مرگ سرچشمهِ اصلی اضطراب است.
انسان موجودی است که میداند متناهی و فانیست و رویارویی با این واقعیت برایش اضطرابآور است.
انسان در رویارویی با مرگ دو راه پیشِرو دارد:
یکی آنکه تلاش کند آگاهی از آن را سرکوب کند و از آن فرار کند، که این راه میتواند منجر به نابهنجاریِ روانی و زندگانیِ غیراصیل شود.
راه دیگر رویاروییِ صادقانه با مرگ و پذیرشِ آن و بهجانخریدنِ اضطرابِ عادی ناشی از این مواجهه است. این راه انسان را از نابهنجاریِ روانی دور میکند و امکانِ زندگانیِ اصیل را فراهم میکند.
این به خودِ فرد بستگی دارد که چگونه با واقعیتِ میراییاش روبهرو شود.
اروینیالوم – رواندرمانی اگزیستانسیال
تو مسئول اتفاقاتی هستی که در زندگیات میافتد.
همانطور که خودت میدانی، این رفتار توست که تو را به این روز درآورده.
اگر میبینی که در راستای بهترین تمایلات و علاقههایت نیست، و چیزی نیست که میخواهی:
پس لعنتی تغییر کن!
اروین یالوم
اروین د. یالوم
• اروین دیوید یالوم متولد ۱۹۳۱، واشنگتن دیسی، ایالات متحده آمریکا، روانپزشک هستیگرا (اگزیستانسیالیسم) و نویسنده آمریکایی است که از مرز روسیه و لهستان مهاجرت کرده بود.
در سال ۱۹۵۶ در بوستون در رشته پزشکی و در سال ۱۹۶۰ در نیویورک در رشته روانپزشکی فارغالتحصیل شد و بعد از خدمت سربازی، در سال ۱۹۶۳ استاد دانشگاه استنفورد شد. در همین دانشگاه بود که الگوی روانشناسی هستیگرا یا اگزیستانسیال را پایه گذاری کرد. یالوم هم آثار دانشگاهی متعددی تالیف کرده است و هم چند رمان موفق دارد. او جایزه انجمن روانپزشکی آمریکا را در سال ۲۰۰۲ دریافت کرد، اما بیشتر به عنوان نویسنده رمانهای روانشناختی، به ویژه رمان مشهور وقتی نیچه گریست شهرت دارد.
• او به عنوان یک روانپزشک به دنبال راهکارهایی است که از دانش روانشناسی جهت پیشبرد اهداف انسانی و حل مشکلات انسانها استفاده کند و در کنار این مسؤولیت سنگین با داشتن نثری ساده و آگاهی کامل از اصول داستان نویسی، نوشتن رمان را از سالهای نخستین دانشجویی آغاز کرد و بیتردید مورد استقبال فراوان مخاطبان قرار گرفت. «وقتی نیچه گریست» مدال طلای باشگاه مشترک المنافع کالیفرنیا را برای بهترین رمان ۱۹۹۳ به دست آورد.
کتابهای یالوم:
۱۹۷۰- تئوری و عمل در رواندرمانیِ گروهی – The Theory and Practice of Group Psychotherapy
۱۹۷۴- هر روز نزدیکتر از پیش – Every Day Gets a Little Closer
۱۹۸۰- رواندرمانیِ اگزیستانسیال – Existential Psychotherapy
۱۹۸۳- گروه درمانی در بیمارانِ بستری – Inpatient Group Psychotherapy
۱۹۸۹- جلّادِ عشق و دیگر داستانهایِ رواندرمانی – Love’s Executioner
۱۹۹۲- وقتی نیچه گریست – When Nietzsche Wept + فیلم سینمایی 2007
۱۹۹۶- یالوم خوان – The Yalom Reader
۱۹۹۶- دروغگویی (لمیدن) روی مبل – Lying on the Couch
۱۹۹۷- یالوم خوانان [گلچین]
۱۹۹۹- مامان و معنی زندگی – Momma and the Meaning of Life
۲۰۰۱- هنر درمان – The Gift of Therapy
۲۰۰۳- فیلم مستند پرواز از مرگ – Flight from Death
۲۰۰۵- درمان شوپنهاور – The Schopenhauer Cure
۲۰۰۵- پلیس را خبر میکنم – I’m calling the police!
۲۰۰۸- خیره به خورشید نگریستن (غلبه بر وحشت از مرگ) – Staring at the Sun
۲۰۱۲- مسئلهٔ اسپینوزا – The Spinoza Problem
۲۰۱۵- خلقشدگان در یک روز (وابستهِ یک دم) – Creatures of a Day
2015- فیلم مستند Yalom’s cure به کارگردانی Sabine Gisiger
۲۰۱۷- من چگونه اروین یالوم شدم – Becoming Myself: A Psychiatrist’s Memoir
کتاب مامان و معنای زندگی
در داستان مامان و معنی زندگی، وابستگی فرزندی را به مادر متوفی او نشان میدهد. مادر که در زمان حیاتش نهتنها پسرش به او افتخار نمیکرد، بلکه باعث خجالت او میشد، و به قول پسر، سالها در خصومتی مداوم با او زندگی میکرد و عجیب اینکه، حالا بعد از مرگ مادر، در رویایی که ۱۰ سال بعد از مرگ او میبیند، تأیید و نظر مادرش را در مورد خود میخواهد… بعد از رویا از خود میپرسد آیا ممکن است من تمام عمرم در پیِ تأیید مادرم بوده باشم؟
یالوم به این نتیجه میرسد که کودکانی که در خانوادههای ناکارآمد رشد میکنند، اغلب بهسختی از آنها جدا میشوند، در حالیکه کودکان والدین خوب و مهربان، با تعارض کمتری از آنها فاصله میگیرند. اصلاً مگر یکی از وظایف والدین قادر ساختن کودک به ترک خانه نیست؟
یالوم در این داستان کوتاه به خوبی نشان میدهد که همه در پشت داستان به ظاهر خشک و خشن واقعیتهایی به وسعت یک عمر دارند که اگر بدون قضاوت بررسی شوند، مشکلات اطرافیان هم با آنها حل میشود.
• کتابِ وقتی نیچه گریست When Nietzche Wept
فیلم وقتی نیچه گریست را هم ببینید
• کتاب رمان هنگامی که نیچه گریست آمیزهای است از واقعیت و خیال، جلوهای از عشق، تقدیر و اراده در بین خردگرای سدهِ نوزدهم و در آستانهِ زایش دانشِ روانکاوی. فریدریش نیچه بزرگترین فیلسوف اروپا، یوزف برویر از پایهگذاران روانکاوی، و دانشجوی پزشکی جوانی به نام زیگموند فروید، همه اجزایی هستند که در ساختار رمان در هم تنیده میشوند تا حماسه فراموش نشدنی رابطه خیالی میان بیماری خارقالعاده و درمانگری استثنایی را بیافرینند.
در ابتدای رمان، لوسالومه، این زنِ دستنیافتنی از برویر میخواهد تا با استفاده از روشِ آزمایشی (درمان با سخن گفتن)، به یاری نیچه ناامید و در خطر خودکشی بشتابد. در این رمان جذاب، دو مرد برجسته و اسرارآمیز تاریخ، تا ژرفای وسواسهای خویش پیش میروند و در این راه، به نیروی رهاییبخش دوستی دست مییابند.
• داستان کتاب هنگامی که نیچه گریست از این قرار است که نیچه عاشق دختری بنام لوسالومه یک روسی تبار آزاد می شود. عشقی بسیار دردناک. درگیر شدن در یک تثلیث. لوسالومه از نیچه میگریزد. او میدید که نیچه او را میبیند.
نیچه در نامههایی که به لوسالومه مینویسد در پی ایدهایی برای خودکشی است و در این صورت سالومه در صدد کمک به نیچه میپردازد. اما چگونه میتواند این مرد مغرور تاریخ را وادار سازد که به پزشک یوزف برویر مراجعه کند؟ دکتر برویر به درخواست سالومه باید به نیچه کمک کند هم از نظر جسمی و هم روحی تا فکر خودکشی از سرش دور شود. اما دکتر برویر چگونه میتواند به مردی که راضی نیست درمان شود کمک کند؟ به مردی که معتقد بود از بیماری شدید میگرنش سود میبرد زیرا این بیماری او را تبدیل به یک فلسفه و مذهب و فرهنگ میکند و به عقیده خودش تنها از تجربه خود مینویسد و بر خون مینویسد و بهترین حقیقت، حقیقت خونین است. به مردی که به هیچ عنوان در سخنانش اثری از عشق و خودکشی یافت نمیشود. به مردی که هر گونه کمکی را توهین به خود میداند.
دکتر برویر خلاصه توانست با کمک فروید این چنین مردی را به گریه آورد. اما چگونه…؟
ریتم داستان تا زمانی که برویر به عنوان درمانگر نیچه سعی در نزدیک شدن به افکار بیمار را دارد به کندی صورت میگیرد و مخاطب برای مواجه شدن با واقعیات، کنجکاوی بیشتری نشان میدهد، اما هنگامی که نیچه درمانگر برویر میشود، سرعت داستان تند میشود و داستان در جادهای سراشیبی، خاطرات فراموش شده نیجه و برویر را بازگو میکند و این نهایت همان ابدیت است که آنها با درایت توانستهاند راهی برای جبران خطاها و مبارزه با زمان پیدا کنند و آن هم گفتگو و جبران خطاها است ….
وین، پایان قرن نوزدهم. لو سالومه آمده است تا یوزف برویر، پزشک مشهور و استادِ زیگموند فروید را بیابد. او نگران دوستش نیچه است. برویر باید اندیشمند بزرگ و تنها را که از سردرد شدیدی رنج میبرد، معالجه کند و او را از این گرفتاری برهاند. ولی نیچه نباید از این جریان بویی ببرد، سالومه از برویر تقاضا کرده که او را معالجه کند. برویر تصمیم میگیرد با روش جدید بیاندرمانی که به تازگی در مورد بیمار دیگرش آنا او تجربه کرده او را درمان کند. برویر برای تشویق نیچه به صحبتکردن، وضعیت بیمار جوانش آنا او را برای او تشریح میکند.
به این ترتیب میان برویر آرام و دلسوز، و نیچه حساس و خوددار، دوئل گفتاری تندی به وجود میآید و هرچه این دو به هم نزدیکتر میشوند، برویر بیشتر متوجه میشود که فقط در صورتی میتواند نیچه را معالجه کند که وی اجازه این کار را بدهد.
یالوم تخیل و واقعیت را در یک شبکه منسجم با هم ترکیب میکند؛ طوری که شخصیتهای برجسته و بزرگِ دورانِ آغاز رواندرمانی زنده میشوند و با ما سخن میگویند.
بخشی از این کتاب:
• برویر ادامه داد: یکی از بیمارانم قابله است، زنی پیر، چروکیده و تنها. قلبش نارساست. ولی هنوز شور زندگی دارد. یک بار درباره سرچشمه این هیجان از او پرسیدم. گفت شور زندگی در لحظه ای است که نوزادی خاموش را بلند میکنی و ضربه ی زندگی بخش را به پشتش میزنی. او گفت با غوطه ور شدن در آن لحظه پر رمز و راز ، لحظه ای که هستی و بخشایش در خود دارد، هربار از نو آغاز میکند.
برتا خود ، خطر است. پیش از او ، من در چهارچوب قواعد می زیستم. امروز از مرز آن قواعد گذشته ام. شاید منظور قابله هم همین بود. من به نابود کردن زندگی، فدا کردن حرفه، از دست دادن خانواده، مهاجرت و شروع دوباره زندگی با برتا می اندیشم. برویر آهسته بر سر خود زد. ابله! ابله! می دانم هرگز چنین نخواهم کرد.
دوستی: من رؤیای عشقی را در سر میپروراندم که چیزی بیش از اشتیاق دو تن برای تصاحب یکدیگر بود. من رؤیای عشقی را در سر دارم که در آن اشتیاقی دو جانبه برای جست و جوی حقیقتی برتر میان دو تن پدید آید. شاید نباید آن را عشق نامید. شاید نام حقیقی آن دوستی است.
بروئر خطاب به نیچه: فکر کردم رابطه جنسی را ناپسند میشماری؟
نیچه: من مخالف سکس نیستم، چیزی که از آن متنفرم مردی است که آن را گدایی میکند و بدین سان خود را تسلیم زنی اغواگر میکند و اجازه میدهد که شهوتش او را کنترل کند.
o یالوم اول بار، با همین گروه درمانی و کتابِ درخشانش با عنوان “روان درمانی گروهی”، دینِ خودش را به این حوزه ادا کرده بود . ولی همانطور که خودش ابراز می دارد، آن کتاب به زوایای حرفه ای گروه درمانی پرداخته بود و درمان شوپنهاور روابط انسانی دخیل در گروه را آشکار می سازد.
o عمده نوشتههای یالوم در قالب رمانهای آموزشی قرار میگیرد، در همین کتابِ مورد بحث نیز خواننده از زبان ژولیوس -گروه درمانگر- و حتی از زبان اعضای گروه، اطلاعات وسیع تکنیکی و بسیار سودمندی را دریافت می کند.
آشنایی با فنون اجرا و اداره گروه، توسط مولف، گاه در قالب داستان و اتفاقات آن رخ می دهد، مانند زمانی که ژولیوس توسط فیلیپ به خودافشاگری ترغیب می شود یا گاهی نویسنده بسان معلمی به صراحت گروه و فرایندهای آن را شرح می دهد.
ژولیوس یک روانپزشک است، که در حین کار با یک گروه، متوجه بیماری لاعلاج خودش می شود، یک بیماری که به تدریج او را با مرگ قریب الوقوع خودش روبرو خواهد ساخت. در ابتدا چالش های ژولیوس با این پدیده و سپس مواجهه با یکی از مراجعین سابقش به نام فیلیپ، که بعدا یکی از اعضای گروه درمانی او می شود، ساختار اصلی این رمان را رقم می زند.
فیلیپ-درمانجوی سابق ژولیوس- یک شیمی دان وبعدا یک فیلسوف است، که باور دارد، دیدگاه فلسفیِ آرتور شوپنهاور، توانسته او را درمان کند، عملی که به زعم او، ژولیوس، در گذشته نتواسته بود.
یالوم، در این داستان، فیلیپ را به جای آرتور شوپنهاور _فیلسوف بزرگ_ می شناساند و مخاطب بارها سخنان و نکته های فلسفی شوپنهاور را از زبان فیلیپ در می یابد. یالوم نیر، یک درمیان، فصل های این کتاب را، به مرور زندگی و آرای فلسفی شوپنهاور اختصاص داده است. روندی که به یکدستی داستان لطمه می زند و گاه مخاطب را از سیر وقایع داستان دور می سازد.
o در نهایت، فیلیپ که در گذشته، مدتها نزدِ ژولیوس، درمان انفرادی را بدون کسب نتیجه رها کرده بود، در نهایت با حضور در جلسات گروهی، شفا می یابد، تا جایی که پس از مرگ ژولیوس، به عنوان گروه درمانگر کار خود را آغاز می کند.
o شخصیت ژولیوس (که به نظر میرسد نمایی از یالوم را به دیدگان مخاطب یاداور می شود)، در ابتدای آگاهی خود از جریان بیماری مرگ آورش، دچار بحران های موقتی میشود، که هرچه داستان به انتها نزدیک تر می شود دیگر از آن دلهره ها چیزی نمی خوانیم، این طور به نظر می رسد که نویسنده رمان، از مرگ، و آنچه در ابتدای رمان، موضوع اصلی داستان بوده، به تدریج فاصله گرفته تا آن اندازه که شخصیت فیلیپ و چالش های او در جریان گروه درمانی، جایگزین موضوع محوری رمان قرار میگردد.
o این فاصله گرفتنِ یالوم از درگیری های ژولیوس با مرگ قریب الوقوع اش چنان پررنگ می شود، که گاه خواننده، بیماری ژولیوس را و مرگی که او را انتظار می کشد، فراموش می کند، تا جایی که خبرِ مرگ ژولیوس به ناشیانه ترین شکل در جریان داستان سرهم بندی می شود.
• ببینید یالوم مرگ ژولیوس را چگونه به تصویر می کشد:
“بانی گفت: ژولیوس، ایرادی ندارد اگر برای مراسم آخرین جلسه کیک بیاورم.
قطعا ایرادی ندارد. هر نوع کیک هویجی که دوست داری، بیاور. اما قرار بود که جلسه خداحافظی رسمی در کار نباشد.
روز بعد ژولیوس دچار حملات سردرد سوزانی شد و طی چند ساعت به کما رفت و سه روز بعد فوت کرد. طبق معمول عصرهای دوشنبه هر هفته، اعضای گروه در کافه تریا دور هم جمع شدند و در سوگ و ماتمی خاموش کیک هویج مرسوم را صرف کردند. شاید، یالوم نیز، از مرگ و پرداختن به تصویر آن می گریزد!
انسان موجودی یکروزه و قصههای دیگری از رواندرمانی
در کتاب حاضر او دو چالش اصلی هستی را از نگاه مراجعانش و تا حدی خودش توضیح میدهد: دست و پنجه نرم کردن با چگونه پر معنا زیستن و چگونه با انتهای اجتناب ناپذیر هستی کنار آمدن. تمرکز این کتاب نیز بر روایات یالوم از مراجعانش است که به شکل رمانی هستیگرایانه نگاشته شده است. زبانی طنز آلود دارد و بیتکلف و اغلب تکاندهنده و به طور صادقانه از سختیها و مبارزة انسانها برای بودن حکایت میکند. در عین حال یالوم از میوههای زندگی مانند عشق، دوستی و خانواده به منزلة وسایل و شیوههای اصلی تحمل زندگی نام میبرد. کتاب انسان موجودی یکروزه شامل ده داستان کوتاه از تجربههای این روانکاو و روانپزشک اگزیستانسیالیست است که به زبانی شیوا، این مجموعه را به منبعی معتبر برای درمانگرانِ در حال تعلیم و رمانی گیرا و آموزنده برای عموم تبدیل میکند. یکی از ویژگیهای مهم نوشتههای «اروین یالوم» تأکید او بر ارتباط و اهمیت آن در درمان است. او معتقد است که اصلاح تعاملات انسانی و «ارتباط» با دیگری کلید درمان اختلالات خلقی و روانی است. یالوم در این کتاب، مانند سایر آثارش، سعی کرده است تا با برقراری رابطهای چارچوبدار و مرزبندی شده و در عین حال صمیمی و گرم تأثیر تعاملات انسانی را به خواننده نشان دهد.
من چگونه اروین یالوم شدم
آخرین و شخصیترین کتاب اروین یالوم. در کتاب میخوانیم: ساعت سه صبح از خواب پریدم. بالشم از اشک خیس شده بود. به آرامی از رختخواب بیرون خزیدم تا مرلین بیدار نشود. به دستشویی رفتم. چشمهایم را خشک کردم و همان دستورالعملهایی را که چهل سال است برای بیمارانم تجویز میکنم، خود انجام دادم؛ «چشمهات رو ببند، خوابت رو در ذهنت مرور کن و بعد هرچی را که در خواب دیدی یادداشت کن»…
اروین یالوم اینبار نه بیماران و مراجعهکنندگان، بلکه شخص خود را دستمایه روایت قرار داده و داستان زندگیاش را از نوجوانی تا امروز با نگاهی روانشناسانه و نقادانه نوشته است. از چگونگی نوشتن تکتک کتابهایش گفته و از زندگی شخصی و همسر و فرزندانش؛ از سفرها و علایقش تا رنجها و خطاهایش.
دژخیم عشق
متوجه شدهام که چهار اصل مسلم، یعنی: حتمی بودن مرگ برای هر یک از ما و برای آنهایی که دوستشان داریم، آزادی ساختن زندگیمان به طریقی که آرزو داریم، تنهایی غاییمان و سرانجام، فقدان مفهوم یا معنایی بدیهی برای زندگی، عملاً به رواندرمانی مربوط است. با وجود بیرحمانه بودن این مسلمات، به نظر میرسد که آنها شامل بذرهای خرد و نجات هم هستند.
این مجموعه شامل ۱۰ داستان مختلف از افرادی است که مشکلاتی از قبیل ترس از مرگ و تنهایی، چاقی، نفرت از خود، عشق نافرجام و… دارند. چیزهایی که ممکن است برای هر فردی در زندگی روزمرهاش اتفاق بیفتد. ممکن است با خواندن این کتاب برخی از ویژگیهای خودمان را با نگاه یک درمانگر ببینیم.
آدمهایی که احساس پوچی میکنند هرگز با وحدت با شخص ناکامل دیگری شفا نمییابند. برعکس، دو پرنده بالشکسته با جفت شدن با یکدیگر، ناشیانهتر به پرواز در میآیند. هر قدر هم صبر کنند، به پرواز کمکی نخواهد شد و سرانجام هر یک باید با زور از دیگری جدا شود و جراحتش را با یک تخته شکستهبندی مجزا درمان کند.
بیش از هرچیز غصه میخوردم. برای دیو، برای انزوایش، برای متکی بودنش به توهم، برای نیازش به شجاعت، برای بیعلاقگیاش در روبهرو شدن با حقایق سخت و عریان زندگی غصه میخوردم…
همه حس غیرمنطقی از استثنائی بودن دارند. یکی از افکار عمده غیرمنطقی، انکار مرگ است و وظیفه اصلی بخشی از ذهن ما آرام کردن ترس از مرگ است باوری غیرمنطقی ایجاد میکند که ما آسیب ناپذیریم، که چیزهای ناخوشایند مثل پیرشدن، و مرگ ممکن است برای دیگران روی دهد و ما از آن مبرا هستیم، که ما فراسوی قانون، فراسوی بشریت و تقدیر بیولوژیکی زندگی میکنیم.
اگر دو نفر در لحظهای مشترک یا در احساس بین خودشان سهیم باشند، اگر هر دو نفر احساس یکسانی داشتهباشند، میخواهم بداتم از کجا معلوم که آن احساس گرانبها را تا زنده هستند بین خودشان دو نفر حفظ کنند؟ این روند خیلی ظریف و دقیق است اما هنوز در حوزه احتمالات قرار دارد. آدمها تغییر میکنند و عشق هرگز ماندگار نیست. از آنجا که عشق اصیل حالتی مطلق است، باید حدس زد که آنها قبلا چه رابطهای داشتهاند؟
هیچکس دوست موقتی نمی خواهد. به همین دلیل در درونت احساس خلاء می کنی. به هر حال هر رابطهای ممکن است تمام شود! هیچ تضمینی نیست که رابطه ای تا آخر عمر ادامه یابد. ولی این که به این دلایل از ارتباط سرباز بزنی؛ مثل این است که از لذت دیدن طلوع خورشید، خودت را محروم کنی چون از دیدن غروب بیزاری.
دروغگویی روی مبل
کتاب با داستان رواندرمانی به نام دکتر تراتر شروع میشود که با یکی از بیماران خانم خود که ۴۰ سال از اون جوانتر است، روابطی خارج از محدود معمول پزشک-بیمار پیدا میکند. کمیته اخلاق متوجه مسئله میشود و پزشکی به نام ارنست لش را مسئول پیگیری قضیه میکند. اما چندی بعد، خود این پزشک با توطئه همسر یکی از بیماران خود روبرو میشود، زنی که میخواهد با اغوا کردن این پزشک، او را به دردسر بیندازد. اما ارنست پزشکی بسیار مقید به کار حرفهای است. پزشکی سومی که داستان او در این کتاب روایت میشود، پزشکی است از تیپ پزشکان پولپرست!
هر روز یک قدم نزدیکتر
کتابی که به همراه جینی الکین، یکی از بیماران درمان شده توسط یالوم، به رشته تحریر درآورده شده و اولین عنوانی است که تفکرات و برداشتهای هم روانپزشک و هم بیمار را بدین شکل در خود جای داده است. الکین، نویسندهای جوان و بااستعداد اما با مشکلاتی فراوان بود که جهان روانپزشکی، او را فردی اسکیزویید در نظر می گرفت. جینی پس از آزمودن طیفی از درمانهای مختلف، به درمان خصوصی توسط دکتر یالوم در دانشگاه استنفورد وارد شد. آنها به عنوان بخشی از کار مشترکشان، پذیرفتند که هر کدام، یادداشتی جداگانه از هر جلسه بنویسند. کتاب هر روز یک قدم نزدیکتر، نتیجه این توافق میان آنهاست؛ اثری که یالوم و الکین، توصیفات و احساسات خود را نسبت به رابطه درمانی شان در آن ثبت و ضبط کردهاند.
خیره به خورشید نگریستن
این کتاب خلاصهای از افکار و عقایدی نیست که راجع به مرگ نوشته شده است و با آنچه نویسندگان دیگر در مورد فناپذیری بشر و مرگ نوشتهاند، متفاوت است. این کتاب کاملاً شخصی و از مواجهه نویسنده با مرگ سرچشمه گرفته است. او با این کتاب خواسته ترس از مرگ را با تمام بشریت تقسیم کند.
آیا شما خیلی به مرگ میاندیشید؟ آیا این ترس را حس کردهاید یا این سایه تاریک را در زندگی خود داشتهاید؟ آیا قبول دارید که این سایه در زندگی بسیاری از ما وجود دارد؟ آیا روبهرو شدن با مرگ مثل خیره شدن به خورشید است؟ دردناک، آزاردهنده و سخت؟ بیشترین نگرانی شما در ارتباط با مرگ از چیست؟ آیا میتوانید آن را با کلمات تشریح کنید؟ آیا میتوانید آن را ببینید؟ آیا هرگز ترس یا نگرانی داشتهاید که گمان کنید در حقیقت همان ترس از مرگ بوده است؟ آیا اولین برخوردتان با مرگ یک انسان را به خاطر دارید؟ اولین کسی از نزدیکانتان که مُرد چه کسی بود و مرگ او چه تاثیری روی شما گذاشته است؟ آیا شما زیاد در مراسم خاکسپاری شرکت کردهاید؟ کتاب شما را با بسیاری از سوالات این گونه مواجه میکند و به شما کمک میکند که بر وحشت از مرگ غلبه کنید. نویسنده کتاب از تجربیات شخصی خود و کاردرمانی بر روی بیماران خود میگوید و معتقد است ترس از مرگ سایه تاریکی از وجود ماست که ما هرگز نمیتوانیم آن را از خود جدا کنیم یا نادیدهاش بگیریم.
کتاب مشتمل بر فصولی با عناوین مقدمه، زخم کشنده، تشخیص اضطراب مرگ، تجربهای بیداری کننده، قدرت باورها، غلبه بر وحشت از مرگ از طریق برقراری ارتباط سالم، آگاهی از مرگ، نحوه پرداختن به ترس از مرگ، پس گفتار، در مورد نویسنده و راهنمایی برای خوانندگان کتاب است. این کتاب برای عموم به خصوص دانشجویان روانشناسی کتابی مفید و موثر است زیرا نویسنده تجربیات خود را از درمان بیماران خود با مخاطب در میان گذاشته است و منشأ بسیاری از اختلالات روانی و بیماری های روانی را ترس از مرگ تشخیص داده است و درسهای زیادی را در اختیار رواندرمانگران قرار میدهد.
یالوم معتقد است، ما میتوانیم با ترس از مرگ مواجه شویم همانطور که با هر نوع ترس دیگر ممکن است، مواجه شویم. پس از اینکه پذیرفتیم مرگ نهایتاً در انتظار همه ما هست، بهتر با آن آشنا میشویم، آن را تجزیه و تحلیل میکنیم، دلایلش را میپذیریم و تعبیر نادرستی را که از کودکی از مرگ شنیدهایم و ما را به وحشت انداخته است، فراموش میکنیم. وقتی ما دید تازهای به مرگ داشته باشیم نسبت به زندگی هم دید متفاوتی پیدا میکنیم. با به کار بردن تجربههای جدید و آگاهی یافتن به ضمیر باطنیمان میتوانیم وحشت از مرگ را کاهش دهیم.
ترس از مرگ معمولاً از سن شش سالگی تا بلوغ جنسی مخفی میماند، سالهایی که فروید آن را دوره کمون جنسی نامید، پس از این دوره، مرگ ذهن نوجوان را به خود مشغول میدارد. بعضی از نوجوانان خودکشی میکنند. امروزه بسیاری از جوانان نسبت به اضطراب و ترس از مرگ با بازیهای کامپیوتری خشن واکنش نشان میدهند و با مهارت و تسلط به این بازیها و نظارت بر کشتهشدن انسانها تا حدودی به ترس از مرگ پاسخ میدهند. بعضی با گوش دادن به ترانههایی که بهطور کنایهآمیز درباره مرگ و اعدام است با شوخطبعی و مزهپراکنی در این موارد و با دیدن فیلمهای ترسناک با دوستانشان نسبت به ترس از مرگ مقاومت میکنند.
زمانیکه برای خوب زندگی نکردنِتان به دلیلی خارج از خود میگردید، هیچ تغییر مثبتی در زندگیِتان رخ نخواهد داد. اگر رویِ صندلیِ قربانی نشستهاید و علل بدبختیتان را شوهرِ نادان، رییسِ بداخلاق، عواملِ بدِ ژنتیکی و وسواسی شدید میدانید و مسئولیتهای خود را به گردن دیگران میاندازید، شما در وضعیتی هستید که از آن رهایی نخواهید داشت و به بنبست رسیدهاید، مگر اینکه صندلی خود را عوض کرده روی صندلی مسئول بنشینید. شما و فقط شما مسئول اوضاع تعیین کننده زندگیتان هستید و توان تغییر آن را دارید. حتی اگر تحت فشار دیگران و موانع خارج از خود هستید باز هم حقِّ استفاده از انتخابهای مختلف را دارید و میتوانید فرصت پیدا کردن راههای متفاوت برای مواجهه با آن موانع را به خود بدهید.
اگر کسی به وضعیت ناخوشایندی میمیرد به این علت است که در وضع ناخوشایندی زندگی کرده است. هرچه زندگیتان پوچتر و بیحاصلتر باشد، اضطراب در مرگ در شما بیشتر است. مواجهه با مرگ اضطراب را افزایش میدهد ولی انرژی نهفتهای را برای ایجاد یک زندگی پُربار به همراه دارد و میتواند به زندگی غنای بیشتری ببخشد. برخی انسانها شجاعانه زندگی میکنند گویی مطمئن هستند که هیچ خطری تهدیدشان نمیکند و بعضی برعکس. اعتقاد به خداوند و زندگی جاویدان در دنیای دیگر انسان را تسکین میدهد و دورنمایی را برای یک زندگی معنادار و هدفمند طرح ریزی میکند.
گزیده حرف های یالوم
گزیده حرف های یالوم
1. قانون عشق بالغانه این است: دوستم دارند چون دوست دارم. o عشق رشد نیافته میگوید:دوستت دارم چون به تو نیاز دارم.o عشق بالغانه میگوید:به تو نیاز دارم چون دوستت دارم”
2. انسانِ به راستی نیرومند، هرگز درد و رنج نمیآفریند، بلکه چون زرتشت، چنان از نیرو و فرزانگی لبریز میشود که آن را سخاوتمندانه به دیگران پیشکش میکند. این پیشکشی، حاصل فراوانی شخصی است، نه ترحم، که خود نوعی تحقیر است.
3. نظریه پردازان خودشکوفایی، بر اخلاقیاتی تکاملی باور دارند. برای نمونه، آبراهام مزلو می گوید: انسان به گونه ای ساخته شده که اصرار دارد موجودی کامل و کامل تر شود و این به معنای اصرار برای رسیدن به همان چیزی است که مردم ارزشهای والا، بزرگواری، مهربانی، شجاعت، صداقت، عشق، از خودگذشتگی و خوبی می نامند. بنابراین مزلو به پرسش ما برای چه زنده ایم؟ اینگونه پاسخ می دهد که ما زنده ایم تا توانایی هایمان را محقق سازیم. او پرسش بعدی یعنی بر چه اساسی زندگی کنیم؟ را با این ادعا پاسخ می دهد که ارزشهای خوب در ذات ارگانیسم انسانی نهاده شده اند و اگر انسان به خرد ذاتی خویش اعتماد کند، به شیوه ای شهودی آن ها را خواهد یافت.
4. مدت ها پیش از آنکه روانشناسی به عنوان یک نظام مستقل وجود داشته باشد، این نویسندگان بزرگ بودند که کار روانشناسان زبردست را انجام می دادند. در ادبیات، نمونه های فراوانی از مرگ آگاهی می توان یافت که موجب تحول فردی شده است. o شوک درمانی اگزیستانسیال ابنزر اسکروجٍ Ebenezer Scrooge در سرود کریسمس دیکنز را در نظر بگیرید. دگرگونی فردی شگفت آوری در اسکروج شکل می گیرد، نه در نتیجه شادی ایام عید، بلکه حاصل از رویارویی اجباری با مرگ خودش است. o پیام آور دیکنز (شبح کریسمس آینده) از یک شوکِ درمانی اگزیستانسیال مدد می گیرد: شبح اسکروج را به آینده می برد، جایی که ساعات پایانی زندگی اش را مشاهده می کند، تصادفاً می شنود که دیگران به راحتی از مرگش میگذرند و می بیند که غریبه ها بر سر اموالش با یکدیگر نزاع می کنند. تحول اسکروج بلافاصله بعد از صحنه ای اتفاق می افتد که در حیاط کلیسا زانو میزند و بر حروف روی سنگ مزارش دست می کشد.
5. نیچه میگوید وظیفه ما در زندگی، تکمیل کردن آفرینش و طبیعت خویش است. او دستورالعملی نیز برای اجرای این وظیفه درونی بایسته به ما پیشکش کرده است، نخستین جمله ماندگارش : بشو، آن که هستی
6. اغلب گفته میشود که سه دگرگونی بزرگ در اندیشه، دیدگاه مرجعیت بشر را تهدید کرده است.
o اول، کپرنیک اثبات کرد که زمین مرکز عالم نیست تا در پیرامون آن همه اجرام سماوی بچرخند.
o دوم، داروین نشان داد که ما مرکز زنجیره حیات نیستیم، بلکه مانند همه مخلوقات، از اشکال دیگر حیات تکامل یافتهایم .
o سوم، فروید که ثابت کرد که ما اربابان خانه خود نیستیم، بیشتر رفتارهای ما توسط نیروهایی خارج از آگاهی و شعور ما کنترل و اداره میشوند. شکی نیست شریک نظریه فروید که مورد اعتراف وی قرار نگرفته، آرتور شوپنهاور است. چرا که سالها قبل از تولد فروید، شوپنهاور مطرح کرده بود که ما با نیروهای زیست شناختی پیچیدهای هدایت میشویم و سپس خود را با این تفکر فریب میدهیم که ما آگاهانه اعمال خود را انتخاب میکنیم.
7. از بیشتر مراجعه کنندگان میپرسم: دقیقا از چه چیز مرگ میترسید؟ پاسخهای مختلفی که به این پرسش میدهند، غالبا به درمان سرعت میبخشد. پاسخ «همه کارهایی که انجام ندادهام» به جانمایهای اشاره میکند که برای همه آنهایی که به مرگ میاندیشند یا با آن روبرو میشوند اهمیت دارد: رابطه دوجانبه بین ترس از مرگ و حس زندگی نازیسته.
8. هرچه از زندگی کمتر بهره برده باشید، اضطراب مرگ بیشتر است. در تجربه کامل زندگی، هرچه بیشتر ناکام مانده باشید، بیشتر از مرگ خواهید ترسید. نیچه این عقیده را با قوت تمام در دو نکته کوتاه بیان کرده است: زندگی ات را به کمال برسان و به موقع بمیر. همان طور که زوربای یونانی با گفتن این حرف تاکید کرده است: برای مرگ چیزی جز قلعهای ویران به جا نگذار. o سارتر در زندگی نامه خودنوشتش آورده: آرام آرام به آخر کارم نزدیک میشدم… یقین داشتم که آخرین تپشهای قلبم در آخرین صفحههای کارم ثبت میشود و مرگ فقط مردی مرده را درخواهد یافت.
9. اگر انسان به شیوه های مختلف در برپایی جهان، آزاد نباشد، مسوولیت معنایی نخواهد داشت. جهان رخدادپذیر است؛ همه چیز می توانست به شکلی متفاوت آفریده شود. برداشت سارتر از آزادی فراگیر و ژرف است: انسان نه تنها آزاد است، بلکه محکوم به آزادی است. به علاوه، مفهوم آزادی فراتر از مسوول بودن در برابر دنیا (به معنای آکندن دنیا از اهمیت) است:
علاوه بر آن، فرد کاملاً در برابر زندگی خویش مسوول است، نه فقط در برابر اعمال خود، بلکه در برابر کوتاهی هایش هم مسوولیت دارد.
10. وقتی اریک فروم، می خواست همدلی را به دانشجویان آموزش دهد، از عبارات ترنس [نمایشنامه نویس روم باستان] مربوط به دو هزار سال پیش کمک می گرفت: من انسان هستم و بگذار هیچ چیز انسانی ای برایم بیگانه نباشد و ما را مجبور می ساخت با بخشی از خود که با کردارها یا تخیلات بیماران مربوط می شد، هر قدر هم که آنها زشت، مهاجم، شهوانی، خودآزارانه یا دیگرآزارانه بود، آزادانه برخورد کنیم. اگر این کار را نمی کردیم، پیشنهاد می کرد بررسی کنیم که چرا می خواهیم این بخش از وجودمان را مسدود و بسته نگه داریم.
11. پیش از این، مرگ را تجربه ای مرزی خواندم که قادر است فرد را از وجه روزمره ذهنی به وجه هستی شناسانه برساند (وجهی از بودن که در آن از بودنِ خویش آگاهیم) ، وجهی که در آن دگرگونی بسیار میسرتر است. «تصمیم» نیز تجربه مرزی دیگری است. نه تنها ما را با مرحله ای رودررو می کند که در آن خود را می آفرینیم، بلکه ما را با محدود بودن چاره ها نیز آشنا می سازد. گرفتن یک تصمیم ما را از دیگر چاره ها محروم می کند. انتخاب یک زن، یک حرفه یا یک مکتب به معنی چشم پوشی از سایر احتمالات است. هرچه بیشتر با محدودیتهایمان مواجه شویم، بیشتر ناچار خواهیم شد از اسطوره خاص بودن، استعدادهای بی پایان، زوال ناپذیری و مصونیت خود در برابر قوانین محتوم زیستی دست برداریم.
12. بر یک صفحه سفید خط مستقیمی رسم کنید. ابتدای این خط تولدتان را مجسم می کند و پایانش مرگتان را. خط متقاطعی بر آن رسم کنید تا نشان دهد، اکنون در کجا هستید. پنج دقیقه بر آن مراقبه کنید.
13. من در اینجا «مسوولیت» را در معنایی خاص به کار می برم؛ همان معنایی که ژان پل سارتر مد نظر داشت، زمانی که مسوول بودن را «بانی و مولف انکار ناپذیر یک رویداد یا شی» معنا کرد. مسوولیت یعنی ایجاد و تالیف. آگاهی از مسوولیت یعنی آگاهی از اینکه خود، سرنوشت، گرفتاری های زندگی، احساسات و در نتیجه رنج هایمان را خود پدید آورده ایم. برای بیماری که چنین مسوولیتی را نپذیرد و همچنان دیگران را به خاطر ناراحتی هایش سرزنش کند، درمان حقیقی امکان پذیر نیست. قدرت مطلق همیشه گمراه کننده است. گمراه می کند چون آنچه را باید فراهم نمی سازد. همیشه واقعیت – واقعیت درماندگی و میرندگی ما، این واقعیت که به رغم دستیابی به ستارگان، سرنوشتی محتوم در انتظار ماست – از راه می رسد.
14. مرگ برادر فقدانی بود که تمامی زندگی او را تحت الشعاع قرار داده بود، تمامی اسطوره های پاک و کودکانه ای که در ذهن داشت: مشیت الهی، امنیت خانه، وجود عدل در جهان، و قانونی که می گوید سالخوردگان قبل از جوان ترها می میرند، با مرگ برادر نابود شده بود.
15. اریک فروم، مسیر تکاملی عشق را از اوان کودکی پی جویی می کند، یعنی زمانی که فرد برای آنچه هست مورد عشق قرار می گیرد یا دقیق تر بگوییم به این دلیل که هست مورد عشق قرار می گیرد. بعدا بین هشت تا ده سالگی، عامل جدیدی به زندگی انسان پا می گذارد: آگاهی از اینکه فرد عشق را با فعالیت خود پدید می آرود. وقتی فرد بر خودمداری غلبه میکند، نیاز دیگری به اندازه نیاز خودش اهمیت می یابد، و کم کم مفهوم عشق از «مورد عشق بودن» به «عشق ورزیدن» تغییر می کند.
فروم «مورد عشق بودن» را با وابستگی یکی میداند که در آن تا زمانی که فرد کوچک، درمانده یا «خوب» بماند، با «مورد عشق بودن» پاداش می گیرد. در حالی که «عشق ورزیدن» وضعیتی قدرتمندانه و موثر است. عشق کودکانه از این قانون پیروی می کند که دوست دارم چون دوستم دارند. قانون عشق بالغانه این است: دوستم دارند چون دوست دارم. عشق رشد نیافته می گوید: دوستت دارم چون به تو نیاز دارم. عشق بالغانه می گوید: به تو نیاز دارم چون دوستت دارم.
16. اگر عشق تنها یک ویژگی حقیقی داشته باشد، این است که هرگز نمی ماند؛ ناپایداری، بخشی از ماهیت شیدایی عشق است. ولی در شتاب بخشیدن به این مرگ احتیاط کنید. در جدال با عشق هم مانند مبارزه با یک اعتقاد مذهبی نیرومند، شما پیروز میدان نخواهید بود و به راستی شباهت های فراوانی میان عاشقی و تجربه خلسه مذهبی هست: یکی عشقش را حال و هوای حضور در کلیسا می نامید و دیگر حال عشق را وضعیتی آسمانی و زوال ناپذیر می دانست. صبور باشید، بگذارید این بیمار باشد که نامعقول بودن احساساتش یا وارستگی
از شیفتگی به معشوق را کشف کند و به زبان آورد.
o محبت بالغانه از غنای فرد ناشی میشود، نه از تهیدستی اش. از رشد ناشی میشود نه از نیاز. فرد عشق نمیورزد چون نیاز به وجود دیگری دارد، نیاز به کامل بودن دارد و نیازمند فرار از تنهایی است. فردی که بالغانه عشق میورزد، این نیازها را در جایی دیگر و به شیوه ای دیگر مثلاً با عشق مادرانه که در مراحل ابتدایی زندگی بر او جاری شده، برآورده کرده است. بنابراین عشق پیشین سرچشمه قدرت است و عشق کنونی زاییده قدرت.
17. تا وقتی به این فکر چسبیده اید که دلیل خوب زندگی نکردنتان، بیرون از وجودتان است، هیچ تغییر مثبتی در زندگیتان رخ نمی دهد. تا وقتی مسوولیت خود را به دوش دیگران بیاندازید که با شما بی انصافی می کنند، یک شوهر لات، یک کارفرمای زیاده طلب، که از کارمندانش حمایت نمی کند، ژنهای ناجور، اجبارهای مقاومت ناپذیر، وضع شما همچنان در بن بست می ماند. تنها خود شما مسوول جنبه های قطعی موقعیت زندگی خود هستید و فقط خودتان قدرت تغییر دادن آن را دارید. حتی اگر با محدودیتهای بیرونی همه جانبه ای درگیرید، هنوز آزادی و حق انتخاب پذیرش برخوردهای مختلف، نسبت به این محدودیتها را دارید.
18. می خواستم نه تنها قهرمان داستان من با مرگ خویش کنار بیاید، بلکه به مراجعان خود نیز کمک کند تا با مرگ خویش مواجه شوند. دلیل انتخاب و معرفی موضوع مرگ در فرایند روان درمانی به سالهایی بازمی گردد که با بیماران سرطانی درمان ناپذیر کار می کردم. بیماران زیادی را دیدم که در مواجهه با مرگ پژمرده نشدند، بلکه برعکس دچار تغییراتی اساسی شدند
که تنها می توان آن را رشد شخصیت، پختگی یا پیشرفت خردمندی نامید. آنها در الویت های زندگی خود تجدید نظر می کردند، موضوعات روزمره را ناچیز می شمردند، از داشته های مهم خود مانند کسانی که دوستشان دارند، از تغییر فصول، از شعر و موسیقی که مدتهای مدیدی از آنها غافل مانده بودند، شاکر و شادمان می شدند. یکی از بیمارانم می گفت: سرطان روان رنجور را شفا می بخشد. اما افسوس که انسان باید تا لحظات آخر زندگی، هنگامی که بدنش مورد تهاجم سرطان قرار می گیرد، منتظر بماند تا بیاموزد چگونه زندگی کند.
19. الگوی بیمار خودشیفته به شیوههای گوناگون ظاهر میشود: برخی بیماران احساس میکنند ممکن است دیگران را برنجانند، ولی خود را از هر نکوهش و انتقادی معاف میبینند؛ طبعا فکر میکنند عاشق هر کسی بشوند، او هم در مقابل عاشقشان میشود؛ فکر میکنند نباید برای دیگران صبر کنند؛ هدیه و غافلگیری و توجه از دیگران میخواهند، ولی خود چیزی به کسی نمیدهند؛ فکر میکنند همین که وجود دارند کافیست تا مورد عشق و احترام قرار گیرند. در گروه درمانی فکر میکنند باید بیش از دیگران مورد توجه باشند و برای بهدست آوردن این توجه هم نباید کوشش کنند؛ انتظار دارند گروه خود را به آنان برساند ولی لازم نیست آنها خود را با کسی هماهنگ کنند. درمانگر باید بارها و بارها به این بیماران یادآوری کند که چنین انتظاراتی تنها در یک دوره زندگی قابل قبول است، آن هم وقتیست که فرد نوزاد است و میتواند عشق بیقید و شرط از مادر بطلبد، بیآنکه نیاز به جبران باشد.
20. برای نیچه ای که یک بار گفته: این زندگی بود؟ باشد، پس یک بار دیگر! و برای ابَر انسانش که اگر فرصت زندگی بارها و بارها و تا ابد به یک شکل به او پیشکش شود، قادر است بگوید: آری، آری، به من دهیدش. این زندگی را خواهم گرفت و درست به همان شکل خواهم زیست. زندگی چیز دیگری است. ابَر انسانِ نیچه، به سرنوشتش عشق می ورزد، او فردی است که بر نیاز تخدیرکننده خویش به هدفی ماورایی چیره می شود. به گفته نیچه، هرگاه انسانی چنین کند، به ابَر انسان بدل خواهد شد، به روحی فلسفی که نماینده مرحله والاتر تکامل بشری است.
21. چرا تصمیم گیری دشوار است؟ در رمان جان گاردنر، با نام گِرندل، قهرمان داستان، پریشان از معمای زندگی، با کشیش خردمندی مشورت می کند و او دو عبارت ساده به زبان می آورد: همه چیز رو به نابودی است و هر راه چاره ای، تو را از سایر راه ها محروم می سازد. مفهوم «هر راه چاره ای، تو را از سایر راه ها محروم می سازد» همان است که در قلب بیشتر دشواری های موجود در تصمیم گیری نهفته است. در برابر هر «آری» باید «نه» ای هم باشد. تصمیم ها ارزان به دست نمی آیند، زیرا همواره با چشم پوشی از چاره ی دیگر همراهند.
22. عشق به اشکال گوناگون از راه می رسد، ولی این سطور به شکل خاصی از تجربه عشق اشاره دارد:
o نوعی از خود بی خودی وسواس گونه، ذهنیتی افسون شده که تمامی زندگی فرد را در تصرف خویش درمی آورد.
o معمولاً تجربه چنین حالتی با شکوه است، ولی مواقعی هم هست که شیدایی و از خود بی خودی، بیش از آنکه لذت بیافریند، پریشانی می آورد.
o گاه امکان به واقعیت پیوستن عشق برای همیشه از میان رفته است، مثل زمانی که دو طرف ازدواج کرده اند و تمایلی هم به چشم پوشی از زندگی مشترکشان ندارند.
o گاه عشق یک سویه است: یکی عاشق است و دیگری از هر ارتباطی اجتناب می کند یا تنها در آرزوی ارتباط جنسی است.
o گاه معشوق کاملاً دست نیافتنی است: مثلاً معلمی است، مثلاً درمانگر بیمار است یا مثلاً همسر یکی از دوستانش است.
o اغلب فرد چنان مجذوب عشق می شود که حاضر است از همه چیز – کار، دوستان، خانواده – بگذرد و مدت ها انتظار بکشد تا تنها یک نظر معشوق را ببیند.
o کسی که در عشقی خارج از حیطه زندگی زناشویی گرفتار شده، ممکن است از همسرش فاصله بگیرد، از هر صمیمیتی دوری کند تا رازش پوشیده بماند، حاضر به شرکت در زوج درمانی نشود یا زندگی زناشویی را عمداً در نارضایتی نگه دارد تا رابطه خارج از زناشویی اش را توجیه کند و از بار احساس گناه خود بکاهد.
23. محبت فعال است. عشق بالغانه دوست داشتن است، نه دوست داشته شدن. فرد عاشقانه به دیگری می بخشد، «تسلیم» دیگری نمی شود.
24. این عقیده که نحوه تفسیر تجربه، کیفیت زندگی ما را تعیین می کند نه خود تجربه؛ یک نظریه روان درمانی مهم است که سابقه اش به دوران باستان بازمی گردد؛ یک عقیده بنیادین در مکتب رواقیون که از طریق زنون، سنکا، مارکوس اورلیوس، اسپینوزا، شوپنهاور و نیچه دست به دست گشته، تا به یک مفهوم اساسی هم در درمان پویا و هم در درمان شناختی-رفتاری تبدیل گردد.
25. یکی از بیمارانم که نقص جسمانی شدید، یافتن جفتی مناسب را برایش مشکل کرده بود، با «انتخاب» این اعتقاد که زندگی بدون رابطه ای عاشقانه – جنسی با یک مرد ارزشی ندارد، خود را شکنجه می داد. بسیاری از درها را به روی خود بسته بود. از جمله خود را از لذت عمیق دوستی صمیمانه با دیگران محروم کرده بود. بخش عمده درمان این بیمار، به چالش طلبیدن آن اعتقاد اولیه بود: اینکه اگر جفتی نیابد هیچ است. دیدگاهی که همیشه خصوصا برای زنان از سوی جامعه تقویت می شود. او در نهایت به این ادراک رسید که گرچه در برابر نقص جسمانی اش مسئولیتی ندارد، ولی مسئولیت کامل نوع منش اش نسبت به این نقص با اوست، نیز مسئولیت این تصمیم که به همان نظام اعتقادی اش که به خودخوارنگری شدید منجر شده بود وفادار بماند یا آن را رها کند.
انواع تنهایی
انواع تنهایی
تنهایی بینفردی، تنهایی درونفردی و تنهایی وجودی
اروین یالوم، روانشناس معروف علاقه خاصی به تعارضات و رنجهای جدانشدنی زندگی دارد. او معتقد است برخی از آسیبها صرفاً به واسطهِ وجود داشتن و زنده بودن تجربه میشوند. او این رنجها را به چهار دسته تقسیم میکند:
1- مواجهه با مرگ،
2- اضطراب ناشی از مسئولیت، یا آزادی انتخاب،
3- تنهایی،
4- پوچی.
او معتقد است بشر در تمام تاریخ در حال دستوپنجه نرمکردن با این مسایل بوده است و در هر دورهای انسان جواب متفاوتی به آنها داده است.
همانطور که گفته شد تنهایی یکی از رنجهای وجودی انسان بوده و هست. از ابتدای تولد تا لحظات پایانی زندگی همیشه این دغدغه با انسان همراه است. در متن زیر به انواع تنهایی از نگاه اروین یالوم پرداخته شده است.
تنهایی بین فردی
معمولاً بهصورت جدا افتادگی و بیکسی تجربه میشود و به معنای دورافتادن از دیگران است. عوامل زیادی در آن دخیل است، مثل انزوای جغرافیایی، فقدان مهارتهای اجتماعی مناسب، احساسات بهشدت متضاد دربارهِ صمیمیت یا یک سبک شخصیتی (اسکیزوئید، خودشیفته، استثمارگر یا قضاوتگر) که مانع تعامل اجتماعی راضیکننده است.
تنهایی درونفردی
فرایندی است که در آن، اجزای مختلف وجود فرد از هم فاصله میگیرند. بنابراین تنهایی درونفردی زمانی اتفاق میافتد که فرد احساسات یا خواستههایش را خفه میکند، بایدها و اجبارها را بهجای آرزوهایش میپذیرد، به قضاوت خود بیاعتماد میشود، یا استعدادهای خود را بهدست فراموشی میسپارد.
تنهایی اگزیستانسیال یا تنهایی وجودی
افراد اغلب از دیگران و از اجزای خود جدا میافتند، ولی در عمق این جدا افتادگیها، تنهایی اساسیتری وجود دارد که به هستی مربوط میشود، تنهاییای که بهرغم رضایتبخشترین روابط با دیگران و به رغم خودشناسی و انسجام درونی تمامعیار، همچنان باقی است. تنهایی اگزیستانسیال به مغاکی اشاره دارد که میان انسان و هر موجودی دیگر دهان گشوده و پلی هم نمیتوان بر آن زد. همچنین بر تنهاییای اشاره دارد که بسیار بنیادیتر و ریشهایتر است: جدایی میان فرد و دنیا.
جدایی از دنیا که عبارت درستی به نظر میرسد همچنان گُنگ و مبهم است. یکی از مُراجعانم تعریف روشنی از آن ارائه میکرد. هرگاه رابطه با یکی از افراد مهم زندگیاش به مخاطره میافتاد، دچار حملات دورهای سراسیمهگی میشد. وقتی تجربهاش را برایم توصیف میکرد، گفت: فیلم داستان وستساید (کرانهِ غربی) رو یادت میآد؟ اونجایی که عاشق و معشوق همدیگر رو میبینن و ناگهان هر چیز دیگهای تو دنیا به شکل اسرارآمیزی محو میشه و اون دو تا مطلقاً با هم تنها میمونن؟ خب، این دقیقاً همون اتفاقی هست که توی این حملات برای من اتفاق میافته. فرقش اینه که جز من کسی باقی نمیمونه.
*****
انسانها از تنهایی وحشت دارند و میکوشند این وحشت را از طریق یک شیوه بینفردی تسکین دهند. آنها نیازمند حضور دیگراناند تا هستی خود را به اثبات برسانند، آرزو دارند توسط دیگران بلعیده شوند یا دیگران را ببلعند تا درماندگی ناشی از تنهاییشان را فروبنشانند. فردی که در حال غرق شدن در اضطراب تنهایی است، مأیوسانه به هر رابطهای چنگ میزند، این دست انداختن بهسوی هر رابطهای چیزی نیست که فرد بخواهد، بلکه از سر ناچاری چنین کرده و رابطهِ حاصل از چنین شرایطی برای ادامه بقاست، نه برای دستیابی به رشد و تکامل.
کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال- اروین یالوم -ترجمه سپیده حبیب
درمانگر عشاق
درمانگر عشاق
از کتاب دژخیم عشق – اروین یالوم
دوست ندارم درمانگر عشاق باشم، شاید دلیلش حسادت باشد. آخر من هم تشنه افسون عشقم. شاید هم دلیلش این است که عشق و روان درمانی از اساس با یکدیگر نمی خوانند.
درمانگر خوب با تاریکی میجنگد و در جستجوی روشنایی است، در حالی که عشق به رمز و راز زنده است و به محض تفتیش فرو می ریزد و من از جلاد عشق بودن بیزارم، با این حال بیماران عاشق زیادی برای مشاوره نزدم می آیند.
عشق به اشکال گوناگون از راه می رسد، نوعی از خود بیخود شدگی وسواس گونه، ذهنیتی افسون شده که تمامی زندگی فرد را در تصرف خود در می آورد، معمولا تجربه چنین حالتی با شکوه است، ولی مواقعی هم هست که شیدایی و از خود بیخودی بیش از آنکه لذت بیافریند پریشانی می آورد.
گاه امکان به واقعیت پیوستن عشق برای همیشه از بین رفته است، مثل زمانی که هر دو طرف ازدواج کرده و تمایلی هم به چشم پوشی از زندگی مشترکشان ندارند.
گاه عشق یکسویه است، یکی عاشق است و دیگری از هر نوع ارتباطی اجتناب می کند، یا تنها در آرزوی رابطه جنسی است.
گاه معشوق کاملاً دست نیافتنی است. مثلاً معلم فرد است، درمانگر قبلی بیمار است، یا همسر یکی از دوستانش. اغلب فرد چنان مجذوب عشق می شود که حاضر است از همه چیز “کار، دوستان و خانواده” بگذرد و مدتها انتظار بکشد تا تنها یک نظر معشوقش را ببیند.
کسی که گرفتار عشقی خارج از حیطه زندگی زناشویی شده، ممکن است از همسرش فاصله بگیرد، از هر صمیمیتی دوری کند، حاضر به شرکت در زوج درمانی نشود یا زندگی زناشویی را عمداً در نارضایتی نگه دارد تا رابطه خارج از زناشوییش را توجیه کند و از بار احساس گناه خود بکاهد.
هرچقدر هم که شرایط متفاوت باشد تجربه یکسان است، عاشق صورتی خیالی و شاعرانه به معشوق می دهد، ذهنش درگیر وسوسه او می شود، و اغلب تنها چیزی که میخواهد این است که باقی عمر را در گرمای حضور او بگذراند.
رواندرمانی اگزیستانسیال
رواندرمانی اگزیستانسیال (وجودی)
اروین یالوم
Existential Psychotherapy
Irvin D. Yalom
درمان وجودی یا هستیگرا درمانی یا رواندرمانی اگزیستانسیال (Existential Psychotherapy) نوعی روش فلسفی بر درمان است که بر این باور عمل میکند که کشمکش درونی در درون یک فرد ناشی از مواجه اشخاص با مفروضات مسلمی از هستی است. این مفروضات، همانگونه که توسط اروین یالوم اشاره شده، عبارتاند از: غیرقابل اجتناب بودن مرگ، آزادی و مسئولیت همراه با آن، انزوای وجودی (که اشاره به پدیدارشناسی دارد)، و در نهایت بیمعنایی (در مفهوم اگزیستانسیالیسمی). این چهار مفروض، که همچنین به عنوان دلواپسیهای غائی نیز به آنها اشاره شده، بدنهٔ «درمان وجودی» را تشکیل داده و چارچوبی را در فهم مشکل مراجع برای درمانگر و در راستای بسط یک رویه درمانی ایجاد میکنند. در مکتب بریتانیایی درمان وجودی، این چهار مسلمات به عنوان تنشها و تناقضات قابل پیشبینی از چهار بعد وجود انسان، در عرصههای فیزیکی، اجتماعی، شخصی و معنوی در نظر گرفته شدهاست.
درمان وجودی که با نامهای روانشناسی (رواندرمانی) اگزیستانسیال یا هستیگرایانه نیز شناخته میشود، رویکردی پویا یا پویهنگر است و بر دلواپسیهایی تمرکز میکند که در هستی انسان ریشه دارند. روانپویهشناسی هر فرد شامل نیروها، انگیزهها و ترسهای ناخودآگاه و خودآگاهی است که در درونش به کنش مشغولاند. رواندرمانیهای پویهنگر، درمانهایی بر اساس مدلی پویای از کارکرد روانی هستند. اکتشاف عمیق از چشمانداز درمانگر اگزیستانسیال، روبیدن و کنار زدن دلواپسیهای روزمره و تفکر عمیق فرد دربارهٔ موقعیت است.
یالوم از پایهگذاران این روش است و کتابی نیز با همین نام نوشتهاست. این کتاب در سال ۱۹۸۰ چاپ شدهاست و در سال ۱۳۹۰ توسط سپیده حبیب به فارسی برگردانده شدهاست. یالوم پس از نوشتن این کتاب و برای بسط نظریهٔ اگزیستانسیال خود آثاری همچون «و چون نیچه گریست» و «مامان و معنای زندگی» را نوشت.
اصطلاح معاصر وجودگرایی اغلب با فیلسوفان فرانسوی نظیر ژانپلسارتر و گابریلمارسل ارتباط دارد که این فلسفه را در دهه ۱۹۴۰ایجاد کردند. همچنین درمانگران وجودی از فعالیت فیلسوفانی چون مارتین هایدگر، ادموند هوسرل، امانوئل لویناس و مارتین بوبر تأثیر پذیرفتهاند. فیلسوفان اصلی رواندرمانی وجودی دو فیلسوف نابغه قرن نوزدهم یعنی سورنکییرکگارد و فردریچنیچه هستند که به انسانیت زدایی مکانیکی افراد در دنیای پیشرفته واکنش نشان دادند و تأثیرات آنها را میتوان در بین روانشناسان معروف سراسر دورهها مشاهده کرد. روانپزشک سوئیسی لودویگبینزوانگر (۱۹۶۶–۱۸۸۱) اولین پزشکی بود که رواندرمانی را با وجودگرایی ترکیب نمود. این کار قسمتی از جهتگیری رواندرمانی وجودی گستردهتری بود که در اروپای مرکزی در پاسخ به نارضایتی از چارچوبهای نظری روانپزشکی و روانتحلیلگری بهوجود آمد. در سال ۱۹۸۸، انجمن تحلیل وجودی در بریتانیا دایر گردید که مجله تحلیل وجودی را منتشر کرد. رواندرمانی وجودی در سال ۱۹۵۸ با انتشار کتاب وجود: بُعدی جدید در روانپزشکی و روانشناسی اثر رولومی، ارنستآنگل و هنریالنبرگر، به ایالات متحده معرفی شد. اریک فروم یکی از بانیان مؤسسه ویلیام الونسون وایت، کتابهای زیادی نوشت که موضوعات وجودی را مورد بررسی قرار میداد. وی در کتاب گریز از آزادی بر روی گرایش انسان به سرسپردن به قدرت به عنوان روشی برای دفاع علیه ترسهای وجودیِ ناشی از انتخاب آزاد، تمرکز کرد. همچنین در کتاب هنر عشق ورزیدن موضوعاتی را دربارهٔ تنهایی وجودی مطرح کرد. ویکتورفرانکل کتاب انسان در جستجوی معنا را نوشت که رویکردی به معنادرمانی را ترویج میکند که در آن بر اراده، آزادی، معنا و مسئولیت پذیری تأکید میشود. اولین کتاب جامع در رواندرمانی وجودی در سال ۱۹۸۰ تحت عنوان رواندرمانی وجودی توسط اروین یالوم نوشته شد. در این کتاب و کتابهای بعدی، یالوم تلاش کرد تا آنچه را یک درمانگر وجودی میبایست در جلسات درمانی انجام دهد، با شرح و تفصیل بیان کند. همچنین یالوم در کتاب خیره به خورشید غلبه بر ترس از مرگ بر روی تجربه و درمان سطوح بالای اضطرابِ مرگ تمرکز میکند. همچنین یالوم در کتاب مسئله اسپینوزا به نگاه اسپینوزا به دغدغههای وجودی پرداختهاست.
روانپویهشناسی وجودی
دیدگاه اگزیستانسیال بر تعارض اساسی متفاوتی تأکید دارد: نه تعارض با غرایز سرکوب شده و نه تعارض با بالغین مهم درونی شده، بلکه تعارضی حاصل رویارویی فرد با مسلمات هستی. منظور از مسلمات هستی دلواپسیهای غایی مُسَلَم است، ویژگیهای درونی قطعی و مسلمی که بخش گریز ناپذیری از هستی انسان در جهان آفرینش هستند. اگر عمیقاً به «موقعیت مان» هستی مان، مرزهایمان و امکاناتمان در جهان بیندیشیم، اگر به خاکی قدم بگذاریم که شالودهٔ تمامی زمینهاست و همه چیز بر پایهٔ آن بنا شده، قطعاً با مسلمات هستی روبرو میشویم.
دلواپسیهای غایی: بیشتر الگوهای موجود در ناهنجاریهای روانی، بر این فرض بنیان نهاده شده که ناهنجاری روانی، حاصل بهکارگیری شیوهای ناکارآمد و ناموزون در مقابله با اضطراب است. الگوی اگزیستانسیال فرض را بر این میگذارد که اضطراب برخاسته از رویارویی فرد با دلواپسیهای غایی هستیست. اساس رواندرمانی وجودی بر پایهٔ دلواپسیهای غایی بنا شدهاست. این دلواپسیها به چهار مقوله عمده تقسیم میشود: مرگ، آزادی، تنهایی، پوچی. هرکدام از این عناوین تارهایی از یک ریسمان بههم آویختهاند که مدل یک پارچهٔ اگزیستانسیال را بوجود میآورند.
منبع این قسمت: ویکیپدیا
******
کتاب رواندرمانی اگزیستانسیال تلاشیست برای شناخت انسان و پویهشناسی درونیاش بر اساس چهار دلواپسی غایی اگزیستانسیال و کاربست این شناخت در رواندرمانی. این چهار دلواپسی غایی عبارتند از مرگ، آزادی، تنهایی و پوچی. هر کدام از این دلواپسیها تنش دیالکتیکی را منجر میشود که اضطراب ناشی از این تنش است. روانرنجوری نتیجه برخورد نامناسب با این اضطراب است.
مرگ. یالوم میگوید مرگ سرچشمه اصلی اضطراب است. انسان موجودی است که میداند متناهی و فانیست و رویارویی با این واقعیت برایش اضطرابآور است. انسان در رویارویی با مرگ دو راه پیشرو دارد. یکی آنکه تلاش کند آگاهی از آن را سرکوب کند و از آن فرار کند که این راه میتواند منجر به نابهنجاری روانی و زندگانی غیراصیل شود. راه دیگر رویارویی صادقانه با مرگ و پذیرش آن و به جان خریدن اضطراب عادی ناشی از این مواجهه است. این راه انسان را از نابهنجاری روانی دور میکند و امکان زندگانی اصیل را فراهم میکند. یالوم موارد بالینی فراوانی را گزارش میکند که در آن مرگ و آگاهی از آن هم موجبات روانرنجوری شده و هم امکان زندگی اصیل را فراهم کرده است و این به خود فرد بستگی دارد که چگونه با واقعیت میراییاش روبرو میشود.
آزادی. دلواپسی غایی دیگری که انسان میبایست با آن روبهرو شود آزادیست. پذیرش آزاد بودنمان ما را مسئول موقعیتی میکند که در آن هستیم. مسئولیت به قول سارتر یعنی بانی و مؤلف انکارناپذیر یک رویداد یا شیء بودن. یالوم گفته یکی از اساتیدش را نقل می کند: “هدف رواندرمانی آن است که بیمار را به مرحلهای برساند که بتواند آزادانه انتخاب کند.” پس از پذیرش مسئولیت خود و اینکه خودمان گرفتاریهای زندگی، احساسات و رنجهايمان را پدید آوردهایم، نوبت خواستن میرسد. مهم است که فرد ظرفیت خواستن و آرزو کردن را داشته باشد، در غیر این صورت تغییری در زندگیاش ایجاد نمیشود. گرایش زیادی در افراد وجود دارد که از آزادی خود فرار کنند و آن را انکار کنند و دست به دامان نظریات جبرگرایانه شوند تا از بار اضطراب ناشی از آزادی بگریزند. پذیرش آزادی خود به این معناست که بپذیریم ساختار از پیش تعیین شدهای در بیرون وجود ندارد و اوضاع میتواند کاملاً به گونه دیگری باشد.
تنهایی. تنهایی اگزیستانسیال اشاره به جدا افتادگی انسان از جهان دارد. این تنهایی همچون مغاکی ست که بین فرد و جهان دهان باز کرده است. انسان خود را در تصمیمگیریها، رویارویی با مسائل زندگی و مرگ تنها مییابد. فرد از طرفی میخواهد با دیگران باشد و خود را درگیر جهان کند، امّا از طرفی خود را جدا از آن ها میبیند. این مسئله تنش دیالکتیکی را سبب میشود. فرد برای فرار از اضطراب ناشی از این تنش روشهای مختلفی را به کار میگیرد. درگیر شدن در روابط مختلف به هر قیمتی برای رها شدن از تنهایی، منجر به روابط ناسالم و غیراصیل بسیاری میشود. یالوم میگوید روبهرو شدن با تنهایی اگزیستانسیال و پذیرش آن، پیششرط ضروری ایجاد روابط اصیل است. تنهایی اگزیستانسیال بخشی از هستی انسان است و نمیتوان آن را از بین برد، امّا از طریق روابطی همچون عشقِ اصیل میتوان از آن کاست.
پوچی یا بیمعنایی. بامعنا بودن زندگی فرد زمانی ست که ساختاری بر زندگی او حاکم و خود را در فعالیتی درگیر میکند که هدف، جهت و مقصودی دارد. زمانی که این ساختار به هم بریزد و فرد ارتباطش با جهان سست شود، و نداند کجاست و به کجا میرود، پوچی را تجربه میکند. فروپاشی بنیانهای اسطورهای و دینی در غرب که ساختار منسجمی را برای انسان غربی فراهم میکرد، منجر به بحران معنایی شد که توجه نیچه را بسیار به خود جلب کرد. از نظر نیچه نیهلیزم در دل تفسیر مسیحی از هستی وجود داشت. تفسیری که مبتنی بر مدل دوجهانی افلاطونی بود و زمانی که جهان دوم زیر سوال میرود، با جهان بی معنایی روبرو میشویم که در ابتدا صرفاً به خاطر آنکه در خدمت جهان دوم بود، معنایی داشت. از این رو، انسان امروزی برای معنابخشیدن به زندگیاش با دشواری بسیاری روبهروست. او در دریایی از امکانات مختلف قرار دارد که هر کدام او را به سویی فرا میخواند. از نظر یالوم فعالیتهایی همچون انسان دوستی، تلاش برای بهبود اوضاع خود و دیگران، خلاقیت، فداکاری برای یک آرمان و… راههایی برای معناجویی در جهان مدرن است. یالوم معتقد است تعهد پادزهر معضل پوچیست. هرچه فرد بیشتر در جهانِ خود درگیر باشد، کمتر با مسئله پوچی روبهرو میشود و زندگیاش را معنادارتر احساس میکند. خصوصیت از خودبرگذرندگی انسان که فرانکل بسیار بر آن تاکید میکند، به او امکان میدهد که از خود فراتر رود، خودش را فراموش کند و درگیر تحقق ارزشی شود که زندگیاش را سرشار از معنا میکند.
نعمتهايتان را بشمارید! چقدر کم از این موعظه ساده بهره میبریم! به طور معمول، آنچه داریم و آنچه میتوانیم بکنیم، از حیطه آگاهیمان میگریزد، آنچه نداریم یا نمیتوانیم بکنیم، دلمشغولمان میکند و دلواپسیهای ناچیز و خطر از دست دادن اعتبار و غرورمان، آنچه داریم را کوچک جلوه میدهد.
– “مرگ آگاهی سبب میشود به جای دلمشغولی با نوار باریکی از هستی، در تمامی وسعت و شورمندی زندگی غوطهور شویم”.
– “مرگ به ما کمک میکند اضطراب را درک کنیم، ساختار پویهشناختیای عرضه میکند که مبنای تعبیر و تفسیر ما قرار میگیرد و همچون تجربهای مرزی، قادر به ایجاد دگرگونی گستردهای در دیدگاه ماست”.
– ” آزادی و مسئولیت- من در اینجا مسئولیت را در معنایی خاص به کار میبرم، همان که ژانپلسارتر مد نظر داشت زمانی که مسئول بودن را “بانی و مؤلف انکار ناپذیر یک رویداد یا شیء” معنا کرد. مسئولیت یعنی ایجاد و تألیف.
– “مسئولیت پذیری و رواندرمانی- درمانگر باید مدام در این چارچوب کار کند که گرفتاریهای بیمار آفریده خود اوست. این بخت و اقبال، سرنوشت بد یا ژنها نیست که باعث میشود فرد تنها، گوشهگیر، مورد سوء استفاده مزمن یا بیخوابی باشد. درمانگر باید نقش بیمار را در مشکلی که با آن روبهروست، مشخص کند و راهی بیابد تا این بصیرت را به بیمار منتقل کند.”
– “ما در حسرت خودمختاری هستیم، ولی از پیامد ناگزیر خودمختاری یعنی تنهایی طفره میرویم. کایزر این پارادوکس را “پاشنه آشیل ذاتی بشر” خوانده و گفته اگر آن را با “حلقه جادوگرانه” که همان ابزاری برای انکار تنهایی ست، نپوشانیم، رنج فراوانی خواهیم برد.”
– “مسئولیت- هستی آدمی فقط به او اعطا نشده، بلکه از او مطالبه نیز شده است. او دربرابرش مسئول است؛ به عبارت دیگر، اگر مورد سوال قرار گیرد ناگزیر است پاسخ دهد که از خود چه ساخته است. آنکه از او میپرسد، قاضیاش یعنی خویشتن خویش اوست. این وضعیت اضطرابی میآفریند که اصطلاح نسبی آن اضطراب گناه و اصطلاح مطلق آن، اضطراب خودطردگری یا خود نکوهشگری است. از انسان خواسته شده از خود چیزی بسازد که قرار است بشود و سرنوشت خویش را محقق گرداند. در عملِ خود اعترافگری اخلاقی، انسان میکوشد سرنوشتش را محقق کند و بالقوهگیهایش را به عمل درآورد. اروین یالوم به نقل از پل تیلیش”
– ” خواستن Willing – یک ضرب المثل ژاپنی میگوید: “دانستن و عمل نکردن با ندانستن یکی ست.” آگاهی از مسئولیت بهخودیخود معادل تغییر نیست؛ بلکه نخستین گامیست که در فرایند تغییر برداشته میشود. برای اینکه فرد متحول شود، ابتدا باید مسئولیت بپذیرد: باید خود را به انجام یک عمل متعهد کند.”
– “تصمیمگیری به معنای آن است که عمل به دنبال خواهد آمد. اگر عملی اتفاق نیافتد، پس تصمیمی حقیقی اتخاذ نشده است. اگر آرزو عملی به دنبال نداشته باشد، پس خواستن اصیلی در کار نبوده است. ( اگر عملی بدون آرزو حادث شود، در این صورت هم “خواستن”ی در کار نیست؛ بلکه فقط با یک فعالیت تکانهای روبهرو هستیم.)
– “تصمیم، خصوصاً یک تصمیم برگشتناپذیر، یک موقعیت مرزیست، همانگونه که آگاهی از “مرگ من” یک موقعیت مرزی ست. هر دو مانند واسطهای عمل میکنند که باعث میشود فرد از منش روزمره به منش “هستی شناختی” تغییر مسیر دهد، یعنی به بودنش بیاندیشد. با اینکه بر اساس آنچه از هایدگر آموختیم، چنین واسطهای و چنین تغییری در نهایت مثبت است و پیشنیاز هستی اصیل و معتبر به حساب میآید، ولی همزمان برانگیزاننده اضطراب است.
– “خواستن – رویکرد تأویلی به تفسیر، رابطهای میان درک و پس زمینه قائل است: فرض را بر این قرار میدهد که درک نیازمند یک پسزمینه خاص است، ولی از این درک جدید، خود مفهوم پسزمینه را تغییر میدهد. همین اصل در رابطه میان گذشته و حال هم حاکم است: گذشته یک انسان، برخلاف ویرانههای یک معبد باستانی نه ثابت است و نه کرانمند؛ به وسیله اکنون ساخته میشود و…بر اکنون تأثیر میگذارد.”
– ” تنهایی اگزیستانسیال – فرآیند عمیقترین جستوجوها- فرآیندی که هایدگر آن را “آشکارسازی” مینامدش- ما را به این شناخت رهنمون میشود که فانی هستیم، باید بمیریم، آزادیم، و گریزی از آزادی نداریم. نیز میآموزیم که آدمی بیرحمانه تنهاست.”
– “علاقه به دیگری به معنای رابطهای مبتنی بر ازخودگذشتگی و نوعدوستیست: فرد توجه به خود و آگاهی از خود را کنار میگذارد؛ ارتباط برقرار میکند بدون این فکر که او درباره من چه فکر میکند؟ یا این رابطه چه سودی برایم دارد؟ فرد در پیِ تحسین، پرستش، تسکین جنسی، قدرت و پول نیست.”
– ” تنهایی اگزیستانسیال – ما برای گریز از تنهایی اگزیستانسیال، شیوههای گوناگونی را امتحان میکنیم. میکوشیم با دیگری درآمیزیم؛ میکوشیم با دیگری یکیشویم؛ چیزی را از دیگری میگیریم که تصور میکنیم بزرگتر، قدرتمندتر یا عزیزترمان میکند. درونمایه بینفردی رایج در این کوششها این است که فرد با دیگری نیست. در عوض، از او به عنوان ابزاری برای رسیدن به هدفش استفاده میکند.
– ” تنهایی اگزیستانسیال و رواندرمانی – در واقع، افرادی که انتخاب میکنند تنها با افراد معدود و برگزیدهای در ارتباط باشند، بیشترین مشکل را در برقراری ارتباط دارند. کسانی که مدام و به شیوهای اصیل در پی گسترش روابطشان با دیگران هستند، از طریق تقویت دنیای درونی، اضطراب اگزیستانسیالشان را تعدیل میکنند و میتوانند رابطهای سرشار از عشق با دیگران برقرار کنند نه اینکه هنگام نیاز در آنان چنگ زنند.”
– ” پوچی Meaninglessness – برای کامو و سارتر مهم این است که انسانها دریابند هرکس باید معنای خویش را ابداع کند (تا آنکه معنایی که خدا یا طبیعت برایش تعیین کرده، کشف کند) و بعد خود را تمام و کمال وقف آن معنا کند. این کار نیازمند آن است که فرد به قول گوردون آلپورت “یقینی نصفهنیمه و شهامتی تمام و کمال” داشته باشد که شاهکاریست نه چندان آسان. اخلاقیات سارتر نیازمند جهش به سوی تعهد است.”
– “پوچی – بیشتر فعالیتهای زندگی، اگر با دید خلاق نگریسته شوند، انسان را آکنده از معنا میکند. فرانکل میگوید:”مهم بزرگی شعاع فعالیتهای شما نیست، بلکه مهم این است که بتوانید دایرهاش را خوب پُر کنید.”
– “پوچی و رواندرمانی – وقتی فرد قادر به یافتن الگویی یکپارچه نیست، نهتنها احساس آزردگی و نارضایتی میکند، بلکه مستأصل هم میشود. این اعتقاد که فرد توانسته معنایی را رمزگشایی کند، همواره برایش حس برتری و تفوق به همراه میآورَد. حتی وقتی طرحواره معنایی کشف شده توسط فرد، این عقیده را شامل شود که او زبون، درمانده با به دردنخور است، بیچونوچرا آرامش بخشتر از آن است که فرد در جهالت و بیاطلاعی باقی بماند.”
– “تعهد پاسخ درمانی به پوچیست، صرف نظر از اینکه منشأ این پوچی چه باشد. تعهد صمیمانه و تمام و کمال به هر یک از آرایههای بیشمار فعالیتهای زندگی. بر امکان ایجاد انسجام بیشتری در الگوی زندگی فرد میافزاید. جُستن، آفریدن، ساختن، همه این اشکال گوناگون تعهد، پاداشی مضاعف دارند: هم واجد ارزش درونیاند و هم از ملال حاصل از واقع شدن در معرض دادههای ناجور و بیرحمانه هستی میکاهند.”
منبع این قسمت: حامد goodreads
********
برخی اوقات به سرعت و شتاب در حال شنا در یک رودخانه خشک هستی و میخواهی هرچه سریعتر، به عشق برسی و رابطه برقرار کنی و از تنهایی نجات پیدا کنی، چون به شدت از تنهایی میترسی و در برابر تنهایی، احساس درماندگی و ناتوانی میکنی. نیاز عمیق و شدیدی بهصورت یک عطش روانی برای ایجاد یک رابطه و عشق (و یا در شکل تبدیل یافته خودش مثل سکس) در خودت احساس میکنی. ولی ولی ولی، غافل از این هستی، که این نیاز، یک سرابی بیش نیست! و اصل اساسی و مهم در این است که بتوانی با شجاعت تمام، تنهایی را بپذیری و فردیت خودت را قبول کنی و با تنهایی روبهرو شوی و باید بتوانی به خودت ثابت کنی که حتی تنها و بدون رابطه هم میشود شاد و خوشحال بود…
تمام رشد و تکامل و استقلال و متکی به نفس بودن، در این جدایی و رویارویی شجاعانه با تنهایی، نهفته است. مثل کودکی که مادر با بیرحمی تمام، بند نافش را در هنگام تولد میبرد، ما هم باید این بندِ نافِ روانی “نیاز به بودن دیگری” را از وجودمان پاره کنیم… بعد آن وقت است که اگر با کسی هستی، از رویِ نیاز نیست، بلکه از رویِ اشتیاق است و تازه آنوقت است که توانایی عشق ورزیدن سالم را پیدا میکنی.
شرط لازم برای داشتن عشق سالم، پذیرفتن و برخورد فعالانه و شجاعانه و بدون ترس “احساس تنهایی” است. هیچ رابطهای قادر به از میان بردن تنهایی نیست. من معتقدم اگر بتوانیم موقعیتهای تنها و منفرد خویش را در هستی بشناسیم و سرسختانه با آنها روبهرو شویم، قادر خواهیم بود رابطهای مبتنی بر عشق و دوستی با دیگران برقرار کنیم.
در صورتیکه اگر در برابر فشار تنهایی، وحشت بر ما غلبه کند، نمیتوانیم دستمان را بهسوی دیگران بگشائیم، بلکه باید دست و پا بزنیم تا در دریای هستی غرق نشویم.
منبع این قسمت: فریبا ابراهیمی
بیشتر در تنهایی اگزیستانسیال (وجودی)
هنر درمان
هنر درمان
یالوم
The Gift of Therapy
(موهبت درمان)
رواندرمانی اگزیستانسیال، یک رویکرد درمانی پویا است که تمرکز خود را بر دلواپسیهای منشأ گرفته از هستی قرار داده است. رواندرمانی اگزیستانسیال، مانند دیگر درمانهای روانکاوانه، فرض را بر تأثیر نیروهای ناخودآگاه بر کارکرد خودآگاه میگذارد.
رویکردِ رواندرمانیِ اگزیستانسیال مدعی است تعارضِ درونیای که ما را مسحور خود میسازد، نه فقط ناشی از کشاکش میانِ غرایزِ سرکوبشده یا افرادِ مهمِ درونی شده یا خردهریزهایِ خاطرات تروماتیک فراموش شده، بلکه ناشی از رویارویی با مسلّماتِ هستی نیز هست. منظور از «مسلمات» هستی چیست؟ اگر به خود اجازه دهیم که دلواپسیهایِ روزانهِ زندگی را طبقهبندی کنیم و عمیقاً تحتِ تأثیر موقعیت خود در جهان قرار بگیریم، ناگزیر به ساختار ژرف هستی (یا به اصطلاح پلتیلیش، «دلواپسیهایِ غایی» میرسیم) که چهار دلواپسیِ غایی در رواندرمانی از بقیه برجستهترند: مرگ، انزوا، معنایِ زندگی (پوچی) و آزادی (انتخاب).
مخاطبان این کتاب، همانطور که از عنوان فرعی کتاب برمیآید، رواندرمانگران نسلِ جدید و نیز بیمارانشان هستند. عشقِ وسواسگونهِ یالوم به رواندرمانی موجب شده رویکردهای درمانی متنوعی را تجربه کند؛ از مکاتب مختلف روانشناسی خوشه بچیند، بیآنکه به دام تعصب خشک بیُفتد؛ با صراحت تمام خود و دیگران را نقد کند؛ بارها و به شیوههای گوناگون درمان شود؛ و همه و همه تنها به این دلیل که به بصیرتی هیجانی در درک انسان نایل آید و برای هر بیمار، درمان خاص او را ابداع کند، یالوم نگران آیندهِ روانپزشکی و رواندرمانی است و به همین دلیل هنر درمان را نوشت.
1- موانع را از سر راه رشد بردارید:
Remove the Obstacles to Growth
هورنای معتقد بود اگر موانع برداشته شود، فرد میتواند به انسانی بالغ و کاملاً تحقق یافته بدل شود، درست مانند میوهِ کوچکی که در نهایت درخت بلوطی خواهد شد.
2- از تشخیص بپرهیزید (مگر برای شرکتهای بیمه):
Avoid Diagnosis- Except for Insurance Companies
در تعیین ملاحظات درمانی بیماریهای جدی با زیربنای زیستی (مانند اسکیزوفرنیا، اختلال دوقطبی، اختلال خُلقی اساسی، صرعِ لوب گیجگاهی، مسمومیت دارویی، بیماریهای مغزی ناشی از سموم، علل دژنراتیو یا عفونی)، تشخیص نقش اساسی دارد و در این مقوله جای سؤال نیست، ولی در دوران درمانی بیمارانی که دچار اختلالات سبکتری هستند، تشخیص اغلب غیرسودمند است. چرا؟ به این دلیل که رواندرمانی عبارت است از روند “آشکارسازی” تدریجیای که در طی آن درمانگر سعی میکند تا حد امکان بیمار را بهطور کامل بشناسد. “تشخیص” دید را محدود میکند و از توانایی برقراری ارتباط انسانی میکاهد. وقتی تشخیص میگذاریم، در واقع به صورت انتخابی به تمامیِ جنبههایی که در تشخیص ما نمیگنجد بیتوجه میشویم و برعکس به جزئیاتی که به نوعی تشخیص اولیه را تأیید میکند، بیش از آنچه باید توجه میکنیم. دیگر اینکه تشخیص گاه ماند پیشگویی خود بسنده عمل میکند. وقتی با بیماری به عنوان یک بیماری «مرزی» یا «هیستریک» ارتباط برقرار میکنیم. این ویژگیها رادر او تحریک و تحکیم میکنیم. در امر خطیر درمان، باید مرز نسبی و ظریفی برای غیبتگرایی قائل باشیم. اگر روش تشخیص گذاری DSM را بیش از حد جدی بگیریم و اگر باور کنیم که حقیقتاً به تقسیمبندیهای اصلی دست یافتهایم، ممکن است ماهیت انسانی، خودانگیز، خلاق و متغیر اقدامات درمانی را حذف کنیم.
3- بیمار و درمانگر دو همسفرند:
Therapist and Patient as Fellow Travelers
یعنی باید در غم و شادی یکدیگر سهیم باشند.
4- بیمار را درگیر درمان کنید:
Engage the Patient
بسیاری از بیماران ما در قلمرو برقراری صمیمیت مشکل دارند و صرفاً برای تجربه یک رابطه صمیمانه با درمانگر درمان را آغاز میکنند. بعضی از صمیمیت میهراسند، زیرا باور دارند چیزی غیرقابل پذیرش در وجود آنهاست، خصوصیتی زننده و نابخشودنی. بخش اعظم کمکِ درمانی به این افراد آن است که خود را به تمامی بر ما آشکار کنند و باز از سوی ما پذیرفته شوند. برخی دیگر به دلیل ترس از استثمار، مورد بهرهبرداری واقع شدن، و یا ترک شدن، از صمیمیت میگریزند. برای ایشان نیز یک رابطه درمانی صمیمانه و محبتآمیز که منجر به فجایع فوق نشود، یک تجربه هیجانی اصلاح کننده خواهد بود.
5- حمایت کننده باشید:
Be Supportive
یکی از ارزشهای مهم درمان فردی تجربه دریافت حمایت مثبت است. تنها گفتههای حمایت کننده درمانگرست که در خاطر میماند. وقتی بیماران گام درمانی مهم و جسورانهای برمیدارند، از آن تعریف کنید. گاه حمایت مثبت نظری درباره ظاهر بیمار است: نحوه لباس پوشیدن، چهره آسوده و تیره شده از آفتاب یا مدل جدیدمو.
6- همدلی– از پنجره بیمار به بیرون نگاه کردن:
Empathy: Looking Out the Patient’s Window
سعی کنید جهان را همانطور ببینید که بیمار میبینید. اگر درمانگر به درستی به جهان بیمار وارد شود، درمان تقویت خواهد شد. بیماران از تجربه اینکه کاملاً دیده و به خوبی درک شوند، بهره فراوان خواهند برد. برای ما بسیار مهم است که درک کنیم بیمارانِمان گذشته، حال و آینده را چگونه تجربه میکنند. اطلاع در مورد گذشته بیمار، به تواناییتان در نگاه کردن از پنجره بیمار میافزاید. بررسی گذشته، نه تنها در شکلدادن به زنجیره علتها اهمیت دارد، که همچنین به ما اجازه میدهد همدلیِ درستِ بیشتری با بیمار داشته باشیم.
7- همدلی را آموزش دهید:
Teach Empathy
همدلی درست، نه تنها برای درمانگر، که برای بیمار نیز یک ویژهگیِ ضروری محسوب میشود و ما وظیفه داریم به بیماران کمک کنیم نسبت به دیگران همدلی پیدا کنند. «اینجا و اکنون» روشِ موثری است که درمانگران میتوانند برای ایجادِ همدلی در بیماران از آن استفاده کنند.
8- بگذارید بیمار برایِتان اهمیت پیدا کند:
Let the Patient Matter to You
بگذارید بیمارانتان برایتان اهمیت یابند، بگذارید به ذهنتان وارد شوند، شما را تحت تأثیر قرار دهند و تغییرتان دهند؛ و این را از ایشان پنهان نکنید.
9- به اشتباهات خود اعتراف کنید:
Acknowledge Your Errors
وقتی اشتباهی مرتکب میشوید به آن اقرار کنید. هر کوششی برای پوشاندن آن نتیجه معکوس دارد. بیمار به طریقی حس خواهد کرد قصدِ فریب او را دارید و درمان صدمه خواهد دید. بهعلاوه، اقرار واضح به اشتباه، الگوی خوبی برای بیماران است و نشانه دیگری از اهمیتی که برایشان قائلید.
10- برای هر بیمار درمانی جدید ابداع کنید.
Create a New Therapy for Each Patient
درمانگران باید رابطه منحصربهفردی بر پایه خلوص و توجه مثبت بیقیدوشرط با بیمار برقرار کنند. آنان بیماران را وامیدارند که هر جلسه را با «نکته ضروری» خویش آغاز کنند و در لحظه رویارویی به عمق مسائل مهم زندگی خود فرو روند و آنها را آشکار کنند. جریانِ درمان در اصل باید منحصربهفرد باشد و همیشه بتواند در بسترهای پیشبینی نشده جاری شود. ولی با محصور شدن در یک فرمول، به طرز مضحکی تغییر شکل داده است. درمانگر باید بکوشد تا درمانی جدید برای هر بیمار خلق کند. درمانگر باید برای بیمار توضیح دهد برترین وظیفه آنها، با هم ساختن رابطهای است که خود آن رابطه، عامل تغییر خواهد شد. درمانگر باید این آمادگی را داشته باشد که همگام با بیمار حرکت کند و هرآنچه برای ایجاد حس اعتماد و امنیت در رابطه لازم است، انجام دهد. «تکنیک» یا فن زمانی کمک کننده است که مواجهه منحصربهفرد بیمار و درمانگر سرچشمه گرفته باشد. هر دوره زمانی از پاسخها یا تکنیکهای کوچک و بزرگ خود انگیختهای ساخته میشود که برنامهریزی قبلی برای آنها غیر ممکن است.
11- کردار درمان کننده است نه گفتار:
The Therapeutic Act, Not the Therapeutic Word
از فرصتهایی که امکان آموختن از بیماران را فراهم میآورند، استفاده کنید. ضروری است که اغلب نظر بیمار را درباره موثر بودن فرآیند درمان جویا شوید. پرسیدن تلفنی حال بیمارِ بسیار پریشان یا در معرضِ خودکشی وقت چندانی نمیبرد، ولی برای بیمار بسیار پُرمعنی است. اگر درمانگر میترسد به این ترتیب وابستگی بیمار را تشدید کند، میتواند از بیمار بخواهد تا با یکدیگر روشی برای حمایت از بیمار در موقعیتهای بحرانی ابداع کنند.
12- درمان را از خود آغاز کنید.
Engage in Personal Therapy
رواندرمانیِ فردی مهمترین بخش آموزش رواندرمانی است. درمانگر باید با الگو قرار دادن خود، راه را به بیماران نشان دهند. درمانگران باید با نیمهِ تاریک وجود خود آشنا باشند تا بتوانند با تمامی آرزوها و تکانههای بشری همدلی کنند. درمانگران جوان باید بر روی مسائل نوروتیک خود کار کنند؛ باید بیاموزند که چگونه باز خود را بپذیرند، نقاط کور خویش را کشف کنند و خود را آن گونه ببینند که دیگران میبینندشان؛ باید قدر اثری را که بر دیگران میگذارند بدانند و بیاموزند که چگونه بازخورد صحیح ارائه دهند. رواندرمانی، از نظر روانشناختی، امری متهورانه و طاقتفرساست؛ و درمانگران باید آگاهی و نیروی درونی لازم را برای کنار آمدن با بسیاری از مخاطرات حرفهای موجود در این رشته بهدست آوردند. یالوم توصیه میکند درمان تا جایی که ممکن است عمیق و طولانی باشد و درمانگر در مراحل مختلف زندگی درمان شود. یک درمانگر جوان باید از فرقهگرایی بپرهیزد و قدرت اثر رویکردهای مختلف درمانی را درک کند. برای آموختن یک رویکرد رواندرمانی، راهی بهتر از ورود به آن به عنوان بیمار وجود ندارد.
13- درمانگر بیماران زیادی دارد، ولی بیمار تنها یک درمانگر دارد.
The Therapist Has Many Patients; The Patient, One Therapist
گاه بیماران از موقعیت نابرابر رواندرمانی شکایت میکنند. گرچه این نابرابری ممکن است برای بسیاری از بیماران آزار دهنده باشد، همزمان مهم و ضروری است. این خواست ماست که در ذهن بیمار بزرگ جلوه کنیم. فروید در جایی اشاره کرده که درمانگر باید چنان در ذهن بیمار بزرگ جلوه کند که تعامل میان بیمار و درمانگر، شروع به تأثیر روند نشانهشناسی بیمار کند. ما میخواهیم جلسه درمان، یکی از مهمترین وقایع زندگی بیمار باشد. ماهیت بنیادین درمان ایجاب میکند بیمار بیشتر درباره درمانگر فکر کند تا درمانگر در مورد بیمار.
14- تا میتوانید از «اینجا و اکنون» استفاده کنید:
The Here-and-Now—Use It, Use It
«اینجا و اکنون» سرچشمه اصلی نیروی درمانی، جادهصافکن درمان و بهترین دوست درمانگر (و در نتیجه بیمار) است. منظور از «اینجا و اکنون» وقایع بلافصلی است که در جلسه درمان حادث میشود، آنچه اینجا (در این رابطه و درفضای موجود میان ما دو نفر) و اکنون، در همین لحظه، اتفاق میافتد.
15- چرا از «اینجا و اکنون» استفاده میکنیم؟
Why Use the Here-and-Now?
اساس استفاده از «اینجا و اکنون» بر دو فرض بنیادین نهاده شده است. 1- اهمیت روابط بینفردی و 2- ایده درمان، به مثابه یک اجتماع ذرهبینی. بسیاری از افراد جویای درمان دچار مشکلات اساسی در روابط بینفردیشان هستند؛ بهطورکلی، مردم به دلیل ناتوانی در ایجاد و حفظ روابط بینفردی قابل تحمل و راضیکننده، دچار نااُمیدی میشوند. رواندرمانی مبتنی بر مدل بینفردی، در جهت برداشتن موانع موجود بر سر راه روابط راضیکننده گام بر میدارد. فرض دوم، یعنی درمان به مثابه اجتماع ذرهبینی، به این معنا است که در نهایت (بدون اینکه ما در شکل دادن به آن نقش مهمی داشته باشیم)، مشکلات بینفردی بیمار، خود را در «اینجا و اکنون» رابطه درمانی آشکار خواد ساخت. اگر بیمار در زندگیاش، مطالبه کننده، ترسو، متکبّر، خودکمبین، اغواگر، کنترلکننده یا مستبد باشد یا به هر شکل دیگری، روابط بینفردی ناهنجار داشته باشد، این خصوصیات، به طریقی در رابطه بیمار و درمانگر خود را نشان خواهد داد. دلیل منطقی استفاده از «اینجا و اکنون» آن است که بخش اعظم مشکلات انسانی رابطهای است و مشکلات بینفردی هر فرد، بالاخره خود را در «اینجا و اکنون» رویارویی درمانی آشکار میسازد.
16- در استفاده از «اینجا واکنون» گوشهایِتان را تیز کنید.
Using the Here-and-Now— Grow Rabbit Ears
یکی از نخستین گامهای درمان، شناختِ معادله اینجا و اکنونی و مشکلات بینفردی بیمارِتان است. اتفاقات روزمره هر جلسه، سرشار از اطلاعاتند. دقت کنید بیماران چگونه با شما سلام و احوالپرسی میکنند و مینشینند، به بازرسی اطراف میپردازند یا نه، جلسه را چهطور آغاز میکنند و چهطور به پایان میبرند، تاریخچه بیماری را چگونه نقل میکنند و چهقدر با شما ارتباط برقرار میکنند.
17- در جستوجوی معادلهای «اینجا و اکنون» باشید:
Search for Here-and-Now Equivalents
تدبیر کلی عبارت است از یافتن یک معادلِ اینجا و اکنونی برای تعامل ناکارآمد بیمار. وقتی این معادل یافت شد، کار بسیار دقیقتر و سریعتر پیش میرود.
18- موضوعات را در «اینجا و اکنون» پی بگیرید.
Working Through Issues in the Here-and-Now
19- «اینجا و اکنون» درمان را تقویت میکند:
The Here-and-Now Energizes Therapy
وقتی درمان بر رابطه میان بیمار و درمانگر تمرکز میکند، بدون تردید نیرو میگیرد.
20- از احساس خود به عنوان داده استفاده کنید:
Use Your Own Feelings as Data
یکی از وظایف اساسی در درمان، توجه به احساسات بیواسطه خودمان است که از دادههایِ ارزشمندی حکایت دارند. اگر در یک جلسه احساس بیحوصلگی، رنجش یا گیجی میکنید، اگراز لحاظ جنسی برانگیخته شدهاید یا احساس میکنید بیمار شکستتان داده است، این اطلاعات را بسیار با ارزش تلقی کنید. اگر دانش عمیقی درباره خود کسب کنید، بخش اعظم نقاط کور خویش را برطرف سازید و زمینه خوبی از تجربه بیمار بودن داشته باشید، کمکم در مییابید چه میزان از بیحوصلگی یا گیجی مربوط به شماست و چه میزان آن را بیمارتان ایجاد کرده است.
21- در اظهار نظرهای «اینجا و اکنونی» دقت کنید:
Frame Here-and-Now, Comments Carefully
اظهار نظر در مورد «اینجا و اکنون» یکی از جنبههای منحصر به فرد رابطه درمانی است. درمانگران باید بیاموزند اظهار نظرهای خویش را به طریقی عرضه کنند که برای بیمار هوادارانه و پذیرفتنی باشد. بهتر است در مورد احساستان صحبت کنید، نه درباره آنچه بیمار میکند.
22- همه چیز گندمی است که باید در آسیاب «اینجا و اکنون» آرد شود.
All Is Grist for the Here-and-Now Mill
گاه بهتر است تفسیر در همان لحظه ارائه شود؛ هم بهترین راه این است که واقعه را ذخیره کنیم و بعدها به آن بازگردیم.
23- در هر جلسه به «اینجا و اکنون» سری بزنید.
Check into the Here-and-Now Each Hour
سعی کنیم وضعیت «اینجا و اکنون» هر جلسه را جویا شویم، حتی اگر آن جلسه، پُربار و بدون مشکل بوده باشد.
24- چه دروغهایی به من گفتهای؟
What Lies Have You Told Me
بیماران در طول درمان، اغلب از نیرنگهایی که در زندگی زدهاند میگویند: رویدادی که در آن اطلاعات تحریف شدهای در مورد خود به دیگران دادهاند یاچیزهایی را از آنها مخفی کردهاند. این اعترافات را فرصت مغتنمی بدانیم تا از بیمارانمان درباره دروغهایی که در طول درمان به ما گفتهاند، سوال کنیم.
25- لوح نا نوشته؟ فراموش کنید! خودتان باشید:
Blank Screen? Forget It! Be Real
نخستین مدل آرمانیای که برای ارتباط درمانگر-بیمار پیشنهاد شد و اکنون دیگر از مُد افتاده است، مدل «لوح نا نوشته» بود که در آن درمانگر بیطرف و کموبیش ناشناخته میماند، با این امید که بیماران تحریفهای اساسی انتقالی خود را به این لوح نانوشته فرافکنی کنند. وقتی انتقال (که همان تظاهرات زنده روابط پیشین با والدین است) برای تحلیل و بررسی در دسترس قرار گرفت، درمانگر میتواند زندگی اولیه بیمار را با دقت بیشتری بازسازی کند. این مدل، مدل خوبی برای یک درمان مؤثر نبوده و نیست. اندیشه استفاده از تحریفات موجود برای بازسازی گذشته، بخشی از یک دیدگاه کهنه و کنار گذاشته شده فعلی است که در آن درمانگر همچون یک باستانشناس، با صبر و حوصله؛ تراشیدن لایههای دهههای پیشین مینشست تا به آسیب روحی آغازین دست یابد. مدل بسیار کارآمدتر آن است که گذشته را بهتر درک کنیم با این هدف که ارتباط فعلی درمانگر بیمار را دریابیم.
26- سه نوع خود افشاگری درمانگر:
Three Kinds of Therapist— Self-Disclosure
درمانگر از پنهانکاری و در پرده ابهام ماندن در برابر بیمار ضرر میکند. خودافشاگری درمانگر مجموعهای از رفتارهایی است که برخیشان بیتردید منجر به تسهیل درمان میشوند و برخی دیگر مشکل آفرین و بالقوه مضرند. با مشخص کردن سه قلمرو برای خودافشاگری درمانگر، موضوع بیشتر روشن شود: 1.افشاگری در ساختار درمان؛ 2.افشاگری در احساسات اینجا و اکنونی؛ و 3. افشاگری زندگی خصوصی درمانگر.
27- در ساختار درمان: شفاف باشید:
The Mechanism of Therapy— Be Transparent
پژوهشهای معتبر رواندرمانی اثبات کردهاند که لازم است درمانگر در آغاز درمان، بیمار را از مفروضات اولیه و اصول رواندرمانی مطلع سازد و توضیح دهد هر مراجع برای تسریع پیشرفتش چهها میتواند بکند. آماده کردن بیماران جدید، بهویژه در گروه درمانی بسیار مهم است، زیرا موقعیت تعاملی گروه، بهخودیخود بسیار ترساننده و دور از ذهن است. تدارک ساختاری بهتر برای فرونشاندن اضطراب و روشن ساختن رویه کار در گروه درمانی کاملاً ضروری است. آمادهسازی برای درمان فردی نیز واجب است. یالوم در مورد ساختار درمان، افشاگری بیکم و کاست و کامل را توصیه میکند.
28- در افشای احساسات اینجا و اکنونی بصیرت به کار برید:
Revealing Here-and-Now Feelings— Use Discretion
برای برقراری رابطهای اصیل با بیمار، لازم است احساسات درلحظه اکنون خود را نسبت به بیمار آشکار کنید. باارزشترین منبع اطلاعاتی شما، احساساتتان است. اگر در طول یک ساعتی که با بیمار هستید، حس میکنید او از شما فاصله دارد، خجالتی است، عشوهگر است، برخورد اهانتآمیز دارد، ترسیده است، شما را به مبارزه میطلبد، رفتاری بچهگانه دارد یا یکی از هزاران رفتاری که افراد با هم دارند به نمایش میگذارد، بدانید که دادههای شما همینهاست و دادههای ارزشمندی هم هست و این شمایید که باید راهی برای استفاده درمانی از این اطلاعات بیابید.
29- در افشای زندگی خصوصی درمانگر: احتیاط کنید.
Revealing the Therapist’s Personal Life— Use Caution
30- افشای زندگی خصوصی خود: هشدارها:
Revealing Your Personal Life—Caveats
اگر مسائل خاصی دارید که جداً نمیخواهید آشکار شوند، آنها را در درمان وارد نکنید. بسیاری درمانگران از این هم محتاطترند و مراقبند مبادا موضوع خصوصیای مطرح کنند که تعبیر نادرست به همراه آورد یا دردسرساز شود. ولی نگذارید این نگرانی کار شما را محدود و چنان محتاط و محافظهکارتان کند که تأثیرگذاری خود را از دست دهید.
31- شفافیت درمانگر و همدردی جهانی:
Therapist Transparency and Universality
یکی از علل کلیه مؤثر بودن گروهدرمانی، همدردی جهانی و اشتراک در خصایص بشری است. بسیاری از بیماران درمان را با این احساس آغاز میکنند که در مصیبت خود منحصربهفردند؛ معتقدند تنها آنان هستند که دچار افکار و تخیلات مهیب: ممنوع، حرام، دیگر آزارانه، خودخواهانه و منحرف از نظر جنسی هستند. افشای وجود افکار مشابه در سایر اعضای گروه، به طرز شگفتآوری مایه تسلّی است و امکان تجربه «خوشآمد گفتن به تبار انسان» را فراهم میسازد. در درمان فردی، بیماران احساساتی را آشکار میکنند که ما درمانگران نیز تجربهشان کردهایم؛ میتوان زمان و موقعیتی را به در میان نهادن این اشتراکات اختصاص داد. برای مثال، اگر بیماری احساس گناهانش را در ارتباط با این واقعیت بیان کند که در ملاقات پدر یا مادر سالخوردهاش، هر بار بعد از یکی دو ساعت حوصلهاش سر میرود، شاید من هم برایش بگویم که نهایت تحملم برای دیدار مادرم حدود سه ساعت بوده است.
32- بیماران در برابر افشاگری شما مقاومت میکنند:
Patients Will Resist Your Disclosure
آنان که خواستار جادو، معمّا و اقتدارند، از یافتن راهی برای به دام انداختن درمانگر بیزارند. آنها با این فکر که خردمند و دانای کلی هست که یاریشان کند، بسیار آسودهتر خواهند بود.
33- از شفای دروغین پرهیز کنید:
Avoid the Crooked Cure
شفای دروغین چیست؟ این اصطلاحی است که از نخستین روزهای روانکاوی، برای شفای حاصل از انتقال مورد استفاده قرار گرفت: بهبودی ناگهانی، افراطی و سحرآمیز که از دیدگاه غیر واقعی و وهمآلود بیمار نسبت به قدرت درمانگر سرچشمه میگیرد.
34- در باب رساندن بیمار به فراتر از آنچه خود به آن دست یافتهاید:
On Taking Patients Further Than You Have Gone
تنها درمانگری که تمام و کمال تحلیل شده باشد، میتواند بیماران را تا رفع کامل مشکلات نوروتیکشان همراهی کند، بنابراین، نقاط کور درمانگران که همان مشکلات نوروتیک درمانشده آنهاست، میزان کمکی را که میتوانند ارائه دهند محدود میسازد.
35- در باب یاری شدن از سوی بیمار:
On Being Helped by Your Patient
شاید بعضی مواقع برای درمانگر مشکلاتی پیش بیاید که نتواند جلسه درمان را به خوبی بگذراند، در میان گذاشتن این مشکل با بیمار موجب تسلّی خاطر درمانگر میشود.
36- بیمار را به خودافشاگری تشویق کنید:
Encourage Patient Self-Disclosure
خودافشاگری، یکی از عناصر بسیار ضروری در رواندرمانی محسوب میشود. هیچ بیماری بدون افشاگری از درمان سود نخواهد برد. بیشتر آنچه ما در درمان انجام میدهیم، یعنی فراهم آوردن محیط امن، برقراری اعتماد و کاوش در رویاها و تخیلات، با هدف تشویق به خودافشاگری انجام میشود. در گروهدرمانی، فرآیند خودافشاگری تمرکز بسیار دقیقی میطلبد، زیرا تفاوت میان اعضای گروه بسیار روشن است. در صورت موافقت همگانی، اعضا میتوانند یکدیگر را بر اساس شفافیتی که از خود نشان میدهند، رتبهبندی کنند. در نهایت گروهها، در برابر اعضایی که از صحبت امتناع میکنند، شکیبایی از دست میدهند و عدم تمایل به افشاگری، موضوع تمرکز اصلی گروه خواهد شد. اعضای گروه در برابر افشاگریهای بسیار به تأخیر افتاده، واکنشهای بیتابانهای نشان میدهند. بیماران نباید برای خودافشاگری، هر قدر هم که با تأخیر صورت گرفته باشد، سرزنش شوند. در درمان فردی نیز همین طور است. هر وقت احساس کردید دلتان میخواهد بگویید: «لعنت، ببین چقدر وقت تلف کردیم، چرا این را قبلاً به من نگفتی؟» درست همان زمانی است که باید زبانتان را گاز بگیرید و بر این واقعیت متمرکز شوید که بیمار بالاخره آن قدر به شما اعتماد کرده که چنین اطلاعاتی را آشکار کند.
37- بازخورد در رواندرمانی:
Feedback in Psychotherapy
در گروه درمانی، بخش اعظم بازخورد را اعضا از یکدیگر میگیرند. در جلسات گروه، اعضا به میزان زیادی با هم تعامل دارند و به این ترتیب میزان قابل توجهی اطلاعات درباره خصوصیات بینفردی حاصل میشود. اگر گروه به درستی هدایت شود، اعضا بازخورد بیشتری درباره چگونگی درکشدنشان توسط دیگران از سایر افراد گروه دریافت میکنند. بازخورد در نظام دونفره درمانفردی، تنوع و حجم کمتری دارد، ولی با وجود این، ابزار مهمی در فرآیند درمان محسوب میشود. از طریق بازخورد است که بیماران بیش از پیش شاهد رفتارهای خویش خواهند بود و میآموزند که به تأثیر رفتار خود بر احساسات دیگران بها دهند.
38- بازخورد را مؤثر و ملایم تدارک ببینید:
Provide Feedback Effectively and Gently
اگر عقاید اینجا و کنونی روشنی دارید که مربوط به مشکلات محوری بیمارتان است، باید روشی بیابید که بتواند این مشاهدات را به گونهای قابل پذیرش به بیمار منتقل کند.
39- با استفاده از «بخشها» امکان پذیرش بازخورد را بیشتر کنید:
Increase Receptiveness to Feedback by Using Parts
از بیان بازخوردهای کلی بپرهیزید، در عوض بازخوردهایی متمرکز و واضح تدارک ببینید. از این که به سؤالات کلی بیماران درباره این که آنها را دوست دارید یا نه، به سادگی پاسخ مثبت دهید، بپرهیزید. در عوض، با تنظیم دوباره سوال و بحث درباره جنبههایی از بیمار که شما را به او نزدیکتر یا از او دورتر میکند، پاسختان را مفیدتر کنید. استفاده از «بخشها» اغلب ابزاری مؤثر برای کاهش حالت تدافعی است. استفاده از «بخشها»، در بسیاری از مراحل درمان ریشه افکار و مقاومت را میخشکاند و اغلب روشی خوشایند و ملایم برای آشکار کردن دوسوگرایی بیمار است. برای بیمارانی که دوسوگرایی را تاب نمیآورند و زندگی را در شرایط سیاه و سفید میبینند نیز ابزار مناسبی برای معرفی مفهوم سایههای خاکستری محسوب میشود.
40- بازخورد: وقتی آهن سرد است، ضربه بزنید.
Feedback: Strike When the Iron Is Cold
41- درباره مرگ صحبت کنید:
Talk About Death
هراس از مرگ، همواره از اعماق به سطح تراوش میکند. در طول زندگی بارها به سراغمان میآید و ما نیز در برابرش به دفاعهایی دست میزنیم که بیشتر مبتنی بر افکار است و در کنار آمدن با مرگ آگاهی یاریمان میکند. ولی نمیتوانیم از ذهن خارجش کنیم. در تخیلات و رویاهایمان سرریز میکند و در هر کابوس خود را از بند رها میسازد. در کودکی نیز مجذوب مرگ میشویم و یکی از مهمترین وظایف تکاملیمان، کنار آمدن با هراس از نابودی بوده است. مرگ میهمان تک تک دورههای درمانی است. نادیده گرفتن حضورش، به این معناست که هولناکتر از آن است که بتوانیم دربارهاش سخن بگوییم. با همه اینها، دلایل متعددی برای رویارویی با مرگ در مسیر درمان وجود دارد. نخست، به خاطر بسپارید که درمان عبارت است از کاوشی ژرف و گسترده در مسیر و معنای زندگی؛ با پذیرش اینکه مرگ در کانون هستی ما واقع شده و نیز پذیرش پیوستگی مرگ و زندگی، چگونه میتوانیم نادیدهاش بگیریم؟ متفکران بزرگ گفتهاند برای خوب زندگی کردن، باید خوب مردن را آموخت.
42- مرگ و گرانبها شدن زندگی:
Death and Life Enhancement
مادیت مرگ، نابودمان میسازد، اندیشه مرگ، نجاتِمان میدهد.
43- چگونگی پرداختن به مقوله مرگ:
How to Talk About Death
من ترجیح میدهم صریح و واقعگرایانه از مرگ صحبت کنم. در ابتدای درمان، سعی میکنم از تاریخچة تجربیات بیمار در مورد مرگ مطلع شویم و سوالاتی از این دست بپرسم که: اولین باری که از مرگ مطلع شدی، کی بود؟ موضوع را با چه کسی در میان گذاشتی؟ بزرگسالان اطرافت چطور به سؤالاتت پاسخ دادند؟ از دست دادن چه کسانی را تا کنون از سر گذراندهای؟ در خاکسپاری چه کسانی شرکت کردهای؟ اعتقاد مذهبیات درباره مرگ چیست؟ دیدت نسبت به مرگ در طول زندگیات چقدر تغییر کرده؟ هیچ رویا و تخیل نیرومندی در مورد مرگ داشتهای؟ وقتی درمانگران هنگام صحبت از مرگ، ملایمت از خود نشان میدهند، بیماران بیشتر به این موضوع میپردازند.
44- درباره معنای زندگی صحبت کنید:
Talk About Life Meaning
افراد بیش از آنچه درمانگران تصور میکنند به دلیل نگرانیهای معنایی به درمان روی میآورند. به نظر میرسد ما انسانها آفریدگانی در جستوجوی معنا هستیم، با این بداقبالی که به درون جهانی تهی از معنا افکنده شدهایم.
یکی از مهمترین وظایفمان ابداع معنایی است که تکیهگاه محکمی برای زندگی باشد و سپس دست زدن به تدابیری ماهرانه برای انکار این حقیقت که خودمان این معنا را خلق کردهایم. پس به این نتیجه میرسیم که معنا «جایی» در انتظار ماست. جستوجوی مداوم ما برای نظام محکم معنایی، اغلبمان را به بحران معنا دچار میکند.
یونگ گزارش کرده که یک سوم بیمارانش به همین دلیل به او مراجعه کردهاند. در این حالت، شکایتها اشکال گوناگونی به خود میگیرد. برای مثال: «زندگیام انسجام ندارد»، «به هیچ چیز اشتیاق ندارم»، «برای چه زندگی میکنم؟ که به چه برسم؟»، «در زندگی حتماً باید مفهوم عمیقتری داشته باشد»، «احساس پوچی میکنم، هر شب تلویزیون نگاه کردن، به نظر خیلی بیمعنی و بیفایده میآید.»، «حتی حالا در پنجاهسالگی هم هنوز نمیدانم وقتی بزرگ شدم، میخواهم چه کنم.» بعضی کارگاههای تجربی به کمک روشهایی، افراد را به سخن گفتن دربارهِ معنای زندگی تشویق میکنند. شاید معمولترین روش این باشد که از شرکتکنندگان بپرسند آرزو دارند بر سنگِ مزارشان چه نوشته شود.
45- آزادی:
Freedom
ارتباط میان «آزادی» و اضطراب به راحتی بارز و قابل درک نیست، زیرا در نگاه اول، «آزادی» تنها شامل معانی صراحتاً مثبت است. از این گذشته، آیا ما در دورهای از تمدن غرب به سر نمیبریم که مشتاق آزادی سیاسی است و برای بهدست آوردنش تلاش بسیار کرده است؟ با این حال، آزادی روی تاریکی نیز دارد. اگر از دیدگاه خودتکوینی، انتخاب، اراده و عمل به آن بنگریم، پدیدهای روانشناختی پیچیدهای است که اضطراب از آن تراوش میکند. به قول سارتر: «ما محکوم به آزادی هستیم.»
46- کمک به بیمار در جهت پذیرش مسئولیت:
Helping Patients Assume Responsibility
تا زمانی که بیماران بر این باورند که مشکلات اساسیشان حاصل چیزی خارج از کنترل ایشان مانند اعمال دیگران، بخت بد، بیعدالتیهای اجتماعی و ژنهاست، دست درمانگران در کار بسته است. تنها میتوانیم از حملات و نابسامانیهای زندگی اظهار تأسف کنیم و روشهای سازگارانهتری برای مواجهه با آنها پیشنهاد کنیم، میتوانیم به بیماران کمک کنیم متانت و آرامش خود را به دست آورند یا به ایشان بیاموزیم چگونه در اصلاح محیط پیرامونشان مؤثرتر عمل کنند. ولی اگر به تحول درمانی امید بستهایم، باید بیمارانمان را تشویق کنیم که مسئولیت بپذیرند، به این معنی که درک کنند چگونه در پریشانی و اندوه خود سهم دارند. وقتی افراد نقش خویش را در ایجاد مخمصههای زندگیشان شناختند، متقاعد میشوند که تنها خودشان هستند که قدرت متحول ساختن موقعیت را دارند.
47- هرگز برای بیمار تصمیم نگیرید:
Never (Almost Never) Make Decisions for the Patient
48- تصمیمها: راهی به سوی بنیان اگزیستانسیالیستی
Decisions: A Via Regia into Existential Bedrock
تصمیمگیری برای بیماران و تعجیل در این کار، راه خوبی برای از دست دادن آنهاست. بیمارانی که وظیفهای بر عهده داشته باشند و نتوانند آن را به انجام برسانند، بیماران خوشحالی نخواهند بود. دلیل آن هر چه باشد احساس کنترل شدن به دست دیگری، احساس بیکفایتی یا تنفر از دورنمای مأیوس کردن درمانگرشان، نتیجه اغلب یکسان است. درمان را رها خواهند کرد. دلیل قانعکنندهتری هم برای عدم تصمیمگیری برای بیماران مطرح است: راه بهتری برای کنار آمدن با مسئله دشوار تصمیم وجود دارد. تصمیم، یک راه است، راهی شاهانه به سرزمین اگزیستانسیالیستیای که قلمرو آزادی، مسئولیت، انتخاب، حسرت، آرزو و اراده است. مسئله تصمیمگیری بر اضطراب آزادی دامن میزند، بسیاری از افراد راههای پُرپیچوخمی در پیش میگیرند تا از تصمیمگیری فعالانه بر حذر باشند.
49- بر مقاومت در برابر تصمیم تمرکز کنید:
Focus on Resistance to Decision
تصمیم نیز تجربه مرزی دیگری است. نه تنها ما را با مرحلهای رودررو میکند که در آن خود را میآفرینینم، بلکه ما را با محدود بودن چارهها نیز آشنا میسازد. گرفتن یک تصمیم ما را از دیگر چارهها محروم میکند. انتخاب یک زن، یک حرفه یا یک مکتب به معنی چشمپوشی از سایر احتمالات است؛ راهی که به تصمیم منتهی میشود دشوار است.
50- تسهیل آگاهی با اندرز دادن:
Facilitating Awareness by Advice Giving
آنچه یاریدهنده است، نه محتوای اختصاصی اندرز که فرآیند اندرز دادن است.
51- تسهیل تصمیمگیری: ابزارهای دیگر:
Facilitating Decisions—Other Devices
هر درمانگر شیوههای تسهیل کننده خود را دارد که در طول سالیان سال کار بالینی به آنها دست یافته است.
52- درمان را مثابه یک جلسه درمانی پیوسته پیش ببرید:
Conduct Therapy as a Continuous Session
درمان، زمانی بیشترین اثر را دارد که شبیه به یک جلسه پیوسته باشد. ساعات درمانی ناپیوسته و جدا از هم تأثیر بسیار کمتری دارند. استفاده از هر جلسه برای حل بحرانهایی که در طول هفته پیش آمده، روش درمانی غیرمؤثری است.
53- از هر جلسه یادداشت بردارید:
Take Notes of Each Session
اگر قرار است درمانگران، تاریخنگاران فرآیند درمان و در پِیِ حفظ پیوستهگی جلسات باشند، لازم است تاریخچه وقایع را در جایی محفوظ دارند.
54- مکاشفه در خود را تشویق کنید:
Encourage Self-Monitoring
اقدام به عمل خطیر درمان، در واقع نوعی تمرین خودکاوشگری است.
55- وقتی بیمارتان میگرید:
When Your Patient Weeps
گریستن اغلب نشانه ورود به حُجرههای عمیقتر عاطفی است، وظیفه درمانگر این نیست که مؤدبانه به بیمار کمک کند که دست از گریه کردن بردارد. بیماران را تشویق کنید که بیشتر به عمق بروند. از آنها بخواهید افکارشان را با شما در میان بگذارند. رواندرمانی را شاید بتوان توالی دگرگون شوندهای از بیان عواطف و سپس تحلیل آنها دانست.
56- مابین بیماران به خود زمان بدهید:
Give Yourself Time Between Patients
با در نظر گرفتن زمان لازم مابین جلسات درمانی، خود و بیمارتان را فریب ندهید. از آبراهام لینکن نقل شده که گفته اگر هشت ساعت برای بریدن یک درخت وقت داشته باشید، چند ساعت آن را به تیز کردن تبرش بپردازید. مراقب باشید هیزمشکنی نباشید که از فرط عجله تبرش را تیز نمیکند.
57- سردرگُمیهای خود را به صراحت با بیمار در میان بگذارید:
Express Your Dilemmas Openly
معمولاً زمانی در پاسخ به بیمار درمیمانم و دچار مشکل میشوم که مجبورم دو یا چند مسئله را همزمان در نظر بگیرم. معتقدم در چنین موقعیتهای دشواری، از در میان گذاشتن موضوع با بیمار تقریباً هرگز ضرر نمیکنید.
58- عیادتهای خانگی داشته باشید:
Do Home Visits
گفتوگویی که پیش از عیادت خانگی صورت میگیرد، میتواند بسیار سودمند باشد.
59- تفسیرها را زیاد جدی نگیرید:
Don’t Take Explanation Too Seriously
درمانگران بسیار بیشتر از بیماران به تعبیر و بینش بها میدهند.
60- تمهیدات تسریع کننده درمان:
Therapy-Accelerating Devices
دهههاست که در گروههای درمانی و نیز گروههایی که بر رشد فردی کار میکنند، از شیوههای تسریع کننده یا ذوب کننده شخصیت استفاده میشود مانند سقوط آزاد، راز بزرگ، منظور شیوههایی است که با کم اثر کردن سازوکارهای دفاعی اجازه میدهد شخصیت فرد از انجماد خارج شود.
61- درمان به منزله تمرین نمایش زندگی:
Therapy as a Dress Rehearsal for Life
دوستیِ میانِ درمانگر و بیمار، شرط لازم برای فرآیند درمان است، شرط لازم و ناکافی. گرچه روان درمانی نیازمند برقراری رابطهای نزدیک است، برقراری رابطه پایان کار نیست، بلکه وسیلهای است برای رسیدن به پایانی موفقیتآمیز. به عقیده کارل راجرز «رابطهدرمانی» درست مانند نقطه عطفی درونی است که بیماران میتوانند در تصوراتشان به آن بازگردند. وقتی یک بار به چنین سطحی از صمیمیت رسیده باشند، میتوانند امید و حتی انتظار داشته باشند که در روابط مشابه نیز موفق شوند.
62- از شکایت اولیه بیمار مانند اهرم استفاده کنید:
Use the Initial Complaint as Leverage
تماس خود را با شکایت اولیه بیمار قطع نکنید. دلایلی که فرد را جویای درمان میکند و در همان جلسه نخست به زبان میآید، در مراحل دشوار درمان راهنمای خوبی برایتان است.
63- از لمس کردن مراجع نهراسید:
Don’t Be Afraid of Touching Your Patient
64- هرگز با بیماران رفتار شهوانی نداشته باشید:
Never Be Sexual with Patients
آمار بالای تخلفات جنسی در چند سال اخیر به معضلی بدل شده است. البته این مسئله منحصر به رواندرمانی نیست، بلکه در تمامی موقعیتهایی که یک تفاوت قدرت شاخص میان دو طرف رابطه موجود است میتوان مشاهدهاش کرد. چنین تخلفاتی در رواندرمانی بلایی مضاعف است. در این شرایط، خیانت و آسیب تنها متوجه فرد بیمار نیست، بلکه عکسالعمل ناشی از آن بر رشته رواندرمانی شدیداً ویرانگر است. تخلف جنسی برای درمانگر نیز مخرب است.
65- به دنبال سالگردها و پیامدهای عبور از مراحل زندگی بگردید:
Look for Anniversary and Life-Stage Issues
تاریخهای خاص، ممکن است برای بسیاری از بیماران اهمیت فراوانی داشته باشد. زادروزها، خصوصاً زادروزهای مهم میتوانند دریچهای به دلواپسیهای اگزیستانسیال بگشایند و به تعمق بیشتر در چرخه زندگی منجر شوند.
66- هرگز «اضطراب درمان» را نادیده نگیرید:
Never Ignore Therapy Anxiety
اگر بیماری در حین جلسه، پس از آن یا زمانی که خود را برای آمدن به جلسه بعد آماده میکند، احساس اضطراب کند، حتماً در پیِ فرصتی باشید تا بر این اضطراب عمیقاً تمرکز کند.
67- دکتر، اضطرابم را دور کن!
Doctor, Take Away My Anxiety
اگر اضطراب بر بیمار سنگینی کند و او به دنبال تسکین باشد و از ما آرامش طلب کند، از او بپرسیم که «بگو ببینیم» بهترین چیزی که میتوانم بگویم چیست؟ دقیقاً بگو چه میتوانم بگویم که احساس بهتری داشته باشی.
68- در باب جلاد عشق بودن:
On Being Love’s Executioner
برای آنکه نسبت به بیمار عاشق حس همدلی پیدا کنید، نباید این واقعیت را نادیده بگیرید که این تجربه، تجربهای شگرف است، بهتر است به بیمار بگویید که این تجربه ذهنی را درک میکنید و قدر آن را میدانید و از نکوهش معشوقی که احساس گرانبهای بیمارش را احاطه کرده، بپرهیزید.
69- شرحِحال گیری:
Taking a History
این روش شامل شکایت اصلی بیمار، بیماری فعلی و تاریخچه قبلی- سوابق خانوادگی، تحصیلی، سلامت جسمانی، درمانهای قبلی، دوستی و غیره … است. موقعیتهای خاصی در کار بالینی پیش میآید که نیازمند چنین روش اصولی در گرفتن شرح حال است مثل مشاورههای با زمان مجدد.
70- شرححال گیری از برنامه روزانه بیمار:
A History of the Patient’s Daily Schedule
پرسش از ریزترین جزئیات زندگی بیمار، نه تنها دستیابی به اطلاعات غنیای که در غیر این صورت فراموش میشد امکانپذیر میسازد، بلکه جهشی رو به جلو در روند ارتباط پدید میآورد. چنین گفتوگوی مشتاقانهای درباره فعالیتهای روزمره، احساس صمیمیت درمانگر-بیمار که فرآیند تحول ضروری است، را به سرعت تقویت میکند.
71-زندگی بیمار تا چه حد با دیگران آمیخته است؟
How Is the Patient’s Life Peopled
یکی از مهمترین وظایف در نخستین برخوردها این است که بدانیم زندگی بیمار تا چه حد با مردمان دیگر آمیخته است. بیشتر اطلاعات لازم را میتواینم در بررسی برنامهی روزانه بیمار به دست آوریم، ولی سعی کنیم درباره افراد مهم زندگیاش و برخوردهای بین فردی در روزهای مورد اشاره، دقیقتر بپرسیم، ضمناً پرسش درباره دوسان صمیمیای که در گذشته و حال بیمار حضور داشته و دارند هم آموزنده است.
72- با فرد مهم زندگی بیمار مصاحبه کنید.
Interview the Significant Other
73- درمانهای قبلی را بررسی کنید.
Explore Previous Therapy
اگر از اشتباهات درمانگر قبلی مطللع شوید، میتوانید از تکرارشان بپرهیزید.
74- سهیم شدن در تیرگی سایه:
Sharing the Shade of the Shadow
ما درمانگران باید تمامی بخشهای تاریک و پستِ خویش را بشناسیم و مواقعی هست که در میان گذاشتن این بخشها با بیماران، آنها را از تازیانه زدن خویش به دلیل گناهان واقعی یا واهی بازدارند.
75- فروید همه جا هم اشتباه نکرده است.
Freud Was Not Always Wrong
76- CBT چیزی که انتظارش میرفت، نبوده… یا از غول EVT نهراسید:
CBT Is Not What It’s Cracked Up to Be -Or, Don’t Be Afraid of the EVT Bogeyman
تحلیل نتایج EVT به دست “وستن” و “مارسین” نشان میدهد که ماحصل درمان؛ کمتر از آنچه تاکنون تصور میشد، چشمگیر است. مفاهیم پژوهشهای EVT شواهد علمی لازم را کسب نکردهاند.
77- تا میتوایند از رویاها استفاده کنید:
Dreams—Use Them, Use Them, Use Them
رویاها تأثیر ارزشمندی بر درمان دارند آن بازگوینده مشکلات ژرفتر بیمار به زبانی متفاوت، زبان تصورات بصری از درمانگران کارکشته همواره بر رویاها تأکید میکنند. فروید رویا را در جاده سلطنتی به سوی ناخودآگاه میخواند.
78- تعبیر کامل یک رویا؟ فراموشش کنید!
Full Interpretation of a Dream? Forget It
پردردسرترین تصور غلطی که درمانگران جوان میتوانند درباره کار با رویا داشته باشند این است که هدف را تعبیر کامل و دقیق یک رویا بدانند. چنین اعتقادی در کار بالینی رواندرمانی هیچ ارزشی ندارد.
79- استفاده کاربردی از رویاها:
Use Dreams Pragmatically: Pillage and Loot
تاراج کنید و غنیمت بگیرید.
80- در کار با رویا چیرهدست شوید:
Master Some Dream Navigational Skills
برای کار با رویاها میتوان از چند شیوه آزموده شده و محک خورده یاری گرفت. نخست بیمار را مطمئن کنید که به رویا علاقمند هستید و نزدیک به انتهای جلسه، همانطور که بیمار را برای درمان آماده میکنید، درباره اهمیت رویاها صحبت کنید. همیشه توصیف رویاها را ثبت کنید. آنها اغلب پیچیده و حاوی جزئیاتی ظریف ولی پرمعنا هستند، بهعلاوه، رویاهای مهم ممکن است بارها و بارها در حین دوره درمانی، موضوع گفتوگو قرار گیرند و خوب است یادداشتی از آنها داشته باشیم.
81- به وسیله رویاها از زندگی بیمار آگاه شوید:
Learn About the Patient’s Life from Dreams
استفاده ارزشمند دیگری که میشود از رویاها کرد، ارتباطی با ناخودآگاه یا گشودن راز تحریفهای رویا یا روشن ساختن معنای آن ندارد. رویا پرده پُرنقشونگاری است با تار و پودی از خاطرات تلخ و معنیدار گذشته، جمعآوری ساده این خاطرات، در جای خود ممکن است کوشش باارزشی باشد.
82- به نخستین رویا توجه کنید:
Pay Attention to the First Dream
به اعتقاد فروید، این رویای اولیه اغلب مدرک بسیار باارزشی است و بهطرزی استثنایی، مشکلات کانونی بیمار را برملا میکند، زیرا بافنده رویا در ناخودآگاه بیمار هنوز خام و بیتجربه است و به حال آمادهباش در نیامده است.
83- به دقت در پی رویاهایی باشید که درباره درمانگرند:
Attend Carefully to Dreams About the Therapist
ارزشمندترین رویاهای بیمار برای امر خطیر درمان، آنهایی است که به درمانگر میپردازد. این رویاها، نشانه میزان بازدهی بالقوه درماناند و این ارزش را دارند که بهدقت جمعآوری و بررسی شوند.
84- مراقب مخاطرات شغلی باشید:
Beware the Occupational Hazards
رواندرمانی، حرفهای پُرمطالبه است و یک رواندرمانگر موفق، باید انزوا، اضطراب و درماندگیهای ناگزیر حرفهاش را تاب بیاورد.
85- امتیازات شغلی را گرامی بدارید:
Cherish the Occupational Privileges
درمانگر فعال، همواره رو به تکامل و در کار رشد معرفت و خودآگاهی است.
وابستهٔ یک دَم
وابستهٔ یک دَم
ای بیخبران شکلِ مُجَسَّم هیچ است وین طارَمِ نُهْسپهرِ اَرْقَم هیچ است
خوش باش که در نشیمنِ کَوْنوفَساد وابستهٔ یک دمیم و آن هم هیچ است!
مجسم= چیزی که بهصورت جسم در آمده و جسمیت پیدا کرده باشد.
طارم= آسمان، داربست، فلک.
سپهر= آسمان؛ روزگار.
ارقم= مار سیاهوسفید کشنده.
کون= بودن. هستییافتن؛ پدیدآمدن. هستی و عالمِ وجود.
کونوفساد= هستییافتن و تباه شدن که بهطور پیوسته بر جهانِ هستی عارض میگردد.
کتاب وابستهٔ یک دَم
اروین یالوم – ترجمهِ پیام یزدانی
“انسان موجودی یکروزه”، Creatures of a Day، کتابی است که یالوم در سن ۸۱ سالگی به رشتهِ تحریر درآورده است و در آن به مسئلهِ مهم مرگ و ترس از آن در مُراجعانش پرداختهاست.
كتاب وابستهِ یك دم نشانمان میدهد كه فرایند رواندرمانی در حكم صحنهای است برای نمایشهایی بس گیرا در باب سرنوشت آدمی. یالوم در این كتاب تصویری هوشمندانه و مهربانانه، و در عین حال بیبزك از طبع آدمی بهدست میدهد و از آن همه درد و سرگشتگی و امید كه ملازم حیات انسانی است.
اروین یالوم چه در مقام روانپزشک و چه در مقام نویسنده، همیشه مراجعان و خوانندگانش را با این دو مسئلهِ اساسی زندگی در انداخته است؛ این که ما همه روزی خواهیم مُرد، و این که مسئولیتِ چگونه زیستن بر گُردهِ خود ماست. در وابسته یک دم، یالومِ روانپزشک و مراجعانش مدام در تقلای یافتن پاسخی به این دو مسئلهاند؛ و یالومِ نویسنده نه تنها اوصافی مسحور کننده از امیال و انگیزههای نهفته مراجعان به دست میدهد، بلکه ورای تلاشهای «آن دیگری»- یالومِ روانپزشک- است برای آشتی دادن عواطفش در مقام انسانی مرگ آگاه، با آنچه به تناسب موقعیت حرفهاش از او انتظار میرود. این کتابی است پُرمغز و جذاب، سرشاز از شوخطبعی و بازیگوشی و انسان دوستی، در باب کار ستُرگی که هریک از ما، هر روز، پیشِ رو داریم؛ معنا دادن به این آمدن و رفتنی که نامش زندگی است.
ذهن انسان، ماشین بیوقفهِ تولید افکار است. افکاری که شاید گاهی آنقدر زشت و تکراری باشند که انسان را عاصی کند و عموماً هر کسی که دچار این افکار وسواسی شود به روانشناس مراجعه میکند تا درمان بگیرد. ولی اگر خودِ روانشناس به این وسواسها دچار شود چه؟ به قولی «هر چه بگندد نمکش میزنند، وای به روزی که بگندد نمک!». افکار خودآیند نسبت به درمانجویان در حین جلسه درمان و پس از آن، به واقع این یکی از طبیعیترین حالتهای درمانگران است که دربارهِ برخی درمانجویانشان دارند، که به آن «انتقالِ متقابل» گفته میشود.
آقایِ رواندرمانگر دارد جلسههای رواندرمانیاش را به داستان تبدیل میکند و چون جنس ادبیات را میشناسد، خوب هم دارد این کار را انجام میدهد. او غیر از این که رواندرمانگرِ کاردُرُستیست و نامش حتی در کتابهای دانشگاهی ثبت شده، نویسندهِ درست و درمانی هم هست و ژانر «داستانهای رواندرمانی» را به دنیای قصههای امروزی اضافه کرده است. میخواهیم با هم سرکی بکشیم به دنیایِ رواندرمانگر 78 سالهای که همهِ بخشِ مفیدِ عمرش را روی صندلی رواندرمانگری و پشت میز تحریر گذرانده است و درباره این ژانر حرف بزنیم.
همه چیز از جشن تولد نه سالگیاش شروع شد، وقتی که اروین کوچولو اوریون گرفته بود و توی اتاق کوچک بالای مغازه خواربارفروشی پدر اوقات تلخش دراز کشیده بود. بستگان روسش هر کدام چیز کوچکی آورده بودند: فرفره، توپ، یک دست سرباز عروسکی آمریکایی، یک سطل قطعههای خانهسازی و نسخهای از کتاب «جزیره گنج» استیونسن. برای اروین که از ولگشتن در خیابان فقیرنشین و خطرناک سیتون نیویورک متنفر بود، بهترین هدیه همان کتاب عمه لی بود.
خودش تعریف میکند که «به محض رفتن عمه شروع به ورق زدن، بلعیدن تصاویر و بالاخره خواندن کتاب کردم. در عرض چند دقیقه درد بناگوشهای ورم کرده فراموش شد، از تخت کوچکم در گوشه اتاق غذا خوری آپارتمانمان که سوسک از آن بالا میرفت، به دنیای سحرآمیز رابرت لوئیس استیونس قدم نهادم» بعد از آن دیگر هیچوقت نه داستانها دست از سر اروین برداشتند و نه اروین دست از سر داستانها. اجازه داشت دو روز در هفته با دوچرخه واشنگتن را رکاب بزند و از کتابخانههای مرکزیاش خوراکهای فکرش را درو کند. چون پدر و مادرش بیسواد بودند و کسی هم راهنمایش نبود، همین جور ذوقی کتاب خواند.
موج سوم درمانهای روانشناسی که امروزه نقش مهمی در درمان و مشاوره دارد درمانهای انسانگرا هستند که از برجستهترین روانشناسان این حوزه میتوان از مازلو، راجرز و اریکفروم نام برد. امّا یکی از مهمترین شاخههای این نوع درمان که بر پایهِ فلسفهِ فلاسفهای چون نیچه، کرکگارد و هوسرل قرار دارد، همانا درمان اگزیستانسیال ( وجودگرا) می باشد. در ادامه به بررسی ،نقد و تحلیل این رویکرد خواهیم پرداخت.
رویکرد وجودگرایی نشأت گرفته از دو دید مهم در فلسفه میباشد. دید اول مربوط است به تفکرات “نیچه و کرکگارد” که مباحث مهمی را در مورد ذهنیت بیان کردهاند و دید دوم مربوط است به دید پدیدارشناسانهِ هوسرل” که درک ما از محیط اطرافمان را حاصل شناختها و بهطور ویژه تجربیات ما میداند. فلاسفهِ بعدی چون هایدگر و سارتر تحت تاثیر نظریات هوسرل قرار داشتند و معتقد بودند حقیقتِ وجود همانا تجربهِ لحظهِ اکنون است. انسان در لحظهِ حال و در هوشیاری کامل تجربه میکند، آن را تجزیه میکند و میتواند دقیقاً این تجربیات را بازگو کند. اندیشهِ قدیمیتر در مورد انسان همانا اندیشهِ ماهیتگرا بوده است که ذات انسان را تثبیت شده میدانست و به او به عنوان مکانیسم حق درک مستقیم از دنیای اطرافش را نمیدهد، در حالیکه پدیدارشناسی میگوید انسان در حال تجربه، ظهور و شدن است و انسان قدرت خلق خویشتن را دارد و به گفتهِ سارتر:”وجود مقدم بر ماهیت است”.
کرکگارد از اولین فیلسوفانی است که بهجایِ توجه به تقابل وراثت و محیط در انسان به ناامیدی و ترس انسان در مقابل محتوای دنیا اشاره میکند. انسان در برابر عظمت دنیا خود را بیارداه میبیند و برای همین به خوشیهای زودگذر پناه میآورد. انسان در برابر خود مسؤول است و میکوشد از این بار مسولیت شانه خالی کند.
او میگوید انسان در انتخابهای خود آزاد است و همین موضوع علت اصلی اضطراب و نگرانی اوست. زمانی که انسان تلاش میکند تا به بودن خود احترام، منزلت و اعتبار ببخشد نیاز به نشان دادن شجاعت خود دارد و برای این موضوع کرکگارد حضرت ابراهیم را مثال میزند. ابراهیم با بزرگترین امتحان خود روبرو شد تا “خود” اعتبارش را بازیابد.قسمتهایی از کتاب:
– میبینم که شما شیفتهِ کلمات هستید، از به رقص درآوردن کلام حظ می برید. امّا کلمات تنها در حکم نُت موسیقی هستند. آنچه نغمه را میسازد معناست. معناست که به حیات انسانی سازوارگی میبخشد…
– دارم فکر میکنم چه بیهوده است تمام عمر کار کنم و پول در بیاورم. من همین الانش هم به قدر خودم دارم، امّا باز ول نمیکنم. به زندگیام که نگاه میکنم غمم میگیرد، میشد شوهر بهتر، پدر بهتری باشم، شکر خدا هنوز وقت هست… “شکر خدا هنوز وقت هست. این نتیجهگیری به چشم من مغتنم بود، بسیاری را میشناختم که توانسته بودند در هنگام سوگِ عزیزانشان چنین رویکرد نیکویی را در پیش بگیرند. کسانی که رویارویی با واقعیتهای بیرحم روزگار بیدارشان کرده و سبب تغییرات اساسی در زندگی آنان شده بود… “
– میگویم انتظارِ بهسررسیدن شاید سبب شود که اکنون را با شور بیشتری غنیمت شمریم…
– به چشم من، اندوهبارترین جنبهِ مرگ این است که وقتی بمیرم، جهان من، یعنی جهان خاطرات من، آن جهان غنی از همهِ آدمهای آشنا، آن جهان که انگار قُرص و محکم بر سنگِ خارا بنا شده، همراه من محو خواهد شد. پوف، به همین سادگی…
– حقیقت همین است که شما میگویید، امّا پذیرفتن چنین حقیقتی سخت است.
– امّا در اغلب موارد، کنار آمدن با اندوه از دست رفتن کسانی که رابطهای رضایت بخش با آنان داشتهایم آسانتر است از تحمل سوگ کسانی که رابطهمان با آنان به خوشدلی نبوده، که هنوز حرفهای ناگفته و کارهای ناکرده با آنان بسیار داشتهایم…
– من در موارد متعدد دیدهام که شدت ترس از مرگ، رابطهِ مستقیم دارد با میزان خواستههای ناکام مانده…
در نهایت،آنچه به واقع به حساب میآید کردار است، نه افکار.
– گفتی از امید به گذشته بهتر دست برداری، این تعبیر برایم جالب بود و از آن موقع تا حالا همهاش توی ذهنم میچرخد. ازش خوشم نیامد، امّا موثر بود… بیا همه چیز را امتحان کنیم، بگذار هیچ حسرتی بهدلمان نماند. بگذار تهِ زندگی را در بیاوریم و هیچی برای عزراییل نگذاریم…
– روزی که پسر بزرگم به دنیا آمد، گریهاش را که شنیدم حالِ غریبی به من دست داد. چون یک امر بدیهی را پیش چشمم آورد: اینکه زندگی از جایی شروع میشود و بعد به الگویی خطی پیش میرود. من فقط در حکم حاملی هستم که مشعل زندگی را بهدست پسرم میرسانم و او هم به دست نفر بعدی، و بعد او هم خواهم مرد. به نظرم به من فهماند که زمان محدودی داریم، همهمان و من هم به یقین استثنا نیستم…
– همیشه وقتی آدم تصور میکند نصیبش را از زندگی نبرده، فکر کردن به مرگ دردناکتر است.
– رابطهِ آدمها ممکن است قطع بشود، امّا این به معنای نفی جایگاهی که تو روزگاری در آن رابطه داشتی نیست.
– ما همه مخلوقاتی هستیم وابستهِ یک دم، چه او که در یاد میدارد، چه او که در یاد میماند. همه چیز فانی است، حافظه و محفوظ به یکسان. زود باشد که همه را از یاد برده باشی و زود باشد که همهات از یاد برده باشند. هرگز از یاد مبر که دمی دیگر چنینی: بیوجود و لامکان.
– دیروز همسر من خیلی عصبی بود و یکبند سر من غُر میزد که چرا فلان کتابی را که لازم داشته سرِ جایش نگذاشتهام. به جایی رسید که من احساس میکردم همین الان است که انفجار خشمم را سر او خالی کنم، امّا حرف مارکوس اورلیوس را به یاد آوردم که “از قضاوت دست بشوی که ‘آزارم دادهاند’ و آزردگی محو خواهد شد.” به فکر تمام فشارهایی افتادم که همسرم تحمل میکرد، مشکلی که سر کارش پیش آمده بود، پدر بیمارش، بگومگو با بچهها و بعد، به آنی، آزردگی محو شد و من احساس کردم وجودم سرشار از محبت نسبت به همسرم است و در آبهای آرام خلیجی بیتلاطم شناورم.
– هشدار که این مِی ناب چیزی نیست جز تفالهِ انگور و این ردای ارغوان امپراتوری پشم گوسپندی است رنگ گرفته از خون حلزونی دریایی… این گونه نگریستن، امری است همواره واجب، تا پوست از هرچه هست باز کنیم و عبث بودنش ببینیم، تا پردهِ افسون و افسانه از گِردَش بدریم…
ضمیمه: خراباتیگری
{خرابات، اصطلاحی عرفانیست که معنایی چون شرابخانه، عبادتگاه، و ویرانه را دربردارد. در لغتنامه این معانی را برای واژهٔ خراب ذکر نمودهاند: مستِ لایعقل، بیخود از شراب، و مستِمست}
خراباتیان کسانی بودند که جهان را یک دستگاهِ هیچوپوچ بیهودهای میشماردند و به آفرینش و آفریدگار ایرادهایِ بسیار میگرفتند. گویا نخستین کسی که این لفظ را بهکار برده کسروی بودهاست. او به پژوهش دربارهٔ صوفیگری پرداخته و زین روی نوشتههایی نیز دربارهٔ خراباتیان دارد.
خرابات آنجاست که در آن مینوشند و خراباتی آنست که پیوسته در خرابات است و همواره در مِیکدهها سرگردان است.
خراباتیگری به آن اندیشهای گویند که اهل خرابات داشتند و گویا پیوستگی با صوفیان داشتند و پندارهایی از آنان گرفته و اندیشههایی بر آن افزودهاند.
خراباتیان، نخست شماری از مسلمانان بودند. پس از آنکه فلسفهِ یونانِ باستان میانِ مسلمانان رواج یافت، آنها که میکوشیدند با بهکارگیریِ فلسفه پِی به آغاز و پایان جهان برند و در این راه پیروز نمیشدند، باوریهایی میانشان پدید آمدند که میپنداشتند بهتر است زندگانی را به نوشیدنِ باده و مستی سر کرد و در بند دنیا نبود و به آغاز و پایان جهان نیاندیشید. روشن است که صوفیان و مسلمانان آنان را از خود نمیدانستند و با آنها مخالفت میکردند و آزارها میدادند.
اینها شماری از باورهاست که پیروان خراباتیگری داشتهاند:
گیتی را هیچ و پوچ خوانده، پیدایش آن را هدفمند نمیدانستند.
خیام میگوید: ای بیخبران شکلِ مُجَسَّم هیچ است، وین طارَمِ نُهْسپهرِ اَرْقَم هیچ است، خوش باش که در نشیمنِ کَوْن و فَساد، وابستهٔ یک دمیم و آن هم هیچ است!
دانشاندوزی و گیتیشناسی را بیهوده میدانستند و میگفتند که از جستُجو کسی به راستیها دست نیافته، پس باید دَمی که در آنیم را خوش باشیم و آن را غنیمت دانیم. حافظ میگوید: نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند، جوانانِ سعادتمند پندِ پیر دانا را، حدیث از مطربومِی گو و راز دهر کمتر جو، که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را.
همواره میکوشیدند که خود را به بیهوشی زنند و به خِرَد ارجی نمینهادند و میگفتند که ما سرانجام خواهیم مُرد، پس در این گیتی باید باده نوشیم و خوش باشیم.َ حافظ میگوید: بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی، خون خوری گر طلبِ روزیِ ننهاده کنی، آخرالامر گِلِ کوزهگران خواهی شد، حالیا فکرِ سبو کن که پُر از باده کنی. خیام میگوید: برخیز و بیا بتا برایِ دلِ ما، حل کن به جمالِ خویشتن مشکلِ ما، یک کوزه شراب تا بههم نوش کنیم، زان پیش که کوزهها کنند از گِل ما.
به آفریدگار ایرادها میگرفتند و میگفتند که از چه روی آدمیان را به جهان آورده و بازمیمیراند؟ میگفتند که ما درنمییابیم که هدف او از آفرینش چه بوده؟ خیام میگوید: هر چند که رنگ و بویِ زیباست مرا، چون لاله رُخ و چو سَرو بالاست مرا، معلوم نشد که در طَرَبخانهِ خاک، نقاشِ اَزَل بهرِ چه آراست مرا؟ و در جایِ دیگر: ترکیب پیالهای که درهم پیوست، بشکستن آن روا نمیدارد مست، چندین سر و پای نازنین از سر و دست، از مهر که پیوست و به کین که شکست.
وقتی نیچه گریست!
وقتی نیچه گریست
وقتی نیچه گریست (When Nietzsche Wept) یکی از نامدارترین رمانهای روانشناختیِ اروین د. یالوم است که در سال ۱۹۹۲ به زبان انگلیسی نوشته شد. این رمان دیدار خیالیِ فریدریش نیچه، فیلسوف آلمانی، و یوزف برویر، پزشکِ وینی، را روایت میکند. رویدادهای رمان در سال ۱۸۸۲ در شهر وینِ اتریش رخ میدهند و این رمان در واقع روایتی است از تاریخِ برهمکنشِ فلسفه و روانکاوی و رویارویی خیالی برخی از مهمترین چهرههای دهههای پایانی قرن نوزدهم همچون فریدریش نیچه، یوزف برویر و زیگموند فروید. در سال ۲۰۰۷ فیلمی با همین نام ساخته شدهاست.وین، پایان قرن نوزدهم؛ لو سالومه آمده است تا یوزف برویر، پزشک مشهور و استادِ زیگموند فروید را بیابد. او نگرانِ دوستش، نیچه است. سالومه در یادداشتی برای برویر مینویسد که «آیندهٔ فلسفهٔ آلمان در خطر است» و از او میخواهد که این خطر را خنثی سازد. برویر باید اندیشمندِ بزرگ و تنهایی را که از سردردهایِ شدید میگرنی رنج میبرد، معالجه کند و او را از این گرفتاری برهاند؛ ولی نیچه نباید از این جریان و دیدار برویر و سالومه بویی ببرد. برویر تصمیم میگیرد با روشِ جدید «بیاندرمانی» که بهتازگی در مورد بیمار دیگرش آنا او؛ تجربه کرده، او را درمان کند. با این حال فیلسوفِ مغرور آلمانی، حاضر نیست «روانِ» خود را به دست یک پزشک بسپارد و تنها از او میخواهد که «جسم» او را درمان کند.
کوششها و ترفندهای گوناگون برویر برای مطرح ساختن مشکلاتِ روحی نیچه راه به جایی نمیبرد. سرانجام ترفند زیرکانه و البته خطرناک برویر برای ورود به دنیایِ درونی نیچه سرآغاز دیدارهای پیاپی او و نیچه میشود، دیدارهایی که در آن هر یک از آنها میکوشند تا دیگری را درمان کنند. بهاینترتیب میان برویرِ آرام و دلسوز، و نیچهٔ حساس و خوددار، دوئل گفتاری تندی به وجود میآید و هر چه این دو به هم نزدیکتر میشوند، برویر بیشتر متوجه میشود که فقط در صورتی میتواند نیچه را معالجه کند که وی اجازهٔ این کار را بدهد.
“وقتی نیچه گریست” آمیزهای است از واقعیت و خیال، جلوهای از عشق، تقدیر و اراده در وینِ خردگرای سدهٔ نوزدهم، و در آستانهٔ زایشِ دانش روانکاوی. فردریش نیچه، فیلسوف آلمانیِ جوان و هنوز شناخته نشده. یوزف برویر، از پایهگذاران روانکاوی و دانشجوی پزشکیِ جوانی به نام زیگموند فروید؛ همه اجزایی هستند که در ساختار رمان در هم تنیده شدهاند تا حماسهٔ فراموشنشدنی رابطهٔ خیالی میان بیماری خارقالعاده و درمانگری استثنایی را بیافرینند. در این رمان، دو مرد برجسته و اسرارآمیز تاریخ، تا ژرفای وسواسهای خویش پیش میروند و در این راه، به نیروی رهایی بخشِ دوستی دست مییابند.
بیشتر بدانید … شرحی كوتاه درباره روانكاوی
خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست
در ابتدای این رمان دختری به نام لوسالومه به دکتر برویر مراجعه میکند و در ملاقات با او، از وی درخواست میکند تا فردی به نام نیچه را، که روزی فلسفه آلمان را دگرگون خواهد ساخت، و درصورت غفلت از او آینده فلسفه آلمان به خطر میافتد، مداوا کند. «لوسالومه» نام دختری ست که سالهای بسیار با «فردریش نیچه» در ارتباط بوده و تأثیر بسیار زیادی بر تمامی جوانب زندگی او برجای نهاده است.
اگرچه نیچهِ خیالیِ این رمان، همانند «نیچه»، دچار سردردهای شدید است، امّا لوسالومه فکر میکند که برویر قادر به درمان بیماری جسمانی او نیست؛ چرا که در طول بیستوچهار ماه بیستوچهار نفر از بهترین پزشکان او را معاینه کرده و قادر به درمان سردردهای شدید او نشده بودند. سالومه به این منظور به برویر مراجعه کرده تا مشکل روانی نیچه را درمان کند، چرا که او اخیراً سخنانی ابراز کرده بوده که نشان از ناامیدی مفرط او تا حدی داشته که به سمت خودکشی سوقاش دهد. نیچه رمان نباید متوجه مراجعه سالومه به برویر شود، زیرا در این صورت درمان را نخواهد پذیرفت.
در این بین دکتر برویر خود درگیر مشکلیست که زندگی او را تحت تأثیر قرار داده و برایاش بهصورت معضلی پیچیده درآمده است. او چندی پیش توانسته با استفاده از تجربه خود در زمینه مسائل روانی دختری به نام برتا که دچار هیستری بوده را درمان کند و اکنون او آنچنان به برتا علاقهمند شده که نمیتواند لحظهای از او غافل شود و گمان میکند رهایی از او غیرممکن است. از سوی دیگر او پس از ملاقات با سالومه و آشنایی با شخصیت آزادش به او نیز علاقهمند میشود! او حتی در ناخودآگاه در ذهن جدایی از همسر خود، آوارهشدن فرزندانشان و مهاجرت به آمریکا برای زندگی با برتا را تجسم میکند و در این در حالیست که رابطه او با ماتیلدا همسرش نیز به سردی گراییده است.
در ملاقاتی که او در دفتر خود با سالومه دارد از حقایق زندگی او، نیچه و پُلرِه، که تصمیم به تشکیل خانوادهای سهنفره داشتهاند، امّا بهواسطه تفرقهافکنیهای الیزابت خواهر نیچه که سالومه را روسپی و پل را یک یهودی پَست بهحساب میآورده، و بدبینشدن او به سالومه و پل که منجر به شکستخوردن این تصمیم شده آگاه میشود. نیچه با شکستی که از این رابطه خورده دچار مشکلات روانی شدیدتر میشود. در پایان آن ملاقات سالومه دو کتاب نیچه یعنی کتابهای «دانش طربناک» و «انسانی، زیادی انسانی» را به برویر میدهد و از او میخواهد تا دراختیارداشتن این کُتب را نیز از او پنهان نگاه دارد.
برویر که در ابتدا از پذیرش درمان مشکل روانی نیچه سربازمیزند، پس از مشاهده نامه واگنر به نیچه، و بهسبب علاقه بسیار خود به این موسیقیدان، به اهمیت شخصیت او پی برده و رضایت به تلاش برای کمک به حل مشکل نیچه میدهد. در این بین یالوم به شرح رابطه برویر با فروید میپردازد که همانند بسیاری از وقایع کتاب بسیار نزدیک به رابطه حقیقی «برویر» و «فروید» است. فروید دوست خانوادگی آنها ست و رابطه گرم پسر و مادرگونه با ماتیلدا دارد. برویر در یکی از ملاقاتهای خود با فروید بار دیگر از کابوسی سخن میگوید که آن را پیشتر نیز برای فروید بازگو کرده بود.
«فروید» در بررسی خوابها و ارتباط آنها با ضمیر ناخودآگاهِ فرد تحقیقات بسیاری انجام داده و نظریات خاص خود را در این باب دارد. برویر خواب میبیند که زمین زیر پای او میلرزد، او با سرعت بیرون میدود تا برتا را بیابد و در آن حین زیر پای او خالی شده و او با سقوط مسافت چهل پایی به سمت سنگی سقوط میکند و در کنار آن متوقف میشود. البته برویر از بیان نام برتا نزد فروید خودداری میکند و از او کمک میخواهد تا معمای این کابوس را برای او روشن سازد.
فروید که اعتقاد به اهمیت اعداد در خوابها دارد به برویر میگوید که عدد چهل نشان از شمار سالهای زندگی برویر دارد و درحقیقت نیز چنین است. در ادامه داستان برویر بارها متوجه گذر عمر و نزدیک شدن به مرگ میافتد و نسبت به این حقیقت احساس خوشایندی ندارد، امّا بعدها «آخرین پاداش مُرده این است که دیگر نمیمیردِ» نیچه در او کارگر افتاده و در حل این مشکل به کمکاش میآید.
دستآخر نیچه میپذیرد که به ملاقات دکتر برویر رفته و بار دیگر شانس خود را برای مداوای بیماری آزاردهندهاش امتحان کند. در ملاقات نخستین او با دکتر برویر، برویر متوجه شخصیت متفاوت نیچه میشود و تلاش میکند تا با درایت، درمان تقریباً ابداعی خود را آغاز کند. در اولین ملاقات گذشته از بررسی سوابق پزشکی نیچه و معاینه او سخنانی بین برویر و نیچه در مورد خلقت خدا توسط انسان، ضرورت تلاش انسان برای شناخت خود و آخرین بلا بودن امید به میان میآید و سخنان نیچه بر برویر که تاحدی فلسفه میداند اثر میگذارند. نکته جالب دیگر در این ملاقات تقاضای نیچه از برویر مبنی بر این است که او با ناشر دو کتاب نیچه تماس گرفته و از او تقاضای خرید آنها را داشته باشد تا شاید ناشر به اعتبار درخواست شخصیت مهمی مانند دکتر برویر کتابها را به دیگران نیز نشان دهد، چرا که تا آن زمان افراد معدودی آن دو کتاب را خریده و خوانده بودند.
برویر در گفتوگویی با فروید تلاش میکند تا راه مناسبی برای حل مشکل نیچه بیابد و دستآخر به این نتیجه میرسد که با استفاده از فلسفه خود نیچه و «کالبدشکافی اخلاقی» علاوه بر دانش پزشکی خود بیماری او را درمان کند.
در ملاقات بعدی برویر با نیچه، برویر با اعلام سخنی بهزعم خود نابهجا، نیچه را به سمت دستیابی به نتیجهای میرساند که به دنبال آن بیماری خود را نه یک معضل آزاردهنده که یک فرصت بیاید. برویر به نیچه میگوید که برخی اوقات افراد خود انتخاب میکنند بیمار باشند، چرا که از این راه به خواستههای دیگری میرسند. نیچه با شنیدن این سخن به این نتیجه میرسد که بیماری او باعث شده تا پس از حملات میگرن توانایی ذهنی بیشتری برای تفکر داشته باشد و علاوه بر این بهسبب بیماری از خدمت سربازی معاف شود و همچنین با ضعفی که در بینایی داشته قادر به مطالعه بسیاری از آثار بزرگان نبوده و درنتیجه خود مجبور به تفکر شود و پس از آن نیچه به این نتیجه معروف میرسد که «آنچه که مرا نکشد قویترم میسازد» و بیماری خود را یک موهبت میداند. این ملاقات با گفتوگوهایی فلسفی در راستای درمان مشکل نیچه ادامه پیدا میکند تا جایی که نیچه نسبت به انگیزه برویر بدگمان شده و ادامه سخن با او را تعبیر بر تفویض قدرت به برویر میکند و درنتیجه از ادامه درمان سرباززده و از مطب دکتر خارج میشود.
برویر درحالیکه که از ادامه کار مداوای نیچه ناامید شده، ناگهان توسط مالک مسافرخانهای که نیچه در آن اقامت داشته از حمله عصبی او آگاه شده و برای درماناش به آن مسافرخانه میشتابد و تمام تلاش خود را برای نجات جان و بهبود حال نیچه بهعمل میآورد و بدینترتیب بار دیگر امید برای ادامه رابطه با نیچه، که برای برویر فایدهای بیش از مداوای یک بیمار را دارد، زنده میشود. برویر با ارائه پیشنهادی به نیچه از ترک ونیز و سفر او به بازل جلوگیری میکند.
پیشنهاد این است که نیچه در مقابل درمان میگرن نیچه بیماری روانی برویر، ترس از ناامیدی و مشکلی که درمورد برتا دارد را درمان کند. در حقیقت برویر خود را نمونه بشری میداند که به عقیده نیچه خدا را کشته و به پوچگرایی مبتلا شده و اینک درمانی برای این بیماری ندارد و از نیچه میخواهد که با آزمایش روی او درمانی برای این مشکل بشر، یعنی ناامیدی مطلق ناشی از پوچی، بیاید. نیچه سرانجام این پیشنهاد برویر را میپذیرد.
در ادامه نیچه با نام مستعار به کلینیکی منتقل میشود تا در آنجا تحت درمان برویر قرار گیرد و درضمن طی ملاقاتهای آن دو با یکدیگر نیچه به درمان بیماری برویر بپردازد. از آنجا که یکی از بزرگترین مشکلات برویر مسئله احساس او به برتاست، بسیاری از سخنان این دو در آن کلینیک حول محور میل جنسی میگردد. در مکالمههای طولانیای که در ادامه کتاب بین نیچه و برویر ردوبدل میشوند به نکات متعددی اشاره میگردد که ذکر تمامی آنها در این نوشته نه میسر است و نه بهجا. اشاره به جایگاه قدرت در روابط جنسی، ارتباط جنسی با زنان و مرگ و همچنین کابوس برویر با برتا که علاوه بر نام بیمار مورد علاقه او نام مادرش نیز هست، بازگشت ابدی نیچه، مشکل آزادی زنان و ارتباط آن با جسارت انسان برای بهدستگرفتن سرنوشت خود و بسیاری موارد دیگر نمونههایی از این نکات هستند. پس از آنکه مشکل برویر تقریباً برطرف میشود، نویسنده نوبت را به دست نیچه میدهد تا از موقعیت مشابه خود سخن بگوید و برتا را با سالومه مقایسه کند.
او سرخوردگی از رابطه با سالومه را یکی از وقایع تأثیرگذار بر زندگی خود میبیند و بدبینی خود نسبت به زنان را به این اتفاق نسبت میدهد. در نهایت هم مشکل جسمی نیچه تا حد زیادی بهبود مییابد و هم وسواسهای فکری آن دو نسبت به زنان زندگیشان که ظاهراً در داستان حالتی نمادین نیز دارند برطرف میگردد. برویر به زندگی خانوادگی خود بازگشته و رابطهای بهتر با ماتیلدا برقرار میکند و نیچه درمییابد که تصور اشتباهی در مورد سالومه داشته است.
آنا او
آنا او که نام اصلیاش برتا پاپنهایم بود. در سال ۱۸۵۹ در وین به دنیا آمد و در یک خانواده ثروتمند یهودی بزرگ شد. به دلیل ناراحتیهای هیستریکی که در اثر مرگ پدر برایش به وجود آمده بود، از سال ۱۸۸۰ تا ۱۸۸۲ تحت درمان یوزفبرویر قرار داشت. یوزف برویر برای حفظ حریم شخصی او، وی را با نام مستعار آنا او خطاب میکرد. برتا پاپنهایم یکی از پایهگذاران اتحادیه زنان یهودی بود و سالهای زیادی سمت مدیریت اتحادیه زنان آلمان را بر عهده داشت. او برای روسپیان جوان سرپناه تهیه میکرد و علیه معامله بر سر ایشان مبارزه میکرد. در کنار این فعالیتها داستان مینوشت و تحقیقاتش در مورد مسائل تئوریک زنان را به رشته تحریر درمیآورد. او در سال ۱۹۳۶ در گذشت.
*****
بخشهایی از کتاب وقتی نیچه گریست- یالوم
* آیا باید اُمید را زنده نگه داشت؟ نیچه تقریباً فرياد زد: اُميد؟ اميد مصیبتِ آخرین است!
در کتابم، “انسانی، زیادی انسانی”، اشاره كردهام كه وقتی جعبهِ پاندورا باز شد و بلاهایی كه زئوس در آن گنجانده بود، به جهان آدميان فرار كردند، يکی كه از همه ناشناختهتر بود، در جعبه باقی ماند: این آخرین بلا، امید بود. از آن پس انسان این جعبه و اُميدِ درونش را به اشتباه، صندوقچه نیکاقبالی میداند. ولى ما از ياد بردهایم که زئوس آرزو كرده بود آدمی همچنان به آزار خویشتن ادامه دهد. اميد بدترین بلاست، زيرا عذاب را طولانی میکند.
پس از نظر شما اگر كسى خواهان تسریع مرگ خويش باشد، باید خواستهاش را اجابت کرد!؟
* و چه جسارتی در کلام نیچه بود! فکرش را بكن که انسان بگوید امید، بزرگترین مصیبت است! خدا مُرده است! حقیقت خطایی است که بدون آن نمیتوان زیست! اینکه دشمن حقيقت، نه دروغ، که ایمان است! که آخرین پاداش مرده، آن است که دیگر نمیمیرد! یا این که هیچ طبیبی نمیتواند حق مرگ را از انسانی سلب کند. چه افكار مصيبتباری! او برای هر یک با نیچه به مناظره پرداخته بود. ولی این مناظره ها کاذب بود: در اعماق قلبش، میدانست نیچه درست میگوید.
و آزادگی نیچه! آیا میشد همچون او زندگی کرد؟ نه خانهای، نه قید و بندى، نه حقوقی و نه فرزندی که نیاز به رسیدگی داشته باشد. نه ساعت کاری دارد و نه نقشی در اجتماع بر عهده گرفته است. این آزادی وسوسهاش میکرد. چرا فریدریش نیچه از چنین آزادیای برخوردار بود؟
* باید بگویم که مقصود من از زندگی، چیزی کاملاً متفاوت است. نیچه در حالیکه با انگشت با شکماش میزد، ادامه داد: پروتوپلاسم بیچاره! من، چرایی در زندگی دارم، بنابراین با هر چگونهای خواهم ساخت. تنها ده سال دیگر پیش رو دارم، فرصتی برای انجام یک مأموریت.
* بارقهای از لذت حیوانی که ساعاتی آکنده از بیزاری از خویشتن و زدودن بوی نفرتانگیز جفتگیری پروتوپلاسمی را به دنبال میآورد، از نظر من نمیتواند راه دستیابی به -چه اصطلاحی را به کار بردید؟- «تمامیت موجود زنده» باشد».
* گاهی آموزگاران باید سختگیری کنند. پیامهای دشوار را باید به مردم داد، زیرا زندگی دشوار است، مُردن نیز.
* دستیابی به حقیقت از عدم اعتقاد و تردید آغاز میشود، نه از میلی کودکانه که کاش اینطور میشد! آرزوی بیمار شما برای سپردن خویش به دستان خداوند، حقیقت ندارد. تنها یک آرزوی کودکانه است و نه بیشتر! میل به نامیرایی، همان میل کودک است به بقای همیشهگی نوک پستان برجسته مادر، این ماییم که نام «خدا» بر آن نهادهایم! مطمئنم شما نیز تصدیق میکنید که ما “خود” خدا را آفریدهایم و اکنون نیز همهگی دستبهدست هم داده و او را کشتهایم.
* حقیقت خود مقدس نیست. آنچه مقدس است، جستوجویی است که برای یافتن حقیقت خویش میکنیم! آیا کاری مقدستر از خودشناسی سراغ دارید؟ کارهای فلسفی من، به تعبیری از ماسه ساخته میشوند؛ دید من مرتباً تغییر میکند. ولی یکی از جملات ماندگار من این است: «بشو آنکه هستی»! بدون حقیقت چگونه میتوان فهمید کیستیم و چیستیم؟.
* «مردن دشوار است. من همیشه معتقد بودهام که آخرین پاداش مُرده این است که دیگر نخواهد مُرد!».
* [نقل از لوکرتیوس:] هرجا که مرگ باشد، من نیستم. هرجا که من هستم، مرگ نیست. پس چرا نگران باشم؟.
* (به نقل از برویر در گفت و گو با فروید): «به خودش دروغ گفته باشید، زیگ؟ مگر میشودبه خود دروغ گفت؟ در این صورت، چه کسی دروغگوست و به چه کسی دروغ گفته میشود؟».
* (به نقل از فروید در گفت و گو با برویر): «یک نفر میخواهد از پلی عبور کند و به دیگری نزدیکتر شود. وقتی نفر دوم او را به انجام این عملی که خود اراده کرده است، تشویق میکند، نفر اول دیگر نمیتواند قدم بردارد. زیرا حالا این طور به نظر میآید که تسلیم دیگری شده است. قدرتی که هر چه نزدیکتر برود، بیشتر اسیرش خواهد شد».
* (به نقل از برویر در حال خواندن کتاب انسانی زیادی انسانی): «خطای بزرگترین فیلسوفان در این بوده است که از بررسی انگیزههای شخصی خود غفلت کردهاند، او معتقد است برای کشف حقیقت، فرد بایستی در ابتدا خویشتن را بهدرستی بشناسد. برای رسیدن به چنین مرحلهای، باید از چشماندازهای روزمره و حتی از زمان و مکان خویش رها شد و از دور به ارزیابی خویش پرداخت!».
* شما مشتاق گفت و گویی هستید که چیزی در آن پنهان نشود. من معتقدم که نام واقعی چنین موقعیتی، دوزخ است. آشکار کردن خویش بر دیگری، پیشدرآمد خیانت است و خیانت، بیزاری میآورد، این طور نیست؟.
* «بله من باید بیماریام را تقدیس کنم، زیرا تمرینی است برای تن در دادن به رنج وجود».
* «در انگیزههای خود غور کنید! درخواهید یافت که هیچکس، هرگز کاری را تنها به خاطر دیگران انجام نداده است. همه اعمال ما خودمدارانهاند، هر کس تنها در خدمت خویش است؛ همه تنها به خود عشق میورزند. شاید به کسانی میاندیشید که به آنان عشق میورزید. بیشتر غور کنید تا دریابید که آنها را دوست ندارید: آنچه دوست میدارید، حس مطبوعی است که از عشق ورزیدن به آنها در شما ایجاد میشود! شما اشتیاق را دوست دارید، نه کسی را که اشتیاق برمیانگیزد».
* «عاشق کسی نیست که عشق میورزد: بلکه هدفاش، تصاحب معشوق است. آرزویاش این است که دنیا را از کالای گرانبهای خود محروم سازد. او همچون روحی لئیم و اژدهایی است که از گنچ زرین خود پاسداری میکند! به جهان عشق نمیورزد، بر عکس، نسبت به دیگر مخلوقات جاندار، یکسر بیتفاوت است».
* «اگر برگزیدید که از اندک افرادی باشید که در لذت رشد و شادمانیِ رهایی از خدا شریک هستند، پس باید خویش را برای مهیبترین رنجها آماده کنید. این دو به هم پیوستهاند و تجربه یکی بدون دیگری ممکن نیست! اگر رنج کمتری میطلبید، باید همچون رواقیون عقبنشینی کنید و از لذت برتر چشم بپوشید».
* «اگر مالک طرح زندگانی خویش نباشی، اجازه دادهای که وجودت یک تصادف قلمداد شود».
* «تا زندهای زندگی کن! اگر زندگیات را به کمال دریابی، وحشت مرگ از بین خواهد رفت! وقتی کسی بههنگام زندگی نمیکند، نمیتواند بههنگام بمیرد».
* «چه میشد اگر دیوی تو را میگفت که باید زندگیای را که در آن هستی و پیش از این آن را زیستهای، دوباره و دوباره زندگی کنی؛ و هیچ چیز تازهای نیز در آن نخواهد بود؛ هر غم و هر مسرت کوچک یا بزرگی که در زندگی داشتهای، به سوی تو بازخواهند گشت، با همان توالی و تسلسل، حتی این باد و آن درختها و آن سنگ لغزنده، حتی گورستان و بیماش، حتی این لحظهی لطیفی که من و تو، بازو به بازو، این کلمات را نجوا میکنیم؟».
* «برهان [منظور ایدهی بازگشت ابدی است] بسیار پیچیده است. هنوز ناتمام است و سالها کار میطلبد. و حالا در نتیجه این گفت و گو، مطمئن نیستم لازم باشد زمان را به تکمیل این برهان فلسفی اختصاص دهم، شاید دیگران هم با پریشانی از آن استقبال کنند. شاید آنها هم مانند تو در ریزهکاریهای برهان، دربمانند و اهمیت پیامدهای روانشناختی بازگشت ابدی را نادیده بگیرند».
* بله، بازگشت ابدی به این معناست که هرگاه عملی را برمیگزینی، باید بتوانی آن را برای همه ابدیت برگزینی. این مسأله در مورد هر عملی که انجام نشود، هر فکری که به سخن درنیاید و هر گزینهای که از آن اجتناب شود هم صدق میکند. همه زندگی نازیسته، درون تو جمع خواهد شد و تا ابد زیسته نخواهد شد. و ندای وجدانات که به آن بیاعتنا بودهای، تا ابد بر سرت بانگ خواهد زد.
* «من به شاگردانام میآموزم که نباید زندگی را با نوید زندگی دیگری در آینده اصلاح کرد یا از بین برد. آنچه جاودانه است، این زندگی و این لحظه است. هیچ زندگی دیگر، هدفی که این زندگی رو به آن داشته باشد یا قضاوت و دادگاهی در میان نیست. این لحظه تا ابد خواهد بود و تو، به تنهایی، تنها شنونده خویش هستی».
* من افراد زیادی را میشناسم که از خود بیزارند و برای رفع آن میکوشند نظر مثبت دیگران را به خود جلب کنند. ولی این راه حل نادرست و در حکم تفویض اختیار به دیگران است. وظیفه شما این است که خود را همانطور که هستید بپذیرید و در جهت رشد خود بكوشيد، نه آن که دنبال راهی برای مقبولیت یافتن نزد مردم باشید.
منابع: ویکیپدیا- شمسی– متن کتاب
وقتی یالوم گریست!
وقتی یالوم گریست!
How to Die
جردن مایکل اسمیت
Jordan Michael Smith
ترجمۀ: سجاد سرگلی
داستان: اروین یالوم، رواندرمانگر محبوب، در بیمارستان بستری شده و خودش را در آستانۀ مرگ میبیند!
نام یالوم برای کتابخوانهای ایرانی آشناست، روانشناسی که کتابهایش گاهی با چند ترجمۀ مختلف به چاپ رسیده و رمانهایش نهفقط میان روانشناسان بلکه میان آنهایی که علاقهمند به حوزۀ روانشناسی و فلسفه هستند طرفدار دارد. از مسائل مهمی که یالوم در خلال زندگی حرفهای و خصوصاً داستانهایش به آن پرداخته مسئلۀ مرگ است؛ او همچنین به انسانهای زیادی که در آستانۀ مرگ بودهاند کمکهای روانشناسانه داده. حالا در بستر بیماری است و دارد خودش را آمادۀ مرگ میکند. میشل اسمیت به ملاقاتش رفته است.
جردن مایکل اسمیت، آتلانتیک — در یکی از صبحهای ماه مه، اروین یالوم، رواندرمانگرِ اگزیستانسیال، دوران نقاهتش را در اتاقی رو به آفتاب در طبقۀ همکف بیمارستان پالو آلتو در کالیفرنیا سپری میکند. بلوزی سبز با شلواری سفید به تن کرده، البته نه لباس فرم بیمارستان. همان اول اشاره میکند حالش طوری نیست که بخواهد زیاد به بیمارستان بیاید و تحت مداوا باشد. با خنده میگوید: «نمیخواهم [نوشتهای که قرار است بنویسی] مُراجعهکنندههایم را بترساند». تا پیش از ماه گذشته، که زانویش را عمل جراحی کند، روزی دو یا سه مُراجع میدید، بعضی را در مطبش در سنفرانسیسکو و بقیه را در محل زندگیاش، پالو آلتو. امّا، بعد از عمل جراحی، احساس سرگیجه میکند و نمیتواند خیلی خوب تمرکز کند. با صدایی کلفت امّا آرام به من میگوید: «اینها فکر میکنند مسئله، مسئلۀ مغزی است، امّا نمیدانند ماجرا دقیقاً از چه قرار است». با همۀ این اوصاف، یالوم امیدوار است خیلی زود به خانه برگردد؛ او ژوئن امسال ۸۶ساله شده و مشتاقانه منتظر است تا جدیدترین کتابش، چگونه اروین یالوم شدم، در ماه اکتبر منتشر شود.
چند نسخه از تایمز و مجلۀ نیویورکتایمز روی تخت یالوم است، کنار یک آی.پد. در بیمارستان وقتش را با تماشای فیلمهای وُودیآلن و خواندن رمانهای نویسندۀ کانادایی، رابرتسوندیویس، گذرانده. صحبت از مرگِ خود آسان است برای کسی که در حلقۀ روانشناسی آمریکا این ایده را رواج داد که تعارضات انسان میتواند نتیجۀ دوراهیهای حلنشدۀ وجودیاش باشد، که یکی از آنها ترس از مرگ است.
یالوم دربارۀ ترسش میگوید، ترسی که از وضعیت سلامتش دارد: «ترس بر من غلبه نکرده». از دیگر ایدههای مختص یالوم، که در کتابهایش ازجمله خیره به خورشید و مخلوقات فانی مطرح کرده، این است که ما میتوانیم ترس از مردن را در خودمان کم کنیم، از این طریق که بدون افسوس و حسرت زندگی کنیم، به تأثیرمان روی نسلهای آینده فکر کنیم، و اضطرابمان از مرگ را با نزدیکانمان در میان بگذاریم. از یالوم پرسیدم دلمشغولی همیشهگیاش در مورد مرگ آیا باعث آرامترشدن فکر و خیالش شده، فکر و خیال اینکه ممکن است بهزودی از دنیا برود. در جواب گفت: «به نظرم این دلمشغولی کار را راحتتر میکند».
مردمِ سراسر جهان روزانه به یالوم ایمیل میزنند به این امید که ترسهای اگزیستانسیالِشان برطرف شود. یالوم در ایمیلش لیبلی درست کرده با نام «هواداران» که در آن ۴۱۹۷ ایمیل از دوستدارانش وجود دارد، دوستدارانی از جاهای مختلف: از ایران گرفته تا کرواسی و کرۀ جنوبی. پیشنهاد کرد نگاهی به این ایمیلها بیندازم، که بعضیشان متنهای سادۀ تشکر بودند و اظهار قدردانی از بینشهایی که کتابهای یالوم به آنها داده بود. او، علاوهبر کتابهای درسی و برخی آثار غیرداستانی، چندین رمان و مجموعهداستان هم نوشته است. بعضی از این کتابها پرفروش بودهاند، ازجمله دژخیم عشق (روایتهایی از رواندرمانی) و وقتی نیچه گریست.
وقتی داشتم ایمیلها را بالا پایین میکردم، با عصایش دکمهای را فشار داد که پرستار را خبر کند. صدایی از آیفون آمد و او توضیح داد که برای زانویش مقداری یخ احتیاج دارد. این بارِ سوم بود که پرستارها را صدا میزد؛ به من میگوید دردش باعث شده که سخت بتواند روی چیزی تمرکز کند، هرچند سعیاش را میکند.
ماریلین، همسرش، که بالای ۶۰سال به نظر میرسد، در تمام مدت بستریشدن یالوم، مرتباً خواندنیهای تازه برایش میآورَد. جورجیا مِی، همکار و دوست یالوم و همسر رواندرمانگرِ اگزیستانسیال رولو می، روز گذشته به ملاقات او آمده بود. وقتی او دیگر هیچ کاری ندارد که بکند، با آی.پد یا کامپیوترش کار میکند و همۀ اینها را با چیرهدستی انجام میدهد.
بسیاری از ایمیلهای هواداران تأملاتی عمیق در باب مرگ است. بعضی از مکاتبهگران امید دارند که یالوم به آنها آرامشی بدهد برای مشکلات عمیقشان. بیشترِ وقتها یالوم در پاسخ ایمیلها گفته است که یک درمانگر محلی پیدا کنند. امّا اگر کسی درمانگری در دسترسش ندارد و مسئلهاش در بازۀ زمانی کوتاهمدتی حلشدنی است -چون یالوم در این مرحله از دورۀ زندگی نمیتواند با مُراجعی بیش از یک سال کار کند-، او میتواند از راه دور برای آنها وقت بگذارد. در حال حاضر کار درمانیاش را با مُراجعانی که از ترکیه، آفریقای جنوبی، و استرالیا هستند از طریق اینترنت انجام میدهد. به زعم او، اگر اختلافات آشکار فرهنگی را کنار بگذرایم، مُراجعانِ از راه دور تفاوت چندانی با مُراجعان حضوری ندارند. میگوید: «اگر زندگی پُر از افسوس و حسرتی داشتهایم، پُر از کارهای نکرده، اگر زندگی تحققنایافتهای داشتهایم، زمانی که مرگ به سُراغمان میآید، بسیار وحشتناکتر خواهد بود. فکر میکنم این برای همۀ ما صادق است».
“چگونه اروین یالوم شدم” مشخصاً خاطرات زندگی یک درمانگر است. سطر آغازینش را برایم میخواند: «سۀ نصفه شب، درحالیکه روی بالش اشک میریزم، از خواب میپرم». کابوس یالوم به واقعهای در کودکیاش برمیگردد که به دختری توهین کرده است. بیشترِ کتاب دربارۀ تأثیرات و عواملی است که دوران نوجوانی بر زندگیاش داشته، خصوصاً رابطه با مادرش. او به نقل از چارلز دیکنز مینویسد: «در یک دایره سفر میکنم، چرا که هر چه بیشتر و بیشتر بهسوی فرجام کشیده میشوم، حس میکنم به آغاز نزدیک و نزدیکتر شدهام».
یالوم اولین بار شهرتش را، در میان رواندرمانگران، از کتاب “رواندرمانی گروهی: نظریه و عمل“ بهدست آورد. این کتاب که در سال ۱۹۷۰ منتشر شد. استدلال میکند که درمان گروهی نمونۀ کوچکی از زندگی هرروزۀ ماست و همچنین پرداختن به روابطی که درون یک گروهِ درمانی وجود دارد میتواند تأثیرات درمانیِ قابلتوجهی در بیرون از گروه داشته باشد. پرستارها در اتاق میروند و میآیند، در همین حین او به من میگوید: «سال بعد ششمین بازبینی کتابم را انجام میدهم». روی صندلی کنار پنجره نشسته و بیقراری میکند. خط ریشش بدون کلاه پانامای همیشگیاش بلندتر به نظر میرسد.
اگرچه سالهاست که تدریس را کنار گذاشته، امّا میگوید، تا روزی که بتواند، مُراجعانی را در حیاطخلوت ویلایش میبیند. ویلایش مدل کوچکشده از غار انسانی است که پُر شده از کتابهای فریدریش نیچه و فیلسوفان رواقی. خارجِ این باغ درختان بُنسای وجود دارد؛ آهو و خرگوش و روباه در اطراف این باغ گهگاه دیده میشود. در چگونه اروین یالوم شدم نوشته: «وقتی احساس خستگی میکنم، بیرون میروم و سر خودم را با بُنسای گرم میکنم: هرس میکنم، آبیاری میکنم، و ظاهر زیبایشان را تحسین میکنم».
یالوم هر مشکلی که در کار درمان پیش میآید بهعنوان یک پازل میبیند، پازلی که شخصِ او و مراجع باید با هم همکاری کنند تا حلش کنند. این فرایند را در دژخیم عشق تببین کرده است، کتابی که شامل ده داستان از مُراجعانِ تحت درمانش میشود: داستانهای واقعی از کار او، که در آنها اسمها عوض شده امّا باقیِ جزئیات تغییر چندانی نداشته. این داستانها نهتنها بر رنجهای مُراجعانش متمرکز شده، بلکه همچنین احساسات و افکار او را بهعنوان درمانگر دربرگرفته است. به من میگوید: «میخواهم جنبههای انسانیِ درمان را پُررنگ کنم تا نشان دهد که درمانگر انسانی واقعی است».
شاید در نگاه اول به نظر نرسد که این کتاب کتابی بفروش است، امّا وقتی در سال ۱۹۸۹ بیرون آمد موفقیتی تجاری رقم زد و تا به امروز فروشی با سرعت داشته. منتقدی به نام لورا میلر در سال ۲۰۰۳ آن را رسماً نمایندۀ ژانری جدید دانست. دژخیم عشق، آنطور که میلر در نیویورک تایمز نوشت، نشان داد که «مطالعات موردیِ روانشناسانه چیزی به خوانندگان ارائه میکند که داستانکوتاههای امروزی به خوانندگان نمیدهند: جستوجوی رازها، برانگیختن کنجکاویها، عواطف عمیق، پیرنگ».
امروز، مردمِ سراسر دنیا که به یالوم ایمیل میزنند او را بیشتر از طریق کتابهایش میشناسند، کتابهایی که به چندین زبان ترجمه شده. ممکن است یالوم هم همچون دیویدهاسلهاف بیش از آنکه در آمریکا مشهور باشد، در خارج از آمریکا مشهور باشد. شاید دلیل کمتر استقبال شدن از یالوم در آمریکا بهخاطر تعصبات مذهبی بسیاری از خوانندگان آمریکایی و پافشاری آنها روی پایانهای خوش باشد. یالوم برای خوانندگان مذهبی میتواند انسانی مخوف باشد. به جهانِ پس از مرگ اعتقادی ندارد؛ میگوید اضطرابش در رابطه با مرگ با این اعتقاد تسکین پیدا میکند که آنچه پس از زندگی خواهد آمد همان چیزی است که قبل از آن وجود داشته. عجیب نیست که به من میگوید مخاطبان مذهبیاش تمایلی ندارند جذب کتابهایش شوند.
یالوم دربارۀ سختیهای سالخوردگی رُکوراست است، هم در زندگی شخصی، هم در خاطرات زندگی. وقتی دو تا از دوستان صمیمیاش اخیراً فوت کردند، دریافت که خاطرات تسلیدهنده از دوستیشان همۀ آن چیزی است که باقی مانده است. با ناراحتی میگوید: «در ذهنم این فکر جوانه زده که واقعیتی بیش از این وجود ندارد. وقتی بمیرم، همهاش خواهد رفت». فکر اینکه ماریلین را ترک کند برایش عذابآور است. از اینکه حال جسمانیاش بدتر شود هم وحشت دارد. الان از یک واکر استفاده میکند که زیر پایههایشان توپ تنیس است و اخیراً نحیفتر هم شده. در طول ملاقاتمان بارها سرفه میکند؛ وقتی یک ماه بعد از ملاقاتمان به او ایمیل زدم، حالش بهتر شده بود، ولی دربارۀ ترس وضعیت جسمانیاش اینطور گفت: «آن چند هفته بدترین ایّام عمرم را گذراندم». او دیگر نمیتواند تنیس بازی کند یا غواصی کند، و میترسد روزی برسد که نتواند دوچرخهسواری کند. در چگونه اروین یالوم شدم مینویسد: «پیرشدن ازدستدادن یک چیز بعد از چیز دیگر است».
در کتاب خود تأکید میکند که عشق میتواند اضطراب مرگ را کم کند و این از دو طریق است: یکی اینکه فضایی برای انسانها فراهم شود تا ترسهایشان را با هم مطرح کنند و دیگر اینکه به یکدیگر کمک کنیم تا خوب زندگی کنیم. ماریلین فمینیست و محقق ادبی قابلی است که با یالوم قرابت فکری زیادی دارد. او امیدِ زندگیِ یالوم است و باعث میشود یالوم هر چه قویتر به زندگی ادامه دهد. درست همین مسئله، مرگ را برایش عذابآور کرده. در جایی از صحبتهایمان میگوید: «همسرم کتاب به کتاب همسنگ من است». هرچند در ایمیلش فولدری داشت با عنوان «ایدههای نوشتن»، امّا میگوید که درنهایت ممکن است ایدهای برای کتابهایش نداشته باشد. در همین حین، ماریلین به من میگوید بهتازگی به دوستش، همسر یکی از استادان دانشگاه استنفورد، کمک کرده تا برای شوهرش آگهی ترحیم بنویسد. ماریلین میگوید: «این واقعیتِ جایی است که در آن زندگی میکنیم».
یالوم، در اوایل کار رواندرمانی اگزیستانسیالش، از این مسئله شگفتزده شد که افراد از توضیحدادن دردهای وجودیشان چقدر تسلی مییابند. در خیره به خورشید مینویسد: «ما در مُردن، این تنهاترین اتفاق زندگی، تنهاییم». بااینحال، همدلی و برقرارکردن روابط میتواند اضطراب ما انسانها را در مورد مرگ تا حد زیادی کاهش دهد. در دهۀ ۱۹۷۰ زمانی که کار با مراجعانی را شروع کرد که نوعی سرطان لاعلاج داشتند، متوجه شد که آنها با این ایده دلگرم میشوند که میتوانند با مردنِ با ارزش الگویی برای دیگران باشند.
وحشت از مرگ ممکن است برای هر کسی در هر زمانی اتفاق بیُفتد، و میتواند تأثیراتی زندگیعوضکن داشته باشد، چه تغییرات مثبت و چه منفی باشد. یالوم در جایی نوشته: «برای آنهایی که تعصب عمیق و ریشهداری درمقابل گشودگی دارند -آنهایی که همیشه از دوستیهای عمیق خودداری کردهاند- مسئلۀ مرگ ممکن است تجربۀ تکاندهندهای باشد و تمایلاتشان را برای برقراری روابط صمیمانه تغییر زیادی دهد». آنهایی که زندگیِ زیستنکردهای داشتهاند میتوانند اولویتهایشان را در همین فرصت باقیماندۀ زندگی تغییر دهند. در همین حال که یکی از پرستارها قرصهایش را آورد به من میگوید: «همین موضوع دربارۀ ابنزر اسکروج صادق بود».
رواندرمانی اگزیستانسیال، با همۀ هولناک بودنش، عمیقاً تأییدگر زندگی است. تغییر همیشه ممکن است. صمیمیت میتواند آزادی بیاورد. وجود گرانبهاست. یالوم، در تمجید از استعارهای که ریچارد داوکینزِ دانشمند بیان کرده تا طبیعت ناپایدار وجود را نشان دهد، میگوید: «از اینکه باید این زندگی و دنیای فوقالعاده را رها کنی متنفرم». خطکشی را تصور کن که میلیاردها سال از این جهان را نشان میدهد. نقطهای نورانی روی این خطکش وجود دارد که لحظۀ حال است. هرچیزی که سمت چپ این نقطۀ نورانی وجود دارد تمام شده؛ و سمت راست این خطکش آیندهای نامعلوم است. شانس اینکه ما در این نقطۀ نورانی باشیم، یعنی زنده باشیم و زندگی کنیم، بسیار ناچیز است؛ بااینحال، این شانس نصیب ما شده و ماییم که اینجاییم.
دریافت یالوم از مرگ با این حس تسکین پیدا میکند که خوب زندگی کرده است. بهآرامی میگوید: «به گذشته که نگاه میکنم، موفقیتهای زیادی کسب کردهام و حسرتهای کمی دارم». اینطور ادامه میدهد: «تکانهای درونی در همۀ ما هست که میخواهد زنده بمانیم، میخواهد زندگی کنیم». مکثی میکند و میگوید: «متنفرم که ببینم زندگی تمام شده».
این مطلب را جردن میشل اسمیت نوشته است و در ۲۲ سپتامبر ۲۰۱۷ با عنوان «How to Die» در وبسایت آتلانتیک منتشر شده است. وبسایت ترجمان در تاریخ ۳ مهر ۱۳۹۶ آن را با عنوان «وقتی یالوم گریست» و با ترجمۀ سجاد سرگلی منتشر کرده است.
درمان شوپنهاور
درمان شوپنهاور
درمان شوپنهاور اثر اروین یالوم رمانی نوشته شده بر محور دیدگاههای روانشناسی میباشد که در سال ۲۰۰۵ منتشر شده است. کتاب روایت زندگی روانپزشکی که به بیماری سرطان بدخیم پوست مبتلا شده است. وی پس از وقفه کوتاهی جلسات رواندرمانی گروهی خود را ادامه میدهد تا تسلیم هراس از مرگ نشود. در این رهگذر نظرات آرتور شوپنهاور فیلسوف بزرگ مطرح میشود.
یالوم در رمان درمان شوپنهاور تصور میکند که فیلسوف معاصری به نام فیلیپ که فردی منزوی و بهنوعی رونوشت شوپنهاور است، به یکی از گروههای درمانی رواندرمانگر مشهوری به نام ژولیوس وارد میشود که خود به دلیل رویارویی ناگهانی با سرطان ـو مرگ خویشـ به مرور دوباره زندگی و کارش نشسته است. فیلیپ آرزو دارد با بهکارگیری اندیشههای شوپنهاور، به یک مشاور فلسفی بدل شود و برای این منظور نیازمند سرپرستی ژولیوس است. ولی ژولیوس میخواهد به کمک اعضای گروه به فیلیپ/شوپنهاور بقبولاند که این ارتباط انسانی است که به زندگی معنا میبخشد، کاری که هیچکس برای شوپنهاور تاریخی نکرد.
بریدهای از کتاب: این موضوع اغلب مورد توجه قرار گرفته که سه انقلاب عمده فکری بشر، ایده محوریت انسان را تهدید کرده است. اول، کوپرنیک نشان داد که زمین آن مرکزی نیست که همه اجرام آسمانی به دورش میگردند. بعد داروین روشن کرد که ما کانون زنجیره حیات نیستیم، بلکه مانند سایر موجودات، از تکامل اَشکال دیگر حیات به وجود آمدهایم. سوم، فروید نشان داد که ارباب خانه خودمان نیستیم؛ به این معنا که بیشتر رفتار ما تابع نیروهایی خارج از آگاهی ماست. شکی نیست که آرتور شوپنهاور در این انقلاب فکری، نقشی برابر فروید داشت ولی هرگز به تأثیر او اذعان نشد زیرا شوپنهاور مدتها پیش از تولد فروید، فرض را بر این قرار داده بود که نیروهای زیستشناختی ژرفی بر ما حاکمند ولی ما خود را میفریبیم و فکر میکنیم خودمان آگاهانه فعالیتهایمان را برمیگزینیم.
*****
کتاب درمان شوپنهاور، همانگونه که از عنوان آن برمیآید، بر محوریت شوپنهاور، فیلسوف آلمانی، تکیه دارد. یکی از شخصیتهای اصلی این اثر روانشناسی به نام جولیوس است که دچار سرطان پوست شده است. جولیوس چون خود را درگیر بیماری سختی میبیند و این امکان را در نظر میگیرد که ممکن است چیزی به مرگاش باقی نمانده باشد، دستخوش ترس شده و برای مواجهه با آن تلاش میکند. شخصیت دیگر درمان شوپنهاور فردی است به نام فیلیپ که همانطور که خود نیز در داستان میگوید، شباهت زیادی به شوپنهاورِ فیلسوف دارد. او به دیگران با بیاعتنایی برخورد میکند و حتی با دید تحقیر به آنان مینگرد، تلاش میکند که هیچ دوستی نداشته باشد و در آپارتمان خود با سگاش زندگی کند.
به هر روی این دو شخصیت سرانجام در یک کلاس گروهی رواندرمانی با یکدیگر همراه میشوند. علاوه بر جولیوس و فیلیپ هشت نفر دیگر نیز در این کلاس حضور دارند که هر یک شخصیت منحصر به فرد و مشکلات خاص خود را دارد. در طول این کلاس هم فیلیپ و هم جولیوس دچار تغییراتی شده و قادر میشوند که تا حدی بر مشکلاتشان فائق آیند.
جملات کتاب درمان شوپنهاور نقلشده از آرتور شوپنهاور:
- «شور و خلسه در عمل جفتگیری، همین! این جوهر حقیقی و محور همهچیز، هدف و مقصود همه هستیست».
- «زندگی چیز رقتآوری است. من تصمیم گرفتهام همه عمرم را صرف تفکر درباره آن کنم».
- «با استعداد، همچون تیراندازی است که هدفی را میزند که دیگران قادر به زدناش نیستند؛ نابغه، همچون تیراندازی است که هدفی را میزند که دیگران قادر به دیدناش نیستند».
- «زندگی شاد ممکن نیست؛ بهتر آنکه فرد به حیاتی قهرمانانه دست یابد».
جملات کتاب درمان شوپنهاور:
- «بنیانهای استوار جهانبینی ما و در نتیجه ژرف یا سطحی بودناش در سالهای کودکی شکل میگیرد. چنین دیدگاهی بعدها پیچیدهتر، مفصلتر و کاملتر میشود ولی بنیاناش تغییر نمیکند».
- «وقتی به ریزهکاریهای زندگی مینگریم، همهچیز چقدر مضحک به نظر میآید. مثل قطره آبی که زیر میکروسکوپ بگذاریم: یک قطره واحد مملو است از موجودات ذرهبینی تکیاختهای. چقدر به جنبوجوش مشتاقانه این موجودات و ستیزشان با یکدیگر میخندیم. این فعالیت وحشتناک چه آنجا و چه در مدت زمان زندگی کوتاه بشری، وضعیتی مضحک پدید میآورد».
- «مذهب همهچیز را همسو با خود دارد: وحی، پیشگوییهای پیامبرانه، حفاظت از حکومت، برترین شکوه و شهرت و … و افزون بر اینها، این امتیاز گرانبها را که آموزههایاش را در دوران حساس کودکی در ذهن حک کند، جایی که به اندیشههایی ذاتی و سرشتی بدل میشوند».
- «برترین خرد آن است که لذت بردن از زمان اکنون را والاترین هدف زندگی قرار دهیم، زیرا این تنها واقعیتی است که وجود دارد و مابقی چیزی نیست جز بازیهای فکر. ولی میشود آن را بزرگترین بیخردی هم نامید زیرا آنچه تنها برای یک لحظه هست و بعد همچون رؤیایی ناپدید میشود، هرگز به کوششی جانفرسا نمیارزد».
- «انسانها، هنگامی که در پایان عمر به پسپشت مینگرند، درمییابند چقدر ناپایدار زیستهاند. وقتی میبینند آنچه گذاشتهاند از دستشان برود بیآنکه قدرش را بدانند یا لذتاش را ببرند، همان زندگیشان بوده، شگفتزده خواهند شد. و چنین انسانی فریبخورده از امید، رقصان به سوی بازوان مرگ میرود».
- «فردی با استعدادهای والا و نادر ذهنی که به حرفهای صرفاً مفید گمارده شود، مانند یک ظرف با ارزش تزئین شده با زیباترین نقشهاست که به جای دیگ آشپزخانه استفاده شود».
- «دیدن اینکه چطور انسان در کنار زندگی ملموس و غیرانتزاعی، همیشه حیات دومی در عالم معنا دارد، قابل توجه و چشمگیر است؛ (جایی که) در قلمرو ژرفاندیشی آرام، آنچه پیش از آن کاملاً تسخیرش کرده بود و او را به شدت تحت تأثیر قرار داده بود، اینجا سرد و بیروح، بیرنگ و دور به نظر میآید: انسان در اینجا یک تماشاچی و مشاهدهگر محض است».
- «رنجهای عظیم موجب میشوند رنجهای کوچکتر دیگر احساس نشوند و برعکس، در نبود رنجهای عظیم، حتی کوچکترین دردسرها و مزاحمتها مایه عذاباند».
- «دیگر هیچچیز نمیتواند او را بترساند یا متأثر کند. همه آن هزاران رشته میل و اشتیاق که ما را به دنیا وصل میکند و با رنجی مداوم (لبریز از اضطراب، ولع، خشم و ترس) به این سو و آن سو میکشاند، همه و همه را بریده است. لبخند میزند و با آرامش به خیالات گذرای این دنیا مینگرد، دنیایی که اکنون به بیاعتنایی یک شطرنجباز در پایان بازی، در برابر او ایستاده است».
- «گل پاسخ داد: ای ابله! تصور کردهای من میشکفم تا دیده شوم؟ من برای خودم میشکفم نه برای دیگران، چون شکوفایی خرسندم میکند. سرچشمه شادی من در وجود خودم و در شکوفاییام است».
- بار درخت سکوت، میوه آرامش است.
- «یک روز سرد زمستانی، چند جوجهتیغی دست و پایشان را جمع کردند و به هم نزدیک شدند تا با گرم کردن یکدیگر، از سرما یخ نزنند. ولی خیلی زود تیغهاشان در تن آن دیگری فرو رفت و باعث شد از هم دور شوند. وقتی نیاز به گرم شدن، دوباره آنها را دور هم جمع میکرد، تیغها دوباره مشکلساز میشدند و به این ترتیب، آنها میان دو مصیبت در رفتوآمد بودند تا اینکه فاصلهی مناسبی را که در آن میتوانستند یکدیگر را تحمل کنند، یافتند. چنین است نیاز به تشکیل جامعه که از تهیگی و یکنواختی زندگی انسانها سرچشمه میگیرد و آنها را به سوی هم میکشاند ولی ویژگیهای ناخوشایند و زننده فراوانشان، باز از هم دورشان میکند».
- «بیاعتمادی، مادر صحت و امنیت است».
- «باید برای آرزوهایمان مرزی قائل شویم، اشتیاقمان را مهار کنیم، بر خشممان چیره شویم و همواره این واقعیت را در نظر داشته باشیم که هر کس قادر است تنها به سهم بسیار کوچکی از آنچه ارزش داشتن را دارد، دست یابد».
- «بیاعتنایی راه کسب احترام است».
- «هیچ گلی سرخی بیخار نیست. ولی خارهای بیگل فراواناند».
- «کار، دلهره، جانکندن و گرفتاری، سرنوشت همه انسانها در طول زندگیشان است. پس اگر همه اشتیاقها به محض سربرآوردن، برآورده شوند، مردم چگونه زندگیشان را پر کنند و وقت بگذرانند؟ فرض کنید نژاد انسان به آرمانشهر برده میشد، به جایی که همه چیز خود به خود میرویید و کبوترها کبابشده پرواز میکردند؛ جایی که هر کس در آن معشوقاش را مییافت و در حفظ او هم مشکلی نداشت؛ آن وقت مردم از ملال میمردند و خود را حلقآویز میکردند و میکشتند و درنتیجه رنجی بیش از آنکه اکنون طبیعت برایشان تدارک دیده، برای خویش فراهم میکردند».
- «ما همچون گوسفندانی هستیم که در مزرعه و زیر نگاه قصابی که آنها را یکی پس از دیگری برمیگزیند، در جستوخیز مشغولاند؛ زیرا در روزهای خوش زندگی، از بدیهایی که سرنوشت برایمان در چنته دارد، از بیماری و ظلم و جور، فقر، نقص عضو، از دست دادن بینش، جنون و مرگ غافلیم».
- «زندگی را میتوان به تکه پارچهای گلدوزی شده تشبیه کرد هر کس در نیمه نخست عمر، به تماشای رویه آن مینشیند و در نیمه دوم، پشت آن را مینگرد. پشتاش چندان زیبا نیست ولی آموزندهتر است زیرا بیننده را قادر میسازد ببیند که چگونه رشتههای نخ به هم پیوستهاند».
- «حتی وقتی محرکی در کار نیست، مدام نگرامی اضطرابآلودی در من هست که موجب میشود خطراتی را ببینم یا جستوجو کنم که وجود ندارند؛ این موضوع کمترین ناراحتی را برایام بینهایت بزرگ میکند و رابطه با مردم را بینهایت دشوار».
- «آثار جاویدان، ایدههایی که از کسانی که همچون من بر جای میمانند، بزرگترین لذتام در زندگیاند. بدون کتابها، من مدتها پیش گرفتار نومیدی شده بودم».
- «از چشمانداز جوانی که بنگری، زندگی آیندهای دراز و بیپایان است؛ ولی از چشمانداز پیری، تنها گذشتهای بسیار کوتاه به چشمات میآید. وقتی با کشتی دور میشویم اجزای ساحل ریز و ریزتر میشوند و امکان شناسایی و تمایزشان نیز کمتر؛ همچون سالهایی که پس پشت نهادهایم با همه رویدادها و تکاپویشان».
- «مردی که بتواند یک بار برای همیشه از رابطه با شمار زیادی از آدمیان بپرهیزد، مرد خوشبختی ست».
- «این یه معادله درست و از قبل امتحان شده ست که هرچی کمتر با مردم ارتباط برقرار کنم، خوشحالترم. وقتی سعی میکردم در درون زندگی باشم، تو سراسیمهگی غرق میشدم. وقتی بیرون زندگی میمونم، چیزی نمیخوام، از کسی انتظاری ندارم و خودم رو درگیر فعالیتهای برتر فکری میکنم، تنها وقتیه که به آرامش میرسم». [از زبان فیلیپ]
- «اگر نمیخواهیم بازیچه دست هر فرومایهای و مایه ریشخند هر تهیمغزی باشیم، اصل اول این است که محتاط و دستنیافتنی بمانیم».
- «اگر صمیمانه مشتاق فلسفه هستید، خود را از همان ابتدا برای استهزا و زهرخندهای بسیار آماده کنید. به خاطر بسپارید که اگر پایمردی کنید، همانها بعدها تحسینتان خواهند کرد. به یاد داشته باشید که اگر برای دلخوشی دیگران، توجهتان را به بیرون معطوف کنید، بیشک نظام زندگیتان را نابود کردهاید». [از سخنان اپیکور]
- «یکی از راههای معدود سرحال آوردن مردم این است که درباره مشکلی که به تازهگی گریبانتان را گرفته حرف بزنید یا بعضی نقصهای شخصیتان را برایشان آشکار کنید».
- «باید کاملاً از آرزو و خواستن گریخت. یعنی کاملاً بپذیریم که در سرشت درونیمان تکاپویی تسلیمناپذیر در جریانه، از رنج از آغاز در ما نهاده شده و ما محکوم به داشتن چنین سرشت و طبیعتی هستیم. یعنی اول باید پوچی بنیادین این دنیای پراوهام رو درک کنیم و بعد به دنبال راهی باشیم برای دست رد زدن به سینه خواستهها. باید –مثل همه هنرمندای بزرگ- هدفمون زیستن در دنیای ناب اندیشههای افلاطونی باشه. بعضی از راه هنر این کارو میکنن، بعضی از راه ریاضت مذهبی. شوپنهاور با پرهیز از دنیای آرزوها، پیوند با اذهان بزرگ تاریخ و با ژرفاندیشی زیباییشناسانه این کارو کرد». [از زبان فیلیپ]
- «اعتماد نخستینی که لازمه عشـق به زندگیست، در کودکانی که از عشـق مادر محروماند، شکل نمیگیرد. آنها در بزرگسالی با دیگران احساس غریبی میکنند و به درون خود میگریزند و زندگیشان به رابطهای خصمانه و رقابت با دیگران میگذرد».
- «کودکان، زندانیان بیگناهی به نظر میآیند که نه به مرگ، بلکه به زندگی محکوماند، گرچه کاملاً نسبت به معنای مجازات خود ناآگاهاند».
- «هربار که خواستم به کسی نزدیک بشم، از خودم دورتر شدم. من در بزرگسالی هیچ دوستی نداشتهام و هرگز نخواستهام داشته باشم. هر بار سعی کردم با کسی طرح دوستی بریزم، به همون نتیجه شوپنهاور رسیدم که گفت فقط فلکزدگانی بدبخت دیدم: مردانی باهوش محدود، نهاد بد و طبع پست. منظورم انسانهای زندهاند، نه متفکران بزرگ گذشته». [از زبان فیلیپ]
- «برعکس، قبلاً که مشتاق همراهی دیگران بودم، چیزی از اونا میخواستم که به من نمیدادن -در واقع نمیتونستن بدن- اون موقع بود که فهمیدم تنهایی یعنی چی. خیلی خوب باهاش آشنا شدم. نیازی به کسی نداشتن، به معنای هرگز تنها نبودنه. انزوای پربرکت همون چیزیه که من دنبالشم». [از زبان فیلیپ]
- «سرور و شادمانی جوانی ما بخشی به این دلیل است که در حال بالا رفتن از تپه زندگی هستیم و مرگ را که در آن سوی کوهپایه جا خوش کرده، نمیبینیم».
- «زندگی عبارت است از یک سرازیری مصیـبتبار گریزناپـذیر که نه تنها بیرحم و ظالمانهست، بلکه اتکاناپذیر و غیرقابل اطمینان نیز هست».
- «فرد باید آگاه باشه که داره خودش رو در سرگرمیهای زندگی از دست میده. هایدگر این حالت رو مجذوب شدن در روزمرهگی زندگی مینامید». [از زبان فیلیپ]
- «آنجا که من هستم، مرگ نیست و آنجا که مرگ هست، من نیستم. پس ترس از مرگ چرا؟». [از سخنان اپیکور]
همانطور که گفته شد این داستان با محوریت شخصیت یکی از بدبینترین فیلسوفان تاریخ یعنی آرتور شوپنهاور، همانگونه که از جملات مستقیم نقل شده از او کاملاً پیدا ست، نگاشته شده و تلاش شده تا در آن راهکاری برای تغییر خلقیات و خصوصیات روانی شوپنهاوری ارائه شود.
اندیشههای بدبینانه شوپنهاور در کتاب اصلی او یعنی «جهان همچون اراده و تصور» و همچنین در کتابی از او به نام «درباب حکمت زندگی» مشهود هستند و بسیاری نقل قولهای شوپنهاور در کتاب درمان شوپنهاور نیز از این دو کتاب هستند.
منابع: ویکیپدیا – شمسی
*****
شرحی روانشناختی
به قلم سعید جلوخانی (پدیدارشناسی و اگزیستانسیالیسم)
وقتی میخواهیم وارد متن اروین یالوم بشویم باید چند نکته را در نظر بگیریم. اولاً وی از روش پدیدارشناسی پیروی میکند و رواندرمان وجودیست که این مکتب بهشدت از پدیدارشناسی وجودی یا اگزیستاسیال مارتین هایدگر، فیلسوف فقید آلمانی متأثر است. یکی از مقومات بودن در جهان، حیث جهانمندی است. از نگاه هایدگر ما سه جهان داریم.
مکتب رواندرمانی وجودی آمریکایی از رولو می گرفته تا شاگردش اروین یالوم به این نوع نگرش وفاداران تنها نمایندگان مکتب وجودی انگلیسی یک جهان چهارمی هم بدان افزودهاند که بعداً اشاره خواهم کرد.
جهان اول Umwelt
جهان پیرامونی است، جهان اطراف چه از بدن، اشیا و درختان و هرچیزی دیگری، بیماری و مرگ و مردن.
جهان فردی eigenwelt
جهان فردی و درونی من است. احساسها، خاطرات، احساس ضعف و قوی بودن و اعتماد به نفس داشتن.
Mitwelt جهان ارتباطی
جهان اجتماعی است از روابط اجتماعی، ازدواج، سکس، روابط عاشقانه و دوستانه گرفته تا کاری.
نگاه رواندرمانی وجودی این است که این سه جهان توأمان با هم باشد و هر انسانی در این سه جهان زیست کند. یعنی حد و مجاورت را نگه داشتن.
حال متن زیرا از یالوم مطالعه فرمایید.
در یک روز زمستانی تعدادی خارپشت کاملاً نزدیک به هم خود را جمع کردند تا از طریق گرمای بدن یکدیگر از یخ زدن محافظت شوند. اما خیلی زود متوجه اثر دردناک تیغهای یکدیگر شده و ار هم فاصله گرفتند. هنگامی که مجدداً به گرمای یکدیگر احتیاج پیدا کردند، دور هم جمع شدند، ولی اثر تیغها دوباره احساس شد، بنابراین آنها بین دو بدی گرفتار شده بودند. تا اینکه بالاخره فاصله مناسبی پیدا کردند که میتوانستند در بهترین حالت ممکن همدیگر را تحمل کنند. در نتیجه نیاز به اجتماع، انسانها را از خلاء و یکنواختی زندگی بیرون برده آنها را به سوی یکدیگر میکشاند، اما بسیاری از خصوصیات ناخوشایند و تنفرانگیز آنها را دوباره از هم جدا میکند.
مامان و معنای زندگی
گاهی اوقات پنهانی به مراجعینی که موقعیت خطیری را در زندگی تجربه میکنند، رشک میبرم؛
کسانی که این شهامت را دارند که زندگیهایشان را از اساس متحول سازند،
کسانی که دستبهکار میشوند، کارشان را رها میکنند،
حرفهشان را تغییر میدهند ، طلاق میگیرند و همه چیز را از اول شروع میکنند.
نگرانم که نکند تماشاگر باقی بمانم و ناخوداگاه،…
مراجعم را تشویق کنم تا بهجای من، دست به اقدامات متهورانه بزنند.
کتاب مامان و معنی زندگی، شش داستانِ رواندرمانی را که چهار مورد از آنها کاملاً واقعی و براساس تجربیاتِ شخصیِ نویسنده است برای ما بازگو میکند.
یالوم، مفاهیمِ و دلهرههای اصلیِ این فلسفه از جمله پوچی، مرگ، انزوا و… را در این شش داستان گنجانده است. درست مانند کتاب هنگامی که نیچه گریست، در این کتاب هم به طور غیر مستقیم، قصد دارد تاثیرِ شگرفِ اگزیستانسیال و درک ابعادِ مختلف هستی انسان را بر روی درمان، در قالب داستان به خوردِ مخاطب بدهد. و حقیقتاً که چقدر هم در این کار ماهر است. در قسمتی از پشت جلد کتاب آمده است: مامان و معنی زندگی با نگاهی گذرا، به غایت ارزشمند و کم و بیش ممنوع به درون قلب و ذهن درمانگر، تواناییهای منحصر به فرد هر رابطه انسانی را روشن میسازد.
این کتاب با نگاهی گذرا ، بهغایت ارزشمند و کم و بیش ممنوع به درون قلب و ذهن درمانگر، تواناییهای منحصر به فرد هر رابطۀ انسانی را روشن میسازد. کتاب مامان و معنی زندگی دستاورد تجربه شخصی و حرفهای نویسندهای توانا و رواندرمانگری چیرهدست است که شگفتیهای موجود در قلب رابطه درمانی را میکاود و رویارویی نویسنده و بیمارانش را با ژرفترین چالشهای زندگی مواجه میسازد. اروین یالوم در کتاب مامان و معنای زندگی، ۶ داستان که بر اساس تجارب بالینی خود به دست آورده را برای ما تعریف میکند:
– مامان و معنای زندگی
– همنشینی با پاولا
– تسکین از نوع جنوبی
– هفت درس پیشرفته در درمان سوگ
– رویارویی دو جانبه
یالوم در مورد این کتاب میگوید: “در این کتاب، کوشیدهام هم قصهگو و هم آموزگار باشم. هر گاه این دو نقش با یکدیگر در تعارض بودهاند و باید میان افزودن یک نکتۀ آموزشی جالب و حفظ معیار دراماتیک داستان یکی را برمیگزیدم، تقریباً در همۀ موارد داستان را مقدم دانستهام و سعی کردهام رسالت آموزگاریام را از طریق مباحث غیرمستقیم به انجام برسانم”.