مسخ

مسخ

The Metamorphosis

فرانتس کافکا

ترجمه صادق هدایت

مَسخ= تبدیل کردن صورت کسی به صورتی زشت تر- از صورت مردمی بگردانیدن –  Disfigurement –

یک روز صبح، همین‌که “گره‌گوار سامسا” از خوابِ آشفته‌ای پرید، در رختخوابِ خود به حشرهِ تمام‌عیارِ عجیبی مُبدّل شده بود. به پُشت خوابیده و تنش مانندِ زِره سخت شده بود. سرش را که بلند کرد، مُلتفت شد که شکمِ قهوه‌ایِ گُنبدمانندی دارد که رویش را رگه‌هایی به‌شکلِ کَمان تقسیم‌بندی کرده است. لحاف که به‌زحمت بالایِ شکمش بند شده بود، نزدیک بود به‌کلّی بیُفتد و پاهایِ او که به‌طرزِ رقّت‌آوری برای تنه‌اش نازک می‌نمود، جلویِ چشمش پیچ‌و‌تاب می‌خورد.

گره‌گوار فکر کرد: «چه به‌سرم آمده؟» معهذا در عالمِ خواب نبود. اتاقش درست یک اتاقِ مردانه بود گرچه کمی کوچک؛ ولی کاملاً متین و بینِ چهار دیوارِ معمولیش استوار بود. روی میز کلکسیون نمونه‌هایِ پارچه گسترده بود (گره‌گوار شاگردِ تاجری بود که مسافرت می‌کرد). گراوری که اخیراً از مجلّه‌ای چیده و قابِ طلایی کرده بود، به‌خوبی دیده می‌شد. این تصویر زنی را نشان می‌داد که کلاه کوچکی به‌سر و یخهِ پوستی داشت و خیلی شقّ‌و‌رقّ نشسته و نیم‌آستین پَرِ پشمی را که بازویش تا آرنج در آن فرومی‌رفت، به معرضِ تماشایِ اشخاصِ با ذوق گذاشته بود.

گره‌گوار به پنجره نگاه کرد. صدایِ چکّه‌هایِ باران که به حَلَبیِ شیروانی می‌خورد شنیده می‌شد. این هوایِ گرفته او را کاملاً غمگین ساخت. فکر کرد: «کاش دوباره کمی می‌خوابیدم تا همهِ این مزخرفات را فراموش کنم»؛ ولی این کار به‌کلّی غیرممکن بود؛ زیرا وی عادت داشت که به‌پهلویِ راست بخوابد و با وضعِ کنونی نمی‌توانست حالتی را که مایل بود، به‌خود بگیرد. هرچه دست و پا می‌کرد که به پهلو بخوابد با حرکتِ خفیفی مثل الّاکُلنگ هِی به پُشت می‌افتاد. صدبار دیگر هم آزمایش کرد و هربار چشمش را می‌بست تا لرزشِ پاهایش را نبیند. زمانی دست از این کار کشید که یک نوع دردِ مُبهمی در پهلویش حس کرد که تا آن‌گاه مانند آن را درنیافته بود.

فکر کرد: «چه شغلی! چه شغلی را انتخاب کرده‌ام! هرروز در مسافرت! دردسرهایی که بدتر از معاشرت با پدر و مادر است! بدتر از همه این زجرِ مسافرت، یعنی عوض‌کردن تِرَن‌ها، سوارشدن به ترن‌هایِ فرعی که ممکن است از دست برود، خوراک‌هایِ بدی که باید وقت‌و‌بی‌وقت خورد! هرلحظه دیدنِ قیافه‌هایِ تازهِ مردمی که انسان دیگر نخواهد دید و محال است که با آن‌ها طرحِ دوستی بریزد! کاش این سوراخی که تویش کار می‌کنم به درک می‌رفت!» بالایِ شکمش کمی احساسِ خارش کرد. به چوبِ تختخواب کمی بیشتر نزدیک شد. به پشت می‌سُرید برای این‌که بتواند سرش را بلند کند و در محلی که می‌خارید یک رشته نقاطِ سفید به‌نظرش رسید که از آن سردرنمی‌آورد. سعی کرد که با یکی از پاهایش آن محل را لمس کند؛ ولی پایش را به‌تعجیل عقب کشید؛ چون این تماس، لرزشِ سردی در او ایجاد می‌کرد. به وضع قبلی خود درآمد. فکر می‌کرد: «هیچ‌چیز آن‌قدر خِرِف‌کننده نیست که آدم همیشه به این زودی بلند بشود. انسان احتیاج به خواب دارد. راستی می‌شود باور کرد که بعضی از مسافران مثل زن‌های حرم زندگی می‌کنند؟ وقتی‌که بعدازظهر به مهمان‌خانه برمی‌گردم تا سفارش‌ها را یادداشت کنم، تازه این آقایان را می‌بینم که دارند چاشت خودشان را صرف می‌کنند. می‌خواستم بدانم اگر من چنین کاری می‌کردم، رییسم به من چه می‌گفت! فوراً مرا بیرون می‌انداخت! کِی می‌داند شاید هم این کار عاقلانه باشد. اگر پای‌بندِ خویشانم نبودم، مدت‌ها بود که استعفایِ خودم را داده بودم. می‌رفتم رییسمان را گیر می‌آوردم و مجبور نبودم که فرمایش‌هایِ او را قورت بدهم. در اثرِ این کار، لابد از روی میزِ دفترش می‌اُفتاد. این هم اطوارِ غریبی است. برای حرف‌زدن با کارمندانش، رویِ میزِ دفتر صعود می‌کند، مثلِ این‌که به تخت نشسته. آن هم با گوشِ سنگین که باید کاملاً نزدیکش رفت! درهرحال هنوز اُمیدی باقی است. هروقت پولی را که اقوامم به او بدهکارند پس‌انداز کردم (این هم پنج-شش سال وقت لازم دارد)، حتماً این ضربت را وارد می‌آورم. بعد هم حرفِ حساب یک کلمه، ورق برمی‌گردد. در هرحال باید برای ترنِ ساعتِ پنج بلند بشوم.»

به ساعتِ شمّاطه که روی دُولابچه تیک‌و‌تاک می‌کرد نگاهی انداخت و فکر کرد: «خدا بداد برسد!» ساعت شش‌ونیم بود و عقربک‌ها به‌کُندی جلو می‌رفتند. از نیم هم گذشته بود. نزدیک شش‌و‌سه‌ربع بود. پس ساعتِ شمّاطه زنگ نزده بود؟ معهذا از تویِ رختخواب عقربک کوچک دیده می‌شد که روی ساعت چهار قرار گرفته بود. شمّاطه حتماً زنگ زده بود. پس در این‌صورت با وجودِ سروصدایی که اثاثیه را به‌لرزه درمی‌آورد، گره‌گوار به خوابِ خوشی بوده؟ خوابِ خوش نه، او به خوابِ خوش نرفته؛ ولی غرقِ خواب بوده. بله امّا حالا؟ ترنِ اول، ساعت هفت حرکت می‌کرد. برای این‌که بتواند به آن ترن برسد، باید دیوانه‌وار عجله بکند. از این گذشته، کلکسیونِ نمونه‌ها هم در پاکت پیچیده نشده بود؛ امّا آن‌چه مربوط به خودِ گره‌گوار می‌شد این‌که او کاملاً سَردماغ نبود. بر فرض هم که خودش را به ترن می‌رساند، اوقات‌تلخیِ اربابش مسلّم بود؛ زیرا پادوی دوچرخه‌سوار سرِ ساعتِ پنج دَمِ ترن انتظارِ گره‌گوار را کشیده و مُسامحهِ او را به تجارت‌خانه اطلاع داده بود. این آدمِ مطیع و احمق یک نوع غُلامِ حلقه‌به‌گوش و تحت‌الحمایه رییس بود. امّا… خودش را به ناخوشی می‌زد؟ این هم بسیار کِسل‌کننده بود و به او بدگمان می‌شدند؛ زیرا پنج‌سال می‌گذشت که در این تجارتخانه کار می‌کرد و هرگز کسالتی به او عارض نشده بود. حتماً رییس با پزشک بیمه می‌آمدند و پدر و مادرش را از تنبلی پسرشان سرزنش می‌کردند و اعتراضات را به اتکاء قول پزشک، که برای او هرگز ناخوش وجود نداشت و فقط تنبل وجود داشت، رد می‌کرد. آیا ممکن بود طبیب در این موردِ به‌خصوص اشتباه کند؟ گره‌گوار حس می‌کرد که کاملاً حالش به‌جاست. فقط این احتیاجِ بی‌هوده به خوابیدن، آن هم در چنین شب طولانی او را از کار بازداشته بود. اشتهایِ غریبی در خود حس می‌کرد.

در همان موقع که این افکار را به‌سرعت در مغزش زیرورو می‌کرد، بی‌آن‌که تصمیم بگیرد از رختخواب بلند شود، شنید که درِ پهلویِ بسترش را می‌کوبند و در همان دم ساعت زنگِ سه‌ربع را زد. مادرش او را صدا می‌کرد: «گره‌گوار، ساعت هفت‌وربع کم است؛ آیا خیال نداری به ترن برسی!؟» طنین صدایش گوارا بود! گره‌گوار از آهنگِ جوابِ خودش به‌لرزه افتاد. در این‌که صدایش شناخته می‌شد شکّی دربین نبود. او بود که حرف می‌زد؛ امّا یک‌جور زق‌زق دردناکی که ممکن نبود از آن جلوگیری کند و به‌نظر می‌آمد که از تهِ وجودش بیرون می‌آمد و در صدایش داخل می‌شد و کلمات صوتِ حقیقی خود را نداشتند؛ مگر در لحظهِ اول و سپس صوت، مغشوش می‌شد به‌طوری‌که آدم از خودش می‌پرسید: آیا درست شنیده است یا نه؟ گره‌گوار خیال داشت جوابِ مفصّلی بدهد؛ امّا با این شرایط به همین اکتفا کرد که بگوید: «بله، بله، مادرجان متشکرم بلند می‌شوم.» بی‌شک حایل‌بودنِ در نمی‌گذاشت به تغییری که در صدایِ گره‌گوار حاصل شده بود پی‌ببرند؛ زیرا توضیح او مادر را متقاعد کرد و مادرش درحالی‌که پاپوش را به زمین می‌کشید دور شد. امّا این گفتگویِ مختصر سایر اعضای خانواده را متوجّه کرد که گره‌گوار برخلافِ انتظار هنوز در رختخواب است. پدر نیز آهسته با مُشت به کوفتن درِ پهلویی شروع کرد و فریاد زد: «گره‌گوار! چته؟» و لحظه‌ای بعد با لحنِ آمرانه و باوقار گفت: «گره‌گوار! گره‌گوار!» از درِ دیگر پهلویِ اتاق، خواهرش به‌آرامی می‌نالید که: «گره‌گوار! آیا ناخوشی؟ چیزی لازم داری؟» گره‌گوار سعی کرد که کلمات را دقیق تلفظ بکند و تا می‌تواند لغات را از هم مجزا نماید تا صدایش طبیعی بشود. به هردوطرف جواب داد: «حاضرم.» پدر رفت که چاشت بخورد؛ ولی خواهر هنوز پچ‌پچ می‌کرد: «گره‌گوار، خواهش می‌کنم که در را باز بکنی.» گره‌گوار اعتنایی به این پیشنهاد نکرد. برعکس خوشحال بود که عادت دربستن از تو را مثل اتاق مهمان‌خانه حفظ کرده بود.

اول، سرفرصت بلند می‌شد بی‌آن‌که کسی مُخلِ او بشود، لباس می‌پوشید و به‌خصوص صبحانه را می‌خورد و بعد وقت داشت برای این‌که فکر بکند. به‌خوبی حس می‌کرد که رختخواب جای یافتن راه‌حل عاقلانه این مساله نیست. چه‌بسا اتفاق می‌افتد که در اثرِ بدیِ وضع خوابیدن از این کسالت‌هایِ کوچک به انسان رخ می‌دهد و همین که برخاستند خودبه‌خود ازبین می‌رود و گره‌گوار متوجه بود که کم‌کم خیالات باطل او برطرف می‌شود؛ امّا راجع به تغییرِ صدایش، کاملاً معتقد بود که آن مقدمه سرماخوردگی است و این ناخوشی، مختصِّ کسانی است که مجبور به مسافرت زیاد می‌باشند.

ردکردن لحاف برایش هیچ زحمتی نداشت، کمی باد کرد و لحافِ خودبه‌خود افتاد. بعد گره‌گوار از جثّهِ مهیبِ خود دچار زحمت شد. برای این‌که بلند بشود، احتیاج به بازو و ساق پا داشت و او به‌جز پاهایِ کوچکی که دایماً می‌لرزیدند و به آن‌ها مُسلّط نبود، چیزی نداشت. قبل‌از این‌که بتواند یکی از آن‌ها را تا کُند بایستی کمی استراحت کند و زمانی که حرکت مطلوب را اجرا می‌کرد، همهِ پاهایِ دیگر بدون نظم درهم‌و‌برهم می‌شدند و به‌طرزِ دردناکی او را شکنجه می‌کردند. با خودش گفت: «بی‌خود نباید توی رختخواب ماند.»

برای این‌که بیرون بیاید، ابتدا سعی کرد که از قسمتِ سفلیِ بدن شروع کند. بدبختانه این قسمت پایین را که هنوز ندیده بود و تصوّرِ دقیقی دربارهِ آن در ذهن نداشت، هنگامِ آزمایش، حرکت‌دادن آن را بسیار دشوار دید. کُندی این روش او را از جا درکرد. تمامِ قوایش را جمع کرد تا خود را به جلو بیاندازد؛ ولی از آن‌جاکه خطِّ سیر خود را بد حساب کرده بود، سخت به یکی از برجستگی‌های تخت خورد و احساسِ دردی سوزان به او فهمانید که قسمتِ پایین بدنش بی‌شک بسیار حساس است.

از این‌رو خواست شیوه را تغییر بدهد و از بالایِ بدن شروع نماید و با احتیاط سرش را به‌طرفِ بالای تخت چرخانید. بدون زحمت به این کار موفق شد و باقی جسمش با وجودِ وزن و حجمی که داشت، به همان سو متوجّه گردید؛ امّا همین‌که سرش بیرون آمد و در میانِ هوا آویزان گشت، گره‌گوار از ادامه‌دادن به این کار ترسید، اگر با همین وضع به زمین می‌اُفتاد، سرش خُرد می‌شد، مگر این‌که مُعجزی واقع شود و این موقعی نبود که وسایل خود را از دست بدهد. پس بهتر بود که در رختخواب بماند.

معهذا زمانی که پس‌از این‌همه مرارت آهی کشید، دوباره مثلِ پیش، خود را در حالتِ درازکشیده یافت و زمانی که دید پاهایِ کوچکش بیش‌از‌پیش در پیچ‌وتاب است، نااُمید شد از این‌که بتواند در این اعضایِ خودسَر نظمی برقرار کُند. دوباره به‌فکرش آمد که قطعاً نباید در رختخواب بماند و به‌طرزِ عاقلانه‌ای در راه کوچکترین اُمید خارج‌شدن از آن باید از هیچ‌گونه فداکاری دریغ نکند. هنوز به‌خاطر می‌آورد که تصمیمِ نومیدانه هرگز ارزش تأمُّل متین و منطقی را ندارد. عموماً در چنین مواردی نگاه خود را به پنجره می‌دوخت تا از آن درس تشویق و امیدواری بگیرد؛ امّا در این روز کوچه هیچ جوابی به او نمی‌داد. ابرِ انبوه هیچ‌گونه مُژده‌ای دَربَرنداشت. فکر کرد: «ساعت هفت است و مِه کم نشده!» لحظه‌ای دوباره دراز کشید تا نفسِ آرام و قویِ سابق خود را دوباره به‌دست بیاورد، مثل این‌که متوقّع بود آرامشِ کامل، زندگی عادی را به او بازگرداند.

بعد با خود گفت: «قبل‌از یک‌ربُع حتماً باید بلند شوم. عنقریب کسی را دنبال من به منزل می‌فرستند، چون مغازه پیش‌از ساعتِ هفت باز می‌شود.» و شروع کرد که به پُشت بِخَزد تا به تمامِ طول بدن و یک‌جا از رختخواب بیرون بیاید. از این قرار می‌توانست سرِ خود را بالا بگیرد تا به آن صدمه‌ای نرسد. پشتش که به‌نظر او به‌اندازهِ کافی سخت بود؛ البته روی قالیچه آسیبی نمی‌دید. فقط از صدایی که موقعِ سقوطش تولید می‌شد، واهمه داشت. می‌ترسید که در تمام ِخانه این صدا منعکس شود و وحشت یا اضطرابی تولید کند.

روشِ جدیدی که پیش‌گرفته بود، بیشتر برایش تفنُّن بود تا کار پُرزحمت؛ زیرا به‌وسیلهِ تکان‌هایی می‌توانست خود را بلغزاند. هنگامی‌که نیمی از تنش از رختخواب بیرون آمد، به‌فکرش رسید که اگر کمی به او کُمک می‌شد با چه سهولتی می‌توانست بلند شود. دونفر آدمِ قوی مثلِ پدرش و خدمت‌کار کافی بود. آن‌ها بازویِ‌شان را زیرِ پُشتِ گِرد او می‌بردند و از رختخواب بیرونش می‌آوردند، سپس با بارِ خود خم می‌شدند و بعد با احتیاط صبر می‌کردند که بتواند رویِ زمین استوار شود و به‌این‌ترتیب می‌توانست امیدوار باشد که پاهایش بالاخره وسیلهِ استعمالِ خود را پیدا کنند؛ امّا بر فرض هم که درها بسته نبود، آیا کار خوبی بود که کسی را به کمک بخواهد؟ از این فکر با وجود همه بدبختی که به او روی آورده بود، نتوانست از لبخند خودداری بکند.

عملیات به‌قدری پیشرفت کرده بود که در اثرِ حرکتِ تابی که به‌خود می‌داد، تقریباً حس کرد که تعادلش را ازدست داده، باید تصمیم قطعی بگیرد؛ زیرا از یک‌ربع ساعت مهلتی که پیشِ خود تعیین کرده بود، پنج‌دقیقه بیشتر باقی نمانده بود؛ ولی ناگهان صدایِ زنگ در را شنید. با خودش گفت: «لابد کسی از مغازه آمده!» و حس کرد که خون در بدنش منجمد شد و پاهایِ کوچکش رقصِ چوبی خود را تندتر کردند. لحظه‌ای در سکوت گذشت و در پرتوِ اُمیدِ پوچی تصور کرد که هیچ‌کس در را باز نخواهد کرد؛ ولی خدمت‌کار مثلِ معمول با گام‌هایِ استوار به‌طرفِ در رفت. اولین کلمه‌ای که شخص تازه‌وارد ادا کرد، کافی بود برای آن‌که گره‌گوار به هویتِ او پی‌ببرد؛ این شخص خودِ معاون بود. چرا بایستی گره‌گوار محکوم به خدمت در تجارت‌خانه‌ای باشد که در آن‌جا کوچک‌ترین غفلتِ کارمند موجبِ بدترین سوءظن دربارهِ او می‌شد؟ آیا همهِ کارمندان بی‌استثنا دَغَل بودند؟ آیا بین آن‌ها هیچ‌یک از آن خدمت‌گزاران فداکار و باوفا پیدا نمی‌شد که اگر اتفاقاً برای‌شان پیش‌آمدی رخ می‌داد تا صبح یکی‌دو ساعت طفره بروند، به‌قدری از پشیمانی حال‌شان منقلب بشود که بتوانند از رختخواب‌شان بیرون بیایند؟ آیا به‌جای آن‌که فوراً مزاحمِ معاون بشوند، حقیقتاً کافی نبود که یکی از شاگردانِ تازه‌کار را می‌فرستادند تا اطلاعی به‌دست بیاورد (آن هم درصورتی‌که چنین بازپرسی لزومی داشت). مثل این‌که بخواهند به تمام خانواده نمایش بدهند که روشن‌کردن چنین قضیهِ مشکوکی ممکن نیست؛ مگر این‌که به هوشِ چنین شخصِ توانایی محوّل شود؟ این افکار به‌قدری گره‌گوار را از جا درکرد که با تمامِ قوا خودش را از تخت به‌زیر افکند. این اقدام بیشتر در اثرِ خشم او بود تا درنتیجهِ یک تصمیم قطعی. حاصل این‌که، تصادمِ شدید تولید شد؛ ولی غوغایی که از بروزِ آن می‌ترسید رُخ نداد. قالیچه از شدّتِ سقوط کاست و پشتِ جوانک بیش‌از آن‌که ابتدا تصورش را می‌کرد، قابل ارتجاع بود. دنبالهِ صدای خفه‌ای که ایجاد شد، هیچ‌گونه غوغایی تولید نگردید، فقط سرش صدمه دید؛ چون گره‌گوار سرش را به‌اندازهِ کافی بالا نگرفته بود و در موقعِ سقوط ضربت دید؛ پس سر خود را از شدتِ درد و اوقات‌تلخی چرخانید و آن را رویِ قالیچه مالید. …  ادامه داستان

ادامه داستان

توضیح: صادق هدایت درمیان نویسندگان خارجی که به ترجمه برخی از آثار آنها همت گماشت، بیشتر از همه به کافکا علاقه دارد؛ زیرا او را در افکار و اعتقادات بسیار به خود نزدیک می‌بیند. ازجمله کارهای کافکا که هدایت به آن بسیار علاقه‌مند بود، مسخ است.

مسخ سرگذشت انسانی است که تا وقتی می‌توانست فردی مثمرثمر برای خانواده باشد و در رفع احتیاجات خانواده کوشش می‌کرد، برای آن عزیز بود و دوست‌داشتنی؛ اما وقتی از کار می‌افتد و دیگر قادر نیست تا مایحتاج خانواده را تأمین کند نه‌تنها دوست‌داشتنی نیست؛ بلکه به مرور موجودی بی‌مصرف و حتی مضرّ و مورد تنفر خانواده می‌شود تا جایی که حتی زنده‌بودنش برای اعضای خانواده ملال‌انگیز است. ابتدا به حال او دل می‌سوزانند و می‌خواهند درباره گذشته او مراتب حق‌شناسی به‌جا آورند؛ اما وقتی ضبط و ربط‌کردنش از حد می‌گذرد، هرکس می‌خواهد از شرش خلاص شود.

این خانواده سمبل جامعه‌ای است که نسبت به افراد ضعیف و ناتوان بی‌رحم است و آنها را مضرّ و مخل آسایش و امنیت جامعه می‌داند؛ هرچند که اگر چنین شخصی قدرتی داشته باشد و یا همین اجتماع فرصت انجام کاری را از او دریغ نمی‌کردند، شاید منشأ کارهای عظیمی باشد.

مسخ سرگذشت انسانی است که جامعه او را از خود طرد می‌کند و او به گوشه انزوا و تاریکی تنهایی خود پناه می‌برد و بدون آنکه کاری به دیگران داشته باشد؛ این دیگران هستند که حتی وجود بی‌آزار او را نمی‌توانند تحمل کنند تا جایی که آرزوی مرگ به او روی می‌آورد و خود نیز به مرگ خود خشنود می‌شود.

با خواندن مسخ به‌راحتی می‌توان دریافت که هدایت چرا شیفته این داستان شده است. او نیز در دوران خفقان کشور وقتی شور و نشاط جنبش مردم را می‌بیند، به وجد آمده شروع به نوشتن داستان‌های کوبنده اجتماعی و انتقاد از قوانین ظالمانه می‌کند و با سرکوبی این جنبش‌ها به انزوا و تنهایی خود پناه می‌برد، درست مثل گره‌گوار داستان مسخ که وقتی متوجه تنفر خانواده‌اش می‌شود، درمی‌یابد که اگر هم‌اکنون افراد خانواده و به‌خصوص خواهرش کارهایش را انجام می‌داد، از سر دلسوزی بوده نه از بابت حق‌شناسی و دوست‌داشتن؛ پس به گوشه انزوای خود پناه برده و در تنهایی کامل می‌میرد، هدایت نیز پس‌از شکست در آرمان‌های انقلابی خود، به گوشه انزوای آپارتمانش در پاریس پناه برده و همان‌جا به زندگی خود خاتمه می‌دهد.

“گراکوس شکارچی” دومین داستان این مجموعه نیز اثری از فرانتس کافکا است. گراکوس روح سرگردانی است که در روزگار زنده‌بودنش یک لحظه آرام و قرار نداشته و همیشه شور و هیجان زندگی او را فراگرفته بود. با مرگش که در یکی از شکارهایش اتفاق می‌افتد زورق مرگ که باید او را به دنیای مردگان هدایت کند، راه گم می‌کند و او همچنان سرگردان در دنیا باقی می‌ماند و مانند روزگار زنده‌بودنش در شور و هیجان و تکاپو است.

گراکوس سمبل انسان‌های آزاده‌ای است که حتی بعداز مرگ نیز نگران جامعه بشریند و روحشان همچنان در تکاپو است و درنظر دیگران نیز چنین انسان‌هایی هرگز نخواهند مرد؛ هرچند روح معنوی، جسم زمینی‌شان را ترک کند!