Moses and Monotheism

مقدمه - یک

موسی و یکتاپرستی

آخرین نوشته زیگموند فروید

MOSES and MONOTHEISM

Sigmund Freud

ترجمه قاسم خاتمی

شرح کتاب توسط دکتر سرگلزایی

این هفته بیشتر وقت آزادم صرف مطالعه کتاب “موسی و یکتاپرستی” فروید شد. در این کتاب “زیگموند فروید” فرایند شکل گیری و تحول ادیان را مطابق با سیر شکل گیری و تحول روان نژندی در افراد بررسی کرده است. طبعاً اگر کسی منطق فروید را نفهمد این جمله از فروید که “دین، روان نژندی جمعی است”، به نظرش مغرضانه و توهین آمیز میآید. جملات فروید را باید در متن ادبیات روانکاوانه فهمید، جدا کردن آنها از متن منجر به سوتفاهم آنها میشود. اما اگر منطق فروید را بدانیم و این کتاب را در این چارچوب بخوانیم و آن را “بیانیه ای علیه مذهب” تلقی نکنیم به نتایج مهمی میرسیم:

اول – فروید در سیر تاریخی جوامع و سیر رشد و تکامل فردی یک الگوی واحد را میبیند. از نظر فروید در مراحل تطور اجتماعی جوامع همان مراحلی را میبینیم که در مراحل رشد روانی یک فرد. این “روانشناسی تطبیقی” از یک سو میتواند بسیار کمک کننده باشد و از سوی دیگر بسیار خطرناک! جنبه کمک کننده آن این است که دانشی که در هر کدام از این دو حوزه به دست میآوریم، میتواند بخشی از نقاط تاریک حوزه دیگر را روشن کند. همچون ستون افقی و ستون عمودی یک جدول کلمات متقاطع، حوزه روانشناسی توده و حوزه روانکاوی میتوانند به روشن شدن ابهامهای هم کمک کنند. اما خطری که در این میان وجود دارد، خطر دچار شدن به “سفسطه دوری” (Circular Fallacy) است. سفسطه دوری به این معناست که برای درست بودن گزاره A، گزاره B را اثبات شده فرض کنیم و گزاره B را شاهد و دلیل درستی A بگیریم و برعکس زمانی که قرار است از درستی گزاره B دفاع کنیم، گزاره A را اثبات شده فرض کنیم و آن را متکای گزاره B بگیریم! به نظر میرسد فروید در “موسی و یکتاپرستی” دچار این سفسطه شده است.

دوم – به نظر میرسد منطق فروید در اواخر عمرش (تاریخ بازنویسی نهایی این کتاب 1938 است) بسیار به منطق کارل گوستاو یونگ نزدیک شده است. در این کتاب، گر چه همچنان محور نظریه پردازی فروید “عقده ادیپ” است اما جزء جنسی عقده اودیپ بسیار کمرنگ شده و جزء “آئینی” آن پررنگ شده است. “پدر کشی” ادیپ به سبب تمایل او به همبستری با مادرش صورت نمیگیرد؛ بلکه “توتم-پدر” ، کشته میشود تا با خوردن تن و خون او روح الهی از پدر به پسر انتقال یابد. درونی کردن “پدر-خدا” به نوعی نماد تداوم کهن الگوست.

سوم – فروید شجاعت کم نظیری در بیان ایده های خود داشته است. این که فروید یهودی، روایتی از تاریخ یهود ارائه دهد که با قرائت متعارف روحانیون و عامه یهودیان همخوانی ندارد و بلکه چالش زا است؛ نشان از خلاقیت و شهامت کم نظیری دارد. به عقیده من مهمتر از این که “موسی” مصری و از تبار فرعون “ایخناتون” بوده یا نه، و مهم تر از این که مهاجرت بنی اسرائیل به رهبری “حاکم شان” موسی، تحت تعقیب هیج فرعونی صورت نگرفته؛ بلکه در عصر فترت سیاسی صورت گرفته این است که زیگموند فروید در حالی که به دلیل یهودی بودن از نازی ها گریخته و در لندن در تبعید خود خواسته است؛ شهامت این را دارد که راه خود را از سایر یهودیان هم جدا کند و “تنهاتر” شود.

متن کتاب

یک مصری به نام موسی

محروم كردن یك قوم، از انتساب به فردی كه به عنوان بزرگترین فرزند خویش گرامی اش میدارد، كار دلپذیری نیست و كسی با رضای خاطر به این كار نمی پردازد. با این همه هیچ ملاحظه ای نمیتواند بنام مصالح ملی موهوم، مرا به چشم پوشی از حقیقت وادارد. بخصوص كه همه چیز گواه آنست كه ایضاح نكته ای از یك مسئله، میتواند مجموع واقعیتها را آشكار گرداند. موسی، مردی كه برای قوم یهود نجات دهنده بود و شرایع و كیش خود را به وی داد، به زمانهایی آن چنان دور دست تعلق دارد كه بی درنگ برای هر كس این سؤال پیش میآید كه آیا واقعاً باید او را شخصیتی تاریخی بشمار آورد یا چهره ایست افسانه ای. در صورت اول باید زمان او قرن سیزدهم یا شاید چهاردهم پیش از میلاد بوده باشد. ما درباره وی جز آنچه در كتب مقدس و روایات مدون یهودیان بدست میآید، اطلاعات دیگری در اختیار نداریم. هرچند نمیتوان یقین حاصل كرد، ولی اغلب مورخان در این نكته توافق دارند كه موسی وجود داشته و مهاجرت از مصر كه با نام او پیوند دارد، وقوع یافته است. اینكه گفته اند، اگر فرضیه مبتنی بر وجود تاریخی او رد شده بود، تاریخ بعدی اسرائیل غیر قابل فهم میشد، ادعایی بجاست. بنابراین دانش امروز، روایات گذشته را با احتیاطی بیش از آنچه در گذشته معمول بود، مورد بررسی قرار میدهد.

آنچه در مورد شخصیت موسی، در درجه اول توجه ما را به خود جلب می كند نام اوست كه به عبری «موشه» تلفظ میشود، پس نخست لازم است ببینیم ریشه و معنی این نام چیست؟ می دانیم كه گزارش «سفر خروج» {…و چون طفل نمو كرد، وی را نزد دختر فرعون برد و او را پسر شد و وی را موسی نام نهاد زیرا گفت او را از آب كشیدم} در همان باب دوم حاوی پاسخی به این سؤال است. در آنجا نقل شده كه یك شاهزاده خانم مصری، پس از گرفتن بچه از آب نیل، او را موسی نامید و دلیل انتخاب این نام را از لحاظ فقه اللغه این دانسته اند كه وی «از آب نجات یافته» است. معذالك این توضیح آشكار اشتباه است. به نظر یكی از مؤلفین لغتنامه یهود، تفسیر تورات از نام «كسی كه از آب بیرون آورده شده»، فقه اللغه عامیانه ایست كه با شكل عبری واقعی موشه كه «نجات بخش» هم معنی میدهد، سازگار نیست.

این دلیل بر دو موضوع دیگر هم مبتنی است: نخست اینكه اسناد دانستن فقه اللغه عبری به یك شاهزاده خانم مصری خلاف عقل است؛ دوم اینكه تقریباً قطعی است كه آبی كه بچه از آن بیرون كشیده شده، آب نیل نبوده است.

برعكس از دیرباز و از جهات مختلف حدس زده اند كه نام موسی از لغات مصری گرفته شده است. بجای نقل قول همه مؤلفینی كه این نظر را پذیرفته اند، من عبارتی از اثر اخیر «برستد» Breasted مؤلف تاریخ مصر را میآورم كه میگوید: «توجه به این امر مهم است كه نام او «موسی» مصری بود. كلمه مصری «موس» به معنی بچه بود این تلخیص بعض از اشكال كاملتر همین كلمه است مثل «آمون-موس» Amon–Mose یعنی «بچه آمون» «یا پات-موس» Path–Mose یعنی «بچه-پات». خود این نامها نیز ملخص اشكال كاملی از قبیل: «آمون فرزندی (عطا كرده)» بوده اند. كلمه «بچه» از نظر سهولت جایگزین همه اسم های مركب شده «كلمه» «موس» بر روی آثار مصری فراوان ست. قطعاً پدر موسی بر روی فرزندش نامی گذاشته كه كلمه آمون یا پات در آن بوده و نام خدا بعدها حذف شده و تنها كلمه فرزند «موسی» (موس) باقیمانده است. (حرف س در آخر موس در ترجمه یونانی تورات اضافه شده و مربوط به زبان عبری نیست كه در آن، این اسم «موشه» است). با اینكه مطالب كتاب برستد، حرف به حرف در اینجا آورده شده ولی من مسئولیت تفصیلات مربوط به آنرا به عهده نمیگیرم. اندكی هم از این در شگفتم كه برستد نام های مشابهی از قبیل اهموس Ah-Mose، توتموس Thut–Mose (تتمس) و رامس Ra–Mose را كه در فهرست شاهان مصر یافت میشود، در شمارش از قلم انداخته است . چگونه میتوان توضیح داد كه در میان دانشمندان متعددی كه به ریشه مصری نام موسی پی برده اند، هیچیك نتیجه گیری نكرده یا لااقل حدس نزده اند كه ممكن است كسی كه موسی نامیده میشود مصری باشد؟ هر چند كه امروزه هر فرد بجای یك نام، دو نام یعنی نام و نام خانوادگی دارد و هر چند كه این تغییرات نام ها و انطباق با شرایط تازه زندگی همیشه ممكن است! ما در دوره كنونی از گرفتن چنین نتایجی تردید نمیكنیم.

بدین ترتیب، ما از این مطلب كه شامیسوی Chamisso شاعر اصلاً فرانسوی و برعكس ناپلئون بناپارت که اصلاً ایتالیایی بوده تعجب نمیكنیم. بی هیچ شگفتی در مییابیم كه بنیامین دیسرائیلی همچنان كه از نامش بر میآید، یك یهودی ایتالیایی بوده است. همه چیز گواه آنست كه در امور مربوط به ادوار قدیم، تعلق به این یا آن ملت باید مشخص تر و بالاطلاق قطعی باشد.

معذالك تا آنجا كه من میدانم، هیچیك از مورخان و حتی از میان كسانی كه چون برستد آمادگی قبول این مطلب را داشته اند كه موسی «همه حكمت مصر را آموخته بود»، در آنچه مربوط به موسی است چنین نتیجه گیری هایی نكرده اند. چه چیز تاریخ نویسان را از این استنتاج باز داشته است، به سهولت نمیتوان آنرا حدس زد. شاید علتش حرمت خلل ناپذیر ملهم از روایات كتاب مقدس باشد و شاید هم بدان علت بوده كه غیر یهودی بودن موسی امری حیرت انگیز جلوه میكرده است. در هر حال ملاحظه میشود كه با وجود شناخت ریشه مصری نام موسی، درباره اصل خود پیغمبر هیچ نتیجه ای از آن نگرفته اند. هر اندازه هم منشأ ملیت این مرد بزرگ را كم اهمیت بدانیم، باز هم امید هست كه اطلاعات تازه تری بدست آید و از آن برای ما پاسخی فراهم گردد.

درست همین نكته هدف بررسی مختصر منست كه در اثر استفاده از اطلاعات و معلومات روانكاوی در مورد آن، قابلیت انتشار در مجله ایماگو را پیدا كند. تردیدی نیست كه استدلال من، تنها برای اقلیتی از خوانندگان كه با نظرات روانكاوی آشنایی دارند و میتوانند نتایج آنرا ارزیابی كنند جالب خواهد بود. امید است كه نتیجه گیری های ما در نظر آن خوانندگان ارزشی داشته باشد.

در سال 1909 ،رانك O. Rank كه آن وقت هنوز تحت تأثیر من بود، به توصیه من كتابی بنام «افسانه تولد قهرمان» منتشر كرد. او مینویسد: «تقریباً همه جماعت متمدن … از همان دوره های اولیه، در اشعار و افسانه ها، قهرمانانی از قبیل شاهان و امرای افسانه ای، بنیانگذاران مذاهب و سلسله های سلطنتی و مؤسسین امپراتوریها یا شهرها و بطور كلی قهرمانان ملی خود را ستوده اند؛ بخصوص لذتی می برده اند كه داستان ولادت و دوره جوانی این قهرمانان را با وقایع دل انگیز بیارایند.

شباهت بهت آور و گاه یكسان بودن این افسانه ها در میان اقوام مختلف كه اغلب از هم فاصله زیادی دارند، از دیرباز معلوم بوده و عده ای از دانشمندان را به حیرت افكنده است». اگر همانطور كه رانك عمل كرده، با بكار بستن روش گالتون، یك «نمونه جامع افسانه» برای بدست آوردن تمام خصوصیات اساسی آن افسانه ها ترتیب یابد، الگوی زیر بدست میآید: قهرمان از پدر و مادری از عالیترین طبقه جامعه به دنیا آمده و معمولاً پسر پادشاه است. تولد او در پی بروز دشواری های سخت مانند یك دوره خودداری یا سترونی طولانی صورت گرفته یا پدر و ما در او گرفتار ممنوعیت ها و موانع خارجی بوده اند و میبایست با هم روابط پنهانی برقرار كنند. در هنگام بارداری یا پیش از آن، یك پیشگویی (رویا یا سروش) خبر داده كه تولد بچه سبب بروز واقعه شومی خواهد شد و معمولاً پدر مورد تهدید قرار میگیرد. در نتیجه، پدر یا قائم مقام او به كشتن نوزاد یا افكندن او به كام خطرات عظیم فرمان میدهد. عموماً كودك را در سبدی گذاشته به جریان آب میسپردند. آنگاه كودك توسط جانوران یا افرادی حقیر (مثلاً چوپانان) نجات مییابد و جانور پستاندار یا زنی از مردم عادی به او شیر میدهد. در بزرگی پس از حوادث و سرگذشت های زیاد، پدر و مادر والاگهرش را باز مییابد. از پدر انتقام میگیرد و با شناسانیدن خود، به عظمت و شهرت میرسد. قدیم ترین شخصیت معروفی كه این افسانه درباره اش صادق است سارگن آگادی Sargon ďAgade بنیانگذار بابل در 2800 قبل از میلاد است. بد نیست افسانه ای را كه خود او مصنف آنست در اینجا بیاوریم: «من سارگن هستم، پادشاه توانا، پادشاه آگاد، مادرم یك راهبه بود. تا وقتی كه عمویم در كوهستان اقامت داشت پدرم را نشناختم. مادرم در شهر آزوپیرانی Azopirani، در كناره فرات، مرا آبستن شد. او مخفیانه مرا به دنیا آورد و در سبدی نئی كه منافذ آنرا با قیر پوشانیده بود قرار داد و به جریان آبی كه در آن غرق نمی شدم رها كرد. آب مرا به نزد «آكی» Akki چاه كن برد و «آكی» با خوش قلبی مرا از آب نجات داد. آكی مرا مانند فرزند خویش بزرگ كرد. من باغبان آكی شدم. وقتی كه من باغبان بودم، ایشتر Istar به من لطف كرد. من پادشاه شدم و چهل و پنج سال فرمانروایی كردم».

در رشته ای كه با سارگن آغاز میشود نام های موسی، كوروش و روملوس Romulus برای ما كاملاً آشناست. مع الوصف رانك توانسته تعداد زیادی از این چهره های قهرمانی را كه به شعر یا افسانه تعلق دارند و دارای كودكی كلاً یا جزئاً نظیر هم بوده اند، مانند اودیپ Oeudipe ،پاریس Paris ،تلفس Telephas، كارنا Karna ، پرسه Persee، گیلگمش Gilgomesh، هراكلس Heracles، آمفیون Amphion، ،زتوس  Zethus و غیره را گردآوری كند.

كارهای رانك، شناخت منشأ و جهت افسانه ها را برای ما ممكن ساخته است. كافیست كه آنها را به اختصار از نظر بگذرانیم: قهرمان كسی است كه شجاعانه با پدرش مقابله میكند و كار را با پیروزی بر او به پایان میرساند. افسانه ای كه در اینجا بدان میپردازیم مبارزه را به دوره پیش از تولد قهرمان عقب میبرد و پس از آنكه فرزند برخلاف میل پدرش به دنیا آمد، از چنگ نیات سوء او میگریزد. بطور قطع قرار دادن بچه در سبد، نمایش استعاری تولد است. سبد مجازاً شكم مادر و آب مایع جنینی است. در بسیاری از این تخیلات، روابط میان پدر و مادر و فرزندان، با عمل بیرون كشیدن از آب یا نجات دادن، نشان داده شده است. وقتی كه تخیل عمومی، افسانه تولد مورد بحث را در مورد شخصیتی بكار می بندد، برای این است كه نشان دهد این شخصیت كاملاً با الگوی زندگی قهرمانی منطبق است. ولی آنچه «رمان خانوادگی كودك» نامیده میشود، منبع كل افسانه را تشكیل میدهد و در آن دیده می شود كه چگونه پسر، با پدر و مادر و بخصوص با پدرش با تغییرات روابط او قرار دارد. شاهان و ملكه های افسانه پریان تنها پدر و مادر را جلوه میدهند. ولی بعدها، در نتیجه رقابت و ناكامی واقعی، فرزند از پدر و مادر جدا میشود و نسبت به آنان رفتار مخالفی پیش میگیرد. دو خانواده افسانه، كه یكی وضیع و دیگری شریف است؛ تجسم خانواده است به صورتی كه در دوره های متعاقب زندگی در نظر كودك جلوه گر میشود. میتوان گفت كه این توضیحات، فهم عمومیت و یك شكلی افسانه كودكی قهرمان را ممكن میسازد. بنابراین موضوع بیشتر از این نظر جالب است كه افسانه تولد و رها كردن موسی وضعی استثنایی دارد و از این لحاظ با سایر داستان ها یكی نیست. نخست دو خانواده را در نظر میگیریم كه مطابق داستان، سرنوشت كودك در میان آنها تعیین میشود. برحسب تفسیر روانكاوی، این دو خانواده اند و تنها در طول زمان از هم جدا میشوند. بر طبق «نمونه جامع افسانه»، یكی از دو خانواده كه كودك در آن به دنیا میآید، خانواده اشرافی و معمولاً سلطنتی است خانواده دوم كه طفل را نگهداری و سرپرستی كرده، برحسب اوضاع و احوال مربوط به تفسیر، خانواده كوچك یا مستمندی ست.

تنها افسانه اودیپ از این قاعده مستثنی است؛ چه، كودكی را كه یك خانواده شاهی ترك كرده بود، توسط زوج شاهی دیگری سرپرستی میشود. اتفاقی نیست كه در مورد اودیپ، یكی بودن اولیه دو خانواده در افسانه به چشم میخورد.

میدانیم كه اختلاف اجتماعی دو خانواده كه سرشت قهرمانی مرد بزرگ را مشخص میسازد، وقتی كه موضوع مورد بحث، شخصیت های تاریخی است، به افسانه نقش بسیار مهم دیگری نیز واگذار میكند. شاید هم این اختلاف اجتماعی در فراهم آوردن شجره اشرافی برای قهرمان بكار میآید تا او را به سطح اجتماعی بالاتری برساند. بدین گونه كوروش كه در نظر مادها كشورگشایی بیگانه بود، از بركت افسانه، نوه پادشاه ماد شد. وضع برای رومولوس هم بدین گونه است. اگر این شخصیت وجود داشته جز ماجراجویی سرگردان و تازه به دوران رسیده نبوده است. افسانه برایش تباری ساخته و او را وارث دربار شهر «الب لالونگ » Albe La longue} –یكی از قدیمی ترین شهرهای ایتالیا و رقیب شهر رم بود} گردانیده است. مورد موسی به كلی به گونه دیگری است. در اینجا از دو خانواده، اولی كه باید طبق قاعده كلی اشرافی باشد، بسیار حقیر است. موسی از خاندان روحانیون خرده پا است. برعكس، دربار شاه مصر، جانشین خانواده دوم شده كه میبایست ساده و حقیر بوده بچه را سرپرستی كند. شاهزاده خانم، كودك را مانند پسر واقعی میپرورد. پس این افسانه با نمونه جامع افسانه فرق دارد و این مطلبی است كه محققان را به تعجب واداشته است. مایر و پس از او دیگران به این نتیجه رسیده اند كه باید شكل اولیه افسانه تغییر یافته باشد. میبایستی فرعون در یك رویای غیبی خبر یافته باشد كه روزی نوه دختریش برایش خطری ایجاد میكند و به این جهت فرمان داده باشد كه كودك را به محض تولد به آب نیل افكنند؛ و این كودك بوسیله یهودیانی كه او را مانند فرزند خود تربیت كردند نجات یافته باشد. افسانه برحسب اصطلاح رانك به -دلایل ملی- به شكلی كه میدانیم اصلاح شده است. ولی اگر دقیقتر شویم تصدیق خواهیم كرد كه وجود افسانه ای درباره موسی، بدون اختلاف با سایر افسانه ها ممكن نبوده است. در واقع افسانه یا منشأ مصری دارد یا منشأ یهودی. منشأ مصری آن قابل قبول نیست. دلیلی ندارد كه مصری ها به موسی كه برای آنان قهرمان نبود فخر كنند. بنابراین افسانه بوسیله قوم یهود خلق شده و به شكل معروف به رئیس این قوم چسبیده است. معذالك این سرگذشت، چندان به درد كاری كه در نظر داشتند نمیخورد. در واقع یك قوم از افسانه ای كه بیگانه ای را قهرمان او سازد چه سودی میبرد؟ باید گفت كه افسانه موسی آن طور كه به ما رسیده، جوابگوی مقاصد نهایی خود نیست. اگر موسی از تخمه پادشاهی نباشد، این افسانه نمیتواند از او قهرمانی بسازد و اگر یهود باقی بماند، به این معنی است كه افسانه برای بزرگ كردن او بی اثر بوده است. تنها جزء كوچكی از این افسانه مؤثر است و آن، این اطمینان است كه طفل توانسته علیرغم نیروهای توانای خارج زنده بماند، این خصوصیت در سرگذشت كودكی مسیح هم كه در آن هرود Herode، پادشاه، نقش فرعون را ایفا میكند وجود دارد.

میتوان حدس زد كه بعدها مفسر بی پروایی به خود اجازه داده كه به تاریخ موسی پاره ای تفصیلات نظیر افسانه به آب افكندن را كه با نمونه كلاسیك افسانه قهرمان منطبق تر است بیافزاید. ولی این تفصیلات نتوانسته به سبب شرایط خاص، شایسته موسی باشد. و اگر ما وسایط مناسبتری برای بررسی افسانه به آب افكندن موسی در اختیار نمی داشتیم، مسأله ملیت موسی حل شدنی نبود و به نتایج ابهام آلود و مأیوس كننده ای منجر میشد.

به دو خانواده افسانه بازگردیم. از نظر روانكاوی میدانیم كه آنها یكی هستند، ولی به مقتضای افسانه، یكی از این دو اشرافی و دیگری معمولی است. معذالك وقتی كه افسانه به یك شخصیت تاریخی مربوط میشود، وضع سومی هم وجود دارد و آن واقعیت است. یكی از دو خانواده، یعنی همان كه مرد بزرگ در آن به دنیا میآید و پرورش مییابد، حقیقی است. دیگری ساختگی است و به توسط افسانه، به خاطر نیازهای هدف مورد نظر اختراع شده است. معمولاً خانواده كوچك باید خانواده حقیقی باشد و خانواده اشرافی، تخیلی. وضع موسی كمی متفاوت به نظر میرسد و اینجاست كه دید تازه اجازه میدهد كه دریابیم خانواده اولی بچه را رها كرده و محققاً خیالی و خانواده دوم كه موسی در آن پرورش یافته حقیقی است. اگر شهامت قبول این مطلب را داشته باشیم كه دلپذیر بودن افسانه موسی، مانند سایر افسانه ها، مربوط به حقیقت عام آنست، به روشنی میبینیم كه وی قطعاً مصری است و شاید هم از خانواده اشراف.

افسانه از این مصری، یك یهودی ساخته است. این نتیجه گیری ماست. رها كردن به آبهای نیل در آن گنجانیده شده و لازم بود برای انطباق یا نتیجه گیری، نیت تغییر كند. وسیله از سر باز كردن كودك، بوسیله نجات دادن او مبدل میگردد و یكی از ویژگی های سرگذشت موسی، علت اختلاف آنرا با افسانه های دیگر از همان نوع، توضیح میدهد. در حالی كه دیگر قهرمانان عموماً در جریان زندگی از شرایط عادی اولیه خود بالاتر میروند، موسی، زندگی قهرمانی خود را با شایستگی قرار گرفتن در سطح كودكان اسرائیلی آغاز میكند.

اگر، به این تحقیق مختصر پرداخته ایم، به این امید است كه دلیل ثانوی تازه ای به نفع اصل مصری موسی از آن بدست آوردیم. دیدیم كه دلیل نخست، یعنی نام او، همه جا به منزله دلیل قطعی تلقی نشده. باید ببینیم دلیل تازه ای كه از تحلیل افسانه به آب افكندن برای ما فراهم آمده، چه سرنوشتی پیدا میكند. بی شك به ما ایراد میكنند كه اوضاع و احوالی كه ایجاد و تحول و تغییر شكل یك افسانه را احاطه كرده، برای امكان چنین استنتاجی، سخت تاریك و مبهم است. خواهند گفت كه كوشش برای روشن كردن عمق حقیقتی كه در تاریخ شخصیت قهرمانی بنام موسی نهفته محكوم به شكست است. زیرا به سبب در آمیختگی ها، تضادها و تحریفات مسلم، غرض آلود، ملحقاتی كه در طی قرون روی هم انباشته شده، اینكار بیهوده است. من به سهم خود، بی آنكه در پی اثبات بی پایگی آن باشم، این روش منفی را نمیپسندم. اگر وصول به یقین ممكن نباشد، انتشار این اثر به چه كار میآید؟ تأسف در این ست كه توجهات من موجب القائاتی میشود. با این همه اگر دو دلیلی را كه برای مصری بودن و اشرافی بودن موسی ارائه كرده ام مورد توجه قرار گیرد، چشم اندازهای وسیع و جالبی به روی ما باز خواهد شد. به یاری پاره ای از فرضیه ها، موجبات اقدام خارق العاده موسی قابل فهم خواهد شد؛ و به دنبال آن، دلایل احتمالی خصیصه ها و ویژگی های قوانین و دینی كه وی برای یهودیان آورد بدست میآید؛ و آنگاه میتوان به نظریه مستدلی درباره عموم مذاهب مبتنی بر یكتاپرستی نایل آمد. معذالك باید از تكیه بر احتمالات ساده روانشناسی در چنین نتیجه گیری مهمی پرهیز كرد. حتی اگر اصل مصری موسی را واقعیتی تاریخی بدانیم، لازم است نقطه اتكای دیگری تدارك ببینیم؛ تا بتوانیم به یاری آن هر انتقادی را رد كنیم. میتوانند بر ما خرده بگیرند كه خود را بدست تخیلات سپرده ایم و احتجاج كنند كه از واقعیت بسیار به دوریم و از عصری كه موسی در آن میزیست و خروج در آن اتفاق افتاد، شواهد و دلایل عینی در دست نداریم. بی شك اگر چنین دلایلی كشف نشده بهتر است به همین حد قناعت شود و درصدد آن نباشیم كه از موضوع مصری بودن نتایج دیگری بگیریم.

 اگر موسی مصری باشد

در فصل اول كتاب میكوشیدم تا به یاری استدلالی تازه، فرضیه مصری بودن موسی، نجات دهنده و قانونگذار قوم یهود و یهودی نبودن او را برپا نگهدارم. از دیرباز متوجه این نكته شده اند كه نام وی از لغات مصری مشتق شده؛ بی آنكه تمام اهمیتی را كه واقعاً این مسأله واجد است برایش قائل شوند. من بر این مطلب افزودم كه تفسیر افسانه به نیل افكندن موسی، به این نتیجه منجر میشود كه پیغمبر مردی مصری بوده و قوم او به یهودی كردنش نیاز داشته اند. در پایان توضیح خود گفتم كه نتیجه گیری های مهم و وسیعی از نظریه مصری بودن موسی ناشی میشود. معذالك آمادگی دفاع از این نظریه را در خود نمیدیدم؛ چه، بجای دلیل عینی بر احتمالات روانشناسی متكی بود. عقیده ای كه از این راه بدست میآید هرچه بیشتر مهم جلوه كند، جا دارد كه پیش از روبرو شدن با اظهار نظرها و انتقادات عامه، اساس استواری پیدا كند. بدون چنین احتیاطی، عقیده مذكور مانند مجسمه مفرغی بر پایه گلین خواهد بود. احتمال هر اندازه فریبنده باشد مانع از خطا نیست؛ حتی اگر همه معلومات مسأله مانند اجزای یك تصویر، درست بر جای خود قرار بگیرد. باید در نظر داشت كه احتمال همیشه حقیقی نیست و حقیقت هم همیشه محتمل نخواهد بود. از اینها گذشته، قرار گرفتن در ردیف مدرسیها و شارحین تورات كه بیشتر، از بكار بستن مهارت خود لذت میبردند بی آنكه به درجه حقیقت مدعای خود توجه داشته باشند، چندان دلپذیر نیست. با وجود این دلایل كه امروزه ارزش سابق خود را همچنان حفظ كرده اند و علیرغم جدال درونی، تصمیم دارم بررسی نخستین خود را دنبال كنم و به آن سرانجامی بدهم. ولی این بار نیز موضوع بحث نه یك كل است و نه حتی مهمترین جزء آن. اگر ما ملیت مصری موسی را بپذیریم یك معمای جدید و دشوار در برابر ما قرار میگیرد كه باید به حل آن بپردازیم. وقتی كه یك قوم (یا یك قبیله) برای یك اقدام بزرگ آماده میشود، باید انتظار داشت كه فردی در رأس جنبش قرار گیرد یا یاران را به انتخاب خود به رهبری وادار سازد. معذالك قابل فهم نیست كه چگونه یك مصری از طبقه بالا، شاید یك شاهزاده، یك روحانی، یك مقام عالیرتبه توانسته باشد در رأس یك دستگاه بیگانه مهاجر دارای حداقل مدنیت قرار گیرد. چگونه توضیح دهیم كه او به همراه آنان كشور را ترك گفته است؟ چیزی كه بیشتر موضوع را در ابهام فرو میبرد اینست كه از رفتار مصریان نسبت به اقوام بیگانه اطلاعات كمی در دست است و به عقیده من همین ابهام، مانع قبول ملیت مصری از جانب آن عده از مورخان شده كه به مصری بودن نام موسی عقیده داشته اند و حكمت مصر را به او نسبت داده اند. مشكل دیگری هم بر این مشكل افزوده میشود. فراموش نباید كرد كه موسی تنها رهبر سیاسی یهودیان مستقر در مصر نبود، بلكه، قانونگذار و معلم آنان بود كه مذهب نوینی بر آنان بار كرد و نامی بر آن نهاد كه همچنان باقیست: مذهب موسی. ولی آیا مردی به تنهای میتواند مذهبی ایجاد كند؟ و اگر كسی درصدد برآید كه بر مذهب دیگران اثر بگذارد، آیا طبیعی آن نیست كه بكوشد آنان را به قبول مذهب خود وادار سازد؟

قطعاً یهودیان مصر نوعی مذهب داشته و به آن عمل میكردند و اگر موسی كه برای آنان دین نوینی آورد مصری باشد، این امر به ذهن متبادر میشود كه مذهب اخیر، مذهبی كاملاً مصری بوده است. معذالك این فرضیه به مانعی برخورد میكند؛ بدین معنی كه بین مذهب یهودی منسوب به موسی و مذهب مصری تباین كلی وجود دارد؛ چه، مذهب نخستین مبتنی بر یكتاپرستی مطلق است. تنها خدایی یگانه وجود دارد كه برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم است كه نه انسان میتواند امید دیدنش را در دل بپروراند و نه حق دارد تصویری از آن در ذهن بسازد و نه حتی نامش را بر زبان آورد. در مذهب مصری تعداد بی شماری خدا وجود دارد كه از حیث اهمیت و منشأ متفاوتند. بعض از آنها تجسم نیروهای طبیعی از قبیل آسمان و زمین و خورشید و ماه میباشند یا تجسم معانی مجردند مثل معت Maat (عدالت-حقیقت) یا هیئت های عجیب و غریب، مثل خدای كوتوله شهر بس Bes. معذالك اغلب ایشان خدایان محلی و مربوط به دوره هایی هستند كه سرزمین مصر به نواحی متعدد تقسیم شده بود. این خدایان به هیأت حیوانات بودند چنانكه گویی هنوز مرحله باستانی «حیوانات توتم» را پشت سر نگذاشته بودند.

این خدایان حیوانی، اختلاف آشكاری با هم نداشتند. به بعض از انواع نادر آنها وظایف خاصی نسبت داده میشد. در سرودهایی كه به آنها اختصاص داشت آنرا با عبارات یكسان میستودند و از تخلیط آنان به نحوی سردرگم كننده ابائی نبود. نام خدایان، به نحوی درهم و برهم است كه بعض از آنان القابی برای خدایان دیگرند. چنان كه خدای اصلی شهر تبس Thebès در اوج دوره امپراتوری نوین آمون-ر Amon – Ré نامیده میشود؛ و حال آنكه آمون نام خدای خورشید است با سر قرقی كه علامت شهر (ان) است. پرستش این خدایان، مانند زندگی روزمره مرد مصری، تابع تشریفات، عبادات، آداب جادو و طلسمات بود.

بعض از این اختلافات میان دین موسی و دین مصریان را میتوان به تضاد اصولی موجود میان یكتاپرستی مطلق و شرك بی حد نسبت داد و بعض دیگر آشكارا از اختلاف سطح فكر ناشی میشود. چه یكی از آن دو خیلی نزدیك به مذهب اعصار اولیه باقیمانده در حالی كه دیگری به قله تجرید محض نزدیك شده است، شاید مناسب باشد كه احساس وجود تضاد میان مذاهب موسوی و مصری را كه گاه به عمد تشدید یافته به این دو عامل نسبت دهیم. تضادی كه به خوبی احساس میشود وقتی كه مشاهده میكنیم یكی از این دو مذهب، هر نوع سحر و جادو را به شدیدترین وجه محكوم میكند؛ در حالی كه در دیگری، جادو و جادوگری به حد وفور رونق دارد.

یا وقتی كه قدغن اكید مانندسازی از هر نوع موجود زنده یا خیالی، در برابر ذوق سیر نشدنی مصریها برای نمایش مادی خدایان از سنگ و خاك و فلز قرار میگیرد تضاد به خوبی محسوس میشود. ولی اختلاف دیگری هم میان دو مذهب هست كه ما درصدد توضیح آن نیستیم. هیچ قوم باستانی این قدر در پی نفی و انكار مرگ نبوده و تا بدین حد برای تأمین زندگی در آن دنیا رنج نبرده است.

برای اینكه ازیریس Osiris خدای اموات و صاحب آن دنیا از همه خدایان معروفتر بوده و كمتر از خدایان دیگر مصر در معرض انكار قرار داشته است. برعكس، مذهب قدیم یهود، به كلی به بقای روح بی علاقه بوده و به هیچ وجه اشاره ای به امكان حیات پس از مرگ نكرده است. این امر بیشتر از آن جهت تعجب آور است كه ایمان به زندگی در جهان دیگر، به شهادت وقایع، بیشتر با یكتاپرستی سازگار است. امید ما این بود كه نظریه مصری بودن موسی در زمینه های مختلف، تسهیلات و روشنی هایی بر ایمان فراهم سازد؛ ولی نخستین نتیجه گیری، با قید اینكه مذهب اعطایی موسی به یهودیان مذهب خود او بوده، به اختلافات و حتی به تناقض آشكار دو مذهب برخورد میكند.

مقدمه - 2

2

معذالك، حادثه ای عجیب در تاریخ مذهب مصر، دیدگاه جدیدی به روی ما میگشاید. كشف این موضوع و درك ارزش واقعی آن اخیراً صورت گرفته است. با این همه ممكن ست مذهب اعطایی موسی به یهودیان كیش خود او یا مذهب مصری بوده باشد.

در زمان پادشاهی پر شكوه سلسله هجدهم، در حدود 1375 قبل از میلاد یعنی در عصری كه مصر امپراتوری جهانی شد، فرعون جوانی بر تخت سلطنت نشست كه نخست خود را مانند پدرش آمن هتپ (Amen Hotep) آمن هتپ چهارم نامید و بعداً نام خویش را مانند چیزهای بسیار دیگر تغییر داد. این پادشاه به تحمیل مذهب نوینی به اتباع خود پرداخت كه هم برخلاف سنن هزاران ساله و هم مغایر رسوم متداول آنان بود. مطلب عبارت از یكتاپرستی كاملی بود كه تا آنجا كه اطلاع داریم نخستین ابتكار و اقدام از این گونه در تاریخ است. با ایمان به خدای یكتا، امر غیر قابل اجتناب تعصب مذهبی كه در آن زمان و مدتی پس از آن نیز دوام یافت و در دنیای باستان سابقه نداشت پدید آمد. ولی حكومت آمن هتپ 17 سال بیشتر دوام نكرد. كمی پس از مرگ او كه در 1358 رخ داد، مذهب تازه ممنوع گردید و خاطره پادشاه مرتد به بدی یاد شد. در خرابه های جایگاهی كه ساخته و به خدای خود اختصاص داده بود و در نوشته های مقبره ها، مختصر اطلاعاتی از این سلطان به ما رسیده است.

مطالب مربوط به این شخصیت برجسته و منحصر به فرد، بینهایت مفید است. مقدمات و شرایط هر نوآوری جبراً در گذشته فراهم میآید و ما میتوانیم تا گذشته های دور، تاریخ یكتاپرستی مصر را با دقت و صحت كامل از نظر بگذرانیم. در مكتب روحانیان معبد خورشید، واقع در شهر اُن (هلیوپولیس)، برای بسط مفهوم خدای عمومی و استنتاج جنبه های اخلاقی از آن، تمایلی آشكار شده بود. معت، الهه، حقیقت و نظم و عدالت، دختر خدای خورشید بود. از زمان آمن هتپ سوم، پدر و سلف پادشاه مصلح، پرستش خدای خورشید رونق تازه ای یافت و بی شك در معارضه با آمون، خدای شهر تبس نیرومندتر شد.

نامگذاری بسیار قدیمی خدای خورشید یعنی اتن یا اتم (Atom یا Aton) از سرگرفته شد و در این مذهب بود كه فرمانروای جوان نهضتی را یافت كه نیازی به ایجاد نداشت و كافی بود كه بدان بپیوندد.

در آن زمان شرایط سیاسی هم تأثیر خود را بر مذهب مصر آغاز كرده بود. در پرتو پیروزی های تتمس سوم فاتح بزرگ، مصر به قدرتی جهانی تبدیل شده بود. نوبه در جنوب، فلسطین و سوریه و قسمتی از بین النهرین در شمال به امپراتوری ملحق شده بود. از آن زمان این امپریالیسم در مذهب به شكل یكتاپرستی متجلی شد. چون قدرت فرعون به جز مصر، در حبشه و سوریه هم اعمال میشد، خدا هم نمی بایست بلاانحصار ملی باشد. فرعون، یگانه پیشوای تمام دنیای معلوم مصریان بود؛ خدای او نیز می بایست یگانه و قادر مطلق باشد. به علاوه طبیعی بود كه مصر، همراه با گسترش حدود سر حدات امپراتوری، بیشتر در معرض تأثیر نفوذ خارجی قرار گرفته باشد. بین همسران پادشاه برخی شاهزاده خانم های آسیایی بودند و ممكنست كه بعضی از آثار یكتاپرستی از سوریه آمده در مصر تظاهر كرده باشد. آمن هتپ هرگز پرستش خورشید اُن را انكار نكرده است. در دو سرودی كه در سنگ نبشته گورها محفوظ مانده و شاید اثر خود فرمانروا باشد، خورشید، به عنوان آفریننده و حامی آنچه در مصر و خارج از آنست ستوده شده است. شور و هیجانی كه در این سرودهاست، با آنچه كه چند قرن بعد در ستایش یهوه در مزامیر دیده میشود قابل مقایسه است. معذالك وی بر این پیشی گرفتن بر كشفیات علمی جدید نسبت به نتایج تشعشع خورشید اكتفا ننمود بلكه گامی جلوتر رفت. او خورشید را نه به عنوان یك وجود مادی، بلكه همچون مظهر خداوندی كه نیروی او در پرتوهایش تجلی مییابد مورد پرستش قرار داد.

معهذا اگر بخواهیم درباره این فرمانروا انصاف را رعایت كنیم، شایسته است كه او را فقط هواخواه و حامی مذهب اتن كه پیش از او وجود داشت تلقی نكنیم. كار او بیش از اینها بود. او به آیین خدای همگان چیزی افزود كه آنرا به صورت یكتاپرستی درآورد و آن خصیصه منحصر به فرد بودن است. در یكی از سرودهایش چنین آمده است «: تو ای خدایی كه یگانه ای و در خدایی شریكی نداری.» نباید فراموش كرد كه برای ارزیابی آیین تازه، تنها شناخت محتوی مثبت آن كافی نیست بلكه باید به همان اندازه به جنبه منفی آن، یعنی آنچه را كه از میان برداشته توجه كرد و قبول این مطلب هم كه مذهب جدید ناگهان مانند اتنه كه از جمجمه زئوس به در آمد بطور كامل و ساخته و پرداخته سر بر آورده باشد اشتباه است. برعكس، همه شواهد نشان میدهد كه این دین در طول سلطنت آمن هتپ به تدریج استحكام یافته، روشنی، هماهنگی و دقت پیدا كرده است. شاید این تحول در نتیجه مخالفت شدیدی كه كَهنه آمون در مقابل اصلاحات پادشاه بروز دادند به وقوع پیوسته باشد. در ششمین سال سلطنت آمن هتپ كار خصومت به جایی رسید كه پادشاه بخاطر آنكه كلمه آمون، خدای مطرود را از نام خود حذف كند تغییر نام داد و از آن پس خود را ایخناتون نامید. ولی وی تنها به حذف نام خدای مطرود از نام خود اكتفا ننمود؛ بلكه آنرا از تمام نوشته ها و حتی از نام پدر خود آمن هتپ سوم نیز زدود. كمی پس از تغییر نام، شهر تبس را كه قلمرو آمون بود ترك گفت و پایتخت جدیدی در پایین رود نیل بنا كرد كه آنرا اخناتن (افق اتن) نامید. خرابه های این شهر امروزه تل العمارنه  نامیده میشود. آمون قربانی اصلی فشارهای مذهبی فرمانروا بود ولی تنها قربانی نبود. در سراسر امپراتوری معابد بسته شد و اموالشان ضبط گردید. تشریفات مذهبی قدغن و خزانه های كاهنان مصادره شد. پادشاه در تعصب خود تا بدانجا پیش رفت كه فرمان داد تا هر كجا نام خدا در نوشته های قدیمی به صورت جمع نوشته شده پاك شود. شگفت آور نیست كه این اقدامات در میان كَهنه ستمدیده و مردم ناراضی چنان حس انتقام جویی را برانگیخت كه تنها با مرگ ایخناتون فرو نشست. مذهب اتن عمومیت نیافت؛ تنها گروه كوچكی از اطرافیان فرمانروا آنرا پذیرفته بودند. پایان كار ایخناتون مبهم مانده و درباره خویشان گمنام و اخلاف او كه دوره پادشاهیشان كوتاه بود، اطلاعات مختصری به ما رسیده است. دامادش توتانخاتن، به بازگشت به تبس و تبدیل اتن به امون در نام خود مجبور شد. سپس تا سال 1350 كه سپهبد هارمباد Harembad موفق به برقراری نظم شد، یك دوره هرج و مرج فرا رسید.

سلسه پر شكوه هجدهم به زوال گرایید و همزمان با آن ثمره فتوحات این سلسله در نوبه و آسیا از دست رفت. در این دوره فترت غم انگیز، مذاهب كهن مصر از نو برقرار شدند و مذهب اتن متروك گردید. شهر اخناتن غارت شد و خاطره بانی آن به صورت خاطره یك جنایتكار منفور درآمد. اكنون بعضی از خصیصه های منفی مذهب اتن را به قصد خاصی مورد بررسی قرار میدهیم. قبلاً بگوییم كه این مذهب، همه اساطیر و اعمال سحر و جادو را نفی كرد. سپس مانند سازی از خدای خورشید را دگرگون ساخت؛ به این معنی كه دیگر مانند گذشته، با یك هرم كوچك و یك شاهین نمایش داده نمیشد؛ بلكه به نحوی تقریباً عقلانی و منطقی به صورت قرصی درآمد كه از آن پرتوهایی ساطع بود و به دستهای آدمی ختم میشد. با آنكه دوره عمارنه، دوره شكفتگی هنریست. تاكنون كشف چهره خدای خورشید، اتن، ممكن نشده و میتوان یقین داشت كه هرگز چنین تصویری پیدا نخواهد شد. بالاخره، از این پس، نه از خدای ازیریس گفتگویی هست و نه از قلمرو مردگان. در سرودها و كتیبه های مقبره ها هیچ نوشته ای كه بتواند به آنچه مصریان بیش از همه عزیز میداشتند اشاره كند، پیدا نمیشود و چیزی هم كه مباین مذهب عامه مردم باشد به چشم نمیخورد.

سعی ما اینست كه از تمامی آنچه گذشت نتایجی بدست آوریم. اگر موسی واقعاً مصری بوده و مذهب خود را به یهودیان ارزانی داشته باشد، این مذهب میتواند همان مذهب ایخناتون، یعنی مذهب اتن باشد. ما قبلاً مذهب یهود و مذهب عمومی مصر را مقایسه كردیم؛ و میزان اختلاف آنانرا بیان داشتیم. حال مذاهب یهود و اتن را برای نشان دادن وحدت اولیه آن دو مقایسه میكنیم. میدانیم كه اینكار ساده نیست چه عطش انتقامجویی كاهنان آمون، ما را از اطلاعات كامل درباره مذهب اتن محروم ساخته است. مذهب كلیمی را نیز در شكل قطعی آن میشناسیم؛ یعنی به شكلی كه تقریباً 800 سال بعد بوسیله روحانیان یهود، در دوره پس از مهاجرت ایجاد شده است. اگر با وجود این كمبود اسناد، به یافتن قراین و اماراتی برای اثبات نظر خود نایل شویم، برای ما ارزش زیادی در بر خواهد داشت. البته یك وسیله آسان برای تأیید نظریه وحدت میان دو مذهب اتن و موسی وجود دارد؛ و آن استفاده از یك دعا یا ذكر است. ولی میترسم به من ایراد بگیرند كه این طریق غیر عملی است. میدانیم كه اصل توحید در مذهب یهود میگوید «: ای اسرائیل گوش فرادا! رخدای ما، آدونایی، خدای یگانه است» اگر امری اتفاقی نباشد كه نام مصری اتن یا اتم سبب تداعی كلمه آدونائی و نام خدای سوری آدونیس میگردد و چنانچه این تشابه نتیجه قرابت اولیه زبان نباشد؛ در آن صورت، چگونه میتوان دعای یهودی: «ای اسرائیل گوش فرادار؛ خدای ما اتن (آدونائی) خدای یگانه است» را توجیه كرد؟ متأسفانه، عدم صلاحیت مطلق من در این زمینه، مرا از حل مسأله مانع میشود و من در ماخذ نیز اطلاعات قابل ملاحظه ای در این زمینه بدست نیاورده ام. به علاوه در چنین موردی نباید كار را ساده گرفت. ما ناگزیر خواهیم بود در جای دیگر، مسأله نام خدا را از سر بگیریم. تشابهات و اختلافات دو مذهب به آسانی قابل تشخیص است ولی مطلب را چندان روشن نمیسازد. هر دو وجوهی از یكتاپرستی محضند؛ و ما میل داریم از آغاز، مشابهات مشهور را ناشی از این خصیصه اساسی بشمار آوریم.

یكتاپرستی یهود از جهاتی به مراتب قاطعتر از یكتاپرستی مصریست. چنان كه فی المثل تجسم مادی خداوند را منع میكند. غیر از نام خدا، اختلاف اساسی در اینست كه مذهب یهود، پرستش خورشید را به كلی ترك گفته؛ در حالی كه مصریان، به پرستش آن ادامه میدهند. در مقایسه مذهب عامه مصری با مذهب یهود، دیدیم كه علاوه بر تباین اصولی، یك عامل تضاد كه ناشی از قصد خاص بود در اختلاف دو مذهب نقشی داشت. اگر در مقایسه ای كه بدست دادیم، بجای مذهب یهود، مذهب اتن ایخناتون را قرار دهیم، این احساس تأیید میشود؛ چه دیدیم كه وی به قصد و از روی خصومت نسبت به مذهب عامه آنرا بنا نهاده بود.

ما به حق از ملاحظه این مطلب كه مذهب یهود منكر آن جهان و حیات پس از مرگ است، دچار شگفتی میشویم؛ و حال آنكه این عقیده با یكتاپرستی قاطع سازگار نیست. اگر توجه را از مذهب یهود، به مذهب اتن معطوف سازیم و اگر قبول كنیم كه این نفی زندگی پس از مرگ، از مذهب ایخناتون گرفته شده، تعجب ما از میان میرود. برای مذهب اتن، انكار اعتقاد بوجود جهان دیگر، در مبارزه بر ضد مذهب عامه، كه در آن، خدای مردگان، ازیریس، نقشی مهمتر از همه خدایان بلند مرتبه دیگر داشت، به صورت ضرورتی در آمده بود. تطابق مذاهب یهود و اتن در این نكته مهم، نخستین دلیل قاطع به نفع نظریه ماست. خواهیم دید كه این تنها دلیل نیست. موسی تنها یك مذهب تازه به یهودیان نداد، بلكه وی رسم ختنه را نیز برقرار كرد؛ كه از لحاظ ما نحنفیه، اهمیت فراوان دارد. با این همه این مطلب تا به امروز از نظرها پوشیده مانده است. درست است كه روایات تورات در اینباره اغلب متناقض است. نخست ختنه را تا زمان آبای بنی اسرائیل بالا میبرد و آنرا به منزله نشانه ای از اتحاد منعقد میان خداوند و ابراهیم تلقی میكند؛ سپس در یك عبارت مبهم دیگر نقل میكند كه خداوند از مشاهده اینكه موسی آن رسم مقدس را بدست فراموشی سپرده، خشمگین گشت و بر آن شد تا او را به مرگ مجازات كند؛ ولی همسر وی، كه زنی از مردم مدین بود، با اجرای سریع مراسم، شوهر مغضوب خود را از خشم خدا نجات داد. معذالك این مطالب هم از جمله تحریفاتی است كه نباید سبب گمراهی ما گردد و ما دلایلی را كه سبب این تحریفات شده اند بعداً باز خواهیم شناخت. اگر پرسیده شود كه رسم ختنه یهودیان از كجا آمده، جوابی نمیتوان داد جز آنكه بگوییم از مصر. هردوت، «پدر تاریخ» میگوید كه ختنه از دیر باز در مصر معمول بوده و تصریحات او با كشف مومیایی ها و بعض نقشها بر دیوار مقابر تأیید شده است. تا آنجا كه میدانیم هیچیك از اقوام دیگر مدیترانه شرقی بر این رسم نبوده اند. میتوان قبول كرد كه یهودیان، بابلیان و سومریان ختنه نداشته اند و خود تورات آنرا رسم مردم كنعان میداند و این امر از سرگذشت دختر یعقوب و شاهزاده سیشم مستفاد می شود. ما، فرضیه ای را كه بر طبق آن، یهودیان ساكن مصر از طریق دیگر جز رابطه با مذهب موسی، ختنه را پذیرفته اند، بی اساس میدانیم. نباید فراموش كرد كه ختنه در مصر، رسم شایع در میان همه مردم بوده است و با فرض آنكه موسی، همانطور كه عموماً می پندارند، یك یهودی مصمم به رهایی هموطنانش از یوغ مصر و هدایت آنان به سرزمینی بوده باشد كه بتوانند، در آن با سربلندی از استقلال ملی بهره مند شوند؛ یعنی همان چیزی كه صورت واقع به خود گرفت؛ در این حال چرا باید رسم شاقی را به یهودیان تحمیل كند كه ممكن بود آنان را تا حدی به رنگ مصریان درآورد؟ ابدی ساختن خاطره مصر در آنان برای چیست؟ آیا برعكس، نمی بایست كوشش موسی در جهت آن باشد كه یاد سرزمین بندگی و بردگی قوم را از خاطر آنان بزداید؛ و حسرت روزگار گذشته را در آنان فرو نشاند. تعمیم رسم ختنه از جانب موسی به یهودیان با فرضیه یهودی بودن وی چنان سازگار است كه ما حق داریم نتیجه زیر را از آن بدست آوریم:

اگر موسی علاوه بر دین، ختنه را نیز به یهودیان تعلیم داده، برای آنست كه مصری بوده و نه یهودی؛ و حاصل این است كه مذهب موسی محتملاً یك مذهب مصری بوده؛ ولی نه مذهب عامه مصری، كه با آن بسیار متفاوتست، بلكه مذهب اتن، كه در موارد اساسی با مذهب یهود مطابقت دارد. چنانكه نشان دادیم، یهودی نبودن موسی و مصری بودن وی، معمای جدیدی در برابر ما قرار میدهد. رفتاری كه برای یك یهودی عادی است برای یك مصری غیر قابل فهم است؛ با این همه، اگر موسی را در عهد ایخناتون قرار دهیم و او را با این فرعون مربوط بدانیم، معما روشن و مسائل مطروحه حل میشوند. فرض كنیم كه موسی متعلق به یك خانواده اشرافی دارای مقام اجتماعی عالی بوده و مثلاً چنانكه در افسانه آمده، عضو خانواده سلطنتی بوده باشد. قطعاً با اطلاع از امكانات وسیع خود، جاه طلب و فعال بوده؛ و شاید آرزوی آنرا داشته كه روزی پیشوای بزرگ ملت خود و فرمانروای امپراتوری باشد. به سبب دوستی نزدیك با فرعون، خود را پیرو مومن دین تازه فرمانروا نشان داد؛ دینی كه اصول اساسی آن را فراگرفته و از آن خود گردانیده بود. در اثر سیر قهقرایی كه پس از مرگ فرعون روی داد، وی همه امیدها و نقشه های خود را بر باد رفته یافت. در صورتی كه باید اقلاً از معتقدات گرامی خود روگردان نشده باشد. مصر دیگر چیزی نداشت كه به او عرضه كند. او وطن خود را از دست داده بود. در منتهای بیچارگی چاره عجیبی یافت. ایخناتون خیالپرداز، روحیه ملت را به ضد خود برانگیخته و امپراتوری را به تجزیه كشانیده بود. موسی كه دارای سرشتی فعال بود، نقشه تأسیس امپراتوری جدیدی را در سر پرورانید تا مذهبی را كه در مصر خوار گشته بود، بدان عطا كند. به طوری كه میبینیم، این تلاشی بر ضد سرنوشت بود؛ تا زیانهایی را كه از دو جانب، در اثر فاجعه سقوط ایخناتون بر وی وارد آمده بود، جبران نماید. شاید هم او فرمانروایی ایالت مرزی (سرزمین گسن) Gessen را داشته؛ كه بیشك، از زمان هیكسس ها Hyksos مسكن برخی از قبایل یهودی بوده است. از همین قبایل بود كه وی میخواست ملت جدیدی برای خود ایجاد كند؛ و این تصمیم دارای اهمیت تاریخی قابل ملاحظه ای بود. با این قبایل ارتباط برقرار كرد و در رأس آنان قرار گرفت؛ و با «دستی آهنین» خروج آنان را سازمان داد. باید قبول كرد كه مهاجرت، برخلاف آنچه در تورات آمده، بدون درگیری و بی آنكه مورد تعقیب مخالفان قرار گیرند انجام شده؛ و این امر از اقتدار قانونی موسی امكان پذیر گشت؛ چه، قدرت مركزی در آنجا تسلطی نداشت كه مانعی بر سر راه موسی قرار دهد. اگر فرضیه ما درست باشد، هجرت بین سالهای 1358 تا 1350 قبل از میلاد صورت گرفته؛ یعنی پس از مرگ ایخناتون و قبل از آنكه هارمباد سلطه دولت را مجدداً برقرار سازد. هدف مسافرت جز سرزمین كنعان نمیتوانست بود. این همان سرزمینی است كه پس از زوال استیلای مصر، قبایل جنگجوی آرامی، به صورت فاتحین غارتگر بدان راه یافته بودند. این امر نشان میدهد كه یك ملت مستعد و لایق، در چه موقعیتی میتواند مالكیت اراضی جدید را برای خود تأمین نماید. این جنگجویان، با كشف نامه های بایگانی شهر ویران عمارنه در سال 1887 میلادی شناخته شدند. آنها در آن نامه ها، حبرون نامیده شده اند و معلوم نیست كه چگونه بعداً این نام به مهاجمان جدید یهودی منتقل شده است، ممكن نیست كه در نامه های عمارنه، از عبریها، كه بسی دیرتر آمده بودند نام برده شده باشد. در جنوب فلسطین یعنی در كنعان هم، قبایلی زندگی میكردند كه با یهودیان از مصر آمده، نسبت نزدیكی داشتند.

به عقیده ما، متداول شدن رسم ختنه و پیش آمدن مهاجرت دارای یك محركند. ما از عكس العمل اشخاص و اقوام، در مقابل این رسم بسیار كهن و دور از ذهن، آگاهیم. آنان كه این رسم را نپذیرفته اند، به نظرشان عجیب و ترسناك جلوه میكند؛ ولی آنان كه آنرا حفظ كرده اند، به آن می نازند و خود را به واسطه آن سربلند می یابند و ختنه نكرده ها را ناپاك می شمرند و تحقیر میكنند. امروز هم یكی از دشنام هایی كه تركها به مسیحیان میدهند «سگ ختنه نشده» است.

از همه اینها این مطلب به ذهن متبادر میشود كه، موسی، كه به علت مصری بودن ختنه شده بود میبایست همین طرز تلقی را داشته باشد. پس لازم بود یهودیانی كه به همراه آنان جلای وطن كرده، جانشین مصریانی شوند كه تركشان گفته بود؛ و نمیبایست در هیچ موردی، از مصریان پستتر باشند. موسی بر آن بود، كه از آنان، بنا به تصریح تورات، یك «ملت مقدس» بسازد؛ و به نشانه این تقدس مراسمی را باب كرد كه اقلاً آنان را با مصریان برابر سازد. به علاوه برای موسی مطبوع بود كه ببیند، آنها، با ختنه از اقوام بیگانه ای كه سرزمینشان مقصد مهاجرت بود. شاید یهودیان هم بدین ترتیب مانند مصریان، كه از هر بیگانه ای  فاصله میگرفتند، از اختلاط با آن مردم اجتناب میكردند. معذالك سنت یهود، بعدها رفتاری را پیش گرفت كه گویی از همین امری كه موضوع نتیجه گیری ماست، به تنگ آمده بود. قبول ختنه به عنوان رسم مصری، تقریباً با شناختن دین موسی به عنوان دین مصری معادل است. از آنجا كه یهودیان به انكار این امر نیاز مبرم داشتند، میبایست به همانسان، آنچه را هم كه مربوط به ختنه بود منكر شوند.

بنابر آنچه گذشت، من تاریخ موسای مصری را در عهد ایخناتون قرار دادم و گفتم كه تصمیم برای در دست گرفتن مقدرات و مصالح قوم یهود را وضع سیاسی كشور به او انشا كرد؛ و بالاخره نشان دادم كه مذهبی كه او به قوم خود داد مذهب اتن بود؛ كه مصریان آنرا تازه طرد كرده بودند. من انتظار این سرزنش را دارم كه بگویند پایه این بنا، بر احتمالات گذاشته شده با اعتقادی همراه است كه اتكایی به اسناد تاریخی ندارد. به نظر من این سرزنش ناموجه است. من در مقدمه هم جای عنصر شك را باز گذاشته ام و همین باید مرا از زحمت تكرار معاف سازد. پاره ای از ملاحظات انتقادی خودم را بر این بحث خواهم افزود. نقطه اساسی نظریه ما، یعنی وابستگی یكتاپرستی یهود، به دوره زودگذر یكتاپرستی در تاریخ مصر را قبلاً مؤلفین دیگر دریافته و نشان داده اند. نقل آنها در اینجا بی فایده است. چه، هیچ یك از آنها نتوانسته نحوه این تأثیر را بیان كند. هر چند از نظر ما این تأثیر به شخص موسی مربوط است، ولی این هم حقیقتی است كه شاید امكانات دیگری هم، سوای آنچه مورد توجه ماست و برشمردیم، وجود داشته باشد. نمیتوان تصور كرد كه سقوط مذهب رسمی اتن، پایان جنبش یكتاپرستی در مصر باشد. مكتب كاهنان شهر اُن، كه یكتاپرستی از آن برخاست، پس از فاجعه نیز باقی ماند و بی شك میبایستی بعد از ایخناتون نیز به تبلیغ خود و تعلیم نسلهای بعدی ادامه داده باشد. حتی اگر موسی، معاصر ایخناتون هم نبوده، یا تحت تأثیر شخصی او قرار نگرفته باشد، مانعی ندارد كه فكر كنیم او یكی از پیروان یا اعضای مكتب آتن بوده باشد، این فرضیه منجر میشود به اینكه تاریخ خروج را در قرن 13 قبل از میلاد قرار دهیم؛ یعنی تاریخی كه همه قبول دارند؛ ولی هیچ مطلبی آنرا تأیید نمیكند. ولی در این صورت باید محركهایی را كه راهنمای موسی بوده اند توضیح دهیم؛ چه اگر خروج، با یك دوره آشفتگی در مصر مقارن نمیشد، به این راحتی صورت پذیر نبود. فرمانروایان سلسله نوزدهم، یعنی اخلاف ایخناتون، با قدرت بر مملكت حكومت كردند. همه شرایط خارجی و داخلی مناسب برای خروج، تنها پس از مرگ پادشاه مرتد جمع بوده است. یهودیان غیر از تورات، ادبیاتی غنی دارند كه در آنها افسانه ها و داستانهایی در اطراف سیمای رهبر و بنیانگذار مذهب، در طی قرون گرد آمده و آنرا دگرگون ساخته است. در بین همه اینها، قطعاتی از روایات صحیح، كه در اسفار پنجگانه نیست، به صورت پراكنده ای در آمده اند. یكی از این افسانه ها به طرز دلفریبی وصف میكند كه چگونه گردن فرازی موسی، از همان اوان كودكی نمایان شد. یك روز فرعون، در حال بازی، موسی را روی دست گرفته و بالا نگهداشته بود. بچه كه در آن زمان سه ساله بود، تاج او را برداشت و بر سر خود نهاد. شاه كه از این تفأل وحشت زده شده بود، با حكما به مشاوره پرداخت. در جای دیگر، روایت، فتوحات جنگی موسی را در حبشه ذكر میكند و اضافه مینماید كه علت فرار وی از مصر آن بود كه از حسادت و بد گمانی یك دسته بندی درباری، و حتی از حسادت خود فرعون بیمناك بود. توصیف خود تورات، خصایصی را به موسی نسبت میدهد كه هدف آن استوارتر ساختن ایمان است. در آنجا، پیغمبر، سختگیر و زود خشم نموده میشود. در حال خشم، نگهبان بی ادبی را كه با یك كارگر یهود بدرفتاری كرده میكشد. یا از مشاهده كجروی ملت خود خشمگین شده الواح قانونی را كه در كوه سینا بدو داده شده بود میشكند. خدا هم سرانجام، به خاطر كاری كه از سر ناشكیبایی از موسی سر میزند و ماهیت آن بر ما معلوم نیست، او را مجازات میكند. از آنجا كه چنین صفات و خصالی، افتخاری نصیب كسی نمیكند، بلكه میتواند بیشتر با حقیقت تاریخی منطبق باشد، ممكنست خصالی از این قبیل را كه یهودیان، به درك قبلی خود از خدا افزوده اند، از خاطره موسی گرفته شده باشد؛ مثلاً آنجا كه خدایی حسود و سختگیر و بی گذشت را وصف میكند. به علاوه، این موسی بود، كه آنان را از مصر بیرون آورد، نه خدای نامرئی. سیمای دیگری هم كه به موسی نسبت داده شده، شایان توجه است. ظاهراً سخن گفتن برای پیغمبر دشوار بوده؛ یعنی، از لكنت در تكلم یا عیبی در تلفظ ناراحت بوده؛ به نحوی كه در گفتگوهای فرضیش با فرعون، از هارون، كه میگویند برادرش بوده، یاری گرفته است. شاید در اینجا هم یك حقیقت تاریخی در میان ست و این چیزیست كه خوشبختانه به مشخص كردن سیمای مرد بزرگ یاری میدهد. ولی میتوان از آن نتیجه گیری مهمتری هم كرد. حكایتی كه بدین گونه دگرگون و واژگون شده مبین آن نیست كه موسی بیگانه بوده و اقلاً در آغاز روابطش با نو مصریان یهود، نمیتوانسته با آنان بی مترجم سخن بگوید؟ این مطلب، تأیید جدیدی بر مصری بودن موسی است. ظاهراً ما به یك نتیجه گیری دست كم موقتی نایل آمده ایم. فرضیه ملیت مصری موسی، غلط یا درست، ظاهر آنست كه ما نمیتوانیم از آن نتیجه دیگری بگیریم. هر مورخی، حكایت تورات را درباره زندگی موسی و خروج، افسانه ای مذهبی به نظر میآورد كه در آن روایتی كهنه، به نحوی غرض آلود، دستكاری شده است. ما از این اصل این روایت اطلاعی نداریم. میخواستیم تمایلات تحریف كننده را به فراست دریابیم ولی بی خبری از وقایع تاریخی ما را در ابهام نگه میدارد.

اگر در بررسی خود برای بعض وقایع هیجان انگیز تورات، از قبیل بلاهای دهگانه، عبور از دریای سرخ و اعطای الواح بر روی كوه طور، محلی قائل نشده ایم، جای نگرانی نیست. با این همه اگر ما را در جهت مخالف تحقیقات تاریخی عینی معاصر قلمداد كنند بی تفاوت نخواهیم بود. این مورخین امروزی كه در رأس آنان مایر قرار دارد؛ در یك موضوع اساسی با تورات موافقند. آنها میدانند كه قبایل یهودی كه بعداً اسرائیل را تشكیل دادند، در یك لحظه معین دین تازه ای اختیار كرده اند. ولی این واقعه، نه در مصر رخ داده و نه هم در پای كوهی در شبه جزیره سینائی؛ بلكه در محلی بنام قادش اتفاق افتاده كه واحه ایست در خطه جنوب فلسطین، واقع در بین منتهی الیه شرقی شبه جزیره سینائی و منتهی الیه غربی عربستان؛ و به واسطه فراوانی چشمه سارهایش معروف است. در آنجا یهودیان، پرستش خدای یهوه را پذیرفتند كه بدون شك آنرا از قبیله عرب مجاور، یعنی مدینی ها گرفته اند. محتمل است كه بعض از قبایل همجوار دیگر نیز این خدا را پذیرفته باشند. یهوه، به طور قطع خدای آتشفشانها بوده؛ و حال آنكه همه میدانند كه در مصر آتشفشان نیست و كوه های شبه جزیره سینائی هم هرگز آتشفشانی نبوده اند. برعكس، در طول سواحل غربی، آتشفشان هایی وجود دارد كه مدتها فعال بوده اند. میبایست یكی از آنها سینائی-هرب باشد، كه آن را اقامتگاه یهوه میدانسته اند. با وجود همه تغییرات و اصلاحاتی كه عارض متن تورات شده، ما میتوانیم بر طبق نظر مایر، سیمای این خدا را كه اهریمنی شوم و خونآشام است و شبها پرسه میزند و از روشنایی روز بیم دارد، از نو تصور كنیم. واسطه میان خدا و خلق در بدو پیدایی مذهب جدید، موسی نامیده شده. وی داماد یك روحانی مدین بنام یترو Jethro بوده؛ كه به شبانی میپرداخته؛ تا آنكه خدا او را برگزیده است. یترو به قصد تعلیم، به دیدن او به قادش رفته است. مایر خاطر نشان میسازد كه در نادرست بودن تاریخ اقامت در مصر، و فاجعه ای كه برای ملت مصر رخ داده، شك ندارد؛ ولی مسلماً نمیداند این وقایع را در كجا قرار دهد و چگونه بكار ببرد؛ وی تنها رسم ختنه را از منشأ مصری میشناسد. او با دو خبر مهم، استدلال قبلی ما را غنا میبخشد؛ یكی اینكه «یوشع از خلق خواست كه ختنه را معمول دارند تا استهزا و ریشخند مصریان خنثی شود»؛ و دیگر آنكه از هرودوت نقل میكند كه فینیقی ها، (بی شك منظور یهودیان ست)، و سوریها، خودشان هم قبول دارند كه ختنه را از مصریان آموخته اند؛ ولی تصور یك موسای مصری، خوشایند او نیست و میگوید: «موسایی كه ما میشناسیم نیای روحانیان قادش، یعنی چهره ای با شجره افسانه ایست كه به مذهب مربوط است و یك شخصیت تاریخی نیست. وانگهی به استثنای كسانی كه در بست به هر روایتی یك ارزش تاریخی میدهند، هیچیك از آنان كه موسی را شخصیتی تاریخی میدانند، توفیق نیافته است كه قالب تهی را از یك محتوی پر كند؛ و نه هم توانسته از آن شخصیتی معین بسازد و درباره آنچه وی ایجاد كرده و درباره اثر تاریخی او چیزی بفهماند». برعكس مایر در استنساخ از روابط موسی با قادش و مدین خسته نمیشود: « چهره موسی با مدین و معابد مقدس صحرا چنان پیوند ناگسستنی دارد كه ؛… این چهره جدایی ناپذیر از قادش (مش و مربیه)، بوسیله ازدواج با دختر یك روحانی مدین، این روابط را مستحكمتر ساخته است. برعكس روابط او با خروج و تاریخ كودكی ش امری ثانویست؛ كه از لزوم پیوند دادن وی به یك تاریخ یكدست و به هم پیوسته ناشی میشود …. سپس تذكر میدهد كه همه مطالب مهمی كه در تاریخ موسی روایت شده، بعدها از قلم افتاده است: «موسی در مدین، دیگر یك مصری یا داماد فرعون نیست؛ بلكه شبانیست كه یهوه بر او تجلی میكند. در حكایات بلایای دهگانه، از روابط گذشته اش و تأثیراتی كه میتوانست داشته باشد ذكری به میان نیامده و ظاهراً فرمان كشتن نوزادان اسرائیلی به كلی فراموش شده است. دیگر موسی در مورد خروج و نابودی مصریان نقشی ندارد و نامی از او نیست. خصیصه قهرمانی سرگذشت كودكی، در آنچه كه به موسای دوره بعد مربوط میشود، محو میگردد. او فقط آفریده خداست و فاعل معجزاتی ست و یهوه به او نیرویی فوق طبیعی اعطا كرده است.

بیشك نظر ما اینست كه موسای قادشی و مدینی، كه روایات هم به جنبش درآوردن مار مفرغی را كه نشانه خدای معالجه است بدو نسبت داده اند، با مصری بزرگی كه ما در نظر داریم، و به ملت خود مذهبی داده كه در آن، جادو و جادوگری به شدت منع شده، به كلی متفاوت است. شاید موسای مصری ما، با موسای مدینی به همان اندازه اختلاف دارد كه خدای جهانی اتن با یهوه، خدای شریر ساكن كوه مقدس و اگر ما در مواردی اكتشافات مورخین امروزی را بپذیریم، باید قبول كرد كه رشته ای كه میبایست، بر اساس اعتقاد به مصری بودن موسی، تار و پود ما را به هم پیوند دهد، چنان گسیخته میشود كه امیدی در به هم پیوستن آن نیست.

* * *

وسیله پیشبینی نشده ای برای حل مشكل به ما عرضه میشود. پس مایر، گرسمن و دیگر محققین نیز میكوشند مقام موسی را از مقام روحانیان قادش بالاتر برده آوازه ای را كه اخبار و روایات به او بخشیده اند پابرجا سازند. در 1922 ،سلین در كتاب هوشع پیغمبر، (نیمه دوم قرن هشتم )، آثار قطعی از روایتی بدست آورده كه بر طبق آن، مؤسس مذهب، در جریان شورش ملت لجوج و متمرد خود به قتل رسیده است. مذهبی كه او پایه گذاری كرده بود، در همان وقت ترك شد. این روایت كه جز در كتاب هوشع نیست، بعدها در نوشته های اغلب پیغمبران آشكار میشود؛ به نظر سلین امیدهای بعدی به ظهور مسیح، بر همین پایه است. در اواخر دوره تبعید به بابل بود كه در یهودیان این امید پیدا شد كه پیغمبری را كه آنان، با آن شكل شرم آور كشته بودند، از میان مردگان برخواهد خاست؛ و ملت پشیمان خود، و شاید دیگر ملل را به سرزمین قدس ابدی رهبری خواهد كرد. ما در اینجا درصدد مقایسه این مطلب، و سرنوشتی شبیه به این، كه برای مؤسس مذهب دیگری پیش آمده نیستیم. من در پی صحت و سقم تفسیری كه سلین از نوشته های پیغمبران كرده نیستم. ولی اگر این مطلب صحیح باشد، ما مجاز خواهیم بود خبری را كه او بازشناخته، به منزله یك حقیقت تاریخی بررسی كنیم.

در واقع چنین وقایعی اختراع نمیشود و هیچ كس محرك محسوسی در این گونه كارها ندارد. اما به راحتی میتوان فهمید كه چرا در مواردی كه این وقایع اتفاق میافتد، انسان علاقمند است آنرا فراموش كند.

اجباری نیست كه چیزی به تفصیلات خبر بیفزاییم. سلین گمان دارد كه مرگ موسی، در ناحیه شبتیم، در منطقه شرقی اردن اتفاق افتاده است. خواهیم دید كه انتخاب این محل با دلایل ما سازگار نیست. ما این فكر را از سلین داریم كه پس از قتل موسای مصری بدست یهودیان، مذهبی را كه او آورده بود ترك شد. این فرضیه، ما را قادر میسازد كه تار و پود نظریه خود را ببافیم؛ بی آنكه در جهت خلاف نتایج قابل اعتمادی كه مورخان بدست آورده اند سیر كنیم. معذلك میتوانیم، همه عقاید این مورخین را نپذیریم و راه خود را ادامه دهیم. خروج از مصر مبدأ ماست. عده قابل ملاحظه ای از مردم، به همراه موسی، رنج جلای وطن را بر خود هموار میكنند. چه، جاه طلبی مانند موسی، كه هدف بزرگی داشته، نباید زحمت رهبری یك دسته كوچك یهودی را به خود هموار كرده باشد. بی شك، اقامت مهاجرین در مصر آن قدر سابقه داشته كه جمعیت آنان افزایش یابد. معذالك ما مخاطره قبول این نظریه را مانند اغلب مصنفین بر خود هموار نمیكنیم كه بگوییم تنها بخشی از آنها كه میبایست بعداً به ملت یهود تبدیل شوند، اسارت در مصر را تحمل كرده بودند. به عبارت دیگر، قبیله در مراجعت از مصر، به قبایل مشابه دیگر كه از دیرباز، در ناحیه مصر و كنعان مستقر بودند، ملحق گشت. این اختلاط كه حاصل آن ملت اسرائیل بود، با قبول مذهب مشترك میان همه قبایل، یعنی یهوه، تظاهر كرد. به نظر مایر، این واقعه در قادش و تحت تأثیر مدینی ها رخ داد. یعنی وقتی كه موسی ملت خود را به قدر كافی برای تصرف كنعان نیرومند یافت. همه این امور مانع آنست كه بپذیریم، فاجعه ای كه بر موسی و مذهب او وارد شد، در ناحیه ای در شرق اردن حادث شده؛ بلكه میبایستی پیش از الحاق قبایل وقوع یافته باشد.

یقیناً پاره ای عوامل متغیر و متفاوت، به تشكیل دولت یهود كمك كرده اند؛ ولی اختلاف بزرگ میان قبایل، قطعاً از اینجا ناشی شده كه پاره ای از آنها مقیم مصر بوده اند؛ و وقایعی را كه در آنجا پدید آمده بود تحمل كرده بودند؛ در حالی كه پاره ای دیگر، در سرزمین و خانه خود بودند. میتوان گفت ملتی كه تشكیل شد زاییده اتحاد دو عنصر بوده و پس از یك دوره كوتاه وحدت سیاسی، جدایی به دو قسمت اسرائیل و قلمرو یهودیه، از آن ناشی شده است. تاریخ، این نوع جمع و نفی را كه در آن اختلاط های طولانی، از میان میرود و جدایی های قبلی ظاهر میشود، دوست دارد. رفرم نیز نمونه برجسته این نوع است كه پس از یك فاصله هزار ساله، وقتی كه دوباره به وقوع پیوست، یك خط فاصل میان ژرمنی كه رمی شده بود و ژرمنی كه به حال خود باقی مانده بود، دوباره ظاهر شد. در مورد قوم یهود، این یكنواختی و وفاداری به وضع قدیمی، امروزه دیده نمیشود. شناخت ما از این دوره چنان قطعی نیست تا بتوانیم ثابت كنیم كه در شمال كشور، آنها بودند كه از پیش مقیم بودند؛ و در جنوب آنها بودند كه از مصر بازگشته بودند. معذالك در اینجا هم تجزیه بعدی، با اتحادی كه در گذشته حاصل شده بود، بی ارتباط نیست. مصریان قدیم كه بی شك تعدادشان كم بوده میبایستی از لحاظ مذهب پیشرفته تر باشند . آنها در تحول بعدی ملت، اثر بزرگی داشتند؛ چه، آنان حامل سنتی بودند كه دیگران فاقد آن بودند . شاید چیز دیگری مؤثرتر از سنت هم داشتند. مسأله منشأ لاویان یكی از رازهای بزرگ قبل از تاریخ یهود را تشكیل میدهد. آنها را اولاد یكی از اسباط دوازدگانه، یعنی قبیله لاوی، دانسته اند. ولی كسی جرأت آنرا نداشته كه حدس بزند این قبیله از كجا آمده؛ یا اینكه كدامیك از نواحی فتح شده كنعان به آنان واگذار شده بود. آنان در مقامات روحانی مقام های بسیار مهمی داشتند و خود را روحانی متشخص میشمردند. یك لاوی الزاماً روحانی نیست و لاوی نام یك كاست Caste هم نیست. ناچاریم برای فرضیه خودمان درباره موسی توضیحی بجوییم. ممكن نیست شخصیتی مانند موسای مصری، بی بدرقه و ملازم در برابر یك قوم خارجی ظاهر شده باشد. قطعاً عده ای از قبیل هواداران نزدیك، منشیان و نوكران، همراه او بوده اند. اینها، لاویان اولیه بوده اند. موضوع ذیل كه قبلاً هم نقل شده، این نظر را تأیید میكند. در زمانهای بعدی نیز لاویان نام مصری دارند.

میتوان فرض كرد كه تعداد زیادی از این اشخاص توانسته اند از فاجعه ای كه برای موسی و مذهب او پیش آمده، بركنار بمانند. از خطر جستگان، با جماعت سرزمینی كه در آن زندگی میكردند، اختلاط یافته؛ در نسل های بعد افزایش پیدا كردند و به پیشوای خود وفادار ماندند و خاطره او را گرامی داشته، سنن آیین او را نگاه داشتند؛ و در دوره اتحاد مجدد با هواداران یهوه، اقلیتی فعال و متمدن تر از بقیه جمعیت را تشكیل دادند. حال فرض كنیم كه میان پایان كار موسی و استقرار مذهب در قادش دو نسل، و شاید یك قرن گذشته باشد. چطور میتوان تعیین كرد كه آیا نو مصریان (یهودیانی كه با موسی از مصر آمدند)، پیش از آنكه مذهب یهوه را پذیرفته باشند، به برادران نژادی خود برخورده اند یا بعد از آن؟ محققاً برخورد قبل از آن بوده؛ ولی نتیجه نهایی یكی شده. آنچه در قادش اتفاق افتاد، قول و قراری بود كه مسلماً قبیله (همراهان) موسی در انعقاد آن شركت داشته اند. اینجا دوباره از رسم ختنه، كه میتوان گفت همچون معیاری در اختیار ماست، مدد میگیریم.

قبول این عادت كه در مذهب یهوه، قدرت قانونی پیدا كرده با مصر پیوند ناگسستنی دارد، امتیازیست كه به همراهان موسی داده شده است. حداقل لاویان به خاطر تثبیت خود، از آن دستبردار نبوده-اند و آنرا وسیله حفظ مذهب قدیم خود قرار داده بودند. در مقابل، برای بزرگداشت خدای جدید و اعتقاد به آنچه روحانیان مدین نقل میكردند، آماده شدند شاید اینها امتیازات بیشتری هم گرفته بودند. گفتیم كه آداب مذهبی یهود، قیودی در استعمال نام خداوند مقرر میداشت. می-بایست بجای یهوه، آدونائی گفت. ما از این قید، برای تأیید استدلال خود استفاده میكنیم. ولی موضوع آن فرضیه-ایست كه اساس استواری ندارد. همان-طور كه می-دانیم، منع تلفظ نام خدا، یك تابوی قدیمی است؛ ولی كسی نمی-داند كه این تابو، به چه دلیل در قوانین مذهبی یهود پیدا شده است. شاید تحت تأثیر عوامل جدیدی بوده. دلیلی هم در دست نیست كه فكر كنیم این منع كاملاً رعایت شده باشد. وارد كردن نام یهوه در اسم-های خاصی كه یك جز آن نام خداست؛ یعنی در نام-های مركب از قبیل: یوحنا، یاهو، و یوشع مجاز بوده ولی این نام-ها خصوصیت-هایی داشته-اند. می-دانیم كه تفسیر كتاب مقدس برای اسفار پنجگانه و صحیفه یوشع، دو منبع قائل است كه آنها را با دو حرف J و E كه حروف اول دو نام مقدس یهوه و الوهیم باشد، مشخص می-سازند. الوهیم درست است نه ادونائی و در اینجا نظر یكی از مؤلفین را به یاد می-آوریم كه می-گوید «: نام-های مختلف، دقیقاً نشان میدهند كه بحث آنان از خدایان مختلف است.» به عقیده ما، حفظ رسم ختنه مؤید آنست كه توافقی از زمان تأسیس مذهب در قادش برقرار شده است. J و E به ما می-فهماند كه موضوع آن چیست. از آنجا كه دو روایت با هم مطابقت دارند، بایستی از یك منبع مشترك (نوشته یا اخبار شفاهی)، ناشی شده باشند. فكر اصلی، نشان دادن عظمت و اقتدار خدای جدید، یهوه، بوده است. بنابراین چون همراهان موسی اهمیت زیادی برای خروج خود از مصر قائل بودند، مناسبت داشته كه آزادی خود را به یهوه نسبت دهند. لذا به منظور نمایش قدرت وحشتناك خدای آتشفشان-ها، واقعه به هر زیوری آراسته شد؛ مثلاً ستون دود، در طول شب، به ستون آتش تبدیل شد. توفان به طوری آبها را از هم جدا كرد، كه تعقیب كنندگان در بازگشت امواج غرقه شدند. در همین حال، هجرت و استقرار مذهب تازه، در طی زمان به هم نزدیك شدند؛ و فاصله-ای كه دو واقعه را از هم جدا میكرد، فراموش شد. همچنین تأیید شد كه فرمان-ها، در پای كوه مقدس، به علامت بروز و فوران آتش داده شده-اند نه در قادش. معذالك این توصیف برای خاطره موسی زیان شدیدی بار آورد؛ چه، او بود كه قوم را از مصر بیرون كشیده بود؛ نه خدای آتشفشان-ها. لازم بود كه این خسران جبران شود؛ و بدین منظور بود او را به قادش، یا روی كوه سینائی-هرب یعنی محل سكونت روحانی مدین، منتقل كردند. بعدها خواهیم دید كه چگونه این راه حل، ارضای تمایلات تند و تخفیف ناپذیری را ممكن ساخت. نوعی قول و قرار گذاشته شده بود كه بر طبق آن، یهوه ساكن كوهستان مدین، مجاز بود قدرت خود را تا مصر بسط دهد. در حالی كه موسی و فعالیت او، به قادش و ناحیه شرق اردن برده شد. بدین گونه موسی، با كسی كه بعدها مذهبی تأسیس كرد و داماد مردی مدینی بود نام موسی را بر خود گذارده بود مشتبه گشت. معذالك ما از آن موسی چیزی نمیدانیم؛ چه به كلی تحت شعاع موسای دیگر، یعنی موسای مصری، قرار گرفته و ما تنها تصویر پر از تناقضی را می-بینیم كه متون مقدس از اخلاق موسی بدست میدهند؛ و اغلب به صورت موجودی خودسر و حتی خشن نشان داده شده؛ و همچنین میگویند كه مهربان-ترین و بردبارترین مردم بوده. روشن است كه صفات اخیر، برای موسای مصری كه دست بكار اجرای طرح-های وسیع و دشواری برای ملت خود بوده مناسب نیست. بیشك بیشتر این صفات، سهم موسای مدینی است. فكر میكنیم ممكن باشد این دو شخصیت را از هم جدا كنیم. به نظر ما نمی-بایستی موسای مصری به قادش آمده و حتی تلفظ نام یهوه را شنیده باشد. همان طور كه موسای مدینی هیچگاه بر خاك مصر قدم ننهاده؛ و به كلی از اتم بیخبر بوده است. برای اینكه اختلاط این دو شخصیت ممكن شود، لازم بوده تا روایت و افسانه موسای مصری را به مدین منتقل كنند؛ و دیدیم كه این امر به انحاء مختلف توجیه شده است.

یقین داریم به ما ایراد میگیرند كه در تجدید بنای تاریخ گذشته ملت اسرائیل، سخت بی پروا بوده، اطمینان ناموجهی نشان میدهیم. این انتقاد شدیدی نیست؛ چه؛ انعكاسی در قضاوت من دارد. من خوب میدانم كه كار تجدید بنای ما متضمن نقاط ضعفی است؛ ولی جنبه-های استوار و محكم نیز دارد. اینها به اعتبار دلایلی است به نفع تداوم بررسی-های ما؛ و در همان جهاتی كه ترجیح بیشتری دارند. متن توراتی كه در اختیار ماست، حاوی اطلاعات تاریخی مفید و حتی فوق-العاده پر ارزشی است. ولی این اطلاعات تاریخی، در نتیجه تأثیرات غرض-آلود، تحریف شده؛ و یا به صورتی شاعرانه آراسته شده-اند. تحقیقات كنونی ما، درك ماهیت یكی از این تمایلات تحریف كننده را ممكن میسازد؛ و راه ادامه كار را به ما نشان میدهد؛ و در تحقیق سایر تأثیرات تحریف كننده مشابه، به ما مدد میرساند. اگر وسیله شناخت تحریفاتی را كه انجام شده پیدا كنیم، به روشن كردن سایر عناصر حقیقت نیز نایل خواهیم شد . نخست آنچه را كه از بررسی انتقادی تورات، آنطور كه در اسفار ششگانه آمده (پنج سفر موسی و صحیفه یوشع مورد نظر ماست)، درك میكنیم، در نظر میگیریم J حرف اول كلمه یهوه از قدیمترین منابع بشمار میرود؛ و پاره-ای از محققین امروز، اخیراً از آن نام «ابجاتار» Ebjatar روحانی معاصر داود را استنباط كرده-اند. كمی بعد، در تاریخی كه تعیین آن ممكن نیست؛ بخشی از كتاب مقدس فرا میرسد كه در آن كلمه الوهیم Elohim بجای كلمه یهوه بكار رفته است؛ و به شمال مملكت تعلق دارد. پس از ویرانی مملكت، در 722 قبل از میلاد، یك روحانی یهودی بخش-های J و E را یكجا گرد آورده و چیزهایی بدان افزود.

این تألیف است كه با حروف JE نشان داده میشود. در قرن هفتم قبل از میلاد دئوترونم Deuteronome (سفر تثنیه) یعنی كتاب پنجم بر آن افزوده گشت؛ كه میگویند مجموع آنها در آن زمان، در معبد یهود، موجود بوده است . نسخه تازه را مربوط به زمان پس از ویرانی معبد (586 ق م) یعنی هنگام تبعید، و به نام (مجموعه قوانین روحانیان) میشناسند.

در قرن پنجم، كتاب شكل قطعی به خود میگیرد و از آن پس تغییر قابل ذكری نمی-یابد. محتمل است كه تاریخ داود پادشاه و عصر وی، كار یكی از معاصرینش باشد؛ چه، گزارشی واقعی مربوط به پانصد سال پیش از هرودوت، پدر تاریخ است. اگر از من بپذیرند كه نفوذ مصر در آن بكار رفته، به فهم این اثر نزدیك خواهیم شد.  همچنین این مطلب را متذكرند كه قدیمترین اسرائیلیان، منشیان موسی، به اختراع الفبای اولیه كمك كرده-اند. ما نمیدانیم كه تا چه اندازه خبرهای ازمنه قدیم، بر نوشته-ها یا اخبار شفاهی مبتنی بوده-اند. و كدام فاصله زمانی هر واقعه را از نوشته مربوط بدان جدا كرده است. معذالك خود متن، آنطور كه به ما رسیده تغییر شكل-هایی را كه پیدا كرده بازگو میكند. در آن، آثار دو طرز عمل كاملاً مخالف به چشم میخورد. از یك طرف، دستكاری كنندگان، متن را برحسب اغراض پنهانی خود، تحریف و مثله كرده و شرح و بسط داده و در جهت عكس آن منحرف ساخته-اند؛ و از طرف دیگر، عده-ای پارسای پرهیزكار آنرا حفظ كرده-اند؛ و كوشیده-اند تا آنرا به همان صورت كه هست نگهدارند؛ خواه جزئیات آن با هم بخوانند یا نقیض هم باشند. از این روست كه همه جا، محذوفات مسلم، تكرارهای مخل، تضادهای واضح، و آثار اموری كه امیدی به كشفشان نیست، یافت میشود. تحریف یك متن از بعض جهات به یك قتل شبیه است. اشكال كار در ارتكاب جنایت نیست؛ بلكه، در پنهان كردن آثار آنست. میخواهم به كلمه تحریف (Entstellung تغییر شكل و جابجا كردن)، معنی مضاعف گذشته آنرا بدهیم. در واقع نمی-بایست این كلمه را به معنی ساده تغییر شكل منظره چیزی در نظر گرفت؛ بلكه باید به معنی قرار دادن چیزی بجای چیز دیگر هم دانست. به این جهت ما یقین داریم كه در اغلب تحریفات متون بتوانیم چیزهایی را كه حذف و فراموش شده، یا تغییر وضع داده، پیدا كنیم. اغلب، اشكال كار در بازشناختن آنست. تمایلات تحریف كننده-ای را كه میخواهیم كشف كنیم، آنهایی-ست كه قاعدئاً بایستی پیش از تدوین اخبار، بر آنها اثر گذاشته باشند. این مطلب، وسیله كشف یكی از آن تحریفات را كه شاید هم از همه قویتر باشد بدست میدهد. وقتی كه یهوه، خدای تازه، در قادش مستقر شد، لازم بود برای تقدیس او چیزهایی پیدا شود. یا بهتر اینست كه بگوییم لازم بود جایی برای او پیدا كرده مستقرش سازند و آثار و علایم مذهب قدیم را از میان ببرند. در آنچه مربوط به مذهب قبایلی است كه در آنجا مستقر بودند، همه چیز گواه بر توفیق كامل در اینكار است؛ چه دیگر از آنان چیزی نشنیده-ایم. ولی اوضاع بر وفق مراد اسرائیلی-های بازگشته نبود. عزم راسخ آنها بر این بود كه از خروج از مصر و از شخصیت موسی و رسم ختنه جدا نشوند. البته آنها در مصر مقیم بوده-اند و می-بایستی از آن به بعد، همه آثار نفوذ مصر فراموش شود. لذا برای قرار دادن موسی در مدین و قادش، و در آمیختن او با روحانی بنیانگذار مذهب یهوه، دست بكار شدند. می-بایستی كه رسم ختنه را كه افشاگر وابستگی به مصر بود حفظ كنند ولی علیرغم شواهد مسلم كوشیدند تا آنرا از انتساب به مصر جدا سازند. در سفر خروج یك نكته معما مانند وجود دارد؛ كه بر طبق آن، یهوه از اینكه دید موسی رسم ختنه را ترك كرده، خشمگین شد و همسر مدینی او با انجام سریع آن، جان شوهر خود را نجات داد. مسلماً این روایت به منظور پوشانیدن یك واقعیت افشاگر است. جعل دیگری هم كه بزودی خواهیم دید به منظور خدشه-دار كردن یك شهادت مزاحم صورت گرفته است. تمایل دیگری هم هست كه به گمان من، نمی-توان نو پدید دانست؛ چه از قدیم وجود داشته؛ و هدف آن انكار اینست كه یهوه برای یهود خدایی تازه و بیگانه بوده؛ تلاش افسانه آبای اسرائیل -ابراهیم، اسحاق و یعقوب – برای همین است. یهوه تأیید میكند كه خدای این آباء بوده؛ هر چند كه خود بر آنست كه بنام دیگری پرستش میشده؛ ولی نمیگوید كه این نام چه بوده. در اینجا فرصت خوبیست كه حمله قطعی بر ضد دلیل مصری بودن ختنه صورت گیرد. یهوه از ابراهیم ختنه را خواسته بود تا به نشانه اتحادش با اولاد و احفاد آباء، برقرار شود. این جعلی ناشیانه بود. وقتی كه میخواهند به كسی تشخصی بدهند و امتیازی برایش ایجاد میكنند. وقتی كه یك اسرائیلی در مصر بود میبایستی همه مصریان را به چشم برادرانی ببیند كه با علامتی همانند او با یهوه متحدند. ختنه كردن مصریان نمی-توانست از نظر اسرائیلیانی كه متن تورات را ساخته و پرداخته-اند پنهان باشد. در عبارتی كه مایر از صحیفه یوشع نقل میكند، این مطلب مورد قبول است؛ ولی لازم بوده به هر قیمتی كه شده، آنرا انكار كنند. ما از افسانه-ها و اساطیر مذهبی انتظار نداریم كه با دقت و احتیاط كامل انطباق و ارتباط منطقی را در نظر بگیرند؛ كه مبادا بدون آن، احساسات عمومی، حقیقتاً از رفتار خدایی جریحه-دار شود كه تا قرنها پس از امضای قرارداد اتحاد با آبای بنی اسرائیل، از یادآوری آن به شركای خود دست میكشد؛ تا ناگهان، دوباره، به فرزندان آنان ابراز دارد. شگفت آورتر آنكه ببینیم، این خدا ناگهان ملتی را برای خود انتخاب میكند و اعلام میدارد كه خدای آنهاست. این امر، مورد منحصر به فرد در تاریخ مذاهب بشریست. جاهای دیگر خدا و خلق ناگسستنی هستند و جاودانه واحدی را تشكیل میدهند. اغلب همانطور كه میدانیم، مواقعی فرا میرسد كه قومی، خدایی تازه انتخاب میكند؛ ولی هیچگاه خداوند قومی تازه بر نمی-گزیند شاید با مطالعه روابط موسی با قوم یهود، به فهم بهتر این مورد منحصر بفرد نایل شویم. موسی شایستگی پرداختن به یهودیان را داشت و از آنان، ملتی خاص خود، «ملت برگزیده» درست كرد. موضوع نسبت دادن مذهب تازه یهوه به آبای بنی-اسرائیل، هدف دیگری هم داشت. آنها در كنعان زیسته بودند و خاطرات آنان به بعض نقاط این سرزمین مربوط بود. شاید آنها خود قهرمانان كنعانی یا خدایان محلی بوده-اند كه اسرائیلیان مهاجر، آنان را برای انضمام به تاریخ گذشته خود تصاحب كردند. خواست اینان از نسبت دادن آبای اسرائیل به خود، نشان دادن وابستگی خودشان به زمین و محافظت از خود در برابر كینه-ایست كه فاتحان بیگانه بدان دامن میزنند. با یك حركت ماهرانه مدعی شدند كه، یهوه، فقط آنچه را كه روزی نیاگانشان دارا بوده-اند به آنان پس داده است. در اضافات بعدی به متون تورات، قصد مسكوت گذاردن قادش به چشم میخورد. محلی كه مذهب جدید در آن پایه-گذاری شد، بطور قطع كوه مقدس سینائی-هرب در نظر گرفته شده است. محرك این كار روشن نیست. شاید قصدشان این بوده كه از خاطره نفوذ مدین خلاصی یابند؛ ولی همه تحریفات بعدی و بخصوص، تحریف «مجموعه قوانین روحانیان»، به منظور دیگری صورت گرفته است. دیگر جایی برای تغییر شكل گزارش وقایع، در یك جهت معین، وجود نداشت؛ زیرا این امر مدتها قبل اتفاق افتاده بود؛ ولی كوششی برای ربط دادن پاره-ای از قوانین و تأسیسات نوظهور به ادوار گذشته، و در آوردن آنها به صورت مقررات مبتنی بر قوانین موسی به چشم میخورد تا بدین وسیله خصلت مقدس و الزامی آنها را توجیه كند.

میدانیم مغالطه-هایی كه بدین گونه در متن وارد شده، هر چه باشد، از لحاظ روان-شناسی تا حدی قابل توجیه است و این موضوع را منعكس میكند كه در طی قرنهای طولانی -تقریباً فاصله 800 ساله-ای كه خروج از مصر را از تثبیت متن تورات بوسیله عزرا و نعیم جدا میكند- مذهب یهوه، در معرض تحولات قهقرایی بوده كه به یك توافق، یا شاید یكی شدن با مذهب اولیه موسی رسیده و این موضوع اساسی، محتوی محتوم تاریخ مذهب یهود است.

در میان همه وقایع ماقبل تاریخ یهودیان، كه بعدها شعرا، روحانیان و مورخان به نوشتن آن پرداخته-اند، یك واقعه هست كه حذف آن، به جهت طبیعی و انسانی قطعی بود. میخواهیم از واقعه قتل موسی، رهبر بزرگ و نجات بخش بحث كنیم. قتلی كه سلین از اشارات پیغمبران، به فراست دریافته است. گفته-های سلین را نمیتوان توهم پنداشت؛ چه، جنبه احتمال آنها قویست. موسی كه در مكتب ایخناتون تعلیم دیده بود، همان روشهای او را بكار بست. به خلق فرمان داد كه مذهب او را بپذیرند و آنرا به ایشان تحمیل كرد. شاید آیین موسی از استادش انعطاف ناپذیرتر هم بود. او نیازی به حفظ خدای خورشید نداشت. مكتب اُن در چشم یك ملت بیگانه بی-معنی مینمود. موسی هم به سرنوشت ایخناتون و سرنوشت همه نوآوران مستبد دچار شد. در میان یهودیان عصر موسی، مانند مصریان سلسله هجدهم، آمادگی قبول مذهبی چنین معنوی وجود نداشت؛ تا در آن، ارضای خواستهای خود را بجویند. یك امر در هر دو مورد اتفاق افتاد. اسرا و زیان-دیدگان قیام كردند و از زیر بار مذهبی كه بر آنان تحمیل شده بود، شانه خالی كردند. در حالی كه مصریان فرمانبردار، در انتظار آن بودند كه سرنوشت، آنانرا از شخصیت مقدس فرعون نجات بخشد؛ یهودیان سركش، سرنوشت خود را خود بدست گرفتند و خویش را از قید ظالم نجات بخشیدند. متن توراتی كه به ما رسیده سرانجام كار موسی را تا حدودی در اختیار ما میگذارد. گزارش «سفر از میان صحرا» متضمن تاریخ كامل تسلط موسی بوده یك سلسله شورشهای سخت را بر ضد وی توصیف میكند. این شورشها، به دستور یهوه، موجب سركوبی-های خونین شد. به آسانی میتوان تصور كرد كه یكی از این شورشها به نحوی پایان پذیرفته كه در متن تورات نیست. مثلاً در آن حكایت ارتداد ملت را میخوانیم؛ ولی آنرا واقعه فرعی ساده-ای تلقی میكنیم. در حكایت گوساله طلا، با مهارتی محیلانه، شكستن الواح قوانین- كه مفهومی استعاری دارد- به خود موسی نسبت داده شده و آنرا به غیظ و نفرت شدید او ربط داده-اند: «او قانون را خرد كرد.» لحظه-ای رسید كه ملت از قتل موسی پشیمان شد و درصدد فراموش كردن این جنایت بزرگ برآمد. محققاً این امر، در دوره اتحاد در قادش واقع شد. در حقیقت آنان با جابجا كردن زمان خروج و جایگزین ساختن موسی، و هم در انكار قتل بیرحمانه پیغمبر توفیق می-یافتند. در حالی كه اگر زندگی موسی را كوتاه هم فرض نكنیم، احتمال شركت او در وقایع قادش كم است. میكوشیم كه نظم وقایع را برقرار سازیم. واقعه خروج از مصر را پس از انقراض سلسله هجدهم، در 1350 قبل از میلاد قرار دادیم. این خروج در آن وقت یا كمی دیرتر ممكن بود؛ چه وقایع نگاران مصری، سالهای هرج و مرج را در زمان حكومت هارامباد قرار داده-اند. این فرمانروا به هرج و مرج پایان داد و تا 1315 سلطنت كرد. كتیبه مرنپته Merenptah (1215 – 1225) اطلاع منحصر بفرد درباره وقایع اتفاقیه را كه ما در اختیار داریم بدست میدهد. وی از پیروزی بر اسرائیل و از میان بردن محصولات آن؟ به خود می بالد. بدبختانه ما به ارزش این نوشته اطمینان نداریم. ملاحظه میكنیم كه این نوشته بجا نتیجه میگیرد كه مرنپته برخلاف آنچه قبلاً تصور میشد، فرعون زمان خروج نبوده است. خروج می-بایستی در دوره-ای پیش از آن صورت گرفته باشد. وانگهی به نظر من تحقیق درباره اینكه كدام فرعون در زمان خروج سلطنت میكرده، بیهوده است. چه خروج، در زمان فترت سلطنت صورت گرفته؛ ولی كتیبه مرنتپه، نه تاریخ ممكن انضمام و نه تاریخ قبول مذهب جدید در قادش، هیچیك را روشن نمیكند. آنچه را كه میتوانیم با قاطعیت تأیید كنیم اینست كه این وقایع بین 1350 و 1315 روی داده است. به گمان ما باید خروج، در طی این قرن، در تاریخی نزدیك به 1350 واقع شده باشد؛ و حوادث قادش در حدود 1215. به عقیده ما باید قسمت اعظم زمانی را كه بین این دو واقعه گذشته، دوره واسطه تلقی كرد. باید از قتل موسی، مدت مدیدی گذشته باشد تا مصائب یهودیان بازگشته از مصر، تسكین یافته، نفوذ هواداران موسی، یعنی لاویان، آن قدر زیاد قوت گرفته باشد كه امكان توافق قادش را ایجاد كند. دو نسل یا 60 سال كافی به نظر میرسد و این فاصله زمانی كمی درست به نظر میآید. تاریخی كه از مراجعه به كتیبه مرنتپه بدست می-آید، دور به نظر میرسد و چون در فرضیه ما فرضی از فرض دیگر نتیجه میشود، صبر میكنیم تا این بحث، نقطه ضعف تجدید بنای ما را برملا سازد. بدبختانه، هر آنچه به استقرار ملت یهود در كنعان مربوط است، تاریك و درهم است. معذالك امكان آن هست كه نامی كه در كتیبه، اسرائیل ثبت شده، به قبایلی مربوط باشد كه ما درصدد بررسی سرنوشت آنانیم و از اجتماع بعدی آنان ملت اسرائیل تشكیل می-یابد. وانگهی آیا نام هبیرو (عبری)، از زمان عمارنه به این قوم داده نشده بود؟

تاریخ اتحاد این قبایل، كه با قبول مذهب مشترك ملتی را تشكیل دادند، هرچه باشد، برای تاریخ جهان واقعه بی-اهمیتی بوده، ممكن بود مذهب جدید، در جریان وقایع در هم پیچیده شود؛ و همانطور كه فلوبر حدس زده، ممكن بود یهوه در شمار خدایان فراموش شده قرار بگیرد؛ و امكان داشت كه نه ده سبط -كه آنگلوساكسنها از دیرباز در جستجوی آنانند- بلكه هر دوازده سبط، از میان بروند. بی-شك خدای یهوه، كه موسای مدینی به او ملتی تازه هدیه كرد، هرگز موجودی عالی نبوده، بلكه خدایی بوده محلی، محدود، خشن و خونخوار، و به پیروان خود قول داده بود كه به آنها سرزمینی عطا كند «سرزمینی كه در آن شیر و عسل جاری باشد»؛ و آنان را تشویق كرد كه این سرزمین را با شمشیر از دست ساكنان آن درآورند. حقیقتاً شگفت-آور است كه با وجود همه دستكاری-هایی كه در تورات شده، چنین قطعاتی را، كه مستعد بر ملا كردن طبیعت بدوی یهوه است، در آن بجا گذاشته باشند. محقق هم نیست كه مذهب وی یكتاپرستی حقیقی باشد؛ و در صفت خدایی خدایان بیگانه شك كرده باشد. بی-شك كافی بود كه قدرت این خدای ملی، از قدرت همه خدایان دیگر بیشتر باشد. اگر وقایع بعدی، با آنچه قبلاً پیشبینی میشد فرق دارند. تنها یك دلیل دارد.

موسای مصری ادراكی متفاوت و روحانی-تر درباره الوهیت، به بخشی از ملت خود داده بود. فكر خدایی واحد، جهان شمول، با محبت بی-دریغ و قدرت مطلقه، با رد هر نوع جادو و جادوگری و با اقامه حقیقت و عدالت، به عنوان بالاترین هدف-های انسانی. در واقع، با همه نقص و نارسایی كه اسناد مربوط به اخلاق و مذهب اتن وجود دارد، ذكر این مطلب جالب است كه ایخناتون در نوشته-هایش به منزله وجود زنده «معت» (حقیقت و عدالت) نموده شده است. احتمالاً قوم، در پایان دوره-ای بس كوتاه، از تعلیمات موسی روگردان شده و او را از میان برده است. سنت باقیمانده و تأثیر آن آهسته، در قرنها، به آنچه كه موسی نتوانست، نایل آمده است. خدای یهوه، افتخاراتی را كه شایسته آن نبود به خود بست. نجات یهودیان را كه موسی انجام داده بود، به او نسبت داده-اند؛ ولی او، غرامت این غضب را سخت پس داد. سایه خدایی كه او جایش را گرفته بود، قویتر شد. در پایان این تحول تاریخی، خدای فراموش شده، او را كاملاً محو كرد . شك نیست كه اعتقاد به این خدا، تحمل ضربات سرنوشت و ادامه حیات را برای ملت اسرائیل، تا زمان ما ممكن ساخته است. لاویان از پیروزی نهایی خدای موسی چه سهمی گرفتند؟ تعیین و تشخیص این مطلب غیر ممكنست. در زمان توافق قادش، لاویان جانب موسی را گرفتند؛ چه، خاطره رهبری را كه خود همراه و هموطن او بودند زنده نگه میداشتند.

در طی قرون بعد، لاویان با ملت، یا با هیأت روحانی در هم آمیختند؛ و از همان اوقات، كوشش عمده روحانیان یهود، توسعه آداب مذهبی و مراقبت در آن و حفظ كتب مقدس و اصلاح آنها را به نحوی شایسته بود. ولی آیا همه این قربانی-ها و مراسم مذهبی، چیزی جز جادو و جادوگری بود كه آیین موسی، بی قید و شرط محكوم كرده بود؟ از آن زمانست كه پیوسته مردمی در میان خلق پیدا شدند كه الزاماً از اولاد همراهان موسی نبودند؛ ولی از سنت بزرگ و نیرومندی كه كم-كم در تاریكی و ابهام بزرگ میشد، مایه می-گرفتند. آن مردان، یعنی پیغمبران، به نحوی خستگی ناپذیر، آیین قدیمی موسی را تبلیغ میكردند؛ و تأكید می-نمودند كه خدا، به قربانی و آداب و رسوم دینی، بی اعتقادست؛ جز ایمان و وجودی كه كاملاً در اختیار حقیقت و عدالت (معت)، باشد، چیزی نمیخواهد. كوشش-های پیغمبران به موفقیت انجامید. آیین-هایی كه به یاری آنها اعتقاد قدیمی دوباره استقرار یافت، به صورت آیین-های مذهب یهود باقی ماند. این خود برای ملت یهود افتخاری است كه چنین سنتی را حفظ كرده؛ و مردمی را بار آورده كه هنوز هم آنرا برپا میدارند؛ با آنكه این مذهب از خارج آمده و بوسیله مرد بزرگ بیگانه-ای آورده شده است. اگر عده-ای از محققان برجسته، كه حتی برخی از آنها منشأ مصری را قبول ندارند اهمیت موسی را برای تاریخ مذهب یهود، مانند من درك نكرده بودند، من با دفاع از نحوه دید، خود را به خطر نمی-انداختم. چشم من به قضاوت آنهاست. مثلاً سلین میگوید: «از آن جهت است كه ما فكر میكنیم مذهب حقیقی موسی، اعتقاد به خدای واحد و روحانی كه او اعلام كرد، در آغاز از طرف فرقه محدودی از قوم پذیرفته شده بود». ما نمیتوانیم انتظار داشته باشیم كه از همان آغاز كار، دین خدا در پرستش رسمی و مذهب روحانیان و دین عامه وارد شده باشد. اینجا و آنجا، در انتظار برخورد به شراره آن آتش روحانی هستیم كه روزی موسی بر افروخته؛ و این شراره به ما می نمایاند كه افكار پیغمبر به كلی خاموش نشده؛ و همچنان به تأثیر بر روی عقاید و آداب و رسوم ادامه داده است؛ تا زمان-های متأخر، كه تحت تأثیر پاره-ای وقایع، یا با لطف شخصیت-های سرشار از این روحیه مذهبی، افكار مذكور احیا میشده و گروه-های بزرگتری از مردم را به خود جلب می-كرده است. تاریخ قدیم دین موسی را باید از این زاویه بررسی كرد. هر كس كوشش كند كه این دین را به موجب اسناد تاریخی وصف كند كه تصویر آن را در قرن پنجم قبل از میلاد در كنعان بدست میدهد، مرتكب بزرگترین خطا در روش تحقیق شده است. فولتس، از این هم قاطعتر است. او فكر میكند كه: «كار عجیب و عظیم موسی، در آغاز خوب درك نشده به نحوی ضعیف تحقق یافت. تدریجاً، در طی قرنها، بیش از پیش، در روحیه ملت نفوذ كرد: تا آنكه سرانجام، در وجود پیغمبران بزرگ، ارواحی قابل مقایسه با موسی بدست آورد، این پیغمبران بودند كه كاری را كه آن بزرگ تنها آغاز كرده بود. ادامه دادند.» من بدین گونه میتوانم با قرار دادن موسای مصری، در چارچوب تاریخ یهود، كه تنها هدف من بوده، از این كار نتیجه-گیری كنم. برای آنكه نتایج كار ما دارای شكل مشخصی باشد، میگوییم كه بر دوگانگی های معروف تاریخ یهود، یعنی دو قومی كه برای تشكیل یك ملت هم در هم می-آمیزند، دو قلمروی كه از تجزیه این ملت ناشی میشود، یك خدایی كه در منابع تورات دو نام دارد، دو ثنویت دیگر هم می-افراییم از این قرار، تأسیس دو مذهب بدیع، كه اولی به وسیله دومی واپس زده شد و پی از مدت كمی دوباره پیروزمندانه سربلند كرد؛ و دو مؤسس مذهب كه هر دو موسی نامیده میشدند؛ ولی ما باید شخصیت آنها را از هم جدا كنیم. ولی همه این دوگانگی ها، الزاماً از دوگانگی نخستین ناشی میشود. در واقع بخشی از ملت اثر زخمی برداشت، كه بخش دیگر از آن بركنار بود؛ ولی هنوز هم مواردی برای بحث و تفسیر و اثبات وجود دارد؛ و این برای بعد از وقتی است كه مطالعه تاریخی صرف ما، نتیجه موجهی نشان دهد. مطالعه این امر كه یك سنت اساساً از چه ساخته شده؛ و نیروی خاص آن مبتنی بر چیست؛ و اثبات تأثیر مسلم چند مرد در تاریخ عمومی نسبت به م ورد خاص تاریخ یهود، حقیقتاً دل-انگیز است.

این مطالعه نشان میدهد كه اگر تنها محرك-های مادی محض را در نظر بگیریم، به تنوع عظیم زندگی آدمی خدشه وارد میشود. با توجه به جهات مختلف میتوان كشف كرد كه افكار، و بخصوص افكار مذهبی، نیروی تسلط بر افراد و ملتها را از چه منبعی بدست می-آورند. چنین تكلمه-ای، دنباله تحقیقاتی است كه قریب به ربع قرن پیش درباره «توتم و تابو» منتشر كرده-ام، ولی فكر میكنم كه حالا توانایی اقدام به چنین كاری را ندارم.

موسی، قوم او، یکتاپرستی - 1

موسی، قوم او، یکتاپرستی

پیش گفتار 1 – (مارس 1938 – وین).

در اینجا میخواهیم با شهامت كسی كه چیزی ندارد از دست بدهد، به تصمیم موجه خود بازگردم: و از دو رساله خود درباره موسی نتیجه-ای بگیرم كه آن وقت نوشته نشده بود . در پایان آخرین رساله خود گفتم كه بی-شك آن نیرو را ندارم كه امكان چنین نتیجه-گیری را بدهد. طبعاً اشاره من، به زوال استعداد خلاقه در سنین پیری بود؛ ولی به موانع دیگری هم توجه داشتم. ما در عصر عجیبی زندگی میكنیم و باید با شگفتی تصدیق كرد كه پیشرفت و وحشی-گری هم-داستان شده-اند. در روسیه شوروی، برای تأمین شرایط زندگی بهتر، برای یك ملت صد میلیونی كه تحت فشار قرار دارد، دست بكار شده-اند، حكومت، برای بازداشتن آنان از مخدر مذهب، جسارت كافی به خرج داده؛ و با دادن آزادی جنسی به میزان منطقی، فرزانگی نشان داده است. معذالك در همین حال، با اجباری وحشیانه، ملت را از آزادی تفكر محروم ساخته است. با خشونتی از همین گونه، مزه نظم و احساس تكلیف را به ایتالیایی-ها چشانیده-اند. ولی اگر در نظر آوریم كه در مورد ملت آلمان، حركت قهقرایی بسوی وحشیگری ماقبل تاریخی، با هیچگونه ترقی خواهی همراه نیست، باز خود را سبكبار حس میكنیم. به هر حال، امروز ملاحظه میكنیم كه دمو كراسی-های محافظه كار، به نگهبانان پیشرفت مدنیت تبدیل شده-اند و عجیب اینست كه، كلیسای كاتولیك، تاكنون دشمن بی-گذشت آزادی فكر و پیشرفت فرهنگ بوده، در برابر خطر مقاومت نشان میدهد. ما اینجا در یك كشور كاتولیك و در حمایت كلیسای آن بسر میبریم؛ و یقین نیست كه این حمایت، در آینده نیز برای ما تأمین شود. معذالك تا زمانی كه كلیسای كاتولیك وجود دارد، ما طبعاً از انجام دادن كاری كه خشم وی را برانگیزد اجتناب میكنیم. این ترس نیست بلكه احتیاط است. دشمن جدید – ناسیونال سوسیالیسم آلمان- كه ما از خدمت به او تن میزنیم، خطرناكتر از دشمن قدیمی است كه ما راه زندگی صلح-آمیز با او را آموخته-ایم. كاتولیك-ها هر نوع تحقیق روانكاوی را با بدگمانی تلقی كرده-اند و ما نمی-گوییم كه این بدگمانی خطاست. وقتی كه بررسی-ها ما را به این نتیجه می-رساند كه مذهب اختلال روانی بشریت است و نشان میدهد كه قدرت موحش آن، همانند عارضه اختلال روانی بیماران است، یقین داریم كه شدیدترین كینه مراجع قدرت این كشور را متوجه خود ساخته-ایم. باید گفت كه ما بر آنچه یك ربع قرن پیش گفته-ایم ولی فراموش شده، چیزی نمی-افزاییم. ولی یادآوری و روشن كردن آن به كمك مثال نمونه-ای از نحوه تأسیس مذهب، بی-فایده نیست. معذالك شاید در آن صورت از بررسی روانكاوی منع شویم. كلیسا با روش-های خشن فشار بیگانه نیست؛ و این بررسی را بیش از روشهای كه خود بكار میبرد برای امتیازات خویش زیان بخش می-یابد. هرچه باشد، روانكاوی كه من در حیات طولانی خود شاهد توسعه آن در همه كشورها بوده-ام، «وطنی» گرامیتر از شهری كه من در آن زاده و بزرگ شده-ام ندارد. من مطمئنم و میدانم كه خطر خارجی از انتشار آخرین قسمت كار من درباره موسی، ممانعت خواهد كرد. كوشیده-ام كه مشكلات را ناچیز بشمارم؛ و به خود بقبولانم كه نگرانی-های من بیشتر از آن ناشی میشود كه اهمیت و اعتبار خودم را زیاد ارزیابی كرده-ام.

بیشك مراكز قدرت، به نوشته-های من درباره موسی، و ریشه مذاهب یكتاپرست، بی-اعتنا خواهند بود؛ ولی آیا میتوان نسبت به این امر یقین داشت؟ بیشتر چنین به نظر میآید كه سوء-نیت و نیاز به كسب وجهه در میان توده-ها، جانشین اندك اعتباری خواهد شد كه معاصران برایم قائلند. پس بی آنكه بخواهم اینكار را منتشر كنم، می-نویسم؛ چنانكه دو سال است یادداشت-هایی برداشته-ام كه برای افزوده شدن به دو مقاله قبلی، تنها به اصلاح نیاز دارند و از آن پس مطالعات من، در انتظار انتشار خواهد ماند؛ باشد كه روزی به كسی كه به همین نتایج رسیده باشد بگویند: «در تاریكترین روزها مردی میزیست كه مثل شما فكر میكرد»

پیش گفتار 2 – ژوئن 1938 – لندن.

در موقع تحریر این رساله درباره موسی، مشكلات بزرگ -وسواسهای روانی، پا به پای موانع خارجی- بر روی من سنگینی میكرد. به این دلیل سومین و آخرین قسمت كار من، دو پیش گفتار دارد كه نقیض همند و یكی دیگری را نفی میكند. در طی زمان كوتاه میان این دو پیش گفتار شرایط زندگی مؤلف به كلی عوض شده است.

در زمان پیش گفتار نخستین، من در حمایت كلیسا میزیستم و بیم داشتم كه با انتشار كتابم، آن حمایت را از دست بدهم و هم می-ترسیدم باعث ممنوعیت از كار شوم و این ممنوعیت همه درمان-گران و شاگردان علاقمند به روانكاوی را شامل گردد. بعد، ناگهان هجوم آلمان صورت گرفت و كاتولیسیسم نشان داد كه به قول انجیل «نی خم شونده» ایست. از بیم شكنجه و آزاری كه نه تنها بخاطر عقایدم، بلكه به سبب نژادم، در انتظارم بود، با بسیاری از دوستانم، شهری را كه پس از دوران كودكی دل انگیز و 78 سال زندگی به منزله وطنم بود، ترك گفتم. در انگلستان زیبا، آزاد و كریم، از من دوستانه استقبال شد. اكنون در آنجا بسر میبرم و با من همچون مهمان رفتار میشود. دور از ستمگران و فارغ از خواندن و نوشتن و حتی اندیشیدن به چیزی، آنچنان كه خواست و سزاوار منست بالاخره جرأت آن را دارم كه قسمت آخر تحقیقاتم را منتشر كنم. دیگر موانع، یا حداقل موانع وحشتناك، در برابر من نیست. در این چند هفته-ای كه در اینجا اقامت دارم، نامه-های بیشماری از دوستانم دریافت كرده-ام كه مبین خوشنودی آنان از حضور من در لندن است. مردم ناشناس و اشخاصی كه به كلی با كارهای من بیگانه-اند، فقط خواسته-اند شادمانی خود را از اینكه من در اینجا امنیت و آزادی خود را باز مییابم بیان كنند. با وفوری كه به نظر بیگانه عجیب مینماید، نامه-هایی از نوع دیگر هم دریافت داشته-ام. نامه-هایی كه نشان میدهد كه برای نجات روح من نگرانند، و در آنها، راه خدا را به من می-نمودند و سعی داشتند مرا درباره آینده اسرائیل روشن كنند. اشخاص شجاعی كه این نامه-ها را برایم نوشته-اند چیز زیادی درباره من نمیدانند. معذالك انتظار دارم روزی كه ترجمه این اثر درباره موسی، دست همشهریان تازه من برسد. علاقه قلبی عده زیادی از این نامه-نگاران و همچنین بعض اشخاص دیگر را از دست بدهم. در آنچه مربوط به مشكلات درونی منست، نه تبدیلات سیاسی، نه تغییر اقامتگاه، نتوانست در آن تغییری ایجاد كند. اكنون مانند آن وقت درباره كار خودم شك دارم و اتفاق نظر كاملی با آن حس نمیكنم؛ آن طور كه هر مؤلف باید باشد. این احساس به سبب آن نیست كه من پس از ربع قرن، از صحت استنتاجات خود مطمئن نیستم. من پس از «توتم و تابو» 1912 تغییر عقیده نداده-ام برعكس یقینم راسخ-تر شده است. یقین دارم كه پدیده-های مذهبی، با علایم اختلالات روانی فردی قابل مقایسه است؛ یعنی علایمی كه برای ما به منزله تكرار و بازنمود وقایع مهمی است كه پس از فراموشی طولانی، در جریان تاریخ خانواده بشری رخ داده است. پدیده-ها خصلت آزار دهنده خود را از این منشأ بدست می-آورند و این جنبه است كه بر آدمی اثر می-گذارد؛ نه حقیقت تاریخی موجود در آنها. من موضوع یكتاپرستی یهود را فقط به عنوان نمونه انتخاب كرده-ام؛ و همیشه با تردید از خود می-پرسم كه تا چه حد، در دفاع از نظر خود موفق شده-ام. به مفهوم انتقادی، اینكار درباره موسی، قابل قیاس با رقاصه-ایست كه با رقص بر روی انگشتان پا، احساس خاصی را مجسم میكند.

اگر نمی-توانستم بر تفسیرهای تحلیلی اسطوره به آب افكندن تكیه كنم و رسیدن به نظرات و القائات سلین، راجع به پایان كار موسی برایم ممكن نبود، این كتاب را نمی-نوشتم. در هر حال من در این راه گام نهاده-ام. مطلب را با تلخیص دومین رساله درباره موسی، كه دارای جنبه تاریخی محض است آغاز میكنم. در اینجا از آن انتقاد نمیكنم؛ چه، نتایج حاصله عبارت از استنتاجات روانشناسی است كه از آن ناشی میشوند و ارتباط مستمری میان آنها برقرار است.

 بخش اول

1 – فرضیه تاریخی

منظره دوردست وقایعی كه برای ما جالب است از این قرار است: فتوحات سلسله هجدهم، مصر را به صورت یك قدرت جهانی درآورد. امپریالیسم جدید، در تحول ادراكات مذهبی منعكس شد؛ و اگر نه در ادراكات مذهبی همه خلق، لااقل در قشرهای عالی كه از لحاظ فكری فعالند. تحت تأثیر روحانیان خدای خورشید شهر اُن (هلیوپولیس)، تأثیری را كه شاید هم با القائات وارده از آسیا تحكیم یافته بود بجا می-گذارد. تصور ذهنی خدای اتن كه دیگر فقط خدای یك ملت و یك كشور نیست، سر بر می-آورد. این آمن هتپ چهارم، فرعون جوانی كه از نظر او ، بسط مفهوم خدا در درجه اول اهمیت قرار دارد، به تخت می-نشیند؛ به مذهب آتن رسمیت می-بخشد و در پرتو وجود او خدای جهانی، خدای منحصر بفرد میشد. آنچه راجع به خدایان دیگر میگویند، دروغ و فریب است. او به شدت، با همه وسواس ساحرانه مخالفت میكند و تصور زندگی پس از مرگ را، كه بخصوص برای مصریان گرامی است، بدور می-اندازد . با دركی شگفت و منطبق با نظرات علمی بعدی، اعلام میكند كه انرژی خورشید، منبع زندگی بر روی زمین است و باید به نشانه قدرت خداوند پرستش شود. او از لذت ابداع و زندگی در معت (حقیقت و عدالت) مغرور است.

این نخستین و بی-شك خالص-ترین نمونه مذهب یكتاپرستی در تاریخ بشری است. معرفتی عمیق-تر، درباره شرایط تاریخی و روانی تشكیل و ایجاد آن برای ما ارج فراوان دارد. ولی انتظار نمی-رفت كه بتوانیم اطلاعات كافی درباره مذهب اتن بدست آوریم. با آغاز پادشاهی اعقاب ضعیف ایخناتون، هرچه او ساخته بود، در هم ریخت. روحانیانی كه بركنارشان ساخته بود، به قصد انتقام به خاطره او حمله بردند. مذهب اتن مضمحل شد و اقامتگاه فرعون غارت و با خاك یكسان گردید.

در حدود 1350 ق م، سلسله هجدهم رو به زوال گذاشت. پس از یك دوره آشفتگی، هارمباد كه تا سال 1315 سلطنت كرد نظم را برقرار ساخت. اصطلاحات ایخناتون صورت واقعه بی-اهمیتی به خود گرفت كه محكوم به فراموشی بود.

اینها وقایع تاریخی بود؛ آنچه پس از این خواهد آمد، امور فرضی است. در میان نزدیكان ایخناتون، مردی بود كه شاید مانند دیگر هم عصرانش، «تتمس » نامیده میشد؛ وانگهی نام حقیقی او اهمیت چندانی ندارد؛ ولی قسمت آخر آن میبایستی «مس» باشد. تتمس مقام بلندی داشت و خود را طرفدار مومن مذهب اتن نشان میداد؛ ولی برعكس شاه فكور، جدی و پر جنب و جوش بود. برای این مرد، مرگ ایخناتون و سقوط مذهب جدید، به منزله پایان امیدها بود. از نظر مصریان نیز، مردی مرتد و مطرود بود.

شاید به عنوان حكمران یك ایالت مرزی، فرصتی بدست آورده بود تا با یك قبیله یهودی كه از چند نسل پیش در آنجا مستقر بودند تماس برقرار كند. تنها و سرخورده به این بیگانگان رو آورد و بر آن شد تا آنچه را از دست داده بود، در میان آنان جبران كند. آنان را ملت خود شمرد و در پی تحقق آرمان خود بدست آنان برآمد. پس از آنكه با ایشان و به همراه مردانش مصر را ترك گفت، ختنه را به آنان واجب كرد و بر ایشان قوانینی آورد و مذهب اتن را كه مصریان ترك گفته بودند، به آنان تعلیم داد. شاید قوانینی كه این موسی به یهودیان داد از قوانین رئیس و استادش ایخناتون هم سخت-تر بود. شاید اتكا به اُن خدای خورشید را هم كه ایخناتون بزرگ می-داشت، فرو گذاشت.

حدس ما اینست كه خروج، در دوران فترت سلطنت، پس از 1350 واقع شده است. ادوار بعدی، تا استقرار در كنعان به كلی تاریك و مبهم است؛ معذالك تحقیقات تاریخی اخیر، دو واقعه را روشن كرده است. هر دو واقعه، از ابهامی كه روایات تورات ایجاد كرده بودند بیرون كشیده شده-اند. واقعه نخست كه بوسیله سلین كشف شده، اینست كه یهودیان، حتی به گفته تورات، نسبت به شارع، متمرد و یاغی بودند؛ و عصیان كردند و او را كشتند؛ و مانند كاری كه قبلاً مصریان كرده بودند، مذهب اتن را مضمحل كردند. واقعه دوم را كه مایر كشف كرده اینست كه یهودیانی كه همراه موسی از مصر آمده بودند، بعداً با سایر قبایل مجاور ساكن سرزمین-های میان فلسطین و شبه جزیره سینایی و عربستان یكی شدند. در آنجا، در یك ناحیه حاصل-خیز و پر نعمت، بنام قادش، تحت تأثیر مدینی-های عرب، مذهب جدیدی را كه عبارت از پرستش یهوه خدای آتشفشان-ها بود پذیرفتند؛ و كمی بعد، برای تهاجم به سرزمین كنعان آماده شدند.

تعیین زمان این وقایع گوناگون، نه بوسیله ربط آنها با هم، نه با فرار به خارج از مصر ممكن نیست. یك اطلاع تاریخی یا لوح فرعون مرنپته (كه تا 1215 سلطنت كرد) بدست ما رسیده است. این لوح، گزارش جنگی را در سوریه و فلسطین داده؛ میان مغلوبین، از اسرائیل نام میبرد. اگر تاریخ مورد بحث به منزله تاریخ تقریبی در نظر گرفته شود، میتوان نتیجه گرفت كه همه وقایع، از هنگام فرار از مصر، تقریباً در یك قرن، یعنی پس از 1350 تا حدود 1250 پیش از میلاد صورت گرفته است. ولی ممكن است نام اسرائیل به قبایلی كه موضوع بحث ماست، مربوط نباشد؛ و در واقع لازم باشد كه مدت زمان بیشتری را در نظر بگیریم. قطعاً استقرار بعدی ملت یهود در كنعان عبارت از یك پیروزی سریع نیست؛ بلكه رخنه-ای آهسته و آرام و توأم با پیش-رویست. اگر از اطلاعی كه لوح مرنپته بدست میدهد صرف نظر كنیم، قبول این مطلب آسانتر است كه سن موسی، به مدت زندگی یك انسان (30 سال) بوده؛ و حداقل دو نسل -ولی بی-شك بیشتر- او را از زمان اتحاد قادش جدا میكنند.

ممكنست مدت زمانی كه میان قادش و فتح كنعان طی شده، كوتاه بوده باشد. قبلاً دیدیم كه روایت یهود، نیاز زیادی به كوتاه كردن فاصله زمانی خرج و استقرار مذهب جدید در قادش داشته است؛ ولی تمایل ما در جهت عكس آنست. اما همه اینها نكات تاریخی است؛ و تنها اقدامی است بخاطر پر كردن حفره-های اطلاعات تاریخی؛ و تكرار چیزهایی است كه در بخشهای قبل بررسی كرده یادآور شدیم. كنجكاوی ما معطوف به سرنوشت موسی و كیش اوست كه ظاهراً عصیان یهود بدان پایان بخشیده است. روایات بخش «یهوه-ای» تورات، كه در حدود 1000 سال قبل از میلاد نوشته شده، ولی بی-شك بر گزارش-های قدیمتری مبتنی است، به ما می-فهماند كه پس از اتحاد قبایل و بنیانگذاری مذهب در قادش، موافقتی حاصل شده، كه دو طرف آن، كاملاً از یكدیگر متمایز بوده-اند. یكی از طرفین توافق، باطناً بر آن بوده كه، صفت تازگی و بیگانگی یهوه را از او دور كرده، حقوق رهبری ملت را برای او قائل شود. طرف دیگر مایل به دل كندن از خاطرات گرامی آزادی و فرار از مصر و چهره با عظمت موسی نبود؛ و توانست نظر خود را، در طرح جدید ماقبل تاریخ یهود، به كرسی بنشاند؛ یا لااقل نشانه خارجی مذهب موسی، یعنی ختنه را، حفظ كند.

شاید محدودیتی را هم در استعمال نام خدای جدید تحمیل كرد. گفتیم كسانی كه از این نظرات دفاع میكردند، اولاد هواخواهان موسی، یعنی لاویان بودند. بین آنان و معاصرین و هموطنان پیغمبر كه سنتی زنده آنان را به خاطره وی مربوط می-ساخت، فقط چند نسل فاصله بود. حكایاتی چنین شاعرانه و زیبا كه به قسمت یهوه-ای و رقیب بعدی او بخش الوهیمی نسبت داده شده، از نوع بناهای مقبرهایست كه می-بایست در زیر آنها، شرح واقعی امور گذشته مربوط به ماهیت مذهب موسی، و واقعه ناشی از خشونت مرد بزرگ، از دیدرس نسل-های آینده به دور مانده به خواب ابدی فرو روند. اگر فرض ما درست باشد، دیگر اسراری در این تاریخ وجود ندارد؛ معذالك باید سرانجام واقعه موسی را در تاریخ ملت یهود، تعیین كنیم. عجیب اینست كه جریان حوادث به آن روشنی نیست. انعكاس قوی این وقایع فقط بعدها محسوس گشت و كم-كم، در طی قرنها، به منصه ظهور رسید. كم احتمال دارد كه یهوه، با صفت خود، از خدایان معبود قبایل و ملل مجاور، چندان متمایز باشد. یهوه، مانند خود قبایل كه بر ضد هم در جنگ بودند، با این خدایان در نبرد بود؛ ولی میتوان فرض كرد كه پرستندگان یهوه بیش از انكار وجود خدایان كنعان چون موعاب Moab و املك  Amalekو غیره، به انكار مللی كه به آن خدایان معتقد بودند تمایل داشتند.

فكر یكتاپرستی ایخناتون، دوباره به فراموشی سپرده میشد اكتشافاتی كه در جزیره الفانتین Elephantine ، نزدیك نخستین آبشار نیل صورت گرفته، این موضوع عجیب را آشكار كرد كه یك كلونی فعال یهود قرنها در آنجا مستقر بوده است. در معبدی كه در آنجا برپا بوده، در كنار خدای اصلی یهو Jahu رب-ال-نوع-های ماده-ای، كه یكی از آنها انت-یهو Anat–Jahu نامیده میشده، می-پرسیدند. درست است كه این یهودیان از مام میهن به دور افتاده بودند و در جریانات تحولات مذهبی آن نبودند، و امپراتوری ایران (قرن پنجم ق م) آنان را با مقررات جدید مذهبی اورشلیم آشنا ساخت. به حق باید با توجه به اعصار دور بگوییم، كه به طور قطع، خدای یهوه، شباهتی با خدای موسی نداشته است. اتن، قطعاً همچون مظهر زمینی یا نمونه كامل خود، فرعون ایخناتون كه دست روی دست، شاهد تجزیه امپراتوری بزرگ ساخته نیاگان خود بود، خدایی مسالمت-جو بوده است. البته برای یك ملت آزمند به پیروزی، یهوه مناسبتر بود و طبعاً میبایست همه آنچه كه در خدای موسی، حقیقتاً شایسته تقدیس بود، از ادراك توده-های بدوی به دور باشد. قبلاً گفتیم -و عقیده من در این موضوع، با سایر مؤلفین یكیست- كه در تحول مذهبی یهود، یك مطلب اساسی به چشم میخورد و آن اینست كه خدای یهوه، در طی قرنها، خصیصه ویژه خود را به خاطر تشابه هرچه بیشتر با خدای قدیمی موسی، اتن، از دست داد؛ و اگرچه با اتن اندك اختلافی نشان میداد، ولی در ارزیابی این اختلاف كه به آسانی توضیح داده میشود، نباید شتاب كرد. فرمانروایی اتن در مصر، در یك دوره شكوفان كه در آن، وحدت امپراتوری، تأمین شده به نظر میرسد، شروع شد. حتی وقتی كه تجزیه امپراتوری آغاز شد، پرستندگان اتن، خود را نسبت به این بدبختی ها بی توجه نشان داده ، به ستایش آفرینش-های خدای خود و بهره-مندی از آن ادامه دادند. سرنوشت، برای ملت یهود یك رشته مصائب دردناك طولانی به ارمغان آورد. خدای آنان بیرحم و سختگیر و پر از ابهام شد . وی، خصیصه عمومیت و جهانی بودن خود را با فرمانروایی بر همه ملل و كشورها حفظ كرد. با این همه، این مطلب كه پرستش او از مصریان به یهودیان رسیده، به نحو زیر توجیه میشود. یهودیان، ملت برگزیده میشوند كه روزی باید تعهدات خاص آنان به نحو خاصی جبران شود. البته برای ملت، فهم این موضوع دشوار بود كه چگونه ممكنست مفهوم برتری، كه خدا به وی ارزانی داشته، با پیش-آمدهای شومی كه ناشی از سرنوشت تلخی است، سازگار افتد. ولی ملت متزلزل نشد. احساس مجرم بودن، برای از میان بردن شك نسبت بوجود خداوند رشد می-یافت. شاید یهودیان آن روز هم، مانند پاره-ای از مقدسین امروز آنرا به «تقدیر الهی» مربوط میساختند. هر وقت یهودیان دچار تعجب میشدند از اینكه خداوند همیشه ظهور جبابرهی ستمكار و ستمگر جدیدی از قبیل، آشوریها، بابلیها، پارسها را ممكن میسازد؛ قدرت خداوند با شكست فرجامین و محو سلطه و قلمرو این دشمنان بیرحم به ظهور میرسد. سرانجام، خدای بعدی یهودیان، در سه موضوع مهم با خدای قدیمی موسی برابر شد. در واقع او خدای واحدی شناخته شد كه ادراك خدای دیگری در كنار او غیرممكن بود؛ و این برجسته-ترین مطلب است. یكتاپرستی ایخناتون از جانب تمامی قوم جدی گرفته شد؛ تا آنجا كه این فكر اساس زندگی معنوی آنان گردید؛ و همه مصالح آنرا در برگرفت. ملت و روحانیتی كه بر آن مسلط بود، در این مطلب به توافق رسیدند؛ ولی روحانیان با تخصیص و تمركز فعالیتها، برای استقرار تشریفات مذهبی، در برابر جریانی قوی قرار گرفتند كه خلق را به تجدید حیات دو آیین مذهبی دیگر موسی هدایت میكرد. پیغمبران لاینقطع اعلام میداشتند كه خداوند، از قربانها و جادوگری بیزار است؛ و تنها، خواهان اعتقاد مذهبی و زندگی توأم با راستی و عدالت است. وقتی كه پیغمبران، سادگی و سلامت زندگی صحرا را می-ستودند، قطعاً تحت تأثیر آرمان-های موسی بوده-اند. ولی آیا لازمست برای توضیح چگونگی ایجاد مفهوم نهایی خدای یهود، به تأثیر موسی توسل جوییم؟ آیا كافی نیست قبول كنیم كه در جریان یك مذهب چندین قرنی، تحولی خودبخود بسوی معنویتی عالیتر صورت گرفته است؟

این توضیح ممكن، به معمای مورد بحث ما پایان میدهد؛ ولی من درباره آن، دو تفسیر میكنم: نخست میگویم كه این توضیح، هیچ چیز را توضیح نمیدهد. شرایطی متناظر، ملت یونان را، با آن همه شایستگی، به یكتاپرستی رهنمون نشد؛ بلكه به انقراض فكر چند خدایی و آغاز تفكر فلسفی منجر شده بود.

خدا، انعكاس فرعونی بی هیچ الزام مسئولیت، و با قدرتی نامحدود، در یك امپراتوری بود. از لحاظ یهودیان، شرایط سیاسی مخالف آن بود كه خدای ملی انحصاری، به خدای جهانی تبدیل شود. ملتی كوچك و بیچاره و ناتوان، این غرور ابلهانه را از كجا آورد كه خود را فرزند عزیز خدا اعلام كند؟ بدین ترتیب مسأله اصل یكتاپرستی در میان ملت یهود لاینحل باقی میماند. یا باید طبق رسوم، قناعت كنیم به اینكه، مسأله با نبوغ مذهبی خاص این ملت توضیح داده شود؛ و میدانیم كه نبوغ، غیر قابل درك و عجیب است؛ و از این لحاظ، توسل به این توضیح، تنها در مواردی است كه هر راه حل دیگری غیرممكن به نظر رسد. به علاوه باید دانست كه روایات و تاریخ، با ادعای اینكه مفهوم خدای واحد را، موسی به ملت یهود داده است، خود راه را به ما نشان میدهند؛ و در این عقیده تناقضی نیست. تنها ایرادی كه میتوان گرفت، اینست كه روحانیان، با اصلاح متون توراتی كه در اختیار ماست، امور بسیاری را به موسی نسبت میدهند . پاره-ای از نهادها و مقررات و تشریفات مذهبی، كه بدون شك متأخرتر است، به منزله قوانین موسی وانمود شده و مسلماً منظور این بوده كه آن مقررات و تشریفات از قدرت بیشتری برخوردار باشند. این امر برای ما موجبی است تا به آنها با تردید بنگریم؛ بی-آنكه آنها را رد كنیم. در واقع دلیل اساسی این اغراق روشن است. روحانیان، در پی ایجاد پیوستگی میان زمان خود و زمان موسی بوده، میخواهند آنچه را كه برای ما، آموزنده-ترین موضوع تاریخ مذهب یهود است انكار كنند. باید دانست كه میان قوانین موسی و مذهب متعاقب آن، فاصله-ای وجود دارد كه نخست با پرستش هوه پر شده بود؛ و سپس، اندك اندك به آهستگی از بین رفت. طرح روحانیان، این تعاقب وقایع را به یاری احتجاجات گوناگون رد میكند؛ هرچند صحت تاریخی آنها تردیدناپذیر باشد؛ و با وجود تغییراتی كه در متن تورات داده شده، اطلاعات متعددی آنرا تأیید میكند. اخبار روحانیان هم از آن تمایل تحریف كننده كه از خدای جدید، یهوه، خدای آبای قوم را ساخته بود، تبعیت میكند. با توجه به محرك مجموعه قوانین روحانیان، عدم اعتقاد به اینكه فكر یكتاپرستی را موسی به قوم خود داده باشد، دشوار است ما هم به طریق اولی باور كنیم كه میدانیم ایده یكتاپرستی از كجا به موسی رسیده؛ و این چیزیست كه روحانیان یهود، به كلی از یاد برده-اند. ولی ممكنست بپرسند، چه نفعی مترتب است بر اینكه بدانیم یكتاپرستی یهود، از یكتاپرستی مصر ناشی شده است؟ و از طرح سؤال به این صورت، ما تقریباً در آنچه مربوط به منشأ فكر یكتاپرستی است، فایده-ای نمی-بریم. پاسخ ما اینست كه، آنچه برای ما جالب است، فایده نیست؛ بلكه نفس تحقیق است. شاید بتوانیم با یافتن مسیر امور، معرفت تازه-ای بدست آوریم.

موسی، قوم او، یکتاپرستی - 2

مرحله اختفا و روایت

قبول داریم كه فكر خدای واحد و طرد مراسم ساحرانه و تقویت و تحكیم خواست-های اخلاقی بنام خدا، واقعاً آیین-های موسی بوده؛ كه در آغاز طرفداران كمی داشته؛ بعد از یك دوران واسط طولانی، معمول و ممتاز شده-اند. این تأخیر چگونه توضیح داده میشود؛ و پدیده-های نظیر آنرا، در كدام جای دیگر می-توان یافت؟ ما نظایر آنرا در خاطره خود، به صورت زنده داریم؛ و تعداد زیادی از آنها را در زمینه-های مختلف می-یابیم. آنها ظاهراً با انحاء مختلفی ایجاد میشوند و فهمشان كم و بیش آسانست. به عنوان نمونه، سرنوشت یك تئوری علمی جدید، یعنی تئوری داروین را، درباره تحول، در نظر می-گیریم. این تئوری، در آغاز، خصومت-هایی را برانگیخت و مطرود شد. طی دهها سال، در ارزش آن تردید داشتند؛ ولی در حدود یك نسل است كه معتقد شده-اند كه این تئوری گام بزرگی بسوی حقیقت است. خود داروین مفتخر است كه مقبره-ای در «وست مینستر» دارد. نظیر این مورد، تعجبی ندارد. حقیقت تازه، مقاومت-های عاطفی را برانگیخت؛ كه به شكل استدلالاتی درآمد كه به مدد آنها، شك در دلایل تئوری مورد مخالفت ممكن میگردد. جنگ عقاید، در طی مدتی از زمان، دنبال میشود. طرفداران و مخالفان، صفآرایی میكنند. تعداد و اهمیت موافقان و طرفداران افزایش می-یابد و اینها عقیده را به پیروزی میرسانند. در طول مدت مخاصمه، هیچكس از نظر دور نمیدارد كه موضوع بحث چه بوده است. تعجبی نیست كه مجموع مسیر تحول، مدت مدیدی بطول انجامیده است. بی-شك توجه داریم كه موضوع مورد بحث پدیده مربوط به روانشناسی توده-هاست. پیدا كردن شباهت كامل بین این پدیده و آنچه در زندگی روانی هر فرد میگذرد چندان دشوار نیست. شخصی را در نظر بگیریم كه مطلب تازه-ای برایش كشف شده كه واقعیتش محقق است؛ ولی با پاره-ای از تمایلات مخالف است؛ و به بعضی از گرامی-ترین معتقداتش، خدشه میزند. این شخص تردید خواهد كرد. به دنبال اسباب شك و تردید خواهد گشت و مدتی با خود در كشمكش خواهد بود؛ تا سرانجام از قبول این حقیقت ناچار شود؛ و به خود بگوید: «با اینكه این همه درست است؛ ولی چه سخت است قبول آن، چه رنجی باید برای پذیرفتن آن محتمل شوم»! این مسیر تحول، به ما می-آموزد كه مدتی وقت لازم است تا كار فكری «من» بر ایرادها و اعتراضاتی كه بوسیله موجودی-های فكری و عاطفی برانگیخته شده پیروز شود. با این همه، میدانیم كه تشابه میان این مورد، و آنچه در اینجا بررسی میكنیم، چندان زیاد نیست. نمونه-ای را كه اینك مورد مطالعه قرار می-دهیم، خیلی دور از موضوع به نظر میرسد. گاه اتفاق میفتد كه فردی، ظاهراً از یك حادثه وحشتناك، مثل برخورد قطار، جان سالم بدر میبرد. طی هفته-های بعد، یك رشته اختلالات شدید روانی و تحریكی نشان میدهد؛ كه نمی-توان آنها را به ضربه یا تكان روحی یا علت دیگری كه به حادثه مربوط باشد استناد داد. اینك او، بیماری، دچار به اختلال روانی است. موردی كه به كلی غیرقابل فهم، یعنی تازه است، مدت فاصل میان حادثه و ظهور نخستین نشانه-های بیماریست كه به «زمان روی تخم خوابیدن» مصطلح است. اصطلاحی كه متضمن اشاره روشنی به بررسی بیماری-های عفونی است. با وجود اختلاف عمیق دو مورد نتیجه می-گیریم كه در یك نقطه، میان مسأله اختلال روانی و یكتاپرستی یهود تطابقی وجود دارد. این شباهت، در آنچه اختفا مینامند، وجود دارد. در واقع میتوان فكر كرد، كه در جریان تاریخ مذهب یهود، پس از سقوط مذهب موسی، یك فاصله طولانی زمانی جریان داشته؛ كه در طی آن، تظاهر فكر یكتاپرستی و بی-ارزشی مراسم و تشریفات و تقویت مبانی اخلاقی قطع شده است. این امر به ما امكان میدهد كه حل مسأله را در یك وضع روانی خاص جستجو كنیم. ما در موارد متعدد، از آنچه در قادش گذشت، و دو قسمت ملت آینده یهود، در یك مذهب مشترك وحدت یافتند، سخن گفتیم. در میان كسانی كه از مصر بازگشته بودند، چنان خاطرات خروج و شخصیت موسی، زنده و نیرومند بجا مانده بود، كه لازم بود آنرا در همه مناسبات این اعصار قدیمدر نظر گیرند.

شاید بعض از این مردم، اعقاب اشخاصی بودند كه زمان موسی را درك كرده بودند. بعض از آنها خود را مصری میدانستند؛ و نام-های مصری داشتند با این وصف آنها حق داشتند خاطره سرنوشت رهبر و شارع خود را واپس بزنند. آنچه برای دیگران در درجه اول اهمیت بود، میل به تقدیس خدای تازه، و انكار منشأ خارجی آن بود. هر دو بخش ملت، از انكار وجود یك مذهب قبلی و ماهیت دستورهای آن نفع میبردند. در اینجا بود كه اولین توافق حاصل شد و به صورت مدون درآمد. از مصر آمدگان، كتابت و ذوق نقل امور تاریخی را با خود به همراه آورده بودند. معذالك مدت مدیدی لازم بود؛ تا مورخان بتوانند از آن، آرمان حقیقت عینی را درك كنند. قبلاً در ساختن حكایات برحسب نیازها و تمایلات زمان هیچ پروایی نداشتند؛ مثل اینكه مفهوم تحریف را از یاد برده بودند. نتیجه این بود كه تضادی میان شكل مدون یك واقعه، و نقل سینه به سینه آن، یعنی روایت ایجاد میشد. آنچه در نوشته ها از قلم میفتاد و یا تحریف میشد، در روایات دست نخورده باقی میماند.

خبر، هم مكمل و هم مخالف وقایع مظبوط بود و كمتر، در معرض تمایلات تحریفی قرار میگرفت و شاید هم، در بعض موارد، از آن بركنار میماند؛ و به این ترتیب می-توانست اغلب صحیح-تر از نوشته-ها باشد. با این همه، نقل سینه به سینه، از یك نسل به نسل دیگر، بیش از خاطرات نوشته، در معرض تغییر شكل-های مختلف و تحریفات متعدد بود. چنین اخباری، سرنوشت-های مختلفی پیدا میكرد؛ ولی اغلب، در برابر نوشته-ها از میان میرفت؛ و نمیتوانست در كنار آنها عرض وجود كند؛ و روز به روز هم مبهم-تر میشد؛ تا سرانجام در فراموشی از میان برود. ولی ممكن بود سرنوشت دیگری هم پیدا كند؛ چه، اغلب؛ موضوع ثبت قرار گرفته، به صورت نوشته در میآید. بعدها باز هم از امكانات دیگری سخن خواهیم گفت.

پدیده اختفا را در تاریخ یهودی-گری چگونه باید توضیح داد؟ به نظر ما وقایع و اطلاعات حقیقی، كه نوشته-های مشهور به رسمی عملاً در پی انكار آنند، در واقع هیچ وقت از میان نرفته-اند. خاطره آنها، در روایاتی كه در میان خلق باقی است، زنده مانده است. سلین اطمینان میدهد كه حتی در مورد مرگ موسی، روایتی وجود داشته؛ كه به كلی با توضیح رسمی متناقض بوده و بیشتر نزدیك به حقیقت مینموده است. همین امر میبایست در مورد آیین-های مذهب موسی، كه از طرف اكثریت معاصران وی ترك شده، پیش آمده باشد.

در اینجا، ما در برابر یك واقعیت مهم قرار داریم. این روایات، نه تنها با گذشت زمان كم اثر نشدند؛ بلكه در طی قرنها، بیش از پیش نیرومند گشتند؛ و در دستكاری-های بعدی گزارش-های رسمی، نفوذ یافتند؛ و سرانجام برای تأثیر قاطع بر افكار و اعمال خلق، قدرت كافی پیدا كردند. شرایطی كه چنین توسعه ای را ممكن ساخته-اند، هنوز هم بر ما مجهول مانده؛ و این امر به حدی عجیب است كه شایسته دقت بیشتریست.

همه مشكل ما در اینست. قوم یهود، با ترك مذهب اتن، كه موسی تعلیم داده بود، پرستش خدای دیگری را پذیرفت كه به «بعل»، خدای اقوام مجاور نزدیك بود. تمام كوشش-هایی كه بعدها برای كتمان این موضوع موهن بكار رفت، بی-نتیجه ماند؛ ولی مذهب موسی هرچند محو شد، آثاری به صورت خاطره از خود بجا گذاشت؛ و بی-شك، روایتی مبهم و تحریف شده، روایتی از یك گذشته بزرگ، باقی ماند؛ كه در خفا بكار خود ادامه میداد؛ و كم-كم، برای تبدیل خدای یهوه به خدای موسی، و یادآوری مذهبی كه قرنها قبل مستقر و سپس ترك شده بود بیش از پیش، بر ارواح و افكار مسلط شد. درك این مطلب برای ما دشوار است، كه چگونه، روایتی از یاد رفته، چنین تأثیری را بر زندگی معنوی یك ملت بجا گذاشته است. ما در اینجا با روان-شناسی توده-ها سروكار داریم و كار ما آسان نیست. بنابراین باید امور متناظر، و موضوعاتی را كه ماهیت مشابه دارند؛ ولو در زمینه-های مختلف، جستجو كنیم؛ و بطور قطع آنها را پیدا خواهیم كرد. در زمانی كه یهودیان، دست بكار احیای مذهب موسی بودند، ملت یونان، گنجینه بیمانندی، از قصه-ها و اساطیر قهرمانی، در اختیار داشت. گمان میرود كه در قرن نهم یا هشتم، دو حماسه هومر پدید آمد، كه موضوع آن از مجموع آن افسانه-ها مایه گرفته بود. ما، در پرتو دانش روان-شناسی كنونی خود، می-بایست مدت مدیدی پیش و ایوانس Evans از شلیمان Schliemaun سؤال زیر را مطرح كرده باشیم: «یونانیان، مایه-های افسانه را كه به چنگ هومر و درام نویسان بزرگ برای خلق شاهكارهایشان افتاد، از كجا آوردند؟» پاسخ ما، میبایستی چنین باشد: «ظاهراً، این ملت، در جریان ماقبل تاریخ خود، یك دوره رفاه و شكفتگی فرهنگی داشته؛ این مدنیت، در اثر فاجعه-ای كه تاریخ بیان كرده، خاموش شده؛ ولی خبر محو و مبهمی از آن در افسانه-ها، حفظ شده است. تحقیقات باستان-شناسی معاصر، این فرضیه را اثبات كرده است؛ فرضیه-ای كه در آن زمان قطعاً تهور آمیز جلوه-گر شده است؛ را بی-شك در حدود 1250 پیش از میلاد در بر یونان از میان رفته، ممكن و كشف مدنیت مینئی-میسنی Minoenne – myeénienne ساخته است. مورخین یونانی قرون بعد، به ندرت چیزی از این مدنیت ذكر میكنند. آنها، راجع به زمانی كه كرتی-ها در دریاها فرمانروایی داشتند، اشارهای به مینوس Minos شاه و قصر او و لابیرنت میكنند؛ همین و بس! از این دوران، جز روایاتی كه در اختیار شاعران قرار گرفت، چیزی بر جا نمانده بود. ملل دیگر هم حماسه-هایی دارند؛ آلمانها، هندوان، فنلاندیها. با نویسندگان تاریخ ادبیات است كه اگر ممكن باشد، همان فرضیه یونان را، راجع به این آثار بكار بندند. من فكر میكنم كه تحقیقات مشابه، نتایج مثبتی بدست دهند. به عقیده من، منشأ حماسه-های ملی، چنین توضیح داده میشود: دوره از تاریخ قدیم هست كه پس از پایانش، مهم، باشكوه و پر از كارهای برجسته و قهرمانی جلوه میكنند. معذالك، این دوره آن قدر در زمان-های دور و گذشته قرار میگیرد، كه تنها روایت مبهم و ناقصی، آثار آنرا برای آیندگان حفظ میكند. تعجب-آور است كه حماسه، به عنوان یك شاخه ادبی، در طی قرون، از میان رفته است. شاید این امر به آن علت است كه شرایط لازم برای بروز و ظهور آن، دیگر به چشم نمی-خورد. همه مصالح كهن بكار گرفته شده؛ و برای حوادث بعدی تاریخ، جای روایت را گرفته است. در روزگار ما، قهرمانانه-ترین عملیات، نمیتواند الهام بخش حماسه باشد. اسكندر كبیر هم دیگر شكوه-ای نمیكرد از این كه هومری برای ستایش او وجود نداشت. اعصار دوردست اثری شدید و اسرار آمیز، بر تخیل باقی میگذارند. به محض آنكه مردم، از زمان حال ناراضی میشوند، به گذشته بر میگردند؛ و امیدوارند، یكبار دیگر، آرزوهای فراموش نشدنی یك عصر طلایی را بازیابند؛ و این چیزی است كه فراوان دیده میشود. بی-شك، آنها در معرض لطف افسونی دوران كودكی قرار میگیرند؛ كه خاطره آن، چون دوره-ای شاد و زلال جلوه میكند. وقتی كه از گذشته، تنها خطرات ناقص و مبهمی میماند كه ما روایت مینامیم، هنرمند برای پر كردن حفره-های خاطره و انطباق تصور زمانی كه به نقاشی آن پرداخته، با میل و دلخواه خویش، لذت میبرد.

میتوان گفت هرچه روایت مبهم-تر باشد، بیشتر بكار شاعر میخورد . بنابراین، چرا باید از اهمیت روایات، برای شعر متعجب بود؟ قیاس با شرایط لازم برای شكفتگی حماسه، ما را بر آن میدارد كه به آسانی این اندیشه را بپذیریم، كه در میان یهودیان، اخبار و روایات مربوط به موسی، پرستش یهوه را به پرستش مذهب قدیم موسی مبدل گردانید. ولی این دو مورد، از یك لحاظ با یكدیگر متفاوتند. در یكی، موضوع عبارت از ایجاد شعر و در دیگری، استقرار مذهب است. قبول داریم كه موضوع دوردستی كه دوباره صورت میپذیرد، در مذهب، تحت تأثیر روایات و اخبار، بیشتر با نمونه اصلی منطبق است؛ و حال آنكه این انطباق، در حماسه دیده نمیشود. معذالك، برای توجیه، یا پیدا كردن مشابهات و نظایر، مطالب و موضوعات بسیاری مبهم میماند.

مشابهت

یگانه مشابهت قانع كننده راجع به مسیر تحول عجیبی كه در تاریخ مذهب یهود به چشم میخورد، در زمینه-ای به ظاهر دور از موضوع مورد بحث ما بدست میآید ولی این مشابهت، آن قدر كامل است كه تقریباً میتوان از یكی بودن گفتگو كرد. ما، در آن، پدیده اختفا، بروز تظاهرات غیرقابل توضیحی را كه این همه باید توضیح داد، ضرورت واقعه گذشته و فراموش شده، و همچنین اعمال غیر ارادی را كه بر فكر منطقی، تحمیل و به زندگی روحی چیره میشود، یعنی خصوصیتی كه در آفرینش حماسه نقشی ندارد، باز می-یابیم. ما این مشابهت را در روان-شناسی مرضی، در پیدایی بیماری روانی انسان، یعنی در قلمرو روانشناسی فردی، باز می-یابیم؛ در حالی كه پدیده-های مذهبی، خود به روان-شناسی توده-ها مربوط است. خواهیم دید كه این مشابهت به حدی عادیست، كه در نظر اول به چشم نمی-خورد؛ و بیشتر معادل امور بدیهی است.

تروماتیسم Traumatisme

{برای مطالعه این بخش لطفاً به این لینک مراجعه فرمایید و سپس برای ادامه به همینجا برگردید}

تطبیق

به نظر ما، تروماتیسم پیشرس، دفاع، اختفا، انفجار اختلال روانی، بازگشت جزئی واپس زده، مراحل تحول بیماری روانی-ست. حال خوانندگان را دعوت میكنیم كه گامی فراتر گذارند، و بپذیرند كه ممكن-ست بین تاریخ نوع بشر و سرگذشت حیات فرد قرابتی برقرار كرد. منظور اینست كه نوع انسان هم مسیر تحولی را با محتوی تهاجمی-جنسی گذرانیده؛ هرچند در اغلب موارد از آن فاصله گرفته و آن را از یاد برده باشد، بعدها، پس از یك دوره طولانی اختفا، آنها دوباره فعال شده، برحسب شالوده و تمایلشان پدیده-هایی ایجاد میكنند كه با نشانه-های اختلال روانی قابل مقایسه است. گمان من اینست كه، این مسیرهای تحول را، آن طور كه هستند دریافته-ام؛ و میخواهم نشان دهم كه نتایج آنها كه به اختلال-های روانی بسیار نزدیكند، پدیده-های مذهبی هستند. پس از كشف تكامل تاریخی، شاید هیچكس نتواند شك كند، كه نوع انسان، یك دوران ماقبل تاریخ را گذرانیده و از آنجا كه این دوران ناشناخته مانده -كه این خود مثل از یاد رفته است- نتیجه-گیری ما تقریباً ارزش یك اصل مسلم را داراست. اگر ما دریابیم كه در هر دو مورد، تروماتیست-های مؤثر و از یاد رفته، به زندگی خانواده آدمی مربوطند؛ این آگاهی را همچون موهبتی مطبوع و غیرقابل پیشبینی تلقی میكنیم كه در بحث-های قبلی انتظار آنرا نداشتیم. از زمانی كه من در كتابم، بنام «توتم و تابو » از این نظر دفاع كرده-ام، ربع قرن میگذرد؛ و حالا نیز همان-ها را تكرار میكنم. استدلال من بر اظهار نظری از داروین مبتنی است و به فرضیه اتكینسن Atkinson معطوف میشود كه طبق آن، در اعصار اولیه، انسان به صورت گله-های وحشی كوچكی می-زیست؛ كه هر یك از آن گله ها تحت سلطه یك نر پر زور و نیرومند بود. آن دوران قابل تشخیص نیست؛ و اطلاعات زمین-شناسی هم چیزی در این باره به ما نمی-آموزد. بی-شك در آن زمان، مكالمه تازه آغاز یافته بود. نقطه اساسی استدلال ما اینست كه گذشته-ای را كه می-خواهیم بنمایانیم، زندگی همه انسان-های اولیه و بنابراین اجداد ما نیز بوده است. تاریخی كه نقل شد، فشرده به نظر میرسد؛ گویی آنچه در طی سالها انجام پذیرفته، و لاینقطع تكرار شده، در عمل فقط یك بار اتفاق افتاده است؛ نر نیرومند، ارباب و پدر تمام گله، خودسرانه و به نحوی خشن از یك نیروی نامحدود برخوردار بود. همه زنان، چه زنان و دختران گله خود او، و چه زنان و دختران ربوده شده گله-های دیگر، بدو تعلق داشتند. سرنوشت پسران مشقت بار بود. وقتی كه حسادت پدر خود را بر می-انگیختند، قتل عام، اخته، یا طرد میشدند. آنها از زندگی در جماعات كوچك ناگزیر بودند؛ و تنها با فریب و ربودن میتوانستند زنی دست و پا كنند. گاه اتفاق می-افتاد كه بعضی از آنها برای خود، وضعی نظیر وضع پدر در گله بدوی فراهم میكردند. طبعاً پسران كم سن و سال-تر وضع ممتازی داشتند؛ و از حمایت ناشی از مهر مادری و اختلاف سن پدری برخوردار بودند؛ و می-توانستند به سادگی جانشین پدر شوند. شاید در تعداد زیادی از افسانه-ها و اساطیر، آثار خلع ید از فرزند ارشد و واگذاری امتیازات به پسر كوچكتر را بتوان یافت. سپس به دنبال این مرحله اول سازمان «اجتماعی»، سازمان دیگری آمد كه در آن، بی-شك، برادران رانده-شده-ای كه در جماعات گرد آمده بودند، برای غلبه بر پدر و خوردن او برحسب عرف عصر خود، متحد شدند. این آدم-خواری نباید ما را ناراحت كند؛ چه، این كار تا اعصار خیلی بعد نیز باقی ماند. نكته اساسی اینست كه ما به این آدم-های بدوی، احساسات و هیجاناتی نسبت میدهیم، كه نظیر احساسات و عواطفی است كه تحقیقات روانكاوی، كشف آنها را در قبایل بدوی موجود، و در فرزندان ما، ممكن ساخته؛ یعنی، با همه ترس و كینه پدر، باز هم وی را معزز داشته نمونه و سرمشق خود قرار میدهند.

در واقع، شاید كسی بخواهد خود را بجای پدر بگذارد؛ لذا باید عمل آدم-خواری را به منزله تشبه به پدر و قطعه-ای از بدن او را جزء بدن خود قرار دادن، در نظر گرفت. میتوان حدس زد كه برادران، پس از كشتن پدر، مدت مدیدی برای جانشینی او به جدال برخاستند و هر كس خواهان آن بوده كه همه مرده-ریگ او را تصاحب كنند. اما زمانی فرا رسید كه خطر و بیهودگی این مبارزات را دریافتند. خاطره آزادی كه با هم آنرا تحقق بخشیده بودند؛ در روابط صمیمانه-ای كه در طی دوره تبعید، در میان خود ایجاد كرده بودند؛ آنها را به توافقی نظیر قرارداد اجتماعی كشانید. از این جریان، شكلی نخستین از سازمان اجتماعی، با صرف نظر كردن از میل غریزی و قبول تعهدات متقابل، و استقرار و تأسیس پاره-ای مؤسسات منظم و مقدس، یعنی سرآغاز اخلاق و حقوق حاصل آمد.

هر كس، از آرزوی جانشینی پدر، و تملك مادر یا خواهر صرف نظر كرد. بدین گونه اصل منع زنای با محارم و قانون ازدواج با غیر اقارب برقرار شد. قسمت بزرگی از نیروی حكومت، كه با مرگ پدر در اختیار كسی نبود، به زنان واگذار شد؛ و این آغاز عصر مادر سالاری بود. در طی دوره «گروه برادران»، خاطره پدر زنده ماند؛ و یك حیوان زورمند كه آن هم شاید ابتدا خوفناك و هول-انگیز بود، به منصب جانشینی پدر ارتقا یافت. البته چنین انتخابی ما را به تعجب وامیدارد؛ ولی باید دانست كه فاصله-ای را كه بعدها انسان، میان خود و حیوان بوجود آورد، برای انسان بدوی وجود نداشته؛ و ما ثابت كرده-ایم كه برای فرزندان ما نیز گریز و ترس از حیوانات وجود ندارد؛ و فقط با ترس از پدران توضیح داده میشود.

در روابط با حیوان توتم، دو جنبه احساسات ملهم از پدر، یعنی مهر و كین دست نخورده باقی میماند. از یك طرف، توتم به منزله نیای مجسم و روح حامی طایفه كه می-بایست به این عنوان مورد احترام و توجه قرار گیرد، در نظر گرفته شده؛ از طرف دیگر، جشنی برپا میكردند كه در آن، سرنوشتی مشابه آنچه بر پدر گذشته بود بر حیوان توتم نیز می-گذشت. او محكوم به مرگ میشد؛ او را می-كشتند و همه افراد طایفه از او می-خوردند (غذای توتمی از نظر روبرتسون اسمیت). این جشن بزرگ، در واقع جشن پیروزی پسران همدست، بر پدرشان بود. ولی پس در همه این وقایع مذهب كجاست؟ توتمیسم را با تقدیس جانشین پدر، با مهر و كینی كه غذای توتمی گواه آنست، با برقراری جشن-های یادبود و ممنوعیت-هایی كه عدم رعایت آنها به مرگ منجر میشود، به نظر من میتوان به منزله طرح اولیه مذهب در تاریخ بشری در نظر گرفت.

این امر پیوند نزدیكی را كه از آغاز، وحدت بخش قواعد اجتماعی و تعهدات اخلاقی است، اثبات میكند. ما در اینجا فقط به اختصار، به توسعه بعدی مذهب توجه میكنیم. بیشك این تحول، به موازات پیشرفت مدنیت و تغییرات شالوده جماعات بشری صورت میگیرد. از آنجا توتمیسم، به سمت انسانی كردن موجود مقدس تحول مییابد. خدایان انسانی كه منشأ توتمی آنها بر ما پوشیده نیست، جانشین حیوان میشوند. خدا، شكل حیوانی یا لااقل سر حیوان مانند خود را حفظ میكند؛ یا به عبارت بهتر، توتم همراه جدایی-ناپذیر خداست؛ و در مواردی اسطوره نشان میدهد كه خدا قاتل حیوانست كه سلف او بوده است. در لحظه-ای از این تحول، كه به سختی قابل تعیین است، خدایان مادری ظاهر میشوند كه بر خدایان نر مقدمند؛ و مدت مدیدی در كنار خدایان نر باقی میمانند. گاهی در این فاصله یك دگرگونی بزرگ اجتماعی صورت پذیرفته از نو، نظام پدر سالاری جانشین مادر سالاری شده است. در حقیقت پدران جدید، به اندازه پدران اولیه نیرومند نیستند؛ و به تعداد زیاد، در جماعات وسیعی از گروه-های بدوی زندگی میكنند. برای آنها لازم بود كه به توافقی برسند؛ و پاره-ای قواعد اجتماعی محدود كننده برقرار نمایند. محتمل است كه خدایان مادری، همزمان با محدودیت مادر سالاری، برای جبران زیان مادرانی كه تاج و تخت را از دست داده-اند ظاهر شده باشند. در آغاز، خدایان نر به شكل پسرانی در كنار مادران نیرومندشان نموده شده-اند؛ و تنها بعدهاست كه آن پسران، قیافه پدری به خود گرفتند. خدایان نر، شرایط عصر پدر سالاری را منعكس می-سازند؛ تعدادشان زیاد است و باید مشتركاً قدرت را در دست گیرند؛ و گاه باید از خدایی نیرومندتر از خود اطاعت كنند. گامی فراتر میرویم و در برابر موضوعی كه ما را مشغول كرده قرار میگیریم كه عبارتست از بازگشت به خدای پدری تنها، منحصر بفرد و دارای قدرت كامله. باید توجه داشت كه این طرح اجمالی تاریخی پر از نقاط تاریك و ابهامات-ست؛ با این همه، هیچ كس نمیتواند نحوه استنباط و استدراك تاریخ اولیه ما را خیالی توصیف كند؛ مگر آنكه غنا و نیروی قانع كننده مطالبی را كه نظر ما بر آن مبتنی است، دست كم بگیرد.

اجزای پراكنده-ای از زمان-های گذشته كه در اینجا در یك كل گردآوری شده، از لحاظ تاریخی وجودشان به اثبات رسیده است؛ مثل توتمیسم و جماعات نرینه. اعمال دیگری هستند كه انعكاس-های قابل توجهی پیدا كرده-اند؛ از اینجاست كه مصنفینی چند، از مشابهت موجود میان مراسم عشای ربانی در مسیحیت -كه در آن مومن بطور استعاری، خون و گوشت خدای خویش را به خود میگیرد- و غذای توتمی كه معنایی شبیه این دارد، دچار حیرت و شگفتی شده-اند. بسیاری از بقایای عهد بدوی از یاد رفته، در افسانه-ها و قصه-های عامیانه بجا مانده-اند. بعلاوه، بررسی تحلیلی زندگی روانی كودكان، خرمنی انبوه از اسناد و مدارك را برای پر كردن نقاط خالی اطلاع ما نسبت به اعصار بدی فراهم ساخته است. برای آنكه اهمیت روابط میان پدر و پسران را بهتر درك كنیم، به یادآوری ترس و گریز از حیوانات و وحشت عجیب از خورده شدن بدست پدر و شدت ترس از قطع آلت تناسلی اكتفا میكنیم. در تجدید بنای ما، چیزی كه از هر حیث تخیلی بوده بر اساس استواری مبتنی نباید وجود ندارد. فرض كنیم كه مجموع این طرح تاریخی قابل قبول باشد؛ در این مورد در می-یابیم كه در آیین-ها و مراسم مذهبی، دو نوع عنصر وجود دارد: از یك طرف، عناصری برای تثبیت سرگذشت-های قدیم خانوادگی و بقایای آن، و از طرف دیگر عناصری از گذشته، بازگشت از یاد رفته-هایی پس از گذشت فاصله زمانی طولانی. این جزء اخیر است كه تاكنون به نظر نیامده و درك ما بدان دسترسی نیافته است و یك مثال جالب اهمیت آنرا آشكار خواهد ساخت. بی مناسبت نیست كه در نظر آوریم كه هر جزء بازگشته گذشته، با نیروی خاصی خود را تحمیل میكند و اثر بزرگی بر توده-ها باقی میگذارد؛ و به نحو مقاومت ناپذیر جزء عقیده مردم میشود؛ عقیده-ای كه هیچ ایراد منطقی در برابر آن، به مصداق اینكه گفته-اند «ایمان را به فهم نیازی نیست» یارائی ندارد.

این خصیصه عجیب را تنها با هذیانهای اختلال روانی میتوان دریافت. از مدتها قبل میدانستیم كه در هر فكر هذیانی، هسته-ای از حقیقت نهفته است كه در بازگشت دچار تحریفاتی شده و بدین سبب مفهوم نمیگردد. بیمار فكر هذیانی خود را حقیقت میپندارد و یقین غیر ارادی و بیمارگونه او در ورای این هسته حقیقت گسترش مییابد؛ تا اینكه خطاهایی را هم كه آن هسته حقیقت را فراگرفته-اند، در بر بگیرد. هسته حقیقت مورد بحث، كه ما حقیقت تاریخی مینامیم، در اصول جزمی و مسلم مذاهب به چشم میخورد. باید قبول كرد كه این مذاهب، خصلت نشانه-های اختلال روانی را بروز میدهند؛ ولی از آنجا كه پدیده-های جمعی هستند، از نكبت تنهایی یك بیماری فردی رهایی می-یابند.

هیچ بخشی از تاریخ مذهب، مانند یكتاپرستی در میان یهودیان و ادامه آن تا مسیحیت روشن نیست. این همان تحولی است كه برای ما بسیار قابل فهم است و همه چیز با آن توضیح داده میشود. تحول از توتم حیوانی، تا خدای انسانی همیشه با قیافه رفیق و همراه خود (حیوان) مجسم میشود (هر یك از چهار كاتب انجیل هنوز هم حیوان مورد توجه خاص خود را دارد) اگر بخواهیم قبول كنیم كه ظهور فكر یكتاپرستی، مدیون اقتدار جهانی و مادی امپراتوری فراعنه بوده، میبینیم كه این فكر از خاك خود ریشه كن شده، در میان قوم دیگری غرس گردیده، و پس از مدت طولانی اختفا، مورد قبول این قوم واقع شده و قوم آنرا به منزله گرانبهاترین شیئ خود حفظ كرده است؛ به حدی كه این فكر، بقا و ادامه حیات آن قوم را ممكن ساخته و به وی غروری بخشیده تا خود را قوم برگزیده بپندارد. این مذهب پدری بدویست كه امید پاداش، تشخص، و بالاخره تسلط بر جهان، به آن اضافه شده است. تمایل عجیب تسلط جهانی كه یهودیان دیر گاهی-ست آنرا ترك گفته-اند، در میان دشمنان آنان باقی مانده كه در اعتقاد به توطئه حكمای صهیون، سماجت به خرج میدهند. در فصل دیگری خواهیم دید كه چگونه اختصاصات یكتاپرستی مصری بر قوم یهود اثر گذاشته و چگونه او را به طرد جادو و سحر و پیشرفت در معنویت و روحانیت برانگیخته و برای همیشه این خصیصه را به وی بخشیده است. خواهیم گفت كه چگونه این قوم، كه از پندار تملك حقیقت و توجه به برگزیده بودن خوشبخت بوده، به تعالی ارزشهای فكری و اخلاقی نایل آمده؛ و چگونه یك سرنوشت شوم و یك واقعیت گمراه كننده، این تمایلات را در او تشدید كرده است. ما فعلاً تحول تاریخی این قوم را از زاویه دیگری از نظر میگذرانیم. ابقای حقوق تاریخی پدر بدوی، گام قابل ملاحظه-ای بسوی موفقیت بود؛ ولی گام آخر نبود. می-بایست بخش-های دیگر تراژدی ماقبل تاریخ را هم شناخت. چگونه این سیر تحول روی داده است؟ این چیزیست كه بیان آن آسان نیست. باید یك احساس دایم-التزاید گناه، قوم یهود و شاید تمام مردم آن دوران را احاطه كرده باشد؛ احساساتی كه بازگشت واپس زده را برای آن مردم ممكن میساخت. وضع بدین منوال بود تا روزی كه یكی از اعضای قوم یهود، با جانبداری از یك اخلالگر سیاسی-مذهبی، آیین نوین، یعنی مذهب مسیحیت را ساخت؛ و از مذهب یهود جدا شد. یك یهودی رمی به نام پل كه از احساس گناه احاطه شده بود، آنرا به منبع ماقبل تاریخی خود برگرداند و آنرا خطای اصلی نامید. جنایتی نسبت به خدا ارتكاب شده بود و تنها باز خرید آن با مرگ ممكن بود. مرگ، با گناه اولیه حضرت آدم به دنیا آمده بود.

در واقع موضوع بحث اموریست كه به این جنایت مرگ خیز، جنایت پدر اولیه كه بعدها در عداد خدایان در آمد مربوط است. معذالك ابداً مسأله قتل مطرح نبود؛ بلكه بحث از توهم دیه آن بود؛ و از اینجا بود كه این توهم، به منزله یك بشارت (انجیل) مورد اقبال قرار گرفت. پسر خداوند، معصوم از هر لغزشی تن به فداكاری داده و گناه همه را به گردن گرفته بود. این شخص میبایستی یك «پسر» باشد زیرا قربانی قتل یك «پدر » بوده است. بی-شك، پاره-ای سنن مرموز باطنی و شرقی و یونانی، در ایجاد توهم «نجات» اثر گذاشته-اند. اساس این كار ظاهراً از ناحیه پل است كه به تمام معنی موجودی مذهبی بوده و در روح او، بقایای مبهم گذشته، در انتظار لحظه-ای بودند كه در ضمیر آگاه او سر بر آورند . این مطلب كه یك رهایی بخش معصوم و مبری از خطا خود را فدا سازد، مسلماً تغییر شكل مغرضانه ایست كه فهم آن از لحاظ منطقی دشوار است.

در واقع چگونه تصور كنیم كه یك معصوم بتواند جنایتی را به عهده گرفته، بگذارد به اعدام محكومش كنند. تاریخ هیچ نمونه دیگری از این بی-منطقی را نشان نمیدهد. شاید مسیح، تنها مقصر اصلی و همان رئیس گروه برادرانی بود كه بر پدر پیروز شده بود. ولی آیا حقیقتاً این رهبر شورشی و این سركرده وجود داشته؟ به عقیده من این مسأله-ایست كه باید از آن گذشت. مطلب كاملاً امكان پذیر است؛ ولی باید در نظر داشت كه هر یك از برادران توطئه-گر، با استفاده از جنایت به تنهایی، و ایجاد وضع منحصر بفردی كه به او امكان دهد جای پدر را بگیرد، امید داشته است. در واقع می-بایست پدر از جماعت طرد و محو شود. اگر چنین رئیسی وجود نداشته، مسیح جانشین وارث توهم میلی سیر نشدنی است. برعكس اگر این رئیس وجود داشته، مسیح جانشین او و تجسم دوباره اوست. اینكه موضوع عبارت از یك توهم باشد، یا بازگشت یك واقعیت از یاد رفته، چندان اهمیت ندارد. آنچه ما جستجو میكنیم، منشأ ادراك قهرمانی-ست كه همیشه بر ضد پدر خود عاصی بوده، كار را با نوعی كشتن او پایان میدهد. (ارنست جونز توجه مرا به این موضوع جلب كرد كه شاید خدای میترا كه گاو نر را میكشد، همین رئیس را نشان میدهد كه نتیجه كار خود را تحسین میكند. میدانیم كه مدتها پرستش میترا، با مسیحیت نو پدید برای كسب پیروزی نهایی مبارزه داشت.)

ما منبع واقعی احساس گناه را كه نشان دادن آن به نحو دیگر دشوار است، در درام باز می-یابیم. خیلی محتمل است كه قهرمان و خوانندگان تراژدی عهد باستان، همین شورشی-های قهرمان و همین توطئه برادران را نشان میدهد. بی-فایده نیست خطر نشان كنیم كه در قرون وسطی، تئاتر، با تاریخ ذكر مصائب مسیح از نو پدید میآید. قبلاً گفتیم كه مراسم مسیحی خوردن نان مقدس كه با آن مومن در گوشت و خون مسیح شریك میشود، در حقیقت تكرار غذای توتمی با حذف صفت تهاجمی آنست؛ تا فقط نشان از محبت و شیفتگی باشد.

مهر و كینی كه در روابط پدر و پسران تسلط دارد، اغلب، در نتیجه نهایی رفرم منعكس است كه هدف آن به اصطلاح آشتی با پدر است و به خلع و عزل او منجر میشود. دین یهود، دین پدر بود؛ مسیحیت، دین پسر شد. -خدا پدر- در مرتبه دوم قرار گرفت. مسیح، پسرش برجای او نشست؛ همانطور كه در یك دوره عصیانی، مطلوب پسران عاصی است. «پل» ادامه دهنده یهودی-گری و در عین حال نابود كننده آن بود. اگر وی توفیق یافت، نخست بدان سبب بود كه بوسیله مفهوم نجات دهندگی، به طلسم كردن كابوس گناه انسانی نایل آمد؛ و سپس به این دلیل بود كه فكر «قوم برگزیده» بودن یهود را ترك گفت و از نشانه مرئی خارجی این برگزیدگی، یعنی ختنه روگردان شد و بدین طریق مذهب جدید توانست مذهب عام گردد و همه افراد بشر را مخاطب قرار دهد. حتی اگر قبول كنیم كه یك احساس انتقام شخصی، محرك پل بوده، باز -هم آیین جدید او در برخورد با مخالفت محافل یهود- یكی از خصایص مذهب قدیم اتن یعنی عمومیت و جهانروایی را دوباره برقرار كرد. مذهب، به همان صورت قبل از رسیدن به پیروان جدیدش -یهودیان- عمومی و جهانی شد. از پاره-ای جهات، مذهب تازه، عقب-نشینی در مقابل مذهب قدیم یهود بود؛ مثل هر موردی كه موج جدیدی از اشخاص، به سرزمینی كه ساكنانش متمدن-تر از آنها هستند، هجوم میآورند یا به آنها راه داده میشود. معنویت مسیحیت، به پایه معنویت یهود نرسید و یكتاپرستی محض نبود. مسیحیت با اخذ مراسم استعاری از ملل مجاور، الوهیت مادینه را برقرار ساخت. تعدادی از خدایان مذاهب مشرك را، با لباس مبدل، به نحوی قابل تشخیص، به خود ملحق ساخت و آنان را به درجه پایینتر تنزل داد. ولی با همان عدم انعطاف مذهب اتن و جانشین آن مذهب موسی، عناصر خرافی و سحر و جادو را كه در طول بیش از دو هزار سال، سد راه معنوی او بودند، نفی نكرد.

پیروزی مسیحیت، پیروزی مجدد كهنه آمون بر خدای ایخناتون بود؛ و این امر، پس از یك فاصله هزار و پانصد ساله، در صحنه-ای وسیعتر انجام گرفت. معذالك مسیحیت، حداقل در آنچه به بازگشت واپس-زده مربوط است، نشانه پیشرفتی در تاریخ مذاهب بود. از آن زمان به بعد، یهودی-گری فقط یك فسیل بود. بد نیست بدانیم كه چگونه فكر یكتاپرستی اینطور بر ملت یهود اثر گذاشته؛ و چرا این قوم، با این تعصب به آن وفادر مانده است. من فكر میكنم كه بتوان به این مسأله پاسخ گفت. سرنوشت، با سختگیری نسبت به قوم یهود، با تجدید نظر درباره شخص موسی، قائم-مقام عظیم-الشأن پدر، و نشان جنایت اولیه و پدركشی، وصول به این نتیجه را برای او ممكن ساخت.

همانطور كه در جریان كاوش بیمار دچار به اختلال روانی دیده می شود، عمل بجای خاطره قرار گرفت. یهودیان در برابر مكتب موسی، كه آنان را به یادآوری وامی-داشت؛ به مدد انكار عمل گذشته، عكس-العمل به خرج دادند؛ و به شناسایی پدر عظیم-الشأن اكتفا كردند؛ همین و بس. بدان وسیله خود را از دستیابی به موضعی كه میبایست پل از آنجا تاریخ بدوی را ادامه دهد باز داشتند. اتفاقی نیست كه كشتن یك مرد بزرگ، مبدأ و سرآغاز مذهب جدیدی شد كه پل ایجاد كرد. تنها معدودی از شاگردان، در كشور یهودیه، محكوم به اعدام را به چشم پسر خدا و مسیح موعود میدیدند. بعدها، بخشی از تاریخ مربوط به كودكی خیالی موسی، تاریخ كودكی عیسی شد؛ و باید اعتراف كنیم كه درباره او، چیزی بیش از خود موسی نمیدانیم. ما نمیدانیم كه آیا واقعاً او همان مرد بزرگی است كه انجیل-ها توصیف میكنند؛ یا شهرت خود را تنها به واقعه مرگ و اوضاع و احوالی كه آنرا احاطه كرده مدیون بوده است. پل، كه بعدها حواری شد، هرگز او را به شخصه نشناخت. قتل موسی بدست قوم او، جنایتی كه «سلین» توانست آثار آنرا در روایات پیدا كند، و گوته جوان، بی-آنكه هیچ وسیله-ای داشته باشد، واقعیت آنرا قبول كرده بود. برای استدلال ما ضرور است؛ و رابطه مهمی بین واقعه فراموش شده-ای كه در دوران اولیه واقع شده بود و ظهور بعدی آن به شكل مذاهب یكتاپرست، برقرار می-سازد. به موجب یك فرضیه جالب، پشیمانی از قتل موسی، توجه به یك مسیح را موجب شده؛ كه با بازگشت بر روی زمین، برای نجات قوم، سلطه جهانی موعود را باز میآورد. اگر موسی واقعاً اولین مسیح بوده، در آن صورت عیسی مسیح، قائم-مقام و خلف او میشود. برای اینست كه پل توانست به حق و بجا ملت را مخاطب ساخته بانگ برآورد: «ببینید! مسیح واقعاً آمده؛ آیا او پیش چشم شما كشته نشده بود؟» رستاخیز مسیح، به این ترتیب، حقیقتی تاریخی كسب كرد؛ چه، مسیح، حقیقتاً موسای از گور برخاسته بود و در پشت سر او پدر قوی شوكت قبیله بدوی، با تغییر قیافه پنهان شده بود؛ و با عنوان پسر جای پدر را گرفت. بیچاره قوم یهود، كه با سرسختی عادی خود در انكار قتل پدر سماجت میورزد، در طی قرنها به سختی كیفر آنرا دیده است. لاینقطع به این قوم سركوفت زده-اند كه «شما خدای ما را كشته-اید»؛ و معنی دقیق آن اینست: «شما به این مطلب كه خدا را كشته-اید اقرار نمیكنید» (نمونه جامع پدر اولیه و تجسم-های بعدی آن). معذالك بی-مناسبت نیست اضافه كنیم: «ما همچنین كاری را مرتكب شده-ایم ولی به آن اقرار كرده و خود را باز خریده-ایم». همه اتهاماتی كه ضد یهود لاینقطع بر اولاد و احفاد یهودیان وارد میكند، به این اندازه اساس و پایه ندارد. پدیده-ای به دست وحدت كینه عمومی نسبت به یهودیان، الزاماً متضمن بیش از یك علت است. احتمالاً انگیزه-های متعددی در كار است. بعضی از آنها توضیح دهنده خود بوده، ناشی از واقعیت-اند؛ در حالی كه بعض دیگر عمیق-تر بوده، از منابع مخفی كه باید به منزله علل خاص ضد یهود در نظر گرفت ناشی میشوند. در دسته اول، باید نادرست-تر از همه اتهامات، یعنی بیگانه ماندن در همه جا را قرار داد. معذالك در بسیاری از نواحی كه امروز ضد یهود بیداد میكند، یهودیان قدیمترین عناصر را تشكیل میدهند؛ و در بعض جاها، خیلی پیش از ساكنان كنونی مستقر شده-اند. به عنوان مثال باید شهر كلنی را نام برد كه یهودیان و رمی-ها با هم و پیش از هجوم ژرمن-ها بدانجا رسیدند. از انگیزه-های دیگری كه هنوز هم قویست، اینست كه یهودیان، معمولاً به صورت اقلیت، گرد هم جمع میشوند. در واقع برای آنكه احساسات همبستگی بتواند به نحوی در توده-ها استوار و برقرار باشد، باید خصومتی نسبت به یك اقلیت خارجی وجود داشته باشد، و كمی تعداد این اقلیت، مشوق آزار و اذیت او باشد. معذالك دو خصیصه غیرقابل بخشایش در یهودیان وجود دارد؛ نخست آنكه، با ساكنان كشور میزبان خود، در پاره-ای جهات اختلافاتی دارند كه به هیچ گونه اساسی نیست؛ زیرا علی-رغم ادعای دشمن، آنها آسیایی و نژادی بیگانه نیستند؛ بلكه اختلاف ناشی از خصایصی است كه خاص ملل مدیترانه-ایست؛ و ناشی از فرهنگی است كه به ارث برده-اند. ولی اینها گاه به نحو نامشخصی با ملل دیگر و بخصوص شمالی-ها اختلاف دارند؛ و چیز عجیب، عدم تساهل نژادیست كه بیشتر نسبت به اختلافات كوچك ظاهر میشود تا نسبت به اختلافات عمیق و اساسی.

خصیصه دوم كه مهمتر هم هست، این مطلب است كه یهودیان، هر فشار و اذیت و آزاری را بی-اهمیت میشمرند. هیچگاه وحشیانه-ترین آزارها موفق به نابودی آنها نشده است. برعكس آنها در همه مشاغل و در هر جا بتوانند نفوذ كنند، نظر خود را تحمیل كرده در پیشرفت مدنیت شركت مؤثر دارند. در عهود و اعصار بسیار دور، كینه نسبت به یهودیان ریشه گرفته از ضمیر ناخودآگاه ملل ناشی میشود. من پیش-بینی میكنم كه انگیزه-های دشمنی مقدمتاً به نظر باور نكردنی میآید. به جرأت میگویم كه این حسادت را ملتی كه می-پنداشت نخستین آفریده و منظور خداوند پدر است برانگیخته و آتش آن هنوز هم خاموش نشده است؛ گویی ملل دیگر، به نوبه خود، چنین ادعایی داشته-اند؛ و از طرف دیگر، در میان همه عادات خاص یهودیان، رسم ختنه اثر نامطبوع و اضطراب انگیزی را ایجاد میكند. بی-شك، از آن جهت كه تهدید به قطع آلت تناسلی را یادآوری كرده، بدین طریق، بخشی از گذشته بدوی را كه خودبخود فراموش شده، بخاطر میآورد.

در این رشته، نباید جدیدترین ملل ضد یهود را از یاد ببریم؛ چه، بخاطر داریم كه همه مللی كه امروز، ضد یهودی-گری را بكار میبندند، در ادوار بالنسبه متأخر به مسیحیت گرویده-اند؛ و اغلب، علت گرایش آنها، تهدید به مرگ بوده است. میتوان گفت كه اغلب آنها به جبر تعمید یافته-اند؛ و زیر پوشش نازك مسیحیت، به همان وضع نیاگان خود، یعنی وحشیان مشرك، باقی مانده-اند؛ و از آنجا كه نمیتوانند نفرت و كراهت خود را از مذهب جدیدی كه به آنان تحمیل شده برطرف كنند، بغض و دشمنی خود را متوجه منبعی كرده-اند كه از آن مسیحیت به آنان رسیده است. این مطلب كه انجیل-ها سرگذشتی را نقل میكنند كه در میان یهودیان گذشته و تنها به یهودیان مربوط است، عكس-العمل آنان را تسهیل كرده است. در واقع كینه آنان به یهودیان، كینه به مسیحیت است. شگفت نیست اگر در انقلاب ناسیونال-سوسیالیست آلمان، قرابت دو مذهب یكتاپرست، در رفتار خصمانه-ای كه هر دو با هم محتمل میشوند روشن به چشم میخورد.

موسی، قوم او، یکتاپرستی - 3

نکات دشوار

شاید در فصل اخیر، با ایضاح منشأ باور نكردنی مذاهب، به نشان دادن تشابهی كه میان مسیرهای تحول اختلال روانی و امور مذهبی وجود دارد موفق شده باشیم. وقتی كه ما بدین سان روان-شناسی فردی را به روان-شناسی جمعی حمل میكنیم، به دو مشكل با طبیعت و اهمیت متفاوت بر میخوریم، كه به بررسی آنها نزدیك میشویم.

در مرحله اول، موردی تنها و منحصر بفرد را در میان آن همه موارد كه پدیده-شناسی مذهبی در برابر ما قرار میدهد، بررسی كردیم؛ و به این جهت توضیح موارد دیگر، برای ما غیرممكن است. مؤلف با تأسف تصدیق میكند كه مجبور است به همین مورد تنها اكتفا كند؛ چه، اطلاعات فنی او برای تكمیل تحقیقاتش امكان نمیدهد. معذالك دانش محدود او اجازه میدهد كه اضافه كند تأسیس و استقرار دین محمد در نظر او تكرار خلاصه مذهب یهود را مطابق آن روز، برای خود و ملتش بپذیرد. اعراب با تصاحب پدر بزرگ و منحصر بفرد اولیه، معرفت و آگاهی زیادی نسبت به خود پیدا كردند كه موفقیت-های مادی زیادی به همراه داشت؛ ولی دینامیسم آنها در آن تضعیف شد. الله، خود را خیلی بیش از یهوه نسبت به ملت برگزیده-اش حق-شناس نشان داد. معذالك، توسعه داخلی مذهب جدید، از پیشرفت باز ایستاد؛ شاید به این علت كه فاقد عمقی بود كه دین یهود، با كشتن بنیانگذار خود، پیدا كرد. مذهب به ظاهر عقلانی شرق، اساساً آیین پرستش نیاکانند؛ و در مرحله زود رس تجدید بنای گذشته متوقف میشوند. اگر درست باشد كه در میان بدویان كنونی، جز پرسش یك وجود اعلی، به منزله تنها محتوی مذهب آنان، چیزی نمی-یابیم، باید این مطلب را به منزله وقفه تحول مذهبی در نظر بگیریم. و میتوانیم آنرا هم عرض موارد بی-شمار اختلالات روانی ابتدایی كه در روان-شناسی مرضی دیده میشود قرار دهیم. علت اینكه چرا تحول در آنجا ادامه نیافته، موضوعی است كه درصدد توضیح آن نیستیم. فكر میكنیم باید مسئولیت را متوجه استعدادهای فردی ملل مورد بحث، جهت فعالیت، و بطور كلی وضع اجتماعی آنان بدانیم. از طرف دیگر قاعده روانكاوی اینست كه تنها امور موجود را مورد بررسی قرار دهد؛ و درصدد توضیح اموری كه به ظهور نرسیده نباشد.

در این انتقال به روان-شناسی جمعی، به دومین و بزرگترین مشكلی كه در واقع متضمن یك مسأله جدید و اساسی است بر میخوریم. موضوع، دانستن این مطلب است كه روایت مؤثر در حیات ملت-ها به چه شكل باقی میماند؛ این مسأله-ایست كه برای فرد مطرح نمیشود چه، برای او به سبب زندگی در ضمیر ناخودآگاه بقایای یادواره گذشته، مسأله حل شده-ایست. به مثال تاریخی خود بازگردیم. گفتیم كه سازش قادش بر ادامه و بقای یك روایت نیرومند، از طرف كسانی كه از مصر بازگشته بودند مبتنی بود. اینجا، هیچ مسأله-ای مطرح نیست به عقیده ما چنین روایتی بر خاطره روشن حكایات شفاهی كه مردم این دوره از گذشتگان فرا گرفته بودند، و فقط به دو یا سه نسل قبل ارتباط داشت، مبتنی بود. این آباء و اجداد، در وقایع مورد بحث دخیل و سهیم بودند؛ معذالك آیا باید قائل به تعمیم بود و فرض كرد كه برای قرون بعدی هم، روایت، همیشه بر اطلاعی كه به نحو عادی از جد به اولاد منتقل شده، مبتنی بوده است؟ دیگر نمی توانیم مثل مورد قبل بگوییم چه كسانی این اطلاعات را حفظ كردند و آنرا شفاهاً منتقل ساختند، بنا به گفته سلین، خبر قتل موسی میان كاهنان حفظ شد تا زمانی كه به صورت نوشته-ای در آمد و همین نوشته كشف آن را برای سلین ممكن ساخت. ولی این خبر در میان قوم شایع نشد و به صورت اطلاع انحصاری بعض از آنها باقی ماند. آیا این شكل انتقال، برای توضیح حاصله كافیست؟ آیا میتوان برای یك خبر، كه تنها بر معدودی معلوم بوده، چنین نفوذی را بر توده-هایی كه از آن اطلاع می-یافتند قائل شد؟ همه چیز گواه بر این اندیشه است كه انبوه مردم ناآگاه، از آنچه فقط بعض از محارم می-دانستند، اطلاع مبهمی داشته-اند و در اولین فرصت آنرا به صورت خبری از آن خود درآورده-اند. نتیجه-گیری باز هم مشكلتر میشود، وقتی كه موارد نظیر را در اعصار اولیه میبینیم.

در طی هزاران سال قطعاً فراموش شده كه روزی پدر اولیه-ای واجد تمام خصایص مورد بحث، وجود داشته و سرنوشت او به خاطر كسی نمانده است. دیگر برای ما ممكن نیست كه مانند مورد موسی، فرضیه یك خبر شفاهی را بپذیریم. در این صورت، این خبر چگونه تلقی شده و به چه شكلی توانسته باقی بماند. برای تسهیل كار خوانندگانی كه از بررسی این مسأله روانی با این پیچیدگی بی اطلاعند، به زودی نتیجه تحقیقات خود را در اختیارشان میگذاریم. بطور كلی فكر میكنم مطابقت میان فرد و گروه، در این مورد، تقریباً كامل است: توده-ها مانند فرد، تأثرات گذشته را به صوت آثار «یادواره» حفظ میكنند. وضع فرد روشن است. آثار «یادواره» وقایع قبلی باقی میماند؛ ولی در شرایط خاص میتوان گفت كه فرد این گذشته را میشناسد؛ همچنان كه واپس زده را به درستی میتوان شناخت. ما عقیده-ای پیدا كرده-ایم درباره اینكه چگونه ممكنست یك امر فراموش شده، بعداً پس از مدتی از نو پدیدار شود. تحلیل، این عقیده ما را تأیید میكند. موضوع، از میان نرفته؛ بلكه «واپس-زده» شده است. آثار «یادواره» آن، با همه تازگی اولیه مجزا از موضوع شبه موجودی باقی میماند. آنها بدون ارتباط با مسیرهای تحول فكری دیگر بطور ناآگاه در خارج از دسترس ضمیر باقی میمانند. گاهی هم، بعض قسمت-های واپس-زده از مسیر تحول جدا شده در دسترس خاطره قرار میگیرند و گاه به گاه در ضمیر زنده میشوند؛ ولی در همین موارد نیز، آنها مثل اجسام خارجی، مجزا و بی-ارتباط با بقیه باقی میمانند. این پدیده-ایست كه بی-آنكه حتمی باشد، گاه-گاه ایجاد میشود؛ ولی واپس-زدگی هم ممكنست كلی باشد و این موردیست كه هم اكنون بررسی خواهیم كرد . واپس-زده، در حالی كه سعی میكند در ضمیر نفوذ كند نیروی فشار خود را حفظ میكند.

برای آنكه بتواند به هدف خود برسد سه شرط لازمست: اول اینكه نیروی شبه موجودی، خواه به سبب سیر تحول بیمارگونه كه بر خود «من» اثر میگذارد، و خواه به دنبال توزیع دیگر انرژی-های موجودی در درون «من» ضعیف شده باشد، این چیزیست كه همیشه، هنگام خواب عارض میشود. دوم اینكه عناصر فشار غریزی مربوط به واپس-زده، استحكام خاصی پیدا كنند؛ پدیده-های دوران بلوغ، بهترین مثال این پدیده-اند.

سوم اینكه پاره-ای وقایع تازه بتوانند تأثراتی را زنده كرده وقایعی چنان شبیه به موضوع واپس-زده ایجاد كنند، كه به بیدار كردن واپس-زده منجر شود. در این مورد، مطلب اخیر، با تمام قوای نهانی واپس-زده تقویت میشود؛ و این واپس-زده، در پشت صحنه تأثر اخیر و هماهنگ با آن عمل میكند. در هیچ-یك از این سه مورد، موضوع كه تا حال واپس-زده بوده، بی تغییر و بدون برخورد به موانع، به شعور ظاهر یا وجدان نمیرسد. هر بار تغییراتی می-یابد كه نشانه تأثیر مقاومتی است كه بطور ناقص از سر راه برداشته شده؛ یا نتیجه عمل تغییر دهنده حاصل از واقعه اخیر است؛ یا هر دو با هم یك مسیر تحول روانی یا خودآگاه است یا ناخودآگاه. این تشخیص، تعیین جهت را ممكن میسازد. واپس-زده ناخودآگاه است. اگر اختلاف كیفیات «خودآگاه» و «ناخودآگاه» تشخیص تعلق به «من» یا «واپس-زده» مربوط میشد، همه چیز ساده جلوه میكرد. اینكه بدانیم زندگی روانی ما متضمن چنین موضوع مجزای ناخودآگاهی است، بس مهم است. در واقع امور از این پیچیده-ترند. اگر آنچه واپس-زده است، ناخودآگاه باشد، آنچه به «من» مربوط میشود، همیشه خودآگاه نیست. می-بینیم كه موضوع خودآگاه بودن، كیفیتی فرّار و ناپایدار است كه به نحوی گذرا پدیده-ای روانی را فراهم می-آورد. از این جهت مناسب-تر است كه اصطلاح «مستعد خودآگاه شدن» را بجای خودآگاه بكار ببریم و به سبب این خاصیت است كه نام «ماقبل شعور» را به آن میدهیم. بعدها، با دقت بیشتری خواهیم گفت كه «من» اساساً مرحله «ماقبل شعور» است (خودآگاه بالقوه)؛ ولی پاره-ای از عناصر «من» ناخودآگاهند. توضیح اخیر، به ما می-فهماند كه خواص و كیفیاتی كه تاكنون تعیین جهت ما را در ظلمات زندگی روانی ممكن ساخته بود كافی نیستند. این بار، تشخیص دیگری نه از مقوله توصیفی، بلكه از مقوله ترسیمی لازمست كه در عین حال از لحاظ ژنتیك به آن ارزش خاصی می-بخشد. در زندگی روانی كه به نظر ما از سلسله مراتب، حوزه-ها و ایالات تشكیل شده، منطقه-ای را تشخیص میدهیم كه به عقیده ما «من حقیقی» است و منطقه دیگری كه ما «فرامن» مینامیم. «فرامن» از «من» قدیمی-تر است و «من» تحت تأثیر جهان خارج از «فرامن» جدا گشته؛ همچون پوسته كه از درخت جدا میشود.

در «فرامن» است كه تمام اعمال ارادی ابتدایی ما عمل میكنند و همه جریان-هایی كه از آن منشعب میشوند، ناخودآگاه میمانند. گفتیم كه «من» قلمرو «ماقبل شعور» باقی میماند؛ و عناصری را كه بطور عادی ناخودآگاه میمانند، در بر میگیرد. پدیده-های روانی در «فرامن» از قوانین خاصی پیروی میكنند كه مخالف قوانینی است كه عمل متقابل، آنها را در «من» تنظیم میكند. كشف این اختلافات، ما را به ادراكات جدیدی رهنمون شده و مؤید آنهاست. واپس-زده، به قلمرو «فرامن» تعلق دارد؛ و از مجموع قوانین آن متابعت میكند؛ و جز در منشأ خود، با آن تفاوتی ندارد. اختلاف، حاصل از یك دوره پیش-رس، و مربوط به لحظه-ایست كه در آن «من» از «فرامن» جدا میشود. پس «من» بخشی از محتویات «فرامن» را به چنگ میآورد كه به حالت ماقبل شعور در میآید. بخشی دیگر مشمول این انتقال نمیگردد و در «فرامن» باقی میماند، تا لاشعور حقیقی را در آنجا تشكیل دهد.

معذالك، در جریان نمو بعدی «من»، پاره-ای از جریان-ها، پاره-ای از تأثرات، كه بر «من» اثر می-گذارند، در اثر عمل دفاعی، از دستیابی به «من» باز میمانند؛ و صفت «ماقبل شعوری» را از دست میدهند و دوباره جذب «فرامن» میشوند. این همان چیزیست كه واپس-زده را در «فرامن» میسازد. در آنچه به روابط میان دو ناحیه روانی مربوط است، قبول داریم كه از یك طرف، جریان ناخودآگاه میتواند در «فرامن» به سطح ماقبل شعور ارتقا یابد و به «من» منضم شود؛ و از طرف دیگر، مصالح ماقبل شعور، راه عكس را در پیش گرفته، به «فرامن» برسد. این موضوع كه حوزه دیگر «فرامن» بعدها به دیگران اضافه میشود، موضوع بحث ما نیست. همه اینها ممكنست خیلی پیچیده به نظر آید؛ ولی یك بار كه با این نحوه غیر عادی بررسی فضایی دستگاه روانی آشنا شویم، دیگر اشكال خاصی پیش نمیآید. باید اضافه كنیم كه نقشه-برداری روانی كه بدین ترتیب وصف شد، با تشریح مغزی شباهتی ندارد؛ و تنها در یك موضوع با آن تماس پیدا میكند. البته من هم مثل هر كس دیگر، این مطلب را حس میكنم كه این نحوه بررسی امور كافی نیست؛ و این امر از جهل كلی ما نسبت به طبیعت و ماهیت دینامیك مسیر تحول-های روانی ناشی میشود. به نظر ما وجه تمایز یك تجلی آگاهانه از یك تجلی ناخودآگاه و یك تجلی ماقبل شعوری از تجلی ناخودآگاه، قطعاً از تغییرات، یا شاید هم از توزیع-های مختلف قوای روانی سرچشمه میگیرد. ما از موجودی و سرمایه-گذاری سخن میگوییم و دانش ما در آنجا متوقف میشود. حتی ما در وضعی نیستیم كه فرضیه كار مفیدی را پی-افكنیم. میتوانیم درباره آنچه به ضمیر آگاه ما مربوط است بگوییم كه اصلاً از ادراك حسی سرچشمه میگیرد. همه ادراكات ناشی از تحریكات دردآور لمسی، سمعی، یا بصری، برای خودآگاه شدن مستعدند. جریان فكری یا نظایر آن در «فرامن» فی-نفسه ناخودآگاه-ند؛ و به سبب انضمام به دردهای «یادواره» ادراكات بینایی یا شنوایی، از راه زبان به شعور ظاهر میرسند. در حیوانات، كه فاقد زبانند، باید این روابط ساده-تر باشد. تأثرات حاصل از تروماتیسم پیش-رس كه مطالعه ما از آنها آغاز شد، یا در ماقبل شعور تعبیر نشده-اند؛ یا بزودی، به سبب واپس زدگی به حالت «فرامن» منتهی میشوند. در این مورد آثار یادواره، ناخودآگاه میمانند تا آنجا كه موضوع مربوط به عمل آنهاست، به دنبال كردن سرنوشت آینده-شان موفق میشویم. وقتی كه مشاهده میكنیم كه در زندگی روانی فرد، نه تنها رویدادهای زندگی، بلكه آنچه فرد با تولد به همراه می-آورد، از قبیل پاره عناصر مربوط به دانش تكوین اعضا، نیز به منزله یك میراث كهن از چه چیزهایی فراهم آمده و محتوی آن چیست، شواهد وجودی آن كدامند؟ جواب فوری و قانع كننده اینست كه این وراثت، عبارت از پاره-ای آمادگی-هایی است كه هر موجود زنده-ای واجد است؛ مانند استعمال یا تمایل به قبول بعض وجود نمو؛ و عكس-العمل خاص در برابر پاره-ای تألمات، تأثرات، یا تحریكات. همان طور كه تجربه به ما می-آموزد كه افراد از این لحاظ اختلاف دارند، وراثت دیرین ما متضمن اختلافی است كه آنچه را در فرد، عنصر بنیانی مینامند، نشان میدهد. بنابراین تمام افراد، به ویژه در كودكی، در معرض یك رشته رویدادهای تقریباً مشابه قرار میگیرند؛ ولی همه به یك نوع واكنش نشان نمیدهند؛ و این سؤال پیش میآید كه آیا مناسب نیست این واكنش-ها و فردیت-های گوناگون را به وراثت دیرینه نسبت دهیم این دو دلی باید از میان برود. موضوع تشابه چیزی بر آگاهی ما نسبت به وراثت دیرین نمی-افزاید.

معذالك بررسی-های تحلیلی نتایجی داده-اند كه باید درباره آنها تأمل كرد. نخست، عمومیت استعاره زبان است. جانشینی استعاری چیزی بجای چیز دیگر (یا كاری بجای كار دیگر) لاینقطع بوسیله كودكان ما انجام میشود و به نظرشان طبیعی می-آید. چگونه كاربرد آنرا دریافته-اند؟ این موضوعیست كه نشان-دادنش برای ما غیرممكن است؛ و ما در بسیاری از موارد ناگزیر باید قبول كنیم كه این كارآموزی صورت نپذیرفته است. بحث از یك مفهوم آغازین است كه جوان فراموش میكند و در حقیقت همین استعارات است كه در رویاهایش بكار میبرد و تا زمانی كه تحلیل نشده، معنی آنها را در نمی-یابد، و حتی پس از آن هم شخص به زحمت تفسیر را میپذیرد. اگر یكی از جملات عمومی را كه در آن استعارهای متبلور است بكار میبرد، باید قبول كرد كه تا آن زمان معنی واقعی جمله را ابداً در نظر نداشته است. از طرف دیگر استعاره به تنوع زبانها كاری ندارد. بی-شك، بررسی-ها نشان خواهند داد كه استعاره واجد عمومیت بوده، در میان همه ملل یكسان-ست. شاید یك مورد مسلم تورات قدیمی مربوط به زمانی است كه زبان در آغاز كار خود بوده؛ ولی توضیح دیگری هم ممكن به نظر میرسد. میتوان گفت كه این امر ناشی از اشتراك افكار در مورد انگاره-هایی است كه در جریان توسعه تاریخی زبان، شكل گرفته-اند؛ و هر بار كه فرد، مراحلی از این تحول را میگذراند، در او تكرار میشوند. شاید موضوع عبارت از توارث استعدادهای فكری باشد، نظیر توارث استعداد برای تمایلات غریزی؛ ولی این نیز نخواهد توانست در حل مسأله به ما كمك كند.

معذالك، بررسی-های تحلیلی، اطلاعات دیگری را كه بسیار مهمتر از اطلاعات قبلی است، به ما ارزانی داشته-اند. با مطالعه واكنش-های ناشی از تروماتیسم-های پیش-رس، اغلب دچار شگفتی می-شویم از اینكه مشاهده میكنیم كه آنها منحصراً به واقعیات زندگی بستگی ندارند؛ بلكه، از آن منحرف میشوند؛ به نحوی كه بیشتر با نمونه جامع واقعه مربوط به وراثت دیرینه متناسب است؛ و توضیح آنها تنها به تأثیر اینگونه وقایع ممكن میگردد. رفتار و كردار یك كودك مبتلا به بیماری روانی، نسبت به پدر و مادرش، وقتی كه در معرض عقده اودیپ و قطع عنصر تناسلی است، واكنش-های متعدد نشان میدهد كه مشاهده آن در اشخاص و افراد، بی-منطق جلوه میكند؛ و تنها با بررسی آن از زاویه وراثت دیرینه و ربط آن به تجاربی كه در نسل-های قبل صورت گرفته، قابل فهم میشود. گردآوری و انتشار مواردی كه اینجا به آنها اشاره میكنیم جالب است.

این موارد و رویدادها قانع كننده به نظر میرسند و امكان میدهند كه گامی فراتر رفته، فرض كنیم توارث دیرین انسان تنها متضمن استعدادها نیست، بلكه محتویات پنداری و آثار یا دوره-ای را نیز شامل میباشد كه تجارب نسل-های سالفه بجا گذاشته است. بدین طریق، اهمیت و معنای توارث دیرین به نحو قابل توجهی افزایش خواهد یافت. با تأمل در آن باید اقرار كنیم كه مدتهاست چنان بحث میكنیم كه گویی مسأله وجود آثار یا دواره تجارب نیاکان ما، مستقل از مراوده مستقیم، یا مثلاً نتایج تعلیم و تربیت، مطرح نبوده است. وقتی كه از دوام یك سنت قدیمی در میان یك ملت و ایجاد خصیصه ملی سخن میگوییم، فكر ما متوجه یك سنت موروثی است؛ نه روایتی كه شفاهاً منتقل شده. ما، بین این دو فرق نمیگذاریم و توجه نداریم كه این غفلت ناشی از بی-پروایی-ست. این وضع، در اثر انكار موروثی بودن صفات مكتسبه در زیست شناسی، وخیمتر میشود. با خضوع تمام باید قبول كنیم كه با وجود این، برای ما ممكن نیست كه در پی توضیح تحول بیولوژیك باشیم، و از این عامل بگذریم. راست است كه دو مورد كاملاً شبیه و منطبق نیستند. در یكی، بحث از صفات مكتسب-هایست كه فهم آنها دشوار است؛ و در دیگری آثار یا دواره در تأثرات خارجی، یعنی امری تقریباً عینی است. ولی بی-شك، تصور یكی بدون دیگری برای ما غیرممكن است. با قبول اینكه در وراثت دیرین، آثار یادواره مشابه بجا میماند، از خندقی كه روان-شناسی فردی را از روان-شناسی جمعی جدا میكند میگذریم و میتوانیم ملتها را نیز همانند فرد دچار بیماری روانی، مورد مطالعه قرار دهیم. با قبول اینكه ما از آثار یادوراه در وراثت قدیمی، تنها تظاهرات حاصله در جریان تحلیل-ها را، كه باید به كمال تكوینی اندام-ها حمل كرد، به عنوان دلیل در دست داریم؛ با این همه، این دلایل آن قدر قانع كننده به نظر میرسد كه پافشاری بر آن را برای ما ممكن میسازند. اگر چنین نباشد، باید از گام نهادن در راهی كه پیش گرفته-ایم، چه در قلمرو روان-كاوی، و چه در زمینه روان-شناسی جمعی صرف نظر كنیم. در اینجا تهور ضرور است. با این اصل مسلم، به قلمروهای دورتری دست مییابیم؛ و با قبول آن از فاصله-ای كه در گذشته غرور بشری میان خود و حیوان بوجود آورده می-كاهیم. توضیح آنچه كه غریزه حیوانات نام داده-اند، غریزه-ای كه به آنان امكان میدهد تا در یك وضع جدید، خود را همچون گذشته-ای كه بدان خو گرفته بودند حفظ كنند، به نحو زیر ممكنست صورت پذیرد: نسل-های جدید حیوانات، از تجربه-ای كه بوسیله نوع آنان حاصل شده استفاده میكنند؛ یعنی خاطره آنچه را كه بر نیاکانشان گذشته، در خود حفظ میكنند. در حیوان دو پا هم وضع بر همین منوال است. وراثت دیرینه او، گرچه به سبب گسترش و خصلتش فرق میكند، با غرایز حیوانات مرتبط است. من با قبول این فرض، بی-درنگ تأیید میكنم كه انسان-ها، همواره آگاه بوده-اند كه روزی دارای پدری بدوی بوده و او را كشته-اند.

دو مسأله دیگر هم در برابر ما قرار دارد: در چه شرایطی، این خاطره، مثبت و فعال شده و به صورتی كه البته تحریف شده و شكل اصلی را از دست داده، از حالت ناخودآگاه به حالت خودآگاه در میآید؟

جواب پرسش اول آسانست. وقتی كه رویداد مهم است یا اغلب تكرار میشود یا هم مهم و فراوان-ست. خاطره وراثت دیرین منتقل میشود. در واقعه قتل پدر، هر دو شرط وجود دارد.

در خصوص سؤال دوم، باید توجه داشت كه تعدادی از تأثیرات، نقشی به عهده دارند كه لزوماً شناخته نیستند. همچنان كه در مورد بسیاری از بیماری-های روانی به چشم میخورد، یك تغییر خودبخود هم ممكن است. معذالك، تكرار جدید و واقعی حادثه، اهمیت قطعی دارد؛ چه، این تكرار آثار یادواره از یاد رفته را دوباره زنده میكند. قتل موسی و بعدها قتل عیسی كه پس از یك به اصطلاح دادرسی صورت گرفت، تكراری از این نوع بود. به نحوی كه این وقایع به منزله علل اولیه اهمیت یافتند. ظاهراً بی این قتل-ها تكوین یكتاپرستی ممكن نبوده و به قول شاعر: «كسی كه زندگی جاودانه در میان سرودها، سرنوشت اوست، نخست باید جان خود را از دست بدهد».

به عنوان نتیجه، ملاحظه-ای را كه یك استدلال روان-شناسی از آن ناشی میشود اضافه میكنیم. خبری كه تنها بر نقل قول-های شفاهی مبتنی است، متضمن صفت آزار دهنده-ای كه خاص پدیده-های مذهبی است، نمی-باشند؛ و آن نیز مانند هر خبر خارجی دیگر شنیده شده، در معرض قضاوت قرار گرفته احتمالاً طرد میشود، و هرگز نخواهد توانست از چنگ طرز تفكر منطقی بگریزد. پیش از آنكه بتواند به هنگام بازگشت، چنین نتایج مهمی پدید آورد، و پیش از آنكه توده-ها را با آن شیوه شگفت-انگیز كه به چشم دیده و تاكنون نفهمیده-ایم، به گردن نهادن به یوغ مذهب وادار كند، باید در معرض واپس-زدگی، و رفتن به حالت ناخودآگاه قرار گیرد. و این ملاحظه كفه این فكر را سنگین میكند كه امور و اشیاء كاملاً -یا تقریباً- چنانند كه ما به توصیف آنها پرداخته-ایم.