد بشدت افسرده است. احتمال وجود افکار یا حتی اقدام به خودکشی در این مرحله وجود دارد «کاشکی من بمیرم» و «دیگه نمی‌خواهم زنده باشم»
13- جنبه‌های پاتولوژیک عمیق از جمله اختلالات سایکوسوماتیک و هیپوکندریاسیس.
14- مرحله بازسازی ، در صورت حل سوگ و گذشتن از این مراحل فرد قادر خواهد بود که به جامعه بازگشته و زندگی عادی خود را از سر بگیرد.

نکته مهمی‌که باید مورد توجه قرار بگیرد این است که بدانیم موارد فوق از همدیگر کاملا جدا نیستند و گاهی شاهد بروز چندین مورد از آنها با همدیگر هستیم. این وضعیت ممکن است حدود 4 تا 6 هفته طول بکشد. البته این به شرایط بیرونی افراد نیز بستگی دارد؛ یعنی اگر فرد مورد حمایت و روانی قرار بگیرد سازگاری زودتر ایجاد می‌شود و هر چقدر تنها بماند و به حال خود رها شود، سازگاری دیرتر اتفاق می‌افتد.

پس از طی شدن این مراحل بسیاری از این افراد به فعالیت‌های عادی و کارهای روزانه خود بازخواهند گشت، مگر این‌که فرد از قبل دارای اختلالات و ضعف‌های شخصیتی، احساسی و هیجانی پایینی برخوردار باشد که چنین افرادی بشدت آسیب پذیرند.

یکی از خطراتی که به لحاظ روان‌شناختی و از منظر آسیب‌شناسی روانی اجتماعی در ارتباط با شیوه رفتار با داغدیگان وجود دارد، اعمال رفتارهای سنتی و غیر علمی ‌است که اطرافیان از سر دلسوزی با این افراد دارند که موجب می‌شود بازسازی روانی آنان به تاخیر بیفتد؛ مثلا برخی هنگام مواجهه با این افراد سعی می‌کنند از گریه کردن آنها جلوگیری کنند یا به پسر بچه‌ها می‌گویند شما مرد هستید و مرد که گریه نمی‌کند. رفتارهای اینچنینی سوگ را به تاخیر می‌اندازد و فرد در آینده دچار اختلالات رفتاری خواهد شد.

استفاده غلط از برخی عقاید و افکار مذهبی نیز سلامت روانی این افراد را به خطر می‌اندازد. القای تعلیمات و عقاید مذهبی غلط و افراطی در تشدید بحران و تاخیر درمان این افراد موثر است. این‌که مثلا این حادثه، تقاص فلان گناه و نشانه خشم و قهر خداوند است نمونه‌ای از استفاده نادرست از مفاهیم دینی در این زمینه است که نه تنها کمکی به داغدیگان نمی‌کند، بلکه وضعیت روحی آنان را بحرانی‌تر می‌کند و درمان را به تاخیر می‌اندازد.»
بدیهی است کسانی که عزیزی را از دست داده‌اند، از شرایط عادی و منطقی روحی روانی برخوردار نیستند و نزدیکان و اطرافیان آنان باید با رفتار و واکنش صحیح به سازگاری و حل مشکل آنها کمک کنند.

گاهی نداشتن اطلاع کافی و استفاده از شیوه‌های غلط و غیرعلمی ‌از سوی اطرافیان فرد مصیبت دیده، وضع را از چیزی که هست بدتر می‌کند و فرآیند عبور از مرحله سوگ را به تاخیر می‌اندازد

لذا نزدیکان این افراد باید به نکات زیر توجه داشته باشند و به آن عمل کنند:

1- به افراد اجازه بدهید در صورت امکان جنازه عزیزانشان را ببینند.
2- فرصت سوگواری و گریه و زاری را برای داغداران فراهم کنید
3- سعی کنید افراد مصیبت دیده را دور هم جمع کنید تا با هم عزاداری کنند.
4- به فرد اجازه و فرصت صحبت کردن بدهید ولی در صورت تمایل نداشتن وی را مستقیما وادار به صحبت نکنید.
5- از سکوت نهراسید، اما بتدریج و آرام سعی کنید به بهانه‌های مختلف به افراد ساکت نزدیک شوید ابراز حمایت و کمک کنید یا از آنها در کارها کمک بخواهید.
6- بازماندگان (بویژه در حوادث) بیشتر نیاز دارند داستان فاجعه را بارها و بارها بازگو کنند. شما می‌توانید با سوالات بجا و مناسب و با استفاده از روش‌های مناسب گوش دادن مثل توجه کردن، نگاه کردن و تکرار جملات، این فرآیند و تخلیه هیجانی آنها را ادامه دهید.
7- از دادن قول و وعده‌های بیجا بشدت پرهیز کنید. بهترین جمله می‌تواند این باشد «درست است که اوضاع مثل سابق نخواهد شد، ولی مثل الان هم نمی‌ماند.»
8- داغدیدگان ممکن است احساسات و واکنش‌های مختلف و گاه عجیبی نشان دهند. تمام این احساسات و واکنش‌ها را بپذیرید و عکس‌العمل منفی نشان ندهید.
9- سعی کنید از وابسته شدن فرد به خودتان جلوگیری کنید.
10- شرکت در مراسم مذهبی و دعا در حفظ سلامت روانی حادثه دیدگان نقش بسزایی دارد.
11- افراد خانواده و بخصوص کودکان را تا حد امکان از همدیگر جدا نکنید.
12- شرایط و فرصتی را برای بازی کردن و سرگرم شدن برای کودکان فراهم کنید.

1. مرگ و از دست دادن عزیزان برای همه ما رخ می‌دهد و عبور از این شرایط سخت به آگاهی و مهارت‌هایی نیازمند است که اطلاع از آنها به ما کمک می‌کند تا این وضعیت دشوار سوگ را راحت تر تحمل کنیم و به سلامت از آن بگذریم.
2. ممکن است هفته‌ها و ماه‌های بعد از مصیبت با مواردی از قبیل غمگینی، افسردگی، درماندگی و ناتوانی، علاقه نداشتن به کارهای سابق، بی تفاوتی و بی‌حوصلگی روبه‌رو شوید.

توصیه‌های زیر می‌تواند در این مراحل سخت به شما کمک کند:

1- به خود حق بدهید که احساس عصبانیت، غمگینی، ناراحتی و بسیاری از احساسات ناراحت‌کننده دیگر دارید.
2- درخصوص احساسات خود با دیگران صحبت کنید.
3- احساسات و نگرانی خود را ابراز و هر وقت خواستید گریه کنید.
4- مراقب وضعیت جسمی‌ خود باشید. وقتی فرصت پیدا کردید استراحت کنید و چیزی بخورید.
5- زمانی را برای کارهای شخصی مانند رسیدگی به بهداشت و مراقبت شخصی خود اختصاص دهید.
6- به خود سخت نگیرید و به دلیل عصبی و پرخاشگر‌‌بودن خود را سرزنش نکنید.
7- ارتباط خود را با اطرافیان حفظ کنید و با بستگان و کسانی که همدرد شما هستند، در تماس باشید.
8- احساسات و عواطف خود را از هر طریقی که می‌توانید ابراز کنید و اگر دوست دارید و می‌توانید بنویسید، نقاشی کنید، گریه کنید، دعا کنید، قران بخوانید، عصبانی شوید، داد بزنید و غم سنگین خود را بیرون بریزید.
9- لوازم شخصی و یادگاری‌هایی از فرد یا افراد از دست داده را نگه دارید و همراه خود داشته باشید. اگر باعث تسکین شما می‌شود می‌توانید با فرد از دست‌رفته صحبت کنید و برای وی نامه بنویسید یا برایش دعا کنید.
10- به یاد داشته باشید بهبود اثرات عاطفی حادثه، نیاز به زمان زیادی دارد انتظار نداشته باشید که سریعا به وضعیت سابق برمی‌گردید.
11- زندگی شما پس از این اتفاق تغییر خواهد کرد و ممکن است مجبور باشید دوباره و از صفر شروع کنید یا مجبور به انجام کارهایی باشید که تا به حال نکرده اید. از نظر روحی خود را برای این تغییر آماده کنید.
12- تا مدت‌ها شما در وضعیت بحرانی به سر خواهید برد. این بحران ممکن است عوارضی را در زندگی شما ایجاد کند؛ مثل مشکلات مالی و خانوادگی و… این عوارض و مشکلات ممکن است گذرا باشد و با تدبیر درست حل شود، بنابراین از گرفتن تصمیمات مهم برای آینده مانند رها کردن کار، انتخاب محل جدید زندگی و مهاجرت خودداری کنید.
13- حادثه تلخی که پشت سر گذاشته‌اید، ممکن است عوارض روانی و رفتاری خاصی را به دنبال داشته باشد لذا اگر احساس می‌کنید قادر به مقابله با این مشکلات نیستید، به متخصصانی از قبیل پزشک، مددکار، روان‌شناس، روانپزشک یا مشاور مراجعه کنید.

در میان توصیه‌های فوق این‌ مورد آخری با توجه به این‌که فرهنگ مراجعه به روان‌شناس یا مشاور در هنگام یک اتفاق ناگوار و فشارهای روحی، در کشور ما هنوز جا نیفتاده است بشدت توصیه می‌شود، چرا که ما در زمان مصیبت و سوگ یا به درون خود فرو می‌رویم و غم و اندوه را در خود سرکوب و نهادینه می‌کنیم که آثار سوء آن در بلندمدت به بهداشت روانی ما آسیب می‌زند یا به برخی راهکارهای سنتی و غیر علمی ‌تا مرز خرافات پیش می‌رویم که تنها بر مشکل ما می‌افزاید، لذا سوگواری صرفا در مراسم عزاداری خلاصه نمی‌شود و نیازمند مهارت‌هایی است تا فرآیند آن بدرستی طی شود و سوگ در بازمندگان تثبیت نشود و باقی نماند.

ماتم و مالیخولیا

ماتم و مالیخولیا

زیگموند فروید

Mourning and Melancholia

Sigmund Freud -1917

ماتم (سوگ) و مالیخولیا (یا ماخولیا)

پیشتر از رویاها برای شناخت اختلالات ذهنی ناشی از خودشیفتگی به عنوان نمونه های اولیه در حیات طبیعی (عادی-نرمال) اینگونه اختلالات سود جستیم؛ حال خواهیم كوشید تا از طریق مقایسه مالیخولیا با تأثر یا حسِ عادی ماتم، ماهیت مالیخولیا را تا حدی روشن سازیم. لیكن این بار باید بحث را با اذعان به نكته ای خاص آغاز كنیم، آن هم به عنوان هشداری نسبت به هرگونه زیاده روی در بها دادن به نتایج این بحث.

نکته 1 – واژه انگلیسی mourning، هم بر جنبه ذهنی و درونی (یعنی حس اندوه و زاری) و هم بر جنبه عینی و برونی مرگ عزیزان (یعنی مراسم و كنش عزاداری) دلالت میكند؛ و از این رو به «ماتم» و «سوگواری» ترجمه شده اند.

نکته 2 – واژه “ego”، با توجه به عدم تأكید فروید بر قسمت بندی توپوگرافیك) یا منطقه ای، مكان نگارانه) ذهنِ بشری به سه بخش «آن»، «من»، «اَبَرمن یا فرامن»، به «نفس» ترجمه شد.

نکته 3 – در برخی موارد، نظیر بیماری مانیا  mania، یا شیدایی و شوریدگی در تقابل با افسردگی، یا لیبیدو (رانه جنسی و شهوانی)، به منظور دشوارتر نكردن فهم متن، همان اصل لاتینی كلمه به كار گرفته شد. ــ

نکته 4 – عمل ماتم mourning  به ساده ترین مفهومِ غیرمجازی در واقع معادل همان سوگواری یا مناسك عزاداری است. اما اصطلاح یا مفهومِ «عملِ…» واجد معنا و كاركردی بس عمیق و گسترده است. برای مثال میتوان به مهمترین و كلیدی ترین مفهوم در نظریه خوابِ فروید، یعنی همان مفهوم عملِ رویا اشاره كرد؛ و یا به مفهومِ Labor Concept of به معنای تقلاّ یا كارِ مفهوم در فلسفه هگل. در تمامی این موارد مقصود از واژه كار یا عمل، نوعی مكانیزم یا ساختارِ پیچیده روانی، فرهنگی، اجتماعی و غیره است كه مستقل از ذهن فردی یا سوژه عمل می كند و بیانگر حقیقتی است كه توسط زبان یا حركت دال ها تولید می شود. در عبارت فوق نیز، به گفته فروید، عملِ ماتم، نفس یا شخصیت فرد را در خود حل می كند و موجب قطع علاقه سوژه به جهانِ خارج می گردد.

مالیخولیا، كه تعریف آن حتی در حوزه روانپزشكی توصیفی نیز امری متغیر است، اشكال بالینی گوناگونی به خود می گیرد كه به نظر می رسد دسته بندی آنها در قالب یك مقوله واحد به صورت قطعی و یقینی هنوز جا نیفتاده است؛ و برخی از این اشكال بالینی نیز بیشتر به تأثرات جسمانی اشاره دارند تا تأثرات ناشی از روان. مطالب و مواد خام ما، به جز آن تأثراتی كه هر ناظری قادر به رویت آنهاست، محدود به شمار كوچكی از مواردی است كه ماهیت و منشأ روانی آنها تردیدناپذیر بود.

بنابراین از بدو كار هرگونه دعوی نسبت به اعتبار عام و كلی نتیجه گیری های خود را كنار می نهیم، و خود را با این اندیشه تسلی می دهیم كه، با ابزارهای پژوهشی كه امروز در اختیار داریم، به سختی می توانیم چیزی را كشف كنیم كه برای طبقه ای كامل از اختلالات ذهنی، یا دستكم گروه كوچكی از آنها نمونه وار نباشد.

همبستگی مالیخولیا و ماتم بر اساس تصویر كلی این دو وضعیت موجه به نظر می رسد. به علاوه، علل تحریك كننده ناشی از تأثیرات محیطی، تا آنجا كه اصولاً قادر به تشخیص آنها هستیم، برای هر دو وضعیت یكسان اند. سوگواری یا ماتم كراراً معادل واكنش به از دست دادن یك عزیز، یا واكنش به از دست رفتنِ ایده ای تجریدی است كه جایگزین او شده است، نظیر ایده سرزمین پدری، آزادی، آرمان، و غیره. در برخی افراد همان تأثیرات به عوض سوگواری و ماتم منجر به مالیخولیا می شود، و ما نیز متعاقباً ماهیت یا طبعی بیماری زا را به اینگونه افراد نسبت می دهیم. این نكته نیز شایسته توجه است كه هرچند ماتم متضمن گسست ها و انحرافات جدی از نگرش عادی و طبیعی آدمی نسبت به زندگی است، این فكر هرگز به ذهن ما خطور نمی كند كه آن را وضعیتی مرضی تلقی كنیم كه نیازمند مداوای طبی است؛ بلكه بدین نكته اطمینان می كنیم كه پس از گذشت زمانی معین وضعیت ماتم برطرف می شود، و در نتیجه هرگونه دخالت طبی را امری بی فایده یا حتی مضر می دانیم.

ویژگی های ذهنی خاص بیماری مالیخولیا عبارت اند از نوعی حس عمیق و دردناك اندوه، قطع علاقه و توجه به جهان خارج، از دست دادن قابلیت مهرورزی، توقف و قبض هرگونه فعالیت، و تنزل احساسات معطوف به احترام به نفس تا حد بروز و بیانِ سرزنش، توهین و تحقیر نفس، كه نهایتاً در انتظاری خیالی و موهوم برای مجازات شدن به اوج خود می رسد.

این تصویر اندكی قابل فهم تر می شود اگر بدین نكته توجه كنیم كه، بجز یك مورد استثنایی، همین علائم در بررسی حالت ماتم نیز مشاهده می شوند. مختل شدن حس توجه و احترام به نفس در سوگواری و ماتم رخ نمی دهد؛ اما صرفنظر از این مورد، سایر ویژگی های مالیخولیا و ماتم یكسان اند. سوگواری و ماتمِ ژرف، یعنی واكنش به از دست دادن فردی عزیز، متضمن همان حالت ذهنی دردناك و همان حس بی علاقگی به جهان خارج است ــ البته بجز مواردی كه یادآور عزیز از دست رفته است ــ و همچنین متضمن همان ناتوانی و فقدان قابلیت برگزیدنِ موضوع یا ابژه جدیدی برای مهرورزی (كه حاكی از جایگزینی و فراموش كردن فرد متوفّی است) و همان شكل از پشت كردن به هر عملی كه با یاد و خاطرات مربوط به او ربطی ندارد. به سادگی می توان دید كه این توقف و انقباض نفس ego و حزم و احتیاط آنْ تجلی نوعی دلبستگی انحصاری به ماتم و سوگواری است كه هیچ جای خالی برای اهداف یا علائق دیگر باقی نمی گذارد و در واقع فقط به سبب آگاهی وسیع ما در توضیح و تبیین این نگرش است كه به سوگواری همچون حالتی مرضی نمی نگریم.

برای آنكه حالت ماتم را وضعیتی «دردناك» بنامیم، باید بدان به منزله یك مورد مقایسه ای درست و مناسب بنگریم. احتمالاً وقتی در موقعیتی باشیم كه بتوانیم توصیفی از مشخصات اقتصاد درد ارائه كنیم، موجه بودن این امر را درخواهیم یافت.

حال باید پرسید عملی كه ماتم انجام می دهد متشكل از چیست؟ به گمانم معرفی آن به شیوه ذیل چندان عجیب و بی راه نباشد.  فرایند آزمون واقعیت نشان داده است كه موضوع مهرورزی یا معشوق دیگر وجود ندارد، و در ادامه طلب می كند كه كل لیبیدو از پیوستگی اش بدان موضوع جدا گردد. این طلب موجب بروز مخالفتی قابل فهم می شود ــ مشاهدات تجربی به طور كلی گویای آن است كه مردمان هیچگاه به میل خود یك رابطه یا موقعیت شهوانی libidinal  را رها نمی كنند، حتی زمانی كه جانشینی برای ابژه قبلی از قبل بدان ها علامت بدهد. این مخالفت می تواند چنان شدید و حاد شود كه نوعی پشت كردن به واقعیت رخ دهد و به همراهش نوعی چسبیدن به ابژه [ از دست رفته ] به میانجی شكلی از روانپریشی مبتنی بر توهمات و خوشخیالی.

غالباً در موارد طبیعی و عادی، پذیرش و احترام به واقعیت سرانجام پیروز می گردد. با این حال، نمی توان به فرامین [ واقعیت ] آناً گردن نهاد. این فرامین ذره ذره اجرا می شوند، آن هم با صرف هزینه بسیار به لحاظ گذشت زمان و انرژی لازم برای سرمایه گذاری روانی [ در موضوع میلcathetic energy  [ و در این فاصله وجود ابژه از دست رفته به لحاظ روانی تداوم می یابد.

یكایك خاطرات و انتظاراتی كه به واسطه آنها لیبیدو با موضوع یا ابژه میل گره می خورد مجدداً ظاهر می شود و به صورتی حادتر و شدیدتر مورد سرمایه گذاری روانی قرار می گیرد و جدایی و كندن لیبیدو در ارتباط با همین امر صورت می پذیرد. این نكته را كه چرا این سازش و كنار آمدن، كه از طریق آن فرمان واقعیت گام به گام اجرا می شود، باید چنین فوق العاده دردناك باشد، به هیچ وجه نمی توان به راحتی برحسب اقتصاد [ یا تولید و توزیع انرژی روانی ] توضیح داد. این نكته كه تجربه این ناراحتی دردناك از سوی ما به منزله امری عادی تلقی می شود، جالب و درخور توجه است. لیكن واقعیت آن است كه وقتی عمل ماتم یا سوگواری كامل می شود، نفس یا خود ego بار دیگر آزاد و بدون منع درونی می شود.

اینك بگذارید آنچه را كه درباره ماتم آموخته ایم بر مالیخولیا اعمال كنیم. در ارتباط با مجموعه خاصی از موارد تردیدی نیست كه مالیخولیا نیز ممكن است نوعی واكنش به از دست دادن موضوع عشق باشد. در مواردی كه علل بروز این عارضه متفاوت اند می توان دریافت كه علت اصلی خسران و محرومیتی از نوعی آرمانی تر است. در این مورد ابژه عشق احتمالاً به واقع نمرده است، بلكه به منزله موضوع عشق از دست رفته است (نظیر دختر جوان یا نامزدی كه با فردی دیگر فرار كرده است). اما در مواردی باز هم متفاوت تأیید این باور قابل توجیه است كه خسران و محرومیتی از این نوع به واقع رخ داده است، اما نمی توان به روشنی دریافت كه چه چیزی از دست رفته است، و از این رو حتی معقولانه و موجه تر آن است كه فرض كنیم خود بیمار هم نمی تواند آگاهانه دریابد چه چیزی را از دست داده است.

وضع به واقع ممكن است چنین باشد، حتی وقتی كه بیمار نسبت به خسرانی كه موجب مالیخولیای او شده آگاه است، لیكن فقط بدین معنا كه می داند چه كسی را از دست داده، اما نسبت به آن چیزی كه در او از دست داده بی خبر است. این امر گویای آن است كه مالیخولیا به نحوی با نوعی خسران و از دست دادن ابژه كه از آگاهی شخص محو و پاك گشته مرتبط است، آن هم در تقابل و تمایز با سوگواری كه هیچ نشانی از محرومیت و خسرانِ ناآگاه در آن حضور ندارد.  در مورد سوگواری و ماتم درمی یابیم كه می توان مانع یا بازدارنده های درونی و همچنین قطع علاقه به جهان خارج را به طور كامل بر اساس عمل ماتم تبیین كرد، یعنی همان عملی كه خود ego در آن جذب و حل می شود.

در مالیخولیا خسرانی كه فرد بدان آگاه نیست به یك عمل درونی مشابه منجر می شود و از این رو مسئول بروز مانع یا بازدارنده درونی مالیخولیایی خواهد بود. اما تفاوت در آنجاست كه بازدارندگی ناشی از مالیخولیا برای ما گیج كننده است زیرا نمی توانیم دریابیم كه چه چیزی فرد  بیمار را چنین كامل جذبِ خویش كرده است. فرد مالیخولیایی چیزی اضافه را به نمایش می گذارد كه در سوگواری و ماتم غایب است ــ نوعی تنزل و كاستی فوق العاده در حس احترام به نفس، نوعی فقیر شدنِ نفسِ یا ego  در فرد در مقیاسی عظیم.

در سوگواری، این جهان است كه فقیر و تهی گشته است؛ و در مالیخولیا، خود یا نفسِ فرد. فرد بیمار نفسِ خویش را به عنوانِ نفسی بی ارزش، عاجز از هرگونه موفقیت و به لحاظ اخلاقی منفور به ما معرفی می كند؛ او خویش را سرزنش می كند، به خود ناسزا می گوید و انتظار دارد طرد گشته، مجازات شود. او خود را در برابر هر كس خوار می كند و با خویشانِ خویش در این غصه شریك می شود كه منسوب به فردی چنین بی مقدارند. او معتقد نیست كه تغییری در وی رخ داده است، بلكه انتقادش از خود را به گذشته ها نیز بسط می دهد؛ و به صدای بلند می گوید كه هرگز قدر و منزلت والاتری نداشته است. این تصویر از توهم فردی نسبت به خود كم بینی (عمدتاً اخلاقی) با بی خوابی و سرپیچی از غذا خوردن كامل می شود، و همچنین با غلبه بر آن غریزه ای كه هر موجود زنده ای را وا می دارد دو دستی به زندگی بچسبد ــ امری كه به لحاظ روانشناختی قابل توجه است.

به همین ترتیب، مخالفت و نقض گفته های بیماری كه چنین اتهاماتی به نفس خویش می زند، از دیدگاه علمی و درمانی نیز بی ثمر است. مطمئناً او باید به نحوی محق باشد و چیزی را توصیف كند كه به واقع همانگونه است كه به نظر او می رسد.  فی الواقع، ما باید بلافاصله برخی از داوری ها و احكام او را بدون تردیدی تصدیق كنیم. او حقیقتاً همانقدر كه می گوید فاقد علاقه به جهان بیرون و ناتوان از مهرورزی و موفقیت است. اما این امر، چنانچه می دانیم، در درجه دوم اهمیت قرار دارد؛ این همان تأثیر و پیامد آن عمل درونی است كه در حال خوردن نفسِ اوست ــ عملی كه برای ما ناشناخته است لیكن قابل مقایسه با سوگواری یا عمل ماتم است. كار او در عین حال به لحاظ برخی از اتهاماتی كه به خود می زند، در چشم ما موجه است؛ مسأله صرفاً آن است كه او در قیاس با دیگرانی كه گرفتار مالیخولیا نیستند، چشمان تیزتری برای رویت حقیقت دارد. هنگامی كه او بر اساسِ حسِ حاد و شدت یافته انتقاد از خویش، خود را فردی حقیر، خودخواه، نادرست، ابن ال وقت توصیف می كند كه یگانه هدفش پنهان ساختن نقطه ضعف هایش بوده است، تا آنجا كه ما می دانیم این احتمال می رود كه وی تا حد زیادی به فهم سرشت خویش نزدیك شده است؛ یگانه مایه تعجب ما آن است كه چرا آدمی باید نخست بیمار باشد تا سپس بتواند گیرنده حقیقتی از این نوع باشد. زیرا تردیدی نیست كه اگر كسی چنین دیدی نسبت به خویش داشته باشد و بیان كند (دید یا اعتقادی كه هملت هم نسبت به خویش و هم به هر كس دیگر داشت)، بیمار است، حال چه گوینده حقیقت باشد و چه كم و بیش نسبت به خویش غیرمنصف.

تشخیص این نكته نیز دشوار نیست كه، تا آنجا كه در حیطه قضاوت ماست، هیچگونه تناظر یا تطابقی میانِ درجه خوار شمردن خویش و توجیه واقعی آن وجود ندارد. یك زن خوب، توانا و باوجدان پس از دچار شدن به مالیخولیا نظر بهتری نسبت به خود نخواهد داشت تا زنی كه حقیقتاً فرومایه است؛ در واقع، شاید اولی بیش از دومی در معرض ابتلا به این بیماری باشد، كسی كه ما نیز قاعدتاً نمی توانیم حسنی در او بیابیم. و دست آخر آنكه، ما نیز باید بدین نكته واقف شویم كه هر چه باشد فرد مالیخولیایی كاملاً به شیوه شخصی رفتار نمی كند كه به صورتی طبیعی دچار پشیمانی گشته و خود را سرزنش می كند. احساسات گویای ناراحتی و شرم در حضور دیگران، كه بیش از هر چیز دیگر وجه مشخصه این وضعیت دوم است، در فرد مالیخولیایی دیده نمی شود، یا دست كم در او برجسته و بارز نیست. حتی می توان بر حضور احساس یا حالتی تقریباً مخالف حالت فوق در فرد مالیخولیایی تأكید گذاشت، یعنی حالت اشتیاقِ مصرّانه به ایجاد ارتباط كه با عریان كردن خویش ارضا می شود.

بنابراین نكته اساسی آن نیست كه آیا تحقیر عذاب آوری كه فرد مالیخولیایی بر نفس خویش روا می دارد درست است یا خیر، آن هم بدین مفهوم كه انتقاد او از خویشتن با عقیده و نظر دیگران سازگار و موافق باشد. بلكه نكته اساسی بیشتر آن است كه وی به واقع توصیفی صحیح از وضعیت روانی خویش ارائه كند. او حس احترام به نفس خویش را از دست داده است و باید واجد دلایل خوبی برای چنین امری باشد. درست است كه در این صورت با تناقضی رو به رو می شویم كه ما را در برابر مسأله ای بس دشوار قرار می دهد. مقایسه مالیخولیا با ماتم ما را به این نتیجه گیری می رساند كه فرد مالیخولیایی نیز در ارتباط با یك ابژه دچار خسران گشته است؛ آنچه به ما می گوید حاكی از نوعی خسران در ارتباط با نفس ego اوست.

پیش از آنكه به این تناقض بپردازیم اجازه دهید برای لحظه ای به بررسی این نظر بپردازیم كه اختلال روحی فرد مالیخولیایی از سرشت و تركیبِ نفس بشری مایه می گیرد. بر طبق این نظر شاهد آن هستیم كه چگونه در او یك بخش از نفس یا خود در برابر بخش دیگر قد علم می كند، آن را به نقد می كشد و، به تعبیری، آن را ابژه خود می كند. سوظن ما دال بر اینكه این عامل انتقادی، كه در اینجا از نفس یا خود منشعب شده است، ممكن است استقلال خویش را تحت اوضاع و احوال دیگر نیز عیان سازد، توسط تمام مشاهدات بعدی تأیید می شود. ما حقیقتاً مبانی و دلایلی برای متمایز ساختن این عامل از مابقی نفس پیدا خواهیم كرد. چیزی كه در اینجا به ما معرفی می شود همان عاملی است كه عموماً «وجدان» نامیده می شود؛ ما این عامل را، همراه با سانسور آگاهی و آزمون واقعیت، جزوِ نهادها و دستگاه های اصلی نفس تلقی می كنیم، و با مدارك و شواهدی نیز رو به رو خواهیم گشت كه نشان می دهد این عامل می تواند مستقلاً و به خودی خود بیمار شود. در تصویر بالینی بیماری مالیخولیا، نارضایتی از نفس به دلایل اخلاقی، بارزترین ویژگی است. ارزیابی بیمار از خویش به مراتب كمتر با نقص، زشتی یا ضعف جسمانی ــ یا حتی با فرومرتبگی اجتماعی ــ سروكار دارد؛ تا آنجا كه به مرتبه و مقام اجتماعی مربوط می شود ویژگی اصلی و بارز مالیخولیا صرفاً ترس ها و پر گویی های بیمار درباره امكان فقیر شدن خویش است.

تنها یك نتیجه گیری تجربی وجود دارد كه به توضیح و تبیین تناقض فوق منجر می شود، كه رسیدن بدان نیز اصلاً دشوار نیست. اگر به اتهامات متعدد و گوناگونی كه فرد مالیخولیایی به خود می زند صبورانه گوش بسپاریم، نهایتاً نمی توانیم از این حس طفره رویم كه غالب اوقات خشن ترین این اتهامات، به سختی در مورد خود بیمار صدق می كند، لیكن همین اتهامات با اندكی دست كاری های جزئی، دقیقاً در مورد شخص دیگر جور در می آید، شخصی كه فرد بیمار عاشق اوست یا بوده یا قرار است باشد. هر زمان كه واقعیت ها را می سنجیم، این حدس تأیید می شود. بدین سان كلید فهم تصویر بالینی را به دست می آوریم: ما درمی یابیم كه سرزنش های معطوف به خود، فی الواقع، سرزنش هایی علیه یك ابژه یا موضوع مهرورزی اند كه از آن موضوع به نفسِ ego  خود بیمار انتقال یافته اند.

آن زنی كه با صدای بلند برای شوهرش دلسوزی می كند كه گیر زنی چنین ناتوان افتاده است، به واقع در حال متهم ساختن شوهرش به عجز و ناتوانی، به معنای مورد نظر خویش است. البته نیازی نیست كه از وجود معدودی سرزنش حقیقی نسبت به خویش بیش از حد شگفت زده شویم، سرزنش هایی پراكنده در میان مواردی كه به نادرست به خود شخص معطوف گشته اند. این سرزنش های حقیقی اجازه می یابند تا بی هیچ توجیهی نظر ما را به خویش جلب كنند، زیرا از این طریق كمك می كنند تا مواردی دیگر پوشیده و پنهان شوند تا بازشناسی وضعیت حقیقی امور ناممكن گردد. به علاوه، این سرزنش های بی جا از ضربات متقابل كشمكش عشقی نشأت می گیرند كه به از دست دادن عشق منجر شده است. اینك كردار و رفتار بیماران نیز بسی قابل فهم تر می شود. شكوه ها و شكایات آنان فی الواقع همان مویه ها به مفهوم كهن این كلمه اند. آنان شرمنده نیستند و خود را پنهان نمی كنند، زیرا ریشه همه نكات منفی كه در باب خویش می گویند در نهایت معطوف به كس دیگری است.  به علاوه، آنان به هیچ وجه نگرشی فروتنانه و مطیعانه نسبت به اطرافیان خویش نشان نمی دهند، نگرشی كه فقط مناسب آدمیانی چنین بی ارزش است. درست برعكس، آنان به بدترین شكل مزاحمت ایجاد می كنند، و همواره چنین به نظر می رسد كه به گمان ایشان مورد توهین قرار گرفته و عمیقاً مظلوم واقع شده اند. همه این امور از آن جهت ممكن می شود كه واكنش های متجلی در رفتار آنان هنوز در متن منظومه فكری مبتنی بر عصیان جریان دارد، رفتاری كه در مرحله بعدی، به واسطه فرایندی خاص، به وضعیت خردكننده مالیخولیا گذر كرده است .

بازسازی این فرایند مشكلی در بر ندارد. نوعی گزینش ابژه، یعنی نوعی دلبستگی لیبیدو به شخص خاص زمانی در گذشته وجود داشته و سپس، به سبب یك بی اعتنایی یا سرخوردگی واقعی از سوی همین شخص محبوب، این رابطه با ابژه یا موضوع میل گسسته شده است. اما نتیجه و حاصل این گسست، همان نتیجه عادی و طبیعی كناره گیری یا پس گرفتن لیبیدو از این ابژه خاص و جا به جایی آن به ابژهای جدید نبوده است، بلكه محصول این فرایند چیزی متفاوت بوده است كه به نظر می رسد شرایط گوناگونی برای تحقق آن ضروری است. دلبستگی به ابژه قدرت مقاومت ناچیزی از خود نشان می دهد و به پایان می رسد. اما لیبیدوی آزاد و بی رابطه به ابژهای دیگر منتقل یا جا به جا نگشته، بلكه به درون نفس یا خود پس كشیده شده است. لیكن در آنجا به هیچ شكل نامشخص و كلی مورد استفاده قرار نگرفته، بلكه در خدمت ایجاد یكسانی و یكی شدنِ نفس با ابژه یا شخص طرد و رها شده عمل كرده است. و بدین ترتیب بوده است كه سایه ابژه بر نفس فرو افتاده و از آن پس نفس، تو گویی نوعی ابژه، یعنی همان ابژه طرد شده است كه از سوی عاملی خاص داوری می شود. بدین طریق خسران یا گم كردن ابژه به خسران یا گم كردن نفس بدل شده است و كشمكش و ستیز میان نفس و معشوق نیز به شكاف یا برشی میان فعالیت انتقادی نفس و آن نفس یا خودی كه به واسطه فرایند یكی شدن دگرگون گشته است.

با توجه به پیش شرط ها و پیامدهای فرایندی از این دست می توان یكی دو نكته را مستقیماً استنتاج كرد. از یك سو، شكل حادی از توجه ثابت به معشوق یا ابژه محبوب حتماً حاضر بوده است، و از سوی دیگر، در تناقض با نكته قبلی، دلبستگی به ابژه یقیناً قدرت مقاومت و پایداری كمی داشته است. همانطور كه اتو رنك Rank Otto به درستی و بجا گفته است، این تناقض ظاهراً حاكی از آن است كه دلبستگی به ابژه بر بنیانی برخاسته از خودشیفتگی تحقق یافته است و در نتیجه، این دلبستگی می تواند به مجرد برخورد با موانع و مشكلات به مرحله خودشیفتگی پسروی كند. و سپس این یكی شدنِ خودشیفته با ابژه میل به جانشینی برای دلبستگی شهوی بدل می گردد كه در نتیجه آن، علیرغم ستیز و تخاصم نفس با معشوق، نیازی به رها ساختن رابطه عاشقانه نیست. این نشستنِ یكی شدنِ نفس با ابژه بر جای ابژه میل، مكانیسمی مهم در احساس خودشیفتگی است. كارل لاندر (1914) موفق گشته تا حضور این مكانیسم را در فرایند بهبودی مورد خاصی از شیزوفرنی نشان دهد. البته این مكانیسم معرّف پسروی از نوعی گزینش ابژه به خودشیفتگی اصلی و اولیه است. در جایی دیگر نشان داده ایم كه یكی شدن نوعی مرحله مقدماتی در گزینش ابژه است؛ و اینكه نخستین شیوه برگزیدن ابژه از سوی نفس است ــ شیوه ای كه به نحوی مبهم و دوپهلو تجلی می یابد . نفس می خواهد این ابژه را در خود جذب و هضم كند، و بر طبق مرحله دهانی یا دگرخوارانه    cannibalistic رشد لیبیدو در آن مقطع زمانی، می خواهد این عمل [ یعنی یكی شدن با ابژه میل ] را با دریدن و خوردن آن انجام دهد. دكتر ابراهام بی تردید در انتساب این پیوند به سرپیچی از تغذیه، كه در موارد حاد مالیخولیا مشهود است، محق است.

نتیجه روشنی كه نظریه ما اقتضا می كند ــ یعنی اینكه گرایش و آمادگی برای دچار شدن به مالیخولیا (یا بخشی از آن) از تسلط و غلبه نوع خودشیفته گزینش ابژه ناشی می شود ــ متأسفانه هنوز توسط مشاهده [ علمی ] تأیید نشده است. من خود در نخستین عبارات این مقاله اذعان كردم كه مواد و مطالب تجربی كه این مطالعه بر آنها استوار است برای نیازهای  پژوهشی ما ناكافی است. اگر بتوانیم وجود توافقی میان نتایج مشاهدات و آنچه را كه خود استنتاج كرده ایم مفروض گیریم، باید بدون هیچ تردیدی این پسروی را در توصیف و تشخیص خویش از بیماری مالیخولیا ادغام كنیم، یعنی پسروی از دلبستگی به ابژه میل به مرحله دهانی تحول لیبیدو كه هنوز واجد خصلت خودشیفتگی است. البته صور گوناگون یكی شدن با ابژه نیز در موارد مختلف روان نژندی ناشی از انتقال transference به هیچ وجه نادر نیست؛ در واقع این صور تشكیل دهنده یك مكانیسم كاملاً شناخته شده بروز علائم اند، به ویژه در بیماری هیستری. معهذا تفاوت میان یكی شدنِ هیستریك و یكی شدنِ مبتنی بر خودشیفتگی، خود را بدین طریق نمایان می سازد كه اگرچه در مورد دوم دلبستگی به ابژه رها می شود، اما در مورد اول این دلبستگی بر جای مانده و تأثیر و نفوذ خویش را نشان می دهد ــ هرچند این امر معمولاً از حد برخی اعمال و هیجان های تك افتاده فراتر نمی رود. به هر حال، در روان نژندی مبتنی بر انتقال نیز فرایند یكی شدن بیانگر وجود چیزی مشترك است، كه ممكن است دال بر وجود عشق باشد.  یكی شدنِ مبتنی بر خودشیفتگی قدیمی تر از یكی شدنِ هیستریك است و راه را برای فهم این پدیده دوم، كه با دقت كمتری مطالعه و بررسی شده است، هموار می سازد. بنابراین مالیخولیا برخی از مشخصاتش را از سوگواری و ماتم و برخی دیگر را از این نوع فرایند پسروی كسب می كند، یعنی پسروی از ابژه گزینی خودشیفته به خودشیفتگی تمام عیار.

مالیخولیا، همچون ماتم، از یك سو واكنشی است به از دست دادن واقعی ابژه ای محبوب و عزیز؛ اما بیشتر و مافوق این امر، توسط صفتی مشخص می شود كه در سوگواری و ماتم عادی غایب است و یا، اگر حضور داشته باشد، سوگواری عادی و طبیعی را به ماتمی بیمارگونه مبدل می كند. از دست دادن یك ابژه محبوب فرصتی عالی فراهم می آورد تا دو پهلو بودن همه روابط عشقی خود را موثر ساخته، برملا كند.

هرگاه خلق و خوی آدمی به روان نژندی وسواسی معطوف باشد، تخاصم ناشی از این دوپهلو بودن به سوگواری و ماتم رنگ و بویی بیمارگونه می بخشد و آن را وامیدارد تا خود را در هیأت ملامت نفس متجلی كند تا در نتیجه این امر فرد سوگوار خود را برای از دست رفتن ابژه محبوبش مقصر بداند، یعنی گمان كند كه خود خواستار چنین خسرانی بوده است. این حالت افسردگی وسواسی كه در پی مرگ عزیزی پیش می آید، به ما نشان می دهد كه حتی وقتی از در خود فرو رفتنِ پسروانه لیبیدو هیچ اثری به چشم نمی خورد، تخاصم ناشی از دوپهلویی به تنهایی چه نتایجی می تواند به بار آورد.

در مالیخولیا، آن موقعیت ها و فرصت هایی كه موجب بروز این بیماری می شوند، عمدتاً ورای مورد صریح و روشن خسران ناشی از مرگ گسترش می یابند. این موقعیت ها تمامی وضعیت هایی نظیر خوار شمرده شدن، نادیده گرفته شدن یا مأیوس شدن را شامل می شوند، كه احساسات متضاد عشق و نفرت را به رابطه افراد سرایت می دهند یا دوپهلویی از قبل موجود را تقویت می كنند. این تخاصم ناشی از دوپهلویی، كه گاهی اوقات از دل تجربه های واقعی برمی خیزد و گاهی بیشتر از عوامل برسازنده، نباید در میان پیش شرط های بروز مالیخولیا نادیده گرفته شود.

اگر عشق به این ابژه ــ عشقی كه نمیتوان رهایش كرد هرچند كه خود ابژه آن رها می شود ــ در پسِ یكی شدن مبتنی بر خودشیفتگی پناه جوید، آنگاه نفرت در مورد این ابژه جانشین [یعنی نفسِ خود فرد] وارد عمل می شود، از آن سواستفاده می كند، به پستی می كشاندش، رنجورش می سازد و از رنج و مصیبت آن لذت و رضایتی سادیستی كسب می كند.

عذاب دادن نفس در بیماری مالیخولیا، كه بی تردید امری لذتبخش است، درست همچون پدیده متناظر با آن در روان نژندی وسواسی، دال بر ارضای گرایش های معطوف به سادیسم و نفرت است كه معطوف به یك ابژه اند اما به شیوه هایی كه تا به حال مورد بحث قرار داده ایم به سوی نفس خود سوژه چرخانده شده اند.

در هر دو بیماری فوق، بیماران معمولاً از راه غیرمستقیمِ مجازات نفس موفق می شوند تا از ابژه اولیه انتقام بگیرند و فرد محبوب خود را به لطف بیماریشان عذاب دهند، بیماری ای كه به قصد پرهیز از نیاز به بیانِ آشكار خصومت خویش بدو، بدان متوسل گشته اند. هرچه باشد، شخصی كه اختلال عاطفی فرد بیمار را موجب گشته است، و بیماری وی متمركز بر اوست، معمولاً در محیطی یافت می شود كه بیمار با آن تماس مستقیم و نزدیك دارد. بدینسان دلبستگی اروتیك فرد مالیخولیایی با ابژه خویش دچار افت و خیزی مضاعف گشته است: بخشی از آن به یكی شدن پس رفته است، لیكن بخشی دیگر تحت تأثیر خصومت ناشی از دوپهلویی، مجدداً به مرحله سادیسم عودت داده شده است، مرحله ای كه با آن تخاصم و دشمنی قرابت بیشتری دارد.

فقط همین سادیسم است كه حلاّل معمای گرایش به خودكشی است كه مالیخولیا را چنین جالب توجه ــ و چنین خطرناك ــ می كند. عشق نفس به خود، كه ما آن را به منزله مرحله آغازین شروع جریانِ حیات غریزی بازشناخته ایم، چنان گسترده است و میزان لیبیدوی خودشیفته كه به هنگام تهدید زندگی در هیأت ترس رها گشته و فوران می كند چنان عظیم است كه نمی توان دریافت نفس آدمی چگونه می تواند به نابودی خویش رضا دهد. البته ما از مدتها پیش می دانستیم كه در مورد فرد روان نژند خطور هرگونه فكر خودكشی فقط نتیجه عقب گرد میل یا كشش غریزی به كشتن دیگران و چرخش آن به سوی نفس خود است، لیكن هرگز نتوانسته ایم این نكته را توضیح دهیم كه چه كنش و واكنشی میان نیروهای روانی می تواند چنین فكر یا قصدی را به عمل تبدیل كند. اكنون تجزیه و تحلیل بیماری مالیخولیا نشان می دهد كه نفس فقط در صورتی می تواند خود را بكشد كه، در نتیجه چرخش و برگشت دلبستگی به ابژه، بتواند با خود به مثابه یك ابژه برخورد كند ــ یعنی در صورتی كه قادر باشد خصومت معطوف به یك ابژه بیرونی را كه معرف واكنش اولیه نفس به همه ابژه های جهان خارج است، متوجه خود سازد.

بنابراین، درست است كه در پسروی از انتخاب ابژه بر اساس خودشیفتگی، خود ابژه خنثی و پس زده شده است، با این حال ابژه نشان داده است كه قویتر از خود نفس است. در دو وضعیت مخالف دست زدن به خودكشی و گرفتار شدن در عشقی ژرف، نفس، هرچند به دو شیوه كاملاً متفاوت، مغلوب ابژه می شود.

در مورد یك ویژگی خاص و بارز مالیخولیا كه پیشتر بدان اشاره كردیم، یعنی حضور فراگیر ترسِ از فقیر شدن، طرح این فرض موجه به نظر می رسد كه این ویژگی نتیجه و ثمره اروتیسم مقعدی است كه از زمینه یا بافت خود ریشه كن گشته و به معنا و مفهومی پسروانه regressive تغییر شكل یافته است.

مالیخولیا ما را با مسائل و پرسش های دیگری نیز رو به رو می كند كه پاسخ آنها بعضاً از دید ما پنهان است. این واقعیت كه دوره مالیخولیا پس از گذشت زمانی معین بدون برجای گذاشتن هیچ ردی از هرگونه تغییر چشمگیر طی می شود، خصوصیتی است كه مالیخولیا در آن با سوگواری یا ماتم شریك است. ما از طریق توزیع و تبیین مسأله دریافتیم كه در سوگواری به اجرا گذاشتن فرمان آزمون ها در واقعیت به صورتی مفصل نیازمند زمان است، و اینكه وقتی این كار به انجام رسیده باشد نفس در رها ساختن لیبیدوی خویش از ابژه گمشده موفق گشته است.

میتوانیم چنین تصور كنیم كه در دوره ابتلا به مالیخولیا نیز نفس درگیر عمل یا كاری مشابه است؛ اما در هیچیك از دو مورد مالیخولیا و ماتم نسبت به بده بستان یا اقتصاد حاكم بر جریان وقایع هیچ بصیرتی نداریم.  بیخوابی مشهود در بیماری مالیخولیا گواهی است بر سختی وجود شرایط بیمار ، و ناممكن بودن تحققِ كندن و جذب كلّی دلبستگی های روانی به ابژه ها كه برای خوابیدن آدمی ضروری است.

عقده مالیخولیا به مانند زخمی باز عمل می كند و انرژی های نهفته در دلبستگی به ابژه را از همه سو به درون خود می كشد ــ امری كه در روان نژندی های مبتنی بر انتقال آن را «ضد دلبستگی به ابژه» نامیده ایم ــ و نفس را چنان تهی می كند تا سرانجام كاملاً فقیر و بی محتوا شود. مالیخولیا به راحتی می تواند نشان دهد كه در برابر آرزو و میل نفس به خوابیدن مقاوم است.

آنچه احتمالاً عاملی جسمانی است، آن هم عاملی كه نمی توان آن را برحسب منشاای روانی توضیح داد، خود را در كاهش وخامت وضع بیمار عیان می سازد كه غالباً به هنگام فرارسیدنِ شامگاه رخ می دهد. این ملاحظات به این پرسش دامن می زنند كه آیا وقوع خسرانی در نفس به صورتی مستقل و نامرتبط با ابژه ــ یعنی ضربه یا شوكی به نفس ego كه تماماً خصلتی خودشیفته وار دارد ــ برای ترسیم تصویری [ دقیق ] از مالیخولیا كافی نیست و اینكه آیا بروز نقصانی در لیبیدوی نفسانی libido-ego ، كه مستقیماً از سموم ناشی می شود، نمی تواند موجب تولید اشكال خاصی از این بیماری شود.

بارزترین ویژگی مالیخولیا، كه بیش از همه محتاج توضیح است، گرایش این بیماری به چرخش و بدل شدن به مانیا mania  است ــ وضعیتی كه به لحاظ علائم و نشانه ها نقطه مقابل مالیخولیا است. همانطور كه می دانیم این امر در همه موارد مالیخولیا تحقق نمی یابد. در برخی موارد این تغییر و تحول در قالب رجعت های دوره ای رخ می دهد كه در فاصله میان آنها علائم مانیا ممكن است تماماً غایب یا بسیار ناچیز باشد. موارد دیگر نشاندهنده تناوبی منظم میان مراحل مالیخولیایی و مانیایی هستند، كه به طرح فرضیه وجود نوعی جنون ادواری منجر شده اند. آدمی وسوسه می شود تا اینگونه موارد را فاقد منشأ روانی تلقی كند، البته اگر این واقعیت وجود نداشت كه روش روانكاوی دقیقاً در بسیاری از این موارد در دستیابی به راه حل و تحقق نوعی بهبود در امر درمان موفق بوده است. بنابراین بسط توضیح و تبیین روانكاوانه بیماری مالیخولیا به حوزه بیماری مانیا نه فقط جایز، بلكه همچنین یكی از وظایف ماست.  نمی توانم قول دهم كه این تلاش به طور كامل رضایتبخش خواهد بود. این تلاش به سختی ما را از حد این امكان فراتر می برد كه موقعیت ابتدایی خویش را مشخص سازیم.

در واقع، دو كار پیش روی ماست: نخست پرداختن به یك تصور یا باور روانكاوانه مبهم، دوم پرداختن به چیزی كه شاید بتوانیم آن را موضوعی مربوط به تجربه اقتصادی عام بنامیم. آن تصور مبهمی كه بسیاری از محققان روانكاو پیش از این در قالب كلمات مطرح كرده اند آن است كه محتوای مانیا هیچ فرقی با محتوای مالیخولیا ندارد، كه هر دو شكل آشفتگی روانی با «عقده» واحدی دست به گریبان اند، اما در مالیخولیا نفس احتمالاً تسلیم این عقده شده است حال آن كه در مانیا بر آن غلبه كرده یا آن را كنار زده است.

نكته یا راهنمای دوم ما ثمره این مشاهده است كه همه حالاتی نظیر شادمانی، وجد یا احساس پیروزی، كه الگوی نرمالِ بیماری مانیا را به ما عرضه می كنند، بر شرایط اقتصادی واحدی متكی اند. آنچه در اینجا رخ داده آن است كه، در نتیجه نفوذ یا تأثیری خاص، بخش عظیمی از مصرف انرژی روانی كه به مدتی طولانی برقرار بوده یا عادتاً رخ می داده است، سرانجام غیرضروری شده است و در نتیجه این انرژی [ مصرف نشده ] اكنون برای كاربردهای متعدد و امكانات گوناگونِ تخلیه در دسترس است ــ مثلاً وقتی كه فردی فقیر و بیچاره به واسطه بردن مقدار هنگفتی پول به ناگهان از نگرانی مزمن در باب رزق روزانه اش خلاص می شود، یا وقتی كه مبارزه ای سخت و طولانی سرانجام به موفقیت ختم می شود، یا وقتی كه آدمی خود را در موقعیتی می یابد كه می تواند با ضربه ای از قید یك اجبار یا گرایش روحی خفه كننده یا موضع و دیدگاهی دروغین رها شود، موضعی كه او مدتها مجبور به حفظش بوده است، و قس علی هذا. وجه مشخصه تمامی اینگونه وضعیتها شور و شوق و روحیه بالا، علائم تخلیه عواطف شادمانه و افزایش آمادگی برای هرگونه كنش است ــ درست به همان شیوه مشهود در مانیا، و در تقابل كامل با افسردگی یا ممانعت درونی مشهود در مالیخولیا. می توانیم دل به دریا زده و حكم كنیم كه مانیا چیزی نیست مگر پیروزی ای از این دست، فقط با این فرق كه در اینجا باری دیگر آنچه نفس بر آن تفوق یافته و آنچه بر آن ظفر می یابد، از دید نفس پنهان می ماند.

سرمستی ناشی از الكل را كه به همین طبقه از حالات تعلق دارد، می توان (تا آنجا كه حالتی سرخوشانه است) به همین طریق توضیح داد؛ البته در اینجا این سوظنِ ناشی از سموم وجود دارد كه مصارف انرژی در راستای سركوب صورت گرفته است. عموم مردم مایل اند گمان كنند شخصی كه دچار حالتی مانیایی از این دست شده است، بدین جهت از حركت و كنش شدیداً به وجد می آید كه خودش سراپا «مسرور» است. البته این پیوند كاذب باید حتماً تصحیح شود. واقعیت آن است كه شرایط و وضعیت اقتصادی حاكم بر ذهن سوژه مذكور، از هر جهت به كمال رسیده است، و به همین دلیل است كه او از یك سو واجد شور و شوق و روحیه ای چنان بالاست و از سویی دیگر در اعمال و رفتار خویش رها از ممانعت های درونی است.

اگر این دو نشانه را كنار هم بگذاریم، چیزی كه درمی یابیم این است: در مانیا، نفس قاعدتاً باید خسران و گم كردن ابژه (یا سوگواری برای این خسران، یا شاید برای خود ابژه) را پشت سر گذارده باشد، و از آن پس كلِّ آن حس ضد دلبستگی یا دل بركندن كه رنج دردناك مالیخولیا آن را از نفس به درون خود كشیده بود، حاضر و آماده و در دسترس خواهد بود. به علاوه، فرد مبتلا به مانیا رهایی خویش از ابژه ای را كه موجب رنج وی بود آشكارا نشان می دهد، زیرا همچون فردی به غایت گرسنه اشكال جدیدی از دلبستگی به ابژه را می جوید.

این توضیح یا تبیین مسلّماً قابل قبول به نظر می رسد، لیكن در وهله نخست بیش از حد نامعین است؛ در ثانی، به مسائل و تردیدهایی بیش از توان پاسخگویی ما دامن می زند. البته ما از بحث در باب این مسائل طفره نخواهیم رفت، هرچند نمی توانیم انتظار داشته باشیم كه این بحث ما را به فهمی روشن رهنمون شود.

نخست باید گفت كه سوگواری و ماتم عادی نیز بر از دست رفتن ابژه غلبه می كند، و این حالت نیز، تا زمانی كه باقی است، همه انرژی های نفس را جذب خود می كند. ولی در این صورت، چرا در این مورد پس از پایان دوره ماتم هیچ علامتی از وضعیت اقتصادی خاص مرحله پیروزی و نشاط به چشم نمی خورد. ارائه پاسخی سرراست به این اعتراض خارج از توان من است. این نكته در عین حال توجه ما را به این واقعیت جلب می كند كه ما حتی نمی دانیم ماتم با چه وسائل و شیوه های اقتصادی [ یعنی با استفاده از چه نوع بده بستان روانی و عاطفی ] وظیفه خود را تحقق می بخشد. اما احتمالاً ارائه یك حدس می تواند در اینجا به ما كمك كند. تك تك خاطرات و انتظاراتی كه نشان دهنده وابستگی و پیوند لیبیدو به ابژه گمشده هستند با این حكم واقعیت رو به رو می شوند كه آن ابژه دیگر وجود ندارد؛ و نفس نیز، كه به تعبیری با این پرسش مواجه است كه آیا همین سرنوشت در انتظار اوست، به لطف مجموعه رضایت های خودشیفته واری كه از زنده بودن كسب می كند، قانع می شود تا وابستگی خود به آن ابژه ملغی را قطع كند.

شاید بتوانیم چنین فرض كنیم كه این عمل انقطاع آن قدر آهسته و تدریجی است كه به هنگام پایان یافتنش از مصرف انرژی لازم برای تحقق آن نیز نشانی بر جای نمی ماند .

این وسوسه نیز وجود دارد كه حدس خود درباره عمل ماتم را بسط دهیم و بكوشیم تا بدین طریق توصیفی از عمل مالیخولیا ارائه كنیم. در این مقطع از همان بدو كار با نوعی عدم اطمینان رو به رو می شویم. تا بدینجا تقریباً هیچگاه مالیخولیا را از دیدگاه توپوگرافیك بررسی نكرده ایم و همچنین از خود نپرسیده ایم كه عمل مالیخولیا در و مابین كدام نظام های روانی تحقق می یابد. چه بخشی از فرایندهای ذهنی مربوط به این بیماری هنوز در پیوند با دلبستگی های ناخودآگاه به ابژه ــ كه اینك كنار گذاشته شده است ــ رخ می دهد و چه بخشی در پیوند با چیزهایی كه از طریق مكانیسم یكی شدن جانشینِ آن دلبستگی ها در نفس شده اند؟

پاسخ سریع و آسان آن است كه «عرضه یا نمایش ناخودآگاهانه ابژه (به منزله شی و نه واژه) از سوی لیبیدو كنار گذاشته شده است.» اما در واقعیت، این عرضه یا نمایش از تعداد بی شماری از تأثرات منفرد (یا آثار و رد پاهای ناخودآگاه آنها) ساخته شده است، و این كنار كشیدن لیبیدو فرایندی نیست كه بتواند در یك لحظه به انجام رسد، بلكه، همچون در سوگواری، حتماً باید فرایندی باشد كه پیشرفتش تدریجی و بسیار طولانی است. تشخیص این نكته كه آیا این فرایند به طور همزمان در نقاط گوناگون آغاز می گردد یا آنكه از نوعی توالی ثابت پیروی می كند آسان نیست؛ در تحلیل های روانكاوانه غالباً آشكار و اثبات می شود كه نخست یك خاطره و سپس خاطره ای دیگر فعال می شود، و مویه ها و زاری هایی كه همواره به سبب یكنواختی شان یكسان و خسته كننده به گوش می رسند، فی الواقع هر بار از منبع و منشأ ناخودآگاه متفاوتی برمی خیزند. اگر ابژه میل واجد این حد از معنا و اهمیت برای نفس نباشد ــ اهمیتی كه به واسطه صدها حلقه اتصال تقویت شده است ــ آنگاه از دست دادن آن نیز از نوعی نخواهد بود كه موجب ماتم یا مالیخولیا شود. از این رو این خصیصه، یعنی جدایی و كنده شدنِ تدریجی و ذره ذره لیبیدو را باید به یكسان به ماتم و مالیخولیا نسبت داد؛ این خصیصه احتمالاً در هر دو مورد متكی بر یك وضعیت اقتصادی واحد و در خدمت تحقق اهداف و مقاصدی واحد است.

اما، همانطور كه پیشتر دیدیم، مالیخولیا حاوی چیزی بیش از سوگواری و ماتم عادی است. در مالیخولیا رابطه آدمی با ابژه رابطه ساده ای نیست؛ خصومت ناشی از ابهام و دوپهلویی موجب پیچیدگی آن می شود.

این حالت دو پهلو بودن یا امری ذاتی و اساسی است، یعنی عنصری است كه در هرگونه رابطه عشقی ایجاد شده توسط این نفس خاص حضور دارد، یا آنكه دقیقاً از همان تجاربی نشأت می گیرد كه به نحوی متضمن تهدید از دست دادن ابژه بوده اند. به همین دلیل علل محرك مالیخولیا در قیاس با ماتم واجد طیفی بس وسیع ترند، حال آن كه ماتم اساساً فقط معلول نوعی فقدان واقعی ابژه میل، یعنی معلول مرگ آن است.

بر همین اساس، در مالیخولیا، ستیزهای مجزای بی شماری بر سر ابژه رخ می دهد كه در آنها نفرت و عشق با یكدیگر زورآزمایی می كنند؛ اولی می كوشد تا لیبیدو را از ابژه جدا سازد، و دومی در تلاش است تا همین وضعیت لیبیدو را در برابر حمله حفظ كند. جایگاه وقوع این ستیزها را نمی توان به هیچ یك از نظامهای روانی، مگر نظام ناخودآگاه نسبت داد، یعنی به منطقه [ ویژه ثبت ] ردها یا آثار خاطره مربوط به اشیا (در تقابل با دلبستگی های روانی مربوط به كلمات ).

در مورد ماتم نیز همه تلاش ها برای جدا ساختن لیبیدو در چارچوب همین نظام تحقق می یابند؛ لیكن در این مورد هیچ چیزی مانع از آن نمی شود تا این فرایندها در راستای مسیر عادی و طبیعی، از خلال نظام پیشآگاهی به حیطه آگاهی جریان یابند. اما این مسیر برای تحقق عمل مالیخولیا بسته است، آن هم احتمالاً به سبب شماری از علت های متفاوت یا تركیبی از آنها.

خصلت ذاتی دو پهلو بودن به لطف ماهیتش به حوزه امر سركوب شده تعلق دارد؛ تجاربی تروماتیك در ارتباط با ابژه كه ممكن است موجب فعال شدن دیگر مواد سركوب شده باشد.

بدین سان همه این ستیزها و كشمكش ها به خاطر دو پهلو بودن از حوزه آگاهی بركنار می مانند، تا زمانی كه خصیصه موسوم به مالیخولیا تثبیت شده باشد و این امر، چنانكه می دانیم، بدان معناست كه دلبستگی لیبیدویی مورد تهدید نهایتاً از ابژه جدا شده باشد، البته فقط به منظور بازگشت به آن مكانی در نفس كه پیشتر از آن سرچشمه گرفته بود.

بدین طریق، عشق با گریختن به [ درون ] نفس از نابودی و انقراض رهایی می یابد. پس از این پسروی لیبیدو، كل این فرایند می تواند وارد قلمرو آگاهی شود و به مثابه نزاعی میان بخشی از نفس و عاملِ تفكر انتقادی به آگاهی عرضه و معرفی شود.

بدینسان، آگاهی از بخش اساسی و ذاتی عمل مالیخولیا بی خبر می ماند و ما حتی نمی توانیم بخشی را كه آگاهی از آن باخبر است، به لحاظ خاتمه بخشیدن به بیماری، مهم و موثر تلقی كنیم. ما شاهد آن هستیم كه نفس چگونه خود را خوار و خفیف كرده و بر خویش می خروشد، لیكن فهم و درك ما از فرجام این ماجرا و چگونگی تغییر آن، به اندازه فهم خود فرد بیمار ناچیز است.  می توانیم با سهولت و رضایتی بیشتر، چنین كاركردی را به بخش ناآگاه عمل مالیخولیا نسبت دهیم، زیرا تشخیص وجود نوعی شباهت اساسی میان عمل مالیخولیا و عمل ماتم دشوار نیست. درست همانطور كه سوگواری نفس را وا می دارد تا با مرده خواندنِ ابژه و القای [ ضرورت ] تداوم زندگی، ابژه را رها سازد، هریك از ستیزها و كشمكش های مبتنی بر دو پهلو بودنِ وضعیت لیبیدو نیز با خوار شمردن، تقبیح، به لجن كشیدن و حتی به تعبیری خاص، كشتنِ ابژه، چسبیدگی یا گره خوردگی لیبیدو به آن را شُل می كند.

امكان پایان یافتن برای فرایندی كه در نظام ناخودآگاه در جریان است وجود دارد، حال یا پس از فروكش كردن خشم و خروش و یا پس از طرد شدنِ ابژه به منزله چیزی بی ارزش. به درستی نمی توانیم بگوییم كدامیك از دو امكان فوق همان جریان منظم و تكراری یا معمول تری است كه از طریق آن مالیخولیا خاتمه می یابد و یا آنكه این پایان بر جریان آتی مورد معالجه چه تأثیری خواهد داشت.

نفس می تواند در این میان از احساس رضایت خویش لذت ببرد، رضایت ناشی از شناخت خود به منزله فرد بهترِ زوجِ [ ابژه / نفس ] ، یا موجودی برتر از ابژه .

حتی اگر این نظر را در مورد عمل مالیخولیا بپذیریم، باز هم دستمان در مورد یگانه نكته ای كه خواهان روشن كردنش بودیم خالی از هرگونه توضیحی است. انتظار ما این بود كه وضعیت اقتصادی لازم برای ظهور مانیا ــ پس از ختم سیر عارضه مالیخولیا ــ در دو پهلویی و ابهامی یافت شود كه وجه غالب مالیخولیاست؛ و از طریق مقایسه و بررسی موارد مشابه در بسیاری از حوزه های پژوهشی دیگر به دلایلی در تأیید این نظر دست یافتیم. لیكن یك واقعیت وجود دارد كه این انتظار می باید در برابرش سر خم كند.

از میان سه پیش شرط بروز مالیخولیا ــ یعنی از دست دادن ابژه، دو پهلویی، و پسروی لیبیدو به نفس ــ دو مورد نخست در سرزنش های وسواسی نیز ــ كه پس از وقوع مرگ یك عزیز ظاهر می شوند ــ حضور دارند. در آن موارد خصلت دو پهلو بودن بی تردید نیروی محرك موجد تخاصم است، و مشاهده نشان می دهد كه پس از به پایان رسیدن تخاصم و نزاع هیچ پسمانده ای در كار نیست كه نوعاً حاكی از پیروزی و غلبه هرگونه حالت ذهنی مانیایی و شیدایی باشد.

تراكم دلبستگی به ابژه كه در وهله نخست گرفتار و بسته است و آنگاه، پس از خاتمه عمل مالیخولیا، آزاد و رها گشته و بروز مانیا را ممكن می كند، باید با پسروی لیبیدو به خودشیفتگی اتصال و پیوند داده شود. تخاصم درون نفس، كه مالیخولیا آن را جایگزین نزاع بر سر ابژه می كند، باید همچون زخمی دردناك عمل كند كه تحقق نوعی ضددلبستگی فوق العاده حاد را طلب می كند. اما در اینجا مناسب است كه بار دیگر خواستار توقف و به تأخیر انداختن هرگونه توضیح بعدی در باب مانیا شویم، آن هم تا زمانی كه توانسته باشیم نسبت به سرشت اقتصادی درد جسمانی، در وهله نخست و سپس درد روحی متناظر با آن به بصیرتی دست یابیم. همانطور كه میدانیم، درون پیوستگی مسائل پیچیده ذهن ما را وامی دارد تا هر تحقیقی را پیش از آنكه كامل شود قطع كنیم ــ یعنی تا زمانی كه نتایج حاصل از تحقیق و مطالعه ای دیگر بتواند به ما یاری رساند.

این مقاله ترجمه‌ای است از:

Mourning and Melancholia,  Sigmund Freud

ماتم و مالیخولیا مجلات : فلسفه، كلام و عرفان – ارغنون-  بهار 1382 – شماره 21 .

نویسنده: فروید، زیگموند – مترجم: فرهاد پور، مراد

رنج و عشق

معرفی کتاب رنج و عشق

Love and Pain

Juan-David Nasio

«من نوزادم را از دست داده‌ام و می‌دانم که او باز نخواهد گشت. میدانم که او دیگر زنده نیست اما همچنان درون من به زندگی ادامه می‌دهد. و تو از من می‌خواهی او را فراموش کنم! تو می‌خواهی او برای دومین بار ناپدید شود!» این تقاضا از کلمنس که پسر مرده‌اش را با آوردن نوزاد دیگری فراموش کند، پیش از آنکه فرایند سوگواری را تکمیل کرده باشد، عملی خشونت آمیز علیه او بود.

گویی از او بخواهیم دیگر به تصویر نوزادی که چنین ناجور ناپدید شده فکر نکند و به این ترتیب او را از تنها وسیله مداوای زخمش محروم کرده‌ایم. و مانند این بود که از او تقاضا کنیم از حفظ تعادل روانی خود دست بشوید. تصویر فرد متوفی نباید محو شود، به عکس باید همچنان حاضر باشد تا زمانی که – به پاس سوگواری – فرد سوگوار بتواند عشق به متوفی را در کنار عشق به محبوب جدید قرار بدهد. پس از تثبیت همزیستی بین کهنه و نو در ناخودآگاه می‌توانیم مطمئن باشیم که مهم‌ترین کار در فرایند سوگواری در شرف وقوع است.

کتاب رنج و عشق اثر خوان – داوید نازیو درباره تجربه درد در روان‌کاوی است. واقعیت تکان‌دهنده این است که در نوشته‌های روان‌کاوانه فروید و لاکان هیچ درمان اختصاصی برای درد وجود ندارد، با اینکه درد روانی موضوع محوری و حتی علت وجودی روان‌کاوی است. از این جهت، دستاورد نازیو در کتاب رنج و عشق خلا بزرگی را در پژوهش‌های روان‌کاوانه می‌زداید و نقش مهمی در فهم ما از روان بشر ایفا می‌کند. او درون‌مایه درد را با اصطلاحات روان‌کاوانه که طی بیش از سه دهه تجربه درمانی وضع کرده شرح می‌دهد.

دکتر نازیو تاملات خود را با روایت یک نمونه بااحساس آغاز می‌کند: درباره یکی از بیمارانش، زن جوانی به نام کلمنس، که نوزادش را درست چند روز پس از زایمان از دست داده است. جنبه چشمگیر این نمونه به نازیو امکان می‌دهد که بارزترین ویژگی درد را معرفی کند: درهم‌تنیدگی تن و روان بر اثر درد، فروپاشی اگو به هنگام اندوه (به همراه ایجاد رکود در تصویر ذهنی)، حضور متجاوز و کوبنده درد و محدودیت‌های حس و معنا.

تن او تجسم کامل اگوی تخلیه‌شده فردی دردمند بود، اگویی که فرو پاشیده و گرفتار خاطره روشن نوزاد از دست‌رفته است… درد روانی اثر نهایی و آخرین انقباض اگوی به جان آمده است که برای فرو نرفتن در نیستی منجمد می‌شود.

در کتاب رنج و عشق به مفهوم‌ پردازی یکی از مسائل اساسی روان‌کاوی، و شاید مهم‌ترین آنها، یعنی تجربه درد، دست می‌زند. او بر این باور است که درد روانی، تا آنجا که دردْ دردِ جدایی است، با عشق در هم تنیده است. درد همواره درد عشق است: «تاثیری است ناشی از گسست بی‌رحمانه پیوندی که مرا به شخص یا چیزی که دوست می‌دارم مربوط می ‌کند». او می ‌نویسد، «تمام انواع درد مراتب مختلف درد جدایی بی‌رحمانه از معشوق است، آن‌‌ که چنان عمیق و دایم با او پیوستگی داریم که توازن روان ما را تنظیم می‌کند. درد تنها در زمینه عشق وجود دارد». نتیجه این گسست بی‌رحمانه، مجموعه ‌ای از درد‌های دیگر است و به هر کدام از آنها اشاره می‌کند، از جمله: درد سوگواری، درد واکنش، درد ژوئیسانس، درد ناخودآگاه، درد به شکل ابژه رانه، درد به شکل نوعی جنسیت، درد به صورت فانتزی دگر-خودآزارانه، درد و شیون و درد سکوت. کتاب رنج و عشق با توصیف تمام این گونه ‌های درد، الگوی پدیدارشناختی درمان درد را ارائه می ‌دهد.

معمولا کارکرد روانی زیر نفوذ اصل لذت است که شدت تنش رانه ها را تنظیم و آن‌ها را قابل تحمل می‌کند. اما اگر گسست بی رحمانه با محبوب رخ بدهد، تنش ها رها می‌شوند و اصل تنظیم کننده لذت دیگر عمل نخواهد کرد. تا زمانی که اگر در حالی که رو به درون می گرداند، افت و خیزهای منظم رانه های لیبیدویی را دریافت کند می تواند هر دو گونه هیجانات خوشایند و ناخوشایند را احساس کند. زمانی که اگو در درون خود اختلال تنش های کنترل ناپذیر را دریافت کند درد را حس خواهد کرد. اگرچه نبود لذت و درد به مقوله یکسان احساسات ناخوشایند تعلق دارند اما به وضوح می توانیم آن‌ها را از هم تفکیک و تصریح کنیم که نبود لذت احساسی است که ازدیاد تنش رانه – ازدیاد براساس قوانین اصل لذت- را در خودآگاهی بازمی‌تاباند. از سوی دیگر درد نشان عدم تنظیم عمیق حیات روانی است که از لذت طفره می‌رود.

فهرست مطالب

مقدمه مترجمان انگلیسی

فصل اول: کلمنس یا تجربه درد

فصل دوم: آستانه

فصل سوم: درد روانی، درد عشق

فصل چهارم: مجمع‌الجزایر درد

فصل پنجم: درد جسمانی: برداشت روان‌کاوانه

فصل ششم: درس‌هایی در باب درد

فصل هفتم: گزیده‌هایی از فروید و لاکان درباره درد روانی

فصل هشتم: گزیده‌هایی از فروید درباره درد جسمانی

یادداشت‌ها

منبع:رنج و عشق

نوشته:خوان ـ داوید نازیو

ترجمه: محمدعلی جعفری

داغی که سرد نمی‌شود

داغی که سرد نمی‌شود

وقتی فرزندمان را از دست می‌دهیم، زندگی دردناک‌تر از مرگ می‌شود!

Grieving the Death of a Child in Once More We Saw Stars

«دوباره ستاره‌ها را دیدیم» Once More We Saw Stars داستان کنارآمدن یک نویسنده (Greene, Jayson) با مرگ دختر دوساله‌اش را روایت می‌کند.

هر کدام از ما در طول زندگی رنج‌های بسیاری را از سر می‌گذرانیم، امّا سرنوشت بعضی از انسان‌ها با چنان سختی‌های عظیم و تحمل‌ناپذیری گره می‌خورد که گاهی تعجب می‌کنیم چطور توانسته‌اند دوام بیاورند. تجربۀ از دست دادن فرزند یکی از این رنج‌هاست. جیسون گرین، روزنامه‌نگار آمریکایی، که در اثر حادثه‌ای عجیب دختر دوساله‌اش را از دست داد، تلاش کرده است تا سوگِ بی‌پایانِ او را در قالب یک کتاب به زبان آورد، تا شاید راهی برای تسکین خودش پیدا کند.نیویورک تایمز: تراژدی خدعه‌های بی‌شماری در آستین دارد. در تمام طول عمر از این تراژدی‌ها می‌ترسیم، و امید داریم که سر راهمان قرار نگیرد. پس چرا درباره‌اش بخوانیم؟ چرا درگیرش شویم؟

چون مردم دنیا به دو دسته تقسیم می‌شوند. دستۀ اول هرگز تجربۀ یک مرگ تراژیک و نابهنگام را نداشته‌اند. دستۀ دوم داشته‌اند. و اگر جزو دستۀ دوم باشی، داغش تا ابد می‌ماند. غافلگیر شده‌ای؛ هیچ ریسمانی نبوده است که به آن چنگ بیاندازی. فقط پیامدهای ماجرا نصیبت شده است.

در ماه می سال ۲۰۱۵، جیسون گرین و همسرش استیسی که ساکن بروکلین بودند، می‌خواستند استراحتی بکنند. جیسون دختر دوساله‌اش “گرتا” را پیش “سوزان”، مادر استیسی، بُرد تا آخر هفته را آن‌جا بماند. سوزان و گرتا عاشق هم بودند و این قرار هیجان‌زده‌شان می‌کرد. سوزان در آپروست‌ساید زندگی می‌کرد، نزدیک هتل اسپلاند که یک مجتمع اقامتی مجلّل برای سالمندان است، و در محوطه‌اش نیمکت گذاشته‌اند. یک روز صبح که سوزان و گرتا با هم می‌دویدند، روی یکی از این نیمکت‌ها نشستند. یک آجرِ لق‌شده از طبقۀ هشتم سقوط کرد، روی سر گرتا افتاد و بعد به پاهای مادربزرگش خورد. سوزان خوب شد. گرتا جانش را از دست داد.

چقدر بعید! و انگار که آن تراژدیِ کمرشکنِ خانوادگی بس نباشد، ماجرا سوژۀ اخبار هم شد: مهندسی که برای بازرسی ساختمان استخدام شده بود گواهی داده بود که نِمای ساختمان امن است ولی ادارۀ تحقیق شهرداری فهمید که آن بازرس در حقیقت هرگز پا به آن‌جا نگذاشته بود.

با وجود آن‌همه پوشش رسانه‌ای دربارۀ واقعه، اکثر کسانی که می‌شناختم آن را دنبال نکردند. شاید من به این دلیل خبرش را دنبال کردم که نزدیک اسپلاند (که اکنون تعطیل شده است) زندگی می‌کنم، و یک‌بار هم به فکر افتاده بودم که مادرم را آن‌جا بگذارم. ولی دلیل واقعی پی‌گیریِ اخبارِ ماجرا این بود که من هم داغی در سینه‌ام داشتم. وقتی که خواهر کوچکم، فیبی، چهل‌ساله بود، و دو پسر چهارساله و هشت‌ماهه داشت، پزشکان گفتند مبتلا به مرحلۀ چهارم سرطان سینه است. سرطان به ریه و کبد و استخوان‌ها و مغزش رسید و در سال ۲۰۱۲ مُرد. جزئیات قصه فرق دارند، ولی اثر ویرا‌ن‌گرش یکی است. البته مرگ یک کودک واقعاً جهنمی است که همتا ندارد.

جیسون گرین، وقتی که دخترش مُرد، ۳۳ ساله بود و دبیر مجلۀ موسیقی دیجیتال پیچ‌فورک. دربارۀ شغلش، روزنامه‌نگاری موسیقی، می‌گوید: «مسیر حرفه‌ای که انتخاب کرده‌ام عبث است. دورنمای پیشرفتم، جایی است بین یک گلف‌باز حرفه‌ای در شهری کوچک تا شعبده‌باز جشن‌های تولد».

ولی وقتی در دوباره ستاره‌ها را دیدیم، از مرگ ناگهانی، روابط خانوادگی، ازدواج، معنویت و التیام می‌نویسد، سبُکی و چابکی قلمش آشکار می‌شود. همین‌که او توانسته است زبان روانش را در چنین دوره‌ای حفظ کند معجزه است و از عهدۀ هرکسی برنمی‌آید. روایتی که او از سوگ و پذیرش آفریده است، چنان خواندنی است که مخاطب را با خود می‌کِشد و اصلاً خودخواهانه نیست؛ حتی در آن فصل‌هایی که او و استیسی تلاش می‌کنند با رهاکردنِ روند معمولِ زندگی و رفتن به جاهایی مثل گردشگاه کریپالو سنتر در ماساچوست و تفرّج‌گاه گلدن ویلو در مکزیک، کمی آسوده باشند. من این ماجراجویی‌ها را یک‌جور هوسرانی بازماندگان می‌دانم، همین قطعه‌های متن بود که می‌بلعیدم تا (بالاخره!) دلیل اصلی مرگ‌های نابهنگام را کشف کنم، آن طلسم جادویی سوگ را، آن واسطۀ کاربلدی را که می‌تواند از همه‌چیز پرده بر دارد.

وقتی روشن می‌شود که گرتا قرار است بمیرد، بیمارستان از گرین و استیسی می‌خواهد به اهدای عضو فکر کنند. آن‌ها اجازه‌اش را می‌دهند. استیسی به شوهرش می‌گوید: «لازم دارم که این اتفاق، معنایی داشته باشد. شاید با این کار، مرگش بیهوده نباشد».

آن‌ها بالاخره به خانه برمی‌گردند: «هیچ‌یک از چیزهای این‌جا از مرگ گرتا خبر ندارند… نه اسب کوچولوی قرمزش با آن لبخند احمقانه‌اش، نه سطل اسباب‌بازیِ زیر صندلیِ اتاق نشیمن… ما خبر را مثل آبله‌مرغان به تک‌تک اتاق‌ها می‌رسانیم».

در مراسم دفن گرتا، استیسی بی‌مقدمه تصمیم می‌گیرد حرف بزند. گرین می‌نویسد: «صورتش رنگ‌پریده است، ولی چشمانش برق می‌زند. هرچه و هرکه در طول عمرش بوده است (دختر، خواهر، همکار، همسر، مادر) به چشمم می‌آید. در این لحظه بی‌اندازه زیبا شده است». استیسی دربارۀ رابطۀ محبت‌آمیز دخترش با مادرش حرف می‌زند: «هیچ‌چیز نمی‌خواست جز این‌که با مامان‌بزرگش، سوزی، وقت بگذراند. بهترین روزهایش این روزها بود. با این جمله حرفش را تمام می‌کند، چشم‌هایش پر از اشک شده‌اند و صدایش می‌لرزد. می‌نشیند. سنگینیِ این حرف‌ها بی‌رمقش کرده است».

خود گرین هم بی‌رمق شده است، و خشمگین از این‌که باید مخمصۀ خانواده‌اش را دائماً توضیح بدهد. «گرتا قربانی یک حادثه شد… باید یاد بگیرم که این اطلاعات دردآور و نامقبول را بارها و بارها بگویم… من یادآور ناخوشایندترین پیغام تاریخ بشرم: کودکان (فرزندان شما و من) لزوماً زنده نمی‌مانند». در کریپالو، او و استیسی با زوج دیگری آشنا می‌شوند که کودک نوپایشان مُرده است. گرین می‌نویسد: «مَه غلیظی از شرم اجتماعی روی سر همۀ آدم‌های این جمع پرسه می‌زند، انگار که نسخۀ معکوس و شبح‌زده‌ای است از قرارهای ملاقات تازه‌پدرها یا محفل تازه‌مادرها. کودکانی که پدر و مادرشان را از دست بدهند یتیم‌اند؛ همسران سوگوار، بیوه‌اند. ولی به پدر یا مادری که بچّه از دست داده است، چه می‌گویید؟ به نظرم، هزار نکتۀ باریک‌تر از مو در این حقیقت هست که زبانِ‌مان واژه‌ای برای این وضعیت ندارد. این وضعیت ناگفتنی است، و به تبع آن، ما هم قرار نیست وجود داشته باشیم».

ولی وجود دارند چون اگر فقط یک چیز بی‌رحم‌تر از مرگ باشد، آن چیز زندگی است، به‌ویژه برای جوانان. یکی از دوستان نزدیک گرین، بعدها به او یادآوری کرد که پس از مُردن گرتا به او گفته بود: «می‌خواهیم دوستانی پیدا کنیم که بچّه‌هایِ‌شان مُرده باشند». خود گرین می‌گوید: «یادم نمی‌آید چنین چیزی گفته باشم، ولی شنیدن‌شان پس از چند ماه مرا به فکر می‌اندازد: حتی آن هنگام، بخش کوچکی از وجودم داشت برنامه‌های دراز مدت برای بقا می‌ریخت». روشن است که بقا مانع رنج نمی‌شود، رنج‌هایی مثل زدن اتهام‌های بی‌اساس امّا دائمی به خویش. او پانزده ماه پس از مرگ گرتا به دخترش می‌گوید: «خیلی متأسفم دخترکم. اگر زیر فشار کم نیاورده بودیم، تو هنوز این‌جا بودی».

این زوج دوباره باردار می‌شوند. این‌بار پسری در راه دارند. وقتی برای سونوگرافی می‌روند، هریسون می‌نویسد: «حس عجیبی در رگ‌هایم جاری است. نمی‌شود رویش اسمی گذاشت: وحشت هست، ولی لذت هم هست. شاید مثل وقتی که اولین سری آنتی‌بیوتیک وارد بدن فرد مبتلا به بیماری عفونی می‌شود، یا یک خط کُد که سیستم خراب را دوباره آنلاین می‌کند».

بنا به ضرورت، گرین عمدتاً سرش به کار خودش است. استیسی زن خوب و نجیبی است که قوی به نظر می‌رسد: قهرمانانه است که او همچنان به کارش یعنی مشاورۀ شیردهی مشغول است. ولی شخصیتی که می‌خواهم بیشتر بشناسم، سوزان است. گرین در توضیح اتفاقات پس از حادثه می‌نویسد: «سوزان پای تخت‌خواب گرتا نشسته است و آرام گریه می‌کند. چرا من جای تو نبودم؟ سؤالش را از کس خاصی نمی‌پرسد. نیم‌نگاهی به او می‌اندازم. دلش چنان شکسته است که دست کمی از خورشید ندارد: نمی‌توانم نگاهش کنم. هیچ‌کس جوابی به حرف‌هایش نمی‌دهد، ولی در ذهنم می‌گذرد که می‌شد این پاسخ را به او داد: نباید این اتفاق برای تو می‌افتاد. نباید برای گرتا می‌افتاد. نباید برای هیچ‌کس بیفتد».

سرتاسر کتاب، گرین هرازگاه ما را با اندوه سوزان آشنا می‌کند. ولی خوش‌بختانه، پس از تولد هریسون، سوزان به جایی نزدیک آن‌ها در بروکلین اثاث‌کشی می‌کند. گرین می‌گوید: ساختمان جدیدش «بزرگ و دل‌باز است، یک ساختمان کاملاً معمولی، با یک مجموعۀ اداری بزرگ در طبقۀ سوم. هریسون دوست دارد روی نیمکت‌های آن‌جا بازی کند. دوست دارد عینک‌های مادربزرگش را کف زمین بیاندازد و بزند زیر خنده». بعد اضافه می‌کند: «ولی این دو تا تقریباً هیچ‌گاه بیرون نمی‌روند. سوزان هنوز تاب و توان ندارد که دست به چنین کاری بزند» حال او را شاید فقط بشود تصور کرد. گرین هم نمی‌خواهد داستان او را تعریف کند.

با همۀ این‌ها، گرتا از پیش چشم گرین کنار نمی‌رود. پس از تولد هریسون، گرین به گرتا می‌گوید: «کنار هریسون بمان؛ باشد؟ چیزهای زیادی در زندگی‌اش هست که فقط تو می‌توانی یادش بدهی. او به تو نیاز دارد». بعد می‌رسد به خواهش ازلی و قول ابدی داغدیده‌ها: «و… لطفاً، کنار من بمان. من هم به تو نیاز دارم، و هرجا که می‌روم دنبال تو می‌گردم».

Greene, Jayson. Once More We Saw Stars: A Memoir. Knopf, 2019

  • این مطلب را الکس ویچل نوشته است و در تاریخ ۱۳ مۀ ۲۰۱۹ با عنوان «Grieving the Death of a Child in Once More We Saw Stars» در وب‌سایت نیویورک تایمز منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۲ مرداد ۱۳۹۸ با عنوان «وقتی فرزندمان را از دست می‌دهیم، زندگی دردناک‌تر از مرگ می‌شود» و ترجمۀ محمد معماریان منتشر کرده است. الکس ویچل (Alex Witchel) ستون‌نویس نیویورک تایمز است. در کنار روزنامه‌نگاری سه کتاب نیز به انتشار رسانده است که آخرین آن‌ها همه‌چیز رفته‌ است: خاطراتی از زوال عقل مادرم (All Gone: A Memoir of My Mother’s Dementia) نام دارد.

غم ازدست‌دادن با ما چه می‌کند؟

غم ازدست‌دادن با ما چه می‌کند؟

Can You Die From a Broken Heart?

کریستن ویر Kirsten Weir

مترجم علی‌رضا شفیعی‌نسب

ازدست‌دادن کسی که عاشقش هستید واقعاً می‌تواند کُشنده باشد.

استرس‌های عاطفی سهمگین می‌توانند مثل یک گردباد بدن ما را در هم بکوبند.

زیست‌شناسان به ما نشان داده‌اند که تجربۀ شادی، غم یا عشق، با کم و زیاد شدن هورمون‌های به‌خصوصی در بدن در ارتباط است. با‌این‌حال، هنوز ابعاد زیادی از واکنش‌های بدنی ما در مواجهه با تجربه‌های عاطفی شدید، مثل از‌دست‌دادن همسر یا عزیزانِ‌مان، ناشناخته است. شواهد نشان می‌دهد دلبستگی‌های عاطفی چنان قدرتمندند که حتی می‌توانند به فرد این توانایی را بدهند که لحظۀ مرگ خود را عقب یا جلو بیندازد.

“روث” و “هارولد” “ناپکه” (معروف به “دکی”) در مدرسۀ ابتدایی باهم آشنا شدند. در دوران جنگ که “دکی” در آلمان مستقر بود، برای هم نامه می‌فرستادند. پس از بازگشت هارولد، عشقی پرشور میانِ‌شان شعله کشید. باهم ازدواج کردند، شش فرزند بزرگ کردند و ۶۵ بار سال‌روز ازدواج‌شان را جشن گرفتند. و در آگوست ۲۰۱۳، در اتاقی در خانۀ سال‌مندان اوهایو که مشترکاً در آن زندگی می‌کردند، در یک روز، هردو باهم درگذشتند.

«هیچ رابطه‌ای بی‌نقص نیست، اما رابطۀ آن‌ها یکی از بهترین‌هایی بود که دیده‌ام». این را “مارگارت ناپکه”، دختر ۶۱ ساله‌شان که درمانگر روان‌تنی است می‌گوید. «آن‌ دو همیشه مثل چسبک به هم چسبیده بودند و تاب جدایی از یک‌دیگر را نداشتند».

ناپکه می‌گوید که او و خواهر و برادرانش طی سال‌ها زوال سلامت پدرشان را می‌دیدند. او از مشکلات قلبی طولانی‌مدت رنج می‌برد و اخیراً نشانه‌های زوال عقل را نشان داده بود. علاقه‌اش را به چیزهایی که قبلاً از آن‌ها لذت می‌برد از دست داده بود و تقریباً تمام وقت چرت می‌زد. مارگارت می‌گوید: «ما از هم پرسیدیم “به‌نظرتان چرا پدر هنوز زنده است؟” تنها پاسخی که به ذهن‌مان می‌رسید این بود که به‌خاطر مامان زنده است. او پس از چرت‌های طولانی بیدار می‌شد و می‌پرسید “مادرتان چطور است؟”». تا این‌که روث به بیماری عفونی نادری مبتلا شد. او که در اتاق مشترکش با دکی در خانۀ سالمندان از هوش رفته بود، مشخص بود نفس‌های آخرش را می‌کشد. فرزندان ناپکه جمع شدند تا به دکی بگویند که مادرشان دیگر هیچ‌گاه بیدار نمی‌شود. مارگارت می‌گوید: «پدر بعد از آن حرف دیگر نخوابید. می‌دیدم که ساعت‌ها درحال پردازش این حرف است». صبح روز بعد دکی از دنیا رفت و روث هم همان‌شب به دنبال او.

ناپکه مرگ والدینش در یک روز را تصمیمی آگاهانه می‌داند، دو قلب که با یک‌دیگر از کار می‌ایستند. می‌گوید: «حسّ‌ام این بود که او به‌خاطر مادرم هنوز در این دنیا پرسه می‌زند». ناپکه معتقد است که پدرش می‌خواسته راه دنیای بعدی را به مادرش نشان دهد. «او می‌دانست که مادرم چیز دیگری از او می‌خواهد، به همین خاطر دنده را خلاص کرد و رفت. حس می‌کنم او تصمیم گرفت اول برود تا بتواند به مادرم کمک کند. قطعاً این کارش از روی عشق بود».

داستان ناپکه شاید خاص باشد، امّا منحصربه‌فرد نیست. هر چندماه روزنامه‌ای در شهری کوچک، داستانِ انسانیِ مشابهی را منتشر می‌کند. جولای سال گذشته، مجلۀ پیپل People داستان دو کالیفرنیایی ۹۴ ساله به نام‌های “هلن” و “لز براون” را منتشر کرد که ۷۵ سال باهم زندگی کرده بودند. آن‌ها در یک روز به دنیا آمده و به فاصلۀ یک روز از یک‌دیگر فوت کرده بودند. در ماه فوریه، عکس دو شهروند نیویورکی، “اد هال” ۸۳ سال و “فلورین”، همسر ۸۲ ساله‌اش در شبکه‌های اجتماعی دست‌به‌دست می‌شد. در این تصویر، این زوج از لای حفاظ تخت‌های خود در بیمارستان، دست هم‌دیگر را گرفته بودند. آن‌ها فقط با فاصلۀ چند ساعت از هم فوت کردند.

مرگ بر اثر دل‌شکستگی یکی از مضامین ثابت ادبیات است؛ حتی شکسپیر هم از «غمِ مرگ‌بار» می‌نویسد. تخریب عاطفی ناشی از “ازدست‌دادن” یک عزیز قطعاً می‌تواند مثل دردی جسمانی باشد. امّا آیا ممکن است دل‌شکستگی واقعاً باعث مرگ شود؟ از قضا بله، مرگ بر اثر «سندروم دل‌شکستگی» یا کاردیومیوپاتیِ ناشی از استرس امکان‌پذیر است. مطالعات داغ‌دیدگی نتیجۀ محکم دیگری هم دربارۀ اثرات استرس بر سلامت به دست آورده‌اند. امّا دانشمندان می‌گویند غم مرگ‌بار تنها مربوط به استرس نیست؛ با مطالعۀ این نوع غم می‌توان چیزهای زیادی دربارۀ پیوندهای فیزیولوژیک عشق فهمید، پیوندهایی که موهبت تکامل بوده و وقتی درهم شکسته شود به بهترین شکل می‌شود آن‌ها را درک کرد.

بررسی‌ها از سرتاسر دنیا تأیید کرده که افراد در هفته‌ها و ماه‌های پس از فوت همسرشان بیش‌تر در معرض خطر مرگ هستند. در سال ۲۰۱۱، پژوهش‌گران دانشگاه هاروارد و دانشگاه یاماتاشی توکیو نتایج ۱۵ بررسی مختلف را با داده‌های مربوط به بیش از ۲.۲ میلیون نفر تحلیل کردند. آن‌ها برآورد کردند که خطر مرگ در شش ماه اول پس از فوت همسر ۴۱‌درصد افزایش می‌یابد. درضمن این اثر منحصر به افراد مسن نیست. افراد کمتر از ۶۵ سال هم به اندازۀ افراد بالای ۶۵ سال در خطر مرگ در ماه‌های پس از مرگ همسر بودند. میزان «اثر بی‌همسر شدن» در مردان شدیدتر از زنان بود.

شاید یکی از تبیین‌ها برای این تفاوت جنسیتی مربوط به سازماندهی‌های ساده باشد. به‌خصوص در نسل‌های قبل، زنان فعالیت بیشتری در نگه‌داری از شوهر، خانه و خانوادۀ خود داشتند. آن‌ها با فرزندان بالغ در ارتباط بودند و مسئولیت زندگی اجتماعی خانواده را به‌دوش می‌کشیدند. این را “تریسی شروپفر” می‌گوید. او استاد مددکاری اجتماعی در دانشگاه “ویسکانسین” است و دربارۀ نیازهای روانی‌اجتماعی افراد مبتلا به بیماری‌های لاعلاج و خانواده‌های‌شان پژوهش می‌کند. مردان پس از فوت همسرشان بیش‌تر در معرض انزوا قرار می‌گیرند. “شروپفر” می‌گوید: «حس تنهایی واقعاً شدید است و در مردانی که نمی‌توانند خودشان خرید و آشپزی کنند، بر تغذیه و سلامت‌شان هم تأثیر می‌گذارد».

البته هرچند زنان در برابر فوت همسرشان انعطاف بیش‌تری دارند، امّا در مقابلِ آثار کشندۀ غم مصون نیستند. بررسی بیش از ۶۹ هزار زن آمریکایی در سال ۲۰۱۳ نشان داد که خطر فوت یک مادر در مدت دوسالۀ پس از مرگ یکی از فرزندانش ۱۳۳ درصد افزایش می‌یابد.

روی زیگلشتاین، متخصص قلب و نائب‌ رئیس آموزش در دانشکدۀ پزشکی دانشگاه جان‌هاپکینز می‌گوید به لحاظ شهودی با عقل جور درمی‌آید که غم بتواند خطر فوت را به‌خصوص میان کسانی که با بیماران وقت می‌گذرانند افزایش دهد: «فکر می‌کنم اگر از پزشکان نظرسنجی کنید، اکثراً به شما می‌گویند که این رویداد چندان نادر نیست».

“ایوون ماتینکو”، پرستار و مربی سلامت کلّی‌نگر، سندرم دل‌شکستگی را به خوبی می‌شناسد. ماتینکو ۵۱ساله بود و بدون هیچ سابقه‌ای از مشکلات قلبی که تماس تلفنی شوکه‌کننده‌ای دریافت کرد. نوۀ نوجوانش که با او زندگی می‌کرد تصادف شدیدی کرده بود. ماتینکو شتابان به سمت صحنۀ تصادف رفت. او می‌گوید: «وقتی آدم‌های آسیب‌دیده و هلیکوپترها و کودکان را در بزرگراه دیدم، قلبم داشت از جا کنده می‌شد».

ماتینکو همان شب وقتی مطمئن شد که نوه‌اش خوب می‌شود، کمی نوشید و سعی کرد آرام بگیرد. ناگهان دچار سرگیجه شد و از حال رفت. ماتینکو را فوراً به بیمارستان بردند و پزشکان تشخیص دادند که او دچار کاردیومیوپاتی ناشی از استرس شده است.

برخلاف حملۀ قلبی، سندرم دل‌شکستگی به‌خاطر انسداد سرخرگ‌ها نیست. به نظر می‌رسد این سندرم حاصل ترشح ناگهانی هورمون‌های استرس از جمله اپی‌نفرین (یا به اصطلاح آدرنالین) و نور اپی‌نفرین باشد این هجوم هورمون‌ها پاسخی نرمال و طبیعی به استرس شدید است. این وضعیت به واکنش مشهور «جنگ یا گریز» در بدن دامن می‌زند، واکنشی که شما را آمادۀ مواجهه با تهدیدهای جدی ‌می‌کند. امّا در برخی موارد، سیل ناگهانی هورمون‌ها اصولاً قلب را شوکه می‌کند و نمی‌گذارد به پمپاژ معمولی خود ادامه دهد. بطن چپ قلب زیر اشعه X یا فراصوت بزرگ و بدشکل به‌نظر می‌رسد. می‌گویند این شکل نامعمول شبیه به نوعی تلۀ اختاپوس ژاپنی به نام تاکوتسوبو است، به همین خاطر به این سندروم تاکوتسوبو هم می‌گویند. این سندرم آسیبی دائمی به بافت ماهیچه‌های قلب نمی‌زند و بیماران معمولاً به طور کامل بهبود می‌یابند. ماتینکو حالا که یک سال از آن اتفاق گذشته هیچ مشکل مداوم قلبی ندارد. بااین‌حال، اگر قلبِ ازشکل‌افتاده نتواند خون کافی به سایر قسمت‌های بدن پمپاژ کند، آنگاه این وضعیت می‌تواند مرگ‌بار باشد.

غم می‌‌تواند از راه‌های غیرمستقیم‌تر هم بر قلب تأثیر بگذارد. پژوهش‌گران بریتانیایی اخیراً داده‌های بیش از ۳۰ هزار فرد همسرباخته را در پایگاه داده‌‌های مراقبت‌های اولیه در بریتانیا تحلیل کردند. طبق این بررسی که در ماه فوریه در “جاما اینترنال مدیسن” JAMA Internal Medicine منتشر شد، خطر حملۀ قلبی و سکته در ۳۰ روزِ پس از مرگ همسر دوبرابر است و سپس به سطح نرمال برمی‌گردد.

“زیگلشتاین” می‌گوید: «ما می‌دانیم که استرس عاطفی حاد ممکن است موجب انواع مشکلات قلبی شود». قلب مثل وقتی که تحت فشار فیزیکی است، در دوران آشوب احساسی هم به اکسیژن بیشتری نیاز دارد. منتها وقتی احساسات بالا می‌گیرد، رگ‌های خونی گشاد نمی‌شود. “زیگلشتاین” می‌گوید که استرس عاطفی حتی ممکن است رگ‌ها را فشرده کند. نتیجه این می‌شود که جریان خون کرونری کاهش می‌یابد. قلب‌تان اکسیژن بیش‌تری می‌خواهد، امّا اکسیژن کمتری به آن می‌رسد. این مسئله ممکن است موجب ضربان‌ غیرطبیعی و خطرناک قلب و حتی حملۀ قلبی شود، به‌خصوص در افرادی که قبلاً دچار انسداد سرخرگ‌ها بوده‌اند.

امّا قلب تنها اندامی نیست که بر اثر غم آسیب می‌بیند. “جیمز کُن”، روان‌شناس بالینی و روان‌عصب‌شناسِ دانشگاه ویرجینیا، توضیح می‌دهد که رویدادهای استرس‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زا قادرند بر دستگاه ایمنی هم فشار بیاورند. واکنش پیچیدۀ جنگ یا گریزِ بدن، بهای کمی ندارد. برای پرتاب آبشاری از مواد شیمیایی که شما را قادر می‌سازد از دست یک خرس یا دزد فرار کنید، جسم باید منابعی را از دیگر دستگاه‌های بدن قرض بگیرد. کُن می‌گوید: «یکی از جاهایی که بدنتان می‌تواند منابع انرژی زیستی زیادی از آن بکشد، دستگاه ایمنی است. وقتی استرس مزمن دارید، دائماً توانایی‌تان برای بهبود و مبارزه با عفونت تحلیل می‌رود. به‌همین خاطر است که استرس مزمن با آن همه عوارض بد برای سلامتی همراه است».

عوامل ظریف‌تری هم ممکن است بر این امر تأثیر بگذارند که چگونه و چرا زوج‌ها با فاصلۀ کوتاهی از یک‌دیگر می‌میرند. شروپفر از دانشگاه ویسکانسین، هم در شغل کنونی خود و هم در کار پیشین‌اش به‌عنوان مددکار اجتماعی هاسپیس {بی‌قراری دم مرگ}، وقت زیادی را با افراد در پایان عمرشان گذرانده است. او می‌گوید افرادی که به مرگ نزدیک می‌شوند ظاهراً می‌توانند تصمیم بگیرند یک روز دیگر زنده بمانند تا عزیزی را راضی کنند. او می‌گوید: «هنگام کار با افراد در حال مرگ، دیده‌ام که آن‌ها چنین تصمیماتی می‌گیرند. فکر می‌کنم چیزهای زیادی درمورد قدرت اراده وجود دارد که ما نمی‌دانیم».

شروپفر هرگز یکی از بیماران هاسپیس خود را فراموش نمی‌کند که در آستانۀ مرگ سردرگم بود. او بی‌هوش بود و به سختی زنده مانده بود. بچه‌هایش همه‌گی به او گفته بودند که دیگر می‌تواند با آرامش از این دنیا برود. اما شوهر ماتم‌زدۀ آن زن هنوز نتوانسته بود دعای‌خیرش را به همسر خود تقدیم کند. در آخر، او پس از صحبت‌کردن با دخترش آماده شد تا به همسرش اجازۀ ترک آن‌ها را بدهد. شروپفر این‌گونه به یاد می‌آورد که «شوهرش کنارش نشست و به او گفت که دوستش دارد و این‌که او می‌تواند ترک‌شان کند. سپس بلند شد تا روی صندلی‌اش بنشیند و پس از این‌که نشست، همسرش سر خود را بلند کرد و گفت “دوستت دارم” و از دنیا رفت. خوشحالم که دخترشان هم آن‌جا بود، وگرنه فکر می‌کردم خیالاتی شده‌ام».

گرچه پژوهش‌های پزشکی شاید نتواند به‌طور دقیق تبیین کند که این موجِ قدرت اراده از کجا می‌آید، امّا شواهدی مبنی بر توانایی شگفت‌انگیز آدم‌ها برای مقاومت و انتخاب اختیاری زمان مرگ وجود دارد. دیوید فیلیپس استاد جامعه‌شناسی در دانشگاه کالیفرنیا در سن‌دیه‌گو و متخصص تحلیل آماری داده‌های جامعه‌شناختی است. او در پژوهشی رابطۀ میان مرگ‌و‌میر و وقایع معنادار فرهنگی را بررسی کرده است. فیلیپس دریافت که در ایام منتهی به جشن پسح Passover، نرخ مرگ‌ومیر یهودیان از سطح معمول بسیار پایین‌تر می‌آید و بعد از آن، بلافاصله دوباره افزایش می‌یابد. غیریهودی‌ها قبل و بعد از این عید هیچ تغییری در مرگ‌ومیر نشان نمی‌دهند. او کاهشی مشابه در تعداد مرگ‌ومیر در چینی‌ها قبل از فستیوال مهم و نمادین ماه برداشت‌محصول Harvest Moon Festival و افزایش متناظر آن پس از پایان این رویداد را نیز نشان می‌دهد. اگر افراد می‌توانند اراده کنند بدن‌شان یک فستیوال ماه برداشت محصول یا یک دورهمی خانوادگی دیگر را دوام بیاورد، پس چرا برای عشق چنین نباشد؟

“کُن” دریافته که عشق فقط حس خوبی ندارد، بلکه واقعاً برایِ‌مان خوب است، چرا که روابط شاد ما را در برابر اثرات منفی استرس مصون می‌کند. در پژوهش‌هایی با هدف سنجش نحوۀ تأثیر حمایت اجتماعی بر واکنش استرس، کُن داوطلبان را در یک اسکنر ام.آر.آی می‌گذارد و تهدید می‌کند به آن‌ها شوک الکتریکی وارد خواهد کرد. هرازگاهی نمادی جلوی چشم آن‌ها فلش می‌زند که حاکی از این احتمال ۲۰درصدی است که آن‌ها شوک را در چند ثانیۀ آینده دریافت خواهند کرد. او می‌گوید هدف از این کار ایجاد «اضطراب انتظار» است که تقلیدکنندۀ حسی است که از استرس‌زاهای روزمره همچون نزدیک‌شدن یک ضرب‌الاجل کاری به شما دست می‌دهد. امّا داوطلبان در این‌جا تنها نیستند. برخی از آن‌ها دست فردی مورد اعتماد را می‌گیرند، مثلاً شریک عشقی، مادر، پدر یا یک دوست صمیمی. برخی دیگر دست یک غریبه را می‌گیرند. کُن دریافته که فعالیت مغزی در هیپوتالاموس (قسمتی از مغز که دخالت زیادی در واکنش استرس بدن دارد) بین کسانی که دست یک عزیز را می‌گیرند و آن‌هایی که دست‌ در دست یک غریبه دارند، متفاوت است. گرفتن دست یک عزیز فعالیت مرتبط با خطر را کاهش می‌دهد.

در پژوهش‌هایی مرتبط، کُن داوطلبان را در اسکنر قرار داد و از آن‌ها خواست تا دست یک شریک عشقی را بگیرند. امّا این‌ بار، نماد فلش‌زن هشدار می‌داد که شریک‌شان قرار است شوک را دریافت کند. کُن دریافت که الگوهای مغزی داوطلبان، چه خطر متوجه آن‌ها و چه شریک‌شان بود، تفاوتی نداشت. امّا هنگام گرفتن دست یک غریبه این تفاوت وجود داشت. او می‌گوید: «تا جایی که به مغزتان مربوط است، شریک عشقی شما نه فقط به‌صورت استعاری، که به واقع بخشی از وجود شماست».

وقتی شریکی را از دست می‌دهید، واقعاً بخشی از خودتان را از دست داده‌اید. همچنین بخشی از مکانیسم مقابله‌تان را برای رویارویی با دشواری‌های زندگی از دست می‌دهید. کن می‌‌گوید: «باید واکنش استرستان را تطابق دهید. قرار است منابعی را از دستگاه ایمنی‌تان بیرون بکشید و بدن‌تان قرار است ضربۀ بزرگی بخورد».

هلن فیشر انسان‌‌‌شناس زیستی در دانشگاه راتگرز و مؤلف چرا عشق می‌ورزیم  Why We Loveو کتاب‌های دیگر دربارۀ تکامل و شیمی جاذبۀ رمانتیک است. او توضیح می‌دهد که آسیب‌های فیزیولوژیک غم می‌‌‌‌‌تواند قدرت و اهمیت عشق را برجسته کند. فیشر می‌گوید ما حیواناتی اجتماعی هستیم و به شکلی تکامل یافته‌ایم که عاشق شویم و با دیگر اعضای گونه‌مان پیوند زوجیت برقرار کنیم. «مسیر مغزی اصلی مربوط به عشق رمانتیک در پایین مغز و در کنار کارخانه‌‌های اساسی مربوط به تشنگی و گرسنگی‌ است. عشق نوعی سیستم بقاست».

فیشر سه ویژه‌گی شاخص این سیستم را شرح می‌دهد:

اول احساس دلبستگی، دیگری احساس شدید عشق رمانتیک، و سوم میل جنسی.

دلبستگی با محوریت اکسی‌توسین است، هورمونی که نقشی اساسی در پیوند زوجیت ایفا می‌کند. فیشر می‌گوید: «وقتی زندگی زناشویی خوبی دارید، یک‌دیگر را در آغوش می‌گیرید، می‌بوسید، ماساژ می‌دهید و از صدای یک‌دیگر لذت می‌برید. تمام این‌ها اکسی‌توسین را افزایش می‌دهد». او می‌افزاید اکسی‌توسین ضمن نقشی که در پیوند اجتماعی دارد، هورمون استرس کورتیزول را هم کاهش می‌دهد.

عشق رمانتیک سیستم مغزی را برای دوپامین هم تحریک می‌کند. دوپامین پیام‌‌رسانی شیمیایی است که نقشی مهم در مسیرهای مغزی مربوط به لذت و پاداش ایفا می‌کند. فیشر می‌گوید: «وقتی عاشق هستید دوپامین مرتباً فعال می‌شود و به شما انرژی، تمرکز، انگیزه، خوش‌بینی، خلاقیت و انواع چیزهایی می‌‌‌دهد که برای یک زندگی سالم نیاز دارید». سکس هم سیستم دوپامین را فعال‌ می‌کند و ارگاسم سیلی از اکسی‌توسین را وارد جریان خون می‌‌نماید. فیشر می‌گوید سکسِ مرتب سیستم تستسترون را هم در مردان فعال می‌کند که به حس تن‌درستی کمک زیادی می‌نماید.

با درنظر گرفتن تمام این‌ها، پس از ازدست‌دادن یک شریک عشقی پتانسیل زیادی برای ویرانی در مغز وجود دارد. فیشر می‌گوید در کسی که همسرش را از دست داده، تمام این سه سیستم مغزی اساساً غیرفعال می‌شود». این آشوب شیمیایی همراه با دیگر تغییراتی که یک مرد یا زنِ همسر ازدست‌داده تجربه می‌کند -تغییر عادات روزمره، ارتباطات اجتماعی و انتظارات مربوط به مابقی زندگی- می‌تواند زمینه را برای پایانی نابهنگام فراهم کند.

  • این مطلب را کریستن ویر نوشته است و در تاریخ ۱۰ جولای ۲۰۱۴ با عنوان «Can You Die From a Broken Heart» در وب‌سایت نوتیلوس منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ ۵ آبان ۱۳۹۷ با عنوان «ازدست‌دادن کسی که عاشقش هستید واقعاً می‌تواند کشنده باشد» و ترجمۀ علیرضا شفیعی‌نسب منتشر کرده است. کریستن ویر (Kirsten Weir) نویسندۀ علمی است و جستارهایش در نیوساینتیست، نوتیلوس و برخی دیگر از نشریات به چاپ می‌رسد.