December 2017 - بلرزیم یا نلرزیم - لذت خودآزاری - مژده وصل تو - ﻛﺎش میشد
بلرزیم یا نلرزیم ؟ مساله این است!
بلرزید بلرزید، در این لرزه بلرزید در این لرزه چو مردید، همه شاد روانید
نلرزید نلرزید، و زین مرگ نترسید کز اینخاکبرآیید و براین خاک بگردید
بلرزید بلرزید، ازین ریشتر بپرسید کهاینخانه خرابست و شما همچو اسیرید؟
کمی پناه بگیرید، پی گوشه دیوار چو سقفها بشکستند، همه خرد و خمیرید
بلرزید بلرزید، به پیش خسو خاشاک بر لرزه چو مردید، چه دارا چه ندارید
نلرزید نلرزید، چرا دلهره دارید؟ چو زین بدن برآیید، همه آرام جانید
بلرزیم یا نلرزیم؟کهترسش خود مرگست همه زندگی این است، پس نلرزید و نپرسید
اصل شعر مولانا
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید
لذت خودآزاری، مسخره !
دلم گرفته دوباره در این هوایِ مَسخرَه بیادِ آن همه خنده در روزهای مَسخرَه
به یادِ بودنِ با تو، ولی نبودنِ با تو بیادِ آن گِله های تو آن صدایِ مَسخرَه
گُرسنه بودم و آن دَم به روحِ من تو خوراندی
زِ لُقمه های حَرامَت، از آن نِمودِ مَسخرَه
یک خودآزاریِ زیباست که من تنهایم لذّتی هست دراین زخم،که درمَرهَم نیست
لذّتی نیست اَگر درد نباشد، جانم هیچ شوری بِه از این شورِ پَس از ماتَم نیست
تو نبین ساکت و آرام نشستم کُنجی دَردِ ناگفته زیاد است، ولی مَحرَم نیست
هر شبم بیتابی و بیخوابی و بیحاصلی حال و روزم را نمیفهمند به جُز ایلوها
دوستت دارم،ولی دیگر نخواهم گفت، چون “دوستت دارم” شده قربانیِ تکرارها
نگو به تلخىِ این اتفاق عادت کن که عشق حادثه اى مبتلا به عادت نیست
فقط اجازه بده در نبودنت شبها کمى به فکرِ تو باشم، اگر جسارت نیست
آیا شده از شدّتِ دلتنگی و غُصّه هِی بُغض کُنی، گریه کُنی، شعر بخوانی ؟
دلتنگِ تو اَم،ای که به وصَلت نرسیدم ای کاش خودت را سَرِ قبرم برسانی
پشیمانی ندارد سود، وقتی عاشقش باشی نباید عاشقش می گشتم، امّا دیر فهمیدم
مژده وصل تو
مژدهِ وصلِ تو کو؟ کَز سَرِ جان برخیزم طایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزم
به وِلایِ تو که گر بندهِ خویشم خوانی از سَرِ خواجگی کون و مکان برخیزم
یارب از ابرِ هدایت بِرسان بارانی پیشتر زان که چو گردی زِ میان برخیزم
بر سَرِ تُربتِ مَن با مِی و مُطرب بنشین تا به بویت زِ لَحَد رقص کُنان برخیزم
خیز و بالا بنما ای بُتِ شیرین حرکات کَز سَرِ جان و جهان دَست فشان برخیزم
گر چه پیرم، تو شبی تَنگ در آغوشم کَش تا سَحرگَه زِ کنار تو جوان برخیزم
روزِ مرگم نفسی مُهلتِ دیدار بده تا چو پیمان زِ سَرِ جان و جهان برخیزم
خواجگی= بزرگی و ریاست؛ آقایی.
کون و مکان=گیتی و آنچه در آن است.
لحد=گور. سنگی که بالای سر مرده بر روی گور نصب کنند.
ﻛﺎش میشد،اﻣﺎ نمیشه
ﻛﺎش میشد ﭼﺸم هام ببینند ﻃﺮح اﻧﺪام ﺗـﻮ داره زﻧﺪه می شه ﺟﻮن می گیره ﭘﺎ ﺗﻮی اﺗﺎق میذاره
ﻛﺎش میشد ﺻﺪای ﭘﺎهات بپیچه ﺗـﻮ ﮔـﻮش داﻟﻮن ﻃﺮف داﻟﻮن ﺑﮕﺮده ﺳﺮ آﻓﺘﺎبگردون هاﻣﻮن
ﻛﺎش میشد دوﺑﺎره ﺑﺎﻏﭽﻪ ﭘـﺮ گل های ﺗـﻮ ﺑـﺎﺷﻪ ﻏﻨﭽﻪی سفید ﻣﺮﻳﻢ ﺑﺎ ﻧـﻮازش ﺗﻮ واﺷﻪ
ﻛﺎش میشد اﻣﺎ نمیشه نمیشه بیای دوﺑﺎره نمیشه دﺳﺘﺎت ﺗﻮ ﮔﻠﺪون گل های ﻣـﺮﻳﻢ ﺑﺬاره
ﻛﺎش میشد اﻣﺎ نمیشه اﻳـﻦ ﻣـﺮام روزﮔـﺎره رﻓﺘﻨﺖ همیشگی ﺑﻮد دﻳﮕﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻧﺪاره
شکوه از ماه و …
ز بس تنها نشستم همچو گلهای بیابانی
دلم چون غنچه خو کردهست با سردرگریبانی
نه میخندم، نه میگریم، نه سرمستم، نه هشیارم
نمیدانم چه باید کرد در این دنیای حیرانی
چشم ایلو دست به تاراج دل و دین زد و رفت
آنچنانی که خزان بر گل و نسرین زد و رفت
گیرم که نام من ز لبت محو گشت و مرد
یاد مرا چگونه فراموش می کنی؟
آغوش من به روی اجل باز مانده است
ای مه، تو با که دست در آغوش می کنی؟
زِ هر موج ویران شود خانه من
به دریای هستی حبابم خدایا
دلم شکوه از ماه و پروین ندارد
من از خویشتن در عذابم خدایا
زندگی کردن من، مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تن ام، عمر حسابش کردم
مستیِ من ،مستی می نیست، شور عاشقی ست …
October 2017 - با بیکسی خو میکنم - گریهِ مرد
گریهِ مرد
(در پنج قطعه)
من اگر مُرده بودم، شاید ، او می گریست، اما اگر او گریه می کرد ، من می مُردم …
بیتو هم میتوان به دریا خیره شد، زبان موجها روشنتر از زبان توست، بیهوده خاطرههایت را در دلم زنده نکن، بیتو هم میتوانم دوستت داشته باشم، از چیزهای بیهوده میگفتیم، بیهوده ، بیهوده، زمانی که باهم بودیم، تو کودکی لوس از عشق، من احمقی حیرتزده از عشق.
بی وفا! رفتی وفادارِ کسی دیگر شوی؟! غنچه ام بودی؛ به دست دیگری پرپر شوی؟!
بودی؛ اما مرحمی بر زخم دل نگذاشتی… فرض کن در قلب اقیانوس، خاکستر شوی
با خودم گفتم مگر آن چشم ها با من چه کرد؟! بعدِ عمری زُهد و تقوا ، میشود کافر شوی؟!
گریه کردم بیت ها را، تا که روزی یادِ من ، آه… افتادی اگر…! ؛ این شعر را از بَر شوی
دلبرت شب را در آغوش کسی…سخت است نه؟! تازه! مجبوری خودت با آه همبستر شوی…
تلخی این قصه در اینجا به اوجش میرسید : من پسر بودم، ولی میخواستی مادر شوی!
دردها تا گریه شد با طعنه گفتی: «مرد و اشک»؟! عشق خُردت میکند تا این که محکم تر شوی!
ابوالفضل کاظمی
مرد که گریه میکنه کوه که غصه میخوره یعنی هنوزم عاشقه یعنی دلش خیلی پُره
آدم که زخم قلبو با نمک دوا نمیکنه عشقشو توی خلوتش شما صدا نمیکنه
وقتی تو غمگینی خیلی غم انگیزم همدرد پاییزم ، همراه این برگا ، اشکامو میریزم
شبیهته هرکی که زیر باروونه شدم یه دیوونه ، که از تو میخونه، دلم زمستونه
بگو به هردوتای ما یه فرصته دیگه برای زندگی میدی بگو که حال و روز این صدای خسته ی گرفتمو تو فهمیدی
تورو خدا نگو دلت یه عالمه از اینکه عاشقه پشیمونه بگو که زخم رو دلم کنار تو همیشه تا ابد نمیمونه
وقتی تو غمگینی خیلی غم انگیزم همدرد پاییزم ، همراه این برگا ، اشکامو میریزم
شبیهته هرکی که زیر باروونه شدم یه دیوونه ، که از تو میخونه، دلم زمستونه دلم زمستونه
نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست گریه ی ممتد یک مرد نمی دانی چیست
روی پوشاندی و پوشاندن این ماه تمام آنچه با اهل زمین کرد نمی دانی چیست
در کجا علم سخن یاد گرفتی که هنوز ظاهرا معنی «برگرد» نمی دانی چیست
شادمان باش ولی حال مرا هیچ مپرس آنچه غم بر سرم آورد نمی دانی چیست
گفتم از عشق تو دلخون شده ام، خندیدی نازپرورده ای و درد نمی دانی چیست
سجاد سامانی
یکی رو میشناختم مث اینکه اسمش علی بود یا مث اینکه– نه خدایا! – مرتضی یا تقی بود
وقتی که پنج ساله شد، انگشت شستش برید خون از دستش جاری شد، رنگ از رخسارش پرید
تا اومد اشک جمع بشه تو چشاش از فرط درد، مادرش گفت: “بغض نکن! ماشاله دیگه شدی مرد”
مرد که گریه نمیکنه مرد که گریه نمیکنه
اون علی یا مرتضی یا تقی یا نه، حمید گریهشو خوب نگه داشت بغضشم نترکید
وقتی که ده ساله شد یه روز توی مدرسه افتاد زیر کتک معلم هندسه
تا اشک تو چشاش جمع شد از خجالت و از درد معلمش سرش داد زد: “مگه تو نیستی یک مرد!؟”
مرد که گریه نمیکنه مرد که گریه نمیکنه
وقتی پسرک رسید به سن سخت بلوغ دختر همسایهشون فکرشو میکرد شلوغ
یه روز که با دوچرخه پز میداد جلوی اون باباش سرش داد کشید: “این قدر تند نرو حیووووون!”
دختر همسایه با دوستاش بهش خندیدن خوشبختانه اشکشو این بار دیگه ندیدن
مرد که گریه نمیکنه مرد که گریه نمیکنه
چند سال گذشت و تقی، یا مرتضی یا علی مردی شد و زن گرفت
زنشو دوست داشت ولی زنش با ناراحتی میگفت: “تو بی احساسی! تا حالا نکردی یه گریه اساسی”
زنش ازش جدا شد رفت با یه مرد جوون که واسهش اشک میریزه مثل یه رود روون
اون علی ِ بیچاره یا مرتضی یا حمید از زور ناراحتی دیگه نفسش برید
مرد که گریه نمیکنه مرد که گریه نمیکنه . . .
September 2017 - قَسَم به مویت - بی تو از آن کوچه گذشتم
قَسَم به مویت، قَسَم به عشقت
قسم
زِ فراقِ خانه سوزت، غمِ سینه سوز دارم ، گُلِ من! قَسم به عشقت، که نه شب، نه روز دارم
به تو ای فرشتهِ من، گُلِ من، تَرانهِ من! که جدائی از تو باشد، غمِ جاودانهِ من
به غَمت، غمِ عزیزت، غمِمهربان و گَرمَت ، که به کوچه کوچه رگ هایِ دلم، چو خون دویده
چو تو در بَرَم نباشی، غمِ بیشُمار دارم، تو بدان، که با غمِ تو، غمِ روزگار دارم
به شبی که تکیه دادی، سَرِ خود به شانهِ من ، به دمی که پا نهادی، به فضایِ خانهِ من
اگرم بهانه ای هست برای زندگانی، گُلِ من، قَسم به مویت، توئی آن بهانهِ من
گُلِ من! تو را نه اکنون، همه عمُر می پرستم
بی تو از آن کوچه گذشتم
بی تو مهتاب
هنوز دیر نیست،
هرچند از بار غمت خمیده شده ام،
هرچند از گریه های خونبارم، قلبم پژمرده شده،
هر چند از بغض همیشگیم، دیگر نای سخن ندارم،
اما تو میتوانی، میتوانی دوباره ایلو شوی،
در خود انقلابی کنی. نه، نیازی به گذر از “انقلاب” نیست،
کافیست “نظری” با چشم دل به آن “کوچه” کنی.
“من” دوباره “من” خواهم شد و “تو” همان فرشته ناجی.
August 2017 - من جدا، ابر جدا، یار جدا - کاشکی
من جدا، ابر جدا، یار جدا
کاشکی …
کاشکی گُم شده بود این دل دیوانه من پیش از آن روز که گیسوی تو پیدا می کرد
ای که در سوختن ام با دل من ساخته ای کاش یک شب دلت اندیشه فردا می کرد
گویند که یار دگری جوی و ندانند بایست که قلب دگری داشته باشم
هم صحبتی و بوس و کنارت همه گو هیچ من از تو نباید خبری داشته باشم؟
گرچه بیگانه ز خود گشتم و دیوانه ز عشق یار، عاشق کُش و بیگانه نواز است هنوز
گرچه رفتی، ز دلم حسرت روی تو نرفت دَر این خانه به امیدِ تو باز است هنوز
آمد و رفت و دلم بُرد و كنون حاصل وصل اشك گَرمی است كه بنشسته به دامانِ من است
تو مرا واله و آشفته و رسوا كردی تو مرا غافل از اندیشه فردا كردی
شِكوه بیجاست،مرا كُشتی و جانم دادی آنچه از بخت طمع داشتم،آنم دادی
از تو آنی دل دیوانهِ من غافل نیست اینکه درسینه من هست،تو هستی،دل نیست
شرم از مویِ سپید و رخِ پُرچین دارم ورنه آن کیست که برچون تو بُتی مایل نیست
هیچ غم نیست که نسبت به جنونم دادند بهرِ این یک دو نَفَس، عاقل و دیوانه یکیست
عشق، آتش بُوَد و خانه خرابی دارد پیش آتش، دل شمع و پَرِ پروانه یکیست
زندگی یک نفسم مایهِ شادی نشده است آه اگر مرگ نخواهد که کُند شاد مرا
یک دل و این همه آشوب و غم و دردِ ایلو کاشکی مادر ایام نمیزاد مرا.
July 2017 - من با خیالت دلخوشم - دو قلب لازم است - داغ پاینده - بدتر از فتنه
زنده بودن کافی نیست، زندگی باید کرد، و برای زندگی کردن دو قلب لازم است.
دو قلب لازم است
برایِ زیستن دو قلب لازم است، قلبی که دوست بدارد ، قلبی که دوستش بدارند، قلبی که هدیه کند،
قلبی که بپذیرد، قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید. قلبی برای من ،
قلبی برای انسانی که من میخواهم، تا انسان را در کنارِ خود حس کنم.
دریاهایِ چشمِ تو خشکیدنی است، من چشمه یی زاینده میخواهم،
پستان هایت ستاره هایِ کوچک است، آن سویِ ستاره من انسانی میخواهم.
انسانی که مرا برگزیند، انسانی که من او را برگزینم، انسانی که به دستهایِ من نگاه کند، انسانی که به دستهایش نگاه کنم،
انسانی در کنارِ من، تا به دستهایِ انسان نگاه کنیم،انسانی در کنارم،آینه یی در کنارم، تا در اوبخندم ، تا در او بگریم.
من امیدم را در یأس یافتم، مهتابم را در شب، عشقم را در سالِ بد یافتم و هنگامی كه داشتم خاكستر میشدم، گُر گِرفتم !
زندگی با من كینه داشت، من به زندگی لبخند زدم ، خاك با من دشمن بود ، من بر خاك خُفتم.
من در ظلمتم، بدان خاطر که کسی به عشقِ من نسوخت، من تنهایم، چراکه هرگزکسی من را به جانبِ خود نخواند.
عشقهای معصوم، بی کار و بی انگیزهاند، امیدِ درودی نیست، امیدِ نوازشی نیست
مرهمِ زخم هایِ کهنه ام، کنجِ لبانِ توست ! ….. بوسه نمی خواهم، چیزی بگو …
داغ پاینده
داغ پاینده که گویند این است
هرچه ظاهر به دهان مسکوتیم به درون دل همه آتش، همه تن فریادیم
لحظه ای نیست نباشی در یاد باد یادت به گرامی، چه به دل مغمومیم
پسرم، عزیزِ ما بر خاک است ما چه گوییم جُز آهی، همگی بر بادیم
غمِ تو ریشه غم هاست به دل ما زِ دنیا و جهان دلگیریم
همه غم های دگر روبنایی است برآن بی جهت از طُرُقی در صدد جبُرانیم
سازش به خیال است، عزیز از دست رفت ای دریغا، همه دیگر به رهِ خُسرانیم
داغِ پایندهِ پیمان که گویند این است ماکه دیگر بگسستیم، همه دَم درسوگیم
از سینه صدایِ اَرغَنون میآید وَز دیده بهجای اشک، خون میآید
درشامِ فراق،ناله ام ازدلِ تَنگ آغشته بخونِ دل برون می آید
ترانه و آهنگ از دنگ شو
تو در فِتنه از حَد بِدَر کردی ، تو با من زِ بَد هم بَتَر کردی
زِ سویِ نگاهِ تَب آلودت ، منِ تشنه را تشنه تر کردی
پس از آرزوها ، پس از جستجوها
ندانی که ای مَه چه ها کردم ، تو را بینِ خوبان جدا کردم
صدا را به دل مبتلا کردم ، تهِ کوچه نامت صدا کردم
خطا کردم ای مَه، خطا کردم ، تو را با شبم آشنا کردم
تو دردِ مرا از درون می کِشی ، تو من را به موجِ جنون می کِشی
به حرفِ تَب و تاب و تن، تنها ، مرا تا رگِ اَرغَنون می کِشی
اَرغَنون=سازی که از تعداد زیادی لوله تشکیل شده و هوا را به وسیله انبان در آنها میدمیدند.
June 2017 - سلام! - دلم گرفته برایت - خستهام ولی - وقتی بگویید دوستت دارم که...
سلام ایلو!
سلام ایلو، ای کهنه عشق من
سلام ای کهنه عشق، من که یاد تو چه پا بر جاست. … سلام بر روی ماه تو، عزیز دل، سلام از ماست.
تو یه رویای کوتاهی، دعای هر سحرگاهی. … شدم خام عشقت چون مرا اینگونه می خواهی.
من آن خاموش خاموشم، که با شادی نمی جوشم. … ندارم هیچ گناهی جز که از تو چشم نمی پوشم.
تو غم در شکل آوازی، شکوه اوج پروازی. … نداری هیچ گناهی جز که بر من دل نمی بازی.
مرا دیوانه میخواهی، ز خود بیگانه می خواهی. … مرا دلباخته چون مجنون، ز من افسانه می خواهی.
شدم بیگانه با هستی، زخود بیخود تر از مستی. … نگاهم کن نگاهم کن شدم هر آنچه می خواستی.
بکش دل را شهامت کن مرا از غصه راحت کن. … شدم انگشت نمای خلق مرا درس عبرت کن.
بکن حرف مرا باور نیابی از من عاشق تر. … نمی ترسم من از اقرار گذشت آب از سرم دیگر.
سلام ای کهنه عشق من که یاد تو چه پا بر جاست. … سلام بر روی ماه تو عزیز دل سلام از ماست.
دلم گرفته برایت، نازنینم
ایلویی لیلایم دوباره قسمت آن غریبه شد … عشقِ بزرگم آه چه آسان که حرام شد
اول دلم فراقِ تو را سَرسَری گرفت … و آن زخمِ كوچکِ دلم، آخر جُذام شد
نازنینم، رَنجش از دیوانگی هایم خطاست … عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست
شاید اینها امتحانِ ماست با دستورِ عشق … وَرنه هرگز رَنجشِ معشوق را عاشق نخواست
بیتو به سامان نرسم، ای سَر و سامان، همه تو … ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان، همه تو
من که به دریاش زدم، تا چه کُنی با دلِ من … تختِ تو و ورطهِ تو، ساحل و طوفان همه تو
تشویشِ هزار « آیا»، وسواسِ هزار «امّا» … کوریم و نمیبینیم ، وَرنه همه بیماریم
من راهِ تو را بسته ، تو راهِ مرا بسته … امیدِ رهایی نیست وقتی همه دیواریم
روشنانِ چشم هایت کو؟ ایلویِ شیرینِ من! … تا بیافروزی چراغی در شبِ سنگینِ من
می شوم بیدار و می بینم کنارم نیستی … حسرتت سر می گذارد ، بی تو بر بالینِ من
در اولین دیدار ھم بویِ جنون آمد زِ تو … وقتی نشستی اندکی نزدیک تر ، دیوانه جان
گفتیم تا پایان بَریم، این عشق را با یک سفر … عشقی که ھم آغاز شد با یک سفر ، دیوانه جان
همواره عشق بی خبر از راه مي رسد … چونان مسافری که به ناگاه مي رسد
«دلم گرفته برایت» زبانِ سادهِ عشق است … سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت !
ترسم به نام بوسه، غارت كُنم لَبَت را … با عُذرِ بی قراری، اين بهترين بهانه
تَرسم بِسوزد آخر، همَراهِ من تو را نيز … اين آتشی كه از شوق، در مَن كِشَد زبانه
شعر من از قبيلهِ خون است، خونِ من … فواره از دلم زد و آمد كلام شد
بعد از تو باز عاشقی و باز ، آه نه ! … اين داستان به نامِ ایلو اينجا تمام شد
خستهام ولی خوبترین حادثه میدانمت
خستهام – ولی خوبترین حادثه میدانمت
خوبترین حادثه میدانمت خوبترین حادثه میدانی اَم
منم آن پیمانِ دلخون که فقط خرجِ تو کرد هَستی و عاطفه و عشق و وجودِ خویش را
مادرَم بَعدِ تو هِی حالِ مرا میپُرسد مادَرم تاب ندارد غمِ فرزندش را
قلبِ من موقعِ اهدا به تو ایراد نداشت مشکل از توست اگر پسزده پیوندش را
منَم آن مَردِ سیهروز که در آخرِ عُمر بینِ موهایِ تو گُم کرد همه عُمرَش را
دلخسته، سویِ خانه، تنخسته میکِشم آخ، که زین حصارِ دلآزار خستهام
بیزارم از خموشیِ تقویمِ رویِ میز وَز دنگدنگ ساعتِ دیوار خستهام
از او که گفت: یارِ تو هستم؛ ولی نبود از خود که بیشکیبم و بییـار، خستهام
تنها و دلگرفته، بیزار و بیامید از حالِ من مپُرس، که بسیار خستهام
پُرنقشتر از فرشِ دلم بافتهای نیست بَس که گِره زد به گره حوصلهها را
ما تلخیِ نَه گفتنمان را که چشیدیم وقتاست بنوشیم از این پس بلهها را
یک بار هم ایعشقِمن، از عقل میاندیش بگذار که دلحل بکُند مسئله ها را
یک عمُر دور و تنها، تنها به جُرمِ این که او سرسپرده میخواست ، من دلسپرده بودم
مرا یك شب تحمّل كن، كه تا باور كنی ایدوست، چگونه با جنونِ خود مُدارا میكنم هر شب
چنان دستم تُهی گردیده از گرمایِ دست تو، كه این یخ كرده را از بی كسی، ها میكنم هر شب
دلم فریاد میخواهد، ولی در انزوایِ خویش ، چه بی آزار با دیوار نجوا میكنم هر شب
كجا دنبال مفهومی برایِ عشق میگردی؟ كه من این واژه را تا صبح معنا میكنم هر شب
فقط وقتی بگویید دوستت دارم که:
فقط وقتی بگویید دوستت دارم که:
که واقعاً دوستش داشته باشید، که بپذیرید میخواهید باقیِ زندگیتان را در کنارش بگذرانید،
به همهِ دوست و آ شنا و فک و فامیل و غریبه های توی خیابان نشانش بدهید،
از در کنارش بودنش افتخار کنید و دستش را بگیرید و دنیا را بگردید.
فقط وقتی بگویید دوست دارم که تک تکِ سلول هایِ جسمتان او را بخواهد و فریاد بزند.
فقط وقتی بگویید دوست دارم که چشمانتان ، لبریز از عشق باشد، که با شوق برای او نفس بکشید.
فقط وقتی بگویید دوست دارم که آماده دادن و گرفتن مهر و محبت بی قید و شرط باشید .
فقط وقتی بگویید دوست دارم که او را همانطور و همین الآن که در واقعیت هست پذیرفته باشید،
نه اویِ فرضی و ایده آلی را، نه اویِ به شرط این آن را، و نه با کاشکی ها و امّا و اگرها،
و نه چون تنهایید.
فقط وقتی بگویید دوستت دارم که بالغ و عاقل و بزرگ شده باشید.
آخر عزیزِ گُلم! بدان که همین دو کلمه ساده، خروارها تعهد و مسئولیت دارد.
فقط وقتی بگویید دوستت دارم که معنایش را بدانید، هم معنایِ خودتان را و هم معنایِ زندگیتان را.
فقط به کسی بگویید دوستت دارم که بودنِ در کنارش، با ارزش تر از تنها بودن باشد،
و گرنه این دوستت دارم ها، بویِ تلخِ تنهایی و جدایی می دهد.
از طرف ویرانه ای می سازی و خراب آبادش میکنی، ظلم میکنی!
عزیز، تنهایی اَت را ارزان نفروش، به لبخندی، به نگاهی، به حرفی، به …
از کسی حاشا ندارم
از کسی حاشا ندارم …
از کسی حاشا ندارم
منکه هم پيمان ام و هم پيمانِه عشق ام،
من پُرِ از حِسّم و احساس، پُرِ از عشقم و عاشق، ولی معشوق ندارَم !
من که مَستم، مَستِ بی باده و نوشم،
مَستیَم مایهِ رُسوایی و خِجلت درکلامِ پندگویانِ پاره اندیش؛ ولیکَن مِی ندارَم!
من که سوختم در دل ، به خاکستر هم نِشستَم؛
پس چه باکَم که بسوزد، هم زبانَم، هم که کامَم، ولیکَن خورد و خوراکی ندارَم!
من که با مومویِ یارَم بَسته ای پيمان ببستَم؛ بلکه نقشِ عشقِ او را بَر دلم باقی گُذارَم؛
تا ابَد شیدا بمانَم، تا اَبد با عشقِ او عاشق بمانَم.
من كه مجنونم ولى ليلا ندارم، من كه فرهادم ، شيرينم ، ولیکن زَهركامَم، شوربختِ شيرين اَم،
ويرانه دلی در کویِ عشقم، شايد هم ديوانه اَم، ولی زَنجير ندارَم؛ شایدَم دارَم و خود خبر ندارَم!
گفته اَندم عشقِ پیمان از رنگِ مولاناست به خورشيدَش؛
شایدَم باشد ولیکن هر چه باشد، هر چه باشم،
عاشقی بیچاره اَم، من دِگَر کتمان ندارَم، وَز کسی حاشا ندارَم!
از کسی ….
عشق يعنی …
… عشق يعنی … شعر و مستی
… عشق يعنی …
عشق یعنی مهرِ بی اما و اگر- عشق یعنی رفتن با پایِ سر
عشق یعنی دل تپیدن بهر دوست – عشق یعنی جان من قربان اوست
عشق یعنی مستی از چشمان او – بیلب و بیجرعه، بیمی، بیسبو
عشق یعنی عاشق بیزحمتی – عشق یعنی بوسه بیشهوتی
عشق یار مهربان زندگی – بادبان و نردبان زندگی
عشق یعنی دشت گلكاری شده – در كویری چشمهای جاری شده
یك شقایق در میان دشت خار – باور امكان با یك گل بهار
در خزانی برگ ریز و زرد و سخت – عشق، تاب آخرین برگ درخت
هركجا عشق آيد و ساكن شود هرچه ناممكن بود ممكن شود
در جهان هر كار خوب و ماندني است ردپاي عشق در او ديدنيست
آری عشق رمزي در دلست شرح و وصف عشق كاري مشكلست
عشق يعنی شور هستی دركلام عشق يعنی شعر، مستی والسلام
عشق يعنی ایلو
May 2017 - درددل - شب جشن تماشای تو - تبریک - گنج من - نیش عقرب
شب جشن تماشای تو و دلسوزی سیگار
تمامِ شهر در جشنِ تماشایِ تو حاضر شد تمامِ شهر آن شب در شُمار آمد، به غیر از من
برایت دستمال کاغذی بودم، ولی آیا کسی در لحظِه بغضت به کار آمد، به غیر از من؟
چیزی که از من خواستی، جز دلبریدن نیست چیزی مخواه از من، که در اندازهِ من نیست
گاهی برای گریه کردن، بس که تنهایی جایی برایت بهتر از آغوشِ دشمن نیست
من به دنبالِ کسی بودم که «دلسوزی» کند همدِمم این روزها «سیگار» باشد، بهتر است
گاه نفرت حاصلش عشق است، این را درک کُن گاه اگر از تو دلم بیزار باشد، بهتر است………
ذوب دارم میشوم هر روز، میبینی مگر؟ آب دارم میشوم هرشب، نمیفهمی چرا؟
آنچه من پایِ بدست آوردنِ چشمت زدم قیدِ دینم بود لامذهب، نمیفهمی چرا؟……
بخوان از چشمهایِ لالِ من، امروز شعرم را که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند …..
نیش عقرب
از من مرنج گَر وسطِ دل نشاندَمت … سائل عزیزِ خویش به ویرانه می برد
« از مَنِ گدایِ محبت نَرَنج، اگَر به ویرانه می بَرمَت … عاشق، عزیزِ خویش را به درونِ قلبش می برد! »
جوانترین رییس جمهور تاریخ فرانسه؛ همسرش مادربزرگ ۷ نوه است!
امانوئل ماکرون یکشنبه شب بهعنوان رئیس جمهور جدید فرانسه معرفی شد،
او علاوه بر اینکه جوانترین رئیس جمهور این کشور است، همسری دارد که بسیار مورد توجه رسانهها قرار گرفته است.
امانوئل ماکرون با ۳۹ سال سن جوانترین رئیس جمهور فرانسه در تاریخ این کشور است. اما این تنها نکته جالب در مورد وی نیست.
منتخب فرانسویها همسری دارد که ۲۵ سال از خودش بزرگتر است.
بریژیت نام همسر اوست که زمانی معلم ادبیات او در دبیرستان بوده است.
وقتی امانوئل ماکرون ۱۵ سال داشت به معلمش علاقهمند شد.
خانوادهاش با این رابطه مخالف بودند و حتی به بریژیت چندین بار تذکر دادند که از فرزندشان دوری کند
اما رابطه آنها همچنان ادامه یافت تا اینکه در سال ۲۰۰۷ رسماً با هم ازدواج کردند.
در آن زمان معلم ادبیات ماکرون همسر و سه فرزند داشت. اما به خاطر ماکرون از همسرش جدا شد.
تنها پسر او به نام سباستین ۲ سال از ماکرون بزرگتر است.
فرزند دومش همسن ماکرون است و در هنگام آشنایی مادرش با وی همکلاس او بوده است.
دختر کوچک بریژیت هم ۳۰ سال دارد و به عنوان یک وکیل در فعالیتهای تبلیغاتی ماکرون نقش زیادی داشت.
حالا که ماکرون در انتخابات پیروز شده بریژیت بانوی اول فرانسه لقب خواهد گرفت.
او حساسیت زیادی روی همسرش دارد و همه جا او را همراهی میکند.
در دوران وزارت ماکرون این همسرش بود که برنامههای ملاقاتش را تنظیم و در جلساتش به همراه او شرکت میکرد.
خانواده همسر ماکرون متمول بودند. آنها شش خواهر و برادر بودند که بریژیت کوچکترین آنها بود.
کارخانه شکلاتسازی پدرش در شمال فرانسه بسیار معروف بود.
این کارخانه اکنون توسط یکی از نوههای بریژیت اداره میشود.
همسر ماکرون مادربزرگ ۷ نوه است. آنها پس از ازدواج تصمیم گرفتند بچهدار نشوند.
حالا میتوان گفت پس از سارکوزى که با مدل ایتالیایى ازدواج کرد که از خودش ۱۰ سانت بلندتر بود،
اولاند که با بانوى اوَل صرفاً دوست بود و ازدواج نکرد، حالا ماکرون با ۲۵ سال فاصله سنی با همسرش، در کاخ الیزه خبرساز شده است.
تو کیستی!؟
من مست میِ دائم غم های ایلویی ام. او که بسوزاند خرمنم و نمود رسوای عالم ام.
گم گشته ای کنون ام و بی کس و کار گشته ام. ویلان و بی سامان، زِ کارِ خویشتن ام.
بارِ دگر مپرس ازین دیر آشنای خانه خراب: که ای پیمان! تو کیستی؟ من نیستی ام.
بی تو به سر نمی شود
بی دل و جان به سر شود، بی ایلو به سر نمی شود …بی دو جهان به سر شود، بی ایلو به سر نمی شود
بیسر و پا بسر شود، بی تن و جان بسر شود…بی من و ما بسر شود، بی ایلو بسر نمیشود
درد مرا دوا ایلوست، رنج مرا شفا ایلوست…تشنه ام و سقا ایلوست، بی ایلو بسر نمیشود
در دل و جان من ایلوست، گنج نهان من ایلوست…جان و جهان من ایلوست، بی ایلو بسر نمیشود
یار من و تبار من، مونس غمگسار من…حاصل کار و بار من، بی ایلو بسر نمیشود
جان بغمت کنم گرو، تن شود ار فنا بشو…هر چه بجز ایلو، گو برو، بی ایلو بسر نمیشود
غیر ایلو گو برو بیاد، غیر ایلو گو برو زیاد…بی ایلو مرا دمی مباد، بی ایلو بسر نمیشود
کوثر و حور گو مباش، قصر بلور گو مباش…حلهٔ نور گو مباش، بی ایلو بسر نمیشود
کوثر و حور من ایلوست، قصر بلور من ایلوست…حلّه نور من ایلوست، بی ایلو بسر نمیشود
شربت و آب گو مباش، نقل و نبات گو مباش…راحت و خواب گو مباش، بی ایلو بسر نمیشود
آب حیات من ایلوست، فوز و نجات من ایلوست…صوم و صلوهٔ من ایلوست، بی ایلو بسر نمیشود
عمر من و حیات من بود، من و ثبات من…قند من و نبات من، بی ایلو بسر نمیشود
هول ندای کن کند نخل مرا ز بیخ و بن…هجر مرا تو وصل کن، بی ایلو بسر نمیشود
گر ز تو رو کنم بغیر، ور به تو رو کنم ز غیر…جانب تست هر دو سیر، بی ایلو بسر نمیشود
گر ز برت جدا شوم، یا ز غمت رها شوم…خودت بگو کجا روم، بی ایلو بسر نمیشود
این ایلو ز حرف بس کند، پنبه درین جرس کند…ذکر ایلو بی نفس کند، بی ایلو بسر نمیشود
بی همگان به سر شود بی ایلو به سر نمیشود …داغ ایلو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مستِ ایلو چرخه چرخ پستِ ایلو…گوش طرب به دستِ ایلو بی ایلو به سر نمیشود
جانم از ایلو نوش می کند دلم از ایلو جوش میکند …عقل خروش میکند بی ایلو به سر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من …خواب من و قرار من بی ایلو به سر نمیشود
جاه و جلال من ایلوست مال و منال من ایلوست …آب زلال من ایلوست بی ایلو به سر نمیشود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی …مال منی کجا روی بی ایلو به سر نمیشود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی …این همه خود تو میکنی بی ایلو به سر نمیشود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی …باغ ارم سقر شدی بی ایلو به سر نمیشود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم …ور بروی عدم شوم بی ایلو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای…وز همهام گسستهای بی ایلو به سر نمیشود
گر ایلو نباشد یار من گردد خراب کار من …مونس و غمگسار من بی ایلو به سر نمیشود
بی ایلوم نه زندگی خوشم بی ایلوم نه مردگی خوشم …سر ز غم ایلو چون کشم بی ایلو به سر نمیشود
هر چه بگویم ای ایلو نیست جدا ز نیک و بد …هم تو بگو به لطف خود بی ایلو به سر نمیشود
April 2017 - هرگز نروی از یادم - بیخانمان - دل و دلبر و دلدار - دیوانهٔ فرزانه
داستان دل و دلبر و دلدار
دِل به ایلو دادم و ایلو دلم را دل ندید…دل به ایلو دل سپرد، ایلو پا از دلم کشید
دل به دنبال دلش،دلدل کنان،دلخون دل…دل زِ ایلو خواستم، ایلو دل از این دل بُرید
دل شکست و تیره روزی شد نصیبِ دل،ایلو!…دل در آتش سوخت، ایلو بی مهابا شد،پَرید!
حال، دِل ماند و غم، دِلْدار و این دِلداده، آه… داده دل این دل، ایلو مفت این دل خرید
دل شکست، ایلو بُرید و دل ز ایلوش سوخت…دل بماند و یاد ایلو و دل بی دل شهید
در این چند شش و هفت، دلی را که دلم تقدیم کرد… سُرسُره می ساخت ایلو و این دلها سُرید
دیوانهٔ فرزانه
دل گیرد و جان بخشد، آن ایلوی جانانه … ویران چو کند بخشد، صد گنج به ویرانه
دل شد به بَرِ ایلو ، جان رفت زِ تن یکسر … وَز عقل تهی شد سر، کس نیست دراین خانه
بس زُلف دهد بر باد، آن زُلفِ خَم اندر خُم … بس عقل کند غارت، آن ایلویِ مستانه
سویم بِنِگَر مَستان، هوش و خِرَدَم بِستان … دیوانه و مَستم کُن، مَستم کُن و دیوانه
گَه پند دهد مادر، گَه توبه دهد خواهر … یا رب که مرا افکند در صحبتِ بیگانه ؟
غم می کُشدم مُطرِب، بر تار بزن دستی … دیوانه شدم ایلو، دَر دِه دو سه پیمانه
آن منبعِ آگاهی، گفتا که چه می خواهی ؟… گفتم که چه می خواهم!؟ جانانه و پیمانه
پیمانه و جانانی، جانانه و پیمانی … این نَشکِندَم پیمان، آن از کفِ جانانه
پیمانه به کف کردم، در مجمعِ بی هوشان … گویند کِه ای؟ گویم: دیوانهٔ فرزانه
تیغ ار به صَدَف ناید، دُردانه به کَف ناید … بِشکَن صَدَفِ هستی، ای طالبِ دُردانه !
ای در دل و جانِ من، تا چند نهان از من ؟… نشنیده کسی هرگز: خُم خانهٔ بیگانه
بار دگر دُچارم شو، روزی دو سه یارم شو … پیمان از آنِ تو بُوَد، تا به کی اُستُنِ حَنّانه ؟
آلوده گشت جامه، ولی پاکدامنم
آلوده گشت جامه، ولی پاکدامنم.
لاف زدن= ادّعای بیهوده کردن ، خودستایی کردن – پـیـر مغان= پـیــر و مرشدِ کامل، حضرت زرتشت – مـِـصـطـَبه= سـکـو ، تختـگاه – دُرد کشی= شرابخواری، شراب را تا ته سر کشیدن – شـهـبـاز= بـازِسفید، عقاب – لسان عذب= زبان فصیح و شیرین – سـوسـن= گل “ده زبان” – سـِـفـلـه= پست و فرومایه – طوق گردن شدن= مـدیـون شدن
پـیـر مغان، پـیـرِ می فروش و راهنما، پـیــر و مرشدِ کامل، قطب و مرادِ مریـدان که از مسایلی باخبر است که دیگران از آنها بیخبرنـد. باتوّجه به اینکه به پیشوایانِ زرتشتیان مغان گفته میشد. باده مغان همان شرابیست که زرتشتیان بعمل می آورند، مقصودِ شاعر از پیر مغان همان حضرت زرتشت است. خاصه آنکه حافظ احترامِ ویژه ای به ایشان قائلند. حافظ یک آزاداندیش بوده و هرگز درقالبِ هیچ مکتب ومذهبی نمیگنجیده است. او خود یک مکتب ومذهبِ خاص و منحصر بفرد است و تعریف و تمجیدِ او از کسی نشانه ارادت و حق شناسی وعلاقه به فرهنگ و آیینِ آبا و اجدادیست.
بیش از چهل سال است که من به دروغ ادّعـا میکنم، که نوعی شکسته نفسیست، که از کوچکتـرین خدمـتـگـزارانِ پیرِ مغان هستم، در حالی که نمی توانم اعمال و رفتارم را مطابقِ خواستِ او تطبیق دهم .
به لطف و مرحمتِ پیرِ می فروش (حضرت زرتشت) ساغر و پیمانه من هرگز ازشرابِ صاف و ناب خالی نگردید. امِا ساغـر در اینجا کنایه از دلِ شاعر است که همواره به برکتِ عنایاتِ پیرِ، از شرابِ آگاهی بخش خالی نبوده و تاریکی هایِ دل و جانش را روشن نموده است. به میمنتِ راهنمایی هایِ آن حضرت و محبت هایِ بی دریغِ او هیچگاه دل من از معرفت و حقیقت خالی نشده است.
پـاکـبـاز: پاک باخته، و به کسی گفته میشود که تمام دار و نـدارش را یکباره ببازد، به سالکی گفته میشود که همه هستیاش را فدای معشوق کند .
مـِـصـطـَبه: سـکـو، تختـگاه، در میکده ها و قهوه خانه های قـدیـم سکوهایی میساختند و روی آن را برای نشستنِ میگساران و مشتریها فرش میکردند. مثل قهوهخانه های امـروز، بعضی از این سکوها و تختــها بلندتر و جایـگـاهِ افراد خاص و پهلوانان بـوده که به آن صـدر مـِصطبه میگفتهاند. مـیـکـده؛ محلِّ راز و نیازِ سالکان طریق معرفت و محفل و مجلسِ رندانِ عارف است . درسایهِ مقامِ والایِ عاشقی که بدست آورده ام و به لطف و برکتِ همراهی، همدلی و همنواییِ رنـدانِ پاکباخته، همیشه در میکدهِ معرفت جایگاهِ مخصوص و مرتبهِ بالایی داشتهام .
دُردکشان همان رندانِ پاکباخته ای بودندکه هر چه داشتند هزینه شراب می کردند و دیگر پـولی برایشان باقی نمی ماند و از همین رو در میکده ها پرسه می زدند و دُردِ تهِ جام ها را جمع میکردند و می نوشیدند. به شرابخواریِ من و طرزِ اندیشه و جهان بینیِ من گمانِ بـدمـبـر، من رِندم ، شاید ظاهر آلوده و گناهکاری داشته باشم. لیکن باطنِ پاکی دارم. من سالکِ راهِ عشقم و هر چه که پیر مغان فرماید، آن کنم و از سرزنشِ دیگران نیاندیشم.
در قدیم، پادشاهان شهباز را دست آموز و برای شکار تربیت میکردند، روی مچ دست چپ پاشاه دستبندی چرمی میبستند که نـشیـمنگاهِ شهباز بـود. من درنزدِ پیرِمغان جایگاهِ ویژه ای داشتم، نمی دانم چرا اینگونه رقم خورد….؟ این چه وضعیتی است که پیش آمده و تـمـایـل و آرزویِ رسیدن به نشمینگاه اصلی و مسکنِ مألوف را از یـادم بردهاند؟ دست پادشاه کنایه از نزدیک بودن، همدم و همنفس بودن با پیرِ مغان است.
سـوسـن: نام گل است، چون پنج کاسبرگ و پنج گلبرگ دارد و کاسبرگها به رنگ گلبرگ هستند به گل “ده زبان” نیز مشهور شده است . بسی مایهِ ستم و جفاست که شاعرِ شیرین زبانی همچون من در این شرایط قرار گرفته ام. گویی که بلبلی را در قفس زندانی کرده باشند و اجازه آوازخوانی را از او بگیرند. سوسن نیز با اینکه ده زبان دارد، خاموش است و قادر به بیانِ احساساتِ درونیِ خویش نیست. من هم ناگزیرم ساکت باشم و نمی توانم آنچه را که در دل دارم واضح بیان کنم.
“خیمه برکندن” : کوچ کردن و سفر کردن همراه بادل کندن است. شاعر از شرایطِ حاکم بر شهر ِخویش و اوضاع و احوالِ جامعه، دلشکسته و دلگیر است، به حدّی که قصد دارد با همسفری همدل و همفکر، مهاجرت کرده و در جایِ دیگری رَحلِ اقامت بیافکند. اوضاعِ فارس به کامِ فرومایگان است . کجاست همسفرِ هم رأیی که با همراهیِ او از این دیار کوچ کـنـم .
“قدح کشیدن به زیر خرقه” : جام و ظرفِ شراب حمل کردنِ پنهانی تحتِ پوششِ خرقه. میدانیم که خرقهِ زهد که اسباب و وسیله ریا و تظاهر بوده، در نظرگاهِ حافظ بسیار ننگ آور و کثیف است . در اینجا خطاب به خودش میفرماید: ای حافظ تاکی به زیرِ خرقه، پنهانی شراب حمل می کنی؟ این کار ننگ است، پلیدیست وشیوه شیّادان است. به عبارتی به دَر میگویـد تا دیـوار بشنود . ناگزیرم برخلافِ میلِ قلبی، من نیز همانندِ ریاکاران و سالوسان، ظرفِ شراب را زیر خرقه پنهان کنم و ریاکاری کنم و عقایدم را نتوانم ابرازکنم.
خواجه: خواجه جلال الـدین تـورانـشاه از وزرایِ شاه شجاع و از ممدوحانِ حافظ است و حافـظ بسیار به او علاقهمند بوده است. شاعر خود را تهدید به افشاگری کرده و می گوید: اینبار در بزمِ خواجه تورانشاه، همانندِ گذشته پرده پوشی و پنهانکاری نخواهم کرد. بی ریا ابراز عقیده خواهم نمود و ضمنِ پوزش از پیرِ مغان از سرزنشِ دیگران اِبایی نخواهم داشت.
مـَنْ یـَزیـد : مخفّفِ “هـَلْ مـَن یـَزیدُ”است. آیا کسی هست که برقیمتِ پیشنهادی بیافزاید؟ این عبارت در مـزایـده و حراجِ یک کالا به کار می رود. از آنجا که تـورانـشـاهِ فرخنده پی و سعادتمند، در احسان کردن و بخشش همیشه دستان گشاده ای دارد و از همگان در اینکار برتر است و نیز برای دانش و معرفت ارزشِ بیشتری قائـل میشود، با لطف و عنایاتی که در حقِ من کرده، مرا مطیع و فرمانبرِ خودش کرده است.
آفرین بر باد باد
یاد باد ایلو کو مرا هرگز نگوید یاد باد…کی رود از یادم آنکش من نمیآیم بیاد
آه از آن پیمان شکن کاندیشه از آهم نکرد…داد از آن بیدادگر کز سرکشی دادم نداد
هزاران رخنه، هزاران درد، و شمع بالین
سلطانی عالم، طفیل عشق
March 2017 - نفرین نامه
نفرین نامه
February 2017 - دردِ تنهایی - مردان و زنان تنها
o دردِ انسانِ قرنِ ٢١، دردِ تنهایی ست
o گفت و گو: فرایندی است كه در آن فهم متقابل صورت می گیرد.
o نوشتن اینكه توی فكرت به سرعت نور چیا می گذره و هرلحظه چیزی در اون نقش می بنده،كار آسونی نیست.
و سخت تر از اون، ربط دادن این افكار به هم دیگه ست، وقتی می خوای با كسی غیرخودت اونها رو درمیون بگذاری
o اما ما باید تمرین كنیم افكارمون رو به هم انتقال بدیم.
o بزرگترین اشتباهِ رابطه ای بشر در تاریخ این جمله ها بوده:
i خودش باید می فهمید،
ii خودت باید بفهمی،
iii من بگم كه فایده نداره!
یا از اون بدتر،
iv من بگم، كیه كه بفهمه؟!
o چرا!؟
o به قول دوستی ،بزرگترین كشف و ابداع بشر زبان و خط بوده، چون نیازی نیست تا با دود به هم علامت بدیم!
{نگاه کنید به: زبان و گفتوگو – زبان – گفتمان }
o ما باید حرف زدن باهم رو تمرین كنیم،
حرف زدن اون چیزی نیست كه همه ما به اشتباه می پنداریم اون رو بلدیم!
حرف زدن های ما مونولوگ یا تك گویی Monologue است،
در حالی كه اون چیزی كه ما و روابطمون رو نجات می ده گفتگو یا دیالوگه Dialogue !
o ابوالحسن خرقانی جمله ای داره كه می گه:
جنگی كردم با خود كه هرگز صلح نكنم، و صلحی كردم با دیگران كه هرگز جنگ نكنم!
و اگر همه ما این جنگ رو با خودمون بكنیم،تاكید می كنم:
همه ما،تك تكمون!
به جایی می رسیم كه هم با خودمون در صلحیم،
هم با دیگران،
و بودن در این مسیر وظیفه ماست،
نه یك گزینه برای ما!
o تو متروی ٧ صبح، توی قطار، بین جمعیت ایستاده بودم و تو گوشم این آهنگ می خوند…
لارا فابیان Lara Fabian بود كه فریاد می زد: I close my eyes and I find a way*
o با خودم فكر كردم آره!
همیشه برای یافتن راهِ درست، احتیاجی نیست که چهار چشمی همه رو بپاییم،
گاهی واسه یافتن مسیر باید چشم هامون رو ببندیم!
ببندیم رو خطاهای عزیزانمون، رو خطاهای خودمون!
باید خیلی توان چشم پوشی كردن های به جامون رو بالا ببریم.
o ما امروز بیش از هرچیزی نیاز داریم دوست بداریم و دوست داشته بشیم!
و این محبت بین آدم ها تنها از طریق شناخت حاصل می شه
و شناخت از طریق گفتگوهای شفاف و رسا!
o درد انسان امروز، آب از تهِ چاه درآوردن و یخ تو حوض شكوندن و با اسب و الاغ سفر كردن و مرگ بر اثر هزاران بیماری ناشناخته نیست!
o درد انسان امروز ناشناخته موندن دنیای درونش، حتی برای نزدیك ترین كسان زندگیشه!
o درد انسان قرن ٢١، تنهایی ست!
o باید برای التیام این درد از یادگیری گفتگو شروع كرد
نگارنده: هدی
تلگرام # پسته های سربسته
*I don’t know where to find you
I don’t know how to reach you
I hear your voice in the wind
I feel you under my skin
Within my heart and my soul
I wait for you
Adagio
All of these nights without you
All of my dreams surround you
I see and I touch your face
I fall into your embrace
When the time is right I know
You’ll be in my arms
Adagio
I close my eyes and I find a way
No need for me to pray
I’ve walked so far
I’ve fought so hard
Nothing more to explain
I know all that remains
Is a piano that plays
If you know where to find me
If you know how to reach me
Before this light fades away
Before I run out of faith
Be the only man to say
That you’ll hear my heart
That you’ll give your life
Forever you’ll stay
Don’t let this light fade away
Don’t let me run out of faith
Be the only man to say
That you believe, make me believe
You won’t let go
مردان و زنان تنها
مردان و زنان تنها
مرد ها و زن های بسیاری وجود دارند كه “تنهایی” انتخابشان است!
انگار مزایای تنها ماندن برایشان بیش از “یاری” داشتن است.
اما عده ای دیگر همیشه محكوم به تنها ماندن اند!
هر مردی با هر درجه از ثروت و قدرت به سان كودك چند روزه ای به سینه ی مادر، محتاجِ زنی ست تا رنگ بپاشد به زندگی اش!
كه صبح ها بیدار شود و از سماور آشپزخانه اش صدای قل قل بیاید،
كه ظهر ها پرده ها را كنار بزند و نور را به خانه پرتاپ كند،
تا بوی غذا بپیچد در خانه مست شود،
كه میز نهار و شامش پر از رنگ باشد،
تا شبها سَرَش را بر دامنش بگذارد و از سِر های نهانش برایش بگویدُ ، آرام گیرد،
مرد محتاج زنی است كه او را در آغوش بگیرد و از لطافت بدنش حیرت كند و………
و زن ها در اوج زیبایی و شكوه و جلالِ دارندگی و برازندگی محتاج مردی هستند كه آن زیبایی را ببیند و تحسین كند!
قوی ترین و مستقل ترین زن ها مانند كودك بی پناهی محتاج امنیتی هستند كه تنها حضور یك مرد در كنارشان آن را تامین می كند!
زن هایی كه چگونه رنگ پاشیدن نمی دانند
و مردهای نااَمن،
همیشه محكوم به تنهایی اند حتی در كنار یار!
و آنچه اوضاع را وخیم تر می كند آن است كه زنی مملو از رنگ، در كنار مردی نااَمن،
و یا مردی اَمن در كنار زنی خالی از رنگهای زندگی به اشتباه سكنی گزیند!
تنهایی آنها چندین برابر بیشتر است!
باشد كه یارتان، یارِ دل باشد نه بارِ ول!
نگارنده : هدی
مطلب فوق را دوست خوب و نازنینِ جوانم «هدی» نوشته.
January 2017 - درد عشق
درد عشقی کشیدهام که مپرس
o علم مجموعه چیزهایی است که «می دانیم که می دانیم» و همچنین چیزهایی که «می دانیم که نمی دانیم». o خرافه آنجاست که واقعاً «چیزی را نمی دانیم ولی به غلط فکر می کنیم که می دانیم». o ابن سینا عشق را اینچنین تعریف می کند : «عشق عبارت از مرضی است وسوسه ای و به مالیخولیا شباهت دارد. سبب این بیماری آن است که انسان فکر خود را به کلی به شکل و تصویرهایی مبذول می دارد و در خیالات خود غرق می شود، و شاید آرزوی آن نیز در پدید آمدن بیماری کمک کند o بارها این جملات را از عشاق شنیده ایم: i نمیتوانم عاشق او نباشم ii این احساس از خود من قویتر است iii یکباره عاشقش شدم iv او در نگاه اول عشق من شد» و … اندوه عمیق و اساسی که واکنش نسبت به از دست دادن شخص مورد علافه می باشد، بطور مشابه شامل : i وضعیت فکری دردناک، ii فقدان علاقه به دنیای بیرون، iii عدم توانایی در توجه به موضوعات عاشقانه و محبت آمیز iv دوری جستن از هرگونه فعالیتی که با افکار و عقاید او ارتباطی ندارد. o در غم و ماتم از دست رفتن معشوق، دنیای فرد خالی می شود . o در افسردگی خود یا منِ درون ضعیف می شود. o فرد معیار خویشتن یا خودِ درون را به گونه ای بی ارزش معرفی می کند، که نه موفقیتی را تجربه می کند و نه خشنودی را. o خودش را ملامت می کند، o به خودش تهمت می زند، o انتظار این را دارد که تنبیه شود، o قبل از هرکس خود را ملامت می کند. و این در واقع همان ملامت هایی است که دوست داشته دربارۀ عشق ازدست رفتۀ خود بیان کند. o اسکیزویید می ترسد عاشق شود، چون شک دارد نکند این عشق مسموم باشد و خرابی به بار آورد. از طرف دیگر نمی تواند عاشق شود چون برای عاشق شدن باید بیان عشق را بیان بکند، ولی با بیان عشق می ترسد که چیزی از دست دهد، پس ترجیح می دهد چیزی از دست ندهد و در خود نگاهش دارد.